بخش ۵۶ - از سر گرفتن قصّه
الا ای طوطی طوبی نشین خیز
دمی طوبی لک از طوبی شکرریز
چو هستی قرّة العین معانی
که قوت القلب و عین الشمس جانی
چو تو در اصل فطرت آفتابی
بیک یک ذرّه تا چندین شتابی
برای ذرّه، خورشیدی ز میغی
اگر آید برون باشد دریغی
بیک ذرّه اگر مشغول باشی
بدان یک ذرّه خود را غول باشی
چو هر چیزی که در هر دو جهانست
همه ذرّات تست و این عیانست
همه اجزا برافگن ره بگل جوی
بهانه ساز گل را، حال خود گوی
چنین گفت آن سخنگوی دل افروز
که گلرخ بود در صندوق ده روز
فتاده در میان آب دریا
گهی شد تاثری گه تا ثریا
گرفتار آمده در آب و صندوق
گهی در قعر دریا گه بعیوق
گهی رفتی ببُن چون گنج قارون
گهی رفتی بسر مانند گردون
زهی بازی چرخ بوالعجب باز
که گل را چون فگند از پردهٔ ناز
دران صندوق گلرخ ماند ماهی
مهی بر ماه و ماهی گرد راهی
مهی آورده با ماهی بهم پشت
نبود از ماه تا ماهی دو انگشت
بمانده ماه در زیر سیاهی
گرفته آب از مه تا بماهی
ز تُرکی کردن باد جهنده
بترکستان فتاد آن نیم زنده
چو کرد آن آب دریا را گذاره
فگندش آب دریا در کناره
لب دریاستاده بود مردی
که ماهی را ز دریا صید کردی
کنون صیدش نه ماهی بود مه بود
چنین ماهی،ز صد ماهیش به بود
یکی صندوق را میدید بر آب
که میآمد سبک چون تیر پرتاب
چوآن صندوق تنگ او درآمد
ازان دریا بچنگ او درآمد
ازان دریا برون آورد بر سر
نهاده دید قفلی سخت بر در
بدل گفتا ندانم تا چه چیزست
ولی دانم که چیزی بس عزیزست
اگر این هست صندوق خزینه
دلم خوش باد در صندوق سینه
ز دریا کردمی باید کرانه
بباید برد این را سوی خانه
بگفت این و بسوی خانه برد او
بزرگی کرد و قفلش کرد خرد او
چو سر برداشت دروی مردهیی دید
جهان بر خود بسر آوردهیی دید
رخی چون ماه گشته زعفرانی
بری چون سیم گشته پرنیانی
دهانی خشک و رویی زرد گشته
نفس بگسسته و دم سرد گشته
سیاهی باسفیدی رفته در هم
لبش از تشنگی بگرفته بر هم
که داند کو ز زاری برچسان بود
ز بی برگی چو برگ زعفران بود
چو چوگانی شده پشتش بخم در
چو گویی بسته پا و سر بهم در
مهش با مشک تر درهم گرفته
چو ماه نو قد او خم گرفته
ز سرو و ماه بسیاری شنیدیم
ولی سروی چو ماه او ندیدیم
ز دریا و زماهی رسته بود او
مهی از دست ماهی جسته بود او
چو بر گل محنت دریا سرآمد
چو ماهی حوت از دریا برآمد
سبک روح جهان پیرایه برداشت
دو گوش او گرانباری ز درداشت
شکست آن مرد آن صندوق را پس
بلندی یافت چون صندوق کرگس
چو آن دلبند را برداشت ازجای
نهاده بود آن بت بند بر پای
درامد مرد و سنگ سخت بردست
نگار سنگدل را بند بشکست
ز درد آن شکستن زود از جای
بجنبانید آهسته سر و پای
چنان خوش گشت ماهیگیر ازان ماه
که گفتی شد ز ماهی تا بمه راه
برفت و ماهیی برآتش افگند
چو بریان شد برو بوی خوش افگند
برآورد و بپیش روی او داشت
بت مهروی بیخود، سر فرو داشت
چو مشک آورد در پیش مشامش
گشاد از بوی آن حالی مسامش
بعطسه شد دماغ او گشاده
دو چشم چون چراغ او گشاده
چوچشم دلفریب از هم گشاد او
ز دست دل بدست غم فتاد او
ز عالم نیم جانی دید خود را
میان آشیانی دید خود را
عجب درمانده زان صیادخانه
بجوش آمد ز درد او زمانه
بدل گفتا ندانم کاین چه جایست
ز سر در این چه دوران بلایست
اگر این جان من سنگین نبودی
مرا تاب بلا چندین نبودی
اگر من بودهام ازسنگ خاره
چگونه کردهام دریا کناره
اگر دریا بدیدی دُرّ اشکم
فرو بردی بقعر خود ز رشکم
وگر باران بدیدی آب چشمم
چو برقی در من افتادی بخشمم
مگر درخواب میبینم من اینجای
که نتوان راست کردن بر زمین پای
چو صد غم بر دل ناشادش آمد
بیک ره مکر حُسنا یادش آمد
از آن سگ گریه برگلزارش افتاد
یقین دانست کز وی کارش افتاد
بدل میگفت خسروشاه هرگز
ز حسنا کی شود آگاه هرگز
که داند کو بجان من چه بد کرد
برای شهوتی ترک خرد کرد
ز رشک خود مرا در خون جان شد
چنین در خون جانی کی توان شد
ولی چون بگذرد از فرق آبش
دهد دوزخ بیک آتش جوابش
کنون چون مرغ بی آرام ماندم
بجستم دانهیی در دام ماندم
اگر بینم رخ یارم دمی نیز
اگر مرگم رسد نبود غمی نیز
کجایی خسروا تا یار بینی
بیا ای بیخبر تا کار بینی
اگر یاری مرا یاری کنون کن
چو یارانم وفاداری کنون کن
مرا خود ساقی حسن وفا مُرد
که صاف آمد ترا قسم و مرا دُرد
مگر انصاف شد کلّی فراموش
که زهر آمد مرا حصّه ترانوش
ز عشقت کیسهیی بردوختم من
که برجانت جهان بفروختم من
چنان در پردهٔ غم زار گشتم
که گرد عنکبوتان تار گشتم
تنم چون زیر پیراهن بدیدند
همه پیوستگان از من بریدند
ز من پیوستگان رفتند یکسو
ز من زان طاق شد پیوسته ابرو
دو چشمت جادوان دلفروزند
که در آنجا مرا جان درتو دوزند
مرا چون درتو میدوزند هر دم
چرا از هم جدا ماندیم در غم
مرا چون درتومیدوزند از آنست
کزان زخم از دل من خون روانست
چولختی راز گفت آن ماه مهجور
فرو بارید بر مه دُرّ منثور
شده صیاد سرگردان ازان کار
که تا آن بت چرا گرید چنین زار
زبان پارسی را می ندانست
سخنها فهم کردن کی توانست
سمنبر بود ترکی گوی آفاق
بسی زو ترکتازی دیده عشّاق
چنان بگشاد در تُرکی زبانش
که شد آن ترک چین هندو بجانش
بدان صیاد گفتا راز بگشای
که چون دربندم آوردی درین جای
کدامین کشورست و نام آن چیست
درین اقلیم شاه این زمین کیست
جوابش داد صیاد زمانه
که هست این آشیان صیادخانه
روان گشتم بدریا بامدادی
یکی صندوق میآمد چو بادی
چو پیشم آمد از جیحون گرفتم
بیاوردم ترا بیرون گرفتم
دگر این کشور ترکست و چینست
سراسر حدّ ترکستان زمینست
شه فغفور شاه این دیارست
ز عدل او همه چین پرنگارست
چو گل القصّه واقف شد ز اسرار
شد او از گشنگی خود خبردار
طعامی خواست او و مرد برخاست
بسی ماهیش آورد و دگر خواست
زماهی قوّت آن مه دگر شد
مهش لختی ز ماهی تازه تر شد
ز بیماری ازان صیادخانه
نیامد بر در آن شمع زمانه
بآخر چون برامد بیست و شش روز
چو شهدی شد گل چون شمع خوش سوز
ز رنجوری کدویی بود بی شهد
کدو را شهد میگفتی ولی عهد
چوشهدی شد لب گلفام او را
چو مومی گشت نرم اندام او را
چنان خوش گشت و شیرین گشت و ترگشت
که چون پر مغز حلوای شکر گشت
ز رویش بار دیگر شور برخاست
ببویش مرده هم از گور برخاست
دگر ره غمزهٔ او شد جگر دوز
دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز
نکوتر شد ز چینش زلف مشکین
که نیکوتر نماید مشک در چین
چو بنهاد آن نگارین شست بر راه
چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه
دلش از عشق آن دلخواه برخاست
بقصد وصل او ناگاه برخاست
دماغش از گل نخوت بجنبید
جوان بود آتش شهوت بجنبید
دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست
نهاد او بر گنه چون چنگ ره راست
چو گلرخ آن بدید از جای برجست
رگ شریان او بگرفت بر دست
چنان افشرد کز وی جان برامد
جهان بر جان آن نادان سرامد
ندارد کار نادان هیچ سامان
که نادانی ندارد هیچ درمان
چو شد از جان جدا صیاد بی باک
بت سیمینش پنهان کرد در خاک
گل آن شب بود تا وقت سحرگاه
که تا شد سرنگون سوی سفرماه
فغان برداشت مرغ صبحگاهی
منادی کرد از مه تا بماهی
فرو کوفت از سر درد و نیازی
بگوش خفتگان بانگ نمازی
چو گل از کار آن صیاد پرداخت
خدا را شکر کرد وحیلهیی ساخت
بدل گفتا اگر زینسان که هستم
برون آیم شود کارم ز دستم
چو بینندم بتی سیمین سمنبر
همه کس را طمع افتد بمن بر
مرا آن به که بر شکل غلامان
همه آفاق میگردم خرامان
چو خود بر صورت مردان کنم من
کرا صورت بود کاخر زنم من
روان گردم سوی هر شهر و هر بوم
روا باشد که بازافتم سوی روم
دلم را محرمی درخورد یابم
دمی درمان چندین درد یابم
شنودستم من از گویندهٔ راه
که یابنده بود جویندهٔراه
بآخر خویشتن را چون غلامان
قبا در بست و شد سرو خرامان
کُله بر ماه مشکین طوق بشکست
قبا در سر و سیم اندام پیوست
کلاهی همچو ترکان از نمد کرد
قبا و پیرهن در خورد خود کرد
که داند این چکارست و چه راهی
مگر هم زان نمد یابد کلاهی
چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت
ز خود یکبارگی سوداییی ساخت
قبا پوشید و پیراهن رها کرد
وزان بت، عقل پیراهن قبا کرد
همه پیرایه و زرّینه برداشت
دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت
برامد از گهرهای فلک جوش
که گوهر گشت گل را حلقه در گوش
نرسته بود دو پستان تمامش
فرو بست آن زمان چون سیم خامش
مگر بایست آن سیمین صنم را
که لختی کم کند زلف بخم را
ز زلف خود شکن گر درکشیدی
بجای هر یکی صد در رسیدی
بآخر چون غلامان خویشتن را
یکی کرد آن دو زلف پرشکن را
چو در هم بافت آن دو موی چون شست
ز زفتی در نمیآمد بدو دست
ذوابه چون بپشت افتاد بازش
جهان بگرفت روی دلنوازش
کجا بود آن زمان خسرو که ناگاه
بدیدی روی آن خورشید، چون ماه
بآخر سرو سیمین شد روانه
چو تیری کورود سوی نشانه
چگونه مه رود زیر کبودی
چنان میرفت آن مهرخ بزودی
چو صبح آتشین از کوه دم زد
رخ خورشید از آتش علم زد
بوقت صبح بادی خوش برامد
چو صبح اندر دمید آتش برآمد
برامد آفتاب از کوه ناگاه
چو آتش از میان خرمنی کاه
چو روشن گشت روز،آن ماه دلسوز
دو روز و شب قدم زد تا سوم روز
چو مرغ صبح در فریاد آمد
فلک را بازیی نو یاد آمد
عذابی، دیده از ره بر وی انداخت
بلای دیگرش حالی برانداخت
غم کاری دگر در پیشش آورد
بپای خود بگور خویشش آورد
بوقت صبح ازانجا راه برداشت
دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت
چو هنگام زوال آمد، دران راه
زمین میتافت همچون زلف آن ماه
جهان را روشنی سوراخ میکرد
زمین پر زعفران شاخ میکرد
یکی ده بود در نزدیک آن راه
چو بادی سوی آن ده رفت آن ماه
چنان ده در جهان دیگر نبودی
بترکستان ازان خوشتر نبودی
بهر سویی و هر کوییش آبی
ز بالا بسته هر سویی نقابی
هزاران مرغ گوناگون گستاخ
بسوی آشیان پرّان بهر شاخ
همی چون نوحه دردادی یکی زار
جداافتاده بودی چون گل از یار
بپیش ده پدید آمد یکی کوی
میان، آب و درختان روی درروی
کنار جوی نرگس رسته بیرون
نشسته سبزه در نم لاله درخون
دمیده شعلهٔ آتش ز لاله
زده بر شعلهٔ او ابر ژاله
یکی منظر بپیش کوی کرده
دو دکّانیش از هر سوی کرده
ز بس گرمای راه و ناتوانی
بخفت آن ماه دلبر در دکانی
تو گفتی در بهشتی حور خفتست
و یا در نرگس تر نور خفتست
چو گل در خواب رفت از بوی گلزار
ز رویش فتنه شد درحال بیدار
قضا را باغ باغ شاه چین بود
که خوشتر از همه روی زمین بود
بزیر پرده ماهی داشت آن شاه
که ننمودی بپیش روی او ماه
بلورین ساق بود و سیمتن بود
نگار چین و خورشید ختن بود
ببالا سرو را تشویر دادی
بشکّر گلشکر را شیر دادی
شکر وقف لب گلرنگ او بود
خرد را دست زیر سنگ او بود
چو بگشادی دو لعل ارغوان رنگ
فراخی یافتی شکّر ازان تنگ
اگر دندان زدی بر لعل خندان
بماندی لعل ازان لب لب بدندان
چو چشم جادویش خونریز کردی
سر زلفش ز پی پس خیز کردی
قضا را بر دریچه بود کز راه
رخ گل دید چون خورشید و چون ماه
ز درد عشق جانش بر لب آمد
فرو شد روزش و دور شب آمد
سمن در حلقهٔ سنبل فگنده
صبا مشگ ترش بر گل فگنده
چو دختر دید موی مشک بیزش
گل تر کرده از لبخشک خیزش
رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت
بخوبی سی ستاره زیر لب داشت
رخ گل را بشب در روز بودی
بروز اندر ستاره مینمودی
چو دید آن روز و شب دختر، نهانی
شبش خوش کرد روز شادمانی
چو گلرخ روز و شب بنمود با او
