بخش ۱۹ - گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن
بدایه گفت دل بر خود نهادم
ز پیش زخم چشم بد فتادم
چو تو یارم شدی کارم برآمد
متاعم را خریداری درآمد
چو کار افتاده شد دلدادهیی را
بجانی باز خر شهزادهیی را
بر هرمز شو و چیزی درانداز
مگر کاین در شود بر دست تو باز
ازان بادی که تو دانی و ابلیس
بدم بروی بدامش کن بتلبیس
دمش میده دلش افگار میکن
فسون میخوان سخن بر کار میکن
مگر آن مرغ را در دام آری
وزو نزدیک گل پیغام آری
برو بر سنگ زن آن سیمبر را
مگر با گل برآمیزی شکر را
بجوش آر از هوای من دماغش
بچربی روغنی کن در چراغش
بجنبان آنسر زنجیر با او
ز گل هرمز تو در گل گیر با او
برو باری نگه کن روی هرمز
که تا خود دیدهیی آنروی هرگز
ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست
کمند عنبرینش دلستان هست
ببین تا دوستی را جای دارد
لب شیرین جان افزای دارد
ببین تا هست بادامش جگر دوز
خط مشکین او مشکی جگرسوز
بشاهی میدهد رویش گواهی
که روی او خطی دارد بشاهی
عجب نبود گر آید روزگاری
که از مه مرد زاید شهریاری
چنین بسیار زاید چرخ گردون
عقیق از سنگ زاید، مشک از خون
نبینی آب حیوان را گرفتار
که میآید ز تاریکی پدیدار
چو هرمز نقد دارد فرّ شاهی
ترا او شاه بس دیگر چه خواهی
کنون برخیز و راه باغ برگیر
نیم من لاله، از گل داغ برگیر
ترا میباید این معلوم کردن
نخواهی آخرم محروم کردن
تو خود گفتی بسازم چارهٔ تو
ببخشم بر دل غمخوارهٔ تو
کنون این کار من آسان بمگذار
مرا بی جان و بی جانان بمگذار
مرا در دستگیری یاریی کن
بپیغامی ازو دلداریی کن
جفا گفتم ترا ای دایه بسیار
کجا از بی خرد این مایه بسیار
نگیرد از چو من کس هیچدر دست
بعذرای دایه زلفم پیچ بر دست
چو صبح زود خیز و بادپیمای
زمانه بر نهاده در دهان نای
کواکب گشت از گردون گریزان
شفق شد در کنار خون گریزان
رخ چرخ فلک زنگار گون گشت
درفش ماه رخشان سرنگون گشت
عروس خور ز زیر بیرم چین
برآمد چون یکی طاوس زرّین
برین ایوان مینا جلوه گر شد
سپهر نیلگون چون رنگ زر شد
بزیر آمد ز منظر دایهٔ گل
بصحن باغ شد در سایهٔ گل
دو دیده بر کنار راه بنهاد
میان راه دام ماه بنهاد
بساط حقّه بازی باز کرد او
زهر نوعی فسون آغاز کرد او
گهی زر برگرفت و خاک پیمود
گهی پر کرد حقّه پاک بنمود
مشعبدوار بانگ رود میکرد
دهان را گندنا آلود میکرد
چو مرغی در صفیر آمد بآواز
که تا آن مرغ را آرد بپرواز
زمانی بود هرمز بر سر راه
درون آمد چو از میغی برون ماه
چو روی دایه دید از سایهٔ گل
بخدمت رفت پیش دایهٔ گل
نمازش برد چون سبزه نباتی
ز لعلش یافت چون شکّر نباتی
چو دایه روی هرمز دید برجست
بسوی گل گرفتش دست بر دست
نشاندش پیش و افسون کرد آغاز
بحیلت جادویی را داد سرباز
بدو گفت ای چو فرزندم گرامی
چرا نزدیک مادر کم خرامی
گریزانی ز ما چون آهو از یوز
چنین وحشی مباش و شیری آموز
تو خود چون تاب آری مانده تنها
بتنهایی چمنده در چمنها
مبر بر سر بتنهایی جهان را
که دلگیرست تنهایی جوان را
جوانی تو، جوانی را طلب کن
شکر خور بوسه ده میکش طرب کن
دمی با همدمی می کش لبالب
که فردا را امیدی نیست تا شب
گسسته خواهدت شد دم بناکام
در اندیش و دمی پیوسته کش جام
چو گشتی مست بر روی نگاری
مراغه کن دمی در مرغزاری
چرا باید کشید از عشرتت دست
کت آواز خوش و روی نکوهست
مرا افسوس آید چون تو سروی
که نخرامد بگرد او تذروی
بدین خوبی که داری چهره آخر
ز خوبان چون شدی بی بهره آخر
که دید آخر چنین خطی شکر جوش
که خطت را نگشت او حلقه در گوش
