بخش ۴۴ - رشك حسنا در كار گل و قصد كردن
چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
بخش ۴۳ - آگاهی یافتن شاه اسپاهان از بردن هرمز گل را: الا ای روشنایی بخش بینشبخش ۴۵ - بازگردیدن بسر قصه: الا ای کبک کهسار معانی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
هوش مصنوعی: این شخص که عاقل و فرزانه بود، به این نکته اشاره کرد که در زمینه سخن و بیان، کاملاً متخصص و برجسته است.
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
هوش مصنوعی: بهار زندگی خسرو مانند شش ماه زیباست و هر لحظهاش با گل و رنگ و عطر خوش در کنار هم میگذرد و شادابی و خوشی را به همراه دارد.
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
هوش مصنوعی: گاهی با گلهای زیبا و خوشبو به خوشگذرانیمیپردازی و گاهی با بوسههای فراوان از زیبایی آنها بهرهمند میشوی.
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
هوش مصنوعی: گاهی تو وام گل را برمیگردانی و گاهی به گل برای نازش بها میدهی.
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
هوش مصنوعی: گاه او را با لباسی زیبا و نقرهای میپوشانی و گاه او را در خاک و در عین حال در زر و طلا قرار میدهی.
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
هوش مصنوعی: روزی خوشی و لذت تازهای را به وجود آوردی و روزی نیز به آرامش و تنهایی روی آوردی.
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
هوش مصنوعی: زمانی بود که از زیبایی و شیرینی گل لذت بردی، و زمانی نیز هست که در تنگنا و سختی، آن شیرینی را درک کردی.
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
هوش مصنوعی: وقتی که درختان سرسبز را برداشت کردی، آیا به یاد زیباییهای دلنشین گذشت زمان نرفتی؟
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
هوش مصنوعی: مانند گلی که با زیباییاش یادآور خوشیها و زیباییهاست، یا چون درّی که به مینا اشاره میکند، هر دو به چیزی زیبا و ارزشمند اشاره دارند.
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
هوش مصنوعی: وقتی که تاجی بر سر باشد، از آن کمتر نمیشود و وقتی که ماه ظاهر میشود، از ستارهها کاسته نمیشود.
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
هوش مصنوعی: وقتی صبح میشود، مانند ستارهها دنبال وصل و ارتباط میگردد و هنگام آمدن آب، تیمم برمیخیزد و آغاز میشود.
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
هوش مصنوعی: بسیار پیش آمده که زیبای نازنین در کنار شاه ایستاده و نام شاه را فراموش کردهای.
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
هوش مصنوعی: بسیاری بودند که خود را به عنوان پادشاه نشان میدادند، در حالی که واقعاً پادشاه از آنها بینیاز بود.
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
هوش مصنوعی: خسرو و گل همیشه با خوشحالی به سر میبردند، مانند شراب و شیر که همیشه در کنار هم هستند.
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
هوش مصنوعی: دل زیبای حسنا به خاطر عشق و جذابیتش گاهی به شدت شاداب و سرحال است و گاهی هم دچار غم و حزن میشود.
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
هوش مصنوعی: در آن اندوه عمیق، حس حسادت و غبطه به وجود آمد و بر اثر آن، غم مانند دریایی بزرگ و پر از طغیان در کنارش شکل گرفت.
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
هوش مصنوعی: از یک فرد دانشمند شنیدم که گفتارش به قدری اثرگذار و سوزان است که از آتش هم تندتر و گرمتر میباشد.
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
هوش مصنوعی: نباید حسادت زن نسبت به دیگران خوب باشد، چون حسادت زن میتواند مانند زخم زهرآگینی عمل کند.
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
هوش مصنوعی: جایز است که سر در مکان خودش نباشد، اما با شدت حسادتش، پا هم در جای خود نمیماند.
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
هوش مصنوعی: کسی میداند که حسادت انسان چه معنایی دارد، که او به خاطر آن از صبح تا شب زندگی میکند.