بروز و شب تو گفتی بود با او
عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت
چو باران شبنمش از ذوق میریخت
بدکّانی ببر باز اوفتاده
دل دختر بپرواز اوفتاده
چو مردان خویشتن آراسته بود
بدستی دیگر از نوخاسته بود
عرق بر روی آن دلبر نشسته
چو مروارید بروی رسته بسته
سر زلفش ز پیچ و تابداری
لب لعلش ز لطف و آبداری
یکی گفتی ز جانم تاب بردهست
دگر گفتی زچشمم آب بردهست
چنان شد دختر از سودای آن ماه
که از منظر بخواست افتاد بر راه
دلش در عشق گل دریای خون شد
بزیر دست عشق او زبون شد
رخش از خون دل گلگون برامد
دلش چون لالهیی ازخون برامد
کنیزی را بخواند و گفت آن ماه
بجان آمد دلم زین خفته در راه
ازین برنای زیبا، جان من شد
دلم خون گشت و از مژگان من شد
چو دیدم زلف او چون مارپیچان
بزد مارم، شدم زان مار بی جان
چو مشکین بند زلفش دلستانست
دل مسکین من دربند آنست
مرا در عشق او از خود خبر نیست
نکوتر زو بعالم در، پسر نیست
به چین گرچه بسی دلخواه باشند
بر این ماه خاک راه باشند
ازو گر کام دل حاصل نیاید
مرا شادی دگر در دل نیاید
دلم از پستهٔ او شور دارد
ازان از دیده آب شور بارد
مرا با او بهم بنشان زمانی
که بستانم ازو داد جهانی
کنیزک چون سخن بشنود برجست
بر گل رفت چون بادی و بنشست
ز خواب خوش برامد سیمبر ماه
کنیزک را برخود دید بر راه
بترکی گفت کای هندوت خورشید
تویی زنگی ولی در چین چو جمیشید
قدم را رنجه کن با چاکر خویش
که میخواند ترا خاتون برِخویش
اگر فرمان بری جانت بکارست
وگرنه جای تو زندان ودارست
که گر ترکی نه در فرمانش آید
چو پیلی یاد هندستانش آید
مگر بختت براه آمد که آن ماه
بمهر دل ترا گیرد بجان شاه
چو خاتون درجهان یک سیمبر نیست
بعالم در، چنین باغی دگر نیست
تراست این باغ و خاتون هر دو باهم
شمادانید اکنون هر دو با هم
چو بشنود این سخن گلرخ فروماند
بجای آورد و تا پایان فرو خواند
بدل گفتا نبود این هیچ سامان
که بیرون آمدم شبه غلامان
اگر همچون ز نان میبودمی من
ازین دیگر زنان آسودمی من
ولیکن گر زن و گر مرد باشم
محال افتد که من بی درد باشم
نداند دید بی دردم زمانه
ازین در درد ماندم جاودانه
هنوز اندوه خود باسر نبردم
رهی دیگر بنو باید سپردم
دل مسکین من گمراه افتاد
برون آمد ز گو در چاه افتاد
زهی گردنده چرخ کوژ رفتار
بدرد دیگرم کردی گرفتار
پیاپی غم مده کز جان برایم
مکن تعجیل تا با ن برایم
جهانا هر زمان رنگی براری
که داند تا تو در پرده چه داری
چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد
ز گفت آن کنیزک تنگدل شد
بدو گفت ای مرا در خون نهاده
قدم از حدّ خود بیرون نهاده
چو تو کار غریبان دانی آخر
غریبی را چرا رنجانی آخر
مکن بد نام خاتون جهان را
ترا به گر نگهداری زبان را
که باشم من، که جفت شاه باشم
نیم خورشید تا با ماه باشم
برو بریخ نویس این گرم کوشی
ز سردی چون فقع تا چند جوشی
منم مردی غریب از پیش من دور
گدایی را نباشد هیچ منشور
منم اینجا غریبی دل شکسته
چه میخواهی ازین در خون نشسته
بگفت این وز خون دل چو باران
فرو بارید از نرگس هزاران
کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه
بر خاتون خودآمد همانگاه
همه احوال با خاتون بیان کرد
سه بار دیگرش خاتون روان کرد
چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری
خود آمد پیش گلرخ چون نگاری
بگلرخ گفت ای سرو سمنبوی
نگو داری همه چیزی به جز خوی
منم دل در هوایت ذرّه کردار
که تا چون آفتاب آیی پدیدار
منم پروانهیی دل در تو بسته
طواف شمع رویت را نشسته
چودل بردی بجانم رای داری
که الحق دلبری را جای داری
هوایت را دل من گشت بنده
که دلها از هوا باشند زنده
چو دیدم در بساطت نقد عینی
بگردانیم با هم کعبتینی
چرا در باغ شاه چین نیایی
چو خسرو در برِ شیرین نیایی
تویی شمع و دلم پروانهٔ تست
دمی تشریف ده کاین خانهٔ تست
چو آتش تند خو افتادهیی تو
مگر ازتخم شاهان زادهیی تو
بیا تا خوش بهم باشیم پیوست
بزیر گل گهی خفته گهی مست
گل تر گفت میباید مرا این
ولی در روم با خسرو نه در چین
چو بسیاری بگفت آن سرو چینی
پدید امد ز گلرخ خشمگینی
برابروزد گره از خشم آن ماه
گریزان شد ز پیش چشم آن ماه
چو برنامد ازان گل هیچ کارش
نه صبرش ماند در دل نه قرارش
برآن دلبر دل او کینه ور شد
ز نافرمانیش زیر و زبر شد
میان باغ در شد آن فسونگر
اِزار پای کرد آنجا بخون در
برآورد از جهان بانگ خروشی
ز خلقش در جهان افتاد جوشی
فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر
که ای دردا که رسوا گشت دختر
کنیزک بود گر باغ بسیار
چو عنبر خادمان نام بردار
ز بانگ او همه از جای جستند
چو دل آشفتگان بر پای جستند
فتاده بود آن دختر بخواری
چو می جوشان چو نی نالان بزاری
بدیشان گفت جایی خفته بودم
بپیش بادگیری رفته بودم
خبر نه ازجهان درخواب رفته
چسان باشد میان مرگ و خفته
غریبی آمد و با من چنین کرد
برسوایی ز من خون بر زمین کرد
چو حاصل کرد کام خویش ناگاه
نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه
دویدند و گرفتندش بخواری
درافگندند در خاکش بزاری
یکی مشتش زدی دیگر تپانچه
یکی مویش برآوردی بپنجه
چو بردندش بپیش دختر شاه
بیستاد آن سنمبر بر سر راه
چو دختر روی آن ماه زمین دید
رخش چون گل لبش چون انگبین دید
بدیشان گفت کاین را باز دارید
بر شاه این سخن را رازدارید
که تا لختی بیندیشم درینکار
که کار افتاد و من مُردم ازین بار
بزودی خانهیی را در گشادند
بسان حلقه، بندش بر نهادند
گل تر در میان خاک و خون ماند
بزیر پای محنت سرنگون ماند
ز خون دیده خاک خانه گل کرد
زمژگان ابر و دریا را خجل کرد
نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز
که باران ریزد آن در یک شبانروز
فغان میکرد کای چرخ دونده
نگونسارم چو خود در خون فگنده
مرا از جور تو تا چند آخر
کنی هر ساعتم در بند آخر
فرو ماندم ندیدم شادمانی
بجان آمد دلم زین زندگانی
بگو تا کی دهی این گوشمالم
که از جورت درامد تنگ، حالم
ز من برساختی بازارگانی
چه میگردانیم گرد جهانی
گهی آغشتهٔ دریام داری
گهی سرگشتهٔ صحرام داری
بکن چیزی که خواهی کرد با من
که من بفشاندم از تو پاک دامن
چو سوزی باره باره هر زمانم
بیکباره بسوز و وارهانم
ز سوزم نیک سودی برنخیزد
که گر سوزیم دودی برنخیزد
ز مرگم گرچه تیماری نباشد
گلی را سوختن کاری نباشد
دلم در عشق خسرو آن بلا دید
که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید
اگر اندوه من کوهی بیابد
بیک یک ذرّه اندوهی بیابد
مرا درد فراق از بسکه جان سوخت
ازان تف مردمم در دیدگان سوخت
سزد گر دل ازین تف می بسوزم
که گر بر دل نهم کف می بسوزم
مرا چندانکه از رگ خون چکیدست
ز زیر پای من بر سر رسیدست
ز بس خونابه کافشاندم ز دیده
چو چوبی خشک برماندم ز دیده
دریغا کاین زمانم گریه کم شد
دلم مستغرق دریای غم شد
چو جانم آرزومندی گرفتی
دلم از گریه خرسندی گرفتی
بسی غم زاشک چون باران به در شد
کنون چشمم از آن باران به سر شد
بخوردم خون دل دیگر ندارم
کنون بی رویش از چشمم چه بارم
چه میگویم که چندانی بگریم
که از هر مژّه طوفانی بگریم
ازان از دیده بارم نار دانه
که دل پرنار دارم جاودانه
منم کاهی چنین دلخسته از تو
چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو
تن من طاقت کاهی ندارد
دل من قوّت آهی ندارد
مرا گر هیچ گونه تن پدیدست
ازان دانم که پیراهن پدیدست
ز زاری خویش را من مینبینم
درون پیرهن تن مینبینم
رخ آوردم بدیوار از غم تو
شدم سرگشتهٔ کار از غم تو
چو نه دل دارم ونه یاردارم
سزد گر روی در دیوار دارم
بهم بودیم چون موم وعسل خوش
جداماندیم از هجران چو آتش
گل تر را، چو بلبل قصه دارست
غراب البین اینجا برچه کارست
تویی جان من و من مانده بی جان
بگو تا چون بود تن زنده بی جان
چه خواهم کرد بی جان تن بمانده
عجب دارم توبی من، من بمانده
نیم من مانده کز من آنچه ماندست
سر مویست ازتن آنچه ماندست
سر مویی چه خواهد کرد بیتو
که جانم نیست و تن درخورد بیتو
دلی دارم درین وادی هجران
بحکم نامرادی کرده قربان
گلم، باعمر اندک، چون بگویم
غمی کز هجر تو آمد برویم
غم و اندوه من از کوه بیشست
چه دریا و چه کوه اندوه بیشست
مرا چون خورد غم، غم چون خورم من
مگر تا جان سپارم خون خورم من
منم خاکی بسر خون خورده بیتو
چو خاکی روی در خون کرده بیتو
گر از من سیر گشتی نیست زین باک
کم انگار از همه عالم کفی خاک
اگر در راه مشتی خاک نبود
ز مشتی خاک کس را باک نبود
ز هر نوعی سخن میگفت آن ماه
ز چشم او شفق بگرفته آن راه
چو بحر شب برامد از کناری
همه چین گشت همچون زنگباری
چنان شد روی گردون از ستاره
که گفتی گشت گردون پاره پاره
در آن شب دختر افتاده در دام
بخون میگشت ازان مرغ دلارام
چو از شب نیمهیی بگذشت دختر
بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر
بیامد شمع پیش ماه بنهاد
دران خانه رخش بر راه بنهاد
وزان پس شد برون، خوان پیش آورد
شراب و نان بریان پیش آورد
بگل گفت ای نکویی مایهٔ تو
رخ زیبای تو پیرایهٔ تو
دلم آتش فروزی درگهت را
دو چشمم آب زن خاک رهت را
رخت بر ماه نو زنهار خورده
شده نیمی ازو زنگار خورده
برت بر سیم دست سنگ بسته
بمن بربستهٔ تو تنگ بسته
منم از لعل گلرنگت شکر خواه
تو نیز آخر ز من یک چیز در خواه
ز عشق آن شکر دل خسته دارم
که بیتو چون جگر دل بسته دارم
خوشی با من بهم بنشین شب و روز
که تو هم دلبری من هم دل افروز
دو دستی جام خور پیوست با من
مرا باش و یکی کن دست با من
مکن، ازخون چشم من حذر کن
کسی دیگر طلب خونی دگر کن
مکن، با من نشین گر هوش دای
که بر چشمت نهم گر گوش داری
بدست خود دریدم پرده خویش
پشیمانم کنون از کردهٔ خویش
ولیکن دل چنین کز عشق برخاست
نیاید عشق با نام نکو راست
ز تو چون سیم اندامی ندیدم
بدادم نام و بدنامی خریدم
مدار این عاشق خود را تو عاجز
مگر عاشق نبودستی تو هرگز
اگردر عشق همچون من تو زاری
ز عشق من خبر آنگاه داری
ولی چون نیستی از عشق آگاه
کجا داری بسوز عاشقان راه
چه میدانست آن در خون فتاده
که از عشقست گل بیرون فتاده
چه بسیاری بگفت آن تاب دیده
چو نرگس کرد ازو پر آب دیده
اجابت می نکرد آن ماه دلبر
که از گل می نیاید کار دیگر
ز زن مردی نیاید هیچگونه
ولیکن بود آنجا باژگونه
گلش گفت ای خرد یکسو نهاده
بخون جان خود بازو گشاده
تومیخواهی که چون زلف سیاهت
بمن برتابی و اینست راهت
اگر تو فی المثل چون آفتابی
بقدر ذرّهیی بر من نتابی
وگر تو زارزوی من بسوزی
ز من روزی نخواهی یافت روزی
وگر خونم بریزی بر سر خاک
بحل کردم ترا من از دل پاک
وگر بر سر کنی خاک از غم من
همه بادست تا گیری کم من
کسی خو کرده در صد ناز و اعزاز
چگونه از کسی دیگر کشد ناز
برون آمد ز پیش گل چو گردی
بسی بگریست چون باران بدردی
بسر آمد نخستین بار چون گاز
ولی چون شمع شد آخر بسر باز
درآمد خاک بر سر آب در چشم
برون شد دل پر آتش سینه پر خشم
بخش ۵۵ - آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو: چو از خسرو شه قیصر خبر یافتبخش ۵۷ - آگاهی یافتن خسرو از گل: چوصبح پرده در از پرده دم زد
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
الا ای طوطی طوبی نشین خیز
دمی طوبی لک از طوبی شکرریز
هوش مصنوعی: ای طوطی خوش صدا، بیا و لحظهای بنشین و با صدای شیرینت شکر بپاش.
