بخش ۲۴ - رسیدن گل و هرمز در باغ و سرود گفتن با رباب
چو دایه آن دو دلبر را چنان دید
دو جان هر دو بیرون ازجهان دید
بگل گفت ای چمن پرنور از تو
دماغ بلبلان مخمور از تو
قمر را روی تو تشویر داده
شکر را پستهٔ تو شیر داده
ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی
چو اینجا آمدی از جای رفتی
میان باغ آخر خیز ای گل
ز مستی ماندهیی مستیز ای گل
ترا هر جایگه راییست دیگر
ولی هر کار را جاییست دیگر
گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر
عرق میریخت چون باران ز تشویر
بآخر از کنار راه برجست
بعشرت بر میان جان کمر بست
گرفته بود دست دایه در دست
بدیگر دست دست هرمز مست
میان باغ میشد در میانه
یکی زانسو یکی زینسو روانه
بکنج باغ در، خلوتگهی بود
که آن در خورد خورشید و مهی بود
قران کردند مهر و ماه با هم
بدان برج آمدند از راه باهم
نشستند و میآوردند حالی
دو دل پر آرزو و جای خالی
ازان مجلس چو دوری چند برگشت
فلک در دور ازان خوشی بسر گشت
چو هرمز مست شد برداشت رودی
بگفت از پردهٔ رازی سرودی
بزاری زخمه را میخست بر رود
ز خون دیده پل میبست بر رود
چوآب زر ز ابریشم فرو ریخت
دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت
سرودی گفت هرمز کای دلارام
جهان چون جانستان آمد بده جام
چو آتش آب در ده کاسهیی زود
که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود
پیاپی ده می کهنه بنوروز
که دل پر عشق دارم سینه پر سوز
بیار آن آب چون آتش زمانی
که نیست از دی و از فردا نشانی
چو ریزان شد شکوفه از درختان
میی در ده چو روی نیکبختان
بیا تا بانگ جوی آب بینی
شکوفه بینی و مهتاب بینی
بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک
کشیده ما بچادر روی برخاک
می سر جوش را در ده صلایی
که دردمانه سر دارد نه پایی
بگفت این وز عشق روی دلبر
بسر میگشت و خون میکرد از بر
جوان و مست و عاشق در چنین حال
دلی بس پر سخن لیکن زبان لال
چنین جایی کسی با دل نماند
که چه دیوانه چه عاقل نماند
بیامد دایه و بر گل زد آبی
شد آن آب از رخ گل چون گلابی
گل بی خویشتن از عشق و مستی
درامد از هوای می پرستی
بصحن باغ شد با دلبر خویش
ز نرگس کرد پرخون زیور خویش
صبا از قحف لاله جرعه میخورد
چمن چون نوعروسی جلوه میکرد
ز یکیک برگ نقاشان فطرت
نموده خرده کاریهای قدرت
عروسان چمن برقع گشاده
هزاران بچهٔ بی شوی زاده
چمن درخاصیت چون مریم آمد
که فرزند چمن عیسی دم آمد
چو بسراینده شد آن سرو آزاد
برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد
گل و بلبل همه شب راز گفتند
حدیث عشقبازی باز گفتند
جوانی بود و مستی و بهاری
جهان ایمن زهی خوش روزگاری
گل و هرمز بهم انباز گشته
ز خون شیشه سنگ انداز گشته
بدستی زلف گل آورده در چنگ
بدستی خورده می از جام گلرنگ
چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی
بخلوتگاه رفتند از لب جوی
ز بی صبری دل هرمز همی جست
که تا با گل مگر درکش کند دست
بنقدی وصل شیرودنبه میدید
بران آتش دل چون پنبه میدید
درآمد همچو مرغی سوی دنبه
بچربی دایه را میکرد پنبه
چو آگه شد زبان بگشاد دایه
که مارا نیست بر سالوس پایه
چو مویم پنبه شد در پنبه کردن
مرا پنبه مکن در دنبه خوردن
چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی
چو کرم پیله پشمم در کشیدی
ز گفت دایه گل تشویر میخورد
از آن تشویر شکّر شیر میخورد
ز شرم او عرق میریخت از گل
نهان میکرد گل در زیر سنبل
بر دایه دلی پر غم نشسته
ز خجلت بر گلش شبنم نشسته
بآخر دایهٔ مسکین برون شد
کنون بشنو که حال هر دوچونشد
چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت
بزیر لب زیک شکّر سخن گفت
بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز
ز مخموری دو بادامت سحرخیز
قمر همسایهٔ سی کوکب تو
شکر همشیرهٔ لعل لب تو
تویی شمع و شکرداری بخروار
منم بر شمع تو پروانه کردار
چو بر عشقست پروانه دماغی
گزیرش نبود از روغن چراغی
چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من
بیک شکّر بده پروانهٔ من
ز صد شکّر مرا آخر یکی ده
اگر بسیار ندهی اندکی ده
بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را
که صدقه باز گرداند بلا را
بده یک بوسه چه جای ملالست
که امشب چاشنی باری حلالست
نخستین کوزه در دردی زنی تو
اگر بخیه بدین خردی زنی تو
مباش آخر بدین باریک ریسی
که یک یک نخ چنین بر من نویسی
ترا چون ملک خوزستانست امروز
بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز
چوشد جانم ز جام خسروی مست
بیک بوسه دلم را کن قوی دست
بآخر چون بسی باهم بگفتند
چو شیر و چون شکر با هم بخفتند
گل از سر چون صلای ناز درداد
متاع عیش را آواز در داد
ز شوخی چون زحد بگذشت نازش
بلب عذری چو شکّر خواست بازش
خوشا آن کینه و آن عذرجویی
که آن دم خوشترست از هرچه گویی
چو دورخ هر دو روبارو نهادند
ز بوسه قفل با یکسو نهادند
دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند
ببوسه اسب در شهرخ فگندند
چو جوزا آن دو مهوش روی در روی
ببوسه دیده هر یک موی بر موی
دودست اندر کش آوردند هر دو
سخنهای خوش آوردند هر دو
حکایت چون ز شکّر برتر آید
بسی از شهد و شکّر خوشتر آید
چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز
دو شکرشان بهم بادام در مغز
چو باهم هر دو دلبر دوست بودند
دو مغز و هر دو در یک پوست بودند
زده اسباب شادی دست درهم
بپای افتاده دو سرمست در هم
زبان بگشاد هرمز در شب تار
که صبحا برمدم جزبر لب یار
مدم زنهار ای صبح از فضولی
دمی دیگر مکن خلوت بشولی
مدم کامشب بهم کاریست ما را
بشب در روز بازاریست ما را
چو شمعی تا بروزم زنده امشب
بمیرم گر زنی یک خنده امشب
تویی ای صبح امشب دستگیرم
نفس گرمی برآری من بمیرم
هر آنکس را که با ماهیست حالی
برو یک دم شبی، ماهی چو سالی
شب وصل یکه دل خرّم نماید
بسی کوته تر از یکدم نماید
دل هرمز در آن شب جوش میزد
ز بیم روز نوشا نوش میزد
بگل میگفت کای تنگ شکر پاش
که ما گشتیم از لعلت گهرپاش
گلی در تنگ آوردیم و رستیم
بشکّر تا بگردن در نشستیم
ازین داد وستد با حور زادی
بآخر بستدیم از عمر دادی
بکام خویش دیده چشم بد را
بکام دل رسانیدیم خود را
ندانم تا مرادر دلفروزی
چنین شب نیزخواهد بود روزی
چنین شب نیز با چندین سلامت
نبیند خلق تا روز قیامت
بآخر چون شکر بر شهد خستند
بپسته بر گشادن عهد بستند
که گر مهلت بود در زندگانی
بهم رانیم عمری کامرانی
سمنبر با شکر لب قول میکرد
دلش فریاد و جان لاحول میکرد
میان هر دو شد چون عهد بسته
گلش گفتا که کردی لعل خسته
کشیده داردست ای مایهٔ ناز
که بسیاری خوری از ما شکر باز
بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم
کلید بوسه در دریا فگندیم
جوابش داد هرمز کای سمنبوی
چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی
تو آتش در جهان افگندی امشب
گلی زان بر جهان میخندی امشب
نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش
شوم از شربتی آب تو خاموش
مگس چون نیست شکّر هست قوتم
بسوی پرده بر چون عنکبوتم
کسی را آنچنان گنج نهانی
دهن بندد بآب زندگانی
ز راه کور بر میبایدت خاست
نیاید کارم از آبی تهی راست
نداده بادهیی آسوده امشب
بآبم میدهی پالوده امشب
چو هستم شکّرت را چاشنی گیر
بچربی نیز خواهم روغن از شیر
چو شکّر هست لختی شیرباید
چه میگویم هدف را تیر باید
ز پسته چند بیرون افگنم پوست
که پسته کار بیگاریست ای دوست
لبت را چون زکوة آب حیاتست
چو از هر جاترا بیشک ز کوتست
چو من درویشم از بهر نباتی
بدین درویش بیدل ده ز کوتی
چه میخواهی ز من زین بیش آخر
نبودت هیچکس درویش آخر
چو تو با من بیک نعمت کنی ساز
خداوندت یکی را ده دهد باز
بشکّر در ده آواز سبیلی
که نیکو نبود از نیکو بخیلی
هوی میخواند هرمز را بتعلیم
که بگذارد الف بر حلقهٔمیم
چو هرمز آن الف را مختلف کرد
دو ساق خویش گل چون لام الف کرد
بگردانید روی آن سیم تن حور
که بادا آن الف از میم من دور
نخواهد یافت الف بر میم من راه
الف چیزی ندارد بوسه در خواه
ترا جز بوسه دادن نیست رویی
نیابد آن الف زین میم مویی
