گنجور

حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد

بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
چون خبر آمد ز عشقش شاه را
خواند حالی عاشق گم‌راه را
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
از دو کار اکنون یکی کن اختیار
یا به ترک شهر، وین کشور بگوی
یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی
با تو گفتم کار تو یک بارگی
سر بریدن خواهی یا آوارگی
چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
کرد او را شهر رفتن اختیار
چون برفت آن مفلس بی‌خویشتن
شاه گفتا سر ببریدش ز تن
حاجبی گفتا که هست او بی‌گناه
ازچه سربریدنش فرمود شاه
شاه گفتا زانک او عاشق نبود
در طریق عشق من صادق نبود
گر چنان بودی که بودی مرد کار
سربریدن کردی اینجا اختیار
هرک سر بر وی به از جانان بود
عشق ورزیدن برو تاوان بود
گر ز من او سربریدن خواستی
شهریار از مملکت برخاستی
بر میان بستی کمر در پیش او
خسرو عالم شدی درویش او
لیک چون در عشق دعوی دار بود
سربریدن سازدش نهمار زود
هرکه در هجرم سر سر دارد او
مدعیست دامن‌تر دارد او
این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
دیگری گفتش که نفسم دشمن است
چون روم ره زانک هم ره رهزنست
نفس سگ هرگز نشد فرمان برم
من ندانم تا ز دستش جان برم
آشنا شد گرگ در صحرا مرا
و آشنا نیست این سگ رعنا مرا
در عجایب مانده‌ام زین بی‌وفا
تا چرا می‌اوفتد در آشنا
گفت ای سگ در جوالت کرده خوش
هم چو خاکی پای مالت کرده خوش
نفس تو هم احول و هم اعورست
هم سگ و هم کاهل و هم کافرست
گر کسی بستایدت اما دروغ
از دروغی نفس تو گیرد فروغ
نیست روی آن که این سگ به شود
کز دروغی این چنین فربه شود
بود در اول همه بی‌حاصلی
کودکی و بی‌دلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که پیری بود کار
جان خرف درمانده تن گشته نزار
با چنین عمری به جهل آراسته
کی شود این نفس سگ پیراسته
چون ز اول تا به آخر غافلیست
حاصل ما لاجرم بی‌حاصلیست
بنده دارد در جهان این سگ بسی
بندگی سگ کند آخر کسی
با وجود نفس بودن ناخوش است
زانک نفست دوزخی پر آتش است
گه به دوزخ در سعیر شهوتست
گاه در وی زمهریر نخوتست
دوزخ الحق زان خوش است و دل پذیر
کو دو مغزست آتش است و زمهریر
صد هزاران دل بمرد از غم همی
وین سگ کافر نمی‌میرد دمی

