بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
الا ای پیک باز تیز پرواز
چو در عالم نداری یک هم آواز
دمی گر میزنی بر انجمن زن
نفس بیخویشتن با خویشتن زن
چو یک همدم نمیبینم زمانیت
که خواهد بود همدم در جهانیت
تو خود را تا ابد محرم تمامی
که هم همخانه هم همدم تمامی
بگوی این قصّه و با خویشتن گوی
به خوشگویی ببر از خویشتن گوی
چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمری در سخن رنج
که شاهنشاه خوزی دختری داشت
که هر موییش در خویی سری داشت
سمنبر خواهر بهرام بودی
گلش اندام و گُلرخ نام بودی
بنگشادی شکر از شرمگینی
گلش میخواندند از نازنینی
اگر عاقل بدیدی نقش رویش
شدی دیوانهٔ زنجیر مویش
وگر دیوانه دیدی روی آن ماه
چو عاقل آمدی زان نقش با راه
همه صورتگران صورت آرای
ز رویش نقش بردندی به هر جای
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ
چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
چو مثل نقش گل در هیچ حالی
نبود امکان نقشی و جمالی
چو نقاشان لطیفش نقش بستند
قلم بر نقش حُسن او شکستند
زبانها پر ز شرح حال او بود
بر ایوانها همه تمثال او بود
نبودی ماه را اندازهٔ او
ز مه بگذشته بود آوازهٔ او
کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت
که هر موییش جانی بر میان داشت
کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش
کشیده تا به گوش از زاغ گیسوش
هزاران قلب بشکسته بدیده
از آن مژگان صف بر صف کشیده
به رخ بر هر بتی خالی دگر داشت
ولیکن خال او حالی دگر داشت
رخ شیرینش لعلی بود در پوست
بر سیمینش سیمی بود دل دوست
لب جان بخش او را آب حیوان
شده چون صورتی بیجان در ایوان
دهانش تُنگ شکّر لیک گلرنگ
چو چشم مردم دیده ولی تنگ
بسی در چشم مردم داشتی گوش
که سیمایش کند در چشمهٔ نوش
ولی چون رهگذر بربسته بودی
امیدش منقطع پیوسته بودی
دهانی چون دهان همزه یک نیم
چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
زهی ملکی که در اقلیم او بود
که عالم پر شکر از میم او بود
میان میم بی نون حرف سین داشت
ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت
چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه
رسن افگنده مشکین بر سر چاه
اگر خود بیژن مردانه بودی
ز عشق چاه او دیوانه بودی
بلوری را که آبش زیر پل بود
غلام ساعد سیمین گل بود
به بالا بود چون سرو بلندی
نبودش هیچ باقی جز سپندی
دل عشّاق خود بود آن سپندش
که میسوخت آتش لعل چو قندش
شده هر موی بر حسنش دلیلی
چه چیزش بود در خور جز که نیلی
همه خوبان مصر حسن، آن نیل
کشیدندی به نام او به تعجیل
ز دارالملک حسنش دار و گیری
همه چیزیش نقد الّا نظیری
نظیرش بود گر خود گاهگاهی
همی کردی در آیینه نگاهی
ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار
به جان گشتند شاهانش خریدار
یکی شه بود در شهر سپاهان
که بودندی غلامش پادشاهان
نه چندانی بزرگی بود او را
که بتوان گفت شرحی زود او را
گل سیراب را خواهندگی کرد
تلطفها نمود و بندگی کرد
بسی نوبت زر و زاری فرستاد
به دلبر دل به سرباری فرستاد
که سوی ما فرست آن سیمبر را
که قدری نیست اینجا سیم و زر را
میان سیم و زر سازم نشستش
کلید گنج بسپارم به دستش
چو از من میگشاید این چنین نقد
ترا بی نسیه باید بستن این عقد
جهان را نیست شهزادی به از من
که خواهی یافت دامادی به از من
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رُست او را نباتی در سپاهان
چو سالی بگذرد پیش سپاهی
پس از سالی ببندد عقد ماهی
شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت
ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
قضا را گلرخ دلبر چو ماهی
به بام قصر بر شد چاشتگاهی
تماشا را برآمد تا لب باغ
نهادش آن تماشا بر جگر داغ
به زیر بید هرمز بود خفته
ز مستی عقل زایل هوش رفته
قبا از بر چو گل در پای کرده
خطش بر ماه شهر آرای کرده
کتان غلغلی نو در بر گل
ازو غلغل در افتاده به بلبل
هزاران حلقه پیش مه فگنده
ذُؤابه بر میان ره فگنده
رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور
چه گویم از لب و دندان گل دور
از آن چاهش که در زیر ذقن بود
چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
سر زلفش رسن افگنده بر ماه
دل گل زان رسن رفته فرو چاه
سر آن حلقههای زلف پر چین
شده در گردن گل طوق مشکین
به تلخی پستهٔ شورش دلازار
به شیرینی چو شکّر تیز بازار
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سر پای میزد
خطی چون مشک و رویی همچو ماهی
چو گل در بر فگنده خوابگاهی
شده سرو بلندش بر زمین پست
میان سایه و خورشید سرمست
خط چون طوطیش در سایهٔ بید
دُم طاوس نر در عکس خورشید
خرد بر گرد راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
کمند عنبرینش خم گرفته
گل صد برگ او شبنم گرفته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
چو گل را نرگس تر بر مه افتاد
دلش چون ماهتابی در ره افتاد
چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید
چو جانش آمد به روی او جهان دید
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
چو در دام بلای عشق آویخت
هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت
بدانسان غمزهٔ او دل ربودش
که گفتی غمزه خون آلود بودش
دلش در پای دلبر سرنگون شد
سر خود برگرفت و رفت خون شد
چو مرغی در میان دام میسوخت
وزان آتش چو عود خام میسوخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
چو ابر نوبهاری اشک ریزان
چو گلبرگ از صبا افتان و خیزان
بمانده در عجب حالی مشوّش
ز دست دل دلی در دست آتش
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصی بی خرد در عشق مانده
خرد با عشق بسیاری بکوشید
ولیکن عشق یکباری بجوشید
همی بدرید جان آن سرو سرمست
به جای جانش آمد جامه در دست
بزد دست و قصب از مه بیفگند
کمند دلشکن در ره بیفگند
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد و ز مستی بیخبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
چنان پر میزد آن مرغ دل افگار
که از جان و ز دل میگشت بیکار
جهان عشق دریای عظیمست
سفینه چیست عقلی بس سلیمست
تو تا مشغول بیتی و سفینه
از آن دریات نبود نم به سینه
دلش ناگه به دریایی فرو شد
به کنج محنتش پایی فرو شد
میان آتش سوزان چنان بود
که نتوان گفت کز زاری چسان بود
چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب
ز رنج تشنگی جان داده در تاب
چو مرغی بی زبان محتاج دانه
نه بالی نه پری نه آشیانه
چو ماهی زآب خوش بیرون فتاده
میان ریگ غرق خون فتاده
چو موری پر فگنده پای کنده
نگونساری به طاسی در فگنده
چو آن پروانه اندر پیش آتش
میان سوختن جان میدهد خَوش
دو دیده خیره و دو دست بر دل
چو نقش سنگ، پایش مانده در گِل
بمانده بی کلیدی مشکل او
جگر تفته ز ره رفته دل او
به دل گفت این چه آتش بود آخر
که از جانم برآمد دود آخر
دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد
عروسی من اکنون ماتمی شد
برفت از دست من سر رشتهٔ دل
ز دست دل شدم سرگشتهٔ دل
ز دست تو به جان آیم دلا زود
که آوردی چنین پای گل آلود
که داند کانچه در جان من افتاد
چگونه عقل ازو بر گردن افتاد
که داند کانچه دل بر موج خون کرد
سر آخر از کجا خواهد برون کرد
چه سازم یا کرا برگویم آخر
که گل را باغبانی جویم آخر
چگونه ما دو را با هم توان داد
که من شهزادهام او باغبان زاد
نه بتوان گفت با کس این سخُن را
نه نتوان خواستن آن سرو بن را
نه دل را روی آزادیست زین بند
نه گل را یک شکر روزیست زین قند
نه چشم از روی وی بر میتوان داشت
نه او را نیز در بر میتوان داشت
اگر این راز بگشایم زمانی
به زشتی باز گویندم جهانی
بسی به گر لته در حلق مانم
ازآن کاندر زبان خلق مانم
خدایا میندانم هیچ تدبیر
شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
اگر جانست بیش اندیش دردست
وگر دل سیل خون در پیش کردهست
کمابیشیِ من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
بگفت این و به صد سختی از آن بام
فروتر شد به صد سختی به ناکام
نه یک همدم که یک دم راز گوید
نه یک محرم که رمزی باز گوید
همی شد از هوای خویش در خشم
همی گشت آه در دل اشک در چشم
از آن شد تفته اندر عشق جانش
که میجوشید مغز استخوانش
چو مستی تشنه دل پر سوز مانده
لبش بی آب جان افروز مانده
کسی لب تشنه پیش آب حیوان
چگونه ترک گوید ترک نتوان
چو گردانید روی از روی هرمز
ز دست دل شد آن بتروی عاجز
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه
بدان نظّاره آوردش دگر راه
دلش گردن کشید از دلنوازش
فلک آورد گردن بسته، بازش
نمیآورد گل طاقت دگربار
بشورید ای خوشا شور شکر بار
دلش در بیخودی شد واقف عشق
صلا در داد جان را هاتف عشق
همی زد مژه و خوناب میریخت
ز بادام اشک چون عنّاب میریخت
به دل میگفت آخر این چه حالست
ز هرمز خار در پایت محالست
به خوبی گرچه بی مثل جهانست
ولی تو پادشاه او باغبانست
بگو تا چون تو هرگز نازنینی
کجا جستهست زینسان همنشینی
چگونه آب با آتش شود یار
بسی فرقست از طاوس تا مار
جهانداری به غوری کی توان داد
سلیمانی به موری کی توان داد
چو جان در آستینش شد دلاویز
علم زد عشق او چون آتش تیز
به هر پندی که داده بود خَود را
شد آن هر پند او بندی خِرَد را
ازآن پس دل ز جان خویش برداشت
خرد را پیش عشق از پیش برداشت
زبان بگشاد عشق نکته پرداز
خرد را گوشمالی داد ز آغاز
که گرچه نام هرمز روستاییست
ولی بر وی نشان پادشاییست
اگر هرمز ندارد نیز اصلی
ترا مقصود از اصلست وصلی
چو جای وصل دارد اصل کم گیر
ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر
چو هم نیکو بود هم خوش، گدایی
بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی
ترا روی نکو باید نه شاهی
نکو رویست او دیگر چه خواهی
شکر چون در صفت افتاد شیرین
شکر خور، می چه پرسی از کجاست این
گدایی سرکه و شاهیست شکّر
ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
گلی تو او درین باغست بلبل
بسی خوشتر سراید بلبل از گل
گلی تو او لبی دارد شکر ریز
تو بیماری به شکّر گل درآمیز
چوعشق از هر طریقی گفت برهان
خرد الزام گشت و عقل حیران
اگرچه بود گلرخ شاهزاده
ولی شه مات شد از یک پیاده
چو عشق آن شیوه شرح یار دادی
دل او بیش ازو اقرار دادی
نه زانسان بود گل را عشق هرمز
کزو زایل شدی چون عقل هرگز
ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد
جهان بر نرگس ساحر سیه کرد
به دل میگفت ای دل کارت افتاد
بزن جان را که او دلدارت افتاد
ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست
ز جان تا عشق مویی راه پیشست
چه سازم میبباید ترک جان گفت
کسی کو کاین سخن با او توان گفت
مرا نادیده ماه و آفتابی
شدم زین ماه دیدن ماهتابی
مثال آنکه جانی یافت دل شد
به رسوایی مثال من سجل شد
چو من ماهی که خورشید دل افروز
جهان بر روی من بیند همه روز
چو من سروی که صد سرو سرافراز
ز قد من کند آزادی آغاز
چو من حوری که حوران بهشتی
ز من بر خشک میرانند کشتی
چو من درّی که گر دریا زند جوش
کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش
چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ
گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
چو من شمعی که چون من رخ فروزم
چو شمعی شمعدان مه بسوزم
چو من گنجی که شب پیروز گردد
گر از زلفم طلسم آموز گردد
ندارد زهرهای آن زهرهٔ مست
که داند داشت زیر کوزهام دست
مه رخشنده با این نور دادن
نیارد کفش پیش من نهادن
اگر چون صبح بر گردون بخندم
ز پسته راه بر گردون ببندم
اگر صد چرب گوی آید به حربم
به چربی بر همه خوبان بچربم
اگر زلفم برافشاند سیاهی
نخست از مه درآید تا به ماهی
وگر رویم ببیند ماه ازین روی
نهد از آسمانم بر زمین روی
ز چشم گاو میشم شیر افلاک
شود مست و زند دنبال بر خاک
ز بوی طرّه مشکین من حال
بر آید مرغ مخمل را پر و بال
هزاران جان شریک موی جعدم
چو برقی باز میدوزد به رعدم
کجا آرد بلوری در برم تاب
که از شرم تنم شد سیم سیماب
لبم را خود صفت نتوان که چونست
که وصف او ازین عالم برونست
ز ترّی آب حیوان ناپدیدست
که از شرم لبم ظلمت گزیدهست
به لب گه جان دهم گه جان ستانم
ز خوبی هیچ باقی میندانم
لبم گر بادهای بخشد به ساقی
از آن مستی نماند هیچ باقی
کنون با این همه صاحب جمالی
دل لایعقلم شد لاابالی
دلی با من بسی در پوست بوده
به جان شد دشمن من دوست بوده
به یک دیدن که دید او روی هرمز
مرا گویی ندید او روی هرگز
به خونم تشنه شد وز سینه بگریخت
ز من آن محرم دیرینه بگریخت
گهی در چین زلفش ره به در برد
گهی راهی به هندستان به سر برد
گهی در زنگبار مویش افتاد
گهی در بند روم رویش افتاد
گهی شکّر خورد آب حیاتش
گهی در خط شود پیش نباتش
گهی زان خنده مست مست گردد
گهی زان غمزه چابک دست گردد
گهی بر پستهٔ او شور آرد
گهی بر شکّر او زور آرد
گهی بر خطّ او در قال آید
گهی بر خال او در حال آید
گهی در نرگسش حیران بماند
گهی در مجلسش طوفان براند
نمیدانم که تا هرگز کند رای
به سوی گل چنین دل در چنین جای
ز دست این دل پر شیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش
دل مستم اگر فرمانبرستی
بسی کار دلم آسانترستی
چه کرد این دل که خون شد در بر من
که این از چشم آمد بر سر من
تو ای دیده چو خود کردی نگاهی
به سر میگرد در خون سیاهی
به یک نگرش بسی بگریستی تو
ندانم تا چرا نگریستی تو
کنون جز صبر، من رویی ندارم
ز صبر ارچه سر مویی ندارم
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر
دلم را بی قراری بارد از ابر
به آخر چون فرو شد طاس سیماب
برآمد شاه هرمز را سر از خواب
چو شد بیدار ماه مست خفته
گل سیراب شد از دست رفته
چو زیر بید سر برداشت مویش
نهانی گل به روزن برد رویش
ز مستی چشم میمالید هرمز
که فندق سود بر بادام هرگز
چو یافت از فندقش بادام او تاب
ز فندق گشت بادامش چو عنّاب
تو گفتی نرگسش سرخی ازآن داشت
که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
چو زلف عنبرین بفشاند از گرد
گل بی دل گلابی گشت از درد
چو از بستر کلاه آورد بر ماه
فلک پیشش کله بنهاد بر راه
چو دست دُر فشان بر خط نهاد او
به خون خلق عالم خط بداد او
چو موی مشک رنگ از راه برداشت
ز ناف آهوان، مشک آه برداشت
چو زلف از زیر پای آورد بر دوش
بخاست از سبزپوشان فلک جوش
چو روی از گرد ره در آب شست او
هلاک ماه روشن روی جست او
چو در رفتن قدم برداشت هرمز
دل گل رفت و تن افتاد عاجز
درآمد آتش عشق جگر سوز
گرفت از پیش و پس راه دل افروز
گل سیراب بر آتش بمانده
گلاب از جزع بر آنش فشانده
صبوری کوچ کرده عقل رفته
دل افتاده خرد منزل گرفته
جگر خسته بصر خونبار مانده
دهن بسته زبان بیکار مانده
جهان بر چشم او تاریک گشته
اجل دور از همه نزدیک گشته
بهشتی زین جهان بیرون گذشته
برو سیلابهای خون گذشته
بدینسان مانده بود آن ماهپاره
که تا بر چرخ پیدا شد ستاره
ز طاوس فلک بنمود محسوس
مه نو چون هلال پرّ طاوس
چو مه رویی بود صاحب جمالی
کشندش نیل بر شکل هلالی
درین شب شکل ماه نو رسیده
هلالی بود بر نیلی کشیده
شهی در حجرهٔ چارم بخفته
به مهری ماه را در برگرفته
یکی جاندار خونی بر سر شاه
بلی بی خون ندارد جان وطن گاه
شده در پاسبانی هندوی چست
نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست
یکی اقضی القضاتی پیشگه را
مزوّر ساخته معلول ره را
بتی زانو مربعوار کرده
مثلث ساخته عود از سه پرده
دبیر منقلب پیر و جوانی
قلم در خط شده زو هر زمانی
عروس شب چنان پیرایهور بود
که چون صحن مرصّع پرگهر بود
شب آبستن آنکه در زمانی
بزاده لعبت زرّین جهانی
که داند تا چرا این هر ستاره
درستی مینماید پاره پاره
که داند کاین همه پرگار پرکار
چرا گردند در خون نگونسار
فرو میرد شبش شمع چهارم
به روزش کشته آید شمع انجم
چو بسیاری برافروخت و فرو مرد
جهانی را برآورد و فرو برد
گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه
گهی مه نیز رویی دوخت بر ماه
چو ماه او چنان مهرش چنینست
بسی در خون بگرداند یقینست
کنون وقت آمد ای مرغ دلارام
که گلرخ را فرود آری ازین بام
چو گل بر بام همچون خار درماند
دلش چون حلقهٔ زیروز برماند
بلا بر جان او بیشی گرفته
وجودش با عدم خویشی گرفته
به خون گشته شبیخون در گذشته
ز شب یک نیمه افزون درگذشته
به صد چشمی چو نرگس در نظاره
به گل بر، خون گرسته هر ستاره
سیه پوشیده شب در ماتم او
شفق در خون نشسته از غم او
صبا از حال گل آگاه گشته
ز تفّ جانش آتش خواه گشته
هزاران بلبلان نوبهاری
فغان برداشته بر گل به زاری
گل گلگونه چهره دایهای داشت
که در خرده شناسی مایهای داشت
فسونگر بود مرغی چابک اندیش
بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش
به شکلی بوالعجب کار جهان بود
که لعب چرخ با او در میان بود
اگر درجادویی آهنگ کردی
ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
چنان در ساحری گیرا نفس بود
که شیخ نجد با او هیچکس بود
دمی کان آتشین دم برگرفتی
اگر بر سنگ خواندی درگرفتی
زبانی داشت در حاضر جوابی
به تیزی چون لب تیغ سدابی
دل سنگین او از مکر پر بود
به غایت سخت خشم و نرم بر بود
چو صبح تیز بی خورشید روشن
دمی دم مینزد بی گل به گلشن
چو برگی دل برو لرزنده بودش
که گلرخ گوهری ارزنده بودش
چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید
سراچه بیرخ سرو سهی دید
وطن میدید و گوهر دروطن نه
چمن میدید و گلرخ در چمن نه
در ایوان قبلهٔ جمشید میجست
چراغی خواست وآن خورشید میجست
چو لختی گرد ایوان گام زد او
قدم بر در ز در بر بام زد او
سمنبر اوفتاده دید بر خاک
ز خون نرگس او خاک نمناک
دلش با نیستی انباز گشته
ز شخصش رفته جان پس بازگشته
گسسته عقد و بسیاری گهر زآن
به خاک افگنده چشمش بیشتر زآن
ز خون دیدهٔ آن ماهپاره
شفق گشته هلالی گوشواره
سر زلفش پریشان گشته در خاک
شده توزی لعلش بر سمن چاک
دلش در بر چو مرغی پر همی زد
دمی از دل بر آن دلبر همی زد
چو دایه دید گل را همچنان زار
چو گل شد پای او پرخار از آن کار
چنان برقی به جان او درآمد
که چون رعدی فغان از وی برآمد
گشاد اشک و بسی فریاد دربست
دلش از دست شد و افتاد از دست
ز بانگ او بتان گشتند آگاه
که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
گل سیراب را در خون بدیدند
دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل
فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل
چو هر دم آتشی در نی نشیند
چنان آتش به آبی کی نشیند
چو باد صبحدم بر روی گل جست
به آزادی رسید آن سرو سر مست
گل بی دل چو قصد این جهان کرد
دو نرگس برگشاد و خون روان کرد
خیال سبزهٔ خطّش عیان شد
ز نرگس آب بر سبزه روان شد
چو حال خویشتن با یادش آمد
ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
سحر از باد سرد او خجل شد
فلک از تفّ جانش گرم دل شد
برفت از هوش شکّر بار سرمست
دگر باره چو بار اوّل از دست
گلی در خون و آتش بوده چندین
چگونه تاب آرد نیست مشک این
گلاب و مشک بر رویش فشاندند
نبود آن، گرد از مویش فشاندند
رخش چون از گلاب و مشک تر شد
گلاب از آه سردش خون جگر شد
بتان در نیم شب ماتم گرفتند
ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
به در مشک از سر گیسو بکندند
به فندق ماه یعنی رو بکندند
یکی بستر بیاوردند ز اطلس
به ایوان باز بردندش به ده کس
همه شب دم نزد چون صبح از ماه
که تا پیک سپیده دم زد از راه
چونو شد نوبت روز دلاویز
بر آمد نعرهٔ مرغان شب خیز
چو پروین همچو گرد از راه برخاست
ز باد سرد صبح آن ماه برخاست
چو گل برخاست دل بنشست آزاد
وزان برخاستن برخاست فریاد
چو آن گنج گهر را باز دادند
به صدقه گنج زر را درگشادند
دل همچون کباب و موی چون شیر
کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
به گل گفت ای سمن عارض چه دیدی
کزین عالم بدان عالم رسیدی
فتاده قد تو چون سرو بر خاک
به گرد سرو تو توزی شده چاک
مگر توزی ز رویت ریخت در راه
که توزی را بریزد پرتو ماه
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی
که گر از صد زبان گردم سخن گوی
ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت
نه از بسیار با تو اندکی گفت
ز دل تنگی شدم بر بام ناکام
که ای من خاک بادی کاید از بام
سوی آن باغ رفتم در نظاره
تماشا چون گلم دل کرد پاره
گلی دیدم چمن آراسته زو
ز هر برگی فغان برخاسته زو
ز بویش بود ریحانی نفس بود
ز رنگش دیده را از لعل بس بود
از آن گل آتشی در دل فتادهست
چو آن بلبل که اندر گل فتادهست
ز شاخی بلبلی چون دید آن گل
به بی برگی فتاد از عشق بلبل
گهی از عشق گل آواز میداد
گهی دل را به خون سر باز میداد
گهی میگشت در یکدم به صد حال
گهی میزد به صد گونه پر و بال
گهی در روی گل نظّاره میکرد
گهی چون گل قبا را پاره میکرد
به آخر آتشی در بلبل افتاد
ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد
میان خاک و خون چندان به سر گشت
که از پای و سر خود بیخبر گشت
مرا زان درد آتش در دل افتاد
ز آتش دود دیدم مشکل افتاد
از آن آتش دلم چون دود خون گشت
پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت
به یک باره دلم از بس که خون شد
به پل بیرون نشد از پل برون شد
خداوند جهان بیرون شوم داد
درون دل ز سر جایی نوم داد
وگرنه باز ماندم در هلاکی
چو ماهی بودمی بر روی خاکی
دو اسبه سوی رفتن داشتم ساز
فرستادم کنون ناگاه خر باز
پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه
چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه
ندادی گوش و مستی تیز خشمی
چو خورشیدت رسید ای ماه چشمی
حدیث مرد حکمت گوی نیکوست
که چشم بد بلای روی نیکوست
ببین تا گفتهام زین نوع چندی
که بر سوزید هر روزی سپندی
مرا جانیست وان در صدق پیشست
که جای صد هزاران صدقه بیشست
چو شمع آسمان آمد پدیدار
ستاره بیش شد پروانه کردار
چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ
چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ
به سلطانی نشست این چتر زر بفت
ز سیر چتر او آفاق پر تفت
چو شب شد روز این درّ شب افروز
به باغم گفت دل میخواهد امروز
بیندازید گرد حوض مفرش
که دارم سینهای چون حوض آتش
ندیدم در جهان زین حوض خوشتر
که گویی آب او هست آب کوثر
چو من بر حوض زرّین غوطه خَوردم
چرا پس گرد پای حوض گردم
چو آبم برد آب حوض زین پیش
چرا میریزم آب حوض زین بیش
گلاب از نرگسان صد حوض راندم
ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت
که شد این حوض بر من حوض تابوت
که من بر حوض دیدم روی آن گل
چو آب حوض رفتم سوی آن گل
چو شد دور از کنار حوض ماهم
کنون آب از میان حوض خواهم
به گرد حوض خواهم بارگاهی
که گرد حوض خواهم گشت ماهی
کسی کو بر لب حوضی باستاد
نظر آنگه به غوّاصی فرستاد
نگونسار آید او در دیدهٔ خویش
ازین حوضم نگونساریست در پیش
اگر از دست شد پایم به یکبار
که گشتم گرد پای حوض بسیار
اگر این حوض خود صد پایه باشد
به سر گشتن مرا زو مایه باشد
شکر با گل به یکجا نقد باشد
شکر بر حوض بهر عقد باشد
گلم من با شکر در بر نشستم
شکر بر حوض دیدم عقد بستم
ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه
کنون ما و می و این حوضخانه
به گرد حوض تخت زر بیارند
می و حوران سیمینبر بیارند
که تا زآواز چنگ و نالهٔ نای
به جای آید دل این رفته از جای
چرا باید ز هر اندیشه فرسود
که گر شادیست ور غم بگذرد زود
کنون باری چرا غمناک گردیم
که میدانیم روزی خاک گردیم
زمانی کام دل با هم برانیم
کزین پس میندانم تا توانیم
یکی شاهانه مجلس ساز کردند
سماع و نقل و می آغاز کردند
برون کردند هرمز را از آن باغ
دل گل یافت چون لاله از آن داغ
سبب او بود شادی و طرب را
چرا پس برگرفتند آن سبب را
نگین حلقهٔ آن جمع او بود
ندیدند از رخ چون شمع او دود
چرا کردند از آنجا شمع را دور
که بی شمعی نباشد جمع را نور
چو مطرب زیر گل بستر بیفکند
ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند
پری رویان دیگر همچو لاله
گرفته شیشه و جام و پیاله
پریرویی کزان یک شیشه خَوردی
به افسون صد پری در شیشه کردی
ز پیش چارسوی مجلس ناز
منادیگر شده چنگ خوش آواز
چو شد آواز بیست و چار در گوش
چه بیست و سی که صد بودند مدهوش
