بخش ۹ - بود این آن زمان از خویش پنهان
نه اصل خون ز حیوان و نباتست
نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست
ولی این معنی از گفتار بیرونست
ز فیض نور میروید نباتی
ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
منم عین نبات و بود حیوان
شود پیدا حقیقت جسم انسان
حکیمان می بسی تقریر کردند
کتبها را پر از تفسیر کردند
مر این معنی بسی گفتند اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا
ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار
بباید میبُسفتن آن بناچار
چرا گوید حکیم پاک دیده
در اینجا بود سرّ پاک دیده
کمال حکمتش عین الیقین شد
از آن پنهان وی از خلق زمین شد
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معنی نهان او
اگرچه بود حکمش مر ورا پیش
همه بُد دیده او اسرار از پیش
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عین ذات و قربت افتاد
در آخر حکمتش افزود بیچون
خدا را بازدید او بی چه و چون
خدا را باز دید او آخر کار
گریزان شد ز خلق او کل بیکبار
خدا را باز دید و ذات او شد
که این معنی یقین ذات او بُد
وجود خویش پنهان کرد اینجا
حقیقت بود مردی مرد اینجا
چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات
عیان شد در حقیقت زو هر آیات
همه تقریر او از عقل و جان بود
که عقل وجان یقین عین العیان بود
ز جان و تن همه تقریر پرداخت
بآخر جان و تن اینجا برافراخت
سوی کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهی بسوی ماهش افتاد
در آن قربت که بودش حدّ و امکان
سلوکی کرد و خود را کرد پنهان
بسوی قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروی خود فروبست
در از عالم بسوی خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
در آن قاف قناعت بود چندان
که راحت یافت در وی حدّ و برهان
چنان حکمت که او را بود اینجا
زیان خویش کرده سود اینجا
حکیمان جهان از روی تعظیم
چو او دیگر نخواهد بود بی بیم
چنان واصل شد اینجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپدیدار
چو یکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
چو یکسان شد حقیقت یافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هر آنکو اندر این قاف قناعت
گریزد پیش گیرد هر سه عادت
کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت
پس آنگه طاعت از عین شریعت
بیابد اصل اوّل همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
زهی آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
مر او را گشت معنی دیدهٔ دید
نیابد این مگر آنکس که این دید
ببینی این تو اینجا آخر کار
چو مردان گرد اینجا ناپدیدار
ز خونی آمدی پیدا تو، بنگر
در این راه اصل خونی نیک بنگر
ز خونی آمدی پیدا و پنهان
درون خاک خواهی شد نکو دان
ز خونی تو رخ اندر عین صورت
ترا پیدا شده اینجا نفورت
ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند
فتاده همچو مرغی مانده در بند
ز خون پیدا و اندر خاک ماندی
میان این پلیدی پاک ماندی
ز خون نُه ماه در عین رحم دوست
فروبست او زحکمت بر تنت پوست
ز خون خوردن بجان بشتافتی باز
چو بیرون آمدی جان یافتی باز
چو بیرون آمدی بر روی خاکت
مکانی ساختی آخر چه باکت
چو نُه مه خون و دیگر بس دو سالت
همی خون سپید از عین حالت
نژادت شد ز خون بسته اینجا
حقیقت عقل اینجا کرد دانا
بسی خون خوردی و راهی ندیدی
که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی
در این چاه بلاماندی تو پر خون
رهی نابرده از این چاه بیرون
چو یوسف در بُن چاهی فتاده
نظر در مرکز شاهی گشاده
چو یوسف بازماندی در اسیری
درون چاه تو بَدْرِ منیری
درون چاه ماندستی چو یوسف
