گنجور

بخش ۲۰ - پاسخ دادن هرمز دایه را

چو از دایه سخن بشنود هرمز
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو از دایه سخن بشنود هرمز
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
هوش مصنوعی: هرمز وقتی از دایه حرف شنید، آن‌چنان تحت تاثیر قرار گرفت که نتوانست هیچ‌گاه چیزی بگوید.
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
هوش مصنوعی: به او گفتند: ای کسی که از دانش بی‌خبر هستی و به دلیل غول نفس خود دچار غرور شده‌ای.
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
هوش مصنوعی: تو که شرم و حیایی نداری با موهایی به نرمی پنبه، چگونه می‌توانی مانند من که بدنم عریان است، احساس راحتی کنی؟
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
هوش مصنوعی: موهایت مانند پنبه نرم و لطیف است و با زیبایی و جذابیت خود مرا به دام انداخته‌ای، همچون پرنده‌ای که با فریب و هنر تو به آرامش درآمده است.
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به دعوت به تفکر درباره خطرات و مکرهای دنیا اشاره دارد. در واقع گفته می‌شود که در دام فریب و نیرنگ نباید افتاد و بهتر است به چیزهای واقعی و معنوی مانند کرباس و کفن (که نمادهایی از زندگی مادی و معنوی هستند) توجه کرد. در اینجا به اهمیت درک و آگاهی درباره واقعیت‌های زندگی و دوری از فریب‌های ظاهری پرداخته شده است.
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
هوش مصنوعی: تو در جوانی خود را در برابر من به حساب نیاور، ای زن سالخورده، که در حال حاضر باید به فکر قبر و عاقبت باشی.
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
هوش مصنوعی: مرا با جادوی خود به مسیری هدایت کن که نشانه‌اش نیمه‌است؛ نگذار تا به دست افسون دیگری گرفتار شوم.
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
هوش مصنوعی: تو با ناز و غنج به من می‌رسی و کار می‌کنی، اما نگران نباش که اگر از هم جدا شویم، دوباره به هم نخواهیم رسید.
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
هوش مصنوعی: اگر تو در کنار کسی بمانی و با او همدل شوی، باید لحظه‌ها را به خوبی تجربه کنی و نگذاری که مشکلات و دعواها بر روی رابطه‌تان تأثیر بگذارد. یعنی باید در دست به دست همدهی و همبستگی، آرامش را حفظ کنید.
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
هوش مصنوعی: در سالوسی، لباسی بر تن دارم که به زیبایی جلوه‌گر است، اما در مقابل چهره‌ام، نمی‌توانم در برابر کسی دیگر خود را به تظاهر و فریب بیفکنم.
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
هوش مصنوعی: کجا می‌توانی مرا با فریب و نیرنگ به دام بیندازی و در عین حال نتوانی من را از حقیقت و واقعیت دور کنی؟
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
هوش مصنوعی: تو به آرامی مرا به سمت خود می‌کشی، مانند یک صیاد که طعمه‌اش را به دام می‌کشاند تا بتواند به راحتی آن را به دست آورد.
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
هوش مصنوعی: در زندگی به جای درگیر شدن با مشکلات و رنج‌های من، به دنبال راهی جدید و بهتر برای خودت باش.
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
هوش مصنوعی: اگر او انسان خوبی است، امیدوارم که خوبی‌اش ادامه داشته باشد و از خوبی‌اش بهره‌مند شویم.
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
هوش مصنوعی: هر نوع که باشد، او متعلق به خود است و خدای اوست و در اختیار اراده‌اش قرار دارد.
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
هوش مصنوعی: من با آن سمنبر (عشق) کاری ندارم چون گل نیازمند هم‌نشینی با بهار است تا رشد کند و blossو کند.
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به اندازه من در زندگی‌اش با چالش‌ها و مشکلات روبه‌رو نشده است، چه بسا که گل‌هایی که در زندگی دیگران وجود دارد، در زندگی من به دلیل وجود خارها و موانع کمتر دیده می‌شود.
