گنجور

بخش ۴۳ - آگاهی یافتن شاه اسپاهان از بردن هرمز گل را

الا ای روشنایی بخش بینش
تویی گنج طلسم آفرینش
تویی گنج وجهان پرگوهر از تست
سپهری و فلک پراختر از تست
ز گنج عشق گوهر بر جهان ریز
شراب معرفت در حلق جان ریز
جهانی خلق را یکرنگ گردان
جهان بر کور چشمان تنگ گردان
ز یک رنگی برآور روشنایی
دو عالم را بهم ده آشنایی
چو شمعی، خویشتن سوزی بیاموز
تو میسوز و جهانی می برافروز
چو هستت قدرت پاکیزه گویی
که هم یک رنگ، هم دوشیزه گویی
ز هر علمی که باید بهره داری
بمیدان سخن دل زهره داری
ز تو گر ذکر ماند در زمانه
عوض باشد ز عمر جاودانه
چه بهتر مرد را از یادگاری
که بعد از وی بماند روزگاری
کنون از سر بگستر داستانی
که دربند تواند این دم جهانی
چنین گفت آنکه از ابر معانی
مسلّم آمدش گوهر فشانی
که چون هرمز نهاد آن مکر آغاز
که تا گل را ستاند از پری باز
چهل روز از سپاهانی امان خواست
امان دادش چنان کش دل چنان خواست
ولی شاه سپاهان آن چهل روز
چهل ساله کشید از دست دل، سوز
نبودش صبر تا خود کی درآید
که آن چل روز بی پایان سرآید
فرو شد از هم و بگداخت از سوز
چله میداشت گفتی آن چهل روز
نه روزی دل بر آسودی بسوزش
نه یک شب خواب بودی تا بروزش
نیابد چشم عاشق خواب هرگز
که نبود چشم او بی آب هرگز
همه اندیشه آن بودش شب و روز
که تا چل روز آید آن دل افروز
چو باز آید رهی گیرم ز سرباز
ز پایش موزه اندازم بدر باز
بنگذارم دمی از خویش دورش
کنم از هرکه پیش آید نفورش
بمیزانش کشم وانگه بدرخواست
خوشی در پردهٔ خود بینمش راست
حسابی میگرفت آن شاه غافل
که نبود آن حساب از هیچ عاقل
بدو عقلش بگفت از خام کاری
که شاها خط دوکش گر عقل داری
بآخر چون بآخر شد چهل روز
نشد آگه ز هرمز شاه دلسوز
نشست آن شه پگاه از خون برش تر
که تا هرمز کی آید از درش در
بسی بنشست و بس برخاست آن شاه
نیامد هیچکس پیدا ازان راه
بدل میگفت امروزی کنم صبر
که تا فردا براید ماهم ازابر
بیاید پیش من هرمز پگاهی
ز گلرخ پس رو خود کرده ماهی
بدین امّید روز آورد با شب
ولی تا روز آن شب کرد یارب
همه شب جای خوابش خون گرفته
زمین از اشک او جیحون گرفته
دُرش در چشم ازان وسواس میگشت
مژه در چشم او الماس میگشت
چو دُر از چشم او پیدا همی شد
کنار او ز دُر دریا همی شد
گهی از روی گلرخ یاد میکرد
گهی از شوق او فریاد میکرد
گهی چون مرغ بی آرام میشد
گهی از تخت زر بر بام میشد
گهی از در چو باد صبح میجست
گهی دل در کلید صبح میبست
گهی گفت ای حکیم ناوفادار
چو شد چل روز چون نایی پدیدار
مکر او نیز بر دست پری ماند
پری بردش، ازان از من بری ماند
چو شمعی شب بروز آورد از سوز
ولی زان شب بتر بودش دگر روز
چو دراز برج گردون باز کردند
کواکب خانهها را ساز کردند
همه یکسر بدان در، دردویدند
ازان چون صبح بدمد ناپدیدند
چو قرص تیغ زن بگشاد بازو
چو پرآتش تنوری، در ترازو
بجوشید ازتنور آتشین خوش
جهان شد جمله پر طوفان آتش
چو طاوس مرصّع بال گردون
علم زد با هزاران جلوه بیرون
یکی را شه بر هرمز فرستاد
که ای استاد بگذشت آن بر استاد
بگو کز چیست این چندین مقامت
بیا چون گشت چل روزی تمامت
مرا خود دل ز غم زیر و زبر شد
که تا این چل شبانروزم بسرشد
قدم در نه، رها کن از سخن دست
چو زلف گلرخ این چل را مکن شست
شبانروزی دگر کاری ندارم
مگر بنشسته روز و شب شمارم
نهادی از پی این عهد گردن
کنون هم سر مپیچ ازوعده کردن
اگر بنشستهیی و گر بپایی
ز پا منشین چنان کاین دم بیایی
اگر گل را گرفتی پیشم آری
مرا دلخوش کنی با خویشم آری
چو آن مرد این سخن بشنید از شاه
بزخم پای گرد انگیخت از راه
چوتیری کاورد قصد نشانه
شد آن پرتک سوی هرمز روانه
چونزدیک در هرمز رسید او
در هرمز چو آهن بسته دید او
بنرمی حلقه برسندان در زد
چو کس پاسخ ندادش سخت تر زد
بصد در، در بزد آن در زن خوار
درش نگشاد و لرزان گشت دیوار
زمانی در زدن را باز میداد
زمانی از برون آواز میداد
چو دادی از برون بسیار آواز
صدادادی جوابش از درون باز
یکی همسایهٔ بی سایه ناگاه
برون آمد چو خورشیدی ز خرگاه
بگفتش در مزن ای در زن سرد
مکوب ای آهنین دل آهن سرد
که چل روزست تا هرمز بشبگیر
از اینجا شد برون چون از کمان تیر
سه زن را با دو تن دیگر ببردست
مگر ایوان بدیگر کس سپردست
چو پاسخ یافت از زن مرد در زن
بجست از جای چون ارزن زدرزن
چوباد از رهگذر حالی گذر کرد
برشه رفت و زان حالش خبر کرد
