گنجور

حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند

یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله می‌گفتند می‌باید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضاء قصر یافت از شمع نور
بازگشت و دفتر خود بازکرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کو داشت در جمع مهی
گفت او را نیست از شمع آگهی
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز
دیگری برخاست می‌شد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست
دست درکش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
گفت این پروانه در کارست و بس
کس چه داند، این خبر دارست و بس
آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد
نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
هوش مصنوعی: یک شب، پروانه‌ها دور هم جمع شدند و به دنباله‌ی شمع آمدند.
جمله می‌گفتند می‌باید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
هوش مصنوعی: همه می‌گفتند که باید کسی پیدا شود که خبری از آنچه مورد نظر است بیاورد، هرچند که کم باشد.
شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضاء قصر یافت از شمع نور
هوش مصنوعی: یک پروانه به سوی قصر زیبایی پرواز کرد و از دور در آسمان نوری را که از شمع می‌تابید، مشاهده کرد.
بازگشت و دفتر خود بازکرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
هوش مصنوعی: او دوباره برگشت و دفترش را باز کرد و به توصیف او بر اساس درک و فهم خود شروع کرد.
ناقدی کو داشت در جمع مهی
گفت او را نیست از شمع آگهی
هوش مصنوعی: منتقدی در جمعی با صفا گفت که او از شمع خبر ندارد.
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در
هوش مصنوعی: یکی دیگر از دور به سمت نور رفت و شمع را روشن کرد.
پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
هوش مصنوعی: زنان پرواز کردند و در نور خواسته خود قرار گرفتند؛ شمعی که روشنایی می‌داد، در این رقابت غلبه کرد و در این میان، خود غرق در باخت شد.
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
از وصال شمع شرحی باز گفت
هوش مصنوعی: او دوباره بازگشت و از رموز وصال با شمع سخن گفت و شرحی از آن ارائه داد.
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز
هوش مصنوعی: منتقد به او گفت: این چیزی که نشان دادی، نشانه‌ای نیست. ای عزیز، تو نیز باید مثل آن یک مورد که قبلاً نشان دادی، نشانه‌ای واقعی ارائه دهی.
دیگری برخاست می‌شد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست
هوش مصنوعی: شخصی دیگر برخاست و با حالتی شاد و سرحال، با پا زدن بر زمین، بر روی آتش نشسته و مشغول خوشگذارانی شد.
دست درکش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم
هوش مصنوعی: با آتش عشق او، خود را فراموش کرد و در آغوشش به خوشی و آرامش رسید.
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
هوش مصنوعی: زمانی که آتش به تمام وجود او رسید، تمام بدنش همانند آتشی سرخ شد.
ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
هوش مصنوعی: ناقد وقتی از دور او را دید، شمعی را با خود برداشت و رنگش را به نور شمع مشابه کرد.
گفت این پروانه در کارست و بس
کس چه داند، این خبر دارست و بس
هوش مصنوعی: این پروانه در حال عشق و شیدایی است و تنها خودش از حال و هوایش باخبر است، دیگران از این وضعیت آگاهی ندارند.
آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر
هوش مصنوعی: او در میان همه، بی‌خبر و بی‌اثر شده است، اما هنوز از حال او خبری دارد.
تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هوش مصنوعی: تا زمانی که از جسم و جان خود آگاه نباشی، چگونه می‌توانی به یک لحظه از محبوب خود باخبر شوی؟
هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد
هوش مصنوعی: هرکس که از مویی تو را نشان داد، به تو نشان می‌دهد که چقدر در عمق احساسات و جانت تأثیر دارد.
نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه
هوش مصنوعی: این مکان خاص و با ارزش، جایی نیست که هر کسی بتواند به آن دسترسی داشته باشد یا درک کند. هیچ‌کس قادر نیست به عمق این جایگاه پی ببرد و فقط افراد خاص و آگاه می‌توانند به آن نزدیک شوند.

