بخش ۱۴ - آغاز داستان
الا ای بلبل دستان زننده
گهی جان بخش و گه بر جان زننده
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
چو در افسانهٔ گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
چو تو تیغ زبان داری گهربار
بیا ای ابر روحانی گهر بار
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلّم چون سلیمانش
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
جهان را چون سکندر پادشه بود
ز سر تا پای رومش پر سپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجا بد ذخیره
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی باوجش چشم مخلوق
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسرچرخ پرواز
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
به سنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
بحق چون شهریار بحر و بر بود
گهش در بحر و گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
مپرس از عدل او در کشور روم
وگر نامش بپرسی قیصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
ز بس کودر جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
چو برحق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
اگر یک طفل پر زر کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
اگرچه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
اگرچه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
ترا از خُلق خوش نبود زیانی
چو زر ندهی مکش باری زبانی
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بندهٔ بی زر خریدست
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
اگر تو پادشاهی،همچو خورشید
مکن یک ذرّه را از خویش نومید
شه قیصر که بودش عدل ودادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
مه تو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
ز گنجش گنج قارون صدقهیی بود
کلید گنج او را حلقهیی بود
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
شه آزاده چون دلدادهیی بود
که جانش بستهٔ شهزادهیی بود
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگرگونست
همی مردم اگر هستش و گر نیست
بجز غم خوردنش کاری دگر نیست
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
شه از اندیشه دُرّ شب افروز
حکیمان را بر خود خواند یک روز
بدیشان گفت از دُرجی که گردونست
نصیب هر کسی درّی دگرگونست
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ و لاغیر
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عُشر جودم
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تاغلام من نگردد
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
کند در دست شستن همّت من
بهشت عدن را طشتی مثمّن
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
چو خشمم خط سوی دوزخ نوید
جوابش نام او بریخ نویسد
چورایم دراسد خورشید گردد
دلم آیینهٔ جمشید گردد
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
چو رایم دراسد آمد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
بجان من که گر جوید جهان جنگ
ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
کنون از قعر این نه طاق دوّار
که دریایی روانست و نگونسار
چو غوّاصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید ز جایی
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تختهٔ خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
چو روی عنکبوت از تف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
چو تار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزن را بترسابر بشارت
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرّخ نژادی
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
بدانایی زر افشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سرّ افلاک
که افلاکش نهد رخساره بر خاک
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
چنان بخشد عطا ان نافهٔ مشک
که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف برکشد نیل کمالش
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانهٔ سختش فرا پیش
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که برچیننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطهٔ کار
چه نقشی افکند تو چتر پرگار
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی و لیکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
بخش ۱۳ - در پرداختن این داستان: الا ای جوهر قدسی کجاییبخش ۱۵ - آغاز داستان: کنیزی بود قیصر را در ایوان
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
الا ای بلبل دستان زننده
گهی جان بخش و گه بر جان زننده
هوش مصنوعی: ای بلبل، تو با نغمههای دلنوازت هم گاهی مایهٔ حیات میشوی و هم گاهی درد و اندوه را بر دل مینشانی.
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
هوش مصنوعی: وقتی که تو مانند یوسف زیبا هستی و صدایت به زیابی صدای داود میرسد، عشق را مانند بلبل آغاز کن.
چو در افسانهٔ گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
هوش مصنوعی: اگر در دنیای زیبایی و عشق همچون گل زندگی میکنی، باید صدای دلنواز و جستجوگری چون بلبل داشته باشی.
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
هوش مصنوعی: تو از بلبل بیقراری بیشتر آگاهی داری، زیرا تو داستان عشق گل را در مقابل خود داری.
چو تو تیغ زبان داری گهربار
بیا ای ابر روحانی گهر بار
هوش مصنوعی: اگر تو قدرت بیان و نبوغی همچون شمشیر داری، ای روح بزرگ و بارور، بیفزا به آن جواهرهای گرانبها و ارزشمند.
