بخش ۲۱ - دگر بار رفتن دایه پیش هرمز
به گل گفتا که رفتم بار دیگر
ز سر گیرم هم امشب کار دیگر
چو روز این کار مینتوانم اکنون
به شب این قرعه برگردانم اکنون
بگفت این و فرود آمد ز منظر
ز پیش گل به نزد آن سمنبر
فگنده بود هرمز جامهٔ خواب
میی بر لب گرفته بر لب آب
ربابی در بر و تنها نشسته
به تنهایی ز نااهلان برسته
یقین میدان که تو در هیچ کاری
چو تنهایی، نیابی هیچ یاری
جوان چون دید روی دایهٔ پیر
ز خنده شکّرش آمیخت با شیر
به دایه گفت بی نوری تو امشب
چو بانگ طبل از دوری تو امشب
بیا بنشین و می بستان و می نوش
چو می خوردی سبک برخیز و مخروش
حریف آب دندان دل افروز
مکن بدمستی امشب همچو آن روز
سر دندان نمودم با تو ز آغاز
نگشتی کُند دندان آمدی باز
چرا باز آمدی ای جادوی پیر
که نتوان زد چو تو جادو به صد تیر
چرا آخر مرا بیدار کردی
ندانم تا چرا اینکار کردی
چو گرگ گرسنه ماندی معطل
مگر سیری نکردت بار اوّل
مرا کی دیو شب همخوابه باشد
که در شب دیو در گرمابه باشد
پس آنگه دایه آمد در مراعات
بدو گفت ای به رخ ماه از تو شهمات
تو میدانی که چون گل دیگری نیست
به زیبایی او سیمینبری نیست
بیا فرمان بر و این کار را باش
چو دل بردی ز گل دلدار را باش
زبان بگشاد هرمز کای بلایه
ندانم چون تو جادو هیچ دایه
مرا گویی که ترک خویشتن کن
اگر خواهی وگرنه کار من کن
همه کارم نکو شد تا کنون من
به کار عاشقی آیم برون من
مرا با گل به هم پهلوی این نیست
بسی اندیشه کردم روی این نیست
به کاری خوض باید کرد مادام
کزو بیرون توان آمد سرانجام
چنین عشقی عفو فرمای از من
چو یخ بستم فقع مگشای از من
چو دادش این جواب از جای رفت او
میی بر دایه ریخت و مست خفت او
بیامد دایه پیش گل دگر بار
دو چشمش گشته از غصه گهربار
به گل گفت از خرد بیگانهای تو
که از بیگانگی دیوانهای تو
درین سودا چو دیوت رهنمونست
که این هم نیز نوعی از جنونست
به سالوسی رگ جانم گشادی
به عشوه نان در انبانم نهادی
مرا در کار خود بر دام بستی
تو چون صیاد در گوشه نشستی
چرا باید کشیدن فقر و فاقه
که من نه صالحم این را نه ناقه
میم بر ریخت لختی سرزنش کرد
ز من خود را زمانی خوش منش کرد
چو حلقه بر درم زد او به خواری
چو خاک ره شدم از بردباری
تو خود دانی که چون من آن شنودم
دهن بربستم و خاموش بودم
ز هرمز یافتم من حصهٔ خویش
برو اکنون تو خود گو قصه خویش
میاور در میانم ای دل افروز
که من خود را برون آوردم امروز
ازین پاسخ دل گل موج خون ریخت
گهر زان موج از چشمش برون ریخت
سمند شادی او لنگی آورد
دلش چون چشم سوزن تنگی آورد
از آن غم دیده تر لب خشک برجست
به سوی بام شد دل داده از دست
ز سوزش تفت بر گردون رسیده
ز آه او ز آهن خون چکیده
عروس آسمان را خواب برده
خروس صبحدم را آب برده
نه ماه آن شب از آن ماتم برآمد
نه زان غم صبحدم را دم برآمد
همه شب آن ز دل افتاده در کوی
چو پرگاری به سر میگشت هر سوی
ز درد دل سرودی زار میگفت
خوشی با دل به هم اسرار میگفت
که ای دل کار خود کردی و رفتی
به آخر خون من خَوردی و رفتی
برو در عشق جانان راه جان گیر
به عشقی زنده شو ترک جهان گیر
اگر یک دم دهد در عشق دستت
بسی خوشتر بود از هرچه هستت
گلی از عشق در جانم شکفته
ولیک از چشم جانانم نهفته
همه گلها ز گل آرد برون سر
گل جانم ز دل آرد برون سر
چو من در عشق دستی خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
کجایی ای مرا چندین غم از تو
دلم نادیده شادی یک دم از تو
تویی شمع جهان افروز پیوست
منم پروانهٔ جان بر کف دست
تویی خورشید غرق نور مانده
منم چون ذرّه از تو دور مانده
تویی چون باز خوش برتر پریده
منم چون مرغ بسمل سر بریده
تویی چون روز با نور الهی
منم چون شب بمانده در سیاهی
تویی چون کوه سر بر اوج برده
منم چون کاه زیر گل فسرده
تویی دریای پر آب ایستاده
منم چون ماهی از آب اوفتاده
تویی چون چشمهٔ نیسان گشاده
منم چون تشنه حالی جان بداده
تویی تیغی چو آتش برگشاده
منم در پیش تیغت سر نهاده
فرو بست از غمت بر من جهان دست
بکن رحمی بکن گر جای آن هست
به آخر چون سحرگه باد برخاست
زبید و سرو و گل فریاد برخاست
سحرگه آه خونین برزد از دل
که گل را بوی خون میآید از دل
همه شب در میان خون به سر گشت
به هر دم بند عشقش سختتر گشت
عروس آسمان چون پردهدر شد
مه روشن به زیر پرده درشد
برآمد صبح همچون دایهٔ پیر
به بر در روز را پرورده از شیر
خلیل شعر طفلان ستاره
به یک دم درکشید از گاهواره
چو شاه شرق در مغرب فرو بست
پدید آمد ز مشرق چتر زربفت
ز تف دل رخ گلرخ چنان شد
که رویش زرد همچون زعفران شد
چو کاهی از ضعیفی مبتلا گشت
هوای هرمزش چون کهربا گشت
