گنجور

بخش ۲ - الحكایة و التمثیل

بود سنجر را یکی خواهر چو ماه
صفیه‌خاتون کرده نامش پادشاه
از جمال آن جهان دلبری
ذره‌ای بود آفتاب خاوری
از ملاحت وز حلاوت سر به‌سر
هم نمک بود آن سمن‌بر هم شکر
صد شکن در زلف آن دلبند بود
هر شکن از چینش تا دربند بود
چون سر یک موی او پیدا شدی
عقل‌ِ بینش‌بخش نابینا شدی
از کژی زلف او گفتن خطاست
زانکه آنجا می‌نیاید هیچ راست
تختهٔ پیشانی آن سیم‌بر
بود سیم خام زیر تاج زر
بود ابرویش چنان محکم کمان
کان به زه در می‌نیامد یک زمان
تیر مژگانش چنان سر تیز بود
کز سر هر تیر صد خونریز بود
جزع او در سحر یکدل آمده
هر دو در جادوی بابل آمده
زلف چون قارش به خون‌ها تشنه‌ای
ذوالفقار از غمزهٔ او دشنه‌ای
زیر زلفش آفتاب روی او
کرده روشن حسن یک یک موی او
چهرهٔ همچون مه تابانش بود
از زمین تا چرخ سرگردانش بود
دُرج یاقوتش دُر شهوار داشت
هر دری با هر دلی صد کار داشت
پستهٔ او داد یک خسته نداد
هیچکس را جز در بسته نداد
چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل
مانده در دریای تاریکی خجل
گر کسی دیدی زنخدان‌ش عیان
گوی بردی از همه خلق جهان
گرچه بردی گوی زیبایی تمام
لیکن اندر چاه افتادی مدام
عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود
خال او هندوستان در روم داشت
ترک‌تازی تا به چین معلوم داشت
گر بگویم وصف او بسیار من
هم مقصر مانم اندر کار من
زانکه بود آن ماهرخ در دلبری
خسرو جمله بتان بربری
از جمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود
در زیارت آمدی آن دلنواز
روز هر آدینه‌ای بعد از نماز
چاوشان از پیش رفتندی به‌در
پاک کردندی ز مردم رهگذر
بعد از آن خاتون به بازار آمدی
عقل خفته فتنه بیدار آمدی
از عرب شهزاده‌ای علمی تمام
اندکی شوریده شرالدوله نام
اوفتاد آخر به مرو و شد مقیم
عقل اندک داشت تحصیل عظیم
صفیه خاتونی که ماه پرده بود
جمعه‌ای قصد زیارت کرده بود
چاوشان در پیش می‌آویختند
خلق از هر سوی می‌بگریختند
لیک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد به زر بنهاده بود
چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شرالدوله از عشقش خراب
نیم عقلی داشت پاک از دست شد
نیم جانی داشت مست مست شد
نعره‌ای از وی برآمد دردناک
سرنگونش سر فرو آمد به خاک
گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا به خلوتگاه شد
ناپدید آورد بر خود آنچه دید
برد جان از عشق و تن زد آنچه دید
عاقبت برخاست شرالدوله مست
کرد از جایی مگر اسبی به دست
برنشست آن اسب و می‌شد بی‌قرار
باز گشته بود سنجر از شکار
پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازی زفان
خواهرش را کرد ازو خواهندگی
تا خطی بدهد به نام بندگی
چون نمی‌دانست تازی پادشاه
بود میر طاهرش آن‌جایگاه
گفت ای طاهر چه باید؟ بنگرش
گفت اگر گویم بیندازد سرش
پس زفان بگشاد گفت ای شهریار
هست این شوریده مردی بی‌قرار
از هواخواهی ثنا می‌گویدت
وز سر عجزی دعا می‌گویدت
این بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس یک چندش کنند
تا مگر دیوانگی کم گرددش
عقل را بنیاد محکم گرددش
چون دگر آدینه شد خاتون به راه
آن جوان را کرد هر سویی نگاه
چون نه از چپ دید او را نه ز راست
گفت آن برنای شوریده کجاست؟
خادمی گفتش که در زندان است او
پای در بندست و سرگردان است او
گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقه‌ای خواهیم داد
