بخش ۱۶ - آغاز داستان
کنیزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
بخش ۱۵ - آغاز داستان: کنیزی بود قیصر را در ایوانبخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن: الا ای پیک باز تیز پرواز
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
کنیزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بی برگ آمد
هوش مصنوعی: زمانی که دخترک به پایان عمرش نزدیک میشود، مانند درختی میماند که دیگر برگ ندارد.
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هوش مصنوعی: جهان به دست انسانها دستخوش تغییرات میشود، به طوری که آنها میتوانند راههای نادرست را به سمت حقیقت و درستی هدایت کنند.
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
هوش مصنوعی: هنوز آن چهره زیبایی که مانند گل نرسیده است، در دل گل پنهان است و انتظار به گل درآمدن دارد.
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ به سراغش آمد، دلش از شدت درد به تپش افتاد، چرا که ناگهان زندگیاش به پایان رسید و مانند خورشیدی که رنگش به زردی میگراید، تغییر کرد.
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
هوش مصنوعی: دخترک به خاطر ناملایمات زندگی و بیعدالتی سرنوشت به جوانی که در حال رنج کشیدن بود، اشک میریزد.
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
هوش مصنوعی: زن ماهی به شوهرش گفت: ای عزیز، دوران خوشی و شادی در دل من به پایان رسید.
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
هوش مصنوعی: دنیا مرا تنها میگذارد، چه کنم وقتی که راهی طولانی و دشوار پیش رو دارم؟
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
هوش مصنوعی: به ندا و صدای زندگیام در این روزها گوش میدهم و به جای اینکه به فکر مرگ باشم، تصمیم دارم با آرامش و تفکر در لحظات زندگیام بنشینم و آنها را سپری کنم.
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
هوش مصنوعی: ما راههای زیادی را پیمودهایم و چون مسیر طولانی است، هیچکس نمیداند چند راه هنوز باز مانده است.
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
هوش مصنوعی: من در زندگی نه شادی را دیدم و نه غم را؛ چه بگویم وقتی نه دل خوشی دارم و نه روزگار خوبی!
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
هوش مصنوعی: این کودک زیبا و خوب را برای خداوند حفظ کنید و از او مراقبت کنید.
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
هوش مصنوعی: این کودک عزیز از خانوادهای سلطنتی است، اما به واسطهی شرایطی نامناسب به قشر فقیر و بیسرپرست افتاده است.
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
هوش مصنوعی: شاید سزاوار باشد که از زهدان خورشید، بندهای به دنیا بیاید که کسی که پادشاهی از روم است، او را گرامی بدارد.
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
هوش مصنوعی: این کودک به خدا دل خوش کرده و من شما را به عنوان شاهدی بر این سخن انتخاب کردهام.
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
هوش مصنوعی: من او را با تمام عشق و محبت به شما سپردم تا فردا دوباره او را به من بازگردانید.
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
هوش مصنوعی: هیچکس در این دنیا با خداوند دشمنی ندارد، زیرا این کار در واقع به امور آن دنیای دیگری مربوط میشود.
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
هوش مصنوعی: در موی یک انگشتری پنهان شده بود که نشان و مهر او بیانگر مقام سلطنتی و عظمت او بود.
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
هوش مصنوعی: این پسر به تو گفت که اگر بتوانی او را به طور پنهانی به قیصر برسانی، از تو میخواهد که این کار را انجام دهی.
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
هوش مصنوعی: با تلاش و کوشش، تو را به اوج و بلندای معانی دنیا میرساند و به ثروتی مانند گنج قارون دست پیدا خواهی کرد.
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
هوش مصنوعی: وقتی هر دوی آنها این حرف را شنیدند، تو گفتی که از آن لب مانند زهر نوشیدند.
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد گریه کردند و این کار طبیعی بود، اما آنچه فراتر از این بود را پذیرفتند.
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
هوش مصنوعی: دخترک از عمق حسرت به سمت آب و زیبایی دو چشم نرگس حرکت کرد.
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
هوش مصنوعی: زمانی که انسان در سختی و تلخی مرگ مواجه میشود، جانش به زحمت از او جدا میشود.
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
هوش مصنوعی: در روزهای جوانی، آتش زندگی به تدریج فروکش میکند و آنچنان که یک کودک به آب زندگی نیاز دارد، انسان نیز در این دوران به آرامش و آرامش نیازمند است.
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
هوش مصنوعی: او به سرعت از این تنگنا عبور کرد، به طوری که گویی هیچگاه در دنیا وجود نداشت.