بجست از جای تا گیرد ره بام
چو مرغی کو جهد از حلقهٔ دام
چو دیدش دایه لب بگشاد از خشم
که ای در عشق آبت رفته از چشم
به تیغ تیز دل برکندم از تو
ز جور تو سپر بفکندم از تو
ز ناخوش خویی تو چند آخر
مشو بر بام بشنو پند آخر
خرد در زیر پای آوردهای تو
نکو پندم بجا آوردهای تو
برون ناکرده سر از جیب هر روز
شوی دامن کشان در پای ازین سوز
اگر گویم بکش دامن ز کینم
جهی با دست همچون آستینم
که میگوید تو گلروی بهاری
که تو همچون بن گل جمله خاری
که گفتت گل که تیره باد کامش
دِهی ویران و آبادست نامش
به نزدیکی سماع سور خوشتر
که هم بانگ دهل از دور خوشتر
فگندی از پگاهی زلف بر دوش
مگر شوریده خوابی دیدهای دوش
در آن اندیشهای تا بار دیگر
روی بر بام و سازی کار دیگر
نیاید ننگت ای بد نام آخر
توقف کن فرو آرام آخر
گلش گفت ای شده بی آگه از من
من اینم تو برو بگزین به از من
جهان بی او چگونه بینم آخر
دلم برخاست چون بنشینم آخر
دلش از عشق هرمز جوش میزد
به سوی بام میشد دوش میزد
چو شد بر بام هرمز بود در باغ
به یک دیدن نهادش بر جگر داغ
نقاب عنبرین از ماه برداشت
دل هرمز نفیر و آه برداشت
چنان دل بستهٔ او شد به یک راه
که باران بهاری ریخت بر ماه
برون افتاد چون آتش زبانش
ز حسرت آب آمد در دهانش
بدان شکّر چنان دندان فرو برد
که دندان گفتیش تا جان فرو برد
دلش دیوانهٔ زنجیر او شد
مریدی گشت و زلفش پیر او شد
قضا رفته قلم تقدیر رانده
شد او ناکام در زنجیر مانده
به زیر چشم روی دوست میدید
رخ چون برگ گل در پوست میدید
ز عشق گل چنان شد هرمز از وی
که شد چون گل ز هرمز عاجز از وی
جهان چندان که جزع از آب دم زد
ز سودا در دلش طغرای غم زد
چو دل سر در ره پیوندش آورد
به مویی زلف گل در بندش آورد
چو هرمز حلقهٔ زلفش چنان دید
دل خود چون نگینی در میان دید
ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو
هزاران حرف مشکین داشت بر رو
سیاهی بود هر یک حرف گویی
که بنویسند بر شنگرف گویی
ز مشگ تازه جیم و میم میدید
که یعنی ملک جم اقلیم میدید
از آن گل مینمودش جیم با میم
که یعنی ملک جم دارم در اقلیم
ز جیم و میم او هرمز همی سوخت
الفبایی ز عشقش می درآموخت
دلش میگفت در عالم زنم من
چو جیم و میم او بر هم زنم من
خرد میگفتش ای دل دم زن آخر
هجا آموختی بر هم زن آخر
دل هرمز به پیش عشق بنشست
نهاد انگشت و لوح آورد در دست
نخستین حرف او بود از معانی
کهالف چیزی ندارد تا بدانی
ولی زلفش الف با پیچ دارد
گهی بر سر گهی بر هیچ دارد
سر زلف چو سینش بی بهانه
کشیده کاف کفری در زمانه
بسی دل طرّهٔ زلفش به خواری
بطا با دوخته در خرده کاری
میان بسته به عشق او در اطراف
بسان لام الف از قاف تا قاف
چو جیم جعد را آورد در پیچ
هزاران دل چو واو عمرو بر هیچ
ز دل این حرفها هرمز فرو خواند
چو وقت عین عشق آمد فرو ماند
چو نقد عین بودش دام بنهاد
ز عین عشق برتر گام بنهاد
چو دل از ابجد جان برگرفت او
به پیش عشق لوح از سر گرفت او
چو بی مقصود و بی مقصد شد آخر
چو طفلی با سر ابجد شد آخر
چنانش عشق گل در کار آورد
که هر مویش به عشق اقرار آورد
ببین تا کار و بار عشق چندست
که هر دم صد جهان برهم فگندهست
ز عشقست این همه رونق جهان را
ز عشقست اتصالی جسم و جان را
نبودی ذرّهای گر عشق را خواست
نبودی ذرّهای بر ذرّهای راست
چو عالم سر به سر طوفان عشقست
ز ماهی تا به ماه ایوان عشقست
اگر عشق ایچ افسون برنخواند
نه از سودای خویشت وارهاند
دمی در عشق اگر از جان برآید
از آن دم صد جهان طوفان برآید
از آن دم دان که مرغ صبحگاهی
به عشقی میدهد بر خود گواهی
ازان دم دان که مرغان بهاری
منادی میکنند از گل به زاری
ازان دم دان که بلبل در سحرگاه
به صد زاری زند با عاشقان آه
ازان دم دان حضور جاودانی
وگرنه مردهای در زندگانی
اگرچه خاص هر شب چون رسولی
کند بهر تو نوراللّه نزولی
ترا از بس که غوغای فضولست
کجا یک لحظه پروای نزولست
که هرگز غفلت آمد مست مانده
چو دستی شد مثل بر دست مانده
نه با آن دست کار تو دهد ساز
نه بتوانی برید از خویشتن باز
دم ای عطار هم اینجا فرو بند
چه میگویی که در سودا فرو بند
کسی گوهر برِ دیوانه آرد
کسی اسرار در افسانه آرد
فسانه نیست این لیکن بهانهست
فسانه گوی کاین جمله فسانهست
بخش ۲۰ - پاسخ دادن هرمز دایه را: چو از دایه سخن بشنود هرمزبخش ۲۲ - آغاز عشقنامۀ خسرو و گل: الا ای درّ دریای معالی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
به گل گفتا که رفتم بار دیگر
ز سر گیرم هم امشب کار دیگر
هوش مصنوعی: گل گفت که دوباره به سر خواهیم آمد و امشب کار جدیدی انجام خواهیم داد.