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
هوش مصنوعی: شبی بود که تیرهتر از شبهای دیگر به نظر میرسید، شبی تاریک مانند روزی که از محبوب دور هستم.
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
هوش مصنوعی: جهان مانند روی زشت و کدر زنگی است و نسبت به زیباییها، مانند چشمی است که به سختی قادر به دیدن زیباییهای کوچک مانند مورچه است.
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
هوش مصنوعی: مکانی که او در آن ایستاده، با نفسهایی که از دل سوختهاش برمیآید، آتش گرفته و در حالی که اشک میریزد، سینهاش به شدت دچار درد و سوزش است.
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
هوش مصنوعی: حسنا تمام شب در فکر و تدبیر بود تا بداند چگونه گل را از جلو بردارد.
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
هوش مصنوعی: یکی از افراد باهوش و زیرک با کاردانی و نبوغ خود، از ابتدای نوشتن برگهای، دنیا را روشن کرد و نامهای نوشت.
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
هوش مصنوعی: این دنیا به وسیلهی کدبانویی زیبا و باوقار روشن و پرنور شده است که زیبایی او از بهترینهاست و ذاتش به مانند آن مروارید ارزشمند و خاص است.
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
هوش مصنوعی: در آن نامه درباره هرمز نوشته بود که این جوان یکی از پادشاهان کربلاست.
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
هوش مصنوعی: هیچ پزشک و درمانگری در کار نیست، بلکه او تنها یک فرد مهم است که به خاطر مقام و نسلش از روم به دنیا آمده و شاه و حاکم است.
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
هوش مصنوعی: به این معناست که اگر زمانی آسمان و سرنوشت به خشم بیاید، آنقدر قدرت دارد که میتواند باعث سختی و مشکلات برای زمین و انسانها شود. این خشم میتواند به قدری شدید باشد که حتی گرد و غبار به چشمها بیفتد و زندگی را دشوار کند.
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
هوش مصنوعی: اگر بر لطف و محبتش راهی باز شود، آنگاه زمین و زمان به شکرانهٔ او در مقابلش سر به خاک خواهند نهاد و احترام خواهند کرد.
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
هوش مصنوعی: سپاه او بیش از هزاران نفر هستند؛ به اندازهای که برای هر قطره باران، نیرویی را به حساب آوردهاند.
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
هوش مصنوعی: مقدار ثروتش را از هر شاخه به اندازه یک برگ برداشت کن. این کار را به آرامی و با دقت انجام بده.
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
هوش مصنوعی: سمند و اسب ابلق او هرگز به پایان نمیرسد، اما تعداد ریگهای بیابان محدودیت دارد.
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
هوش مصنوعی: این پادشاه از زیبایی و حال و هوای خاصی برخوردار است. وقتی دیدم که چقدر حال و روزش تحت تأثیر آن معشوقه زیبا قرار گرفته، شگفتزده شدم.
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
هوش مصنوعی: پزشکی که دانش و مهارت او در کارش نمایان است، در واقع همان کسی است که قبل از این، در میان دیگران تجربه و کارکرد داشته است.
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
هوش مصنوعی: خسرو به خاطر عشقش به گل، تصمیم میگیرد که با لشکری از شهر روم به سوی او بیاید.
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
هوش مصنوعی: از اصفهان با جادو و افسون او را به راهی کشاندند و رازهای او را آشکار کردند.
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که از یک اسب عربی نمیتوان انتظار داشت که به زیبایی و شگفتی یک مجسمه (بت) باشد؛ همچنین به این نکته اشاره دارد که راز و درک عمیق مسائل تنها از افراد خاص و با تجربه برنمیآید و نمیتوان از هر کسی انتظار داشت که به این درک دست یابد.
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
هوش مصنوعی: وقتی به گل دست یافت، ناگهان شب او را از باغ شاه برداشت.