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
هوش مصنوعی: جهان با وجود سالهای زیاد، همچنان مانند یک کودک نوپا است و در دل سالخوردگیاش، حالتی از جوانی و تازگی دارد که شبیه به زالی است.
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
هوش مصنوعی: اگر به پیری و تجربه نمیرسیدیم، از کودکی همواره در حال یادگیری و تازهکاری بودیم و به مرور زمان تغییر نمیکردیم.
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
هوش مصنوعی: گل بی برگ را رها کردند، نه مادرش، نه پدرش و نه دایهاش او را ترک کردند.
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
هوش مصنوعی: جهان پر است از کارهای متفاوت و تغییرات، اما فقط یک روح سرشار از آسایش و نجات در این همه پیچیدگی به دست نمیآید.
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
هوش مصنوعی: اگر زندگی واقعی است و اگر این دنیا بیروح است، در یک لحظه میتواند زندگیات را تغییر دهد.
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
هوش مصنوعی: در این دنیا، همه در مسائل و مشغلههای زندگی غرق هستند، اما در آن دنیا، همه درگیر روح و جان خود میشوند.
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
هوش مصنوعی: جهان را رها کن و از دشمنیهای خود دور شو. از همه چیز عبور کن و به جوهره اصلی زندگی دست پیدا کن.
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
هوش مصنوعی: اگر مردی در جهانی نیازی به یکی دلسوخته باشد، بدان که درد و رنج خطیر این زن بیکسی را احساس کند و بر آن بگرید.
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
هوش مصنوعی: کار عالم مانند ابری است که از یک طرف نور و روشنایی میتابد، ولی از سوی دیگر ممکن است درد و سختی به همراه داشته باشد و بارانش کمیاب و ارزشمند باشد.
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
هوش مصنوعی: ای وای، تو در خواب ماندهای و به شدت بر تو غم میبارد، چه شب و چه روز.
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
هوش مصنوعی: وقتی کنیزک چهرهاش را به دنیا نشان داد، جان جهان گرفته شد و همهچیز تغییر کرد.
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
هوش مصنوعی: وقتی آن مهربان در خاک آرام گرفت، کودک عزیزش با جان و دل او را پذیرفت و به یادش زندگی کرد.
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
هوش مصنوعی: هرمز نامی است که برای او انتخاب شده و او که دلیر و شجاع است، زنی را به همسری میگیرد که چهرهاش شبیه به دل اوست.
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
هوش مصنوعی: چشم او را در زیر پرده قرار دادند و بشارت و زینت او را پرورش دادند.
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
هوش مصنوعی: او چنان در شرایط نرم و لطیف بزرگ شده که هیچ صدایی از او خارج نمیشود.
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
هوش مصنوعی: وقتی که در زیباییهای دنیا حضور داشت، پس او نیز در دل عاشقان پنهان بود.
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
هوش مصنوعی: وقتی که آن سرو خوشصورت و زیبا که پنج سال از عمرش میگذرد، لاله بر رویش شکفت.
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
هوش مصنوعی: آن دختر زیبایی که مانندش پیدا نمیشود، آنچنان زیباست که ماه نیز از دیدن روی او به حسد افتاده است.
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
هوش مصنوعی: اگر من از زیبایی او سخن بگویم، حالتی آشفته و پریشان از عشق او بر من مستولی میشود؛ مانند حالتی که وقتی موهایش در باد میوزد.
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
هوش مصنوعی: وقتی که یک نگاه به او کافی بود تا زندگی را ارزشمند کند، هر لحظه به خاطر مهر او، جانم به زندگی رغبت پیدا کرد.
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
هوش مصنوعی: کسی که از دور توصیفش را میشنیدی، انگار که میوهای خوشمزه و ناب است، ولی وقتی به او نزدیک میشدی، نمیتوانستی به او دسترسی پیدا کنی.
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
هوش مصنوعی: همهجا از وجود او پر از شوق و نشاط میشد و هر کسی که او را میدید، مدهوش و شگفتزده میماند.
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
هوش مصنوعی: دل مرد به خاطر آن مروارید با ارزش، مانند دریا که از شادی موج میزند، شاداب و پرانرژی شده است.
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
هوش مصنوعی: دنیا را بدون ظهور او هیچ وقت نخواهی دید، دعا میکنم که صبح و ظهور او را ببینی.
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
هوش مصنوعی: در خوزستان، پادشاهی به مانند خورشید میدرخشید و او پسری پنج ساله داشت.