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
هوش مصنوعی: چه سودی دارد که دور شمعی که روشنی‌بخش است بچرخم، در حالی که با گل، نه عید زیبایی است و نه نوید بهاری.
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
هوش مصنوعی: اگر من هم مانند پروانه‌ای به دور آن دلبر زیبا بگردم، با شمع دوست، پرم را می‌سوزانم.
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
هوش مصنوعی: برو ای جادوگر که نتوانی با من سازگار شوی.
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
هوش مصنوعی: برو ای بی‌خبر، مثل پرنده‌ای سیاه که گمراه شده‌ای، زیرا تو نیز مانند دیو در تاریکی به سر می‌بری.
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
هوش مصنوعی: به پیش برو ای آن که بدی را به سر و صدا می‌افزایی، زیرا در بدی کردن، از ابلیس هم پیشی گرفته‌ای.
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
هوش مصنوعی: وقتی هرمز با این شیوه صحبت کرد، گویی زویدا و خر در یک حالت عجیب و عجیب‌تر از قبل عمیقاً در سکوت ماندند.
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
هوش مصنوعی: بهرمز به کسی می‌گوید که تو چرا اینقدر بی‌شرم هستی و جنبه‌ی سرما را به خود گرفته‌ای، در حالی که در واقع باید احساس گرمی و نشاط داشته باشی.
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
هوش مصنوعی: از این که تو از من دور شده‌ای، دلتنگ نشو، چون اگر جوابی به تو نده‌م، تقصیر خودت است.
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
هوش مصنوعی: اگر تو با من هزار بار بازی کنی و من نتوانم، باز هم من برای تو هزار بازی دیگر می‌آورم.
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
هوش مصنوعی: ببین چگونه جهانی که در آن زندگانی می‌کنیم، به یک روستایی قدرتی شگفت‌انگیز را عطا کرده است که بر من خبر می‌دهد.
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
هوش مصنوعی: من نمی‌خواهم درباره جادو صحبت کنم، اما با تو ارتباطی جادویی برقرار می‌کنم.
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
هوش مصنوعی: من طوری تو را در دام می‌اندازم که حتی اگر بر یک تخته سنگ صد بار بچرخی، نتوانی از آن بیرون بیایی.
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
هوش مصنوعی: اگر چنان به دور باشی که از دام دنیا فرار کنی، خدا را با بسیاری از نام‌ها و صفات می‌خوانی.
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
هوش مصنوعی: از شدت درد و رنجی که بر من می‌گذرد، به من با چشمی کوچک و سطحي نگاه نکن.
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
هوش مصنوعی: اگر در بازی و سرگرمی مشغول شوم، از زیرکی من دیو و هیولا به وحشت می‌افتد.
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
هوش مصنوعی: اگر بر سر راهی که قرار می‌گیرم، دام و فریبی بگذارند، ابلیس به خاطر ترس از من خواهد گریخت.
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
هوش مصنوعی: تو نگوی که در نهایت من برای تو چون گل هستم، اگر نه من نیز برای تو ارزشمندی ندارم.
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
هوش مصنوعی: به این زودی به این حالتی که هستی درآمدی، و حتی یک لحظه هم با من همراه نشدی.
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
هوش مصنوعی: داستان از این جا آغاز می‌شود که وقتی دایه هرمز شروع به صحبت می‌کند، او را به سکوت واداشته و حتی بعد از آن نیز هیچ کلمه‌ای از او شنیده نمی‌شود. در واقع، این تصویر به نوعی نشان‌دهندهٔ تأثیر سکوت و خاموشی بر کلمات و گفته‌های بعدی است.
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
هوش مصنوعی: هرچه دایه بیشتر از هرمز می‌گفت، او بیشتر در خواب و خیال می‌رفت.
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
هوش مصنوعی: او نه خودش از راه دور کرد و نه خوابش برد، فقط یک حرف و یک جواب او کافی بود.