اگر تو همچو سیمی دیدی این میم
ندارد هیچ کاری سنگ در سیم
دل سنگینت این میخواهد از کار
که تو سنگی دراندازی بیکبار
سر دندان به شکّر تیز کردی
که شفتالوی بادانگیز خوردی
ببوسه گر دلت با ما رضا داد
ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد
وگر راضی نیی دم بر زن از پوست
شبت خوش باداینک رفتم ای دوست
چو سالم نیست بیست از من میازار
زکوة از بیست باید داد ناچار
چو من درزاد خویش از بیست طاقم
مکن چون بیست عقد از جفت ساقم
چو مقصود من از تو هست دیدار
تو چون من باش اگر هستی خریدار
ببستان قدر گل چندانست ای دوست
که زیر پرده با غنچه ست هم پوست
چو از پرده برآید چست و چالاک
ببویند و بیندازند در خاک
چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر
چو عود خام سوزندش بمجمر
نگین کز کان بدست آورده حکاک
کند از چرخ گردنده دلش چاک
بمهر من مکن زنهار آهنگ
که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ
مرا خواهی هوای خویش بگذار
مر این درجم بجای خویش بگذار
بمهر من نیابی جز شکر چیز
بمهر درج من منگرد گر نیز
کلید درج محکم دار امروز
که تاچون گردد آن کار ای دل افروز
ز گل هرمز بجوش آمد دگربار
که در شورم مکن ای خوش نمک یار
ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی
که رعنایی ز گل نبود غریبی
بکام دل چه میگیری جدایی
فراغت نیستت تا کی نمایی
گواهی میدهی بر خویشتن تو
ولی عاشق تری باللّه ز من تو
ز روباهی بپرسیدند احوال
ز معروفان گواهش بود دنبال
چو دل با تو کند در کاسه دستی
چرا در کاسه گیری دست مستی
دلت از نقش عشقم دور چون شد
که نقش از سنگ نتواند برون شد
بلی در سنگ بودت نقش آتش
بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش
چو میدانی تو کردار زمانه
چرا شوری درین زنبور خانه
چو در کاری بخواهی کرد آرام
در اوّل کن که پیدا نیست انجام
روا باشد که دوران زمانه
بود ما را در انجام از میانه
عجب نبود که ندهد عمر من داو
مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو
وگر حاصل نمیداری تو کامم
شدم، انگار نشنودی تو نامم
درین معنی نیفتادت بد از من
لبت گر یک شکر صد بستد از من
بدندان گر لبت را خسته کردم
ببوسه مرهمش پیوسته کردم
بدندان زان لب لعلت گزیدم
که تا خون از لب لعلت مزیدم
چوخوردی خونم از لب باز کردم
که خوش خوش از لبت خون بازخوردم
کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب
که در بی مهریت بی ماهم امشب
چو گفت این خواست تا برخیزد از جای
گلش افتاد همچون زلف در پای
که گل را این چنین مپسندی آخر
بیک حمله سپر بفگندی آخر
گلم زان پیش تو افگند بادم
مشو از خط که سر بر خط نهادم
دل خود دانهٔ دام تو کردم
خرد را خطبه برنام تو کردم
چو سر بر پایت آرم سرفرازم
چو جان در پایت افشانم بنازم
درون جانی ای در خون جانم
ندانم جز تو کس بیرون جانم
زهی دلسوز یار ناوفادار
زهی غمخواره دلبند جگرخوار
چو دامن روی من در پای دیده
وزین سرگشته، دامن درکشیده
ز بیمهری مشو ای مه ز من دور
که نه هرگز بود بی مهر مه نور
چو دل را در میان خط کشیدی
خطی در دل کشیدی و رمیدی
چو حلقه تا بدر بازم نهادی
چو شمعم سوختی گازم نهادی
کنون از خشم من دم سرد کردی
دلم را شهربند درد کردی
چوخاک راه پیشت بردبارم
چو خون دیده سر نه بر کنارم
چنین نازک مباش ای جان من تو
که از گل برنتابی یک سخن تو
بسی میلم ز عشرت از تو بیشست
ولی بیمم ز رسوایی خویشست
گل شیرین بشکّر لب گشاده
فسون میخواند سر بر خط نهاده
بآخر آن فسون هم کار گر شد
دل هرمز از آن دلبر دگر شد
بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار
مگیر از من چو گل از یک دم آزار
چو کامم برنمیآری کنون من
بکام تو دهم خطّی بخون من
چو با من مینسازی کژ چه بازم
من دلسوخته با تو بسازم
بگفت این و شکر در تنگ آورد
ز زلفش ماه در خرچنگ آورد
گهی دزدید از آب زندگانی
بلب بردش ز شکّر رایگانی
گهی بر انگبین زد قند او را
گهی بگسست گردن بند او را
گهی شکّر ز مغز پسته خورد او
گهی لعلش بمرجان خسته کرد او
گهی با سیم کار او چو زر کرد
گهی با دوست دست اندر کمر کرد
گهی صد حلقه زانزلف زره پوش
بیکدم کرد همچون حلقه در گوش
گهی از پسته عنّابش بخست او
ببوسه بر شکر فندق شکست او
ز سیبش کرد شفتالو بسی باز
مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز
بخفتند آن دو دلبر همچنین مست
که تا باد سحرگه بر زمین جست
سپاه روز چون بر شب غلو کرد
نسیم صبح جان را تازه رو کرد
بگوش آمد ز دریای سیاهی
خروش مرغ شبگیر از پگاهی
ز باد صبح گل سرمست برجست
نگر گل چون بود در صبحدم مست
چو گل برخاست هرمز نیز برخاست
صبوحی را ز گلرخ باده درخواست
گلش گفتا ز بویی میزنی خوش
خمارت میکند از مستی دوش
بدست خود می مخموریم ده
وزان پس درشدن دستوریم ده
بباید رفت چون روزست و ما مست
که تا برمانیابد چشم بد دست
که چون پیمانه پر گردد بناکام
بگرداند سر خود در سرانجام
بگفت این و میی خورد و میی داد
دم از آب قدح میزد پریزاد
چو کرد آب قدح را آن پری نوش
شد او همچون پری در آب خاموش
بیفتادند هر دو مایهٔ ناز
ز مستی سرگران کرده ز سرباز
یکی سر در کنار آن نهاده
غمش سر در میان جان نهاده
یکی را پای آن یک گشته بالین
نهاده یار را بالین سیمین
دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه
وزین عالم وزان عالم اثر نه
ز خوب و زشت دنیا باز رسته
بکلّی از نیاز و ناز رسته
شنودم از یکی مستی بآواز
که می زان میخورم کز خود رهم باز
چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند
سپیده صد هزاران زرده بفگند
سپیده از پس بالا درآمد
دُر صبح از بن دریا برآمد
چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر
دو دلبر دید پای هر دو در قیر
نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای
نه می مانده، نه مجلسخانه برجای
جهان روشن شده، شمعی نشسته
شرابی ریخته، جامی شکسته
همه خانه قدح پاره گرفته
زمین سیمای میخواره گرفته
درآمد دایه و فریاد در بست
زبانگش دلگشای از جای برجست
چو هرمز دید گل را جست بر پای
که تا بدرود کردش مست برجای
چو می بدرود کرد آن رشک مه را
ز بوسه بدرقه برداشت ره را
گل خورشید رخ برخاست و دایه
روان دایه پس گل همچو سایه
بسوی قصر شد، وان روز تا شب
ز شوق آن شبش میگفت یا رب
گهی میکرد ازان مستی خمارش
گهی زان ناز و آن بوس و کنارش
گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد
گهی زان آرزو فریاد میکرد
گهی زان خوشدلیها باز میگفت
گهی میخاست، گاهی باز میخفت
کنون بنگر که گردون چه جفا کرد
که تا آن هر دو را از هم جدا کرد
فلک گویی یکی بازیگر آمد
که هر ساعت برنگی دیگر آمد
فلک دانی که چیست ای مرد باهش
یکی بیگانه پرور، آشنا کش
بدین چون مدّتی بگذشت از ایام
گل و هرمز نیاسودند از کام
گهی کام و گهی ناکام بودی
گهی جام و گهی پیغام بودی
گهی با هم گهی بی هم نشسته
گهی هم غم گهی همدم نشسته
جهان بر کام خود راندند یک چند
ولیک از کار آن هر دو فلک خند
نمی کرد آسیاب چرخ در کوب
از آن بود آسیا بر کام جاروب
گل از دل دانهیی در خورد میکاشت
بعشرت آسیا بر گرد میداشت
چه شادی و چه غم آنجا که او شد
همه در آسیای او فرو شد
ندانستند از اوّل این جهان را
که آخر چه درآید از پس آنرا
جهان با یک شکر صد نیش نی داشت
دمی شادیش سالی غم ز پی داشت
اگر گل بر جهان خندید یک روز
ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز
ز دنیا آدمی را خرّمی نیست
کسی کوخرّمست او آدمی نیست
بخش ۲۳ - زاری هرمز در عشق گل پیش دایه: چنین گفت آنکه بحری بود در گفتبخش ۲۵ - خواستگاری شاه اصفهان از گل: چنین گفت آن سخن سنج سخندان
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو دایه آن دو دلبر را چنان دید
دو جان هر دو بیرون ازجهان دید
هوش مصنوعی: زمانی که دایه این دو معشوق را چنین مشاهده کرد، دو جان هر کدام را خارج از عالم وجود احساس کرد.
بگل گفت ای چمن پرنور از تو
دماغ بلبلان مخمور از تو
هوش مصنوعی: ای چمن روشن و زیبا، بلبلان سرمست از بوی تو شاداب و خوشحال هستند.