که دید آخر چنین لعلی گهرریز
که بر لعلی دگر نکند شکر ریز
که دید آخر چنین زلفی سرافراز
که از خواری پس پشت افگنی باز
که دید آخر چنین سروی سهی وار
که سرو از وی بلرزد چون سپیدار
که دید آخر چنین چشمی فسون خیز
که دست غمزه بگشاید بخونریز
که دید آخر چنین خالی دلفروز
که بر چشمش نشد فال تو فیروز
که دید آخر چنین رویی چو خورشید
که پنهان داریش در سایهٔ بید
دریغا چون تویی تنها بمانده
بتنهایی درین صحرا بمانده
بخوبی گرچه مخدوم جهانی
چو هستی مستحق محروم از آنی
کنون تنها چنین نگذارمت من
بهشتی روی و حوری آرمت من
بری چون سیم و قدّی چون صنوبر
همه جایش ز یکدیگر نکوتر
دو زلفش از شکن بر هم شکسته
هزاران حلقه اندر هم شکسته
دو لعلش سرخ تر ازدانهٔ نار
بیک دانه درون سی دُرّ شهوار
فتاده بر رخش از مشک خالی
شده سرحدّ خوبی را کمالی
دو شور انگیز او مخمور مانده
سیاهی در میان نور مانده
دهن چون پستهٔ خندان گشاده
شکر بر لعل او دندان نهاده
کنون چون یافتی بس رایگانم
مکن هرگز سبک بر دل گرانم
کنون گر بایدت با اینچنین کس
چو من هستم بکس منگر ازین پس
گرت رازی بود بسته دهان باش
بکس مگشای وهم خامش زبان باش
تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی
چو پسته زود شورانگیز گردی
دل پسته توان دید از دهانش
از آن ببریدهاند از بن زبانش
زبان منمای همچون پسته از کام
زبان در کامت آور همچو بادام
چو کاری میتوان کردن نهانی
چنانک ازوی نیابد کس نشانی
همان بهتر که زیر پرده آن کار
بپردازی و بیرون آیی از بار
ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست
که در عالم ز بدنامی بتر نیست
بدان اکنون که گلرخ دخترشاه
که سجده میبرد پیش رخش ماه
ز آب دست نقاشان استاد
نخیزد آنچنان نقشی پریزاد
بهر شهری ز نقش او نشانست
بخوبی نقش رویش داستانست
ز نقش گل گرفته لب بدندان
میان باغ مانی نقشبندان
دو زلفش در سیاهی قیر فامست
بناگوشش سپیدی شیر فامست
چو بگشایند در چین نافهٔ خشک
سوی زلفش نویسد نامهیی مشک
مژه چون دشنهٔ سیراب دارد
هزاران تشنه را بی خواب دارد
چو چشمش دلبری را کار بندد
بمستی دست صد هشیار بندد
چو برخیزد بناز آنسرو قامت
برانگیزد ز قامت صد قیامت
چو بگشاید فقاع از کام شکّر
لبش بر یخ نویسد نام شکّر
رخی چون گل لبی چون قند دارد
همه سرمایه بی مانند دارد
تو خود گل را به از من دانی آخر
همه شرحی به از من خوانی آخر
مگر او را نظر افتاد بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
چو گل زین کار بتوانی شکفتن
بگل خورشید نتوانی نهفتن
که خواهد بود چون گل درجهان یار
زهی دولت زهی بخت و زهی کار
چو گل روی تو دید از بام ناگاه
بدر آمد ترا اقبال از راه
چگویم زانکه من دیدم بسی را
که بازی نیست با دولت کسی را
ز دولت بود کاکنون گوی بردی
وزان گیسوی مشکین بوی بردی
کنون خواهم که یکشب هر دو باهم
ستانید از دو لب داد دو عالم
دو لب در بوسه دادن خسته دارید
بشکّر مغز را در پسته دارید
زمانی موی هم در دست تابید
زمانی نیز برهم دست یابید
جهان اینست اگر داری تو دستی
که پیش همدمی یابی نشستی
ز عالم همدمی از عالمی به
دمی با او ز عمر آدمی به
بخش ۱۸ - خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ: الا ای قمری مست خوش آوازبخش ۲۰ - پاسخ دادن هرمز دایه را: چو از دایه سخن بشنود هرمز
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بدایه گفت دل بر خود نهادم
ز پیش زخم چشم بد فتادم
هوش مصنوعی: دل را به خودم متکی کردم، چون از زخم چشم بدی که به من وارد شد، آسیب دیدم.
