گنجور

بخش ۱۵ - آغاز داستان

کنیزی بود قیصر را در ایوان
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
به زیبایی آن حور پری‌زاد
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّح‌نامهٔ دلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چه‌گویم پستهٔ چون ناردانی
هزاران خوشهٔ مشکین به مویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
به آب زندگانی روی شسته
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ایوان شد شه قیصر به شب‌گاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
به چربی گفت جانا در برم کش
به نقد‌ی بوسه‌ای دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
شه از قندش شکر را بار می‌کرد
شکر می‌خورد و دیگر کار می‌کرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت‌، دُرج دُر دو نیمه
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامداد‌ی
که کافر عزم شهر روم دارد
به ترسا قصد نامعلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
به دریا رفت و زو صد جوی خون شد
چو اسکندر به آب زندگانی
به سنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر به کردار سلیمان
در و دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
در آهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم‌، از دو گوش اسب تا دُم
سپه چون کوه می‌شد فوج بر فوج
چنانکه از روی دریا موج بر موج
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
نمی‌افکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی به فرزند مبارک
که گر من مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
ز بی‌برگی برون آیم به‌یکبار
وگر بی‌میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکار‌ش
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
به مه در ننگرستی از تکبّر
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
به پیش آفتاب آید چراغش
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
به غفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
به وقت خویش کن کاری که باید
کنیزی را بر خود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
به حلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
به صد سختی شوم فردا گرفتار
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بی‌گناهی این صنیعت
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
به پیش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شب‌افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم به دارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نی‌ام این بی‌وفایی را وفادار
چرا با کودکی گردم فسون‌ساز
که گردد آن فسون آخر به من باز
دلی کاو خویش را نبود نکوخواه
به زودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
ز کار تو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترا در خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکفته شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
ازین شهرش به شهر خود برم من
به شیر و شکّرش می‌پرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر به صد اعزاز‌ش آرم
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون ز رشکش خار در مغز
شد آبستن از آن اندیشه بی‌خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
نمی‌دانست آن آبستنی شاه
که شب آبستن است و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
بر‌آن زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
ترا من ای کنیزک، گرچه خامم
دلم می‌سوزد‌، از جانت غلامم
ز دولت‌گاه جان دلداری‌ات باد
ز عمر خویش برخورداری‌ات باد
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
کنون کاری که می‌خواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی می‌نهادند
که عشقی را اساسی می‌نهادند
تو هم در طاس گردون سر‌نگونی
نمی‌دانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
به شادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون‌، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
چو خون خصم در گردن نشاید
به یک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
به پیش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی بر جانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
به شیر و شکّرش پروانه می‌داد
چو شهدش تربیب در خانه می‌داد
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکیزه و با‌زیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
چو جان آمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
اگرچه کودک یک‌روزه بود او
به تن یکساله‌‌ای را می‌نمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
به رومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
کنیزک گفت که‌اکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمان‌ست
به شهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
که می‌دانست کان گل را به ناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دُری کان از صدف آمد به صد ناز
به دریا افکند خاتون بسر باز
به زهر آن نوش لب را چاره جوید
به دارو درد آن مه‌پاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بی‌کس کس او
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضا ده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
به کشتی در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
به بی‌راهی بس کشتی نگون کرد
به آخر سر به آبسکون برون کرد
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
مگر آن کاروان می‌شد به اهواز
به همراهی ایشان گشت دمساز
روانه شد چنان کز باد خاکی
به زیر محمل او بیسراکی
ز هر منزل به هر منزل همی‌شد
سبک می‌شد از آن کز دل همی‌شد
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر بر مه سایه‌گاهی
همه‌شب شب سیاهی می‌سرشتی
شتر در شب سیاهی می‌نوشتی
شبانروزی به ماهی ره بریدند
سر مه رهزنان در راه دیدند
به گرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدی که خون بی‌باک می‌ریخت
ز حلق دایه خون بر خاک می‌ریخت
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بی‌من چون بود این طفل را زیست
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
که تا هر کار که‌آن آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
چو بس بیچاره می‌دیدند او را
به جان آخر ببخشیدند او را
به ره در با خودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر به ره دادند رنجور
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست می‌برد
گرسنه بی‌سر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
طمع ببرید از دور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخ‌ِ بی‌سر و پا دست بر دل
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس‌، روی آن صحرا فرو شست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
به زاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
در آن صحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش یک گرگ آشنا نه
ز صحرا در دلش جز تنگا نه
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
بسی سودا به صحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم می‌زد به ره تا هفتمین روز
چو پیدا گشت از ایوان چارم
به روز هفتمین سلطان انجم
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
به خوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
به ره در منظر‌ی پر کار می‌دید
یکی ایوان فلک کردار می‌دید
چنان از دور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک با بام او سر در کشیده
کنیزک سخت سستی داشت در راه
به دکانی برآمد چون به شب ماه
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
به سستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون به حق تسلیم کرد او
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
دلی در بند تا وقتش درآید
تو‌را زان حلقه درها برگشاید
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
شه آن ناحیت را بود باغی
ز حوضش چشمهٔ گردون چراغی
به خوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
مصیبت خورده مرد از باغ می‌رفت
ز درد طفل دل پر داغ می‌رفت
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماه‌نوش در بر بمانده
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
به کهتر خانهٔ خویشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
سمنبر گفت حال من دراز است
نمانده آب و یک نانم نیاز است
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
توانم دید خود را خاکسار‌ی
نیارم دید بر فرقش غباری
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
تو هم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو به درویش
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
چرا حلوا به شیرینی کنی نوش
که خون آرد به شیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
درونت دوزخ است ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق با نان در اندازی به دوزخ
به هر گندم که خوردی بی‌حسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هر وادی‌یی وادی دگر دان
ازان یک وادی‌اش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
به سست این زلّه کن این را و آن را
کنیزک چون بسی حلوا و نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
عرق همچون گلاب از وی روان شد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد از نم آنش
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کنیزی بود قیصر را در ایوان
که بودش مشتری هندوی دربان
هوش مصنوعی: در ایوان قیصر، کنیزی وجود داشت که مشتری او که یک هندو بود، در نقش دربان او ایفای نقش می‌کرد.
نبودی آدمی در روم و بغداد
به زیبایی آن حور پری‌زاد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در روم و بغداد به زیبایی آن حوری زاده وجود ندارد.