چو روز این کار مینتوانم اکنون
به شب این قرعه برگردانم اکنون
هوش مصنوعی: اگر در روز نمیتوانم این کار را انجام دهم، حالا میتوانم در شب آن را تغییر دهم.
بگفت این و فرود آمد ز منظر
ز پیش گل به نزد آن سمنبر
هوش مصنوعی: او این را گفت و از دیدگان ناپدید شد و به نزد آن زن زیبا رفت.
فگنده بود هرمز جامهٔ خواب
میی بر لب گرفته بر لب آب
هوش مصنوعی: هرمز در حالتی خوابآلود، لبهایش را به نوشیدن شراب رسانده و در کنار آب نشسته است.
ربابی در بر و تنها نشسته
به تنهایی ز نااهلان برسته
هوش مصنوعی: یک ساز زن در گوشهای نشسته و در تنهایی خود غمگین است، چون از ناملایمات و بیوفایی دیگران رنج میبرد.
یقین میدان که تو در هیچ کاری
چو تنهایی، نیابی هیچ یاری
هوش مصنوعی: به خوبی میدانم که در هیچ کاری، اگر تنها باشی، هیچ یاری نخواهی داشت.
جوان چون دید روی دایهٔ پیر
ز خنده شکّرش آمیخت با شیر
هوش مصنوعی: جوان وقتی که چهرهٔ دایهٔ پیر را دید، لبخندش را با شیر مخلوط کرد.
به دایه گفت بی نوری تو امشب
چو بانگ طبل از دوری تو امشب
هوش مصنوعی: امشب به خاطر نبودن تو، تمام شب را به تنهایی میگذرانم و صدای طبل از دور میآید.
بیا بنشین و می بستان و می نوش
چو می خوردی سبک برخیز و مخروش
هوش مصنوعی: بیا بنشین و نوشیدنی بگیر و بنوش. زمانی که میخوری، آرام و با نشاط برخیز و شلوغ نکن.
حریف آب دندان دل افروز
مکن بدمستی امشب همچو آن روز
هوش مصنوعی: درد دل خود را با کسی در میان نگذار و دل را به خود مشغول نکن، امروز شب، شاد و سرمست باش، مانند روزهای خوب گذشته.
سر دندان نمودم با تو ز آغاز
نگشتی کُند دندان آمدی باز
هوش مصنوعی: من از همان ابتدا با تو در ارتباط بودم، اما تو به دلایلی دوری کردی و حالا دوباره به سمت من برگشتی.
چرا باز آمدی ای جادوی پیر
که نتوان زد چو تو جادو به صد تیر
هوش مصنوعی: چرا دوباره به سراغ ما آمدی ای جادوگر سالخورده؟ که هیچکس نمیتواند با هزار تیر جادوی تو را تکرار کند.
چرا آخر مرا بیدار کردی
ندانم تا چرا اینکار کردی
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا مرا از خواب بیدار کردی، اما نمیفهمم که هدف از این کار چه بود.
چو گرگ گرسنه ماندی معطل
مگر سیری نکردت بار اوّل
هوش مصنوعی: اگر مانند گرگ گرسنه بمانی و در انتظار بگذاری، مگر اینکه بار اول از چیزی سیر شده باشی.
مرا کی دیو شب همخوابه باشد
که در شب دیو در گرمابه باشد
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که دیو شب با من همخوابه شود در حالی که خودش در شب در حمام است؟
پس آنگه دایه آمد در مراعات
بدو گفت ای به رخ ماه از تو شهمات
هوش مصنوعی: سپس پرستار آمد و در حین مراقبت به او گفت: ای کسی که مانند ماه زیبا هستی!
تو میدانی که چون گل دیگری نیست
به زیبایی او سیمینبری نیست
هوش مصنوعی: تو میدانی که هیچ گلی به زیبایی او نیست و هیچکس نمیتواند به زیبایی او برجسته باشد.
بیا فرمان بر و این کار را باش
چو دل بردی ز گل دلدار را باش
هوش مصنوعی: بیا به این کار بپرداز و مثل کسی رفتار کن که دل محبوبش را ربوده است.
زبان بگشاد هرمز کای بلایه
ندانم چون تو جادو هیچ دایه
هوش مصنوعی: هرمز زبانش را باز کرد و گفت: «ای بلایی که نمیدانم چگونه تو را توصیف کنم، هیچ قدرتی مانند تو وجود ندارد.»
مرا گویی که ترک خویشتن کن
اگر خواهی وگرنه کار من کن
هوش مصنوعی: به من میگویی که خود را رها کنم، اما اگر نمیخواهی چنین کنی، دست به کار من بزن.
همه کارم نکو شد تا کنون من
به کار عاشقی آیم برون من
هوش مصنوعی: تمام کارهای من تا به حال خوب بوده، اما حالا وقت آن است که به عشق بپردازم و از این مسیر خارج شوم.
