گنجور

بخش ۶۲ - آمدن فرّخ بترکستان بطلب گل

بگفت این وز پیش شاه برخاست
وداعش کردو بهر راه برخاست
بآخر چون بترکستان رسید او
سرای و قصر شاه چین بدید او
بسی درگرد آن منظرنگه کرد
نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد
ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک
کواکب روشن و شب گشت تاریک
شبی بود از قیامت سهمگین تر
نجوم از نقطهٔ قطبی زمین تر
شبی چون زنگی افتاده سرمست
نهاده تا قیامت دست بر دست
شبی چون دوده در گیتی دمیده
چراغ روز را روغن رسیده
نه شب را از جهان روی شدن بود
نه روز رفته را باز آمدن بود
در آن شب فرّخ از بنگه بدر شد
بره صد بار با سگ در کمر شد
چو سوی منظر آمد کس ندید او
بتنهایی بکام دل رسید او
ز منظر جای بر رفتن نشان کرد
توکّل بر خداوند جهان کرد
بآخر چون نظر بر کار افگند
کمندی بر سر دیوار افگند
بصعلوکی بروی بام برشد
ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد
فراز قصر ترکی پاسبان بود
درآمد از پسش فرّخ نهان زود
بدودستی رگ شریانش بگرفت
بمرد آن ترک و دل ازجانش بگرفت
مگر پرسیده بود از خادم آنگاه
از آن موضع که آنجا بود آن ماه
روان شد همچنان تا پیش آن بام
که گل را بود آنجا جای و آرام
از آن محنت نبود آن ماه خفته
غریب و عاشق و آنگاه خفته!
بمانده بود گردون بر نظاره
ز بیداری رخ او چون ستاره
ز چشمش خون فرومیشد بدرگاه
ز جانش می برامد ناله بر ماه
فغان میکرد کای خسرو زهی یار
نکوکاری بسی کردی زهی کار
چه شب، چه روز در تب از توام من
بروز خویش هر شب از توام من
من از دست تو با فریاد گشته
توزین بنده چنین آزاد گشته
منم در رنج و بیماری گرفتار
تنم درسختی و خواری گرفتار
شبی بیدار داری کن زمانی
مرا تیمار داری کن زمانی
دلم بسیار در خون سر فرو برد
باندوه تو اکنون سر فرو برد
برسوایی خود نامم برامد
ز خون خود همه کامم برامد
همه دل بردن من بود کامت
برامد کام دل آخر تمامت
دلم بردی و جان ازتن برامد
ترا بایست آن بامن برامد
مرا خون از دلست و دل ندارم
ز دل جز خون دل حاصل ندارم
ز دل بسیار میجستم نشانی
کنون جان برلب آمد تا تو دانی
مراگویند زر خواه از جهاندار
که بی زر دست ندهد آنچنان یار
ندارم زر نیارم یافت روزش
مگر از آرزو پرسم بسوزش
الا ای ابر پر اشک نگونسار
همه عالم بدرد من فرو بار
زمانی یاریی درده باشکم
وگرنه بر همت سوزم زرشکم
چو بانگ گل شنید از بام فرّخ
ز بی صبری بجوش آمد ز گلرخ
چو لختی کم شد آن بانگ و نفیرش
ز سوی بام فرّخ زد صفیرش
چو صعلوکان بدم رنگی بپرداخت
سوی آن سیمبر سنگی بینداخت
چو گلرخ از صفیر او اثر یافت
ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت
چنان بیهوش گشت و سرنگون شد
که از شادی ندانست او که چون شد
بفرّخ گفت در بندست پایم
وگرنه پیش خدمت با سرآیم
زبان بگشاد فرّخ گفت مهراس
بدو افگند سوهانی چو الماس
بیک دم کار خود کرد آن سمنبر
دوید از پیشگه تا پیش منظر
بفرخ گفت هین حال و خبرگوی
مرا ازخسرو بیدادگر گوی
جوابش گفت کاین ساعت امان نیست
چنین جایی چه گویم جای آن نیست
یقین میدان که خسرو برقرارست
کنون برخیز اگر جانت بکارست
گل از شادی برفتن کرد آهنگ
چو زلف خود کمند آورد در چنگ
فرو آمد بآسانی از آن بام
برست آن مرغ زرّین بال ازان دام
چه گر قوّت نبودش هیچ بر جای
که نتوانست بودن هیچ بر پای
ولی چون یافت از خسرو نشانی
همه ظلمت شد آب زندگانی
بسی روباه درمانده بزاری
ببوی وصل شد شیر شکاری
خوشا از دوست آگاهی رسیدن