چو هستی قرّة العین معانی
که قوت القلب و عین الشمس جانی
هوش مصنوعی: تو مانند پرتو روشنایی هستی که جان دل را نیرو میبخشد و نوری شبیه به خورشید را به همراه دارد.
چو تو در اصل فطرت آفتابی
بیک یک ذرّه تا چندین شتابی
هوش مصنوعی: اگر تو در اصل طبیعت مانند خورشید باشی، پس چه نیازی به شتاب و تلاش اضافی است؟
برای ذرّه، خورشیدی ز میغی
اگر آید برون باشد دریغی
هوش مصنوعی: اگر خورشید از ابر بیرون بیاید، برای ذرهای کوچک هم که شده، جای تأسف نیست.
بیک ذرّه اگر مشغول باشی
بدان یک ذرّه خود را غول باشی
هوش مصنوعی: اگر به چیزهای کوچک و بیاهمیت بپردازی، بدان که خود را به چیزی بزرگ و غیرقابل کنترل تبدیل کردهای.
چو هر چیزی که در هر دو جهانست
همه ذرّات تست و این عیانست
هوش مصنوعی: هر چیزی که در این دنیا و جهان دیگر وجود دارد، تمام اجزای آن به نوعی به تو مربوط است و این حقیقتی آشکار است.
همه اجزا برافگن ره بگل جوی
بهانه ساز گل را، حال خود گوی
هوش مصنوعی: تمام عناصر به دور هم جمع شوند تا به گلزار برسند و بهانهای برای شکوفایی گلها فراهم کنند. حال خود را بیان کن و از احساسات درونیات بگو.
چنین گفت آن سخنگوی دل افروز
که گلرخ بود در صندوق ده روز
هوش مصنوعی: آن سخنگوی دلنشین که چهرهای زیبا و گل مانند دارد، چنین بیان کرد که او در صندوقی برای ده روز قرار دارد.
فتاده در میان آب دریا
گهی شد تاثری گه تا ثریا
هوش مصنوعی: در میانه آب دریا، گاهی انسان احساس غم و اندوه میکند و گاهی به اوج شادی و سرور میرسد.
گرفتار آمده در آب و صندوق
گهی در قعر دریا گه بعیوق
هوش مصنوعی: در این بیت، گوینده به وضعیتی اشاره میکند که در آن گرفتار و در عذاب است. او خود را در شرایطی میبیند که یا در عمق دریا غرق شده یا در صندوقی محبوس شده، به نوعی در تضاد قرار دارد و به آن بی قراری و آشفتگی اشاره میکند. این وضعیت میتواند نمادی از بیپناهی و عدم امنیت باشد.
گهی رفتی ببُن چون گنج قارون
گهی رفتی بسر مانند گردون
هوش مصنوعی: گاهی مانند گنجی در اعماق زمین میروی و گاهی به سرعت مانند آسمان به اوج میرسی.
زهی بازی چرخ بوالعجب باز
که گل را چون فگند از پردهٔ ناز
هوش مصنوعی: چی بگویم از حیرت چرخ زمان که چگونه گل را از لابهلای ناز و پردههایش برمیدارد و به بیرون میآورد.
دران صندوق گلرخ ماند ماهی
مهی بر ماه و ماهی گرد راهی
هوش مصنوعی: در آن صندوق، چهره زیبایی مانده است که درخشش آن شبیه به ماه و حالت گردش آن مانند مسیر ماه است.
مهی آورده با ماهی بهم پشت
نبود از ماه تا ماهی دو انگشت
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به زیبایی و هماهنگی بین ماه و ماهی اشاره میکند. از آنجا که ماه و ماهی هر دو نمادهایی از زیبایی و قدرت طبیعی هستند، شاعر به ما میگوید که بین این دو موجود فاصله و جدایی وجود ندارد و آنها به یکدیگر پیوستهاند. این اشعار نشاندهنده همگامی و همنشینی عناصر طبیعت است.
بمانده ماه در زیر سیاهی
گرفته آب از مه تا بماهی
هوش مصنوعی: ماه در زیر تاریکی باقی مانده و به خاطر مه، آب را به سمت ماهی روانه کرده است.
ز تُرکی کردن باد جهنده
بترکستان فتاد آن نیم زنده
هوش مصنوعی: زیبایی و نشاطی که از باد تند و خنک به وجود میآید، به سرزمین ترکستان رخنه کرده و آن بخش زنده و شاداب را متأثر کرده است.
چو کرد آن آب دریا را گذاره
فگندش آب دریا در کناره
هوش مصنوعی: زمانی که آب دریا با شدت به کنار آمده و سرریز میشود، آن را به سواحل وکنارهها میریزد.
لب دریاستاده بود مردی
که ماهی را ز دریا صید کردی
هوش مصنوعی: مردی کنار دریا ایستاده بود که ماهی را از دریا گرفت.
کنون صیدش نه ماهی بود مه بود
چنین ماهی،ز صد ماهیش به بود
هوش مصنوعی: اکنون شکار او نه ماهی است، بلکه ماهیای است که از صد ماهی دیگر بهتر است.
یکی صندوق را میدید بر آب
که میآمد سبک چون تیر پرتاب
هوش مصنوعی: شخصی صندوقی را بر روی آب میدید که به آرامی و به راحتی همانند تیر پرتاب حرکت میکند.
چوآن صندوق تنگ او درآمد
ازان دریا بچنگ او درآمد
هوش مصنوعی: وقتی که آن صندوق کوچک وارد دریا شد، به دستان او نیز رسید.
ازان دریا برون آورد بر سر
نهاده دید قفلی سخت بر در
هوش مصنوعی: از دریا چیزی را بیرون آورد و بر سر کوه گذاشت و قفلی سخت بر در آن دید.
بدل گفتا ندانم تا چه چیزست
ولی دانم که چیزی بس عزیزست
هوش مصنوعی: بگوید که نمیداند آن چیز چیست، اما میداند که بسیار ارزشمند و گرانبهاست.
اگر این هست صندوق خزینه
دلم خوش باد در صندوق سینه
هوش مصنوعی: اگر این است که در دل من گنجینهای وجود دارد، خوشحالم که این گنجینه در سینهام محفوظ است.
ز دریا کردمی باید کرانه
بباید برد این را سوی خانه
هوش مصنوعی: از دریا باید به ساحل رفت و این را باید به خانه برد.
بگفت این و بسوی خانه برد او
بزرگی کرد و قفلش کرد خرد او
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس او را به سمت خانه خود برد، و با هوش خود در را قفل کرد.
چو سر برداشت دروی مردهیی دید
جهان بر خود بسر آوردهیی دید
هوش مصنوعی: وقتی درویش سرش را بلند کرد، مردهای را دید و متوجه شد که دنیا با حالتی خاص و متفاوت در حال گذران زندگی است.
رخی چون ماه گشته زعفرانی
بری چون سیم گشته پرنیانی
هوش مصنوعی: چهرهای مانند ماه دارد و رنگش زعفرانی است، و پیکری چون سیم دارد که مانند پرنیان نرم و لطیف است.
دهانی خشک و رویی زرد گشته
نفس بگسسته و دم سرد گشته
هوش مصنوعی: دهان خشک و چهرهای زرد شده، نفسها به شماره افتاده و تنش سرد شده است.
سیاهی باسفیدی رفته در هم
لبش از تشنگی بگرفته بر هم
هوش مصنوعی: لبان او از شدت تشنگی به هم فشرده شده و سیاهی و سفیدی در چهرهاش آمیخته شده است.
که داند کو ز زاری برچسان بود
ز بی برگی چو برگ زعفران بود
هوش مصنوعی: کیست که بداند انسانهای بیبرکت و بیانگیره چه حال و روزی دارند؟ مانند برگی از گل زعفران که بیاحساس و بدون زندگی است.
چو چوگانی شده پشتش بخم در
چو گویی بسته پا و سر بهم در
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به حالتی که کسی در موقعیتی دشوار یا در قید و بند قرار گرفته است. او همچون چوگانی که پشتش خمیده شده و پاها و سرش به هم بسته است، نمایانگر ضعف و ناتوانی است. این تصویر نشاندهنده دست و پای بسته و عدم آزادی در عمل است.
مهش با مشک تر درهم گرفته
چو ماه نو قد او خم گرفته
هوش مصنوعی: ماهی که تازه متولد شده، شبیه به ماه نو و خوشمنظره است و زیبایی او با عطر مشک ترکیب شده است، به طوری که قامتش به آرامی خمیده به نظر میرسد.
ز سرو و ماه بسیاری شنیدیم
ولی سروی چو ماه او ندیدیم
هوش مصنوعی: ما دربارهی زیباییهای بسیار از سرو و ماه شنیدهایم، اما هیچ سروی را مانند او که چون ماه است، ندیدهایم.
ز دریا و زماهی رسته بود او
مهی از دست ماهی جسته بود او
هوش مصنوعی: او ماهی بود که از دریا و زمان خود رسته و آزاد شده بود. او در حال فرار از دست ماهیها بود.
چو بر گل محنت دریا سرآمد
چو ماهی حوت از دریا برآمد
هوش مصنوعی: زمانی که مشکلات و سختیها به پایان میرسند، مانند این است که ماهی بزرگ از اعماق دریا بیرون میآید.
سبک روح جهان پیرایه برداشت
دو گوش او گرانباری ز درداشت
هوش مصنوعی: روان جهان در لباس زیبایی جلوهگر است و دو گوش او به مانند سنگینی و بار معنایی میباشد که به درک عمیقتر از هستی نائل میشود.
شکست آن مرد آن صندوق را پس
بلندی یافت چون صندوق کرگس
هوش مصنوعی: آن مرد که صندوق را شکست، به جای آن که شکست بخورد، با قد بلندش همانند صندوقی که پر از کاهو است، برتری و قوتی را پیدا کرد.
چو آن دلبند را برداشت ازجای
نهاده بود آن بت بند بر پای
هوش مصنوعی: وقتی آن معشوق را برداشتند، آن بت (مجسمه) هم بر پای او بند گذاشته بود.
درامد مرد و سنگ سخت بردست
نگار سنگدل را بند بشکست
هوش مصنوعی: مردی با تلاش و استقامت خود، توانست از چنگال سختی و مشکلاتی که دل بیرحم معشوقش برایش ایجاد کرده بود، رهایی یابد.
ز درد آن شکستن زود از جای
بجنبانید آهسته سر و پای
هوش مصنوعی: از شدت درد، زود از جا برخیزید و به آرامی سر و پا را حرکت دهید.
چنان خوش گشت ماهیگیر ازان ماه
که گفتی شد ز ماهی تا بمه راه
هوش مصنوعی: ماهیگیر از دیدن آن ماه به قدری خوشحال شد که گویی از ماهی به سوی بستر دریا راهی پیدا کرد.
برفت و ماهیی برآتش افگند
چو بریان شد برو بوی خوش افگند
هوش مصنوعی: او رفت و ماهی را بر روی آتش گذاشت. وقتی که ماهی کاملاً پخته شد، بوی خوش آن در فضا پخش شد.
برآورد و بپیش روی او داشت
بت مهروی بیخود، سر فرو داشت
هوش مصنوعی: او با زیبایی خاصی در مقابلش ایستاده بود و در حالی که مجذوب او بود، سرش را به علامت احترام پایین آورده بود.
چو مشک آورد در پیش مشامش
گشاد از بوی آن حالی مسامش
هوش مصنوعی: وقتی مشک را در برابرش آوردند، بوی آن برایش چنان دلپذیر بود که حال و هوایش تغییر کرد.
بعطسه شد دماغ او گشاده
دو چشم چون چراغ او گشاده
هوش مصنوعی: او با عطسهای که زد، بینیاش باز شد و چشمانش مانند چراغی روشن شدند.
چوچشم دلفریب از هم گشاد او
ز دست دل بدست غم فتاد او
هوش مصنوعی: چشمهای زیبا و دلربا که باز شد، دل او به دست غم سپرده شد.
ز عالم نیم جانی دید خود را
میان آشیانی دید خود را
هوش مصنوعی: از دنیای پیرامون، نیمی از وجود خود را مشاهده کرد و خود را در مکانی امن و آرام یافت.
عجب درمانده زان صیادخانه
بجوش آمد ز درد او زمانه
هوش مصنوعی: عجب، از شدت درد او، زمانه به تپش و اضطراب افتاد، گویی به حال او چارهجویی کرده است.
بدل گفتا ندانم کاین چه جایست
ز سر در این چه دوران بلایست
هوش مصنوعی: بدل گفت که نمیدانم این کجا است و این دوران پر از سختی و مشکلات چیست.
اگر این جان من سنگین نبودی
مرا تاب بلا چندین نبودی
هوش مصنوعی: اگر جانم اینقدر سنگین و دشوار نبود، من قادر به تحمل این همه سختی و بلا نمیبودم.
اگر من بودهام ازسنگ خاره
چگونه کردهام دریا کناره
هوش مصنوعی: اگر من از سنگ سخت و محکم ساخته شدهام، پس چگونه توانستهام دریا را به کناره بیاورم؟
اگر دریا بدیدی دُرّ اشکم
فرو بردی بقعر خود ز رشکم
هوش مصنوعی: اگر دریا را میدیدی، اشکهای گرانبهایم را به عمق خود میبردی، از سر حسادت.