شه از گفتار مرد از جای برجست
چو شیری مست میزد دست بر دست
گهی لب را بدندان پاره میکرد
گهی جان را بمردی چاره میکرد
گهی ز اندیشه در سودا فتادی
گهی در دست صد غوغافتادی
گهی در تاب شد چون شیر از تف
گهی چون شیر میریخت از لبش کف
رگش رادیده میبرّید بی نیش
دلش از غصه میغرّید بیخویش
برآمد آه خون آلود از شاه
که دانست آنکه هرمز بردش از راه
زبان بگشاد کاحسنت ای سگ شوم
نکوکاری بکرد این بدرگ روم
چو بد کردم، بدم افتاد از خویش
کسی کو، بد کند بد آیدش پیش
یقین دانم که این فکری نه خردست
که این زن را چنین از راه بردست
ندانم تا چسان تزویر آمیخت
که گل با او چو می با شیر آمیخت
ندانم تا چه زرق و جادویی کرد
که گل با من چنین کدبانویی کرد
ندانم تا چه دم داد آهنم را
که گل برداشت چون بادی قدم را
کلوخ امرود کرد آن سگ بدستان
کلوخ آمدمگر برنارپستان
دلش را زو کلوخی بود در راه
که آبی برکلوخش ریخت ناگاه
مگر سنگیش ازو در کفش افتاد
که شد همچون کلوخی کفشش از یاد
مگر کفشش ازو در اندرون گشت
بمن بگذاشت کفش ازدر برون جست
چنان بی کفش رفت آن شوم زاده
که مرد کفش دردامن پیاده
مگر هرمز چو مرد کشفگر شد
که گل را پاره بردوخت و بدر شد
مرا زین کفشگر رویی بنفشست
که کافر نعمت و کافر درفشست
اگر خوردی ز کفش من قفا او
بزیر کفش منشاندی مرا او
زن ناپارسا درخورد تیغست
اگر روزی خورد روزی دریغست
سگ از بیگانه با فریاد گردد
ز روی آشنا دلشاد گردد
سگ از وی به که سگ همخانهیی را
بنگذارد شود بیگانهیی را
دریغا کان سگ از دامم برون جست
وزو آتش ز اندامم برون جست
دریغا گر مرا بودی خبر زود
ولیکن چون کنم دیرم خبر بود
کرا افتاد هرگز در جهان این
زهی کار جهان، کار جهان بین
گرامی داشتم آن شوم زن را
بپروردم بلای خویشتن را
سخن جز بر مذاق او نگفتم
بسالی در فراق او نخفتم
چوجانی برگزیدم از جهانش
پس آنگه خواندمی آرام جانش
شبی گر دست من بروی رسیدی
بده روز آتش اندر نی دمیدی
بتندی پیرهن را چاک کردی
بکندی موی و بر سر خاک کردی
برآوردی فغان از دل بزاری
مرا از در برون راندی بخواری
وگر استادمی از دور بر راه
چو چشم او در افتادی بدرگاه
دو چشم از چشم من برهم نهادی
چنین این خسته را مرهم نهادی
بپوشیدی بپرده روی از من
گریزان گشتی از هر سوی از من
ز زنگی، طفل چون آرد هراسی
ز من او بیش آوردی قیاسی
چه گر شاهی بقال و قیل بودم
بچشم گل چو عزرائیل بودم
چنان ترسیدی از من آن جفا کیش
که من زومی بترسیدم ازو بیش
اگر دیدی مرا درجای خالی
بگردانیدی از من روی حالی
نه گوهر خواستی نه جامه وزر
نه آرایش نه مشّاطه نه زیور
ز شادی منش اندوه بودی
ز مهرم بر دلش صد کوه بودی
اگر روی مرا در آب دیدی
بشب هندوستان درخواب دیدی
ز خود صد دستبردم برشمردی
بنرد حیله صد دستم ببردی
مگر گفتم ز روی شرمگینی
ندارد آرزوی همنشینی
مگر گفتم که از بس پارسایی
همه ننگ آیدش از پادشایی
مگر گفتم ز بیماری چنانست
که گر با من بود، او رازیانست
چه دانستم که آن شوم زبونگیر
درون پرده خواهد شد برونگیر
مرا گوید سوی باغم کسی کن
چوباز آیم تماشاها بسی کن
نبودش هیچ دامنگیر با من
ازان درچید ازین سرگشته دامن
دریغا گر کسم آگاه کردی
سپه درحال عزم راه کردی
نمیگردد کمم یکدم ز دل سوز
چه سازم چون کنم بگذشت چل روز
چه سگ بود آنکه گل را برده از راه
نترسید و نه اندیشید از شاه
حکیمی و پزشکی کرد تلبیس
که تا از راه برد او را چو ابلیس
ولیک آن مرد را این دست ازان بود
که بس نیکو و بس شیرین زبان بود
چو بس پاکیزه بود آن مرد دانا
شد از پاکیزگی بر گل توانا
درین معنی مرا اوّل گنه بود
که او در شهر همچون خاک ره بود
رسانیدم ز خاکش سر بگردون
مکافاتم چنین کرد آن سگ دون
چو پای از جای شد بر پی چه پویم
که یار از دست دادم می چه جویم
شد القصّه ازین غصّه شب و روز
چو شمعی اشک میبارید در سوز
بشب در یک زمان خوابش نبودی
بجز خون بر جگر آبش نبودی
چونی زاتش دلش در سینه میسوخت
ز بی مهری گل در کینه میسوخت
بران بنشست آخر شاه خونخوار
که تا از پرده چون آید برون کار
درون پرده زان دل بیقرارست
که کار پرده بیرون از شمارست
کنون با حال خسرو شاه آییم
سپاهان رفت با این راه آییم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الا ای روشنایی بخش بینش
تویی گنج طلسم آفرینش
هوش مصنوعی: ای روشنایی بخش و هدایت گر، تو گنجی هستی که رازهای آفرینش را در خود داری.
