گنجور

بخش ۶۳ - آگاهی یافتن شاپور از آمدن فرّخ و گلرخ و گرفتاری گل و گریختن فرّخ

بشب فرخ چو مرد کاروانی
برخویشان فرود آمدنهانی
مگر میرفت در بازار یک روز
فتادش چشم بر دیدار فیروز
عجب ماند و بر او رفت فرّخ
گرفتش در برو بگشاد پاسخ
که چون اینجا فتادی حال برگوی
مرا از شاه و از دریا خبر گوی
دروغی چند بر هم بست فیروز
که میدانست مکر آن سیه روز؟
زبان بگشاد آنگه پیش فرّخ
خبر پرسید از احوال گلرخ
کجا از مکر او فرّخ خبر داشت
ز یک یک قصّه پیشش پرده برداشت
چو شد فیروز سگ زان قصّه آگاه
بسی شادی نمود و رفت آنگاه
که رفتم تا بسازم برگ راهی
که همراهت منم هر جایگاهی
شد و شاپور را حالی خبر داد
که شاخ دولتت این لحظه برداد
که فرّخ زاد و گلرخ در نهانی
فلان جایند، من گفتم تو دانی
شه شاپور از آن پاسخ چنان شد
که از شوق گلش گویی که جان شد
ز مهر گل بجوش آمد نهادش
ز بی صبری دل از کف شد چوبادش
دلش از کین فرّخ گشت جوشان
برخودخواند ده تن را خروشان
که فرّخ را بگیرید این زمان زود
که او بدکرد بامن، این گمان بود
بخاکش افگنید آنگه بخواری
کزینسان کرده با من حقگزاری
بتندی خادمان راگفت آنگاه
که تاگل را فرو گیرند ناگاه
شدند القصه سرهنگان چو بادی
بپیش فرّخ و گل بامدادی
چو چشم افتاد فرّخ را بر ایشان
بجای آورد آن حال پریشان
برون جست از ره بام و نهان شد
بیک لحظه تو گفتی از جهان شد
ولی گل را بصد زاری گرفتند
عزیزی را بدان خواری گرفتند
گل بیدل برون در نمیشد
بپیش خصم فرمانبر نمیشد
کشیدندش بخواری تا بدرگاه
بیفتاد آن سمنبر خوار در راه
چو سیمینبر بپیش در بیفتاد
بلور از شرم او از بر بیفتاد
دگر ره اشک باریدن گرفت او
مه از پروین نگاریدن گرفت او
بآخرخوار بردندش بر شاه
که بودش منتظر شه بر سر راه
دو چشم شاه روشن گشت ازان نور
سرای خود بهشتی دید ازان حور
نکویی رخش از حد برون دید
چه گویم من که نتوان گفت چون دید
مهی میدید خورشیدش یزک دار
وزو صد جان و دل پر خون بیکبار
سر زلف از خم و چین چون زره داشت
دوابرو از سر کین پرگره داشت
هزاران چین ز زلفش در جبین بود
ز چین میآمد آن ساعت چنین بود
جهانی نیکویی وصف رخش بود
دو عالم پر شکر یک پاسخش بود
رخش را ماه، رخ بر ره نهاده
بخشم شاه، رخ بر شه نهاده
لبش را قند خلوتگاه کرده
وزو دست جهان کوتاه کرده
برش را سیم خام از دور دیده
چو سنگی خویش را بی نور دیده
ز چشمش جادویی تعلیم میخواست
بمژگان تیر میزد سیم میخواست
کسی کو زلف آن شمع چگل دید
ز یک یک موی او راهی بدل دید
دهانش کان بکام چون منی بود
چو می بگشاد چشم سوزنی بود
اگرنه ابروی او طاق بودی
کجا این فتنه در آفاق بودی
چنان شاپور شد دلدادهٔ او
که گشت از یک نظر افتادهٔ او
چونی در عشق آن دلبر کمر بست
بصد دل دل در آن تنگ شکر بست
چوشه را شد زرویش چشم پرنور
بدل گفتا ز رویت چشم بد دور
چه میدانست کاین دلبر چنینست
بلاشک فتنهٔ روی زمینست
بخوبی هرچه دانستم دگر بود
ستاره میپرستیدم قمر بود
توان گفتن که در روی زمانه
