گنجور

بخش ۳۲ - بیمار گشتن جهان افروز

چه گلرخ دایه را جان داده میدید
میان خاک و خون افتاده میدید
نبودش تاب آن بیداد و خواری
برآورد از جهان فریاد و زاری
کتان سنبلی بر تن بدرّید
چو گل بر خویش پیراهن بدرّید
ز خون نرگسش گل گشت هامون
شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
فغان میکرد و میگفت ای گرامی
چرا کردی برفتن تیز گامی
چو حلقه سر نهادی بر در من
بزاری جان بدادی بر سر من
دل و جان در سر و کارم تو کردی
وفاداری بسیارم تو کردی
تو بودی از جهان جان و جهانم
چو رفتی از جهان برگیر جانم
تو بودی غمگسارم در جوانی
نخواهم بیتو اکنون زندگانی
تو بودی مونسم در هر بلایی
تو بودی مشفقم در هر جفایی
دریغا کز طرب لب تر نکردی
که عمری رنج بردی برنخوردی
تو بودی کار ساز و ساز گارم
تو بودی مهربان و راز دارم
خداوندا بمردم در جوانی
که من سیر آمدم زین زندگانی
چو ابرو از طرب پیوسته طاقم
که هر دم یاریی بدهد فراقم
فلک هر ساعتی از بی وفائی
دهد از همنشینانم جدایی
عجب نبود که همچون دایهٔ من
جدایی گیرد از من سایهٔ من
چه بودی گر برفت آن مهربانم
که رفتی بر پی او نیز جانم
چو دزدان روی گل دیدند ناگاه
چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
نگه کردند حُسنا در برش بود
یکی خورشید و دیگر اخترش بود
گرفتند آن دو بت را و ببردند
بسوی دز بدزبانان سپردند
چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ
ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
چو بر خر پشته آمد شاهزاده
دو زن را دید بر روی اوفتاده
بخواری هر دو زن را کشته دیدند
دو دیگر از میان گمگشته دیدند
بهم آن هر سه تن اقرار کردند
که دزدان پلید آن کار کردند
دو ناخوش روی را کشتند ناگاه
دو نیکو روی را بردند از راه
سیه کردند کار خویشتن را
که کاری سخت آمد آن سه تن را
شه سرگشته دل در پیش یاران
فرو میریخت خون دل چو باران
بیاران گفت چندین مکر کرده
بلا دیده بسی و اندوه خورده
بچندین شهر چندین غم کشیده
کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
یکی از دست ما این لقمه بربود
ولی چه سود ازین چون بردنی بود
اگر صد موی بشکافم بتدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
همه روز آن سه تن با هم ببودند
ز گلرخ راز گفتند و شنودند
نمیدیدند روی رفتن خویش
نه روی ماندن و آسودن خویش
بهم گفتند اگر باشیم یک ماه
ز ما یک تن نیابد سوز دز راه
مگر مرغی شویم و پر برآریم
که تا از برج این دز سر براریم
دل خسرو ازان غصه چنان شد
که خونی گشت و از چشمش روان شد
رخش چون زعفران گشت و لبش خشک
دو دستی خاک میافشاند بر مشک
حمیّت بر تن او کارگر شد
دلش همچون فلک زیر و زبر شد
بیاران گفت آن درمانده مسکین
چه سنجد در کف دزدان بی دین
خداوندا تو میدانی که چونم
تویی هم رهبر و هم رهنمونم
ببخشی بر من بیچاره گشته
ز خان و مان خویس آواره گشته
بفضلت بندازین سرگشته بگشای
مرا دیدار آن گمگشته بنمای
ندارم از جهان جز نیم جانی
بکام دل نیاسودم زمانی
دل خود را دمی بیغم ندیدم
بشادی خویش را یک دم ندیدم
دلم خون شد بحق چون تو خاصی
کزین دردم دهی امشب خلاصی
چو شد زاندازه بیرون زاری او
درامد یار او دریاری او
بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ
که فارغ باد شاه از کار گلرخ
که من در شبروی بسیار بودم
بسی در عهدهٔ این کار بودم
هم امشب نیز آن مه را بدزدم
وگرنه سر بتاب از پایمزدم
ازان شادی دل خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از سرجوان شد
بسی بر جان فرّخ آفرین کرد
که بادی جاودان ای پیش بین مرد
بدین امّید میبودند آن روز
که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
چو خورشید از فلک در باختر شد
همه دریای گردون پر گهر شد
شه زنگ از حبش لشکر برون کرد
فلک را پایگاهی قیرگون کرد
شبی بود از سیاهی همچو انقاس
نشسته پاسبان بر منظر پاس
شبی در تیرگی از حد گذشته
چو نیل و دوده در قطران سرشته
شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم
سیه پوشیده همچون مردم چشم
چو فرّخ زاد با شب همقبا شد
نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
چو فرّخ شد برون از پیش هرمز
بتنها باز میگشت از پس دز
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
نمیدید از پس دز پاسداری
بپل بیرون شدش بس روزگاری
ز زیر خاک ریز آن دز از دور
کمند افگند بر یک برج معمور
چو گربه بر دوید و بر سر آمد
ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
بزیر باره بامی دید والا
کمند افگند در دیوار بالا
بیک ساعت ببام آمد ز باره
بجایی روشنی دید از کناره
برهنه پای سوی روزنی شد
دو چشمش سوی مردی و زنی شد
بزن میگفت آن مرد جفا گیش
که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
بکین چون آب داده دشنهٔ تو
ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو
چرا پاسخ بکام من نگویی
چرا ناکام کام من نجویی
اگر کام دلم حاصل نیاری
سر جان داشتن در دل نداری
بیا فرمان من بر کام من جوی
هوای همنشین خویشتن جوی
خود آن زن بود حُسنای دلارام
چو مرغی سرنگون افتاده در دام
بپیش دزد میگفت ای خداوند
نخستین شاه ما را دست بربند
چو شه در بندت آمد من ببندم
که من از بیم او اندیشمندم
چو آن هر سه گرفتار تو آیند
دل و جانم خریدار تو آیند
تو ایشان را زره بر گیر وانگاه
بکام خویش کام خویش در خواه
سخن میگفت زینسان پیش آن مرد
که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
چو از روزن فراتر رفت فرّخ
شنود از دور جایی بانگ پاسخ
سوی آن بام روی آورد چون دود
کدامین دود، نتوان گفت چون بود