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
هوش مصنوعی: در میانهٔ سفرم چنین فهمیدم که آن زن زیبا، نمایشگر ویژگیهایی است که به او شخصیت و الهام میبخشد و او را شایستهٔ مقام والایی میسازد.
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
هوش مصنوعی: اگر به آنجا میرفتم و از این موضوع آگاه میشدم، میتوانستم پادشاه را از این مشکل نجات دهم.
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
هوش مصنوعی: از این موضوع بسیار ناراحت شدم، اما نمیدانم چه باید بکنم چون کار از دست رفته است.
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
هوش مصنوعی: در آن شب دلم به دنبال محبوبش بود و از سپاهان بیرون آمد.
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
هوش مصنوعی: هرمز نمیگذارد از خودم جدا شوم وگرنه میتوانستم کارهایم را از نو آغاز کنم.
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
هوش مصنوعی: اکنون هم معشوق و هم شاهزاده گاهی شیرینی میخورند و گاهی شراب مینوشند.
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
هوش مصنوعی: این دو خوشحال در کنار یکدیگر به تفریح مشغولاند، از پر زاغ تا پر حواصل.
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
هوش مصنوعی: دل خوش از زیبایی تو لحظهای آرام نمیگیرد و جانم به خاطر غیرت تو به شدت داغ است.
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
هوش مصنوعی: اگر زنی از لشکری که تحت فرمان شاه بزرگ است دزدیده شود، به راستی ننگ و عار بزرگی بر آن سپاه خواهد بود.
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
هوش مصنوعی: هر کجا که دربارهی ننگ و رسوایی شاه ما صحبت شود، همه به ناچار میگویند که توان تغییر شرایط را ندارند.
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
هوش مصنوعی: اگر من کسی نیستم، اما نمیتوانم تحقیر این مقام را تحمل کنم.
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
هوش مصنوعی: وقتی هرمز با این گونه ناپختگی و بیمسؤولیتی برخورد میکند، من این عمل را مایهی شرمساری میدانم، آیا تو هم این را میدانی؟
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
هوش مصنوعی: دو نفر مورد اعتماد را به سرعت بفرست که من از این پادشاه، تاج را بدزدم.
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
هوش مصنوعی: من او را به کسی میسپارم که به او اعتماد دارم، چون من دشمنان بسیاری دارم که به نوعی به او آسیب خواهند رساند.
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
هوش مصنوعی: اکنون این نامه را برای تو فرستادم تا از خوبیها و بدیها آگاهت کنم.
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
هوش مصنوعی: پس از اینکه از نوشتن نامه فارغ شد، نوک قلم به بازار آمد و نامه را برداشت.
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
هوش مصنوعی: یعنی در بازار، گروهی از پیران و جوانان به حضور آمده بودند و شلوغی زیادی برقرار بود.
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
هوش مصنوعی: یک تاجر در بازار بود که در کارها و معاملاتش تجربه و دانش کمی داشت.
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
هوش مصنوعی: در آن زمان که زیبایی به خود نگریست، از او خواست تا به وضوح و پنهانی سوالاتی بپرسد.
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
هوش مصنوعی: نخستین پیمان که به طور کامل محکم و استوار بود، زمانی که تجار شدند، به رازش آگاه شدند.
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
هوش مصنوعی: مردی گوهری را از بازوی خود بیرون آورد و آن را به همراه نامهای به پیش آن شخص فرستاد.
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
هوش مصنوعی: به او گفت: این جواهر را بگیر و ببر، ولی لطفاً این راز مرا بپذیر و به دیگران منتقل کن.
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
هوش مصنوعی: وقتی که نامهات را به آن محبوب برسانی، به دستاوردهای زیادی خواهی رسید.
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
هوش مصنوعی: ای جهانی که نور و روشنی میبخشی، به من نامهای از جانب خودت بده، زیرا هر آنچه که آرزو دارم، در آن است.
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
هوش مصنوعی: حال میخواهم که در صبحگاهان از اینجا به سوی سپاهان حرکت کنی.