چو گل کس نیست درخوبی یگانه
بگفت این و در ایوانش فرستاد
چو سروی در شبستانش فرستاد
بآخر چون فرو شد چشمهٔ نور
برگل شد نماز شام شاپور
بگل گفت ای دلم در تاب کرده
خرد را چشم تو در خواب کرده
غبار کوی تو از توتیا بیش
ز وصلت ذرهیی از کیمیا بیش
ز زلفت ماه ماند در سیاهی
ز رویت روشن از مه تا بماهی
شکر با لعل تو دندان نموده
گهی کاسد گهی ارزان نموده
مه از دیدار تو حیران بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
شب از شرم سر زلفت دونده
گهی آینده و گاهی شونده
تویی ای ماه جان افزای مه روی
چه میگویم که خورشیدی سیه موی
تویی از چهره مه رانور داده
بهشتی ماه و ماهی حور زاده
جهان جادوستان از چشم مستت
فلک جان بر میان جادو پرستت
بدان ای ماهرخ کامروز در راه
بخدمت خواستم آمد بدرگاه
دلم با خدمت آن دانه دُر بود
ولی بیوقت گشتن سخت تر بود
کنون چون گرد این شکر مگس نیست
تراامشب به جز من همنفس نیست
مگس چون شد شکر باید چشیدن
بصد جان یک شکر باید خریدن
بگفت این وبر تنگ شکر شد
که باگل خواهی امشب در کمر شد
چو بادی دست زدبررویش آن ماه
که جست آتش برون از چشم آن شاه
چنان آهی ز سوز دل برآورد
که با شاپور روز دل سرآورد
چنان زد دست و پا آن شور دیده
که در دریای پرخون، کور دیده
چه گر شاپور زخمی خورد، تن زد
که گل بی او بسی بر خویشتن زد
اگرچه شاه بیدل دل بدو داد
ولیکن در صبوری تن فرو داد
پس آنگه گفت شاپور سرافراز
که تا جستند فرخ را بسی باز
بسی جستند اثر پیدا نیامد
وزان پنهان خبر پیدانیامد
طلب کردند بسیارش ز خویشان
نمیآمد مُقریک تن از ایشان
ولی دادند ایشان راه او را
جهانیدند شب از چاه او را
که تا ده روز در چاهی نهان شد
پس از ده روز چون بادی روان شد
کدامین بادپا، گر برق بودی
بپیش یک تکش، پر فرق بودی
باندک روزگار آن پیک خوشرو
ز راهی دور شد نزدیک خسرو
چو خسرو دید فرخ را چنان زار
ز بس زاری عجب درماند در کار
بدو گفتا چه افتادت خبرگوی
زبان بگشای و احوال سفر گوی
چه بودت کاینچنین فرسوده گشتی
تو گفتی بودهیی نابوده گشتی
جوابش گفت فرخ زانچه افتاد
ز فیروز ستمگر کرد فریاد
زبدکرداری او باز میگفت
وزان غم میگریست و راز میگفت
دل خسرو بجوش آمد ز فیروز
شدش تیر غم گلرخ جگردوز
بفرخ گفت آن بد اصل بدنام
نمود آن گوهر بددرسرانجام
چه بد کردم بجای آن جفاکار
که شد این بیوفایی را روا دار
رسانیدم ز خاکش سر بر افلاک
که از افلاک بادا بر سرش خاک
چو آن سگ بی شکی ردّ فلک بود
کجا داند حق نان و نمک زود
اگر مهلت بود از چرخ گردان
بحقّ او رسم آخر چو مردان
بگفت این و دبیری را فرو خواند
زهرنوعی سخن از حد برون راند
بشاپور ستمگر نامه فرمود
که تا حالی دبیرش خامه فرسود
حریر آورد خازن تا دبیرش
ز نام حق قلم زد بر حریرش

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بشب فرخ چو مرد کاروانی
برخویشان فرود آمدنهانی
هوش مصنوعی: در شب خوش، وقتی کاروانی به آرامی به قافله‌اش می‌رسد، به طور پنهانی توقف می‌کند.