چو تو یارم شدی کارم برآمد
متاعم را خریداری درآمد
هوش مصنوعی: زمانی که تو دوست و یار من شدی، کارهایم سامان گرفت و کسی برای خرید نیازهایم آمد.
چو کار افتاده شد دلدادهیی را
بجانی باز خر شهزادهیی را
هوش مصنوعی: وقتی کسی در محبت و عشق به جایی رسید، دل لبریز از شوق و هیجان میشود و با جان و دل به سوی معشوق میشتابد، مثل این که جان دوبارهای به او داده میشود.
بر هرمز شو و چیزی درانداز
مگر کاین در شود بر دست تو باز
هوش مصنوعی: به هرمز برو و چیزی را بینداز تا شاید این کار برای تو نتیجه بخش باشد و در بر تو باز شود.
ازان بادی که تو دانی و ابلیس
بدم بروی بدامش کن بتلبیس
هوش مصنوعی: از آن طرز فکر و وسوسهای که میدانی و شیطان به آن دامن میزند، خود را دور کن تا اسیر فریبش نشوی.
دمش میده دلش افگار میکن
فسون میخوان سخن بر کار میکن
هوش مصنوعی: وقتی او به نفس میکشد، دلش را میشکند و با جادو کلامش را به کار میبرد.
مگر آن مرغ را در دام آری
وزو نزدیک گل پیغام آری
هوش مصنوعی: اگر بتوانی آن پرنده را در دام بیندازی و از او پیامی درباره گل بگیری.
برو بر سنگ زن آن سیمبر را
مگر با گل برآمیزی شکر را
هوش مصنوعی: برو و بر آن سیمبر (مرد زیبا) سنگ بزن، مگر اینکه با گلی، شکر را درآمیخته باشی.
بجوش آر از هوای من دماغش
بچربی روغنی کن در چراغش
هوش مصنوعی: از هوای من به شدت تحریک و جان بگیرد، سپس حالتی چرب و روغنی به چراغش بدهد.
بجنبان آنسر زنجیر با او
ز گل هرمز تو در گل گیر با او
هوش مصنوعی: با دیگران همراه شو و به آنها کمک کن، تا تو نیز از زیباییهای زندگی بهرهمند شوی.
برو باری نگه کن روی هرمز
که تا خود دیدهیی آنروی هرگز
هوش مصنوعی: به جایی سفر کن و به زیباییهای هرمز نگاه کن، چرا که وقتی خودت آن را ببینی، هیچگاه دیگر مانند آن را نخواهی دید.
ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست
کمند عنبرینش دلستان هست
هوش مصنوعی: ببین چگونه درخشش لعل او خیرهکننده است و کمند خوشبوی او دلربا و شگفتانگیز است.
ببین تا دوستی را جای دارد
لب شیرین جان افزای دارد
هوش مصنوعی: بنگر که دوستی در کجا و با چه لذتی میتواند شکل بگیرد؛ دوستی که همچون لب شیرین، جان و روح را تازه میکند و به زندگی رنگ و طراوت میبخشد.
ببین تا هست بادامش جگر دوز
خط مشکین او مشکی جگرسوز
هوش مصنوعی: ببین وقتی بادام موجود است، جگر دردناک و پرآشوبش را که با خطوط مشکی حک شده، بهتر درک خواهی کرد.
بشاهی میدهد رویش گواهی
که روی او خطی دارد بشاهی
هوش مصنوعی: در این بیت به زیبایی و جذابیت چهرهای اشاره شده است که نمایانگر مقام و منزلتی خاص است. چهرهای که حاکی از ویژگیهای بارز و مهمی است، گویی این چهره خود نمایانگر قدرت و شکوهی به شمار میآید.
عجب نبود گر آید روزگاری
که از مه مرد زاید شهریاری
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر روزی بیاید که از میان مردان، کسی به مقام سلطنت و رهبری برسد.