سرایی دید ایوان برگشاده
نشسته گلرخ و شمعی نهاده
یکی دزدی بپیش گل فگنده
دهانش بسته و چشمش بکنده
چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام
صفیری زد بسوی گلرخ از بام
چو گلرخ دیده سوی بام انداخت
صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
بسوی بام رفت و در گشادش
بیک ساعت سلاح و تیغ دادش
بفرخ گفت ده مردند در دز
دگر مشتی زنند ادبار و عاجز
ترا گر خود نبودی راه بر من
نجستندی ز من یک مرد و یک زن
کنون چون آمدی برخیز هین زود
برآور زین گروه آتشین دود
که پرخون شد ز درد دایهٔ‌من
همه پیراهن و پیرایهٔ من
مرا آن دم که دزد از جای بربود
دلم از درد مرگ دایه پر بود
ندانستم در آن دم هیچکس را
نگاهی مینکردم پیش و پس را
وگرنه دزد کی بردی مرا زود
ولی این کار تقدیر خدا بود
بگفت این وز درد دایه برجست
چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست
روان شد همچو شاخ سرو گلرخ
دوان سر بر پیش آزاده فرخ
چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند
صفیر از حیله درحسنا دمیدند
چو آن دزد پلید از پس نگه کرد
سرش را زودحسنا گوی ره کرد
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را درگاه جستند
برون بردند یک مرد و دو زن راه
وزانجا برگرفتند آن سه تن راه
چو برسیدند با پیش و پس دز
بدز در خفته بد ده مرد کربز
کم از یک ساعت از زخم کتاره
سه تن کردند ده کس را دو پاره
چو دل از کار ایشان بر گرفتند
از آنجا راه بالا برگرفتند
زنان را دست بر بستند یک سر
گشادند آنگهی آن قلعه را در
شه و فیروز را آواز دادند
که تا هر یک جوابی باز دادند
ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوریدهیی سر داد در راه
چوآن آزادگان آنجا رسیدند
ببستند آن در و سر در کشیدند
گل آشفته خون میریخت برخاک
نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
ز نرگسدان چشمش خون روان کرد
ادیم خاک را چون ارغوان کرد
ز باران سرشکش گل برون رست
کجادیدی گلی کان گل ز خون رست
خروش و جوش چون دریا برآورد
چو کوهی لاله از خارا برآورد
دل شه تنگ شد زانماه چهره
بگل گفتا زعقلت نیست بهره
کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر
که درمانی ندارد درد تقدیر
قضا از گریهٔ گل برنگردد
که تقدیر خدا دیگر نگردد
چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست
چنین کاری نیاید بی کشش راست
درست از آب ناید هر سبویی
زهی سنگ و سبوی تند خویی
بماتم گر قیامت کردهیی ساز
نبینی تا قیامت دایه را باز
تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر
بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
بدو نیک جهان بسیار دید او
زهر نوعی بسی گفت و شنید او
غم او می مخور چندان که دایه
ز عمر خود تمامی یافت مایه
غم آن دختر زنگی خور آخر
که بود از دایه بس نیکوتر آخر
غم او خور که او بهتر ز دایه
که از فرهنگ وخوبی داشت مایه
ز کشتن کار دختر را مزیدست
که دزدان غازیندو او شهیدست
سمنبر را ز خسرو خنده آمد
تو گفتی مردهیی بد زنده آمد
همه شب هم درین بودند تا روز
که برگردون علم زد عالم افروز
زمین چون رود نیل از جوش برخاست
فلک صوفی نیلی پوش برخاست
عروس آسمان از پردهٔ قار
چو طاوسی برون آمد برفتار
بهر یک پر هزاران پرتوش بود
کمیتی ازرق تنها روش بود
گل خورشید چون از چرخ بشکفت
بجاروب شعاع اختر فرو رفت
دو زن با فرّخ و با شاه فیروز
بگردیدند گرد دز دگر روز
فراوان مال و نعمت یافت خسرو
چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو
بفیروز و بفرخ داد جمله
که صد چندین شما را باد جمله
بسی فیروز بر شاه آفرین کرد
زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
که ما از بندگان شهریاریم
بدیدار تو روشن روزگاریم
ترا برجان ما فرمان روانست
چه میگوییم ما چه جای جانست
اگر زر بخشی و ور سیم ما را
نیابی کار جز تسلیم ما را
ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم
که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
چو بربستند بار سیم و زر هم
گشادند آن زمان از یکدگر هم
که گر خواهید در بنگاه گیرید
وگرنه هم از اینجا راه گیرید
ازان پس جمله پیش پشته رفتند
بر آن عورتان کشته رفتند
ز خون آن هر دو زن را پاک کردند
دلی پرخون بزیر خاک کردند
همه خلقی که در افلاک بودست
رهش از خون بسوی خاک بودست
تو نیز ای مرد عاقل همچنینی
که گه خونی و گه خاک زمینی
کسی کو زیر چرخ سرنگونست
رجوع او میان خاک و خونست
تو تا در زیر این زنگار رنگی
اگرچه زندهیی مردار رنگی
بسختی گر پی صد کار گیری
اگر خود زاهنی زنگارگیری
چو اینجا پایداری نیست ممکن
چگونه میتوانی خفت ایمن
همه شب سر چرا در خواب آری
که تا روز قیامت خواب داری
تن مردم که مشتی خاک و خونست
میان آمد و شد سرنگونست
ببین تا آمدن بر چه طریقست
که خون و درد زه با او رفیقست
نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت
که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت
درین آمد شد خود کن نگاهی
که تا چندان بیفزایی بکاهی
کسی از آدمی شرمندهتر نیست
که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چه گلرخ دایه را جان داده میدید
میان خاک و خون افتاده میدید
هوش مصنوعی: او با آن چهره زیبا، دایه را مانند کسی که جانش را از دست داده، در میان خاک و خون می‌دید.
نبودش تاب آن بیداد و خواری
برآورد از جهان فریاد و زاری
هوش مصنوعی: وقتی که او در چنین وضعیت سخت و دشواری قرار دارد، تحمل بی‌عدالتی و ذلت برایش ممکن نیست و این باعث می‌شود که از دل او ناله و فریاد به‌وجود بیاید.