مگر میرفت در بازار یک روز
فتادش چشم بر دیدار فیروز
هوش مصنوعی: روزی او به بازار رفت و ناگهان چشمش به دیدار فیروز افتاد.
عجب ماند و بر او رفت فرّخ
گرفتش در برو بگشاد پاسخ
هوش مصنوعی: عجب و شگفتی باقی ماند و او را فرخ (سعادت) در آغوش گرفت و پاسخی روشن به او داد.
که چون اینجا فتادی حال برگوی
مرا از شاه و از دریا خبر گوی
هوش مصنوعی: زمانی که به اینجا رسیدی، حالا از من بگو که چه بر سر شاه و دریا آمده است.
دروغی چند بر هم بست فیروز
که میدانست مکر آن سیه روز؟
هوش مصنوعی: فیروز تعدادی دروغ به هم بافت، چون می‌دانست که نقشه آن فرد بدسرشت چیست.
زبان بگشاد آنگه پیش فرّخ
خبر پرسید از احوال گلرخ
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد و سپس از فرخار، احوال گلرخ را جویا شد.
کجا از مکر او فرّخ خبر داشت
ز یک یک قصّه پیشش پرده برداشت
هوش مصنوعی: کجا کسی از فریب و نیرنگ او مطلع بود که داستان‌هایش را یکی‌یکی رونمایی کند؟
چو شد فیروز سگ زان قصّه آگاه
بسی شادی نمود و رفت آنگاه
هوش مصنوعی: پس از اینکه فیروز از داستان آن سگ مطلع شد، بسیار خوشحال شد و به سفر خود ادامه داد.
که رفتم تا بسازم برگ راهی
که همراهت منم هر جایگاهی
هوش مصنوعی: من عزم سفر کرده‌ام تا به تو بپیوندم و هر جا که بروی، در کنار تو باشم.
شد و شاپور را حالی خبر داد
که شاخ دولتت این لحظه برداد
هوش مصنوعی: شاپور باخبر شد که در این لحظه شانس و سعادتش رو به اوج گرفته و در آستانه‌ی موفقیت بزرگی قرار دارد.
که فرّخ زاد و گلرخ در نهانی
فلان جایند، من گفتم تو دانی
هوش مصنوعی: فرزند خوشبخت و زیبا در مکانی پنهان هستند و من گفتم که تو این را می‌دانی.
شه شاپور از آن پاسخ چنان شد
که از شوق گلش گویی که جان شد
هوش مصنوعی: شاپور، پادشاه، از آن پاسخ چنان خوشحال و شاد شد که گویی روحش از شوق مانند گل به پرواز درآمده است.
ز مهر گل بجوش آمد نهادش
ز بی صبری دل از کف شد چوبادش
هوش مصنوعی: از شدت عشق، گل از زمین سر برآورد و عشقِ او باعث شد که دلش به خاطر نرسیدن به معشوق، از دست برود و بی‌تابی کند.
دلش از کین فرّخ گشت جوشان
برخودخواند ده تن را خروشان
هوش مصنوعی: دل او به خاطر انتقام فرّخ به شدت حالت جوش و خروش پیدا کرده و ده نفر را برای کمک به خود فراخوانده است.
