گنجور

بخش ۴۶ - آگاهی یافتن خسرو از پیدا شدن گل

چنین گفت آن حکیم نغز پاسخ
که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
شدند از هر سویی گل را طلبگار
نیامد هیچ باد از گل خبردار
فغان برداشت شاه و اشک بگشاد
دلش صد جوی خون از رشک بگشاد
بدل میگفت: روزی چند گردون
بترکم گفت، بازم برد در خون
جهانا هرچه بتوانی بخواری
بکن با من، زهی ناسازگاری
چو در خون، زار میگردم فلک وار
چرا آخر نمیسوزم بیکبار
تن من سوختست از گل بصدرشک
دلم پر آتشست و دیده پر اشک
ز چشم این سوخته چون نم گرفتست
درون آبست آتش کم گرفتست
کجاآتش کند در من اثر نیز
نسوزد سوخته بار دگر نیز
منم گل کرده خاک، از آب دیده
ز باد سرد دل، آتش دمیده
دلی دارم بزیر کوه اندوه
چو کاهی ناتوان و میکشد کوه
شدم دیوانه از سوز جدایی
چه سازم با غم روز جدایی
کجا، کی، ای دلم با خویش برده
غمت خواب من دلریش برده
چو پنهان گشت عالم بینم، آخر
چگونه نیز عالم بینم آخر
بخون بردوختم چشم از زمانه
که پرخونست و خون از وی روانه
خداوندا، مرا زین درد برهان
ز سوز هر و آه سرد برهان
مرا پیدا کن این راز نهانی
که بر من تلخ شد عیش جوانی
چو برجان زد گره چندانک خواهی
گشادش آن گره فضل الهی
یکی هندو زنی،‌ از مطبخ شاه
رخ گل دیده بود آن روز در راه
که حُسنا در برش میرفت چون تیر
بیامد پیش خسرو، کرد تقریر
برخودخواند حُسنا را شه آنگاه
چو حُسنا را، نظر افتاد بر شاه
چوبرگ بید، لرزان گشت از بیم
رخش شد زعفرانی، دل بدونیم
ازان هیبت زبانش رفت از کار
تو گفتی میدهد برخویش اقرار
مرا یاد این سخن از گفت داناست
که ناید بد دلی با فعل بد راست
ز سر تاپای، هر مویش که خواهی
همی دادند بر جرمش گواهی
نشد بیچاره پیش اندیش ازان کار
که شد در خون جان خویش ازان کار
بجای آورد حالی شاهزاده
که آن کاریست با حسنا فتاده
شه رومی، چو ترکان کین گرفته
دلش چون جعد زنگی،چین گرفته
بحسنا گفت: ای سگ رازبگشای
فرو بستی مرا، آواز بگشای
بگو تا آن سمنبر را چه کردی
گل صد برگ دلبر را چه کردی
چو حسنا این سخن بشنود از شاه
بشه گفتا نیم زین حال آگاه
تو خود دانی امانت داری من
وفاداری و عهد و یاری من
ولی کان دل بود از گفت خالی
سخن گفتن توان دانست حالی
کسی کو کوژگفتن، خوی دارد
زبان در راستی کژ گوی دارد
چرا کژ گویی ای من خاک کویت
که کژ گفتن بریزد آب رویت
چو خر بهتر نگردد هیچگونه
چه کن پالانش برنه باژگونه
شهش فرمود تا چون سگ ببستند
دو خادم بر سرو پایش نشستند
بزیر زخم چوبش، پاره کردند
ز خونش، خاک ره خونخواره کردند