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
هوش مصنوعی: بهرام با نام پروردگارش به دنیا آمده و تنها چیزی که از بهرام دارد، همان نام اوست.
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
هوش مصنوعی: چون هرمز، آن شاهزاده نیز دچار حالت ناگواری بود و این دو جوان هر دویشان هم سن و سال بودند.
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
هوش مصنوعی: زمانی که آن شاهزاده بهرام به بلوغ و کمال برسد، مانند سیاره مشتری در علم احکام و دانش شناخته خواهد شد.
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
هوش مصنوعی: شاه خوزستان در پیش یک استاد نشسته بود تا آموزش ببیند.
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
هوش مصنوعی: بسیاری از همکیشان او دور هم جمع شدند و همه با تمام وجود برای یک هدف تلاش کردند.
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
هوش مصنوعی: از میان تعداد زیادی از کودکان هرمز، یکی بود که از نظر عقل و هوش برتر بود، اما عمر کوتاهی داشت.
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
هوش مصنوعی: از زندگی کوتاه خود بهرهی زیادی برد و کار نیکی انجام داد.
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز (پادشاه) لوح را گرفت و با قلم نوشت، به وسیله نور علم، جان او نیز به علم آراسته شد.
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، در مدت زمان کوتاهی، او در هنر یادگیری و تدریس مهارت پیدا نکرد.
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
هوش مصنوعی: هرچند یک سخن به سادگی و ظرافت مو است، اما میتواند معانی و تأثیرات فراوانی داشته باشد.
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
هوش مصنوعی: او به قدری در گفتن شوخی و لطیفه ماهر و بینظیر شده که حالا او را در دنیا به عنوان یک مثال زنده و بیهمتا میشناسند.
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
هوش مصنوعی: با تلاشی که انجام داد و دانش را به دست آورد، به اندازهای قوی و توانا شد که توانست معلم آگاهش را تبدیل به شاگرد خود کند.
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
هوش مصنوعی: او زبانهای ترکی و عربی را آموخته و از زبانهای عبری و رومی نیز بهرهای گرفته است، و به این ترتیب دلش را گرم کرده و شاد کرده است.
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
هوش مصنوعی: استاد با مهارت خود میگفت که فریدون، گاوی را به حق فرستاد.
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
هوش مصنوعی: او دارای جاذبهای است که به مانند زیبایی و عظمت پادشاهی میباشد و به معنای واقعی شناخت عمیقی از او دارد.
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
هوش مصنوعی: نمیدانم این وضعیت به کجا خواهد انجامید، اما به هر حال چیزی به ما خواهد رسید.
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
هوش مصنوعی: هرمز چنان به خوشبختی بیدار شد که هیچکس نمیتواند او را در خواب و غفلت ببیند.
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
هوش مصنوعی: بهرام بدون او به آرامش نمیرسید و حتی برای یک لحظه هم نمیتوانست به راحتی نفس بکشد.
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
هوش مصنوعی: در یک شب، شاه از دبیرستان خود به سوی باغی رفت تا لحظاتی شاد را سپری کند.
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
هوش مصنوعی: هر شب همچون دو پادشاه، از محبت و عشق، دور باغ قدم میزنند و به بازی و خوشگذرانی مشغول میشوند.
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
هوش مصنوعی: وقتی صبح فرا میرسد، تو مثل پرندهای به فریاد میزنی و میبینی که دو ستاره در آسمان رفتهاند و ماندهاند.
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
هوش مصنوعی: وقتی از هر نوع دانشی فارغ شدهای، به سراغ سلاحها و شکارچیان میروی.
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
هوش مصنوعی: دو دست مانند چرخهای دوران، مردی را که شجاعترین و دلاورترین مردان است، به زانو درآورد.
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
هوش مصنوعی: اگر سنگی را در دست آسیابی بگذاری، هرچند که دور باشی، دیگر نمیتوانی از آن دست بکشی و رها کنی.
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
هوش مصنوعی: با قدرت و زور قلم خود را چون گرزی به پیش میکشی و با انگشتانات به کار میپردازی.
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
هوش مصنوعی: وقتی شیر به آسمان نگاه میکرد و کارهایش را میدید، به خاطر دلیلی که مربوط به قدرت گاوش بود، خجالت میکشید.
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
هوش مصنوعی: وقتی که سوار بر مرکب شدی، مانند فیل لنگی رفتار کن و با سختی، اسب را هدایت کن.
