بخش ۱۸ - خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ
الا ای قمری مست خوش آواز
ازین خاشاک دنیا خوی کن باز
چو هادی گشتهیی بگذار خانه
چه خاشه میکشی بر آشیانه
تو تا این آشیان بر خاک دادی
ز راه پنج حس خاشاک دادی
دمی طوبی لک، از زندان غدّار
بسوی شاخ طوبی پربهنجار
بزیر سایهٔ او بال بگشای
گلوخوش کن وزان پس راز بسرای
چنان بسرای کان پاکان حلقه
بیک ره بر تو اندازند خرقه
ز بستان سخن در فکر گلروی
چو سوسن ده زبان شو حال گل گوی
چو یک مه خشم گل بادایه برداشت
وزان خورشید طلعت سایه برداشت
دلش در عشق آن گلرخ همی سوخت
چو شمع از تاب آن فرّخ همی سوخت
بگل نزدیک شد در رنج دوری
که برخیزد ز دست ناصبوری
چو دید آن آفتاب دلنوازان
چو شمع از آتش گل شد گدازان
دلش را شعلههای آتشین بود
چو مومی شد دلش گر آهنین بود
رخش را قطرههای خون نهان داشت
بروشد خونفشان گر سنگ جانداشت
تنش را ذرّهها شد همچو سیماب
چگونه ذرّه آرد در هوا تاب
شبی تاریک بود و سینه پرجوش
ز بیصبری نشد یک ذرّه خاموش
چو شب شد از دو جزعش پر ستاره
شب آنشب ماند برجا ازنظاره
زبان بگشاد گل کای بیخور و خواب
ز بیخوابی شدم از دیده غرقاب
ازان خوابی بچشمم مینیاید
که آب چشم، خوابم در رباید
ندانم تا چه خواهم دید ز ایام
که من نه خواب مییابم نه آرام
مگر خوابم ببست افگند در آب
که سربگشاد آب از چشم بیخواب
منم امشب چو شمع از سوز زنده
نخواهم بود جز تاروز زنده
منم امشب دلی بریان بداده
چو شمع از آتش دل جان بداده
منم امشب چو شمعی عمر کوتاه
چنین در سوز مانده تا سحرگاه
شبی بودآسمانی چون زمینش
شده روز قیامت همنشینش
جهان را روی قیر اندود کرده
ز ماهی تا بمه پردود کرده
مه گردون بداده پشت ازخشم
زده انگشت شب انگشت در چشم
همه چوبک زنان بام گردون
فتاده مست سر، در طشت پرخون
نهاده بند بر پای ستاره
در افتاده مؤذن از مناره
خروس صبح در ویرانه مرده
دهل زن را زنش در خانه مرده
گشاده زنگی شب دستها را
در آتش کرده مار و اژدها را
فلک را قطب کرده میهمانی
فگنده قطب بر گردون گرانی
شباهنگ فلک در گور مانده
چراغ آسمان شب کور مانده
قبا بدریده دوران قمر را
زبان ببریده مرغان سحر را
همه شب صبحدم دم درکشیده
پلاسی را بعالم درکشیده
ستاره چار میخ و ماه دربند
سپاه روز دور و راه در بند
دمیده چشم اختر میل در چشم
پلاس شب کشیده نیل در چشم
شده اسکندر شب در سیاهی
نهان چون خضر مرغ صبحگاهی
بیک ره کهکشان هفت پرده
همه داروی بیهوشانه خورده
فتاده زنگی شب سرنگونسار
ستاره دامنش راکرده مسمار
سیه پوشیده هاروت سپیده
فتاده ماه در چاه زبیده
بسوزن مرغ شب از هفت طارم
همی چید ارزن زرّین ز انجم
چنان شب نوک سوزن چون توان دید
بسوزن ارزن آخر کی توان چید
شبی چون روی زنگی پر سیاهی
رسیده زنگ شب تا پشت ماهی
کلید صبح در دریا فتاده
جهان را کوه بر بالا فتاده
تو گفتی صبح را پروای دم نیست
ز سنگ آید برون آن نیز هم نیست
فغان دربست گل کای شب زمانی
دری بگشای و بازم خر بجانی
تو ای شب گرنه روز رستخیزی
چرا آخر سبک تر برنخیزی
چو شمعی ماندهام در سوز امشب