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّح‌نامهٔ دلخستگان بود
هوش مصنوعی: لب‌های او همچون دارویی بودند که جان عاشقان را شاداب می‌کرد و دل خسته‌ها را تسلی می‌داد.
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چه‌گویم پستهٔ چون ناردانی
هوش مصنوعی: او زبانش شیرین و دلپذیری دارد، مانند شکر که شیرینی خاصی را به همراه دارد؛ حالا اینکه می‌گویم، او در واقع مانند پسته‌ای است که خوشمزه و خوشبوست مثل نارنج.
هزاران خوشهٔ مشکین به مویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
هوش مصنوعی: موهای او مانند خوشه‌های مشکی است که به صورتش پرسه می‌زنند و زیبایی خاصی به او می‌بخشند.
ز مشک تازه یک یک موی شسته
به آب زندگانی روی شسته
هوش مصنوعی: از عطر تازه، هر یک رشته مو مانند شسته‌شده‌ای از آب زندگی، زیبا و طراوت‌بخش است.
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
هوش مصنوعی: از ابرو مانند قوسی در آسمان و از مو مانند مشک بر دشت گسترده شده است.
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
هوش مصنوعی: صورت او مانند حریر نرم و لطیف است و چهره‌اش مانند گل سرخی درخشان و زیباست که به رنگ‌های مختلف آراسته شده است.
در ایوان شد شه قیصر به شب‌گاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
هوش مصنوعی: در ایوان، پادشاه قیصر در شب نشسته بود و آن بت زیبا همچون ماه در کنار او بود.
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
هوش مصنوعی: وقتی شاه چهرهٔ زیبای او را دید، دلش پر از شادی شد و نگاهش هر گوشه‌ای از زیبایی‌های او را جستجو کرد.
به چربی گفت جانا در برم کش
به نقد‌ی بوسه‌ای دو بر سرم کش
هوش مصنوعی: ای محبوب، به من بگو که در آغوشم بگیر و با یک بوسه ارزنده بر پیشانیم بگذار.
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
هوش مصنوعی: دختر خدمتکار در برابر شاه از جای خود برخاست و به نحوی زیبا و دلربا مانند گیسویی که بر پای افتاده باشد، خود را نمایش داد.
شه از قندش شکر را بار می‌کرد
شکر می‌خورد و دیگر کار می‌کرد
هوش مصنوعی: پادشاه از قند خود شکر می‌ساخت و لذت می‌برد، اما به کارهای دیگرش نیز می‌رسید.
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت‌، دُرج دُر دو نیمه
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه بر تپه‌ای از نقره خیمه برپا کند، درهای آن به گونه‌ای زیبا از یاقوت و مروارید ساخته می‌شوند که به دو نیم تقسیم شده‌اند.
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
هوش مصنوعی: آب گرم از بادگیری آمده و مانند شکر در دست ذوب شده و به شکل شیری ریخته است.
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
هوش مصنوعی: وقتی که شیر و شکر هر دو تمام شدند، کنیزک کاملاً از پادشاه سرشار و بارور شد.
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
هوش مصنوعی: بعد از یک هفته کار و تلاش، حالا باید دور از آن عزیز بگذرانم دو هفته.
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامداد‌ی
هوش مصنوعی: از جزیره بیرون آمد مانند بادی که پیامی به او صبح‌گاهی می‌رسد.
که کافر عزم شهر روم دارد
به ترسا قصد نامعلوم دارد
هوش مصنوعی: کافر تصمیم دارد به شهر روم برود، اما هدف او از رفتن مشخص نیست.
شه آن بت را رها کرد و برون شد
به دریا رفت و زو صد جوی خون شد
هوش مصنوعی: سلطان آن معشوق را ترک کرد و به دریا رفت و از او به اندازه صد جوی خون، عشق و احساس رنج کشید.
چو اسکندر به آب زندگانی
به سنبل آمد آن جمشید ثانی
هوش مصنوعی: چون اسکندر، جستجوگر آب زندگی است، آن که به مانند جمشید دوم سفر کرده و به کمال رسیده.
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر به کردار سلیمان
هوش مصنوعی: سپاه مانند مورچه‌ها زیر فرمان پادشاه قیصر هستند و به شکل سلیمان عمل می‌کنند.
در و دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
هوش مصنوعی: درختان و دشت‌ها از ترس سپاه او تاریک و سیاه شدند و رنگ صورت ماه مانند ترس او پریده شد.
در آهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم‌، از دو گوش اسب تا دُم
هوش مصنوعی: در حالی که آهن در راهست، سُم اسب همچنان در حرکت است، مگر اینکه چشم‌ها از دو گوش او تا دمش را بپوشانند.
سپه چون کوه می‌شد فوج بر فوج
چنانکه از روی دریا موج بر موج
هوش مصنوعی: در اینجا توصیف می‌شود که سپاه به مانند یک کوه به هم فشرده و چند لایه می‌شود، به شکلی که تجمع آنها شباهت به امواج متوالی در دریا دارد.
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
هوش مصنوعی: از لشکر، ماهی به طور ناگهانی شکست خورد و شکمش را باز کرد و در حالی که خسته بود، خود را نمایان کرد.
نمی‌افکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
هوش مصنوعی: اگرچه ترس و نگرانی وجود داشت که مانع از انجام کارشود، اما وجود مانعی بزرگ‌تر، مانند پای گاو، باعث شد که کار انجام گیرد.
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی به فرزند مبارک
هوش مصنوعی: وقتی قیصر رفت، آن دختر زیبا به فرزند خوبش می‌بالید.
که گر من مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
هوش مصنوعی: اگر من مادر فرزند شوم، مانند شاخی قوی و سبز خواهم شد.
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
ز بی‌برگی برون آیم به‌یکبار
هوش مصنوعی: وقتی که شاخه سبز من میوه‌هایی را به بار می‌آورد، از بی‌برگی و کم‌کاری‌ام به‌طور ناگهانی بیرون می‌آیم و پیشرفت می‌کنم.
وگر بی‌میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
هوش مصنوعی: اگر درختی که با افتخار سر به آسمان کشیده، میوه ندهد، بهتر است که بسوزد تا در آینده برای درخت دیگری بارکش باشد.
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
هوش مصنوعی: حالا نگاه کن که چگونه چرخ زندگی، انسان‌ها را به دور خود می‌چرخاند و در سرنوشت آن‌ها تأثیر می‌گذارد.
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
هوش مصنوعی: قیصر یک زن محترم و باوقار داشت که به خاطر زیبایی و جذابیت او دلش پر از حسادت و ناخرسندی بود.