چنین بسیار زاید چرخ گردون
عقیق از سنگ زاید، مشک از خون
هوش مصنوعی: چرخ گردون و روزگار به طور مکرر چیزهای باارزشی همچون عقیق را از سنگ و مشک را از خون به وجود میآورد.
نبینی آب حیوان را گرفتار
که میآید ز تاریکی پدیدار
هوش مصنوعی: اگر آب حیوان را در تنگنا و دشواری ببینی، نباید نگران شوی، زیرا آن آب از دل تاریکی و مشکلات به روشنایی و آرامش خواهد رسید.
چو هرمز نقد دارد فرّ شاهی
ترا او شاه بس دیگر چه خواهی
هوش مصنوعی: هرمز دارای سرمایه و ثروت بسیاری است و با داشتن این امکانات، مقام سلطنت را هم به تو میدهد. حالا تو چه چیز دیگری از زندگی میخواهی؟
کنون برخیز و راه باغ برگیر
نیم من لاله، از گل داغ برگیر
هوش مصنوعی: حال زمان آن رسیده که برخیزی و به سوی باغ بروی. من مانند لالهای هستم که از غم و درد گلایه دارم.
ترا میباید این معلوم کردن
نخواهی آخرم محروم کردن
هوش مصنوعی: باید به تو حقایق را روشن کنم، وگرنه در نهایت از همه چیز محروم خواهی شد.
تو خود گفتی بسازم چارهٔ تو
ببخشم بر دل غمخوارهٔ تو
هوش مصنوعی: تو خود گفتی که برای حل مشکلاتت کمکی بکنم و به دلم آرامش بدهم که در غم تو گرفتار است.
کنون این کار من آسان بمگذار
مرا بی جان و بی جانان بمگذار
هوش مصنوعی: الان این کار برای من ساده شده، پس مرا بیجان و بدون احساس رها کن.
مرا در دستگیری یاریی کن
بپیغامی ازو دلداریی کن
هوش مصنوعی: به من در کمک و حمایت یاری برسان و از او پیام comforting و دلگرمی برایم بفرست.
جفا گفتم ترا ای دایه بسیار
کجا از بی خرد این مایه بسیار
هوش مصنوعی: ای پرورش دهنده، گفتم به تو که چقدر زحمت و سختی کشیدهام، اما تو از کجا میدانی که این مشکلات و دردسرها از نادانی من ناشی شده است؟
نگیرد از چو من کس هیچدر دست
بعذرای دایه زلفم پیچ بر دست
هوش مصنوعی: هیچکس مانند من نیست که موهایم را به دست گرفته باشد و عذرخواهی کند، زیرا زلفهایم به دور دستش پیچیدهاند.
چو صبح زود خیز و بادپیمای
زمانه بر نهاده در دهان نای
هوش مصنوعی: زمانی که صبح زود بیدار شوی و به نشانههای زمانه دقت کنی، به مانند نای که در دهان قرار دارد، همه چیز را به وضوح میبینی.
کواکب گشت از گردون گریزان
شفق شد در کنار خون گریزان
هوش مصنوعی: ستارگان از آسمان گریختند و افق به رنگ خون درآمد.
رخ چرخ فلک زنگار گون گشت
درفش ماه رخشان سرنگون گشت
هوش مصنوعی: صورت زیبای فلک کدر و بیزاویه شد و پرچم ماه که درخشان بود، به زمین افتاد.
عروس خور ز زیر بیرم چین
برآمد چون یکی طاوس زرّین
هوش مصنوعی: عروسی زیبا و دلربا از زیر پردهای ظریف بیرون آمد، مانند یک طاووس طلایی که جلوه و زیبایی خاصی دارد.
برین ایوان مینا جلوه گر شد
سپهر نیلگون چون رنگ زر شد
هوش مصنوعی: در این ایوان، آسمان آبی به مانند رنگ طلا درخشان شده است.
بزیر آمد ز منظر دایهٔ گل
بصحن باغ شد در سایهٔ گل
هوش مصنوعی: گل از چشم دایه پایین آمد و به حیاط باغ رسید و در سایهٔ گلها قرار گرفت.
دو دیده بر کنار راه بنهاد
میان راه دام ماه بنهاد
هوش مصنوعی: دو چشم خود را در کنار راه گذاشتم و در میان راه، دام زیبایی را قرار دادم.