که فرّخ را بگیرید این زمان زود
که او بدکرد بامن، این گمان بود
هوش مصنوعی: بهتر است که فورا این فرخ را بگیرید، زیرا او به من آسیب رسانده و به همین خاطر این انتظار را داشتم.
بخاکش افگنید آنگه بخواری
کزینسان کرده با من حقگزاری
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که زمانی که کسی به خاک سپرده می‌شود، دیگر هیچ ارج و شان و منزلتی ندارد و باید قدر و نعمت انسانیت را در زندگی قدر دانست. به ویژه اشاره می‌کند که آن فرد در زندگی‌اش به من احترام و حق‌گزاری نشان داده است.
بتندی خادمان راگفت آنگاه
که تاگل را فرو گیرند ناگاه
هوش مصنوعی: او به خادمانش گفت که زمانی که می‌خواهند گل را بگیرند، باید با احتیاط و دقت عمل کنند تا ناگهان اتفاق ناخوشایندی نیفتد.
شدند القصه سرهنگان چو بادی
بپیش فرّخ و گل بامدادی
هوش مصنوعی: سرانجام، فرماندهان مانند باد به سوی خوشبختی و گل‌های بهاری روانه شدند.
چو چشم افتاد فرّخ را بر ایشان
بجای آورد آن حال پریشان
هوش مصنوعی: وقتی که چشم فرّخ به آن‌ها افتاد، حال پریشان و آشفته آن‌ها را به یاد آورد.
برون جست از ره بام و نهان شد
بیک لحظه تو گفتی از جهان شد
هوش مصنوعی: از بالای بام بیرون رفت و ناگهان پنهان شد؛ تو یک لحظه فکر کردی که از دنیا رفته است.
ولی گل را بصد زاری گرفتند
عزیزی را بدان خواری گرفتند
هوش مصنوعی: اما گل را با زاری بسیار گرفتند و عزیزی را به خاطر آن خوار و خفیف کردند.
گل بیدل برون در نمیشد
بپیش خصم فرمانبر نمیشد
هوش مصنوعی: اگر گل بیدل به بیرون نمی‌آمد، در برابر دشمن هرگز تسلیم نمی‌شد.
کشیدندش بخواری تا بدرگاه
بیفتاد آن سمنبر خوار در راه
هوش مصنوعی: او را به خواری و ذلت به درگاه خدا رساندند، مانند گل سمن که در مسیر افتاده و بی‌احترامی شده است.
چو سیمینبر بپیش در بیفتاد
بلور از شرم او از بر بیفتاد
هوش مصنوعی: زمانی که سیمینبر (دختری زیبا) به جلو آمد، بلور (کریستال) از شرم او به زمین افتاد.
دگر ره اشک باریدن گرفت او
مه از پروین نگاریدن گرفت او
هوش مصنوعی: او بار دیگر به گریه افتاد، چرا که ماه از ستاره‌ی پروین به عواطف و زیبایی‌هایش توجه کرد و تحت تأثیر قرار گرفت.
بآخرخوار بردندش بر شاه
که بودش منتظر شه بر سر راه
هوش مصنوعی: در نهایت او را به نزد پادشاه بردند، کسی که همیشه منتظر و در انتظار او بود.
دو چشم شاه روشن گشت ازان نور
سرای خود بهشتی دید ازان حور
هوش مصنوعی: دو چشم شاه به خاطر نوری که تابید، روشن شد و او در این نور بهشت خود را دید که پر از حوریان است.
نکویی رخش از حد برون دید
چه گویم من که نتوان گفت چون دید
هوش مصنوعی: زیبایی چهره‌اش از حد فراتر رفته و من نمی‌دانم چه بگویم، زیرا نمی‌توانم وصفش کنم.
مهی میدید خورشیدش یزک دار
وزو صد جان و دل پر خون بیکبار
هوش مصنوعی: در اینجا زندگی و محبوبیتی را توصیف می‌کند که خورشید آن را می‌بیند. همچنین می‌گوید که آن محبوب، انسانی را با تمام جان و دلش، با به یکباره درد و رنجی عمیق مواجه می‌سازد. به طور کلی، این جمله به زیبایی و قدرت احساسات اشاره دارد که می‌تواند هم شگفت‌انگیز و هم دردآور باشد.
