گنجور

بخش ۲۳ - زاری هرمز در عشق گل پیش دایه

چنین گفت آنکه بحری بود در گفت
که گاهی دُر فشاند و گاه دُر سُفت
که چون هرمز به عشق گل میان بست
دل پرخون در آن دلبربجان بست
چو شد زان ماه آهو چشم خسته
چو شیری مست گشت از بند جسته
ز گل همچون شکر در آب بگداخت
بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
ز گل چون بلبلی در زاری آمد
میان خاک در خونخواری آمد
ز گل درپای دل صد خارش افتاد
دلش از دست رفت و کارش افتاد
ز نرگس بر گلش خونابه میشد
دلش چون گندمی بر تابه میشد
ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت
که زیر شعله چون اخگر نهان گشت
دو آتش همچو بادی دررسیدند
به یک ره بر دل و جانش دمیدند
چنان زیر و زبر شد زان دو آتش
که آتش همچو او شد او چو آتش
ز بس آتش که داشت او در دل تنگ
برو میسوخت چون آتش دل سنگ
نهان زان گشت زیر سنگ آتش
که می بگریخت زان دلتنگ آتش
ز بی صبریش دل را بیم جان بود
چو بیدل بود بی صبریش ازآن بود
صبوری را دلی بر جای باید
ز سودایی و بیدل صبر ناید
چو هرمز می‌نیافت از خود صبوری
هزاران رنج یافت از درد دوری
بدل گفتا چه کردی ای سیه روز
که جستی دوری از دُرّ شب افروز
فرا درآمده اقبالت از بام
ز دستت رفته و تو مانده در دام
چو نیکویی نیامد سازگارت
به پایان بر به سختی روزگارت
کسی را ماه آید زآسمان پیش
چگونه در زمین گنجد بیندیش
کسی گنجی به دست آورده بی رنج
چگونه دست نگشاید بدان گنج
کسی را بی صدف دُرّ شب افروز
چگونه بیخودش دارد شب و روز
دریغا ماهروی من کجا شد
کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد
دریغا کز چنان دُر دور ماندم
وزو همسنگ دریا خون فشاندم
دریغا کانچنان گنجی نهان گشت
وزو چون گنج جانم خاکدان گشت
که کرده‌ست اینکه من کردم چه سازم
چو در ششدر فروماندم چه بازم
مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق
به نادانی شدم زو همچو او طاق
چو روزی ره به سر آمد درین کار
دل هرمز به جان آمد ازین بار
به گرد باغ درمیگشت پیوست
به بوی دایه چون شوریدهٔ مست
رسید القصه روزی دایهٔ پیر
نهاد از بهر هرمز دام تزویر
چو هرمز دایه را در گلستان دید
تو گفتی تشنه‌ای آب روان دید
به پیش دایه شد چون شرمساری
ز شرم دایه چشمش چشمه ساری
چو هرمز را برِ خود دید دایه
بر آن خورشید رخ افگند سایه
گره بر ابروی پرچین زد ازوی
قدم در خشم و دم در کین زد ازوی
ازو بگذشت و نادیدارش آورد
نکرد آزرم در آزارش آورد
دم لایلتفت میزد ز هرمز
که با هرمز ندارم کار هرگز
چو هرمز دایه را با خود به کین دید
به غایت سهمناک و خشمگین دید
برِ او رفت و گفت ای دایه آخر
به بادم برمده سرمایه آخر
سخنها پیش تو بی‌خرده گفتم
ز سرمستی برون از پرده گفتم
تو بر نادانیم اکنون تفو کن
ندانستم خطا کردم عفو کن
ز پای افتاده بودم بی دل و مست
نگیرد هیچکس از مست بر دست
به بازی گر نمودم زرق و دستان
چنین باری، عجب نبود ز مستان
ز من کینه مگیر ای سیم سینه
که از مستان کسی نگرفته کینه
ز مستان کار ناهموار آید
چو نیک آید ز من بسیار آید
اگر بی مهریی دیدی ز مستی
به هشیاری چرا در کین نشستی
چو بودم من ز مستی در خرابی
به هشیاری ز من سر می چه تابی
چو بینی در خرابی کار ناساز
در آبادی بنتوان گفت ازآن باز
کنون از مهر گل چون موم گشتم
چو موی لقمه نامعلوم گشتم
چو روی از عشق او دیدی بنفشم
ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم
ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم
وزین آتش ز سر بگذشت آبم
خدا را دایه، درمانی کن آخر
علاج درد حیرانی کن آخر
مشو در تاب از جسم چو مویم
مشو در خط ز کین من چو رویم
چو دل مرغ تو شد بر وی زدی تیر
نهادی بر رهش دامی گلو گیر
چو در دام خود آوردی تمامم
دمی در دم برون آور ز دامم
تو نیکی کن اگر بد کرده‌ام من
که آن بد با دل خود کرده‌ام من
تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد
که هرگز از نکوکاری زیان کرد؟
مرا یک قطرهٔ خونست خود رای
که دل میخواندش هرکس به هر جای
چو در پای تو افتم سرنگون من
از آن قطره بریزم جوی خون من
مکن ای دایه، این تندی رها کن
به نرمی چارهٔ این مبتلا کن
نگر کز عشق سودایی شدم من
سر غوغای رسوایی شدم من
ندارم دست و دستاویزی ازین بیش
دلم از دست شد مستیز ازین بیش
چو شمعم چند سوزان داری آخر
بده پروانه گر جان داری آخر
چو من چون شمع مردم در سحرگاه
چه حاصل گر دهی پروانه آنگاه
بگفت این و ز نرگسهای مخمور
فرو بارید مروارید منثور
ز سوز عشق سروَش سرنگون گشت
به روی او روانه جوی خون گشت
هوای گل چو نیرنگ بلا زد
دلش چون ذرّه‌ای دم در هوا زد
ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی
به زاری دایه گریان گشت بر وی
به پاسخ گفت ای هرمز دگر نیز
نخواهم خوردنت خون جگر نیز
چو جان گلرخم از تست زنده
چرا پیشت نباشد دایه بنده
کنون آن رفت ازین پس بنده‌ام من
چگونه بنده‌ای تا زنده‌ام من
غرامت کرده‌ام با دلستانی
غرامت میکشم با تو به جانی
مرا چون زین غرامت بیم جانست
سرم چون عنکبوتی در میانست
چه گر از عنکبوتی هیچ ناید