پریزادی ز جن و انس آمد
عجب نوعی حریف جنس آمد
حریفی زهره طبع و آب دندان
چو خورشید آتشین چون صبح خندان
بریشم را به ناخن ساز میداد
ز پرده هاتفی آواز میداد
چو بانگ چنگ در بالا گرفتی
دل از سینه ره صحرا گرفتی
ز پرده نغمه را بر تار میزد
دم عیسی ز موسیقار میزد
چو پیش آورد از رگ او ره راست
دل از طبع مخالف طبع برخاست
نمود از ناخنی علم و عمل را
به گفت از پردهٔ خوش این غزل را
کجایی ای چو جان من گرامی
بیا گر بر دو چشمم میخرامی
بجز تو در جهان حاصل ندارم
برون از تو درون دل ندارم
دلی گر هست بی نامت دژم باد
چنان دل را ز عالم نام گُم باد
قرارم برد زلف بیقرارت
به آبم داد لعل آبدارت
نمودی روی از من زود رفتی
چو آتش درزدی چون دود رفتی
چو بی روی تو جشن از رشک سازم
کباب از دل شراب از اشک سازم
چنان دل مست شد از تو به یکبار
که تا محشر نخواهد گشت هشیار
خوشا عشقی که باشد در جوانی
خصوصا گر بود با کامرانی
خوشا با یار کردن دست در کش
خصوصا گر بود یار تو سرکش
خوشا از لعل او شکّر چشیدن
خصوصا گر به جان باید خریدن
چو بشنید این سخن گلروی از چنگ
ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ
شد از بادام ماهش پر ستاره
به فندق فندقی را کرد پاره
چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست
سماع و می صبوری چون دهد دست
چو شهزاد از صبوری گشت درویش
ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش
وجودش از دو عالم بیخبر گشت
ز دو عالم برون جای دگر گشت
همه رامشگران بر گرد آن ماه
به زاری میزدند از راهُوی راه
گل اندر پرده زان پرده به سر گشت
دو چشم پردهدارش پردهدر گشت
درآمد عشق و گل بیخود فروشد
خدا دانست و بس جایی که او شد
چنان در عشق آن دلدار پیوست
که بگسست از خود و در یار پیوست
به خوابش دید لب بر لب نهاده
چو شکّر بر لب گل لب گشاده
گرفته موی او پیچیده در دست
فتاده روی بر هم خفته سر مست
بدو گفت ای نگار ناوفادار
جفا ورزد کس آخر با چو من یار
چنین خود بیوفایی چون کنی تو
به باغ آیی مرا بیرون کنی تو
سوی باغ آمدی بشکفته چون گل
مرا از آشیان راندی چو بلبل
چو تو در عشق چون بلبل نباشی
اگر بلبل برانی گل نباشی
چرا راندی مرا تا بر گل مست
چو بلبل کردمی زاری به صد دست
چو گل بشکفتی و خوارم نهادی
چو یوسف صاع در بارم نهادی
چو گل بشنود آن از خواب برجست
زبان بگشاد و صد فریاد دربست
به زاری همچو چنگی پر الم گشت
رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت
روان شد خون ز چشم سیل بارش
ز خون چشم پر خون شد کنارش
گل بیدل ز بیخوابی چنان بود
که از زاری چو برگ زعفران بود
چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار
شدش زان خواب چشم فتنه بیدار
گل آشفته را یکدم کفایت
گل بسرشته را یک نم کفایت
غم یعقوب را یادی تمامست
گل صد برگ را بادی تمامست
چو کار از دست شد گلرخ برآشفت
دگر کارش صلاحیت نپذرفت
گل تر را جگر خشک و نفس سرد
تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد
چو تب در گل فگند از عشق تابی
عرق ریزان شد از گل چون گلابی
شبان روزی در آن تب زار میسوخت
تنش همواره ناهموار میسوخت
چو خاتون سرای چرخ خضرا
برآورد آستین از جیب مینا
بگردید و ز رخ برقع برانداخت
به عالم آستین پر زر انداخت
پزشگان را بیاوردند دانا
برای درد آن گلبرگ رعنا
پزشک آخر دوای گُل چه داند
که گُل را باغبان درمان تواند
بباید باغبانی همچو هرمز
وگرنه گُل نگردد تازه هرگز
چو باشد بر سر گل باغبانی
به گل نرسد ز هر خاری زیانی
علی الجمله دوا کردند یک ماه
نشد یک ذرّه آن خورشید با راه
دوای عشق کردن رو ندارد
که درد عاشقان دارو ندارد
ز درمان هر زمان دردش بتر گشت
صبوری کم شد و غم بیشتر گشت
چو درمان مینپذرفت آن سمنبر
به ایوان باز بردندش به منظر
به آخر به شد و بر بام شد باز
چو مرغ خسته پیش دام شد باز
چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام
به سوی بام زد بار دگر گام
چو مرغی برکنار بام میگشت
به پای خویش گرد دام میگشت
از آن بر بام داشت آن مرغ امّید
که تا هادی شود در پیش خورشید
دلش بگذاشت چون مرغی وطن را
که دید آن مرغ جان خویشتن را
دلش در آرزوی چینه برخاست
چو مرغ از چارچوب سینه برخاست
دلش چون مرغ وحشی در غلو بود
صفیر مرغ، بازش آرزو بود
دلش پر میزد و بیشرم میرفت
چو مرغی در هوای گرم میرفت
دلش برداشته چون مرغ آواز
که ای هرمز بیا چینه درانداز
صفیری زن مرا آخر سوی بام
که چون من مرغ ناید تیز در دام
نظر بگشای تا بر بامت افتد
چو من مرغی مگر در دامت افتد
چو سر از چینه گردی در کمندم
به دست خویشتن نه پایبندم
مرا بر چینهٔ خود آشنا کن
چو هادی گردم از دستم رها کن
وگر هادی نگردم دل بپرداز
بزن دست و بپیش بازم انداز
من آن مرغم که بی تو هیچ جایی
نجویم جز هوای تو هوایی
من آن مرغم که زرّین بود بالم
بسوخت آن بالم و برگشت حالم
من آن مرغم که از یک دانهٔ تو
بماندم تا ابد دیوانهٔ تو
تلطّف کن دمی با همدمی ساز
دلم را از مدارا مرهمی ساز
بگفت این و فرو افتاد بر بام
همه بام از سرشکش گشت گل فام
چه گویم همچنین آن عالم افروز
به گرد بام میگشتی شب و روز
همه گر صبحدم گر شام بودی
تماشاگاه گل بر بام بودی
بسی بر بام میشد شام و شبگیر
به تهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
گل ارچه راز دل با کس نمیگفت
سرشک روی او روشن همی گفت
به شب در خواب دیدش گشت جوشان
بجست از جای گریان و خروشان
ز بس آتش دلش چون جوی خون شد
کفش بر لب زد و از سر برون شد
چو عشق از در درآمد گام برداشت
گل بی صبر راه بام برداشت
برهنه پای و سر بر بام میشد
برای کام دل ناکام میشد
جهانی بود در زیر سیاهی
بیارامیده در وی مرغ و ماهی
شبی در زیر گرد تند پنهان
چو دوده ریخته بر روی قطران
شبی چون زنگی اندر قیر مانده
عروس روز در شبگیر مانده
شد آگه دایه و گل را چنان دید
ز تخت زر سوی بامش روان دید
فغان برداشت کاخر این چه حالست
ز کم عقلان چنین حالی محالست
چه گمراهیست کاکنونت گرفتهست
نداری عقل یا خونت گرفتهست
گره بر جان پُر تابم زدی تو
چه رنگست اینکه در آبم زدی تو
به هر ساعت سوی بام آوری رای
شوی گیسو کشان چون چنگ در پای
یقین دانم که کارت مشکل افتاد
کزین مشکل بس آتش در دل افتاد
زبان بگشای تا مشکل چه داری
خدا داند که تا در دل چه داری
اگر گویم چه میسازی تو بر بام
مرا گویی که تا دل گیرد آرام
کجا باور کند دایه ز گل این
کجا بیرون شود با من به پل این
اگر بر تخت زرّین شب گذاری
ز بس سستی تو گویی جان نداری
وگر بر بام باید شد به بازی
شوی تو شوخ دیده جرّه بازی
چو اسبی تند باشی بر شدن را
خری کاهل فزونی آمدن را
اگر گویم سوی قصر آی از بام
ز صد در بیش گیری در ره آرام
فرو افتی و نشناسی سر از پای
نجنبی و نگیری پای از جای
وگر گویم که بر بام آی و برخیز
برافروزی و چون آتش شوی تیز
چو مرغی میزنی بیخود پر و بال
چو روباهی نهی بر دوش دنبال
به جلدی آستین را در نوردی
همه شب بر کنار بام گردی
نهاده در کنار از دیده دودی
دلی پر درد میگویی سودی
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای
گهی با مرغ کردی هم صفیری
گهی از ناله دربندی نفیری
گهی از شاخ مرغی را برانی
گهی از باغ مرغی را بخوانی
گهی سنگی دراندازی به آبی
گهی سر سوی سنگ آری بخوابی
گهی گریان شوی چون شمع خندان
گهی دستارچه خایی به دندان
گهی بام از گرستن رود سازی
گهی سیبی کلوخ امرود سازی
گهی در دست گیری دستهٔ گل
گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل
گهی بیرون کنی دست از گریبان
گهی در پای اُفتی همچو دامان
گهی بر روی دیوار افکنی خویش
گهی دیوار پیمایی پس و پیش
گهی از دل برآری آه سردی
گه از گرمی فرو افتی به دردی
گهی باشد دو بادامت شکر خیز
گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز
ز بسیاری که گرد بام پویی
بدّری هر شبی کفشی ببویی
اگرچه من نیم حاضر جوابی
ز تو غایب نیم در هیچ بابی
همه شب گوش میدارم ترا من
تو پنداری که بگذارم ترا من
همه شب دل زمانی ساکنت نیست
بجز بر بام رفتن ممکنت نیست
ازین ممکن شود واجب خیالی
ندانم حال و دانم هست حالی
شبی چندان نیابد چشم تو خواب
که منقاری زند یک مرغ در آب
قرارت نیست و آرامت برفتهست
به بدنامی مگر نامت برفتهست
چه حالست این ترا آخر چه بودهست
پریداری مگر دیوت ربودهست
همه خلق جهان را خواب برده
ترا گویی که برفیست آب برده
چه میخواهی ز پیر ناتوانی
که در عالم تویی او را و جانی
چه میخواهی ازین مسکین بی زور
کزو موییست باقی تا لب گور
دلم خون شد ز زاری کردن تو
ندارم طاقت خون خوردن تو
نیاری رحمتی بر من چه سازم
تو زاری میکنی من میگدازم
چو شب در انتظار روز باشی
چو شمعی تا سحر در سوز باشی
چو روز آید شوی بر رخ گهر بار
که کی باشد که شب آید پدیدار
شبانروزی قرارت می نبینم
بجز غم هیچ کارت می نبینم
چو دایه زین سخنها لب فرو بست
زبان بگشاد گل چون بلبل مست
به دایه گفت دل برمیشکافم
که گویی زیر بار کوه قافم
چو کوه قاف با من در کمر شد
ز آهم خون چشمم چون جگر شد
چنین دردی که در جانم نهفتهست
زبانم پیش کس هرگز نگفتهست
دل دایه ز درد او چنان شد
که از دست دلش گویی که جان شد
به گل گفت ای چو جان من گرامی
بگردانیده روی از شادکامی
دلت بنشان بگو تا از کجا خاست
مکن کژی و با من دل بنه راست
به جان پروردهام من در کنارت
مشوّش چون توانم دید کارت
چرا ای مرغ زرّین دلاویز
نیابی خواب چون مرغ شب آویز
به منظر بر روی سر پا برهنه
بگو راست و مخوان تاریخ کهنه
بگو تا دست سیمین تو امروز
به زیر سنگ کیست ای عالم افروز
تو میدانی که چون راز تو دارم
نفس از رازداری برنیارم
ندیدهستی ز من بسیار گویی
نه هرگز ده زبانی و دورویی
نگفتم پیش تو هرگز خطایی
دروغی نیز نشنودی ز جایی
همیشه تا که بودم بنده بودم
ز ماهت دل به مهر آگنده بودم
شبم شب نیست بی موی سیاهت
نه روزم روز بی روی چو ماهت
همه کام دلت باشد مرادم
تو باری نیک دانی اعتقادم
نداند دید بر ماه تو دایه
که یک موی افکند بی مهر سایه
اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل
چو گل در خون نشیند دایه گل
تویی جان من ای دُرّ شب افروز
که جانم بر تو میلرزد شب و روز
چنان دارم دل از مهر تو پُر تاب
که هر شب برجهم ده بار از خواب
زمانی شمع بالینت فروزم
زمانی شمع آیینت فروزم
بسوزم عود و عنبر بر سر تو
کنم همواره بر تو چادر تو
چو خال سبز بر رویت کنم راست
شکنهای دو گیسویت کنم راست
کنم در کوزه جلّاب تو شیرین
نه از یکسوی از دو سوی بالین
مرا در حق تو شفقت چنینست
ترا ای مهربان با من چه کینست
اگرچه خستهٔ ایام گشتم
اسیر چرخ نافرجام گشتم
جهان تا پشت من همچون کمان کرد
جوانی را چو تیر از من روان کرد
رگم گشته کبود و روی چون کاه
زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
جهان را مدتی بسیار دیدم
چه میجویم دگر انگار دیدم
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه
مرا پیری پیام آورد ناگاه
که بگذر زود چون بادی به دشتی
که سوی خاک داری باز گشتی
کنون وقت رحیل آمد به ناکام
مرا با تو به هم نگذارد ایام
ز تو بربایدم ایام آخر
بود این عمر را انجام آخر
ز عمرم هیچ دورانی نماندهست
مرا بر نانوا نانی نماندهست
چه من گر سایهام تو آفتابی
مرا بسیار جویی و نیابی
بگو تا از که میگردی به خون تر
کرا میبینی از خود سرنگون تر
اگرچه دردمند و ناتوانم
روا باشد که درمانی بدانم
نه هر چیزی همه کس داند ای ماه
مرا زین حال پوشیده کن آگاه
به حق آنکه تن را جفت جان ساخت
خرد را کارفرمای جهان ساخت
هزاران شمع از طاقی برافروخت
چراغ از جان مشتاقی برافروخت
چو عنصر بود بیگانه جدا کرد
به ما بیگانگان را آشنا کرد
به حق مریم پاکیزه گوهر
به ناقوس و چلیپا و سم خر
به انجیل و به زّنار و به رهبان
به بیت المقدس و محراب و ایوان
به روح عیسی خورشید آسا
به ایمان وفاداران ترسا
که گر رازم تو برگویی نهانی
نهان دارم چو جانش زانکه جانی
به خون دل بزرگت کردم آخر
به شیر و شکّرت پروردم آخر
نگاهت داشتم از آب و آتش
که تا گشتی چنین رعنا و سرکش
مرا در گردنت حق بیشمارست
بگو در گردن من تا چه کارست
سبک روحی تو و از خشم تو من
گران جانی شدم در چشم تو من
سخنهای مرا در تو اثر نیست
مرا با تو کنون کاری دگر نیست
بدان میآریم در انتقامت
که گویم شیر پستانم حرامت
چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر
برآمد آن جوان را روی چون قیر
سرش درگشت و چشمش رود خون شد
کجا با دایه آن از پل برون شد
ز شرم دایه خوی بر گل نشستش
دل چون شیشه بیرون شد ز دستش
فسونگر گشت و در بیداد آمد
ز دست دایه در فریاد آمد
که رسوا خواهیم کردن سرانجام
چه میخواهی از این افتاده در دام
همی از دست ندهی پیشهٔ خویش
مرا بگذار در اندیشهٔ خویش
فکندی چینهٔ سالوس در دام
چه میخواهی ازین سرگشته ایام
چه رنجانی من دیوانه دل را
که شد دردی عجب همخانه دل را
مرا از دست دل کاری فتادهست
دلم در درد و تیماری فتادهست
نه درد خویش بتوان گفت کس را
نگاهی کرد باید پیش و پس را
نه نیز این درد را پنهان توان داشت
نه این دشوار را آسان توان داشت
بگویم بی شکی رسوا بمانم
نگویم هم درین سودا بمانم
بگویم سرزنش دارم ز هر دون
نگویم تا درین گردم جگر خون
بگویم در جهان گردم نشانه
نگویم تا کی آرم این بهانه
بگویم تاب رسوایی ندارم
نگویم ترک تنهایی ندارم
اگر این راز من پنهان نماند
یقین دانم که بر من جان نماند
سخن تا در قفس پیوسته باشد
بسان تخم مرغی بسته باشد
ولیکن چون ز دل سوی زبان جست
چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست
ازآن ترسم که گر راز نهانم
بگویم سر ببرّند از زبانم
کنون ای دایه چون کارم شد از دست
گشایم راز اگر بر تو توان بست
ترا اکنون سخن باید چنان داشت
که از خود باید آن را هم نهان داشت
بگویم با تو تا در جان نماند
که سوز عاشقان پنهان نماند
بدان کاین باغبان مِه مرد استاد
پسر دارد یکی چون سرو آزاد
ز رویش ماه زیر میغ مانده
ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده
به نرگس خواب بسته جادوان را
به ابرو طاق بوده نیکوان را
جگر از هر دو چشمش تیر خورده
شکر از هر دو لعلش شیر خورده
لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ
ازو در سر بگردد زلف شبرنگ
ستاره دیده در شکّرستانش
زمین بوسیده ماه آسمانش
لبش گویی که حلوای نباتست
چه حلوای نبات آب حیاتست
ز پسته طوطی خطّش دمیده
به گرد شکّرش صف برکشیده
دو چشم مور صد حلقه گشاده
ز عنبر بر در پسته نهاده
دو لب چون دانهٔ ناری مکیده
برسته دانه و سبزی دمیده
ز لعل او دمیده خط شبرنگ
ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ
نمود از لب دهان غنچه را دوست
خط سرسبز او چون غنچه در پوست
لبش نیرنگ خط چون بر نگین زد
به سبزی آسمان را بر زمین زد
خطی دیدم چو ریحان ارم من
نهادم سر بر آن خط چون قلم من
خطی خوش بود لوح دل قلم کرد
خطی بر خونم آورد و ستم کرد
از آن خط شد پری در من چه سازم
بدینسانم در آن خط عشق بازم
دلم چون شیشهای زان خط شد از دست
پری دل برد و دل چون شیشه بشکست
پری در شیشه آید وین پریزاد
دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد
چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ
شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ
کنون کز دست کودک شیشه افتاد
ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد
مپرس ای دایه تا من زان پری روی
چگونه چون پری پویم به هر سوی
به بالای منست آن زلف شبرنگ
ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ
چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید
به پیش حوض خفته همچو خورشید
ز مستی از دو عالم بی خبر بود
ولی عالم ازو زیر و زبر بود
چو آهو چشم من بیهوش افتاد
ز چشمش خواب بر خرگوش افتاد
چو گل دید آن رخ چون ماهپاره
ز باد سرد کردی جامه پاره
رخش چون آتشی سیراب دیدم
ز آب و آتش او تاب دیدم
بجست از من دل دیوانه چون تیر
نگه چون دارم از زلفش به زنجیر
چو باهوش آمد و ناگاه برخاست
فغان از سرو و جوش از ماه برخاست
کُله چون کوژ بنهاد و کمر بست
همه خون در دل من چون جگر بست
چو آن سرو روان من عیان شد
ز آزادی او اشکم روان شد
چو از پیشم برفت آن گوهر خاص
دل من پیش ازو میرفت رقاص
دل لایعقلم دیوانهٔ اوست
که او شمعست و دل پروانهٔ اوست
منم در انتظار مرگ مانده
وزان شکّر گلی بی برگ مانده
نه شب خوابست و نه روزم قرارست
شب و روزم خیال آن نگارست
دلم دستی به جام ناز بردی
اگر یک لحظه خوابم باز بردی
همه شب بستر نرم از درشتی
کند با پهلوی من خارپشتی
کنون ناگفتنی چون با تو گفتم
چه سازی تا شود آن ماه جُفتم
اگرچه از رخت شرمم گرفتهست
دلم گرمست از آن گرمم گرفتهست
منم گلبوی و آن دلبر سمنبوی
بزرگی کن میان ما سخن گوی
ازین شاه آن گدایی را شهی ده
وزین گل آن شکر را آگهی ده
برو گو تو عقیقی با گهر ساز
شکرداری بر گل گلشکر ساز
برو گو تو چو سروی من چو شمشاد
بیا تا بر جمال من شوی شاد
برو گو تو چو ماهی من چو مهرم
چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم
کنون ای دایه دل پرداختم من
ترا دربان این درساختم من
از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر
که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
چو بشنود این سخن برداشت پنجه
بزد بر روی پرچین صد تپنچه
برسوایی خروشی درجهان بست
که هرگز آن نگوید در جهان مست
زهی همّت نکویاری گُزیدی
نگه دارش نکو جایی رسیدی
ترا یاری چنین در پردهٔ ناز
چرا بامن نمیگفتی یکی راز
نبتوان گفت باری این همه جای
که شرمت باد ای بی عقل بی رای
ز گفت دایه شد در خشم گلرخ
بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ
اگر صد پند شیرینم دهی تو
نیم من زانکه هم زینم دهی تو
برامد از دل پر بنددودی
ندارد آتشین را پند سودی
دل خود را بصد در پند دادم
چو پیمان بستدم سوگند دادم
چرا پس زین سبب فریاد کردی
همه سوگند و پیمان یاد کردی
دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ
که گل را عشق نقشی بود در سنگ
سخن را رنگ داد آن مرغ استاد
باستادی ز در بیرون فرستاد
زبان را در فسون گل چنان کرد
که بلبل را زبان بند زبان کرد
به گلرخ گفت نیکو آوریدی
که بر شاهی گدایی را گزیدی
ترا نقدست با هم ترک و هندو
کدامت دل همی خواهد زهر دو
ترا شاه سپاهان خواهد، آخر
توتن خواهی ترا جان خواهد آخر
کسی در شاهی و در کامرانی
چگونه آرزو خواهد شبانی
کسی را نقد باشد ماهپاره
چگونه مهر جوید از ستاره
چو این بی جان تن آسانست بگذار
همه تن گر همه جانست بگذار
اگر تو توبه نکنی زارزویت
بگویم تا ببرّد شاه مویت
هوا در تفّ و در سوز اوفگندت
چه بدبختی بدین روز اوفگندت
مگر نشنیدی این تنبیه هرگز
سیه سر بر نتابد پیه هرگز
تو خسرو او گدایی بچه آخر
تو شاه او روستایی بچه آخر
تو نوروز بتان جان فزایی
برو عیدی بکن بی روستایی
بعالم نیست طوطی را شکر بار
که پیش گاوبندی خر کنی بار
گِل و بیلست او را کار پیوست
ببیل او ترا کی گل دهد دست
زهی خر طبعی آخر ازتو چندی
بآخر میچمی از گاوبندی
که دارد پهلویی و دستگاهی
که پهلو ساید او با چون تو ماهی
اگر زین گاو باشد یک دمت وصل
بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل
بدست خویش افگندی تو در پای
سر خود از یکی تا پای بر جای
چه خلقی تو چنین آشفته رفتار
که یک جو مینگیرد در تو گفتار
من از هر نیک و از هر بد که گفتم
یکی دردت نکرد از صد که گفتم
تو شسته چشم از ناشسته رویی
ز خون خویش شستی دست گویی
ببد نامی خود گستردهیی پر
برسوایی برهنه کردهیی سر
اگر آبت بریزد نیست بیمت
که نفروشد کسی نانی بسیمت
ترا دیو هوی دیوانه کردست
خرد را با دلت بیگانه کردست
خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت
ز شرم او نقاب از گل فرو هشت
بدایه گفت من عاجز ازین کار
بیکسوکی شوم هرگز ازین کار
اگر بسیار گویی ور نگویی
مرا یکسانست تا دیگر نگویی
چنان سوداش در دل محکم افتاد
که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد
مبادا جان من گر سوی او نیست
مبادا چشم من گر روی او نیست
بچشم تو اگر آن ماه زشتست
بچشم من چو حوری از بهشتست
بچشم تو اگر دیوست پر خشم
بچشم من چو مردم اوست در چشم
بچشم خویش کار خویشتن بین
بچشم من جمال یار من بین
مدارای دایه زان دلخواه بازم
چو دل او را همی خواهد چه سازم
ازین محنت ترا بادا سلامت
که هرگز برنگردم زین ملامت
چو دل امّید بهبودی ندارد
ملامت کردنت سودی ندارد
چه میریزی میان ریگ روغن
بهرزه آب میکوبی بهاون
گشادم پیش تو راز نهانی
بگفتم گفتنی اکنون تو دانی
ببین تا چند سوگندان بخوردی
که هرگز از سر پیمان نگردی
کنون با آن همه سوگند خورده
ز من می بگسلی پیوند کرده
چرا شرمت نمیآید ز رویم
که گویی تا ببرّد شاه مویم
ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت
ز دایه نیست دلداری زهی بخت
دمی نبود که در خونی نگردم
اگر عاشق شدم خونی نکردم
تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز
شدی در خشم و کردی فتنه آغاز
بسی عیب من آتش فشان تو
چو آب از برفروخواندی روان تو
چوکارم می بنگشایی تو آخر
بچه کارم همی آیی تو آخر
چو صیدی مرده در شستم فتادی
چو پای مور در دستم فتادی
چو پیش دام بگرفتی مراتو
گرفته میزنی ای بیوفا تو
دلیری گر دلیری را گرفتی
زهی شیری که شیری را گرفتی
نباید بامنت زین بیش آویخت
که هر مرغی بپای خویش آویخت
بده آبم چو قرعه بر من افتاد
که باتو نان من در روغن افتاد
مکن ای نرم زن با من درشتی
که ما بر خشک میرانیم کشتی
شدم در پای محنت پست تو من
فرو کوبم بسی از دست تو من
ترا چون مردمان گر شرم بودی
مرا پشتی برویت گرم بودی
چو گربه نقد بیند دیگ سرباز
نیابد شرم، سگ به زوبدر باز
بگفت این و خروشی سخت برداشت
بچشم دایه رخت از تخت برداشت
چو دایه این سخن بشنید از خشم
دل خونین برون افگند از چشم
بگل گفت از هوا دلگرم کردی
مرا صد باره بی آزرم کردی
ز پیش خویش صد بارم براندی
بخواری آستین بر من فشاندی
سگم خواندی و بانگم بر زدی تو
چو گربه زود در بانگ آمدی تو
ترا صد بار گفتم هوش میدار
سخن در گوش گیر و گوش میدار
اگر رازیت باشد فرصتی جوی
دهان برگوش من نه راز برگوی
زبان بود اینکه با دوشم نهادی
دهان بود اینکه بر گوشم نهادی
لباس نیکنامی بردریدی
بزر خواری و بدنامی خریدی
چو گل پاسخ شنود از جای برجست
ز چشم دایه جایی دور بنشست
بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست
بزخم او زه صد تیر بگسست
ز آه و نالهٔ آن ماهپاره
بیک ره در خروش آمد ستاره
زمین پر گرد گشت از آة سردش
فلک پر درد شد از سوز دردش
دلش در آتش و تن مانده در آب
نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب
نه بادایه سخن گفت و نه باکس
که یار من درین محنت خدابس
همه بیچارگان را غمگسار اوست
همه وقتی همه جاییت یار اوست
رضای او طلب تا زنده گردی
خداوندی مکن تا بنده گردی
خداوندا دلم را بنده گردان
بفضلت مردهیی را زنده گردان
دلم میخواهد از تو یاری تو
کرامت کن مرا بیداری تو
دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت
چرا گفتی که آوردت بدین گفت
دمی کانرا بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
ازین غفلت چو فردا گردی آگاه
پشیمانی ندارد سودت آنگاه
بخش ۱۶ - آغاز داستان: کنیزک را چو وقت مرگ آمدبخش ۱۸ - خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ: الا ای قمری مست خوش آواز
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
الا ای پیک باز تیز پرواز
چو در عالم نداری یک هم آواز
هوش مصنوعی: ای پیامآور، که همچون پرندهای تندپرواز هستی، در دنیایی که هیچ همصحبتی برایت وجود ندارد، چه میکنی؟
دمی گر میزنی بر انجمن زن
نفس بیخویشتن با خویشتن زن
هوش مصنوعی: اگر لحظهای در جمعی قرار گرفتی، تلاشت را بکن که نفس خود را فراموش کنی و به آرامش درونی دست یابی.
چو یک همدم نمیبینم زمانیت
که خواهد بود همدم در جهانیت
هوش مصنوعی: وقتی همدمی را در کنار خود نمیبینم، نمیدانم چه زمانی کسی خواهد بود که در این دنیا همراهم شود.
تو خود را تا ابد محرم تمامی
که هم همخانه هم همدم تمامی
هوش مصنوعی: تو خود را تا همیشه در کنار کسی ببین که هم دوست توست و هم در کنار تو زندگی میکند.