تویی گنج وجهان پرگوهر از تست
سپهری و فلک پراختر از تست
هوش مصنوعی: تو گنجینه‌ای ارزشمند در این دنیا هستی و آسمان و ستاره‌ها از تو وسیع‌تر و بزرگ‌تر هستند.
ز گنج عشق گوهر بر جهان ریز
شراب معرفت در حلق جان ریز
هوش مصنوعی: از ثروت عشق، جواهرات را بر جهان بپاش، و نوشیدنی معرفت را در جان آدمی بریز.
جهانی خلق را یکرنگ گردان
جهان بر کور چشمان تنگ گردان
هوش مصنوعی: دنیا را برای همه انسان‌ها یکسان و همسان کن و افرادی که دیدگاه تنگ و محدودی دارند را به سمت تاریکی و عدم بصیرت هدایت کن.
ز یک رنگی برآور روشنایی
دو عالم را بهم ده آشنایی
هوش مصنوعی: از یکرنگی و هماهنگی، نور و روشنایی دو جهان را به وجود بیاور و آشنایی و پیوند بین آن‌ها را برقرار کن.
چو شمعی، خویشتن سوزی بیاموز
تو میسوز و جهانی می برافروز
هوش مصنوعی: مانند یک شمع، خود را بسوزان و با سوزاندن خود، روشنایی و گرما به جهان ببخش.
چو هستت قدرت پاکیزه گویی
که هم یک رنگ، هم دوشیزه گویی
هوش مصنوعی: وقتی که قدرت و توانایی تو در کارها واضح و مشخص است، می‌توانی به آرامی و صادقانه بگویی که همواره یکسان و بی‌نقص هستی، مانند یک دختر باکره.
ز هر علمی که باید بهره داری
بمیدان سخن دل زهره داری
هوش مصنوعی: از هر دانشی که لازم است برخوردار باشی، در عرصه سخن و گفتگو باید دل و جرات کافی داشته باشی.
ز تو گر ذکر ماند در زمانه
عوض باشد ز عمر جاودانه
هوش مصنوعی: اگر یادی از تو در یادها بماند، ارزشش از عمر جاودان بیشتر خواهد بود.
چه بهتر مرد را از یادگاری
که بعد از وی بماند روزگاری
هوش مصنوعی: بسیار خوب است که انسان از خود یادگاری به جای بگذارد که پس از او در دنیا باقی بماند.
کنون از سر بگستر داستانی
که دربند تواند این دم جهانی
هوش مصنوعی: حالا وقت آن است که داستانی را که در این لحظه می‌تواند تو را از قید و بند رها کند، آغاز کنی.
چنین گفت آنکه از ابر معانی
مسلّم آمدش گوهر فشانی
هوش مصنوعی: آن شخصی که دانش و معانی عمیق را از منبعی معتبر و واضح به دست آورده، با صحبت‌هایش جواهرهای اندیشه را به نمایش می‌گذارد.
که چون هرمز نهاد آن مکر آغاز
که تا گل را ستاند از پری باز
هوش مصنوعی: به محض این‌که هرمز حقه‌اش را شروع کرد، همانند این است که گل را از دست پری بگیرد.
چهل روز از سپاهانی امان خواست
امان دادش چنان کش دل چنان خواست
هوش مصنوعی: چهل روز از مردم سپاهان طلب مهربانی و امنیت کرد و آنها به او جواز و اجازه دادند به گونه‌ای که دلش آرام شد و آنچه می‌خواست را یافت.
ولی شاه سپاهان آن چهل روز
چهل ساله کشید از دست دل، سوز
هوش مصنوعی: شاه سپاهان به مدت چهل روز، که معادل چهل سال احساسات دردناک و رنج آور را تحمل کرد.
نبودش صبر تا خود کی درآید
که آن چل روز بی پایان سرآید
هوش مصنوعی: صبر او تمام نشده و نمی‌داند که چه زمانی این روزهای بی‌پایان به پایان خواهد رسید.
فرو شد از هم و بگداخت از سوز
چله میداشت گفتی آن چهل روز
هوش مصنوعی: از شدت حرارت و سوزانی که در چله داشته، به طور کامل از هم فرو ریزد و نابود شود، به گونه‌ای که گویی آن چهل روز را تحمل کرده است.
نه روزی دل بر آسودی بسوزش
نه یک شب خواب بودی تا بروزش
هوش مصنوعی: نه روزی قلبت راحت است و نه شب‌ها آرامش خواب داری تا صبح روز بعد.
نیابد چشم عاشق خواب هرگز
که نبود چشم او بی آب هرگز
هوش مصنوعی: چشم عاشق هرگز خواب را تجربه نمی‌کند، زیرا چشم او همیشه تشنه و بی‌نواست.
همه اندیشه آن بودش شب و روز
که تا چل روز آید آن دل افروز
هوش مصنوعی: او همواره در فکر و اندیشه بود، شب و روز، که به امید رسیدن روزی روشن و دل‌انگیز، حتی لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت.
چو باز آید رهی گیرم ز سرباز
ز پایش موزه اندازم بدر باز
هوش مصنوعی: وقتی بازگشت کنم، با کمال میل از سرباز می‌خواهم که دستانش را بگشاید تا از او به خوبی پذیرایی کنم و او را به خانه‌ام دعوت کنم.
بنگذارم دمی از خویش دورش
کنم از هرکه پیش آید نفورش
هوش مصنوعی: اجازه بده یک لحظه از خودم دور شوم و هر کسی که به آن نزدیک می‌شود را نفرت کنم.