وگر باران بدیدی آب چشمم
چو برقی در من افتادی بخشمم
هوش مصنوعی: اگر باران را ببینی، اشکهای من همچون برقی در وجودم میافتد و تو را میبخشم.
مگر درخواب میبینم من اینجای
که نتوان راست کردن بر زمین پای
هوش مصنوعی: آیا من در خواب هستم که در جایی قرار دارم که نمیتوانم پایم را به طور راست روی زمین بگذارم؟
چو صد غم بر دل ناشادش آمد
بیک ره مکر حُسنا یادش آمد
هوش مصنوعی: زمانی که صدای غم و اندوه بر دلش سایه افکنده بود، به یکباره یاد زیبایی و لطفی به سرش زد.
از آن سگ گریه برگلزارش افتاد
یقین دانست کز وی کارش افتاد
هوش مصنوعی: سگی که در دل جنگل گریه میکند، به خوبی متوجه میشود که کارش تمام شده و دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد.
بدل میگفت خسروشاه هرگز
ز حسنا کی شود آگاه هرگز
هوش مصنوعی: خسروشاه میگفت که هرگز زیبایی را نمیشناسد و از آن آگاه نمیشود.
که داند کو بجان من چه بد کرد
برای شهوتی ترک خرد کرد
هوش مصنوعی: کسی نمیداند چه بر سر جان من آمده و چه آسیبی به من زده است، به خاطر یک هوس بیهوده عقل و خِرَد خود را رها کردهام.
ز رشک خود مرا در خون جان شد
چنین در خون جانی کی توان شد
هوش مصنوعی: از حسادت خودم باعث شدم که جانم در رنج و عذاب باشد، حالا در این شرایط دشوار چطور میتوانم تحمل کنم؟
ولی چون بگذرد از فرق آبش
دهد دوزخ بیک آتش جوابش
هوش مصنوعی: اما زمانی که از آب عبور کند، جهنم با آتش پاسخ او را خواهد داد.
کنون چون مرغ بی آرام ماندم
بجستم دانهیی در دام ماندم
هوش مصنوعی: اکنون مانند پرندهای بیقرار هستم که به دنبال دانهای میگردد، اما در دام گرفتار شدم.
اگر بینم رخ یارم دمی نیز
اگر مرگم رسد نبود غمی نیز
هوش مصنوعی: اگر نگاهی به چهره محبوبم بیاندازم، حتی اگر در همان لحظه به مرگ نزدیک شوم، باز هم ناراحت نخواهم بود.
کجایی خسروا تا یار بینی
بیا ای بیخبر تا کار بینی
هوش مصنوعی: کجا هستی، ای عزیز، تا یار را ببینی؟ بیا، ای کسی که بیخبر هستی، تا کارها را ببینی.
اگر یاری مرا یاری کنون کن
چو یارانم وفاداری کنون کن
هوش مصنوعی: اگر میخواهی که به من کمک کنی، اکنون این کار را انجام بده و مثل دوستان دیگرم، به من وفادار باش.
مرا خود ساقی حسن وفا مُرد
که صاف آمد ترا قسم و مرا دُرد
هوش مصنوعی: ساقی زیبایی و وفا باعث شد که من از خود بیخود شوم، چرا که تو با صداقت و خلوص به سراغم آمدی، اما من همچنان در نشئه هستم.
مگر انصاف شد کلّی فراموش
که زهر آمد مرا حصّه ترانوش
هوش مصنوعی: آیا انصاف بهطور کامل فراموش شده است که زهر تلخ، بهجای زندگی بر من چیره شده است؟
ز عشقت کیسهیی بردوختم من
که برجانت جهان بفروختم من
هوش مصنوعی: از عشق تو، کیسهای از دل و جانم پر کردم، تا برایت همه جهان را فدای تو کنم.
چنان در پردهٔ غم زار گشتم
که گرد عنکبوتان تار گشتم
هوش مصنوعی: به قدری در غم و اندوه غرق شدم که مانند توری پر از تار عنکبوت شدم.
تنم چون زیر پیراهن بدیدند
همه پیوستگان از من بریدند
هوش مصنوعی: زمانی که بدنم را زیر پیراهن دیدند، همه کسانی که به من وابسته بودند، از من جدا شدند.
ز من پیوستگان رفتند یکسو
ز من زان طاق شد پیوسته ابرو
هوش مصنوعی: کسانی که با من بودند، اکنون از من جدا شدهاند و به سمت دیگری رفتهاند. از آن زمان که ابرویم به حالت قوسدار درآمد، همه چیز تغییر کرده است.
دو چشمت جادوان دلفروزند
که در آنجا مرا جان درتو دوزند
هوش مصنوعی: دو چشمان تو به قدری جذاب و mesmerizing هستند که وقتی به آنها نگاه میکنم، احساس میکنم جانم به تو پیوند خورده است.
مرا چون درتو میدوزند هر دم
چرا از هم جدا ماندیم در غم
هوش مصنوعی: چرا هر لحظه که مرا به تو نزدیک میکنند، ما هنوز در غم و اندوه از هم جدا هستیم؟
مرا چون درتومیدوزند از آنست
کزان زخم از دل من خون روانست
هوش مصنوعی: من وقتی به من آسیب میزنند، به خاطر این است که از زخم دل من خون میریزد و این درد در من عمیق است.
چولختی راز گفت آن ماه مهجور
فرو بارید بر مه دُرّ منثور
هوش مصنوعی: ماه مهجور (غایب) رازی را با چهرهای زیبا بیان کرد، و بارانهای نازک و لطیفی بر گنجینههای درخشانی که به صورت پراکنده وجود داشتند، نازل شد.
شده صیاد سرگردان ازان کار
که تا آن بت چرا گرید چنین زار
هوش مصنوعی: صیاد به خاطر این کار سرگردان شده است که نمیفهمد چرا آن بت اینگونه غمگین و نالان است.
زبان پارسی را می ندانست
سخنها فهم کردن کی توانست
هوش مصنوعی: اگر کسی به زبان فارسی آگاهی نداشته باشد، چگونه میتواند مفهوم صحبتها را درک کند؟
سمنبر بود ترکی گوی آفاق
بسی زو ترکتازی دیده عشّاق
هوش مصنوعی: در این دنیا، زیباییهای زیادی وجود دارد که به تحسین و عشق میانجامد و همگان تحت تأثیر آن زیباییها هستند.
چنان بگشاد در تُرکی زبانش
که شد آن ترک چین هندو بجانش
هوش مصنوعی: او به قدری با زبان ترکی سخن گفت که انگار آن ترک، چینی هندو را تحت تأثیر قرار داد و جانش را گرفت.
بدان صیاد گفتا راز بگشای
که چون دربندم آوردی درین جای
هوش مصنوعی: صیاد از شکارچی میپرسد که چرا راز را فاش نمیکند و از او میخواهد که بگوید چگونه او را در این وضعیت گرفتار کرده است.
کدامین کشورست و نام آن چیست
درین اقلیم شاه این زمین کیست
هوش مصنوعی: کدام سرزمین است و نامش چیست؟ در این دنیا، سلطان این سرزمین کیست؟
جوابش داد صیاد زمانه
که هست این آشیان صیادخانه
هوش مصنوعی: صیاد در جواب او گفت که این مکان همان جایی است که من برای صید آماده شدهام.
روان گشتم بدریا بامدادی
یکی صندوق میآمد چو بادی
هوش مصنوعی: در یک صبح زود، احساس آزادی و سرزندگی کردم و مانند یک صندوق که به همراه باد به دریا میرود، روانه شدم.
چو پیشم آمد از جیحون گرفتم
بیاوردم ترا بیرون گرفتم
هوش مصنوعی: وقتی از کنار جیحون گذشتم، تو را دیدم و تو را به بیرون آوردم.
دگر این کشور ترکست و چینست
سراسر حدّ ترکستان زمینست
هوش مصنوعی: این سرزمین دیگر متعلق به ترکها و چینیهاست و همهجا مرز ترکستان را تشکیل میدهد.
شه فغفور شاه این دیارست
ز عدل او همه چین پرنگارست
هوش مصنوعی: شاه فغفور حاکم این سرزمین است و به خاطر عدل و انصاف او، همه جا پر از زیبایی و رونق است.
چو گل القصّه واقف شد ز اسرار
شد او از گشنگی خود خبردار
هوش مصنوعی: وقتی گل قصه از رازها آگاه شد، به آگاهی از گرسنگی خود دست یافت.
طعامی خواست او و مرد برخاست
بسی ماهیش آورد و دگر خواست
هوش مصنوعی: او غذایی خواست و مردی آمد و مقدار زیادی ماهی برایش آورد و او دوباره درخواست دیگری کرد.
زماهی قوّت آن مه دگر شد
مهش لختی ز ماهی تازه تر شد
هوش مصنوعی: در اینجا به تأثیر و زیبایی یک ماه جدید اشاره میشود که باعث میشود حس و حال تازهای به وجود آید. به نوعی، وقتی از زیبایی و جذابیت قدیمی فاصله بگیریم، زیباییهای جدیدی در زندگی خود مییابیم که روحیهمان را تغییر میدهد.
ز بیماری ازان صیادخانه
نیامد بر در آن شمع زمانه
هوش مصنوعی: به خاطر بیماری، آن شمع روشنایی و زیبایی دنیا به در این صیدگاه نیامد.
بآخر چون برامد بیست و شش روز
چو شهدی شد گل چون شمع خوش سوز
هوش مصنوعی: پس از گذشت بیست و شش روز، گل مانند عسل شیرین شد و مانند شمع به زیبایی و نور خود ادامه داد.
ز رنجوری کدویی بود بی شهد
کدو را شهد میگفتی ولی عهد
هوش مصنوعی: از بیحالی و ناتوانی کدو، او را شهدی مینامیدند که در واقع هیچ شیرینیای نداشت، اما به خاطر عادت و تقلید، این نام را به او داده بودند.
چوشهدی شد لب گلفام او را
چو مومی گشت نرم اندام او را
هوش مصنوعی: لبان زیبا و مانند شهد او آنچنان شگفتانگیز و دلانگیز بودند که وقتی به آنها نگاه میکردی، حس میکردی که بدنش نرم و منعطف همچون موم شده است.
چنان خوش گشت و شیرین گشت و ترگشت
که چون پر مغز حلوای شکر گشت
هوش مصنوعی: خیلی دلپذیر و شیرین شد، به طوری که مانند حلوای شیرین و نرم که پر از مغز است، گردید.
ز رویش بار دیگر شور برخاست
ببویش مرده هم از گور برخاست
هوش مصنوعی: از چهرهاش بار دیگر نشانههای شوق و شوری نمایان شد، به طوری که حتی مردهها هم از قبرهایشان به خاطر بویی که از او میآمد، بلند شدند.
دگر ره غمزهٔ او شد جگر دوز
دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز
هوش مصنوعی: نگاه دلربای او دل را میسوزاند و زلف مشکینش به گونهای است که تمام جهان را تحت تاثیر قرار میدهد.
نکوتر شد ز چینش زلف مشکین
که نیکوتر نماید مشک در چین
هوش مصنوعی: زیبایی زلف مشکی با چینش آن بیشتر شده است و این زیبایی باعث میشود که خود مشک نیز در چینش بهتر جلوه کند.
چو بنهاد آن نگارین شست بر راه
چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه
هوش مصنوعی: وقتی آن دختر زیبا دستش را بر راه گذاشت، مانند ماهی که در دام صیاد گرفتار میشود، دل صیاد از زیبایی او تسخیر شد.
دلش از عشق آن دلخواه برخاست
بقصد وصل او ناگاه برخاست
هوش مصنوعی: دل او به خاطر عشق مطلوبش پر از هیجان شد و ناگهان به سوی وصال او تصمیم گرفت و حرکت کرد.
دماغش از گل نخوت بجنبید
جوان بود آتش شهوت بجنبید
هوش مصنوعی: جوانی که پر از خودپسندی و غرور است، باید بداند که شور و شهوت در وجودش زبانه کشیده و او را تحریک میکند.
دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست
نهاد او بر گنه چون چنگ ره راست
هوش مصنوعی: دل او مانند ساز چنگ به شدت پرآشوب و مضطرب شد و او گناه را به عنوان فشار و تحملی در نظر گرفت که باید از آن عبور کند.
چو گلرخ آن بدید از جای برجست
رگ شریان او بگرفت بر دست
هوش مصنوعی: وقتی او چهره زهرهاش را دید، از جایش برخاست و رگ شریانیاش را بر دستش گرفت.
چنان افشرد کز وی جان برامد
جهان بر جان آن نادان سرامد
هوش مصنوعی: او به قدری سختی و فشار آورد که جان از او بیرون رفت و زندگی آن نادان تحت تأثیر قرار گرفت.
ندارد کار نادان هیچ سامان
که نادانی ندارد هیچ درمان
هوش مصنوعی: نادان هیچ راهی برای حل مشکلاتش ندارد و نادانی او هیچ راه چارهای به همراه ندارد.
چو شد از جان جدا صیاد بی باک
بت سیمینش پنهان کرد در خاک
هوش مصنوعی: زمانی که صیاد شجاع به مرگ نزدیک شد، ماهی نقرهایاش را به طور پنهانی در خاک دفن کرد.
گل آن شب بود تا وقت سحرگاه
که تا شد سرنگون سوی سفرماه
هوش مصنوعی: در آن شب، گل تا صبح زنده بود و سپس به زمین افتاد و به سوی سفر ماه رفت.
فغان برداشت مرغ صبحگاهی
منادی کرد از مه تا بماهی
هوش مصنوعی: صدای ناله و آواز مرغ صبحگاهی بلند شد و خبری از آمدن صبح تا شب را اعلام کرد.
فرو کوفت از سر درد و نیازی
بگوش خفتگان بانگ نمازی
هوش مصنوعی: از درد و غم به زمین افتادهام و نیازی به بیدار کردن خوابیدگان برای نماز ندارم.
