گنجور

بخش ۳۱ - بیمار گشتن جهان افروز

یکی چابک کنیزک داشت کوچک
که حُسنا بود نام آن کنیزک
به بالا همچو سرو جویباری
به لنجیدن چو کبک کوهساری
رخی چون ماه و زلفی همچو عنبر
بری چون شیر و لعلی همچو شکر
چو چشم سوزنش کوچک دهانی
بسان رشته‌یی او را میانی
لبش کرده به دو یاقوت خندان
دهن بند بتان آب دندان
دو چشمش ناوک مژگان گرفته
شکار هر مژه صد جان گرفته
جهان افروز حسنا را بدو داد
چو خسرو دید او را تن فروداد
چو حسنا شد به‌پیش شه پدیدار
به‌پیش شاه غنجی کرد بر کار
بزد ره بر شهی چون شیر بیشه
به روبه‌بازی آن عیار پیشه
بماند از حُسن حُسنا شاه خیره
که شد با عکس رویش ماه تیره
دل خسرو چنان آن ماه بربود
که سوی خانه برد آن ماه را زود
دهان آن شکرلب تنگ می‌دید
دل از یسکو به صد فرسنگ می‌دید
شه دلداده چون مجنون او شد
ز بس دلدادگی در خون او شد
چو حسنا برقع از گنجی برانداخت
به بوسه شاه شش پنجی درانداخت
چو بی صبریش بر دل تاختن کرد
به آخر کار عشرت ساختن کرد
چو شه با ماه، ماهی همره افگند
ز ماهی ماه مهری بر شه افگند
چنان در مهر یکدیگر بماندند
که باهم چون گل و شکّر بماندند
چو بگذشت از پس این کار ماهی
بر گل رفت خسرو شه پگاهی
بدو گفتا اگر شاه آیدت پیش
مرانش از بر و بنشان بر خویش
خداعی می‌کن و زرقی همی‌باز
لبی پرخنده می‌دار و همی‌ساز
چو دل خوش کرد از دیدار تو شاه
برون رفتن به باغ از شاه درخواه
که تا از باغ شه پنهان به شبگیر
برون آیی تو و آن دایهٔ پیر
چنان آسان سوی رومت برم باز
که چون کبک دری می‌لنجی از ناز
نگردد گَرد گِرد دامن تو
نه مویی کژ کند سر بر تن تو
چو افتادیم ما چون مرغ در دام
به فرصت جست باید کام با کام
خوش آمد نیک گل را پاسخ شاه
بدو گفت ای سم اسبت رخ ماه
جهان‌افروز را تنها بمگذار
جوانی را در این سودا بمگذار
چو می‌دانی که او دلدادهٔ تست
دلش در دام عشق افتادهٔ تست
چو می‌دانم که درد عاشقی چیست
نخواهم هیچ کافر را چنان زیست
چه می‌سازی تو کار این دو عاشق
که کاری می‌نماید ناموافق
ندانم تا درون با هم چه سازند
مگر چون شمعشان درهم گدازند
ترا بی شک نکو نبود ز دو تن
که بر مردی ستم باشد ز دو زن
چو دو کدبانو آید در سرایی
نماند در سرا نور و نوایی
جوابش داد خسرو کای دل‌آرام
مرا در آزمایش می‌کنی رام
از آن همچون جهان گیری زبونم
که تا من با جهان‌افروز چونم
مرا تا در جهان امّید جانست
جهان افروز بر چشمم گرانست
نیارد در جهان بستن جهانی
جهان‌افروز را بر من زمانی
جهان را تیره‌تر آن روز بینم
که دیدار جهان‌افروز بینم
مرا جان و جهان چون زیر پردهست
جهان افروز انگارم که مردهست
منم در کار تو حیران بمانده
ز عشقت در غریبستان بمانده
برای تو چنین آواره گشته
گزیده غربت و بیچاره گشته
دلی چون سنگ داری ای دل افروز
که بر سنگم زنی هر روز هر روز
جهان بر چشم خسرو باد خاری
اگر بر گل گزیند اختیاری
اگر من جز تو کس را دوست دارم
ندارم مغز و پیمان پوست دارم
تویی نور دل من ای پریوش
مبادا بی‌تو هرگز یک دمم خوش
چو شکّر گلرخ آمد در مراعات
که ای پیش رخت شاه فلک مات
دل بدخواه تو پر موج خون باد
وزان یک موج صد دریا فزون باد
منم جانی وفای تو گرفته
دلی راه رضای تو گرفته
تنی و روی خود سویت نهاده
سری و بر سر کویت نهاده
همی تا پای در کوی تو دارم
سر نظارهٔ روی تو دارم
منم در عشق رویت با دلی پاک
نهاده پیش رویت روی بر خاک
جهان بی روی تو روشن نبینم
وگر بینی تو بی‌من، من نبینم
نه زان رویم من بی روی و بی راه
که در رویم شود بی روی تو ماه
نه از روی توام روی جدایی‌ست
نه با روی تو روی بی‌وفایی‌ست
به‌جای آرم به‌هر مویی وفایی
که تا نبود درین روی و ریایی
اگر اشکم نکردی این نکویی
مرا هرگز نبودی تازه رویی
به‌صد روی اشک می‌بارم ز چشمم
که بی روی تو این دارم ز چشمم
مرا تا دل درین کوی اوفگنده‌ست
سرشکم بخیه بر روی اوفگنده‌ست
بجز گریه نمانده‌ست آرزویم
که در روی تو باید آبرویم
چو چشمم دید روی نازنینت
گزیدم از همه روی زمینت
به هر مه ماه بر روی تو بینم
همه روی دلم سوی تو بینم
نظر گر بفگنم از سوی تو من
نیارم آن نظر بر روی تو من
ندیدم ای ز روی من گزیرت
به‌روی تو نمی‌بینم نظیرت
از آن آورده‌ام رویم به کارت
که در کارم ز روی چون نگارت
اگر روی تو رویاروی یابم
ز روی ماهرویان روی تابم
وگر آری به رویم صد بلا تو
کجا بینی ز من روی و ریا تو
وگر روی آورم در بی وفایی
به رویم باز زن درد جدایی
وگر پشت آوری بر من به یک‌بار
در آن اندوه روی آرم به دیوار
منم ناشسته روی از خاک کویت
تویی بی‌غم که صد شادی به‌رویت
اگر پای از خطت بیرون نهم من
چو نقطه در میان خون نهم من
ز عشق آن دو طوطی شکرخای
به شکل دایره بر سر نهم پای
چو سطح سیم آن عارض ببینم
شوم گردی که تا بر وی نشینم
چو سطر راست بازم با تو پیوست
چو خطکش می‌شوم در خط ازان دست
قلم در مه کشم پیش تو مه روی
وگرنه چون دواتم کن سیه‌رو‌ی
به پیش خطّ سبز تو قلم‌وار
به‌سر آیم به‌سر گردم چو پرگار
منم پیش تو سر بر خطّ فرمان
زبان با دل چو کاغذ کرده یکسان
چو گل گفت این سخن خسرو برون شد
کنون بشنو کزین پس حال چون شد
ز بیماری گل چون رفت ماهی
درآمد شاه اصفاهان پگاهی
لب گل همچو گل پرخنده می‌دید
وزان لب جان خود را زنده می‌دید
شکر از خندهٔ گل چون خجل بود
از آن دلتنگ شد کو تنگدل بود
سر زلفی چو شست عنبرین داشت
که هر مویی‌ش بر جانی کمین داشت
رخش در حدّ خوبی و نکویی
فزون از حدّ هر خوبی که گویی
خرد در شست او سرمست مانده
مهش چون ماهی در شست مانده
چو شاه آن ماه سیم‌اندام را دید
به گرد ماه مشکین دام را دید
دلش در دام گلرخ ساخت آرام
که سازد در جهان آرام در دام
به گل گفت ای شکر عکس لب تو
ز هر روزیت خوش‌تر هر شب تو
مه و خورشید تاج تارکت باد
چه می‌گویم که هر دو‌صد یکت باد
اگر وقت آمد ای ماه ‌ِدل‌آزار
مدار از خویشتن شه را دل‌افگار
اگر زر خواهی و گر سیم خواهی
وگر شاهی هفت اقلیم خواهی
همه در پیش تست‌، ای من غلامت
چو من باشم غلامت این تمامت
که باشم گر سگ کویت نباشم
چه سگ باشم که هندویت نباشم
میان حلقه بیهوش توام من
غلام حلقه در گوش توام من
چنان حلقه به گوش و حق‌شناسم
که گوشم گیر و سر ده در نخاسم
منم در شیوه و در شیون تو
غلام هندوی چوبک‌زن تو
غلام نیک می‌جویی‌، چو من جوی
به نامم نیکبخت خویشتن گوی
چو می‌بینی دلم در رشک از تو
لبم خشک و رخم پر اشک از تو
مکن زین بیش با من بی‌وفایی
که عاجز گشتم از درد جدایی
گلش گفت ای وفا دار زمانه
منم از جان ترا یار یگانه
دلم گرمست اگر من سرد گویم
مرنج از من که من بس تند خویم
تو می‌دانی که چون دلداده‌ام من
ز خان و مان برون افتاده‌ام من
مبادا در رهت از گل غباری
که گل در چشم گل گردد چو خاری
سپهر تیز‌رو محمل‌کشَت باد
به کام دل شبانروزی خوشت باد
کسی کو سرکشد از چون تو شاهی
ندارد عقل آنکس سر به‌راهی
کنون بنهادم از سر سر‌کشیدن
ترا از لعل گل شکّر چشیدن
کنون یکبارگی بیماری‌ام رفت
دو چندان زورم آمد زاری‌ام رفت
چه‌گویم تا مرا هرمز طبیب است
تنم از تندرست با نصیب است
طبیب نیک‌پی هرمز از انست
که دایم هندوی شاه جهانست
اگر هرمز نبودی این طبیبت
نبودی از گل سرکش نصیبت
ز اوّل تا در آن نبضم بدیده‌ست
مرا بسط است و قبضم ناپدیدست
مرا هر چاره و درمان که او ساخت
نشاید گفت بد‌، الحق نکو ساخت
کنون هر کاو فرود آید به یک‌جای
ز دلتنگی نیارد بود بر پای
اگر آبی کند یک جای آرام
بگردد رنگ و طعم او به ناکام
کنونم دل ازین ایوان گرفته‌ست
که گل را آرزوی آن گرفته‌ست
که روزی ده ببینم باغ شه را
وزان پس پیش گیرم زود ره را
زمانی بانگ بلبل می‌نیوشم
زمانی بر سر گل می‌خروشم
خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ
که پر گل شد سپاهان چون پر زاغ
ز دلتنگی جهان بر من چنانست
که از تنگی دلم را بیم جانست
دلم آتش گرفته‌ست و جگر خون
به هر ساعت غمی‌دارم دگرگون
اگر دستور باشد سوی باغم
تهی گردد ازین سودا دماغم
به راه آیم اگر بی راهم اکنون
ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون
مگر گردد دلم لختی گشاده
وگرنه می‌روم بیرون پیاده
چو باز آیم ندارم هیچ کاری
مگر با شاه بوسی و کناری
ولیکن چون نخواهم پای‌رنجی
به هر بوسی نخواهم کم ز گنجی
وگر در خورد نیست از تست تقصیر
مخر گر می‌نخواهی چاشنی گیر
از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد
که هر دل کو غمی دارد چنان باد
نمی‌دانست شاه آن زرق و تلبیس
که استادست گل شاگردش ابلیس
مثال مکر زن، آبیست باریک
که دریایی شود ناگاه تاریک
ولیکن در چنین جایی گرفتار
اگر مکری کنی هستی سزاوار
شهش گفت ای گل بستان جانم
که پیش تست باغ و بوستانم
دریغم ناید از چون تو نگاری
بهشتی تا چه سنجد باغ باری
برو تنها اگر تنهات باید
مگر وقتی دگر با مات باید
تو تنها رو چو همره می‌نخواهی
که تو خورشیدی و مه می‌نخواهی
روانه شو سوی آن خلد پرحور
که تنها رو بود خورشید پر نور
برو تا زود بازآیی ازین باغ
مگر دل را برون آری ازین داغ
برو تنها که تنهایی زیان نیست
چو با ما آب در جویت روان نیست
نخفت آن شب دمی درّ شب‌افروز
که تا بر روی شب کی دم زند روز
خود آن شب گوییا شب ماند بر جای
شدش یک یک ستاره بند بر پای
شبی بود از سیاهی و درازی
چو زلف ماهرویان طرازی
منادی گر بر‌آمد از زمانه
که روز و شب فرو شد جاودانه
چو ره برداشت سوی قیروان ماه
برامد یوسف خورشید از چاه
چو خور افگند بر دریا سماری
نشست آن ماه دلبر در عماری
کنیزک صد شدند آنگه سواره
باستادند خلقی در نظاره
ز هر سو خادم و چاووش می‌شد
که می‌زد چوب و از دل هوش می‌شد
چو سوی باغ شد آن سرو آزاد
برامد از گل و از سرو فریاد
به زیر سایهٔ طوبی باغش
بهشتی بود گل‌ها چون چراغش
به خوبی باغ چون خلد برین بود
دران خلد برین گل حور عین بود
سَرِ شاخ درختان سرافراز
قیامت کرده مرغان خوش‌آواز
چمن را آب سویا‌سوی می‌رفت
به گرد باغ رویا‌روی می‌رفت
چو سنگ آب روان را شد ستانه
همی‌زد آب سیمین شاخ شانه
ز جو آب روان برداشت آواز
که من رفتم ولی نایم دگر باز
چو ابر از آسمان گریان برامد
همه روی زمین خندان درامد
به یک ره برکه‌ها زیر و زبر شد
شَمَرها سر بسر از آبِ تر شد
چو باران تیر در پرتاب انداخت
سپر در آبدان آب انداخت
چو از هر تیر بارانی سپر ساخت
زهر آبی هزاران شکل برساخت
چو میغ آبزن ازکوه در گشت
بتافت از آفتاب آتشین دشت
بتان سیمبر با روی چون ماه
بیفگندند از تن جامه در راه
شدند آن نازنینان طرازی
برهنه تن ز بهر آب بازی
اِزاری در گل سیراب بستند
چو آتش در میان آب جستند
عجب آن بود کان چندان دل افروز
بگل خورشید اندودند آن روز
گروهی بر درختان میدویدند
گروهی سر بر ایوان میکشیدند
گروهی سرسوی شیناب بردند
گروهی سر بزیر آب بردند
یکی آب سیه در گوش رفته
یکی بر سر یکی بر دوش رفته
ز سرما هر یکی لرزید چون بید
دوان گشته ز سایه سوی خورشید
چنان دادی تن آن دلبران تاب
که در چشم آمدی خورشید را آب
اگر آنجا فتادی پیر صد سال
شدی حالی جوانی طرفه احوال
نشسته بود گلرخ بر کرانی
چو شکّر خنده میزد هر زمانی
وزانسوی دگر خسرو بدر شد
پزشکی را بر آن سیمبر شد
چو گلرخ را در ایوان میندید او
سوی شاه سپاهانی دوید او
زمین را بوسه زد در پیش آن صدر
بشه گفت ای برفعت آسمان قدر
جهان تا هست فرمانت روان باد
هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد
برفتم سوی خاتون، او بباغست
جهان از تف تو گویی چون چراغست
دلش گرمست و دارد این هوا تفت
بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت
کنون در باغ اگر باشد دگر راه
پدید آرد همان بیماری ای شاه
همان بهتر که امروزش بیاری
بتدریجی شبانگه درعماری
مگر بیماریش از سر نگیرد
طبیب از درد او دل برنگیرد
شهش گفت ای طبیب عیسی آسا
که کرد آخر کم از روزی تماشا
کنون آن نیست گلرخ گر تو بینیش
که با من شد چو شکّر، زهر گینیش
وفاداری و خوی خوش گرفتست
دلش از مهر من آتش گرفتست
سخنهایی که با من گفت امروز