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
هوش مصنوعی: سخنگویی که در میانه گفتگو، به فن بیان و نحوه صحبت کردن دیگران توجه داشته باشد، به طوری که سخن گفتن او به شیوهای خاص و تاثیرگذار باشد، میتواند تاثیر زیادی بر دیگران بگذارد.
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلّم چون سلیمانش
هوش مصنوعی: در زمان خود، پادشاهی بود که تمام جهان زیر سلطه او بود و همه افراد به قدرت و فرمانروایی او ایمان داشتند، مانند سلیمان که در تاریخ به عنوان پادشاهی مقتدر شناخته میشود.
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
هوش مصنوعی: آسمان او پایتخت پادشاهی بود، اما او مانند خورشید درخشان و ماه تابان است.
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
هوش مصنوعی: همچون خورشیدی که با احترام و شکوه در آسمان میدرخشد و در بین مناطق مختلف جهان حرکت میکند.
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
هوش مصنوعی: میتوان از هر نوع و در هر زمانی سخن گفت که ریشهاش به اجداد سکندر برمیگردد.
جهان را چون سکندر پادشه بود
ز سر تا پای رومش پر سپه بود
هوش مصنوعی: جهان مانند سکندر، پادشاه بزرگی است و از سر تا پا، سرزمینش پر از سپاه و نیروهای نظامی است.
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
هوش مصنوعی: به دلیل تعداد زیاد لشکریان، وضعیت بهگونهای شده بود که هر سال دو مکان برای استقرار آنها وجود داشت.
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجا بد ذخیره
هوش مصنوعی: در وسط دریا جزیرهای وجود دارد که تمامی ثروت و گنجهای پادشاه در آن پنهان است.
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی باوجش چشم مخلوق
هوش مصنوعی: هر کسی که در زندگیاش مقام بلندی دارد، در حقیقت همانند ایوانی است که به آسمان قد علم کرده و دیگران قادر به دیدن و رسیدن به آن مقام نیستند.
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسرچرخ پرواز
هوش مصنوعی: پرندهای با شکوه بر بالای قصر بلند و زیبا نشسته است، که تو آن را با پرواز خود به آرامش رساندهای.
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
هوش مصنوعی: در جایی که پادشاه خوشحال و شاداب است، تو هر سال سه ماه آنجا اقامت کردهای.
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
هوش مصنوعی: وقتی که فصلهای سال مشخص نمیشوند و دچار بینظمی میشوند، باید مانند نوح (علیهالسلام) به کشتی نجات روی آوریم و به سوی سلامت و پایداری حرکت کنیم.
به سنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
هوش مصنوعی: به سنبل نیز کاخی بلند و زیبا داشت که از زیبایی های گل مانند خالی بود.
بحق چون شهریار بحر و بر بود
گهش در بحر و گه در بر سفر بود
هوش مصنوعی: به راستی که او چون شهریار است، دریا و خشکی را به دست دارد و زمانی در دریا و زمانی دیگر در خشکی سفر میکند.
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
هوش مصنوعی: با صداقت، جهان به جان او تسلیم شد، چرا که او مانند یک ترسا (معنوی) بود و روح خدا از او حمایت کرد.
مپرس از عدل او در کشور روم
وگر نامش بپرسی قیصر روم
هوش مصنوعی: از عدالت او در سرزمین روم نپرس، چرا که اگر نامش را بخواهی، باید بگویی قیصر روم.
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
هوش مصنوعی: از انصاف او، همه سرزمینها به گونهای بود که آبادانی زمین مانند آسمان بود.
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
هوش مصنوعی: او همیشه به کار و حرفهاش به عدالت و انصاف مشغول بود و در تمام امور بر اساس عدالت و انصاف حکم میرانید.
ز بس کودر جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
هوش مصنوعی: به خاطر generosity و بخششهای فراوانی که در جهان وجود دارد، دنیا به جایی تبدیل شده است که از سرشت نیکو و رفتار خوب برخوردار است.
چو برحق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
هوش مصنوعی: هرگاه که چیزی درست و حقیقی باشد، کسی که بیدین است نمیتواند به آن آسیب بزند و خون کسی را به ناحق بریزد.