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکار‌ش
هوش مصنوعی: دخترک دارای ویژگی‌هایی است که او را باارزش و خاص می‌سازد و به همین خاطر هزاران بنده و خدمتکار در اطرافش هستند.
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
هوش مصنوعی: تو از قارون نعمت‌های زیادی را دیده‌ای، اما از قیصر بیشتر مقام و ارزش خود را شناخته‌ای.
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
به مه در ننگرستی از تکبّر
هوش مصنوعی: دختری با چهره‌ای زیبا و مانند ماه، وجود داشت که به خاطر غرور و تکبرش هیچ‌گاه به زیبایی‌های دیگران نگاه نمی‌کرد.
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
هوش مصنوعی: اگر شیرینی به تلخی تبدیل شود، دنیا بر او تلخ می‌شود، همان‌طور که دنیا بر کسی که شیرینی به ترشی بدل کند، تلخ خواهد بود.
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
هوش مصنوعی: زبان و فکرش به کار آن کنیزک آشنا بود و به همین خاطر بر کار او تامل و تفکر می‌کرد.
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
هوش مصنوعی: اگر او از قیصر بچه‌ای داشته باشد، همه کارها برای من همانند یک بازی به نظر می‌رسد.
ز گردون برتری جوید دماغش
به پیش آفتاب آید چراغش
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که انسان به دنبال برتری و مقام بالاتر است و در این مسیر، خود را در برابر نور و روشنی قرار می‌دهد؛ گویی می‌خواهد درخشش و روشنایی بیشتری نسبت به دیگران داشته باشد.
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
هوش مصنوعی: از روی ترس و هیجان پا به زمین می‌زنم و دستانم را بر چوب خشک می‌فشارم.
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
هوش مصنوعی: وقتی من در این لحظه دودی از آتش ببینم، اگر این آتش را نشان دهم به نفعم خواهد بود.
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی، می‌توانی چوبی را به شکل یک تخت تبدیل کنی، اما اگر آن را نادیده بگیری و بی‌اعتنا باشی، نتیجه‌ای نخواهی گرفت.
به غفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
هوش مصنوعی: اگر بی‌خبر و غافل باشی، زمانه چنان تغییر می‌کند که ممکن است آنچه در گذشته داشتی، اکنون از دست برود و به چیز دیگری تبدیل شود.
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
هوش مصنوعی: برای انجام چنین کاری، باید از خرد و عقل راهنمایی بگیریم و آن را جدی بگیریم.
چو یاری خواهی از یاری که باید
به وقت خویش کن کاری که باید
هوش مصنوعی: اگر به کمک کسی نیاز داری، باید در زمان مناسب، اقدام لازم را انجام دهی.
کنیزی را بر خود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
هوش مصنوعی: یک بانو کنیزی را به خدمت گرفت و از او خواست تا دارویی بسازد و رهایی بخشد.
به حلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
هوش مصنوعی: به من شیرینی بده که داروی این درد دل باشد، لب‌های شیرینم را با حلوا خوشحال کن و بعد برگرد.
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
هوش مصنوعی: آیا این دارو می‌تواند آن پرنده سبک‌دل را وادار کند تا بچه‌اش را همانند مرغی بی‌جان رها کند؟
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
هوش مصنوعی: دختر به مانند آسمانی که کمرش خمیده است، پشتش را خم کرد و وقتی صبح خنده‌ای به لب داشت، نفسش را بیرون داد.
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
هوش مصنوعی: اگر چهره‌ام مانند غنچه به زیبایی باشد، مانند گلی که درخشان است، خونم را بر سر راهش خواهم ریخت.
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
هوش مصنوعی: او گفت که از پیش آن جادوگر، بانویی با صورت زیبا خارج شد، همچون حلقه‌ای که بر در آویزان است.
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
هوش مصنوعی: وقتی آن ماه از دل اندیشه خارج شد، ندا و سخن او به گوش دل نفوذ نکرد.
که گر امروز گیرم سست این کار
به صد سختی شوم فردا گرفتار
هوش مصنوعی: اگر امروز در انجام این کار سهل‌انگاری کنم، فردا به مشکلات و سختی‌های زیادی دچار می‌شوم.
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
هوش مصنوعی: نباید با بی‌گناهی بد کرد و خود را نیز در دردسر نینداخت.
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بی‌گناهی این صنیعت
هوش مصنوعی: خطا نکن؛ این طبیعت را نادیده بگیر و با بی‌گناهی خودت را آلوده نکن.
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
هوش مصنوعی: اگر دل قیصر از وجود من آگاه شود، مرا به شدت به گردابی از دلشکستگی و حسرت خواهد کشید، به‌طوری که همچون پرگار دور خود می‌چرخم.
ز قفل غم دلش در بند آمد
به پیش مادر فرزند آمد
هوش مصنوعی: دل او از غم‌ها آزاد شده و اکنون به نزد مادرش که در انتظار فرزندش است، آمده است.
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شب‌افروز
هوش مصنوعی: شنیدم که امروز پاسخی را از خانم خواهم گرفت، زیرا در دل او گوهری درخشان و ارزشمند نهفته است.
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم به دارو
هوش مصنوعی: بانوی من از من خواست که دردی را که از تو دارم، همچون گوهری به دارو ببرم و درمان کنم.
دل من بسته دارد با خدا کار
نی‌ام این بی‌وفایی را وفادار
هوش مصنوعی: دل من به خدا وابسته است و نمی‌خواهم به این بی‌وفایی‌هایی که در زندگی دیده‌ام، وفادار بمانم.
چرا با کودکی گردم فسون‌ساز
که گردد آن فسون آخر به من باز
هوش مصنوعی: چرا باید با بچه‌ای، که جادوگر است، باشم در حالی که آن جادو روزی به خودم برمی‌گردد؟
دلی کاو خویش را نبود نکوخواه
به زودی چشم بد یابد بدو راه
هوش مصنوعی: کسی که دل پاک و خوب‌نیتی ندارد، به زودی دچار چشم‌زخم و بدی می‌شود.
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
هوش مصنوعی: اکنون من بسیاری از رازهای زن بزرگ را با تو در میان گذاشتم و از پرده اسرار بیرون آوردم.
ز کار تو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
هوش مصنوعی: من از کارهای تو بسیار غم خوردم و به خاطر تو به خودم سختی زیادی داده‌ام.
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
هوش مصنوعی: باید به گونه‌ای عمل کنی که همیشه به دستورات من گوش بدهی و از آنها تخطی نکنی.