دگر نشنوده بودم زان دل افروز
دلش اکنون بسوی من هوا کرد
همه خوی بد و تندی رها کرد
بگفت این و یکی خلعت بیاراست
بهرمز داد و هرمز زود برخاست
چو روی چرخ زنگاری سیه شد
مه از زیر سیاهی سر بره شد
بپیش دایه آمد گل که برخیز
قدم در راه نه چون پیک سر تیز
که وقت رفتن ما این زمانست
که نه در ره عسس نه پاسبانست
بباید رفت چون شب در شکستست
که پروین نیز در پستی نشستست
بگفت این و گشاد آنگه در باغ
شبی بود از سیاهی چون پر زاغ
چنان شب، پیش چشم آن دل افروز
نمود از بیخودی روشن تر از روز
کسی کو روی دارد سوی یاری
ندارد با شب و با روز کاری
همه آن باشدش اندیشهٔ کار
که تا چون زودتر بیند رخ یار
خوشا نزدیک یاری ره گزیدن
که میدانی که بتوانیش دیدن
چو گل با دایه لختی ره بریدید
بسوی خانهٔ هرمز رسیدند
یکی کنجی که خسرو ساخته بود
ز بهر هر دو تن پرداخته بود
نهانی هر دو تن در کنج رفتند
ز بیم شاه یک ساعت نخفتند
چو مرغ صبحدم بگشاد پر را
ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را
جهان از چهرهٔ خورشید سرکش
بجوش آمد چو دریایی پر آتش
زمین در زیر گرد زعفران شد
عروس آسمان در پرنیان شد
چو روشن شد زمین را روی، جمله
بتان گشتند از هر سوی، جمله
بقصر گلرخ دلبر دویدند
ز گلرخ در هوا گردی ندیدند
نه دایه بود در باغ و نه گلرخ
رسانیدند سوی شاه پاسخ
که گل با دایه ناپیدا شد از باغ
دل ماشد ز گل چون لاله از داغ
نیاسودیم از جستن زمانی
نمییابد کسی زیشان نشانی
پری گویی ربودست این دو تن را
کجا آخر توان گفت این سخن را
ازان پاسخ دل شه سرنگون شد
ز خون دل لبش پر کفک خون شد
نه صبرش ماند نه آرام در دل
شکست آن کام دل ناکام در دل
بدیشان گفت آخر حال چون شد
نه مرغی گشت کز ایوان برون شد
مگر گل بلبلی شد در هوا رفت
بخوزستان گریخت از دام ما رفت
کجا شد دایه گر گل رفت باری
عجب تر زین ندیدم هیچ کاری
پری گر ماه را از باغ برداشت
چرا عفریت را بر جای نگذاشت
پری گر داشت با ماه آشنایی
چرا آن دیو را نامد رهایی
پری گر برد حوری از بهشتی
چکارش بود با دیرینه زشتی
نمیدانم که این احوال چونست
مگر در زیر این، مکر و فسونست
مرا بفریفت تا در دامم آویخت
بسوی باغ شد وز باغ بگریخت
کسی گویی که از راهش ببردست
بشب ناگاه از باغش ببر دست
فرو ماندم درین اندیشه عاجز
که با من این که داند کرد هرگز
ز درد عشق دلتنگی بسی کرد
سواران را بهر سویی کسی کرد
منادی گر منادی کرد ناگاه
که هر کو آگهی دارد ازان ماه
نه چندان گنج یابد از خزانه
که بتواند شمرد آن را زمانه
درین اندیشه و غم شاه دلسوز
بر خود خواند هرمز را همان روز
سراسر حال گل در پیش او گفت
چنان کز گفت او هرمز برآشفت
بشه گفتا نگفتم سوی باغش
نباید برد پر سودا دماغش
کسی را با دلی پر درد آخر
تماشا چون بود در خورد آخر
تماشا را اگر دل شاد نبود
تماشا کردنش جز باد نبود
چو دل خوش بود مردم اصل اینست
تماشا کردن هر فصل اینست
بگفت این و بشه گفت ای خداوند
ترا زین غم نباید بود در بند
که من این کار، آسان بی زجیری
برون آرم چو مویی از خمیری
ازین مشکل دل من گشت آگاه
که آن بت را پری بردست از راه
مگر آبی بپاشیدست ناخوش
که آب ما پری را هست آتش
مگر در آب بادی بوده باشد
که گل را از میان بربوده باشد
بجنبانم کنون این حلقهٔ راز
مگر بر دست من این در شود باز
وزان پس پیش خورشید جهان تاب
یکی طشت بلورین کرد پر آب
کشید آنگه خطی برگرد آن طشت
عزیمت خوان بگرد طشت میگشت
گهی در آب روشن میدمیدی
گه از هر سو خطی بر میکشیدی
هران حیلت که میدانست هرمز
بجای آورد پیش شاه کربز
بدو گفتا بشارت باد شه را
که از باغت پری بردست مه را
گل تر را پری همزاد بودست
که آن همزاد او را در ربودست
چو با گل خفته بد دایه بیکجا
پری آویختست او را بیک پای
کنون آن هر دو در روی زمینند
ولی بر پشتهٔ کهسار چینند
ز شه چل روز میخواهم امان من
که تا در خانه بنشینم نهان من
نشینم در خط و خوانم عزیمت
کنم از خانه دیوان را هزیمت
بسوزم عودتر در خانه بسیار
پری را سر بخط آرم بیکبار
بجای آرم هران افسون که دانم
عزیمتهای گوناگون بخوانم
ولی از شاه آن خواهم که داند
که چل روزم بپیش خود نخواند
کسی را نیز نفرستد بر من
که بر من بسته خواهد شد در من
هرانگاهی که این چل روز بگذشت
یقین دانم که شه را سوز بگذشت
بپیش شاه بنمایم هنر را
برون آرم ز چین آن سیمبر را
چو شد بر دست من اینکار کرده
براه آید دل تیمار خورده
ولیکن چون من استادی نمودم
دل شه را بسی شادی نمودم
باستادیم گنجی زر بخواهم
بشاگردانه صد گوهر بخواهم
شهش گفتا چو کردی کار من راست
ز من بخشیدن آید از تو درخواست
دریغم نبود از تو هرچه خواهی
وگر از من بخواهی پادشاهی
چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت
سوی قصر جهان افروز شد تفت
جهان افروز چون دیدار او دید
دل خود تا بجان دربار اودید
نه روی آنکه با او راز گوید
نه برگ آنکه رمزی باز گوید
نه صبر خامشی نه طاقت درد
لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد
جهان افروز را خسرو چنین گفت
که ای نادیده بر روی زمین جفت
شهنشه را چنین کاری فتادست
که از گل در رهش خاری فتادست
کنون آگاه باش ای عالم افروز
که من رفتم ز خدمت تا چهل روز
بکنج خانه بنشینم نهانی
مگر زان گمشده یابم نشانی
جهان افروز از او حیران فرو ماند
چو باران اشک از مژگان فرو راند
برامد همچو نیلی چهرهٔ او
ازان غم خواست رفتن زهرهٔ او
نشسته بود هرمز بر سر پای
که تا چون زودتر برخیزد از جای
چو آن سرگشته سر بر پای دیدش
نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش
بهرمز گفت اینت آشفته کاری
ندیدم چون تو هرگز بیقراری
مگر گرد رهی کاشفته باشی
که تا بنشسته باشی رفته باشی
بشمعی مانی از تیزی و مستی
که کس رویت نبیند چون نشستی
قرارت نیست یک دم در بر من
مگر پر کژدم آمد بستر من
مرا بر شکل مردمخوار دانی
که گرد من نگردی تا توانی
کنون چون بر زمینت نیست آرام
تپیده گشتهیی چون مرغ در دام
بروتدبیر کار شاه کن زود
ز گلرخ شاه را آگاه کن زود
مه نو را بسی روز ای دل افروز
توان دید و تو رفتی تا چهل روز
بگفت این و هزاران دانهٔ اشک
فرو بارید همچون ابر از رشک
دل خسرو بسوخت اما بناکام
برون آمد زپیش آن دلارام
بسوی خانه آمد باز حالی
سرای خویش کرد از رخت خالی
بیاران گفت خوردم بی گمان زهر
بزودی رفت میباید ازین شهر
سه مرد و چار زن هفتیم جمله
هم امشب در نهان رفتیم جمله
مرا این دختر زنگی بلاییست
ولیک او از غم من در وفاییست
نه کشتن واجبست او را نه بردن
نه با او زیستن ممکن نه مردن
دگر زن هست حسنای دل افروز
که گوید ترک او کن، جز بدآموز
دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ
ز مردان خسرو و فیروز و فرخ
بگفت این و ستور آورد در راه
فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه
ستوری بود در رفتن چو بادی
که در رفتن فلک را مهره دادی
بیک روز و بیک شب شست فرسنگ
بپیمودند صحرا را بشبرنگ
بسی بیراهه از هر سوی رفتند
همه هم پشت از صد روی رفتند
فرس راندند تا ده روز بگذشت
فتادند از میان کوه در دشت
پدید آمد دران صحرا یکی دز
که در دوری آن شد وهم عاجز
یکی دز بود هم بالای افلاک
بپهنا بیشتر از عرصهٔ خاک
تو گفتی چرخ را پشتیونی بود
که اختر گرداو چون روزنی بود
چنان بامش بسودی روی افلاک
که کردی آسمان را روی بر خاک
چنان برجش ز بار چرخ خم داشت
که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت
غراره بود بر دیوار بالا
نشسته دیدبان بر چرخ والا
بیاران گفت خسرو کاین زمان زود
ببندید از برای خون میان زود
که این دز جای دزدان پلیدست
ندیدم هرگز امّا این پدیدست
چو پیدا گشت خسرو از بیابان
فغان برداشت از بالا نگهبان
چو بشنود این سخن خسرو ز بالا
یکی خر‌پشته دید او سخت والا
چو مردان پیش خرپشته باستاد
زنان را بر سر بالا فرستاد
چو یک دم بود دز را در گشادند
سواری بیست روی از دز نهادند
به یک ره همچو شیران بر دمیدند
به پیش آن جوانمردان رسیدند
شه و فیروز و فرخ هر سه از تیر
سه کس در یک زمان کردند زنجیر
چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند
دگر دزدان پریشان حلقه گشتند
گرفتند آن سه تن را در میانه
شدند آن هر سه سرور چون نشانه
شه هرمز چو شیر باشکوهی
به کردار کمر بربسته کوهی
به جوش آمد به‌کف در ذوالفقاری
چو آتش تیز، لیکن آبداری
چنان برهم زد ایشان را به‌یکبار
کزو گشتند سرگردان فلک‌وار
چو بعضی را فگند و بست لختی
باستاد او بران ره چون درختی
که تا هر کاید از دزدان دگر بار
شود تیغ جگر رنگش جگرخوار
چو دزدان مردی هرمز بدیدند
ز بیمش چون زنان دم می‌دمیدند
دو یارش از نبرد و زور و کینش
عجب ماندند و کردند آفرینش
که گر این حرب تو رستم بدیدی
پی رخشت به سرهنگی دویدی
ترا گر بنده بودی جای آن هست
که هستت در هنرهای جهان دست
ز یک یک موی تو صد صد نشانی
توان دادن که تو صاحب‌قرانی
نبودند آن دو سرور هیچ آگاه
که گردون فعل خود بنمود ناگاه
سه مرد دزد بر بالا دویدند
زنان را بر سر بالا بدیدند
بدیشان قصد آن کردند ناگاه
که سوی قلعه‌شان آرند از راه
پس آنگه دختر زنگی برون جست
درآمد پیش، سنگی چند در دست
به دزدان داد روی و سنگ‌ها ریخت
چو زخم تیر دید از بیم بگریخت
یکی تیری زدندش بر جگر‌گاه
که پیکانش برآمد از کمرگاه
ز تیری چون کمان قدش دو‌تا شد
دمش بگسست و جان از وی جدا شد
به جان‌دادن ز دل برداشت آواز
که ای هرمز بیا تا بینمت باز
ببین آخر که داد من جهان داد
بگفت این و بدیدش روی و جان داد
جهان بوالعجب را کار اینست
درخت عاشقی را بار اینست
ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد
که تا تیری بآخر بر شکم خورد
تُرُش می‌جست تا در زندگانیش
به تلخی جان برآمد در جوانیش
چو جان بستد سپهر جان‌ستانش
جهان برهاند از کار جهانش
چو لختی کرد از هر سو تک و تاز
ز خاک آمد به‌سوی خاک شد باز
چو دختر کشته آمد دایه برجست
امان خواست و میان خاک بنشست
چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند
ز نیکویی‌ش بی‌سرمایه دیدند
بریدند آن زمان حلقش به زاری
بیفگندند در خاکش به خواری
به‌هم گفتند رستند این زمان سخت
چه می‌کردند اینجا این دو بدبخت
جوان و پیرزن هستند بس زشت
که این یک همچو برف است آن چو انگِشت
ز خوبی این دو زن را هست بهری
که تحفه بردشان باید به شهری
میان خاک و خون آن دایهٔ پیر
به‌سر می‌گشت با گیسوی چون شیر
چو لختی در میان خون به‌سر گشت
بران سرگشته حالی حال برگشت
فراوان رنج در کار جهان برد
به‌آخر باز در دست جهان مرد
چه بخشد چرخ مردم را از آغاز
که در انجام نستاند ازو باز
دلا در عالمی دل می چه بندی
که تا صد ره نگریی زو نخندی
چه بندی دل درین زندان فانی
که دل در ره نبندد کاروانی
چو شمع زندگانی زود میرست
ترا به زین جهانی ناگزیرست
حیاتی کان به یکدم باز بسته‌ست
کسی کان دم ندارد باز رسته‌ست
چه خواهی کرد در عالم حیاتی
که آن را نیست یک ساعت ثباتی
چه آویزی تو در چیزی که ناکام
ز دست تو بخواهد برد ایام
چو مُردی نه زنت ماند نه فرزند
دراید هفته‌یی را بندت از بند
نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن
نه تن ماند نه دل نه چشم روشن
چو بستانند از تو هر چه داری
به دشت حشر آرندت به خواری
به دشت حشر چون آیی بدانی
که چون بر باد دادی زندگانی
منه دل بر جهان ناوفادار
که نه تختش بماند با تو نه دار
چو می‌دانی کزین زندان فانی
به عمر خود ندیدی شادمانی
ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه
بجز حسرت چه خواهد بود همراه
گرت امروز گردون می‌نوازد
مشو ایمن که او با کس نسازد
که گردون همچو زالی کوژپشت‌ست
بسی شوی و بسی فرزند کشته‌ست
نخواهد کردن از کشتن کناره
چه صد ساله بود چه شیرخواره
چه ماتم چه عروسی غم ندارد
که او زین کرم خاکی کم ندارد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی چابک کنیزک داشت کوچک
که حُسنا بود نام آن کنیزک
کوچک‌: در اینجا یعنی کم‌سن و سال و جوان.
