گنجور

بخش ۵۷ - آگاهی یافتن خسرو از گل

چوصبح پرده در از پرده دم زد
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
به رخ چون گل به لب چون انگبین بود
چو شاه آن انگبین و گل به هم دید
خرد را زیر آن زلف به خم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چوصبح پرده در از پرده دم زد
عروس عالم غیبی علم زد
هوش مصنوعی: وقتی صبح فرا رسید و پرده‌ها کنار رفت، عروس جهان نامرئی ظهور کرد و علمی را آشکار ساخت.
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
هوش مصنوعی: صبحی خوش و دل‌انگیز می‌وزید که بویی از حضور عیسی و مریم در آن حس می‌شد.
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
هوش مصنوعی: هنگامی که شمع روشن شود، گلستان دنیا مانند چراغی می‌درخشد و روشنایی می‌بخشد.
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
هوش مصنوعی: دو خدمت‌گذار در خدمت شاهزاده در شرایط سخت و دشواری قرار داشتند و به نوعی دشمن او محسوب می‌شدند.
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
هوش مصنوعی: آنها به پیش شاه رفتند و تمامی احوال دختر را با هم در میان گذاشتند و به گفتگو پرداختند.
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
هوش مصنوعی: شخصی با شهزاده‌ای باوقار و باارزش چنین رفتاری کرد که از او در یک لحظه، خون بر زمین ریخت.
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
هوش مصنوعی: همه در این شهر امروز از غم و اندوهی که دارند صحبت می‌کنند و به خاطر این درد و رنج، همه در حال گریستن هستند.
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
هوش مصنوعی: وقتی شاه ترک از آن ماجرا باخبر شد، ناگهان از او فریاد و ناله‌ایی برخاست به خاطر این درد و غم.
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
هوش مصنوعی: دلسوزی و مهربانی در دل او تاثیر گذاشت و باعث شد که آرامش و صبر از وجودش برود.
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
هوش مصنوعی: زمانی که دل شوریده‌اش به شدت به جوش و خروش درآمد، اشک‌هایش مانند امواج دریا از چشمانش سرازیر شد.
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
هوش مصنوعی: چشمان او از گریه و غم پر از اشک شده بود، اما او دیگر قدرت دیدن ناراحتی را نداشت.
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
هوش مصنوعی: در آن زمان، پادشاه بزرگوار دستور داد که وقتی شاهزاده را به سمت بالای قله برند، دوباره به عقب برگردند.
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
هوش مصنوعی: بزرگان وقتی این سخن را شنیدند، از آن درخت بلند و بارور خواستند که به آن‌ها یاری و پشتیبانی کند.
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
هوش مصنوعی: این کشتن کار پادشاه نیست، زیرا این شاهزاده بدون شک بی‌گناه است.
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
هوش مصنوعی: یکی از دلایل گناه این است که آن مرد ناشناخته، دخترش را در جایی دور و ناشناخته رها کرده است.
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
هوش مصنوعی: شه به شدت از چیزی آسیب دیده است و به خود سوگند می‌خورد که هرگز دیگر این زنجیر را نخواهد گسست.
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
هوش مصنوعی: من به او جان دادم تا از دور باشد، اما همچنان اشتیاق او را در روشنی می‌خواهم.
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
هوش مصنوعی: کسی که در خانه‌اش دختر دارد، از نظر جسمی ضعیف و از نظر عاطفی دچار بی‌قراری و دیوانگی است.
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
هوش مصنوعی: غم دختر مانند میخی است که در دامن تو فرو رفته و همچون طوقی آتشین بر گردن تو قرار گرفته است.
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
هوش مصنوعی: وزیر مخصوص را فرمان داد وقتی که دید دو چشمش به سمت چیزی می‌نگرد.
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
هوش مصنوعی: وزیر خاص وقتی شاه را به آن شکل دید، متوجه شد که دلش به او وابسته شده و دلی مهربان دارد.
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
هوش مصنوعی: مردی جوان زیبا با چهره‌ای درخشان و مسحورکننده، زبانی شیرین و دلنشین را در برابر دختران زیبا پنهان کرد.
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
هوش مصنوعی: من هرگز نمی‌خواهم به چشمی که به تو خیانت کند، نگاه کنم؛ اگر مایل به جلب توجه تو هستم، از آن چشم بد دوری می‌کنم.
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
هوش مصنوعی: می‌خواهم تو را در پنهان نگه‌دارم تا جایی که پادشاه چین نیز مانند ماه، از روی محبت و نه از روی کینه، نسبت به ما رفتار کند.
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
هوش مصنوعی: زمانی که دل شاه به خوبی و خوشحالی مشغول شد، آماده‌ام تا با تو صحبت کنم و سخنانی ناگفته را مطرح کنم.
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
هوش مصنوعی: او این را گفت و در برابر شاه، چشمانش پر از اشک شد و آستینش خونی گشت.
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
هوش مصنوعی: من عاشق او شدم و نتوانستم از رابطه‌ام با او دست بردارم، به طوری که نگاه او تمام جهان را در نظر من مانند پرچمی بی‌ارزش کرد.
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
هوش مصنوعی: چه بگویم دربارهٔ این که باد از دید شاه دور شده؛ چون آن چشمهٔ روشنایی که باعث روشنایی است، تاریک شده است.
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
هوش مصنوعی: وقتی شاه خبر را می‌شنود، می‌گوید نگران نباش، زیرا من از آن حالتی که دچار آن هستم، مانند خاکی می‌شوم که در باد پراکنده می‌شود.
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
هوش مصنوعی: شاه دستور داد تا آتش را در مسیر روشن کنند و این را بیان کرد.
