گنجور

صوفی که از مردان حق سخن می‌گفت و خطاب پیری به او

صوفیی را گفت آن پیر کهن
چند از مردان حق گویی سخن
گفت خوش آید زنان را بردوام
آنک می‌گویند از مردان مدام
گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام
خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام
گر ندارم از شکر جز نام بهر
این بسی به زان که اندر کام زهر
جملهٔ دیوان من دیوانگیست
عقل را با این سخن بیگانگیست
جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نیابد بوی این دیوانگی
من ندانم تا چه گویم، ای عجب
چند گم ناکرده جویم، ای عجب
از حماقت ترک دولت گفته‌ام
درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام
گر مرا گویند ای گم کرده راه
هم به خود عذر گناه من بخواه
می‌ندانم تا شود این کار راست
یا توانم عذر این صد عمر خواست
گر دمی بر راه او در کارمی
کی چنین مستغرق اشعارمی
گر مرا در راه او بودی مقام
شین شعرم شین شرگشتی مدام
شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست
خویشتن را دید کردن جاهلیست
چون ندیدم در جهان محرم کسی
هم به شعر خود فروگفتم بسی
گر تو مرد رازجویی بازجوی
جان فشان و خون گری و راز جوی
زانک من خون سرشک افشانده‌ام
تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام
گر مشام آری به بحر ژرف من
بشنوی تو بوی خون از حرف من
هر که شد از زهر بدعت دردمند
بس بود تریاکش این حرف بلند
گرچه عطارم من و تریاک ده
سوخته دارم جگر چون ناک ده
هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر
لاجرم زان می‌خورم تنها جگر
چون ز نان خشک گیرم سفره پیش
تر کنم از شوروای چشم خویش
از دلم آن سفره را بریان کنم
گه گهی جبریل را مهمان کنم
چون مرا روح القدس هم کاسه است
کی توانم نان هر مدبر شکست
من نخواهم نان هر ناخوش منش
بس بود این نانم و آن نان خورش
شد عنا القلب جان افزای من
شد حقیقت کنز لایفنای من
هر توانگر کین چنین گنجیش هست
کی شود در منت هر سفله پست
شکر ایزد را که درباری نیم
بستهٔ هر ناسزاواری نیم
من ز کس بر دل کجا بندی نهم
نام هر دون را خداوندی نهم
نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام
نه کتابی را تخلص کرده‌ام
همت عالیم ممدوحم بس است
قوت جسم و قوت روحم بس است
پیش خود بردند پیشینان مرا
تا به کی زین خویشتن بینان مرا
تا ز کار خلق آزاد آمدم
در میان صد بلا شاد آمدم
فارغم زین زمرهٔ بدخواه نیک
خواه نامم بد کنید و خواه نیک
من چنان در درد خود درمانده‌ام
کز همه آفاق دست افشانده‌ام
گر دریغ و درد من بشنودیی
تو بسی حیران‌تر از من بودیی
جسم و جان رفت وز جان و جسم من
نیست جز درد و دریغی قسم من