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
هوش مصنوعی: شمع نه به پروانه ظلم کرد و نه به کسی اجازه داد تا ویرانهای باقی بگذارد.
اگر یک طفل پر زر کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
هوش مصنوعی: اگر یک کودک با گنجی که دارد، بخواهد در دنیا سفر کند و سرزمینها را بگردد، میتواند به راحتی و بدون دغدغه به مقامات بزرگ دست یابد.
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
هوش مصنوعی: از ترس شاه، هیچ دلاوری باقی نمانده که بپرسد این خاکستر چیست.
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
هوش مصنوعی: تو چنان عدل و انصاف را به کار میگرفتی که حتی دست باد هم بر گلها نمیتوانست آسیب بزند.
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از او، دیگر برای گلبرداری کلاهی بر سر نمیگذاری و از این کار دست کشیدهای.
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
هوش مصنوعی: اگر از جایی ناگهانی بادی بوزد، نمیدانم که مبادا چراغی را هم خاموش کند.
اگرچه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
هوش مصنوعی: هرچند که قهرمانان و جوانمردان از قدرت و نیروی زیادی برخوردارند، اما حتی آنها هم نمیتوانند به موجودی کوچک و بیپناه مانند یک مورچه آسیب برسانند.
اگرچه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
هوش مصنوعی: هرچند که تو از مقام و بزرگی پادشاهی برخوردار هستی، اما با مهربانی و لطافت با فردی ساده و بیادعایی مانند گدا صحبت کردی.
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
هوش مصنوعی: زیبایی و ارزش یک پادشاه به این است که در دوران سلطنتش، به افراد نیازمند و بیبضاعت توجه کند و آنها را مورد احترام قرار دهد.
ترا از خُلق خوش نبود زیانی
چو زر ندهی مکش باری زبانی
هوش مصنوعی: اگر خلق خوش تو را آزار ندهد، پس با زبانی که طلا را نمیدهد، فکری نکن و حرفی نزن.
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بندهٔ بی زر خریدست
هوش مصنوعی: زبان گویای طلا از او جاری شده و جهانی به خاطر نداشتن زر، به او خدمت کرده است.
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
هوش مصنوعی: در میان خردمندان، شاه با عدل و رفتار نیک، به احترام و نام نیک دست خواهد یافت.
مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
هوش مصنوعی: به دیگران ظلم نکن و به یاد داشته باش که از ناله و گلههای افراد با تجربه و سالخورده بترسی، زیرا آنها میتوانند تأثیرات بدی بر زندگیات بگذارند.
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
هوش مصنوعی: نه شمشیر میتواند کارساز باشد و نه تیر، زیرا در زمان سحر تنها آه دل یک پیر میتواند اثرگذار باشد.
اگر تو پادشاهی،همچو خورشید
مکن یک ذرّه را از خویش نومید
هوش مصنوعی: اگر تو مقام بلندی داری، مانند خورشید باید همیشه امید را در دلها روشن نگهداری و هرگز نباید کسی را از خود ناامید کنی.
شه قیصر که بودش عدل ودادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که فرمانروای بزرگ، قیصر، که به عدالت و انصاف معروف بود، در نهایت به خاطر ظلم و ستمی که بر دیگران روا داشت نتوانست عدالت واقعی را برقرار کند. در واقع، او در ادعای خود به عدل و انصاف نتوانست عمل کند و نتیجهاش ظلم و ستم شد.
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
هوش مصنوعی: سپاه او در هر جایی حاضر است و از محدودیتها و شمارشها فراتر میرود.
مه تو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
هوش مصنوعی: ماه، به عنوان نماد زیبایی و دانایی، به طوری که در میدانهای قدرت و مقام وزرا جلوهگری میکند و حتی میتواند به دبیران بیاموزد که چگونه همچون عطارد، حرکت و زندگی را به نمایش بگذارند.
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
هوش مصنوعی: حکیمان با توجه به دل، زمان را تنظیم کردهاند و نه اینکه آسمان آن را تقسیم کرده باشد.
ز گنجش گنج قارون صدقهیی بود
کلید گنج او را حلقهیی بود
هوش مصنوعی: گنجشکی از ثروت قارون صدقهای میگرفت و کلید گنج او به واسطه یک حلقه بود.