بگوی این قصّه و با خویشتن گوی
به خوشگویی ببر از خویشتن گوی
هوش مصنوعی: بگو این داستان را و با خودت صحبت کن. با زیبایی و خوشزبانی، خود را از خودت جدا کن.
چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج
که برده بود عمری در سخن رنج
هوش مصنوعی: سخنسنجی با تجربه و باهوش به این نکته اشاره میکند که او سالها در تلاش و زحمت بوده است تا در زمینه سخنوری مهارت پیدا کند.
که شاهنشاه خوزی دختری داشت
که هر موییش در خویی سری داشت
هوش مصنوعی: شاهنشاه خوزی دختری داشت که هر یک از موهایش به نوعی خاص و ویژه بود.
سمنبر خواهر بهرام بودی
گلش اندام و گُلرخ نام بودی
هوش مصنوعی: سمنبر خواهر بهرام بود و زیباییهای او مانند گل و چهرهاش مانند گلرخ بود.
بنگشادی شکر از شرمگینی
گلش میخواندند از نازنینی
هوش مصنوعی: شکر به خاطر زیبایی و ناز گل، آنگونه خوشحالی میکند که انگار از خجالتش میخواندند.
اگر عاقل بدیدی نقش رویش
شدی دیوانهٔ زنجیر مویش
هوش مصنوعی: اگر عاقل باشید و چهرهٔ او را ببینید، به شدت مجذوب او میشوید و همچون دیوانهای میشوید که به زنجیر موهایش وابسته است.
وگر دیوانه دیدی روی آن ماه
چو عاقل آمدی زان نقش با راه
هوش مصنوعی: اگر دیوانهای را دیدی که به زیبایی آن ماه مینگرد، تو نیز مانند یک عاقل به آن تصویر زیبا توجه کن.
همه صورتگران صورت آرای
ز رویش نقش بردندی به هر جای
هوش مصنوعی: همه هنرمندان و صورتسازان از زیبایی او الهام گرفته و نقشهایی را به تقلید از او میسازند.
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ
چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
هوش مصنوعی: دل را به گونهای میسازد که مثل نقشی بر روی سنگ باقی میماند، مانند مویی که بر صورتش میافتد و زیبایی خاصی به او میبخشد.
چو مثل نقش گل در هیچ حالی
نبود امکان نقشی و جمالی
هوش مصنوعی: مانند نقش گل، در هیچ زمانی امکان ندارد که زیبایی و جلوهگری از آن جدا باشد.
چو نقاشان لطیفش نقش بستند
قلم بر نقش حُسن او شکستند
هوش مصنوعی: چون هنرمندان با مهارت، زیبایی او را طراحی کردند، قلم بر زیبایی او شکست و نتوانست به درستی آن را به تصویر بکشد.
زبانها پر ز شرح حال او بود
بر ایوانها همه تمثال او بود
هوش مصنوعی: همه جا از زندگی و ویژگیهای او صحبت میکنند و در همه جا تصویر او به چشم میخورد.
نبودی ماه را اندازهٔ او
ز مه بگذشته بود آوازهٔ او
هوش مصنوعی: از آنجا که هیچ کس نمیتوانست ماه را با او مقایسه کند، آوازه و شهرت او از همه بیشتر بود.
کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت
که هر موییش جانی بر میان داشت
هوش مصنوعی: او چنان در کمین دوست و زیبایی زلفش نشسته بود که هر کدام از موهایش مانند جانی ارزشمند بود.
کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش
کشیده تا به گوش از زاغ گیسوش
هوش مصنوعی: کمان را پر زاغ به شکل ابروهایش کشیده تا به نظرش برسد که گیسوانش زیبا و جذاب است.
هزاران قلب بشکسته بدیده
از آن مژگان صف بر صف کشیده
هوش مصنوعی: هزاران قلب از اشک و غم شکسته شدهاند و این همه غم به خاطر مژههای زیبا و صفکشیدهی آن معشوق است.
به رخ بر هر بتی خالی دگر داشت
ولیکن خال او حالی دگر داشت
هوش مصنوعی: هر مجسمه و الماس زیبایی که دیدهام، زیبایی خاص خود را دارد، اما زیبایی او (یار) چیزی است فراتر از همه آنها.
رخ شیرینش لعلی بود در پوست
بر سیمینش سیمی بود دل دوست
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلنشین او همچون لعل ناب در زیر پوستش همانند نقرهای درخشان بود و دل عاشق به او تعلق داشت.
لب جان بخش او را آب حیوان
شده چون صورتی بیجان در ایوان
هوش مصنوعی: لب او که جانبخش است، همانند آب حیات شده است، اما مانند صورتی بیجان در یک ایوان به نظر میرسد.
دهانش تُنگ شکّر لیک گلرنگ
چو چشم مردم دیده ولی تنگ
هوش مصنوعی: او دهانی کوچک و تنگ دارد که شکرین نیست، اما چشمانش مانند گلها زیباست. مردم او را دیدهاند، اما این زیبایی از نظر آنها ننگ به حساب میآید.
بسی در چشم مردم داشتی گوش
که سیمایش کند در چشمهٔ نوش
هوش مصنوعی: تو با زیباییات در نظر مردم تابلوئی درخشان بودی که میتوانست دلها را به خود جذب کند.
ولی چون رهگذر بربسته بودی
امیدش منقطع پیوسته بودی
هوش مصنوعی: اما چون راه گذر را بسته بودی، امیدش همیشه قطع بود.
دهانی چون دهان همزه یک نیم
چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی و جذابیت دو چیز میپردازد. دهان همزه را به نوعی از شیرینی و لطافت تشبیه کرده و میگوید که مثل یک منطقه خوشبو و دلپذیر است. در ادامه، به چشم میم اشاره میکند که بر زیبایی و جذابیت آن افزوده شده و به نوعی دو ویژگی هماهنگ و دلنشین را به تصویر میکشد.
زهی ملکی که در اقلیم او بود
که عالم پر شکر از میم او بود
هوش مصنوعی: بس بزرگ است آن پادشاهی که در سرزمین او، جهانی پر از نعمت و لطف به وجود آمده است و همه چیز به خاطر وجود او شیرین و خوشطعم شده است.
میان میم بی نون حرف سین داشت
ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت
هوش مصنوعی: در میان حروف، حرف میم بدون نون حرف سین را داشت، اما در لعل، جواهر ارزشمندی مانند مروارید وجود داشت.
چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه
رسن افگنده مشکین بر سر چاه
هوش مصنوعی: آن سنگدل زیبایی که مانند ماه میدرخشد، با موهای مشکیاش مانند ریسمانی بر سر چاه آویزان شده است.
اگر خود بیژن مردانه بودی
ز عشق چاه او دیوانه بودی
هوش مصنوعی: اگر بیژن به خاطر عشقش واقعا شجاع بود، به جای ترس و ناامیدی، دیوانهوار به سمت چاهی که برایش فراهم شده بود، میرفت.
بلوری را که آبش زیر پل بود
غلام ساعد سیمین گل بود
هوش مصنوعی: یک بلور زیبایی که آب زیر پل آن جریان داشت، در دست غلامی از جنس ساعدی نقرهای و زیبا بود.
به بالا بود چون سرو بلندی
نبودش هیچ باقی جز سپندی
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که مانند سروی بلند و با وقار، در اوج و بلندی قرار دارد و چیزی جز یاد و خاطرهای از او باقی نمانده است.
دل عشّاق خود بود آن سپندش
که میسوخت آتش لعل چو قندش
هوش مصنوعی: دل عاشقان همانند عطر سپند است که به خاطر آتش اندوه، همچون شکر میسوزد.
شده هر موی بر حسنش دلیلی
چه چیزش بود در خور جز که نیلی
هوش مصنوعی: هر موی او دلیلی بر زیباییاش است، اما چه چیزی جز رنگ نیلی میتواند شایستهاش باشد؟
همه خوبان مصر حسن، آن نیل
کشیدندی به نام او به تعجیل
هوش مصنوعی: همه زیبا رویان مصر به خاطر حسن او به سرعت به نیل رفتهاند.
ز دارالملک حسنش دار و گیری
همه چیزیش نقد الّا نظیری
هوش مصنوعی: از شهر حسن، دارویی همه چیز را درمان میکند، اما هیچکس مثل او نیست.
نظیرش بود گر خود گاهگاهی
همی کردی در آیینه نگاهی
هوش مصنوعی: اگر گاهی در آینه نگاهی به او میکردی، او نیز مانند تو بود و نظیرش پیدا میشد.
ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار
به جان گشتند شاهانش خریدار
هوش مصنوعی: به دلیل آوازه و شهرت او، شخصیتهای بزرگ و قدرتمند به استقبال او آمدهاند و او را مورد توجه و محبت قرار دادهاند.
یکی شه بود در شهر سپاهان
که بودندی غلامش پادشاهان
هوش مصنوعی: در سپاهان فردی بود که به عنوان پادشاه شناخته میشد و غلامانش مقام والایی مانند پادشاهان داشتند.
نه چندانی بزرگی بود او را
که بتوان گفت شرحی زود او را
هوش مصنوعی: او آنقدر بزرگ وOutstanding نیست که بتوان به سرعت دربارهاش توضیحی داد.
گل سیراب را خواهندگی کرد
تلطفها نمود و بندگی کرد
هوش مصنوعی: گل با شوق و محبت در انتظار آب و رسیدگی بود و از خود ادب و فروتنی نشان داد.
بسی نوبت زر و زاری فرستاد
به دلبر دل به سرباری فرستاد
هوش مصنوعی: او بارها برای محبوبش پول و هدایا فرستاد و دلش را با اشتیاق و احساسات خاصی به او نزدیک کرد.
که سوی ما فرست آن سیمبر را
که قدری نیست اینجا سیم و زر را
هوش مصنوعی: کسی را به طرف ما بفرست که زیبایی و ارزشش بیشتر از زر و سیم باشد، چون در اینجا چیز باارزشی وجود ندارد.
میان سیم و زر سازم نشستش
کلید گنج بسپارم به دستش
هوش مصنوعی: من در میان طلا و نقره، نشستی برای او ترتیب میدهم و کلید گنج را به دست او میسپارم.
چو از من میگشاید این چنین نقد
ترا بی نسیه باید بستن این عقد
هوش مصنوعی: وقتی که از من به این شکل چیزی میگشاید، باید این قرارداد را بدون هیچ گونه قید و شرطی منعقد کرد.
جهان را نیست شهزادی به از من
که خواهی یافت دامادی به از من
هوش مصنوعی: در این دنیا، هیچ کس بهتر از من وجود ندارد و نمیتوانی دامادی را پیدا کنی که به من بیفتد.
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
که رُست او را نباتی در سپاهان
هوش مصنوعی: از زیبایی و لطافت چهرهی دختر شاه، شکوفهای در دیاری سرسبز و حاصلخیز سر برآورده است.
چو سالی بگذرد پیش سپاهی
پس از سالی ببندد عقد ماهی
هوش مصنوعی: وقتی یک سال بگذرد، به مانند یک سپاهی که در حال انتظار است، پس از گذشت یک سال، پیوندی با ماهی برقرار میکند.
این عبارت به نوعی به گذر زمان و تغییراتی که در این مدت رخ میدهد اشاره دارد.
شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت
ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
هوش مصنوعی: شاه با اندیشهای والا در دلش مانند جان زندگی میکرد، اما چرخ فلک در پشت پرده آن را نداشت.
قضا را گلرخ دلبر چو ماهی
به بام قصر بر شد چاشتگاهی
هوش مصنوعی: دختر زیبای دلبر مانند ماهی از بام قصر به زیر آمد در صبحگاهی.
تماشا را برآمد تا لب باغ
نهادش آن تماشا بر جگر داغ
هوش مصنوعی: تماشا و زیبایی در لبهی باغ ظاهر شد و آن زیبایی بر دل آتشین او تاثیر گذاشت.
به زیر بید هرمز بود خفته
ز مستی عقل زایل هوش رفته
هوش مصنوعی: زیر درخت بید، هرمز خوابیده است. او به خاطر مستی، عقل و هوش خود را از دست داده است.
قبا از بر چو گل در پای کرده
خطش بر ماه شهر آرای کرده
هوش مصنوعی: این دو بیتی به زیبایی و آراستگی یک شخص اشاره دارد که به سبک و طرز خاصی لباس پوشیده و مانند گلی درخشان در میان مردم جلوه میکند. او چهرهاش را با زیبایی و جذابیت تزئین کرده و بهگونهای تأثیرگذار در شهر حضور دارد.
کتان غلغلی نو در بر گل
ازو غلغل در افتاده به بلبل
هوش مصنوعی: بید یا گل نرگس به قدری زیبا و خوشبوست که در میان شکوفههایش صدا و لطافتی همچون صدای بلبلها به گوش میرسد.
هزاران حلقه پیش مه فگنده
ذُؤابه بر میان ره فگنده
هوش مصنوعی: هزاران دایره از نور و زیبایی در پیش روی ماه قرار گرفته و مانند رشتههایی برای برقراری راهی در میان طبیعت پهن شدهاند.
رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور
چه گویم از لب و دندان گل دور
هوش مصنوعی: چهرهای زیبا همچون گل دارد و لبهایش مانند چشمهای نورانی است. حالا چطور میتوانم از زیبایی لبها و دندانهایش سخن بگویم که همچون گل هستند؟
از آن چاهش که در زیر ذقن بود
چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
هوش مصنوعی: از آن چاهی که در زیر چانهاش قرار داشت، عقل مثل یوسف در لباس خونینش گرفتار بود.
سر زلفش رسن افگنده بر ماه
دل گل زان رسن رفته فرو چاه
هوش مصنوعی: موهای او مانند ریسمانی است که بر چهره ماهی در دل گل آویز شده و از آن ریسمان، دل به چاهی عمیق افتاده است.
سر آن حلقههای زلف پر چین
شده در گردن گل طوق مشکین
هوش مصنوعی: موهای پرچین و تابدارش در کنار گل مانند طوقی مشکی است که به گردن او میخورد.
به تلخی پستهٔ شورش دلازار
به شیرینی چو شکّر تیز بازار
هوش مصنوعی: شیرینی زندگی گاهی هم با تلخیهایی همراه است که مثل پستههای شور میمانند، اما در مجموع طعم شیرینی را در بازار زندگی احساس میکنیم.
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سر پای میزد
هوش مصنوعی: اسب زیبای او با جلوهگری و شکوه خود، دنیا را به تماشا میگذارد و حسن و زیبایی او باعث میشود که همه به سمت او جذب شوند.
خطی چون مشک و رویی همچو ماهی
چو گل در بر فگنده خوابگاهی
هوش مصنوعی: زیبایی چهره و مو مثل مشک و ماه است و مانند گلی است که در دنیای خیال و خواب پرورش یافته است.
شده سرو بلندش بر زمین پست
میان سایه و خورشید سرمست
هوش مصنوعی: سرو بلند او حالا در زمین پست قرار گرفته و در میان سایه و نور خورشید سرمست و شاداب است.
خط چون طوطیش در سایهٔ بید
دُم طاوس نر در عکس خورشید
هوش مصنوعی: خط مانند طوطی در سایه درخت بید است و دم طاووس نر در نور خورشید میدرخشد.
خرد بر گرد راه او نشسته
عرق بر گرد ماه او نشسته
هوش مصنوعی: عقل و خرد در مسیر او حضور دارد و بر زیبایی و نور او تأکید میکند.
کمند عنبرینش خم گرفته
گل صد برگ او شبنم گرفته
هوش مصنوعی: عطر دلانگیز او همچون کمند، به دور خود پیچیده و گل صدبرگ او تحت تأثیر شبنم قرار گرفته است.
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعلش زهی حلوای بی دود
هوش مصنوعی: غم عشق او، سودای پر از اندوه و بیموردی است. لبهایش همچون شیرینیای خوشمزه و دلپذیر، اما بدون شوق و جذابیت اضافی هستند.
چو گل را نرگس تر بر مه افتاد
دلش چون ماهتابی در ره افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که گل در تلاش برای دیده شدن است، نرگس به زیبایی او خیره میشود، و دل نرگس مانند ماهی در شب به تماشا مینشیند.
چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید
چو جانش آمد به روی او جهان دید
هوش مصنوعی: وقتی که گلرخ به آن سمنبر نگاه کرد، چنان زیبایی او را تحت تاثیر قرار داد که گویی روحش به او پرواز کرد و تمام جهان را در او مشاهده کرد.
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
هوش مصنوعی: عشق او در دلش شعلهای برافروخته که درد و رنج شدید و بیپایانی را برایش به وجود آورده است.
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
هوش مصنوعی: دلش در عشق، ترکیبی از جنون به وجود آورد و چهرهاش با اشک، به صحنهای پر از خون تبدیل شد.
چو در دام بلای عشق آویخت
هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت
هوش مصنوعی: وقتی در دام عشق گرفتار شدم، هزاران قطره خون بر چهرهام ریخته شد.
بدانسان غمزهٔ او دل ربودش
که گفتی غمزه خون آلود بودش
هوش مصنوعی: نگاه دلربای او آنچنان اثر گذاشت که انگار نگاهش مملو از خون و درد بود.
دلش در پای دلبر سرنگون شد
سر خود برگرفت و رفت خون شد
هوش مصنوعی: دل او به خاطر معشوقش غمگین و دردمند شد، اما او سر خود را بلند کرد و رفت و در نتیجه، دلش به شدت شکسته و خونین شد.
چو مرغی در میان دام میسوخت
وزان آتش چو عود خام میسوخت
هوش مصنوعی: مانند پرندهای که در قفس در حال سوختن است و به خاطر آتش، مانند چوب تازهای که در آتش میسوزد، درد و رنج را تحمل میکند.
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
هوش مصنوعی: در هوای سرد، بوی کافور به مشام میرسد و آرام آرام، آب گرم از فاصلهای دور میآید.
چو ابر نوبهاری اشک ریزان
چو گلبرگ از صبا افتان و خیزان
هوش مصنوعی: همچون ابرهای بهاری که اشک میریزند، مانند گلبرگهایی که از نسیم میافتند و به آرامی حرکت میکنند.
بمانده در عجب حالی مشوّش
ز دست دل دلی در دست آتش
هوش مصنوعی: در حیرت و شگفتی باقی ماندهام، حالتی آشفته دارم به خاطر عشق، چون دلی در دستانی که در آتش است.
دلش صد داستان بر عشق خوانده
چو شخصی بی خرد در عشق مانده
هوش مصنوعی: دل او پر از قصهها و حکایتها درباره عشق است، مانند کسی که در عشق گرفتار شده و نمیتواند راه را بیابد.
خرد با عشق بسیاری بکوشید
ولیکن عشق یکباری بجوشید
هوش مصنوعی: عقل و اندیشه تلاش زیادی کردند، اما عشق فقط یک بار به جوش و خروش درآمد.
همی بدرید جان آن سرو سرمست
به جای جانش آمد جامه در دست
هوش مصنوعی: سرو شاداب و خوشحال در حالتی مست به قدری جذاب و دلربا بود که جان من را گرفت و به جای جان، لباسش را در دستم احساس کردم.
بزد دست و قصب از مه بیفگند
کمند دلشکن در ره بیفگند
هوش مصنوعی: دستش را بلند کرد و نی را به دور انداخت، دلهای شکسته را در راه عشق رها کرد.
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد و ز مستی بیخبر شد
هوش مصنوعی: دنیا برای او کاملاً تغییر کرد و در اثر شگفتی و مستی، از حال خود غافل شد.
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
هوش مصنوعی: چطور میتواند پرندهای که در خاک و خون گرفتار است، در میان راه پرواز کند، در حالی که هنوز جراحتی بر او وارد نشده است؟
چنان پر میزد آن مرغ دل افگار
که از جان و ز دل میگشت بیکار
هوش مصنوعی: پرواز آن مرغ دلشکسته چنان شورانگیز بود که از جان و دلش بیخبر و آزادانه پرواز میکرد.
جهان عشق دریای عظیمست
سفینه چیست عقلی بس سلیمست
هوش مصنوعی: دنیا به مانند دریای بزرگی از عشق است و عقل سالم تنها یک قایق کوچک در این دریا است.
تو تا مشغول بیتی و سفینه
از آن دریات نبود نم به سینه
هوش مصنوعی: این روزها مشغول شعر و شاعری هستی و نمیتوانی از دریا به خاطر گودالی که در آن وجود دارد، غافل شوی.
دلش ناگه به دریایی فرو شد
به کنج محنتش پایی فرو شد
هوش مصنوعی: دل او ناگهان به عمق دریا فرو رفت و در گوشهی غم و دردش غرق شد.
میان آتش سوزان چنان بود
که نتوان گفت کز زاری چسان بود
هوش مصنوعی: در میانه آتش سوزانی بود که وضعیت او را نمیتوان به زاری توصیف کرد.
چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب
ز رنج تشنگی جان داده در تاب
هوش مصنوعی: مانند کودکی که از شیر گرفته شده و به خاطر تشنگی جانش را از دست میدهد، در عذاب و ناآرامی است.
چو مرغی بی زبان محتاج دانه
نه بالی نه پری نه آشیانه
هوش مصنوعی: مثل پرندهای بیزبان که به دانه نیاز دارد، نه بالی دارد که پرواز کند، نه تظاهر و زیباییای دارد، و نه جایی برای سکونت.
چو ماهی زآب خوش بیرون فتاده
میان ریگ غرق خون فتاده
هوش مصنوعی: مثل ماهی که از آب بیرون آمده و در میان شنها افتاده و غرق در خون است.
چو موری پر فگنده پای کنده
نگونساری به طاسی در فگنده
هوش مصنوعی: مانند موری که پای خود را به شدت به زمین میکوبد و تلاش میکند تا از ناملایمات فرار کند، شخصی در حال کوشش برای گریز از مشکلات و دشواریهاست.
چو آن پروانه اندر پیش آتش
میان سوختن جان میدهد خَوش
هوش مصنوعی: وقتی آن پروانه در آتش میسوزد، با وجود خطر جان خود را با شادی فدای عشق میکند.
دو دیده خیره و دو دست بر دل
چو نقش سنگ، پایش مانده در گِل
هوش مصنوعی: چشمانش خیره و گیج مانده و دو دستش را بر دلش گذاشته است؛ گویی که نشانهای از سنگی که زیر گل مانده باشد.
بمانده بی کلیدی مشکل او
جگر تفته ز ره رفته دل او
هوش مصنوعی: او هنوز کلید حل مشکلش را پیدا نکرده، قلبش درد میکشد و از راهی که رفته، دلش را مجروح کرده است.
به دل گفت این چه آتش بود آخر
که از جانم برآمد دود آخر
هوش مصنوعی: دوست میگوید، این چه آتش غریبی است که از وجود من برخاسته و دود آن به آسمان رفته است؟
دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد
عروسی من اکنون ماتمی شد
هوش مصنوعی: دل من به خاطر عشق نامحرم سرگردان شده است، به گونهای که حالا روز عروسی من به یک عزای بزرگ تبدیل شده است.
برفت از دست من سر رشتهٔ دل
ز دست دل شدم سرگشتهٔ دل
هوش مصنوعی: از دستم رفت کنترل عواطف و احساساتم و اکنون در گمراهی و سرگردانی به سر میبرم.
ز دست تو به جان آیم دلا زود
که آوردی چنین پای گل آلود
هوش مصنوعی: به خاطر تو به خودم عذاب میدهم، ای دل، زودباش که تو مرا به این وضعیت سخت و مشکل انداختی.
که داند کانچه در جان من افتاد
چگونه عقل ازو بر گردن افتاد
هوش مصنوعی: کسی نمیداند چه چیزهایی در درون من رخ داده است که چگونه عقل از آن مسئله دور افتاده است.
که داند کانچه دل بر موج خون کرد
سر آخر از کجا خواهد برون کرد
هوش مصنوعی: کسی نمیداند که دل وقتی درگیر احساسات و دردهای عمیق میشود، چگونه و از کجا میتواند نجات یابد یا خود را بیرون بکشد.
چه سازم یا کرا برگویم آخر
که گل را باغبانی جویم آخر
هوش مصنوعی: نمیدانم چه کار کنم یا به کدام شخص بگویم، زیرا در نهایت به دنبال باغبان گلها هستم.
چگونه ما دو را با هم توان داد
که من شهزادهام او باغبان زاد
هوش مصنوعی: چگونه میتوانیم ما دو نفر را با هم هماهنگ کنیم، در حالی که من فرزند یک خانوادهی سرشناس هستم و او فرزند یک باغبان ساده.
نه بتوان گفت با کس این سخُن را
نه نتوان خواستن آن سرو بن را
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که نمیتوان با کسی درباره این موضوع صحبت کرد و همچنین نمیتوان از کسی خواست که به آن دختری مانند سرو (زیبا و قد بلند) توجه کند.
نه دل را روی آزادیست زین بند
نه گل را یک شکر روزیست زین قند
هوش مصنوعی: نه دل میتواند آزادی واقعی را تجربه کند نه گل میتواند به شیرینی بیپایانی دست پیدا کند.
نه چشم از روی وی بر میتوان داشت
نه او را نیز در بر میتوان داشت
هوش مصنوعی: نه میتوان از تماشای چهرهاش دل برداشت، نه میتوان او را در آغوش کشید.
اگر این راز بگشایم زمانی
به زشتی باز گویندم جهانی
هوش مصنوعی: اگر من این راز را فاش کنم، ممکن است که دیگران به من به بداخلاقی و زشتی نسبت دهند و در نتیجه، دنیا از من بد بگوید.
بسی به گر لته در حلق مانم
ازآن کاندر زبان خلق مانم
هوش مصنوعی: اگر در دل خود درد و غم داشته باشم، اما در میان مردم چهرهای شاد و خوشحالی نشان دهم.
خدایا میندانم هیچ تدبیر
شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
هوش مصنوعی: ای خدا، نمیدانم چه تدبیری میتوانم بیندیشم، چرا که دیوانهوار درگیر آن مویی هستم که همچون زنجیر من را به خود مشغول کرده است.
اگر جانست بیش اندیش دردست
وگر دل سیل خون در پیش کردهست
هوش مصنوعی: اگر احساسات عمیقتری دارید، باید به آنها فکر کنید؛ در غیر این صورت، ممکن است دلتان پر از غم و اندوه شود.
کمابیشیِ من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر
هوش مصنوعی: حالت من تا حدودی مشخص است، اما در نهایت از درد و غمم چه چیزی به وجود خواهد آمد؟
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
هوش مصنوعی: جهان از مرگ من ناراحت نمیشود؛ زیرا تنها یک مشت استخوان باقی میماند و زندگی ادامه پیدا میکند.
بگفت این و به صد سختی از آن بام
فروتر شد به صد سختی به ناکام
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و با دشواری بسیار از بالای بام پایین آمد و با صد سختی به سرنوشت بدی مواجه شد.
نه یک همدم که یک دم راز گوید
نه یک محرم که رمزی باز گوید
هوش مصنوعی: نه کسی که در کنارم برای یک لحظه هم رازی را بگوید، نه کسی که بتواند رازی را برای من افشا کند.
همی شد از هوای خویش در خشم
همی گشت آه در دل اشک در چشم
هوش مصنوعی: او به خاطر حال و هوای خود به شدت عصبانی میشود، در دلش آهی میکشد و اشک در چشمانش مینشیند.
از آن شد تفته اندر عشق جانش
که میجوشید مغز استخوانش
هوش مصنوعی: عشق باعث شده که جانش به شدت داغ و سوزان شود، طوری که مانند مایعات جوشان درون بدنش به حرکت درآمده است.
چو مستی تشنه دل پر سوز مانده
لبش بی آب جان افروز مانده
هوش مصنوعی: مستی و شوق او مانند کسی است که با دل پر از احساسات و آتشین، تشنه است و لبهایش بیآب مانده، به طوری که زندگیاش را پر از شور و نشاط میسازد.
کسی لب تشنه پیش آب حیوان
چگونه ترک گوید ترک نتوان
هوش مصنوعی: کسی که لبش تشنه است و آب حیوان را میبیند، چگونه میتواند به سادگی از آن بگذرد؟ این کار برای او ممکن نیست.
چو گردانید روی از روی هرمز
ز دست دل شد آن بتروی عاجز
هوش مصنوعی: وقتی که هرمز از روی خود چشم برداشت، دل به عشق آن بت بیدست و پا افتاد.