کتان سنبلی بر تن بدرّید
چو گل بر خویش پیراهن بدرّید
هوش مصنوعی: کتانی که به رنگ سنبل است، زمانی که به گل می‌رسد، مانند گلبرگ‌ها پیراهنش را می‌درد.
ز خون نرگسش گل گشت هامون
شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون
هوش مصنوعی: از خون نرگس او، هامون به گل تبدیل شد و خاکش به رنگ گل سرخ درآمد، به خاطر شبرنگ چشمانش.
فغان میکرد و میگفت ای گرامی
چرا کردی برفتن تیز گامی
هوش مصنوعی: او به شدت نالان بود و می‌گفت: ای عزیز، چرا با شتاب و عجله رفتی؟
چو حلقه سر نهادی بر در من
بزاری جان بدادی بر سر من
هوش مصنوعی: وقتی که تو حلقه‌ای بر در من گذاشتی، جان خود را به من هدیه کردی.
دل و جان در سر و کارم تو کردی
وفاداری بسیارم تو کردی
هوش مصنوعی: تو با وفاداری‌ات دل و جانم را در زندگی‌ام مشغول کرده‌ای.
تو بودی از جهان جان و جهانم
چو رفتی از جهان برگیر جانم
هوش مصنوعی: تو اصل وجود من بودی و حالا که از این دنیا رفته‌ای، زندگی‌ام نیز از دست رفته است.
تو بودی غمگسارم در جوانی
نخواهم بیتو اکنون زندگانی
هوش مصنوعی: در دوران جوانی، تو همواره مایه آرامش و تسکین من بودی، اما اکنون دیگر به وجود تو نیازی ندارم.
تو بودی مونسم در هر بلایی
تو بودی مشفقم در هر جفایی
هوش مصنوعی: تو همیشه همراهم بودی حتی در سختی‌ها و فشارها، و در مواقعی که به من بی‌وفایی می‌شد، تو همواره برایم دلسوزی می‌کردی.
دریغا کز طرب لب تر نکردی
که عمری رنج بردی برنخوردی
هوش مصنوعی: ای کاش از شادی لب تر نکردی، چرا که عمری را در درد و رنج سپری کردی و به آسایش نرسیدی.
تو بودی کار ساز و ساز گارم
تو بودی مهربان و راز دارم
هوش مصنوعی: تو همیشه برای من حامی و کمک کننده بودی، و همچنین مهربان و قابل اعتماد.
خداوندا بمردم در جوانی
که من سیر آمدم زین زندگانی
هوش مصنوعی: ای خدای بزرگ، در جوانیم جانم را از دست می‌دهم، زیرا دیگر از این زندگی سیر شده‌ام.
چو ابرو از طرب پیوسته طاقم
که هر دم یاریی بدهد فراقم
هوش مصنوعی: چون ابروی محبوبم همیشه برایم خوشحال و شاداب است، هر لحظه انتظار دارم که یاری از دوری‌ام خبر دهد و آن را کاهش دهد.
فلک هر ساعتی از بی وفائی
دهد از همنشینانم جدایی
هوش مصنوعی: زمان به طور مداوم به من بی‌وفایی نشان می‌دهد و هر لحظه سبب جدا شدن من از دوستان و همنشینانم می‌شود.
عجب نبود که همچون دایهٔ من
جدایی گیرد از من سایهٔ من
هوش مصنوعی: عجیب نیست که سایه‌ام مانند دایه‌ام از من فاصله بگیرد و از من دور شود.
چه بودی گر برفت آن مهربانم
که رفتی بر پی او نیز جانم
هوش مصنوعی: اگر آن مهربانم که رفت، دیگر بازنگردد، من نیز جانم را به دنبالش خواهم گذاشت.
چو دزدان روی گل دیدند ناگاه
چو غنچه باز خندیدند ازان ماه
هوش مصنوعی: وقتی دزدان به صورت زیبا و دلنشین یک گل نگریستند، ناگهان مانند غنچه‌ای که باز شده است، از زیبایی آن خندیدند و شاد شدند.
نگه کردند حُسنا در برش بود
یکی خورشید و دیگر اخترش بود
هوش مصنوعی: حُسنا در آغوشش نگاهی کرد که در آن یک خورشید و یک ستاره وجود داشت.
گرفتند آن دو بت را و ببردند
بسوی دز بدزبانان سپردند
هوش مصنوعی: دو بت را گرفتند و به سمت دز بردند و به دز زبان‌های بد سپردند.
چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ
ببالا کرد خسرو شاه آهنگ
هوش مصنوعی: همان‌طور که دزدان به سمت دز می‌روند، خسرو شاه نیز به جنگ بالا می‌رود.
چو بر خر پشته آمد شاهزاده
دو زن را دید بر روی اوفتاده
هوش مصنوعی: در زمانی که شاهزاده بر روی خر نشسته بود، دو زن را دید که به زمین افتاده بودند.
بخواری هر دو زن را کشته دیدند
دو دیگر از میان گمگشته دیدند
هوش مصنوعی: دو زن را در حالتی بسیار بد و غم‌انگیز مشاهده کردند که یکی از آن‌ها به خاطر محنت‌هایش از بین رفته بود.
بهم آن هر سه تن اقرار کردند
که دزدان پلید آن کار کردند
هوش مصنوعی: آن سه نفر به خاطر دزدی‌ها و کارهای ناپسند خود اعتراف کردند.
دو ناخوش روی را کشتند ناگاه
دو نیکو روی را بردند از راه
هوش مصنوعی: ناگهان، دو نفر ناخوش‌سیما را از میان بردند و در عوض، دو نفر خوش‌سیما را از راه دور کردند.
سیه کردند کار خویشتن را
که کاری سخت آمد آن سه تن را
هوش مصنوعی: آن سه نفر کارهایی را انجام دادند که خودشان را در وضعیتی دشوار قرار دادند.
شه سرگشته دل در پیش یاران
فرو میریخت خون دل چو باران
هوش مصنوعی: شاهی که دلش دچار سردرگمی و پریشانی است، در حضور دوستانش خون دلش را مانند باران می‌ریزد.