قمر را روی تو تشویر داده
شکر را پستهٔ تو شیر داده
هوش مصنوعی: ماه را به زیبایی تو آراستهاند و شکر به لطف وجود تو مانند پستهای شیرین شده است.
ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی
چو اینجا آمدی از جای رفتی
هوش مصنوعی: به خاطر نداشتن عقل و درایت، از سر تا پا خود را در مشکلات غرق کردهای و وقتی به اینجا رسیدی، دیگر نمیدانی از کجا آمدهای.
میان باغ آخر خیز ای گل
ز مستی ماندهیی مستیز ای گل
هوش مصنوعی: در وسط باغ، ای گل، به آرامی بالا برو؛ از نشئگی و مستی فاصله بگیر، ای گل.
ترا هر جایگه راییست دیگر
ولی هر کار را جاییست دیگر
هوش مصنوعی: هر جایی که نظر بدهی، نظر متفاوتی خواهد بود، اما هر کاری در جای مناسب خودش انجام میشود.
گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر
عرق میریخت چون باران ز تشویر
هوش مصنوعی: گل عاشق از صحبتهای دایهی پیر متاثر شده و مانند باران اشک میریزد.
بآخر از کنار راه برجست
بعشرت بر میان جان کمر بست
هوش مصنوعی: در نهایت، از کنار راه کسی با جاذبه و زیبایی خاصی ظاهر شد و دل را به شور و نشاط آورد.
گرفته بود دست دایه در دست
بدیگر دست دست هرمز مست
هوش مصنوعی: دست دایه به دست دیگری افتاده بود و هرمز مست، در این میان مشغول بود.
میان باغ میشد در میانه
یکی زانسو یکی زینسو روانه
هوش مصنوعی: در وسط باغ، یکی از طرفی و دیگری از طرف دیگر در حال حرکت بودند.
بکنج باغ در، خلوتگهی بود
که آن در خورد خورشید و مهی بود
هوش مصنوعی: در گوشهای از باغ، جایی دور از هیاهو وجود دارد که آن مکان، نور خورشید و ماه را به خوبی دریافت میکند.
قران کردند مهر و ماه با هم
بدان برج آمدند از راه باهم
هوش مصنوعی: مهر و ماه به هم محبت و دوستی نشان دادند و به همین دلیل به یک توازن و هماهنگی رسیدند.
نشستند و میآوردند حالی
دو دل پر آرزو و جای خالی
هوش مصنوعی: آنها به دور هم نشسته بودند و احساسات و آرزوهای درونی خود را به اشتراک میگذاشتند، در حالی که جایی برای امید و آرزوهایشان وجود نداشت.
ازان مجلس چو دوری چند برگشت
فلک در دور ازان خوشی بسر گشت
هوش مصنوعی: از آن مجلس که دور شدی، زمانه دوباره به چرخش افتاد و آن خوشی به پایان رسید.
چو هرمز مست شد برداشت رودی
بگفت از پردهٔ رازی سرودی
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز سرمست و شاداب شد، رودخانهای را به راه انداخت و از پشت پردهٔ رازها آهنگی زیبا سرود.
بزاری زخمه را میخست بر رود
ز خون دیده پل میبست بر رود
هوش مصنوعی: گناهکار با زخم و درد خود، پل را بر روی آب میسازد و آسیبهای ناشی از اشکهایش بر روی رود جاری میشود.
چوآب زر ز ابریشم فرو ریخت
دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت
هوش مصنوعی: وقتی که آب طلایی از ابریشم میریزد، دل از ابریشم میریزد و هر مژهام به خون مینشیند.
سرودی گفت هرمز کای دلارام
جهان چون جانستان آمد بده جام
هوش مصنوعی: هرمز در اینجا به محبوب و دلارام اشاره میکند و میگوید که ای دلنواز و زیبا، جهان مانند جان من شده است؛ پس بیا و جام را به من بده.
چو آتش آب در ده کاسهیی زود
که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود
هوش مصنوعی: چون آتش در ده کاسهای، عمر از کیسهٔ مارفت مثل دود زود میگذرد.
این جمله بیانگر این است که زمان بسیار سریع سپری میشود و مانند آتش و دود به راحتی از بین میرود.
پیاپی ده می کهنه بنوروز
که دل پر عشق دارم سینه پر سوز
هوش مصنوعی: همواره در حال نوشیدن شراب کهنه در نوروز هستم، زیرا دلم پر از عشق و سینهام پر از آتش عشق است.
بیار آن آب چون آتش زمانی
که نیست از دی و از فردا نشانی
هوش مصنوعی: آب را بیاور، زیرا همچون آتش است و وجودش تنها در زمان حال حس میشود و نشانی از گذشته یا آینده ندارد.
چو ریزان شد شکوفه از درختان
میی در ده چو روی نیکبختان
هوش مصنوعی: زمانی که شکوفهها از درختان میریزد، گویی فراوانی نعمت و خوشبختی در دیار حکمفرما میشود.
بیا تا بانگ جوی آب بینی
شکوفه بینی و مهتاب بینی
هوش مصنوعی: بیایید تا صدای جوی آب را بشنویم، شکوفهها را ببینیم و نور ماه را تماشا کنیم.
بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک
کشیده ما بچادر روی برخاک
هوش مصنوعی: بسیار دیده شده که گلهای زیبا و تازه، با چادرهای لطیف خود، روی زمین میافتند و زیبایی خود را به نمایش میگذارند.
می سر جوش را در ده صلایی
که دردمانه سر دارد نه پایی
هوش مصنوعی: در این بیت به بیان حالتی از فردی میپردازد که در برخورد با مشکلات و رنجها، در حالتی سرشار از هیجان و نشاط است. او در فضای خاصی قرار دارد که در آن قدرت و اراده خود را نشان میدهد، اما در عین حال، خودش را در وضعیتی ناپایدار میبیند که نمیتواند پایدار بماند. به نوعی، این فرد در تلاش است تا از دردها و رنجهایش عبور کند.
بگفت این وز عشق روی دلبر
بسر میگشت و خون میکرد از بر
هوش مصنوعی: او گفت که به خاطر عشق به چهره معشوق، دلش پر از حسرت و درد میشود و این عشق، خون دل برایش بههمراه دارد.
جوان و مست و عاشق در چنین حال
دلی بس پر سخن لیکن زبان لال
هوش مصنوعی: جوانی سرشار از عشق و شوق زندگی میکند و دلش پر از حرفها و احساسات است، اما زبانش نمیتواند آنچه در دل دارد را بیان کند.
چنین جایی کسی با دل نماند
که چه دیوانه چه عاقل نماند
هوش مصنوعی: در این مکان، هیچکس با دل و احساس نمیماند؛ چه دیوانه باشد و چه عاقل، همه میروند.
بیامد دایه و بر گل زد آبی
شد آن آب از رخ گل چون گلابی
هوش مصنوعی: پرستار آمد و بر گل آب ریخت، آن آب از چهره گل مانند عطر گلاب شد.
گل بی خویشتن از عشق و مستی
درامد از هوای می پرستی
هوش مصنوعی: گل که به خودی خود هیچ چیز نیست، به خاطر عشق و مستی به وجود آمده و از فضای عشق به می و شراب زاده شده است.
بصحن باغ شد با دلبر خویش
ز نرگس کرد پرخون زیور خویش
هوش مصنوعی: در باغی زیبا و سرسبز همراه معشوقهاش حضور دارد و چشمان پر از اشک او مانند نرگسهای زینتی شده است.
صبا از قحف لاله جرعه میخورد
چمن چون نوعروسی جلوه میکرد
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی از لالهها شهدی مینوشد و چمن مانند یک عروس زیبا و دلفریب به نظر میرسد.
ز یکیک برگ نقاشان فطرت
نموده خرده کاریهای قدرت
هوش مصنوعی: از هر یک برگ، هنرمندان طبیعت، آثار کوچکی از قدرت خویش به نمایش گذاشتهاند.
عروسان چمن برقع گشاده
هزاران بچهٔ بی شوی زاده
هوش مصنوعی: در باغ هزاران گل و شکوفه حضور دارند که زیبایی و شادابی را به نمایش گذاشتهاند، مانند عروسانی که در حال شادی و جشن هستند و نشاندهنده زندگی و سرزندگی میباشند. این گلها و شکوفهها همچون فرزندان بیپدر به دنیا آمدهاند، که نماد تازهکاری و رشد طبیعی است.
چمن درخاصیت چون مریم آمد
که فرزند چمن عیسی دم آمد
هوش مصنوعی: چمن به گونهای خاص، به مانند مریم، مقدس و پرچیده است و از آنجا که عیسی فرزند مریم است، پس این چمن نیز فرزندی خاص و شگفتانگیز دارد.
چو بسراینده شد آن سرو آزاد
برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد
هوش مصنوعی: زمانی که آن سرو بلند شروع به آواز خواندن کرد، گلها مانند شاخهای شمشاد به رقص درآمدند.
گل و بلبل همه شب راز گفتند
حدیث عشقبازی باز گفتند
هوش مصنوعی: گل و بلبل در طول شب به همدیگر سخن گفتند و داستان عشق و عاشقی را دوباره روایت کردند.
جوانی بود و مستی و بهاری
جهان ایمن زهی خوش روزگاری
هوش مصنوعی: زمانی بود که جوانی و شادی و بهاری در جهان وجود داشت، روزهایی خوش و ایمن و پر از لذت.
گل و هرمز بهم انباز گشته
ز خون شیشه سنگ انداز گشته
هوش مصنوعی: گل و هرمز با هم در کنار هم قرار گرفتهاند و به خاطر خون، شیشه و سنگها به حالت آسیبدیدگی و شکستگی درآمدهاند.