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه
بدان نظّاره آوردش دگر راه
هوش مصنوعی: ناگهان عشق شور و هیجان ایجاد کرد و با تماشای او، راهی جدید برایش گشود.
دلش گردن کشید از دلنوازش
فلک آورد گردن بسته، بازش
هوش مصنوعی: دلش از محبت و نوازش آسمان، سرکش شد و در نهایت، گردن به عشق او خم کرد و دوباره تسلیم شد.
نمیآورد گل طاقت دگربار
بشورید ای خوشا شور شکر بار
هوش مصنوعی: گل دیگر نمیتواند بار دیگر طاقت بیاورد و شاداب شود؛ چه خوب است که شوری از شکر در دل داریم!
دلش در بیخودی شد واقف عشق
صلا در داد جان را هاتف عشق
هوش مصنوعی: دلش در حالتی گیج و سردرگم به واقعیت عشق پی برد و جانش را صدای عشق ندا داد.
همی زد مژه و خوناب میریخت
ز بادام اشک چون عنّاب میریخت
هوش مصنوعی: او با چشمهای خود اشک میریزد و این اشکها همچون خونابه از میوه بادام به زمین میریزد، مانند اشکهایی که از عناب جاری میشود.
به دل میگفت آخر این چه حالست
ز هرمز خار در پایت محالست
هوش مصنوعی: بدل میگوید: این چه حالتی است که تو داری؟ نچسبیدنی است که خار هرمز در پای تو است.
به خوبی گرچه بی مثل جهانست
ولی تو پادشاه او باغبانست
هوش مصنوعی: اگرچه زیباییهای جهان بینظیرند، اما تو مانند یک باغبان، سرپرست و شاه این زیباییها هستی.
بگو تا چون تو هرگز نازنینی
کجا جستهست زینسان همنشینی
هوش مصنوعی: بگو ببینم، آیا کسی به ناز و کرشمه و زیبایی تو مانند تو پیدا میشود که به این شکل با دیگران نشست و برخاست کند؟
چگونه آب با آتش شود یار
بسی فرقست از طاوس تا مار
هوش مصنوعی: آب و آتش هرگز نمیتوانند با هم دوست شوند، زیرا ویژگیهای آنها به کلی متفاوت است. همچنین تفاوتهای زیادی بین پرنده زیبای طاووس و نوع دیگر پرنده وجود دارد.
جهانداری به غوری کی توان داد
سلیمانی به موری کی توان داد
هوش مصنوعی: در این دنیا آیا کسی هست که بتواند قدرت و عظمت سلیمان را به یک مرده عطا کند؟
چو جان در آستینش شد دلاویز
علم زد عشق او چون آتش تیز
هوش مصنوعی: وقتی که روح در آستین او قرار گرفت، زیبایی عشق او به قدری شدید شد که مانند آتش فوران کرد.
به هر پندی که داده بود خَود را
شد آن هر پند او بندی خِرَد را
هوش مصنوعی: به خاطر نصیحتی که خودش به دیگران داده بود، حالا خودش به آن نصیحت پایبند شده و به نوعی در دام آن افتاده است.
ازآن پس دل ز جان خویش برداشت
خرد را پیش عشق از پیش برداشت
هوش مصنوعی: پس از آن، دل را از وجود خود جدا کرد و عقل را در برابر عشق کنار گذاشت.
زبان بگشاد عشق نکته پرداز
خرد را گوشمالی داد ز آغاز
هوش مصنوعی: عشق زبان را به سخن آورد و به فهم و درک عمیق، آموختههای لازم را یاد داد و همه چیز را از ابتدا روشن کرد.
که گرچه نام هرمز روستاییست
ولی بر وی نشان پادشاییست
هوش مصنوعی: هرمز نام یک روستا است، اما در حقیقت نشانهای از قدرت و حکومت است.
اگر هرمز ندارد نیز اصلی
ترا مقصود از اصلست وصلی
هوش مصنوعی: اگر هرمز، سنگی قیمتی و اصلی ندارد، هدف تو از اصل و ریشه، برقراری ارتباط و وصلی نزدیک است.
چو جای وصل دارد اصل کم گیر
ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر
هوش مصنوعی: هر جا که اصل و منبع وصالی وجود داشته باشد، از بسیاری مهارتها و هنرهای مختلف چیز زیادی نداشته باش؛ بلکه به یک فصل و بخش از آن هنر بسنده کن.
چو هم نیکو بود هم خوش، گدایی
بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی
هوش مصنوعی: وقتی که چیزها هم خوب باشند و هم خوشایند، گدایی که در آرامش و خوشی زندگی میکند، بسیار بهتر از سلطنتی است که ناخوشایند باشد.
ترا روی نکو باید نه شاهی
نکو رویست او دیگر چه خواهی
هوش مصنوعی: تو باید به زیبایی و نیکویی خودت توجه کنی، نه اینکه تنها به مقام و جایگاه بیرونی فکر کنی. زیبایی درون و نیکویی شخصیت مهمتر است، پس دیگر چه چیزی را میخواهی؟
شکر چون در صفت افتاد شیرین
شکر خور، می چه پرسی از کجاست این
هوش مصنوعی: وقتی شکر در ویژگیهایش قرار میگیرد، باعث شیرینی میشود. پس، برای چه سوال میکنی که این شکر از کجا آمده است؟
گدایی سرکه و شاهیست شکّر
ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
هوش مصنوعی: اگر گدایی در برابر شاهی باشد، چه نیازی به ناز و نعمت است؟ در حقیقت، هر دو، یعنی گدا و شاه، دلیلی برای ارزشمندی و اهمیت دارند و هر کدام به نوعی بر دیگری تأثیر میگذارند.
گلی تو او درین باغست بلبل
بسی خوشتر سراید بلبل از گل
هوش مصنوعی: در میان این باغ، تو گل هستی و بلبل کسانی هستند که بسیار زیباتر میخوانند. بلبل از زیبایی تو میسراید.
گلی تو او لبی دارد شکر ریز
تو بیماری به شکّر گل درآمیز
هوش مصنوعی: گلی وجود دارد که لبی甜ین دارد و شیرینیاش هر ذرهای از شکر را تحتالشعاع قرار میدهد. این شیرینی باعث ایجاد بیماری میشود، در حالی که زیبایی گل میتواند با آن شیرینی ترکیب شود.
چوعشق از هر طریقی گفت برهان
خرد الزام گشت و عقل حیران
هوش مصنوعی: چون عشق خود را به هر نحوی بیان کرد، خرد متوجه شد که باید دلایل قاطع را ارائه دهد و عقل در پی آن حیرتزده ماند.
اگرچه بود گلرخ شاهزاده
ولی شه مات شد از یک پیاده
هوش مصنوعی: با وجود اینکه شاهزاده زیبایی مانند گل را داشت، اما پادشاه به خاطر یک پیاده درخت را از دست داد.
چو عشق آن شیوه شرح یار دادی
دل او بیش ازو اقرار دادی
هوش مصنوعی: وقتی عشق به آن شیوهای که تو توصیف میکنی، دل او را به سخن در میآورد، او بیشتر از خود عشق به این موضوع اعتراف میکند.
نه زانسان بود گل را عشق هرمز
کزو زایل شدی چون عقل هرگز
هوش مصنوعی: عشق به گل به خاطر انسان نیست، بلکه از ویژگیهای خاص آن است. مانند اینکه عقل هرگز نمیتواند در هم پیچیده شود و دچار سردرگمی گردد.
ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد
جهان بر نرگس ساحر سیه کرد
هوش مصنوعی: به خاطر داستانی که خیلی جذاب بود، جهان به شدت تحت تأثیر آن قرار گرفت و مانند سحر و جادو، همه چیز را سیاه کرد.
به دل میگفت ای دل کارت افتاد
بزن جان را که او دلدارت افتاد
هوش مصنوعی: ای دل، کار تو به مشکل افتاده است، پس جان خود را به خطر بنداز، چون محبوب تو به زانو درآمده است.
ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست
ز جان تا عشق مویی راه پیشست
هوش مصنوعی: از دل تا صبر، مسیر بسیار دور و درازی وجود دارد، اما از جان تا عشق، تنها یک مو فاصله است.
چه سازم میبباید ترک جان گفت
کسی کو کاین سخن با او توان گفت
هوش مصنوعی: چه کنم، انگار باید از جان خود بگذرم؛ زیرا کسی که شایسته این کلام باشد، با او توان گفت.
مرا نادیده ماه و آفتابی
شدم زین ماه دیدن ماهتابی
هوش مصنوعی: به خاطر دیدن چهرهی تو، دیگر به زیباییهای ماه و آفتاب توجهی ندارم و تنها از زیبایی تو لذت میبرم.
مثال آنکه جانی یافت دل شد
به رسوایی مثال من سجل شد
هوش مصنوعی: شخصی که روحی تازه به دست میآورد، دلش به عللی به آشفتگی و مشکل دچار میشود، مانند من که در این شرایط به وضعیتی سردرگم دچار شدهام.
چو من ماهی که خورشید دل افروز
جهان بر روی من بیند همه روز
هوش مصنوعی: من مانند ماهی هستم که هر روز خورشید روشنیبخش جهان، بر روی من نظر میکند.
چو من سروی که صد سرو سرافراز
ز قد من کند آزادی آغاز
هوش مصنوعی: مثل من، سروی هست که از قد بلندقامتش، هر صد سرو دیگر خود را آزادانه آغاز میکنند.
چو من حوری که حوران بهشتی
ز من بر خشک میرانند کشتی
هوش مصنوعی: من مثل حوری هستم که حوران بهشتی به خاطر من فضا را به زنده کردن و سرور میآورند.
چو من درّی که گر دریا زند جوش
کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش
هوش مصنوعی: من بزرگ و باارزش مثل درّ هستم که اگر دریا به جوش بیاید، هر یک از دُرهایم را به طور جداگانه در گوش میآویزم.
چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ
گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
هوش مصنوعی: من مانند یک عقیق هستم که به خاطر شرمساریام، رنگ زیبای یاقوت را به خود گرفتهام. انگار قلعهای در دل سنگ قرار دارد.
چو من شمعی که چون من رخ فروزم
چو شمعی شمعدان مه بسوزم
هوش مصنوعی: من همچون شمعی هستم که در روشنایی چهرهام ذوب میشود و مانند شمعی هستم که در آتش شمعدان آرام میسوزم.
چو من گنجی که شب پیروز گردد
گر از زلفم طلسم آموز گردد
هوش مصنوعی: من مانند گنجی هستم که وقتی شب فرا برسد، پیروزی به دست میآورم، اگر زلفهایم بتوانند جادو و رازهایی را به خود بگیرند.
ندارد زهرهای آن زهرهٔ مست
که داند داشت زیر کوزهام دست
هوش مصنوعی: آن شخص مست و زبون، جراتی ندارد که بداند در زیر دستهای من چه چیزی پنهان شده است.
مه رخشنده با این نور دادن
نیارد کفش پیش من نهادن
هوش مصنوعی: ماه درخشان به خاطر نورش نمیتواند پایش را به جلو بیاورد و در برابر من قرار گیرد.
اگر چون صبح بر گردون بخندم
ز پسته راه بر گردون ببندم
هوش مصنوعی: اگر مثل صبح برگردان بخندم، میتوانم راه بر گردون را ببندم.
اگر صد چرب گوی آید به حربم
به چربی بر همه خوبان بچربم
هوش مصنوعی: اگر صد نفر هم با سخنان شیرین و فریبنده به سمت من بیایند، من بر همه آنها و بر تمام خوبان پیروز میشوم.
اگر زلفم برافشاند سیاهی
نخست از مه درآید تا به ماهی
هوش مصنوعی: اگر موهایم را آزاد بگذارم، ابتدا تاریکیای به وجود میآید که مانند شب میشود تا اینکه او را به خودم جذب کنم.
وگر رویم ببیند ماه ازین روی
نهد از آسمانم بر زمین روی
هوش مصنوعی: اگر ماه زیبایی من را ببیند، از آسمان بر زمین خواهد افتاد.
ز چشم گاو میشم شیر افلاک
شود مست و زند دنبال بر خاک
هوش مصنوعی: این شعر به تصویر کشیدن یک حالت خاص از زیبایی و تاثیرگذاری طبیعت است. به طوری که با دیده شدن سحنهای زیبا یا محتوایی عمیق، احساسات و ذهن انسان دچار تغییر و تحولی شگرف میشود. در واقع، اشاره به این دارد که زیبایی میتواند فرد را تحت تأثیر قرار دهد و او را به سوی آسمانها و اوجها هدایت کند، در حالی که ریشههای او هنوز در زمین و واقعیتهای زندگی قرار دارد. این ترکیب از عالم بالا و پایین، نشاندهندهی رابطهای است که انسان با زیبایی و احساسات دارد.
ز بوی طرّه مشکین من حال
بر آید مرغ مخمل را پر و بال
هوش مصنوعی: بوی خوش موهای مشکیام باعث میشود که پرندهای نرم و مخملی دوباره جان بگیرد و نشاط بیدار کند.
هزاران جان شریک موی جعدم
چو برقی باز میدوزد به رعدم
هوش مصنوعی: هزاران جان، شبیه به موهای سر من، در بیوجودی من شریک هستند. همانطور که یک رعد و برق یک لحظه میتابد و سپس میزند به خاموشی، وجود من هم به همین شکل است.
کجا آرد بلوری در برم تاب
که از شرم تنم شد سیم سیماب
هوش مصنوعی: کجا میتواند بلورین به آغوشم بیاید وقتی که از شرم، جسمم به نقرهگون درآمده است؟
لبم را خود صفت نتوان که چونست
که وصف او ازین عالم برونست
هوش مصنوعی: من نمیتوانم به خوبی بیان کنم که لبم چگونه است، زیرا توصیف آن از دنیای مادی فراتر میرود.
ز ترّی آب حیوان ناپدیدست
که از شرم لبم ظلمت گزیدهست
هوش مصنوعی: به خاطر خجالت لبهای من، آب حیات از سرما و رطوبت ناپدید شده است.
به لب گه جان دهم گه جان ستانم
ز خوبی هیچ باقی میندانم
هوش مصنوعی: من برای زیبایی و محبت جانم را فدای تو میکنم، اما از خوبی تو هیچ چیز باقی نمیماند.
لبم گر بادهای بخشد به ساقی
از آن مستی نماند هیچ باقی
هوش مصنوعی: اگر کسی به من شرابی بدهد، دیگر هیچ نشانی از مستی و سرخوشی در وجودم باقی نخواهد ماند.
کنون با این همه صاحب جمالی
دل لایعقلم شد لاابالی
هوش مصنوعی: اکنون با وجود این همه زیبایی، دل من به حالت بیخیالی درآمده است.
دلی با من بسی در پوست بوده
به جان شد دشمن من دوست بوده
هوش مصنوعی: دل من در طول این زمان بسیار تحت فشار و رنج بوده، اما حالا متوجه شدم که کسی که مدعی دشمنی بود، در واقع دوست من بود.
به یک دیدن که دید او روی هرمز
مرا گویی ندید او روی هرگز
هوش مصنوعی: من فقط یک بار او را دیدم، اما گویی هرگز نتوانستم چهرهاش را ببینم، همانطور که در هرمز، چهرهای دیگر را نمیتوان دید.
به خونم تشنه شد وز سینه بگریخت
ز من آن محرم دیرینه بگریخت
هوش مصنوعی: زمانی که تشنه شدم، آن رازدار قدیمی از سینهام دور شد و به سمت دیگری رفت.
گهی در چین زلفش ره به در برد
گهی راهی به هندستان به سر برد
هوش مصنوعی: گاهی در چین زلف او گم میشوم و گاهی هم به جایی دیگر میروم و دور میشوم.
گهی در زنگبار مویش افتاد
گهی در بند روم رویش افتاد
هوش مصنوعی: گاهی موهای او در زنگبار ریخته میشود و گاهی صورتش در بند روم نمایان میشود.
گهی شکّر خورد آب حیاتش
گهی در خط شود پیش نباتش
هوش مصنوعی: گاهی آب حیاتش شیرین میشود و گاهی در زندگیاش خشک و بیحاصل میگردد.
گهی زان خنده مست مست گردد
گهی زان غمزه چابک دست گردد
هوش مصنوعی: گاهی کسی با خندهاش آدم را مست و سرحال میکند و گاهی هم با ناز و عشوهاش دل آدم را به تنگ میآورد.
گهی بر پستهٔ او شور آرد
گهی بر شکّر او زور آرد
هوش مصنوعی: گاهی بر دانهٔ پسته، شور و شوق به وجود میآید و گاهی بر شکر، قدرت و تسلط.
گهی بر خطّ او در قال آید
گهی بر خال او در حال آید
هوش مصنوعی: گاهی زیبایی و شکوه او در ظاهرش نمایان میشود و گاهی در حالتهای دلنشین و درونیاش جلوه میکند.
گهی در نرگسش حیران بماند
گهی در مجلسش طوفان براند
هوش مصنوعی: گاهی انسان در زیبایی و جذابیت نرگس او غرق میشود و حیران میماند، و گاهی در مجلس و جمع او، شور و غوغایی به پا میکند.
نمیدانم که تا هرگز کند رای
به سوی گل چنین دل در چنین جای
هوش مصنوعی: نمیدانم آیا روزی دل من به سوی گل متمایل خواهد شد و در این مکان چرا چنین احساسی دارد.
ز دست این دل پر شیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش
هوش مصنوعی: از درد و ناراحتی دلم به شدت نگران و پریشانم، مثل اینکه بخواهم به نرمی و لطافت یک نارنج را بچرخانم.
دل مستم اگر فرمانبرستی
بسی کار دلم آسانترستی
هوش مصنوعی: اگر دل من تحت هدایت تو باشد، بسیاری از کارها برایم آسانتر خواهد شد.
چه کرد این دل که خون شد در بر من
که این از چشم آمد بر سر من
هوش مصنوعی: دل من چه کار کرده که اینقدر غمگین و مصیبتزده شده که اشکها از چشمانم سرازیر شده و بر سرم ریخته است؟
تو ای دیده چو خود کردی نگاهی
به سر میگرد در خون سیاهی
هوش مصنوعی: اگر چشمانت به خودت نگاه کند، در این صورت دلت در حال غوطهور شدن در اندوه و درد خواهد بود.
به یک نگرش بسی بگریستی تو
ندانم تا چرا نگریستی تو
هوش مصنوعی: با یک نگاه به تو، چقدر اشک ریختم، اما نمیدانم چرا به من نگاه کردی.
کنون جز صبر، من رویی ندارم
ز صبر ارچه سر مویی ندارم
هوش مصنوعی: حالا تنها چیزی که دارم صبر است، با اینکه حتی یک ذره هم طاقت ندارم.
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر
دلم را بی قراری بارد از ابر
هوش مصنوعی: اگر دل خود را مانند سنگ و آهن محکم و صبور کنم، باز هم بیقراری و اضطراب در وجودم جاری خواهد شد مانند بارانی که از ابر میریزد.
به آخر چون فرو شد طاس سیماب
برآمد شاه هرمز را سر از خواب
هوش مصنوعی: در نهایت، هنگامی که طاس نقرهای به پایین افتاد، شاه هرمز از خواب بیدار شد.
چو شد بیدار ماه مست خفته
گل سیراب شد از دست رفته
هوش مصنوعی: زمانیکه ماه بیدار شد، گل که در خواب بود، از آبی که به دست رفته، سیراب شد.
چو زیر بید سر برداشت مویش
نهانی گل به روزن برد رویش
هوش مصنوعی: وقتی که دختر زیر درخت بید سرش را بالا آورد، موی او به طور پنهانی مانند گلبرگهایی در صبح روی صورتش نمایان شد.
ز مستی چشم میمالید هرمز
که فندق سود بر بادام هرگز
هوش مصنوعی: هرمز در حال مستی به چشمهایش میمالید و اشاره به این داشت که سود فندق هرگز به بادام نمیرسد. یعنی او به طور غیرمستقیم به ناتوانی یا عدم موفقیت در دستیابی به اهداف اشاره میکند و از سرخوشی و مستی این رفتار را از خود نشان میدهد.
چو یافت از فندقش بادام او تاب
ز فندق گشت بادامش چو عنّاب
هوش مصنوعی: وقتی او به جای فندق، بادامش را پیدا کرد، از فندق فاصله گرفت و بادامش مانند خرما شد.
تو گفتی نرگسش سرخی ازآن داشت
که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
هوش مصنوعی: تو گفتی که سرخی چشم نرگس به خاطر خونریزیاش است که نشانی از زیبایی گل رخ دارد.
چو زلف عنبرین بفشاند از گرد
گل بی دل گلابی گشت از درد
هوش مصنوعی: وقتی که زلفهای مشکی و خوشبوی او را در میان گلها میبینم، دل شاداب و معطر من به درد میآید و به گلابی بدل میشود.
چو از بستر کلاه آورد بر ماه
فلک پیشش کله بنهاد بر راه
هوش مصنوعی: وقتی که کلاه از بستر بلند شد و به سمت ماه رفت، آنگاه آسمان سرش را در پیش او بر زمین گذاشت.
چو دست دُر فشان بر خط نهاد او
به خون خلق عالم خط بداد او
هوش مصنوعی: وقتی که او دستش را بر روی خط گذاشت، مانند اینکه مروارید پراکنده کرده باشد، این کارش به قیمت خون مردم عالم انجام شد.
چو موی مشک رنگ از راه برداشت
ز ناف آهوان، مشک آه برداشت
هوش مصنوعی: به محض این که رنگ موی مشک از طریق کمر آهوان پدیدار شد، بوی مشک هم به مشام رسید.
چو زلف از زیر پای آورد بر دوش
بخاست از سبزپوشان فلک جوش
هوش مصنوعی: زلفی که به زیر پا آمده بود، به دوش برداشت و از خوشپوشان آسمان سر برآورد.
چو روی از گرد ره در آب شست او
هلاک ماه روشن روی جست او
هوش مصنوعی: وقتی که او صورتش را از گرد و غبار راه در آب شست، سرنوشتش را رقم زد و زیبایی ماه مانند را از دست داد.
چو در رفتن قدم برداشت هرمز
دل گل رفت و تن افتاد عاجز
هوش مصنوعی: هنگامی که هرمز قدم از خانه بیرون گذاشت، دلش شادی و سرزندگی را ترک کرد و جسمش ناتوان و بیحالت شد.
درآمد آتش عشق جگر سوز
گرفت از پیش و پس راه دل افروز
هوش مصنوعی: آتش عشق به شدت سوزان و دردآور است و از هر طرف به جان انسان نفوذ میکند و راهی برای روشن کردن دل به وجود میآورد.
گل سیراب بر آتش بمانده
گلاب از جزع بر آنش فشانده
هوش مصنوعی: گل تازهای که به آتش مانده، مانند گلابی است که از روی اضطراب بر آن میریزد.
صبوری کوچ کرده عقل رفته
دل افتاده خرد منزل گرفته
هوش مصنوعی: صبوری از دل رفته و عقل در جایی دیگر سکنات گزیده است. خرد هم در جایی دیگر ساکن شده است.
جگر خسته بصر خونبار مانده
دهن بسته زبان بیکار مانده
هوش مصنوعی: دل ناآرام و خستهام پر از درد و غم است، اما نتوانستهام احساساتم را به زبان بیاورم و هیچچیز نمیتوانم بگویم.
جهان بر چشم او تاریک گشته
اجل دور از همه نزدیک گشته
هوش مصنوعی: دنیا برای او تاریک شده و مرگ، که از همه چیز دور به نظر میرسد، به ناگاه بسیار نزدیک شده است.
بهشتی زین جهان بیرون گذشته
برو سیلابهای خون گذشته
هوش مصنوعی: بهشتی که از این دنیا جدا شده، با خود جریانهای خونی از گذشته را به همراه دارد.
بدینسان مانده بود آن ماهپاره
که تا بر چرخ پیدا شد ستاره
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که آن ماهی که زیبا و درخشان است، تا زمانی که ستارهای در آسمان نمایان نشود، همچنان تنها و درخشان باقی میماند.
ز طاوس فلک بنمود محسوس
مه نو چون هلال پرّ طاوس
هوش مصنوعی: از دامن آسمان، ماه نو مانند هلالی که پر طاووس را نشان میدهد، خود نمایی میکند.
چو مه رویی بود صاحب جمالی
کشندش نیل بر شکل هلالی
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایانی همچون ماه رخسار وجود دارند، دیگری که زیبایی کمتری دارد، به آنها حسرت میخورد و خود را شبیه به هلالی میبیند که در سایه آن زیباییها قرار گرفته است.
درین شب شکل ماه نو رسیده
هلالی بود بر نیلی کشیده
هوش مصنوعی: در این شب، هلال ماه نو به شکلی زیبا بر زمینه آبی آسمان نمایان بود.
شهی در حجرهٔ چارم بخفته
به مهری ماه را در برگرفته
هوش مصنوعی: شاهی در اتاق چهارمش خوابیده و با محبتش ماه را در آغوش گرفته است.
یکی جاندار خونی بر سر شاه
بلی بی خون ندارد جان وطن گاه
هوش مصنوعی: هیچ موجود زندهای بدون خون نمیتواند در میدان نبرد یا در زندگیاش وجود داشته باشد. خون نشاندهنده حیات و انرژی است که در وجودش وجود دارد.
شده در پاسبانی هندوی چست
نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست
هوش مصنوعی: در حال حاضر، نگهبانی از زنی هندی مشغول است که نه خود زیباست و نه زیبایی از او برمیخیزد.
یکی اقضی القضاتی پیشگه را
مزوّر ساخته معلول ره را
هوش مصنوعی: یک نفر از قاضیان، به خاطر منافع خود، تصمیمی نادرست گرفته و نتیجهاش بر زندگی دیگران تأثیر منفی گذاشته است.
بتی زانو مربعوار کرده
مثلث ساخته عود از سه پرده
هوش مصنوعی: عکسی زیبا و هنرمندانه از هندسه و شکلها به تصویر کشیده شده است، که در آن یک شکل مثلثی با استفاده از جنبههای مربعی و سه مولفه مختلف طراحی شده است. این تصویر نشاندهندهی خلاقیت و تنوع در هنر تبدیل اشکال به یکدیگر است.
دبیر منقلب پیر و جوانی
قلم در خط شده زو هر زمانی
هوش مصنوعی: معلم فرزانهای، چه پیر و چه جوان، قلمش در هر زمان به زیبایی خط میزند.
عروس شب چنان پیرایهور بود
که چون صحن مرصّع پرگهر بود
هوش مصنوعی: عروس شب به قدری زیبا و زرق و برقدار بود که مانند صحنهای پر از جواهرات به نظر میرسید.
شب آبستن آنکه در زمانی
بزاده لعبت زرّین جهانی
هوش مصنوعی: شب در انتظار آن لحظهای است که موجودی ارزشمند و زیبا به دنیا بیاید و تغییراتی را در جهان ایجاد کند.
که داند تا چرا این هر ستاره
درستی مینماید پاره پاره
هوش مصنوعی: کسی نمیداند چرا هر ستاره به شکل خاصی در آسمان درخشان و پراکنده به نظر میرسد.
که داند کاین همه پرگار پرکار
چرا گردند در خون نگونسار
هوش مصنوعی: کی میداند که چرا این همه چرخشگران زحمتکش در خون دل غمگین میچرخند؟
فرو میرد شبش شمع چهارم
به روزش کشته آید شمع انجم
هوش مصنوعی: شمع چهارم در شب میمیرد و این نشانهای است که روشناییهای دیگر شب هم از بین میروند و در نهایت، تمامی ستارهها هم از بین خواهند رفت.
چو بسیاری برافروخت و فرو مرد
جهانی را برآورد و فرو برد
هوش مصنوعی: چندین بار آتش افروخت و سپس خاموش شد، جهانی را به اوج رساند و سپس به پایین آورد.
گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه
گهی مه نیز رویی دوخت بر ماه
هوش مصنوعی: گاهی چهره ماه را به خاطر زیبایی محبوبش به دنیا میفروشد و گاهی هم خود ماه برای محبوبش زیبایی میآفریند.
چو ماه او چنان مهرش چنینست
بسی در خون بگرداند یقینست
هوش مصنوعی: اگر او مانند ماه است، مهر و محبتش نیز به همین اندازه قوی است و به یقین میتواند در دلها و خونها تأثیر بگذارد.