به بالا همچو سرو جویباری
به لنجیدن چو کبک کوهساری
لَنجیدن‌: خرامیدن‌، با ناز راه رفتن‌. لَنجه هم به همین معنی است.
رخی چون ماه و زلفی همچو عنبر
بری چون شیر و لعلی همچو شکر
هوش مصنوعی: روی او به نرمی و زیبایی ماه می‌ماند و موهایش مانند بوی خوش عنبر است. او با جسمی قدرت‌مند شبیه شیر و دندان‌هایش چون لعل، به شیرینی شکر است.
چو چشم سوزنش کوچک دهانی
بسان رشته‌یی او را میانی
دهانش کوچک بود همچون سوراخ سوزن و کمری داشت (باریک) همچون نخ.
لبش کرده به دو یاقوت خندان
دهن بند بتان آب دندان
هوش مصنوعی: لبان او مانند دو یاقوت است که با نشاط و خنده می‌درخشند، و این زیبایی تا آنجا تأثیرگذار است که بت‌ها را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد.
دو چشمش ناوک مژگان گرفته
شکار هر مژه صد جان گرفته
هوش مصنوعی: چشمان او مانند تیرهایی است که با مژگانش به شکار می‌پردازند و هر مژه‌اش جان‌های زیادی را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
جهان افروز حسنا را بدو داد
چو خسرو دید او را تن فروداد
هوش مصنوعی: خسرو، هنگامی که زیبایی را دید، به او توجه کرد و در نتیجه خود را به پای او انداخت.
چو حسنا شد به‌پیش شه پدیدار
به‌پیش شاه غنجی کرد بر کار
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی به حضور شاه آشکار شد، او به ناز و زیبایی خود در برابر شاه توجه کرد و به رفتار خود اهمیت داد.
بزد ره بر شهی چون شیر بیشه
به روبه‌بازی آن عیار پیشه
هوش مصنوعی: به سوی پادشاهی رفته، مانند شیری در جنگل، آن مرد با هرزگی و فریبکاری خود را به نمایش می‌گذارد.
بماند از حُسن حُسنا شاه خیره
که شد با عکس رویش ماه تیره
هوش مصنوعی: زیبایی بی‌نظیر او (حُسن حُسنا) بر قلب‌ها تأثیر می‌گذارد و چهره‌اش به اندازه‌ای دلربا است که حتی نور و روشنی ماه را نیز تحت الشعاع قرار می‌دهد و آن را محو و تاریک می‌کند.
دل خسرو چنان آن ماه بربود
که سوی خانه برد آن ماه را زود
هوش مصنوعی: دل خسرو چنان تحت تأثیر زیبایی آن ماه قرار گرفت که گویی آن ماه را به خانه‌اش سریع برد.
دهان آن شکرلب تنگ می‌دید
دل از یسکو به صد فرسنگ می‌دید
هوش مصنوعی: آن شخص با لب‌های شیرین خود، دهانش را کوچک و محدود می‌بیند، اما دل او در عین حال فاصله‌ای بسیار دور از یسکو را تصور می‌کند و به آن می‌اندیشد.
شه دلداده چون مجنون او شد
ز بس دلدادگی در خون او شد
هوش مصنوعی: سلطنت عاشقانه در دل او مانند مجنون است، زیرا عشق و دلدادگی آن‌چنان او را غرق کرده که به حالت پریشانی و خون‌ریزی رسیده است.
چو حسنا برقع از گنجی برانداخت
به بوسه شاه شش پنجی درانداخت
هوش مصنوعی: وقتی معشوق زیبا، حجاب خود را کنار زد، شاه با شوق و محبت دست به اقدام زد و بوسه‌ای بر او نهاد.
چو بی صبریش بر دل تاختن کرد
به آخر کار عشرت ساختن کرد
هوش مصنوعی: وقتی که بی‌تابی‌اش به دل حمله کرد، در نهایت به خوش‌گذرانی و لذت‌جویی روی آورد.
چو شه با ماه، ماهی همره افگند
ز ماهی ماه مهری بر شه افگند
هوش مصنوعی: وقتی که ماه، با زیبایی و دلربایی خود، توجه پادشاه را جلب کند، عشق و محبت از او به سوی پادشاه سرازیر می‌شود.
چنان در مهر یکدیگر بماندند
که باهم چون گل و شکّر بماندند
هوش مصنوعی: آن‌ها به قدری در عشق و محبت یکدیگر غوطه‌ور شدند که مانند گل و شکر به هم نزدیک و معطر شدند.
چو بگذشت از پس این کار ماهی
بر گل رفت خسرو شه پگاهی
هوش مصنوعی: پس از انجام این کار، ماهی به سوی گل رفت و خسرو، شاه، در سپیده‌دم بیدار شد.
بدو گفتا اگر شاه آیدت پیش
مرانش از بر و بنشان بر خویش
هوش مصنوعی: به او گفتند اگر پادشاه پیش تو بیاید، او را از خود نران و در کنار خود بنشان.
خداعی می‌کن و زرقی همی‌باز
لبی پرخنده می‌دار و همی‌ساز
هوش مصنوعی: با نیرنگ و فریب‌کاری پیش می‌روی و همه چیز را به گونه‌ای نشان می‌دهی که لبخندی بر لب‌هات باشد و به ساختن و به نمایش گذاشتن ادامه می‌دهی.
چو دل خوش کرد از دیدار تو شاه
برون رفتن به باغ از شاه درخواه
هوش مصنوعی: وقتی که دل با دیدن تو شاد می‌شود، مانند پادشاهی است که از کاخ خارج می‌شود و به باغی زیبا می‌رود.
که تا از باغ شه پنهان به شبگیر
برون آیی تو و آن دایهٔ پیر
هوش مصنوعی: تلاش می‌شود تا در غیاب شب و به دور از باغ شاه، تو و آن پرستار کهنسال به بیرون بیایید.
چنان آسان سوی رومت برم باز
که چون کبک دری می‌لنجی از ناز
هوش مصنوعی: به قدری راحت و بی‌دردسر به سمت تو برمی‌گردم که تو مانند کبک دری با ناز و افراط حرکت می‌کنی.
نگردد گَرد گِرد دامن تو
نه مویی کژ کند سر بر تن تو
هوش مصنوعی: هیچ گرد و غباری به دامن تو نخواهد رسید، حتی یک مویی هم نتواند به تن تو آسیب بزند.
چو افتادیم ما چون مرغ در دام
به فرصت جست باید کام با کام
هوش مصنوعی: اگر ما به دام بیفتیم مانند مرغی که در تله است، باید در فرصت مناسب به دنبال نجات خود باشیم و از موقعیت‌ها بهره‌برداری کنیم.
خوش آمد نیک گل را پاسخ شاه
بدو گفت ای سم اسبت رخ ماه
هوش مصنوعی: گل زیبا با دل‌نشینی به شاه پاسخ داد و گفت: ای سوار، چهره‌ات همچون ماه درخشان است.
جهان‌افروز را تنها بمگذار
جوانی را در این سودا بمگذار
هوش مصنوعی: این دنیا را به حال خود بگذار و از جوانی که در این آرزو و حسرت غوطه‌ور است، غافل مشو.
چو می‌دانی که او دلدادهٔ تست
دلش در دام عشق افتادهٔ تست
هوش مصنوعی: وقتی می‌دانی که او به تو علاقه‌مند است، قلبش در دام عشق تو گرفتار شده است.
چو می‌دانم که درد عاشقی چیست
نخواهم هیچ کافر را چنان زیست
هوش مصنوعی: وقتی می‌دانم عاشقی چه دردی دارد، هیچگاه نمی‌خواهم مانند یک بی‌ایمان زندگی کنم.
چه می‌سازی تو کار این دو عاشق
که کاری می‌نماید ناموافق
هوش مصنوعی: تو چه کار می‌کنی با احساس این دو عاشق، که رفتاری از خود نشان می‌دهند که به هم نمی‌خورد؟
ندانم تا درون با هم چه سازند
مگر چون شمعشان درهم گدازند
هوش مصنوعی: نمی‌دانم در درون انسان‌ها چه ارتباطی برقرار است، مگر اینکه مانند شمعی که در هم ذوب می‌شود، آنها نیز به هم پیوند خورند.
ترا بی شک نکو نبود ز دو تن
که بر مردی ستم باشد ز دو زن
هوش مصنوعی: بدون شک تو هیچ خوبی نداری، چون ستمی که بر یک مرد می‌رود از ستمی که بر دو زن می‌رود، سخت‌تر است.
چو دو کدبانو آید در سرایی
نماند در سرا نور و نوایی
هوش مصنوعی: وقتی دو خانم مجرب و کاردان وارد خانه‌ای شوند، دیگر در آنجا جایی برای نور و شادی باقی نمی‌ماند.
جوابش داد خسرو کای دل‌آرام
مرا در آزمایش می‌کنی رام
هوش مصنوعی: خسرو به او پاسخ داد: ای دل‌آرام من، چرا مرا در امتحان و آزمایش قرار می‌دهی؟
از آن همچون جهان گیری زبونم
که تا من با جهان‌افروز چونم
هوش مصنوعی: من مانند کسی هستم که با جهان آشناست، اما در درون خودم احساس ضعف و ناتوانی می‌کنم. حتی اگر با روشنی و زیبایی جهان آشنا باشم، باز هم خودم را ضعیف و بی‌پا می‌بینم.
مرا تا در جهان امّید جانست
جهان افروز بر چشمم گرانست
هوش مصنوعی: تا زمانی که امید به زندگی در دل دارم، دنیا برایم بار سنگینی شده است و همچون نوری در شب، روشنی‌ام را می‌بخشد.
نیارد در جهان بستن جهانی
جهان‌افروز را بر من زمانی
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند جهانی روشن و پرنور را برای من در این دنیا به مدت طولانی به وجود آورد.
جهان را تیره‌تر آن روز بینم
که دیدار جهان‌افروز بینم
هوش مصنوعی: روز و روزگاری را می‌بینم که دنیا برایم سیاه و تاریک می‌شود، زمانی که نتوانم به دیدار کسی که روشنایی و زیبایی را به جهان می‌آورد، دسترسی داشته باشم.
مرا جان و جهان چون زیر پردهست
جهان افروز انگارم که مردهست
هوش مصنوعی: من احساس و زندگی‌ام مانند چیزی پنهان و نهفته است، به گونه‌ای که گویی در میان شعله‌های زندگی، مرده‌ام.
منم در کار تو حیران بمانده
ز عشقت در غریبستان بمانده
هوش مصنوعی: من در عشق تو سرگردان مانده‌ام و از دوری‌ات در این دیار غریب و دور از خانه، تنها و دل‌تنگ هستم.
برای تو چنین آواره گشته
گزیده غربت و بیچاره گشته
هوش مصنوعی: برای تو به این حال و روز افتاده‌ام که در غربت به سر می‌برم و از دل تنگی و بی‌کسی رنج می‌برم.
دلی چون سنگ داری ای دل افروز
که بر سنگم زنی هر روز هر روز
هوش مصنوعی: دل تو مثل سنگ است و ای کاش که این وضعیت تغییر کند، چرا که هر روز با سنگدلی تو مواجه می‌شوم و این برایم بسیار دشوار است.
جهان بر چشم خسرو باد خاری
اگر بر گل گزیند اختیاری
هوش مصنوعی: جهان برای خسرو مانند خاری است که اگر بخواهد می‌تواند بر گل بنشیند.
اگر من جز تو کس را دوست دارم
ندارم مغز و پیمان پوست دارم
هوش مصنوعی: اگر من غیر از تو را دوست داشته باشم، وجودم بی‌معنی است و تنها ظاهر و پوست را دارم.
تویی نور دل من ای پریوش
مبادا بی‌تو هرگز یک دمم خوش
هوش مصنوعی: تو نور چشمان منی، ای محبوبم، نکند که بدون تو حتی یک لحظه هم خوشحال باشم.
چو شکّر گلرخ آمد در مراعات
که ای پیش رخت شاه فلک مات
شاه فلک‌: کنایه است از خورشید‌.
دل بدخواه تو پر موج خون باد
وزان یک موج صد دریا فزون باد
هوش مصنوعی: دل نگران تو پر از خروش و ناراحتی است و از این خروش، آبی بالاتر از تمامی دریاها جاری است.
منم جانی وفای تو گرفته
دلی راه رضای تو گرفته
هوش مصنوعی: من زندگی‌ام را به وفاداری به تو اختصاص داده‌ام و دلم تنها به دنبال رضایت و خوشنودی توست.
تنی و روی خود سویت نهاده
سری و بر سر کویت نهاده
هوش مصنوعی: بدن و چهره‌ام را به سمت تو می‌آورم و سرم را در کنار کوی تو قرار می‌دهم.
همی تا پای در کوی تو دارم
سر نظارهٔ روی تو دارم
هوش مصنوعی: هر زمان که در کوی تو هستم، همیشه چشمم به تماشای چهرهٔ توست.
منم در عشق رویت با دلی پاک
نهاده پیش رویت روی بر خاک
هوش مصنوعی: من با دلی پاک و خالص در عشق تو، پیش چشمان تو زانو زدم و بر زمین افتاده‌ام.
جهان بی روی تو روشن نبینم
وگر بینی تو بی‌من، من نبینم
هوش مصنوعی: من بدون وجود تو، هیچ نوری در دنیا نمی‌بینم و اگر تو را بدون من ببینی، من هم نمی‌توانم تو را ببینم.
نه زان رویم من بی روی و بی راه
که در رویم شود بی روی تو ماه
هوش مصنوعی: من به خاطر دوری تو، نه خودم را در آینه می‌بینم و نه راهی برای پیدا کردن خود دارم؛ زیرا وقتی چهره تو در زندگی‌ام حاضر نیست، من هم مثل ماهی که در آسمان بی‌چهره است، بی‌روح و بی‌معنا می‌شوم.
نه از روی توام روی جدایی‌ست
نه با روی تو روی بی‌وفایی‌ست
هوش مصنوعی: این دو خط بیانگر این است که فاصله و جدایی از طرف عشق نیست، بلکه نشانه‌ای از وفاداری و عدم خیانت به معشوق است. فرد احساس می‌کند که جدایی به دلیل شرایطی غیر از بی‌وفایی و عدم عشق به طرف مقابل است.
به‌جای آرم به‌هر مویی وفایی
که تا نبود درین روی و ریایی
هوش مصنوعی: به جای اینکه به ظاهر و زیبایی‌های فریبنده دنیا دل ببندی، بهتر است به وفا و صداقت در روابط انسانی اهمیت بدهی، زیرا این ویژگی‌ها همیشه مهم‌تر از ظاهر هستند.
اگر اشکم نکردی این نکویی
مرا هرگز نبودی تازه رویی
هوش مصنوعی: اگر برای من گریه نکردی، بدان که هیچ وقت نمی‌توانی زیبایی‌ام را درک کنی.
به‌صد روی اشک می‌بارم ز چشمم
که بی روی تو این دارم ز چشمم
هوش مصنوعی: به شدت اشک می‌ریزم از چشمانم، زیرا بدون دیدن چهره تو، این حالت را دارم.