بدستی زلف گل آورده در چنگ
بدستی خورده می از جام گلرنگ
هوش مصنوعی: دستی زیبا که زلفی مانند گل را در چنگ خود گرفته، به دستش مینوشد شرابی از جامی به رنگ گل.
چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی
بخلوتگاه رفتند از لب جوی
هوش مصنوعی: پس از مدتی که آن دو عشقورز طوفانی به پا کردند، به آرامی به مکانی خلوت رفتند و از کنار جوی آب دور شدند.
ز بی صبری دل هرمز همی جست
که تا با گل مگر درکش کند دست
هوش مصنوعی: به خاطر بیصبری، دل هرمز به دنبال این بود که شاید از گل بگیرد و او را در آغوش کشد.
بنقدی وصل شیرودنبه میدید
بران آتش دل چون پنبه میدید
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که شخصی در حال تماشای آتش عشقی است که در دلش شعلهور شده است و در این میان، تصویری از وصال محبوب را میبیند. این وصال برای او مانند پنبهای نرم و بیخطر به نظر میرسد که در برابر آن آتش، آسیبپذیر و بیدفاع است. در واقع، احساسات و دلتنگی او نسبت به محبوب، حالتی تردیدآمیز و آسیبپذیر را به تصویر میکشد.
درآمد همچو مرغی سوی دنبه
بچربی دایه را میکرد پنبه
هوش مصنوعی: شخصی به مانند پرندهای به سمت دایهای که پر از چربی است، میآید و دایه را وادار میکند که پنبه را به او بدهد.
چو آگه شد زبان بگشاد دایه
که مارا نیست بر سالوس پایه
هوش مصنوعی: وقتی دایه متوجه شد، زبانش را باز کرد و گفت که ما بر پایهٔ فریب و نیرنگ نیستیم.
چو مویم پنبه شد در پنبه کردن
مرا پنبه مکن در دنبه خوردن
هوش مصنوعی: وقتی که موهایم به نرمیش پنبه شده، در هنگام پنبه کردن، مرا در خیال خود به دنبه و چربی نکشان.
چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی
چو کرم پیله پشمم در کشیدی
هوش مصنوعی: وقتی که تو به پارچه ابریشمی رسیدی، مانند کرمی که در پیله است، پشم من را در خودت کشیدی.
ز گفت دایه گل تشویر میخورد
از آن تشویر شکّر شیر میخورد
هوش مصنوعی: از صحبت دایه، گل شاداب میشود و به خاطر آن شادابی، شیرینکام میگردد.
ز شرم او عرق میریخت از گل
نهان میکرد گل در زیر سنبل
هوش مصنوعی: از شرم او، عرق میریخت و گل را زیر سنبل پنهان میکرد.
بر دایه دلی پر غم نشسته
ز خجلت بر گلش شبنم نشسته
هوش مصنوعی: دلی پر از اندوه، خجالتزده بر دامنش نشسته است و مانند شبنم بر گل، به خاطر این احساس، همه جا را تر کرده است.
بآخر دایهٔ مسکین برون شد
کنون بشنو که حال هر دوچونشد
هوش مصنوعی: سرانجام دایهٔ بیچاره از خانه بیرون رفت. حالا بشنو که وضعیت هر دو چگونه شده است.
چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت
بزیر لب زیک شکّر سخن گفت
هوش مصنوعی: زمانی که طاقت هرمز به پایان رسید، او به شدت عصبانی شد و زیر لب سخنی شیرین و لطیف بر زبان آورد.
بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز
ز مخموری دو بادامت سحرخیز
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به زیبایی و جذابیت دو یاقوت اشاره میکند که شکر را به یاد میآورند. او همچنین به تاثیر دو بادی که در صبحگاهان میوزند و حالتی مست و سرمست را به وجود میآورند، اشاره میکند. به عبارتی، شاعر به زیبایی و دلربایی طلوع صبح و عطر خوش آن پرداخته است.
قمر همسایهٔ سی کوکب تو
شکر همشیرهٔ لعل لب تو
هوش مصنوعی: ماه، همسایهٔ ستارههای تو است؛ شکر هم، خواهر لبهای توی لعلین.
تویی شمع و شکرداری بخروار
منم بر شمع تو پروانه کردار
هوش مصنوعی: تو مانند شمعی هستی که نورافشانی میکند و من مثل پروانهای هستم که دور آن میچرخد و جذب زیباییات میشوم.
چو بر عشقست پروانه دماغی
گزیرش نبود از روغن چراغی
هوش مصنوعی: پروانه وقتی به عشق میرسد و به نور چراغ نزدیک میشود، دیگر نمیتواند از گرمای روغن چراغ دوری کند و از آن فاصله بگیرد. در واقع، عشق او را به سمت خود جذب کرده است و هیچ راه برگشتی برایش وجود ندارد.
چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من
بیک شکّر بده پروانهٔ من
هوش مصنوعی: تو همچون شمعی هستی در کنار من و به من بگو که چرا پروانهام را به شکر نمیدهی؟
ز صد شکّر مرا آخر یکی ده
اگر بسیار ندهی اندکی ده
هوش مصنوعی: از بین همه شیرینیها، اگرچه نمیخواهی زیاد بدهی، دستکم مقدار کمی از آن را به من بده.
بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را
که صدقه باز گرداند بلا را
هوش مصنوعی: اگر با خوشحالی، یک بوسه از ما را به کسی هدیه دهید، این بوسه میتواند مانع از بروز بدبختی و مشکلات شود.
بده یک بوسه چه جای ملالست
که امشب چاشنی باری حلالست
هوش مصنوعی: بیا یک بوسه به من بده، چه نیازی به ناراحتی است وقتی که امشب لحظهی خوشی است و میتوانیم با هم خوش بگذرانیم.
نخستین کوزه در دردی زنی تو
اگر بخیه بدین خردی زنی تو
هوش مصنوعی: اگر در ابتدا دردی را به جان میخرید، حالا اگر بخواهی این زخم را بهبود بخشی، باید دقت و خرد بیشتری به خرج دهی.
مباش آخر بدین باریک ریسی
که یک یک نخ چنین بر من نویسی
هوش مصنوعی: این بیت به معنی این است که نباید در پی درگیری و بحثهای بیفایده بود. وقتی که کوچکترین مسألهای میتواند به مشکلات بزرگتری منجر شود، بهتر است از آن احتراز کنیم و به جای ریزبینی و کندکاوی در جزئیات، به مسائل کلیتر توجه کنیم.
ترا چون ملک خوزستانست امروز
بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز
هوش مصنوعی: تو مانند حاکم خوزستان درخشان هستی؛ امروز در برابر این زیبایی خود، از بخل و سختگیری پرهیز کن و از نعمتهای زندگی لذت ببر.
چوشد جانم ز جام خسروی مست
بیک بوسه دلم را کن قوی دست
هوش مصنوعی: روح من از نوشیدن جام پادشاهی سر مست است، یک بوسه بزن و دلم را محکم و پرتوان کن.
بآخر چون بسی باهم بگفتند
چو شیر و چون شکر با هم بخفتند
هوش مصنوعی: در نهایت پس از گفتگوهای فراوان، مانند شیر و شکر در کنار هم آرامش یافتند.
گل از سر چون صلای ناز درداد
متاع عیش را آواز در داد
هوش مصنوعی: گل از بالای سرش ناز و طنازی را فریاد زد و شادی و لذت را به دیگران اعلام کرد.
ز شوخی چون زحد بگذشت نازش
بلب عذری چو شکّر خواست بازش
هوش مصنوعی: وقتی شوخی و ناز به حدی میرسد که دیگر تحملش سخت میشود، در آن لحظه مانند آن است که عذری به شیرینی شیرینی دوباره خواسته میشود.
خوشا آن کینه و آن عذرجویی
که آن دم خوشترست از هرچه گویی
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که در زمانی که کینه و عذری دارد، آن لحظه برایش از هر چیزی شیرینتر است.
چو دورخ هر دو روبارو نهادند
ز بوسه قفل با یکسو نهادند
هوش مصنوعی: وقتی که هر دو روی خود را به هم نزدیک کردند، از بوسهای که رد و بدل کردند، قفلی بر دلها زدند و به یکدیگر پیوند برقرار کردند.
دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند
ببوسه اسب در شهرخ فگندند
هوش مصنوعی: در اینجا دو طرف به همدیگر پاسخ ندادند و در عوض در میان مردم از عشق و محبت صحبت کردند.
چو جوزا آن دو مهوش روی در روی
ببوسه دیده هر یک موی بر موی
هوش مصنوعی: مانند دو ستاره درخشان که روبهروی یکدیگر ایستادهاند، هر یک دیگری را مینوازد و موی خود را بر موی دیگری میگذارد.
دودست اندر کش آوردند هر دو
سخنهای خوش آوردند هر دو
هوش مصنوعی: دو نفر با هم نشستهاند و هر کدام صحبتهای دلنشینی را مطرح میکنند.
حکایت چون ز شکّر برتر آید
بسی از شهد و شکّر خوشتر آید
هوش مصنوعی: حکایت و داستانهایی که در آنها نکتههای آموزنده وجود دارد، میتواند از طعم شیرین شکر و عسل هم دلپذیرتر باشد و و نکتهای که در آنها نهفته است به مراتب ارزشمندتر از هر چیزی باشد.
چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز
دو شکرشان بهم بادام در مغز
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی عشق و همدلی دو عاشق اشاره دارد و بیان میکند که هنگامی که دو عاشق زیبا و جذاب در کنار یکدیگر هستند، ارتباط عمیق و شیرینی که بین آنها وجود دارد، میتواند به اندازه یک لذت خاص و دلپذیر باشد. در واقع، عشق و نزدیکی این دو نفر به اندازهای خوشایند و شیرین است که میتوان آن را با دانههای خوشمزه و مغزی شیرین مقایسه کرد.