بیاران گفت چندین مکر کرده
بلا دیده بسی و اندوه خورده
هوش مصنوعی: یاران می‌گویند که بارها مکر و حیله‌ای چیده‌ام و بارها بلا و سختی را تجربه کرده‌ام و غم و اندوهی بسیار کشیده‌ام.
بچندین شهر چندین غم کشیده
کنون چون لقمه شد بر لب رسیده
هوش مصنوعی: شخصی در چندین شهر برای غم و اندوه زیاد تلاش کرده و حالا به مرحله‌ای رسیده که تصمیمش را گرفته و به سرانجام رسانده است.
یکی از دست ما این لقمه بربود
ولی چه سود ازین چون بردنی بود
هوش مصنوعی: یک تکه نان از دست ما به سرقت رفت، اما چه فایده‌ای دارد وقتی که آن نان برای ما نبود و متعلق به دیگران بود.
اگر صد موی بشکافم بتدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
هوش مصنوعی: اگر بخواهم صد رشته مو را هم بشکافم، به تدبیر و فکر نمی‌توانم حتی یک مو را از سرنوشت جدا کنم.
همه روز آن سه تن با هم ببودند
ز گلرخ راز گفتند و شنودند
هوش مصنوعی: هر روز، آن سه نفر با یکدیگر بودند و در سایه زیبایی گلرخ، رازهایی را بیان کرده و از یکدیگر شنیدند.
نمیدیدند روی رفتن خویش
نه روی ماندن و آسودن خویش
هوش مصنوعی: آن‌ها به چهره رفتن خود توجه نداشتند و نه نگرانی بابت ماندن و آرامش خود را احساس می‌کردند.
بهم گفتند اگر باشیم یک ماه
ز ما یک تن نیابد سوز دز راه
هوش مصنوعی: به من گفتند که اگر یک ماه در کنار هم باشیم، هیچ‌کس از ما نمی‌تواند از درد و رنجی که در این مسیر وجود دارد، خلاص شود.
مگر مرغی شویم و پر برآریم
که تا از برج این دز سر براریم
هوش مصنوعی: باید تلاش کنیم و انرژی و توانایی خود را به کار گیریم تا از مشکلات و موانع بزرگ عبور کنیم و به بالاترین نقاط زندگی دست یابیم.
دل خسرو ازان غصه چنان شد
که خونی گشت و از چشمش روان شد
هوش مصنوعی: دل خسرو به خاطر آن غم چنان به درد آمد که مانند خون گشت و از چشمانش جاری شد.
رخش چون زعفران گشت و لبش خشک
دو دستی خاک میافشاند بر مشک
هوش مصنوعی: وقتی چهره‌اش مانند زعفران زیبا و لب‌هایش خشک شد، دو دستش را بر خاک می‌ریزد تا بر مشک (عطر) بپاشد.
حمیّت بر تن او کارگر شد
دلش همچون فلک زیر و زبر شد
هوش مصنوعی: تلاش و همت او تأثیرگذار بود و باعث شد که دلش مانند آسمان دچار تغییر و دست‌انداز شود.
بیاران گفت آن درمانده مسکین
چه سنجد در کف دزدان بی دین
هوش مصنوعی: به یارانش گفت، آن بیچاره درمانده که در دستان دزدان بی‌دین چه چیزی ارزش دارد؟
خداوندا تو میدانی که چونم
تویی هم رهبر و هم رهنمونم
هوش مصنوعی: پروردگارا، تو خوب می‌دانی که من چگونه هستم؛ تو هم، راهنمای من هستی و هم، هدایتگر.
ببخشی بر من بیچاره گشته
ز خان و مان خویس آواره گشته
هوش مصنوعی: ای معشوق، به من که در آزار و پریشانی هستم رحم کن، زیرا از خانه و دیار خود رانده شده‌ام و بی‌سر و سامان شده‌ام.
بفضلت بندازین سرگشته بگشای
مرا دیدار آن گمگشته بنمای
هوش مصنوعی: به لطف شما، من سردرگم را از این حال خارج کنید و مرا به دیدار آن گم‌شده برسانید.
ندارم از جهان جز نیم جانی
بکام دل نیاسودم زمانی
هوش مصنوعی: من از زندگی جز نیم‌جانی ندارم و دل من هیچ‌گاه آرامش نیافته است.
دل خود را دمی بیغم ندیدم
بشادی خویش را یک دم ندیدم
هوش مصنوعی: دلم را هرگز در آرامش نیافتم و شادی خود را حتی برای لحظه‌ای حس نکردم.
دلم خون شد بحق چون تو خاصی
کزین دردم دهی امشب خلاصی
هوش مصنوعی: دل من به خاطر کمبود تو بسیار غمگین و ناراحت است، اما امیدوارم امشب از این درد و رنج رهایی یابم.
چو شد زاندازه بیرون زاری او
درامد یار او دریاری او
هوش مصنوعی: زمانی که او از حد و اندازه فراتر رفت و به ناچار دردی که داشت احساس کرد، یارش آمد و به یاری او شتافت.
بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ
که فارغ باد شاه از کار گلرخ
هوش مصنوعی: آزاد و خوشحال به شاه گفت که از وضعیت گلرخ دیگر نگرانی نداشته باشد و خیالش راحت باشد.
که من در شبروی بسیار بودم
بسی در عهدهٔ این کار بودم
هوش مصنوعی: من در شب‌های زیادی به کارهای مختلف پرداخته‌ام و در این زمینه تجربه‌های زیادی دارم.
هم امشب نیز آن مه را بدزدم
وگرنه سر بتاب از پایمزدم
هوش مصنوعی: امشب دوباره آن ماه زیبا را می‌دزدم، و اگر این کار را نکنم، سرش را از پایم کوتاه خواهم کرد.
ازان شادی دل خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از سرجوان شد
هوش مصنوعی: از شادی دل خسرو، به قدری شاداب و جوان به نظر می‌رسید که گویی سن و سالش را فراموش کرده است.
بسی بر جان فرّخ آفرین کرد
که بادی جاودان ای پیش بین مرد
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که بسیاری از نعمت‌ها و خوشبختی‌ها به زندگی انسان افزوده می‌شوند. در اینجا به نوعی اشاره شده که کسی که می‌تواند آینده را ببیند و پیش‌بینی کند، در واقع از یک زندگی باثبات و پایدار بهره‌مند است و تحت تأثیر ناملایمات قرار نمی‌گیرد.