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به محتوای این نامه پی ببری، باید با راز نگهداشتن آن عمل کنی. اگر این کار را انجام دهی، پاسخ مناسبی به تو داده خواهد شد.
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
هوش مصنوعی: هر گروهی از مردم در مورد موضوعی که از آن خبر ندارند، سخن میگویند و به همین دلیل، سپاهانی که در این زمینه آگاهی ندارند، به سخنان آنها توجه میکنند و میپذیرند.
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
هوش مصنوعی: وقتی که از شهر روم بادی وزید، همه چیز به سرعت تغییر کرد و زودتر از آنچه که فکر میکردم اتفاق افتاد.
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
هوش مصنوعی: او به دریا رفت و در آنجا سفر کرد و از آنجا نیز به دشت و صحرا گذشت.
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
هوش مصنوعی: در غروب، به شهر اصفهان رسید و برای شب تا صبح توقف کرد.
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
هوش مصنوعی: وقتی که روز به سمت راه خود روانه شد، زیبایی او باعث شد تا زردی چهرهاش کمرنگ شود.
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
هوش مصنوعی: به زودی مردی به سوی زندگی روشن و پرنور خواهد رفت و راهی را پیدا خواهد کرد که به سرمنزل مقصود میرسد.
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
هوش مصنوعی: مرد با هوش و آگاه، مدح و ستایش بسیار از کسی که نور و روشنیبخش جهان است به جا آورد.
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
هوش مصنوعی: در حالتی که نور و روشنی به جهان تابیده شده است، پردهای کنار رفته و پیام یا نامهای که پیش از این در پس آن پنهان بود، اکنون نمایان شده است.
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
هوش مصنوعی: وقتی که آن دختر زیبا نامه را باز کرد، از حسادت به گل نیلوفر، رنگش شبیه به گل نیلوفر شد.
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
هوش مصنوعی: دنیا در نظر او مانند پارچهای نرم و لطیف به نظر میرسد و به گونهای میدرخشد که گویی از خود آن دنیا نشات میگیرد.
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
هوش مصنوعی: شعلهای از آتش به سوی او برخاست که او را مانند لالهای درخشان ساخت.
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
هوش مصنوعی: در گذشته، زمانهایی بود که دست به کار میشد، گاهی موهای کسی را میچیدند، در مواقعی بر لبان کسی توجه میشد و در زمانهایی نیز به زیبایی چهره توجه میکردند.
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
هوش مصنوعی: به خاطر زخمها و آسیبهایی که به او وارد شده، ناخنهایش کبود و پوستش مانند حریر سبز شده است که اکنون به رنگ خون درآمده است.
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
هوش مصنوعی: پس آن نامه را به شاه رساندند و او از آنچه در نامه بود، بسیار خوشحال و آگاه شد.
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
هوش مصنوعی: خون و اشک باعث شدهاند که لباس او لکهدار و نوشتههایش آلوده شوند.
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
هوش مصنوعی: او میدانست که حال و وضعیت آن ماه به خاطر عشق او چطور است و دل او از این موضوع با خبر بود.
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
هوش مصنوعی: کسی گفت که نامهای را به دست شاه اصفهان رساندند و او را متوجه کردند.
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
هوش مصنوعی: وقتی آن شاه نامه زیبا را خواند، مانند فردی که در یک سودا و خیال غرق شده است، در آن حال و آرزو باقی ماند.
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
هوش مصنوعی: وقتی آن نامه را خواند و از ماجرا مطلع شد، مانند زهر بر دلش تاثیر کرد و او را غمگین کرد.
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
هوش مصنوعی: در این فکر، گفتی که فرمانروا به سبب شیدایی زمانی، سرش را پایین آورد.
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
هوش مصنوعی: وقتی آن کسی که به خاطر جدایی از خود دور شده، به خود بیاید، در حقیقت گذشته را پشت سر گذاشته و تنها عقل و خردش به جلو میرود.