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
هوش مصنوعی: وقتی پرستار نازا حرف نمی‌زند، هرمز از نزد او خارج می‌شود و از خود جدایی می‌گیرد.
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
هوش مصنوعی: هنگامی که هرمز رفت، دایه بر دلی که از جدایی غمگین بود، به جگر داغش آرامشی بخشید و در پی آن، گل از باغ به پیش او آمد.
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
هوش مصنوعی: دختری با چشمان زیبا نشسته بود و چشمانش پر از اشک بود. دلش پر از احساسات بود و چشم‌هاش به در نگاه می‌کردند.
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
هوش مصنوعی: همه غم و اندوهی که در دل دارد، به خاطر عشق و وابستگی به او زیاد شده است، گویی از عمق دریا نیز گرفته شده است.
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
هوش مصنوعی: به خاطر بی‌صبریم، آرامش از دلم رفته و زمین در اثر اشک‌هایم پر از خون شده است.
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
هوش مصنوعی: زبان باز کرد و گفت: ای پرستار، کجایی؟ چرا این قدر در برابر من ایستاده‌ای و تکان نمی‌خوری؟
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
هوش مصنوعی: ای پرستار، چرا این قدر دیر آمده‌ای؟ مرا از زندگی سیر کرده‌ای و خسته نموده‌ای.
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
هوش مصنوعی: ای پرستار، چه مسأله‌ای برایت پیش آمده که تو را در مسیر دیو گرفتار کرده‌اند؟
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
هوش مصنوعی: ای پرستار، برای کارهایت باید تلاش و کوشش بیشتری به خرج دهی.
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
هوش مصنوعی: شاید خواب تو مرا در خود گرفته و یا اینکه در مسیر تو گرفتار شده‌ام.
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
هوش مصنوعی: ای پرستار، تا کی باید اشک بریزم؟ بگو تا کی باید در غم تو باشم و جای تو را بشناسم؟
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
هوش مصنوعی: بگو تا کی می‌خواهی به راحتی زندگی کنی و تا کی می‌خواهی این بار سنگین جانت را به دوش بکشی؟
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
هوش مصنوعی: ای پرستار عزیز، چرا اینقدر دیر کردی؟ دل من در انتظار تو به شدت دچار درد و رنج شده است.
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
هوش مصنوعی: من در دل خود نشانه‌ای از پیری دارم که در آن شعله‌ای از انتظار به شدت می‌سوزد.
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
هوش مصنوعی: مبادا کسی در انتظار بماند و چشمانش به راه تو دوخته شود، زیرا این انتظار می‌تواند باعث شود که عمر او زودتر به سر آید و چهره‌اش رنگ ببازد.
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
هوش مصنوعی: دایه آمد و زیبایی چهره‌اش را دید، مانند گل که به شکل برگ زعفران در آمده است.
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
هوش مصنوعی: ای عزیز من، پیش از این هرگز فرمان ما را رد نکردی، پس چرا اکنون این‌گونه رفتار می‌کنی؟
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
هوش مصنوعی: چرا این‌قدر دیوانه‌وار و بی‌تاب شده‌ای که از سر تا پا در اشک غوطه‌وری؟
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
هوش مصنوعی: چرا در دلی که پر از غم است، نشسته‌ای و به جای آنکه به دنبال راه حلی باشی، در اندوه خود غوطه‌ور شده‌ای؟
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
هوش مصنوعی: چرا آخر این‌گونه بی‌هویت و بی‌خود شدی؟ چرا از صبر و تحمل در یک جا دور شدی و به حالت درویشی افتادی؟
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
هوش مصنوعی: امروز مرا به خاطر محبتت رسوا کردی، ای گل، و حالا همه متوجه حال و وضع من شدند.
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
هوش مصنوعی: این شخص به یاد می‌آورد که با وجود بی‌وفایی و رفتار ناخوشایند مردی، تو هنوز چه شناختی از او داری و چقدر به او اعتماد کرده‌ای.