هم آخر پرده داری را بشاید
نهم چون عنکبوتان تا ز آغاز
که در پرده نکوتر باشد این راز
شب و روز از غم پرده دریدن
ندارم کار جز پرده تنیدن
کنون رفتم به عذر آن بر ماه
کنم آن ماه را زین مهر آگاه
رسانم هر دو را چون ماه با مهر
نشانم مهر و مه را چهر بر چهر
چو دو تنگ شکر با هم نشینند
جهانی چون مگس باری ببینند
چو من در تنگ دارم هر دو شکّر
مگس کی پر زند با هر دو دلبر
چو من چون عنکبوتان پرده‌دارم
مگس را زنده در پرده نیارم
اگر من یک مگس بینم برین در
زنم همچون مگس دو دست بر سر
ز هر در دایه مشتی دم فرو خواند
بسی افسانه و افسون برو خواند
بسی بازار گلرخ تیزتر کرد
جهان عشق پر شور و شکر کرد
نهاد القصّه او را در شبانگاه
اساس وعده در خلوتگه ماه
نهانی راست شد معیاد گاهی
که جمع آیند خورشیدی و ماهی
دل هرمز از آن شادی چنان شد
که گویی مغز او چون زعفران شد
بیامد دایه چون بادی بر گل
چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل
گلش گفت ای گرامی تر ز جانم
چه آوردی خبر از گلستانم
چسانت پرسم از گرد ره آخر
بگو شیر آمدی یا روبه آخر
جوابش داد کای گل در جهان من
ندیدم همچو هرمز یک جوان من
به همّت از خم گردون گذشته
به رفعت از جهان بیرون گذشته
فزونتر از فریدون و ز جمشید
گرانمایه شده زو فرّ خورشید
ندیدم مثل هرمز در نکویی
ندیده بودمش زین پیش گویی
چو چشمم رنگ نارنجی او دید
همی عقلم ترنج و دست ببرید
دهانی دارد از تنگی چو پسته
دو عنابش ز شرم دایه بسته
چنان در پسته تنگی بود و لغزش
که بیرون اوفتاد از پسته مغزش
برون از پسته مغزش مابقی بود
ازان معنی خط او فستقی بود
چو گرد بسته خطّ فستقی داشت
دلم را بوسه‌ای بر احمقی داشت
بر آنم داشت دل تا لب گشایم
ز لعلش ناگهی شکّر ربایم
ولیکن عقل بر جایم نگه داشت
وگرنه دل بر آن شکّر شره داشت
چنان دل از خطش بیخویشتن بود
که گفتی خطّ او بر خون من بود
ترا این عشق ورزیدن حلالست
که چون هرمز به نیکویی محالست
درین معنی دلم تا آسمان شد
که بر ماه زمین عاشق توان شد
روا دارم که او را دوست داری
که او را هست جای دوستداری
نسازی کار با او با که سازی
نبازی عشق با او با که بازی
چو من آن مرغ را بیدانه دیدم
به مشتی دانه در دامش کشیدم
بسی دم دادمش القصه باری
چو راضی گونه‌ای شد بیمداری
نهادم وعده تا چون شب درآید
ترا صبحی ز وصل او برآید
دو دل در عیش جان افروز دارید
به هم هر دو شبی چون روز دارید
فرو خواهد شدن این دم سرانجام
دمی دستی برآرید ای دلارام
چو گل از دایه بشنود این سخن را
چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را
بدو گفت ای به تو دل زنده جانم
چگونه شکر تو گفتن توانم
چه گویم هرچه گویم بیش ازآن باد
که رحمت بر چنان کام و زبان باد
خدایم رحمتی بنهاد در تو
نکو کردی که رحمت باد بر تو
کنون ماییم و روی دوست امشب
چو پسته با شکر هم پوست امشب
گل عاشق همه شب با دل افروز
شکر در تنگ خواهد داشت تا روز
اگر صبحی ز شام ما برآید
دمی از ما به کام ما برآید
چو گردون را معلّق گشت رایت
ز انجم نه ورق شد پر روایت
ستاره ازکبودی رخ برافروخت
مه نو چون جهودان زرد بردوخت
نقاب از روی گردون برگرفتند
هزاران شمع زرّین درگرفتند
فلک زان بود پر شمع شب افروز
که مروارید میپیوست تا روز
چو شد روز و شب دیگر درآمد
فرو شد آفتاب و مه برآمد
نشسته بود هرمز منتظروار
که تا با گل کند در باغ دیدار
برای شکّری زان لعل خندان
نهاده چشم و کرده تیز دندان
دلش در بر تپان تا چون کند او
که خار گل ز پا بیرون کند او
چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت
چو خورشیدی گل سیراب بفروخت
به باغ آمد چو ماهی دایه در پس
به شکل آفتاب و سایه در پس
چو هرمز دید در مهتاب ماهی
دلش بیهوش شد برداشت آهی
چو خوشه سر به سوی ماه میشد
دلی چون خور رخی چون کاه میشد
گل خوشرنگ باقدّ چو سروی
خرامان پیش آمد چون تذروی
به نرگس در فسونگاری عمل کرد
به غمزه مشکلات عشق حل کرد
ز لب برداشت مهر دلبری را
به رخ بنهاد اسبی مشتری را
به غمزه راه بر اختر فرو بست
به خنده دست بر شکّر فرو بست
درآمد بر زمین افکنده گیسو
لبی پرخنده و چینی بر ابرو
فرو پوشیده دیبایی ملّون
شده دیبا از آن زیبا مزین
از آن در زیر نقش روم بود او
که سر تا پای همچون موم بود او
به غایت موم او نقشی نکو داشت
زهی موم و زهی نقشی که او داشت
چو هرمز دید نقش دل گزین را
به خدمت بوسه زد روی زمین را
چو ماه او به خدمت راه بگرفت
زمین در پیش آمد ماه بگرفت
چو سایه از زمین بر ماه افتاد
گل خورشید رخ در راه افتاد
نمازش برد گل زیر چمن در
فتاده این شکرلب وان سمن‌بر
میی ناخورده مست افتاده هر دو
شده چون بیهشان بی باده هر دو
یکی را پای در گل مانده از عشق
یکی را دست بر دل مانده از عشق
یکی چون ماه در تاب اوفتاده
یکی چون ماهی از آب اوفتاده

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنین گفت آنکه بحری بود در گفت
که گاهی دُر فشاند و گاه دُر سُفت
هوش مصنوعی: این شخص که در سخنوری مانند دریا است، گاهی با شدت و قدرت صحبت می‌کند و گاهی هم به آرامی و نرمش.