مرا با گل به هم پهلوی این نیست
بسی اندیشه کردم روی این نیست
هوش مصنوعی: من با گلابی که در کنارم است، مقایسه نمیشوم؛ زیرا به اندازهی زیاد دربارهاش فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که به این صورت نیست.
به کاری خوض باید کرد مادام
کزو بیرون توان آمد سرانجام
هوش مصنوعی: برای دستیابی به نتیجهای رضایتبخش، باید سخت کار و تلاش کرد، زیرا در نهایت میتوان از آن مشکلات و چالشها خارج شد.
چنین عشقی عفو فرمای از من
چو یخ بستم فقع مگشای از من
هوش مصنوعی: این عشق عجیبی است که از من بگذری و مرا در بند خود رها نکنی، زیرا من همچون یخی سرد و سخت شدهام و اگر تو مرا رها کنی، به شدت شکسته میشوم.
چو دادش این جواب از جای رفت او
میی بر دایه ریخت و مست خفت او
هوش مصنوعی: وقتی او این پاسخ را شنید، از آنجا رفت و میخورد، به قدری مست شد که به خواب رفت.
بیامد دایه پیش گل دگر بار
دو چشمش گشته از غصه گهربار
هوش مصنوعی: دایه دوباره به سراغ گل آمد و چشمانش به خاطر غم، پر از اشک شده بود.
به گل گفت از خرد بیگانهای تو
که از بیگانگی دیوانهای تو
هوش مصنوعی: به گل گفت که تو از خرد و اندیشه دوری، و به همین دلیل دیوانهوار رفتار میکنی.
درین سودا چو دیوت رهنمونست
که این هم نیز نوعی از جنونست
هوش مصنوعی: در این کار، مانند دیوانهای هستم که راهنمایی میکند و این وضعیت نیز خود نوعی جنون به شمار میآید.
به سالوسی رگ جانم گشادی
به عشوه نان در انبانم نهادی
هوش مصنوعی: با فریب و نیرنگ زندگیام را تحت تأثیر قرار دادی و با ناز و لطافت، نعمت و روزی را به من عطا کردی.
مرا در کار خود بر دام بستی
تو چون صیاد در گوشه نشستی
هوش مصنوعی: تو در کار خود مرا به دام انداختی، مثل یک صیاد که در گوشهای نشسته و منتظر شکارش است.
چرا باید کشیدن فقر و فاقه
که من نه صالحم این را نه ناقه
هوش مصنوعی: چرا باید رنج فقر و نیاز را تحمل کنم، در حالی که نه آدم خوبی هستم و نه بدی؟
میم بر ریخت لختی سرزنش کرد
ز من خود را زمانی خوش منش کرد
هوش مصنوعی: میم مدتی به من خرده گرفت و از من به خاطر رفتارم انتقاد کرد، اما سپس مدتی خوشرفتار شد و رفتار خوب از خود نشان داد.
چو حلقه بر درم زد او به خواری
چو خاک ره شدم از بردباری
هوش مصنوعی: وقتی او با کمال تواضع به در خانهام زد، من در نتیجه صبر و بردباریام مانند خاکی در مسیر او ناچیز و افتاده شدم.
تو خود دانی که چون من آن شنودم
دهن بربستم و خاموش بودم
هوش مصنوعی: خودت میدانی که وقتی من این را شنیدم، دیگر چیزی نگفتم و ساکت ماندم.
ز هرمز یافتم من حصهٔ خویش
برو اکنون تو خود گو قصه خویش
هوش مصنوعی: از زهرمز سهم خود را به دست آوردهام، حالا تو خودت داستان خود را بگو.
میاور در میانم ای دل افروز
که من خود را برون آوردم امروز
هوش مصنوعی: ای دل افروز، تو را به کنار میگذارم، چون امروز خودم را از درون پیدا کردهام.
ازین پاسخ دل گل موج خون ریخت
گهر زان موج از چشمش برون ریخت
هوش مصنوعی: پس از شنیدن این پاسخ، دلش دچار درد و اشک شد. مانند گوهری از درون، اشکها از چشمانش به بیرون ریخت.
سمند شادی او لنگی آورد
دلش چون چشم سوزن تنگی آورد
هوش مصنوعی: شادی او مانند یک اسب مغرور است که دلش را با یک حسرت کوچک و تنگ، درگیر کرده است.
از آن غم دیده تر لب خشک برجست
به سوی بام شد دل داده از دست
هوش مصنوعی: از غم چشمهایم اشکهایم ریخته و لبهایم خشک شده است، قلبی که عاشق شده، از دست رفته و به سوی بام میرود.
ز سوزش تفت بر گردون رسیده
ز آه او ز آهن خون چکیده
هوش مصنوعی: از شدت سوز و دلتنگی، آتش به آسمان رسیده و از گریهاش، خون بر آهن چکیده است.
عروس آسمان را خواب برده
خروس صبحدم را آب برده
هوش مصنوعی: عروس آسمان را خواب گرفته و خروس صبحگاهی هم آبی به همراه دارد.
نه ماه آن شب از آن ماتم برآمد
نه زان غم صبحدم را دم برآمد
هوش مصنوعی: در آن شب اندوه، نه ماه روشن شد و نه صبحی از غم به وجود آمد.
همه شب آن ز دل افتاده در کوی
چو پرگاری به سر میگشت هر سوی
هوش مصنوعی: او هر شب در کوچهها در جستجوی عشق و یاد محبوبش میگردد، گویی که به مانند پرگاری بیهدف در حال حرکت است و به هر سو میرود.
ز درد دل سرودی زار میگفت
خوشی با دل به هم اسرار میگفت
هوش مصنوعی: از آشفتگی دل، نغمهای گران به زبان میآورد و خوشیها را به دل میگوید.