چون به زندان در شد آن یاقوت‌لب
کرد شرالدوله را حالی طلب
دید در زنجیر سر تا پای او
گل شده از اشک خونین جای او
برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودایی ز کار
در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زایل شد و مبهوت گشت
سخت خاتون را خوش آمد درد او
درد کردش دل ز روی زرد او
خواست تا آنجا نشیند یک زمان
لیک در زندان نبودش جای آن
عاقبت با خانه آمد اشک‌ریز
خواند یک فراش را و گفت خیز
چون شب تاریک گردد آشکار
در جوالی آن فلانی را بیار
رفت فراش و نهادش در جوال
بردش آخر پیش آن صاحب‌جمال
آن جوان چون دید روی دلنواز
هوش ازو شد عقل زایل گشت باز
گشت از جان و خرد بیکار او
شد بتر آن بار از هر بار او
دید خاتون کاو ندارد آن کمال
کآورد یک ذره تاب آن جمال
پس فرستادش به سوی مدرسه
گفت تا کم گرددش این وسوسه
در میان اهل علم و قیل و قال
بو که گیرد عقل او اندک کمال
عاقبت در مدرسه بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست
تنگ چشمانی ز درگاه آمدند
خطش آوردند و جان خواه آمدند
چون به خاتون زو خبرداری رسید
چادری بر سر به دلداری رسید
حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفت آنجا حاجبه آید حجاب
مهددارش گفت مهد آرم به‌در
گفت نه تا بوکه عهد آرم به‌سر
آن دگر گفتش که مرکب زین کنم
گفت نه تا عشق را تمکین کنم
همچنان القصه شد تا مدرسه
دید آن بیمار را در وسوسه
آن جهان را سایه افتاده بر او
سیل خونین دست بگشاده بر او
کرد بر بالین او خاتون مقام
گفت گیر این نامه و برخوان تمام
چون جمالش دید شرالدوله باز
گفت حالی بازگرد ای دلنواز
زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار
مرگ از جانم برآرد صد دمار
من ندارم طاقت دیدار تو
عاجزم از ضعف خود در کار تو
گفت چندین کرده بر خصمان گذر
کی توان شد راضی آخر این قدر؟
عاشق بیچاره گفت ای دلبرم
چون تو از شفقت نشستی بر سرم
پیشکش را از همه مال جهان
من ندارم هیچ الا نیم جان
گرچه نیست این پیشکش درخورد تو
می‌کشم پیش تو جان از درد تو
این بگفت و جان شیرین داد خوش
خاک بر وی مرغزاری باد خوش
چون چنین خاتون بدیدش دردناک
گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک
من به سه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتی سرنگون
هیچ نامردی خود نشناختی
تو بدین دل عشق من می‌باختی
با چنین مردی که بودت در بنه
نقد تو بایست عشق صد تنه
چون به زندان آمدم پیش تو باز
گشت بندت سخت‌تر کارت دراز
چون به خلوت‌گاه خویش آوردمت
صد بلا گویی که پیش آوردمت
چون گرفتم بر سر بالینت جای
می‌نگنجیدی تو با من در سرای
چون نداری طاقت این درد نیز
پس بگو با تو چه باید کرد نیز؟
چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه می‌کردی تو چندان مشغله‌؟
این بگفت و بازگشت از پیش او
مرده مانده عاشق درویش او
دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمی شد سوی دریا والسلام
چون نداری هیچ مردی در مصاف
می‌مزن چندین مبارز‌وار لاف
زانکه گر مردی ببینی ای سلیم
همچو حیزان در گریز آیی ز بیم

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بود سنجر را یکی خواهر چو ماه
صفیه‌خاتون کرده نامش پادشاه
هوش مصنوعی: سنجر برادرزاده‌ای به نام صفیه‌خاتون داشته که همچون ماه زیبایی بوده و به او لقب پادشاه داده شده است.