مرا تا دل درین کوی اوفگنده‌ست
سرشکم بخیه بر روی اوفگنده‌ست
هوش مصنوعی: من وقتی به یاد او می‌افتم، دل پر از غم و اندوه دارم و اشک‌هایم بر روی صورتش ریخته‌اند و گویی آن‌ها به تنهایی زندگی می‌کنند.
بجز گریه نمانده‌ست آرزویم
که در روی تو باید آبرویم
هوش مصنوعی: جز اشک و گریه چیزی برای آرزو کردن ندارم، چون تنها چیزی که برایم مهم است حفظ آبرویم در کنار توست.
چو چشمم دید روی نازنینت
گزیدم از همه روی زمینت
هوش مصنوعی: وقتی چشمم به چهره زیبای تو افتاد، از میان تمام چهره‌ها در زمین، تو را انتخاب کردم.
به هر مه ماه بر روی تو بینم
همه روی دلم سوی تو بینم
هوش مصنوعی: هر ماهی که به چهره تو نگاه می‌کنم، تمام دل من تنها به سمت تو مشغول است.
نظر گر بفگنم از سوی تو من
نیارم آن نظر بر روی تو من
هوش مصنوعی: اگر نگاهی از سمت تو را از خود دور کنم، نمی‌توانم آن نگاه را دوباره بر روی تو داشته باشم.
ندیدم ای ز روی من گزیرت
به‌روی تو نمی‌بینم نظیرت
هوش مصنوعی: من هرگز کسی را مانند تو ندیده‌ام و از چهره‌ات دوری نمی‌کنم.
از آن آورده‌ام رویم به کارت
که در کارم ز روی چون نگارت
هوش مصنوعی: من از عشق تو الهام گرفته‌ام، تا در کارهایم مانند چهره‌ی زیبای تو عمل کنم.
اگر روی تو رویاروی یابم
ز روی ماهرویان روی تابم
هوش مصنوعی: اگر چهره‌ات را در برابر من ببینم، از زیبایی تو به شدت شگفت‌زده می‌شوم.
وگر آری به رویم صد بلا تو
کجا بینی ز من روی و ریا تو
هوش مصنوعی: اگر تو بر من سختی‌های زیادی هم وارد کنی، چگونه می‌توانی چهره و نفاق من را ببینی؟
وگر روی آورم در بی وفایی
به رویم باز زن درد جدایی
هوش مصنوعی: اگر به بی‌وفایی کسی توجه کنم، بهتر است که او دوباره به من بی‌توجهی کند تا اینکه در درد جدایی باقی بمانم.
وگر پشت آوری بر من به یک‌بار
در آن اندوه روی آرم به دیوار
هوش مصنوعی: اگر به من پشت کنی و مرا ترک کنی، در آن لحظه، تمام اندوه و غم خود را بر دیواری خواهم انداخت.
منم ناشسته روی از خاک کویت
تویی بی‌غم که صد شادی به‌رویت
هوش مصنوعی: من چهره‌ام را از خاک کوی تو پاک نکرده‌ام، اما تو بی‌غم و خوشحال هستی که شادی‌های زیادی بر چهره‌ات نمایان است.
اگر پای از خطت بیرون نهم من
چو نقطه در میان خون نهم من
هوش مصنوعی: اگر از محدوده‌ات خارج شوم، مانند نقطه‌ای در خون به جا می‌گذارم.
ز عشق آن دو طوطی شکرخای
به شکل دایره بر سر نهم پای
هوش مصنوعی: آن دو طوطی شیرین‌گفتار به خاطر عشق، بر سرم مانند دایره‌ای بر پایم خواهند نشاند.
چو سطح سیم آن عارض ببینم
شوم گردی که تا بر وی نشینم
هوش مصنوعی: وقتی که چهره زیبا و دلنشین او را می‌بینم، آرزو می‌کنم که به قدری نزدیکش شوم که بتوانم بر چهره‌اش بنشینم.
چو سطر راست بازم با تو پیوست
چو خطکش می‌شوم در خط ازان دست
هوش مصنوعی: مثل این که دوباره در کنار تو قرار گرفته‌ام و به آن اندازه دقیق و مرتب می‌شویم که بتوانم خط کشی باشم در مسیر عشق و ارتباطمان.
قلم در مه کشم پیش تو مه روی
وگرنه چون دواتم کن سیه‌رو‌ی
هوش مصنوعی: اگر بخواهم زیبایی‌هایت را ترسیم کنم، قلم را به سویت می‌برم، اما اگر نتوانم، خودم را به تیرگی می‌زنم.
به پیش خطّ سبز تو قلم‌وار
به‌سر آیم به‌سر گردم چو پرگار
هوش مصنوعی: من به دنبال خط سبز تو خواهم رفت و به دور آن می‌چرخم، مانند پرگاری که دور محورش می‌چرخد.
منم پیش تو سر بر خطّ فرمان
زبان با دل چو کاغذ کرده یکسان
هوش مصنوعی: من در مقابل تو، همه چیز را فراموش کرده‌ام و به گونه‌ای آمده‌ام که زبان و دل‌ام مانند کاغذی هماهنگ شده‌اند.
چو گل گفت این سخن خسرو برون شد
کنون بشنو کزین پس حال چون شد
هوش مصنوعی: چون گل این حرف را گفت، خسرو بیرون رفت. حالا گوش کن تا ببینی بعد از این چه حالتی پیدا کرد.
ز بیماری گل چون رفت ماهی
درآمد شاه اصفاهان پگاهی
هوش مصنوعی: وقتی که گل به خاطر بیماری از بین رفت، ماهی به زندگی برگشت و صبح شاه اصفهان ظهور کرد.
لب گل همچو گل پرخنده می‌دید
وزان لب جان خود را زنده می‌دید
هوش مصنوعی: او لب‌های پرخنده‌ی گل را می‌دید و از آن لب‌ها جانش را زنده و شاداب احساس می‌کرد.
شکر از خندهٔ گل چون خجل بود
از آن دلتنگ شد کو تنگدل بود
هوش مصنوعی: گل از شادی و خنده‌اش به قدری خوشحال بود که نمی‌توانست شکر خود را پنهان کند، اما در دل کسی که ناراحت و دلتنگ بود، این شادی به نوعی غم تبدیل شد.
سر زلفی چو شست عنبرین داشت
که هر مویی‌ش بر جانی کمین داشت
هوش مصنوعی: سر زلفی داشت که بوی خوشی مانند عطر گل و مشک داشت و هر کدام از موهایش مانند تیری بود که جان را هدف قرار می‌داد.
رخش در حدّ خوبی و نکویی
فزون از حدّ هر خوبی که گویی
هوش مصنوعی: صورت او در زیبایی و نیکی فراتر از هر خوبی و زیبایی‌ای است که بتوان گفت.
خرد در شست او سرمست مانده
مهش چون ماهی در شست مانده
هوش مصنوعی: خرد در دستان او گم شده و سرمست است، همچنان که ماهی‌ای در دست کسی به دام افتاده باقی می‌ماند.
چو شاه آن ماه سیم‌اندام را دید
به گرد ماه مشکین دام را دید
هوش مصنوعی: وقتی شاه، آن دختر زیبا و خوش‌اندام را دید، در اطراف او فضایی دل‌انگیز و آرامش‌بخش مشاهده کرد.
دلش در دام گلرخ ساخت آرام
که سازد در جهان آرام در دام
هوش مصنوعی: دلش را در دام زیبایی معشوق گرفتار کرده است تا در این دنیا آرامش پیدا کند.
به گل گفت ای شکر عکس لب تو
ز هر روزیت خوش‌تر هر شب تو
هوش مصنوعی: به گل گفت: ای گل، تصویر لب تو از هر روزی که در دنیا هست، هر شب برای من زیباتر است.
مه و خورشید تاج تارکت باد
چه می‌گویم که هر دو‌صد یکت باد
هوش مصنوعی: ماه و خورشید هر دو درخشان و باعظمت‌اند و من چه می‌توانم بگویم وقتی که هر دو در زیبایی و اهمیت بی‌نظیرند.
اگر وقت آمد ای ماه ‌ِدل‌آزار
مدار از خویشتن شه را دل‌افگار
هوش مصنوعی: زمانی که وقت آن فرا برسد، ای دل‌آزارِ زیبا، سعی کن که دل خود را از شاه خویش مملو از اندوه نگردانی.
اگر زر خواهی و گر سیم خواهی
وگر شاهی هفت اقلیم خواهی
هوش مصنوعی: اگر به دنبال طلا یا نقره هستی و یا اگر آرزوی سلطنت بر هفت اقلیم را داری،
همه در پیش تست‌، ای من غلامت
چو من باشم غلامت این تمامت
هوش مصنوعی: همه چیز در برابر توست و من به خاطر تو کوچکتر از خودم هستم. اگر من نیز مانند تو باشد، این همه چیز توست.
که باشم گر سگ کویت نباشم
چه سگ باشم که هندویت نباشم
هوش مصنوعی: اگر من سگ کوی تو نباشم، پس چه ارزشی دارم که حتی سگ هند نیز باشم؟
میان حلقه بیهوش توام من
غلام حلقه در گوش توام من
هوش مصنوعی: من در میان حلقه‌ای که تو ایجاد کرده‌ای، به شدت تحت تأثیر و تسلط تو هستم و به مانند یک غلام، به تو وابسته‌ام.
چنان حلقه به گوش و حق‌شناسم
که گوشم گیر و سر ده در نخاسم
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای به اطرافیان خود وابسته‌ام و برایشان ارزش قائل هستم که هرچقدر هم در این دنیا سختی بکشم، توانایی نادیده گرفتن آن‌ها را ندارم.
منم در شیوه و در شیون تو
غلام هندوی چوبک‌زن تو
هوش مصنوعی: من در طرز زندگی و در فریادهای تو، مانند یک خدمتگار تحت تاثیر و فرمان تو هستم.
غلام نیک می‌جویی‌، چو من جوی
به نامم نیکبخت خویشتن گوی
هوش مصنوعی: اگر به دنبال یک دوست خوب و با-character هستی، مثل من، باید خودت را به خوبی بشناسی و نام خوبی برای خودت انتخاب کنی.
چو می‌بینی دلم در رشک از تو
لبم خشک و رخم پر اشک از تو
هوش مصنوعی: وقتی می‌بینی که دلم به خاطر تو حسودی می‌کند، لبم خشک شده و صورتم پر از اشک است.
مکن زین بیش با من بی‌وفایی
که عاجز گشتم از درد جدایی
هوش مصنوعی: لطفاً بیشتر از این به من بی‌وفایی نکن، زیرا از شدت درد جدایی، ناتوان و بی‌تاب شده‌ام.
گلش گفت ای وفا دار زمانه
منم از جان ترا یار یگانه
هوش مصنوعی: گل به دوستش می‌گوید: ای دوست وفادار در این دنیای پر تغییر، من از جان خود بیشتر به تو وابسته‌ام و تو را یگانه می‌دانم.
دلم گرمست اگر من سرد گویم
مرنج از من که من بس تند خویم
هوش مصنوعی: در دل من احساس خوشی و گرمی وجود دارد، حتی اگر من به ظاهر سرد و بی‌احساس باشم. از من ناراحت نشو، چون طبیعت من به شدت تندخوی است.
تو می‌دانی که چون دلداده‌ام من
ز خان و مان برون افتاده‌ام من
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که من چقدر عاشق هستم و به خاطر این عشق از خانه و زندگی‌ام دور شده‌ام.
مبادا در رهت از گل غباری
که گل در چشم گل گردد چو خاری
هوش مصنوعی: مراقب باش که در راهت از گرد و غباری که به گل‌ها می‌نشیند، آسیبی به خود نرسانی، چون این غبار می‌تواند به چشم گلی آسیب بزند و آن را خار کند.
سپهر تیز‌رو محمل‌کشَت باد
به کام دل شبانروزی خوشت باد
هوش مصنوعی: ای آسمان سریع و پرحرکت، تو را می‌برم توسط باد به جایی که دل شبان روزی‌ام خوشحال باشد.
کسی کو سرکشد از چون تو شاهی
ندارد عقل آنکس سر به‌راهی
هوش مصنوعی: کسی که از تو بالاتر برود و خود را برتر ببیند، عقل ندارد و در واقع خود را به بی‌راهه می‌زند.
کنون بنهادم از سر سر‌کشیدن
ترا از لعل گل شکّر چشیدن
هوش مصنوعی: اکنون تصمیم گرفتم که با عشق و شیفتگی تو را بیاموزم و از زیبایی‌ات لذتی شیرین و گوارا ببرم.
کنون یکبارگی بیماری‌ام رفت
دو چندان زورم آمد زاری‌ام رفت
هوش مصنوعی: اکنون به یکباره بیماری‌ام از بین رفت و قدرت و توانم دو چندان شد، و دیگر نیازی به گریه و زاری ندارم.
چه‌گویم تا مرا هرمز طبیب است
تنم از تندرست با نصیب است
هوش مصنوعی: هر چیزی که بخواهم بگویم، مانند این است که برای من هرمز، پزشک و درمانگر است و بدنم از تندرستی و خوشبختی پر شده است.
طبیب نیک‌پی هرمز از انست
که دایم هندوی شاه جهانست
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف یک پزشک با ویژگی‌های خوب و دانایی می‌پردازد که همیشه در کنار یکی از بزرگ‌ترین مردان جهان است. این پزشک با مهارت و دانش خود، به دیگران کمک می‌کند و حضورش در کنار این شخصیت بزرگ، نشان‌دهنده اعتبار و ارزش اوست.
اگر هرمز نبودی این طبیبت
نبودی از گل سرکش نصیبت
هوش مصنوعی: اگر هرمز وجود نداشت، تو هم این پزشک را نداشتی و از گل سرخ بهره‌مند نمی‌شدی.
ز اوّل تا در آن نبضم بدیده‌ست
مرا بسط است و قبضم ناپدیدست
هوش مصنوعی: از آغاز تا به حال، در نبض من او را دیده‌ام؛ وجودم گشایش دارد و سختی‌ها ناپدید شده‌اند.
مرا هر چاره و درمان که او ساخت
نشاید گفت بد‌، الحق نکو ساخت
هوش مصنوعی: هر راه حلی که او برای من ارائه داد، نمی‌توان گفت بد بوده است، بلکه واقعاً خوب و مناسب بود.
کنون هر کاو فرود آید به یک‌جای
ز دلتنگی نیارد بود بر پای
هوش مصنوعی: اکنون هر کسی که به یک مکان فرود آید، از روی دلتنگی نمی‌تواند بر سر پا بماند.
اگر آبی کند یک جای آرام
بگردد رنگ و طعم او به ناکام
هوش مصنوعی: اگر آبی در یک مکان آرام بماند، رنگ و طعم آن ممکن است تغییر کند و به حالتی ناخوشایند درآید.
کنونم دل ازین ایوان گرفته‌ست
که گل را آرزوی آن گرفته‌ست
هوش مصنوعی: دل من اکنون از این مکان خسته شده است، چون گل هم آرزوی جایی دیگر را دارد.
که روزی ده ببینم باغ شه را
وزان پس پیش گیرم زود ره را
هوش مصنوعی: می‌خواهم روزی باغ شاه را ببینم و پس از آن به سرعت راه خود را بگیرم.
زمانی بانگ بلبل می‌نیوشم
زمانی بر سر گل می‌خروشم
هوش مصنوعی: گاهی صدای بلبل را گوش می‌دهم و زمانی دیگر بر روی گل‌ها می‌رقصم.
خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ
که پر گل شد سپاهان چون پر زاغ
هوش مصنوعی: صدای خوش بلبل در باغی که پر از گل شده، بسیار دلنشین است، مانند دسته‌ای از زاغ‌ها که با هم پرواز می‌کنند.
ز دلتنگی جهان بر من چنانست
که از تنگی دلم را بیم جانست
هوش مصنوعی: از احساس ناراحتی و دلتنگی، دنیا برای من به گونه‌ای است که انگار از شدت تنگی قلبم در خطر جان قرار دارم.
دلم آتش گرفته‌ست و جگر خون
به هر ساعت غمی‌دارم دگرگون
هوش مصنوعی: دل من پر از آتش و ناراحتی است و هر لحظه یک غم جدید دارم که باعث تغییر حال و قمق می‌شود.
اگر دستور باشد سوی باغم
تهی گردد ازین سودا دماغم
هوش مصنوعی: اگر اجازه باشد به سمت باغ بروم، ذهنم از این افکار بیهوده خالی خواهد شد.
به راه آیم اگر بی راهم اکنون
ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون
هوش مصنوعی: اگر به راه بی‌مسیر بیفتم، حالا از شاه این باغ می‌خواهم بروم.
مگر گردد دلم لختی گشاده
وگرنه می‌روم بیرون پیاده
هوش مصنوعی: اگر دلم مدتی آرام و شاد شود، خوب است؛ وگرنه تصمیم دارم که از اینجا بروم.
چو باز آیم ندارم هیچ کاری
مگر با شاه بوسی و کناری
هوش مصنوعی: وقتی برگردم، هیچ کاری ندارم جز اینکه شاه را ببوسم و در کنارش باشم.
ولیکن چون نخواهم پای‌رنجی
به هر بوسی نخواهم کم ز گنجی
پای‌رنج یا پارنج‌: در اینجا منظور مزد و اجرت پزشک است که به درمان بیمار می‌رود.
وگر در خورد نیست از تست تقصیر
مخر گر می‌نخواهی چاشنی گیر
هوش مصنوعی: اگر در خوراکت از تو چیزی کم و نادرست است، تقصیر را به گردن دیگران نینداز. اگر نمی‌خواهی که مشکل پیش بیاید، خودت را آماده کن و مراقب باش.
از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد
که هر دل کو غمی دارد چنان باد
هوش مصنوعی: پس از آنکه دل شاه به پاسخی خوشحال شد، آنچنان شاد گردید که هر کسی که غمی در دل دارد، او را مانند بادی خنک می‌وزاند.
نمی‌دانست شاه آن زرق و تلبیس
که استادست گل شاگردش ابلیس
هوش مصنوعی: شاه از فریب و تظاهر چیزی نمی‌دانست، در حالی که شاگردش، ابلیس، به‌خوبی این هنر را آموخته بود.
مثال مکر زن، آبیست باریک
که دریایی شود ناگاه تاریک
هوش مصنوعی: زنی که مکر و فریب دارد، مانند جوی آبی است که به ناگهان تبدیل به دریایی تاریک و عمیق می‌شود. این نشان‌دهنده این است که گاهی اوقات ظاهر چیزها ساده و بی‌خطر به نظر می‌رسند، اما ممکن است درون آنها خطرات و پیچیدگی‌های زیادی نهفته باشد.
ولیکن در چنین جایی گرفتار
اگر مکری کنی هستی سزاوار
هوش مصنوعی: اگر در چنین موقعیتی به دام بیفتی، لازم است که با هوشمندی و زیرکی رفتار کنی تا شایسته آنجا باشی.
شهش گفت ای گل بستان جانم
که پیش تست باغ و بوستانم
هوش مصنوعی: عزیزم، تو گل زیبای باغ من هستی و در کنار توست که جانم شاداب و زنده است.
دریغم ناید از چون تو نگاری
بهشتی تا چه سنجد باغ باری
هوش مصنوعی: ناراحت نمی‌شوم از این که تو، ای نگار دلنواز، بهشتی هستی؛ چرا که باغی از میوه‌ها را نمی‌توان با تو قیاس کرد.
برو تنها اگر تنهات باید
مگر وقتی دگر با مات باید
هوش مصنوعی: اگر قرار است تنها باشی، برو، مگر زمانی که نیاز به همراهی من داری.
تو تنها رو چو همره می‌نخواهی
که تو خورشیدی و مه می‌نخواهی
هوش مصنوعی: تو نمی‌خواهی که تنها سفر کنی، چون تو مانند خورشید تابان هستی و برخلاف آن، نمی‌خواهی که در کنار ماه باشی.
روانه شو سوی آن خلد پرحور
که تنها رو بود خورشید پر نور
هوش مصنوعی: به سوی باغی برو که زیبایی و نور آن بی‌نظیر است و در آنجا خورشید همیشه درخشان است.
برو تا زود بازآیی ازین باغ
مگر دل را برون آری ازین داغ
هوش مصنوعی: برو و زود برگرد از این باغ، تا شاید بتوانی دل را از این ناراحتی آزاد کنی.
برو تنها که تنهایی زیان نیست
چو با ما آب در جویت روان نیست
هوش مصنوعی: برو و به تنهایی‌ات ادامه بده، چون تنها بودن برایت ضرری ندارد. وقتی که در کنار ما چیزی برایت نیست، بهتر است که خودت را از ما دور کنی.
نخفت آن شب دمی درّ شب‌افروز
که تا بر روی شب کی دم زند روز
هوش مصنوعی: آن شب درّ شب‌افروز بیدار نماند زیرا که روز نمی‌تواند بر شب دم زند و ظهور کند.
خود آن شب گوییا شب ماند بر جای
شدش یک یک ستاره بند بر پای
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که آن شب همچنان برقرار مانده و ستاره‌ها یکی یکی به پایش بسته شده‌اند.
شبی بود از سیاهی و درازی
چو زلف ماهرویان طرازی
هوش مصنوعی: شبی تاریک و بلند وجود داشت که به مانند موهای بلندی که بر روی چهره‌ی زیبای دختران افتاده، حس و حال خاصی را به فضا می‌بخشید.
منادی گر بر‌آمد از زمانه
که روز و شب فرو شد جاودانه
هوش مصنوعی: اگر صدای فراخواننده‌ای در زمانه‌ای به گوش برسد، بدان که روزها و شب‌ها به ابدیت ختم شده‌اند.
چو ره برداشت سوی قیروان ماه
برامد یوسف خورشید از چاه
هوش مصنوعی: وقتی که راهی سمت قیروان شد، ماهی در آسمان ظاهر شد و یوسف مانند خورشیدی از چاه بیرون آمد.
چو خور افگند بر دریا سماری
نشست آن ماه دلبر در عماری
هوش مصنوعی: وقتی که خورشید بر دریا تابید، آن ماه زیبای دلبر در آسمان نشسته است.
کنیزک صد شدند آنگه سواره
باستادند خلقی در نظاره
هوش مصنوعی: دخترک به صد نفر تبدیل شد و سپس سوار بر اسب ایستاد و جمعیتی به تماشا آمدند.
ز هر سو خادم و چاووش می‌شد
که می‌زد چوب و از دل هوش می‌شد
هوش مصنوعی: از هر طرف خدمت‌گزاران و نوید‌دهندگان به راه افتاده بودند که با نواختن چوب بر روی چیزی، توجه و حواس مردم را جلب می‌کردند.
چو سوی باغ شد آن سرو آزاد
برامد از گل و از سرو فریاد
هوش مصنوعی: زمانی که آن سرو بلند و آزاد به سوی باغ رفت، از دل گل‌ها و سروها صدایی برآمد.
به زیر سایهٔ طوبی باغش
بهشتی بود گل‌ها چون چراغش
هوش مصنوعی: در سایه درخت طوبی، باغی وجود داشت که بهشتی به نظر می‌رسید و گل‌ها در آن مانند چراغ‌هایی درخشیدند.
به خوبی باغ چون خلد برین بود
دران خلد برین گل حور عین بود
هوش مصنوعی: باغی همچون بهشت زیبا و دلپذیر است و در این باغ، گل‌هایی مانند حوریان بهشتی وجود دارند.
سَرِ شاخ درختان سرافراز
قیامت کرده مرغان خوش‌آواز
هوش مصنوعی: پرندگان خوش‌صدا بر روی شاخه‌های بلند درختان نشسته‌اند و با آوازهای شاداب خود، زیبایی و سروری روز قیامت را به نمایش می‌گذارند.
چمن را آب سویا‌سوی می‌رفت
به گرد باغ رویا‌روی می‌رفت
هوش مصنوعی: چمن در حال آب‌خوردن بود و در حالی که به سمت باغ می‌رفت، به زیبایی جلوه می‌کرد.
چو سنگ آب روان را شد ستانه
همی‌زد آب سیمین شاخ شانه
هوش مصنوعی: وقتی سنگ، آب جاری را به آرامی نگه داشت، آب مانند سیمین، به آرامی و زیبایی در اطراف آن روان شد.
ز جو آب روان برداشت آواز
که من رفتم ولی نایم دگر باز
هوش مصنوعی: از جریان آب صدایی برخواست که من دیگر نمی‌توانم برگردم.
چو ابر از آسمان گریان برامد
همه روی زمین خندان درامد
هوش مصنوعی: وقتی ابر از آسمان با گریه و بارش باران پایین می‌آید، همه‌ جای زمین با شادابی و خنده به استقبالش می‌رود.
به یک ره برکه‌ها زیر و زبر شد
شَمَرها سر بسر از آبِ تر شد
به یک‌ره‌: یکباره و سریع.  برکه‌: آبگیر کوچک   زیر و زبر شد‌: کاملا عوض شد، صد و هشتاد درجه تغییر کرد.   آب تر‌: آب تازه و زلال.   شَمَر‌: آبگیر.
چو باران تیر در پرتاب انداخت
سپر در آبدان آب انداخت
هوش مصنوعی: همچون بارانی که تیر را پرتاب می‌کند، سپر را در آب در حال ریزش قرار می‌دهد.
چو از هر تیر بارانی سپر ساخت
زهر آبی هزاران شکل برساخت
هوش مصنوعی: وقتی از هر بارانی تیر و کمانی ساخته می‌شود، زهر به شکل‌های گوناگون و متفاوتی در می‌آید.
چو میغ آبزن ازکوه در گشت
بتافت از آفتاب آتشین دشت
هوش مصنوعی: زمانی که ابرها از میان کوه به سمت پایین می‌روند و مانند یک باران به زمین می‌ریزند، نور خورشید دشت را با گرمای خود روشن می‌کند.
بتان سیمبر با روی چون ماه
بیفگندند از تن جامه در راه
هوش مصنوعی: مجسمه‌های زیبا با چهره‌هایی مانند ماه، در راه جامه‌هایی را از تن خود کنار می‌زنند.
شدند آن نازنینان طرازی
برهنه تن ز بهر آب بازی
هوش مصنوعی: آن عزیزان با زیبایی تمام بدون لباس برای بازی در آب جمع شدند.
اِزاری در گل سیراب بستند
چو آتش در میان آب جستند
هوش مصنوعی: در دشت، پارچه‌ای آغشته به عطر گل‌های سیراب را قرار دادند، مانند اینکه آتش را در درون آب جستجو کنند.
عجب آن بود کان چندان دل افروز
بگل خورشید اندودند آن روز
هوش مصنوعی: چقدر جالب است که در آن روز، دل‌ها را با زیبایی‌های گل و رنگ طلایی خورشید پرالهام کردند.
گروهی بر درختان میدویدند
گروهی سر بر ایوان میکشیدند
هوش مصنوعی: افرادی در حال دویدن بر روی درختان بودند و برخی دیگر به سمت ایوان‌ها خیز می‌زدند.
گروهی سرسوی شیناب بردند
گروهی سر بزیر آب بردند
هوش مصنوعی: دسته‌ای به سمت چشمه یا آب حوض می‌روند و دسته‌ای دیگر به زیر آب می‌روند.
یکی آب سیه در گوش رفته
یکی بر سر یکی بر دوش رفته
هوش مصنوعی: یکی در گوشش آبی سیاه رفته، یکی به سرش و یکی هم بر دوشش نشسته است.
ز سرما هر یکی لرزید چون بید
دوان گشته ز سایه سوی خورشید
هوش مصنوعی: از سرمای هوا هر کس مانند بید می‌لرزید و به سرعت از سایه به سمت خورشید حرکت کرده است.
چنان دادی تن آن دلبران تاب
که در چشم آمدی خورشید را آب
هوش مصنوعی: چنان زیبایی به آن دلبران بخشیدی که به قدری درخشان و تابناک شدند که در چشم‌ها مانند خورشید جلوه کردند.
اگر آنجا فتادی پیر صد سال
شدی حالی جوانی طرفه احوال
هوش مصنوعی: اگر در جایی بیفتی که همه چیز به تو فشار می‌آورد و ناامید کننده است، ممکن است احساس کنی که سال‌ها پیر شده‌ای، اما در واقع هنوز جوانی و می‌توانی از این وضعیت عبور کنی و به زندگی ادامه دهی.
نشسته بود گلرخ بر کرانی
چو شکّر خنده میزد هر زمانی
هوش مصنوعی: دختر زیبایی بر لبه‌ای نشسته بود و همچون شکر، با هر بار خنده‌اش زندگی و شادی را به نمایش می‌گذاشت.
وزانسوی دگر خسرو بدر شد
پزشکی را بر آن سیمبر شد
هوش مصنوعی: از سوی دیگر، شاه با شکوه به آرامی غروب کرد و پزشک زیبای او در کنار او قرار گرفت.
چو گلرخ را در ایوان میندید او
سوی شاه سپاهانی دوید او
هوش مصنوعی: وقتی او چهره‌ی زیبا را در ایوان دید، به سمت شاه سپاهانی شتافت.
زمین را بوسه زد در پیش آن صدر
بشه گفت ای برفعت آسمان قدر
هوش مصنوعی: زمین در برابر آن مقام مقدس را بوسه زد و گفت: ای بلندی تو مانند آسمان با ارزش و عظیم است.
جهان تا هست فرمانت روان باد
هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد
هوش مصنوعی: تا زمانی که دنیا وجود دارد، فرمان تو برقرار باشد و هر چیزی که دل تو بخواهد، همان طور باشد.
برفتم سوی خاتون، او بباغست
جهان از تف تو گویی چون چراغست
هوش مصنوعی: به سوی خانمی رفتم که در باغش نشسته بود. گویی دنیا به خاطر تأثیر تو روشن و درخشان است، مثل روشنایی یک چراغ.
دلش گرمست و دارد این هوا تفت
بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت
هوش مصنوعی: دلش آرام و خوشحال است و با این حالت به سمت باغ می‌رود، اما چرا از این ایوان دور شده است؟
کنون در باغ اگر باشد دگر راه
پدید آرد همان بیماری ای شاه
هوش مصنوعی: اکنون اگر در باغ، راهی پیدا شود، همان مشکلی که همیشه وجود دارد دوباره خودش را نشان خواهد داد، ای پادشاه.
همان بهتر که امروزش بیاری
بتدریجی شبانگه درعماری
هوش مصنوعی: بهتر است که امروز را به آرامی و تدریجی به شب برسانی و در خانه بگذرانی.