مگر شب را فرو شد روز امشب
دلم تا چند بریان داری ای صبح
دمی بر زن اگر جان داری ای صبح
مگر ای صبح از آن برنخیزی
که همدستان روز رستخیزی
چو از حد رفت نامعلومی صبح
گشاده گشت قفل رومی صبح
چو صبح این دیبه زر بفت گردون
گرفت از کارگاه سبز بیرون
چو گرد نیل شب از راه برخاست
چو یوسف روی روز از جای برخاست
همه شب دایه گل را گوش میداشت
در آن بیهوشی او را هوش میداشت
نمیآورد طاقت دایهٔ پیر
که گلرخ زار مینالید چون زیر
برگل رفت و چون گل زار بگریست
بسی بررخ زد و بسیار بگریست
بپهلو در بر آن مه بگردید
میان خاک و خون ره بگردید
بگل گفت ای شده در خون جانم
بجانم سیر کردی از جهانم
منم ماهی میان خشک مانده
تویی ماهی کناری خون فشانده
مرا ماهیست تا حالیست بی تو
که از ماهم شبی سالیست بی تو
مپرس از من که من چونم درین حال
فرومانده چو مرغی بی پر و بال
نه روی آنکه سازم چارهٔ کار
نه برگ آنکه ماند گل چنین زار
ز دست تو من کار اوفتاده
بیکبار از دو خر ماندم پیاده
کنون چون ترک نام وننگ گفتم
بعیاری برین سر سنگ خفتم
چه فرمایی مرا تا آن کنم من
که فرمانت از میان جان کنم من
کجا در تو رسد سگ با قلاده
چو تو بر گاو افگندی لُباده
کنون چون دوست میداری چنینش
بکوشم تا برارم از زمینش
بقیل و قال و افسون و فسانه
بدم بیرونش آرم زاستانه
چو گفت این دایه و دمساز گردید
دهان گل چو غنچه باز گردید
بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن: الا ای پیک باز تیز پروازبخش ۱۹ - گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن: بدایه گفت دل بر خود نهادم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
الا ای قمری مست خوش آواز
ازین خاشاک دنیا خوی کن باز
هوش مصنوعی: ای قمری خوش صدا و شاد، از این دنیای بیارزش کناره بگیر و به اصل خودت برگرد.
چو هادی گشتهیی بگذار خانه
چه خاشه میکشی بر آشیانه
هوش مصنوعی: وقتی که راهنما و هدایتکنندهام شدهای، اگر در خانهام به من آسیب میزنی، دیگر چه نیازی به این آشیانه دارم؟
تو تا این آشیان بر خاک دادی
ز راه پنج حس خاشاک دادی
هوش مصنوعی: تو تا وقتی که در این دنیا زندگی میکنی، با استفاده از حواس پنجگانهات، چیزهای زیادی را تجربه کردهای و نکات کوچک و بیاهمیت را جمعآوری کردهای.
دمی طوبی لک، از زندان غدّار
بسوی شاخ طوبی پربهنجار
هوش مصنوعی: لحظهای برای تو خوشی و زیبایی است، از محنت و فریب دور بگذار و به سوی شاخ زیبای طوبی برو.
بزیر سایهٔ او بال بگشای
گلوخوش کن وزان پس راز بسرای
هوش مصنوعی: زیر سایهٔ او پرچم شادی را برافراشته و با دل شاد گلویم را خوش کن و پس از آن رازها را بازگو کن.
چنان بسرای کان پاکان حلقه
بیک ره بر تو اندازند خرقه
هوش مصنوعی: به گونهای آواز بخوان که افرادی پاک و نیکوکار، بهغلط به تو احترام بگذارند و تو را در مسیری که انتخاب کردهای هدایت کنند.
ز بستان سخن در فکر گلروی
چو سوسن ده زبان شو حال گل گوی
هوش مصنوعی: از گلستان سخن بگو و به یاد زیبایی گلها، چون سوسن، زبانت را به کار بگیر و حالت را مانند گلها شاداب و زیبا کن.