که چون هرمز به عشق گل میان بست
دل پرخون در آن دلبربجان بست
هوش مصنوعی: وقتی هرمز به عشق گل دل می‌سپارد، قلبش پر از درد می‌شود و جانش را به دلبری می‌دهد.
چو شد زان ماه آهو چشم خسته
چو شیری مست گشت از بند جسته
هوش مصنوعی: وقتی از آن ماه، آهو با چشمان خسته دیده شد، مانند شیری مست شد و از قید و بند رهایی یافت.
ز گل همچون شکر در آب بگداخت
بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
هوش مصنوعی: گل مانند شکر در آب ذوب شد و بر اثر گرما، مانند شمعی که از حرارت ذوب می‌شود، گداخته گردید.
ز گل چون بلبلی در زاری آمد
میان خاک در خونخواری آمد
هوش مصنوعی: بلبلی از میان گل‌ها به سوی خاک آمد و در حالی که در حال خون‌خواری بود، به آنجا رسید.
ز گل درپای دل صد خارش افتاد
دلش از دست رفت و کارش افتاد
هوش مصنوعی: درد و رنج‌های بسیار بر دل آدمی سنگینی می‌کند و در نتیجه، عشق و احساسات او آسیب می‌بیند و ممکن است همه چیزش را از دست بدهد.
ز نرگس بر گلش خونابه میشد
دلش چون گندمی بر تابه میشد
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و لطافت نرگس، دلش مثل گندمی که روی تابه قرار می‌گیرد و داغ می‌شود، تحت تأثیر قرار می‌گیرد و خونابه می‌شود.
ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت
که زیر شعله چون اخگر نهان گشت
هوش مصنوعی: به خاطر عشق و احساس درد و تب ناشی از آن، به حدی دچار حالتی شدم که مانند آتش زیر خاکستر پنهان شدم.
دو آتش همچو بادی دررسیدند
به یک ره بر دل و جانش دمیدند
هوش مصنوعی: دو شعله مانند باد به یک مسیر آمدند و بر دل و جان او دمیدند.
چنان زیر و زبر شد زان دو آتش
که آتش همچو او شد او چو آتش
هوش مصنوعی: در پی آن دو آتش، اوضاع چنان به هم ریخت که آتش خود به اندازه او تبدیل شد و او نیز مانند آتش شد.
ز بس آتش که داشت او در دل تنگ
برو میسوخت چون آتش دل سنگ
هوش مصنوعی: او به خاطر آتش شدیدی که در دلش داشت، مثل سنگی که در آتش می‌سوزد، دمدمی و ناآرام بود.
نهان زان گشت زیر سنگ آتش
که می بگریخت زان دلتنگ آتش
هوش مصنوعی: آتش پنهانی زیر سنگی نهفته است که از آن دلتنگی می‌فرارند.
ز بی صبریش دل را بیم جان بود
چو بیدل بود بی صبریش ازآن بود
هوش مصنوعی: دل به خاطر بی‌صبری او در خطر است، چون بی‌خبر از حال خود بی‌صبر است و همین بی‌صبری باعث این حالت شده است.
صبوری را دلی بر جای باید
ز سودایی و بیدل صبر ناید
هوش مصنوعی: برای صبوری نیاز به قلبی است که محکم و ثابت باشد، زیرا از دل بی‌قرار و سردرگم نمی‌توان انتظار صبر داشت.
چو هرمز می‌نیافت از خود صبوری
هزاران رنج یافت از درد دوری
هوش مصنوعی: وقتی که هرمز از خود بی‌تابی کرد، هزاران رنج به خاطر درد جدایی را متحمل شد.
بدل گفتا چه کردی ای سیه روز
که جستی دوری از دُرّ شب افروز
هوش مصنوعی: بدل به کسی که در وضعیت بدی به سر می‌برد می‌گوید: چه کردهای که از جواهر نورانی شب دور افتادی؟
فرا درآمده اقبالت از بام
ز دستت رفته و تو مانده در دام
هوش مصنوعی: زمانی خوب بر تو رسیده است، اما تو به خاطر عمل‌هایت در شرایط سختی گرفتار شده‌ای.
چو نیکویی نیامد سازگارت
به پایان بر به سختی روزگارت
هوش مصنوعی: وقتی خوبی و نیکی به سراغت نیاید، باید در سختی‌های زندگی با قدرت و استقامت پیش بروی.
کسی را ماه آید زآسمان پیش
چگونه در زمین گنجد بیندیش
هوش مصنوعی: اگر کسی از آسمان ماه را ببیند، چگونه می‌تواند در زمین جا بگیرد و ذهنش را به آن مشغول کند؟
کسی گنجی به دست آورده بی رنج
چگونه دست نگشاید بدان گنج
هوش مصنوعی: کسی که بدون زحمت و تلاش موفق به کسب ثروتی شده است، چگونه می‌تواند از آن ثروت به آسانی چشم بپوشد یا آن را از دست بدهد؟
کسی را بی صدف دُرّ شب افروز
چگونه بیخودش دارد شب و روز
هوش مصنوعی: کسی که لایق و ارزشمند است، چگونه می‌تواند بی‌دلیل و بی‌هدف شبانه‌روز زندگی کند.
دریغا ماهروی من کجا شد
کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد
هوش مصنوعی: ای کاش ماهروی من کجا رفته است، زیرا به واسطه او پشتم مانند ماه نو دو نیم شده است.
دریغا کز چنان دُر دور ماندم
وزو همسنگ دریا خون فشاندم
هوش مصنوعی: ای کاش که از آن گوهر عزیز دور نمانده بودم و به خاطر او که همتایش دریا است، خون گریه کرده‌ام.
دریغا کانچنان گنجی نهان گشت
وزو چون گنج جانم خاکدان گشت
هوش مصنوعی: افسوس که چنین گنجی پنهان شد و از آن، مانند گنجی که در دل دارم، بدنم به خاک تبدیل گردید.