کنون وقت آمد ای مرغ دلارام
که گلرخ را فرود آری ازین بام
هوش مصنوعی: اکنون زمان آن فرا رسیده است ای پرنده خوشآواز که زیبای دلربا را از این بلندی پایین بیاوری.
چو گل بر بام همچون خار درماند
دلش چون حلقهٔ زیروز برماند
هوش مصنوعی: دل او مانند یک حلقهٔ در هم مانده است که بر بام گل مثل یک خار به بنبست رسیده و درمانده شده است.
بلا بر جان او بیشی گرفته
وجودش با عدم خویشی گرفته
هوش مصنوعی: درد و مشکلاتی او را سخت دربرگرفته و وجودش به نوعی به عدم و نیستی گره خورده است.
به خون گشته شبیخون در گذشته
ز شب یک نیمه افزون درگذشته
هوش مصنوعی: در دل شب، حالتی شبیخون زده و پر از آشفتگی حاکم شده که این حالت بیشتر از نیمه شب در گذشته بوده است.
به صد چشمی چو نرگس در نظاره
به گل بر، خون گرسته هر ستاره
هوش مصنوعی: با صد چشم مانند نرگس، به گل نگاه میکند، و هر ستاره که به خون گرسنه است.
سیه پوشیده شب در ماتم او
شفق در خون نشسته از غم او
هوش مصنوعی: شب به خاطر غم او سیاه و پوشیده شده، و شفق (پیش از طلوع آفتاب) به خاطر اندوه او در خون غوطهور است.
صبا از حال گل آگاه گشته
ز تفّ جانش آتش خواه گشته
هوش مصنوعی: باد، از وضعیت گل مطلع شده و به خاطر دلتنگیاش، آتش عشق در دلش شعلهور شده است.
هزاران بلبلان نوبهاری
فغان برداشته بر گل به زاری
هوش مصنوعی: هزاران بلبل در بهار، با صدای بلند و زیبایی بر روی گلها آواز میخوانند و ابراز شوق میکنند.
گل گلگونه چهره دایهای داشت
که در خرده شناسی مایهای داشت
هوش مصنوعی: دریاچهای با چهرهای زیبا مانند گل داشت، که در جزئیاتش ویژگیهای خاص و جالبی وجود داشت.
فسونگر بود مرغی چابک اندیش
بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش
هوش مصنوعی: یک پرندهی زیرک و چابک وجود دارد که از دور به خوبی میتواند نقشهها و ترفندهای پیچیدهای را که از دیرباز وجود داشته، مشاهده کند.
به شکلی بوالعجب کار جهان بود
که لعب چرخ با او در میان بود
هوش مصنوعی: کارهای جهان به شکلی حیرتانگیز و عجیب بود که بازیهای زندگی به طور عجیبی در میان آن در جریان بود.
اگر درجادویی آهنگ کردی
ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
هوش مصنوعی: اگر با هنر و جادو کار کنی، میتوانی از سنگ، موم بسازی و از موم، سنگ درست کنی. این بیانگر قدرت تغییر و تحول در زندگی و دستکاری در مواد و اشیا است.
چنان در ساحری گیرا نفس بود
که شیخ نجد با او هیچکس بود
هوش مصنوعی: نفس آدمی به قدری جادوگرانه و وسوسهانگیز است که شیخ نجد، که فردی متفکر و عاقل است، در برابر آن هیچ قدرتی ندارد و نمیتواند در برابرش ایستادگی کند.
دمی کان آتشین دم برگرفتی
اگر بر سنگ خواندی درگرفتی
هوش مصنوعی: اگر لحظهای با نفس آتشین و گرم خود چیزی را بیان کنی، حتی اگر بر سنگ هم باشد، تاثیر آن را خواهی گرفت.
زبانی داشت در حاضر جوابی
به تیزی چون لب تیغ سدابی
هوش مصنوعی: زبانش به قدری تند و برنده است که مانند لبهی تیز شمشیر میزند و به راحتی جواب میدهد.
دل سنگین او از مکر پر بود
به غایت سخت خشم و نرم بر بود
هوش مصنوعی: دل او به شدت از نیرنگ و فریب پر شده بود و به همین خاطر همواره در خشم و ناراحتی به سر میبرد، اما در عین حال نمیتوانست خودش را از آن حالت سختی رها کند و نرمش را تجربه کند.
چو صبح تیز بی خورشید روشن
دمی دم مینزد بی گل به گلشن
هوش مصنوعی: چنان که صبح زود بدون آفتاب روشن میشود، لحظهای بدون گل در گلستان نمیگذرد.
چو برگی دل برو لرزنده بودش
که گلرخ گوهری ارزنده بودش
هوش مصنوعی: چون برگی داشت که در حال نوسان و لرزش بود، زیرا چهرهاش همچون گوهری ارزشمند و زیبا بود.
چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید
سراچه بیرخ سرو سهی دید
هوش مصنوعی: وقتی که تختی طلایی و زیبا را خالی از جسمی ارزشمند دید، به یک مکان زیباتر و دلانگیزتر که به سرو بلند و زیبا شباهت داشت، نظر انداخت.
وطن میدید و گوهر دروطن نه
چمن میدید و گلرخ در چمن نه
هوش مصنوعی: وطن را مینگریست و زیباییهای آن را نمیدید، در چمنزار نیز هیچ گلی و زیبایی را نمیپنداشت.
در ایوان قبلهٔ جمشید میجست
چراغی خواست وآن خورشید میجست
هوش مصنوعی: در ایوان بزرگ جمشید، به دنبال چراغی بود که نور آن را ببیند و پیدا کند، همانطور که خورشید را جستجو میکند.
چو لختی گرد ایوان گام زد او
قدم بر در ز در بر بام زد او
هوش مصنوعی: او لحظهای دور ایوان قدم زد و سپس پا بر در گذاشت و از در بیرون به بام رفت.
سمنبر اوفتاده دید بر خاک
ز خون نرگس او خاک نمناک
هوش مصنوعی: مکانی را مشاهده کرد که بر اثر خون نرگس، خاک آن مرطوب و مرطوب شده است.
دلش با نیستی انباز گشته
ز شخصش رفته جان پس بازگشته
هوش مصنوعی: دلش به چیزی که وجود ندارد وابسته شده، از حالت شخصی خارج شده و روحش بازگشته است.
گسسته عقد و بسیاری گهر زآن
به خاک افگنده چشمش بیشتر زآن
هوش مصنوعی: چشم او از جواهرات و زینتها پر است و به خاطر اینکه تمام این زیباییها را به زمین افکنده، ازهم گسسته و سرشار از گنجینهها شده است.
ز خون دیدهٔ آن ماهپاره
شفق گشته هلالی گوشواره
هوش مصنوعی: به خاطر اشکهای آن ماه، رنگ شفق به هلالی زیبا مانند گوشواره تغییر کرده است.
سر زلفش پریشان گشته در خاک
شده توزی لعلش بر سمن چاک
هوش مصنوعی: موهایش به طرز دلربایی پریشان شده و سنگینی لعلش بر روی گلهای سمن، زیبایی خاصی به آن داده است.
دلش در بر چو مرغی پر همی زد
دمی از دل بر آن دلبر همی زد
هوش مصنوعی: دلش مانند مرغی در قفس به شدت تپش میزند و لحظهای از یاد آن معشوق غافل نمیشود.
چو دایه دید گل را همچنان زار
چو گل شد پای او پرخار از آن کار
هوش مصنوعی: چون خداوند به زیبایی گل نگاه کرد، همانطور که گل به حالت افسردگی درآمد، پای او در اثر این دیدار پر از خار شد.
چنان برقی به جان او درآمد
که چون رعدی فغان از وی برآمد
هوش مصنوعی: چنان نیرویی به او دست داد که مانند رعد و برق فریادی از جانش بلند شد.
گشاد اشک و بسی فریاد دربست
دلش از دست شد و افتاد از دست
هوش مصنوعی: چشمانش پر از اشک شد و از دلش فریادهای زیادی بیرون آمد، چرا که احساس میکرد که همه چیز را از دست داده و به ناچار این احساس را تجربه کرد.
ز بانگ او بتان گشتند آگاه
که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
هوش مصنوعی: صدای او باعث شد که بتها متوجه شوند و هر یک به نوبه خود صدایی به سوی ماه میفرستادند.
گل سیراب را در خون بدیدند
دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
هوش مصنوعی: دو چشم دل، گل را که سیراب شده بود، در خون مشاهده کردند و بنابراین از زیبایی و حالت آن گل، غمگین شدند و اشک ریختند.
بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل
فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به موضوع زیبایی و آسیبپذیری اشاره میکند. گل که نماد زیبایی و لطافت است، تحت تأثیر بلا و آتش قرار میگیرد، اما در عین حال با آب، زیباییاش حفظ میشود و بر چهرهاش جلوه میکند. این تصویر بیانگر تضاد میان درد و زیبایی است و نشان میدهد که حتی در سختترین شرایط نیز، زیبایی میتواند به گونهای حفظ و نمایان شود.
چو هر دم آتشی در نی نشیند
چنان آتش به آبی کی نشیند
هوش مصنوعی: هر لحظه که آتشی در نی باقی نماند، آیا ممکن است آتش به آب نیز آرام بگیرد؟
چو باد صبحدم بر روی گل جست
به آزادی رسید آن سرو سر مست
هوش مصنوعی: در صبح زود، هنگامی که باد بر روی گلها میوزد، آن سرو زیبا و خوشحال به آزادی میرسد.
گل بی دل چو قصد این جهان کرد
دو نرگس برگشاد و خون روان کرد
هوش مصنوعی: وقتی گل بدون عشق و احساس به این دنیا قدم نهاد، دو گل نرگس شکفته شدند و به جریان خون و زندگی اشاره کردند.
خیال سبزهٔ خطّش عیان شد
ز نرگس آب بر سبزه روان شد
هوش مصنوعی: تصویری از سبزه به خاطر خط زیبای او در ذهن نقش بسته و نرگس مانند آبی که بر روی سبزه جاری میشود، احساساتی تازه و زنده را به وجود آورده است.
چو حال خویشتن با یادش آمد
ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
هوش مصنوعی: زمانی که به یاد او میافتم، وضع خودم را بررسی میکنم و از هر طرف، صدای فریاد و آوای او به گوش میرسد.
سحر از باد سرد او خجل شد
فلک از تفّ جانش گرم دل شد
هوش مصنوعی: صبح بر اثر وزش باد سردش شرمنده شد و آسمان به خاطر روح گرمش دلگرم گردید.
برفت از هوش شکّر بار سرمست
دگر باره چو بار اوّل از دست
هوش مصنوعی: شیرینی روحانگیز و دلپذیر از یادم رفته است و دوباره به سراغم آمده، مانند بار اول که این احساس را تجربه کردم.
گلی در خون و آتش بوده چندین
چگونه تاب آرد نیست مشک این
هوش مصنوعی: گلهایی که در میان خون و آتش پرورش یافتهاند، چگونه میتوانند دوام بیاورند؟ این است که مشک وجود ندارد.
گلاب و مشک بر رویش فشاندند
نبود آن، گرد از مویش فشاندند
هوش مصنوعی: به او عطر و بوی خوش و گلاب نثار کردند، اما آن زیبایی که در صورتش بود، خود ناشی از زیبایی موی او بود.
رخش چون از گلاب و مشک تر شد
گلاب از آه سردش خون جگر شد
هوش مصنوعی: چهرهاش چون به عطر گلاب و مشک آغشته شد، بوی گلاب به خاطر آه سردش زخم دل را به یاد آورد.
بتان در نیم شب ماتم گرفتند
ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
هوش مصنوعی: در نیمه شب، مجسمهها و بتها به خاطر زیبایی نرگس و روشنی ماه در شبنم، دچار اندوه و حزن شدند.
به در مشک از سر گیسو بکندند
به فندق ماه یعنی رو بکندند
هوش مصنوعی: ماه درخشان به مانند نوری است که از میان موهای گیسو پدیدار میشود، انگار که حضورش به زیبایی یک بادام شیرین است.
یکی بستر بیاوردند ز اطلس
به ایوان باز بردندش به ده کس
هوش مصنوعی: کسی برای شخصی تختی از پارچه نرم و گرانبها آورد، اما وقتی که خواستند آن را به او بدهند، کسی دیگر آن را برد و به او نداد.
همه شب دم نزد چون صبح از ماه
که تا پیک سپیده دم زد از راه
هوش مصنوعی: در طول شب کسی صحبت نمیکرد، اما به محض اینکه صبح از راه رسید و سپیده دم فرارسید، همه شروع به گفتگو کردند.
چونو شد نوبت روز دلاویز
بر آمد نعرهٔ مرغان شب خیز
هوش مصنوعی: زمانی که روز زیبا فرا میرسد، آواز پرندگان شبرو به گوش میرسد.
چو پروین همچو گرد از راه برخاست
ز باد سرد صبح آن ماه برخاست
هوش مصنوعی: در صبح سردی که هوا از باد میوزید، ستارهای درخشان و زیبا مانند پروین به آسمان آمد و جلوهگری کرد.
چو گل برخاست دل بنشست آزاد
وزان برخاستن برخاست فریاد
هوش مصنوعی: چون گل شکفته شد، دل آزاد و شاداب شد و از این شکوفایی، صدای شادی و سرور به پا شد.
چو آن گنج گهر را باز دادند
به صدقه گنج زر را درگشادند
هوش مصنوعی: در زمانی که آن گنج گرانبها را آزاد کردند، با دادن صدقه، گنج دیگری که از طلا بود نیز به روی مردم گشوده شد.
دل همچون کباب و موی چون شیر
کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
هوش مصنوعی: دل مانند کبابی داغ و سوزان است و موهایم همچون رشتههای کباب. این وضعیت به من حس طعمی دلچسب میدهد که مانند شربتی از دایهای پیر است.
به گل گفت ای سمن عارض چه دیدی
کزین عالم بدان عالم رسیدی
هوش مصنوعی: به گل گفت: ای گلِ زیبا، چه چیزی دیدهای که از این دنیا به آن دنیا منتقل شدهای؟
فتاده قد تو چون سرو بر خاک
به گرد سرو تو توزی شده چاک
هوش مصنوعی: سبک و قد تو همانند سرو بر زمین افتاده است و به خاطر زیبایی تو، چاک و دمی از سرمیبریزی دارد.
مگر توزی ز رویت ریخت در راه
که توزی را بریزد پرتو ماه
هوش مصنوعی: اگر مژههایت به حالت زیبایی از چشمانت بریزد، میتواند همانقدر زیبا و نورانی باشد که نور ماه.
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی
که گر از صد زبان گردم سخن گوی
هوش مصنوعی: گلبرگ سمن (گل سمن) میگوید بویی دارد که اگر حتی از صد زبان هم صحبت کنم، باز نتوانم حق آن را ادا کنم.
ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت
نه از بسیار با تو اندکی گفت
هوش مصنوعی: از تعداد زیاد امکان ندارد که تنها یک سخن بگویم، به نظرم بیشتر از اینها نباید گفت.
ز دل تنگی شدم بر بام ناکام
که ای من خاک بادی کاید از بام
هوش مصنوعی: از دل تنگی و ناراحتی به بالای بام رفتم و احساس میکنم در این حالتی که دارم، همچون خاکی که در باد به این سمت و آن سمت میرود، بیهدف و ناکام به اینجا آمدهام.
سوی آن باغ رفتم در نظاره
تماشا چون گلم دل کرد پاره
هوش مصنوعی: به سمت آن باغ رفتم تا زیباییاش را تماشا کنم، مانند گلی که دلش را شکستهاند.
گلی دیدم چمن آراسته زو
ز هر برگی فغان برخاسته زو
هوش مصنوعی: در چمنی زیبا، گلی را دیدم که از هر برگش صدای ناله و فریاد بلند است.
ز بویش بود ریحانی نفس بود
ز رنگش دیده را از لعل بس بود
هوش مصنوعی: از عطر او بوی ریحان مست میشود و نفسش چنان است که چشمها را با درخشندگی لعلها شگفتزده میکند.
از آن گل آتشی در دل فتادهست
چو آن بلبل که اندر گل فتادهست
هوش مصنوعی: در دل من شعلهای برپا شده، همچون بلبلی که درون گل گرفتار آمده است.
ز شاخی بلبلی چون دید آن گل
به بی برگی فتاد از عشق بلبل
هوش مصنوعی: بلبل که از شاخکی گل را دید، از شدت عشق و زیبایی آن، برگی از خود رها کرد.
گهی از عشق گل آواز میداد
گهی دل را به خون سر باز میداد
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر عشق، گل به من نوید زندگی و شادی میداد و گاهی دل، به عمق غم و اندوه دچار میشد و خون میگریست.
گهی میگشت در یکدم به صد حال
گهی میزد به صد گونه پر و بال
هوش مصنوعی: گاهی در یک لحظه با صد حالت مختلف پرواز میکرد و گاهی به اشکال مختلف بال و پر میزد.
گهی در روی گل نظّاره میکرد
گهی چون گل قبا را پاره میکرد
هوش مصنوعی: گاهی به تماشای زیبایی گل میپرداخت و گاهی هم با بیپروا، لباس او را پاره میکرد.
به آخر آتشی در بلبل افتاد
ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد
هوش مصنوعی: در نهایت، آتشی در بلبل ایجاد شد و از شاخهی سبز به سمت آن گل افتاد.
میان خاک و خون چندان به سر گشت
که از پای و سر خود بیخبر گشت
هوش مصنوعی: در میان خاک و خون چنان مدت زیادی گذشت که دیگر از حال و احوال خود و بدنش اطلاعی نداشت.
مرا زان درد آتش در دل افتاد
ز آتش دود دیدم مشکل افتاد
هوش مصنوعی: عذابی در دل من ایجاد شد که از آن، دودی به وجود آمد و مشکلاتی برایم به همراه داشت.
از آن آتش دلم چون دود خون گشت
پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت
هوش مصنوعی: آتش دل من باعث شده که خون از آن بلند شود و من با آن خون پلی ساختم. حالا نگاه کن ببین آن پل چگونه شده است.
به یک باره دلم از بس که خون شد
به پل بیرون نشد از پل برون شد
هوش مصنوعی: دلم به شدت غمگین و پر از درد شده است، اما نتوانستهام از این وضعیت خارج شوم و به راحتی دلم آرام نگیرد.
خداوند جهان بیرون شوم داد
درون دل ز سر جایی نوم داد
هوش مصنوعی: خداوند جهان را به من عطا کرد و در دل من از آرامش و امید قرار داد.
وگرنه باز ماندم در هلاکی
چو ماهی بودمی بر روی خاکی
هوش مصنوعی: اگر کمک و راهنمایی نداشته باشم، مثل ماهیای میمانم که بهتازگی از آب خارج شده و در حال خفه شدن بر روی زمین است.
دو اسبه سوی رفتن داشتم ساز
فرستادم کنون ناگاه خر باز
هوش مصنوعی: من آمادگی سفر داشتم و سازهایی را برای این کار آماده کرده بودم، اما ناگهان خبر غیرمنتظرهای به من رسید.
پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه
چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه
هوش مصنوعی: سپس دایه گفت: ای دختر زیبا، ناگهان دل تو مانند خورشیدی گرم و روشن شده است.
ندادی گوش و مستی تیز خشمی
چو خورشیدت رسید ای ماه چشمی
هوش مصنوعی: تو به صدای من گوش نمیدهی و در حالتی شاد و سرمست قرار داری. اما وقتی خشم و نیرویت به مانند خورشید به تو برسد، چشمت به حقیقت باز خواهد شد.
حدیث مرد حکمت گوی نیکوست
که چشم بد بلای روی نیکوست
هوش مصنوعی: سخن گفتن از مردان حکمت و دانش زیباست، زیرا نگاه بد باعث آزار و گزند به چهرههای نیکو میشود.
ببین تا گفتهام زین نوع چندی
که بر سوزید هر روزی سپندی
هوش مصنوعی: ببین که از این نوع عشق و اشتیاق، هر روز چه آتشی در دل من میسوزد.
مرا جانیست وان در صدق پیشست
که جای صد هزاران صدقه بیشست
هوش مصنوعی: من جان و روحی ندارم، اما در آنجا صداقت و راستگویی وجود دارد که برای هزاران صدقه و نیکی ارزشمندتر است.
چو شمع آسمان آمد پدیدار
ستاره بیش شد پروانه کردار
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان روشن و زیبا میشود، ستارهها بیشتر نمایان میشوند و پروانهها هم در پی آن به زندگی و جنب و جوش میپردازند.
چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ
چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ
هوش مصنوعی: زمانی که این سپر زرین به آسمان میدرخشد، مانند یک زره بر تن آسمان میشود و بر اثر این درخشندگی، آسمان همچون ابری سودمند و پرمعنا میشود.
به سلطانی نشست این چتر زر بفت
ز سیر چتر او آفاق پر تفت
هوش مصنوعی: چتر طلایی بر سر سلطانی قرار گرفته است و از زیر این چتر، دنیا تحت تأثیر قرار میگیرد.
چو شب شد روز این درّ شب افروز
به باغم گفت دل میخواهد امروز
هوش مصنوعی: وقتی شب فرا میرسد، این مروارید درخشان به باغم میگوید که امروز دلش میخواهد.
بیندازید گرد حوض مفرش
که دارم سینهای چون حوض آتش
هوش مصنوعی: بگذارید دور حوض فرش، چرا که سینهام همچون حوضی پر از آتش است.
ندیدم در جهان زین حوض خوشتر
که گویی آب او هست آب کوثر
هوش مصنوعی: در دنیا هیچ چیزی را زیباتر از این حوض نمیبینم، گویی آب آن از آب کوثر بهتر است.
چو من بر حوض زرّین غوطه خَوردم
چرا پس گرد پای حوض گردم
هوش مصنوعی: اگر من در حوضی از طلا غوطهور شوم، پس چرا باید دور حوض بچرخم و به آن توجه نکنم؟
چو آبم برد آب حوض زین پیش
چرا میریزم آب حوض زین بیش
هوش مصنوعی: من مثل آبی هستم که از حوض رفته و دیگر نمیتوانم آب حوض را پر کنم. بنابراین چرا باید بیشتر از این آب را هدر دهم؟
گلاب از نرگسان صد حوض راندم
ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
هوش مصنوعی: به خاطر شرمی که دارم، مانند حوضی پر از عرق ماندهام، در حالی که نرگسها بوی خوشی مانند عطر گلها به من میدهند.
بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت
که شد این حوض بر من حوض تابوت
هوش مصنوعی: دل من از این حوض پیر و کهنه به حالتی رسیده که انگار این حوض تبدیل به تابوتی برای من شده است.
که من بر حوض دیدم روی آن گل
چو آب حوض رفتم سوی آن گل
هوش مصنوعی: من در کنار حوض، چهره زیبای آن گل را دیدم و به سمت آن گل رفتم.
چو شد دور از کنار حوض ماهم
کنون آب از میان حوض خواهم
هوش مصنوعی: زمانی که از کنار حوض دور شدم، اکنون آب را از وسط حوض میخواهم.
به گرد حوض خواهم بارگاهی
که گرد حوض خواهم گشت ماهی
هوش مصنوعی: به دور حوض میگردم و از آب آن لذت میبرم، زیرا وقتی به اینجا میآیم، احساس میکنم مثل ماهی در آب هستم.
کسی کو بر لب حوضی باستاد
نظر آنگه به غوّاصی فرستاد
هوش مصنوعی: کسی که کنار حوض ایستاد، وقتی به عمق آب نگاه کرد، غواصی را به داخل آن فرستاد.
نگونسار آید او در دیدهٔ خویش
ازین حوضم نگونساریست در پیش
هوش مصنوعی: او در نگاه خود، مثل حوضی بیثبات و آشفته دیده میشود؛ این به خاطر تاثیرات و وضعیتی است که در حال حاضر تجربه میکند.
اگر از دست شد پایم به یکبار
که گشتم گرد پای حوض بسیار
هوش مصنوعی: اگر یک بار پایم را در آب حوض از دست بدهم، به خاطر اینکه بارها دور آن گشتهام.
اگر این حوض خود صد پایه باشد
به سر گشتن مرا زو مایه باشد
هوش مصنوعی: اگر این حوض صد پایه داشته باشد، به گرداب شدنش ارزشی ندارد.
شکر با گل به یکجا نقد باشد
شکر بر حوض بهر عقد باشد
هوش مصنوعی: شکر و گل در یک مکان وجود دارند و به هم میپیوندند، مانند اینکه شکر در حوضی برای جشن عروسی آماده شده است.
گلم من با شکر در بر نشستم
شکر بر حوض دیدم عقد بستم
هوش مصنوعی: من با گل و شیرینی در کنار هم نشستهام و در حوض، شیرینی را دیدم و با آن قرارداد بستهام.
ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه
کنون ما و می و این حوضخانه
هوش مصنوعی: من از این حوض و آبش گذشتم و داستانی تازه دارم، اکنون در این مکان نمیمانم و این حوض به روزهایش ادامه میدهد.
به گرد حوض تخت زر بیارند
می و حوران سیمینبر بیارند
هوش مصنوعی: به دور حوضی از طلا بگرد و شراب بیاور و دختران زیبای نقرهای را به میان بیاور.
که تا زآواز چنگ و نالهٔ نای
به جای آید دل این رفته از جای
هوش مصنوعی: تا زمانی که صدای چنگ و نالهٔ نای به گوش برسد، دل این فردی که از مکانش دور افتاده دوباره به حالت اولیهاش برمیگردد.
چرا باید ز هر اندیشه فرسود
که گر شادیست ور غم بگذرد زود
هوش مصنوعی: چرا باید از هر فکر و خیال خسته شویم، در حالی که اگر شاد باشیم یا ناراحت، هر دو سریعتر میگذرند؟
کنون باری چرا غمناک گردیم
که میدانیم روزی خاک گردیم
هوش مصنوعی: حال که میدانیم روزی به خاک خواهیم پیوست، چرا باید غمگین باشیم؟
زمانی کام دل با هم برانیم
کزین پس میندانم تا توانیم
هوش مصنوعی: تا زمانی که بتوانیم، با هم به آرزوی دل خواه رسیدگی خواهیم کرد.
یکی شاهانه مجلس ساز کردند
سماع و نقل و می آغاز کردند
هوش مصنوعی: در یک مجلس مجلل، مراسم جشن و سرور آغاز شد و مردم به سماع و نوشیدن شراب مشغول شدند.
برون کردند هرمز را از آن باغ
دل گل یافت چون لاله از آن داغ
هوش مصنوعی: هرمز را از دل باغ بیرون کردند و او به مانند لالهای که از غم و درد جوانه زده، گل پیدا کرد.
سبب او بود شادی و طرب را
چرا پس برگرفتند آن سبب را
هوش مصنوعی: او باعث شادی و خوشحالی بود، پس چرا آن عامل را از ما گرفتند؟
نگین حلقهٔ آن جمع او بود
ندیدند از رخ چون شمع او دود
هوش مصنوعی: نگین حلقهٔ آن جمع او بود، اما نتوانستند از چهرهاش مانند شمع، نور او را ببینند.
چرا کردند از آنجا شمع را دور
که بی شمعی نباشد جمع را نور
هوش مصنوعی: چرا شمع را از آنجا دور کردند، در حالی که بدون شمع روشنایی برای جمع وجود ندارد؟
چو مطرب زیر گل بستر بیفکند
ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند
هوش مصنوعی: هنگامی که نوازنده سازش را زیر تشک میگذارد، صدای خوش چنگ به گوش میرسد و بلبل پرواز میکند.
پری رویان دیگر همچو لاله
گرفته شیشه و جام و پیاله
هوش مصنوعی: دختران زیبا و دلربا مانند گلهای لاله، شیشه و جام و پیاله را در دست دارند.
پریرویی کزان یک شیشه خَوردی
به افسون صد پری در شیشه کردی
هوش مصنوعی: زیبای خیرهکنندهای که به خاطر او یک شیشه شکست و به جادو صد پری را در شیشه محبوس کردی.
ز پیش چارسوی مجلس ناز
منادیگر شده چنگ خوش آواز
هوش مصنوعی: از اطراف مجلس، منادی خوشصدا به ناز و لطافت صدایش را به گوش میرساند.