چو گل از کار آن صیاد پرداخت
خدا را شکر کرد وحیلهیی ساخت
هوش مصنوعی: پس از آنکه صیاد از کار خود فارغ شد و گل را به سراغ خداوند برد، شکرگزاری کرد و تدبیری اندیشید.
بدل گفتا اگر زینسان که هستم
برون آیم شود کارم ز دستم
هوش مصنوعی: شخصی میگوید اگر به این شکل که هستم از این وضعیت خارج شوم، کنترل کارهایم را از دست میدهم.
چو بینندم بتی سیمین سمنبر
همه کس را طمع افتد بمن بر
هوش مصنوعی: وقتی که بتی زیبا و سفیدرنگ را میبینم، همه آدمها به سمت من رغبت پیدا میکنند.
مرا آن به که بر شکل غلامان
همه آفاق میگردم خرامان
هوش مصنوعی: دوست دارم که همچون بندگان در همه جا با وقار و آرامش قدم بزنم.
چو خود بر صورت مردان کنم من
کرا صورت بود کاخر زنم من
هوش مصنوعی: وقتی من خود را شبیه مردان میسازم، آیا هیچکس میتواند بگوید که من دختر نیستم؟
روان گردم سوی هر شهر و هر بوم
روا باشد که بازافتم سوی روم
هوش مصنوعی: من به هر شهر و دیاری میروم، و این برایم پسندیده است، اما آرزو دارم که دوباره به روم بازگردم.
دلم را محرمی درخورد یابم
دمی درمان چندین درد یابم
هوش مصنوعی: اگر لحظهای کسی را پیدا کنم که با او راز دل برملا کنم، درمانی برای تمام دردهایم خواهم یافت.
شنودستم من از گویندهٔ راه
که یابنده بود جویندهٔراه
هوش مصنوعی: من از کسی که راه را میداند شنیدم که آن کسی که به دنبال یافتن راه است، در واقع خودش هم باید جستجو کند.
بآخر خویشتن را چون غلامان
قبا در بست و شد سرو خرامان
هوش مصنوعی: در نهایت، او خود را مانند غلامان در قبا (لباس مخصوص) پوشانید و با وقار و لطافت به راه افتاد.
کُله بر ماه مشکین طوق بشکست
قبا در سر و سیم اندام پیوست
هوش مصنوعی: درخشندگی و زیبایی چهره او مانند ماهی است که درخشان و فریبنده است، و لباسش به گونهای است که به تنش میآید و با هیکلش هماهنگ است.
کلاهی همچو ترکان از نمد کرد
قبا و پیرهن در خورد خود کرد
هوش مصنوعی: کلاهی شبیه به کلاهِ ترکها درست کرد و لباس و پیراهنش را به خود پوشاند.
که داند این چکارست و چه راهی
مگر هم زان نمد یابد کلاهی
هوش مصنوعی: کیست که بداند این چه کار و چه مسیری است جز آنکه از همان نمد، کلاهی بدست آورد؟
چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت
ز خود یکبارگی سوداییی ساخت
هوش مصنوعی: وقتی مردان، لباس یکتایی بر تن کردند، ناگهان از درون خود چنان شور و هیجان عظیمی به وجود آوردند.
قبا پوشید و پیراهن رها کرد
وزان بت، عقل پیراهن قبا کرد
هوش مصنوعی: او قبا بر تن کرد و پیراهن را کنار گذاشت و از آن بت، عقل خود را به لباس قبا درآورد.
همه پیرایه و زرّینه برداشت
دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت
هوش مصنوعی: همه زرق و برق و زینتها را کنار گذاشت و دو جواهر گرانبها را به گوش خود آویخت.
برامد از گهرهای فلک جوش
که گوهر گشت گل را حلقه در گوش
هوش مصنوعی: از آسمانها ذرات گرانبهایی به زمین فرود آمدند که به زیبایی و شکوفایی گل، مانند حلقهای در گوشش تبدیل شدند.
نرسته بود دو پستان تمامش
فرو بست آن زمان چون سیم خامش
هوش مصنوعی: در آن زمان که دو پستان کاملش بسته بود، او مانند سیمی نازک و خام به نظر میرسید.
مگر بایست آن سیمین صنم را
که لختی کم کند زلف بخم را
هوش مصنوعی: آیا نیاز نیست که آن معشوقه زیبا، گاهی موهای افشان من را کمی مرتب کند؟
ز زلف خود شکن گر درکشیدی
بجای هر یکی صد در رسیدی
هوش مصنوعی: اگر به جای هر یک از موهای خود، زلف خود را بگشایی، به اندازه صد در خواهید رسید.
بآخر چون غلامان خویشتن را
یکی کرد آن دو زلف پرشکن را
هوش مصنوعی: در پایان، زمانی که او دو زلف زیبای خود را به هم گره زد، فرمانروایی و اقتدار خود را به اثبات رسانید.
چو در هم بافت آن دو موی چون شست
ز زفتی در نمیآمد بدو دست
هوش مصنوعی: زمانی که آن دو مو به هم پیچیده شد، همانند شست که به خاطر چربی در دستان نرود، به سهولت از هم جدا نمیشد.
ذوابه چون بپشت افتاد بازش
جهان بگرفت روی دلنوازش
هوش مصنوعی: وقتی که دوست با پشت به ما میافتد، دنیا دوباره چهره دلنشین او را میگیرد و به ما نشان میدهد.
کجا بود آن زمان خسرو که ناگاه
بدیدی روی آن خورشید، چون ماه
هوش مصنوعی: کجا بود آن زمان که خسرو ناگهان چهره آن خورشید را دید، مانند ماه روشن و زیبا؟
بآخر سرو سیمین شد روانه
چو تیری کورود سوی نشانه
هوش مصنوعی: سر انجام، بخت و زیبایی مانند تیر بیهدف به سمت نشانهای حرکت میکند.
چگونه مه رود زیر کبودی
چنان میرفت آن مهرخ بزودی
هوش مصنوعی: چگونه ماه مانند یک سایه زیر آسمان آبی به سرعت میگذشت، در حالی که آن چهره زیبا بلافاصله دیده میشد.
چو صبح آتشین از کوه دم زد
رخ خورشید از آتش علم زد
هوش مصنوعی: زمانی که صبح با رنگی آتشین از کوه سر برآورد، تابش خورشید هم از میان گرمای زبانههای آتش نمایان شد.
بوقت صبح بادی خوش برامد
چو صبح اندر دمید آتش برآمد
هوش مصنوعی: صبح هنگام، نسیم خوشی وزیدن گرفت و به همراه نور صبح، آتش شعلهور شد.
برامد آفتاب از کوه ناگاه
چو آتش از میان خرمنی کاه
هوش مصنوعی: ناگهان خورشید از پشت کوه بالا آمد، مثل اینکه آتش از دل یک کاه مان به طور ناگهانی بیرون بزند.
چو روشن گشت روز،آن ماه دلسوز
دو روز و شب قدم زد تا سوم روز
هوش مصنوعی: وقتی صبح روشن شد، آن ماه مهربان دو روز و شب قدم زد تا اینکه به روز سوم رسید.
چو مرغ صبح در فریاد آمد
فلک را بازیی نو یاد آمد
هوش مصنوعی: همچون پرندهای که صبح در حال جستجو و سر و صداست، آسمان نیز به یاد بازیای تازه و خوشحالکننده متوجه شد.
عذابی، دیده از ره بر وی انداخت
بلای دیگرش حالی برانداخت
هوش مصنوعی: کسی را عذاب و سختیای فراگرفته است و وقتی به یاد او میافتد، غم و مصیبت دیگری نیز به حال او اضافه میشود.
غم کاری دگر در پیشش آورد
بپای خود بگور خویشش آورد
هوش مصنوعی: غم و درد دیگری را برای او به همراه آورد و او را به سراغ قبر خود کشاند.
بوقت صبح ازانجا راه برداشت
دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت
هوش مصنوعی: صبح زود از آنجا حرکت کرد و در مدت دو روز و دو شب، چهل فرسنگ را پیمود.
چو هنگام زوال آمد، دران راه
زمین میتافت همچون زلف آن ماه
هوش مصنوعی: زمانی که شب فرامیرسد و تاریکی زمین را فرا میگیرد، نور ماه در آسمان میدرخشد و راه را روشن میکند، درست مانند زیبایی و تابش زلفهای او.
جهان را روشنی سوراخ میکرد
زمین پر زعفران شاخ میکرد
هوش مصنوعی: دنیا به نور روشنی میدرخشید و زمین پر از گلهای خوشبو و زیبا میشد.
یکی ده بود در نزدیک آن راه
چو بادی سوی آن ده رفت آن ماه
هوش مصنوعی: در نزدیکی آن راه، دهکدهای وجود داشت که یک ماه با سرعت به سوی آن دهکده حرکت کرد.
چنان ده در جهان دیگر نبودی
بترکستان ازان خوشتر نبودی
هوش مصنوعی: در جهان دیگری که وجود دارد، هیچ چیزی بهتر از ترکستان نیست و حتی نمیتوان در دنیا چیزی مانند آن پیدا کرد.
بهر سویی و هر کوییش آبی
ز بالا بسته هر سویی نقابی
هوش مصنوعی: در هر جا و هر کویی، آبی از آسمان فرو ریخته و هر گوشهای را مانند نقابی پوشانده است.
هزاران مرغ گوناگون گستاخ
بسوی آشیان پرّان بهر شاخ
هوش مصنوعی: هزاران پرنده رنگارنگ با جسارت به سوی لانه پرواز میکنند تا بر روی شاخهها نشسته و آرام بگیرند.
همی چون نوحه دردادی یکی زار
جداافتاده بودی چون گل از یار
هوش مصنوعی: شما همچنان در حال درد و غم هستید، مانند کسی که از محبوبش جدا شده و مانند گلی که از یارش دور افتاده، به نوحه و ناله پرداختهاید.
بپیش ده پدید آمد یکی کوی
میان، آب و درختان روی درروی
هوش مصنوعی: در نزد ده، یک محله به وجود آمد که در آن آب و درختان به صورت روبهرو قرار داشتند.
کنار جوی نرگس رسته بیرون
نشسته سبزه در نم لاله درخون
هوش مصنوعی: در کنار نهر، گلی به نام نرگس شکفته است و سبزههای نرم در کنار آن نشستهاند. لالهای نیز وجود دارد که در آب اشک به سر میبرد.
دمیده شعلهٔ آتش ز لاله
زده بر شعلهٔ او ابر ژاله
هوش مصنوعی: رنگ شعلهٔ آتش از گل لاله به آسمان برخاسته و مانند بارانهای صباحی بر آن میبارد.
یکی منظر بپیش کوی کرده
دو دکّانیش از هر سوی کرده
هوش مصنوعی: در یک دیدگاه، شخصی در جلوی خیابان دو مغازه را از هر طرف باز کرده است.
ز بس گرمای راه و ناتوانی
بخفت آن ماه دلبر در دکانی
هوش مصنوعی: به دلیل گرمای زیاد راه و خستگی، آن ماه دلبر در دکان خوابش برد.
تو گفتی در بهشتی حور خفتست
و یا در نرگس تر نور خفتست
هوش مصنوعی: تو گفتی که در بهشت، حوری خوابیده است یا در گل نرگس، نوری خوابیده است.
چو گل در خواب رفت از بوی گلزار
ز رویش فتنه شد درحال بیدار
هوش مصنوعی: زمانی که گل به خواب میرود و از عطر باغ لذت میبرد، زیبایی و جذابیتش باعث ایجاد شور و هیجان در حالت بیداری میشود.
قضا را باغ باغ شاه چین بود
که خوشتر از همه روی زمین بود
هوش مصنوعی: قضا مانند باغی است که در کشور چین قرار دارد، جایی که از همه جا زیباتر و دلنشینتر است.
بزیر پرده ماهی داشت آن شاه
که ننمودی بپیش روی او ماه
هوش مصنوعی: در زیر پرده، ماهی وجود داشت که آن پادشاه، ماه را در برابر خود نشان نداد.
بلورین ساق بود و سیمتن بود
نگار چین و خورشید ختن بود
هوش مصنوعی: نگار زیبایی داشت که پاهایش مانند بلور درخشان و صورتش مانند نقرهای بود، او همچون خورشید در سرزمین ختن میدرخشید.
ببالا سرو را تشویر دادی
بشکّر گلشکر را شیر دادی
هوش مصنوعی: تو با زیبایی خود سرو را به ایستادگی وامیداری و به گلهای شاداب حیات شیرینی میبخشی.
شکر وقف لب گلرنگ او بود
خرد را دست زیر سنگ او بود
هوش مصنوعی: شکر، به عنوان نشانهای از زیبایی، متعلق به لبهای زیبای او است و عقل و خرد در برابر قدرت او مثل سنگی زیر دست او قرار دارد.
چو بگشادی دو لعل ارغوان رنگ
فراخی یافتی شکّر ازان تنگ
هوش مصنوعی: وقتی دو لب سرخ و زیبا را باز کنی، دنیا را پر از نعمت و شادی میبینی و میفهمی که زیبایی از تنگی و محدودیت به فراخی و وسعت تبدیل میشود.
اگر دندان زدی بر لعل خندان
بماندی لعل ازان لب لب بدندان
هوش مصنوعی: اگر دندان بر لبی زیبا بزنی، آن لب همچنان زیبا و خندان خواهد ماند. این نشاندهندهی این است که زیبایی و سرزندگی واقعی نمیتواند تحت تأثیر یک عمل ناپسند قرار بگیرد.
چو چشم جادویش خونریز کردی
سر زلفش ز پی پس خیز کردی
هوش مصنوعی: چشم جذاب او را که غمانگیز و خطرناک است به شدت تحریک کردهای و برای رسیدن به او به سمت موهایش حرکت کردهای.
قضا را بر دریچه بود کز راه
رخ گل دید چون خورشید و چون ماه
هوش مصنوعی: قضا از طریق دریچهای به تصویر مینشیند که در آن زیبایی گل مانند خورشید و ماه دیده میشود.
ز درد عشق جانش بر لب آمد
فرو شد روزش و دور شب آمد
هوش مصنوعی: از شدت درد عشق، جانش به لب رسیده است. روزش سپری شده و شب بر او سایه افکنده است.