که ای دل کار خود کردی و رفتی
به آخر خون من خَوردی و رفتی
هوش مصنوعی: ای دل، تو خودت به کارهای خود مشغول شدی و در نهایت به پایان رسیدی، و حالا که خون من را نوشیدهای، بیخبر رفتهای.
برو در عشق جانان راه جان گیر
به عشقی زنده شو ترک جهان گیر
هوش مصنوعی: به سوی عشق محبوب برو و جان خود را در این راه حفظ کن. در عشق مشغول شو و از دنیای مادی دوری کن.
اگر یک دم دهد در عشق دستت
بسی خوشتر بود از هرچه هستت
هوش مصنوعی: اگر برای یک لحظه در عشق دست من را بگیری، این لحظه بسیار شیرینتر از هر چیز دیگری است که داری.
گلی از عشق در جانم شکفته
ولیک از چشم جانانم نهفته
هوش مصنوعی: عشقی در وجود من جوانه زده است، اما این احساس عمیق از چشمان محبوبم پنهان مانده است.
همه گلها ز گل آرد برون سر
گل جانم ز دل آرد برون سر
هوش مصنوعی: همه گلها از گل سر بیرون میآیند، اما جان من از دل بیرون میآید.
چو من در عشق دستی خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
هوش مصنوعی: هرگاه من در عشق دستی قوی و خوش نداشته باشم، تنها در آتش سوخته و آسیبدیده فرود میآیم.
کجایی ای مرا چندین غم از تو
دلم نادیده شادی یک دم از تو
هوش مصنوعی: کجایی و چرا دل من به خاطر تو این قدر غمگین است، در حالی که یک لحظه خوشی هم از تو نمیبینم؟
تویی شمع جهان افروز پیوست
منم پروانهٔ جان بر کف دست
هوش مصنوعی: تو همچون شمعی هستی که نور میافشاند و من دائماً به دور تو میچرخم و عاشقانه به تو نزدیک میشوم.
تویی خورشید غرق نور مانده
منم چون ذرّه از تو دور مانده
هوش مصنوعی: تو همچون خورشیدی هستی که در نور خود غرق شدهاست و من مانند ذرهای هستم که از تو فاصله گرفتهام.
تویی چون باز خوش برتر پریده
منم چون مرغ بسمل سر بریده
هوش مصنوعی: تو مانند پرندهای خوش پرواز و آزاد هستی، اما من مانند مرغی هستم که سر بریده شده و بیزبان و ناتوان.
تویی چون روز با نور الهی
منم چون شب بمانده در سیاهی
هوش مصنوعی: تو مانند روزی که با نور خداوند روشن است، من مانند شبی هستم که در تاریکی مانده است.
تویی چون کوه سر بر اوج برده
منم چون کاه زیر گل فسرده
هوش مصنوعی: تو مانند کوهی هستی که در اوج خود قرار دارد، اما من مانند کاهی هستم که زیر گل پژمرده شدهام.
تویی دریای پر آب ایستاده
منم چون ماهی از آب اوفتاده
هوش مصنوعی: تو مانند دریای وسیع و پرآب هستی و من همچون ماهی هستم که از آن آب جدا شدهام.
تویی چون چشمهٔ نیسان گشاده
منم چون تشنه حالی جان بداده
هوش مصنوعی: تو مانند چشمهای هستی که جریان دارد و من مانند تشنهای هستم که جانم را برای درک تو فدای میکنم.
تویی تیغی چو آتش برگشاده
منم در پیش تیغت سر نهاده
هوش مصنوعی: تو مانند شمشیری تند و آتشین هستی و من در برابر تو سر به زمین نهادهام.
فرو بست از غمت بر من جهان دست
بکن رحمی بکن گر جای آن هست
هوش مصنوعی: غم تو بر من آنقدر سنگین شده که دنیا را از من گرفته است. اگر جایی برای رحم و محبت وجود دارد، ترحم کن و کمکم کن.
به آخر چون سحرگه باد برخاست
زبید و سرو و گل فریاد برخاست
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی صبحگاه با وزش باد از درختان سرو و گلها صدا به پا شد و همه چیز را تحت تاثیر قرار داد.
سحرگه آه خونین برزد از دل
که گل را بوی خون میآید از دل
هوش مصنوعی: صبحگاهی، دل از اندوه و غم پر شده و صدای نالهای شبیه به خون از دل بلند میشود. بوی خون از دل، حس میشود که به گل نیز رسیده و آن را متاثر کرده است.
همه شب در میان خون به سر گشت
به هر دم بند عشقش سختتر گشت
هوش مصنوعی: هر شب در میان درد و رنج سپری شد و به خاطر هر لحظه، عشقش به من بیشتر و بیشتر شد.
عروس آسمان چون پردهدر شد
مه روشن به زیر پرده درشد
هوش مصنوعی: ماه روشن همچون عروسی که پرده را کنار زده، نمایان شده است و نور خود را بر زمین میتاباند.
برآمد صبح همچون دایهٔ پیر
به بر در روز را پرورده از شیر
هوش مصنوعی: صبح فرا میرسد مانند دایهای سالخورده که روز را از شیر خود پرورش داده است.
خلیل شعر طفلان ستاره
به یک دم درکشید از گاهواره
هوش مصنوعی: خلیل، شاعر معروف، مانند ستارهای در آسمان، از گاهوارهی کودکان شعر میسازد.
چو شاه شرق در مغرب فرو بست
پدید آمد ز مشرق چتر زربفت
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید، که نماد پادشاه شرق است، در مغرب غروب کرد، از سمت شرق پرچم زرین و زیبایی نمایان شد.
ز تف دل رخ گلرخ چنان شد
که رویش زرد همچون زعفران شد
هوش مصنوعی: از شدت محبت و اندوه دل، چهره گلی به رنگ زرد در آمده که مانند زعفران شده است.