بمیزانش کشم وانگه بدرخواست
خوشی در پردهٔ خود بینمش راست
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای که شایسته است او را می‌کشانم و سپس برای لذت خود، او را در دل خود با حقیقت می‌بینم.
حسابی میگرفت آن شاه غافل
که نبود آن حساب از هیچ عاقل
هوش مصنوعی: آن پادشاه که غافل و بی‌توجه بود، به خوبی نمی‌دانست که محاسبه‌اش از هیچ انسان عاقلی درست و منطقی نیست.
بدو عقلش بگفت از خام کاری
که شاها خط دوکش گر عقل داری
هوش مصنوعی: در اینجا به فردی هشدار داده می‌شود که اگر می‌خواهد در کارهایش موفق باشد، باید از نادانی و بی‌احتیاطی دست بردارد، زیرا اگر عاقل باشد، باید از اشتباهات خود درس بگیرد و با احتیاط بیشتری عمل کند. این پیام به نوعی به ضرورت تفکر و تدبیر در رفتارهای انسان اشاره دارد.
بآخر چون بآخر شد چهل روز
نشد آگه ز هرمز شاه دلسوز
هوش مصنوعی: در نهایت، با گذشت چهل روز، خبری از شاه دلسوز هرمز نشد.
نشست آن شه پگاه از خون برش تر
که تا هرمز کی آید از درش در
هوش مصنوعی: در صبح زود، آن پادشاه از خون بر زمین نشسته است و منتظر است که هرمز چه زمانی به دروازه‌اش وارد خواهد شد.
بسی بنشست و بس برخاست آن شاه
نیامد هیچکس پیدا ازان راه
هوش مصنوعی: مدت زیادی گذشت که آن شاه نیامد و هیچ کس از آن مسیر پیدا نبود، بسیاری نشسته و برخاسته بودند.
بدل میگفت امروزی کنم صبر
که تا فردا براید ماهم ازابر
هوش مصنوعی: من به خودم می‌گویم که صبر پیشه کنم تا فردا طوفان‌ها آرام بگیرد و ماه از پشت ابرها نمایان شود.
بیاید پیش من هرمز پگاهی
ز گلرخ پس رو خود کرده ماهی
هوش مصنوعی: بیایید نزد من هرمز، صبح زود، کسی که زیبایی او مانند ماه است و پشتش به سمت من است.
بدین امّید روز آورد با شب
ولی تا روز آن شب کرد یارب
هوش مصنوعی: امید دارم که شب به روز تبدیل شود، ولی ای کاش آن شب به روز برسد.
همه شب جای خوابش خون گرفته
زمین از اشک او جیحون گرفته
هوش مصنوعی: هر شب زمین به خاطر اشک او به شدت غمگین و خونی شده است و به نوعی از وضعیت او ناله می‌کند.
دُرش در چشم ازان وسواس میگشت
مژه در چشم او الماس میگشت
هوش مصنوعی: چشم او مانند دُر درخشان بود و به خاطر وسواس عشق، مژه‌هایش به مانند الماس می‌درخشید.
چو دُر از چشم او پیدا همی شد
کنار او ز دُر دریا همی شد
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی و درخشندگی چشمان او نمایان می‌شود، در کنار او، مانند مرواریدهایی که از دریا بیرون می‌آیند، جلوه‌گری می‌کند.
گهی از روی گلرخ یاد میکرد
گهی از شوق او فریاد میکرد
هوش مصنوعی: گاهی به زیبایی چهره‌اش فکر می‌کرد و گاهی از شدت عشق او ناله سر می‌داد.
گهی چون مرغ بی آرام میشد
گهی از تخت زر بر بام میشد
هوش مصنوعی: گاهی همچون مرغی بی‌قرار می‌شد و گاهی بر بام طلایی تخت خودش می‌نشست.
گهی از در چو باد صبح میجست
گهی دل در کلید صبح میبست
هوش مصنوعی: گاهی مانند صبح زود به دنبال خوبی‌ها و تازگی‌ها می‌رفتم و گاهی نیز دلخوشی‌ها و آرزوهایم را در انتظار بستن می‌گذاشتم.
گهی گفت ای حکیم ناوفادار
چو شد چل روز چون نایی پدیدار
هوش مصنوعی: گاه‌گاهی حکیم ناامید و خیانت‌کار می‌گوید که بعد از گذشت سی روز، چون نایی به وضوح نمایان می‌شود.
مکر او نیز بر دست پری ماند
پری بردش، ازان از من بری ماند
هوش مصنوعی: فریب او به دست فرشته‌ای مانده است، فرشته او را برده و من از آن دور مانده‌ام.
چو شمعی شب بروز آورد از سوز
ولی زان شب بتر بودش دگر روز
هوش مصنوعی: شمعی که در شب می‌سوزد و نوری به وجود می‌آورد، از نظر سوزش و گرما در شب کم نمی‌آورد؛ اما روزی که از آن شب می‌گذرد، برای او به مراتب سخت‌تر و دشوارتر خواهد بود.
چو دراز برج گردون باز کردند
کواکب خانهها را ساز کردند
هوش مصنوعی: زمانی که ستارگان در آسمان به شکل جدیدی قرار گرفتند و نظم تازه‌ای پیدا کردند، ساکنان زمین نیز بر اساس این تغییرات، کارها و زندگی خود را سامان بخشیدند.
همه یکسر بدان در، دردویدند
ازان چون صبح بدمد ناپدیدند
هوش مصنوعی: همه به سمت آن در دویدند و وقتی صبح روشن شد، ناپدید شدند.
چو قرص تیغ زن بگشاد بازو
چو پرآتش تنوری، در ترازو
هوش مصنوعی: وقتی که شمشیر به صورت چرخشی باز می‌شود، همان‌طور که آتش در تنور شعله‌ور است، در ترازویی هم‌چون آن سنگینی و شدت وجود دارد.
بجوشید ازتنور آتشین خوش
جهان شد جمله پر طوفان آتش
هوش مصنوعی: از تنور آتشین شعله‌هایی به جوش آمد و جهان را پر از طوفان آتش کرد.