بساط حقّه بازی باز کرد او
زهر نوعی فسون آغاز کرد او
هوش مصنوعی: او یک نمایش فریبنده و حقهبازی راه انداخت و با نیرنگ و فریبهای جدیدی شروع به کار کرد.
گهی زر برگرفت و خاک پیمود
گهی پر کرد حقّه پاک بنمود
هوش مصنوعی: گاهی انسان به بالاترین مقامها و ثروتها دست پیدا میکند و گاهی هم به سختی و مشکلات زندگی دچار میشود. او میتواند در یک لحظه به اوج برسد و در لحظهای دیگر به سراغ روزهای سخت برود.
مشعبدوار بانگ رود میکرد
دهان را گندنا آلود میکرد
هوش مصنوعی: صدای رود مانند صدای حیات وحش و دلنشین، دهانش را باز میکرد و آب آن پر از گل و لای میشد.
چو مرغی در صفیر آمد بآواز
که تا آن مرغ را آرد بپرواز
هوش مصنوعی: مانند پرندهای که با صدا و نغمهاش میخواهد دیگران را به پرواز دعوت کند.
زمانی بود هرمز بر سر راه
درون آمد چو از میغی برون ماه
هوش مصنوعی: در زمانی، هرمز به راهی وارد شد که مانند ماهی که از ابر بیرون میآید، روشن و واضح بود.
چو روی دایه دید از سایهٔ گل
بخدمت رفت پیش دایهٔ گل
هوش مصنوعی: وقتی که روی دایه را از سایهٔ گل دید، به سمت دایهٔ گل رفت و به او احترام گذاشت.
نمازش برد چون سبزه نباتی
ز لعلش یافت چون شکّر نباتی
هوش مصنوعی: نماز او به زیبایی سبزهای است که از لعل (یاقوت) به دست آمده و شیرینیاش مانند شکر است.
چو دایه روی هرمز دید برجست
بسوی گل گرفتش دست بر دست
هوش مصنوعی: وقتی دایه هرمز را دید، دستش را به سمت گل دراز کرد و آن را در دست گرفت.
نشاندش پیش و افسون کرد آغاز
بحیلت جادویی را داد سرباز
هوش مصنوعی: او را به جلو آورد و با جادو او را فریب داد و فرماندهی را به سرباز داد.
بدو گفت ای چو فرزندم گرامی
چرا نزدیک مادر کم خرامی
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای عزیزم، چرا به مادر خود نزدیک نمیشوی و کمکم به سوی او نمیروی؟
گریزانی ز ما چون آهو از یوز
چنین وحشی مباش و شیری آموز
هوش مصنوعی: از ما فرار نکن، مانند آهو که از یوز فرار میکند. چنین شخص وحشی نباش و از شیر درس بگیر.
تو خود چون تاب آری مانده تنها
بتنهایی چمنده در چمنها
هوش مصنوعی: تو اگر قدرتی داری و تنهایی، در میان چمنها با آن همه زیبایی و طراوت تنها ماندهای.
مبر بر سر بتنهایی جهان را
که دلگیرست تنهایی جوان را
هوش مصنوعی: دنیا را به خاطر تنهاییات خراب نکن، چون این جا هم تنهایی جوانان را میآزارد.
جوانی تو، جوانی را طلب کن
شکر خور بوسه ده میکش طرب کن
هوش مصنوعی: در جوانی، به دنبال جوانی و شادی باش و از زیباییها و لذتهای زندگی بهرهمند شو. از نعمتها قدردانی کن و از عشق و خوشی غافل نشو.
دمی با همدمی می کش لبالب
که فردا را امیدی نیست تا شب
هوش مصنوعی: لحظاتی را با همصحبتی سپری میکنم و از خوشیهای زندگی لذت میبرم، چرا که به فردا امیدی نیست و ممکن است شب به پایان برسد.
گسسته خواهدت شد دم بناکام
در اندیش و دمی پیوسته کش جام
هوش مصنوعی: زمانی که نگاهی عمیق به کارها و رفتارهایت بیندازی، ممکن است به این نتیجه برسی که زندگیات در یک لحظه دچار تغییرات ناخواسته شود. بنابراین بهتر است که از هر لحظه لذت ببری و به سمت هدفهایت با انرژی و شوق پیش رویی.