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
هوش مصنوعی: دو نفر را صدا زد و دربارهی زیبایی صحبت کرد، که هرچه آن سرو (دختر زیبا) گفت بسیار خوب است.
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
هوش مصنوعی: شما باید به زودی تغییر کنید، وگرنه ممکن است ما نیز تحت تأثیر منفی قرار بگیریم.
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
هوش مصنوعی: اگر او گل را بدزدد و این کار درست باشد، من هم دوباره این کار را انجام میدهم، زیرا این پاسخ من است.
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
هوش مصنوعی: آن دو نفر از سپاهان به حالتی درآمدند که گویی از دوزخ و عذاب گناهکاران خارج شدهاند.
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
هوش مصنوعی: وقتی به ساحل دریا رسیدند، به داخل رفتند و دریا را شکافتند.
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
هوش مصنوعی: در پایان وقتی که به سفر پرداختند و به روم رسیدند، مشخص شد که راه اصلی به سوی کاخ، پر از گل و زیبایی است.
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
هوش مصنوعی: وقتی یونس از درون شکم ماهی خارج شد، نور سرخ افق مانند یاقوتی بر گرداگرد آسمان پاشیده شد.
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
هوش مصنوعی: آن دو نفر به سوی دربار شاه رفتند و در اطراف آن vigilantly مراقبت میکردند تا از هر طرف راه را مدیریت کنند.
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
هوش مصنوعی: در این شرایط، هر دو از صبح زود بیدار شدند و تا تاریکی شب منتظر ماندند.
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
هوش مصنوعی: بعد از گذشت یک هفته، یک صبح زیبا و دلنشین، حُسنا از در بیرون آمد.
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
هوش مصنوعی: او ناگهان هر دو را دید و شناخت، اما در همان لحظه نگاهش به راه افتاد.
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
هوش مصنوعی: او به سرعت از در عبور کرد و هر دو را از زیر چادر صدا زد.
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
هوش مصنوعی: وقتی آن دو زیبا به هم رسیدند، از یکدیگر پرسیدند و جواب شنیدند.
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
هوش مصنوعی: حسنای مکار فرمود که لازم است صندوقی ساخته شود.
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که برای انجام یک کار خاص، باید شرایط و ملزومات آن به درستی فراهم شود. به عبارتی دیگر، هرکاری نیازمند زمینه و شرایط مناسب خود است تا به خوبی انجام شود.
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
هوش مصنوعی: تا زمانی که گل را از باغ بچینم و صبح زود به دستانم بسپارم، مانند بادی هستم که به آرامی میگذرد.
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
هوش مصنوعی: شما گل را به درون صندوق میآورید و دو دستش را بسته و سپس به عقب برمیگردانید.
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
هوش مصنوعی: با معجزهی او زبان را بسته و او را در چادر خود محصور کنید.
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
هوش مصنوعی: او این را گفت و از آن مکان به سوی آنها رفت و در آن نقطه جای هر دوی آنها قرار گرفت.
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
هوش مصنوعی: وقتی محل هر دو نفر مشخص شد، تصمیم گرفتم به ایوان شاه بروم.
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
هوش مصنوعی: چند روزی گذشت و آن مرد که در کار خودش مهارت داشت، دوباره به کار استادش پرداخت.
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
هوش مصنوعی: در فرصتی مناسب، گل را به زبان آورد و احساساتش را به مانند الماس بیان کرد.
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
هوش مصنوعی: بگلرخ به زن زیبا گفت: ای خانم، تو سرور و نگهبان کشور هستی و من بنده توام.
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
هوش مصنوعی: هیچ شاهی به زیبایی و جاذبگی تو پیدا نمیشود و هیچ ماهی به ارزش و عظمت تو نمیرسد.
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
هوش مصنوعی: هیچ مادری نمیتواند فرزندی مانند تو به دنیا آورد و هیچ نسلی نمیتواند دلبندی مانند تو داشته باشد.