که کرده‌ست اینکه من کردم چه سازم
چو در ششدر فروماندم چه بازم
هوش مصنوعی: چه کسی باعث شده که من چنین کاری کنم؟ چه باید بگویم وقتی در این وضعیت گرفتار مانده‌ام و هیچ راهی به عقب ندارم؟
مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق
به نادانی شدم زو همچو او طاق
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ی چشم سر خود، در آفاق همتایی ندارم و مانند او از این حسرت به سر می‌برم که تنها و بی‌همتا هستم.
چو روزی ره به سر آمد درین کار
دل هرمز به جان آمد ازین بار
هوش مصنوعی: وقتی روزی عمر به پایان برسد، دل هرمز از این بار سنگین جان می‌گیرد و رها می‌شود.
به گرد باغ درمیگشت پیوست
به بوی دایه چون شوریدهٔ مست
هوش مصنوعی: در باغ می‌چرخید و به دنبال عطر و بوی دایه بود، همان‌طور که یک دیوانه به شوقی پرتلاطم در حال گشتن است.
رسید القصه روزی دایهٔ پیر
نهاد از بهر هرمز دام تزویر
هوش مصنوعی: در نهایت روزی، پرستار سالخورده برای هرمز دام فریبی قرار داد.
چو هرمز دایه را در گلستان دید
تو گفتی تشنه‌ای آب روان دید
هوش مصنوعی: در گلستان، وقتی هرمز دایه را دید، به نظر می‌رسید که او عطش آب روان را دارد.
به پیش دایه شد چون شرمساری
ز شرم دایه چشمش چشمه ساری
هوش مصنوعی: نوزاد به پیش دایه رفت و از ترس و شرم او، چشمش مانند چشمه‌ای پرآب شد.
چو هرمز را برِ خود دید دایه
بر آن خورشید رخ افگند سایه
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز خود را در آینه دید، دایه‌اش سایه‌ای بر چهره‌اش افکند مانند سایه خورشید.
گره بر ابروی پرچین زد ازوی
قدم در خشم و دم در کین زد ازوی
هوش مصنوعی: او با ابروهای کمانی خود، نشانه‌ای از خشم و کینه به نمایش گذاشت.
ازو بگذشت و نادیدارش آورد
نکرد آزرم در آزارش آورد
هوش مصنوعی: او از کنار او گذشت و نتوانست خود را از احساس شرم در آزار او خلاص کند.
دم لایلتفت میزد ز هرمز
که با هرمز ندارم کار هرگز
هوش مصنوعی: دمی به دقت و توجه به هرمز اشاره می‌کند و می‌گوید که هیچ‌گونه رابطه یا کارایی با او ندارد و هرگز نمی‌خواهد با او ارتباط برقرار کند.
چو هرمز دایه را با خود به کین دید
به غایت سهمناک و خشمگین دید
هوش مصنوعی: هرمز که دایه را با خود دید، به شدت خشمگین و نگران شد.
برِ او رفت و گفت ای دایه آخر
به بادم برمده سرمایه آخر
هوش مصنوعی: او به دایه‌اش گفت: ای شیرین‌زبان، جانم به لب رسیده و دارایی‌ام به پایان رسیده است.
سخنها پیش تو بی‌خرده گفتم
ز سرمستی برون از پرده گفتم
هوش مصنوعی: من در حالت سرمستی و شیدایی، تمام حرف‌هایم را بدون هیچ کم و کاستی و پنهانی، برای تو بیان کردم.
تو بر نادانیم اکنون تفو کن
ندانستم خطا کردم عفو کن
هوش مصنوعی: من به خاطر نادانی‌ام بر تو نفرت می‌ورزم، اما اکنون متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام، لطفاً مرا ببخش.
ز پای افتاده بودم بی دل و مست
نگیرد هیچکس از مست بر دست
هوش مصنوعی: من بی‌دل و بی‌حال بر زمین افتاده بودم و هیچ‌کس از حالت مستی من انگشت بر نداشت.
به بازی گر نمودم زرق و دستان
چنین باری، عجب نبود ز مستان
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به یک بازی یا نمایشی که کردم نگاه کنم و ببینم با چه دقتی آن را به اجرا درآوردم، تعجبی ندارد که زمستان با تمام سردی‌اش، باز هم با من همراهی کند.
ز من کینه مگیر ای سیم سینه
که از مستان کسی نگرفته کینه
هوش مصنوعی: از من کینه به دل نگیر ای دل زیبا، زیرا هیچ‌کس از مستان و عاشقان، کینه‌ای به دل نمی‌گیرد.
ز مستان کار ناهموار آید
چو نیک آید ز من بسیار آید
هوش مصنوعی: وقتی مستان کار سختی را انجام می‌دهند، در صورتی که خوب پیش برود، از من بسیار بهره می‌برند.
اگر بی مهریی دیدی ز مستی
به هشیاری چرا در کین نشستی
هوش مصنوعی: اگر از کسی بی‌مهری و بی‌احساسی دیدی، به خاطر حالاتی که خودت داری، چرا در تلاطم کینه و خشم می‌مانی؟
چو بودم من ز مستی در خرابی
به هشیاری ز من سر می چه تابی
هوش مصنوعی: زمانی که در حالت خراب و به هم ریخته‌ای بودم، برایم امکان نداشت که بتوانم به وضوح و آگاهی فکر کنم یا احساس کنم.
چو بینی در خرابی کار ناساز
در آبادی بنتوان گفت ازآن باز
هوش مصنوعی: وقتی دیدی که در کارهای نامناسب و خراب‌شده، نشانه‌هایی از آبادانی وجود ندارد، نمی‌توانی امیدوار باشی که به راحتی بتوان از آن وضعیت خارج شد.
کنون از مهر گل چون موم گشتم
چو موی لقمه نامعلوم گشتم
هوش مصنوعی: اکنون به خاطر عشق، مانند موم نرم و انعطاف‌پذیر شدم و همچون لقمه‌ای نامشخص و گنگ، حالت و شکل مشخصی ندارم.
چو روی از عشق او دیدی بنفشم
ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم
هوش مصنوعی: زمانی که تو روی زیبا و جذاب او را دیدی، من از شدت بی‌رحمی‌ات به پایین پایم انداخته شدم.
ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم
وزین آتش ز سر بگذشت آبم
هوش مصنوعی: از گل هم دچار درد و آزار شدم و هم به شوق و لذت. از این آتش، آبروی من هم از بین رفت.