سر زلف از خم و چین چون زره داشت
دوابرو از سر کین پرگره داشت
هوش مصنوعی: موهای مجعد و پیچ‌دار او، مانند زره‌ای محکم و دفاعی، و ابروهای او به خاطر کینه، پیچیدگی و گره‌هایی داشت.
هزاران چین ز زلفش در جبین بود
ز چین میآمد آن ساعت چنین بود
هوش مصنوعی: زلف او هزاران چین داشته و این چین‌ها بر پیشانی‌اش نمایان است. در آن لحظه، این چین‌ها باعث به وجود آمدن چنین حالتی شده‌اند.
جهانی نیکویی وصف رخش بود
دو عالم پر شکر یک پاسخش بود
هوش مصنوعی: دنیا زیبایی‌های فراوانی دارد که به خاطر چهره دلربای اوست و برای هر چیزی در این دو جهان، یک پاسخ شیرین و خوشایند وجود دارد.
رخش را ماه، رخ بر ره نهاده
بخشم شاه، رخ بر شه نهاده
هوش مصنوعی: ماه بر زمین نشسته و در زیبایی خود می‌درخشد، همچون روزی که شاه بر تخت نشانده شد و چهره‌اش درخشان و سلطنتی است.
لبش را قند خلوتگاه کرده
وزو دست جهان کوتاه کرده
هوش مصنوعی: لبان او مانند قند شیرین و دلنشین است و با کناره‌گیری از دنیا، ارتباطش را با آن قطع کرده است.
برش را سیم خام از دور دیده
چو سنگی خویش را بی نور دیده
هوش مصنوعی: چهره‌اش را مانند سیمی خام از دور دیده و همچون سنگی که نور ندارد، خود را بی‌نور حس کرده است.
ز چشمش جادویی تعلیم میخواست
بمژگان تیر میزد سیم میخواست
هوش مصنوعی: از چشمانش جادوگری می‌آموخت و با مژگانش تیرهایی را پرتاب می‌کرد که از جنس نقره بودند.
کسی کو زلف آن شمع چگل دید
ز یک یک موی او راهی بدل دید
هوش مصنوعی: کسی که زلف آن شمع زیبای چگل را دید، از هر تار موی او بخشی در دلش راهی پیدا کرد.
دهانش کان بکام چون منی بود
چو می بگشاد چشم سوزنی بود
هوش مصنوعی: دهان او مثل جوی که محبت را به خود جذب کند، وقتی باز می‌شود، مانند یک سوزن می‌سوزاند.
اگرنه ابروی او طاق بودی
کجا این فتنه در آفاق بودی
هوش مصنوعی: اگر ابروی او کمانی نمی‌بود، این همه زیبایی و شور و شوق در جهان وجود نداشت.
چنان شاپور شد دلدادهٔ او
که گشت از یک نظر افتادهٔ او
هوش مصنوعی: دلدادهٔ او چنان به شگفتی و شیفتگی افتاد که مثل شاپور با یک نگاهش به زمین افتاده و از لحاظ قدرت و تسلط ناتوان شد.
چونی در عشق آن دلبر کمر بست
بصد دل دل در آن تنگ شکر بست
هوش مصنوعی: چطور شده که آن معشوق زیبا، با تمام وجودش و به زیبایی، دل‌های بسیاری را در عشق خود به خود مشغول کرده و به اسارت درآورده است؟
چوشه را شد زرویش چشم پرنور
بدل گفتا ز رویت چشم بد دور
هوش مصنوعی: چشمان پرنور تو مانع از نگاه‌های بد می‌شود و به خاطر زیبایی‌ات، بدی‌ها از دور می‌مانند.