درون حیرتی و صد تأسّف
درون چاه چون یوسف بمعنی
بمانده صورت و معنی مولی
ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه
فروانداخت دیگر در بُنِ چاه
رسی با رفعت و عزّ و کمالت
چو بیرون آمد از چاه وبالت
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بیشکی با جاه آخر
در آخر قدر چاهی بازیابی
مقام عزّت و اعزاز یابی
تو چون یوسف رسی در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
تو چون یوسف روی بر تخت، جانا
شوی از عشق نیکوبخت، جانا
کنون از یوسف معنی جدائی
فتاده اندر این چاه بلائی
ترا یوسف نموده رخ در اینجا
همه ملک دلت پرشور و غوغا
نمیبینی تو یوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
نمیبینی تو یوسف را در آن دید
نخواهی دید دیگر این که بشنید
که یوسف آمده اینجا پدیدار
مرا او را جان یعقوبی طلبکار
چو یوسف بر سر تختست بنگر
ز دیدار عزیزش زود برخور
چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد
خود اینجا فتنهٔ خلق جهان کرد
ترا یوسف جمال خویش بنمود
در اینجاگه وصال خویش بنمود
از اوّل بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ای مرد ساده
ندیدی یوسف جانت در اینجا
دو روزی هست مهمانت در اینجا
ترا مهمانست یوسف گربدانی
تو مر جانان مگر جانان بدانی
جمال یوسف از برقع پدیدار
چرا پرده بهشتی بر رخ یار
جمال یوسف است اینجای تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
جمال یوسف اینجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عین بودست
جمال یوسف تست آشکاره
بر او ذرّات عالم در نظاره
ندیدی یوسف ای در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
ندیدی یوسف ای افتاده معذور
که از یوسف بنزدیکی شده دور
ندیدی یوسف صدّیق اینجا
که تا یابی عیان تحقیق اینجا
ندیدی یوسف و در خون بماندی
ز وصل یوسفت بیرون بماندی
ندیدی یوسف و در انتظاری
بهرزه بود عمرت میگذاری
ندیدی یوسف اندر جان خود تو
از آن ماندی نه نیک و هست بد تو
تو یوسف را ندیدی کور هستی
اگرنه کوری ای بیچاره مستی
ترا یوسف درون پرده و تو
بخود هستیِ خود گم کرده خود تو
ترا گم کرده ره عقل پراندیش
جمال یوسفت بُد در عیان پیش
نبرد او راه و تو از ره بینداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
زهی در خاک ره در خون طپیده
جمال یوسف اینجاگه ندیده
مصیبت نامهای باید ز آغاز
که بر یوسف بدیدی عاقبت باز
چو یوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار
بمانده در فراق یوسفت خوار
ترا یوسف جدا و تو جدائی
از آن در فرقت و عین بلائی
ترا یوسف بشد از پیش ناگاه
فتاده گشت یوسف در بُن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل میان لانعم ماند
وگر از چاهش آوردند بیرون
رسیده با تو و تو دل پر از خون
جمال او به نشناسی دگر باز
حجاب پرده از یوسف برانداز
حجاب پرده از رویش برافکن
که اسرارت شود اینجای روشن
حجاب از روی یوسف زود بردار
نظر کن روی یوسف ای دلازار
حجاب روی یوسف باز کن تو
چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو
حجاب از روی یوسف چون شود دور
ترا گردد عیان اسرار منصور
حجابش باز کن از روی و بنگر
که خورشید رخت بگرفت یکسر
حجابش باز کن از روی چونماه
که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه
حجابش بازکن از روی پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
حجابش دور کن از رخ زمانی
فروخوان هر زمانش داستانی
حجاب این برقعست و بی تأسف
عیان بردار هان از روی یوسف
چو برداری ز رویش پردهٔ ناز
به پیش شمع رویش زود بگداز
چو برداری ز رویش پردهٔ عز
مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز