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
هوش مصنوعی: به خاطر انصاف او، چشمان فتنه خوابآلودند و به خاطر سخاوتش، ابرها اشک میریزند و دریاها غرق در انعام و نعمت هستند.
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
هوش مصنوعی: وقتی که در کشوری لشکرکشی میکنی، هیچ فردی در آن سرزمین وجود ندارد که بتواند با تو بجنگد.
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
هوش مصنوعی: پیروزی همراه اوست که سپاهش پرقدرت است، آسمان به خاطر احترام به او زمین را میبوسد.
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
هوش مصنوعی: اگر کسی به هدفش نرسد و شادکامی در زندگی نداشته باشد، هیچ فرزند ارزشمندی نخواهد داشت.
شه آزاده چون دلدادهیی بود
که جانش بستهٔ شهزادهیی بود
هوش مصنوعی: پادشاه آزاد، مانند کسی عاشق است که جانش به معشوقی وابسته شده است.
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
هوش مصنوعی: در این بیت، گفته میشود که وقتی کسی که در دنیای پادشاهی و حکومت نبود، چه کسی میتواند از او یاد کند یا نشانی از او باقی بگذارد؟ به معنای دیگر، اگر فردی در جایگاهی بزرگ نباشد، یاد و نامش برای دیگران مهم نخواهد بود.
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
هوش مصنوعی: برای برخی، دل به فرزند وابسته است و عشق و محبتش را در او مشاهده میکند، در حالی که برای دیگران، آرزوی جان و زندگی فرزند را دارند و خواهان خوشبختی او هستند.
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
هوش مصنوعی: یک نفر به شدت آرزوی بچه داشتن را دارد و در عوض، فرد دیگری با ده بچه به چشم میآید، اما یکی از آنها حتی یک نان هم در دست ندارد.
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگرگونست
هوش مصنوعی: چرخ زندگی به گونهای کار میکند که هر کس در آن با نوعی درد و رنج مختلف روبرو میشود.
همی مردم اگر هستش و گر نیست
بجز غم خوردنش کاری دگر نیست
هوش مصنوعی: اگرچه انسانها وجود دارند یا ندارند، اما جز اندوه و غم خوردن کار دیگری از آنها برنمیآید.
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
هوش مصنوعی: زندگی ما گاهی بر ما دشواری میآورد و در عین حال، آرامشمان در از دست دادن مادیات و لذتها نهفته است.
شه از اندیشه دُرّ شب افروز
حکیمان را بر خود خواند یک روز
هوش مصنوعی: یک روز، پادشاه به فکر و اندیشهای که مانند مرواریدهای درخشان از نبوغ حکیمان به وجود آمده بود، خود را مشغول کرد.
بدیشان گفت از دُرجی که گردونست
نصیب هر کسی درّی دگرگونست
هوش مصنوعی: خداوند هر کسی را سرنوشتی متفاوت میدهد و هر شخصی به طریقی خاص از زندگی خود بهرهمند میشود. برخی ممکن است چیزهای زودگذر و کمارزش به دست آورند، در حالی که دیگران ممکن است به گنجینههای گرانبهایی دست پیدا کنند.
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ و لاغیر
هوش مصنوعی: مانند شاهی هستم که در این قصر قدیمی، تنها صدای خود را به گوش میرسانم و غیر از این چیزی نمیخواهم.
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عُشر جودم
هوش مصنوعی: من در برابر سرزمینهای مسکونی، به نشانه احترام و تواضع سجده میکنم و در کنار زیبایی دریا که به هفت قسمت تقسیم شده، بخش کوچکی از سخاوت و generosity خود را نشان میدهم.
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تاغلام من نگردد
هوش مصنوعی: اگر دنیا به خواستههای من پاسخ ندهد، مهم نیست، چون دیگران هم به خواستههای من توجه نخواهند کرد.
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
هوش مصنوعی: فال من به قدری نیکو و بلندمرتبه است که اگر کسی بخواهد به من آسیب بزند، مانند آتش بر چمن (که نباید به آن آسیب رساند) خواهد بود.