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
هوش مصنوعی: آتش را با نفت و هیزم روشن می‌کنند، اما گل‌های سیراب در آتش می‌سوزند.
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
هوش مصنوعی: وقتی کسی را از خود دور کنند، آن وقت او را در سختی و آتش فتنه می‌گذارند تا به ذلت و خفت دچار شود.
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
هوش مصنوعی: گل چقدر می‌تواند تاب بیاورد، چقدر خوش است که ابتدا زیبا و معطر است و در پایان به آتش تبدیل می‌شود.
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
هوش مصنوعی: عاشق باید به خاطر عشق خود به اندازه‌ای تلاش کند که اگر سختی و درد نکشد، به مقصود نمی‌رسد.
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
هوش مصنوعی: چون آتش در دل بوته‌‌ها سرشار از حرارت است، باید که آتش این خوابگاه را بسوزاند.
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
هوش مصنوعی: کسی از درد و مصیبت عشق آگاهی دارد که می‌داند این احساس چقدر طاقت‌فرسا و سوزاننده است.
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
هوش مصنوعی: بله، عاشق چیزهای زیادی می‌بیند، از جمله اینکه دوران خود را در حالتی بی‌قرار و ناآرام سپری می‌کند.
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق خود تجربه‌ای داشته باشد، نمی‌تواند ادعا کند که عاشق واقعی است.
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
هوش مصنوعی: ای اهل درد و رنج، در این مجلس کجا هستید؟ بیایید و در این زمان حاضر شوید.
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
هوش مصنوعی: از چشمانم باران اشک ریخته شده و بر این اندوه که ناشی از طوفان‌هاست، باران‌های بیشتری می‌بارد.
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
هوش مصنوعی: در این مسیر خون‌ریزی‌ و درد وجود داشته و این شدت رنج و زخم باعث شده که جان و زندگی دنیا به شدت آسیب ببیند.
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
هوش مصنوعی: در آن کشور خبری منتشر شد که جوانی در میانه میدان به قتل رسید.
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
هوش مصنوعی: در تمام شهر چین، نام و آوازه مردم پخش شده است و دروازه شهر را پر کرده است.
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
هوش مصنوعی: آنها با شتاب از دروازه وارد باغ شدند و گل را به دل عاشقانه‌شان آوردند.
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
هوش مصنوعی: دل من پر از آتش حسادت است و این وسوسه باعث می‌شود که به زلف آن زن زیبا نگاه کنم و او را به سمت خود بکشم.
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
هوش مصنوعی: اگر چشمان خیس و غمگینی روی گل بیفتند، مانند کاه‌های خیس شده، تمام خاک را به هم میریزد.
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
هوش مصنوعی: لبی که شیرین است و زلفی که همچون شب است، چهره‌ای تابان و زیبا دارد و چشمی پر از گوهر و مانند دریا است.
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
هوش مصنوعی: یک انسان بی‌گناه که در حال مبارزه و تلاش برای نجات خود است، به کمک بی‌رحمی به سوی مرگ و آتش کشانده می‌شود.
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی گل از زیبایی و شگفتی خود گیج می‌شود، به رغم ظرافتش، می‌تواند طوفان‌های زیادی را از هر طرف به وجود آورد.
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
هوش مصنوعی: بدل گفت: باید رازی را بگویم. وقتی من خود را از آتش عشق سوزاندم، پس چه کار باید بکنم؟
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
هوش مصنوعی: من زندگی‌ام را از دست داده‌ام و قلبم در قید و بند است، بنابراین می‌خواهم بگویم رازی را که مدت‌هاست در دل نگه داشته‌ام.
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
هوش مصنوعی: یعنی به تو می‌گویم که دیگر نمی‌توانی به این وضع ادامه بدی، ای زن صبوری کن و کمی استقامت داشته باش، اگر مردی در برابر چالش‌ها، این کار را انجام بده.
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم در مسیر ایستاده‌اند و به شگفتی از زیبایی آن ماه خیره شده‌اند.
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
هوش مصنوعی: سرو زیبای آزاد به خاطر زیبایی‌اش در میان مردم مانند قیامت به چشم می‌آید.
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
هوش مصنوعی: به من گفتند که هیچ‌کس در هیچ زمانی نمی‌تواند جوانی را بهتر از این جوان ببیند.
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هوش مصنوعی: آیا کسی بوده که در غم و اندوه خود را به شادی نشان دهد؟ در واقع، توقع این است که حالت‌های درونی انسان در ظاهرش نیز منعکس شود.
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
هوش مصنوعی: هنوز نقش خط‌خطی او به زیبایی در عالم نفوذ نکرده و او به کمال نرسیده است.
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
هوش مصنوعی: به این زیبایی که این دختر ماهرو دارد، او واقعا گناهی بیش نیست که از دختر شاه باشد.
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
هوش مصنوعی: وقتی آن معشوق را در آغوش گرفتند، صدای گریه و زاری برای او بلند شد.
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
هوش مصنوعی: صدایی از میان مردم بلند شد که گویی جان افراد از بدنشان خارج شده است.
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
هوش مصنوعی: وقتی نشانه‌های ظهور و شور و گریه و فریاد برپا شد، غوغای برانگیختگی و زندگی دوباره آغاز می‌شود.
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
هوش مصنوعی: نازنین ماه مانند سویی در درخت آتشین است، به گونه‌ای که بدون او، آتش حسرت و اندوه می‌سوزاند.
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
هوش مصنوعی: بدل می‌گفت: من از دار (چوبه‌دار) نمی‌ترسم، اما از جدایی و دوری معشوقم ترس دارم.
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
هوش مصنوعی: اگر خسرو، شاه بزرگ، در جلوی من بود، دیگر نیازی به این همه زجر کشیدن نداشتم.