چو یک مه خشم گل بادایه برداشت
وزان خورشید طلعت سایه برداشت
هوش مصنوعی: وقتی که یک مه نهیب و خشم گل را برداشت کرد، از آن خورشید، سایهای به پا خواست.
دلش در عشق آن گلرخ همی سوخت
چو شمع از تاب آن فرّخ همی سوخت
هوش مصنوعی: دل او به خاطر عشق به آن دختر زیبا مانند شمعی میسوزد، زیرا زیبایی او همچون درخشش و نور، دل او را میسوزاند.
بگل نزدیک شد در رنج دوری
که برخیزد ز دست ناصبوری
هوش مصنوعی: گل به خاطر دوری از محبوبش به زحمت و رنج نزدیک شده است. آیا او نمیتواند از دست ناپسندیدن و نارضایتی خود بلند شود و رنج را کنار بگذارد؟
چو دید آن آفتاب دلنوازان
چو شمع از آتش گل شد گدازان
هوش مصنوعی: هنگامی که آن خورشید دلنشین را دید، مانند شمعی که در آتش آب میشود، دچار ذوب و ذلیل شد.
دلش را شعلههای آتشین بود
چو مومی شد دلش گر آهنین بود
هوش مصنوعی: دل او مانند آتش میسوزد، اما اگر دلش مانند آهن محکم بود، اینطور نرم و راحت نمیشد.
رخش را قطرههای خون نهان داشت
بروشد خونفشان گر سنگ جانداشت
هوش مصنوعی: در اینجا سخن از اسبی است که خونهایش را پنهان کرده و در دلش غم و درد زیادی دارد. اگر سنگدل بود، این درد و رنج را به نمایش میگذاشت و به جانش میافزود. به عبارتی دیگر، این اسب به خاطر وفاداری و شجاعتش از نشان دادن زحماتش خودداری میکند.
تنش را ذرّهها شد همچو سیماب
چگونه ذرّه آرد در هوا تاب
هوش مصنوعی: تنش به ذرات ریز تبدیل شد مانند جیوه، چگونه این ذرات در هوا درخشندگی و تابش ایجاد میکنند.
شبی تاریک بود و سینه پرجوش
ز بیصبری نشد یک ذرّه خاموش
هوش مصنوعی: شبی تاریک بود و دل پر از اضطراب و ناامیدی؛ به خاطر بیصبریام حتی یک لحظه هم آرامش نداشتم.
چو شب شد از دو جزعش پر ستاره
شب آنشب ماند برجا ازنظاره
هوش مصنوعی: وقتی که شب فرامیرسد، ستارههای زیادی در آسمان میدرخشند و این شب با تماشای زیباییاش در خاطر باقی میماند.
زبان بگشاد گل کای بیخور و خواب
ز بیخوابی شدم از دیده غرقاب
هوش مصنوعی: گل زبان باز کرد و گفت: ای کسی که خواب نمیبیند، من از بیخوابی به شدت اشک میریزم.
ازان خوابی بچشمم مینیاید
که آب چشم، خوابم در رباید
هوش مصنوعی: من خوابهای عجیبی میبینم که اشکهایم خوابم را میگیرند و نمیگذارند که آرامش داشته باشم.
ندانم تا چه خواهم دید ز ایام
که من نه خواب مییابم نه آرام
هوش مصنوعی: نمیدانم در روزهای آینده چه تجربههایی خواهم داشت، زیرا نه به خواب میروم و نه آرامش دارم.
مگر خوابم ببست افگند در آب
که سربگشاد آب از چشم بیخواب
هوش مصنوعی: گویا در خواب رفتم و آب را در چشمانم ریختند، به طوری که آب از چشمان بیخوابیام سرازیر شد.
منم امشب چو شمع از سوز زنده
نخواهم بود جز تاروز زنده
هوش مصنوعی: امشب مثل شمع از شدت داغی جانم در خطر است و به جز در روز، در شب زندگی نخواهم کرد.
منم امشب دلی بریان بداده
چو شمع از آتش دل جان بداده
هوش مصنوعی: من امشب دلم به شدت در حال سوختن است، مانند شمعی که از آتش جان میدهد.