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
هوش مصنوعی: من به سرنوشت آن روستایی که سرنوشت نیکویی ندارد و از عشق دوری می‌کند، پی بردم.
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم آنچه را که به تو گفتم بگویم، زیرا آنچه را که گفتم نمی‌تواند با تو مطابقت داشته باشد.
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
هوش مصنوعی: در ابتدا دلش به وفاداری و محبت مشغول بود، اما در پایان دچار خشم و بی‌حسی شد.
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
هوش مصنوعی: اگر صد حرف را هم به هم بزنم، هیچ‌کدام به من پاسخ نمی‌دهد.
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
هوش مصنوعی: وقتی دیواری محکم و ساکت سر جایش ایستاده باشد، نمی‌تواند مانند دیواری که صحبت می‌کند، شنونده‌ای داشته باشد.
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
هوش مصنوعی: اگر دیوار گوش داشت و می‌توانست حرف بزند، تو می‌شنیدی و ساکت می‌ماندی.
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
هوش مصنوعی: مربوط به این است که اگر سنگی بی‌حس و بی‌جان سخنی نمی‌گوید، دیوار هم که از سنگ ساخته شده، نمی‌تواند صحبت کند. این نشان می‌دهد که از اجسام بی‌جان انتظار کلام و گفتار نمی‌رود.
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
هوش مصنوعی: هرچند گل سوسن نرم و زیباست و هفت رنگ مختلف دارد، اما با این حال از زیبایی خودش خجالت زده است و در سکوت به نظر می‌رسد.
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
هوش مصنوعی: او را در اوج عظمت و سربلندی دیدم که هیچ‌کس نتوانست با او به رقابت بپردازد.
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
هوش مصنوعی: من در یک لحظه با کسی صحبت کردم و از او هزاران کلام ارزشمند و زیبا گفتم، اما او مانند سگی بی‌خبر و بی‌اعتنا بود.
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
هوش مصنوعی: وقتی او به یاد باغ پادشاه است، سرش پر از فکر و خیالهایی است که مانند بادی در کلاهی قرار دارد.
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
هوش مصنوعی: او به راحتی و سبکی از کنار من گذشت و هنگامی که رفت، چهره‌ام را از نگرانی زرد کرد.
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
هوش مصنوعی: وقتی خداوند این را گفت، گل آن را شنید و مانند باد، آتش شوق و عشق در دلش زبانه کشید.
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هوش مصنوعی: دو چشم زیبا و به مانند گل نرگس او، به قدری باطراوت و سوزناک هستند که از نوک مژه‌هایش، خون دل و ناراحتی به دامان می‌ریزند.
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
هوش مصنوعی: بسیاری از اشک‌های سرخ و غم‌انگیز از چشمان تیز و هوشیار من فرو ریخت.
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
هوش مصنوعی: در دل آن شخص حسی پدید آمده بود که از اثر او، خروش و تلاطمی آشکار گشته است.
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
هوش مصنوعی: موهای زیبا و جذابش را با دندانش از دست گرفته و برمی‌دارد، گویی بخواهد با حرکت دستش آن را از جایی که هست، جدا کند.
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
هوش مصنوعی: او به شدت از هرمز ناراحت بود، چون نمی‌دانست که با گل چه کار کرده‌اند و این دردش را زیاد کرده بود.
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
هوش مصنوعی: چشم‌هایش که از اشک می‌سوزد، نشان‌دهنده‌ی غم و درد درونش است و از ناامیدی، روحش در عذاب است.
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
هوش مصنوعی: او زبانش را باز کرد و گفت: ای دایه، خواهش می‌کنم، جان من را یکباره به قتل نرسان.
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
هوش مصنوعی: اگر گل از خود جدا شود و به دیگری ظلم کند، نمی‌تواند بخشی از وجودش را از دیگران جدا کند.
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
هوش مصنوعی: دل من از دستم خارج شده و به خاطر مشکلاتم، وضعیت روحی‌ام به شدت بد شده است. ای دایه مهربان، مرا یاری کن.