سمن در حلقهٔ سنبل فگنده
صبا مشگ ترش بر گل فگنده
هوش مصنوعی: بوی خوش سمن در کنار گل سنبل به کمک نسیم، عطر مدهوشکنندهای بر گلها میپاشد.
چو دختر دید موی مشک بیزش
گل تر کرده از لبخشک خیزش
هوش مصنوعی: وقتی دختر، موهای مشکینش را میبیند، گویی گل تازهای را از لبانش تر کرده و زیباییاش دوچندان شده است.
رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت
بخوبی سی ستاره زیر لب داشت
هوش مصنوعی: او چهرهای روشن و زیبا مانند روز دارد و مویش مثل شب تاریک و دلرباست. همچنین لبهایش به اندازه سی ستاره درخشان و جذاب است.
رخ گل را بشب در روز بودی
بروز اندر ستاره مینمودی
هوش مصنوعی: چهرهی گل در شب زیبا است و اگر روز میبود، درخشش آن در میان ستارهها میدرخشید.
چو دید آن روز و شب دختر، نهانی
شبش خوش کرد روز شادمانی
هوش مصنوعی: وقتی دختر روز و شب را مشاهده کرد، به طور پنهانی شب را به شادی و خوشحالی سپری کرد.
چو گلرخ روز و شب بنمود با او
بروز و شب تو گفتی بود با او
هوش مصنوعی: چهره زیبا مانند گل در روز و شب جلوهگری میکند، بهطوریکه انسان گمان میکند همیشه در کنار اوست.
عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت
چو باران شبنمش از ذوق میریخت
هوش مصنوعی: اشک شوق بر صورتش مانند قطرات باران از ذوق و محبت میچکید.
بدکّانی ببر باز اوفتاده
دل دختر بپرواز اوفتاده
هوش مصنوعی: دختر دلباختهای در حالتی است که از عشق و امید خود رها شده و در این وضعیت به نوعی سقوط کرده است. احساسات او مانند پرندهای است که به خاطر جدایی و ناکامی از پرواز بازمانده و در فروافتاده است.
چو مردان خویشتن آراسته بود
بدستی دیگر از نوخاسته بود
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به این دارد که انسانها باید خود را به گونهای مرتب و آراسته کنند که نشاندهندهی تواناییها و ویژگیهای خوبشان باشد. به عبارت دیگر، اوضاع ظاهری و باطنی هر فرد باید با هم هماهنگ باشد و بهنوعی آنها را به بهترین شکل نمایان سازد.
عرق بر روی آن دلبر نشسته
چو مروارید بروی رسته بسته
هوش مصنوعی: عرق بر روی محبوب نشسته و مانند مرواریدی که بر روی یک صدف قرار گرفته، درخشندگی و زیبایی خاصی دارد.
سر زلفش ز پیچ و تابداری
لب لعلش ز لطف و آبداری
هوش مصنوعی: موهای او مانند پیچ و تاب و جاذبهای خاص دارند و لبهایش با لطافت و درخشندگی خاصی همراه هستند.
یکی گفتی ز جانم تاب بردهست
دگر گفتی زچشمم آب بردهست
هوش مصنوعی: یکی گفت که از شدت احساس، تحمل من تمام شده است و دیگری گفت که از گریه چشمم پر از اشک شده است.
چنان شد دختر از سودای آن ماه
که از منظر بخواست افتاد بر راه
هوش مصنوعی: دختر به قدری تحت تأثیر زیبایی آن ماه قرار گرفت که به طور ناخواسته از راه خود منحرف شد و به زمین افتاد.
دلش در عشق گل دریای خون شد
بزیر دست عشق او زبون شد
هوش مصنوعی: دلش به خاطر عشق آن گل مانند دریایی از خون شد و در زیر دست عشق او کاملاً تسلیم و ناتوان گردید.
رخش از خون دل گلگون برامد
دلش چون لالهیی ازخون برامد
هوش مصنوعی: اسب از درد و رنجی که دارد، به رنگ خون در آمده است و دل او نیز مانند گلی سرخ از غم و اندوه به جنب و جوش افتاده است.
کنیزی را بخواند و گفت آن ماه
بجان آمد دلم زین خفته در راه
هوش مصنوعی: دختر زیبایی را فراخواند و گفت: ای ماه! جانم به لب رسیده؛ دلم به خاطر این خوابِ طولانی در راه تو تنگ شده است.
ازین برنای زیبا، جان من شد
دلم خون گشت و از مژگان من شد
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی این فرد، جانم به درد آمده و دلم پر از غم شده است و از چشمانم اشک میریزد.
چو دیدم زلف او چون مارپیچان
بزد مارم، شدم زان مار بی جان
هوش مصنوعی: وقتی زلف او را دیدم که مانند یک مار پیچیده است، حس کردم که مرا بیجان کرده است.
چو مشکین بند زلفش دلستانست
دل مسکین من دربند آنست
هوش مصنوعی: زلفهای سیاه و خوشفرم او برای دل من که ناچیز و بیچاره است، مانند چنگکی است که مرا به خود میکشد و در بند عشقش گرفتارم.
مرا در عشق او از خود خبر نیست
نکوتر زو بعالم در، پسر نیست
هوش مصنوعی: عشق او به قدری مرا مجذوب کرده که دیگر از حال خودم بیخبرم. هیچچیز در دنیا نسبت به او بهتر از این احساس نیست.
به چین گرچه بسی دلخواه باشند
بر این ماه خاک راه باشند
هوش مصنوعی: اگرچه در چین افراد زیادی هستند که دلشان میخواهد، اما برای من این ماه، بر روی خاک، ارزش بیشتری دارد.
ازو گر کام دل حاصل نیاید
مرا شادی دگر در دل نیاید
هوش مصنوعی: اگر آنچه که در دل دارم به دست نیاید، هیچ شادی دیگری در دلم باقی نخواهد ماند.
دلم از پستهٔ او شور دارد
ازان از دیده آب شور بارد
هوش مصنوعی: دل من به خاطر او پر از اضطراب و بیقراری است، به طوری که از چشمانم اشکهای شور و تلخ میریزد.
مرا با او بهم بنشان زمانی
که بستانم ازو داد جهانی
هوش مصنوعی: مرا در کنار او قرار بده تا زمانی که از او به دست آوردهام، جهان را به من بدهد.
کنیزک چون سخن بشنود برجست
بر گل رفت چون بادی و بنشست
هوش مصنوعی: دخترک وقتی صحبت را میشنود، مانند نسیمی بر روی گلها میبرخواست و نشسته است.
ز خواب خوش برامد سیمبر ماه
کنیزک را برخود دید بر راه
هوش مصنوعی: از خواب خوش بیدار شد و دید که ماه، کنیزکی را در راه میبیند.
بترکی گفت کای هندوت خورشید
تویی زنگی ولی در چین چو جمیشید
هوش مصنوعی: در این بیت، سخن از زیبایی و درخشندگی شخصی به نام "هندوت" است که به عنوان خورشید توصیف شده است. همچنین به تفاوتها و تضادهایی اشاره میشود که در دنیای دیگر، یعنی چین، وجود دارد. با این بیان، شاعر به ستایش و تحسین زیبایی فرد مورد نظر میپردازد و او را نمونهای از درخشش و جذابیت میداند.
قدم را رنجه کن با چاکر خویش
که میخواند ترا خاتون برِخویش
هوش مصنوعی: لطفاً زحمت بکش و با خدمتگزار خود قدم بردار، زیرا که با احترام و محبت تو را میخواند.
اگر فرمان بری جانت بکارست
وگرنه جای تو زندان ودارست
هوش مصنوعی: اگر اطاعت کنی، زندگیات به خوبی میگذرد و اگر نافرمانی کنی، به عذاب و سختی دچار خواهی شد.
که گر ترکی نه در فرمانش آید
چو پیلی یاد هندستانش آید
هوش مصنوعی: اگر ترک به فرمانش نرود، مثل اینکه فیل به یاد هندستانش میافتد.
مگر بختت براه آمد که آن ماه
بمهر دل ترا گیرد بجان شاه
هوش مصنوعی: اگر بختت به تو یاری کند، آن دختر زیبا (ماه) محبت و عشق تو را با جانش به دست شاه میسپارد.
چو خاتون درجهان یک سیمبر نیست
بعالم در، چنین باغی دگر نیست
هوش مصنوعی: در این جهان، مانند بانویی با جمال و زیبایی وجود ندارد و در عالم، باغی به این زیبایی و جلال نیست.
تراست این باغ و خاتون هر دو باهم
شمادانید اکنون هر دو با هم
هوش مصنوعی: این باغ و این خانم هر دو در کنار هم حضور دارند و شما هم این را میدانید که هر دو به یکدیگر وابستهاند.
چو بشنود این سخن گلرخ فروماند
بجای آورد و تا پایان فرو خواند
هوش مصنوعی: زمانی که گلرخ این سخن را شنید، تحت تأثیر قرار گرفت و احساساتش را در طول ادامه ماجرا به نمایش گذاشت.
بدل گفتا نبود این هیچ سامان
که بیرون آمدم شبه غلامان
هوش مصنوعی: بدل گفت که هیچ ترتیب و نظامی در کار نیست، وقتی که من از اینجا خارج شدم، مانند بندگان و غلامان.
اگر همچون ز نان میبودمی من
ازین دیگر زنان آسودمی من
هوش مصنوعی: اگر به اندازه نان زندگی کنم، از سایر زنان راحتتر زندگی میکنم.
ولیکن گر زن و گر مرد باشم
محال افتد که من بی درد باشم
هوش مصنوعی: اما چه زن باشم و چه مرد، غیر ممکن است که من بیدرد و رنج باشم.
نداند دید بی دردم زمانه
ازین در درد ماندم جاودانه
هوش مصنوعی: زمانه نمیداند که من در چه دردی گرفتارم و از این درد هیچ گاه رهایی نخواهم داشت.
هنوز اندوه خود باسر نبردم
رهی دیگر بنو باید سپردم
هوش مصنوعی: من هنوز نتوانستهام بر اندوه خود غلبه کنم، باید راه دیگری را در پیش بگیرم.
دل مسکین من گمراه افتاد
برون آمد ز گو در چاه افتاد
هوش مصنوعی: دل بیچاره و آسیبدیدهام در مسیر نادرستی گمراه شده و از مسیر درست خارج شده است و اکنون به گونهای در مشکلات و دشواریها گرفتار شدهام.
زهی گردنده چرخ کوژ رفتار
بدرد دیگرم کردی گرفتار
هوش مصنوعی: ای چرخ روزگار با رفتار کج و نوساندار، تو مرا دچار درد و رنج کردی و در دام مشکلات گرفتار ساختی.
پیاپی غم مده کز جان برایم
مکن تعجیل تا با ن برایم
هوش مصنوعی: غم را پشت سر هم به من نده، زیرا که نمیخواهم به سرعت برایم پیش بیاید؛ بگذار تا به آرامی با آن روبهرو شوم.
جهانا هر زمان رنگی براری
که داند تا تو در پرده چه داری
هوش مصنوعی: دنیا همیشه با رنگها و حال و هواهای مختلفی تغییر میکند، اما کسی میداند که درون تو چه خبر است و چه احساسی داری.
چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد
ز گفت آن کنیزک تنگدل شد
هوش مصنوعی: پس از آنکه گل جواب او را شنید، به خاطر گفتههای آن کنیزک که دلش گرفته بود، شرمنده و خجالتزده شد.
بدو گفت ای مرا در خون نهاده
قدم از حدّ خود بیرون نهاده
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای کسی که مرا به درد و رنج انداختی، قدم از مرز خود فراتر گذاشتهای.
چو تو کار غریبان دانی آخر
غریبی را چرا رنجانی آخر
هوش مصنوعی: اگر تو به حال غریبان و بیکسها آگاهی و میدانی چه معنایی دارد، پس چرا خودت را در رنج و زحمت میگذاری و آنها را ناراحت میکنی؟
مکن بد نام خاتون جهان را
ترا به گر نگهداری زبان را
هوش مصنوعی: بد نام نکن زنی را که جایگاهش در جهان رفیع است، زیرا که اگر زبانت را کنترل نکنی، خودت را در دردسر میاندازی.
که باشم من، که جفت شاه باشم
نیم خورشید تا با ماه باشم
هوش مصنوعی: من کیستم که همردهی پادشاه باشم، نیمی از آفتاب تا در کنار ماه باشم.
برو بریخ نویس این گرم کوشی
ز سردی چون فقع تا چند جوشی
هوش مصنوعی: سعی کن از دلگرمی و تلاش خود غافل نشوی و به خاطر سردی و سختیها ناامید نشو. تا زمانی که با شور و حرارت کار میکنی، از مشکلات نترس و آنها را پشت سر بگذار.
منم مردی غریب از پیش من دور
گدایی را نباشد هیچ منشور
هوش مصنوعی: من مردی غریب و تنها هستم و از کسی که در پیش من است، دوری میگزینم. نیازی به هیچ چیز ندارم و نمیخواهم که کسی از من چیزی بخواهد.
منم اینجا غریبی دل شکسته
چه میخواهی ازین در خون نشسته
هوش مصنوعی: من اینجا تنها و دل شکستهام، تو از این در خونین چه انتظاری داری؟
بگفت این وز خون دل چو باران
فرو بارید از نرگس هزاران
هوش مصنوعی: او گفت: این باران که از دل پرغصهام میبارد، مانند بارانی است که از گل نرگس هزاران میریزد.
کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه
بر خاتون خودآمد همانگاه
هوش مصنوعی: دختر جوان به محض اینکه صحبتهای آن ماه را شنید، به سوی خانم خود آمد.
همه احوال با خاتون بیان کرد
سه بار دیگرش خاتون روان کرد
هوش مصنوعی: تمامی شرایط و اوضاع را با خانم میان گذاشت و بعد از آن، او را سه بار دیگر به گفتوگو دعوت کرد.
چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری
خود آمد پیش گلرخ چون نگاری
هوش مصنوعی: وقتی که کنیزک هیچ کاری را انجام نداد، خود از کنیزک جلوتر آمد و به طرف گلرخ رفت، مانند یک نگار زیبا.