بدین امّید میبودند آن روز
که تا ناگه فرو شد گیتی افروز
هوش مصنوعی: آنها به امید روزی در زندگی بودند که ناگهان نورخدا و جهان آفرین خاموش شود.
چو خورشید از فلک در باختر شد
همه دریای گردون پر گهر شد
هوش مصنوعی: وقتی خورشید از سمت غرب طلوع می‌کند، تمام آسمان مانند دریایی پر از گوهر می‌شود.
شه زنگ از حبش لشکر برون کرد
فلک را پایگاهی قیرگون کرد
هوش مصنوعی: شاه به خاطر عشقش لشکری از ستاره‌ها تشکیل داد و آسمان را به رنگ سیاه و تاریک درآورد.
شبی بود از سیاهی همچو انقاس
نشسته پاسبان بر منظر پاس
هوش مصنوعی: شبی تاریک و سیاه بود که نگهبان در حال تماشای منظره‌ای نشسته بود.
شبی در تیرگی از حد گذشته
چو نیل و دوده در قطران سرشته
هوش مصنوعی: یک شب در تاریکی عمیق، مانند رنگ نیل و دوده که در قطران مخلوط شده‌اند.
شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم
سیه پوشیده همچون مردم چشم
هوش مصنوعی: شبی تاریک و خوش‌یمن در حالی که غم و خشم بر دل‌ها سایه افکنده، همچون مردم چشم به راهی در دل شب هستند.
چو فرّخ زاد با شب همقبا شد
نه شب از وی نه وی از شب جدا شد
هوش مصنوعی: وقتی فرخزاد با شب هم‌دوره و هم‌نشین شد، نه شب او را ترک کرد و نه او از شب جدا شد.
چو فرّخ شد برون از پیش هرمز
بتنها باز میگشت از پس دز
هوش مصنوعی: وقتی فرّخ از پیش هرمز خارج شد، به تنهایی به سمت پس دز برمی‌گشت.
دزی بد خندقش در آب غرقه
شده درگرد آن دز آب حلقه
هوش مصنوعی: دزدی که در خندق افتاده و در آب غرق شده، حالا دور و برش را آب فرا گرفته است.
نمیدید از پس دز پاسداری
بپل بیرون شدش بس روزگاری
هوش مصنوعی: او سال‌ها در انتظار بود و از پس دز که نگهبان او بود، نتوانسته بود خارج شود.
ز زیر خاک ریز آن دز از دور
کمند افگند بر یک برج معمور
هوش مصنوعی: از زیر خاک، آن دزد به دور دست کمند افکند و بر یک برج سرباز دیده شد.
چو گربه بر دوید و بر سر آمد
ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد
هوش مصنوعی: همچون گربه‌ای که با چابکی می‌دود و به اوج می‌رسد، در مقایسه با سگی که فقط به دنبال خودش می‌دود، این گربه در بسیاری از راه‌ها بهتر عمل می‌کند.
بزیر باره بامی دید والا
کمند افگند در دیوار بالا
هوش مصنوعی: زیر سقف یک ساختمان بلند، فردی را دیدم که دام کمندش را به دیوار بالا پرتاب کرده است.
بیک ساعت ببام آمد ز باره
بجایی روشنی دید از کناره
هوش مصنوعی: در یک ساعت بامگاهی، از بالای دیوار به جایی نگاه کردم و روشنایی را در کناره دیدم.
برهنه پای سوی روزنی شد
دو چشمش سوی مردی و زنی شد
هوش مصنوعی: چشمانش به سوی یک مرد و یک زن معطوف شد، در حالی که برهنه پا به سمت یک روزنه حرکت می‌کرد.
بزن میگفت آن مرد جفا گیش
که ای زن ناجوانمردی مکن بیش
هوش مصنوعی: مردی به زنش می‌گوید: بیا با هم بنوشیم و از زندگی لذت ببریم. او به او هشدار می‌دهد که در رفتار کردن نسبت به دیگران بی‌رحم نباشد و بیشتر از این بدرفتاری نکند.
بکین چون آب داده دشنهٔ تو
ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو
هوش مصنوعی: چرا که تو بی‌پناه و در عطش هستی، من نیز به خاطر این بی‌نهایت تشنگی، چاقوی تو را به خون می‌نوشم.
چرا پاسخ بکام من نگویی
چرا ناکام کام من نجویی
هوش مصنوعی: چرا به خواسته‌های من پاسخ نمی‌دهی و دلیل ناکامی‌ام را نمی‌گویی؟
اگر کام دلم حاصل نیاری
سر جان داشتن در دل نداری
هوش مصنوعی: اگر نتوانی خواسته‌های دلم را برآورده کنی، پس در دل خود عشق و علاقه‌ای به من نداشته و بی‌احساس هستی.
بیا فرمان من بر کام من جوی
هوای همنشین خویشتن جوی
هوش مصنوعی: بیا، آرزوهای من را درک کن و برای رسیدن به آرزوهایم همراهی کن.
خود آن زن بود حُسنای دلارام
چو مرغی سرنگون افتاده در دام
هوش مصنوعی: آن زن زیبا و دل‌نشین بود، مانند مرغی که به طور ناگهان در دام افتاده است.
بپیش دزد میگفت ای خداوند
نخستین شاه ما را دست بربند
هوش مصنوعی: در برابر دزد، می‌گفت: ای خداوند، اولین پادشاه ما را به زنجیر بکش.
چو شه در بندت آمد من ببندم
که من از بیم او اندیشمندم
هوش مصنوعی: هر گاه شاه به خاطر تو به زنجیر بیفتد، من هم خود را محدود می‌کنم؛ زیرا از ترس او نگران هستم.
چو آن هر سه گرفتار تو آیند
دل و جانم خریدار تو آیند
هوش مصنوعی: وقتی دل و جانم به تو وابسته شوند، آن‌گاه آماده‌اند تا به خاطر تو هر چیزی تقدیم کنند.
تو ایشان را زره بر گیر وانگاه
بکام خویش کام خویش در خواه
هوش مصنوعی: تو به آنها زره بپوشان و سپس به خواسته خودت برس.
سخن میگفت زینسان پیش آن مرد
که تا برهد مگر زان ناجوانمرد
هوش مصنوعی: او به گونه‌ای سخن می‌گفت که چنانچه آن مرد بخواهد، می‌تواند از آن مساله خود را کنار بکشد، مگر اینکه در دلش بی‌نوازی وجود داشته باشد.