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
هوش مصنوعی: اگر نتوانی درک کنی که دل من چه می‌خواهد، هرگز نخواهی توانست نشانه‌ای از دنیای دیگری که در آن زندگی می‌کنم، ببینی.
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
هوش مصنوعی: در این غم و اندوه، جانم به شدت به تنگ آمده و آرزو دارم که بمیrom تا این دنیا دیگر بر من فشار نیاورد.
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
هوش مصنوعی: وقتی من بروم، تو دچار پشیمانی خواهی شد و به درد و رنج می‌افتی.
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
هوش مصنوعی: اگر تو خود و با دستان خود گلی را از ریشه نابود کنی، باید بدانی که آن گل از رنج و درد دل تو رنگین شده است.
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر این است که وقتی گل با صدای زیبایش سخن می‌گوید، دایه (مادر) تحت تأثیر قرار گرفته و احساساتش به شدت بیدار می‌شود. صدای گل باعث می‌شود که او از درون شعله‌ور شود، گویی آتشی در سینه‌اش برپا شده است.
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
هوش مصنوعی: با گل گفت: ای عاقل، تو که همه چیز را به باد داده‌ای، در واقع، تو هیچ ارزشی نداری.
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز به دنبالش آمد، سخت تلاش کن. من در کارهایت رگ ضعیف‌تری از تو ندیدم.
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
هوش مصنوعی: کسی که احترام و ارادت به دیگران را در خود نهادینه کند، هرگز به خود اجازه نمی‌دهد که سرش را پایین بیاورد. این بدان معناست که او هیچ‌گاه به خاطر مقام یا ارزش خود سر سرافکنده نمی‌شود.
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
هوش مصنوعی: شما می‌دانید که من در این وضعیت چقدر رنج می‌برم، اما هرگز درباره این موضوع صحبت نخواهم کرد.
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
هوش مصنوعی: اگر از من دور شوی و به صدای طبل خود بپردازی، من رشتهٔ ارتباط‌مان را از دست می‌دهم.
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
هوش مصنوعی: دیگر از ادامه راه خسته‌ام و نمی‌خواهم پیش بروم. تنها گزینه‌ای که باقی مانده، پایان دادن به کار است.
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
هوش مصنوعی: اگر بخواهم خار را از گل جدا کنم، چه کار کنم وقتی که گل خودش نمی‌خواهد؟
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
هوش مصنوعی: این فرد کشاورز، تو را نخواهد پسندید، چون می‌بیند که در آخر، آب را بر روی زمین سنگی و ناهموار می‌ریزی.
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم در مورد کارهای دنیا و زندگی تو صحبت کنم، زیرا در این دنیا چیزها و حقایق زیادی وجود دارد که ممکن است برای تو مهم نباشد.
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
هوش مصنوعی: به خاطر بدنامی و ننگی که بر تو رفته، زندگی بر من سخت شده است و من به خاطر این خجالت، مرگ را بر خود سزاوار می‌دانم.
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
هوش مصنوعی: وقتی تابستان فرا می‌رسد، نگاهی سرشار از شرم به دل من می‌اندازد و عشقت به هرمز در دلم شعله‌ور می‌شود.
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
هوش مصنوعی: وقتی که باغ با افتادن برگ‌های زرد رو به سردی می‌رود، به یاد دارم که هوا هم در نهایت سرد خواهد شد.
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
هوش مصنوعی: ای گل زیبا با لبانی شیرین، لحظه‌ای را از شادی و لذت غافل ممان! از شیرینی زندگی حداکثر بهره را ببر و آن را تجربه کن.
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
هوش مصنوعی: ای گل، تو با بوی خوش مشک خود می‌درخشی، اما در دام نسرین گرفتار نشو و در حلقه‌ی آن خط زیبای مشکی نرو.
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
هوش مصنوعی: برو و این بار با شجاعت دست به کار شو؛ اگر زندگی ارزش دارد، از هر چیزی که برایت مهم است دل بکن.