از جمال آن جهان دلبری
ذره‌ای بود آفتاب خاوری
هوش مصنوعی: از زیبایی آن جهان، دلربایی کوچک بود مثل آفتاب صبحگاهی.
از ملاحت وز حلاوت سر به‌سر
هم نمک بود آن سمن‌بر هم شکر
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و شیرینی یک نوع گل اشاره دارد و می‌گوید که زیبایی و جذابیت این گل نه تنها به خاطر لطافتش است، بلکه به خاطر ویژگی‌های خاصش که آن را از دیگر گل‌ها متمایز می‌کند، نیز هست. به عبارت دیگر، هم لطافت و هم جذابیت آن به یک اندازه اهمیت دارند و در کنار هم زیبایی آن را می‌سازند.
صد شکن در زلف آن دلبند بود
هر شکن از چینش تا دربند بود
هوش مصنوعی: زلف آن محبوب، پر از هزاران گره و چین است و هر کدام از این چین‌ها نشان از زیبایی و جذابیت او دارد.
چون سر یک موی او پیدا شدی
عقل‌ِ بینش‌بخش نابینا شدی
هوش مصنوعی: زمانی که حتی یک مو از او نمایان شد، درک و بینش تو به گونه‌ای بود که انگار نابینا شدی.
از کژی زلف او گفتن خطاست
زانکه آنجا می‌نیاید هیچ راست
هوش مصنوعی: صحبت کردن دربارهٔ زلف کج او اشتباه است، چون در آنجا هیچ چیزی به درستی نمی‌آید.
تختهٔ پیشانی آن سیم‌بر
بود سیم خام زیر تاج زر
هوش مصنوعی: پیشانی او مانند تخته‌ای از نقره است و نقره‌ای که خام و نادیده‌است زیر تاج طلای او قرار دارد.
بود ابرویش چنان محکم کمان
کان به زه در می‌نیامد یک زمان
هوش مصنوعی: ابروهای او به قدری قوی و زیباست که همچون کمانی است که به زور نتوان آن را از زه خود جدا کرد.
تیر مژگانش چنان سر تیز بود
کز سر هر تیر صد خونریز بود
هوش مصنوعی: مژگان او مانند تیرهای تند و تیز است که از هر کدام صدها خون می‌ریزد.
جزع او در سحر یکدل آمده
هر دو در جادوی بابل آمده
هوش مصنوعی: تنهایی و غم او در سحر به اوج خود رسیده است و هر دو (او و احساسش) تحت تاثیر جذابیت‌های جادویی بابل قرار گرفته‌اند.
زلف چون قارش به خون‌ها تشنه‌ای
ذوالفقار از غمزهٔ او دشنه‌ای
قار‌: ماده سیاه قیر‌.
زیر زلفش آفتاب روی او
کرده روشن حسن یک یک موی او
هوش مصنوعی: زیر موهای سیاه او، نور آفتاب زیبایی چهره‌اش را روشن کرده است. هر یک از موهای او دارای زیبایی خاصی است.
چهرهٔ همچون مه تابانش بود
از زمین تا چرخ سرگردانش بود
هوش مصنوعی: چهره‌اش مانند ماه درخشان بود و زیبایی او از زمین تا آسمان را تحت تاثیر قرار می‌داد.
دُرج یاقوتش دُر شهوار داشت
هر دری با هر دلی صد کار داشت
هوش مصنوعی: یاقوتی که در درونش قرار دارد، زیبایی و جذابیتی خاص دارد. هر دروازه‌ای، با هر قلب و احساسی، کار و رازهای ویژه‌ای دارد.