چو گشتی مست بر روی نگاری
مراغه کن دمی در مرغزاری
هوش مصنوعی: وقتی که شاد و سرمست شدی و در کنار معشوقی قرار گرفتی، لحظهای در جایی زیبا و دلانگیز استراحت کن و از زیباییهای آن لذت ببر.
چرا باید کشید از عشرتت دست
کت آواز خوش و روی نکوهست
هوش مصنوعی: چرا باید از لذتهای تو دست بردارم در حالی که صدای دلنشین و زیبایی چهرهات مرا مجذوب میکند؟
مرا افسوس آید چون تو سروی
که نخرامد بگرد او تذروی
هوش مصنوعی: افسوس میخورم که چون تو درختی تناور هستی، کسی را نمیبینی که به گرد تو بچرخد و از زیباییات لذت ببرد.
بدین خوبی که داری چهره آخر
ز خوبان چون شدی بی بهره آخر
هوش مصنوعی: با این زیبایی که داری، چرا در نهایت از زیباییهای دیگر بینصیب ماندهای؟
که دید آخر چنین خطی شکر جوش
که خطت را نگشت او حلقه در گوش
هوش مصنوعی: کسی نتوانست به اندازه زیبایی خط تو، با شوق و ذوق، خطی زیبا بنویسد که آن را در این صورت به گوش بیاویزد.
که دید آخر چنین لعلی گهرریز
که بر لعلی دگر نکند شکر ریز
هوش مصنوعی: آخرین لحظههایی که این گوهر زیبا را دید، به قدری درخشان و باارزش است که هیچ چیز دیگری نمیتواند به آن جلب توجه کند یا همانندش باشد.
که دید آخر چنین زلفی سرافراز
که از خواری پس پشت افگنی باز
هوش مصنوعی: کسی که زلفی زیبا و بلند دارد و این زیبایی را نه تنها با افتخار نشان میدهد، بلکه از سر سستی و خجالت هم آن را پنهان نمیکند.
که دید آخر چنین سروی سهی وار
که سرو از وی بلرزد چون سپیدار
هوش مصنوعی: او در نهایت دختری را دید که به زیبایی سرو بود؛ به طوری که سروها از زیبایی او میلرزیدند و به نوعی تحت تأثیر قرار میگرفتند.
که دید آخر چنین چشمی فسون خیز
که دست غمزه بگشاید بخونریز
هوش مصنوعی: چشمی را که اینگونه فریبنده است، چه کسی میداند که چطور میتواند با یک اشاره، دل را به غم و اندوه بیندازد و خون دل از عاشق بگیرد؟
که دید آخر چنین خالی دلفروز
که بر چشمش نشد فال تو فیروز
هوش مصنوعی: او در نهایت مشاهده کرد که دلی شگفتانگیز و پر از زیبایی خالی از عشق است، به گونهای که روی چشمانش نشانهای از موفقیت و خوشبختی نمیبیند.
که دید آخر چنین رویی چو خورشید
که پنهان داریش در سایهٔ بید
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که شخصی چهرهای بسیار زیبا و درخشان را مشاهده کرده که همچون خورشید میدرخشد، اما این زیبایی بهطرز عجیبی در سایه و پنهانی قرار دارد. این تصویر نشاندهندهی زیبایی و جاذبهای است که ممکن است در خفا و دور از چشم دیگران باشد.
دریغا چون تویی تنها بمانده
بتنهایی درین صحرا بمانده
هوش مصنوعی: ای کاش، کسی چون تو در این بیابان تنها نمانده باشد.
بخوبی گرچه مخدوم جهانی
چو هستی مستحق محروم از آنی
هوش مصنوعی: اگرچه تو در دنیا بسیار محترم و ارزشمند هستی، اما به خاطر شایستگیت، مستحق برخورداری از آن نیستی.
کنون تنها چنین نگذارمت من
بهشتی روی و حوری آرمت من
هوش مصنوعی: اکنون نمیگذارم تو را به بهشت ببرم، بلکه خودم آرزوی تو و زیباییات را دارم.
بری چون سیم و قدّی چون صنوبر
همه جایش ز یکدیگر نکوتر
هوش مصنوعی: شما مانند نقرهای درخشان و با قامتی همچون درخت صنوبر هستید، هر کجای وجودتان از دیگری زیباتر است.
دو زلفش از شکن بر هم شکسته
هزاران حلقه اندر هم شکسته
هوش مصنوعی: دو زلف او به گونهای درهم پیچیده و شکسته است که از هزاران حلقه تشکیل شده و به زیبایی، پیچ و تاب گرفته است.