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هوش مصنوعی: من از جان خود خوشحال و شاداب هستم، اما بدون محبوبم، شادی‌ام کامل نیست.
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
هوش مصنوعی: می‌توان هزاران جان و دل را برای محبوب خود فدای او کرد، چه در شرایط سخت و دردناک، چه در شرایط دیگر.
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
هوش مصنوعی: وفا و صداقت زمانی وجود دارد که من جانم را به خاطر او فدای کنم؛ وگرنه بی‌فایده است. فقط زمانی ارزش دارد که جانم را بر سر عشق او بگذارم.
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
هوش مصنوعی: دل من حالتی دارد که هیچ درمانی برایش وجود ندارد و برای این دل، غم و اندوهی نیست.
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
هوش مصنوعی: اگر کار محبوبم به جانم بستگی داشته باشد، این را می‌پذیرم و اگر جانم را نیز بدهد، مشکلی ندارم.
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
هوش مصنوعی: بیا دوست، تا ببینی که چطور در دل من آتش عشق می‌سوزد و چگونه آرزو دارم امروز را در کنار تو بگذرانم.
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
هوش مصنوعی: دل من به خاطر مرگ و تأثیر آن گریه و زاری کرده، اما هیچ کس صدای مرا نشنیده و از جانم تنها یک نفس باقی مانده است.
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
هوش مصنوعی: دل من از شدت احساسی که نسبت به تو دارم، به شدت آسیب دیده است و از سوی دیگر، گرمای محبت و خوبی تو را در وجودم احساس کرده‌ام.
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
هوش مصنوعی: دشمنانم دوباره به من اعتماد کردند و رابطه‌ای محکم و دوستانه با من برقرار کردند.
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
هوش مصنوعی: در زیر درخت ماندم و در حالت زاری به آتش می‌سوزندم.
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
هوش مصنوعی: تو نه از آتش من اطلاع داری و نه از درد من، اگر زمانی برسد، مرا از این درد نجات بده.
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
هوش مصنوعی: در دلم برای عشق هیچ چیزی بدتر از درد و آتش نیست، و این درد به اندازه‌ی صد هزار حس تلخ و سنگین است.
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
هوش مصنوعی: عزیزم، چرا اینقدر ما را به خونریزی و رنج می‌کشی؟ ما در نهایت به جان آمده‌ایم، تو که می‌دانی!
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
هوش مصنوعی: با دست خودت خودت را خوار کردی و من را به بدبختی انداختی.
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
هوش مصنوعی: تو آنچه با من کردی، هیچ کس دیگری تا کنون نکرده است. آیا عشق بازی تو با من به پایان نرسیده است؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
هوش مصنوعی: زیاد حرف می‌زنی، اما فایده‌ای ندارد چون وضعیتت تغییر نمی‌کند.
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
هوش مصنوعی: اگر کسی به خاطر محبوبش بارها دچار مشکل و سختی شده باشد، حالا چه باید بکند وقتی‌که به‌خاطر دیگران هم دچار مشکل می‌شود؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
هوش مصنوعی: عمل نیک و درست ارزشمند است، پس باید با دل و جان به انجام کار بپردازیم و از آن غفلت نکنیم.
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
هوش مصنوعی: از میان عاشقان، کار ساده‌ای نیست؛ زیرا در آغاز، خود او درگیر بازی عشق است.
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
هوش مصنوعی: اگر در وجودت لرزشی حس کنی، این نشان نمی‌دهد که مرد هستی یا زن، بلکه بیانگر یک حالت درونی است.
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی که به عذاب جهنم دچار نشوی، باید از دنیا و لذت‌های آن بیزار باشی و خود را به دور از آن نگه‌داری.
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
هوش مصنوعی: وقتی این را گفت، بلای سختی به سرش آمد و جانش از تن جدا شد و از دنیا رفت.
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
هوش مصنوعی: وقتی که مردان صدای بلندی از عمق دلشان برمی‌آورند، نشان از آن دارد که پای دلشان از زحمت و فشار به گل نشسته و آزاد شده است.
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
هوش مصنوعی: امروز این رسوایی چنان دردناک است که بر کشته شدن و آتش سوزی‌های بسیار ترجیح دارد.
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
هوش مصنوعی: من در حال غرق شدن در پاییز هستم و می‌خواهم بگویم که زندگی بسیار ارزشمند و عزیز است، ای عزیزان.
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
هوش مصنوعی: اگر ما بیش از این آگاهی داشتیم، جای ما اینجا نبود و این درد و سردرگمی را تجربه نمی‌کردیم.
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
هوش مصنوعی: حالا متوجه شدم که ناگهان چه گفته‌اند درباره من درویش.
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
هوش مصنوعی: ای مردم، شما که بر این زمین قرار دارید، خدا می‌داند که من در این ماجرا بدون گناه و خطا هستم.
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
هوش مصنوعی: من دو شاهد دارم که از شما عذرخواهی می‌کنند، زیرا این لحظه برای من شاهدانی دارد.
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
هوش مصنوعی: نپندارید که من به خاطر زیبایی و ظاهرم مورد توجه‌ام، زیرا هرگز مردی با ویژگی‌های واقعی وجود ندارد.
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
هوش مصنوعی: نباید فکر کنید که من در کارم خام هستم؛ چرا که دوپستان من به خوبی نشان‌دهنده‌ی حقیقت من هستند.
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
هوش مصنوعی: من در رنج و گدازم و هیچ کس نمی‌تواند دردی که دارم را درمان کند، نه آن معشوقی که به او دل باختم و نه مردی مثل شما.
