بخش ۴ - الحكایة و التمثیل
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت
این حکایت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبیرستان شهر
میرزادی یوسف کنعان شهر
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
حسن او فهرست دیوان جمال
وصف او بالای ایوان کمال
او به مکتب پیش استاد آمده
جمله شاگردان به فریاد آمده
بود آنجا کودکی درویش حال
کفشگر بودش پدر بی ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
در هوای آن چراغ روزگار
میگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت یک روزی به مکتب میر داد
کودکی را دید پیش میرزاد
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آن کفشگر مقصود چیست
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
کودک دلداده را مرد ادیب
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
از برای مرگ منزل برگرفت
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
این زمان دوران جان دادن رسید
نوبت در خاک افتادن رسید
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
کردهمچون زر مس رخسار من
مدتی در انتظارم داشتی
همچو آتش بی قرارم داشتی
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
زآنکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بی توام حاصل ز عشق
میرزادش داد پیغام دگر
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
در سر کارم بنزد من فرست
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
بازآمد مرد چون گفت این سخن
کودکش گفتا زمانی صبر کن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
تا فرستادن نباشد راه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔمکتب ز چشمش خون گرفت
شد قیامت آشکارا در دلش
رستخیزی نقد آمد حاصلش
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
خاک او را قبله جای خویش کرد
هر زمانی ماتم او بیش کرد
گرچه پنداری که پیر عالمی
در ره عشق از چنین طفلی کمی
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
منت تریاک تا چندی کشی
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
چون توئی تو برافتد از میان
تو بمانی بی حجاب جاودان
بخش ۳ - الحكایة و التمثیل: خواجه اکافی درآمد در سخنبخش ۵ - الحكایة و التمثیل: گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت
این حکایت از برادر باز گفت
هوش مصنوعی: شبلی که معنا و راز را به خوبی درک کرده بود، این داستان را درباره برادرش نقل کرد.
گفت بود اندر دبیرستان شهر
میرزادی یوسف کنعان شهر
هوش مصنوعی: در دبیرستان شهر میرزاد، یوسف کنعان مورد صحبت قرار گرفت.
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
هوش مصنوعی: هر دو جهان به خوبی او گواهی میدهند و هر چه در مورد خوبی او بگویید، حقیقت دارد.
حسن او فهرست دیوان جمال
وصف او بالای ایوان کمال
هوش مصنوعی: زیبایی او همچون فهرست کتابی است که در آن وصف جمالش بالای جایی بلند و با شکوه نوشته شده است.
او به مکتب پیش استاد آمده
جمله شاگردان به فریاد آمده
هوش مصنوعی: او به مدرسه پیش معلم آمده و همه شاگردان ناله و فریاد کردهاند.
بود آنجا کودکی درویش حال
کفشگر بودش پدر بی ملک و مال
هوش مصنوعی: در آن زمان کودکی از یک درویش، که پدرش کفاش بود، در آنجا وجود داشت. پدر او نه ثروت داشت و نه دارایی.
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
هوش مصنوعی: دل عاشق آن پسر چنان مجذوب او شد که نتوانست خود را کنترل کند و در نهایت در اختیار او باقی ماند.
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
هوش مصنوعی: مدتی بود که با دیدن او، هر بار که نفس میکشیدم، احساس گرمای بیشتری میکردم و در ارتباط با او فعالیت میکردم.
در هوای آن چراغ روزگار
میگداخت از عشق همچون شمع زار
هوش مصنوعی: هوای آن چراغ مانند روزی پر از عشق بود که همچون شمعی به شدت میسوخت و ذوب میشد.
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
هوش مصنوعی: کودکی که هنوز طعم غم عشق را نچشیده، چگونه میتواند بار سنگین آن را به دوش بکشد؟ این غم مانند کوهی بزرگ است که به خاطر دلایل کوچکی، به راحتی نمیتوان با آن کنار آمد.
رفت یک روزی به مکتب میر داد
کودکی را دید پیش میرزاد
هوش مصنوعی: روزی میر که معلم بود، به مدرسه رفت و در آنجا کودکی را دید که پیش معلم دیگری نشسته بود.
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آن کفشگر مقصود چیست
هوش مصنوعی: این کودک از من پرسید که این شخص کیست؟ من به او گفتم که او کفاشی است و هدفش چیست.
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
هوش مصنوعی: در نهایت او به استادش گفت که شرم کن، ای استاد، چون میرزادگی بر تو افتاد.
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
هوش مصنوعی: وقتی میر از نسل خود با کسی بنشیند و گفتوگو کند، روحیه او تحت تأثیر قرار میگیرد و انگیزهاش را از دست میدهد.
کودک دلداده را مرد ادیب
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
هوش مصنوعی: مردی با دانش، کودکی عاشق را تربیت کرد و او را از نشستن در مکتب و بیخبر ماندن از عشق، دور کرد.
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
هوش مصنوعی: او از دبیرستان خود دور شد و به این ترتیب، آن بیچاره در سردرگمی و سرگشتگی افتاد.
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
هوش مصنوعی: به خاطر عشق، آن پسر مانند آتش زبانهکِشیده شده است و وقتی آتش خاموش شد، او به خاکستر تبدیل گردید.
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
هوش مصنوعی: چشم او مانند ابر بهاری روشن و شاداب است و آه او همچون برقی سوزان و جانسوز است.