خدا را دایه، درمانی کن آخر
علاج درد حیرانی کن آخر
هوش مصنوعی: ای خدا، به من رحم کن و مظهر درمان دردهای درونی‌ام شو، تا این آشفتگی و سرگردانی‌ام به پایان برسد.
مشو در تاب از جسم چو مویم
مشو در خط ز کین من چو رویم
هوش مصنوعی: از بدن خود مانند مو ناراحت نشو و از چهره من به خاطر کینه‌ام دلخور نشو.
چو دل مرغ تو شد بر وی زدی تیر
نهادی بر رهش دامی گلو گیر
هوش مصنوعی: زمانی که دل تو به شوق پرواز مرغی به پرواز درآمد، تیر شوق را به سوی آن فرستادی و دامی بر سر راهش گذاشتی تا آن را گرفتار کنی.
چو در دام خود آوردی تمامم
دمی در دم برون آور ز دامم
هوش مصنوعی: وقتی که مرا در دام خود گرفتار کردی، لحظه‌ای béشمار از آن دام بیرونم آور.
تو نیکی کن اگر بد کرده‌ام من
که آن بد با دل خود کرده‌ام من
هوش مصنوعی: اگر من نیکی کنم و تو بدی از من دیده‌ای، نیکیت را فراموش نکن، زیرا آن بدی که از من دیده‌ای، نتیجه عمل خودم است.
تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد
که هرگز از نکوکاری زیان کرد؟
هوش مصنوعی: زمانی که می‌توانی کار نیکویی انجام دهی، این کار را بکن، زیرا هرگز از انجام کار خوب ضرر نمی‌کنی.
مرا یک قطرهٔ خونست خود رای
که دل میخواندش هرکس به هر جای
هوش مصنوعی: من یک قطره خون دارم که خودسرانه عمل می‌کند و هر کسی به نوعی آن را جذب می‌کند.
چو در پای تو افتم سرنگون من
از آن قطره بریزم جوی خون من
هوش مصنوعی: وقتی به پای تو می‌افتم و سرم به زمین می‌افتد، از آنجا مثل قطره‌ای که بیفتد، خونم به راه می‌افتد.
مکن ای دایه، این تندی رها کن
به نرمی چارهٔ این مبتلا کن
هوش مصنوعی: این شعر به شخصی اشاره دارد که از کسی می‌خواهد تا با ملایمت و مهربانی برخورد کند و به جای تندی و خشونت، به فکر حل مشکل او باشد. پیشنهاد می‌شود که با آرامش و دلسوزی به این موضوع پرداخته شود.
نگر کز عشق سودایی شدم من
سر غوغای رسوایی شدم من
هوش مصنوعی: نگاه کن که من به خاطر عشق، دچار جنون شده‌ام و حالا در میان شور و هیاهوی رسوایی قرار گرفته‌ام.
ندارم دست و دستاویزی ازین بیش
دلم از دست شد مستیز ازین بیش
هوش مصنوعی: دیگر هیچ چیزی برای من باقی نمانده و دلم دیگر طاقت ندارد، نمی‌توانم بیشتر از این تحمل کنم.
چو شمعم چند سوزان داری آخر
بده پروانه گر جان داری آخر
هوش مصنوعی: من مثل شمعی هستم که سوزانده می‌شوم. اگر جان می‌خواهی، به من اجازه بده پروانه‌وار در کنارت باشم.
چو من چون شمع مردم در سحرگاه
چه حاصل گر دهی پروانه آنگاه
هوش مصنوعی: اگر من مانند شمعی در سپیده دم بمیرم، پروانه‌ای که به دور من می‌چرخیده چه فایده‌ای خواهد داشت؟
بگفت این و ز نرگسهای مخمور
فرو بارید مروارید منثور
هوش مصنوعی: گفت این جمله را و از نرگس‌های سرمست، دانه‌های درخشانی مانند مرواید بر زمین ریخت.
ز سوز عشق سروَش سرنگون گشت
به روی او روانه جوی خون گشت
هوش مصنوعی: به خاطر درد عشق، فرشته‌ای از آسمان سقوط کرد و به سوی او، جریان خون به راه افتاد.
هوای گل چو نیرنگ بلا زد
دلش چون ذرّه‌ای دم در هوا زد
هوش مصنوعی: دلش مانند یک ذره در هوا به بازی و تلاطم افتاده است، چرا که هوای گل، هم چون نیرنگی از بلا و سختی، او را به چالش کشیده است.
ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی
به زاری دایه گریان گشت بر وی
هوش مصنوعی: از شدت اشک‌هایی که به خاطر او از چشمانم ریخته شد، حالا دایه‌ای که در کنار اوست، به دنبال او می‌گرید.
به پاسخ گفت ای هرمز دگر نیز
نخواهم خوردنت خون جگر نیز
هوش مصنوعی: او پاسخ داد: ای هرمز، دیگر نخواهم تو را بخورم؛ حتی اگر خون دل هم بخورم.
چو جان گلرخم از تست زنده
چرا پیشت نباشد دایه بنده
هوش مصنوعی: وقتی که جانم در زیبایی توست، چرا دایه و پرستار من در کنارم نیست؟
کنون آن رفت ازین پس بنده‌ام من
چگونه بنده‌ای تا زنده‌ام من
هوش مصنوعی: حال که آن شخص رفته، من چگونه می‌توانم بنده و serviteur (خدمتگزار) باقی بمانم تا وقتی که زنده هستم؟
غرامت کرده‌ام با دلستانی
غرامت میکشم با تو به جانی
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و دلربایی‌ات، عذاب و رنج‌هایی را تحمل کرده‌ام و حالا هم برای تو و به خاطر تو این دردها را می‌چشم.
مرا چون زین غرامت بیم جانست
سرم چون عنکبوتی در میانست
هوش مصنوعی: من از این ترس دارم که در عوض غرامت تو جان خود را از دست بدهم، و سرم در میان خطرات مانند عنکبوتی گرفتار شده است.
چه گر از عنکبوتی هیچ ناید
هم آخر پرده داری را بشاید
هوش مصنوعی: اگر چیزی از عنکبوت نداشته باشی، باز هم در انتها باید به درستی رفتار کنی و اصول را رعایت کنی.