اگر هرگز بدو خواهی رسیدن
چو گل آگه شد از خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از نو جوان شد
چو آمد با نشیب از بام فرّخ
نهاد آنجا کُله بر فرق گلرخ
کُله بر سر قبا بستند محکم
روان گشتند فارغ هر دو باهم
چو وقت صبح این عنقای پرن
فرو ریخت از کبوتر خانه ارزن
فلک سیمرغ شب را کرد زنجیر
برآمد زال زر از کوه کشمیر
چو پیدا کرد زال زر رخ از شیر
جهان بگرفت چون رستم بشمشیر
پگاهی هر دو عزم راه کردند
ز کشور قصد صحراگاه کردند
عزیمت کرد فرّخ از رهی دور
که روزی چند باشد در نشابور
بدل میگفت خویشان را ببینم
نهان از شاه ایشان را ببینم
نهان گشتند در کوهی بده روز
که تا بر گل نگردد خصم فیروز
پس از ده روز راهی دور رفتند
بکم مدّت بنیشابور رفتند

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بگفت این وز پیش شاه برخاست
وداعش کردو بهر راه برخاست
هوش مصنوعی: او به این شخص گفت که از پیش شاه بلند شد و با او خداحافظی کرد و برای رفتن آماده شد.
بآخر چون بترکستان رسید او
سرای و قصر شاه چین بدید او
هوش مصنوعی: سرانجام وقتی به سرزمین ترکستان رسید، کاخ و قصر شاه چین را دید.
بسی درگرد آن منظرنگه کرد
نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد
هوش مصنوعی: بسیاری به دور آن نما نگاه کرده و نشانه‌ای از آنجا پیدا کردند تا در جایی که می‌خواستند، قرار بگیرند.
ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک
کواکب روشن و شب گشت تاریک
هوش مصنوعی: در آن روز گذر کرد تا شب فرارسید، شب که نزدیک ستاره‌های درخشان بود و بعد تاریکی بر همه جا حاکم شد.
شبی بود از قیامت سهمگین تر
نجوم از نقطهٔ قطبی زمین تر
هوش مصنوعی: یک شبی بود که وحشتناک‌تر از قیامت می‌نمود و آسمان‌ها از نقطه قطبی زمین تاریک‌تر بودند.
شبی چون زنگی افتاده سرمست
نهاده تا قیامت دست بر دست
هوش مصنوعی: یک شب شاد و خوشحال، همچون زنگی که به آرامی می‌افتد، من بی‌خیال و راضی دست بر روی دست گذاشته‌ام و تا ابد در همین حال باقی‌ام.
شبی چون دوده در گیتی دمیده
چراغ روز را روغن رسیده
هوش مصنوعی: در شبی تیره و تار مانند دودی، نور روز به آرامی در حال روشن شدن است و انرژی لازم برای روشنایی را دریافت کرده است.
نه شب را از جهان روی شدن بود
نه روز رفته را باز آمدن بود
هوش مصنوعی: در این دنیا نه شب به سمت روشنایی می‌رود و نه روزی که گذشته است، برمی‌گردد.
در آن شب فرّخ از بنگه بدر شد
بره صد بار با سگ در کمر شد
هوش مصنوعی: در آن شب خوش یمن، چیزهایی به وجود آمد که باعث شادی و نشاط شد؛ به طوری که نگرانی‌ها و حرمان‌ها بارها و بارها از بین رفتند.
چو سوی منظر آمد کس ندید او
بتنهایی بکام دل رسید او
هوش مصنوعی: وقتی کسی به سمت چشم‌انداز می‌رود، هیچ‌کس او را نمی‌بیند و او به آرزوی دلش می‌رسد.
ز منظر جای بر رفتن نشان کرد
توکّل بر خداوند جهان کرد
هوش مصنوعی: او به وضوح نشان داد که برای رفتن به سمت هدفش، به خداوند جهان اعتماد و توکل کرده است.
بآخر چون نظر بر کار افگند
کمندی بر سر دیوار افگند
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی به کارها توجه کرد، طنابی بر بالای دیوار انداخت.
بصعلوکی بروی بام برشد
ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد
هوش مصنوعی: شخصی با روحیه شاد و سرزنده به بالای بام رفت و از آنجا به تماشای دنیا پرداخت، اما به زودی از دید دیگران ناپدید شد و خود را از همه پنهان کرد.