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
هوش مصنوعی: زنی را ببینید که در حالتی آشفته و پریشانی به سر می‌برد. ای مردان، آیا شما مردانی نیستید که به او توجه کنید؟
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
هوش مصنوعی: من که به خاطر او دچار بی‌خانمانی و مشکلات روزگار شده‌ام، هرگز نمی‌توانم نام آن مرد را فراموش کنم که این درد را بر سرم آورده است.
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
هوش مصنوعی: هیچ تقصیری از مردان دلیر نیست، وقتی که سرنوشت به رسوایی من انجامید، چه تدبیری می‌توان کرد؟
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
هوش مصنوعی: این دنیا، با تمام سال‌هایش، مانند زنی سالخورده است که با وجود سنش، هنوز جوانمردی را نشان نمی‌دهد.
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
هوش مصنوعی: حالا که من زن هستم، چطور می‌توانم مانند مردان رفتار کنم؟ دلم با این موضوع، رنج و دردی را متحمل شده است.
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
هوش مصنوعی: آسمان به شدت بر سردی و ناپسندی این زن تأثیر گذاشت و به ناعدالتی‌های زیادی دامن زد.
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
هوش مصنوعی: اگر شما از این زن دلتنگ و نگران شده‌اید، پس دیگر بین خودتان به دنبال او نگردید و مردانگی‌تان را نشان دهید.
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
هوش مصنوعی: اگر شما در اینجا هستید، باید مردانگی به خرج دهید و در برابر این زن خسته استقامت کنید.
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
هوش مصنوعی: به زنی نیاز دارید که در سختی‌ها مقاوم باشد و در کنار او بتوانید در کارهایش مانند یک مرد عمل کنید.
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
هوش مصنوعی: وقتی که مرد و زن این صحنه را مشاهده کردند، از آن زن، طوفانی بر زمین به پا شد.
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
هوش مصنوعی: زنان به مانند مردان در کوچه‌ها سرمست و شاداب شده‌اند و همگان، چه مردان و چه زنان، دستانشان را بر روی یکدیگر گذاشته‌اند.
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
هوش مصنوعی: وقتی دختر زیبا دو پستانش را از زیر پیراهنش بیرون آورد، مانند گل رخسار دلنشینش جلوه‌گری می‌کرد.
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
هوش مصنوعی: صدایی بلند در میان مردم بلند شد، طوری که گویی شعله‌ای در آسمان روشن شده است.
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
هوش مصنوعی: همه به آن پستان نگاه کردند و هیچ‌کس نتوانست به زیبایی و جذابیت گل فکر کند.
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
هوش مصنوعی: در آن شب، به طور پنهانی، خبر عشق و زیبایی دلبر را به شاه رساندند.
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
هوش مصنوعی: وقتی که شاه از آن کار خبر دار شد، گل خوشبو را به نزد خود فراخواند.
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
هوش مصنوعی: مانند درخت سروی بلند و زیبا، کسی از درگاه وارد شد و قلب امپراتور چین را شگفت‌زده کرد.
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
هوش مصنوعی: با یک نگاه به دلش، تمام احساساتش دگرگون شد و در اثر عشقش، نسبت به دختر، بیشتر دچار چالش و تضاد شد.
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
هوش مصنوعی: بسیار عاشق و شیدای محبت او شدم به طوری که حتی فکر کردن به این موضوع نیز مرا شرمنده کرد.
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
هوش مصنوعی: دختر به خاطر زیبایی او چنان مجذوب و شیفته شده که دیگر نتوانسته دل خود را به راحتی باز کند.
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
هوش مصنوعی: وقتی به این سرعت دل من را از من گرفت، چه بگویم؟ این حق آن دختر است که چنین کرد.
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
هوش مصنوعی: چنین چهره‌ای که محبوب من دارد، بسیاری از دختران در این دلتنگی یار دارند.
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
هوش مصنوعی: هیچ چیز عجیبی نیست که کسی در غم و سوز دل این محبوب به تپش بیفتد، چون وقتی جادو و فریب دختر نمایان می‌شود، نباید از آن تعجب کرد.
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
هوش مصنوعی: او را با محبت و ناز به گرمابه فرستاد، و سپس گره‌ی موی مشکی‌اش را از سرش باز کرد.
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
هوش مصنوعی: به فرمان پادشاه، او از گرمابه خارج شد و عطر و پارچه‌ای زینتی بر تن داشت.
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
هوش مصنوعی: مهر و عشق آن معشوق چنان در دل و جان آن پادشاه جا گرفت که حتی برای یک لحظه هم قلبش از محبت او دلتنگ نشد.
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
هوش مصنوعی: او از گلرخ حالش را خیلی پرسید، اما آن معشوق هیچ چیزی از خود نشان نداد.
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
هوش مصنوعی: مرا گفتند که پدرم یک تاجر بود و تمام فعالیت‌هایش در دور شدن و سفر به دریاها متمرکز بود.
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
هوش مصنوعی: هرجا که رفتم، در نهایت خودم را همراه و همراهم می‌یابم. در نهایت در کارهایم، مردی جدی و با اراده هستم.
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
هوش مصنوعی: به دریا غوطه‌ور شدم و ناگهان از کشتی به طور ناگهانی به مسیر افتادم.
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از ناجوانمردان، ناچار شدم خود را مانند مردان قوی و شجاع آماده کنم.
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
هوش مصنوعی: وقتی به این باغ پر از زیبایی نزدیک شدم، گرفتار درد و رنج و محدودیت‌ها شدم.
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
هوش مصنوعی: به خاطر ظلم دخترت در حالتی اسیر شده‌ام و در این ناراحتی مدت زیادی سپری کرده‌ام.
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
هوش مصنوعی: من به عشق و زیبایی او اشاره نکردم، زیرا از رسوایی و عواقب آن می‌ترسیدم.