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنین گفت آن حکیم نغز پاسخ
که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
هوش مصنوعی: آن حکیم با زبان نغز و زیبا گفت که وقتی چهره زیبا و دلربای شاه از قصر گم شد، چه بر سر می‌آید.
شدند از هر سویی گل را طلبگار
نیامد هیچ باد از گل خبردار
هوش مصنوعی: از هر طرف خواهان گل شده‌اند، اما هیچ بادی از گل خبر ندارد و نیامده است.
فغان برداشت شاه و اشک بگشاد
دلش صد جوی خون از رشک بگشاد
هوش مصنوعی: شاه ناله‌ای سر داد و دلش از شدت احساسات پر از اشک شد. به طوری که از حسادت، جوی‌های خونی از چشمانش جاری گردید.
بدل میگفت: روزی چند گردون
بترکم گفت، بازم برد در خون
هوش مصنوعی: بدل می‌گوید: یک روزی ممکن است که عاقبت سرنوشت سختی برای من پیش بیاید، اما با این حال دوباره به زندگی ادامه می‌دهم.
جهانا هرچه بتوانی بخواری
بکن با من، زهی ناسازگاری
هوش مصنوعی: هر چه می‌خواهی با من بی‌رحمی کن، اما در این کار ناسازگاری نکن.
چو در خون، زار میگردم فلک وار
چرا آخر نمیسوزم بیکبار
هوش مصنوعی: وقتی که در درد و غم به سر می‌برم، مانند اینکه به آسمان نگاه می‌کنم، نمی‌دانم چرا یک‌باره نمی‌سوزم و از بین نمی‌روم.
تن من سوختست از گل بصدرشک
دلم پر آتشست و دیده پر اشک
هوش مصنوعی: بدن من به خاطر درد و رنجی که دارم می‌سوزد و دل من پر از آتش حسرت است، در حالی که چشمانم پر از اشک می‌باشند.
ز چشم این سوخته چون نم گرفتست
درون آبست آتش کم گرفتست
هوش مصنوعی: از آنجا که چشم سوخته من اشک می‌ریزد، درون آب آتش کمتری احساس می‌شود.
کجاآتش کند در من اثر نیز
نسوزد سوخته بار دگر نیز
هوش مصنوعی: کجا آتش بر من تأثیر می‌گذارد که حتی سوخته‌ام و دوباره نمی‌سوزم؟
منم گل کرده خاک، از آب دیده
ز باد سرد دل، آتش دمیده
هوش مصنوعی: من از خاکی رشد کرده‌ام که با اشک‌های خود مرطوب شده است و از سرما و بلایای آسمانی به آتش عشق و احساسات گرم شدم.
دلی دارم بزیر کوه اندوه
چو کاهی ناتوان و میکشد کوه
هوش مصنوعی: دل من زیر بار غم سنگینی دارد، مانند کاهی ضعیف که زیر فشار کوه احساس خفگی و ناتوانی می‌کند.
شدم دیوانه از سوز جدایی
چه سازم با غم روز جدایی
هوش مصنوعی: از شدت اندوه و دلتنگی جدایی، دیوانه شده‌ام و نمی‌دانم چگونه با این غم روز جدایی کنار بیایم.
کجا، کی، ای دلم با خویش برده
غمت خواب من دلریش برده
هوش مصنوعی: به کجا رفته‌ای، ای دل؟ غم تو خواب را از من گرفته و قلبم را آزار می‌دهد.
چو پنهان گشت عالم بینم، آخر
چگونه نیز عالم بینم آخر
هوش مصنوعی: وقتی که عالم از نگاه من پنهان می‌شود، پس چطور می‌توانم او را ببینم؟ در نهایت، چگونه می‌توانم به درک او برسم؟
بخون بردوختم چشم از زمانه
که پرخونست و خون از وی روانه
هوش مصنوعی: چشمم را از دنیای پر درد و رنج می‌گیرم، چرا که خونریزی و مشکلات در آن فراوان است.
خداوندا، مرا زین درد برهان
ز سوز هر و آه سرد برهان
هوش مصنوعی: ای خدا، مرا از این درد رهایی بده و از سوز و سرمای دل-breaking نجاتم بده.
مرا پیدا کن این راز نهانی
که بر من تلخ شد عیش جوانی
هوش مصنوعی: مرا در جستجوی این راز پنهان بیاب که لذت جوانی‌ام به تلخی تبدیل شده است.
چو برجان زد گره چندانک خواهی
گشادش آن گره فضل الهی
هوش مصنوعی: وقتی که زندگی برایتان دشوار می‌شود و مشکلات بسیاری به وجود می‌آید، اگر به فضل و رحمت الهی تمسک جویید، می‌توانید این مشکلات را برطرف کنید.
یکی هندو زنی،‌ از مطبخ شاه
رخ گل دیده بود آن روز در راه
هوش مصنوعی: زن هندو به آشپزخانه شاه رفته بود و آن روز در راه، چهره‌ای زیبا و گل مانند را دیده بود.
که حُسنا در برش میرفت چون تیر
بیامد پیش خسرو، کرد تقریر
هوش مصنوعی: آن زمان که زیبایی به سوی او می‌رفت، چون تیر به سمت خسرو آمد، داستانی را بیان کرد.
برخودخواند حُسنا را شه آنگاه