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صوفیی را گفت آن پیر کهن
چند از مردان حق گویی سخن
هوش مصنوعی: یک صوفی از آن پیر سالخورده پرسید که چقدر از مردان حق صحبت می‌کنی؟
گفت خوش آید زنان را بردوام
آنک می‌گویند از مردان مدام
هوش مصنوعی: زنان می‌گویند که ماندگاری و ثبات جذاب است و این ویژگی‌هایی که در مردان دیده می‌شود، همیشه برایشان دلچسب و مورد پسند است.
گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام
خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام
هوش مصنوعی: اگر من از آن‌ها نیستم، اما از آن‌ها حرف زده‌ام و خاطر خوشی دارم چون این داستان را از عمق جانم بازگو کرده‌ام.
گر ندارم از شکر جز نام بهر
این بسی به زان که اندر کام زهر
هوش مصنوعی: اگر فقط نام شکر را داشته باشم، بهتر از این است که در کامم زهر باشد.
جملهٔ دیوان من دیوانگیست
عقل را با این سخن بیگانگیست
هوش مصنوعی: همهٔ نوشته‌های من نشانهٔ دیوانگی است و عقل از شنیدن این سخن بیگانه و دور شده است.
جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نیابد بوی این دیوانگی
هوش مصنوعی: انسان تا زمانی که با جدایی و بیگانگی دست و پنجه نرم می‌کند، نمی‌تواند به آرامش واقعی برسد و زیبایی دیوانگی عشق را درک کند.
من ندانم تا چه گویم، ای عجب
چند گم ناکرده جویم، ای عجب
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه بگویم، عجیب است که چقدر در جستجوی چیزهایی که گم کرده‌ام، سردرگم هستم، واقعاً عجیب است.
از حماقت ترک دولت گفته‌ام
درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام
هوش مصنوعی: از نادانی و بی‌توجهی به فرصت‌ها درس‌هایی برای کسانی که بی‌کار و غافل هستند، نقل کرده‌ام.
گر مرا گویند ای گم کرده راه
هم به خود عذر گناه من بخواه
هوش مصنوعی: اگر کسی به من بگوید که ای گمگشته در مسیر زندگی، من از او خواهش می‌کنم که عذر من را بپذیرد.
می‌ندانم تا شود این کار راست
یا توانم عذر این صد عمر خواست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم آیا این کار درست خواهد شد یا اینکه می‌توانم از این درخواست که صد عمر را در بر می‌گیرد، عذرخواهی کنم.
گر دمی بر راه او در کارمی
کی چنین مستغرق اشعارمی
هوش مصنوعی: اگر لحظه‌ای در مسیر او قرار بگیرم و به او فکر کنم، چطور ممکن است اینگونه در اشعارش غرق شوم؟
گر مرا در راه او بودی مقام
شین شعرم شین شرگشتی مدام
هوش مصنوعی: اگر در مسیر او برای من مقامی بود، در شعر من همواره می‌رقصی و خوشحالی.
شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست
خویشتن را دید کردن جاهلیست
هوش مصنوعی: سرودن شعر بدون هدف و معنی، همچون رنج بردن از بی‌خود بودن و نادانی است.
چون ندیدم در جهان محرم کسی
هم به شعر خود فروگفتم بسی
هوش مصنوعی: نمی‌توانم کسی را پیدا کنم که درک کند یا با دلمندی به سخنانم گوش دهد، به همین خاطر با دل و جان هر چه را که دارم بیان می‌کنم.
گر تو مرد رازجویی بازجوی
جان فشان و خون گری و راز جوی
هوش مصنوعی: اگر تو کسی هستی که به دنبال حقیقت و رازها می‌گردی، باید با جان و دل سرمایه‌گذاری کنی و برای رسیدن به رازها باید آماده‌ی فداکاری و تحمل سختی‌ها باشی.
زانک من خون سرشک افشانده‌ام
تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام
هوش مصنوعی: چون من از غم و اندوه بسیار اشک ریخته‌ام، پس توانسته‌ام چنین سخن تلخی را بیان کنم.
گر مشام آری به بحر ژرف من
بشنوی تو بوی خون از حرف من
هوش مصنوعی: اگر به عمق احساسات من گوش سپاری، از کلمات من بوی خون را حس خواهی کرد.
هر که شد از زهر بدعت دردمند
بس بود تریاکش این حرف بلند
هوش مصنوعی: هر کسی که از زیان‌های بدعت و انحراف رنج می‌برد، این‌که فقط این سخن را بشنود برای تسکین دردهایش کافی است.
گرچه عطارم من و تریاک ده
سوخته دارم جگر چون ناک ده
هوش مصنوعی: هرچند که من عطار هستم و در کارم از تریاک استفاده می‌کنم، اما دل من به خاطر دردهای ناشی از این کار، همچون کسی که ناکام است، سوخته و خونین است.
هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر
لاجرم زان می‌خورم تنها جگر
هوش مصنوعی: در میان مردم افرادی وجود دارند که از حقیقت‌ها بی‌خبر و بی‌احساس هستند. به همین دلیل من دلم را در تنهایی می‌شکافم و از آنچه درونم می‌گذرد، می‌خورم.
چون ز نان خشک گیرم سفره پیش
تر کنم از شوروای چشم خویش
هوش مصنوعی: وقتی که از نان خشک می‌خورم، سفره را جلوتر می‌آورم تا لذت بیشتری از طعم آن ببرم و چشمانم را از دیدن آن سیر نکنم.
از دلم آن سفره را بریان کنم
گه گهی جبریل را مهمان کنم
هوش مصنوعی: در دل خود، فضایی را آماده می‌کنم و گاهگاهی، فرشته‌ای چون جبریل را می‌خوانم تا مهمان من شود.
چون مرا روح القدس هم کاسه است
کی توانم نان هر مدبر شکست
هوش مصنوعی: وقتی که من از روح قدس بهره‌مند هستم، چگونه می‌توانم نان و روزی هر تدبیرکننده‌ای را قطع کنم؟
من نخواهم نان هر ناخوش منش
بس بود این نانم و آن نان خورش
هوش مصنوعی: من نیازی به نان کسانی که خوراکشان ناپسند است ندارم، همین نانی که دارم برایم کافی است.
شد عنا القلب جان افزای من
شد حقیقت کنز لایفنای من
هوش مصنوعی: دل من به زندگی دوباره رسیده و حقیقتی جاودانه به دست آورده است.
هر توانگر کین چنین گنجیش هست
کی شود در منت هر سفله پست
هوش مصنوعی: هر ثروتمند و توانگری به نوعی در دام مشکلات و وابستگی‌های خود است و نمی‌تواند از دست برخی افراد ضعیف و بی‌ارزش رهایی یابد.
شکر ایزد را که درباری نیم
بستهٔ هر ناسزاواری نیم
هوش مصنوعی: سپاس گزاری می‌کنم از خداوندی که من هیچ گاه از دربارش دور نمی‌شوم و هیچ ناپاکی به من آسیب نمی‌زند.
من ز کس بر دل کجا بندی نهم
نام هر دون را خداوندی نهم
هوش مصنوعی: من از هیچ‌کس دل نمی‌بندم و نام هیچ‌کس را بر دل‌ام نمی‌نویسم، فقط نام خداوند را در دل‌ام می‌گذارم.
نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام
نه کتابی را تخلص کرده‌ام
هوش مصنوعی: نه از غذاهای ظالمان بهره‌مند شده‌ام و نه از هیچ کتابی خود را جدا کرده‌ام.
همت عالیم ممدوحم بس است
قوت جسم و قوت روحم بس است
هوش مصنوعی: اراده و تلاش بلند من، کمکم می‌کند و نیرومندی جسمی و روحی‌ام کافی است.
پیش خود بردند پیشینان مرا
تا به کی زین خویشتن بینان مرا
هوش مصنوعی: مردم گذشته مرا به جایی بردند و من در فکر این هستم که تا کی باید به این خودنگری و خودآگاهی دقت کنم.
تا ز کار خلق آزاد آمدم
در میان صد بلا شاد آمدم
هوش مصنوعی: پس از اینکه از دست‌وپازدن در کارهای دیگران رها شدم، با وجود تمام سختی‌ها و مشکلات، احساس شادی و آزادی می‌کنم.
فارغم زین زمرهٔ بدخواه نیک
خواه نامم بد کنید و خواه نیک
هوش مصنوعی: از این گروه بدخواه بیزارم، نام من را بد بگویید یا خوب، برایم مهم نیست.
من چنان در درد خود درمانده‌ام
کز همه آفاق دست افشانده‌ام
هوش مصنوعی: من به قدری در غم و درد خود غرق شده‌ام که از هر سو و هرجا ناامید و بی‌دست و پا شده‌ام.
گر دریغ و درد من بشنودیی
تو بسی حیران‌تر از من بودیی
هوش مصنوعی: اگر تو از اندوه و درد من آگاه می‌شدی، مسلماً بیشتر از من در تعجب و شگفتی قرار می‌گرفتی.
جسم و جان رفت وز جان و جسم من
نیست جز درد و دریغی قسم من
هوش مصنوعی: بدن و روح من رفته‌اند و از روح و بدنم جز درد و حسرتی برای من باقی نمانده است.

حاشیه ها

1392/03/20 09:06
امیر

مصراع اول بیت آخر به ظاهر از لحاظ وزنی مشکل دارد. لیکن در تمامی نسخه های موجود دیگر نیز به همین صورت نقل شده.

1392/10/02 17:01
حامد غفوری

ابیات 2 تا 4 در نسخ دیگر به این شکل آورده شده که فکر میکنم درست تا باشد:
گفت خوش آید زبان را بردوام
زانک می‌گویند از مردان مدام
گر نیم زایشان، از ایشان گفته‌ام
خوش دلم کاین قصه از جان گفته‌ام
گر ندارم از شکر جز نام بهر
این بسا بهتر که اندر کام زهر

1398/06/10 06:09
علی هاشمی

در رابطه با یادداشت حامد عزیز
با توجه به معنی
کلمه "زنان" در شعر درست تر خواهد بود
پیری به صوفی گفت که چرا اینقدر از مردان حق حرف میزنی؟
صوفی گفت(به همان دلیل) که زنان دوست دارند مدام از مردان سخن بگویند