نهم چون عنکبوتان تا ز آغاز
که در پرده نکوتر باشد این راز
هوش مصنوعی: هنگامی که در دل شب مانند عنکبوت‌ها در تارهای زیبا و نازک زندگی می‌کنم، به رازی مهم پی می‌برم که در این پرده پنهان است.
شب و روز از غم پرده دریدن
ندارم کار جز پرده تنیدن
هوش مصنوعی: من از غم، شب و روز هیچ کاری ندارم جز اینکه پرده‌ای بسازم و به خودم بپوشم.
کنون رفتم به عذر آن بر ماه
کنم آن ماه را زین مهر آگاه
هوش مصنوعی: الان من به خاطر آن موضوع به ماه می‌روم تا او را از این محبت خود مطلع کنم.
رسانم هر دو را چون ماه با مهر
نشانم مهر و مه را چهر بر چهر
هوش مصنوعی: هر دو را به زیبایی مثل ماه با محبت بهم معرفی می‌کنم و زیبایی مهر و ماه را مثل چهره‌ای که در برابر هم است، نشان می‌دهم.
چو دو تنگ شکر با هم نشینند
جهانی چون مگس باری ببینند
هوش مصنوعی: زمانی که دو تنگ شکر کنار هم باشند، دنیا مانند مگس بارانی را می‌بیند.
چو من در تنگ دارم هر دو شکّر
مگس کی پر زند با هر دو دلبر
هوش مصنوعی: زمانی که من در شرایطی دشوار قرار دارم و هر دو عشق را در دل دارم، مگس چگونه می‌تواند با هر دو عشق پرواز کند؟
چو من چون عنکبوتان پرده‌دارم
مگس را زنده در پرده نیارم
هوش مصنوعی: من مانند عنکبوت، در دام خود پرده‌ای دارم و نمی‌گذارم مگس‌ها زنده در این دام بمانند.
اگر من یک مگس بینم برین در
زنم همچون مگس دو دست بر سر
هوش مصنوعی: اگر مگسی را ببینم، مانند مگس با دو دست بر سر خود می‌زنم و از آن فاصله می‌گیرم.
ز هر در دایه مشتی دم فرو خواند
بسی افسانه و افسون برو خواند
هوش مصنوعی: زهر در دایه اشاره به این دارد که چیزی به ظاهر شیرین و خوشایند، در واقع می‌تواند خطرناک و سمی باشد. همچنین بیانگر این است که بسیاری از داستان‌ها و افسانه‌ها می‌توانند حاوی پیام‌های پنهانی و ناراحت‌کننده باشند. در این جمله، دایه (پرورش‌دهنده) به نوعی نماینده گمراهی و فریب است که افراد را به سمت چیزهایی سوق می‌دهد که عواقب منفی خواهند داشت.
بسی بازار گلرخ تیزتر کرد
جهان عشق پر شور و شکر کرد
هوش مصنوعی: بازار زیبایی‌ها و دل‌ربایی‌ها به شدت رونق پیدا کرد و جنون عشق با شور و شوقی خاصی به شکوفایی رسید.
نهاد القصّه او را در شبانگاه
اساس وعده در خلوتگه ماه
هوش مصنوعی: داستان او را در شب به راه انداختند و نخستین وعده را در تنهایی و با نور ماه به او سپردند.
نهانی راست شد معیاد گاهی
که جمع آیند خورشیدی و ماهی
هوش مصنوعی: در زمان‌هایی خاص، زمانی که خورشید و ماه به هم بپیوندند، اتفاقاتی به وقوع می‌پیوندند که به طور پنهانی در حال شکل‌گیری هستند.
دل هرمز از آن شادی چنان شد
که گویی مغز او چون زعفران شد
هوش مصنوعی: دل هرمز از خوشحالی به اندازه‌ای شاد شد که گویی درون او مانند زعفران رنگین و خوشبو شده است.
بیامد دایه چون بادی بر گل
چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل
هوش مصنوعی: پرستار آمد، همچون بادی که به گل‌ها می‌وزد، گل هم خندان و شکرین به نظر می‌آید، مانند بلبل.
گلش گفت ای گرامی تر ز جانم
چه آوردی خبر از گلستانم
هوش مصنوعی: گل به کسی می‌گوید: ای عزیزتر از جانم، چه خبری از باغ و گلستان من داری؟
چسانت پرسم از گرد ره آخر
بگو شیر آمدی یا روبه آخر
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم از تو بپرسم؟ آخرین خبر را بگو، آیا به سمت شیر آمدی یا به سمت روباه؟
جوابش داد کای گل در جهان من
ندیدم همچو هرمز یک جوان من
هوش مصنوعی: او پاسخ داد: ای گل، در زندگی‌ام هیچ‌کس را چون هرمز ندیده‌ام.
به همّت از خم گردون گذشته
به رفعت از جهان بیرون گذشته
هوش مصنوعی: با تلاش و اراده، از محدودیت‌های دنیا فراتر رفته و به درجاتی عالی دست یافته‌ایم.
فزونتر از فریدون و ز جمشید
گرانمایه شده زو فرّ خورشید
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر آن است که شخصی به فضل و عظمت بیشتری از فریدون و جمشید، دو شخصیت بزرگ و معتبر فرهنگ ایرانی، دست یافته است و این برتری به دلیل نوری است که از خورشید سرچشمه می‌گیرد.
ندیدم مثل هرمز در نکویی
ندیده بودمش زین پیش گویی
هوش مصنوعی: من مانند هرمز، که در خوبی و نیکویی مثال‌زدنی است، کسی را ندیده‌ام و قبلاً هم از او چیزی نشنیده‌ام.
چو چشمم رنگ نارنجی او دید
همی عقلم ترنج و دست ببرید
هوش مصنوعی: وقتی چشمانم رنگ نارنجی او را دید، عقل و درکم از کار افتاد و نتوانستم حواسم را جمع کنم.
دهانی دارد از تنگی چو پسته
دو عنابش ز شرم دایه بسته
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف دهانی می‌پردازد که به دلیل تنگی شبیه به پسته است و به خاطر شرم، دو دانه انگور در آن بسته شده‌اند. این تصویر به نوعی حس ضعف و کم‌توانی را منتقل می‌کند.
چنان در پسته تنگی بود و لغزش
که بیرون اوفتاد از پسته مغزش
هوش مصنوعی: بسیار تنگ و لغزنده بود، به طوری که مغز او از پسته بیرون افتاد.