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
هوش مصنوعی: من تو را در خانهٔ خود جا می‌دهم و به خاطر زیبایی‌ات، خانه‌ام را زیبا می‌کنم.
بیندازم ترا در خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
هوش مصنوعی: من تو را در خانه‌ام می‌گذارم و خودم مانند قلمی که نزدیک توست، به سراغت می‌آیم.
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
هوش مصنوعی: من تلاش می‌کنم که کارهای تو را در خفا انجام دهم تا زمانی که گل باز شود و از غنچه بیرون بیاید.
چو گل بشکفته شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
هوش مصنوعی: وقتی که گل شکفته می‌شود، من او را برمی‌دارم؛ اما کجا می‌توانم او را با دو پستان شیر خود تغذیه کنم؟
ازین شهرش به شهر خود برم من
به شیر و شکّرش می‌پرورم من
هوش مصنوعی: من از این شهر به شهر خودم می‌روم و در آنجا با شیر و شکر از خودم پذیرایی می‌کنم.
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر به صد اعزاز‌ش آرم
هوش مصنوعی: زمانی که او به مقام بالایی برسد، من او را با احترام و ارادت خاصی به حضور قیصر می‌برم.
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون ز رشکش خار در مغز
هوش مصنوعی: اگر این گل زیبا در اینجا بماند، ممکن است باعث حسادت و آزردگی دیگران شود.
شد آبستن از آن اندیشه بی‌خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
هوش مصنوعی: از آن اندیشه‌ی بی‌هدف و بی‌خود شده‌ام همچون کسی که در پی آب‌وهوای باران است و شکم خود را در پیش آورده.
نمی‌دانست آن آبستنی شاه
که شب آبستن است و طفل در راه
هوش مصنوعی: آن پادشاه نمی‌دانست که شب، منتظر زایمان است و فرزندی در راه دارد.
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
هوش مصنوعی: وقتی این حرف را می‌شنود، مدت زمانی می‌گذرد که مانند پسته‌ای درشتی می‌شود و زبانش مانند شکر نرم و شیرین می‌گردد.
بر‌آن زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
هوش مصنوعی: این بیت به ستایش از یک کنیز زیبا اشاره دارد و بیان می‌کند که او به قدری فریبنده و دلرباست که نباید بر روی زمین به هیچ چیز دیگری توجه کرد. در واقع، زیبایی او چنان خیره‌کننده است که تمام توجه و تمرکز را به خود جلب می‌کند.
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
هوش مصنوعی: هرگز زندگی‌ات را فدای ناپایداری زمان نکن، تا زمانی که جوانی و شادابی‌ات به دست نيامده است.
ترا من ای کنیزک، گرچه خامم
دلم می‌سوزد‌، از جانت غلامم
هوش مصنوعی: من به تو، ای دختر کنیز، گرچه هنوز کامل نیستم، اما دلم برای تو می‌سوزد و از جانت خدمتگزارم.
ز دولت‌گاه جان دلداری‌ات باد
ز عمر خویش برخورداری‌ات باد
هوش مصنوعی: از نعمت‌های زندگی‌ات بهره‌مند باشی، و از عمر خود لذت ببری.
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
هوش مصنوعی: کسی که از خوبی‌ها بهره‌مند است، نباید منتظر باشد که از او رفتار بدی دریافت کند.
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
هوش مصنوعی: اگر تو این حرف را نمی‌زدی، بهای سنگینی بابت این سکوتت به دوش من می‌افتاد.
کنون کاری که می‌خواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
هوش مصنوعی: حال که می‌خواهی کاری انجام دهی، از من همگان را نجات ده و مرا از این سقوط نجات بده.
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
هوش مصنوعی: دختر خدمتکار او را به سمت خانه برد و نوعی معجون تهیه کرد که از دلایل و توجیهات مختلف درست شده بود.
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
هوش مصنوعی: در آن خانه‌ای که پر از خون بود، طاسی این کار را بر پایهٔ خون انجام داد.
ز خون پر کرده طاسی می‌نهادند
که عشقی را اساسی می‌نهادند
هوش مصنوعی: گروهی از عاشقان، به جای خون در دل خود، محبتی عمیق قرار می‌دهند تا عشق را به عنوان یک اصل و بنیاد در زندگی خود بسازند.
تو هم در طاس گردون سر‌نگونی
نمی‌دانی که سر در طاس خونی
هوش مصنوعی: تو هم نمی‌دانی که در زندگی چه مشکلات و اختلالاتی در انتظار است، همان‌طور که در درون کاسه‌ای (طاس) پر از خون، سرنگونی و نابودی می‌تواند وجود داشته باشد.
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
هوش مصنوعی: اگر آنچه که می‌خواهی، خون باشد، دل خود را به رنگ شفق بسپار. نه اینکه آسمان بر خون بریزد و نه جانت بر طبق قرار گیرد.
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
به شادی شکر گفت از داروی خویش
هوش مصنوعی: دخترک با خوشحالی به سوی خانم خود رفت و از دارویی که داشت تشکر کرد.
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
هوش مصنوعی: من دارو به او دادم و او چون خون به راه افتاد. چه دارویی که در خونش اثر کرد و جایی برای خود باز کرد.
شنود آن قول خاتون‌، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
هوش مصنوعی: وقتی آن خانم صحبت کرد، کسی متوجه نیرنگ او نشد، زیرا او به آرامی و به صورت زیرپوستی در دل دخترک جای گرفت.
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
هوش مصنوعی: به او گفت: آنچه را که باید انجام می‌شد، انجام دادی، حالا باید آن را درمان کنی اگر مردی واقعی هستی.
چو خون خصم در گردن نشاید
به یک دارو دو خون کردن نشاید
هوش مصنوعی: اگر خون دشمن بر گردن باشد، نمی‌توان با یک درمان دو خون را یکجا درمان کرد.
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
به پیش طاس خون آمد دگر بار
هوش مصنوعی: دخترک دوباره به سمت او برگشت و مانند گلی که از خاری جدا شده، بار دیگر زیبا و شاداب به نظر می‌رسید.
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی بر جانش آبستن دعا کرد
هوش مصنوعی: او نشسته و داستانی را از دل خود بیان کرد، گویی که برای جانش دعاهایی را انتظار می‌کشید.
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
هوش مصنوعی: دختر پرده‌نشین به خدمت مشغول شد، مانند ماهی که در پشت پرده به خدمت آمده است.