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
هوش مصنوعی: وقتی می‌دانی که در سرزمین هرمز کسی وجود ندارد، چرا به خاطر آن از چیزی ناراحت باشی؟
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
هوش مصنوعی: در ابتدا دل را به خود جذب کرد و عقل را در دست گرفت، اما در پایان به آرامی او را به سخن گفتن وادار می‌کند.
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
هوش مصنوعی: کار و رونق هرمز بدون تو امکان‌پذیر نیست و هرگز نمی‌توان این وضعیت را اصلاح کرد.
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
هوش مصنوعی: وقتی چنین کاری را انجام می‌دهی که به تو نیازی نیست، چه نفعی خواهد داشت وقتی که خودت را در تنگنا قرار داده‌ای؟
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
هوش مصنوعی: اگر اسبی را ببینی که به تنگی بسته شده است، دلت به حالش می‌سوزد و اگر بر او سوار شوی، احساس راحتی خواهی کرد.
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
هوش مصنوعی: تو به من بی‌توجهی می‌کنی، اما دوباره به هرمز برو و از او خبر بگیر.
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
هوش مصنوعی: اگر همچون نقره‌ای درخشان و شاداب چهره‌ات را روشن کنی، امروز هم دغدغه‌ات را بر سنگ بزن و خوشحالی کن.
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
هوش مصنوعی: اگر بخواهم تو را از عذری که دارم برآورم، باید به دردسر بیفتم، چون تو فقط سنگی سرد و بی‌احساس را می‌خواهی.
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
هوش مصنوعی: از آن لب شیرین و خوشمزه که حلوای معطر و خوشبو به همراه ندارد، نخور، زیرا که زود روغنی بر لباس می‌چکاند.
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
هوش مصنوعی: اگر خوشی و شادی به چهره‌ات بنشیند، ممکن است در عوض یک مانع و مشکل در گلویت ایجاد شود.
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
هوش مصنوعی: تو با لب‌های خشک و بدون خنده باقی ماندی، من هرگز لبخند تو را ندیده‌ام.
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
هوش مصنوعی: گلی که دیده نمی‌شود، به خاطر غم و اندوهش دیگر لبخند نمی‌زند، مثل بلبلی که از درد و اندوه پر از آوازش خالی شده است.
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
هوش مصنوعی: چطور ممکن است کسی متوجه شود که تو هر روز از غم و اندوه رنج می‌بری؟
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
هوش مصنوعی: زمانی که در میدان رسوایی قرار گرفتی، در این شرایط باید با شجاعت و خوشحالی عمل کنی.
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
هوش مصنوعی: چه مقامی داری ای شهزاده که از شرم تو، آرزو دارم دیگر در این دنیا نباشم.
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
هوش مصنوعی: تمام شب، گل و گلاب از چشمانش مانند عرق می‌ریخت، از روی او و اشک‌ها از خشمی که در دل داشت، جاری بود.
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
هوش مصنوعی: وقتی دایه این حرف‌ها را بیان کرد، گل بدون برگ در اثر فشار و تحریک، به رنگ آبی درآمد.
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
هوش مصنوعی: روزی شمعی بر گل اشک می‌ریخت و روزی دیگر صبح با لبخند بر گل می‌تابید.
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
هوش مصنوعی: از شدت گریه‌های آن دلبر زیبا، گاهی او می‌گریست و گاهی می‌خندید.
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید روشن و تابنده از زیر گنبد نیلوفری رنگ بیرون آمد،...
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
هوش مصنوعی: آفتاب به آرامی از برج ماهی بیرون آمد و نوری روشن بر روی تاریکی پراکنده کرد.
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
هوش مصنوعی: وقتی او از پشت پرده ظاهر شد، زیبایی‌اش چنان چهره‌اش را درخشان کرد که گویی حله‌ای از نور ماه را ربوده است.
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
هوش مصنوعی: عشق مانند گلی است که دلش پر از درد و شعله‌های سوزان است و در این حالت، به مدت ده شبانه‌روز افتاده و در تب و تپش به سر می‌برد.