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
هوش مصنوعی: زیبایی تو باعث میشود که نام نیک تو بر سر زبانها بیفتد و جواب تو مانند عسل شیرین شود.
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
هوش مصنوعی: اگر در مورد لعل تو صحبت کنم، جانم را تازه میکند و اگر از زلفت بگویم، دلم شاد میشود.
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
هوش مصنوعی: تو مانند بلور صاف و زلال هستی و در دل خود نمکدانی از محبت و شیرینی داری.
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
هوش مصنوعی: هیچ مکان و جایگاهی نیست که به اندازه خودت زیبا و نیکو باشد. از سر تا پا، تو بهترین و زیباترین هستی.
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
هوش مصنوعی: تو با این حرف زیبا و نیکو، چگونه میتوانی بگویی که کسی با تو خوش نیست؟
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
هوش مصنوعی: کسی که در کنار حورهای بهشتی نشسته، چرا باید از فکر و آرزوی چیزهای زشت و ناپسند دست بکشد؟
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
هوش مصنوعی: کسی که میتواند همسری همسطح با مقام پادشاهی داشته باشد، چرا باید به خوشی و لذت با کسی در سطح یک گدا بسنده کند؟
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند تو زیبا و دلربا باشد، چرا دیدار تو باعث خوشحالی دل نمیشود؟
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
هوش مصنوعی: من از مشکلات خود مانند آتشی در درونم سوزیدم و غم را در دل تحمل میکنم.
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
هوش مصنوعی: میترسم که رازی را با کسی در میان بگذارم، زیرا ممکن است جانم در خطر بیفتد.
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
هوش مصنوعی: اکنون که تحملم از حد گذشته، دلم از این غم مانند دریایی پر از خون شده است.
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
هوش مصنوعی: نمیخواهم رازهای خود را بگویم، اما زمانی که زمانش برسد، حرفهای خود را خواهم گفت.
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
هوش مصنوعی: اگر با من پیمان و وفا کنی، در این صورت به راستی به من اعتماد خواهی کرد.
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
هوش مصنوعی: به شرطی که راز من را بشنوی، باید آن را مخفی نگهداری و فاش نکنی.
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
هوش مصنوعی: اگر بگویی که رازهای پنهانم را فاش میکنی، حتی در آن لحظه هم جانم در خون خواهد غلتید.
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
هوش مصنوعی: زمانی که گل از ماهپاره پاسخ گرفت، دیگر به هیچ راهی برای پیمان شکنی نگاه نکرد.
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
هوش مصنوعی: وقتی که عهدی با او بسته شد، گل به صحبت درآمد و گفت: ای خداوند!
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
هوش مصنوعی: دل خسرو اکنون دیگر با تو همراه نیست و دائم در حال دو روئی است، که این موضوع شکی در آن نیست.
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
هوش مصنوعی: اگرچه او در جلو به نظر میرسد، اما دلش در پردهای پنهان است که کاملاً با آنچه میگوید متفاوت است.
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
هوش مصنوعی: دل خسرو مانند آتش است و با تو باقی میماند، از آن آتش فقط دودش با تو خواهد بود.
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
هوش مصنوعی: زندگی بدون محبت و مهربانی با تو معنی ندارد و فقط به سر میآید.
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
هوش مصنوعی: تو میدانی که خسرو در سن جوانی است و قدرت و نیرویش مانند شیر درندهای است.
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
هوش مصنوعی: اگر او به تو راهی پیدا میکرد، با قدرت خود تو را از اوج و مقام بالا میکشید.
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
هوش مصنوعی: جوانی که از محبت معشوقش آگاه میشود، باید آماده باشد تا بر مشکلات و چالشها غلبه کند.
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
هوش مصنوعی: انسان باید با تمام وجود و توجه در مسیر زندگی گام بردارد تا به آرزوها و خواستههای قلبیاش برسد.
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
هوش مصنوعی: کسی که به عشق دلبسته باشد، با جوانی همچون تو، به راحتی محبوبی مییابد.