چو برداری ز رویش پردهٔ ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آیات
درونش ثمّ وجه اللّه بنگر
وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر
دو عالم در رخ او کل عیان بین
رخش خورشید برج لامکان بین
دو عالم از فروغ نور رویش
مثال ذرّهای افتاده سویش
دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست
دو عالم پرتو دیدار آن روست
جمالش ماه تا ماهی گرفتست
دلت گر نیز آگاهی گرفتست
جمال یوسف اندر تو نهانی
ترا حیوان شمارم گرچه جانی
رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه
درون جان نظر کن ما سوی اللّه
دو معنی دارد این گر راز دانی
دو معنی در یکی کل بازدانی
بمعنی رهبری و ره بیابی
چو مردان کز دل آگه بیابی
چو مردان راهبر تا راه یابی
در آن دیدار، دید شاه یابی
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر این دُرهای معنی از چه سُفتم
که میداند که این اسرارها چیست
که دل هر لحظه خون برجای بگریست
که برخوانَد در اینجا راز عطّار
که داند عاقبت مر ناز عطّار
چنان عطار چون یعقوب آمد
که عین طالبش مطلوب آمد
دل عطّار این دم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
دلش جانست و جان دل سوی جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
چنان در عین دانائی فتادست
که سر از دور پیش جان نهادست
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر این زانست معذور
که میداند یقین تا جانش اینجا
که او پیداست در پنهانش اینجا
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو یک قطره ابر جانان فشاند
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات
بخواهد باخت جان در پای دلدار
اگرچه هست در غوغای دلدار
چنان غوغا نمودست یار بیچون
که خواهد ریختن از حلق او خون
مقامی دارد او را در مقالت
کز آنجا یافت او عین سعادت
نهاده راز کل در جان یقین او
در این آفاق آمد پیش بین او
خراباتی است در عین خرابات
مناجاتی است اندر کشف طامات
بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام
که اینجا مینماید نیک با نام
چو من رفتم چه کفرست و چه دینست
که در آخر مرا عین الیقین است
چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار
چه غم دارم چو یار آمد بدیدار
چو من رفتم چه ماند عین آن ذات
شود خورشیدم اینجا عین ذرّات
رها کردم نمود جسم بیجان
رسیدم در جمال روی جانان
مرا یوسف نموده روی خود باز
از او دیدم از او انجام و آغاز
مرا یوسف درون پرده باشد
که ره بر دیگران گم کرده باشد
مرا بنموده ره در سوی خود او
بکردم فارغ از هر نیک و بد او
مرا گفتا که اینجا وصل خواهی
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی
منم اصل اندر اینجا وصل دیده
ترا در پرده دیده اصل دیده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در دید ذرّات
منم اصل تمامت بود اشیا
منم هم یوسف و معبود اشیا
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رویم هفت گردون
منم بنموده رخ اندر دل وجانت
همی گویم دمادم راز پنهانت
منم دیدارو دیدارم ندیدی
منم اسرار و اسرارم شنیدی
بگفتم با تو اسراری که دارم
نمودم با تو هر کاری که دارم
منم نقطه که میگردم چو پرگار
ترا از خویشتن کردم پدیدار
منم بیچون ترا چون آفریدم
نمییابی در این جاوید دیدم
منم کردم بیان در هر معانی
هر آن چیزی که گفتم خود بدانی
بدانی گفت و بینی باز عطّار
ولیکن هستی اندر عین پندار
ندانی خواند هستی یا ز پیشم
اگرچه من ترا هم کفر و کیشم
گمان داری از آن رویم نبینی
گمان بردار اگر صاحب یقینی
گمان داری از آنی مانده حیران
چو دولابی شدستی سخت گردان
گمان داری ندیدی هیچ رویم
فتادستی از آن در گفت و گویم