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
هوش مصنوعی: او به قدری از درد رنج می‌کشید که در طول ده روز هیچ نانی نخورده بود.
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
هوش مصنوعی: شب‌ها او از دردی رنج می‌برد و در روزها از غم بیماری‌اش ناراحت بود.
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
هوش مصنوعی: نه تنها یک ساعت قرار و آرامش ندارم، بلکه حتی برای لحظه‌ای هم نمی‌توانم صبر کنم. دلم پر از اندوه است و چشمانم مانند ابر در حال بارش اشک هستند.
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
هوش مصنوعی: به خاطر دل شکسته‌اش، زبانش به شدت داغ و سوزان شده و از شدت عشق، جانش نیز در آتش است.
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
هوش مصنوعی: عکسی بر روی موی او افتاده که به دلیل رنگ زرد و بی‌روحی‌اش، اشک از چهره‌اش جاری شده و نشان‌دهنده سرما و سردی احساسات اوست.
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
هوش مصنوعی: از زیبایی چشمانش، روشنی دیدار رفته و زبانش در دهانش به حالت خاموشی درآمده است.
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
هوش مصنوعی: وقتی دایه دید که گل این‌گونه پژمرده و نزار شده، به آن گفت: ای خار، چرا در چشم جان زخم می‌زنی؟
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
هوش مصنوعی: وقتی تو بر سر آتش نشستی، به دلیل غم و اندوهی که داشتی، حس ناراحتی و درد را در وجود من جاری کردی.
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
هوش مصنوعی: هرگز خود را در عشق و غم زاری مشغول نساز و از خدا بترس؛ زیرا در نهایت باید از خودت شرمنده باشی.
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
هوش مصنوعی: گل در پاسخ گفت که چرا باید نظاره‌گر خود باشیم همچون باران که بر زمین می‌بارد و در کار خود غرق است.
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
هوش مصنوعی: من به خاطر فراق و دوری از محبوبم، با چشمان اشکبار به گل خود نگاه می‌کنم، گلی که بوی آن مثل عسل است.
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
هوش مصنوعی: ای دايه، به درد من آگاه باش که چشمانم از اشک سرخ شده است و در حال گریه‌ام.
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
هوش مصنوعی: هر شب خبری از حال من نداری، در حالی که چشمانم به خاطر غم و درد، اشک خون میریزد.
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
هوش مصنوعی: ای پرستار، بیشتر از این با من به سختی رفتار نکن. من جوانی عاشق هستم و از تو درخواست می‌کنم که بر من ببخشی.
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
هوش مصنوعی: نمی‌دانی که در چه حالتی از درد و غم هستم، که این احساسات عمیق و سوزان از درونم سر می‌زند.
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
هوش مصنوعی: حالا کاری که بر جانم پیش آمده، به گونه‌ای است که گویی جانم در خون و درد گرفتار شده است.
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
هوش مصنوعی: اگر چه یک درد را احساس نکرده‌ای، اما از این مسیر به زخم خوردن نمی‌رسی.
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
هوش مصنوعی: اگر یکی از دردهای من هم بر تو وارد می‌شد، به خاطر ناله‌ات آسمان به زردی می‌افتاد.
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
هوش مصنوعی: وقتی که می‌بینی من چقدر نرم و لطیف هستم، چرا اینقدر خودت را سخت و محکم می‌کنی؟
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
هوش مصنوعی: هر لحظه به من نزدیک شو، چون آتش باش و گرم، اما با کلامت مانند یخ سردم نکن. در این وضعیت، هر بار که با من سخن می‌گویی، مرا در تنگنا قرار می‌دهی.
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
هوش مصنوعی: وقتی عشق دل مرا به تسخیر درآورده، چگونه می‌توانم انتظار داشته باشم که به راحتی از جای خود کنار بروم یا وجودم را نادیده بگیرم؟
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
هوش مصنوعی: اگر بخواهم این درد را مخفی کنم، نمی‌توانم چون این درد مانند جانم به من چسبیده است.