به شیر و شکّرش پروانه می‌داد
چو شهدش تربیب در خانه می‌داد
تربیب یعنی پروردن کودک
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
هوش مصنوعی: وقتی که زمان زایمان زن فرا می‌رسد، مانند این است که گل از غنچه شکفته و باز می‌شود.
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
هوش مصنوعی: گلی در بهار شکوفه زده است، زیبایی‌اش چنان است که ماه را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
هوش مصنوعی: وقتی آن سرو زیبا بر زمین آمد، ماه که در آسمان بود، به خاطر زیبایی او خجالت زده شد و در پس پرده پنهان شد.
چنان پاکیزه و با‌زیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
هوش مصنوعی: آنقدر زیبا و پاکیزه بود که گویی خورشیدی از نیرو و روشنایی جمشید درخشید.
چو جان آمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
هوش مصنوعی: وقتی جان عزیز و باارزش از سرزمین مصر می‌آید، مانند یوسف، نیل از زیبایی ماهی‌اش شرمنده می‌شود.
اگرچه کودک یک‌روزه بود او
به تن یکساله‌‌ای را می‌نمود او
هوش مصنوعی: هرچند که او فقط یک روز از عمرش گذشته بود، اما به نظر می‌رسید که مانند یک ساله‌ای بزرگ و رشد کرده است.
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
هوش مصنوعی: می‌دانم که از عمق و گستردگی وجود، هیچ چیزی به اندازهٔ او ارزشمند و بی‌نظیر نخواهند بود.
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
هوش مصنوعی: وقتی مادر، چهره‌ی زیبا و دلربای فرزندش را دید، تمام جهان برایش روشن و پرنور شد.
به رومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
هوش مصنوعی: نام دلبر زیبا را به رومی می‌گویند، در حالی که عنوان پارسی او خسرو زبان است.
کنیزک گفت که‌اکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمان‌ست
هوش مصنوعی: کنیزک گفت که حالا زمان مناسبی است برای رفتن، چون اکنون وقت این کار است.
به شهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
هوش مصنوعی: من این دل‌انگیز را به شهر خود می‌برم زیرا مانند جان برایم عزیز است و برای حفظ آن، به سختی تلاش می‌کنم.
که می‌دانست کان گل را به ناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
هوش مصنوعی: او می‌دانست که آن گل زیبا، به ناچار در آب، پر از خار خواهد بود.
دُری کان از صدف آمد به صد ناز
به دریا افکند خاتون بسر باز
هوش مصنوعی: دریایی زیبا و باارزش که به طور خاص با دقت و لطافت از صدفی استخراج شده، مانند یک زن با وقار و زیبایی به دریا انداخته شده است.
به زهر آن نوش لب را چاره جوید
به دارو درد آن مه‌پاره جوید
هوش مصنوعی: اگر کسی از لب‌های محبوبش زهر و تلخی ببیند، به دنبال درمانی برای آن خواهد بود و برای درد ناشی از این تلخی، به دنبال دارو و چاره‌ای می‌گردد.
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بی‌کس کس او
هوش مصنوعی: مادر او بسیار گریه کرد وقتی او را از دست داد، زیرا او آن مادر را تنها و بی‌کسی می‌دید که کسی جز او نداشت.
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
هوش مصنوعی: وقتی که اوضاع سخت و دشوار شد، حالتی به او دست داد که مانند پرنده‌ای بی‌غذا در دام گرفتار شده بود.
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
هوش مصنوعی: اگر ما تلاش کنیم و تدبیر داشته باشیم، بهتر است که با سرنوشت و تقدیر خود کنار بیاییم.
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضا ده حکم و تقدیر خدا را
هوش مصنوعی: زمانی که هیچ راهی برای جلوگیری از سرنوشت و تقدیر نیست، باید با آرامش و رضایت به حکم خداوند تن داد و به آنچه در پیش است، روی آورد.
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
به کشتی در نشست و راه برداشت
هوش مصنوعی: دختری که دلش را از آن مکان برداشت، سوار بر کشتی شد و سفرش را آغاز کرد.
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
هوش مصنوعی: در یک کشتی دو گنجشک وجود داشتند؛ یکی از آن‌ها به طلا و دیگری به نژاد پادشاهی تعلق داشت.
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
هوش مصنوعی: دو خدمتکار هم بودند که مانند کافور و عنبر با هم صمیمی و همراه بودند.
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
هوش مصنوعی: هوا به ناگهان تغییر کرد و باد و ابر به شدت آمدند، به طوری که کشتی را به سختی به سمت دیگر بردند، مانند این که به نزدیک یک ماه برسد.
به بی‌راهی بس کشتی نگون کرد
به آخر سر به آبسکون برون کرد
هوش مصنوعی: کشتی‌ای که به بی‌راهه رفته بود، در نهایت به طوری غرق شد، اما بالاخره از آب خارج شد.
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
هوش مصنوعی: در کنار دریا، گروهی از مسافران جمع شده بودند و یکی از آن‌ها با لبانی شیرین مانند شمع در میانشان بود.
مگر آن کاروان می‌شد به اهواز
به همراهی ایشان گشت دمساز
هوش مصنوعی: آیا ممکن بود آن کاروان به اهواز برود و با همراهی آن‌ها همسفر شود؟
روانه شد چنان کز باد خاکی
به زیر محمل او بیسراکی
هوش مصنوعی: او به‌گونه‌ای به حرکت درآمد که گویی بادی همراه با گردو خاک زیر مرکب او در حال وزیدن است و او هیچ سرپناهی ندارد.
ز هر منزل به هر منزل همی‌شد
سبک می‌شد از آن کز دل همی‌شد
هوش مصنوعی: در سفر از هر مکان به مکان دیگر، به تدریج سبکتر می‌شد، چون برای دلش راحت‌تر می‌آید.
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
هوش مصنوعی: در یک شب تاریک، جهان در خواب عمیقی فرو رفته، و تاریکی همچون پوششی بر آن سایه افکنده است.
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر بر مه سایه‌گاهی
هوش مصنوعی: زمینی وجود داشت که تاریکی آن را فراگرفته بود و مانند قیر بر ماه سایه‌ای انداخته بود.
همه‌شب شب سیاهی می‌سرشتی
شتر در شب سیاهی می‌نوشتی
هوش مصنوعی: تمام شب را به خلق و نوشتن داستان‌هایی از شتر در تاریکی شب مشغول بودی.
شبانروزی به ماهی ره بریدند
سر مه رهزنان در راه دیدند
هوش مصنوعی: در یک شب پرستاره، در مسیری که به سمت ماه می‌رفتند، افرادی را دیدند که در راه، در حال دزدی از آن‌ها بودند.
به گرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
هوش مصنوعی: در بین کاروان، حلقه‌ای از مردم شکل گرفت و آن‌ها به خاطر این حلقه، در خون غوطه‌ور شدند.
مگر دزدی که خون بی‌باک می‌ریخت
ز حلق دایه خون بر خاک می‌ریخت
هوش مصنوعی: شاید این اشاره به فردی باشد که بدون هیچ ترسی از عواقب، خون می‌ریخت و از اوضاع بی‌خبر بود. این شخص مانند دزدی می‌ماند که خود را درگیر کارهای خطرناک کرده و عواطف انسانی را نادیده گرفته است. این تصویر نشان‌دهنده‌ی بی‌رحمی و عدم توجه به ارزش‌های انسانی است.
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بی‌من چون بود این طفل را زیست
هوش مصنوعی: بسیاری از ناراحتی‌های دل آن پرستار به خاطر این است که بدون من، این کودک چگونه زندگی خواهد کرد.
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
هوش مصنوعی: من از این دنیا چیزی جز نیمه‌ای از جانم ندارم؛ لطفاً همین نیمه جان را با اندکی نان مدهید.
که تا هر کار که‌آن آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
هوش مصنوعی: تا زمانی که در این دنیا هستم، هر کاری که پیش بیاید را با اشتیاق انجام می‌دهم.
چو بس بیچاره می‌دیدند او را
به جان آخر ببخشیدند او را
هوش مصنوعی: زمانی که مردم او را در حال رنج و درد زیاد می‌دیدند، در نهایت به او رحم کردند و از صمیم قلب او را بخشیدند.
به ره در با خودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
مصرع اول یعنی راه و مسافت طولانی‌یی او را با خود بردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر به ره دادند رنجور
هوش مصنوعی: وقتی خوزستان از دور نمایان شد، شکر به خاطر درد و رنج، به سوی آن روانه شد.
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست می‌برد
هوش مصنوعی: دخترک کوچک برهنه با پا و سر بر روی دست خود حرکت می‌کند.
گرسنه بی‌سر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
هوش مصنوعی: انسانی که در زندگی خود دچار سردرگمی و بی‌نظمی است، همچنان در جستجوی معنا و سیر درونی خود می‌باشد، حتی اگر به ظاهر از لحاظ روحی و جسمی سیر و آرامش یافته به نظر برسد.
طمع ببرید از دور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
هوش مصنوعی: از جوانی انتظار نداشته باش که به خوشی و لذت بچسبی، زیرا مانند پیری که از زندگی ناامید است، روزی به پایان خواهد رسید.
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخ‌ِ بی‌سر و پا دست بر دل
هوش مصنوعی: به دلیل سختی‌هایی که زندگی برای او ایجاد کرده، در موقعیتی قرار گرفته که در گل و لای گیر کرده و نمی‌تواند حرکت کند. او با دلش احساس می‌کند که این شرایط ناگوار از سرنوشتش ناشی شده است.
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
هوش مصنوعی: مثل ابری که بر روی دشت نشسته و باران اشک بر زمین می‌ریزد، توصیف می‌کند که یک حالت غمگین و حزن‌انگیز را به تصویر می‌کشد. ابری که در آسمان متوقف شده و باران‌ها به صورت اشک بر روی دشت می‌بارد، نمادی از اندوه و غم است.
ز نرگس‌، روی آن صحرا فرو شست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
هوش مصنوعی: در سرزمین نرگس، چهره‌اش به خاطر اشک‌هایش شستشو شد و از این اشک‌ها، گل‌ها در دشت سر بر آوردند.
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
هوش مصنوعی: از اشک‌های چشم، دشت را مملو از گل کرد و دنیای درد را در دل جا داد.
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
هوش مصنوعی: دل او از آن صحرا و فضای آنجا آزاد و رها بود، اما بدنش به دنیای پر از دردی که در آن زندگی می‌کرد، وابسته بود.
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
هوش مصنوعی: هر سنگ صحرایی به خاطر خون و رنجی که کشیده به رنگ خون درآمده است و دل هر سنگی تحت تاثیر آن قرار گرفته و متاثر شده است.
به زاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
هوش مصنوعی: با دل‌تنگی چشمانم را به بیابان دوخته‌ام و از آنجا صدای ناله‌ام بلند شده است.
در آن صحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
هوش مصنوعی: در آن بیابان، به اندازه‌ای کمبود آب وجود دارد که حتی از ابرها هم بیشتر شده و سنگ‌های آن سرزمین نیز تشنه خون هستند.
در آن صحراش یک گرگ آشنا نه
ز صحرا در دلش جز تنگا نه
هوش مصنوعی: در آن بیابان، یک گرگ آشنا وجود دارد، اما در دل این بیابان، هیچ چیزی جز تنگی و مشکلات نیست.
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
هوش مصنوعی: وقتی احساس خفگی و تنگی در دلش کرد، دلش را در دشت وا کرد و احساساتش را بیرون ریخت.
بسی سودا به صحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
هوش مصنوعی: بسیاری از آرزوها و آرمان‌ها به دل می‌آمد، اما مانند دشت، که دست‌یابی به آن‌ها دشوار است، برآورده نشدند.
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم می‌زد به ره تا هفتمین روز
هوش مصنوعی: پس از گذشت شش شبانه‌روز، آن دل‌ربا بر راه قدم می‌زد تا اینکه به روز هفتم رسید.
چو پیدا گشت از ایوان چارم
به روز هفتمین سلطان انجم
هوش مصنوعی: وقتی که در روز هفتم، نور و زیبایی به وضوح از ایوان چهارم نمایان شد.
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
هوش مصنوعی: از آسمان آبی رنگ، نور خورشید مانند سرمه‌ای زیبا و درخشان بر زمین پاشیده شده است.
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
هوش مصنوعی: آن چنان گوی زرین، زیر پرچم قرار گرفت که نور ماه هم به خاطر روشنی تیغ او، شبیه قلمی نوشت.
به خوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
هوش مصنوعی: به خوزستان رسید و آنجا بچه‌ای شیرخوار در آغوش مادرش نشسته است و بسیار خوشحال و سرزنده به نظر می‌رسد.
به ره در منظر‌ی پر کار می‌دید
یکی ایوان فلک کردار می‌دید
هوش مصنوعی: در مسیر، منظره‌ای پر از فعالیت و جنب و جوش را می‌دیدم، که گویی ایوان آسمان در حال به نمایش گذاشتن کارها و نقش‌هایش بود.