چو از روزن فراتر رفت فرّخ
شنود از دور جایی بانگ پاسخ
هوش مصنوعی: زمانی که فرّخ از روزنه‌ای عبور کرد، از دور صداهایی را شنید که پاسخ می‌دادند.
سوی آن بام روی آورد چون دود
کدامین دود، نتوان گفت چون بود
هوش مصنوعی: به سمت آن بام حرکت کرد، مانند دودی که نمی‌توان گفت از کجا آمده یا چگونه است.
سرایی دید ایوان برگشاده
نشسته گلرخ و شمعی نهاده
هوش مصنوعی: در یک خانه‌ای مشاهده کردم که در آن ایوان باز است و یک دختر زیبا درون آن نشسته، و شمعی هم روشن کرده است.
یکی دزدی بپیش گل فگنده
دهانش بسته و چشمش بکنده
هوش مصنوعی: یک دزد پیش گل نشسته است؛ دهانش بسته و چشمانش بسته‌اند.
چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام
صفیری زد بسوی گلرخ از بام
هوش مصنوعی: زمانی که فرّخ (شخصی خوشبخت و خوشحال) به زیبایی و ناز و خواستگاه آن نگاه کرد، بلافاصله از روی بام به طرف چهره زیبای معشوقه‌اش ترامدی را به صدا درآورد.
چو گلرخ دیده سوی بام انداخت
صفیر مرد حیلت ساز بشناخت
هوش مصنوعی: وقتی چهرهٔ زیبا به سوی بام نگریست، صدای لطیفی را شنید که مردی حیله‌گر را شناسایی کرد.
بسوی بام رفت و در گشادش
بیک ساعت سلاح و تیغ دادش
هوش مصنوعی: به سمت بام رفت و در را باز کرد و برایش در عرض یک ساعت سلاح و شمشیر آوردند.
بفرخ گفت ده مردند در دز
دگر مشتی زنند ادبار و عاجز
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که چند مرد در دزِ (محل دزدی) دیگری، دست به کارهایی می‌زنند که ناپسند و ناتوانی را نشان می‌دهد. این مردان معمولی، به جای انجام کارهای مثبت و شایسته، در تلاش‌های بی‌ثمر و ناامیدکننده‌ای گرفتار شده‌اند.
ترا گر خود نبودی راه بر من
نجستندی ز من یک مرد و یک زن
هوش مصنوعی: اگر تو خودت وجود نداشتی، هرگز کسی به من راه نمی‌داد و من تنها بودم.
کنون چون آمدی برخیز هین زود
برآور زین گروه آتشین دود
هوش مصنوعی: حالا که آمده‌ای، بر خیز و زودتر از این جمعیت پرشور و هیجان دور شو.
که پرخون شد ز درد دایهٔ‌من
همه پیراهن و پیرایهٔ من
هوش مصنوعی: پیراهن و زینتم از شدت درد دایه‌ام به خون آغشته شد.
مرا آن دم که دزد از جای بربود
دلم از درد مرگ دایه پر بود
هوش مصنوعی: در آن لحظه که دزد از مکانم رفت و چیزی را دزدید، قلبم پر از اندوه و درد مرگ مادر بود.
ندانستم در آن دم هیچکس را
نگاهی مینکردم پیش و پس را
هوش مصنوعی: در آن لحظه متوجه نشدم، به هیچکس نگاه نمی‌کردم و نه به جلو و نه به پشت توجهی نداشتم.
وگرنه دزد کی بردی مرا زود
ولی این کار تقدیر خدا بود
هوش مصنوعی: اگر دزد مرا به سرعت نبرد، اما این اتفاق به خواست خدا بود.
بگفت این وز درد دایه برجست
چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست
هوش مصنوعی: او گفت که به خاطر درد و رنجی که دارد، همانند نی که از کینه دزدان ناله می‌زند، آماده مبارزه و مقابله شده است.
روان شد همچو شاخ سرو گلرخ
دوان سر بر پیش آزاده فرخ
هوش مصنوعی: دلشاد و شاداب مانند شاخه‌های سرو، با زیبایی و آرامش، به سمت آسمان قد کشیده است و سرش را به احترام و آزادی انسان‌های نیکوکار بلند کرده است.
چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند
صفیر از حیله درحسنا دمیدند
هوش مصنوعی: زمانی که به خانه‌ی حُسنا رسیدند، چیزهایی از بزنگاه‌ها و ترفندها در مورد حُسنا در سرشان آمد.
چو آن دزد پلید از پس نگه کرد
سرش را زودحسنا گوی ره کرد
هوش مصنوعی: به محض اینکه آن دزد بدذات نگاهی انداخت، سرش را پایین آورد و با زود حسی که داشت، راه را تغییر داد.
چو دل فارغ شدند و راه جستند
ز هر سو قلعه را درگاه جستند
هوش مصنوعی: وقتی دل‌ها آرام و خالی از دغدغه شدند و به جست‌وجوی مسیر پرداختند، از هر سمتی به دنبال دروازه‌ قلعه بودند.
برون بردند یک مرد و دو زن راه
وزانجا برگرفتند آن سه تن راه
هوش مصنوعی: یک مرد و دو زن را از جایی بیرون بردند و آن سه نفر از آنجا حرکت کردند.
چو برسیدند با پیش و پس دز
بدز در خفته بد ده مرد کربز
هوش مصنوعی: وقتی که به هم رسیدند و به سوی عقب و جلو حرکت کردند، دزدی که در حال خواب بود، برای ده مرد آماده شد.
کم از یک ساعت از زخم کتاره
سه تن کردند ده کس را دو پاره
هوش مصنوعی: به کمتر از یک ساعت، سه نفر از زخم تیری پاره شدند و ده نفر دیگر به دو نیم تقسیم شدند.
چو دل از کار ایشان بر گرفتند
از آنجا راه بالا برگرفتند
هوش مصنوعی: وقتی دل از مشغولیات آنها دور شد، از آنجا به سمت بالا حرکت کردند.
زنان را دست بر بستند یک سر
گشادند آنگهی آن قلعه را در
هوش مصنوعی: زنان را در یک جا محدود کردند و در نقطه‌ای دیگر به آن‌ها آزادی دادند، سپس آن قلعه را که در دست داشتند، فتح کردند.