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
هوش مصنوعی: او به همین شکل سخن می‌گفت تا اینکه شب فرا رسید و ماه مانند جان برای آسمان در حال حاضر شد.
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
هوش مصنوعی: وقتی که چتر سلطنت خسرو فرو افتاد، در کنار دریای آسمان، جوی خون جاری شد.
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
هوش مصنوعی: به آرامی و سادگی، مانند آیینه‌ای که صاف و روشن است، از قلعه‌ای به نام کوتوال بیرون آمد و ماه نیز از برج شکوهمندش ظاهر شد.
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
هوش مصنوعی: در آن شب، پادشاه چین شمعی را روشن کرده و با آن دختر زیبا نشسته بود.
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
هوش مصنوعی: هرچقدر بیشتر به گل نگاه می‌کرد، تمام وجودش را در آن می‌دید.
بت لاغر میان فربه سرین بود
به رخ چون گل به لب چون انگبین بود
هوش مصنوعی: بت لاغر در وسط دوتا از سرهای فربه و گرد قرار دارد، و مانند گل نرم و لطیف، ش dulce و شیرین است.
چو شاه آن انگبین و گل به هم دید
خرد را زیر آن زلف به خم دید
هوش مصنوعی: وقتی که شاه، عسل و گل را با هم دید، خرد را زیر آن زلف خمیده مشاهده کرد.
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
هوش مصنوعی: دل او را زلف زیبای گل به دام انداخت و عقلش در آنجا زبانش را به کام گرفت.
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
هوش مصنوعی: محبت و ارتباط با آن معشوق حساب و کتاب زیادی را می‌طلبد و دل هر کس را به رخ کشیده و تحت تأثیر قرار می‌دهد.
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
هوش مصنوعی: مثل این است که صبر او مانند تیر از کمان پرتاب شده و دلش مانند پرنده‌ای از قفس پر می‌کشد.
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
هوش مصنوعی: برخورد با زیبایی و جوانی مثل برخورد با ماه در آسمان است؛ آیا می‌توان در برابر آن صبر کرد؟ خودت خوب فکر کن.
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
هوش مصنوعی: دستش را دراز کرد و موهای او را گرفت و به سمت خود کشید، به طوری که آن دختر زیبا به زمین افتاد.
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
هوش مصنوعی: گل عشق، به شدت احساسش را در جهان نمایان کرده و از دلش، سیلابی از خون بر چشمانش جاری شده است.
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
هوش مصنوعی: با فندق، مشک را از گل در می‌آورند و از شاخ گلستان، سنبل را جدا می‌کنند.
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
هوش مصنوعی: در یک مقطع زمانی، شعرهایی با مضامین غمگین و دردناک سروده می‌شد، و در دوره‌ای دیگر، اشک‌های خونین بر زمین ریخته می‌شد.
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
هوش مصنوعی: غرش شیر باعث شد که او در حالت خشم خود اشک‌هایش را پنهان کند و مانع از آن شود که مردم به او نزدیک شوند.
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
هوش مصنوعی: گاهی اوقات گریه و اشک فراوان بر دل آدمی سنگینی می‌کند و زمانی دیگر، درد و آتش درونش، او را به نوعی اندوه و ناراحتی می‌کشاند.
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
هوش مصنوعی: این شعر به نارضایتی و درد ناشی از بی‌عدالتی اشاره دارد. گوینده از وضعیت موجود ناخرسند است و از ظلمی که بر او یا دیگران رفته، فریاد می‌زند. از اوضاع می‌پرسم که این چه وضعی است و این فریادها به کجا خواهد رسید. در واقع، نه تحمل این شرایط را دارد و نه می‌تواند ساکت بماند.
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که من پادشاه جهانی هستم که در چهار گوشه عالم، در حال حاضر، می‌درخشم.
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
هوش مصنوعی: اگر از ماه گردون به وصال (اتحاد) برسم، مانند آنکه به اصل و ریشه سخن می‌گویم، بر خود می‌بالم و خوشحالی می‌کنم.
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
هوش مصنوعی: اگر تو از پیش مانند من، بدون ترس از خطرات و مشکلات دور شوی، به راحتی می‌توانی به جایی برسی که در آن، سر بی‌تن وجود ندارد.
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
هوش مصنوعی: امشب به خاطر مشکلاتی که بین ماست، می‌خواهم بدانم که تا کی می‌خواهی به حساب من برسی و مرا زیر نظر داشته باشی؟
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
هوش مصنوعی: با من بمان و در خوشی‌ها شریک شو، چرا که در این لذت و شادی، جای واقعی آن را داری.
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
هوش مصنوعی: زندگی را شاد و خوش بگذران، غم‌های دل را به فراموشی بسپار. اگر در جستجوی آرزوهایت رنج می‌کشی، از غم و اندوه رها شو.
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
هوش مصنوعی: گل به خاطر سخنان شاه چین شکفته شد و همه غم‌های دلش به خاطر کینه‌هایی که داشت، به جوش آمد.
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
هوش مصنوعی: به او گفت: ای فریبکار، دوباره فریب بگو، تو خودت ظالمی که به دیگران ظلم کردی و به دنبال ستم هستی.
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
هوش مصنوعی: این متن به این معناست که تو نمی‌توانی به خوبی من در بازی نیرنگ و فریب بازی کنی، زیرا تو مانند من آتشین و پرشور نیستی.
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
هوش مصنوعی: اگر حالا به من نگوئی، من از شدت غم به حالت نیاز، خونم را از بدنم خواهم ریخت.
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
هوش مصنوعی: به خودم می‌گویم که باید میان خودم را جمع و جور کنم و از شر خجالت و ننگی که دارم، راحت شوم تا بتوانم به دنیا نگاه بهتری داشته باشم.