خوانش ها

حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند به خوانش آزاده
حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند به خوانش فاطمه زندی
حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند به خوانش افسر آریا

حاشیه ها

1391/06/31 14:08
ناشناس

آغاز بیت پانزدهم آنکه است نه آنک

1392/01/28 18:03
لیلا

این شعر از اشعار خاطه انگیز و مورد علاقه من است که هرچه بیشتر میخوانم بیشتر لذت میبرم.

1392/03/28 00:05
زهرا

شعرای عطار مخصوصا این یکی یاداور عشق واقعی هستند. یاد سال سوم دبیرستان به خیر

1392/04/07 11:07
حجت بهبودیان

بارها این شعر را خوانده‌ام و هر زمان که می‌خوانم می‌گریم.

1393/11/31 17:01
علی

عاشق راز دارد و فاش نمی کند هرگز اسرارش را.آنکه راز معشوق را به نه اهل دل بازگفت عاشق نیست.ناقد این را می گوید و چه درست هم می گوید.
آنکه سوخت و دم نزد عاشق است و چه زیبا عشقی ست.
ای دل چو فراقش رگ جان بگشودت/منمای به کس خرقه ی خون آلودت/می سوز چنان که برنیاید دودت/می نال چنان که نشنوند آوازت(ابوسعیدابوالخیر)

1394/05/24 12:07
فرشید

"در" در بیت ششم به چه معنی ست ؟؟؟

1394/05/26 02:07
ناشناس

فرشید پرسیده است که در بیت 6، واژهٔ « در » به چه معنی است؟

پاسخ : «در» حرف اضافه‌ای بوده است که تا قرن هفتم بعد از اسم می‌آمده است برای تاکید، به معنی درون. این کاربرد بعد از قرن هفتم از میان رفته است.
مثال:
شود نامتان در جهان در بزرگ
بمیرد همه لشکر شیر و گرگ ( فردوسی)
به دریا در منافع بیشمارست
وگر خواهی سلامت بر کنارست ( سعدی).

1394/10/23 08:12
محسن

نقش ناقد همه چیزدان و گویا هیچ ندان را نمی فهمم!

1394/10/23 13:12
شمس شیرازی

استاد سخن همین معنا را با ایجازی که خاص اوست،
به زیبایی تمام بیان فرموده است:
ای مرغ سحر، عشق زپروانه بیاموز
کان سوخته را ، جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد، خبری باز نیامد.

1395/03/03 22:06
MHDBig

در مصرع اول بیت پنجم مجمع صحیح است

1395/05/08 16:08
مرمر

با سلام و عرض ادب
لطفا معنای دو بیت آخر را بفرمایید
با سپاس

1395/12/27 12:02
مهدی

در بیت پنجم واژه /جمع/ غلط است و شعر موزون نیست..صحیح ان واژه ی /مجمع/ میباشد

1396/09/20 15:12
محمدرضا

راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود...

1396/09/20 15:12
محمدرضا

در بیت نهم :همچو آن یک کی نشان(( داری)) تو نیز.

1398/06/30 14:08
سیروس

عطار عزیر در این شعر زیبا به این مفهوم اشاره می فرماید که آنچه برای درک لازم است و بس "تجربه است" عقل و بینش ظاهری نمی تواند جایگزین تجربه شود؛ همانگونه که طعم سیب را نمی توان برای دیگری شرح داد:
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
و:
آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر
این تجربه را چگونه می تواند به زبان عقل برای دیگران بازگو کند.

1399/06/19 22:09
امید

با سلام! شاید بتوان مصداقی از این شعر را در این عصر عبارت از
سه گروه رزمندگان _ جانبازان _شهدای دفاع مقدس
در نظر گرفت!!!

1399/12/02 21:03
آرش

در مصرع ششم "یافت" هجای اضافه دارد، شاید "دید" یا "جست" بوده است

1400/08/15 01:11
سوشی

هیچ کرم عاقلی این حرفا رو باور نمیکنه همش خالی بندیه

1402/08/23 11:10
احمدی

تعبیری از شعر حضرت مولانا

خمش باش مگو راز ز مولی و ز مولی...

1403/06/19 09:09
پوریا ملکی

چگونه میشود خوانش جدید از این شعر را به سایت اضافه کرد؟