منم امشب چو شمعی عمر کوتاه
چنین در سوز مانده تا سحرگاه
هوش مصنوعی: امشب مانند شمعی هستم که عمرش کوتاه است و تا سپیده دم در حال سوختن و در عذاب به سر میبرم.
شبی بودآسمانی چون زمینش
شده روز قیامت همنشینش
هوش مصنوعی: شبی در آسمان بود که بهخاطر نورش، زمین بهطور ناگهانی به روز قیامت تبدیل شده بود و حوادثی عجیب در آن به وقوع پیوسته بود.
جهان را روی قیر اندود کرده
ز ماهی تا بمه پردود کرده
هوش مصنوعی: جهان را به رنگ سیاه و تاریک از نور ماه پوشانده و به نوعی از غبار و دود پر کرده است.
مه گردون بداده پشت ازخشم
زده انگشت شب انگشت در چشم
هوش مصنوعی: ماه آسمان از خشم خود به دور رفته است و شب با انگشتانش به چشمان ما اشاره میکند.
همه چوبک زنان بام گردون
فتاده مست سر، در طشت پرخون
هوش مصنوعی: همه افرادی که در حال سرگرمی و خوشحالی هستند، در حال نواختن سازهایی هستند که صدای آنها به طرز عجیبی به گوش میرسد و نشاندهندهی حالتی از سرخوشی و مستی آنهاست. در عین حال، در این فضای شاداب، نشانههایی از غم و درد نیز به وضوح دیده میشود.
نهاده بند بر پای ستاره
در افتاده مؤذن از مناره
هوش مصنوعی: ستاره را به زنجیر کشیدهاند، و مؤذن از بالای مناره به پایین سقوط کرده است.
خروس صبح در ویرانه مرده
دهل زن را زنش در خانه مرده
هوش مصنوعی: در یک ویرانه، خروس صبح دم را میخواند در حالی که همسر دهلزن در خانه مرده است. این تصویر نشاندهنده تضاد زندگی و مرگ است؛ در حالی که جهان بیرون همچنان در حال حرکت و زندگی است، درون خانهی این دهلزن غم و اندوه حاکم است.
گشاده زنگی شب دستها را
در آتش کرده مار و اژدها را
هوش مصنوعی: در شب، زنگی گشوده است که دستها را در آتش میسوزاند و مار و اژدها را به خطر میاندازد.
فلک را قطب کرده میهمانی
فگنده قطب بر گردون گرانی
هوش مصنوعی: آسمان در حال برپایی میهمانی بزرگی است که بر محور آن، سنگینی و فشار زیادی وجود دارد.
شباهنگ فلک در گور مانده
چراغ آسمان شب کور مانده
هوش مصنوعی: ستارهای که در آسمان میدرخشد، به حالت مردهای در گور است و نور آسمان در شب به نظر میرسد که ناتوان و کمرنگ شده است.
قبا بدریده دوران قمر را
زبان ببریده مرغان سحر را
هوش مصنوعی: لباسی پاره است که زیبایی ماه را از دید پنهان کرده و پرندگان سپیدهدم را نیز در سکوت نگه داشته است.
همه شب صبحدم دم درکشیده
پلاسی را بعالم درکشیده
هوش مصنوعی: همه شب تا صبح، در آستانه در، پارچهای را به آرامی به دنیا کشیدهام.
ستاره چار میخ و ماه دربند
سپاه روز دور و راه در بند
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی ستارهها و ماه اشاره شده است. ستارهها مانند میخهایی در آسمان قرار دارند و ماه همچون فرماندهی در میان آنها به سر میبرد. در این تصویر، روزها و راهها همچنین به نوعی در قید و بند و محدودیت هستند. به طور کلی، این تصویر حالتی از زیبایی و محدودیت در طبیعت را به نمایش میگذارد.
دمیده چشم اختر میل در چشم
پلاس شب کشیده نیل در چشم
هوش مصنوعی: چشم ستارهها در تاریکی شب نگاهی به زیبایی و لطافت دارد و شب به رنگ آبی تیرهای احاطه شده است.