چو شد آواز بیست و چار در گوش
چه بیست و سی که صد بودند مدهوش
هوش مصنوعی: وقتی صدای بیست و چهار به گوش میرسد، چه اهمیتی دارد که بیست و سی هم در آنجا باشند، زیرا صدایی که به گوش میرسد، همه را مدهوش کرده است.
پریزادی ز جن و انس آمد
عجب نوعی حریف جنس آمد
هوش مصنوعی: نوعی موجود عجیب و غریب، از هر دو جنس انسان و جن، به دنیا آمده است که باعث حیرت و شگفتی شده است.
حریفی زهره طبع و آب دندان
چو خورشید آتشین چون صبح خندان
هوش مصنوعی: رقیبی با روحیهای شجاع و دندانهای زیبا، مانند خورشید درخشان و خندهرویی در صبح است.
بریشم را به ناخن ساز میداد
ز پرده هاتفی آواز میداد
هوش مصنوعی: بنا به تعبیر این بیت، هنگامی که صدای پرندهای از پردهای به گوش میرسد، انگار که نخی از ابریشم به ناخنها گره میخورد. این تصویر نشاندهندهی لطافت و زیبایی صدا است که به همراهش احساسی از شوق و دلبستگی به وجود میآورد.
چو بانگ چنگ در بالا گرفتی
دل از سینه ره صحرا گرفتی
هوش مصنوعی: شما ساز چنگ را در دست گرفتهاید و با آن به استقبال دشتها و طبیعت رفتهاید، گویی دلتان از سینهتان به سوی آن سفر کرده است.
ز پرده نغمه را بر تار میزد
دم عیسی ز موسیقار میزد
هوش مصنوعی: پرده را کنار میزند و با نغمهای زیبا، صدای عیسی را به گوش میرساند، گویی که ساز میزند.
چو پیش آورد از رگ او ره راست
دل از طبع مخالف طبع برخاست
هوش مصنوعی: وقتی که او راه صحیح را نشان داد، دل به خاطر طبیعت مخالفش به تلاطم درآمد.
نمود از ناخنی علم و عمل را
به گفت از پردهٔ خوش این غزل را
هوش مصنوعی: در این شعر، بیان میشود که علم و عمل، همانند نمادی که از ناخن دیده میشود، از دل این غزل زیبا و خوشبختانه نمایان است. این نشاندهندهٔ ارتباط بین دانش و اقدام عملی است که به طور ظریف در این اثر هنری به تصویر کشیده شده است.
کجایی ای چو جان من گرامی
بیا گر بر دو چشمم میخرامی
هوش مصنوعی: ای محبوب من، کجایی؟ عزیز دل من، بیا و اگر بر روی دو چشمانم ناز کنی.
بجز تو در جهان حاصل ندارم
برون از تو درون دل ندارم
هوش مصنوعی: جز تو هیچ چیز دیگری در این دنیا برایم ارزش ندارد و خارج از تو، در دل من جای دیگری وجود ندارد.
دلی گر هست بی نامت دژم باد
چنان دل را ز عالم نام گُم باد
هوش مصنوعی: اگر دل کسی بدون نام تو باشد، باید دردناک و غمگین باشد. آن دل را از همه چیز و حتی از نامها هم بیخبر بگذارند.
قرارم برد زلف بیقرارت
به آبم داد لعل آبدارت
هوش مصنوعی: عشقت باعث شده که آرامش را از من بگیری و با زیباییات مرا غرق در احساسات کنی.
نمودی روی از من زود رفتی
چو آتش درزدی چون دود رفتی
هوش مصنوعی: دلیری و زیبایی تو به سرعت از کنار من رفت، مثل اینکه در آتش افتادی و به سرعت ناپدید شدی.
چو بی روی تو جشن از رشک سازم
کباب از دل شراب از اشک سازم
هوش مصنوعی: وقتی که تو در کنارم نیستی، برای جشن زندگیام حسرت میخورم و به جای شادی، دلسوزی و اشکم را به یاد تو تبدیل میکنم.
چنان دل مست شد از تو به یکبار
که تا محشر نخواهد گشت هشیار
هوش مصنوعی: دل من به قدری از عشق تو شگفتزده و سرمست شده که حتی تا روز رستاخیز هم نمیتواند به حالت هوشیاری و عادی برگردد.
خوشا عشقی که باشد در جوانی
خصوصا گر بود با کامرانی
هوش مصنوعی: عشق در جوانی بسیار خوشایند است، به ویژه اگر همراه با خوشبختی و لذت باشد.
خوشا با یار کردن دست در کش
خصوصا گر بود یار تو سرکش
هوش مصنوعی: خوشایند است که با معشوق خود دست در دست هم باشیم، بهویژه اگر معشوق تو آدمی سرکش و جسور باشد.
خوشا از لعل او شکّر چشیدن
خصوصا گر به جان باید خریدن
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که بتواند شیرینی عشق او را بچشد، به ویژه اگر برای این عشق مجبور باشد جانش را بدهد.
چو بشنید این سخن گلروی از چنگ
ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ
هوش مصنوعی: وقتی دختر زیبای داستان این حرف را شنید، از چشمهایش اشک سرازیر شد و این اشکها مانند رنگی بر روی گل نشست.
شد از بادام ماهش پر ستاره
به فندق فندقی را کرد پاره
هوش مصنوعی: ماه بادامها پر از ستاره شده و فندق را به صورت پارهپاره درآورده است.
چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست
سماع و می صبوری چون دهد دست
هوش مصنوعی: مثل گل نازک که دلش پر از عشق و سرمستی است و در حال شنیدن موسیقی و نوشیدن شراب به آرامی مینگرد، آیا میتواند دست خود را به ما بدهد؟
چو شهزاد از صبوری گشت درویش
ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش
هوش مصنوعی: زمانی که شاهزاده از صبر و تحمل به جایی رسید، ناگهان درویش که در حالتی بیخبر و بیهوش بود، یک فریادی بیاختیار سر داد.
وجودش از دو عالم بیخبر گشت
ز دو عالم برون جای دگر گشت
هوش مصنوعی: او از دو جهان به کلی غافل شد و در جایی دیگر از آنها خارج گردید.
همه رامشگران بر گرد آن ماه
به زاری میزدند از راهُوی راه
هوش مصنوعی: همه نوازندگان دور آن ماه زیبا میرقصیدند و از راههای مختلف به آن نزدیک میشدند.
گل اندر پرده زان پرده به سر گشت
دو چشم پردهدارش پردهدر گشت
هوش مصنوعی: گل در پشت پرده به تب و تاب افتاد و دو چشمی که نگهدارنده پرده بود، پرده را کنار زد.
درآمد عشق و گل بیخود فروشد
خدا دانست و بس جایی که او شد
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی به قدری عمیق و دلانگیز هستند که هیچ کس جز خدا نمیتواند ارزش واقعی آنها را درک کند و این موضوع به خوبی در جایی که او وجود دارد، آشکار میشود.
چنان در عشق آن دلدار پیوست
که بگسست از خود و در یار پیوست
هوش مصنوعی: آنقدر به عشق معشوقهاش نزدیک شده که کاملاً از خود بیخود گشته و به او پیوسته است.
به خوابش دید لب بر لب نهاده
چو شکّر بر لب گل لب گشاده
هوش مصنوعی: در خواب، او را دیدم که لبهایش را روی هم گذاشته و مانند شکر بر لب گل، لبخند گشوده است.
گرفته موی او پیچیده در دست
فتاده روی بر هم خفته سر مست
هوش مصنوعی: موهای او را در دست گرفتهام و به آرامی روی او افتادهام، در حالی که هر دو در حال خوابیدن و در مستی به سر میبریم.
بدو گفت ای نگار ناوفادار
جفا ورزد کس آخر با چو من یار
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای محبوب ناپایدار، آیا کسی مانند من را که به تو عشق میورزد، آزردهخاطر میکنی؟
چنین خود بیوفایی چون کنی تو
به باغ آیی مرا بیرون کنی تو
هوش مصنوعی: اگر تو به من بیوفایی کنی، به مانند باغی میمانی که مرا از آن بیرون میکنی.
سوی باغ آمدی بشکفته چون گل
مرا از آشیان راندی چو بلبل
هوش مصنوعی: تو به باغ آمدی و مانند گلی شکفته شدی، اما من را از آشیانم مانند بلبل راندی.
چو تو در عشق چون بلبل نباشی
اگر بلبل برانی گل نباشی
هوش مصنوعی: اگر تو در عشق به اندازهی بلبل passionate نباشی، حتی اگر بلبل را از باغ دور کنی، هنوز هم گلی در آنجا نخواهی داشت.
چرا راندی مرا تا بر گل مست
چو بلبل کردمی زاری به صد دست
هوش مصنوعی: چرا مرا به دور کردي تا بر گل بنشینم؟ مثل بلبل، با صد ناله و التماس به گل شکایت میکردم.
چو گل بشکفتی و خوارم نهادی
چو یوسف صاع در بارم نهادی
هوش مصنوعی: وقتی تو مانند گل شکوفا شدی و زیباییات باعث خوار و ذلیل شدن من شد، مانند یوسف که در بارگاه سلطنتی قرار دارد، مرا هم در مقام و جایگاه خود قرار دادی.
چو گل بشنود آن از خواب برجست
زبان بگشاد و صد فریاد دربست
هوش مصنوعی: زمانی که گل خبر را شنید، از خواب بیدار شد و زبانش را باز کرد و فریادی بلند سر داد.
به زاری همچو چنگی پر الم گشت
رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت
هوش مصنوعی: بزاری مانند چنگی پر از زینت و زیور شد و رگ و پی بدن او به هم ریخت، چنان که زیر و بم آن تغییر کرد.
روان شد خون ز چشم سیل بارش
ز خون چشم پر خون شد کنارش
هوش مصنوعی: خون از چشمانم روان شد و مانند سیل جاری گردید؛ باران اشک باعث شد که چشمانم به شدت پرخون شوند.
گل بیدل ز بیخوابی چنان بود
که از زاری چو برگ زعفران بود
هوش مصنوعی: گل بیدل از بس که بیخواب بوده، حالتی پیدا کرده که مانند برگهای زعفران به خاطر ناراحتی و گریان شدن، پژمرده و ضعیف شده است.
چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار
شدش زان خواب چشم فتنه بیدار
هوش مصنوعی: وقتی آن خواب عشق را دید، بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و از خواب فتنهانگیز چشمانش بیدار شد.
گل آشفته را یکدم کفایت
گل بسرشته را یک نم کفایت
هوش مصنوعی: یک لحظه غم و پریشانی کافی است، اما برای شادی و سرور، یک اشاره و ناز کافی است.
غم یعقوب را یادی تمامست
گل صد برگ را بادی تمامست
هوش مصنوعی: یاد غم یعقوب همیشه در دل باقی است، مانند بادی که همیشه گل صدبرگ را به حرکت درمیآورد.
چو کار از دست شد گلرخ برآشفت
دگر کارش صلاحیت نپذرفت
هوش مصنوعی: وقتی کار از دست خارج شد، دلبر دلخور شد و دیگر هیچ راهکاری برای حل مشکلاتش پیدا نکرد.
گل تر را جگر خشک و نفس سرد
تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد
هوش مصنوعی: گل تازه و شاداب، وقتی جگر خشک و تن سرد را احساس کرد، به تدریج گرم شد و رنگ صورتش زرد شد.
چو تب در گل فگند از عشق تابی
عرق ریزان شد از گل چون گلابی
هوش مصنوعی: وقتی که عشق به وجود میآید، مانند تب سوختن در دل، احساساتی عمیق و طاقتفرسا را به وجود میآورد. این احساسات به گونهای است که دل را مانند گلابی از خود رها میکند و اشک و عرق بر چهره میآورد.
شبان روزی در آن تب زار میسوخت
تنش همواره ناهموار میسوخت
هوش مصنوعی: روزی، چوپانی در آن منطقه بیمار و دچار تب بود و همیشه احساس ناراحتی و درد میکرد.
چو خاتون سرای چرخ خضرا
برآورد آستین از جیب مینا
هوش مصنوعی: زمانی که بانوی آسمان، با زیبایی و طراوت طبیعت، آستین خود را از جیب پر از رنگ و جلوه مینا بیرون آورد.
بگردید و ز رخ برقع برانداخت
به عالم آستین پر زر انداخت
هوش مصنوعی: جستجو کنید و با کنار زدن نقاب، به جهانی که در آستین خود زر و طلا دارد، دست پیدا کنید.
پزشگان را بیاوردند دانا
برای درد آن گلبرگ رعنا
هوش مصنوعی: پزشکان با دانش و تجربه را آوردند تا درد و شرایط آن گلبرگ زیبا را بررسی کنند.
پزشک آخر دوای گُل چه داند
که گُل را باغبان درمان تواند
هوش مصنوعی: پزشک نمیداند که گل چگونه باید پرورش یابد و درمان شود؛ بلکه این باغبان است که میداند چگونه از گل مراقبت کند و به آن رسیدگی نماید.
بباید باغبانی همچو هرمز
وگرنه گُل نگردد تازه هرگز
هوش مصنوعی: برای اینکه گلی همیشه شاداب و تازه بماند، باید مانند هرمز باغبانی کرد وگرنه هرگز گلها رشد خوبی نخواهند داشت.
چو باشد بر سر گل باغبانی
به گل نرسد ز هر خاری زیانی
هوش مصنوعی: وقتی باغبانی بر روی گلها مراقبت میکند، هیچ آسیبی از خاری به آنها نمیرسد.
علی الجمله دوا کردند یک ماه
نشد یک ذرّه آن خورشید با راه
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، آنها تلاش کردند که درمانی برای مشکل پیدا کنند، اما پس از گذشت یک ماه، هنوز هم هیچ نشانهای از بهبود یافتن وجود نداشت.
دوای عشق کردن رو ندارد
که درد عاشقان دارو ندارد
هوش مصنوعی: عشق درمانی ندارد، چرا که درد و رنج عاشقان هیچ دارویی نمیتواند تسکین دهد.
ز درمان هر زمان دردش بتر گشت
صبوری کم شد و غم بیشتر گشت
هوش مصنوعی: در هر زمانی که دردش بیشتر شد، صبوری او کمتر شد و غمهایش بیشتر شد.
چو درمان مینپذرفت آن سمنبر
به ایوان باز بردندش به منظر
هوش مصنوعی: وقتی که درمان او پذیرفته شد، آن معشوقه زیبا را به آغوش بازگرداندند تا دوباره او را به تماشا ببرند.
به آخر به شد و بر بام شد باز
چو مرغ خسته پیش دام شد باز
هوش مصنوعی: در نهایت، به پایان رسید و دوباره بر بام نشست، همانطور که پرندهای خسته دوباره به دام افتاد.
چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام
به سوی بام زد بار دگر گام
هوش مصنوعی: زمانی که دل او مانند پرندهای از جای خود پرواز کرده، دوباره به سوی سکویی دیگر میرود و گام برمیدارد.
چو مرغی برکنار بام میگشت
به پای خویش گرد دام میگشت
هوش مصنوعی: مثل پرندهای که در حاشیه بام پرواز میکند، در حالیکه به پای خود نگاه میکند و دور دام میچرخد.
از آن بر بام داشت آن مرغ امّید
که تا هادی شود در پیش خورشید
هوش مصنوعی: آن پرنده امیدوار بر بام نشسته بود تا راهنمایی باشد برای پیش روی به سمت خورشید.
دلش بگذاشت چون مرغی وطن را
که دید آن مرغ جان خویشتن را
هوش مصنوعی: دل او مانند مرغی است که وطنش را ترک کرده و زمانی که آن مرغ وطنش را میبیند، جانش را میخواهد.
دلش در آرزوی چینه برخاست
چو مرغ از چارچوب سینه برخاست
هوش مصنوعی: دلش به شدت آرزوی چینه را دارد، مانند مرغی که از قفس سینهاش به پرواز درآمده است.
دلش چون مرغ وحشی در غلو بود
صفیر مرغ، بازش آرزو بود
هوش مصنوعی: دل او مانند پرندهای آزاد و وحشی است که در درونش احساسات و آرزوهایی دارد. او به صدای پرندهای دیگر حسرت میخورد و آرزوی آزادی و پرواز را در دل دارد.
دلش پر میزد و بیشرم میرفت
چو مرغی در هوای گرم میرفت
هوش مصنوعی: دلش به شدت شوق و هیجان داشت و بیپروا و بیپرده مانند پرندهای در جستجوی هوای گرم، به سمت جلو میرفت.
دلش برداشته چون مرغ آواز
که ای هرمز بیا چینه درانداز
هوش مصنوعی: دلش شاد شده مانند پرندهای که آواز میخواند و میگوید ای هرمز، بیا و زیباییام را در دامن ببار!
صفیری زن مرا آخر سوی بام
که چون من مرغ ناید تیز در دام
هوش مصنوعی: صدایی مرا به سوی بام میخواند، زیرا من مانند پرندهای هستم که زود به دام میافتم.
نظر بگشای تا بر بامت افتد
چو من مرغی مگر در دامت افتد
هوش مصنوعی: نگاهت را باز کن تا بر سقف خانهات فرود آید؛ مثل من که مرغی هستم که شاید در دام تو گرفتار شود.
چو سر از چینه گردی در کمندم
به دست خویشتن نه پایبندم
هوش مصنوعی: وقتی که از دنیای خاکی و مادی خارج میشوی و به حقیقتی عمیقتر میرسی، خودم را در اختیار تو میگذارم و دیگر به هیچ چیز وابسته نیستم.
مرا بر چینهٔ خود آشنا کن
چو هادی گردم از دستم رها کن
هوش مصنوعی: مرا با مشکلات و چالشهایت آشنا کن، تا بتوانم به تو کمک کنم و از بند رها شوم.
وگر هادی نگردم دل بپرداز
بزن دست و بپیش بازم انداز
هوش مصنوعی: اگر بر من هدایتکنندهای نباشد، دل را آزاد کن و با دستانت به جلو حرکت کن.
من آن مرغم که بی تو هیچ جایی
نجویم جز هوای تو هوایی
هوش مصنوعی: من آن پرندهای هستم که هیچ جا را جز هوای تو جستوجو نمیکنم.
من آن مرغم که زرّین بود بالم
بسوخت آن بالم و برگشت حالم
هوش مصنوعی: من پرندهای هستم که بالهای زرین دارم، اما بالهای من سوخته و حال من تغییر کرده است.
من آن مرغم که از یک دانهٔ تو
بماندم تا ابد دیوانهٔ تو
هوش مصنوعی: من آن پرندهای هستم که به خاطر یک دانه از تو، همیشه و تا ابد مجنون و دیوانهٔ تو خواهم بود.
تلطّف کن دمی با همدمی ساز
دلم را از مدارا مرهمی ساز
هوش مصنوعی: لحظهای با دوست خود مهربانی کن و دل من را با دوستی و آرامش درمان کن.
بگفت این و فرو افتاد بر بام
همه بام از سرشکش گشت گل فام
هوش مصنوعی: او این را گفت و به روی بام افتاد، به طوری که تمام بام از اشکهایش رنگین و شاداب شد.
چه گویم همچنین آن عالم افروز
به گرد بام میگشتی شب و روز
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم درباره آن عالم درخشان بگویم که شب و روز به دور بام میچرخید؟
همه گر صبحدم گر شام بودی
تماشاگاه گل بر بام بودی
هوش مصنوعی: اگر صبح و شو همواره تماشا میکردی، همیشه در کنار گلها بر بام مینشستی و از زیبایی آنها لذت میبردی.
بسی بر بام میشد شام و شبگیر
به تهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
هوش مصنوعی: بسیار پیش میآمد که در شامگاه و دم غروب، آن زن سالخورده به دلیل شایعات و اتهاماتی که به او زده میشد، به شدت ناراحت و نگران میشد.
گل ارچه راز دل با کس نمیگفت
سرشک روی او روشن همی گفت
هوش مصنوعی: اگرچه گل راز دلش را با کسی در میان نمیگذاشت، اما اشکهایش به روشنی از زیبایی و دلمشغولیاش خبر میداد.
به شب در خواب دیدش گشت جوشان
بجست از جای گریان و خروشان
هوش مصنوعی: در خواب شب او را دید که بسیار مضطرب و ناآرام بود. او از جایش برخاست و با حالتی گریهکنان و هیجانزده به جستوجو پرداخت.
ز بس آتش دلش چون جوی خون شد
کفش بر لب زد و از سر برون شد
هوش مصنوعی: به خاطر شدت احساسات و درد درونیاش، آنقدر عصبانی و غمگین شد که زبانش به اعتراض آمد و دیگر نتوانست در خود نگه دارد.
چو عشق از در درآمد گام برداشت
گل بی صبر راه بام برداشت
هوش مصنوعی: وقتی عشق وارد شد، با شتاب و بیصبر به سمت بالای خانه حرکت کرد.
برهنه پای و سر بر بام میشد
برای کام دل ناکام میشد
هوش مصنوعی: برهنه پا و بدون پوشش، به بالای بام میرفت تا دلش را به چند آرزو برساند، اما در نهایت با ناکامی مواجه میشد.
جهانی بود در زیر سیاهی
بیارامیده در وی مرغ و ماهی
هوش مصنوعی: در زیر تاریکی، جهانی وجود دارد که در آن درویش، مرغ و ماهی آرام گرفتهاند.
شبی در زیر گرد تند پنهان
چو دوده ریخته بر روی قطران
هوش مصنوعی: شبی در زیر وزش تند باد پنهان شدم، مانند دودی که بر روی قطران نشسته است.
شبی چون زنگی اندر قیر مانده
عروس روز در شبگیر مانده
هوش مصنوعی: شبی مانند رنگ سیاه و کدر که عروس روز در میان تاریکی شب گم شده و به تأخیر افتاده است.
شد آگه دایه و گل را چنان دید
ز تخت زر سوی بامش روان دید
هوش مصنوعی: دايه متوجه شد و گل را به گونهای مشاهده کرد که از تخت زر به سمت بامش در حال حرکت بود.
فغان برداشت کاخر این چه حالست
ز کم عقلان چنین حالی محالست
هوش مصنوعی: آه و فریاد برمیدارم که این چه وضعیتی است! از آن دسته انسانهای کمعقل، چنین حالتی ممکن نیست!
چه گمراهیست کاکنونت گرفتهست
نداری عقل یا خونت گرفتهست
هوش مصنوعی: این چه بلایی است که اکنون بر سرت آمده؛ آیا عقل تو را از دست دادهای یا این وضعیت تو ناشی از احساسات و هیجانات درونیات است؟
گره بر جان پُر تابم زدی تو
چه رنگست اینکه در آبم زدی تو
هوش مصنوعی: تو بر من چنان تأثیری گذاشتی که انگار به دل آب زدی. این کار تو چه معنایی دارد؟
به هر ساعت سوی بام آوری رای
شوی گیسو کشان چون چنگ در پای
هوش مصنوعی: هر لحظه وقتی که به بالای بام میآیی، نظرت را به من جلب میکنی. موهایت مانند رشتههای چنگ در دستانم میچرخند.
یقین دانم که کارت مشکل افتاد
کزین مشکل بس آتش در دل افتاد
هوش مصنوعی: میدانم که تو در انجام کارهایت به مشکل خوردهای و این مشکل باعث شده که ناراحتی و اضطراب زیادی در دل تو ایجاد شود.
زبان بگشای تا مشکل چه داری
خدا داند که تا در دل چه داری
هوش مصنوعی: زبانت را باز کن تا مشکلاتت را بگویی، خدا خودش میداند که در دلت چه میگذراد.
اگر گویم چه میسازی تو بر بام
مرا گویی که تا دل گیرد آرام
هوش مصنوعی: اگر از تو بپرسم که در بالای خانهام چه کار میکنی، تو جواب میدهی که باید تا زمانی که آرامش حاصل شود، منتظر بمانم.
کجا باور کند دایه ز گل این
کجا بیرون شود با من به پل این
هوش مصنوعی: کجا میتواند مادر یا پرستار بچه، این گل را که اینجا هست، باور کند و از اینجا با من بیرون بیاید؟
اگر بر تخت زرّین شب گذاری
ز بس سستی تو گویی جان نداری
هوش مصنوعی: اگر شب را بر تختی طلا بگذرانی، به خاطر بیحوصلگیات، انگار که هیچ روحی نداری.
وگر بر بام باید شد به بازی
شوی تو شوخ دیده جرّه بازی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی بر بام بروی، باید با دقت و احتیاط عمل کنی و بازیگوشی را کنار بگذاری.
چو اسبی تند باشی بر شدن را
خری کاهل فزونی آمدن را
هوش مصنوعی: اگر مانند یک اسب تندرو باشی، در بالا رفتن و پیشرفت به راحتی میتوانی موفق شوی. اما اگر مانند خری تنبل باشی، به سختی میتوانی جلوی افزایش مشکلات و چالشها را بگیری.
اگر گویم سوی قصر آی از بام
ز صد در بیش گیری در ره آرام
هوش مصنوعی: اگر بگویم به سوی قصر بیا، از روی بام میتوانی به راحتی و بدون مشکل وارد شوی، چرا که در این راه بیش از صد در وجود دارد.
فرو افتی و نشناسی سر از پای
نجنبی و نگیری پای از جای
هوش مصنوعی: تو در مشکلات و سختیها غرق شدهای و نمیتوانی خود را از وضعیت کنونی رها کنی. حتی نمیتوانی حرکتی کنی یا از جایی که هستی خارج شوی.
وگر گویم که بر بام آی و برخیز
برافروزی و چون آتش شوی تیز
هوش مصنوعی: اگر بگویم بر بام بیا و بلند شو، مانند آتش روشن و پرشور شو و سریع عمل کن.
چو مرغی میزنی بیخود پر و بال
چو روباهی نهی بر دوش دنبال
هوش مصنوعی: وقتی مانند پرندهای بیهدف و گرفتار بر میالتی، و همچون روباهی که دمی بر دوش خود انداخته، به دلخواه خود پرواز میکنی.
به جلدی آستین را در نوردی
همه شب بر کنار بام گردی
هوش مصنوعی: به زودی آستین را بالا می زنی و تمام شب را بر روی بام در حال گشت و گذار خواهی بود.
نهاده در کنار از دیده دودی
دلی پر درد میگویی سودی
هوش مصنوعی: در کنار تو نشستهام و از اشکهای غمدارم خبری نیست. چه فایدهای دارد که از درد دلم حرف بزنم؟
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای
هوش مصنوعی: گاهی از گل نرگس اشکی زلال و خالص میریزد و گاهی هم چون ماه تابان بیچوب گز، درخشان و زیباست.
گهی با مرغ کردی هم صفیری
گهی از ناله دربندی نفیری
هوش مصنوعی: گاهی به آواز پرندهای پیوستهام و گاهی از دلنالههای خود به ندای بلندی برخاستهام.
گهی از شاخ مرغی را برانی
گهی از باغ مرغی را بخوانی
هوش مصنوعی: گاهی باید از چیزی دوری جست و آن را کنار گذاشت، و گاهی باید به چیزی نزدیک شد و از آن لذت برد.
گهی سنگی دراندازی به آبی
گهی سر سوی سنگ آری بخوابی
هوش مصنوعی: گاهی در زندگی به چالشهایی برخورد میکنی که باید با آنها روبرو شوی، و گاهی هم لحظاتی از آرامش و استراحت را تجربه میکنی.
گهی گریان شوی چون شمع خندان
گهی دستارچه خایی به دندان
هوش مصنوعی: گاهی مانند شمعی که میخندد، اشک میریزی و گاهی هم صفحات چهرهات به گونهای نمایش داده میشود که انگار در حال یک چهره خاص و معنادار هستی.
گهی بام از گرستن رود سازی
گهی سیبی کلوخ امرود سازی
هوش مصنوعی: گاهی اوقات به خاطر خوب بودن و خوشبختی از دل غم ها بیرون می آیی و گاهی هم خود را از ناملایمات رها می کنی و به چیزهای خوشمزه و شیرینی دست میزنی.
گهی در دست گیری دستهٔ گل
گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل
هوش مصنوعی: گاهی دسته گلی را در دست میگیری و گاهی بر صدای بلبل نوحهسرایی میکنی.
گهی بیرون کنی دست از گریبان
گهی در پای اُفتی همچو دامان
هوش مصنوعی: گاهی از مشکلات و چالشها دست میکشی و به آرامش میرسی، و گاهی هم در دل دریا به شدت غرق میشوی و نگران میگردی.