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
هوش مصنوعی: قلب و احساسات من در اختیار من نیستند، چون این بی‌قراری و آشفتگی به دلیل دوری از خودم است و من نمی‌توانم بر آن کنترل داشته باشم.
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از عشق سخن نگویم و زبانم را خاموش کنم، چگونه می‌توانم اشک‌هایم را که از دل شکسته‌ام جاری است، ساکت کنم؟
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
هوش مصنوعی: وقتی که دلی عاشق، در عشق معشوقش لباس زیبایی می‌پوشد، اشک‌هایی از دلش بر روی آن لباس می‌ریزد.
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
هوش مصنوعی: به من نصیحت نکن که نصیحت تو برای جان من ضرر دارد و این دلِ من به هیچ چیز کمتر از این نصیحت دل نمی‌بندد.
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
هوش مصنوعی: دل من از این درد سرد نمی‌شود. تو هم حرارت نداشته باش و بر روی آهن سرد نزن.
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
هوش مصنوعی: برو و کار نیک انجام بده تا خدا را ملاقات کنی و دوباره آن بی‌وفا را ببینی.
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
هوش مصنوعی: آیا دل سنگی می‌تواند با گرمی محبت نرم شود و تغییر کند مانند موم؟
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
هوش مصنوعی: اگر موم در گرما و نرمی بخواهد تغییر شکل بدهد، تحت تأثیر حرارت و نرمی راحت می‌شود و به هر شکلی که بخواهیم در می‌آید.
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
هوش مصنوعی: برو و یک راه جدیدی را امتحان کن، امروز دیگر از سرباز بودن دست بردار و کاری متفاوت انجام بده.
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
هوش مصنوعی: دل زیبای تو را از این ماجرا بیرون بیاور، شاید چیزی از این سنگینی کم شود.
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
هوش مصنوعی: بی‌کار بودن مانع انجام کارها می‌شود؛ بنابراین، باید به طور مکرر و به درستی مسیر را دنبال کرد تا به نتیجه رسید.
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن چیزهای ارزشمند و گرانبها، باید تلاش و کوشش کرد. هیچ چیز با یک بار تلاش به آسانی به دست نمی‌آید؛ باید زحمات مکرر کشید تا به نتیجه دلخواه رسید.
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
هوش مصنوعی: هر چیزی برای رسیدن به کمال و پختگی نیاز به زمان و تلاش مستمر دارد. یک دیگ پخته نمی‌شود مگر اینکه بر روی آتش بماند و میوه نیز در یک روز آماده نمی‌شود. پس باید صبر کرد و به تدریج به اهداف رسید.
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
هوش مصنوعی: بیش از یک روز زندگی نکنید، چون نمی‌توان حجی خوب و باکیفیت را به یک قران تبدیل کرد. در عوض، می‌توانید با افزایش سن، کارهای نیک را انجام دهید.
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
هوش مصنوعی: همچون حلقه‌ای که به یکدیگر متصل شده، بر در این دنیا باید زندگی کرد؛ تا زمانی که هیچ چیز نتواند ارتباط ما را قطع کند.
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
هوش مصنوعی: اگر دانه‌ای را کاشتی، در همان ابتدا باید به آن آب بدهی وگرنه بدون آب می‌میرد و شما همچنان منتظر رشد آن خواهید ماند.
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
هوش مصنوعی: به خاطر داشته باش که اگر زودتر بروی و به آبش بدهی، ممکن است به زودی تخم‌ها را از دست بدهی.
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم
هوش مصنوعی: او به طور مداوم درباره موضوعی صحبت می‌کرد و چنان بااشتیاق و شیرینی سخن می‌گفت که در نهایت حتی دل دایه نیز تحت تأثیر قرار گرفت و نرم شد.

حاشیه ها

1388/04/19 17:07
رسته

بیت: 135
غلط: چن
درست: چون
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.