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
هوش مصنوعی: من از دست دختر تو فرار کردم، حالا چرا در برابر تو بر خاک خودم می‌افتم و خود را می‌آلایم؟
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
هوش مصنوعی: من با مادری که دیگر در قید حیات نیست زندگی می‌کنم و پدری دارم که در غم و اندوه فرو رفته است.
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
هوش مصنوعی: دل غمگین و پریشان تو از من می‌پرسد که آیا در روز قیامت، عروسی و شادی‌ای در کار خواهد بود؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
هوش مصنوعی: با زور شمشیرت به وصالم برس، افسوس که اگر مرا بکشی، شمشیرت را می‌بوسم.
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
هوش مصنوعی: پادشاه او را در بند کرده بود و تصمیم داشت که او را به عنوان نشانه‌ای زینتی، مانند گلی که بر گردن می‌آویزند، استفاده کند.
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
هوش مصنوعی: نه کسی که بندش به کار آمد، نه نصیحتش مؤثر بود، زیرا شاه در حالتی است که به شدت نیازمند است.
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
هوش مصنوعی: اما تو هر روز صبح که به حضور او می‌رفتی، مثل بادی به سرعت عبور می‌کردی و چهره‌اش را می‌دیدی.
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
هوش مصنوعی: تو درباره موضوعات و مسائل مختلف صحبت کردی، اما هیچ‌گاه جواب مناسبی به من ندادی.
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
هوش مصنوعی: تو به او هیچ توجهی نکردی و این سبب شد که او از این پادشاهی و مقامش شرمنده و خجالت‌زده شود.
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
هوش مصنوعی: از درد و ناله هیچ آرامش و خوشحالی نبود، باران بر گل لاله می‌بارید.
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
هوش مصنوعی: او با اشک و ناله می‌گوید: ای فرمانروای جهان، از زندگی خسته‌ام و دیگر نمی‌خواهم در این دنیا کاری انجام دهم.
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
هوش مصنوعی: ای خدا، بخاطر لطف و کرم خودم را از این دنیای فانی برکن و جان من را از این مشکلات و رنج‌ها آزاد کن.
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه سرنوشت و تقدیری دارم که هر لحظه با چالش‌های جدیدی روبرو هستم.
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
هوش مصنوعی: من در حالی نشسته‌ام که معشوقه‌ام رفته و بار سنگین دل‌تنگی بر دوشم سنگینی می‌کند.
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
هوش مصنوعی: وقتی که کسی را در کنار خود ندارم و از دیگران جدا هستم، جز اندوه و ناله هیچ کار دیگری نمی‌توانم انجام دهم.
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
هوش مصنوعی: این اشک و اندوه برای من مانند نی خوشایند است، و حالا این تب و کسالت من به آرامش رسیده است.
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
هوش مصنوعی: از سرما عرق کرده‌ام، اما دلم از بیماری و درد، سبکتر و راحت‌تر شده است.
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
هوش مصنوعی: دل من از عشق هرمز در آتش می‌سوزد، اما چشمانم هرگز نمی‌تواند از گرما و شور عشق پر شود.
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
هوش مصنوعی: کجایی، ای کسی که در عمق وجودم نشسته‌ای و همزمان هم مشخصی و هم به طور پنهان هستی؟
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
هوش مصنوعی: اگرچه نمی‌توانم از یک طرف به چهره‌ات نگاه کنم، اما مطمئنم که حتی در چهره‌ات نیز عیبی نمی‌بینم.
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
هوش مصنوعی: کاملاً در خود فرورفته‌ام و به قدری غرق در احساساتم هستم که هیچ چیزی از خودم و گذشته‌ام به یاد نمی‌آورم.
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
هوش مصنوعی: در دل من گلی از عشق تو وجود دارد که اگر درباره‌اش صحبت کنم، به درد و رنج تبدیل می‌شود.
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
هوش مصنوعی: دل من در عشق آنقدر شور و هیجان دارد که اگر در آسمان‌ها هم به لرزه درآید، توانایی ایجاد تغییرات بزرگ را دارد.
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
هوش مصنوعی: چشم بزرگ و تیزبین همچون فیل، اشکی بر گونه‌ام جاری کرده است که بر لبه آن نشسته و سرانجام از آن جدا شده است.
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
هوش مصنوعی: من جواهرهایی از دل خود دارم که اگر از عمق وجودم برایت البرز کنم، با کمال میل به تو هدیه می‌دهم.
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
هوش مصنوعی: من آماده‌ام تا از خون صد تیر برق بگذرم، تا آنکه در خون تو فرو بروم و غرق شوم.
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
هوش مصنوعی: از اول تا آخر وجودم هیچ وابستگی ندارم، چون به زیبایی زلف تو نمی‌توانم بپیوندم.
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
هوش مصنوعی: نمی‌توانم بیشتر از این درباره راز دلم بگویم، تو خود بهتر از هر کسی می‌دانی و باید بیشتر در این مورد فکر کنی.
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
هوش مصنوعی: نمی‌توانم تمام راز دل خود را به تو بگویم، چون روزی خواهد آمد که باید مثل روز قیامت از آن حساب‌کتابی کنم.
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
هوش مصنوعی: او گفت این کلمات را و سپس به سرعت از حال رفت، گویی که آن ماه به گونه‌ای خیره کننده از شدت زیبایی‌اش تاثیر گذاشته بود.
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
هوش مصنوعی: دل بی‌صبر و پر از آرزو بود و حالا به خاطر غم خسرو، خود نیز به غمگینی دچار شده است.
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
هوش مصنوعی: او با دل پرامید خود نشسته است و انتظار دارد که روزی دوباره چهره محبوبش را ببیند.