چنان از دور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
هوش مصنوعی: از دور، آن ایوان به قدری زیبا و دلربا به نظر می‌رسید که یادآور طاق‌های باشکوه نوشروان بود.
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک با بام او سر در کشیده
هوش مصنوعی: در دکان او، آسمان به زانو درآمده و بر بالای بامش خم شده است.
کنیزک سخت سستی داشت در راه
به دکانی برآمد چون به شب ماه
هوش مصنوعی: دختر جوانی در راه قدم می‌زد و به شدت خسته به نظر می‌رسید. او وقتی شب شد، به دکانی رسید و در آنجا توقف کرد.
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
هوش مصنوعی: از درد و رنج شیر، صدای ناله‌ای شنیده شد که از لب‌های شیرخوار به گوش رسید.
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
هوش مصنوعی: کجا می‌توان گلبرگی را پیدا کرد که در شهری پر از شیرینی، آب نباشد؟
به سستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
هوش مصنوعی: به سستی بر سیمای او دست زد و زبانش به درازا افتاد.
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون به حق تسلیم کرد او
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و جذابیت چشمان نرگس، دل او که پر از درد و اندوه است، به طور کامل تسلیم و فدای عشق شده است.
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
هوش مصنوعی: وقتی کار سختی به سراغت می‌آید، بهتر است با آرامش و پذیرش با آن روبه‌رو شوی و از تسلیم شدن نترسی.
دلی در بند تا وقتش درآید
تو‌را زان حلقه درها برگشاید
هوش مصنوعی: دل گرفتار و در قید خودش است تا زمانی که زمان آزاد شدنش فرا برسد و در آن لحظه، تو را از آن حلقه‌ای که به دورش است، رها می‌کند.
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
هوش مصنوعی: هرگز خداوند در را به روی خیر و مصلحتی نمی‌بندد، زیرا با بسته شدن یک در، به تو فرصتی تازه و صدها منفعت دیگر را خواهد بخشید.
شه آن ناحیت را بود باغی
ز حوضش چشمهٔ گردون چراغی
هوش مصنوعی: در آن منطقه، حاکم یا شاهی وجود دارد که باغی زیبا دارد و از حوض آن، آبی مانند نور ستاره‌ها جریان دارد.
به خوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
هوش مصنوعی: در دنیا، خوشی و شادی مانند باغی است که در علم و دانش شکل می‌گیرد، اما آن باغ واقعی و زیبایی که همه را مسرور می‌کند، باغ ارم است که نماد بهشت و کمال است.
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
هوش مصنوعی: دخترک در آستانه آن باغ خوابیده، ولی دلش بیدار است و عقل و فکرش پرواز کرده‌اند.
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
هوش مصنوعی: از در باغ بیرون آمد و گلی تازه‌تر را دید که جلوه‌گری می‌کند در گلستان.
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
هوش مصنوعی: کجا می‌توان مردی را پیدا کرد که با نام جوانمردی شناخته شود؟ او را در روزگار جوانی‌اش چه کسی می‌شناسد؟
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
هوش مصنوعی: در آنجا، کودکی مرده بود و تمام دنیا همچون سالخوردگی، روحش را گرفته بود.
مصیبت خورده مرد از باغ می‌رفت
ز درد طفل دل پر داغ می‌رفت
هوش مصنوعی: مردی که از درد و مشکلات زیاد رنج می‌برد، به زحمت از باغ عبور می‌کرد و در دلش به خاطر دغدغه‌های فرزندش بسیار ناراحت و پریشان بود.
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
هوش مصنوعی: زنی که در کنار مرد است، در غم و اندوهی عمیق به سر می‌برد، گویی که کودک خود را گم کرده و از این ناراحتی ناله و آه می‌کشد.
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
هوش مصنوعی: دنیا به مانند کودکی است که در دامان خود نگه می‌دارد و می‌کوشد تا آن کودک را در آغوش بگیرد و از آن خود کند.
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماه‌نوش در بر بمانده
هوش مصنوعی: وقتی او را دیدند، مانند ماهی می‌شد که در درب خانه مانده و انتظار می‌کشد.
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
به کهتر خانهٔ خویشش فرو برد
هوش مصنوعی: به او مردی با شخصیت و خوش‌فکر گفت: به‌جای اینکه دیگران را قضاوت کنی، بهتر است به خانواده و نزدیکان خود توجه کنی و آنها را عزیز بداری.
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
هوش مصنوعی: مرد و زن سخنور نشسته‌اند و حال و وضعیت آن سمنبر را می‌پرسند.
سمنبر گفت حال من دراز است
نمانده آب و یک نانم نیاز است
هوش مصنوعی: سمنبر می‌گوید حال من خوب نیست؛ نه آبی مانده و نه نانی که به آن نیاز داشته باشم.
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
هوش مصنوعی: این معصومه با زیبایی‌اش، مانند گل، از شدت عشق و محبت مادرش به دنیا آمده و برای شیرینی و خوشی زندگی به دنیا آمده است.
توانم دید خود را خاکسار‌ی
نیارم دید بر فرقش غباری
هوش مصنوعی: می‌توانم خود را ببینم، اما نمی‌توانم بر روی سرم حتی یک ذره غبار ببینم که نشانه‌ی خاکساری باشد.
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
هوش مصنوعی: ماه، مردی را می‌شناخت که برای نان و حلوا به مشکل خورده بود و این همه به خاطر این بود که فرزندش فوت کرده بود.
تو هم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو به درویش
هوش مصنوعی: ای مرد، قبل از اینکه کار از کار بگذرد و فقیر به تو نیاز پیدا کند، بهتر است از خودت کناره‌گیری کنی.
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
هوش مصنوعی: اگر به خوردن حلوا افراط کنی، در نتیجه خونت فاسد می‌شود و عواقب بدی در پی خواهد داشت.
چرا حلوا به شیرینی کنی نوش
که خون آرد به شیرینیت در جوش
هوش مصنوعی: چرا حلوا را به شیرینی اضافه کنی در حالی که خون آرد در این شیرینی در حال جوشیدن است؟
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
هوش مصنوعی: در این بیت، به این نکته اشاره شده است که کسی که در زندگی‌اش خوشی و لذتی مانند حلوا را تجربه می‌کند، ممکن است در پس‌زمینه یا در زندگی‌اش مشکلات و سختی‌هایی وجود داشته باشد که او را از خوشحالی واقعیش دور کرده است. به نوعی، ظاهر خوشی ممکن است با واقعیت‌های ناراحت‌کننده در تضاد باشد.