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار
هوش مصنوعی: در مصر، پادشاهی مشهور وجود داشت که در میان خود، فردی فقیر را دید و به شدت به او علاقه‌مند شد.
چون خبر آمد ز عشقش شاه را
خواند حالی عاشق گم‌راه را
هوش مصنوعی: وقتی خبر عشق او به گوش شاه رسید، عاشق گم‌گشته را به حضور طلبید.
گفت چون عاشق شدی بر شهریار
از دو کار اکنون یکی کن اختیار
هوش مصنوعی: وقتی عاشق شدی، زمانی که با پادشاه روبرو هستی، باید یکی از دو کار را انتخاب کنی.
یا به ترک شهر، وین کشور بگوی
یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر احساس قوی عاشقانه است که می‌گوید اگر قرار است به ترک دیار یا این سرزمین اشاره شود، بهتر است در عشق من به ترک سر (فکر کردن به ترک معشوق) هم صحبت شود. به عبارتی عاشق به جدایی از معشوق خود اشاره می‌کند و این جدایی را درونی و عمیق می‌داند.
با تو گفتم کار تو یک بارگی
سر بریدن خواهی یا آوارگی
هوش مصنوعی: به تو گفتم که آیا می‌خواهی یک‌باره کار را تمام کنی و به پایان برسانی، یا اینکه ادامه می‌دهی و سرگردان می‌شوی؟
چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
کرد او را شهر رفتن اختیار
هوش مصنوعی: وقتی آن عاشق واقعی در دسترس نیست، او تصمیم می‌گیرد که به شهر برود و کارهایی انجام دهد.
چون برفت آن مفلس بی‌خویشتن
شاه گفتا سر ببریدش ز تن
هوش مصنوعی: وقتی آن آدم بی‌خانمان و فقیر رفت، شاه دستور داد که سرش را از تن جدا کنند.
حاجبی گفتا که هست او بی‌گناه
ازچه سربریدنش فرمود شاه
هوش مصنوعی: حاجب گفت که او بی‌گناه است، پس چرا دستور داد شاه او را اعدام کنند؟
شاه گفتا زانک او عاشق نبود
در طریق عشق من صادق نبود
هوش مصنوعی: سلطان گفت: او به خاطر عشق نداشتن، در راه عشق من راستگو و صادق نبوده است.
گر چنان بودی که بودی مرد کار
سربریدن کردی اینجا اختیار
هوش مصنوعی: اگر استواری و شجاعتی که داشته‌ای را نشان می‌دادی، مردی که توانایی سر بریدن دارد، در اینجا می‌تواند اختیار را در دست بگیرد.
هرک سر بر وی به از جانان بود
عشق ورزیدن برو تاوان بود
هوش مصنوعی: هر کسی که برای او بهترین از محبوبش باشد، عشق ورزیدن به او سختی و قیمتی دارد.
گر ز من او سربریدن خواستی
شهریار از مملکت برخاستی
هوش مصنوعی: اگر خواستی تا من را نابود کنی، ای پادشاه، باید از مملکت خود بیرون بروی.
بر میان بستی کمر در پیش او
خسرو عالم شدی درویش او
هوش مصنوعی: تو با بستن کمربند، در پیش او مثل یک پادشاه بزرگ و عالم‌دان شدی، در حالی که او درویش و بی‌نوا بود.
لیک چون در عشق دعوی دار بود
سربریدن سازدش نهمار زود
هوش مصنوعی: اما وقتی در عشق ادعای عشق ورزیدن دارد، آماده‌ام که به سرعت سرش را ببرم.
هرکه در هجرم سر سر دارد او
مدعیست دامن‌تر دارد او
هوش مصنوعی: هر کسی که در فراق من دچار درد و رنج است، در واقع خودش هم در این حالت شائبه‌ای از عشق و انتظار دارد و نشان می‌دهد که دلش را به من بسته‌است.
این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
هوش مصنوعی: این را به این خاطر می‌گویم که هر کسی که در عشق ما کم‌ارزش است، دیگر به دروغ صحبت نکند.
دیگری گفتش که نفسم دشمن است
چون روم ره زانک هم ره رهزنست
هوش مصنوعی: دیگری به او گفت که نفس من دشمن من است، حالا چطور می‌توانم راه بروم وقتی که این مسیر هم راهزنان دارد؟
نفس سگ هرگز نشد فرمان برم
من ندانم تا ز دستش جان برم
هوش مصنوعی: من هرگز نتوانستم بر نفس خود که همچون سگ است، فرمان برم و نمی‌دانم تا چه زمانی از چنگالش جان سالم به در می‌برم.
آشنا شد گرگ در صحرا مرا
و آشنا نیست این سگ رعنا مرا
هوش مصنوعی: در بیابان، گرگ به من نزدیک شد و با من آشنا شد، اما این سگ زیبا و ظاهری به نظر ناآشنا است.
در عجایب مانده‌ام زین بی‌وفا
تا چرا می‌اوفتد در آشنا
هوش مصنوعی: من در شگفتی هستم از این بی‌وفا که چرا به راحتی به کسانی که آشنا هستند، خیانت می‌کند.
گفت ای سگ در جوالت کرده خوش
هم چو خاکی پای مالت کرده خوش
هوش مصنوعی: گفت ای سگی که در کیسه‌ات جا گرفته‌ای، خوشحالی تو مانند خوشحالی خاکی است که پای تو را پوشانده است.
نفس تو هم احول و هم اعورست
هم سگ و هم کاهل و هم کافرست
هوش مصنوعی: وجود تو دارای ویژگی‌های متناقض و متفاوتی است؛ گاهی ناتوان و بی‌حال است، گاهی هم سرسخت و مقاوم. این حالت‌ها نشان‌دهنده درونیات پیچیده و متنوع توست.
گر کسی بستایدت اما دروغ
از دروغی نفس تو گیرد فروغ
هوش مصنوعی: اگر کسی تو را ستایش کند اما این ستایش دروغ باشد، در واقع نمی‌تواند نور و زندگی به وجود تو ببخشد.
نیست روی آن که این سگ به شود
کز دروغی این چنین فربه شود
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به اندازه‌ی این سگ که بر اثر دروغی این‌گونه چاق و بزرگ شده به چشم نمی‌آید.
بود در اول همه بی‌حاصلی
کودکی و بی‌دلی و غافلی
هوش مصنوعی: در آغاز، همه چیز ناپخته و بدون نتیجه بود؛ همچون کودکی که هنوز نمی‌داند چه می‌خواهد و در بی‌خبری و غفلت به سر می‌برد.
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
هوش مصنوعی: در وسط تمام این بیگانگی‌ها، نشانه‌ای از دیوانگی جوانی نیز وجود دارد.
بود در آخر که پیری بود کار
جان خرف درمانده تن گشته نزار
هوش مصنوعی: در نهایت، شخصی که سالخورده و ناتوان شده بود، با روحی خسته و جسمی آسیب‌دیده مواجه بود.
با چنین عمری به جهل آراسته
کی شود این نفس سگ پیراسته
هوش مصنوعی: با این عمر که در جهل گذرانده‌ای، چگونه ممکن است این نفس که به زشتی آراسته شده، به مقامی برسد؟
چون ز اول تا به آخر غافلیست
حاصل ما لاجرم بی‌حاصلیست
هوش مصنوعی: از آغاز تا پایان، چون غافل هستی، نتیجه‌اش این است که چیزی به دست نمی‌آوری و فقط ناکامی نصیبت می‌شود.
بنده دارد در جهان این سگ بسی
بندگی سگ کند آخر کسی
هوش مصنوعی: انسان‌های زیادی در دنیا وجود دارند که مانند سگ، تنها به بندگی و خدمت مشغولند، اما در نهایت تنها کسی که شایسته است به او خدمت شود، وجود دارد.
با وجود نفس بودن ناخوش است
زانک نفست دوزخی پر آتش است
هوش مصنوعی: وجود نفس باعث ناراحتی است، زیرا نفس انسان مانند دوزخی است که پر از آتش و آلام است.
گه به دوزخ در سعیر شهوتست
گاه در وی زمهریر نخوتست
هوش مصنوعی: انسان گاهی درگیر خواسته‌ها و لذات دنیوی است که ممکن است او را به جهنم ببرد و گاهی نیز گرفتار غرور و تکبر می‌شود که موجب سرما و سختی می‌گردد.
دوزخ الحق زان خوش است و دل پذیر
کو دو مغزست آتش است و زمهریر
هوش مصنوعی: دوزخ به راستی از این نظر خوشایند و دلپذیر است که در آن دو عنصر اصلی، یعنی آتش و سرمای شدیدی وجود دارد.
صد هزاران دل بمرد از غم همی
وین سگ کافر نمی‌میرد دمی
هوش مصنوعی: صدها هزار دل به خاطر غم جان داده‌اند، اما این سگ کافر حتی یک لحظه هم نمی‌میرد.