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
هوش مصنوعی: به شدت می‌نالید مانند پرنده‌ای که بال‌هایش بریده شده و در دام افتاده است، در حالی که نیمی از سرش نیز بریده است.
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
هوش مصنوعی: لحظه‌ای با امید به زندگی دمید، اما دیگر از ناتوانی خبری از او نیست و از آن لحظه به اندازه یک جو هم نشانه‌ای باقی نمانده است.
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
هوش مصنوعی: زندگی او به هیچ وجه همراه یا معلمی نداشت.
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
هوش مصنوعی: در باغی نگهبانی زشت و نامناسب به نام کافور و چوانگشت وجود داشت.
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
هوش مصنوعی: اما او دارای خُلق نیکو و پسندیده‌ای بود که بویی از صداقت و مهربانی همچون مشک می‌داد.
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
هوش مصنوعی: مراقبتی در شب پرنور وجود دارد که با لطف و محبت خود، در تمام ساعات شبانه‌روز، به کار رشد گل‌ها پرداخته است.
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
هوش مصنوعی: در شب، دل‌دارش داستانی بود و در روز، همراه و هم‌نشینی داشت.
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
هوش مصنوعی: شما بارها به او نصیحت کرده‌اید که در هر ناراحتی، دلش را با اندوه‌های زیاد سنگین نکند.
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
هوش مصنوعی: زیاد تعجب نکن که اگر چشمت به چیزی خیره شود، دنیا بر چشمی که روشن است، تاریک می‌شود.
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
هوش مصنوعی: بسیار قسم خورده‌ای در مواقع مختلف که اگر من از وضعیت تو باخبر شوم...
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
هوش مصنوعی: به زودی مشکلت را حل می‌کنم و خوشبختی‌ات را از سختی‌ها خارج می‌کنم.
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
هوش مصنوعی: اگر برای تو نیاز باشد که جانم را بگیرند، از این بابت غمی ندارم.
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
هوش مصنوعی: من به خاطر تو به همه جا سفر کردم، اما در هیچ کجا مانند تو دلبر و زیبایی ندیدم.
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
هوش مصنوعی: می‌دانم که تو از نسل بزرگانی هستی، اما ناگهان در غم و اندوه فرو رفته‌ای.
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
هوش مصنوعی: راز خود را از من پنهان نکن، زیرا آنچه در دل داری باید به زبان بیاوری.
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
هوش مصنوعی: اگرچه خدمتکاری بیاید که شرایط مساعدی ندارد، اما این مسئله باعث نمی‌شود که به آن دست زیبا و نازنین اعتماد نکنیم.
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
هوش مصنوعی: در هر شب و روز، سمنبر (شاید اشاره به گریه و سوگواری) به خاطر درد و رنجی که بر او می‌گذشت، به نوحه‌خوانی مشغول بود و هر روز وضعیتش بدتر از روز قبل می‌شد.
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
هوش مصنوعی: از غمگینی و گریه آن ماهپاره، ستاره‌ای از آسمان به کمک آمد.
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
هوش مصنوعی: از زیبایی و باری که اشک او دارد، ستاره‌های پروین نیز تحت تاثیر قرار گرفتند و به خاطر حسادتشان عقب‌نشینی کردند.
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
هوش مصنوعی: شفق، رنگ خون چشمان او را به خود می‌گرفت و آسمان را به خاطر غم او ناراحت می‌کرد.
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
هوش مصنوعی: از ناله‌ی او، پرنده‌ی شب به آتش می‌افتاد و دل از آن سوز در خون خود می‌سوخت.
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
هوش مصنوعی: اگر صبح از کوه پایین بیایی، حال و هوایی از اندوه را با خود به همراه خواهی داشت.
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
هوش مصنوعی: اگر چادر و خیمه‌ات را به آسمان برده‌ای، باید بدانی که غم و اندوهت را با خود به زمین آورده‌ای.
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
هوش مصنوعی: اگر خورشید سوزان او را می‌دیدی، شب را مثل روزش ترک می‌کردی.
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
هوش مصنوعی: دل کافور از او می‌سوزد، ولی او از این احساس بی‌خبر است، مانند گلی که از معمای وجودش آگاه نیست.
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
هوش مصنوعی: بر همین روال که سال‌ها گذشت، آن زیباروی از حال و هوایی به حال و هوای دیگر تغییر کرد.
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
هوش مصنوعی: در آن غم و اندوه، کسی چند مدت را سکوت کرده و دلش را به غم سپرده است.
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
هوش مصنوعی: زمانی که صبر و آرامش او در آن سختی به پایان رسید، اوضاعش از حد فراتر رفت.
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
هوش مصنوعی: او از قبل بسیار بی‌طاقت بوده، اما حالا دیگر نمی‌تواند بیشتر از این تحمل کند.
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
هوش مصنوعی: روزی خادم را به نزد خود فراخواند و به او سوگند داد که در کارهایش امین و trustworthy باشد. دل آن خادم را با این وعده شاد کرد.
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
هوش مصنوعی: وفادار به اندازه‌ای سوگند نمی‌خورد که هیچ‌کس نتواند آن را بپذیرد و برایش جایز باشد.
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
هوش مصنوعی: گل زمانی گفت که تو سوگند خوردی و دلی را با جان من پیوند زدی.
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
هوش مصنوعی: با اینکه در مقام خدمتگزاری هستی، اما به عنوان شخص مهم و قابل اعتماد شناخته شده‌ای و در چهارچوب‌هایی که در روم وجود دارد، مقام و موقعیتی کسب کرده‌ای.