چو باهم هر دو دلبر دوست بودند
دو مغز و هر دو در یک پوست بودند
هوش مصنوعی: وقتی هر دو عشق، نسبت به هم صمیمیت داشتند، مانند دو مغز بودند که در یک بدن قرار دارند.
زده اسباب شادی دست درهم
بپای افتاده دو سرمست در هم
هوش مصنوعی: دو شخص مست و شاد در هم گره خوردهاند و به نظر میرسد که میان آنها همنشینی و شادی برقرار است. این دو نفر به طور غافلگیرانه و به هم پیوستهاند و در این حالت خوشحالی و سرمستی به سر میبرند.
زبان بگشاد هرمز در شب تار
که صبحا برمدم جزبر لب یار
هوش مصنوعی: هرمز در شب تار زبانش را گشود و گفت که صبح نزدیک است و تنها آرزویم این است که از لب یار فاصله نگیرم.
مدم زنهار ای صبح از فضولی
دمی دیگر مکن خلوت بشولی
هوش مصنوعی: ای صبح، خواهش میکنم فضولی نکن و لحظهای دیگر مزاحم خلوت من نشو.
مدم کامشب بهم کاریست ما را
بشب در روز بازاریست ما را
هوش مصنوعی: امشب کاری برای ما در پیش است، و شب ما را به بازاری خواهد برد که روز است.
چو شمعی تا بروزم زنده امشب
بمیرم گر زنی یک خنده امشب
هوش مصنوعی: مثل شمعی هستم که در این شب زندهام، ولی اگر امشب یک خنده از تو ببینم، جانم را فدای آن میکنم.
تویی ای صبح امشب دستگیرم
نفس گرمی برآری من بمیرم
هوش مصنوعی: تو ای صبح، اگر امشب به کمکم بیایی و گرمایی به من ببخشی، من آمادهام که برایت جانم را فدای تو کنم.
هر آنکس را که با ماهیست حالی
برو یک دم شبی، ماهی چو سالی
هوش مصنوعی: هر کسی که با ماهی ارتباط دارد، لحظهای در شب را با او بگذرانید، زیرا ماهی یک سال را به اندازه یک لحظه احساس میکند.
شب وصل یکه دل خرّم نماید
بسی کوته تر از یکدم نماید
هوش مصنوعی: در شب وصال، دل یک انسان شاد و خوشحال میشود و این شادی به اندازهای است که حتی لحظهای کوتاه به نظر میرسد.
دل هرمز در آن شب جوش میزد
ز بیم روز نوشا نوش میزد
هوش مصنوعی: دل هرمز در آن شب از ترس و نگرانی به شدت میتپید و به خاطر روزی که باید خوب و خوش باشد، شراب مینوشید.
بگل میگفت کای تنگ شکر پاش
که ما گشتیم از لعلت گهرپاش
هوش مصنوعی: به گل میگفت که ای تنگی که شکر پاشی، ما به خاطر زیباییات مانند مروارید گرانبها گشتیم.
گلی در تنگ آوردیم و رستیم
بشکّر تا بگردن در نشستیم
هوش مصنوعی: ما گلی را در تنگ شیشهای گذاشتیم و تا جایی که میتوانستیم شکر نوشیدیم، بهگونهای که گردنمان در آن جاگیر شد.
ازین داد وستد با حور زادی
بآخر بستدیم از عمر دادی
هوش مصنوعی: ما از این تبادل و خرید و فروش با دختران بهشتی در نهایت عمر خود را از دست دادیم.
بکام خویش دیده چشم بد را
بکام دل رسانیدیم خود را
هوش مصنوعی: با آرزوهایمان و به خاطر دل خود، نگاه بد و ناپسند را از خود دور کردیم و به هدف و خواستههای قلبیمان رسیدیم.
ندانم تا مرادر دلفروزی
چنین شب نیزخواهد بود روزی
هوش مصنوعی: نمیدانم آیا دلی مثل دل من، در شبی به این زیبایی، روزی هم خواهد داشت.
چنین شب نیز با چندین سلامت
نبیند خلق تا روز قیامت
هوش مصنوعی: شب، به خاطر چندین خوبی و سلامت، تا روز قیامت هیچکس نمیتواند آن را ببیند.
بآخر چون شکر بر شهد خستند
بپسته بر گشادن عهد بستند
هوش مصنوعی: در نهایت، همچون شکر که در عسل حل میشود، به توافق و دوستی دست یافتهاند.
که گر مهلت بود در زندگانی
بهم رانیم عمری کامرانی
هوش مصنوعی: اگر فرصتی باشد در زندگی، میتوانیم سالها با خوشی و خوشبختی کنار هم باشیم.
سمنبر با شکر لب قول میکرد
دلش فریاد و جان لاحول میکرد
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر با استفاده از تصویرسازی، به وصف حال و احساسات شخصی میپردازد. او اشاره میکند که در کنار یک شیرینی لذیذ و خوش طعم، دلش احساس شادی و فریادی از شور و شوق دارد، در حالی که جانش در کشمکش و دلتنگی به سر میبرد. این تضاد احساسی نشاندهنده پیچیدگیهای درونی انسان است.
میان هر دو شد چون عهد بسته
گلش گفتا که کردی لعل خسته
هوش مصنوعی: میان این دو، وضعیت مانند قرارداد و توافقی شده است. گلش به او گفت: چرا لعل آسیب دیده را به حال خود رها کردی؟
کشیده داردست ای مایهٔ ناز
که بسیاری خوری از ما شکر باز
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که این شخص ویژگیهای خاصی دارد که او را جذاب کرده است. او به قدری دلنشین است که بسیاری از افراد از او شکر و شیرینی میخواهند، همانطور که میخواهند از زیباییاش بهرهمند شوند.
بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم
کلید بوسه در دریا فگندیم
هوش مصنوعی: بیایید کنار هم شاد باشیم و با دلخوشی بخوابیم و بخندیم. بیاییم مثل یک راز، عشقی عمیق و بیپایان را در دل دریا پنهان کنیم.
جوابش داد هرمز کای سمنبوی
چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی
هوش مصنوعی: هرمز پاسخ داد: ای سمنبوی، چه چیزی از این خواب عمیق میتوانی بگویی؟
تو آتش در جهان افگندی امشب
گلی زان بر جهان میخندی امشب
هوش مصنوعی: امشب تو چنان جاذبهای داری که مانند آتش در زندگی میسوزانی و زیباییات به حدی است که بر تمام جهان لبخند میزنی.
نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش
شوم از شربتی آب تو خاموش
هوش مصنوعی: نیمهای از پرندهام که از چشمهٔ شیرین مینوشد، به دلیل نوشیدن آب تو ساکت و آرام شده است.
مگس چون نیست شکّر هست قوتم
بسوی پرده بر چون عنکبوتم
هوش مصنوعی: مگس وقتی شکر ندارد، به اندازه کافی قوی است که بتواند به پرده برود، مانند عنکبوت.
کسی را آنچنان گنج نهانی
دهن بندد بآب زندگانی
هوش مصنوعی: اگر کسی گنجی پنهان و ارزشمند داشته باشد، او را از گفتن رازهایش، و از اشتراکگذاری زندگیاش باز میدارد.
ز راه کور بر میبایدت خاست
نیاید کارم از آبی تهی راست
هوش مصنوعی: باید از مسیر ناهموار و دشوار برخاست و کاری را انجام داد، زیرا بدون تلاش و کوشش، هیچ نتیجهای به دست نخواهد آمد.
نداده بادهیی آسوده امشب
بآبم میدهی پالوده امشب
هوش مصنوعی: امشب در آرامش هستم و به من نوشیدنی نمیدهی، اما با آب، شیرینی و خوشی به من هدیه میکنی.
چو هستم شکّرت را چاشنی گیر
بچربی نیز خواهم روغن از شیر
هوش مصنوعی: هرگاه که من وجود دارم، شکر تو را به خود میافزایم و به چربی و روغن هم از شیر نیاز خواهم داشت.
چو شکّر هست لختی شیرباید
چه میگویم هدف را تیر باید
هوش مصنوعی: وقتی شکر در دسترس است، باید کمی شیر هم باشد. از این موضوع میخواهم به هدفی که دارم اشاره کنم، که برای رسیدن به آن نیاز به دقت و توجه بیشتری دارم.
ز پسته چند بیرون افگنم پوست
که پسته کار بیگاریست ای دوست
هوش مصنوعی: من از چند پسته پوست کنار میزنم، زیرا پسته برای من زحمت و کار بیهودهای به شمار میآید، دوست عزیز.
لبت را چون زکوة آب حیاتست
چو از هر جاترا بیشک ز کوتست
هوش مصنوعی: لب تو مانند زکات است که آب حیات به شمار میآید و هر چه بیشتر از آن به دست آید، واقعیتر و باارزشتر میشود.
چو من درویشم از بهر نباتی
بدین درویش بیدل ده ز کوتی
هوش مصنوعی: من به خاطر حال و روز خودم، از خداوند میخواهم که به دردمندانی چون من، نعمتی و برکتی عطا کند.
چه میخواهی ز من زین بیش آخر
نبودت هیچکس درویش آخر
هوش مصنوعی: چی میخواهی از من؟ در واقع، تو دیگر هیچکس نیستی و درویش هم آخر کار تو نخواهد بود.
چو تو با من بیک نعمت کنی ساز
خداوندت یکی را ده دهد باز
هوش مصنوعی: وقتی تو با من مهربانی و لطف میکنی، خداوند را فراموش نکن که او نیز به یاریات میآید و میتواند باز هم به تو نعمت بدهد.
بشکّر در ده آواز سبیلی
که نیکو نبود از نیکو بخیلی
هوش مصنوعی: در دهان بشکر، صدای سبیلی وجود دارد که از خوبیها خالی است و به خاطر همین، خوبیاش هم نیکو نیست.