پستهٔ او داد یک خسته نداد
هیچکس را جز در بسته نداد
هوش مصنوعی: پستهٔ او، فقط به کسی که خسته است می‌دهد، و هیچ کس دیگری از آن بهره‌ای نمی‌برد، مگر آن که در راهی بسته باشد.
چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل
مانده در دریای تاریکی خجل
هوش مصنوعی: چشمهٔ حیات و زندگانی او به خاطر زیبایی و جذابیتش، در دل تاریکی و ناامیدی قرار گرفته و احساس شرمندگی می‌کند.
گر کسی دیدی زنخدان‌ش عیان
گوی بردی از همه خلق جهان
هوش مصنوعی: اگر کسی را دیدی که نشان زیبایی‌اش آشکار است، بگو که تو از همه انسان‌ها بهترین را برگزیده‌ای.
گرچه بردی گوی زیبایی تمام
لیکن اندر چاه افتادی مدام
هوش مصنوعی: هرچند که زیبایی‌ات را به دست آوردی، اما همیشه در مشکلات و سختی‌ها به سر می‌بری.
عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود
هوش مصنوعی: او برای زیبایی‌هایش از هند هدایایی آورده بود و از همه جا، از روم، نیز مالیات آورده بود.
خال او هندوستان در روم داشت
ترک‌تازی تا به چین معلوم داشت
هوش مصنوعی: خال او مانند هندوستان بود که در سرزمین روم تأثیرگذار و جلب توجه می‌کرد و تا چین نیز شناخته شده بود.
گر بگویم وصف او بسیار من
هم مقصر مانم اندر کار من
هوش مصنوعی: اگر من بخواهم درباره او زیاد صحبت کنم، خودم هم در این کار مقصر هستم.
زانکه بود آن ماهرخ در دلبری
خسرو جمله بتان بربری
هوش مصنوعی: زیرا که آن ماه‌رخ در کار دلبری، مانند پادشاه است و تمام بت‌های زیبا را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
از جمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود
هوش مصنوعی: دلدار در دارالملک، از زیبایی و مقام عالی برخوردار است.
در زیارت آمدی آن دلنواز
روز هر آدینه‌ای بعد از نماز
هوش مصنوعی: در روزهای جمعه، پس از نماز، تو به زیارت آمدی و دل‌ها را شاد کردی.
چاوشان از پیش رفتندی به‌در
پاک کردندی ز مردم رهگذر
هوش مصنوعی: پیشاپیش، افرادی که بر عهده دارند، راه را از مردم پاکسازی کردند.
بعد از آن خاتون به بازار آمدی
عقل خفته فتنه بیدار آمدی
هوش مصنوعی: پس از آن خانم به بازار آمد و عقل خوابیده را بیدار کرد.
از عرب شهزاده‌ای علمی تمام
اندکی شوریده شرالدوله نام
هوش مصنوعی: شهزادی از عرب، دانشمندی کامل و در عین حال کمی دیوانه به نام شرالدوله وجود دارد.
اوفتاد آخر به مرو و شد مقیم
عقل اندک داشت تحصیل عظیم
هوش مصنوعی: او در نهایت به مرو رفت و در آنجا ماندگار شد. او عقل کمی داشت اما تحصیلاتش بسیار برجسته بود.
صفیه خاتونی که ماه پرده بود
جمعه‌ای قصد زیارت کرده بود
هوش مصنوعی: صفیه خانمی که مانند ماه زیبا و جذاب بود، روز جمعه تصمیم گرفته بود به زیارت برود.
چاوشان در پیش می‌آویختند
خلق از هر سوی می‌بگریختند
هوش مصنوعی: در آستانه برگزاری مراسم، نوای بانگ‌زنان به گوش می‌رسید و مردم از هر طرف به سمت آنجا می‌آمدند.
لیک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد به زر بنهاده بود
هوش مصنوعی: اما شرالدوله در دوری ایستاده بود و چشمش بر گهواره‌ای بود که با طلا آراسته شده بود.
چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شرالدوله از عشقش خراب
هوش مصنوعی: زمانی که آفتاب از گهواره بیرون آمد، شرالدوله به خاطر عشقش دچار سرگشتگی و پریشانی شد.
نیم عقلی داشت پاک از دست شد
نیم جانی داشت مست مست شد
هوش مصنوعی: نیمی از عقلش را از دست داد و نیمی از جانش او را به حال مستی کشاند.
نعره‌ای از وی برآمد دردناک
سرنگونش سر فرو آمد به خاک
هوش مصنوعی: صدای دردناکی از او بلند شد و به زمین افتاد، سرش را به خاک گذاشت.
گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا به خلوتگاه شد
هوش مصنوعی: هرچند که آن خانم متوجه شد، از آنجا دور شد و به مکانی خلوت رفت.
ناپدید آورد بر خود آنچه دید
برد جان از عشق و تن زد آنچه دید
هوش مصنوعی: او خود را به طوری ناپدید کرد که آنچه را بر خود دید، دیگر نمی‌تواند به یاد آورد. عشق چنان جانش را برده که از آنچه دید، فقط یادگارهایی باقی مانده است.
عاقبت برخاست شرالدوله مست
کرد از جایی مگر اسبی به دست
هوش مصنوعی: در نهایت، شرالدوله از جایی برخواست و مست شده بود و فقط یک اسب در دست داشت.
برنشست آن اسب و می‌شد بی‌قرار
باز گشته بود سنجر از شکار
هوش مصنوعی: اسب بر روی زمین ایستاده و بی‌تاب است. سنجر از شکار بازگشته است.
پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازی زفان
هوش مصنوعی: او پیش رفت و خدمت کرد، و در آن زمان به طور شفاف و با زبانی رسا سخن گفت.
خواهرش را کرد ازو خواهندگی
تا خطی بدهد به نام بندگی
هوش مصنوعی: او خواهرش را وادار کرد تا از او بخواهد که خطی به عنوان نشانه‌ای از بندگی بدهد.
چون نمی‌دانست تازی پادشاه
بود میر طاهرش آن‌جایگاه
هوش مصنوعی: زیرا که نمی‌دانست، تازی (عرب) پادشاه چه کسی است، میر طاهر (سرپرست) او در آن مکان بود.
گفت ای طاهر چه باید؟ بنگرش
گفت اگر گویم بیندازد سرش
هوش مصنوعی: طاهر پرسید چه باید کرد؟ او پاسخ داد که اگر بگویم، ممکن است او را ناراحت کند و سرش را پایین بیندازد.
پس زفان بگشاد گفت ای شهریار
هست این شوریده مردی بی‌قرار
هوش مصنوعی: سپس مردی ناآرام با شور و شوق، زبان به سخن گشود و گفت: ای پادشاه.
از هواخواهی ثنا می‌گویدت
وز سر عجزی دعا می‌گویدت
هوش مصنوعی: از محبت و علاقه‌مندی به تو، ستایش می‌کند و از سر ناتوانی، برایت دعا می‌کند.
این بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس یک چندش کنند
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و ادامه داد تا اینکه او را به بند کشیدند و مدتی در حبس نگه‌داشتند.
تا مگر دیوانگی کم گرددش
عقل را بنیاد محکم گرددش
هوش مصنوعی: به امید اینکه دیوانگی او کمتر شود و عقلش پایه‌ای محکم پیدا کند.
چون دگر آدینه شد خاتون به راه
آن جوان را کرد هر سویی نگاه
هوش مصنوعی: زمانی که دوباره روز شنبه فرا رسید، زن nobili به راه آن جوان نگاهی به همه سمت‌ها کرد.