گهی بر روی دیوار افکنی خویش
گهی دیوار پیمایی پس و پیش
هوش مصنوعی: گاه خود را بر روی دیوار میافکنی و گاه به دیوار تکیه میکنی، جلو و عقب میروی.
گهی از دل برآری آه سردی
گه از گرمی فرو افتی به دردی
هوش مصنوعی: گاهی با احساسات منفی و دل شکسته مواجه میشوی و گاهی هم به شدت تحت تأثیر احساسات مثبت قرار میگیری، تا جایی که دچار درد و رنج میگردی.
گهی باشد دو بادامت شکر خیز
گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز
هوش مصنوعی: گاهی اوقات دستت شیرین و پر امید است، و گاهی اوقات گلبرگهایت از اشک و غم تر میشوند.
ز بسیاری که گرد بام پویی
بدّری هر شبی کفشی ببویی
هوش مصنوعی: به خاطر تجمع افراد و ازدحام در اطراف خانه، هر شب بویی شبیه به بوی کفشها در فضا حس میشود.
اگرچه من نیم حاضر جوابی
ز تو غایب نیم در هیچ بابی
هوش مصنوعی: اگرچه من در گفت و گوهایم توانایی خاصی ندارم، اما از تو دور نیستم و در هیچ موضوعی غایب نیستم.
همه شب گوش میدارم ترا من
تو پنداری که بگذارم ترا من
هوش مصنوعی: من در تمام شب گوش به سخن تو هستم، انگار که میخواهم تو را رها کنم.
همه شب دل زمانی ساکنت نیست
بجز بر بام رفتن ممکنت نیست
هوش مصنوعی: در تمام شب، دل من آرامش ندارد و جز رفتن به بام، چارهای دیگر ندارم.
ازین ممکن شود واجب خیالی
ندانم حال و دانم هست حالی
هوش مصنوعی: از این میتوان به وجود آمدن چیزی که خیال میشود را ممکن دانست، اما حالتی که دارم را نمیتوانم نادیده بگیرم و میدانم که خودم حالاتی دارم.
شبی چندان نیابد چشم تو خواب
که منقاری زند یک مرغ در آب
هوش مصنوعی: چشم تو آنقدر خواب نمیبرد که حتی صدای یک پرنده در آب هم توجهت را جلب کند.
قرارت نیست و آرامت برفتهست
به بدنامی مگر نامت برفتهست
هوش مصنوعی: قرار و آرامش تو از بین رفته و ممکن است که نام نیکت نیز از یاد رفته باشد.
چه حالست این ترا آخر چه بودهست
پریداری مگر دیوت ربودهست
هوش مصنوعی: حال تو چطور است؟ چه اتفاقی برایت افتاده که اینگونه پریشان به نظر میرسی؟ آیا ممکن است دیوی تو را ربوده باشد؟
همه خلق جهان را خواب برده
ترا گویی که برفیست آب برده
هوش مصنوعی: همه مردم جهان در خواب و بیخبری به سر میبرند، گویی تو مانند برفی هستی که آب شده و به زیر میرود.
چه میخواهی ز پیر ناتوانی
که در عالم تویی او را و جانی
هوش مصنوعی: به چه چیزی از این فرد سالخورده و ناتوان توقع داری، وقتی که در این دنیا تو باشی و او فقط وجودِ تو را ببیند و جانی نداشته باشد؟
چه میخواهی ازین مسکین بی زور
کزو موییست باقی تا لب گور
هوش مصنوعی: چه انتظاری از این بیچاره داری که دیگر چیزی از او باقی نمانده و جز چند موی سفید نیست که با او به خاک خواهد رفت؟
دلم خون شد ز زاری کردن تو
ندارم طاقت خون خوردن تو
هوش مصنوعی: دلم بهخاطر گریه کردنت بسیار شکسته و از شدت ناراحتی، دیگر نمیتوانم دیدن غم تو را تحمل کنم.
نیاری رحمتی بر من چه سازم
تو زاری میکنی من میگدازم
هوش مصنوعی: اگر تو به من رحم نکردی و کمکی نرسانی، من چه کار میتوانم بکنم؟ تو فقط به ناله و زاری مشغولی، اما من در سختی و رنج میسوزم.
چو شب در انتظار روز باشی
چو شمعی تا سحر در سوز باشی
هوش مصنوعی: وقتی شب را به انتظار صبح بگذرانی، مانند شمعی خواهی بود که تا سپیدهدم در آتش خود میسوزد.
چو روز آید شوی بر رخ گهر بار
که کی باشد که شب آید پدیدار
هوش مصنوعی: وقتی روز فرا میرسد، مانند درخشندگی گوهر بر چهرهات تابش میکند. کسی نمیداند که شب کی میآید و خود را نشان میدهد.
شبانروزی قرارت می نبینم
بجز غم هیچ کارت می نبینم
هوش مصنوعی: من هر روز و شب نمیتوانم به جز غم، هیچ کار دیگری از تو ببینم یا قرار بگذارم.
چو دایه زین سخنها لب فرو بست
زبان بگشاد گل چون بلبل مست
هوش مصنوعی: وقتی دایه از حرف زدن درباره این مسائل خودداری کرد، زبان گل به حرکت درآمد و مانند بلبل، پرشور و شوق صحبت کرد.
به دایه گفت دل برمیشکافم
که گویی زیر بار کوه قافم
هوش مصنوعی: دل میگوید که میخواهم آن را بشکافم و در این حال احساس میکنم که زیر بار سنگین کوهی قرار دارم.
چو کوه قاف با من در کمر شد
ز آهم خون چشمم چون جگر شد
هوش مصنوعی: مثل کوه قاف که به خاطر صدای نالهام در هم میشکند، اشک چشمانم به اندازه جگرم تلخ و خونین شده است.
چنین دردی که در جانم نهفتهست
زبانم پیش کس هرگز نگفتهست
هوش مصنوعی: این درد عمیق و پنهانی که در وجودم است، هرگز به زبانی با کسی نمیگویم.
دل دایه ز درد او چنان شد
که از دست دلش گویی که جان شد
هوش مصنوعی: دل از شدت درد او به حالتی افتاد که انگار جانش به تنگ آمده است.
به گل گفت ای چو جان من گرامی
بگردانیده روی از شادکامی
هوش مصنوعی: ای گل، تو که به اندازه جانم عزیز هستی، چهرهات را از شادی برگرداندهای.
دلت بنشان بگو تا از کجا خاست
مکن کژی و با من دل بنه راست
هوش مصنوعی: دل خود را آرام کن و بگو که از کجا آغاز شده است. نگذار که اشتباهاتت تو را به انحراف بکشاند و با من درستی را پیش بگیر.
به جان پروردهام من در کنارت
مشوّش چون توانم دید کارت
هوش مصنوعی: من برای تو عزیز و پرورشیافتهام، اما وقتی در کنارت هستم، نگران میشوم چون نمیدانم چگونه از تو دوری کنم.
چرا ای مرغ زرّین دلاویز
نیابی خواب چون مرغ شب آویز
هوش مصنوعی: چرا ای پرندهٔ زیبا و طلایی، مثل مرغ شب نمیتوانی خواب ببینی؟
به منظر بر روی سر پا برهنه
بگو راست و مخوان تاریخ کهنه
هوش مصنوعی: بهظاهر، کسی که بر روی زمین ایستاده و برهنه است، بیخبر از گذشته و تاریخ است.
بگو تا دست سیمین تو امروز
به زیر سنگ کیست ای عالم افروز
هوش مصنوعی: بگو چه کسی امروز دست سیمین تو را زیر سنگ نگه داشته است، ای روشن کننده جهان.
تو میدانی که چون راز تو دارم
نفس از رازداری برنیارم
هوش مصنوعی: تو میدانی که من چقدر از رازهای درونم را مخفی نگه میدارم و به همین خاطر نمیتوانم همچنان خودم را در حالتی طبیعی نشان دهم.
ندیدهستی ز من بسیار گویی
نه هرگز ده زبانی و دورویی
هوش مصنوعی: اگر با من آشنا بودی، نمیگفتی که هرگز با من حرفی نزدهای، چون این حرفها ناشی از نداشتن صداقت و دورویی است.
نگفتم پیش تو هرگز خطایی
دروغی نیز نشنودی ز جایی
هوش مصنوعی: من هیچوقت در مقابل تو حرف نادرستی نزدم و هیچ دروغی از جایی دربارهام نشنیدی.
همیشه تا که بودم بنده بودم
ز ماهت دل به مهر آگنده بودم
هوش مصنوعی: من همیشه در کنار تو بودهام و در عشق تو غرق بودهام.
شبم شب نیست بی موی سیاهت
نه روزم روز بی روی چو ماهت
هوش مصنوعی: شب من بدون موهای سیاه تو شب نیست و روز من بدون چهرهی تو مانند روز نیست.
همه کام دلت باشد مرادم
تو باری نیک دانی اعتقادم
هوش مصنوعی: تمامی آرزوها و خواستههای تو برای من مهم است و به خوبی میدانی که به چه چیزی ایمان دارم.
نداند دید بر ماه تو دایه
که یک موی افکند بی مهر سایه
هوش مصنوعی: دست کم، هیچ کس نمیتواند زیبایی تو را ببیند، حتی اگر کسی بخواهد به تو نزدیک شود، وجود یک تارمو هم میتواند میان ما فاصله ایجاد کند.
اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل
چو گل در خون نشیند دایه گل
هوش مصنوعی: اگر بر روی گل سایهای بیفتد، مثل این است که گل در خون نشسته باشد و دایهٔ گل به او میرسد.
تویی جان من ای دُرّ شب افروز
که جانم بر تو میلرزد شب و روز
هوش مصنوعی: تو هستی جان من، ای مروارید درخشان شب که جانم در حضور تو در هر لحظه دچار لرزش و هیجان میشود.
چنان دارم دل از مهر تو پُر تاب
که هر شب برجهم ده بار از خواب
هوش مصنوعی: دل من به شدت از عشق تو پر شده است، بهطوری که هر شب به طور مکرر از خواب بیدار میشوم.
زمانی شمع بالینت فروزم
زمانی شمع آیینت فروزم
هوش مصنوعی: در زمانی من برای تو شمعی روشن میکنم و در زمانی دیگر برای آداب و رسوم تو شمعی روشن میکنم.
بسوزم عود و عنبر بر سر تو
کنم همواره بر تو چادر تو
هوش مصنوعی: میسوزم و عود و نوع عطر و خوشبویی را برای تو همیشه در نظر دارم و بر تو چادری از زیبایی میبرم.
چو خال سبز بر رویت کنم راست
شکنهای دو گیسویت کنم راست
هوش مصنوعی: مانند خال سبز بر چهرهات، موهای تابدار تو را به زیبایی شکل میزنم.
کنم در کوزه جلّاب تو شیرین
نه از یکسوی از دو سوی بالین
هوش مصنوعی: من در کوزهای شیرینی تو را نگه میدارم، نه فقط از یک سمت، بلکه از هر دو سمت در کنار بستر.
مرا در حق تو شفقت چنینست
ترا ای مهربان با من چه کینست
هوش مصنوعی: من در مورد تو احساس محبت و شفقت دارم، اما تو نسبت به من چه خشم و کینهای داری؟
اگرچه خستهٔ ایام گشتم
اسیر چرخ نافرجام گشتم
هوش مصنوعی: با وجود اینکه تحت فشار و خستگی روزگار قرار گرفتم و در چرخ دندههای ناکام زندگی گرفتار شدم، هنوز نتوانستم به آرزوهایم دست پیدا کنم.
جهان تا پشت من همچون کمان کرد
جوانی را چو تیر از من روان کرد
هوش مصنوعی: دنیا تا زمانی که به من نزدیک بود، همچون یک کمان به نظر میرسید و جوانی مرا مانند تیری از خود رهانید.
رگم گشته کبود و روی چون کاه
زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
هوش مصنوعی: رگهایم کبود شده و صورتم مانند کاه است، از زبانم شرم دارم گاهی و بیگاهی.
جهان را مدتی بسیار دیدم
چه میجویم دگر انگار دیدم
هوش مصنوعی: مدتی طولانی به این دنیا نگاه کردم و حالا میبینم که دیگر چه چیزی میخواهم. انگار همه چیز را تجربه کردهام.
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه
مرا پیری پیام آورد ناگاه
هوش مصنوعی: زمانی که حرص و طمع من افزایش یافت و عمرم کوتاه شد، ناگهان پیری به سراغم آمد.
که بگذر زود چون بادی به دشتی
که سوی خاک داری باز گشتی
هوش مصنوعی: بسیار زود بگذر مانند بادی که به دشت میوزد و دوباره به سوی خاک برمیگردد.
کنون وقت رحیل آمد به ناکام
مرا با تو به هم نگذارد ایام
هوش مصنوعی: حالا زمان سفر فرا رسیده و بدبختی من باعث شده که روزگار من و تو را از هم جدا کند.
ز تو بربایدم ایام آخر
بود این عمر را انجام آخر
هوش مصنوعی: ای تو، میخواهم از تو بگویم که ایام زندگیام به پایان نزدیک میشود و لحظههای آخر عمرم را میگذرانم.
ز عمرم هیچ دورانی نماندهست
مرا بر نانوا نانی نماندهست
هوش مصنوعی: از عمر من هیچ دورهای باقی نمانده و بر کسی که نان میدهد، چیزی سپری نشده است.
چه من گر سایهام تو آفتابی
مرا بسیار جویی و نیابی
هوش مصنوعی: اگرچه من مانند سایهای در کنار تو هستم، تو به دنبال من میگردی اما نمیتوانی مرا پیدا کنی.
بگو تا از که میگردی به خون تر
کرا میبینی از خود سرنگون تر
هوش مصنوعی: بگو تا چه کسی را دور میزنی و چه کسی را میپرستی، که میبینی خودت از او کمتر و پستتر هستی.
اگرچه دردمند و ناتوانم
روا باشد که درمانی بدانم
هوش مصنوعی: اگرچه من دردمند و ضعیف هستم، اما جایز است که برای دردهایم چارهای پیدا کنم.
نه هر چیزی همه کس داند ای ماه
مرا زین حال پوشیده کن آگاه
هوش مصنوعی: نه هر کسی از هر چیزی خبر دارد، ای ماه! از این حال من را پنهان کن و به من آگاهی ده.
به حق آنکه تن را جفت جان ساخت
خرد را کارفرمای جهان ساخت
هوش مصنوعی: به راستی که آن کسی که بدن را همراه جان قرار داد، خرد را به عنوان مدیر و سرپرست این جهان قرار داد.
هزاران شمع از طاقی برافروخت
چراغ از جان مشتاقی برافروخت
هوش مصنوعی: هزاران شمع از سقف روشنی و نور نسل کشیده شده است و چراغی که از دل عاشق و مشتاق روشن شده، درخشندگی خاصی دارد.
چو عنصر بود بیگانه جدا کرد
به ما بیگانگان را آشنا کرد
هوش مصنوعی: وقتی که عنصر (وجود) موجودی متفاوت و جدا از دیگران میشود، باعث میشود که بیگانگان با هم در ارتباط و آشنا شوند.
به حق مریم پاکیزه گوهر
به ناقوس و چلیپا و سم خر
هوش مصنوعی: به راستی که مریم، با پاکی و فضیلت خود، مانند جواهری ارزشمند در میان نمادهایی مقدس و زیبا قرار دارد.
به انجیل و به زّنار و به رهبان
به بیت المقدس و محراب و ایوان
هوش مصنوعی: با انجیل و بزنار و به معبد مقدس و محراب و ایوان، به مکانی میروم که مقدس است.
به روح عیسی خورشید آسا
به ایمان وفاداران ترسا
هوش مصنوعی: با روح عیسی، مانند خورشید، به ایمان وفاداران مسیحی تابانده شده است.
که گر رازم تو برگویی نهانی
نهان دارم چو جانش زانکه جانی
هوش مصنوعی: اگر راز من را به زبان بیاوری، آن را به اندازه جانم پنهان نگه میدارم، چرا که جانم برایم بسیار باارزش است.
به خون دل بزرگت کردم آخر
به شیر و شکّرت پروردم آخر
هوش مصنوعی: من دل تو را بزرگ کردم و در نهایت تو را بشارت دادم و پرورش دادم.
نگاهت داشتم از آب و آتش
که تا گشتی چنین رعنا و سرکش
هوش مصنوعی: من تو را از میان سختیها و چالشهای زندگی حفظ کردم، تا اینکه اکنون اینگونه زیبا و سرزنده شدهای.
مرا در گردنت حق بیشمارست
بگو در گردن من تا چه کارست
هوش مصنوعی: تو بدهی بسیار و حق زیادی به گردن من داری، پس بگو که چه کار باید انجام دهم تا این حق را ادا کنم.
سبک روحی تو و از خشم تو من
گران جانی شدم در چشم تو من
هوش مصنوعی: روح تو سبک و آزاد است و خشم تو برای من بار سنگینی به همراه دارد. در نگاه تو، من به چشم تو فردی سنگین و دشوار به نظر میرسم.
سخنهای مرا در تو اثر نیست
مرا با تو کنون کاری دگر نیست
هوش مصنوعی: سخنان من بر تو تأثیری ندارند و حالا بین ما کاری نمیماند.
بدان میآریم در انتقامت
که گویم شیر پستانم حرامت
هوش مصنوعی: من در انتقام خود اینگونه میگویم که شیر مادر من برای تو حرام است.
چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر
برآمد آن جوان را روی چون قیر
هوش مصنوعی: پس از اینکه آن دایهی پیر بسیار سخن گفت، چهرهی آن جوان مانند قیر تیره و تار شد.
سرش درگشت و چشمش رود خون شد
کجا با دایه آن از پل برون شد
هوش مصنوعی: سرش در میچرخید و چشمانش پر از اشک شد؛ کجا باد صبا آن را از پل بیرون برد؟
ز شرم دایه خوی بر گل نشستش
دل چون شیشه بیرون شد ز دستش
هوش مصنوعی: به خاطر شرم و حیا، دل او همچون شیشهای که از دست میافتد، بر روی گل نشسته است.
فسونگر گشت و در بیداد آمد
ز دست دایه در فریاد آمد
هوش مصنوعی: نخستین فسونگر به زنی که در حال ظلم و ستم است تبدیل شد و در نتیجه، فریاد و ناله او از دست یک پرورشدهنده بلند شده است.
که رسوا خواهیم کردن سرانجام
چه میخواهی از این افتاده در دام
هوش مصنوعی: ما در نهایت او را رسوا خواهیم کرد. تو از این شخص درافتاده در دام چه میخواهی؟
همی از دست ندهی پیشهٔ خویش
مرا بگذار در اندیشهٔ خویش
هوش مصنوعی: اگر تو از شغل و کار خود دست برنداری، من را به حال خود واگذار و بگذار در افکار و اندیشهام مشغول شوم.
فکندی چینهٔ سالوس در دام
چه میخواهی ازین سرگشته ایام
هوش مصنوعی: به تو خیانت و نیرنگی نشان دادند، اکنون چه از این دوران آشفته میخواهی؟
چه رنجانی من دیوانه دل را
که شد دردی عجب همخانه دل را
هوش مصنوعی: چه بر من سخت است که دل دیوانهام را رنج میدهی، چرا که این دل از درد شدت و عجیبی همواره در آتش است.
مرا از دست دل کاری فتادهست
دلم در درد و تیماری فتادهست
هوش مصنوعی: من در حال حاضر دلم در درد و رنجی گرفتار شده است و در این وضعیت نگران و بیقرار هستم.
نه درد خویش بتوان گفت کس را
نگاهی کرد باید پیش و پس را
هوش مصنوعی: انسان نمیتواند دردهای خود را به کسی بگوید، زیرا برای این کار باید هم نگاهی به گذشته داشته باشد و هم به آینده.
نه نیز این درد را پنهان توان داشت
نه این دشوار را آسان توان داشت
هوش مصنوعی: نه میتوانم این درد را پنهان کنم و نه میتوانم این سختی را آسان سازم.
بگویم بی شکی رسوا بمانم
نگویم هم درین سودا بمانم
هوش مصنوعی: میگویم اگر بگویم، رسوا میشوم، و اگر سکوت کنم، در این نگرانی باقی میمانم.
بگویم سرزنش دارم ز هر دون
نگویم تا درین گردم جگر خون
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که از هر دو نفر ناراحت هستم، اما نمیگویم تا بیشتر از این ناراحتیام افزایش نیابد.
بگویم در جهان گردم نشانه
نگویم تا کی آرم این بهانه
هوش مصنوعی: اگر از سفرهایم بگویم و نشانههایم را نشان دهم، دیگران بهانهای برای انتقاد و قضاوت خواهند داشت.
بگویم تاب رسوایی ندارم
نگویم ترک تنهایی ندارم
هوش مصنوعی: من نمیتوانم بگویم که تابِ رسوایی را ندارم، و از سوی دیگر نمیتوانم بگویم که از تنهایی رهایی یافتهام.
اگر این راز من پنهان نماند
یقین دانم که بر من جان نماند
هوش مصنوعی: اگر راز من فاش شود، به خوبی میدانم که دیگر جانی برای من نخواهد ماند.
سخن تا در قفس پیوسته باشد
بسان تخم مرغی بسته باشد
هوش مصنوعی: هرگاه سخن در قفس و محدودیت باشد، مانند تخممرغی است که درون پوستش بسته شده است.
ولیکن چون ز دل سوی زبان جست
چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست
هوش مصنوعی: اما وقتی که از دل به سوی زبان حرکت کرد، همچون پرندهای شد که بر هر شاخهای نشسته است.
ازآن ترسم که گر راز نهانم
بگویم سر ببرّند از زبانم
هوش مصنوعی: میترسم که اگر رازم را بگویم، ممکن است به خاطر آن مرا تنبیه کنند یا مجازات کنند.
کنون ای دایه چون کارم شد از دست
گشایم راز اگر بر تو توان بست
هوش مصنوعی: اکنون، ای پرستار، چون کارها از دستم خارج شده است، اگر بتوانم، رازی را برای تو فاش میکنم.
ترا اکنون سخن باید چنان داشت
که از خود باید آن را هم نهان داشت
هوش مصنوعی: هماکنون باید طوری با تو صحبت کرد که آنچه گفته میشود به گونهای باشد که خود را نیز از آن پنهان کرد.
بگویم با تو تا در جان نماند
که سوز عاشقان پنهان نماند
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که تا وقتی در قلبم هستی، حس عاشقانهام را پنهان نخواهم کرد.
بدان کاین باغبان مِه مرد استاد
پسر دارد یکی چون سرو آزاد
هوش مصنوعی: بدان که این باغبان ماهر و کاردان، پسری دارد که همچون درخت آزاد و سر به فلک کشیده است.
ز رویش ماه زیر میغ مانده
ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده
هوش مصنوعی: از چهرهاش ماه زیر ابر مانده و از نگینش، مروارید در تیغ مانده است.
به نرگس خواب بسته جادوان را
به ابرو طاق بوده نیکوان را
هوش مصنوعی: بنرگس که به خواب رفته، جادوان را با زیبایی و زرق و برق به خود جذب کرده و خوشبختی و خوبیها را برای نیکوکاران فراهم کرده است.
جگر از هر دو چشمش تیر خورده
شکر از هر دو لعلش شیر خورده
هوش مصنوعی: او از شدت اندوه و درد، اشکها مانند تیر به دلش میزنند و از زیبایی دو لبش، شیرینی و لذت را حس میکند.
لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ
ازو در سر بگردد زلف شبرنگ
هوش مصنوعی: لبهای قرمز و زیبا او مانند گل است و اگر زبانی بر آن بگذارد، ننگ و عیب از آن برطرف میشود. زلفهای تیرهاش به دور آن میچرخد و جذابیتش را بیشتر میکند.
ستاره دیده در شکّرستانش
زمین بوسیده ماه آسمانش
هوش مصنوعی: در باغی پر از شیرینی، ستارههایی را میبیند و زمین را به خاطر زیبایی ماه آسمان، میبوسد.
لبش گویی که حلوای نباتست
چه حلوای نبات آب حیاتست
هوش مصنوعی: لب او مانند حلوای خوشمزه است، همانطور که حلوای نبات سرشار از زندگی و نشاط است.
ز پسته طوطی خطّش دمیده
به گرد شکّرش صف برکشیده
هوش مصنوعی: طوطی از پستهای رنگین خوشخط و زیبا شده و دور آن شکوفههای شیرین صف کشیدهاند.
دو چشم مور صد حلقه گشاده
ز عنبر بر در پسته نهاده
هوش مصنوعی: دو چشمان مور میدرخشد و از عطر خوش عنبر پر شده است، مانند نگینی که بر درخت پسته قرار گرفته باشد.
دو لب چون دانهٔ ناری مکیده
برسته دانه و سبزی دمیده
هوش مصنوعی: دو لب مانند دانهای از انار هستند که پس از مکیدن، دانه و سبزی به آن افزوده شده است.
ز لعل او دمیده خط شبرنگ
ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ
هوش مصنوعی: از لبه لب او رنگی به مانند خطی شبرنگ افراشته شده است و به خاطر زیبایی او، گلهای سرخ روی سنگها ریختهاند.
نمود از لب دهان غنچه را دوست
خط سرسبز او چون غنچه در پوست
هوش مصنوعی: ظاهر گل و لبخند غنچه را دوست دارم، مانند خطی سبز که غنچه در میان پوستش نهفته است.
لبش نیرنگ خط چون بر نگین زد
به سبزی آسمان را بر زمین زد
هوش مصنوعی: لب او با نیرنگی شبیه خطی زیبا مانند نگین، رنگ سبز آسمان را بر زمین پاشید.
خطی دیدم چو ریحان ارم من
نهادم سر بر آن خط چون قلم من
هوش مصنوعی: خطی را دیدم که مانند گل ریحان زیبا بود. سرم را بر آن خط گذاشتم، مانند قلمی که بر روی کاغذ مینویسد.
خطی خوش بود لوح دل قلم کرد
خطی بر خونم آورد و ستم کرد
هوش مصنوعی: یک نوشته زیبا بر لوح دل من حک شده است، اما آن خط بر روی خونم کشیده شده و به من ظلم کرده است.
از آن خط شد پری در من چه سازم
بدینسانم در آن خط عشق بازم
هوش مصنوعی: امروز که خط عشق بر من اثر گذاشته، چگونه میتوانم این حالت را تحمل کنم؟ در این وضعیت، پری از آن خط به وجود آمده و من عاجز هستم.
دلم چون شیشهای زان خط شد از دست
پری دل برد و دل چون شیشه بشکست
هوش مصنوعی: دل من مثل شیشهای است که به خاطر آن خطی که زده شده، از دست پری شکسته و حالا به دو قسمت تقسیم شده است.
پری در شیشه آید وین پریزاد
دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد
هوش مصنوعی: پری زیبایی در شیشه ظاهر میشود و احساسات من مثل آن پری در شیشه محبوس شده است. اما این شیشه از دستم میافتد.
چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ
شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ
هوش مصنوعی: وقتی که خط او را دیدم، دل من از تنگی و اندوه پر شد. مانند اینکه دل شیشهای بر روی سنگ فرود میآید و میشکند.
کنون کز دست کودک شیشه افتاد
ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد
هوش مصنوعی: حال که از دست کودک شیشه شکست، هیچ فایدهای ندارد که صدا و فریاد کنیم.
مپرس ای دایه تا من زان پری روی
چگونه چون پری پویم به هر سوی
هوش مصنوعی: از تو نمیپرسم که من چگونه به زیبایی آن پری روی آشنا شوم، چون خودم مانند یک پری میشوم و به هر سو سفر میکنم.
به بالای منست آن زلف شبرنگ
ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ
هوش مصنوعی: زلف سیاه او بر سرم سایه افکنده است و من میخواهم با این زلف، چهرهاش را ز گلهای زیبا بپوشانم.
چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید
به پیش حوض خفته همچو خورشید
هوش مصنوعی: وقتی که او را برای اولین بار دیدم، در سایهٔ درخت بید نشسته بود و مانند خورشید در کنار حوض آرام و بیحرکت بود.
ز مستی از دو عالم بی خبر بود
ولی عالم ازو زیر و زبر بود
هوش مصنوعی: از شدت مستی، او از دنیا و هر دو عالم بیخبر بود، اما دنیا از حال او به شدت در حال تغییر و دگرگونی بود.