هوی میخواند هرمز را بتعلیم
که بگذارد الف بر حلقهٔمیم
هوش مصنوعی: هوی به هرمز میگوید که طبق آموزشهایی که دیده، باید حروف را درست بخواند و الف را بر روی حلقهٔ میم قرار دهد.
چو هرمز آن الف را مختلف کرد
دو ساق خویش گل چون لام الف کرد
هوش مصنوعی: هرمز که اشاره به شخصیتی است، الف را به اشکال و حالتهای مختلفی تبدیل کرد. دو ساق یا پایه خود را به گونهای درآورد که مانند گل لام الف باشد. به طوری که نشان دهد تغییر و تنوع در اشکال میتواند زیبا و دلنشین باشد.
بگردانید روی آن سیم تن حور
که بادا آن الف از میم من دور
هوش مصنوعی: برگردان این معشوق زیبا را به سمتی که بادی باعث دور شدن حرف الف از میم من شود.
نخواهد یافت الف بر میم من راه
الف چیزی ندارد بوسه در خواه
هوش مصنوعی: این بیت به ما میگوید که الف (نماد عشقی خالص یا ارتباط عمیق) نمیتواند به میم (نماد وجود یا فردی خاص) راه پیدا کند، زیرا الف خود هیچ چیزی ندارد و به همین دلیل نمیتواند بوسهای از عشق طلب کند. به طور کلی، این شعر به ناتوانی در ارتباط واقعی و عمیق اشاره میکند.
ترا جز بوسه دادن نیست رویی
نیابد آن الف زین میم مویی
هوش مصنوعی: تنها چیزی که میتوانم از تو بگیرم، بوسهای است و جز این نمیتوانم نگاهی به رویت بیفکنم. این الف و میم، تنها نمادهای عشق و نزدیکی هستند.
اگر تو همچو سیمی دیدی این میم
ندارد هیچ کاری سنگ در سیم
هوش مصنوعی: اگر تو مانند نقره این حروف را ببینی، میم هیچ کارایی ندارد، مثل سنگی که روی نقره بیفاید است.
دل سنگینت این میخواهد از کار
که تو سنگی دراندازی بیکبار
هوش مصنوعی: دل سنگین تو خواهان این است که به یکباره، مانند سنگی که به درون آب پرتاب میشود، کارها را تمام کنی.
سر دندان به شکّر تیز کردی
که شفتالوی بادانگیز خوردی
هوش مصنوعی: شما مراقب هستید که دندانهایتان را با شیرینی و لذت شیرین کنید تا از میوهای خوشمزه و دلپذیر مثل شفتالو لذت ببرید.
ببوسه گر دلت با ما رضا داد
ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد
هوش مصنوعی: اگر دل تو به ما رضایت بدهد، پس بوسهات همچون شکری خواهد بود که به خاطر تنگی و وسعت گلها بر ما نازل میشود.
وگر راضی نیی دم بر زن از پوست
شبت خوش باداینک رفتم ای دوست
هوش مصنوعی: اگر از من راضی نیستی، بهتر است که سکوت کنی و از زندگیات لذت ببری. من اکنون از پیشت میروم، دوست عزیز.
چو سالم نیست بیست از من میازار
زکوة از بیست باید داد ناچار
هوش مصنوعی: اگر بیست سالم نیست، از من آزار نده. زیرا باید ناچار از بیست زکات پرداخت.
چو من درزاد خویش از بیست طاقم
مکن چون بیست عقد از جفت ساقم
هوش مصنوعی: من مانند خودم از بین بیست دهانه دنیا به دنیا آمدم، پس مانند بیست رشته از پاهای جفتشدهام نباش.
چو مقصود من از تو هست دیدار
تو چون من باش اگر هستی خریدار
هوش مصنوعی: هرگاه هدف من از تو دیدار کردن است، اگر تو هم دلت میخواهد مرا ببینی، پس خودت را آماده کن.
ببستان قدر گل چندانست ای دوست
که زیر پرده با غنچه ست هم پوست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، میزان ارزش و زیبایی گل به قدری است که حتی زیر ظاهر زیبا و دلنشین آن، هنوز هم نشانههایی از جوانی و تازگی وجود دارد.
چو از پرده برآید چست و چالاک
ببویند و بیندازند در خاک
هوش مصنوعی: زمانی که از پشت پرده بیرون میآید، پر جنب و جوش و فعال است و بوی آن را حس کرده و در زمین میاندازند.
چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر
چو عود خام سوزندش بمجمر
هوش مصنوعی: زمانی که تخم مرغی شکسته میشود و مواد درونش بیرون میریزند، مانند بخاری که چوب خوشبو را میسوزاند و عطرش در فضا پخش میشود.
نگین کز کان بدست آورده حکاک
کند از چرخ گردنده دلش چاک
هوش مصنوعی: گوهر که از معدن به دست آمده، به وسیله حکاکی زیبا میشود. اما دل چرخ گردون و سرنوشتش را میدرد.
بمهر من مکن زنهار آهنگ
که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ
هوش مصنوعی: از محبت من دوری نکن، زیرا گل وقتی در غنچه است، از لعل در سنگ زیباتر است.
مرا خواهی هوای خویش بگذار
مر این درجم بجای خویش بگذار
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به من توجه کنی، بهتر است که من را در حالتی رها کنی که خودم هستم. اجازه بده تا برای خودم بمانم و به زندگیام ادامه دهم.
بمهر من نیابی جز شکر چیز
بمهر درج من منگرد گر نیز
هوش مصنوعی: اگر به محبت من نیازی نداشته باشی، جز نعمت شکر چیزی نخواهی یافت. پس به عشق من تمسک جوی و از آن دور نشو، حتی اگر بعید باشد.
کلید درج محکم دار امروز
که تاچون گردد آن کار ای دل افروز
هوش مصنوعی: امروز با تمام تلاش و جدیت خود عمل کن، تا زمانی که آن کار به نتیجه برسد، ای دل شاداب.
ز گل هرمز بجوش آمد دگربار
که در شورم مکن ای خوش نمک یار
هوش مصنوعی: از گل هرمز دوباره جوش و خروش به پا شده است، پس ای دوست شیرینزبان، مرا در این شوق و هیجان رها نکن.
ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی
که رعنایی ز گل نبود غریبی
هوش مصنوعی: هیچ کس جز تو خوشبخت نمیشود، چون زیبایی و لطف تو مانند گل است و کسی نا آشنا با آن نیست.
بکام دل چه میگیری جدایی
فراغت نیستت تا کی نمایی
هوش مصنوعی: به چه چیزی میخواهی به خاطر دل خود برسی؟ جدایی و دوری که بر تو گذشت، آرامش نخواهد داشت. تا کی میخواهی این حالت را نشان بدهی؟
گواهی میدهی بر خویشتن تو
ولی عاشق تری باللّه ز من تو
هوش مصنوعی: تو خودت به عشق و احساس عمیقات شهادت میدهی، اما در واقع عشق تو به من بیشتر و عمیقتر است.
ز روباهی بپرسیدند احوال
ز معروفان گواهش بود دنبال
هوش مصنوعی: از روباهی درباره حال و احوال افراد مشهور سوال کردند و او به خاطر تجربیاتش به عنوان شاهد، از آنها اطلاعاتی ارائه داد.
چو دل با تو کند در کاسه دستی
چرا در کاسه گیری دست مستی
هوش مصنوعی: وقتی دل تو را میخواهد و با تو مرتبط میشود، چرا به دنبال لذتهای زودگذر و بیروح میروی؟
دلت از نقش عشقم دور چون شد
که نقش از سنگ نتواند برون شد
هوش مصنوعی: دل تو از عشق من دلگیر شده است، مانند سنگی که هرگز نتواند از نقش و نگار خود رهایی یابد.
بلی در سنگ بودت نقش آتش
بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش
هوش مصنوعی: بله، در سنگ تو تصویری از آتش پدیدار شد، این آتش از وجود تو خارج شد و درخشید.
چو میدانی تو کردار زمانه
چرا شوری درین زنبور خانه
هوش مصنوعی: وقتی که تو میدانی چگونه روزگار عمل میکند، پس چرا در این خانه پر از زنبور، اینقدر هیجان و نگرانی داری؟
چو در کاری بخواهی کرد آرام
در اوّل کن که پیدا نیست انجام
هوش مصنوعی: وقتی میخواهی در کاری موفق شوی، بهتر است در ابتدا با آرامش و دقت عمل کنی؛ چون نتیجه کار در ابتدا مشخص نیست.
روا باشد که دوران زمانه
بود ما را در انجام از میانه
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که میتوان پذیرفت که به دلیل شرایط و تحولات زمانه، ما ممکن است در میانهکار به نتیجهای نرسیم یا انجام کارها را به تاخیر بیندازیم. به عبارت دیگر، تغییرات زمانه ممکن است بر روی فعالیتها و دستاوردهای ما تأثیر بگذارد.
عجب نبود که ندهد عمر من داو
مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو
هوش مصنوعی: عجیب نیست که عمر من را به هدر دهد، حواست را جمع کن، ای گل سرمست، به مستی ادامه نده.
وگر حاصل نمیداری تو کامم
شدم، انگار نشنودی تو نامم
هوش مصنوعی: اگر تو به خواستهام نمیرسی، انگار که اصلاً نام من را نشنیدهای.
درین معنی نیفتادت بد از من
لبت گر یک شکر صد بستد از من
هوش مصنوعی: اگر در این موضوع به من بد کردی، نگران نباش؛ چرا که اگر لب تو حتی یک شکری هم از من بگیرد، ارزشش را دارد.