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
هوش مصنوعی: من از دور حوادث و تقدیر زندگی به گونهای تاثیر گرفتهام که هر کسی که غم و اندوهی را تجربه کند، برای من بسیار عجیب و غیرقابل فهم به نظر میرسد.
کند در دست شستن همّت من
بهشت عدن را طشتی مثمّن
هوش مصنوعی: با تلاش و عزم من، حتی هنگامی که در حال شستن دستهایم هستم، بهشت عدن برایم همچون ظرفی گرانبها و زیبا به نظر میرسد.
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
هوش مصنوعی: حور عین با آب کوثر میآورد و بر جایگاه من در آسمانهای بالا مینشیند.
چو خشمم خط سوی دوزخ نوید
جوابش نام او بریخ نویسد
هوش مصنوعی: وقتی خشمگین میشوم، خطی که به دوزخ میکشیدم، نشاندهنده پاسخ اوست که نامش را با جوهر تازهای مینویسد.
چورایم دراسد خورشید گردد
دلم آیینهٔ جمشید گردد
هوش مصنوعی: وقتی که دل من در صفای عشق روشن شود، مثل خورشید میدرخشد و همچون آیینهٔ جمشید زیبایی میآفریند.
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
هوش مصنوعی: اگر از خشم خود بخواهم دور شوم، نگران آن هستم که این خشم همچنان باعث ریزش اشک از چشمانم شود.
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
هوش مصنوعی: اگر ما را دوزخ ببیند که در حال گرما هستیم، از شرم به سرما میرود در حالی که دلش همچنان گرم است.
چو رایم دراسد آمد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
هوش مصنوعی: وقتی که فکرم به شدت وارد عمل شد، مانند شیری قوی و با علم و آگاهی نمایان شد و تا زمانی که صحبت کرد، همه چیز تحت تأثیر قرار گرفت.
بجان من که گر جوید جهان جنگ
ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ
هوش مصنوعی: به جانم قسم که اگر دنیا بخواهد جنگی به پا کند، از لشکر خود علیه آن اقدام میکنم و دنیا را بر او تنگ میکنم.
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
هوش مصنوعی: من همواره در ترک عادتهایم اشتباه میکنم و در این حال میگویم که درست است، حتی در مقابل کسی که به من خدمت میکند.
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
هوش مصنوعی: من به قدری در خواب و بیخبر از واقعیت غرق شدهام که مشکلات و فتنهها زیر پایم پنهان است و من به راحتی از آنها غافل هستم.
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
هوش مصنوعی: کجا میتواند چشمی در خواب ببیند که در بیداری، مانند بخت من، جوانی را تجربه کند؟
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
هوش مصنوعی: من جوانی هستم و به اندازه ملک سلیمان قدرت و ثروت دارم، اما چون فرزندی ندارم، نمیدانم چه کنم.
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
هوش مصنوعی: من باید به کسی مانند خودم پناه ببرم، چون من تنها همانند خودم را شایسته میدانم. تاج و تخت من نیز باید بر پایه همین اصول باشد.
کنون از قعر این نه طاق دوّار
که دریایی روانست و نگونسار
هوش مصنوعی: حال از عمق این گردونهی چرخان که دریایی در حال حرکت و تلاطم است، میگویم.
چو غوّاصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید ز جایی
هوش مصنوعی: مثل غواصانی که به دنبال آشنایی هستند، تنها در صورتی به آن دست مییابند که دریا از جایی خود را نشان دهد.
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تختهٔ خاک
هوش مصنوعی: فرزندان خردمند، زودتر از دیگران، فهمیدند که دوازده ماه سال به شکل دوازده برج در آسمان نمایان است و این گاهشماری را بر روی زمین مستقر کردند.
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
هوش مصنوعی: پس از آن، عنکبوت هر رشتهای از تارش را مانند سطرهایی از یک لابیرنت به نمایش گذاشت، که به خاطر تابش نور خورشید چهارمین پرده بر آن میافتاد.