مگر بیماریش از سر نگیرد
طبیب از درد او دل برنگیرد
هوش مصنوعی: اگر طبیب نخواهد با درد او مدارا کند، هرگز نمی‌تواند بیماری‌اش را درمان کند.
شهش گفت ای طبیب عیسی آسا
که کرد آخر کم از روزی تماشا
هوش مصنوعی: ای طبیب، تو مانند عیسی به من بگو که آیا در نهایت چه چیز کم‌تر از روزی را دیده‌ام؟
کنون آن نیست گلرخ گر تو بینیش
که با من شد چو شکّر، زهر گینیش
هوش مصنوعی: اکنون دیگر آن معصومیت و زیبایی نیست که اگر تو او را ببینی، چون من، شیرین و دلکش است. او به طرز دردناکی تغییر کرده و به زهر تبدیل شده است.
وفاداری و خوی خوش گرفتست
دلش از مهر من آتش گرفتست
هوش مصنوعی: دل او از محبت من آکنده است و با وفاداری و خوشرویی، احساساتی عمیق را تجربه می‌کند که همچون آتش در وجودش شعله‌ور شده است.
سخنهایی که با من گفت امروز
دگر نشنوده بودم زان دل افروز
هوش مصنوعی: امروز سخنانی را از او شنیدم که تا به حال چنین کلماتی را نشنیده بودم و این باعث شادی و دلگرمی من شد.
دلش اکنون بسوی من هوا کرد
همه خوی بد و تندی رها کرد
هوش مصنوعی: دلش اکنون به سمت من تمایل پیدا کرده و تمام ویژگی‌های بد و خشمگینی را کنار گذاشته است.
بگفت این و یکی خلعت بیاراست
بهرمز داد و هرمز زود برخاست
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و یکی لباس زیبا آورد. هرمز هم فوراً آماده شد و به پاخوست.
چو روی چرخ زنگاری سیه شد
مه از زیر سیاهی سر بره شد
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان تاریک و غبارآلود می‌شود، ماه از زیر این تیرگی، به طرز زیبایی و درخشان می‌ملا چون جلوه‌ای دیگر نمایان می‌شود.
بپیش دایه آمد گل که برخیز
قدم در راه نه چون پیک سر تیز
هوش مصنوعی: گل پیش دایه آمد و گفت که برمیخیزد و قدم به راه می‌گذارد، نه مانند پیامبری که با سرعت زیاد می‌آید.
که وقت رفتن ما این زمانست
که نه در ره عسس نه پاسبانست
هوش مصنوعی: در زمان رفتن ما، نه نگهبانی در راه است و نه مأمورانی برای کنترل.
بباید رفت چون شب در شکستست
که پروین نیز در پستی نشستست
هوش مصنوعی: باید رفت و از مشکلات فاصله گرفت، چرا که همچنان که شب به پایان می‌رسد و نور روز آغاز می‌شود، ستاره پروین هم در حالت ضعف و پایین‌آمدن قرار دارد.
بگفت این و گشاد آنگه در باغ
شبی بود از سیاهی چون پر زاغ
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس در باغی گشوده شد، شبی بود که تاریکی‌اش به سیاهی پر درنواز زاغ می‌مانست.
چنان شب، پیش چشم آن دل افروز
نمود از بیخودی روشن تر از روز
هوش مصنوعی: چنان شبی به وجود آمد که نوری درخشان‌تر از روز، در برابر چشم معشوق نمایان شد و این زیبایی به قدری دلنشین بود که انسان را از خود بی‌خود ساخت.
کسی کو روی دارد سوی یاری
ندارد با شب و با روز کاری
هوش مصنوعی: کسی که به یاری و کمک دیگران نمی‌پردازد، نه در شب و نه در روز، هیچ فعالیت و تلاش مؤثری ندارد.
همه آن باشدش اندیشهٔ کار
که تا چون زودتر بیند رخ یار
هوش مصنوعی: همه چیز به فکر این است که چگونه می‌تواند هرچه زودتر چهره محبوب را ببیند.
خوشا نزدیک یاری ره گزیدن
که میدانی که بتوانیش دیدن
هوش مصنوعی: خوشا وقتی که به دوست نزدیک می‌شوی و می‌دانی که می‌توانید همدیگر را ببینید.
چو گل با دایه لختی ره بریدید
بسوی خانهٔ هرمز رسیدند
هوش مصنوعی: مثل گل که با پرستارش کمی راه می‌رود، به سوی خانهٔ هرمز رسیدند.
یکی کنجی که خسرو ساخته بود
ز بهر هر دو تن پرداخته بود
هوش مصنوعی: در یک گوشه‌ای که خسرو آن را ساخته بود، به خاطر هر دو نفر، چیزی فراهم کرده بود.
نهانی هر دو تن در کنج رفتند
ز بیم شاه یک ساعت نخفتند
هوش مصنوعی: دو نفر به دلیل ترس از شاه، به طور پنهانی به گوشه‌ای رفتند و یک ساعت به هیچ وجه خوابشان نبرد.
چو مرغ صبحدم بگشاد پر را
ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را
هوش مصنوعی: مانند پرنده‌ای که در صبح زود بال‌هایش را می‌گشاید، عده‌ای ناآگاه از خواب بیدار می‌شوند.
جهان از چهرهٔ خورشید سرکش
بجوش آمد چو دریایی پر آتش
هوش مصنوعی: جهان به خاطر تابش شدید و خشمگین خورشید به شدت دچار تغییر و هیجان شد، انگار که دریا از آتش پر شده باشد.
زمین در زیر گرد زعفران شد
عروس آسمان در پرنیان شد
هوش مصنوعی: زمین با پوشش زعفرانی خود به زیبایی عروسی درآمد و آسمان هم با ابرهای لطیف و نرم مانند پارچه‌ای پرنیا جلوه‌گر شد.
چو روشن شد زمین را روی، جمله
بتان گشتند از هر سوی، جمله
هوش مصنوعی: زمانی که زمین نورانی و روشن شد، تمامی بت‌ها از هر طرف به سمت دیگر متوجه شدند.
بقصر گلرخ دلبر دویدند
ز گلرخ در هوا گردی ندیدند
هوش مصنوعی: در کاخ دلبر زیبا، افرادی در حال دویدن هستند و از زیبایی او در آسمان چیزی نمی‌دیدند.
نه دایه بود در باغ و نه گلرخ
رسانیدند سوی شاه پاسخ
هوش مصنوعی: در باغ نه پرستاری بود و نه زیبایانی را به سوی شاه آوردند تا پاسخی دهند.
که گل با دایه ناپیدا شد از باغ
دل ماشد ز گل چون لاله از داغ
هوش مصنوعی: گل که به دایه ناپیدا (مادر) سپرده شده، دیگر در باغ دل ما نیست و ما به خاطر این جدایی همچون لاله در آتش غم می‌سوزیم.
نیاسودیم از جستن زمانی
نمییابد کسی زیشان نشانی
هوش مصنوعی: ما از تلاش و کوشش خسته نمی‌شویم، زیرا هیچ­کس نمی‌تواند نشانه‌ای از آنها را پیدا کند.
پری گویی ربودست این دو تن را
کجا آخر توان گفت این سخن را
هوش مصنوعی: این جمله به تصویرسازی از یک اتفاق جادویی و رمزآلود اشاره دارد. به نوعی بیان می‌کند که گفته‌های این دو نفر به قدری دلنشین و خاص است که نمی‌توان به راحتی درباره آن‌ها صحبت کرد یا به بیان درآورد. آنها در حالتی از افسون و جذبه‌ای هستند که کلامشان فراتر از بیان معمولی قرار می‌گیرد.
ازان پاسخ دل شه سرنگون شد
ز خون دل لبش پر کفک خون شد
هوش مصنوعی: در اینجا به توصیف حالتی از دل و روح اشاره شده است. گوینده بیان می‌کند که پس از دریافت پاسخی از دلش، وضعیتش به اندازه‌ای بد شد که احساس غم و اندوه در او شدت گرفت، به طوری که لبش از شدت ناراحتی پر از خون شده است.
نه صبرش ماند نه آرام در دل
شکست آن کام دل ناکام در دل
هوش مصنوعی: او نه توانایی صبر دارد و نه آرامشی در دلش مانده است. دلش به خاطر ناکامی در رسیدن به آرزوهایش شکسته است.
بدیشان گفت آخر حال چون شد
نه مرغی گشت کز ایوان برون شد
هوش مصنوعی: او از حال آنها پرسید که آیا حالشان خوب است یا نه، که ناگهان مانند پرنده‌ای که از لانه‌اش بیرون می‌آید، تغییر کردند.
مگر گل بلبلی شد در هوا رفت
بخوزستان گریخت از دام ما رفت
هوش مصنوعی: شاید گل بلبلی در آسمان پرواز کرد و به خوزستان فرار کرد، از چنگ ما دور شد.
کجا شد دایه گر گل رفت باری
عجب تر زین ندیدم هیچ کاری
هوش مصنوعی: کجا رفته است پرستار وقتی که گل رفت؟ عجیب‌تر این که تا به حال هیچ‌گونه کاری از این دست ندیده‌ام.
پری گر ماه را از باغ برداشت
چرا عفریت را بر جای نگذاشت
هوش مصنوعی: اگر پری ماه را از باغ برداشته، چرا دیگر موجودات زشت و ناپسند را در آنجا باقی نگذاشته است؟
پری گر داشت با ماه آشنایی
چرا آن دیو را نامد رهایی
هوش مصنوعی: اگر پری با ماه آشنا بود، پس چرا آن دیو از او رهایی نیافت؟
پری گر برد حوری از بهشتی
چکارش بود با دیرینه زشتی
هوش مصنوعی: اگر پری زیبایی را از بهشت بگیرد، چه فایده‌ای دارد که با زشتی‌های قدیمی سروکار داشته باشد؟
نمیدانم که این احوال چونست
مگر در زیر این، مکر و فسونست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم که حال و احوال من چگونه است، شاید در زیر این شرایط، فریب و جادویی وجود دارد.
مرا بفریفت تا در دامم آویخت
بسوی باغ شد وز باغ بگریخت
هوش مصنوعی: او مرا فریفت و به دام انداخت، به سوی باغ رفت و از آنجا فرار کرد.
کسی گویی که از راهش ببردست
بشب ناگاه از باغش ببر دست
هوش مصنوعی: شخصی را تصور کن که ناگهان از راهش منحرف می‌شود و به باغی می‌رود که در آنجا خوشحال و شاداب است.
فرو ماندم درین اندیشه عاجز
که با من این که داند کرد هرگز
هوش مصنوعی: در اینجا شخص در فکر و تردید است و نمی‌تواند درک کند که چه کسی می‌تواند به کارهای او پی ببرد و بفهمد که او در چه وضعیتی است. او از ناتوانی‌اش در فهم این موضوع احساسی عمیق دارد.
ز درد عشق دلتنگی بسی کرد
سواران را بهر سویی کسی کرد
هوش مصنوعی: از درد عشق، دلتنگی زیادی به سراغ سواران آمد و هر کسی را به سمتی برد.
منادی گر منادی کرد ناگاه
که هر کو آگهی دارد ازان ماه
هوش مصنوعی: اگر ناگهان صدای منادی بلند شود و بگوید که هر کسی از آن ماه خبر دارد، پس او باید به آن توجه کند و در جریان قرار گیرد.
نه چندان گنج یابد از خزانه
که بتواند شمرد آن را زمانه
هوش مصنوعی: انسان به اندازه‌ای که بتواند زمانه را درک کند، نمی‌تواند تمام ثروتی را که در اختیار دارد به دست آورد یا بشمارد. در واقع، برخی ارزش‌ها و نعمت‌ها به حدی زیاد و بزرگ هستند که انسان نمی‌تواند تمام آنها را شناسایی یا محاسبه کند.
درین اندیشه و غم شاه دلسوز
بر خود خواند هرمز را همان روز
هوش مصنوعی: در این فکر و اندوه، پادشاه مهربان، هرمز را به نزد خود فراخواند همان روز.
سراسر حال گل در پیش او گفت
چنان کز گفت او هرمز برآشفت
هوش مصنوعی: تمام پیام گل به حضور او بیان شد، به‌گونه‌ای که از سخن او هرمز به‌خشم آمد.
بشه گفتا نگفتم سوی باغش
نباید برد پر سودا دماغش
هوش مصنوعی: می‌توان گفت که نباید کسی را که ذهنش پر از خیال و آرزوست، به سوی باغ و زیبایی‌ها برد، زیرا او ممکن است نتواند از آن لذت ببرد.
کسی را با دلی پر درد آخر
تماشا چون بود در خورد آخر
هوش مصنوعی: کسی را که دلی پر از درد دارد، وقتی نگاه می‌کنی، چه حسی به او داری؟ آیا او را درک می‌کنی یا نه؟
تماشا را اگر دل شاد نبود
تماشا کردنش جز باد نبود
هوش مصنوعی: اگر دل شاد نباشد، تماشا کردن چیزها فایده‌ای ندارد و مثل این است که فقط بادی درحال وزیدن است.
چو دل خوش بود مردم اصل اینست
تماشا کردن هر فصل اینست
هوش مصنوعی: چنانچه دل شاد باشد، این ویژگی انسان‌هاست که هر فصل را با دقت و توجه تماشا کنند و از آن لذت ببرند.
بگفت این و بشه گفت ای خداوند
ترا زین غم نباید بود در بند
هوش مصنوعی: او گفت: ای خداوند، نباید به خاطر این غم در بند باشی و رنج بکشی.
که من این کار، آسان بی زجیری
برون آرم چو مویی از خمیری
هوش مصنوعی: من به راحتی می‌توانم این کار را انجام دهم، مانند این که مویی را بدون زحمت از خمیر بیرون بکشم.
ازین مشکل دل من گشت آگاه
که آن بت را پری بردست از راه
هوش مصنوعی: دل من از این موضوع باخبر شد که آن معشوقه زیبا به دست پری از مسیر دور شده است.
مگر آبی بپاشیدست ناخوش
که آب ما پری را هست آتش
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که آب ناخوشی بر ما بپاشد که در این صورت، شور و شوق ما به آتش تبدیل شود؟
مگر در آب بادی بوده باشد
که گل را از میان بربوده باشد
هوش مصنوعی: آیا ممکن است طوفانی در آب بوده باشد که گل را از میان برده باشد؟
بجنبانم کنون این حلقهٔ راز
مگر بر دست من این در شود باز
هوش مصنوعی: الان باید این حلقهٔ راز را به جلو حرکت دهم، شاید با این کار این در بسته برایم باز شود.
وزان پس پیش خورشید جهان تاب
یکی طشت بلورین کرد پر آب
هوش مصنوعی: سپس یکی ظرف بلوری را پر از آب کرد و آن را در برابر خورشید تابان قرار داد.
کشید آنگه خطی برگرد آن طشت
عزیمت خوان بگرد طشت میگشت
هوش مصنوعی: سپس یک خطی کشید و دور طشت سفر را مشخص کرد، در حالی که طشت در حال چرخش بود.
گهی در آب روشن میدمیدی
گه از هر سو خطی بر میکشیدی
هوش مصنوعی: گاهی در آب زلال و شفاف، نشانه‌هایی را برمی‌کشیدم و گاهی از هر جهتی ردهایی را رسم می‌کردم.