خوانش ها

حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد به خوانش آزاده

حاشیه ها

1391/08/18 05:11
امیر م

در مصراع دوم بیت 17 کتابت "همره" صحیح تر به نظر میاید.

1400/01/18 14:04
فرشته برزگر fereshteh.barzegar۷۱@yahoo.com

در مصراع مدعیست دامن‌تر دارد او به نظر میرسد به=عد مدعیست یک واو کم نوشته شده است
چون روم ره زانک هم ره رهزنست در این مصرع نیز هم و ره جابجا نوشته شده اند

1400/03/19 22:06
مریم

یعنی بی‌شمار، بی‌حد. مار در فارسی قدیم به معنای شمار بوده. بی‌مار ظاهراً در معنای کسی بوده که از شمار خارجه، بی‌عدده، بی‌وجوده. نه‌مار، به سیاق «بی‌بها (چیزی که قابل ارزش‌گذاری نیست، بها نداره این‌قدر که گرونه)» یعنی بی‌شمار، بی‌حد. به گفته حسین شنبه‌زاده استاد ادبیات و ویراستار بیت 
لیک چون در عشق دعوی دار بود
سربریدن سازدش نهمار زود
یعنی درسته که سر او  را بریدند، ولی از همین سر بریدن، ارزشش بی‌اندازه زیاد شد.

1400/03/19 22:06
مریم

احول: لوچ
اعور: یک چشم

سعیر: آتش افروخته