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
هوش مصنوعی: اکنون هر اندازه که زندگی‌ام ادامه پیدا کند، تو در این دنیا برای من عزیز و قابل اعتماد خواهی بود.
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که داستانی که گفته می‌شود، از همان ابتدا شروع می‌کند و همه جوانب و جزئیات آن را به خوبی شرح می‌دهد. بیانگر این است که در ابتدا، نکات اصلی و مهم داستان مطرح می‌شود و سپس به عمق و جزئیات آن پرداخته می‌شود.
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
هوش مصنوعی: دل پُر از احساسات و داستان‌هایی می‌گوید که هیچ چیز از میان آنها نگذشته و همه را بیان کرده است.
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
هوش مصنوعی: او در حال صحبت کردن بود و از چشمانش اشک می‌ریخت، گاهی این اشک‌ها قابل مشاهده بود و گاهی به طور پنهانی جاری می‌شد.
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
هوش مصنوعی: وقتی اشک‌هایش مانند آبی بر روی شعله شمع می‌ریخت، شعله با شدت بیشتری روشن می‌شد و او در دل خود غرق غم و اندوه می‌گردید.
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
هوش مصنوعی: او از شدت نوازش‌ها و محبت‌هایی که دریافت کرده بود، به یاد آنها می‌افتاد و مانند چنگی که به صدا درمی‌آید، احساساتش را بروز می‌داد.
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
هوش مصنوعی: گاهی دلش از درد و رنج چنان غمگین و خسته می‌شد که به شدت متاثر می‌گشت و گاهی دیگر، با یادآوری خاطرات تلخ، آتش در دلش شعله‌ور می‌شد.
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
هوش مصنوعی: وقتی که حال خود را برای او بازگو کرد، عشق و احساسات قوی‌اش مانند آتشفشانی از دلش بیرون زد.
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
هوش مصنوعی: داستان آن‌چنان عجیب و حیرت‌انگیز است که همچون کافور در آن، بوی خوشی از مشک به مشام می‌رسد، در حالی که در میان گل و لای، تر و خشک آن از هم جدایی ناپذیرند.
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
هوش مصنوعی: دلش به خاطر آن داستان خیلی آتشین و ناراحت شد و به اندازه‌ای گریه کرد که آب از چشمانش سرازیر شد.
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
هوش مصنوعی: ای عزیز چون گل که دل را شاد می‌کنی، اگر امروز نامه‌ای بنویسی، چه خوب خواهد بود.
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
هوش مصنوعی: اگر به مانند باد نامه‌ای را به مقصد برسانم، اما وقتی به آنجا رسیدم، خودم در آنجا می‌مانم.
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
هوش مصنوعی: من هرگز به ترکستان برنمی‌گردم، زیرا شاه چین به من آسیب خواهد زد و به من ظلم خواهد کرد.
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
هوش مصنوعی: وقتی که خسرو از وضعیت تو باخبر شود، در همان لحظه برای مشکل تو راه حلی پیدا خواهد کرد.
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
هوش مصنوعی: هر کسی به طریقی که می‌داند، برای حل مشکل خود تلاش می‌کند؛ ای ماه تابان، تو نیز به دنبال راهی برای رهایی باش.
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
هوش مصنوعی: اکنون که دل سردرگم و پریشان است، آن را یکباره رها نکن و سرنخی از آن را از دست نده.
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
هوش مصنوعی: دل خود را به دست بگیر و تمرکز کن، قلم و دوات را بردار و نامه‌ات را آماده کن.
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
هوش مصنوعی: وقتی که او گل را دید، احساس آزادی و شادی در دلش شدت گرفت و خوشحال شد.
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
هوش مصنوعی: آن خدمتکاری که با دل و جان مهربان شد، به حق توانست محبت واقعی را به دست آورد.
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
هوش مصنوعی: خادم از طرف دیگر، راهی را برای آغاز کار فراهم کرد و در طرف دیگر، گل‌ها را به عنوان نشانه‌ای زیبا قرار داد.
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
هوش مصنوعی: نامه‌ای نوشت و با نشانه‌ای از محبت، آن را به کافور سیاه سپرد و روانه کرد.
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
هوش مصنوعی: اکنون به داستانی دربارهٔ گل گوش کن و لحظه‌ای زیبایی‌های آن را تماشا کن.
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
هوش مصنوعی: این زمان منبعی غنی از معانی است که در آن، بهترین و ارزشمندترین جواهرات درک و فهم به پایان رسیده‌اند.
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه معانی زیادی در ذهن دارم، نمی‌دانم چطور هر یک را به دیگری منتقل کنم.
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
هوش مصنوعی: معنای من مانند مویی است که در درون ضمیرم قرار دارد، و من آن را به نرمی و لطافت مثل خمیر در دست خود شکل می‌دهم.
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
هوش مصنوعی: وقتی که معنای درونم را بیرون بریزم، مانند این است که مویی را از خمیر جدا می‌کنم.
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
هوش مصنوعی: بخاطر تعداد زیاد معانی و ارتباط‌هایی که با هم دارم، وقتی در کنار زلف‌های دلبران قرار می‌گیرم، همه این معانی در هم می‌آمیزند.
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
هوش مصنوعی: هرگاه معنایی را در نظر می‌گیرم، به آن معنا به‌طور عمیق فکر می‌کنم.
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
هوش مصنوعی: وقتی به تفسیر حرف‌ها بپردازم، دوباره به سراغ پیام زیبای گل می‌روم.

حاشیه ها

1388/05/05 18:08
رسته

بیت : 44
غلط: دوانگشتند
درست: دوان گشتند
بیت : 141
غلط: جون
درست: جوان
بیت : 179
غلط: بروی
درست: بر روی
بیت : 238
غلط: چار>
درست: چاره ی
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.