شه و فیروز را آواز دادند
که تا هر یک جوابی باز دادند
هوش مصنوعی: شاه و فیروز را صدا کردند تا هر کدام پاسخی بدهند.
ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه
که چون شوریدهیی سر داد در راه
هوش مصنوعی: صدای گل چنان شاه را خوشحال کرد که او هم مانند یک دیوانه در مسیر سر و صدا کرد.
چوآن آزادگان آنجا رسیدند
ببستند آن در و سر در کشیدند
هوش مصنوعی: وقتی آن آزادگان به آنجا رسیدند، در را بستند و در روی خود را پوشاندند.
گل آشفته خون میریخت برخاک
نشسته خاک بر سر پیرهن چاک
هوش مصنوعی: گل پریشان، خون خود را بر روی زمین میریخت و خاک بر لباس پاره‌اش نشسته بود.
ز نرگسدان چشمش خون روان کرد
ادیم خاک را چون ارغوان کرد
هوش مصنوعی: چشم‌های او مانند نرگس، اشک را همچون خون بر زمین ریخت و خاک را به رنگ ارغوانی درآورد.
ز باران سرشکش گل برون رست
کجادیدی گلی کان گل ز خون رست
هوش مصنوعی: گل زیبایی که از باران حاصل شده، کجا دیده‌اید که چنین گلی از خون جوانمردی روییده باشد؟
خروش و جوش چون دریا برآورد
چو کوهی لاله از خارا برآورد
هوش مصنوعی: وقتی که دریا طغیانی از خروش و جنبش به پا کند، همچون کوه که از دل سنگ، گل لاله می‌روید.
دل شه تنگ شد زانماه چهره
بگل گفتا زعقلت نیست بهره
هوش مصنوعی: دل سلطان از دیدن آن ماه زیبا گرفته شد و به گل گفت که تو از عقل و درک او بی‌نصیب هستی.
کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر
که درمانی ندارد درد تقدیر
هوش مصنوعی: وقتی فردی جان خود را از دست می‌دهد، دیگر چگونه می‌شود کاری کرد؟ چون برای درد سرنوشت تدبیری نیست.
قضا از گریهٔ گل برنگردد
که تقدیر خدا دیگر نگردد
هوش مصنوعی: هیچ چیزی نمی‌تواند سرنوشت خداوند را عوض کند؛ حتی اگر گل هم بگرید، تقدیر از جای خود حرکت نمی‌کند.
چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست
چنین کاری نیاید بی کشش راست
هوش مصنوعی: وقتی ما دچارشده‌امانیشی نامناسب میشویم، این کار بدون وجود یک نیروی مستقیم به سوی درست نمی‌تواند اتفاق بیفتد.
درست از آب ناید هر سبویی
زهی سنگ و سبوی تند خویی
هوش مصنوعی: هر ظرفی به ذات خود از آب درست عمل نمی‌کند، در واقع گاهی ممکن است به خاطر جنس و ویژگی‌های خود نتواند درست عمل کند.
بماتم گر قیامت کردهیی ساز
نبینی تا قیامت دایه را باز
هوش مصنوعی: اگر در زمان قیامت به سوگ نشسته‌ای، تا آن زمان نمی‌توانی ساز و آواز را ببینی، زیرا مادری که در حال سوگ است، نمی‌تواند شادی را ببیند.
تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر
بسی سیری نمود از چرخ دلگیر
هوش مصنوعی: تو خود می‌دانی که دایهٔ پیری، از دنیای غم‌انگیز زندگی، بارها سیر و سفر کرده است.
بدو نیک جهان بسیار دید او
زهر نوعی بسی گفت و شنید او
هوش مصنوعی: او در زندگی خود تجربیات زیادی از جهان را مشاهده کرده و از انواع مختلف مسائل و سخنان زیادی آگاهی یافته است.
غم او می مخور چندان که دایه
ز عمر خود تمامی یافت مایه
هوش مصنوعی: به خاطر غم او هرگز ناراحت نشو، زیرا پرستار زندگی‌اش را به طور کامل صرف او کرده است.
غم آن دختر زنگی خور آخر
که بود از دایه بس نیکوتر آخر
هوش مصنوعی: غم آن دختر زنگی در نهایت به خاطر این است که او از دایه‌اش که بسیار بهتر بود، جدایی یافته است.
غم او خور که او بهتر ز دایه
که از فرهنگ وخوبی داشت مایه
هوش مصنوعی: غم او را بخورید، زیرا او از شیر مادری که فرهنگ و نیکی داشت، بهتر است.
ز کشتن کار دختر را مزیدست
که دزدان غازیندو او شهیدست
هوش مصنوعی: کشتن دختر باعث می‌شود که او مجازات ببیند، در حالی که دزدان در حال غارت هستند و او برحق است.
سمنبر را ز خسرو خنده آمد
تو گفتی مردهیی بد زنده آمد
هوش مصنوعی: خسرو با خنده‌اش به سمنبر (مردمان) زندگی دوباره بخشید، به‌طوری که گویی مرده‌ای به زندگی برگشته است.
همه شب هم درین بودند تا روز
که برگردون علم زد عالم افروز
هوش مصنوعی: تمام شب در این اندیشه بودند که وقتی روز شود، علم و دانایی بر دنیا تابیده شود و روشنی بخش عالم گردد.
زمین چون رود نیل از جوش برخاست
فلک صوفی نیلی پوش برخاست
هوش مصنوعی: زمین مانند رود نیل به شدت متلاطم و پرجنب‌وجوش شده است و آسمان نیز به رنگ آبی عمیق و زیبا مانند لباس صوفیان در آمده است.
عروس آسمان از پردهٔ قار
چو طاوسی برون آمد برفتار
هوش مصنوعی: عروسی آسمان از پشت پردهٔ ابری مانند طاووس بیرون آمده و به پرواز در آمده است.
بهر یک پر هزاران پرتوش بود
کمیتی ازرق تنها روش بود
هوش مصنوعی: برای هر یک پر، هزاران نور وجود دارد، اما در میان همه آن‌ها، تنها یک رنگ آبی خاص دیده می‌شود.