چو طاوس مرصّع بال گردون
علم زد با هزاران جلوه بیرون
هوش مصنوعی: چون طاوس زیبا و زینتی که با بال‌هایش در آسمان علم را به نمایش می‌گذارد و جلوه‌های فراوانی دارد، به این معناست که دانش و بزرگی، همچون زیبایی طاووس، در دنیای ما خودنمایی می‌کند.
یکی را شه بر هرمز فرستاد
که ای استاد بگذشت آن بر استاد
هوش مصنوعی: یک شخصی را نزد پادشاه هرمز فرستادند و به او گفتند که این استاد از استاد دیگر عبور کرده است.
بگو کز چیست این چندین مقامت
بیا چون گشت چل روزی تمامت
هوش مصنوعی: بگو که از چه چیزی است این همه مقامی که داری. بیا ببین چگونه پس از گذشت سی روز، همه چیز به پایان می‌رسد.
مرا خود دل ز غم زیر و زبر شد
که تا این چل شبانروزم بسرشد
هوش مصنوعی: دل من از شدت غم به حالتی آشفته درآمد و اکنون تنها منتظرم که این چهل شب و روز تمام شود.
قدم در نه، رها کن از سخن دست
چو زلف گلرخ این چل را مکن شست
هوش مصنوعی: به آرامی قدم بردار و از گفت و گو دست بکش. مانند زلف‌های زیبای گلی، این موقعیت را بی‌دلیل خراب نکن.
شبانروزی دگر کاری ندارم
مگر بنشسته روز و شب شمارم
هوش مصنوعی: دیگر هیچ کاری ندارم، فقط می‌نشینم و روزها و شب‌ها را یکی یکی حساب می‌کنم.
نهادی از پی این عهد گردن
کنون هم سر مپیچ ازوعده کردن
هوش مصنوعی: شما باید به وعده‌ای که داده‌اید پایبند باشید و از آن سرپیچی نکنید.
اگر بنشستهیی و گر بپایی
ز پا منشین چنان کاین دم بیایی
هوش مصنوعی: اگر نشسته‌اید یا در حال حرکت هستید، بر روی پا نایستید طوری که دیگران هنگام ورود شما را ببینند.
اگر گل را گرفتی پیشم آری
مرا دلخوش کنی با خویشم آری
هوش مصنوعی: اگر گل را به من بدهی، می‌توانی با حضور خودم مرا خوشحال کنی.
چو آن مرد این سخن بشنید از شاه
بزخم پای گرد انگیخت از راه
هوش مصنوعی: وقتی آن مرد این سخن را از شاه شنید، به خاطر آسیب پایش از راه دور شد و به دیگر سو رفت.
چوتیری کاورد قصد نشانه
شد آن پرتک سوی هرمز روانه
هوش مصنوعی: چون تیر کمان را رها کند، هدفش را نشانه می‌گیرد و آن پرتو به سوی هرمز روانه می‌شود.
چونزدیک در هرمز رسید او
در هرمز چو آهن بسته دید او
هوش مصنوعی: وقتی به هرمز نزدیک شد، دید که در هرمز مثل آهن محکم و استوار بسته شده است.
بنرمی حلقه برسندان در زد
چو کس پاسخ ندادش سخت تر زد
هوش مصنوعی: با نرمی بر در حلقه زد، اما وقتی کسی جواب نداد، با شدت بیشتری کوبید.
بصد در، در بزد آن در زن خوار
درش نگشاد و لرزان گشت دیوار
هوش مصنوعی: با صد ضربه به در کوبید، اما در باز نشد و دیوار هم به لرزه درآمد.
زمانی در زدن را باز میداد
زمانی از برون آواز میداد
هوش مصنوعی: زمانی در را باز می‌کرد و زمانی از بیرون صدا می‌زد.
چو دادی از برون بسیار آواز
صدادادی جوابش از درون باز
هوش مصنوعی: وقتی که صدای زیادی از بیرون شنیدی، درونت هم پاسخی برای آن دارد.
یکی همسایهٔ بی سایه ناگاه
برون آمد چو خورشیدی ز خرگاه
هوش مصنوعی: یک همسایه که سایه‌ای ندارد، ناگهان از خانه‌اش بیرون آمد؛ مانند خورشیدی که از طویله‌ای بیرون می‌آید.
بگفتش در مزن ای در زن سرد
مکوب ای آهنین دل آهن سرد
هوش مصنوعی: به او گفتند که در ضربه زدن عجله نکن و با دل سرد کار نکن، چرا که تو خودت هم مانند آهنی سفت و بی‌احساس شده‌ای.
که چل روزست تا هرمز بشبگیر
از اینجا شد برون چون از کمان تیر
هوش مصنوعی: دیگر مدت زیادی نمانده است تا به هرمز برسیم. او مانند تیری که از کمان رها می‌شود، از اینجا خارج شد.
سه زن را با دو تن دیگر ببردست
مگر ایوان بدیگر کس سپردست
هوش مصنوعی: سه زن با دو نفر دیگر به جایی می‌روند، مگر اینکه ایوان (خانه‌ای یا مکانی) را به دیگران سپرده باشند.
چو پاسخ یافت از زن مرد در زن
بجست از جای چون ارزن زدرزن
هوش مصنوعی: وقتی مرد از زن جواب شنید، به سرعت از مکان خود حرکت کرد، مانند اینکه دانه‌ای ارزن از درون آن راه فرار کند.
چوباد از رهگذر حالی گذر کرد
برشه رفت و زان حالش خبر کرد
هوش مصنوعی: یک چوپان از جایی عبور کرد و به شاه رسید و حالش را به او منتقل کرد.
شه از گفتار مرد از جای برجست
چو شیری مست میزد دست بر دست
هوش مصنوعی: پادشاه با کلام مردی با وقار و معتبر از جایش بلند می‌شود، همچون شیری مست که به نشانه قدرتش دستش را به هم می‌زند.