دو لعلش سرخ تر ازدانهٔ نار
بیک دانه درون سی دُرّ شهوار
هوش مصنوعی: دو لب او به رنگی سرخ تر از دانههای انار است و با یک دانه درون سی در الماس زینت مییابد.
فتاده بر رخش از مشک خالی
شده سرحدّ خوبی را کمالی
هوش مصنوعی: موهای او به قدری زیبا و خوش بویند که مرز زیبایی را به کمال رساندهاند.
دو شور انگیز او مخمور مانده
سیاهی در میان نور مانده
هوش مصنوعی: او با حال و هوای شگفتانگیز خود، همچون کسی که از مستی به خواب رفته، در تاریکیای که در میان نور قرار دارد، غوطهور است.
دهن چون پستهٔ خندان گشاده
شکر بر لعل او دندان نهاده
هوش مصنوعی: دهانش به شیوایی و زیبایی پستهای که خندان است باز شده و دندانهایش مانند لعل، بر روی شیرینی شکر نشستهاند.
کنون چون یافتی بس رایگانم
مکن هرگز سبک بر دل گرانم
هوش مصنوعی: حال که تو به من دست یافتهای، هرگز مرا بیمحابا و سبکسرانه رها نکن، چرا که دل من سنگین و آسیبپذیر است.
کنون گر بایدت با اینچنین کس
چو من هستم بکس منگر ازین پس
هوش مصنوعی: حال اگر تو به چنین شخصی نیاز داری، مثل من، به دیگران نگاه نکن و از این پس فقط به من توجه کن.
گرت رازی بود بسته دهان باش
بکس مگشای وهم خامش زبان باش
هوش مصنوعی: اگر رازی داری، دندان بر جگر بگذار و آن را نگهدار. زبانت را بند بزن و فکری نکن.
تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی
چو پسته زود شورانگیز گردی
هوش مصنوعی: اگر مانند پسته رنگارنگ شوی، به سرعت زیباتر و جذابتر خواهی شد.
دل پسته توان دید از دهانش
از آن ببریدهاند از بن زبانش
هوش مصنوعی: دل پسته را نمیتوان دید، چون از ریشه زبانش بریدهاند.
زبان منمای همچون پسته از کام
زبان در کامت آور همچو بادام
هوش مصنوعی: زبانت را بسته نگهدار، مانند پستهای که در پوستش مانده است. زبانت را از دهان خود بیرون بیاور و مانند بادامی که درون غلافش است، در نیار.
چو کاری میتوان کردن نهانی
چنانک ازوی نیابد کس نشانی
هوش مصنوعی: اگر میتوان کاری را به طور پنهانی انجام داد که هیچ کس نشانی از آن پیدا نکند، بهتر است آن کار را انجام دهیم.
همان بهتر که زیر پرده آن کار
بپردازی و بیرون آیی از بار
هوش مصنوعی: بهتر است که در خفا و دور از چشم دیگران به کارهای خود بپردازی و پس از آن که کارت تمام شد، خود را معرفی کنی.
ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست
که در عالم ز بدنامی بتر نیست
هوش مصنوعی: از رسوایی و بدنامی هیچ چیز بدتر در دنیا وجود ندارد.
بدان اکنون که گلرخ دخترشاه
که سجده میبرد پیش رخش ماه
هوش مصنوعی: اکنون بدانی که دختر شاه با زیبایی و طراوتی که دارد، چون ماه درخشان است و در برابر او سر تسلیم فرود میآورد.
ز آب دست نقاشان استاد
نخیزد آنچنان نقشی پریزاد
هوش مصنوعی: از آب دست نقاشان ماهر، چنین نقشی که به زیبایی پریان، به وجود نمیآید.
بهر شهری ز نقش او نشانست
بخوبی نقش رویش داستانست
هوش مصنوعی: برای هر شهری، نشانهای از زیبایی او وجود دارد و زیبایی چهرهاش خود داستانی را روایت میکند.
ز نقش گل گرفته لب بدندان
میان باغ مانی نقشبندان
هوش مصنوعی: از زیبایی لبان گل مانند و دندانها در باغ مانی تصویرسازی میشود.
دو زلفش در سیاهی قیر فامست
بناگوشش سپیدی شیر فامست
هوش مصنوعی: زلفهای او تاریک و سیاه مانند قیر است و گوشهایش سفیدی مانند شیر دارد.