چو آهو چشم من بیهوش افتاد
ز چشمش خواب بر خرگوش افتاد
هوش مصنوعی: چشمان زیبا و بیهوش او مثل آهویی است که بر دل من تاثیر گذاشته و خواب بر چشمان خرگوش نشسته است.
چو گل دید آن رخ چون ماهپاره
ز باد سرد کردی جامه پاره
هوش مصنوعی: وقتی آن چهره زیبا را مانند گل دیدم، از سرما و باد، لباس پارهام را به تن کردم.
رخش چون آتشی سیراب دیدم
ز آب و آتش او تاب دیدم
هوش مصنوعی: من چهرهای را دیدم که مانند آتش در حال سیراب شدن است و از آب و آتش آن، تاب و حرارتش را احساس کردم.
بجست از من دل دیوانه چون تیر
نگه چون دارم از زلفش به زنجیر
هوش مصنوعی: دل دیوانهام را که مانند تیر به جستجو است، از من دور کن، زیرا زنجیرهای زلف او مرا نگه داشتهاند.
چو باهوش آمد و ناگاه برخاست
فغان از سرو و جوش از ماه برخاست
هوش مصنوعی: ناگهان آوای خوشی از چشمهها و درختان بلند به گوش رسید و همه جا پر از شور و نشاط شد.
کُله چون کوژ بنهاد و کمر بست
همه خون در دل من چون جگر بست
هوش مصنوعی: وقتی که کمر را محکم بست و سر را خم کرد، تمام درد و رنج در درون من مانند جگر فشرده شد.
چو آن سرو روان من عیان شد
ز آزادی او اشکم روان شد
هوش مصنوعی: وقتی آن دوست عزیزم در برابر چشمم ظاهر شد، اشکهایم به خاطر آزادی او ریخت.
چو از پیشم برفت آن گوهر خاص
دل من پیش ازو میرفت رقاص
هوش مصنوعی: وقتی که آن جواهر خاص دل من از پیش من رفت، پیش از او هم رقاص میرفت.
دل لایعقلم دیوانهٔ اوست
که او شمعست و دل پروانهٔ اوست
هوش مصنوعی: دل بیفکری دیوانهی اوست، زیرا او مانند شمعی میتابد و دل نیز مانند پروانه به دور او پرواز میکند.
منم در انتظار مرگ مانده
وزان شکّر گلی بی برگ مانده
هوش مصنوعی: من در انتظار مرگ هستم و مانند شکری هستم که هنوز در گل باقی مانده ولی برگ ندارد.
نه شب خوابست و نه روزم قرارست
شب و روزم خیال آن نگارست
هوش مصنوعی: نه شب استراحت دارم و نه روز آرامش؛ هم در شب و هم در روز، تنها خیال آن معشوق در ذهنم سیر میکند.
دلم دستی به جام ناز بردی
اگر یک لحظه خوابم باز بردی
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه با ناز و محبت، دستت را بر دلم بگذاری، مرا به خواب و رویایی زیبا خواهی برد.
همه شب بستر نرم از درشتی
کند با پهلوی من خارپشتی
هوش مصنوعی: تمام شب، بستر نرم با زبری و سختی، در کنار من، به من آزار میدهد.
کنون ناگفتنی چون با تو گفتم
چه سازی تا شود آن ماه جُفتم
هوش مصنوعی: حال که دربارهی آنچه نمیتوان گفت، با تو سخن گفتم، چه میتوانم بگویم تا آن ماه زیبا به من نزدیک شود.
اگرچه از رخت شرمم گرفتهست
دلم گرمست از آن گرمم گرفتهست
هوش مصنوعی: اگرچه من از چهرهات شرمندهام، اما قلبم به خاطر عشق و علاقهام به تو گرم است.
منم گلبوی و آن دلبر سمنبوی
بزرگی کن میان ما سخن گوی
هوش مصنوعی: من گل زیبایی هستم و او دلبر و خوشبو. بیایید بین ما صحبت و گفتوگو شود.
ازین شاه آن گدایی را شهی ده
وزین گل آن شکر را آگهی ده
هوش مصنوعی: از این پادشاه به آن گدا، نعمتی بده و از این گل به آن شکر، خبری بده.
برو گو تو عقیقی با گهر ساز
شکرداری بر گل گلشکر ساز
هوش مصنوعی: برو و با سنگ قیمتیات، زیبایی و شیرینی را به گلهای خوشبو هدیه بده.
برو گو تو چو سروی من چو شمشاد
بیا تا بر جمال من شوی شاد
هوش مصنوعی: برو و بگو که تو مثل یک سرو هستی، من مثل یک شمشاد. بیا تا بر زیبایی من خوشحال شوی.
برو گو تو چو ماهی من چو مهرم
چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم
هوش مصنوعی: برو و مانند ماهی آزاد باش، من مانند خورشید هستم و تو میتوانی مانند ذرهای درخشان در مقابل چهرهام برقصی.
کنون ای دایه دل پرداختم من
ترا دربان این درساختم من
هوش مصنوعی: اکنون ای دایه، دل را به تو سپردم و تو را دروازهبان این در قرار دادهام.
از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر
که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
هوش مصنوعی: پاسخ آن زن سالخورده به قدری تاثیرگذار بود که گویی جوانی با تیر قلبش را نشانه رفته است.
چو بشنود این سخن برداشت پنجه
بزد بر روی پرچین صد تپنچه
هوش مصنوعی: وقتی این حرف را شنید، با خشم دستش را به سمت پرچین برد و چندین ضربه به آن زد.
برسوایی خروشی درجهان بست
که هرگز آن نگوید در جهان مست
هوش مصنوعی: صدایی در جهان طنینانداز شد که هرگز هیچ مستی نمیتواند آن را بیان کند.
زهی همّت نکویاری گُزیدی
نگه دارش نکو جایی رسیدی
هوش مصنوعی: ای با همت، تو از میان خوبان کسی را برگزیدی، اکنون باید نگاهش را حفظ کنی و به جایی نیکو برسی.
ترا یاری چنین در پردهٔ ناز
چرا بامن نمیگفتی یکی راز
هوش مصنوعی: چرا تو اینقدر با ناز و فریب به من کمک میکنی و چیزی از راز دلت را با من در میان نمیگذاری؟
نبتوان گفت باری این همه جای
که شرمت باد ای بی عقل بی رای
هوش مصنوعی: نمیتوان گفت که این همه جا چه برتری دارد، زمانی که تو به خاطر خجالتت نمیتوانی قدم برداری ای نادان و بیعقل.
ز گفت دایه شد در خشم گلرخ
بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ
هوش مصنوعی: در اینجا، زنی که به فرزندان خود شیر میدهد، به خاطر تلخی زهر به گلرخ (چهره زیبا) خشمگین شده است و به او میگوید که تو تلخ و ناامید کنندهای هستی. این بیان نشاندهنده احساس ناراحتی و نارضایتی از وضع موجود است.
اگر صد پند شیرینم دهی تو
نیم من زانکه هم زینم دهی تو
هوش مصنوعی: اگرچه تو نصیحتهای زیبای زیادی به من کنی، اما تاثیری بر من نخواهد داشت؛ زیرا تو خود نیز از همان چیزهایی که میگویی، آسیب دیدهای.
برامد از دل پر بنددودی
ندارد آتشین را پند سودی
هوش مصنوعی: از دل پر از غم و اندوه، شعلهای برنمیخیزد، چون آتشِ سوزانی نیست که در پی سود و فایده باشد.
دل خود را بصد در پند دادم
چو پیمان بستدم سوگند دادم
هوش مصنوعی: دل خود را بارها نصیحت کردم و وقتی که پیمان بستم، به آن سوگند یاد کردم.
چرا پس زین سبب فریاد کردی
همه سوگند و پیمان یاد کردی
هوش مصنوعی: چرا به خاطر این موضوع، به همه جا فریاد زدی و یادآوری کردی که سوگند و پیمان بستیم؟
دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ
که گل را عشق نقشی بود در سنگ
هوش مصنوعی: راهی دیگری پیش روی من قرار گرفت، زیرا از آن کار دلگیر بودم، مثل اینکه عشق گل به سنگ حکاکی شده باشد.
سخن را رنگ داد آن مرغ استاد
باستادی ز در بیرون فرستاد
هوش مصنوعی: سخن را زیبایی و شیوایی بخشید، همچون پرندهای ماهر که به دور از دروازه نشسته و آواز میخواند.
زبان را در فسون گل چنان کرد
که بلبل را زبان بند زبان کرد
هوش مصنوعی: زبان به زیبایی و شیواییِ گل صحبت میکند، بهگونهای که بلبل را نمیتواند کلامی بگوید و زبانش را میبندد.
به گلرخ گفت نیکو آوریدی
که بر شاهی گدایی را گزیدی
هوش مصنوعی: به زیبای گلرخ گفتی که به خوبی انتخاب کردهای، زیرا تو برای شاهی، گدایی را برگزیدهای.
ترا نقدست با هم ترک و هندو
کدامت دل همی خواهد زهر دو
هوش مصنوعی: دل من بین ترک و هندو کدام یک را انتخاب کند، چون هر دو برایم عزیزند و برای انتخاب یکی از آنها دل تنگم.
ترا شاه سپاهان خواهد، آخر
توتن خواهی ترا جان خواهد آخر
هوش مصنوعی: آخر تو را به مقام و جایگاه بلندی خواهند رساند، ولی خودت باید خواهان زندگی و جانت باشی.
کسی در شاهی و در کامرانی
چگونه آرزو خواهد شبانی
هوش مصنوعی: کسی که در رفاه و خوشی زندگی میکند، چگونه میتواند آرزوی زندگی ساده و پر زحمت را داشته باشد؟
کسی را نقد باشد ماهپاره
چگونه مهر جوید از ستاره
هوش مصنوعی: اگر کسی زیبایی و دلربایی مانند ماه را داشته باشد، چرا باید به دنبال محبت از ستارهها باشد؟
چو این بی جان تن آسانست بگذار
همه تن گر همه جانست بگذار
هوش مصنوعی: وقتی این بدن بیروح و آسانگیر است، بگذار همهچیز را، حتی اگر همهچیز به جان بستگی داشته باشد، باز هم بگذار.
اگر تو توبه نکنی زارزویت
بگویم تا ببرّد شاه مویت
هوش مصنوعی: اگر تو توبه نکنی، زار و حال بد تو را میگویم تا شاه مویت را ببرّد و به تو صدمه بزند.
هوا در تفّ و در سوز اوفگندت
چه بدبختی بدین روز اوفگندت
هوش مصنوعی: هوا در حال گرم و سوزان است و تو در این روز چه بدبختی را تجربه میکنی.
مگر نشنیدی این تنبیه هرگز
سیه سر بر نتابد پیه هرگز
هوش مصنوعی: آیا نشنیدی که تنبیه هیچگاه بر سر کسی که با سرنوشتش مخالف باشد، تاثیر نخواهد گذاشت؟
تو خسرو او گدایی بچه آخر
تو شاه او روستایی بچه آخر
هوش مصنوعی: تو مثل خسرو هستی و او مانند گدایی است که در مقایسه با تو قرار دارد؛ تو شاهی و او تنها یک روستایی است که در نهایت در مرتبه پایینتری قرار دارد.
تو نوروز بتان جان فزایی
برو عیدی بکن بی روستایی
هوش مصنوعی: تو باعث شادابی و زندگی هستی، بیا و در این عید، دل ما را شاد کن و ما را از دلنگرانیها برهان.
بعالم نیست طوطی را شکر بار
که پیش گاوبندی خر کنی بار
هوش مصنوعی: اینکه زینت و زیبایی یک چیز در جایی ارزش ندارد که در کنار چیزهای دیگر، خود را بروز دهد. مانند اینکه طوطی با شکر و نازش در جمع گاوان دیده شود، اینجا زیبایی او دیگر اهمیت ندارد و به نوعی تحقیر میشود.
گِل و بیلست او را کار پیوست
ببیل او ترا کی گل دهد دست
هوش مصنوعی: آن شخص در کارش به بیل و خاک وابسته است؛ حالا تو با او چگونه میخواهی صمیمی شوی؟
زهی خر طبعی آخر ازتو چندی
بآخر میچمی از گاوبندی
هوش مصنوعی: ای کاش تو با طبع خودت به خوبی و زیبایی رفتار کنی، زیرا در نهایت، از آثار و نتایج کارهای تو بهرهمند خواهی شد.
که دارد پهلویی و دستگاهی
که پهلو ساید او با چون تو ماهی
هوش مصنوعی: او دارای زیبایی و نظامی است که در کنار او، تو مانند ماه میدرخشی.
اگر زین گاو باشد یک دمت وصل
بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل
هوش مصنوعی: اگر از این گاو یک گوش یا دمی برای ارتباطش به دست آید، به خرید آن بپرداز، چرا که تو گمشدهای هستی که ریشه و اصول خود را فراموش کردهای.
بدست خویش افگندی تو در پای
سر خود از یکی تا پای بر جای
هوش مصنوعی: تو با دستان خودت بر سر خودت باران و زحمت میافکنی، از زمانی که قدم به قدم در این مسیر حرکت میکنی.
چه خلقی تو چنین آشفته رفتار
که یک جو مینگیرد در تو گفتار
هوش مصنوعی: چه موجودی هستی که اینقدر بیقرار و آشفتهای، که حتی یک کلمه هم در تو تغییر ایجاد میکند؟
من از هر نیک و از هر بد که گفتم
یکی دردت نکرد از صد که گفتم
هوش مصنوعی: من از هر خوبی و بدی که صحبت کردم، هیچکدام نتوانستند به تو آسیب بزنند، حتی از صدها که گفتم.
تو شسته چشم از ناشسته رویی
ز خون خویش شستی دست گویی
هوش مصنوعی: تو از نگاه کردن به کسی که چهرهاش ناپاک است و آلوده به خون خودت است، قطع امید کردهای. گویا دستهات را به آرامی شستهای و از این آلودگی رها شدهای.
ببد نامی خود گستردهیی پر
برسوایی برهنه کردهیی سر
هوش مصنوعی: تو به خاطر بدنامیات خود را به بیسر و سامانی کشاندهای و به طور برهنه و عریان در معرض دید قرار دادهای.
اگر آبت بریزد نیست بیمت
که نفروشد کسی نانی بسیمت
هوش مصنوعی: اگر آب شما بریزد، دیگر نگران نباشید که کسی نان شما را به خاطر آن نمیفروشد.
ترا دیو هوی دیوانه کردست
خرد را با دلت بیگانه کردست
هوش مصنوعی: تو را دیوانه کرده و عقل و فهمت را از دلت بیخبر و بیعلاقه ساخته است.
خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت
ز شرم او نقاب از گل فرو هشت
هوش مصنوعی: گل به قدری خجالت کشید که از حالت طبیعی خود خارج شد و به خاطر شرم و حیا، پرده از روی خود برداشت.
بدایه گفت من عاجز ازین کار
بیکسوکی شوم هرگز ازین کار
هوش مصنوعی: بدایه میگوید که من از این کار ناتوانم و هرگز نمیتوانم به سوی دیگر بروم و از این کار کنار بکشم.
اگر بسیار گویی ور نگویی
مرا یکسانست تا دیگر نگویی
هوش مصنوعی: اگر زیاد صحبت کنی یا اصلاً چیزی نگویی، برای من تفاوتی ندارد؛ فقط دیگر دوباره چیزی نگو.
چنان سوداش در دل محکم افتاد
که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد
هوش مصنوعی: عشق و احساس او به قدری در دلش ریشه دوانده که مانند نقش و نگاری بر روی سنگ، ثابت و ماندگار شده است.
مبادا جان من گر سوی او نیست
مبادا چشم من گر روی او نیست
هوش مصنوعی: مبادا که جان من بدون او باشد، مبادا که چشمان من بدون دیدن او باشد.
بچشم تو اگر آن ماه زشتست
بچشم من چو حوری از بهشتست
هوش مصنوعی: اگر در نگاه تو آن دختر زیبا نازیباست، در چشم من همچون حوری از بهشت است.
بچشم تو اگر دیوست پر خشم
بچشم من چو مردم اوست در چشم
هوش مصنوعی: اگر در چشمان تو دیو خشمگینی وجود داشته باشد، در چشم من او مانند یک انسان به نظر میرسد.
بچشم خویش کار خویشتن بین
بچشم من جمال یار من بین
هوش مصنوعی: به چشمان خود نگاه کن و به کارهایی که انجام میدهی توجه کن، و به چشمان من نگاه کن تا زیبایی محبوبم را ببینی.
مدارای دایه زان دلخواه بازم
چو دل او را همی خواهد چه سازم
هوش مصنوعی: اگر دایه با دلخواهش رفتار کند و من هم دلم او را بخواهد، در این صورت چه باید بکنم؟
ازین محنت ترا بادا سلامت
که هرگز برنگردم زین ملامت
هوش مصنوعی: از این رنج و سختی که میکشی، برایت آرزوی سلامتی دارم و به هیچ وجه نمیخواهم به این سرزنشها و ملامتها بازگردم.
چو دل امّید بهبودی ندارد
ملامت کردنت سودی ندارد
هوش مصنوعی: وقتی دل امید به بهبود ندارد، سرزنش کردن آن فایدهای نخواهد داشت.
چه میریزی میان ریگ روغن
بهرزه آب میکوبی بهاون
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به انسانی میشود که برای به دست آوردن چیزی با ارزش، تلاش میکند اما در نهایت آنچه به دست میآورد، بیارزش و بیفایده است. او وقت و انرژی خود را روی مسالهای بیاهمیت صرف میکند و نتیجهای نمیگیرد.
گشادم پیش تو راز نهانی
بگفتم گفتنی اکنون تو دانی
هوش مصنوعی: رازی را که در دل داشتم، به تو گفتم و حالا که آن را با تو در میان گذاشتم، تو هم از آن آگاه هستی.
ببین تا چند سوگندان بخوردی
که هرگز از سر پیمان نگردی
هوش مصنوعی: ببین چقدر به وعدهها و سوگندهایی که خوردهای پایبند بودهای که هرگز از آنها دور نشدهای.
کنون با آن همه سوگند خورده
ز من می بگسلی پیوند کرده
هوش مصنوعی: اکنون با وجود تمام سوگندهایی که خورده بود، از من جدا شده و پیوندش را قطع کرده است.
چرا شرمت نمیآید ز رویم
که گویی تا ببرّد شاه مویم
هوش مصنوعی: چرا از این که به چهرهام نگاه میکنی و حس میکنی که انگار زیباییام میتواند جذبش کند، شرم نمیکنی؟
ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت
ز دایه نیست دلداری زهی بخت
هوش مصنوعی: وقتی دیدم که مانند آهن نرم، دلی سخت و بیاحساس وجود دارد، متوجه شدم که از دایه هم نمیتوان امید دلداری داشت؛ چه بسا که سرنوشت خوب نبوده است.
دمی نبود که در خونی نگردم
اگر عاشق شدم خونی نکردم
هوش مصنوعی: هر لحظهای که گذشت، در درد و رنجی غرق بودم و اگر به عشق دچار شوم، حالم از خونریزی و آسیب بدتر نمیشود.
تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز
شدی در خشم و کردی فتنه آغاز
هوش مصنوعی: تو از من خواستی که بگویم، اما وقتی گفتم، راز تو فاش شد و این باعث خشم تو شد و تو فتنهای را شروع کردی.
بسی عیب من آتش فشان تو
چو آب از برفروخواندی روان تو
هوش مصنوعی: بسیاری از عیبهای من مثل آتشفشانی است که وقتی تو با آب روح و جانم را آرام کردی، آشکار شدند.
چوکارم می بنگشایی تو آخر
بچه کارم همی آیی تو آخر
هوش مصنوعی: وقتی تو کار من را به خوبی مینگری، در نهایت همه چیز به تو ختم میشود و تو در پایان به کمک من میرسی.
چو صیدی مرده در شستم فتادی
چو پای مور در دستم فتادی
هوش مصنوعی: وقتی که حسرتی عمیق بر دلم نشست، مانند صید مردهای در چنگم گرفتار شد. مانند اینکه پای مور کوچکی به دستم بیفتد.
چو پیش دام بگرفتی مراتو
گرفته میزنی ای بیوفا تو
هوش مصنوعی: وقتی که دام را پیش خود گرفتی، تو هم دوستی را گرفتی و به من آسیب زدی، ای بیوفا.
دلیری گر دلیری را گرفتی
زهی شیری که شیری را گرفتی
هوش مصنوعی: اگر دلیری را به تسخیر خود درآوری، باید بگویی که چه شجاعت و قدرتی را به دست آوردهای.
نباید بامنت زین بیش آویخت
که هر مرغی بپای خویش آویخت
هوش مصنوعی: نمیتوانیم بیشتر از این به دیگران وابسته باشیم، زیرا هر کسی مسئول کارهای خود است.
بده آبم چو قرعه بر من افتاد
که باتو نان من در روغن افتاد
هوش مصنوعی: وقتی که قرعه به نام من افتاد، به من آب بده، زیرا نان من با تو در روغن خوشبو شده است.
مکن ای نرم زن با من درشتی
که ما بر خشک میرانیم کشتی
هوش مصنوعی: لطفاً با من خشن رفتار نکن، زیرا ما در عالم سختیها و مشکلات، تلاش میکنیم و باید با ملایمت کنار بیاییم.
شدم در پای محنت پست تو من
فرو کوبم بسی از دست تو من
هوش مصنوعی: من در برابر سختیهای تو به زانو درآمدم و به خاطر تو، از خودم خیلی چیزها را فدای کردم.
ترا چون مردمان گر شرم بودی
مرا پشتی برویت گرم بودی
هوش مصنوعی: اگر تو مانند دیگران شرم میداشتی، من نیز همیشه از تو حمایت میکردم و در کنارت بودم.
چو گربه نقد بیند دیگ سرباز
نیابد شرم، سگ به زوبدر باز
هوش مصنوعی: وقتی گربه در برابر دیگ پر از خوراک قرار میگیرد، شرم و حیا را فراموش میکند. در این شرایط، حتی یک سگ هم برای تامین نیازش به عقب نمینUmرد.
بگفت این و خروشی سخت برداشت
بچشم دایه رخت از تخت برداشت
هوش مصنوعی: او این جمله را گفت و به شدت نالید و دایه، با عجله، لباسهایش را از تخت برداشت.
چو دایه این سخن بشنید از خشم
دل خونین برون افگند از چشم
هوش مصنوعی: وقتی پرستار این حرف را شنید، از خشم اشکهای خونین از چشمانش ریخت.
بگل گفت از هوا دلگرم کردی
مرا صد باره بی آزرم کردی
هوش مصنوعی: به خاطر لطافت و زیبایی، تو به من احساس شادی و گرما بخشیدی. بارها و بارها بدون هیچگونه شرمی، مرا تحت تأثیر قرار دادی.
ز پیش خویش صد بارم براندی
بخواری آستین بر من فشاندی
هوش مصنوعی: بارها مرا از نزد خود دور کردی و به من توهین کردی، اما هنوز آستین خود را بر من گشاد تا نشان دهی که به من اهمیت میدهی.
سگم خواندی و بانگم بر زدی تو
چو گربه زود در بانگ آمدی تو
هوش مصنوعی: تو مرا شبیه سگ خواندی و به من صدا زدی، اما تو مانند یک گربه سریعاً به صدای خودت جواب دادی.
ترا صد بار گفتم هوش میدار
سخن در گوش گیر و گوش میدار
هوش مصنوعی: بارها به تو گفتم که حواست را جمع کن؛ گوش کن و به صحبتها توجه کن.
اگر رازیت باشد فرصتی جوی
دهان برگوش من نه راز برگوی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی چیزی را که در دل داری بگویی، فرصت مناسبی پیدا کن و در گوش من بگو، نه اینکه آن را علنی اعلام کنی.
زبان بود اینکه با دوشم نهادی
دهان بود اینکه بر گوشم نهادی
هوش مصنوعی: وقتی که تو بر دوشم سخن گفتی، احساس کردم که در گوشت نجوا کردی.
لباس نیکنامی بردریدی
بزر خواری و بدنامی خریدی
هوش مصنوعی: اگرچه لباس خوب و زیبایی به تن کردهای، اما در واقع شخصیت و جایگاه تو به خاطر ناپسندی و بدنامی که به دست آوردهای، دچار آسیب شده است.
چو گل پاسخ شنود از جای برجست
ز چشم دایه جایی دور بنشست
هوش مصنوعی: مانند گلی که از جایی بلند و با زیبایی پاسخ میدهد، دایه او در جایی دور مینشیند و او را تماشا میکند.
بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست
بزخم او زه صد تیر بگسست
هوش مصنوعی: با یک لحظه صبر و تحمل، زنجیرها از هم پاشیدند و زخم او باعث شد که از صد تیر رها شود.
ز آه و نالهٔ آن ماهپاره
بیک ره در خروش آمد ستاره
هوش مصنوعی: از گریه و نالهٔ آن دختر زیبا، ستارهای در آسمان به شدت درخشید.
زمین پر گرد گشت از آة سردش
فلک پر درد شد از سوز دردش
هوش مصنوعی: زمین از اشک سرد او پرغبار شد و آسمان به خاطر سوزش دردش پر از رنج گردید.
دلش در آتش و تن مانده در آب
نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب
هوش مصنوعی: دلش دچار عذاب و آتش است، اما بدنش در آب آرامش دارد. نه این وضعیت او را به فکر فرو برده و نه سبب خوابش شده است.
نه بادایه سخن گفت و نه باکس
که یار من درین محنت خدابس
هوش مصنوعی: نه کسی با هنر سخن گفت و نه کسی با زیبایی، که یار من در این سختیها و مشکلات، تنها خداوند است.
همه بیچارگان را غمگسار اوست
همه وقتی همه جاییت یار اوست
هوش مصنوعی: همه افراد بیچاره و دردمند به او تکیه میکنند و او تنها یاور و دلگرمکننده آنها است. در هر زمان و مکان، او حامی و همراه آنهاست.
رضای او طلب تا زنده گردی
خداوندی مکن تا بنده گردی
هوش مصنوعی: اگر به دنبال خشنودی خداوند باشی، زنده و پایدار خواهی بود؛ اما اگر فقط به دنبال خواستههای خود باشی، به بندهای از بندگان دنیا تبدیل میشوی.
خداوندا دلم را بنده گردان
بفضلت مردهیی را زنده گردان
هوش مصنوعی: ای خدا، دل مرا به لطف خود تسلیم کن تا مثل مردهای که به زندگی بازمیگردد، زنده شوم.
دلم میخواهد از تو یاری تو
کرامت کن مرا بیداری تو
هوش مصنوعی: میخواهم از تو کمک بگیرم و لطفی از تو بخواهم که مرا بیدار کند و آگاهتر کنم.
دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت
چرا گفتی که آوردت بدین گفت
هوش مصنوعی: ای دل، چرا به افسانهها میپردازی و از دین و شرع سخن میگویی؟ چرا این حرف را زدی که تو را به این حال و روز انداخت؟
دمی کانرا بها آید جهانی
پی آن دم نمیگیری زمانی
هوش مصنوعی: لحظهای که ارزش زیادی دارد، جهانی به خاطر آن لحظه به پا خواسته است، اما در آن لحظه، کسی به آن توجه نمیکند و به آن اهمیت نمیدهد.
گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمیدانی بهای یک دم خویش
هوش مصنوعی: تو به خاطر غفلت و بیتوجهی، به قیمت یک لحظهات اهمیت نمیدهی و نمیدانی که چه قدر با ارزش است.
ازین غفلت چو فردا گردی آگاه
پشیمانی ندارد سودت آنگاه
هوش مصنوعی: اگر فردا از این غفلت آگاه شوی، دیگر پشیمانی فایدهای ندارد و آن زمان برای تو سودی نخواهد داشت.
حاشیه ها
1388/04/17 19:07
رسته
بیت: 171
غلط : بر عدم
درست: به رعدم
بیت: 186
غلط : گهر
درست: گهی
بیت: 188
غلط : او رنجن
درست: اورنجن
بیت: 352
غلط : اوره
درست: او ره
بیت: 426
غلط : خونشد
درست: خون شد
بیت: 426
غلط : ز دواز
درست: زد و از
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.