درونت دوزخ است ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
هوش مصنوعی: در دل تو دوزخی وجود دارد، ای کسی که بر خود تسلط داری، که بدن تو مانند هفت بندی است که تو را محدود کرده است.
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق با نان در اندازی به دوزخ
هوش مصنوعی: اگر برایت نان بیاورند، اما نان را از آشپزخانه به زمین بیاندازند، این تنبیهی سخت‌تر از جهنم است.
به هر گندم که خوردی بی‌حسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
هوش مصنوعی: هر بار که نان گندم می‌خوری، دل تو با بهشت دچار حجاب می‌شود و نمی‌تواند به درستی متوجه زیبایی‌های آن باشد.
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هر وادی‌یی وادی دگر دان
هوش مصنوعی: شکم انسان مانند جهنمی است که هفت در دارد و در هر جا که بروید، یک دنیای دیگر را تجربه می‌کند.
ازان یک وادی‌اش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
هوش مصنوعی: اینجا اشاره به این موضوع است که هیچ‌گاه آدمی از خواسته‌ها و آرزوهایش راضی نمی‌شود و همیشه در پی چیزهای بیشتر است. به عبارت دیگر، هر چقدر هم در زندگی بدست آورد، باز هم تمایل به داشتن چیزهای بیشتری دارد و این حرص به پایان نخواهد رسید.
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
هوش مصنوعی: اگر شکم و خورد و خوراک نبود، هیچ غم و دشمنی در دنیا وجود نداشت.
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
به سست این زلّه کن این را و آن را
هوش مصنوعی: قصه‌ی حلوا و نان را بشنوی، پس این مسئله را به سست‌ترین حالتش تبدیل کن، نه آن چیز دیگری را.
کنیزک چون بسی حلوا و نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
هوش مصنوعی: دختر چون که با خوشی و خوراکی‌های لذیذی چون حلوا و نان شکم خود را پر کرد، احساس شادی و خوشحالی کرد و بدنش راحت‌تر شد.
عرق همچون گلاب از وی روان شد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
هوش مصنوعی: از بدن او عرقی به نرمی گلاب جاری شد و دو گلبرگش مانند شاخه‌های زعفران زیبا و درخشان گردید.
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد از نم آنش
هوش مصنوعی: چشم‌هایش مانند دو چشمه‌ای که خشک شده بودند، دوباره باز شدند و از اشک‌هایش جاری شدند.
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
هوش مصنوعی: در اثر بیماری، کوه از جایش حرکت می‌کند، حال آنکه یک برگ کاه در برابر وزش باد چه اهمیتی دارد؟
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
هوش مصنوعی: شکر شیرین برنجی را نمی‌سازد، بلکه تلخی شکر باعث می‌شود لب‌ها طعم شیرینی را احساس نکنند.
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
هوش مصنوعی: شکستن زیبایی ظاهری سختی نمی‌خواهد و بالاتر از سلامتی، هیچ نعمتی وجود ندارد.
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
هوش مصنوعی: دو نعمت را همیشه قدر بدان، یکی امنیت و دیگری سلامتی. نباید در شکرگزاری این دو نعمت سستی کنی.
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
هوش مصنوعی: وقتی که در باغ، آن گل زیبا بیمار شد، باغبان در ناامیدی و درد باقی ماند.
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
هوش مصنوعی: بزن، به من بگو ای غلام، زمانه را پنهان نگه‌دار، این دخترک را به خانه ببر.
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
هوش مصنوعی: اگر این دخترک نازک و ضعیف بمیرد، دل من برای این کودک دلسوزی خواهد کرد.
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
هوش مصنوعی: هرگز در دنیا هیچ‌کس را ندیده‌ام که به زیبایی او باشد.
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
هوش مصنوعی: اگر بخواهی ببینی که از زندگی‌ات چه بهره‌ای برده‌ای، می‌توانی به این نگاه کنی که چطور چهره زیبای این ماه درخشان می‌شود.
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
هوش مصنوعی: با توجه به این ظاهر و شکل، او برای ما مانند ماهی و درختی است که همیشه برقرار و پایدار است.
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
هوش مصنوعی: عاشق می‌شوم که برای او تلاش کنی و از شیرینی لب او غافل نشوی.
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
هوش مصنوعی: همسرش گفت: «جانم را فدای فرمان تو می‌کنم، اما اگر این کودک را از من بگیری، جانم را نیز می‌دهم.»
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
هوش مصنوعی: من این راز را آن‌قدر مخفی نگه‌داشته‌ام که حتی صدای آن هم نتواند از پرده بیرون بیاید.
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
هوش مصنوعی: در زیر پرده، زیبایی و گنجینه‌ای مانند مروارید که در شب درخشان است، نمی‌تواند روشن و نمایان شود، حتی اگر روز شود.
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق و احترام به او، رازهایش را در دل نگه می‌دارم و از چشم دیگران پنهان می‌کنم.
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
هوش مصنوعی: زن بد را به خود نزدیک نکن، زیرا که مردان به خواستگارانی از زنان خوب احترام می‌گذارند و بر سر قدم می‌گذارند.
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
هوش مصنوعی: بهتر بود که در گوشه‌ی خانه آرامش و محبت خانواده را داشته باشم تا اینکه ثروت و مال و اموال زیادی را در اختیار داشته باشم.
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست
هوش مصنوعی: مرد خوب و درستکار همیشه با همسرش هماهنگی دارد و تمام کارهایش به خاطر اوست، زیرا همسرش مانند یک نقاشی زیباست.

حاشیه ها

1396/08/17 21:11
Dr.Mazluminejad

با سلام و احترام
لطفا در پایان این داستان دلکش که عطار آن را به نظم در آورده است ، به ابیات زیر توجه فرمایید:
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
چراحلوا بشیرینی کنی نوش
که خون آرد بشیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
درونت دوزخست ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق بانان در اندازی بدوزخ
بهر گندم که خوردی بیحسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هروادیی وادی دگر دان
ازان یک وادیش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
بسست این زلّه کن این را و آن را
مضامین این ابیات دقیقا بیان می کند که خوردن شیرینی برای انسان چه مضراتی دارد. به نظر من عطار هم پزشک بود و هم عارف !
در 800 سال قبل دانستن این که شکر چه به روز آدم می آورد فوق العاده است !! ...
براستی عطار پزشک عارف بود یا عارف پزشک؟!
تقدیم با ارادت دکتر مظلومی نژاد