شده اسکندر شب در سیاهی
نهان چون خضر مرغ صبحگاهی
هوش مصنوعی: اسکندر در دل شب و در تاریکی پنهان شده است، مانند خضر که در صبح زود به پرواز درمیآید.
بیک ره کهکشان هفت پرده
همه داروی بیهوشانه خورده
هوش مصنوعی: یک راهی که به کهکشان میرسد، هفت لایه از پردهها وجود دارد که همه آنها شرایطی را ایجاد کردهاند که انسان را بیهوش میکنند.
فتاده زنگی شب سرنگونسار
ستاره دامنش راکرده مسمار
هوش مصنوعی: در شب، ستارهای به زمین افتاده و دامن خود را به زمین چسبانده و محکم کرده است.
سیه پوشیده هاروت سپیده
فتاده ماه در چاه زبیده
هوش مصنوعی: زنی که لباس سیاه بر تن دارد، مانند هاروت، در حال گذر از سپیدهدم است و ماه در چاه زبیده افتاده است.
بسوزن مرغ شب از هفت طارم
همی چید ارزن زرّین ز انجم
هوش مصنوعی: مرغ شب در میانهی آسمان، از هفت طبقه بالا شروع به چینیدن دانههای زردرنگی میکند که همچون زر و طلا درخشان هستند.
چنان شب نوک سوزن چون توان دید
بسوزن ارزن آخر کی توان چید
هوش مصنوعی: اگر بتوانی در تاریکی شب، نوک سوزنی را ببینی، پس چرا نمیتوانی ارزن را برداشت کنی؟
شبی چون روی زنگی پر سیاهی
رسیده زنگ شب تا پشت ماهی
هوش مصنوعی: شبی تاریک و پر از سیاهی از راه رسیده که حتی نور ماه هم به سختی به آن میرسد.
کلید صبح در دریا فتاده
جهان را کوه بر بالا فتاده
هوش مصنوعی: صبح در دریا گم شده و جهان به عنوان کوه بزرگی در اوج قرار گرفته است.
تو گفتی صبح را پروای دم نیست
ز سنگ آید برون آن نیز هم نیست
هوش مصنوعی: تو گفتی صبح برایش اهمیتی ندارد و از سنگ هم خارج نمیشود، نه تنها صبح که حتی چیزی دیگری نیز از آن نمیآید.
فغان دربست گل کای شب زمانی
دری بگشای و بازم خر بجانی
هوش مصنوعی: ناله و فریاد گلی به گوش میرسد که ای شب، کاش در یک زمان در را برای من باز کنی و دوباره زندگی را برایم زنده کنی.
تو ای شب گرنه روز رستخیزی
چرا آخر سبک تر برنخیزی
هوش مصنوعی: ای شب، اگر روز رستاخیز وجود نداشته باشد، چرا اینقدر آسان از جای خود بلند نمیشوی؟
چو شمعی ماندهام در سوز امشب
مگر شب را فرو شد روز امشب
هوش مصنوعی: من در این شب در حال سوختن و ذوب شدن هستم مانند شمعی که در حال احتراق است، اما امیدوارم که این شب به زودی به صبح و روشنایی تبدیل شود.
دلم تا چند بریان داری ای صبح
دمی بر زن اگر جان داری ای صبح
هوش مصنوعی: صبح، تا چه زمانی دل من را میسوزانی؟ اگر جان داری، بر من طعنهای نزن!
مگر ای صبح از آن برنخیزی
که همدستان روز رستخیزی
هوش مصنوعی: آیا ای صبح، تو از خواب برنمیخیزی تا دوستان روز قیامت از خواب بیدار شوند؟
چو از حد رفت نامعلومی صبح
گشاده گشت قفل رومی صبح
هوش مصنوعی: وقتی زمان ناشناختهای به پایان میرسد، صبح نویدبخش و جدیدی آغاز میشود که تمام قفلها و محدودیتها را میشکند.
چو صبح این دیبه زر بفت گردون
گرفت از کارگاه سبز بیرون
هوش مصنوعی: صبح به مانند پارچه طلایی است که آسمان آن را از کارگاه سبز بیرون آورده است.