گهی لب را بدندان پاره میکرد
گهی جان را بمردی چاره میکرد
هوش مصنوعی: گاهی با دندان لب خود را می‌خرد و گاهی با شجاعت به جان خود دلگرمی می‌بخشد.
گهی ز اندیشه در سودا فتادی
گهی در دست صد غوغافتادی
هوش مصنوعی: گاهی در حالتی هستی که به深思 و خیال‌پردازی مشغولی و گاهی در موقعیتی قرار می‌گیری که در میانه‌ی شلوغی و هیاهو قرار داری.
گهی در تاب شد چون شیر از تف
گهی چون شیر میریخت از لبش کف
هوش مصنوعی: گاهی به شدت و با قدرت همچون شیر، از خود انرژی و هیجان نشان می‌دهد و گهگاهی نیز، با آرامش و افتادگی، آنچه در دل دارد به زبان می‌آورد.
رگش رادیده میبرّید بی نیش
دلش از غصه میغرّید بیخویش
هوش مصنوعی: او با بی‌رحمی رگش را می‌زند و دلش از غم، بی‌صدا و بی‌آنکه به خود بیندیشد، ناله می‌کند.
برآمد آه خون آلود از شاه
که دانست آنکه هرمز بردش از راه
هوش مصنوعی: صدای ناله‌ای پر از درد از شاه برخاست وقتی فهمید که هرمز او را از مسیر خودش جدا کرده است.
زبان بگشاد کاحسنت ای سگ شوم
نکوکاری بکرد این بدرگ روم
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد و گفت: ای سگ، کار نیکو در این بزم رومی انجام شد.
چو بد کردم، بدم افتاد از خویش
کسی کو، بد کند بد آیدش پیش
هوش مصنوعی: هرگاه کار نادرستی انجام دهم، بدی آن به خودم برمی‌گردد؛ کسانی که بدی می‌کنند، نتیجه بدی را در زندگی خود خواهند دید.
یقین دانم که این فکری نه خردست
که این زن را چنین از راه بردست
هوش مصنوعی: کاملاً مطمئنم که این فکر ناشی از عقل نیست، که این زن را به این شکل از مسیر خود منحرف کرده است.
ندانم تا چسان تزویر آمیخت
که گل با او چو می با شیر آمیخت
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه تزویر و فریب به هم آمیخته‌اند که مانند این است که گل با شراب یا شیر ترکیب شده باشد.
ندانم تا چه زرق و جادویی کرد
که گل با من چنین کدبانویی کرد
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه جادو یا فریبی در کار بود که گل به شیوه‌ای خاص و دلپذیر با من رفتار کرد.
ندانم تا چه دم داد آهنم را
که گل برداشت چون بادی قدم را
هوش مصنوعی: نمی‌دانم تا چه زمانی صدای من را با درد و رنج تحمل کرد، که مانند بادی بی‌خبر از حرکت و تغییر به جایی رسیدم که یادگاری خوش از خود به جا بگذارم.
کلوخ امرود کرد آن سگ بدستان
کلوخ آمدمگر برنارپستان
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به نوعی به تناقض و تعارض موجود در رفتارها و خصایص شخصیت‌ها اشاره دارد. به نظر می‌آید که با استفاده از نمادهایی مانند "کلوخ" و "سگ بدستان" قصد دارد به نوعی نقد اجتماعی یا فرهنگی را مطرح کند. موضوعاتی از جمله ناپسند بودن برخی اعمال و رفتارها، و همچنین مراجعه به ناپایداری‌ها و کنش‌های نادرست در جامعه در این بیت به تصویر کشیده شده است.
دلش را زو کلوخی بود در راه
که آبی برکلوخش ریخت ناگاه
هوش مصنوعی: دل او به خاطر یک مشکل کوچک دچار ناراحتی شد، مانند اینکه ناگهان بر سنگی آبی بریزد و آن را خیس کند.
مگر سنگیش ازو در کفش افتاد
که شد همچون کلوخی کفشش از یاد
هوش مصنوعی: شاید این فرد به خاطر یک مشکل کوچک یا ناچیز، مانند تکه‌ای سنگ که در کفش‌اش افتاده، احساس سنگینی و ناراحتی کند. این مشکل باعث می‌شود تا او احساس کند که چیز مهمی را فراموش کرده یا از خاطر برده است.
مگر کفشش ازو در اندرون گشت
بمن بگذاشت کفش ازدر برون جست
هوش مصنوعی: آیا ممکن است او در داخل خانه کفش‌هایش را جا بگذارد و هنگام خروج، کفش‌ها از در بیرون بیفتند؟
چنان بی کفش رفت آن شوم زاده
که مرد کفش دردامن پیاده
هوش مصنوعی: آن بدبخت به قدری ناامید و بیچاره بود که حتی کفش هم نپوشیده بود، به طوری که مردی که در حال راه رفتن بود، او را در دامان خود گرفت.
مگر هرمز چو مرد کشفگر شد
که گل را پاره بردوخت و بدر شد
هوش مصنوعی: آیا مانند هرمز، شخصی شجاع و کاوشگر به وجود می‌آید که گل را بکند و آن را به زیبایی درآورد و درخشان کند؟
مرا زین کفشگر رویی بنفشست
که کافر نعمت و کافر درفشست
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که با وجود زیبایی ظاهری، کسی که از نعمت‌ها و مزایای دیگران استفاده کند و شکر آنها را نکند، در حقیقت به نوعی نادانی و بی‌رحمی دچار است. در واقع، به زیبایی‌ها توجه می‌کند اما قدر زحمات و ثروت دیگران را نمی‌داند.
اگر خوردی ز کفش من قفا او
بزیر کفش منشاندی مرا او
هوش مصنوعی: اگر تو در زندگی‌ات به من آسیبی رساندی، حالا خودت با مشکلات و چالش‌هایی که ایجاد کرده‌ای، دست و پنجه نرم می‌کنی.