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
هوش مصنوعی: به جز اینکه او مشغول نوشیدن میشود، کار دیگری هم انجام نمیدهد، مگر اینکه کسی به او کمک کند که این کار را پنهانی انجام دهد.
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
هوش مصنوعی: اگر در کار تو تلاش و دقت وجود دارد، پس چرا از رسیدن به وصال و ارتباط با تو خودداری میکند؟
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
هوش مصنوعی: بدان ای معشوق، که شاه در فلان محل معشوقی دارد که مانند ماه در آسمان زیبا و دلرباست.
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
هوش مصنوعی: خوبی به اندازهی نامحدود ندارد، اما خوشی و شیرینیاش بسیار زیاد است.
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
هوش مصنوعی: اگرچه او را شبیه حورهای بهشتی میدانند، اما در کنار خوبیهای تو به نظر ناپسند میآید.
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
هوش مصنوعی: اگر شیرینی او آنقدر زیاد نبود، خسرو اینگونه متحیر و شگفتزده نمیماند.
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
هوش مصنوعی: او آنچنان در عشق معشوقش غرق شده است که انگار هر جزئی از وجودش به این عشق وابسته است.
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
هوش مصنوعی: اگر روزی به دنبال شکار باشد، برای آن دلدار و جانافزا خواهد بود.
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
هوش مصنوعی: او از طلا و لباسهای گرانبها بسیار برخوردار است، بهطوریکه به نظر میرسد دختر قیصر، پادشاه روم، باشد.
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
هوش مصنوعی: شاه دلافروز به صورت پنهانی به سمت آن معشوقه زیبا میرود، هر روز و هر روز.
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
هوش مصنوعی: اگر بخواهی شاه را ببینم، من تو را در آن ایوان به طور مخفیانه همراهی میکنم.
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
هوش مصنوعی: وقتی که به آرامی در گوشهای نشستهای، میتوانی ارتباطات میان افراد را به خوبی مشاهده کنی.
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
هوش مصنوعی: ببینی تا چه راه حلی باید ارائه داد، زیرا خسرو ممکن است از این وضعیت دوری کند.
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
هوش مصنوعی: ببینی آن زن بد را که ملاقات کند، و ببینی چگونه از همین طریق، او به عنوان یک شاه مورد توجه و خواهان قرار گرفته است.
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
هوش مصنوعی: وقتی دختر زیبا سخن آن را شنید، از حسادت، تمامی برگهای گلش پر از اشک شد.
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
هوش مصنوعی: در او دردی ایجاد شد که به شدت احساس کرد و از چشمانش خون جاری شد.
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
هوش مصنوعی: او به شدت در آتش سوزان و تفتیده قرار گرفت، به گونهای که گویی آتش بر روی نفت افتاده است و شعلهورتر شده است.
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
هوش مصنوعی: اکنون من به زیبایی خود میبالم و میخواهم به آن زن زشت تبدیل شوم که به یک شاهزادهٔ روم عاشق شده است.
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
هوش مصنوعی: مرا به دیدار خود دعوت کن تا بتوانم چهرهات را ببینم، زیرا در گوشهای پنهان شدم و به تماشا نشستهام.
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
هوش مصنوعی: پس از آن، چارهای برای کارم میاندیشم و اگر نتوانم، راهی به سوی شهر خودم خواهم یافت.
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
هوش مصنوعی: در آن دلگرمیهای زیبا، حُسنا توانست به خوبی از پس کار برآید و باعث شود آن دو مرد بدسرشت دور شوند.
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
هوش مصنوعی: آتش بعد از رفتن، به سرعت مانند دود برمیگردد و دوباره به آنها سپرده میشود.
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
هوش مصنوعی: وقتی که چهره معشوق را به چنین زیبایی دید، دنیا را بر چشم خود مانند دود تصور کرد.