گمان داری از آنی مانده بر در
مهی دریافته وصلم منم خور
ز من دوری فتادهای مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
ز من افتده دور و ناصبوری
بمعنی سخت نزدیک از چه دوری
ز من دوری ولی آرم بَرِ خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
ز من دوری کنون شیدا بمانده
ز ناپیدائیم پیدا بمانده
منم خورشید و تو بدر تمامی
منم پخته ولی تو سخت خامی
جمالم میشناسی لیکن ازدور
فتادستی از آنی سخت معذور
جمالم میشناسی گرچه بدری
بخوان آخر بقدر اللّه قدری
رسانم آخرت با خویشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
چو نقد من ز روی تست یکسان
منم خورشید و تو ماهی به یکسان
رسانم آخرت تا باز یابی
مرا دیدار خود در راز یابی
رسانم با خودت هم بیشکی من
که تا گردیم هر دو دیگ یک من
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن
مرا بنگر برافکن صورت خویش
حجابم جسم و جان بردار از پیش
مرا بنگر که خود را من ببینی
در این بودم اگر صاحب یقینی
مرا بنگر که جز من هیچ نبود
که هر چیزی ز من جز هیچ نبود
مرا بنگر تو در ذرّات عالم
که میگویم ترا سرّ دمادم
چو من جانم درون تو نظر کن
ز من ذرّات جسمت را خبر کن
خبر کن جملهٔ ذرّات از من
که من کردم ترا اسرار روشن
خبر کن از من این بود وجودم
که من رخ این زمان در سر نمودم
خبر کن از من اینجا سالکان را
که بشنفتی همه شرح و بیان را
خبر کن سالکانم را بتحقیق
که تا یابند مانند تو توفیق
خبر کن تا خبر یابند اینجا
چو ذرّه زود بشتابند اینجا
خبر کن جمله از خورشید رویم
که من در جمله اندر گفت و گویم
خبر کن جمله از من تا بدانند
چو در تو دیدنم حیران بمانند
خبر کن جمله ازمن تا نمودار
به بینند وشوند از خواب بیدار
خبر کن جمله از من از عنایت
که تا بخشم مر ایشان را سعادت
خبر کن جمله از من تا عیانم
نپندارد عیان جان نهانم
چو ذات یوسف این گفتست با من
مرا اسرارها زو گشت روشن
منم یعقوب یوسف باز دیده
دگر هم عزّت و هم ناز دیده
منم یعقوب دیده روی دلدار
حجابم رفته و یارم پدیدار
منم یعقوب یوسف آمده پیش
نهادم مرهم اینجا بر دل ریش
منم یعقوب، یوسف در درونم
ز من پرس از وصالش تا که چونم
جمال یوسفم شد آشکاره
از آن کردم نمودِ بود پاره
جمال یوسفم بنمود دیدار
چو مه گشتم بر خود ناپدیدار
جمال یوسفم تابان نمودست
چو خورشیدی دلم رخشان نمودست
جمال یوسفم در مصر جانست
ز من بیشک همه شرح و بیانست
منم یوسف جمال آفتاب است
شده ذرّات من در نور و تابست
منم یوسف که عین جاه دیدم
در آخر رفعت این چاه دیدم
منم یوسف نموده رخ ز پرده
بمن حیرانست چرخ سالخورده
منم یوسف که اسرار کماهی
گرفته نورم از مه تا به ماهی
منم یوسف نموده رخ پر از تاب
جمال ماه کنعانم تو دریاب
جمال من چنان غوغافکندست
که اوّل شور در جانها فکندست
جمال من مسخّر کرد عالم
نموده بدر من دیدار آدم
جمال من چنان بنمود اینجا
که کار بسته کُل بگشود اینجا
جمال من یقین عین جمال است
زبانها در جلالم گنگ و لالست
جمال من به هر وصفی که گویند
نمیدانند و سرگردان چو گویند
جمال وصف کرده هر زبانی
بهر شرحی بگفتند از بیانی
که یارد وصف کردن اندر اینجا
مگر صاحبدلی جانِ مصفّا
که داند شرح گفتن همچو عطّار
کند اینجا صفات من پدیدار
چو عطّارست اینجا واقف من
حقیقت اوست بیشک کاشف من
چو در وصفم بمعنی دُر فشاند
ز دریای معانی دُر چکاند
نیامد هیچ کس مانند عطّار
که گوید با زمانه دیدن یار
نه از دور فلک تا دور آدم
نگفتست این معانی تا بدین دم
نه کس بُردست ره چون او در اسرار
که دارد در درونِ جان و دل یار
زمانی باز کن چشم دل خود
که کردستم ترا من واصل خود
زمانی باز کن مر چشم دل باز
که بنمودست هم انجام و آغاز