چه میدانست کاین دلبر چنینست
بلاشک فتنهٔ روی زمینست
هوش مصنوعی: چه کسانی می‌دانند که این معشوق این‌گونه است، بدون شک او فتنه و آشوبی بر روی زمین است.
بخوبی هرچه دانستم دگر بود
ستاره میپرستیدم قمر بود
هوش مصنوعی: هر چه خوب می‌دانستم، چیز دیگری بود؛ من فقط به زیبایی‌ها می‌نگریستم و به ماه عشق می‌ورزیدم.
توان گفتن که در روی زمانه
چو گل کس نیست درخوبی یگانه
هوش مصنوعی: می‌توان گفت که در تمام دوران، هیچ کس به اندازه او در نیکی و خوبی بی‌نظیر نیست.
بگفت این و در ایوانش فرستاد
چو سروی در شبستانش فرستاد
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و کسی را به ایوانش فرستاد، مانند سروی که در شبستانش قرار می‌گیرد.
بآخر چون فرو شد چشمهٔ نور
برگل شد نماز شام شاپور
هوش مصنوعی: در نهایت، هنگامی که نور خورشید غروب کرد، به شاپور اعلام شد که زمان نماز شام فرارسیده است.
بگل گفت ای دلم در تاب کرده
خرد را چشم تو در خواب کرده
هوش مصنوعی: دلبندم، گل به تو گفت که دل من به خاطر تو بی‌تاب شده و عقل من در خواب غفلت فرو رفته است.
غبار کوی تو از توتیا بیش
ز وصلت ذرهیی از کیمیا بیش
هوش مصنوعی: غبار کوی تو از خوشبوتر است و محبت تو از بهترین چیزها با ارزش‌تر است.
ز زلفت ماه ماند در سیاهی
ز رویت روشن از مه تا بماهی
هوش مصنوعی: ز موهای تو، شب مانند شده و چهره‌ات مانند ماهی است که روشنایی‌اش از جذابیت تو نشأت می‌گیرد.
شکر با لعل تو دندان نموده
گهی کاسد گهی ارزان نموده
هوش مصنوعی: دندان‌های من به رنگ لب‌های سرخ تو مانند شکر است؛ گاهی شیرین و جذاب، و گاهی بی‌خاصیت و کم‌ارزش به نظر می‌رسند.
مه از دیدار تو حیران بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
هوش مصنوعی: ماه بر اثر دیدار تو شگفت‌زده و حیران مانده است؛ گاهی نمایان و گاهی پنهان شده است.
شب از شرم سر زلفت دونده
گهی آینده و گاهی شونده
هوش مصنوعی: در شب، به خاطر زیبایی و جذابیت موهایت، آسمان و ستاره‌ها گاه به جلو می‌روند و گاه عقب نشینی می‌کنند.
تویی ای ماه جان افزای مه روی
چه میگویم که خورشیدی سیه موی
هوش مصنوعی: ای ماه زیبا و جان‌بخش، چه بگویم در مورد تو که مانند خورشیدی با موی سیاه می‌درخشی.
تویی از چهره مه رانور داده
بهشتی ماه و ماهی حور زاده
هوش مصنوعی: تو با چهره‌ای چون ماه، نور بهشتی را به دیگران می‌بخشی و همانند حوریانی با زیبایی خاص درخشان هستی.
جهان جادوستان از چشم مستت
فلک جان بر میان جادو پرستت
هوش مصنوعی: جهان پر از جادو و زیبایی است و این زیبایی به خاطر نگاه معشوق توست که مانند یک جادوگر، زندگی را فریبنده و جذاب کرده است. آسمان نیز به عشق تو و جادوگری تو توجه دارد.
بدان ای ماهرخ کامروز در راه
بخدمت خواستم آمد بدرگاه
هوش مصنوعی: ای ماهرخ زیبا، امروز تصمیم دارم که به خدمت تو بیایم و به درگاه تو برسم.