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
از برای مرگ منزل برگرفت
هوش مصنوعی: سرانجام دل از خود رها کرد و به خاطر مرگ، مکانی دیگر را انتخاب کرد.
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
هوش مصنوعی: میرزاد از وضعیت او آگاه شد و کسی را فرستاد تا بگوید: ای شخص زیر و زبر!
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
هوش مصنوعی: دل شما به خاطر عشق و توجه به کسی ناراحت است. به من بگو، چرا ناراحتی؟ من مطمئن هستم که در عشق به تو جدی هستم.
این زمان دوران جان دادن رسید
نوبت در خاک افتادن رسید
هوش مصنوعی: زمانی فرا رسیده که باید جان خود را فدای حق و حقیقت کنیم و لحظهای است که آمادهاید به سرنوشت خود تن داده و در دل زمین قرار گیرید.
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
کردهمچون زر مس رخسار من
هوش مصنوعی: ای یار من، اشکهای من چون گوگرد سرخ است و صورت من چون زر میدرخشد.
مدتی در انتظارم داشتی
همچو آتش بی قرارم داشتی
هوش مصنوعی: مدتی منتظر من بودی و همچون آتشی که همیشه در حال زبانهکشیدن است، بیقرار و مضطرب به سر میبردی.
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
هوش مصنوعی: مردی به نزد میرزاد رفت و گفت که مردم در شرایط سخت به کمک نیاز دارند.
زآنکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بی توام حاصل ز عشق
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، در کار تو دل بستم و حالا به خاطر نبودنت احساس مرگ میکنم. عشق من بدون تو بیفایده است.
میرزادش داد پیغام دگر
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
هوش مصنوعی: پیرزنی به پسرش پیامی فرستاد و گفت: اگر تو دلت را دگرگون کنی و تغییرش بدهی، ممکن است اوضاع بهتر شود.
در سر کارم بنزد من فرست
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
هوش مصنوعی: من به سر کارم مشغول هستم، و دلباختهام را به نزد من بفرست تا در این جمع بهشت خودم برسانم.
بازآمد مرد چون گفت این سخن
کودکش گفتا زمانی صبر کن
هوش مصنوعی: مرد دوباره برگشت و وقتی این حرف را گفت، کودک او پاسخ داد که کمی صبر کن.
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
تا فرستادن نباشد راه من
هوش مصنوعی: زمانی که دلم بخواهد کسی را که دوست دارم، تا زمانی که او را به من نرسانند، هیچ راهی برای رسیدن به او نیست.
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
هوش مصنوعی: کودک به خانه رفت و جانش را در درد و رنج گرفت، سینهاش را درید و دلش را بیرون آورد.
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
هوش مصنوعی: او آن را بر روی پایهای که پنهان بود قرار داد و گفت: این را بگیر، در حالی که او پیش از این، آن را پنهان کرده بود.
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
هوش مصنوعی: او دلش را بر اساس وضعیت خود قرار داده بود و از عمق جانش یک یاد و حس تازهای به او بخشید.
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
هوش مصنوعی: میرزاد القصه وقتی دید که آن طبق هرگز نخوانده شده است، فهمید که این درس را هرگز یاد نگرفته است.
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔمکتب ز چشمش خون گرفت
هوش مصنوعی: دل او که پر از درد و رنج است، از چشمانش اشک میریزد و نشان میدهد که این همه احساساتش را در درونش تحمل کرده است.
شد قیامت آشکارا در دلش
رستخیزی نقد آمد حاصلش
هوش مصنوعی: در دل او یک تحول بزرگ و عمیق رخ داده است که نشاندهندهی قیامتی درونی است و نتیجهاش به وضوح در زندگیاش نمایان شده است.
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
هوش مصنوعی: او در نهایت به دست خود نابود شد و خود را دچار اندوه و غم کرد، در حالی که نه توانست دیگران را به زحمت اندازد و نه خود را از این وضعیت نجات دهد.
خاک او را قبله جای خویش کرد
هر زمانی ماتم او بیش کرد
هوش مصنوعی: خاک او، محل عبادت و راز و نیاز شد و هر بار یاد او، اندوه و غم را بیشتر کرد.
گرچه پنداری که پیر عالمی
در ره عشق از چنین طفلی کمی
هوش مصنوعی: هرچند فکر میکنی که یک فرد باتجربه و سالخورده در مسیر عشق از چنین کودکی چیزی کم دارد، ولی در واقع عشق و احساسات فراتر از سن و سال هستند.
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
هوش مصنوعی: اگر تو در عشق مردی و عاشق واقعی، باید برای دل شکستن آماده باشی، وگرنه با بدعهدی و فریب، زندگی دیگران را سخت نکن.
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندهای، مصیبت و عشق تو بر دوش من سنگینی میکند؛ پس جانم را در درد و رنجی که تو درمان آنی، فدای تو میکنم.
منت تریاک تا چندی کشی
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
هوش مصنوعی: تا کی میخواهی به مصرف تریاک ادامه دهی، در حالی که جانت با این کار به زهر آلوده میشود و لذت نمیبرستی؟
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
هوش مصنوعی: تو همواره از خودت دوری و به همین خاطر همیشه در حال مشکل دیدن خودت هستی.
چون توئی تو برافتد از میان
تو بمانی بی حجاب جاودان
هوش مصنوعی: وقتی تو هستی، آنچه را که به تو مرتبط است کنار میرود و فقط خودت به طور خالص و بدون پوشش باقی میمانی.