فراز قصر ترکی پاسبان بود
درآمد از پسش فرّخ نهان زود
هوش مصنوعی: یک نگهبان در بالای قصر ترکی ایستاده بود و ناگهان، فرد خوشبختی به آرامی از پشت او بیرون آمد.
بدودستی رگ شریانش بگرفت
بمرد آن ترک و دل ازجانش بگرفت
هوش مصنوعی: دست کسی به رگ شریان آن ترک رسید و او درگذشت و دلش از جانش جدا شد.
مگر پرسیده بود از خادم آنگاه
از آن موضع که آنجا بود آن ماه
هوش مصنوعی: آیا از خدمتکاری پرسیده بود که آن ماه زیبا از کجا آمده است در حالی که او در همان مکان حضور داشت؟
روان شد همچنان تا پیش آن بام
که گل را بود آنجا جای و آرام
هوش مصنوعی: او به سوی بالای بام حرکت کرد، جایی که گل‌ها قرار داشتند و آرامش وجود داشت.
از آن محنت نبود آن ماه خفته
غریب و عاشق و آنگاه خفته!
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که آن شب زیبای ماه، در حالی که تنها و عاشقانه خوابیده است، نه به خاطر درد و رنجی که دارد، بلکه به دلیل نوعی سکوت و آرامش خفته است.
بمانده بود گردون بر نظاره
ز بیداری رخ او چون ستاره
هوش مصنوعی: آسمان همچنان در حال تماشا بود و چهره او مانند ستاره‌ای در بیداری درخشان بود.
ز چشمش خون فرومیشد بدرگاه
ز جانش می برامد ناله بر ماه
هوش مصنوعی: از چشمانش اشک مانند خون سرازیر بود و از جانش ناله‌هایی به گوش می‌رسید که به ماه می‌رسید.
فغان میکرد کای خسرو زهی یار
نکوکاری بسی کردی زهی کار
هوش مصنوعی: او با صدای بلند می‌گفت: «ای پادشاه، تو چه خوب و نیکوکار هستی! کارهای خوبی که انجام داده‌ای، واقعاً ستودنی است.»
چه شب، چه روز در تب از توام من
بروز خویش هر شب از توام من
هوش مصنوعی: من در هر شب و روز به خاطر تو در عذاب و تب هستم و هر شب از عشق تو زنده‌ام.
من از دست تو با فریاد گشته
توزین بنده چنین آزاد گشته
هوش مصنوعی: من از دست تو به شدت فریاد می‌زنم و به همین خاطر، به نوعی آزاد شده‌ام.
منم در رنج و بیماری گرفتار
تنم درسختی و خواری گرفتار
هوش مصنوعی: من در رنج و بیماری به سر می‌برم و تنم در سختی و ذلت به دام افتاده است.
شبی بیدار داری کن زمانی
مرا تیمار داری کن زمانی
هوش مصنوعی: شبی را بیدار بمان و گاهی به من رسیدگی کن.
دلم بسیار در خون سر فرو برد
باندوه تو اکنون سر فرو برد
هوش مصنوعی: دل من به خاطر غم تو حسابی در anguish است و همین حالا هم به خاطر این اندوه، سرم را پایین می‌اندازم.
برسوایی خود نامم برامد
ز خون خود همه کامم برامد
هوش مصنوعی: به خاطر شرمساری و رسوایی‌ام، نامم از خون خودم به وجود آمده و همه خواسته‌ام از این وضعیت به دست آمده است.
همه دل بردن من بود کامت
برامد کام دل آخر تمامت
هوش مصنوعی: همه‌چیز باعث شد که من دل ببرم؛ حالا که به خواسته‌ات رسیدی، دیگر خواسته‌ام تمام شده است.
دلم بردی و جان ازتن برامد
ترا بایست آن بامن برامد
هوش مصنوعی: عشق و احساس من نسبت به تو به حدی عمیق است که گویی جانم از تنم خارج شده است. حالا تو باید متوجه این احساس عمیق و پیوندی که بین ما وجود دارد، باشی.
مرا خون از دلست و دل ندارم
ز دل جز خون دل حاصل ندارم
هوش مصنوعی: من از دل خود خون می‌ریزم و همچنین دلی برای درد و احساساتم ندارم. از دل، تنها همین خون دردناک را دارم و چیز دیگری به دست نیاورده‌ام.