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
هوش مصنوعی: دل او به خاطر فریب و نیرنگ زیبایی حُسنا به شدت آشفته و غمگین شده است و اشکهایش مانند چشمهای از چشمانش سرازیر میشود.
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
هوش مصنوعی: او را آزاد نکردند تا نفس بکشد و دهانش را محکم بستند.
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
هوش مصنوعی: او را از ترس جان، بازوان بلوریاش را محکم بستند تا نتواند حرکتی کند.
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
هوش مصنوعی: با صد توهین و تحقیر او را در صندوق گذاشتند و در همان لحظه او را بیرون کردند.
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
هوش مصنوعی: شبانی که در طول شبانهروز آرامش را نمیشناسد، مانند دو موجود که جهان را در آغوش گرفتهاند، بر روی ماه میخوابند.
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
هوش مصنوعی: وقتی از خشکی به دریا رسیدند، به سمت کشتی رفتند.
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
هوش مصنوعی: هر روز به یک بار در صندوق را باز میکنند تا به کارهای دشوار و مشکلساز رسیدگی کنند.
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
هوش مصنوعی: در اوج مشکلات و دشواریها، آن چنان زیبایی و خوبی وجود دارد که مانند یک حوری بهشتی پنهان مانده از انسانها است.
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
هوش مصنوعی: همه میگفتند صندوقی در خاک است که درون آن دختری بینظیر است.
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
هوش مصنوعی: برای حفظ پادشاهی، او را به طور پنهانی میبرند، مانند اینکه ماهی را از آب میگیرند.
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
هوش مصنوعی: به هنگامی که پنج نفر در دریا شنا کردند، در چالابی گرفتار شدند و در آنجا ماندگار شدند.
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
هوش مصنوعی: هوا بهطوری نامناسب و مخالف وزیدن گرفت و از سطح دریا، موجها بهسوی بالا و به سمت ثریا به اوج رسیدند.
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
هوش مصنوعی: گاهی تو کشتی را به سمت ماه هدایت میکنی و گاهی نیز به سوی پشت ماه میروی.
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
هوش مصنوعی: آه از حال مردمی که به زحمت افتادهاند! گویی دنیا به یکباره به پایان خود نزدیک شده است.
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
هوش مصنوعی: در نهایت، زیر فشار مشکلات، کشتی کوچک به هم ریخت و کشتیبان به خاطر وزش باد نامناسب، با چالشهایی مواجه شد.
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
هوش مصنوعی: ستمگران به مسکینی جان شیرینش را در آب تلخ دریا دادهاند.
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که افرادی که بر روی تکه چوبی افتادهاند، به نوعی دچار مشکل یا قهری شدهاند و در میانه راه به کناره رفتهاند. به عبارتی دیگر، آنها از مسیر اصلی خود منحرف شده و به حاشیه رفتهاند.
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
هوش مصنوعی: در محلی که زندگی جریان دارد، گاهی انسان مانند ماهی در دامی گرفتار میشود و در حالتی آشفته و پرچالش به سر میبرد.
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
هوش مصنوعی: در طول زمان، تو از دنیایی به دنیای دیگر رفتی و از جهانی به جهانی دیگر گذشتی.
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
هوش مصنوعی: دو استاد از سپاهان در کنار هم نشستهاند و جان از دست غرقاب نجات میدهند.
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
هوش مصنوعی: خبر به همه شهرها رسید که کشتی غرق شده و مردم جان خود را از دست دادهاند.
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
هوش مصنوعی: اکنون ای مرد خوبزبان و نیکوکار، در آن صندوق زیبای گلروی را حفظ کن.
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
هوش مصنوعی: هر داستانی که از زیبایی و جذابیت گلرخ وجود دارد، به گوشهایت برسان تا داستان هرمز را نیز بسازی و به تصویر بکشی.
حاشیه ها
1388/05/04 18:08
رسته
بیت: 27
غلط: دل
درست: در
بیت: 33
غلط: عد
درست: عدد
بیت: 169
غلط: روی
درست: وی
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.