چو روی عنکبوت از تف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
هوش مصنوعی: زمانی که عنکبوت صورتش را با تارهایش پوشانده بود، دو چشمش از پردهای که به دورش بود، به خبرهایی پی بردند.
چو تار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
هوش مصنوعی: جهان همچون تار عنکبوتی است که با تغییرات و حوادث مختلف شکل میگیرد و در هر زمان به وضعیت جدیدی میرسد. در واقع، با تغییر زمان و موقعیتها، سرنوشت و وقایع زندگی نیز دچار تغییر و تحول میشوند.
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
هوش مصنوعی: تو گفتی که زیر آن نور روشن، یک سوراخ وجود دارد که مانند سوزن است و به اندازه چشم سوزن میباشد.
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزن را بترسابر بشارت
هوش مصنوعی: عیسی به سوی خورشید اشاره کرد و گفت که سوزن را از آن بترسان، زیرا نشانهای از خوشی و بشارت است.
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرّخ نژادی
هوش مصنوعی: چه کسی خواهد آمد و بر throne تکیه خواهد زد؟ شاهزادی با چهرهای درخشان و خوشبختی به دنیا آمده است.
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
هوش مصنوعی: یک فرد بااستعداد که در زمان خود شعر میسراید، سخنانش همیشگی و ماندگار خواهد بود.
بدانایی زر افشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
هوش مصنوعی: با دانایی مثل آتش درخشان میشوید، اما آتش به مانند آب طلا، خوشبوی و دلپذیر است.
چنان واقف شود بر سرّ افلاک
که افلاکش نهد رخساره بر خاک
هوش مصنوعی: او آنچنان به اسرار آسمانها آگاه میشود که آسمانها خود را بر خاک میاندازند.
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
هوش مصنوعی: وقتی پادشاهی لباس مخصوصی به تن کند و شاهزادهای تازهوارد را به حضور بپذیرد، او را با احترام و بزرگی مورد استقبال قرار میدهد.
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
هوش مصنوعی: اگر مردی به وضعیتی نیفتد که رستم، قهرمان بزرگ، در مقابلش مانند یک پیرمرد ضعیف به نظر برسد.
چنان بخشد عطا ان نافهٔ مشک
که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک
هوش مصنوعی: عطای این نافهٔ مشک چنان بسیار و فراوان است که دریا در مقایسه با آن، مانند یک چشمهٔ خشک به نظر میرسد.
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف برکشد نیل کمالش
هوش مصنوعی: زیبایی او به قدری خیرهکننده بود که حتی یوسف نیز از دیدن کمال او حیرتزده میشود.
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانهٔ سختش فرا پیش
هوش مصنوعی: ولی این هفت میدان سختی و زحمت، همچنان که بر منازل سختی میافزاید، فراموش نکنید که در این راه باید استقامت کرد.
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
هوش مصنوعی: زمانی که از آستانهی آنجا برمیخیزد، زمان به طور درست و راست جلوهگر میشود.
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
هوش مصنوعی: وقتی خبر خوشی به دل پادشاه رسید، دلش به او گفت که از شادی غارت شد.
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد
هوش مصنوعی: شاه به قدری خوشحال بود که مانند عقل کل، دانایان را با کلامی پر از طلا و زیبا سخن گفت.
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که برچیننده درماند و بماند او
هوش مصنوعی: او آنقدر طلا و نقره و جواهر پخش کرد که کسی نتوانست از پس جمعآوری آن برآید و او همچنان باقی ماند.
بدان بنشست تا از نقطهٔ کار
چه نقشی افکند تو چتر پرگار
هوش مصنوعی: بدان که باید صبر کنی تا ببینی از نقطهٔ آغاز چه نقشی ایجاد میکند، مانند چتر و پرگار که دایرهای میکشند.
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی و لیکن بر تو آسانست
هوش مصنوعی: در پشت پرده چیزهای شگفتانگیزی وجود دارد که تو از آنها بیخبری، اما برای تو در دسترس و آسان است.
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
هوش مصنوعی: اگر آن نور و روشنی که به تو میتابد وجود نداشت، دل تو اینقدر ناامید و پراکنده نمیبود.