هران حیلت که میدانست هرمز
بجای آورد پیش شاه کربز
هوش مصنوعی: هر ترفندی که هرمز می‌دانست، برای پیش رفتن در لازمات خود نزد شاه کربز به کار می‌برد.
بدو گفتا بشارت باد شه را
که از باغت پری بردست مه را
هوش مصنوعی: به او گفتند که به پادشاه خوش خبری بده که از باغش پری را به دست آورده است.
گل تر را پری همزاد بودست
که آن همزاد او را در ربودست
هوش مصنوعی: گل تازه و زیبایی وجود دارد که جفتی از پرنده‌ای زیبا (پری) دارد و این همزاد باعث شده که آن گل را از دیگران برباید.
چو با گل خفته بد دایه بیکجا
پری آویختست او را بیک پای
هوش مصنوعی: وقتی که با گل خوابیده‌ای، دایه‌ای که در یک جا جمع شده، او را به یک پا آویخته است. این جمله نشان‌دهنده این است که در کنار زیبایی و آرامش، ممکن است مشکلات و چالش‌هایی نیز وجود داشته باشد.
کنون آن هر دو در روی زمینند
ولی بر پشتهٔ کهسار چینند
هوش مصنوعی: اکنون هر دو در سطح زمین حضور دارند، اما بر فراز تپه‌های کوهستانی قرار گرفته‌اند.
ز شه چل روز میخواهم امان من
که تا در خانه بنشینم نهان من
هوش مصنوعی: من از پادشاه می‌خواهم که مرا به مدت چهل روز رها کند تا بتوانم در خانه‌ام پنهانی بمانم.
نشینم در خط و خوانم عزیمت
کنم از خانه دیوان را هزیمت
هوش مصنوعی: من در خط نشسته‌ام و در حال خواندن هستم تا تصمیم بگیرم از خانه بیرون بروم و به دیوان (شورای) خودم برسم.
بسوزم عودتر در خانه بسیار
پری را سر بخط آرم بیکبار
هوش مصنوعی: نابود شوم، در خانه‌ی پری، تا بتوانم یک‌باره او را به جایی ببرم.
بجای آرم هران افسون که دانم
عزیمتهای گوناگون بخوانم
هوش مصنوعی: به جای اینکه آرامش خود را با جادوها و افسون‌ها خراب کنم، تصمیم دارم به سفرها و تغییرات مختلفی بپردازم که می‌شناسم.
ولی از شاه آن خواهم که داند
که چل روزم بپیش خود نخواند
هوش مصنوعی: من از شاه می‌خواهم که بداند که من برای او هیچگاه به‌خود نمی‌خوانم و در پیش او دروغ نمی‌گویم.
کسی را نیز نفرستد بر من
که بر من بسته خواهد شد در من
هوش مصنوعی: هرگز کسی را به سوی من نفرست که اگر بیاید، خود به دام من گرفتار خواهد شد.
هرانگاهی که این چل روز بگذشت
یقین دانم که شه را سوز بگذشت
هوش مصنوعی: هر بار که این سی روز به پایان برسد، مطمئن هستم که دلیلی برای رنج و ناراحتی پادشاه وجود دارد.
بپیش شاه بنمایم هنر را
برون آرم ز چین آن سیمبر را
هوش مصنوعی: من استعداد و هنرم را به نمایش می‌گذارم و زیورهای زیبای این عالم را از دنیای پنهان بیرون می‌آورم.
چو شد بر دست من اینکار کرده
براه آید دل تیمار خورده
هوش مصنوعی: وقتی که این کار به دست من انجام شد، دل ناآرامم آرامش خواهد یافت.
ولیکن چون من استادی نمودم
دل شه را بسی شادی نمودم
هوش مصنوعی: اما هنگامی که من توانستم دل شاه را تحت تأثیر قرار دهم، بسیار خوشحال شدم.
باستادیم گنجی زر بخواهم
بشاگردانه صد گوهر بخواهم
هوش مصنوعی: من به دنبال گنجی باارزش هستم و به عنوان شاگرد، خواهان بهره‌گیری از دانش و تجربیات زیادی هستم.
شهش گفتا چو کردی کار من راست
ز من بخشیدن آید از تو درخواست
هوش مصنوعی: اگر کار من را درست کردی، از تو خواهش می‌کنم که من را ببخشی.
دریغم نبود از تو هرچه خواهی
وگر از من بخواهی پادشاهی
هوش مصنوعی: اگر از تو هر چیزی بخواهم، هیچ ناراحتی از این موضوع ندارم، حتی اگر تو از من سلطنت را بخواهی.
چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت
سوی قصر جهان افروز شد تفت
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه آن سخن را گفت، هرمز به سوی قصر رفت و جهان را روشن کرد.
جهان افروز چون دیدار او دید
دل خود تا بجان دربار اودید
هوش مصنوعی: وقتی جهان‌افروز او را دید، دلش تا عمق جانش دربار او را مشاهده کرد.
نه روی آنکه با او راز گوید
نه برگ آنکه رمزی باز گوید
هوش مصنوعی: نه چهره‌ای وجود دارد که بتوان با او سخن رازآلودی گفت، و نه برگی هست که رازی را فاش کند.
نه صبر خامشی نه طاقت درد
لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد
هوش مصنوعی: نه توان تحمل سکوت را دارم، نه طاقت درد را. لبانم خشک است، اما دلم گرم و حالم سرد است.
جهان افروز را خسرو چنین گفت
که ای نادیده بر روی زمین جفت
هوش مصنوعی: خسرو به جهان افروز گفت: ای کسی که بر روی زمین جفتی ندیدی و تجربه‌ای از آن نداری.
شهنشه را چنین کاری فتادست
که از گل در رهش خاری فتادست
هوش مصنوعی: پادشاه به گونه‌ای دچار مشکل شده است که در مسیرش، از گل‌ها خارهایی دیده می‌شود.
کنون آگاه باش ای عالم افروز
که من رفتم ز خدمت تا چهل روز
هوش مصنوعی: اکنون ای روشنگر، توجه کن که من به مدت چهل روز از خدمت دور خواهم بود.
بکنج خانه بنشینم نهانی
مگر زان گمشده یابم نشانی
هوش مصنوعی: در گوشه خانه می‌نشینم و به طور پنهانی منتظرم تا شاید اثری از آن چیزی که گم شده پیدا کنم.
جهان افروز از او حیران فرو ماند
چو باران اشک از مژگان فرو راند
هوش مصنوعی: نور بخش جهان از او حیرت‌زده باقی ماند، مانند بارانی که از چشمانش فرو می‌ریزد.
برامد همچو نیلی چهرهٔ او
ازان غم خواست رفتن زهرهٔ او
هوش مصنوعی: چهره او مانند نیل زیبا و دلنشین شده است، و از آن غم می‌کوشد که زهره‌اش برود.
نشسته بود هرمز بر سر پای
که تا چون زودتر برخیزد از جای
هوش مصنوعی: هرمز بر روی پای خود نشسته بود تا بتواند زودتر از جایش بلند شود.
چو آن سرگشته سر بر پای دیدش
نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش
هوش مصنوعی: وقتی آن سرگشته را دید که سرش را بر روی پایش گذاشته، نه بدنش در راه بود و نه دلش در جای خودش قرار داشت.
بهرمز گفت اینت آشفته کاری
ندیدم چون تو هرگز بیقراری
هوش مصنوعی: بهرمز گفت: «هرگز ندیدم کسی به اندازه تو در این آشفته‌ حالی و بی‌قراری.»
مگر گرد رهی کاشفته باشی
که تا بنشسته باشی رفته باشی
هوش مصنوعی: اگر در مسیر زندگی با شفافیت و آگاهی حرکت کنی، هرچند که در شرایطی به نظر برسد که درنگ کرده‌ای، در واقع همیشه در حال پیشرفت و جستجو هستی.
بشمعی مانی از تیزی و مستی
که کس رویت نبیند چون نشستی
هوش مصنوعی: تو مانند شمعی هستی که در کنار لذت و جذابیت خود، هیچ‌کس نمی‌تواند تو را در حال نشسته دید.
قرارت نیست یک دم در بر من
مگر پر کژدم آمد بستر من
هوش مصنوعی: تو فقط زمانی در کنار من خواهی بود که نیشی از عقرب بر جانم بنشیند.
مرا بر شکل مردمخوار دانی
که گرد من نگردی تا توانی
هوش مصنوعی: می‌دانی که اگر شبیه انسان‌های درنده رفتار کنی، هرگز به دور من نخواهی چرخید و نزدیک نخواهی شد.
کنون چون بر زمینت نیست آرام
تپیده گشتهیی چون مرغ در دام
هوش مصنوعی: حالا که بر روی زمین تو آرامش وجود ندارد، قلبت مثل مرغی که در دام افتاده، به تپش افتاده و مضطرب شده است.
بروتدبیر کار شاه کن زود
ز گلرخ شاه را آگاه کن زود
هوش مصنوعی: برو و برای کارهای پادشاه تدبیر کن. سریعاً به او خبر بده که این موضوع را از چهره زیبای شاه بفهمد.
مه نو را بسی روز ای دل افروز
توان دید و تو رفتی تا چهل روز
هوش مصنوعی: ای دل‌آرام، می‌توان در روزهای روشن و زیبا، ماه نو را بارها دید، اما تو از من دوری کرده‌ای و مدتی طولانی است که ناپدید شده‌ای.
بگفت این و هزاران دانهٔ اشک
فرو بارید همچون ابر از رشک
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس هزاران دانه اشک بر چهره‌اش ریخت، مانند ابری که از حسادت باران می‌بارد.
دل خسرو بسوخت اما بناکام
برون آمد زپیش آن دلارام
هوش مصنوعی: دل خسرو به خاطر عشق و محبتش سوخت، اما او ناامید از حضور معشوقش با دلی رنجور از پیش او خارج شد.
بسوی خانه آمد باز حالی
سرای خویش کرد از رخت خالی
هوش مصنوعی: به سوی خانه برگشت و احساس کرد که منزلش از وجودش خالی است.
بیاران گفت خوردم بی گمان زهر
بزودی رفت میباید ازین شهر
هوش مصنوعی: دوستداران مرا گفته‌اند که به احتمال زیاد سم را خورده‌ام و به زودی اثر آن از بین خواهد رفت؛ بنابراین باید از این شهر بروم.
سه مرد و چار زن هفتیم جمله
هم امشب در نهان رفتیم جمله
هوش مصنوعی: ما سه مرد و چهار زن هستیم که امشب همه به طور پنهانی رفتیم.
مرا این دختر زنگی بلاییست
ولیک او از غم من در وفاییست
هوش مصنوعی: این دختر زنگی برای من مشکل‌ساز است، اما او به خاطر غم من وفادار است.
نه کشتن واجبست او را نه بردن
نه با او زیستن ممکن نه مردن
هوش مصنوعی: نه کشتن او لازم است، نه می‌توان او را به جایی برد، نه می‌شود با او زندگی کرد و نه می‌شود او را ترک کرد.
دگر زن هست حسنای دل افروز
که گوید ترک او کن، جز بدآموز
هوش مصنوعی: دیگری زنی است با زیبایی دل‌انگیز که می‌گوید از او دست بکش، ولی او تنها می‌تواند برای تو بدآموزی بیاورد.
دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ
ز مردان خسرو و فیروز و فرخ
هوش مصنوعی: دیگر زن، دایه‌ای متفاوت است و آن نیز درخشان و زیبا مانند گل است، همچون مردانی چون خسرو، فیروز و فرخ.
بگفت این و ستور آورد در راه
فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه
هوش مصنوعی: او این را گفت و ستوری را در راه آورد که از پشتش گردی مانند ماه بر زمین پراکنده شد.
ستوری بود در رفتن چو بادی
که در رفتن فلک را مهره دادی
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد درباره شخصی که مانند بادی می‌رود و در این حرکتش به آسمان‌ها خط می‌دهد و دنیا را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
بیک روز و بیک شب شست فرسنگ
بپیمودند صحرا را بشبرنگ
هوش مصنوعی: در یک روز و یک شب، مسافتی معادل شش فرسنگ را در صحرا با شتاب و سرعت طی کردند.
بسی بیراهه از هر سوی رفتند
همه هم پشت از صد روی رفتند
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم از مسیرهای مختلفی دور شدند و همه همزمان با هم از چند جهت حرکت کردند.
فرس راندند تا ده روز بگذشت
فتادند از میان کوه در دشت
هوش مصنوعی: آنها اسب‌ها را راندند و برای ده روز سفر کردند تا اینکه از میان کوه‌ها به دشت رسیدند.
پدید آمد دران صحرا یکی دز
که در دوری آن شد وهم عاجز
هوش مصنوعی: در دشت، دزدی نمایان شد که به خاطر دوری از آنجا به شدت ناامید و ناتوان شده بود.
یکی دز بود هم بالای افلاک
بپهنا بیشتر از عرصهٔ خاک
هوش مصنوعی: دزدی در آسمان‌ها بود که بزرگ‌تر و وسیع‌تر از زمین است.
تو گفتی چرخ را پشتیونی بود
که اختر گرداو چون روزنی بود
هوش مصنوعی: تو گفتی که چرخ فلک زیر سر یک نیروی پنهان است و ستارگانش مانند روزنی در آن می‌درخشند.
چنان بامش بسودی روی افلاک
که کردی آسمان را روی بر خاک
هوش مصنوعی: به گونه‌ای سقف خانه‌اش به آسمان رسید که انگار آسمان را به زمین آورده است.
چنان برجش ز بار چرخ خم داشت
که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت
هوش مصنوعی: برج او به قدری کج شده بود که انگار چرخ بالای سرش به جای این که بر رویش باشد، در شکم او جا گرفته است.
غراره بود بر دیوار بالا
نشسته دیدبان بر چرخ والا
هوش مصنوعی: یک سنگ زینتی بر دیوار قرار دارد و نگهبان بر ارتفاعات آسمانی ایستاده است.
بیاران گفت خسرو کاین زمان زود
ببندید از برای خون میان زود
هوش مصنوعی: خسرو به یارانش گفت: اکنون زمان آن است که زود اقدام کنید و برای خونخواهی این موضوع را سریعاً حل کنید.
که این دز جای دزدان پلیدست
ندیدم هرگز امّا این پدیدست
هوش مصنوعی: در این دنیا، هرگز دزدی به مانند این دزد پلید را ندیده‌ام، اما این حقیقتی است که وجود دارد.
چو پیدا گشت خسرو از بیابان
فغان برداشت از بالا نگهبان
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو از بیابان نمایان شد، نگهبان از بالای دژ فریاد کشید و خبر آن را اعلام کرد.
چو بشنود این سخن خسرو ز بالا
یکی خر‌پشته دید او سخت والا
هوش مصنوعی: خسرو وقتی این حرف را شنید، از بالا یک تپه بلند را دید.
چو مردان پیش خرپشته باستاد
زنان را بر سر بالا فرستاد
هوش مصنوعی: مردان به جلو پیش آمدند و زنان را به سمت بالا فرستادند.
چو یک دم بود دز را در گشادند
سواری بیست روی از دز نهادند
هوش مصنوعی: به محض اینکه در یک لحظه دروازه را باز کردند، بیست سوار از دروازه عبور کردند.
به یک ره همچو شیران بر دمیدند
به پیش آن جوانمردان رسیدند
هوش مصنوعی: در یک مسیر همچون شیران، با قدرت و شجاعت به جلو رفتند و به جمع آن جوانمردان رسیدند.