بدندان گر لبت را خسته کردم
ببوسه مرهمش پیوسته کردم
هوش مصنوعی: اگر به دندانهایم لبهایت را زخمی کردهام، با بوسهام به آن زخمها مرهم میگذارم.
بدندان زان لب لعلت گزیدم
که تا خون از لب لعلت مزیدم
هوش مصنوعی: از آن لب زیبا و خوش رنگ لبخندت، دندان به آن زدم تا بتوانم قطرهای خون از زیباییات بیرون بیاورم.
چوخوردی خونم از لب باز کردم
که خوش خوش از لبت خون بازخوردم
هوش مصنوعی: از لب تو به قدری خوشحالم که برای لذت و شادمانی، خونم را هم خرج کردم و درد را فراموش کردم.
کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب
که در بی مهریت بی ماهم امشب
هوش مصنوعی: حالا که شب است و من بدون تو در تنهایی و دوری هستم، چه دلیلی میتوانم برای غیبت خود بیاورم؟
چو گفت این خواست تا برخیزد از جای
گلش افتاد همچون زلف در پای
هوش مصنوعی: زمانی که او خواست از جا بلند شود، گل او به طرز زیبایی به زمین افتاد، انگار زلفی در پای او ریخته شده باشد.
که گل را این چنین مپسندی آخر
بیک حمله سپر بفگندی آخر
هوش مصنوعی: حکایت از این دارد که اگر زیبایی گل را به این صورت نمیپسندی، پس روزی خواهی دید که به یک حمله، زحمات و زیباییاش از بین میرود.
گلم زان پیش تو افگند بادم
مشو از خط که سر بر خط نهادم
هوش مصنوعی: خیال نکن که میتوانی از عشق و علاقه من به تو فاصله بگیری؛ قلب من چنان به تو وابسته است که هر جا که بروی، عشق من همراهت خواهد بود.
دل خود دانهٔ دام تو کردم
خرد را خطبه برنام تو کردم
هوش مصنوعی: دل خود را به دام تو انداختم و خرد و اندیشهام را به برنامه و تدبیر تو سپردم.
چو سر بر پایت آرم سرفرازم
چو جان در پایت افشانم بنازم
هوش مصنوعی: وقتی سرم را بر پای تو بگذارم، افتخار میکنم و جانم را در راه تو فدای تو میکنم.
درون جانی ای در خون جانم
ندانم جز تو کس بیرون جانم
هوش مصنوعی: در دل من کسی جز تو نیست و نمیدانم که آیا کسی دیگر هم در درون من است یا نه. تو تمام وجود من را پر کردهای و هیچ کس دیگری را نمیشناسم.
زهی دلسوز یار ناوفادار
زهی غمخواره دلبند جگرخوار
هوش مصنوعی: چه شگفتآور است دلسوزی برای معشوقی که وفادار نیست، چه غمانگیز است عشق به کسی که دل را میآزارد.
چو دامن روی من در پای دیده
وزین سرگشته، دامن درکشیده
هوش مصنوعی: وقتی که دامن زیبای تو در پای من افتاده و من در حالتی گیج و سردرگم هستم، تو دامن خود را از چنگم بیرون میکشی.
ز بیمهری مشو ای مه ز من دور
که نه هرگز بود بی مهر مه نور
هوش مصنوعی: ای ماه زیبا، از بیمهری دور نشو، زیرا هرگز نخواهد بود که ماهی بدون نور و مهر باشد.
چو دل را در میان خط کشیدی
خطی در دل کشیدی و رمیدی
هوش مصنوعی: وقتی عشق و احساس را در دل قرار دادی، خطی از تغییر و جدایی نیز به وجود آوردهای که باعث فرار و دوری میشود.
چو حلقه تا بدر بازم نهادی
چو شمعم سوختی گازم نهادی
هوش مصنوعی: اگر مانند حلقه به دور من بیفتی، مانند شمعی که میسوزد، من نیز در آتش عشق تو میسوزم و ذوب میشوم.
کنون از خشم من دم سرد کردی
دلم را شهربند درد کردی
هوش مصنوعی: حالا از خشم من، عاشقانه دلم را سرد کردی و آن را آغشته به درد و رنج کردی.
چوخاک راه پیشت بردبارم
چو خون دیده سر نه بر کنارم
هوش مصنوعی: هر چند که در مسیر تو گام میزنم و صبورم، اما همچنان درد و رنجی که در دل دارم به من اجازه نمیدهد از کنار تو دور شوم.
چنین نازک مباش ای جان من تو
که از گل برنتابی یک سخن تو
هوش مصنوعی: ای جان من، چنین حساس و نازک نباش که حتی یک سخن تو را نمیتوانم تحمل کنم، مانند گلی که نمیتواند فشار را تحمل کند.
بسی میلم ز عشرت از تو بیشست
ولی بیمم ز رسوایی خویشست
هوش مصنوعی: من تمایل زیادی به لذتبردن از عشق تو دارم، اما از رسوایی خودم نگرانم.
گل شیرین بشکّر لب گشاده
فسون میخواند سر بر خط نهاده
هوش مصنوعی: گل شیرین با لبی باز، به طور فریبندهای آواز میخواند و سرش را بر روی خطی گذاشته است.
بآخر آن فسون هم کار گر شد
دل هرمز از آن دلبر دگر شد
هوش مصنوعی: در نهایت، آن جادو و سحر تأثیر خود را گذاشت و دل هرمز به خاطر آن عاشق دیگر شد.
بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار
مگیر از من چو گل از یک دم آزار
هوش مصنوعی: ای گلرخ، تو که چون گل هستی و کم آزاری، از من آزار نگیرید، چرا که مانند گل، تنها به یک دم آزار میزنید.
چو کامم برنمیآری کنون من
بکام تو دهم خطّی بخون من
هوش مصنوعی: اگر به خواستهام نمیرسی، اکنون من به خواسته تو پاسخ میدهم و نامهای برای تو مینویسم.
چو با من مینسازی کژ چه بازم
من دلسوخته با تو بسازم
هوش مصنوعی: اگر تو با من نیکو برخورد کنی، من هم با تو که دلم از محبت آکنده است، کنار میآیم و سازش میکنم.
بگفت این و شکر در تنگ آورد
ز زلفش ماه در خرچنگ آورد
هوش مصنوعی: او گفت که این زلف، همچون شکر در تنگ است و زیباییاش مانند ماه در دریاچهای از خرچنگ میتابد.
گهی دزدید از آب زندگانی
بلب بردش ز شکّر رایگانی
هوش مصنوعی: گاهی زندگی به انسان لحظات شیرینی میدهد که باید از آن لذت ببرد و گاهی هم فرصتی را از دست میدهد که میتوانست به راحتی آن را تجربه کند.
گهی بر انگبین زد قند او را
گهی بگسست گردن بند او را
هوش مصنوعی: گاه او را در حال شیرینی و لذت میبینیم و گهگاهی هم در موقعیتی هست که متوجه مشکلات و چالشها میشود.
گهی شکّر ز مغز پسته خورد او
گهی لعلش بمرجان خسته کرد او
هوش مصنوعی: گاهی او از مغز پسته شیرینی میخورد و گاهی لعل (جواهر) را با مرجان خنک میکند.
گهی با سیم کار او چو زر کرد
گهی با دوست دست اندر کمر کرد
هوش مصنوعی: گاهی به راحتی و ثروت با او روبهرو میشد و گاهی هم با دوستانش به ناز و نوازش میپرداخت.
گهی صد حلقه زانزلف زره پوش
بیکدم کرد همچون حلقه در گوش
هوش مصنوعی: گاهی زلفی که مانند زره دور سر میپیچد، یکباره به حلقهای در گوش تبدیل میشود.
گهی از پسته عنّابش بخست او
ببوسه بر شکر فندق شکست او
هوش مصنوعی: گاهی از پستهای که میخورد، خوشش آمده و آن را میبوسد؛ و گاهی هم فندق را که شیرین است میشکند و از طعمش لذت میبرد.
ز سیبش کرد شفتالو بسی باز
مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز
هوش مصنوعی: گلابی را از سیب برداشت کردند و شفتالو را به او نسبت دادند. شاید او همیشه شبیه دوزاغ بود و این تغییر را کسی نمیدانست.
بخفتند آن دو دلبر همچنین مست
که تا باد سحرگه بر زمین جست
هوش مصنوعی: آن دو دلبر چنان مست خوابیدهاند که تا زمان صبح، باد روی زمین را میوزد.
سپاه روز چون بر شب غلو کرد
نسیم صبح جان را تازه رو کرد
هوش مصنوعی: وقتی روز با لشکر خود بر شب غلبه میکند، نسیم صبح جان را تازه و شاداب میکند.
بگوش آمد ز دریای سیاهی
خروش مرغ شبگیر از پگاهی
هوش مصنوعی: صدای مرغ شب از دل تاریکی و سکوت شب به گوش میرسد و نوید صبح را میدهد.
ز باد صبح گل سرمست برجست
نگر گل چون بود در صبحدم مست
هوش مصنوعی: از نسیم صبحگاهی، گل خوشبو و سرمست را تماشا کن که چگونه در آغاز صبح به زیبایی خود میبالد.
چو گل برخاست هرمز نیز برخاست
صبوحی را ز گلرخ باده درخواست
هوش مصنوعی: وقتی که گل شکوفا شد، هرمز نیز برخواست و از چهرهٔ گل، نوشیدنیای خواست.
گلش گفتا ز بویی میزنی خوش
خمارت میکند از مستی دوش
هوش مصنوعی: گلش به او گفت: بویی که از تو بلند میشود، بسیار خوشبو است و اثرش چنان است که انسان را مست میکند، مثل شب گذشته که تو را دچار حسی خوش کرده بود.
بدست خود می مخموریم ده
وزان پس درشدن دستوریم ده
هوش مصنوعی: با دست خود مشروبات مینوشیم و پس از آن به فرمانی که داریم، به سمت بیخبری میرویم.