ز دل بسیار میجستم نشانی
کنون جان برلب آمد تا تو دانی
هوش مصنوعی: از دل خیلی جستجو می‌کردم تا نشانه‌ای پیدا کنم، اکنون جانم به لب رسیده تا تو بدانی.
مراگویند زر خواه از جهاندار
که بی زر دست ندهد آنچنان یار
هوش مصنوعی: عده‌ای به من می‌گویند که از پادشاه طلب طلا کنم، زیرا بی‌طلا کسی به من توجه نمی‌کند و دوست واقعی پیدا نمی‌شود.
ندارم زر نیارم یافت روزش
مگر از آرزو پرسم بسوزش
هوش مصنوعی: من پولی ندارم و نمی‌توانم روزی را پیدا کنم، جز اینکه از آرزوهایم بپرسم و بسوزم.
الا ای ابر پر اشک نگونسار
همه عالم بدرد من فرو بار
هوش مصنوعی: ای ابر در حال بارش، تو که غم و اندوه جهان را به دوش می‌کشی، به خاطر درد من باران ببار.
زمانی یاریی درده باشکم
وگرنه بر همت سوزم زرشکم
هوش مصنوعی: اگر زمانی برای کمک و یاری به من پیش بیایی، خوشحال می‌شوم، اما اگر نیایی، به خاطر دلسردی و ناامیدی‌ام، در آتش رنج خواهم سوخت.
چو بانگ گل شنید از بام فرّخ
ز بی صبری بجوش آمد ز گلرخ
هوش مصنوعی: وقتی صدای گل را از بام خوشبختی شنید، به خاطر بی‌تابی‌اش از چهره زیبا و دلنواز گل برخاست و به جوش و خروش آمد.
چو لختی کم شد آن بانگ و نفیرش
ز سوی بام فرّخ زد صفیرش
هوش مصنوعی: مدتی بعد، صدای بلند و ناله‌اش کم شد و از طرف بام خوشبخت، صدای ضیافت و شادی‌اش به گوش رسید.
چو صعلوکان بدم رنگی بپرداخت
سوی آن سیمبر سنگی بینداخت
هوش مصنوعی: مانند جوانان نازک‌دل به رنگ و لعاب پرداختند و به سمت آن زن زیبا سنگ پرتاب کردند.
چو گلرخ از صفیر او اثر یافت
ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت
هوش مصنوعی: چون گلرخ از صدای او تاثیر گرفت، از خوشحالی بی‌خبر شد تا این‌که خبر را دریافت کرد.
چنان بیهوش گشت و سرنگون شد
که از شادی ندانست او که چون شد
هوش مصنوعی: او به قدری در خوشحالی غرق شده بود که دیگر متوجه نشد چگونه به زمین افتاد و بی‌هوش شد.
بفرّخ گفت در بندست پایم
وگرنه پیش خدمت با سرآیم
هوش مصنوعی: بفرّخ در اینجا می‌گوید که اگر پایش در بند نبود، با کمال خضوع و احترام به خدمت کسانی می‌شتافت. او احساس می‌کند که محدودیت‌ها او را از پیشرفت و خدمت به دیگران بازداشته است.
زبان بگشاد فرّخ گفت مهراس
بدو افگند سوهانی چو الماس
هوش مصنوعی: فرّخ با صدای بلند صحبت کرد و گفت نترس؛ او مرواریدی را که به مانند الماس می‌درخشد، به دستش سپرد.
بیک دم کار خود کرد آن سمنبر
دوید از پیشگه تا پیش منظر
هوش مصنوعی: در یک لحظه، آن بوی خوش بهشتی کار خودش را کرد و از جایی که بود به سمت جایی دیگر دوید تا خود را به چشم‌ها برساند.
بفرخ گفت هین حال و خبرگوی
مرا ازخسرو بیدادگر گوی
هوش مصنوعی: بفرخ گفت: زود باش و مرا از حال و خبر خسرو بیدادگر آگاه کن.
جوابش گفت کاین ساعت امان نیست
چنین جایی چه گویم جای آن نیست
هوش مصنوعی: او پاسخ داد که این لحظه فرصتی برای گفتن ندارد، در این مکان نمی‌توانم چیزی بگویم، جایش مناسب نیست.
یقین میدان که خسرو برقرارست
کنون برخیز اگر جانت بکارست
هوش مصنوعی: بدان که پادشاه همچنان در قدرت و سلطه است، حالا اگر زندگی‌ات به خطر می‌افتد، برخیز و کاری انجام بده.