دلم با خدمت آن دانه دُر بود
ولی بیوقت گشتن سخت تر بود
هوش مصنوعی: دل من به خدمت آن جواهری مشتاق بود، اما در زمانی نادرست به سراغ آن رفتم که خیلی دشوار بود.
کنون چون گرد این شکر مگس نیست
تراامشب به جز من همنفس نیست
هوش مصنوعی: اکنون که مانند گرد شیرینی مگسی نیست، امشب جز من کسی نیست که همدلی تو باشد.
مگس چون شد شکر باید چشیدن
بصد جان یک شکر باید خریدن
هوش مصنوعی: مگس وقتی که شکر را پیدا کرد، نشان می‌دهد که باید آن را بچشد. برای چشیدن شیرینی شکر، باید با تمام وجود و با جان و دل آن را به دست آورد.
بگفت این وبر تنگ شکر شد
که باگل خواهی امشب در کمر شد
هوش مصنوعی: او گفت: این شب، با گل و شکر، دلش شاد و تنگ شده است و می‌خواهد در آغوش کسی قرار بگیرد.
چو بادی دست زدبررویش آن ماه
که جست آتش برون از چشم آن شاه
هوش مصنوعی: وقتی بادی به چهره آن ماه تابید، مانند شعله آتش از چشمان آن شاه به بیرون جست.
چنان آهی ز سوز دل برآورد
که با شاپور روز دل سرآورد
هوش مصنوعی: او آنقدر از درد دلش آهی کشید که آن صدا به یاد شاپور، روز دل را به یاد آورد.
چنان زد دست و پا آن شور دیده
که در دریای پرخون، کور دیده
هوش مصنوعی: او به قدری در تلاش و التهاب بود که حتی در میان دریای خونین، هیچ چیزی نمی‌دید.
چه گر شاپور زخمی خورد، تن زد
که گل بی او بسی بر خویشتن زد
هوش مصنوعی: اگر شاپور زخمی شود، زندگی‌اش نشان‌دهنده زیبایی‌ها و ثمرات زیادی خواهد بود که از او نشأت می‌گیرد.
اگرچه شاه بیدل دل بدو داد
ولیکن در صبوری تن فرو داد
هوش مصنوعی: با وجود اینکه شاه بیدل عشق خود را به او ابراز کرد، اما در برابر سختی‌ها و فراق، صبر را انتخاب کرد.
پس آنگه گفت شاپور سرافراز
که تا جستند فرخ را بسی باز
هوش مصنوعی: سپس شاپور سرافراز گفت که آنها به دنبال فرخ رفتند و او را بسیار جستجو کردند.
بسی جستند اثر پیدا نیامد
وزان پنهان خبر پیدانیامد
هوش مصنوعی: بسیاری به دنبال نشانه‌ها گشتند، اما هیچ اثر و نشانه‌ای پیدا نشد و از آنجا، هیچ خبری درباره‌ی پنهان وجود نداشت.
طلب کردند بسیارش ز خویشان
نمیآمد مُقریک تن از ایشان
هوش مصنوعی: خواهران و برادران به شدت از او درخواست کردند، اما او نتوانست از میان آن‌ها جدا شود.
ولی دادند ایشان راه او را
جهانیدند شب از چاه او را
هوش مصنوعی: اما آن‌ها زندگی او را به دنیا معرفی کردند و شب را از ظلمت چاه او نجات دادند.
که تا ده روز در چاهی نهان شد
پس از ده روز چون بادی روان شد
هوش مصنوعی: پس از گذشت ده روز که در چاهی پنهان بود، ناگهان مانند باد آزاد و رها شد.