چو کاهی از ضعیفی مبتلا گشت
هوای هرمزش چون کهربا گشت
هوش مصنوعی: زمانی که او به خاطر ضعفش دچار مشکل شد، گرمای احساسش به گونهای تغییر کرد که مانند کهربا شد.
بجست از جای تا گیرد ره بام
چو مرغی کو جهد از حلقهٔ دام
هوش مصنوعی: کسی از مکان خود بیرون میآید تا به هدفی بلند برسد، همانطور که پرندهای تلاش میکند تا از دام رهایی یابد.
چو دیدش دایه لب بگشاد از خشم
که ای در عشق آبت رفته از چشم
هوش مصنوعی: زمانی که دایه او را دید، از خشم لب به سخن گشود و گفت: “ای کسی که در عشق، آبرویت را به باد دادهای.”
به تیغ تیز دل برکندم از تو
ز جور تو سپر بفکندم از تو
هوش مصنوعی: با تیزی احساساتم، از تو جدا شدم و به خاطر ظلم و ستمت، از خودم محافظت نکردم.
ز ناخوش خویی تو چند آخر
مشو بر بام بشنو پند آخر
هوش مصنوعی: از بدخلقی و رفتار ناخوشایند خود دست بردار و به نصیحتهای دیگران گوش کن.
خرد در زیر پای آوردهای تو
نکو پندم بجا آوردهای تو
هوش مصنوعی: اگر تو دانایی و خرد را زیر پا بیندازی، من به تو نصیحت میکنم که این کار درست نیست.
برون ناکرده سر از جیب هر روز
شوی دامن کشان در پای ازین سوز
هوش مصنوعی: هر روز دامن خود را به خاطر آتش درون میکشی و از جیب خود خارج نمیکنی.
اگر گویم بکش دامن ز کینم
جهی با دست همچون آستینم
هوش مصنوعی: اگر بگویم از دامن من فاصله بگیر، در واقع خودم را با دست مانند آستینم کنار میزنم.
که میگوید تو گلروی بهاری
که تو همچون بن گل جمله خاری
هوش مصنوعی: تو مانند گلی هستی که در بهار شکفته شدهای، اما در عین حال همچون خاری هم در دل گلهای زیبای دیگر پنهان شدهای.
که گفتت گل که تیره باد کامش
دِهی ویران و آبادست نامش
هوش مصنوعی: چه کسی به تو گفت که اگر به گل بدمی، به ویرانی و آبادانی او تأثیری خواهی داشت؟
به نزدیکی سماع سور خوشتر
که هم بانگ دهل از دور خوشتر
هوش مصنوعی: شنیدن صدای موسیقی و جشن نزدیکتر از صدای طبل دور است و این حس شادی و سرور را بیشتر به دل میآورد.
فگندی از پگاهی زلف بر دوش
مگر شوریده خوابی دیدهای دوش
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به زیبایی و جذابیت زلف معشوق اشاره میکند که بر دوش او افتاده است. گویا این زیبایی و حالت خوابآلود او، احساساتی پرشور و عاشقانه را در دل شاعر برمیانگیزد.
در آن اندیشهای تا بار دیگر
روی بر بام و سازی کار دیگر
هوش مصنوعی: در آن تفکر فکر کن که دوباره بر بام بروی و کار جدیدی انجام دهی.
نیاید ننگت ای بد نام آخر
توقف کن فرو آرام آخر
هوش مصنوعی: هیچگاه ننگ تو نباید ادامه یابد، ای بدنام. نهایتاً باید درنگ کنی و آرامش را پیدا کنی.
گلش گفت ای شده بی آگه از من
من اینم تو برو بگزین به از من
هوش مصنوعی: گل به او گفت: "ای بیخبر از من، من همین هستم. تو برو و کسی بهتر از من را انتخاب کن."
جهان بی او چگونه بینم آخر
دلم برخاست چون بنشینم آخر
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم دنیا را بدون او ببینم؟ دلم علیه این واقعیت به طور عمیق ناراحت است.
دلش از عشق هرمز جوش میزد
به سوی بام میشد دوش میزد
هوش مصنوعی: دل او به شدت از عشق هرمز به تپش افتاده بود و شب گذشته به سوی بالا میرفت و میرقصید.
چو شد بر بام هرمز بود در باغ
به یک دیدن نهادش بر جگر داغ
هوش مصنوعی: وقتی بر فراز بام هرمز قرار گرفت، در باغی زیبا به چشمش آمد که دیدنش به دلش آتش عشق زد و او را بسیار تحت تاثیر قرار داد.
نقاب عنبرین از ماه برداشت
دل هرمز نفیر و آه برداشت
هوش مصنوعی: چهرهی زیبای کسی که چون عطر مشک است، آشکار شد و دل هرمز پر از ناله و آه گشت.
چنان دل بستهٔ او شد به یک راه
که باران بهاری ریخت بر ماه
هوش مصنوعی: آنچنان به او علاقهمند شد که مانند باران بهاری بر ماه میبارد.
برون افتاد چون آتش زبانش
ز حسرت آب آمد در دهانش
هوش مصنوعی: زبانش مانند آتش بیرون میآمد و از شدت حسرت، آب در دهانش جمع شده بود.
بدان شکّر چنان دندان فرو برد
که دندان گفتیش تا جان فرو برد
هوش مصنوعی: شکر به قدری در دندان نفوذ کرده بود که انگار دندان گفته بود تا زمانی که جان در بدن است، شکر را میبلعد.
دلش دیوانهٔ زنجیر او شد
مریدی گشت و زلفش پیر او شد
هوش مصنوعی: دل او تحت تأثیر زنجیر و اسارت عشق او قرار گرفته و به نوعی مجذوب او شده است و موهای او هم به مانند پیراهنی برای از خودگذشتگی و محبتش درآمده است.