زن ناپارسا درخورد تیغست
اگر روزی خورد روزی دریغست
هوش مصنوعی: اگر زنی بی‌عفت باشد، باید در برابر خانواده و جامعه مسئول باشد؛ زیرا اگر روزی او به خطا برود، ممکن است عواقب وخیمی داشته باشد.
سگ از بیگانه با فریاد گردد
ز روی آشنا دلشاد گردد
هوش مصنوعی: سگ به محض دیدن غریبه با صدای بلند واکنش نشان می‌دهد، اما وقتی دوستی آشنا را می‌بیند، خوشحال می‌شود.
سگ از وی به که سگ همخانهیی را
بنگذارد شود بیگانهیی را
هوش مصنوعی: سگ بهتر است که از حیوان خانگی خود دوری کند تا اینکه با فردی غریبه و ناآشنا ارتباط برقرار کند.
دریغا کان سگ از دامم برون جست
وزو آتش ز اندامم برون جست
هوش مصنوعی: متأسفانه، آن سگ از دامم فرار کرد و آتش ناشی از او از وجودم رها شد.
دریغا گر مرا بودی خبر زود
ولیکن چون کنم دیرم خبر بود
هوش مصنوعی: ای کاش زودتر از حال من آگاه می‌شدی، اما حالا که دیر شده، چگونه می‌توانم تو را از آنچه بر من گذشته مطلع کنم؟
کرا افتاد هرگز در جهان این
زهی کار جهان، کار جهان بین
هوش مصنوعی: هر که در این جهان به مشکل یا چالش برخورد، به خوبی می‌داند که این اتفاق بخشی از کارهای جهان است و به هیچ وجه جای تعجب ندارد.
گرامی داشتم آن شوم زن را
بپروردم بلای خویشتن را
هوش مصنوعی: من به آن زن نیکو اهمیت دادم و او را پرورش دادم، اما در واقع خودم را به زحمت انداختم و دچار دردسر کردم.
سخن جز بر مذاق او نگفتم
بسالی در فراق او نخفتم
هوش مصنوعی: من تنها سخنانی گفتم که مورد پسند او باشد و در طول سال‌ها غم دوری‌اش را پنهان کردم.
چوجانی برگزیدم از جهانش
پس آنگه خواندمی آرام جانش
هوش مصنوعی: من از میان مردم، کسی را انتخاب کردم که وجودش برایم آرامش بخش بود و سپس به او عشق ورزیدم.
شبی گر دست من بروی رسیدی
بده روز آتش اندر نی دمیدی
هوش مصنوعی: اگر شبی به من دسترسی پیدا کنی، بگذار که روز به آتش نفسم بدم و آن را روشن کنم.
بتندی پیرهن را چاک کردی
بکندی موی و بر سر خاک کردی
هوش مصنوعی: تو با تندی، پیراهنم را چاک کردی و موهای مرا به هم ریختی و بر زمین افتادی.
برآوردی فغان از دل بزاری
مرا از در برون راندی بخواری
هوش مصنوعی: دل من فریاد می‌کشد و از اندوه پر است، اما تو مرا با بی‌رحمی از خود راندی.
وگر استادمی از دور بر راه
چو چشم او در افتادی بدرگاه
هوش مصنوعی: اگر معلمی از دور در مسیر باشد و چشمت به او بیفتد، به سوی او می‌روی و احترام می‌گذاری.
دو چشم از چشم من برهم نهادی
چنین این خسته را مرهم نهادی
هوش مصنوعی: تو چشمانت را بر هم گذاشتی و به این شکل، به دلِ خسته‌ام آرامش بخشیدی.
بپوشیدی بپرده روی از من
گریزان گشتی از هر سوی از من
هوش مصنوعی: تو خود را پشت پرده پنهان کردی و از من دور شدی، به طوری که از هر طرف از من فاصله گرفتی.
ز زنگی، طفل چون آرد هراسی
ز من او بیش آوردی قیاسی
هوش مصنوعی: کودک از سیاه‌پوست می‌ترسد، اما تو به خاطر ترسش نسبت به من، بیشتر او را دلسوزی کرده‌ای.
چه گر شاهی بقال و قیل بودم
بچشم گل چو عزرائیل بودم
هوش مصنوعی: اگر من به مقام شاهی و قدرت دست یابم، حتی اگر همچون یک قصاب بی‌ارزش باشم، باز هم در چشم‌هایم زیبایی و وقار یک فرشته مرگ مانند عزرائیل را خواهم داشت.
چنان ترسیدی از من آن جفا کیش
که من زومی بترسیدم ازو بیش
هوش مصنوعی: تو آن‌قدر از من ترسیده‌ای و من را ناامید کرده‌ای که خودم نیز بیشتر از تو از تو می‌ترسم.
اگر دیدی مرا درجای خالی
بگردانیدی از من روی حالی
هوش مصنوعی: اگر مرا در جایی پیدا کردی که خالی و بی‌حس هستم، از من دوری کن و رویت را برگردان.
نه گوهر خواستی نه جامه وزر
نه آرایش نه مشّاطه نه زیور
هوش مصنوعی: تو هیچ چیزی از جمله سنگ قیمتی، لباس های گران‌قیمت، آرایش، پیرایش یا زیورآلات نمی‌خواهی.
ز شادی منش اندوه بودی
ز مهرم بر دلش صد کوه بودی
هوش مصنوعی: از شادی من غم به وجود آمد و دل او زیر بار عشق من سنگین شده بود.
اگر روی مرا در آب دیدی
بشب هندوستان درخواب دیدی
هوش مصنوعی: اگر روزی در آب چهره‌ام را دیدی، مثل این است که در خواب هندوستان را دیده‌ای.