شه و فیروز و فرخ هر سه از تیر
سه کس در یک زمان کردند زنجیر
هوش مصنوعی: شاه و پیروز و فرخ، هر سه در یک زمان توسط سه نفر به زنجیر کشیده شدند.
چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند
دگر دزدان پریشان حلقه گشتند
هوش مصنوعی: زمانی که آن سه بزرگوار در خون خود غرق شدند، بقیه دزدان به شدت پریشان و متزلزل شدند.
گرفتند آن سه تن را در میانه
شدند آن هر سه سرور چون نشانه
هوش مصنوعی: آن سه نفر را در وسط گرفتند و هر سه به عنوان سرور مورد شناسایی قرار گرفتند.
شه هرمز چو شیر باشکوهی
به کردار کمر بربسته کوهی
هوش مصنوعی: شاه هرمز مانند شیری پرشکوه و بزرگ است که در حال آماده شدن برای مبارزه، کمر خود را به دور کوهی بسته است.
به جوش آمد به‌کف در ذوالفقاری
چو آتش تیز، لیکن آبداری
هوش مصنوعی: در این بیت، به تحول و هیجان یک شخصیت اشاره شده است که در شرایطی ویژه و پرهیجان قرار گرفته است. این شخصیت به مانند آتش تند و سوزان وجود دارد، اما در عین حال، کیفیتی از نرمش و آشتی نیز دارد. این تضاد نشان‌دهنده‌ی قدرت و لطافت همزمان اوست.
چنان برهم زد ایشان را به‌یکبار
کزو گشتند سرگردان فلک‌وار
مصرع دوم‌: همچون فلک‌، سرگشته و سرگردان شدند.
چو بعضی را فگند و بست لختی
باستاد او بران ره چون درختی
هوش مصنوعی: در زمانی که گروهی از افراد با بی‌توجهی و ناپختگی رفتار می‌کنند، برخی دیگر باید با صبوری و استقامت، مانند درختی که در برابر باد ایستاده، بر سر راه خود ثابت قدم بمانند.
که تا هر کاید از دزدان دگر بار
شود تیغ جگر رنگش جگرخوار
هوش مصنوعی: هر بار که دزدان دیگری به سراغ ما می‌آیند، باید از خونی که از جگر ما ریخته می‌شود، رنگ آن را ببینند.
چو دزدان مردی هرمز بدیدند
ز بیمش چون زنان دم می‌دمیدند
هوش مصنوعی: وقتی که دزدان مردی به نام هرمز را دیدند، از ترس مانند زنان شروع به ناله و زیر لب murmuring کردند.
دو یارش از نبرد و زور و کینش
عجب ماندند و کردند آفرینش
هوش مصنوعی: دو یار او از جنگ و خشونت او شگفت‌زده شدند و به او تبریک گفتند که این همه از خود نشان داده است.
که گر این حرب تو رستم بدیدی
پی رخشت به سرهنگی دویدی
هوش مصنوعی: اگر تو این جنگ و نزاع را با رستم می‌دیدی، برای دیدن روی تو به مقام سرهنگی می‌دوید.
ترا گر بنده بودی جای آن هست
که هستت در هنرهای جهان دست
هوش مصنوعی: اگر تو بنده‌ای باشی، جایگاهت در هنرهای جهان باید متناسب با مقام و منزلت تو باشد.
ز یک یک موی تو صد صد نشانی
توان دادن که تو صاحب‌قرانی
هوش مصنوعی: از هر یک موی تو می‌توان نشان‌های بسیاری گرفت که به واسطه‌ی آن، تو را صاحب قرآن می‌دانند.
نبودند آن دو سرور هیچ آگاه
که گردون فعل خود بنمود ناگاه
هوش مصنوعی: آن دو بزرگوار هیچ نمی‌دانستند که ناگهان، آسمان (سرنوشت) اثر کار خود را نشان می‌دهد.
سه مرد دزد بر بالا دویدند
زنان را بر سر بالا بدیدند
هوش مصنوعی: سه مرد دزد به بالای یک مکان رفتند و زنان را در آنجا دیدند.
بدیشان قصد آن کردند ناگاه
که سوی قلعه‌شان آرند از راه
هوش مصنوعی: آن‌ها ناگهان تصمیم گرفتند که به سوی قلعه‌شان بروند.
پس آنگه دختر زنگی برون جست
درآمد پیش، سنگی چند در دست
هوش مصنوعی: پس از آن دختر زنگی (زنگی به معنای سیاه‌پوست) بیرون آمد و چند سنگ در دستش گرفت.
به دزدان داد روی و سنگ‌ها ریخت
چو زخم تیر دید از بیم بگریخت
هوش مصنوعی: دزدها را با چهره‌ای زیبا فریب داد و از ترس تیراندازی، سنگ‌ها را به زمین انداخت و از آنجا فرار کرد.
یکی تیری زدندش بر جگر‌گاه
که پیکانش برآمد از کمرگاه
هوش مصنوعی: کسی به او تیراندازی کرد و تیر به جگر او برخورد کرد، به طوری که سر تیر از کمرش بیرون آمد.
ز تیری چون کمان قدش دو‌تا شد
دمش بگسست و جان از وی جدا شد
هوش مصنوعی: از شدت کشیدگی قدش، مانند تیر کمان، پاهایش به دو نیم شد و در نتیجه، دمش شکسته و جانش از بدنش جدا گشت.
به جان‌دادن ز دل برداشت آواز
که ای هرمز بیا تا بینمت باز
هوش مصنوعی: با تمام وجودم صدایی به گوشم رسید که می‌گوید: ای هرمز، بیا تا دوباره تو را ببینم.
ببین آخر که داد من جهان داد
بگفت این و بدیدش روی و جان داد
هوش مصنوعی: در پایان، توجه کن که خداوند چه چیزی به من عطا کرد. او گفت آنچه را که می‌خواهی به تو خواهد داد و با دیدن چهره‌اش، جانم را فدای او کردم.
جهان بوالعجب را کار اینست
درخت عاشقی را بار اینست
هوش مصنوعی: دنیا پر از عجایب است و این کار عشق است که معشوق را در دل عاشق می‌نشانَد.
ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد
که تا تیری بآخر بر شکم خورد
هوش مصنوعی: نگاه کن به حال آن دلدار بیچاره که چقدر غم نصیبش شده است؛ تا جایی که تیر درد و رنج به انتها رسیده و هنوز در وجودش زخم دارد.
تُرُش می‌جست تا در زندگانیش
به تلخی جان برآمد در جوانیش
هوش مصنوعی: او همیشه به دنبال تلخی و سختی بوده است، به طوری که در دوران جوانی‌اش زندگی‌اش به تلخی و ناامیدی گذشت.
چو جان بستد سپهر جان‌ستانش
جهان برهاند از کار جهانش
هوش مصنوعی: زمانی که سرنوشت جان فردی را می‌گیرد، جهان او را از دست کارهای دنیایی‌اش رهایی می‌بخشد.
چو لختی کرد از هر سو تک و تاز
ز خاک آمد به‌سوی خاک شد باز
هوش مصنوعی: مدتی سر و صدا و جنب و جوش از هر سو بود، اما پس از آن دوباره به سمت خاک برگشت.
چو دختر کشته آمد دایه برجست
امان خواست و میان خاک بنشست
هوش مصنوعی: وقتی دختر کشته شده به دنیا آمد، دایه برجسته‌ای خواست که از او مراقبت کند و در میان خاک نشسته بود.
چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند
ز نیکویی‌ش بی‌سرمایه دیدند
هوش مصنوعی: وقتی دزدان چهره آن پرستار را دیدند، از زیبایی او متوجه شدند که او چیزی برای ارائه ندارد.
بریدند آن زمان حلقش به زاری
بیفگندند در خاکش به خواری
هوش مصنوعی: در آن زمان، گردن او را بریدند و با گریه و اندوه، او را در خاک به رنج و ذلت گذاشتند.
به‌هم گفتند رستند این زمان سخت
چه می‌کردند اینجا این دو بدبخت
هوش مصنوعی: آنها به هم می‌گویند که در این زمان دشوار، این دو نفر بیچاره چه می‌کردند.
جوان و پیرزن هستند بس زشت
که این یک همچو برف است آن چو انگِشت
هوش مصنوعی: این بیت به تضاد بین جوانی و پیری اشاره دارد و بیان می‌کند که جوانی مثل برف است که پاک و زیباست، در حالی که پیرزن به‌گونه‌ای زشت و ناخوشایند به نظر می‌رسد. به طور کلی، شاعر به تأثیر زمان بر زیبایی و جوانی می‌پردازد.
ز خوبی این دو زن را هست بهری
که تحفه بردشان باید به شهری
هوش مصنوعی: به خاطر خوبی این دو زن، پاداشی وجود دارد که باید به شهری فرستاده شود.
میان خاک و خون آن دایهٔ پیر
به‌سر می‌گشت با گیسوی چون شیر
هوش مصنوعی: در میان خاک و خون، آن پرستار سالخورده با موهایی همچون شیر در حال حرکت بود.
چو لختی در میان خون به‌سر گشت
بران سرگشته حالی حال برگشت
هوش مصنوعی: پس از مدتی که در میان خون و درد سرگردان بود، ناگهان حالش تغییر کرد و به حالت عادی برگشت.
فراوان رنج در کار جهان برد
به‌آخر باز در دست جهان مرد
هوش مصنوعی: در طول زندگی، انسان‌ها مشکلات و سختی‌های زیادی را تجربه می‌کنند، اما در نهایت، همه چیز به دست خودشان رقم می‌خورد و سرنوشتشان در اختیار خودشان است.
چه بخشد چرخ مردم را از آغاز
که در انجام نستاند ازو باز
هوش مصنوعی: آسمان چه چیزی به انسان‌ها می‌دهد از ابتدا، که در پایان چیزی از آنها نگیرند؟
دلا در عالمی دل می چه بندی
که تا صد ره نگریی زو نخندی
هوش مصنوعی: ای دل، چرا خود را در زندگی به چیزهای بی‌ارزش مشغول می‌کنی؟ هر بار که به دور و بر نگاه می‌کنی، باید بیاموزی و بخندی، نه اینکه دغدغه‌ها و غم‌ها تو را در خود غرق کند.
چه بندی دل درین زندان فانی
که دل در ره نبندد کاروانی
هوش مصنوعی: دل در این زندان مادی چه دلیلی دارد که به دنیا و مسائل آن وابسته شود، وقتی که کاروان زندگی همچنان در حرکت است و بندهای دنیوی نمی‌توانند روح را متوقف کنند.
چو شمع زندگانی زود میرست
ترا به زین جهانی ناگزیرست
هوش مصنوعی: زندگی همچون شمعی است که زود خاموش می‌شود، بنابراین در این دنیا ناچار هستی که با این واقعیت کنار بیایی.
حیاتی کان به یکدم باز بسته‌ست
کسی کان دم ندارد باز رسته‌ست
هوش مصنوعی: زندگی‌ای که به یک لحظه وابسته است، برای کسی که آن لحظه را ندارد، از بین رفته است.
چه خواهی کرد در عالم حیاتی
که آن را نیست یک ساعت ثباتی
هوش مصنوعی: در زندگی، چه انتظاری می‌توان داشت وقتی که هیچ چیزی در این دنیا حتی برای یک ساعت هم ثابت نمی‌ماند؟
چه آویزی تو در چیزی که ناکام
ز دست تو بخواهد برد ایام
هوش مصنوعی: در اینجا بیان می‌شود که چقدر بی‌فایده است که به چیزی که از دست تو خارج است و نمی‌توانی آن را کنترل کنی، وابسته باشی و به آن آویزان شوی. زندگی و روزگار نمی‌توانند به خاطر ناکامی‌های تو تغییر کنند.
چو مُردی نه زنت ماند نه فرزند
دراید هفته‌یی را بندت از بند
هوش مصنوعی: زمانی که تو از دنیا بروی، نه همسرت باقی می‌ماند و نه فرزندی. بعد از مرگت، فقط یک هفته‌ای باید در تاریکی و تنهایی بگذرانی.
نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن
نه تن ماند نه دل نه چشم روشن
هوش مصنوعی: نه چیزی از ثروت و باغ و گل باقی مانده، نه بدنی مانده و نه قلبی، نه چشمی برای دیدن نور.
چو بستانند از تو هر چه داری
به دشت حشر آرندت به خواری
هوش مصنوعی: اگر همه چیزهایی که داری را در روز قیامت از تو بستانند، تو را با حالتی ذلت‌بار به دشت محشر خواهند آورد.
به دشت حشر چون آیی بدانی
که چون بر باد دادی زندگانی
هوش مصنوعی: وقتی به میدان محشر می‌رسی، متوجه می‌شوی که چگونه زندگی‌ات را بی‌فکری و بی‌هدف به باد داده‌ای.
منه دل بر جهان ناوفادار
که نه تختش بماند با تو نه دار
هوش مصنوعی: به دل خود وابسته به این دنیای بی‌وفا نباش، زیرا نه مقام و منزلتش برای تو باقی می‌ماند و نه زندگی‌اش.
چو می‌دانی کزین زندان فانی
به عمر خود ندیدی شادمانی
هوش مصنوعی: وقتی می‌دانی که از این زندان دنیوی هیچ‌گاه شادكامی را تجربه نکرده‌ای، پس چه فایده‌ای دارد؟
ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه
بجز حسرت چه خواهد بود همراه
هوش مصنوعی: پس از این دیدگاه تاریک، چه چیزی جز حسرت برای تو خواهد ماند؟
گرت امروز گردون می‌نوازد
مشو ایمن که او با کس نسازد
هوش مصنوعی: اگر امروز زندگی به خوبی به تو می‌چرخد و تو را نعمت می‌دهد، نباید خیال کنی که همیشه همینطور خواهد بود، زیرا زندگی با هیچ‌کس وفادار نیست و ممکن است تغییر کند.
که گردون همچو زالی کوژپشت‌ست
بسی شوی و بسی فرزند کشته‌ست
هوش مصنوعی: آسمان مانند یک زال کوژپشت است که بسیاری را به همسری می‌گیرد و فرزندان زیادی را به دنیای دیگر می‌فرستد.
نخواهد کردن از کشتن کناره
چه صد ساله بود چه شیرخواره
هوش مصنوعی: هیچ فرقی ندارد که فردی چند ساله باشد، حتی اگر صد ساله باشد یا هنوز نوزاد باشد، او نمی‌تواند از کشتن دوری کند.
چه ماتم چه عروسی غم ندارد
که او زین کرم خاکی کم ندارد
هوش مصنوعی: در هر حالتی، چه در زمان غم و ماتم و چه در زمان شادی و عروسی، هیچ کدام از این احساسات نمی‌تواند از بزرگی و کرم او کم کند.

حاشیه ها

1388/05/03 18:08
رسته

بیت: 9
غلط: ب
درست: بر

بیت: 114
غلط: راه
درست: را

بیت: 152
غلط: شده
درست: شد

بیت: 192
غلط: یک هجا کم دارد
درست: مثلا اگر بود را تبدیل به بودش بکنید وزن درست می شود
---
پاسخ: بیت 192 به نظر من مشکلی ندارد (یکی کن جی - کخس رو سا - خته بود == زبه ری هر- دوتن پر دا - خته بود)، در باقی موارد مطابق فرموده عمل شد.