چو حُسنا را، نظر افتاد بر شاه
هوش مصنوعی: شاه به زیبایی‌هایی که در برابرش بود، توجه کرد و به حُسنا نگاه کرد.
چوبرگ بید، لرزان گشت از بیم
رخش شد زعفرانی، دل بدونیم
هوش مصنوعی: چون برگ بید از ترس به لرزه درآمد و رنگش زعفرانی شد، دل ما هم این حال را درک می‌کند.
ازان هیبت زبانش رفت از کار
تو گفتی میدهد برخویش اقرار
هوش مصنوعی: به خاطر جذابیت و جاذبه‌ی خاص او، زبانش از کار افتاد و نتوانست صحبت کند. تو می‌توانستی بفهمی که او در دل خود اعترافی دارد.
مرا یاد این سخن از گفت داناست
که ناید بد دلی با فعل بد راست
هوش مصنوعی: به یاد دارم که گفتند، نمی‌توان با افعال ناپسند انتظار دل خوش داشت.
ز سر تاپای، هر مویش که خواهی
همی دادند بر جرمش گواهی
هوش مصنوعی: از سر تا پای او، حتی هر کدام از موهایش نیز می‌تواند گواهی بر گناهش باشد.
نشد بیچاره پیش اندیش ازان کار
که شد در خون جان خویش ازان کار
هوش مصنوعی: بیچاره نتوانست پیش‌بینی کند که آن کار چه عواقبی دارد و به خاطر آن عمل، جانش به خطر افتاد.
بجای آورد حالی شاهزاده
که آن کاریست با حسنا فتاده
هوش مصنوعی: شاهزاده در حال انجام کاری است که به زیبایی و جذابیت مرتبط می‌شود.
شه رومی، چو ترکان کین گرفته
دلش چون جعد زنگی،چین گرفته
هوش مصنوعی: شه رومی، مانند ترک‌ها به خاطر عشق و دل‌باختگی، دلی پر از دردی دارد که مانند موهای مجعد و زیبا، پیچ و تاب خورده است.
بحسنا گفت: ای سگ رازبگشای
فرو بستی مرا، آواز بگشای
هوش مصنوعی: شاعر به یک سگ می‌گوید که راز خود را فاش کند و به او بفهماند که چرا او را در بند کرده است. او از سگ می‌خواهد که صدای خود را آزاد کند و حقیقت را بگوید.
بگو تا آن سمنبر را چه کردی
گل صد برگ دلبر را چه کردی
هوش مصنوعی: به من بگو با آن سمنبر چه کردی و با گل صد برگی که محبوبم بود، چه کردید؟
چو حسنا این سخن بشنود از شاه
بشه گفتا نیم زین حال آگاه
هوش مصنوعی: وقتی حسنا این صحبت را از شاه شنید، به او گفت: "نصف این وضعیت را هم نمی‌دانم."
تو خود دانی امانت داری من
وفاداری و عهد و یاری من
هوش مصنوعی: تو خود می‌دانی که من چقدر به امانت‌داری، وفاداری و حمایت از تو پایبندم.
ولی کان دل بود از گفت خالی
سخن گفتن توان دانست حالی
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که اگر دل و احساسات انسان از صحبت‌های بی‌محتوا خالی باشد، نمی‌تواند در مورد گفتن حقیقت یا احساسات واقعی خود صحبت کند. به عبارت دیگر، برای بیان احساسات و افکار عمیق، باید دل از نگرانی‌ها و حرف‌های بی‌معنا آزاد باشد.
کسی کو کوژگفتن، خوی دارد
زبان در راستی کژ گوی دارد
هوش مصنوعی: کسی که هنگامی که صحبت می‌کند، به شکلی نادرست یا کج سخن می‌گوید، نشان‌دهنده این است که طبیعت او به گونه‌ای است که در کل در بیان خود دچار انحراف و نادرستی است.
چرا کژ گویی ای من خاک کویت
که کژ گفتن بریزد آب رویت
هوش مصنوعی: چرا به اشتباه و به صورت نادرست صحبت می‌کنی ای من که خاک پای تو هستم؟ زیرا اگر به نادرستی سخن بگویی، آبرو و حیثیت تو زیر سؤال می‌رود.
چو خر بهتر نگردد هیچگونه
چه کن پالانش برنه باژگونه
هوش مصنوعی: اگر حیوانی مانند خر نتواند بهتر شود، چه فایده‌ای دارد که بار سنگینی به او تحمیل کنیم؟
شهش فرمود تا چون سگ ببستند
دو خادم بر سرو پایش نشستند
هوش مصنوعی: شاه فرمان داد که دو خدمتکار مانند سگ به حالت نشسته در کنار او بر زمین بیفتند و در خدمت او باشند.
بزیر زخم چوبش، پاره کردند
ز خونش، خاک ره خونخواره کردند
هوش مصنوعی: زخمی که چوب به او زد، سبب شد که خونش بریزد و این خون، خاکی که در آن جا دارد را سیاه و خونی کرد.

حاشیه ها

1388/05/05 17:08
رسته

بیت : 13
غلط: غمتخواب
درست: غمت خواب
بیت : 16
غلط: هر
درست: ؟
---
پاسخ: با تشکر، مورد اول تصحیح شد، مورد دوم شاید «هرم» باشد؟