قضا رفته قلم تقدیر رانده
شد او ناکام در زنجیر مانده
هوش مصنوعی: سرنوشت دیگر تعیین شده و هیچ چیز نمیتواند آن را تغییر دهد. او که در این شرایط گیر کرده، با ناامیدی و بندگی مواجه است.
به زیر چشم روی دوست میدید
رخ چون برگ گل در پوست میدید
هوش مصنوعی: زیر چشم یار، چهرهای زیبا همچون برگ گل را میدید.
ز عشق گل چنان شد هرمز از وی
که شد چون گل ز هرمز عاجز از وی
هوش مصنوعی: از عشق، هرمز به حالتی رسید که مانند گل شد و در برابر عشق آن گل، هرمز ناتوان گردید.
جهان چندان که جزع از آب دم زد
ز سودا در دلش طغرای غم زد
هوش مصنوعی: جهان به گونهای است که هرگاه از آب و زندگی خسته شود، در دلش غم و اندوهی عمیق شکل میگیرد.
چو دل سر در ره پیوندش آورد
به مویی زلف گل در بندش آورد
هوش مصنوعی: وقتی دل به عشق و ارتباطی نزدیک میرسد، مانند مویی که زلف گل را در بر میگیرد، آن عشق را به خود جلب میکند.
چو هرمز حلقهٔ زلفش چنان دید
دل خود چون نگینی در میان دید
هوش مصنوعی: هرمز وقتی حلقهی موهای او را دید، دلش مانند نگینی در وسط یک جواهر درخشید.
ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو
هزاران حرف مشکین داشت بر رو
هوش مصنوعی: از زنجیرها و پیچ و تابها به هر طرف، هزاران حرف سیاه بر روی آنها وجود داشت.
سیاهی بود هر یک حرف گویی
که بنویسند بر شنگرف گویی
هوش مصنوعی: هر حرفی که به صورت سیاه بر روی سنگ سرخ نوشته شود، مانند این است که به زیبایی بر روی آن نقش بسته است.
ز مشگ تازه جیم و میم میدید
که یعنی ملک جم اقلیم میدید
هوش مصنوعی: از عطر خوش مشک تازه متوجه شدم که ملک جم، سرزمینهای زیادی را میبیند.
از آن گل مینمودش جیم با میم
که یعنی ملک جم دارم در اقلیم
هوش مصنوعی: او از آن گل به زیبایی و دلربایی اشاره میکند و با این نام زیبا منظورش این است که من دارای قدرت و سلطنتی در زمین جم هستم.
ز جیم و میم او هرمز همی سوخت
الفبایی ز عشقش می درآموخت
هوش مصنوعی: از حرفهای جیم و میم، او هرمز سوخته است؛ الف هم به خاطر عشقش، درسی از میآموخت.
دلش میگفت در عالم زنم من
چو جیم و میم او بر هم زنم من
هوش مصنوعی: دلش میگوید که در این دنیا مانند جیم هستم و با او مانند میم، از هم جدا میشویم.
خرد میگفتش ای دل دم زن آخر
هجا آموختی بر هم زن آخر
هوش مصنوعی: عقل به دل میگوید: ای دل، صحبت کن! بالاخره با یادگیری حروف، میتوانی ارتباط برقرار کنی و حرف خود را بزن.
دل هرمز به پیش عشق بنشست
نهاد انگشت و لوح آورد در دست
هوش مصنوعی: دل هرمز در برابر عشق آرامش یافت و با دست خود انگشتش را بر روی لوحی قرار داد.
نخستین حرف او بود از معانی
کهالف چیزی ندارد تا بدانی
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که نخستین واژهای که بیان میشود، از مفهوم خاصی خالی است و هیچ چیزی از آن برداشت نمیشود تا بتوانی آن را درک کنی. در واقع، به نوعی اشاره دارد که در آغاز به هیچچیز نمیتوان پی برد.
ولی زلفش الف با پیچ دارد
گهی بر سر گهی بر هیچ دارد
هوش مصنوعی: زلف او به گونهای پیچیده است که گاهی بر روی سرش قرار میگیرد و گاهی به هیچ شکل و حالتی دیده نمیشود.
سر زلف چو سینش بی بهانه
کشیده کاف کفری در زمانه
هوش مصنوعی: سر زلف او با نرمی و زیبایی خاصی به زیبایی کشیده شده، چون گناهی بیدلیل در این دنیا وجود ندارد.
بسی دل طرّهٔ زلفش به خواری
بطا با دوخته در خرده کاری
هوش مصنوعی: بسیاری از دلها به خاطر زلفهای او دچار گرفتاری و مشکلات جزئی شدهاند.
میان بسته به عشق او در اطراف
بسان لام الف از قاف تا قاف
هوش مصنوعی: عشق او برای من چنان احاطهای ایجاد کرده که مانند حرف "لام" در زبان عربی، از هر طرف مرا دربر گرفته است. من در این عشق به گونهای محصورم که تمام جوانب زندگیام تحت تأثیر آن قرار گرفته است.
چو جیم جعد را آورد در پیچ
هزاران دل چو واو عمرو بر هیچ
هوش مصنوعی: زمانی که جیمی زیبا به پیچ و تاب آمد، هزاران دل در عشق او گرفتار شدند، مانند کسی که از فرصت زندگی خود بی بهره است.
ز دل این حرفها هرمز فرو خواند
چو وقت عین عشق آمد فرو ماند
هوش مصنوعی: وقتی عشق حقیقی فرا رسید، هر چه در دل بود و گفته شده بود، دیگر معنایی نداشت و بیفایده شد.
چو نقد عین بودش دام بنهاد
ز عین عشق برتر گام بنهاد
هوش مصنوعی: وقتی که عشق واقعی و عینی شده بود، در دام عشق قرار گرفت و گامی فراتر از آن برداشت.