چون نه از چپ دید او را نه ز راست
گفت آن برنای شوریده کجاست؟
هوش مصنوعی: او که نه از سمت چپ او را دید و نه از سمت راست، گفت این جوان بی‌تاب کجاست؟
خادمی گفتش که در زندان است او
پای در بندست و سرگردان است او
هوش مصنوعی: خادمی به او گفت که در زندان است و او در حالتی گیج و درمانده به سر می‌برد و پاهایش هم در بند هستند.
گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقه‌ای خواهیم داد
هوش مصنوعی: ما تصمیم گرفتیم به زندان برویم، زیرا می‌خواهیم آنجا کمکی کنیم.
چون به زندان در شد آن یاقوت‌لب
کرد شرالدوله را حالی طلب
هوش مصنوعی: وقتی آن شخصی که لبانش مانند یاقوت است به زندان رفت، شرالدوله حالا به دنبال اوست.
دید در زنجیر سر تا پای او
گل شده از اشک خونین جای او
هوش مصنوعی: دیدن او که در زنجیر است، از سر تا پا غرق در گل شده و نشانه‌هایی از اشک‌های خونین بر بدنش به چشم می‌خورد.
برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودایی ز کار
هوش مصنوعی: آن معشوقه با برداشتن پوشش از روی چهره‌اش، زیبایی‌اش را نشان داد. در این لحظه، عشق و دیوانگی به کلی از عقل و فکر انسان خارج شد.
در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زایل شد و مبهوت گشت
هوش مصنوعی: در درخشش و زیبایی او، عقل انسان کهنه و ضعیف شد و به حالت گیجی و سردرگمی افتاد.
سخت خاتون را خوش آمد درد او
درد کردش دل ز روی زرد او
هوش مصنوعی: سخت خاتون از دردش ناراحت بود و این ناراحتی او باعث ناراحتی دلش شد، به‌ویژه وقتی که چهره‌اش زرد و ناخوش به نظر می‌رسید.
خواست تا آنجا نشیند یک زمان
لیک در زندان نبودش جای آن
هوش مصنوعی: او می‌خواست مدتی در جایی بماند، اما در زندان جایی برای او وجود نداشت.
عاقبت با خانه آمد اشک‌ریز
خواند یک فراش را و گفت خیز
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی به خانه رسید، با حالت غم‌انگیزی به یکی از خدمتکاران گفت که آماده شود و برود.
چون شب تاریک گردد آشکار
در جوالی آن فلانی را بیار
هوش مصنوعی: زمانی که شب تاریک می‌شود، فلانی را در کیسه‌ای ظاهر کن و بیاور.
رفت فراش و نهادش در جوال
بردش آخر پیش آن صاحب‌جمال
هوش مصنوعی: فراش (خدمتکار) شخصی را در کیسه‌ای گذاشت و در نهایت او را به سراغ آن جذاب و زیبا برد.
آن جوان چون دید روی دلنواز
هوش ازو شد عقل زایل گشت باز
هوش مصنوعی: آن جوان وقتی که چهره زیبا و دلنشین را دید، تمام تمرکز و هوش خود را از دست داد و عقلش نیز به طور کلی به فراموشی سپرده شد.
گشت از جان و خرد بیکار او
شد بتر آن بار از هر بار او
هوش مصنوعی: او از جان و عقلش بی‌کار شد و این وضعیت برای او از هر بار دیگری بدتر است.
دید خاتون کاو ندارد آن کمال
کآورد یک ذره تاب آن جمال
هوش مصنوعی: دیدن آن بانویی که هیچ کس نمی‌تواند به کمال او دست یابد، مانند دیدن یک ذره نور است که تابش زیبایی او را به تصویر می‌کشد.
پس فرستادش به سوی مدرسه
گفت تا کم گرددش این وسوسه
هوش مصنوعی: او را به مدرسه فرستاد تا از این وسواسی که به سرش آمده، کم شود.
در میان اهل علم و قیل و قال
بو که گیرد عقل او اندک کمال
هوش مصنوعی: در بین افرادی که دانش و گفتگو دارند، مردی را می‌بینی که عقل او به مقدار کمی از کمال دست یافته است.