برون از پسته مغزش مابقی بود
ازان معنی خط او فستقی بود
هوش مصنوعی: مغز پسته نشان‌دهنده اصل و محتوای با ارزش آن است و چیزهای دیگر مانند پوست و ظواهر ممکن است کم‌اهمیت‌تر به نظر برسند. این بیت به این نکته اشاره دارد که در درون هر چیزی جوهر و معنی اصلی وجود دارد که باید به آن پرداخته شود.
چو گرد بسته خطّ فستقی داشت
دلم را بوسه‌ای بر احمقی داشت
هوش مصنوعی: دل من مانند حلقه‌ای از گرد، دلیلی مضحک و بی‌خود به من بخشیده بود.
بر آنم داشت دل تا لب گشایم
ز لعلش ناگهی شکّر ربایم
هوش مصنوعی: دل من به عشق او آکنده شده و وقتی لعلش (خون) را می‌نوشم، به طور ناگهانی شیرینیش را به دست می‌آورم.
ولیکن عقل بر جایم نگه داشت
وگرنه دل بر آن شکّر شره داشت
هوش مصنوعی: اما عقل مانع شد که به خواهش‌های دلم تن دهم، وگرنه دلم برای شیرینی‌های دنیا بسیار تمایل داشت.
چنان دل از خطش بیخویشتن بود
که گفتی خطّ او بر خون من بود
هوش مصنوعی: دل من به قدری تحت تأثیر خط او بود که انگار این نوشته‌ها بر روی خون من نقش بسته‌اند.
ترا این عشق ورزیدن حلالست
که چون هرمز به نیکویی محالست
هوش مصنوعی: عشق ورزیدن به تو جایز است، چون زیبایی تو مانند هرمز، غیرقابل دست‌یابی است.
درین معنی دلم تا آسمان شد
که بر ماه زمین عاشق توان شد
هوش مصنوعی: دل من برای این مفهوم به حدی پرواز کرد که به آسمان رسید، که عشق به زمین را به ماه نشان داد.
روا دارم که او را دوست داری
که او را هست جای دوستداری
هوش مصنوعی: می‌توانم قبول کنم که تو او را دوست داری، زیرا او جای دوست داشتن را دارد.
نسازی کار با او با که سازی
نبازی عشق با او با که بازی
هوش مصنوعی: اگر با او کاری نداشته باشی، چه کسی را می‌توانی برای کار کردن انتخاب کنی؟ عشق با او را هم نباید به بازی بگیری، چون این عشق خیلی جدی‌تر از بازی است.
چو من آن مرغ را بیدانه دیدم
به مشتی دانه در دامش کشیدم
هوش مصنوعی: وقتی آن پرنده را بدون دانه دیدم، با دستی که دانه‌ای در آن بود، او را به دام کشیدم.
بسی دم دادمش القصه باری
چو راضی گونه‌ای شد بیمداری
هوش مصنوعی: او را بسیار نصیحت کردم و پس از تلاش زیاد، بالاخره به حالتی رسید که رضایتش جلب شد و از نگرانی خارج شد.
نهادم وعده تا چون شب درآید
ترا صبحی ز وصل او برآید
هوش مصنوعی: قرار دادم که وقتی شب به پایان برسد و صبح بیاید، تو بتوانی وصالی از او را تجربه کنی.
دو دل در عیش جان افروز دارید
به هم هر دو شبی چون روز دارید
هوش مصنوعی: شما دو دل خوش و شاداب دارید که در شب‌ها به اندازه روز روشن و پرنشاط است.
فرو خواهد شدن این دم سرانجام
دمی دستی برآرید ای دلارام
هوش مصنوعی: این لحظه، لحظه‌ای است که همه چیز به پایان خواهد رسید. ای دلبر، لحظه‌ای دستت را بلند کن.
چو گل از دایه بشنود این سخن را
چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را
هوش مصنوعی: وقتی گل از پرستارش این سخن را می‌شنود، به زیبایی همچون مه، سرو بر افراشته‌اش را نشان می‌دهد.
بدو گفت ای به تو دل زنده جانم
چگونه شکر تو گفتن توانم
هوش مصنوعی: به او گفت: ای معشوق، دلی که به عشق تو زنده است، چگونه می‌توانم از تو سپاسگزاری کنم؟
چه گویم هرچه گویم بیش ازآن باد
که رحمت بر چنان کام و زبان باد
هوش مصنوعی: چه بگویم، هر چه بگویم از آن که رحمت بر چنین خواسته و زبانی وجود دارد، بیشتر نیست.
خدایم رحمتی بنهاد در تو
نکو کردی که رحمت باد بر تو
هوش مصنوعی: خداوند لطف و رحمت خود را در وجود تو قرار داده است، تو نیز با خوبی و نیکی خود آن را به نمایش گذاشتی و شایسته رحمت هستی.
کنون ماییم و روی دوست امشب
چو پسته با شکر هم پوست امشب
هوش مصنوعی: اکنون ما در کنار دوست هستیم و امشب مانند پسته‌ای هستیم که با شکر پوشیده شده است.
گل عاشق همه شب با دل افروز
شکر در تنگ خواهد داشت تا روز
هوش مصنوعی: گل عشق، در تمام طول شب با دل‌افروز خود، شکر را در آغوش خواهد فشرد تا روز روشن شود.
اگر صبحی ز شام ما برآید
دمی از ما به کام ما برآید
هوش مصنوعی: اگر روزی به دست ما، لحظه‌ای خوشی بیافتد، حتماً از دل ما شادی و رضایت خواهد تراوید.
چو گردون را معلّق گشت رایت
ز انجم نه ورق شد پر روایت
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان به هم ریخت و پرچم ستاره‌ها بر افراشته شد، دیگر نه داستانی باقی ماند و نه ورقی برای حکایت.
ستاره ازکبودی رخ برافروخت
مه نو چون جهودان زرد بردوخت
هوش مصنوعی: ستاره‌ای در آسمان با زیبایی درخشید و ماه نو همچون یهودیان با رنگ زرد به نظر می‌رسد.
نقاب از روی گردون برگرفتند
هزاران شمع زرّین درگرفتند
هوش مصنوعی: هزاران شمع طلایی روشن شدند و پرده از روی آسمان کنار رفت.
فلک زان بود پر شمع شب افروز
که مروارید میپیوست تا روز
هوش مصنوعی: آسمان چون شمعی است که شب را روشن می‌کند و در روشنایی‌اش مرواریدها درخشان می‌شوند تا اینکه روز فرا برسد.