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
هوش مصنوعی: زمانی که تو مثل تیر از کمان پرتاب شدی، سخن گفتن تو از دل یا با حرف م مجرا پیدا کرد.
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
هوش مصنوعی: وقتی تیر از کمان رها میشود، به سرعت به سمت هدف پرواز میکند و در دلش آرزوی موفقیت دارد.
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
هوش مصنوعی: وقتی که از یک مو به عنوان هدف استفاده کردی، مانند این است که با یک مو به دو قسمت جدا شدهای.
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
هوش مصنوعی: اگر تیر پرتابی به سوی آسمان بفرستی، به آن جهانی که فراتر از این دنیاست میرسد.
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
هوش مصنوعی: اگر در زمان خشم و عصبانیت، به دیگران آسیب زنی، تنها به هدفی کوچک و ناچیز خواهی رسید.
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
هوش مصنوعی: تو تیری را تا نزدیکی گوش کشیدی و از جانب گوش خود، آن را به چشمان دیگری ارسال کردی.
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
هوش مصنوعی: اگر بدون هیچ تلاشی به کسی آسیب بزنی، مانند این است که یک تیر به هدف زدی اما بدون هیچ قدرتی، انگار فقط پای یک مور را مجروح کردهای.
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
هوش مصنوعی: وقتی که شمشیر آبیرنگ را در دست گرفتی، از تیغ آن دریای آبی را در دست گرفتی.
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از تیغ او، مانند ابر در حال بارش، به سرنوشتی نامعلوم و خطرناک میروید و از جان خود خسته و ناتوان شدهاید.
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
هوش مصنوعی: تیغ او مانند برقی زنده و خطرناک است که نامداران و قهرمانان را به زانو درآورده و سپرهایشان را بیفایده مانند باران بر روی آب میریزد.
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
هوش مصنوعی: زمانی که از بند فتراک (چیزی که کنترل را بر عهده دارد) رها شدی، کمند (حلقهای برای به دام انداختن) بر گردن بزرگان و سرآمدان انداختی.
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
هوش مصنوعی: وقتی که با انگشتانت بر لبهٔ نیزه زدی، مانند این است که از زیر پای یک اسب سنگریزهای را به پرتاب درآوردی!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
هوش مصنوعی: او چنان به دور خود میچرخید که مانند نیزهای در دستانش درخشید، چنانکه آتش بر روی سنگی نقرهای ایجاد میشود.
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
هوش مصنوعی: اگر در معرض نیزه او قرار میگرفتی، هرگز نمیتوانستی یک ساعت هم باقی بمانی و به شدت آسیب میدیدی.
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
هوش مصنوعی: اگر نیزهای به سمت آسمان پرتاب کنی، در واقع به سمت خوشهای زیبا از ستارهها پرتاب کردهای.
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
هوش مصنوعی: زمانی که تو به عنوان بازیکن میدان را در اختیار بگیری، آسمان مانند یک زمین بازی میشود و ستارهها و ماه به گونهای دیگر در این میدان ایفای نقش میکنند.
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
هوش مصنوعی: زمانی که تو مانند گوی، نور ماه را بر زمین میافشانید، آن ماه نیز به مانند برهای در مه، از کوی تو میگذرد و گوی بر سر او میپوشاند.
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
هوش مصنوعی: چشم و چراغ دنیای آفرینش به دلیل آگاهی و قدرت، مانند ابروی خود که قوس و زیبایی دارد، به تراز و زیبایی درآمده است.
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
هوش مصنوعی: به گونهای آواز او مشهور و معتبر گردید که حتی آسمان نیز از او به پا خواست و برایش احترام قائل شد.
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
هوش مصنوعی: زمانی که سال هرمز فرا رسید، شخصی به همراه شش اسب خود، دنیای خود را با آتش سوزاند و نابود کرد.
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
هوش مصنوعی: به خوبی زیبایی خط او را توصیف کردند و مانند آن، زیباییهای عالم را نیز به تصویر کشیدند.
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
هوش مصنوعی: خط سبز او مانند چشمهای زنده و خوشزیباست که به طراوت و سرسبزی میافزاید.
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
هوش مصنوعی: رنگ سبز او که جان را نیرو میبخشد، همانند رنگ زمرّد بر سنگ یاقوت جلوهگر است.
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
هوش مصنوعی: موهای او مثل دام جان و جسم من را به خود جذب کرده است و لبهایش باعث فتنه و دردسر برای مردان و زنان است.