عاقبت در مدرسه بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
هوش مصنوعی: در نهایت، او در مدرسه به بیماری دچار شد و حالا تمام اعضای بدنش مانند یک خانه‌ی در حال خرابی شده است که به مراقبت نیاز دارد.
سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست
هوش مصنوعی: کسانی که در تقدیر سخت کوش هستند، از طرف چپ و راست به او حمله کردند و ضربه‌هایی بر دل او وارد کردند.
تنگ چشمانی ز درگاه آمدند
خطش آوردند و جان خواه آمدند
هوش مصنوعی: چشم‌چرانان به درگاه آمدند، نامه‌ای از محبت آوردند و برای جان درخواست کردند.
چون به خاتون زو خبرداری رسید
چادری بر سر به دلداری رسید
هوش مصنوعی: وقتی خبری از آن خانم به او رسید، با چادری بر سر به سوی او آمد تا تسلی خاطرش باشد.
حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفت آنجا حاجبه آید حجاب
هوش مصنوعی: حاجب گفت: من در محاسبه هستم، اما او در پاسخ گفت که در آنجا، حجاب به عنوان مانع حضور می‌آورد.
مهددارش گفت مهد آرم به‌در
گفت نه تا بوکه عهد آرم به‌سر
هوش مصنوعی: مهدی در مهدش به او گفت که منتظر بمان، اما او گفت نه، تا زمانی که عهد و پیمان را به پایان نرسانیده‌ام، نمی‌توانم آرام بگیرم.
آن دگر گفتش که مرکب زین کنم
گفت نه تا عشق را تمکین کنم
هوش مصنوعی: او به دیگری گفت که می‌خواهم زین بر مرکب بزنم، اما او پاسخ داد که نه، من می‌خواهم آزادی عشق را حفظ کنم.
همچنان القصه شد تا مدرسه
دید آن بیمار را در وسوسه
هوش مصنوعی: داستان ادامه پیدا کرد تا اینکه معلم آن بیمار را در حال تردید و دودلی مشاهده کرد.
آن جهان را سایه افتاده بر او
سیل خونین دست بگشاده بر او
هوش مصنوعی: در آن دنیا، سایه‌ای تاریک وجود دارد و خونریزی به آنجا رسیده است.
کرد بر بالین او خاتون مقام
گفت گیر این نامه و برخوان تمام
هوش مصنوعی: زن در کنار او ایستاده بود و گفت: این نامه را بگیر و بخوان تا تمام شود.
چون جمالش دید شرالدوله باز
گفت حالی بازگرد ای دلنواز
هوش مصنوعی: زمانی که شرالدوله به زیبایی او نگاه کرد، دوباره گفت: ای دلنواز، حالا بازگرد.
زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار
مرگ از جانم برآرد صد دمار
هوش مصنوعی: اگر در اینجا حتی برای لحظه‌ای آرام بگیری، مرگ از جانم زودتر خواهد رفت و به جای آن، صد نوع درد و رنج به جانم می‌کارد.
من ندارم طاقت دیدار تو
عاجزم از ضعف خود در کار تو
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم ملاقات تو را تحمل کنم و از ضعف خود در مواجهه با تو ناتوانم.
گفت چندین کرده بر خصمان گذر
کی توان شد راضی آخر این قدر؟
هوش مصنوعی: او می‌پرسد که با توجه به اینکه تا این اندازه بر دشمنان خود تاخته است، چگونه می‌تواند در نهایت راضی و خوشنود باشد؟
عاشق بیچاره گفت ای دلبرم
چون تو از شفقت نشستی بر سرم
هوش مصنوعی: عاشق بیچاره گفت: ای معشوق من، چون تو با مهربانی بر سرم نشسته‌ای.
پیشکش را از همه مال جهان
من ندارم هیچ الا نیم جان
هوش مصنوعی: من هیچ چیز از تمام دارایی‌های دنیا ندارم که به کسی تقدیم کنم، جز نیمی از زندگی‌ام.