گل خورشید چون از چرخ بشکفت
بجاروب شعاع اختر فرو رفت
هوش مصنوعی: زمانی که گل خورشید از دایره آسمان بیرون آمد، شعاع‌های نورش مانند ستاره‌ها به زمین پراکنده شد.
دو زن با فرّخ و با شاه فیروز
بگردیدند گرد دز دگر روز
هوش مصنوعی: دو زن به همراه فرّخ و شاه فیروز در روز دیگری به دور دزد گشتند.
فراوان مال و نعمت یافت خسرو
چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو
هوش مصنوعی: خسرو به اندازهٔ فراوانی از مال و نعمت برخوردار شده است، چه طلاهای قدیمی و چه لباس‌های تازه.
بفیروز و بفرخ داد جمله
که صد چندین شما را باد جمله
هوش مصنوعی: همه را با شادی و خوشحالی خبر می‌دهند که شما به بهترین شکل ممکن و با خوشی بسیار برمی‌گردید.
بسی فیروز بر شاه آفرین کرد
زبان بگشاد فرخ همچنین کرد
هوش مصنوعی: بسیاری از پیروزی‌ها بر شاه مورد ستایش قرار گرفت و زبان گفتاری به خوبی بیان شد.
که ما از بندگان شهریاریم
بدیدار تو روشن روزگاریم
هوش مصنوعی: ما از پیروان یک پادشاه هستیم و با ملاقات تو، روزهای زندگی‌مان روشن و پربار می‌شود.
ترا برجان ما فرمان روانست
چه میگوییم ما چه جای جانست
هوش مصنوعی: تو بر جان ما فرمانی داری، پس چه نیازی به گفتن است؟ جایگاه جان در کجاست؟
اگر زر بخشی و ور سیم ما را
نیابی کار جز تسلیم ما را
هوش مصنوعی: اگر طلا یا نقره‌ای به ما ندهی، چاره‌ای جز تسلیم شدن نخواهیم داشت.
ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم
که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم
هوش مصنوعی: ما هیچ‌گاه از دستورات تو سرپیچی نخواهیم کرد، زیرا بدون هدایت تو ارزش کمتری داریم.
چو بربستند بار سیم و زر هم
گشادند آن زمان از یکدگر هم
هوش مصنوعی: زمانی که قرار و مدارهای مالی و مادی برقرار شد، در همان حال روابط انسانی و ارتباطات نیز شکوفا می‌شود.
که گر خواهید در بنگاه گیرید
وگرنه هم از اینجا راه گیرید
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهید در این مکان بمانید و کار کنید، خوب است، وگرنه می‌توانید از همین جا بروید.
ازان پس جمله پیش پشته رفتند
بر آن عورتان کشته رفتند
هوش مصنوعی: پس از آن همه به سمت جلو حرکت کردند و بر آن زنان کشته شده، گریستند.
ز خون آن هر دو زن را پاک کردند
دلی پرخون بزیر خاک کردند
هوش مصنوعی: از خون آن دو زن را تمیز کردند و دلی پر از اندوه را در خاک دفن کردند.
همه خلقی که در افلاک بودست
رهش از خون بسوی خاک بودست
هوش مصنوعی: تمام موجوداتی که در آسمان‌ها و فضایی دیگر وجود دارند، سرانجام راهشان به سوی زمین و خاک ختم می‌شود و این مسیر با خون آغشته است.
تو نیز ای مرد عاقل همچنینی
که گه خونی و گه خاک زمینی
هوش مصنوعی: ای مرد عاقل، تو هم به همین صورت هستی که گاه در حال خونریزی و گاه در حالت خاکی و زمینی هستی.
کسی کو زیر چرخ سرنگونست
رجوع او میان خاک و خونست
هوش مصنوعی: کسی که در برابر تقدیر و سختی‌ها ناامید و سرخورده است، به سرنوشتی دردناک و تلخ دچار می‌شود و میان سختی‌ها و رنج‌ها قرار می‌گیرد.
تو تا در زیر این زنگار رنگی
اگرچه زندهیی مردار رنگی
هوش مصنوعی: هرچند که تو در زیر این پوسته رنگی زنده‌ای، اما مانند موجودی بی‌جان هستی.
بسختی گر پی صد کار گیری
اگر خود زاهنی زنگارگیری
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به سختی صد کار را انجام دهی، باید ابتدا خودت را از زنگار و آلودگی‌ها پاک کنی.
چو اینجا پایداری نیست ممکن
چگونه میتوانی خفت ایمن
هوش مصنوعی: جایی که پایداری وجود ندارد، چطور می‌توانی با آرامش بخوابی و احساس امنیت کنی؟
همه شب سر چرا در خواب آری
که تا روز قیامت خواب داری
هوش مصنوعی: چرا در تمام شب خواب هستی وقتی که روز قیامت، خواب تو ادامه خواهد یافت؟
تن مردم که مشتی خاک و خونست
میان آمد و شد سرنگونست
هوش مصنوعی: جسم انسان از خاک و خون ساخته شده و در میان زندگی و مرگ در حال نوسان و ناامنی است.
ببین تا آمدن بر چه طریقست
که خون و درد زه با او رفیقست
هوش مصنوعی: ببین چگونه است که در آمدن، خون و درد به همراه او وجود دارند.
نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت
که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت
هوش مصنوعی: به اطراف خود نگاهی بینداز و ببین چگونه زمان می‌گذرد و هرگز نمی‌دانیم مرگ و حسرت همیشه در انتظار ما هستند.
درین آمد شد خود کن نگاهی
که تا چندان بیفزایی بکاهی
هوش مصنوعی: به خودت نگاهی بینداز و ببین که چقدر در زندگی‌ات رشد کرده‌ای یا کاهش پیدا کرده‌ای.
کسی از آدمی شرمندهتر نیست
که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست
هوش مصنوعی: هیچ انسانی شرمنده‌تر از کسی نیست که هر لحظه از گریه چشمانش تر می‌شود.

حاشیه ها

1388/05/03 18:08
رسته

بیت: 34
غلط: سوز
درست: سوی

بیت: 49
غلط: بد زدم
درست: بدزدم

بیت: 64
غلط: با میدید
درست: بامی دید

بیت: 92
غلط: چونی
درست: چو نی

بیت: 121
غلط: سمنبر راز
درست: سمنبر را ز
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.