گل از شادی برفتن کرد آهنگ
چو زلف خود کمند آورد در چنگ
هوش مصنوعی: گل از شادی می‌خواست به پرواز درآید و مانند زلف خود، که در چنگ گرفته شده، به زیبایی خود ببالد.
فرو آمد بآسانی از آن بام
برست آن مرغ زرّین بال ازان دام
هوش مصنوعی: آن پرنده‌ی طلایی به راحتی از بالای بام پایین آمد و از دام رهایی یافت.
چه گر قوّت نبودش هیچ بر جای
که نتوانست بودن هیچ بر پای
هوش مصنوعی: اگر قوتی در او وجود نداشته باشد، هیچ چیزی نمی‌تواند او را روی پا نگه دارد.
ولی چون یافت از خسرو نشانی
همه ظلمت شد آب زندگانی
هوش مصنوعی: اما وقتی که از خسرو نشانه‌ای پیدا کرد، همه تاریکی‌ها به آب زندگی تبدیل شد.
بسی روباه درمانده بزاری
ببوی وصل شد شیر شکاری
هوش مصنوعی: بازگشتن به زیبایی و صفا، گرچه برای روباه درمانده سخت و دشوار است، اما شیر شکارچی که از نظر قدرت و شجاعت معروف است، به این وصال دست می‌یابد.
خوشا از دوست آگاهی رسیدن
اگر هرگز بدو خواهی رسیدن
هوش مصنوعی: خوشحال باشی که از دوستت خبر خوب بگیری، حتی اگر هرگز نتوانی به او برسی.
چو گل آگه شد از خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از نو جوان شد
هوش مصنوعی: هنگامی که گل از حضور خسرو آگاه شد، به قدری شاداب و سرزنده شد که گویی دوباره به جوانی خود بازگشته است.
چو آمد با نشیب از بام فرّخ
نهاد آنجا کُله بر فرق گلرخ
هوش مصنوعی: وقتی او با آرامش و نرمی از بلندی پایین آمد، در آن جا سرش را بر روی سر گلی زیبا گذاشت.
کُله بر سر قبا بستند محکم
روان گشتند فارغ هر دو باهم
هوش مصنوعی: دو نفر به طور محکم کلاه بر سر گذاشتند و با خیالی آسوده و راحت، به سمت جلو روانه شدند.
چو وقت صبح این عنقای پرن
فرو ریخت از کبوتر خانه ارزن
هوش مصنوعی: زمانی که صبح رسید، پرنده‌ای بزرگ و زیبا از کبوترخانه‌ی دانه‌ها پایین آمد.
فلک سیمرغ شب را کرد زنجیر
برآمد زال زر از کوه کشمیر
هوش مصنوعی: در آسمان، پرنده‌ای بزرگ به نام سیمرغ، شب را به زنجیر کشید و زال زر از کوه کشمیر به سمت بیرون آمد.
چو پیدا کرد زال زر رخ از شیر
جهان بگرفت چون رستم بشمشیر
هوش مصنوعی: وقتی زال به وضوح زیبایی خود را از شیر گرفته بود، مانند رستم با شمشیرش قدرتش را به دست گرفت.
پگاهی هر دو عزم راه کردند
ز کشور قصد صحراگاه کردند
هوش مصنوعی: صبح زود، هر دو تصمیم گرفتند که از کشور خارج شوند و به سمت دشت بروند.
عزیمت کرد فرّخ از رهی دور
که روزی چند باشد در نشابور
هوش مصنوعی: فرّخ از راهی دور سفر خود را آغاز کرد، زیرا مدت چند روزی در نشابور حضور خواهد داشت.
بدل میگفت خویشان را ببینم
نهان از شاه ایشان را ببینم
هوش مصنوعی: می‌گفت که می‌خواهم خویشاوندانم را ببینم، ولی نه به طور علنی و نه در حضور شاه.
نهان گشتند در کوهی بده روز
که تا بر گل نگردد خصم فیروز
هوش مصنوعی: در روز روشن، همه دشمنان شکست‌خورده در کوهی پنهان شدند تا بر روی گل‌ها نروند و آنها را خراب نکنند.
پس از ده روز راهی دور رفتند
بکم مدّت بنیشابور رفتند
هوش مصنوعی: پس از گذشت ده روز، به سفری طولانی رفتند و به مدت کمی در نیشابور توقف کردند.

حاشیه ها

1388/05/06 16:08
رسته

بیت : 53
غلط: بوداز نوجوان
درست : بود از نو جوان
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.