چو دل از ابجد جان برگرفت او
به پیش عشق لوح از سر گرفت او
هوش مصنوعی: وقتی دل از این دنیا و حرفهای بیاهمیت جدا شد، او عشق را با تمام وجود پذیرا شد و به سوی آن رفت.
چو بی مقصود و بی مقصد شد آخر
چو طفلی با سر ابجد شد آخر
هوش مصنوعی: زمانی که انسان بدون هدف و مقصود زندگی کند، در نهایت به مانند کودکانی میماند که فقط حروف الفبا را یاد گرفتهاند و نمیدانند چگونه از آنها استفاده کنند.
چنانش عشق گل در کار آورد
که هر مویش به عشق اقرار آورد
هوش مصنوعی: عشق چنان تأثیری بر او گذاشت که هر تار مویش گواهی بر عشق اوست.
ببین تا کار و بار عشق چندست
که هر دم صد جهان برهم فگندهست
هوش مصنوعی: ببین عشق چه کار و بار سنگینی دارد که هر لحظه دنیا را به هم میریزد و تحت تأثیر قرار میدهد.
ز عشقست این همه رونق جهان را
ز عشقست اتصالی جسم و جان را
هوش مصنوعی: این همه زیبایی و شکوه در جهان نشان از عشق دارد و این ارتباط بین جسم و جان نیز به خاطر عشق است.
نبودی ذرّهای گر عشق را خواست
نبودی ذرّهای بر ذرّهای راست
هوش مصنوعی: عشق همواره وجود داشته و اگر ذرهای از آن نبود، ذرهای هم بر حقیقت و واقعیت نداشتیم. به عبارتی، عشق اساس و بنیاد همه چیز است و از آن جدا نیستیم.
چو عالم سر به سر طوفان عشقست
ز ماهی تا به ماه ایوان عشقست
هوش مصنوعی: عشق مانند طوفانی است که سراسر عالم را در بر گرفته است و از آغاز تا پایان، عشق همچون یک کاخ باشکوه در آسمان وجود دارد.
اگر عشق ایچ افسون برنخواند
نه از سودای خویشت وارهاند
هوش مصنوعی: اگر عشق جادو و افسون خود را بر نخواند، نه از آرزوی خود رها خواهند شد.
دمی در عشق اگر از جان برآید
از آن دم صد جهان طوفان برآید
هوش مصنوعی: اگر لحظهای در عشق، انسانی از جان خود بگذرد، آن لحظه میتواند معادل یک طوفان بزرگ باشد که صدها جهان را تحت تاثیر قرار دهد.
از آن دم دان که مرغ صبحگاهی
به عشقی میدهد بر خود گواهی
هوش مصنوعی: از آن لحظه بدان که پرنده صبحگاهی به عشق خود شهادت میدهد، پس خود نیز بر عشق خود گواهی بده.
ازان دم دان که مرغان بهاری
منادی میکنند از گل به زاری
هوش مصنوعی: از آن لحظه آگاه باش که پرندگان بهاری در حال آوازخوانی هستند و خبر از شکوفههای گل میدهند.
ازان دم دان که بلبل در سحرگاه
به صد زاری زند با عاشقان آه
هوش مصنوعی: از آن لحظه آگاه باش که بلبل در صبح زود به شدت ناله و فریاد میزند و دل عاشقان را به درد میآورد.
ازان دم دان حضور جاودانی
وگرنه مردهای در زندگانی
هوش مصنوعی: از آن لحظهای که به درک واقعی و حضور ابدی رسیدی، دیگر در زندگی مانند مردگان نخواهی بود.
اگرچه خاص هر شب چون رسولی
کند بهر تو نوراللّه نزولی
هوش مصنوعی: هر شب مانند فرشتهای به سوی تو نوری از پروردگار به زمین میریزد.
ترا از بس که غوغای فضولست
کجا یک لحظه پروای نزولست
هوش مصنوعی: به خاطر شلوغی و سر و صدای بیفایدهای که داری، حتی یک لحظه هم به فکر نزول و کاهش خود نیستی.
که هرگز غفلت آمد مست مانده
چو دستی شد مثل بر دست مانده
هوش مصنوعی: هرگز غفلت نکن که مانند کسی که دستی در حالتی باقی مانده، نمیتوانی بیتوجه بمانی؛ باید همیشه هوشیار و آگاه باشی.
نه با آن دست کار تو دهد ساز
نه بتوانی برید از خویشتن باز
هوش مصنوعی: نه با دست خودت میتوانی ساز بسازی و نه میتوانی از وجود خودت فاصله بگیری.
دم ای عطار هم اینجا فرو بند
چه میگویی که در سودا فرو بند
هوش مصنوعی: ای عطار، همین حالا در اینجا سخنت را خاتمه بده که در حال حاضر در غم و اندوه غوطهور هستی.
کسی گوهر برِ دیوانه آرد
کسی اسرار در افسانه آرد
هوش مصنوعی: کسی ممکن است ارزشمندترین چیزها را به فردی که عقلش را از دست داده، بدهد، و کسی دیگر رازهای بزرگ را در قالب داستان ها بیان کند.
فسانه نیست این لیکن بهانهست
فسانه گوی کاین جمله فسانهست
هوش مصنوعی: این واقعیت نیست، اما بهانهای برای بیان آن است. بگو که این همه داستانها و روایتها، فقط افسانهای بیش نیستند.
حاشیه ها
1388/04/19 17:07
رسته
بیت: 29
غلط: بسا لوسی
درست: به سالوسی
بیت: 42
غلط: ماتمبرآمد
درست: ماتم برآمد
بیت: 124
غلط: مرغانب هاری
درست: مرغان بهاری
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.