چو شد روز و شب دیگر درآمد
فرو شد آفتاب و مه برآمد
هوش مصنوعی: وقتی که روز و شب دیگری آغاز شد، خورشید غروب کرد و ماه طلوع کرد.
نشسته بود هرمز منتظروار
که تا با گل کند در باغ دیدار
هوش مصنوعی: هرمز منتظر نشسته بود تا لحظه‌ای بیاید که بتواند در باغ ملاقات کند.
برای شکّری زان لعل خندان
نهاده چشم و کرده تیز دندان
هوش مصنوعی: برای خوشحالی و شکرگزاری از آن لبان سرخ و خندان، نگاهش را به آن‌ها دوخته و دندان‌هایش را تیز کرده است.
دلش در بر تپان تا چون کند او
که خار گل ز پا بیرون کند او
هوش مصنوعی: دلش در آغوش تپش می‌زند، چگونه می‌تواند او که خار گل را از پا بیرون کشد؟
چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت
چو خورشیدی گل سیراب بفروخت
هوش مصنوعی: وقتی که نیمه‌شب گذشت و ماه در آسمان تابید، گل‌های سرخ که شاداب و پرآب بودند، به مانند خورشید درخشان و زیبا به دیگران عرضه شدند.
به باغ آمد چو ماهی دایه در پس
به شکل آفتاب و سایه در پس
هوش مصنوعی: وقتی به باغ آمد، مانند ماهی که دایه‌اش در پس‌زمینه است، به شکلی درخشان و تابناک مانند آفتاب و سایه‌ای در پس‌زمینه حضور داشت.
چو هرمز دید در مهتاب ماهی
دلش بیهوش شد برداشت آهی
هوش مصنوعی: هرمز وقتی ماه را در نور مهتاب دید، دلش تحت تأثیر قرار گرفت و آهی از سر شوق برکشید.
چو خوشه سر به سوی ماه میشد
دلی چون خور رخی چون کاه میشد
هوش مصنوعی: وقتی خوشه‌ها به سوی ماه می‌چرخند، دلی مانند خورشید روشن و چهره‌ای مانند کاه نرم و لطیف می‌شود.
گل خوشرنگ باقدّ چو سروی
خرامان پیش آمد چون تذروی
هوش مصنوعی: گل زیبا و خوش‌رنگی مثل سرو بلند و خوش‌حرکت به جلو می‌آید، مانند دختران ناز.
به نرگس در فسونگاری عمل کرد
به غمزه مشکلات عشق حل کرد
هوش مصنوعی: بنفشه به زیبایی خود در جلب توجه تاثیر گذاشت و با ناز و اداهایش، سختی‌های عشق را آسان کرد.
ز لب برداشت مهر دلبری را
به رخ بنهاد اسبی مشتری را
هوش مصنوعی: از لبان شیرین محبوب، عشقی دلنشین بر دل نهاده شده است، گویی که آن عشق همچون اسبی خوش رفتار و زیبا آمده است.
به غمزه راه بر اختر فرو بست
به خنده دست بر شکّر فرو بست
هوش مصنوعی: چشمک زدن او راه ستاره را مسدود کرد و با لبخند، دستش را بر شکر قرار داد.
درآمد بر زمین افکنده گیسو
لبی پرخنده و چینی بر ابرو
هوش مصنوعی: یک فردی وارد زمین شده و موهایش را افشان کرده است، لبخندی بر لب دارد و ابروهایی با حالت خاص و زیبا دارد.
فرو پوشیده دیبایی ملّون
شده دیبا از آن زیبا مزین
هوش مصنوعی: پارچه‌ای رنگارنگ و زیبا که به شکل دلنشینی آراسته شده است، به خوبی پنهان شده و جلوه‌ای خاص دارد.
از آن در زیر نقش روم بود او
که سر تا پای همچون موم بود او
هوش مصنوعی: او در زیر تصویر روم، شخصی است که تمام وجودش مانند موم نرم و انعطاف‌پذیر است.
به غایت موم او نقشی نکو داشت
زهی موم و زهی نقشی که او داشت
هوش مصنوعی: او به زیبایی و دقت مانند موم، شکل و نقشی زیبا را به خود گرفته است، چه موم زیبا و چه نقشی که او به خود داده است.
چو هرمز دید نقش دل گزین را
به خدمت بوسه زد روی زمین را
هوش مصنوعی: هرمز وقتی تصویر دلخواه را دید، به نشانه احترام بر روی زمین بوسه زد.
چو ماه او به خدمت راه بگرفت
زمین در پیش آمد ماه بگرفت
هوش مصنوعی: وقتی که او به خدمت آمد، مانند ماهی که در آسمان می‌درخشد، زمین نیز در برابرش سر فرود آورد و تواضع کرد.
چو سایه از زمین بر ماه افتاد
گل خورشید رخ در راه افتاد
هوش مصنوعی: وقتی که سایه‌ای از زمین بر روی ماه افتاد، زیبایی خورشید نیز در مسیر خود نمایان شد.
نمازش برد گل زیر چمن در
فتاده این شکرلب وان سمن‌بر
هوش مصنوعی: نماز او مانند گلی است که زیر چمن افتاده و لب‌هایش همچون شکر و عطر سمن در فضا پخش شده است.
میی ناخورده مست افتاده هر دو
شده چون بیهشان بی باده هر دو
هوش مصنوعی: چنان به مستی افتاده‌اند که هر دو مانند دیوانگان شده‌اند، بدون اینکه حتی می‌نوشیده باشند.
یکی را پای در گل مانده از عشق
یکی را دست بر دل مانده از عشق
هوش مصنوعی: یکی به خاطر عشق در گل مانده و نمی‌تواند حرکت کند، و دیگری نیز با عشق، دستش بر روی دلش احساس تعلق و وابستگی می‌کند.
یکی چون ماه در تاب اوفتاده
یکی چون ماهی از آب اوفتاده
هوش مصنوعی: یکی مانند ماه در حال روشنایی و زیبایی افتاده است، در حالی که دیگری مانند ماهی از آب خارج شده و در شرایط سختی قرار دارد.

حاشیه ها

1388/04/19 17:07
رسته

بیت: 66
غلط: بگشذت
درست: بگذشت
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.