گرچه نیست این پیشکش درخورد تو
می‌کشم پیش تو جان از درد تو
هوش مصنوعی: هرچند این هدیه‌ای که می‌دهم شایسته تو نیست، اما من به خاطر درد تو جانم را فدای تو می‌کنم.
این بگفت و جان شیرین داد خوش
خاک بر وی مرغزاری باد خوش
هوش مصنوعی: او این را گفت و جان شیرینش را فدای کلامش کرد. امیدواریم خاک بر او و بر دشت خوشی بریزد.
چون چنین خاتون بدیدش دردناک
گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک
هوش مصنوعی: وقتی آن زن نازنین او را دید، به درد و رنج گفت: ای کسی که به خاطر ضعف و ناتوانی از پا درآمده‌ای.
من به سه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتی سرنگون
هوش مصنوعی: من با سه راه مختلف به تو رسیدم، اما تو با هر یک از آن‌ها سقوط کردی و نتوانستی به من پاسخ دهی.
هیچ نامردی خود نشناختی
تو بدین دل عشق من می‌باختی
هوش مصنوعی: تو که هیچوقت خودت را نشناختی، به خاطر عشق من به این دل نامردی کردی.
با چنین مردی که بودت در بنه
نقد تو بایست عشق صد تنه
هوش مصنوعی: با چنین مردی که در زندگی‌ات وجود دارد، عشق می‌تواند تو را به قدرت و استقامت بالایی برساند.
چون به زندان آمدم پیش تو باز
گشت بندت سخت‌تر کارت دراز
هوش مصنوعی: وقتی که به زندان افتادم، نزد تو باز هم بند و زنجیرها محکم‌تر شد و کارم طولانی‌تر گردید.
چون به خلوت‌گاه خویش آوردمت
صد بلا گویی که پیش آوردمت
هوش مصنوعی: وقتی تو را به مکان شخصی و خاص خودم بردم، انگار که هزار مشکل و دردسر را هم با خود آورده‌ام.
چون گرفتم بر سر بالینت جای
می‌نگنجیدی تو با من در سرای
هوش مصنوعی: وقتی روی بالینت نشسته بودم، جا نداشتی که با من در این خانه باشید.
چون نداری طاقت این درد نیز
پس بگو با تو چه باید کرد نیز؟
هوش مصنوعی: اگر نمی‌توانی این درد را تحمل کنی، پس بگو با تو چه باید کرد؟
چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه می‌کردی تو چندان مشغله‌؟
هوش مصنوعی: وقتی که تو در کنار ما نبودی، عشق ما چه دلیلی داشت که صبر کند و منتظر بماند؟ تو چرا این همه مشغله داشتی؟
این بگفت و بازگشت از پیش او
مرده مانده عاشق درویش او
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس از آنجا دور شد، در حالی که مرد عاشق و بی‌چشم‌انداز، همچنان در فکر و حسرت او باقی ماند.
دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمی شد سوی دریا والسلام
هوش مصنوعی: او را به خاک سپرد و با کفن پوشاند، سپس تمام شب به سمت دریا حرکت کرد و کار را به سلامت به پایان رساند.
چون نداری هیچ مردی در مصاف
می‌مزن چندین مبارز‌وار لاف
هوش مصنوعی: وقتی که در میدان نبرد هیچ مردی را نداری، بیهوده مانند یک مبارز قهری بزرگ فخر نکن.
زانکه گر مردی ببینی ای سلیم
همچو حیزان در گریز آیی ز بیم
هوش مصنوعی: اگر مردی را ببینی ای سلیم، مانند حیزان (مردی با شخصیت قوی) از ترس در فرار خواهی بود.

حاشیه ها

1388/04/12 18:07
رسته

بیت: 9
غلط: کر
درست: کز
بیت: 10
غلط: دو دو
درست: دو در
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.