چو بگشایند در چین نافهٔ خشک
سوی زلفش نویسد نامهیی مشک
هوش مصنوعی: وقتی در چین نافهی خشک را باز کنند، بوی خوشی از زلف او به مشام میرسد که انگار نامهای از مشک نوشته شده است.
مژه چون دشنهٔ سیراب دارد
هزاران تشنه را بی خواب دارد
هوش مصنوعی: مژه مانند دشنهای است که با آب سیراب شده و هزاران تشنه را بیخواب نگه میدارد.
چو چشمش دلبری را کار بندد
بمستی دست صد هشیار بندد
هوش مصنوعی: وقتی که چشمهای دلبری به زیبایی خود مشغول باشد، میتواند دلی را به شدت مجذوب کند و حتی افراد آگاه و هشیار را نیز تحت تأثیر قرار دهد.
چو برخیزد بناز آنسرو قامت
برانگیزد ز قامت صد قیامت
هوش مصنوعی: وقتی او از جای برخیزد و زیبایی و قامتش را به نمایش بگذارد، به گونهای میشود که گویا صدها قیامت به پا شدهاند.
چو بگشاید فقاع از کام شکّر
لبش بر یخ نویسد نام شکّر
هوش مصنوعی: وقتی که نوشیدنی گوارا از دهانش بیرون بیاید، لبهایش بر روی یخ نام شیرینی را مینویسند.
رخی چون گل لبی چون قند دارد
همه سرمایه بی مانند دارد
هوش مصنوعی: چهرهاش مانند گل و لبانش مانند قند است و او تمام زیباییهای بینظیری دارد.
تو خود گل را به از من دانی آخر
همه شرحی به از من خوانی آخر
هوش مصنوعی: تو خود بهتر از من میدانی گل چه شکلی است؛ پس چرا همه توضیحات را از من میشنوی؟
مگر او را نظر افتاد بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
هوش مصنوعی: اگر او تو را ببیند، چه بگویم که تو خود بهتر از من میدانی.
چو گل زین کار بتوانی شکفتن
بگل خورشید نتوانی نهفتن
هوش مصنوعی: اگر بتوانی مانند گل شکوفا شوی، نمیتوانی نور خورشید را پنهان کنی.
که خواهد بود چون گل درجهان یار
زهی دولت زهی بخت و زهی کار
هوش مصنوعی: کیست که در این دنیا مانند گل خواهد بود، با این خوشبختی و سرنوشت خوب و کارهای نیکو؟
چو گل روی تو دید از بام ناگاه
بدر آمد ترا اقبال از راه
هوش مصنوعی: وقتی گل روی تو را ناگهان از بام دید، خوشبختیات از راه رسید.
چگویم زانکه من دیدم بسی را
که بازی نیست با دولت کسی را
هوش مصنوعی: چگونه بگویم که من بسیاری را دیدهام که با بخت و اقبال کسی نمیتوان شوخی کرد.
ز دولت بود کاکنون گوی بردی
وزان گیسوی مشکین بوی بردی
هوش مصنوعی: به لطف سرنوشت، تو اکنون برندهای و از آن موهای خوشبوی سیاه هم بهرهمند شدهای.
کنون خواهم که یکشب هر دو باهم
ستانید از دو لب داد دو عالم
هوش مصنوعی: حالا میخواهم شبانه هر دو با هم از دو لب جهان را به دست آوریم.
دو لب در بوسه دادن خسته دارید
بشکّر مغز را در پسته دارید
هوش مصنوعی: دو لب شما به خاطر بوسهدادن زیاد خسته شدهاند، اما مغز شما همچنان در لذت و شادی مانند پستهای پرمغز باقی مانده است.
زمانی موی هم در دست تابید
زمانی نیز برهم دست یابید
هوش مصنوعی: زمانی موهای هم را به آرامی با هم بافتید و زمانی هم دست یکدیگر را محکم گرفتید.
جهان اینست اگر داری تو دستی
که پیش همدمی یابی نشستی
هوش مصنوعی: اگر در زندگی خود کسی را داری که بتوانی با او صحبت کنی و از دلتنگیهایت با او بگویی، این خود دلیلی بر شادی و خوشبختی در جهان است.
ز عالم همدمی از عالمی به
دمی با او ز عمر آدمی به
هوش مصنوعی: از دنیای خود، همدمی به جمع آوردن زمان را با او به مشغول میگذرانیم.