بگلرخ گفت ای سرو سمنبوی
نگو داری همه چیزی به جز خوی
هوش مصنوعی: ای دختر زیبای گلرخ، تو ای درخت سمن با عطر خوش، بگو که آیا همه چیز را داری، به جز ویژگی خودت؟
منم دل در هوایت ذرّه کردار
که تا چون آفتاب آیی پدیدار
هوش مصنوعی: من همانی هستم که دل در عشق تو دارم و مثل ذرهای هستم که با ظهور تو مانند آفتاب، روشن و آشکار میشود.
منم پروانهیی دل در تو بسته
طواف شمع رویت را نشسته
هوش مصنوعی: من مانند پروانهای هستم که دلش به تو وابسته است و با شوق، دور شمع زیباییات میچرخم.
چودل بردی بجانم رای داری
که الحق دلبری را جای داری
هوش مصنوعی: وقتی تو دلم را ربودی، به راستی در دلربایی مهارت و زیبایی خاصی داری.
هوایت را دل من گشت بنده
که دلها از هوا باشند زنده
هوش مصنوعی: دلم عاشق هوای تو شده است، چرا که دلها با عشق زنده هستند.
چو دیدم در بساطت نقد عینی
بگردانیم با هم کعبتینی
هوش مصنوعی: وقتی دیدم که در داراییام پول نقد وجود دارد، تصمیم گرفتم با همدیگر به سفر برویم.
چرا در باغ شاه چین نیایی
چو خسرو در برِ شیرین نیایی
هوش مصنوعی: چرا به باغ پادشاه چین نمیآیی، مثل خسرو که کنار شیرین نمیآید؟
تویی شمع و دلم پروانهٔ تست
دمی تشریف ده کاین خانهٔ تست
هوش مصنوعی: تو مانند شمعی هستی و دل من مانند پروانهای است که دور تو میچرخد. لطفی کن و لحظهای نزد من باش، زیرا اینجا خانهٔ توست.
چو آتش تند خو افتادهیی تو
مگر ازتخم شاهان زادهیی تو
هوش مصنوعی: مثل آتش خشمگین هستی، آیا ممکن است که از نسل پادشاهان باشی؟
بیا تا خوش بهم باشیم پیوست
بزیر گل گهی خفته گهی مست
هوش مصنوعی: بیایید تا با هم شادی کنیم، در کنار هم، گاه در آرامش و گاه در سرور و شگفتی.
گل تر گفت میباید مرا این
ولی در روم با خسرو نه در چین
هوش مصنوعی: گل تازه میگوید که باید در کنار من باشد، ولی او را در روم با خسرو نمیخواهد، نه در چین.
چو بسیاری بگفت آن سرو چینی
پدید امد ز گلرخ خشمگینی
هوش مصنوعی: زمانی که آن چهره زیبای خشمگین از گل رخسار نمایان شد، سرو چینی با زیباییهای فراوانی به عرصه آمد.
برابروزد گره از خشم آن ماه
گریزان شد ز پیش چشم آن ماه
هوش مصنوعی: با یک نگاه، خشم آن ماه برطرف شد و او از جلوی چشم آن ماه دور شد.
چو برنامد ازان گل هیچ کارش
نه صبرش ماند در دل نه قرارش
هوش مصنوعی: وقتی از آن گل بوی خوش به مشام میرسد، هیچ چیز نمیتواند دلش را آرام کند و صبرش را نگه دارد.
برآن دلبر دل او کینه ور شد
ز نافرمانیش زیر و زبر شد
هوش مصنوعی: دل آن معشوق به خاطر نافرمانیهایش دچار کینه و آشفتگی شده است.
میان باغ در شد آن فسونگر
اِزار پای کرد آنجا بخون در
هوش مصنوعی: در وسط باغ، جادوگری با زیبایی و جذابیت خاصی حاضر شد و آنجا با قدرتش نظارهای متفاوت به وجود آورد.
برآورد از جهان بانگ خروشی
ز خلقش در جهان افتاد جوشی
هوش مصنوعی: از جهان صدای بلندی به گوش میرسد که نشاندهندهی شور و شوق مردم است.
فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر
که ای دردا که رسوا گشت دختر
هوش مصنوعی: دل شاد و سرزندهام به شدت غمگین و آزرده شده است و چهرهام هم از ناراحتی رنگ باخته. آه، چه دردناکی که دختر جوان رسوا و بیآبرو شده است.
کنیزک بود گر باغ بسیار
چو عنبر خادمان نام بردار
هوش مصنوعی: اگر باغی بزرگ و پر از عطر و زیبایی باشد، اما خدمتکارش به نام و معروف نباشد، آن باغ ارزش چندانی نخواهد داشت.
ز بانگ او همه از جای جستند
چو دل آشفتگان بر پای جستند
هوش مصنوعی: همه از صدای او به شدت جا به جا شدند، مثل افرادی که دلشان آشفته است و بیتابی میکنند.
فتاده بود آن دختر بخواری
چو می جوشان چو نی نالان بزاری
هوش مصنوعی: آن دختر در حالتی درمانده و ناتوان بود، مانند آبی که در حال جوشیدن است یا نی که نالهای از دل میکشد.
بدیشان گفت جایی خفته بودم
بپیش بادگیری رفته بودم
هوش مصنوعی: او گفت که در جایی خواب بوده و به جایی در کنار بادگیر رفته بود.
خبر نه ازجهان درخواب رفته
چسان باشد میان مرگ و خفته
هوش مصنوعی: خبر در دنیایی که در خواب و سکوت است چگونه میتواند منتقل شود، زمانی که مرگ و خواب در یک نقطه به هم میپیوندند؟
غریبی آمد و با من چنین کرد
برسوایی ز من خون بر زمین کرد
هوش مصنوعی: یک فرد غریب به من نزدیک شد و با رفتارش باعث شد که احساس بیسر و سامانی کنم و در نتیجه، غم و افسردگیام به حدی رسید که مانند خون بر زمین ریخت.
چو حاصل کرد کام خویش ناگاه
نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه
هوش مصنوعی: وقتی به خواسته و آرزوی خود رسید، ناگهان از قصر بیرون آمد و به سمت راه رفت.
دویدند و گرفتندش بخواری
درافگندند در خاکش بزاری
هوش مصنوعی: آنها به سرعت به او نزدیک شدند و او را در ذلت و خواری به زمین افکندند.
یکی مشتش زدی دیگر تپانچه
یکی مویش برآوردی بپنجه
هوش مصنوعی: شما یکی را زدی و دیگری هم به تو پاسخ داد، در حالی که یکی از آنها مویش را با دست گرفت تا در برابر تو بایستد.
چو بردندش بپیش دختر شاه
بیستاد آن سنمبر بر سر راه
هوش مصنوعی: وقتی او را پیش دختر شاه بردند، آن سنمبر (پیشخدمت یا نگهبان) در وسط راه ایستاد.
چو دختر روی آن ماه زمین دید
رخش چون گل لبش چون انگبین دید
هوش مصنوعی: وقتی دختر زیبای زمین را دید، چهرهاش مانند گل و لبهایش مانند عسل به نظر آمد.
بدیشان گفت کاین را باز دارید
بر شاه این سخن را رازدارید
هوش مصنوعی: به آنها گفت که این موضوع را محرمانه نگهدارید و به شاه چیزی در این باره نگویید.
که تا لختی بیندیشم درینکار
که کار افتاد و من مُردم ازین بار
هوش مصنوعی: مدتی به این موضوع فکر کنم که چه اتفاقی افتاد و من به خاطر این مسأله از دنیا رفتم.
بزودی خانهیی را در گشادند
بسان حلقه، بندش بر نهادند
هوش مصنوعی: به زودی خانهای را گشوده میشود، مانند یک حلقه، که در آن در را به خوبی بستهاند.
گل تر در میان خاک و خون ماند
بزیر پای محنت سرنگون ماند
هوش مصنوعی: گل تازه در میان خاک و خون باقی ماند و زیر فشار سختیها و رنجها سرش به زمین افتاد.
ز خون دیده خاک خانه گل کرد
زمژگان ابر و دریا را خجل کرد
هوش مصنوعی: از اشکهای چشم، خاک خانه به گل تبدیل شد و ابر و دریا را شرمنده کرد.
نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز
که باران ریزد آن در یک شبانروز
هوش مصنوعی: عالم روشنفکر به اندازهای اشک نریخت که باران در یک شبانهروز میریزد.
فغان میکرد کای چرخ دونده
نگونسارم چو خود در خون فگنده
هوش مصنوعی: آه و ناله میکند که ای چرخ بیرحم، من هم مانند خودت در حالی غرق در درد و رنج هستم.
مرا از جور تو تا چند آخر
کنی هر ساعتم در بند آخر
هوش مصنوعی: تو تا چه زمانی میخواهی به من ظلم کنی؟ هر لحظهام در انتظار پایان این وضع خراب است.
فرو ماندم ندیدم شادمانی
بجان آمد دلم زین زندگانی
هوش مصنوعی: در احساساتی عمیق غرق شدم و شادی را ندیدم؛ دل من از این زندگی به شدت آزرده است.
بگو تا کی دهی این گوشمالم
که از جورت درامد تنگ، حالم
هوش مصنوعی: بگو تا کی میخواهی من را به خاطر بدرفتاریات تنبیه کنی، در حالی که اوضاع مالی و وضعیت زندگیام به خاطر تو به شدت دشوار شده است؟
ز من برساختی بازارگانی
چه میگردانیم گرد جهانی
هوش مصنوعی: تو از من بازاری ساختهای، در حالی که ما در گردشی بیپایان در دنیا هستیم.
گهی آغشتهٔ دریام داری
گهی سرگشتهٔ صحرام داری
هوش مصنوعی: گاهی در بستر آرام دریا غرق در عشق و احساساتی عمیق هستی، و گاهی در دشتهای وسیع و بیانتهای زندگی، سرگردان و در جستجوی معنا و مقصد.
بکن چیزی که خواهی کرد با من
که من بفشاندم از تو پاک دامن
هوش مصنوعی: هر کاری که میخواهی با من انجام بده، زیرا من در زندگیام از تو دور شدم و خود را از تو جدا کردهام.
چو سوزی باره باره هر زمانم
بیکباره بسوز و وارهانم
هوش مصنوعی: هر بار که دلم با شوق و هیجان میسوزد، تنها یک بار بسوز و این بار مرا رها کن.
ز سوزم نیک سودی برنخیزد
که گر سوزیم دودی برنخیزد
هوش مصنوعی: از آتش درونی من، نفعی به دست نمیآید، زیرا اگر بسوزم، دودی بلند نخواهد شد.
ز مرگم گرچه تیماری نباشد
گلی را سوختن کاری نباشد
هوش مصنوعی: اگرچه بر مرگ من هیچ کس توجهی ندارد، اما سوختن یک گل کار دشواری نیست.
دلم در عشق خسرو آن بلا دید
که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید
هوش مصنوعی: دل من در عشق خسرو، درد و رنجی را تجربه کرد که هیچ عاشقی هرگز نتوانسته آن را تجربه کند.
اگر اندوه من کوهی بیابد
بیک یک ذرّه اندوهی بیابد
هوش مصنوعی: اگر غم من به بزرگی کوه شود، باز هم یک ذره از آن بزرگتر نخواهد شد.
مرا درد فراق از بسکه جان سوخت
ازان تف مردمم در دیدگان سوخت
هوش مصنوعی: درد جدایی باعث شده که جانم بسوزد و این سوختن به حدی است که اشکهایم نیز از این درد در چشمانم سرازیر شدهاند.
سزد گر دل ازین تف می بسوزم
که گر بر دل نهم کف می بسوزم
هوش مصنوعی: اگر دل را با عشق و حسرت بسوزم، ایرادی ندارد، چون اگر بر دل نهم و آن را خالی کنم، باز هم میسوزد.
مرا چندانکه از رگ خون چکیدست
ز زیر پای من بر سر رسیدست
هوش مصنوعی: مرا به اندازهای که از رگهای بدنم خون ریخته شده است، بلایی که بر سر من آمده و از زیر پایم به اوج رسیده، سنگین و سخت است.
ز بس خونابه کافشاندم ز دیده
چو چوبی خشک برماندم ز دیده
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه آنقدر اشک ریختهام، مثل چوبی خشک و بیحرکت ماندهام.
دریغا کاین زمانم گریه کم شد
دلم مستغرق دریای غم شد
هوش مصنوعی: متأسفانه حال من به قدری بد شده که دیگر نمیتوانم اشک بریزم و دلام در میان دریای غم غرق شده است.
چو جانم آرزومندی گرفتی
دلم از گریه خرسندی گرفتی
هوش مصنوعی: وقتی که جانم را به آرزوهایت پیوند زدی، دلم از اشکهای من به شادی رسید.
بسی غم زاشک چون باران به در شد
کنون چشمم از آن باران به سر شد
هوش مصنوعی: بسیاری از غمها مانند باران از چشمانم فرو ریختند، حالا چشمانم از آن باران پر شده است.
بخوردم خون دل دیگر ندارم
کنون بی رویش از چشمم چه بارم
هوش مصنوعی: دیگر تحمل درد و رنج را ندارم؛ عاشق او هستم و بدون دیدنش، زندگی برایم بیمعنی شده است.
چه میگویم که چندانی بگریم
که از هر مژّه طوفانی بگریم
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که چقدر غمگینم و از شدت اندوهم، حتی با کوچکترین مشکلی هم به شدت ناراحت میشوم و اشکهایم به راه میافتد.
ازان از دیده بارم نار دانه
که دل پرنار دارم جاودانه
هوش مصنوعی: من از آن نار دانه اشک میریزم، زیرا دل من همیشه پر از نار است.
منم کاهی چنین دلخسته از تو
چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو
هوش مصنوعی: من مانند کاهی هستم که بسیار دلشکسته از توست، و همچون کوهی سنگین که بر دلش، بار غم و اندوهی از تو نشسته است.