کدامین بادپا، گر برق بودی
بپیش یک تکش، پر فرق بودی
هوش مصنوعی: کدامین نسیم تند، اگر برق بودی، در جلو یک تکان، چنین برتری می‌یافتی؟
باندک روزگار آن پیک خوشرو
ز راهی دور شد نزدیک خسرو
هوش مصنوعی: در اندک زمانی، آن فرستاده دلنشین از راهی دور به حضور خسرو نزدیک شد.
چو خسرو دید فرخ را چنان زار
ز بس زاری عجب درماند در کار
هوش مصنوعی: چون خسرو فرخ را دید، آنقدر حیرت‌زده و غمگین شد که از شدت گریه و زاری گیج و سردرگم ماند.
بدو گفتا چه افتادت خبرگوی
زبان بگشای و احوال سفر گوی
هوش مصنوعی: به او گفتند چه خبر است، زبانت را باز کن و از حال و هوای سفر بگو.
چه بودت کاینچنین فرسوده گشتی
تو گفتی بودهیی نابوده گشتی
هوش مصنوعی: چرا این‌قدر خسته و فرسوده شده‌ای؟ تو که می‌گفتی وجود داری، حالا به چه حالتی دچار شده‌ای؟
جوابش گفت فرخ زانچه افتاد
ز فیروز ستمگر کرد فریاد
هوش مصنوعی: فرخ به ستمگری فیروز اعتراض کرد و از آنچه بر او گذشته، فریاد زد.
زبدکرداری او باز میگفت
وزان غم میگریست و راز میگفت
هوش مصنوعی: او از کارهای برجسته و خوبش سخن می‌گفت و از آن ناراحت و غمگین می‌شد و رازها را فاش می‌کرد.
دل خسرو بجوش آمد ز فیروز
شدش تیر غم گلرخ جگردوز
هوش مصنوعی: دل خسرو به خاطر فیروز به شدت نگران و مضطرب شد، چون تیر غم از طرف گلرخ به قلب او فرود آمد.
بفرخ گفت آن بد اصل بدنام
نمود آن گوهر بددرسرانجام
هوش مصنوعی: شخصی که از ریشه و اصل خوبی برخوردار نیست، در نهایت به بدنامی و زشتی تبدیل می‌شود، حتی اگر ابتدا به نظر خوب بیاید.
چه بد کردم بجای آن جفاکار
که شد این بیوفایی را روا دار
هوش مصنوعی: من چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم که به جای آن شخص ظالم، این بی‌وفایی را تحمل کردم.
رسانیدم ز خاکش سر بر افلاک
که از افلاک بادا بر سرش خاک
هوش مصنوعی: من از زمین او را به آسمان‌ها بالا بردم، ولی در عوض، از آسمان‌ها بر سرش خاک خواهد بارید.
چو آن سگ بی شکی ردّ فلک بود
کجا داند حق نان و نمک زود
هوش مصنوعی: مانند آن د狗ی که تنها به گردش دور ستاره‌ها مشغول است، او چگونه می‌تواند درک کند که نان و نمک چیست و چه ارزشی دارد؟
اگر مهلت بود از چرخ گردان
بحقّ او رسم آخر چو مردان
هوش مصنوعی: اگر فرصتی داشتم، به حق خداوند، در پایان کار مانند مردان عمل می‌کردم.
بگفت این و دبیری را فرو خواند
زهرنوعی سخن از حد برون راند
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس دبیری را فراخواند که از نوعی سخن فراتر از معمول را بیان کند.
بشاپور ستمگر نامه فرمود
که تا حالی دبیرش خامه فرسود
هوش مصنوعی: بشاپور ظلمی فرستاد که تا کنون دبیرش قلمش را بر کاغذ زده است.
حریر آورد خازن تا دبیرش
ز نام حق قلم زد بر حریرش
هوش مصنوعی: خازن پارچه‌ای نرم و باکیفیت را آورد تا دبیر با قلم خودش نام خدا را بر آن بنویسد.

حاشیه ها

1388/05/06 16:08
رسته

بیت : 34
غلط: وزودست
درست : وزو دست
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.