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
هوش مصنوعی: در هر جایی که حوری با چهره زیبا و موهای نقرهای وجود داشته باشد، عشق به چهره او باعث میشود که رویش درخشان و همچون طلا باشد.
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
هوش مصنوعی: اگر طوطیای را که خطش را میخواندی ببینی، دلش در آغوش تو میتپد مانند پرندهای که در قفس به تپش میافتد.
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
هوش مصنوعی: عشق او باعث شده بود که همه خوابشان ببرد، اما جرأت بیان احساسات و گفتن آن را نداشتند.
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
هوش مصنوعی: وقتی که آن عطر دلانگیز زیر خط قرار گرفت، فریادی از آن خط تیره-colored به بلند آمد.
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
هوش مصنوعی: از زیبایی خط او کسی نمیتوانست چیزی بیاموزد، چون هیچکس نمیتوانست به خطش دست بزند.
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
هوش مصنوعی: این جمله به توصیف حالتی میپردازد که طوطی به زیبایی و شیوایی سخن میگوید، اما در عین حال، در برابر مشکلات یا موانع قرار دارد. به نوعی میتوان گفت که با وجود داشتن توانایی و استعداد، راهی به سوی آزادی یا دسترسی به خواستهها ندارد. این تصویر نشاندهنده تضاد بین زیبایی سخن و محدودیتهای موجود است.
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
هوش مصنوعی: از گل سنبل، لاله با زیبایی و خوشبویی به وجود آمده است، مثل گلبرگی که با عطر مشک آغشته شده باشد.
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
هوش مصنوعی: او فقط برای تماشا حضور داشت و هیچ کار دیگری انجام نمیداد، نه غذایی درست میکرد، نه مینوشید، و نه شکار میکرد.
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
هوش مصنوعی: عجب است که جهانیان از زیبایی و پیشرفت او شگفتزده شدهاند، همانطور که وقتی یک پادشاه از باغبانی برمیخیزد، همه را تحت تأثیر قرار میدهد.
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
هوش مصنوعی: وقتی بر دامن گل نشستی و چهرهات مانند ماه درخشان شد، بهخاطر تماشاگرانی که به تو خیره شدند، از دیدهها پنهان شدی.
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
هوش مصنوعی: یکی میگفت که هرمز، آن کسی نیست که فقط به خاطر جایگاهش و شهرتش به عنوان یک شاهزاده شناخته میشود. او هیچوقت آن گونه نیست.
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
هوش مصنوعی: کسی گفت: وقتی که شاه از خوزستان بیرون میآید، چگونه ممکن است که ماه از افق بالا بیاید؟
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
هوش مصنوعی: هرمز به قدری قوی و توانا شد که هیچکس نتوانست با قدرت او مقابله کند.
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
هوش مصنوعی: به سادگی در یک شب کار را انجام دادی که آن شخص در ده روز نتوانسته بود انجامش دهد.
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
هوش مصنوعی: چنان ماهی بر او دوست و مهربان شد که نور و زیباییاش مانند نشانهای از روح و جانش درخشید.
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
هوش مصنوعی: از آنجا که فرهنگ پادشاهی در آن حضور دارد، دل هرمز از عشق او خالی بود.
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به این نکته اشاره میکند که محبت و عشق او به پدرش به قدری عمیق است که حتی اگر در ظاهر دیگر او را نبیند یا از او دور باشد، این محبت در دلش باقی مانده و فراموش نمیشود. به بیان دیگر، رابطهاش با پدرش برایش بسیار ارزشمند و ماندگار است.
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
هوش مصنوعی: چهره او هیچگاه در کنار چهره من نمیماند و او هرگز به خود اجازه نمیدهد که به من نزدیک شود.
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
هوش مصنوعی: با وجود اینکه دلش پر از غم و احساسات بود، اما به خاطر نیاز و ضروریات زندگی، سکوت اختیار کرده بود.
حاشیه ها
1388/04/17 18:07
رسته
بیت 64 و 65
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّۀ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
اشاره به داستانی است حکمت آمیز که در منابع باستانی ایرانی دیگر نیز آمده است، در شاهنامه همان گاوی است که فریدون را شیر می دهد و نام آن " برمایه " است. منبع اولیه ی شاهنامه کتابی پهلوی است به نام خداینامه. منبع خسرونامه کتاب نثری است از نویسنده ای به نام بدر اهوازی که گویا اهل خوزستان بوده است و بدون شک منبع اولیه او هم از متون پهلوی بوده است.
1388/04/17 18:07
رسته
بیت: 93
غلط : مدیان
درست: میدان
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.