تن من طاقت کاهی ندارد
دل من قوّت آهی ندارد
هوش مصنوعی: بدن من توانایی تحمل کمطاقتی را ندارد و دل من توانایی تحمل اندوه را ندارد.
مرا گر هیچ گونه تن پدیدست
ازان دانم که پیراهن پدیدست
هوش مصنوعی: اگرچه من دارای جسمی هستم، اما میدانم که این جسم تنها مانند یک پوشش است.
ز زاری خویش را من مینبینم
درون پیرهن تن مینبینم
هوش مصنوعی: از ناله و گریهام، احساس میکنم که درد و رنجی که دارم، در درون وجودم و در خودم حس میشود.
رخ آوردم بدیوار از غم تو
شدم سرگشتهٔ کار از غم تو
هوش مصنوعی: چهرهام را به دیوار نشان دادم و از غم تو، سردرگم و پریشان حال شدم.
چو نه دل دارم ونه یاردارم
سزد گر روی در دیوار دارم
هوش مصنوعی: اگر نه دلی دارم و نه یاری، آنچه مناسب است این است که روی خود را به دیوار بزنم و از دیگران دوری کنم.
بهم بودیم چون موم وعسل خوش
جداماندیم از هجران چو آتش
هوش مصنوعی: ما در کنار هم چون موم و عسل بودیم، اما حالا که از هم جدا شدهایم، مانند آتش درد و دلتنگی را احساس میکنیم.
گل تر را، چو بلبل قصه دارست
غراب البین اینجا برچه کارست
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و شوق دیده میشود که بلبل به گل تازه نزدیک میشود و داستانی از عشق و زیبایی میگوید. اما حضور کلاغ، که نشانه جدایی و غم است، نشان میدهد که در این مکان چه چیزهایی در حال اتفاق افتادن است و چرا باید نگران بود.
تویی جان من و من مانده بی جان
بگو تا چون بود تن زنده بی جان
هوش مصنوعی: تو روح من هستی و من بدون تو مانند کسی هستم که جانش را از دست داده است. بگو حالا وضعیت بدن زندهای که بیجان است چگونه است؟
چه خواهم کرد بی جان تن بمانده
عجب دارم توبی من، من بمانده
هوش مصنوعی: به چه کار میآیم در حالی که جانم رفته و فقط تنم مانده است؟ عجیب است که تو باقی ماندهای و من در این حال غریبم.
نیم من مانده کز من آنچه ماندست
سر مویست ازتن آنچه ماندست
هوش مصنوعی: نیمی از من باقیمانده، و آنچه که از من باقیمانده تنها یک تار موی است که از بدنم جدا شده است.
سر مویی چه خواهد کرد بیتو
که جانم نیست و تن درخورد بیتو
هوش مصنوعی: مقدار کمی از مفهوم و زیبایی یک چیز نمیتواند احساس عمیق من را نسبت به تو جبران کند، زیرا جان من به تو وابسته است و وجودم به تو تعلق دارد.
دلی دارم درین وادی هجران
بحکم نامرادی کرده قربان
هوش مصنوعی: من در این مسیر دوری و جدایی، دلی دارم که به خاطر بداقبالی به قربانی تبدیل شده است.
گلم، باعمر اندک، چون بگویم
غمی کز هجر تو آمد برویم
هوش مصنوعی: عزیزم، با اینکه عمرم کوتاه است، وقتی بخواهم از غمی که از دوری تو به دلم نشسته بگویم، جانم به لب میرسد.
غم و اندوه من از کوه بیشست
چه دریا و چه کوه اندوه بیشست
هوش مصنوعی: اندوه و غم من از درد و رنجی که دارم بسیار بیشتر از بالاترین نقطههای کوه است؛ چه دریا و چه کوه، هیچکدام به اندازه این غم عمیق نیستند.
مرا چون خورد غم، غم چون خورم من
مگر تا جان سپارم خون خورم من
هوش مصنوعی: زمانی که غم به من حمله میکند، آیا من غم را بپذیرم تا زمانی که جانم را فدای آن کنم؟ من با اندوه خون میخورم.
منم خاکی بسر خون خورده بیتو
چو خاکی روی در خون کرده بیتو
هوش مصنوعی: من مانند خاکی هستم که خون گریستهام، همانند خاکی که بر روی تو خون آلود شده است.
گر از من سیر گشتی نیست زین باک
کم انگار از همه عالم کفی خاک
هوش مصنوعی: اگر از من خسته شدی، نگران نباش؛ انگار که از همه چیز در دنیا مانند یک دانه خاک، بیاهمیت هستم.
اگر در راه مشتی خاک نبود
ز مشتی خاک کس را باک نبود
هوش مصنوعی: اگر در مسیر زندگی چیزی از خاک وجود نداشت، هیچکس به وجود یک مشت خاک اهمیتی نمیداد.
ز هر نوعی سخن میگفت آن ماه
ز چشم او شفق بگرفته آن راه
هوش مصنوعی: او از هر گونه سخن و حرفی میزد و چشمانش طوری بود که نور خورشید بر آن راه افتاده بود.
چو بحر شب برامد از کناری
همه چین گشت همچون زنگباری
هوش مصنوعی: هنگامی که دریا شب از کنار برآمد، همه چیز به شکلی شبیه زنگ شسته و یکدست درآمد.
چنان شد روی گردون از ستاره
که گفتی گشت گردون پاره پاره
هوش مصنوعی: تقویم به طرز عجیبی تغییر کرد و به نظر میرسید که دنیا کاملاً پشتوزن شده و مانند تکههای پارهپاره است.
در آن شب دختر افتاده در دام
بخون میگشت ازان مرغ دلارام
هوش مصنوعی: در آن شب، دختر در دام گرفتار شده بود و به خاطر آن مرغ زیبا و دلربا، در حال اشک و خونی میگشت.
چو از شب نیمهیی بگذشت دختر
بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر
هوش مصنوعی: وقتی که نیمههای شب گذشت، دختر به سمت گل لب خشک آمد و با چهرهای تازه و شاداب پیش او رفت.
بیامد شمع پیش ماه بنهاد
دران خانه رخش بر راه بنهاد
هوش مصنوعی: شمع به نزد ماه آمد و روشناییاش را در آن خانه قرار داد، به گونهای که زیباییاش را بر راهی که میگذشت، نشان داد.
وزان پس شد برون، خوان پیش آورد
شراب و نان بریان پیش آورد
هوش مصنوعی: سپس او تصمیم گرفت که سفرهای بچیند و شراب و نان بریان را برای مهمانی بیاورد.
بگل گفت ای نکویی مایهٔ تو
رخ زیبای تو پیرایهٔ تو
هوش مصنوعی: در اینجا گل به زیبایی صحبت میکند و میگوید که زیبایی تو به خوبی و نیکیات افزوده شده و چهرهی زیبا و خوشرنگ تو زینت بخش تو است.
دلم آتش فروزی درگهت را
دو چشمم آب زن خاک رهت را
هوش مصنوعی: در دل من شوری از عشق تو وجود دارد و چشمانم مانند چشمهای همیشه بر خط پایگاه تو آب میریزد و خاک آن را مرطوب میکند.
رخت بر ماه نو زنهار خورده
شده نیمی ازو زنگار خورده
هوش مصنوعی: خودت را از تظاهر و ظاهربینی حفظ کن، چرا که بخشی از زیباییها و واقعیات زندگی تحت تاثیر غبار و زنگار قرار گرفته است.
برت بر سیم دست سنگ بسته
بمن بربستهٔ تو تنگ بسته
هوش مصنوعی: دست تو به دور سنگی که به سیم بسته شده، محکم نگه داشته است.
منم از لعل گلرنگت شکر خواه
تو نیز آخر ز من یک چیز در خواه
هوش مصنوعی: من از لعل زیبا و دلانگیز تو شیرینی میخواهم، تو هم در نهایت از من درخواست کن که چیزی داشته باشی.
ز عشق آن شکر دل خسته دارم
که بیتو چون جگر دل بسته دارم
هوش مصنوعی: از عشق تو آنقدر شیرینی در دل خستهام دارم که تو را مانند جگر خودم عزیز میدارم.
خوشی با من بهم بنشین شب و روز
که تو هم دلبری من هم دل افروز
هوش مصنوعی: بیایید شب و روز با هم خوش بگذرانیم، زیرا تو زیبا و دوستداشتنی هستی و من نیز شادیآفرین.
دو دستی جام خور پیوست با من
مرا باش و یکی کن دست با من
هوش مصنوعی: دوتا دستت را روی جام بیاور و آن را به من بده، بیایید با هم یکی شویم و دست در دست هم بگذاریم.
مکن، ازخون چشم من حذر کن
کسی دیگر طلب خونی دگر کن
هوش مصنوعی: از قطرات اشک من دوری کن، چرا که کسی دیگر است که خواهان انتقام دیگری است.
مکن، با من نشین گر هوش دای
که بر چشمت نهم گر گوش داری
هوش مصنوعی: با من نمان، اگر نمیدانی که اگر به چشمت نگاه کنم، چه چیزهای دیگری هم میتوانم بگویم.
بدست خود دریدم پرده خویش
پشیمانم کنون از کردهٔ خویش
هوش مصنوعی: من با دست خود پردهام را پاره کردم و حالا از آنچه انجام دادم بسیار پشیمانم.
ولیکن دل چنین کز عشق برخاست
نیاید عشق با نام نکو راست
هوش مصنوعی: عشق واقعی با نام نیک و مشهور به وجود نمیآید، بلکه از دلهایی برمیخیزد که بهراستی عاشق شدهاند.
ز تو چون سیم اندامی ندیدم
بدادم نام و بدنامی خریدم
هوش مصنوعی: من هرگز مانند تو کسی را ندیدم، بنابراین به خاطر تو نام نیک و بدی را پذیرفتم.
مدار این عاشق خود را تو عاجز
مگر عاشق نبودستی تو هرگز
هوش مصنوعی: عاشق را به حال خود رها کن، چون تو خود را درک نمیکنی؛ اگر واقعا عاشق بودی، هرگز به این وضعیت نمیافتادی.
اگردر عشق همچون من تو زاری
ز عشق من خبر آنگاه داری
هوش مصنوعی: اگر تو هم به اندازه من در عشق گریان باشی، آنگاه از عشق من باخبر خواهی شد.
ولی چون نیستی از عشق آگاه
کجا داری بسوز عاشقان راه
هوش مصنوعی: اما چون تو نیستی، عشق را نمیشناسی. پس چگونه میتوانی حرارت دل عاشقان را درک کنی؟
چه میدانست آن در خون فتاده
که از عشقست گل بیرون فتاده
هوش مصنوعی: آن فردی که در خون خود غرق شده است، نمیدانست که از عشق او، گل زیبایی به وجود آمده است.
چه بسیاری بگفت آن تاب دیده
چو نرگس کرد ازو پر آب دیده
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد به خاطر زیبایی و جذابیت کسی که مانند نرگس، چشمانش پر از اشک است، حرف زدهاند.
اجابت می نکرد آن ماه دلبر
که از گل می نیاید کار دیگر
هوش مصنوعی: ماه زیبای دلبر نتوانست به خواستهها پاسخ دهد، چرا که زیباییاش تنها به گلها مرتبط است و از آنها کار دیگری ساخته نیست.
ز زن مردی نیاید هیچگونه
ولیکن بود آنجا باژگونه
هوش مصنوعی: از زن هیچ مردی به دنیا نمیآید، اما در آنجا این موضوع کاملاً برعکس است.
گلش گفت ای خرد یکسو نهاده
بخون جان خود بازو گشاده
هوش مصنوعی: گلش به خرد گفت که تو یکطرف نشستهای و جان خود را به خطر انداختهای و اکنون باید بازوانت را برای کمک به کار بگشایی.
تومیخواهی که چون زلف سیاهت
بمن برتابی و اینست راهت
هوش مصنوعی: تو میخواهی که مانند موهای سیاهت، به من نگاهی کنی و این شیوهای است که انتخاب کردهای.
اگر تو فی المثل چون آفتابی
بقدر ذرّهیی بر من نتابی
هوش مصنوعی: اگر تو مانند آفتاب تنها کمی هم بر من بتابی،
وگر تو زارزوی من بسوزی
ز من روزی نخواهی یافت روزی
هوش مصنوعی: اگر تو به خاطر آرزوی من بسوزی، هرگز روزی از من نخواهی یافت.
وگر خونم بریزی بر سر خاک
بحل کردم ترا من از دل پاک
هوش مصنوعی: اگر خونم را بر روی خاک بریزی، من تو را از دل خود پاک کردهام.
وگر بر سر کنی خاک از غم من
همه بادست تا گیری کم من
هوش مصنوعی: اگر بر سر خاک من بیایی و غم مرا ببینی، تمام غمها را با دستهای خود برمیداری، ولی همچنان نمیتوانی غم من را کاهش دهی.
کسی خو کرده در صد ناز و اعزاز
چگونه از کسی دیگر کشد ناز
هوش مصنوعی: کسی که به دلبری و محبت عادت کرده، چگونه میتواند از کسی دیگر محبت و ناز ببیند؟
برون آمد ز پیش گل چو گردی
بسی بگریست چون باران بدردی
هوش مصنوعی: گل از جلوهاش بیرون آمد و مانند گردی به شدت گریه کرد، چون بارانی که به خاطر دردی میبارد.
بسر آمد نخستین بار چون گاز
ولی چون شمع شد آخر بسر باز
هوش مصنوعی: در ابتدا مانند گاز سریع و بیثبات است، اما در نهایت مانند شمع آرام و با نور ثابت میشود.
درآمد خاک بر سر آب در چشم
برون شد دل پر آتش سینه پر خشم
هوش مصنوعی: خاک به چشم آب آمد و دل پر از آتش و سینه پر از خشم شد.
حاشیه ها
1388/05/05 18:08
رسته
بیت : 57
غلط: گربه
درست: گریه
بیت : 174
غلط: بود ( ردیف)
درست: بودی
بیت : 274
غلط: از اشک
درست: ز اشک
بیت : 329
غلط: با دست
درست: بادست
---
پاسخ: با تشکر، من در بیت 174 ایرادی ندیدم، در باقی موارد مطابق فرموده عمل شد.