ز خود صد دستبردم برشمردی
بنرد حیله صد دستم ببردی
هوش مصنوعی: من از خود هزاران بار به خود آسیب زدم و تو با ترفندهای خود، هزاران بار من را از پا درآوردی.
مگر گفتم ز روی شرمگینی
ندارد آرزوی همنشینی
هوش مصنوعی: آیا من نگفتم که به خاطر خجالت، آرزوی هم‌صحبتی با تو را ندارم؟
مگر گفتم که از بس پارسایی
همه ننگ آیدش از پادشایی
هوش مصنوعی: آیا نگفتم که به خاطر شدت پارسایی، او حتی از سلطنت نیز احساس شرم می‌کند؟
مگر گفتم ز بیماری چنانست
که گر با من بود، او رازیانست
هوش مصنوعی: شاید من به تو گفته‌ام که از بیماری من اینگونه است که اگر او در کنارم باشد، حال بهتری خواهم داشت.
چه دانستم که آن شوم زبونگیر
درون پرده خواهد شد برونگیر
هوش مصنوعی: نمی‌دانستم که آنچه مورد توجه و رمزآلود است، روزی آشکار خواهد شد و به من نمایان خواهد گشت.
مرا گوید سوی باغم کسی کن
چوباز آیم تماشاها بسی کن
هوش مصنوعی: کسی به من می‌گوید به باغم بیا، وقتی برگردم، تماشای زیادی انجام بده.
نبودش هیچ دامنگیر با من
ازان درچید ازین سرگشته دامن
هوش مصنوعی: هیچ مشکلی و مانعی برای من وجود ندارد، او از دستان خود چیزی برداشت و از این سردرگمی رهایی یافت.
دریغا گر کسم آگاه کردی
سپه درحال عزم راه کردی
هوش مصنوعی: ای کاش کسی مرا مطلع می‌کرد، سپاه در حال آماده شدن برای سفر است.
نمیگردد کمم یکدم ز دل سوز
چه سازم چون کنم بگذشت چل روز
هوش مصنوعی: دل سوخته من هر لحظه از یاد تو غافل نمی‌شود. چه کنم و چگونه بگذرانم که چهل روز از این حال گذشته است.
چه سگ بود آنکه گل را برده از راه
نترسید و نه اندیشید از شاه
هوش مصنوعی: این بیت به این معنا است که چه موجودی بی‌باک و بی‌پروایی بوده که گل را از راهی عبور داده و نه از خطرات آن ترسی داشته و نه به عواقب کارش فکر کرده است.
حکیمی و پزشکی کرد تلبیس
که تا از راه برد او را چو ابلیس
هوش مصنوعی: یک فرد حکیم و پزشک به طور نیرنگ‌آمیز و فریبنده‌ای عمل کرد تا کسی را از مسیر درست منحرف کند، همان‌گونه که ابلیس انجام می‌دهد.
ولیک آن مرد را این دست ازان بود
که بس نیکو و بس شیرین زبان بود
هوش مصنوعی: اما آن مرد به خاطر این ویژگی مشهور بود که بسیار خوش‌زبان و شیرین‌سخن بود.
چو بس پاکیزه بود آن مرد دانا
شد از پاکیزگی بر گل توانا
هوش مصنوعی: اگر آن مرد دانا به اندازه‌ای پاک و خالص باشد، از این پاکیزگی به توانایی‌هایی دست می‌یابد که او را به مانند گلی زیبا و شگفت‌انگیز می‌کند.
درین معنی مرا اوّل گنه بود
که او در شهر همچون خاک ره بود
هوش مصنوعی: در این موضوع، من ابتدا تقصیر کردم زیرا او در شهر مانند خاکی بود که زیر پا قرار دارد.
رسانیدم ز خاکش سر بگردون
مکافاتم چنین کرد آن سگ دون
هوش مصنوعی: من از خاک او را به آسمان رساندم، اما این پاداشم شد که آن حقیر به من چنین زخم زد.
چو پای از جای شد بر پی چه پویم
که یار از دست دادم می چه جویم
هوش مصنوعی: وقتی اقدام به رفتن کردم، دیگر چه فایده‌ای دارد که به دنبال چیزی باشم؟ چون در این راه، یاری را که داشتم از دست دادم و حالا چه چیزی را باید جستجو کنم؟
شد القصّه ازین غصّه شب و روز
چو شمعی اشک میبارید در سوز
هوش مصنوعی: این داستان به خاطر این غم همه شب و روز مانند شمعی اشک میریخت و در آتش غم میسوخت.
بشب در یک زمان خوابش نبودی
بجز خون بر جگر آبش نبودی
هوش مصنوعی: در شب، در یک لحظه، او نتوانست بخوابد و جز درد و رنجی که بر دلش بود، آرامش دیگری نداشت.
چونی زاتش دلش در سینه میسوخت
ز بی مهری گل در کینه میسوخت
هوش مصنوعی: چگونه دلش در سینه می‌سوخت به خاطر بی‌محبتی تو، مانند گلی که به خاطر کینه می‌سوزد.
بران بنشست آخر شاه خونخوار
که تا از پرده چون آید برون کار
هوش مصنوعی: سرانجام شاه ظالم و خونریز بر تخت نشست، تا ببیند که کارها چگونه به پایان می‌رسند و از پرده رازها بیرون می‌آید.
درون پرده زان دل بیقرارست
که کار پرده بیرون از شمارست
هوش مصنوعی: در دل درون پرده، احساساتی عمیق و ناآرام وجود دارد که فراتر از آنچه در ظاهر دیده می‌شود، است.
کنون با حال خسرو شاه آییم
سپاهان رفت با این راه آییم
هوش مصنوعی: الان با حالتی همچون خسرو، به سوی شاه می‌آییم و سپاهان نیز با این مسیر به راه خود ادامه می‌دهند.

حاشیه ها

1388/05/04 18:08
رسته

بیت: 113
غلط: که ن
درست: که آن
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.