چو گرد نیل شب از راه برخاست
چو یوسف روی روز از جای برخاست
هوش مصنوعی: هنگامی که شب مانند گرد و غباری در اطراف نیل برمیخیزد، صبح روز به مانند یوسف به زیبایی و روشنی از جا برخاسته و نمایان میشود.
همه شب دایه گل را گوش میداشت
در آن بیهوشی او را هوش میداشت
هوش مصنوعی: هر شب پرستار گل به او توجه میکرد و در حالی که او بیهوش بود، او را تحت مراقبت خود داشت.
نمیآورد طاقت دایهٔ پیر
که گلرخ زار مینالید چون زیر
هوش مصنوعی: دایهٔ پیر توانایی این را ندارد که گلرخ زار را در شرایط ناراحتیاش تحمل کند و به او آرامش بدهد.
برگل رفت و چون گل زار بگریست
بسی بررخ زد و بسیار بگریست
هوش مصنوعی: برگها بر زمین افتادند و چون باغی غمگین بسیار گریستند و بر چهره زمین آثار گریههای فراوانی نمایان شد.
بپهلو در بر آن مه بگردید
میان خاک و خون ره بگردید
هوش مصنوعی: در کنار آن ماه زیبا، بگردید و در میان خاک و خون، راهی پیدا کنید.
بگل گفت ای شده در خون جانم
بجانم سیر کردی از جهانم
هوش مصنوعی: به گل گفت: ای گل، جانم را به خاطر تو در خون غوطهور شدهام و با عشق تو از دنیا سیر شدم.
منم ماهی میان خشک مانده
تویی ماهی کناری خون فشانده
هوش مصنوعی: من مانند ماهیام که در خشکی افتادهام، و تو ماهیای هستی که در کناری، خون از بدنت میریزد.
مرا ماهیست تا حالیست بی تو
که از ماهم شبی سالیست بی تو
هوش مصنوعی: من بدون تو روزها را سپری میکنم و به اندازه یک سال به شبها میگذرانم.
مپرس از من که من چونم درین حال
فرومانده چو مرغی بی پر و بال
هوش مصنوعی: از من نپرس که حال من چطور است، زیرا در این وضعیت مانند پرندهای هستم که نه بال دارد و نه توانایی پرواز.
نه روی آنکه سازم چارهٔ کار
نه برگ آنکه ماند گل چنین زار
هوش مصنوعی: من نه به فکر درست کردن راهحلی برای این مشکل هستم و نه به این فکر میکنم که برگی از گلی که در این وضعیت زار قرار دارد، باقی بماند.
ز دست تو من کار اوفتاده
بیکبار از دو خر ماندم پیاده
هوش مصنوعی: به خاطر تو، کارم به یکباره به هم ریخت و از دو اسب پیاده ماندم.
کنون چون ترک نام وننگ گفتم
بعیاری برین سر سنگ خفتم
هوش مصنوعی: حالا که نام و آبرو را کنار گذاشتهام، از این سنگ سخت و آسیبپذیر دوری میکنم.
چه فرمایی مرا تا آن کنم من
که فرمانت از میان جان کنم من
هوش مصنوعی: چه چیزی به من میگویی تا آن را انجام دهم که دستور تو را از عمق جانم سرمشق قرار دهم؟
کجا در تو رسد سگ با قلاده
چو تو بر گاو افگندی لُباده
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است که یک سگ با زنجیر و قلاده به تو برسد، در حالی که تو لباس زیبا را بر گردن گاوی افکندهای؟
کنون چون دوست میداری چنینش
بکوشم تا برارم از زمینش
هوش مصنوعی: اکنون که تو را دوست دارم، تلاش میکنم تا او را از وضعیت فعلیاش خارج کنم.
بقیل و قال و افسون و فسانه
بدم بیرونش آرم زاستانه
هوش مصنوعی: میخواهم هرگونه نیرنگ و فتنه را از درونم بیرون کنم و از خودم دور سازم.
چو گفت این دایه و دمساز گردید
دهان گل چو غنچه باز گردید
هوش مصنوعی: زمانی که دایه این سخن را گفت، لبهای گل به مانند غنچهای که باز میشود، شکفت و باز شد.