بباید رفت چون روزست و ما مست
که تا برمانیابد چشم بد دست
هوش مصنوعی: باید برویم چون روز است و ما در مستی به سر میبریم، تا زمانی که چشم بد به ما نبیند.
که چون پیمانه پر گردد بناکام
بگرداند سر خود در سرانجام
هوش مصنوعی: وقتی که پیمانه پر میشود، ناچار سرنوشت خود را به سوی پایان تغییر میدهد.
بگفت این و میی خورد و میی داد
دم از آب قدح میزد پریزاد
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و شروع به نوشیدن می کرد و از یک جام آب می نوشید و در مورد زیبایی و جذابیت خود صحبت می کرد.
چو کرد آب قدح را آن پری نوش
شد او همچون پری در آب خاموش
هوش مصنوعی: وقتی آن پری آب شربت را نوشید، مانند پری در آب آرام و بیصدا شد.
بیفتادند هر دو مایهٔ ناز
ز مستی سرگران کرده ز سرباز
هوش مصنوعی: هر دو در حالی که مست و سرمست هستند، زیبایی و ناز خود را از دست دادهاند و به زمین افتادهاند.
یکی سر در کنار آن نهاده
غمش سر در میان جان نهاده
هوش مصنوعی: کسی سرش را به شانهٔ محبوبش گذاشته و غم و اندوهش را در دل و جانش قرار داده است.
یکی را پای آن یک گشته بالین
نهاده یار را بالین سیمین
هوش مصنوعی: کسی به کناری نشسته و سرِ دوستش را بر بالشتی از نقره قرار داده است.
دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه
وزین عالم وزان عالم اثر نه
هوش مصنوعی: دو عاشق هیچ اطلاعی از یکدیگر ندارند و نه از این دنیا و نه از آن دنیا تأثیری بر هم میگذارند.
ز خوب و زشت دنیا باز رسته
بکلّی از نیاز و ناز رسته
هوش مصنوعی: از زیباییها و زشتیهای دنیا کاملاً رهایی یافته و از نیاز و خودخواهی نیز آزاد شدهام.
شنودم از یکی مستی بآواز
که می زان میخورم کز خود رهم باز
هوش مصنوعی: از شخصی در حال مستی شنیدم که با صدایی بلند میگوید: "من از این شراب مینوشم تا از خودم دور شوم."
چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند
سپیده صد هزاران زرده بفگند
هوش مصنوعی: زمانی که صبح فرود آمد و پرده شب را کنار زد، صدها نور زرد و درخشان در آسمان پدیدار شد.
سپیده از پس بالا درآمد
دُر صبح از بن دریا برآمد
هوش مصنوعی: صبحگاهی از دوردستها آغاز شد و نور صبحگاه مانند جوهری گرانبها از عمق دریا به آرامی بالا آمد.
چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر
دو دلبر دید پای هر دو در قیر
هوش مصنوعی: وقتی صبح روشن شد، دایهی سالخورده مشاهده کرد که هر دو عاشق، پایشان در قیر فرو رفته است.
نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای
نه می مانده، نه مجلسخانه برجای
هوش مصنوعی: نه خبری از نقل و داستان هست و نه شمعی بر روی میز قرار دارد. نه شرابی مانده و نه مکان مجلس باقیمانده است.
جهان روشن شده، شمعی نشسته
شرابی ریخته، جامی شکسته
هوش مصنوعی: جهان پر از روشنایی شده است، شمعی در گوشهای قرار دارد و شرابی روی زمین ریخته شده است، در حالی که جامی نیز شکسته است.
همه خانه قدح پاره گرفته
زمین سیمای میخواره گرفته
هوش مصنوعی: تمام خانهها با جامهای شکسته پر شده و زمین چهرهی میهای نوشیده را به خود گرفته است.
درآمد دایه و فریاد در بست
زبانگش دلگشای از جای برجست
هوش مصنوعی: دايه وارد شد و با صدای بلند، زبانش را برای بیان احساساتش باز کرد و دل را شاد کرد.
چو هرمز دید گل را جست بر پای
که تا بدرود کردش مست برجای
هوش مصنوعی: هرمز که گل را دید، با شتاب به پای او رفت، تا زمانی که او را با حالتی سرمست وداع کند.
چو می بدرود کرد آن رشک مه را
ز بوسه بدرقه برداشت ره را
هوش مصنوعی: وقتی که می از آن مه زیبا خداحافظی کرد، با بوسهای او را بدرقه کرد و راهش را ادامه داد.
گل خورشید رخ برخاست و دایه
روان دایه پس گل همچو سایه
هوش مصنوعی: بهار به همراه تابش آفتاب و زیبایی گلها برپا شد و مادر طبیعت مانند سایهای به دور آنها میگردد.
بسوی قصر شد، وان روز تا شب
ز شوق آن شبش میگفت یا رب
هوش مصنوعی: به سمت قصر رفت و از صبح تا شب به شوق آن شب مدام دعا میکرد و میگفت: کاش!
گهی میکرد ازان مستی خمارش
گهی زان ناز و آن بوس و کنارش
هوش مصنوعی: گاهی از مستی و نشئگی به حالتی میرسید که خمار و بیحال میشد، و گاهی هم از ناز و طنازی و بوسه و محبتش سرحال و شاداب میگردید.
گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد
گهی زان آرزو فریاد میکرد
هوش مصنوعی: گاهی از خوشیها و لذتها صحبت میکرد و یادشان میکرد، و گاهی از آرزوهایش ناامید و ناله میکرد.
گهی زان خوشدلیها باز میگفت
گهی میخاست، گاهی باز میخفت
هوش مصنوعی: گاهی از خوشدلیها صحبت میکرد و دوباره به یادآوری آن لحظات میپرداخت، گاه نیز در تلاش برای درک بیشتر بود و گاهی دوباره سکوت میکرد.
کنون بنگر که گردون چه جفا کرد
که تا آن هر دو را از هم جدا کرد
هوش مصنوعی: حالا نگاه کن که چه ظلمی بر سر ما آوردند و چگونه باعث شدند که ما از یکدیگر جدا شویم.
فلک گویی یکی بازیگر آمد
که هر ساعت برنگی دیگر آمد
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که زمان مانند یک بازیگر است که هر لحظه با حالتی جدید و متفاوت ظاهر میشود.
فلک دانی که چیست ای مرد باهش
یکی بیگانه پرور، آشنا کش
هوش مصنوعی: ای مرد باهوش، آیا میدانی که جهان چیست؟ کسی که در آغوش غریبهها پرورش یافته است، به دوست و آشنا نزدیکتر باش.
بدین چون مدّتی بگذشت از ایام
گل و هرمز نیاسودند از کام
هوش مصنوعی: پس از گذشت مدت زمانی از روزهای خوش و دلانگیز، آنها از آرزوهای خود و لذتهای آن زمان دست نکشیدند.
گهی کام و گهی ناکام بودی
گهی جام و گهی پیغام بودی
هوش مصنوعی: گاهی در زندگی انسان به خوشی و کامیابی دست مییابد و گاهی به ناکامی و ناامیدی دچار میشود. در برخی از مواقع با موفقیت و شادی مواجه میشود و در مواقعی دیگر پیامهایی از شکست و چالش دریافت میکند.
گهی با هم گهی بی هم نشسته
گهی هم غم گهی همدم نشسته
هوش مصنوعی: گاهی با هم و گاهی بدون هم نشستهاند، گاهی در کنار غم و گاهی در کنار شادی نشستهاند.
جهان بر کام خود راندند یک چند
ولیک از کار آن هر دو فلک خند
هوش مصنوعی: مدتی جهان بر اساس خواستههای خود پیش رفت و به کام خود حرکت کرد، اما در پایان از نتیجهی کار آن دو آسمان به تمسخر گذشت.
نمی کرد آسیاب چرخ در کوب
از آن بود آسیا بر کام جاروب
هوش مصنوعی: آسیاب نمیچرخید و کار نمیکرد، چون آنچه در نظر داشت، با واقعیت مطابقت نداشت. زمینگیر بودن یا بیاثر بودن باعث شد که آسیا نتواند به خواستههای خود برسد.
گل از دل دانهیی در خورد میکاشت
بعشرت آسیا بر گرد میداشت
هوش مصنوعی: گل از دل دانهای میکاشت تا به شادابی آسیا برگردد.
چه شادی و چه غم آنجا که او شد
همه در آسیای او فرو شد
هوش مصنوعی: در جایی که او حضور دارد، تمام شادیها و غمها به یکجا جمع میشوند و تحت تأثیر او قرار میگیرند.
ندانستند از اوّل این جهان را
که آخر چه درآید از پس آنرا
هوش مصنوعی: هیچکس از ابتدا ندانسته که در این دنیا چه خواهد شد و در نهایت به چه نتایجی منجر خواهد شد.
جهان با یک شکر صد نیش نی داشت
دمی شادیش سالی غم ز پی داشت
هوش مصنوعی: دنیا با یک قاشق شکر، بسیار تلخی دارد و لحظهای خوشحالی آن، یک سال غم را به دنبال دارد.
اگر گل بر جهان خندید یک روز
ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز
هوش مصنوعی: اگر روزی گل بر دنیا لبخند زد و شاد شد، ببین که چگونه هر شیشهای از درد و غم اشک میریزد.
ز دنیا آدمی را خرّمی نیست
کسی کوخرّمست او آدمی نیست
هوش مصنوعی: هیچ انسانی در این دنیا خوشحال و خوبی ندارد، مگر آنکه خوشبختی او را انسان واقعی بنامیم.
حاشیه ها
1388/04/19 17:07
رسته
بیت: 89
غلط: نی ز
درست: نیز
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.