چو من ره بردم و راهت نمودم
در بسته برویت برگشودم
جواهرنامه کردستم ترا فاش
زمانی در یقین مانند من باش
منت گفتم بسی در پرده اینجا
نمود بیشکی گم کرده اینجا
بسوی من رسی بنگر سُلوکم
که در معنی عیان شمس الدّلوکم
سلوک من ببین اندر خدائی
که کردم صورت و معنی خدائی
لقا بنمودمش مانند منصور
نمایم من یقین تا نفخهٔ صور
ایا سالک گراینجا باز بینی
تو مر عطّار در خود باز بینی
مرا در خود طلب مطلوب حاصل
که تا گردانمت در عشق واصل
مرا در خود نگر منگر بهر سوی
که تا بنمایمت در نور خود روی
مرا درخود نگر وز خویش بگذر
جمال معنیم در خویش بنگر
مرا در خویشتن بین تا بدانی
چنین شو گر چو من صاحب یقینی
فرید آمد تو راز دیدن من
شود هر راه تاریک تو روشن
کنم مر روشنت من راه تاریک
بگویم نکتههای نغز باریک
منم جوهر عرض دریای معنی
مشو اینجای ناپروای معنی
چنان خود در درون خود باش ساکن
که تا باشی تو از دلدار ایمن
منت گفتم چو راز این سخن باز
اگر یابی تو اسرار کهن باز
ز من دان و ز من بین و زمن گوی
ز من پرس و ز من اسرار کل جوی
چه گویم گر مر این معنی بیابی
منم بی تو تو سوی من شتابی
مقام سالکی بردارمت من
یقین خویش رهبر دارمت من
عیان واصفت آرم به دیدار
کنم مانند خویشت ناپدیدار
چنانت رخ نمایم در دل و جان
که بنمایم یقینت جان جانان
کرا میگویی این اسرار، عطّار
که درخوابند جمله نیست هشیار
کسی کو دید جان و یافت در خود
مه و خورشید تابان یافت در خود
نداند این ولی چون این بداند
به سانِ عاقلی حیران بماند
چه میداند کسی این راز بیچون
که تا اینجا خورد اندر غم او خون
کسی کو خون خورد در سالها او
بسی یابد در اینجا حالها او
هزاران پیش اینجا از کتبها
بخواند تا برآید از حجبها
شود مر سالکِ او راه دیده
در آخر مر جمال شاه دیده
چنان در واصلی در سرّ این باز
که اینجا سوخته باشد به اعزاز
ره جانان بسی پیموده باشد
ابا او گفته و بشنوده باشد
که جز جانان نبیند نیز مرحم
چنان واصل بود در کوْن عالم
همه جانان بود در دید معبود
زیان خویش داند بیشکی سود
همه جانان بود اینجا حقیقت
نماند دید او اندر طبیعت
همه جانان بود در جمله اشیا
گهی مه باشد و گاهی ثریّا
گهی خورشید باشد بی زوال او
گهی چون مه شود در اتصال او
گهی چون مه شود سالک در افلاک
گهی واصل شود چون کرهٔ خاک
گهی چون آتشی اینجا بسوزد
گهی چون شمع دیگر برفروزد
گهی چون آب گردد او روانه
طلب دارد حیات جاودانه
گهی چون باد باشد راحت جان
گهی چون میوه اندر باغ و بستان
گهی ریزان کند برگ از شجر را
گهی برگ آورد نیک از ثمر را
گهی چون خاک باشد بست اینجا
گهی چون آب باشد مست اینجا
گهی باشد لگد خور زیر هر پای
شود مانند ذرّه جای بر جای
گهی می بر دهد در روی عالم
کند هر باغ و بستان شاد و خرّم
گهی باشد در او گنج معانی
گهی باشد در او راز نهانی
گهی مرزنده آرد جمله ذرّات
گهی محو فنا در دیدن ذات
گهی باشد زپای بسته چون کوه
بزیر بار غم چون کوه اندوه
گهی آرد برون جوهر از آنجا
نه یک جوهر زهر گونه هویدا
گهی چون خاک گردد ریزه ریزه
که یارد کرد با عشقش ستیزه
گهی در شور باشد همچو دریا
گهی موجش برد سوی ثریّا
گهی درّ وصال آرد به بیرون
بتابد تابشش در هفت گردون
گهی جوهر بزیر آید ز بود او
کسی باید که بتواند نمود او
وز این دریا بود پیوسته آگاه
ندیده باشد اینجاگه رخ شاه
رخ دلدار اینجا دیده باشد
ابا او گفته و بشنیده باشد
بجز یکی نبیند در عیان او
بجز یکی نباشد جان جان او
همیشه در یقین او ذات باشد
نمود جملهٔ ذرّات باشد
همیشه در یقین قل هواللّه
یکی داند عیان راز هواللّه
بجز توحید چیزی ره نداند
بجز توحید الّا اللّه نخواند
بجز توحید حق اینجا نگوید
درون پرده جز جانان نجوید
بیابد چون بیابد راز اینجا
ببیند چون بیابد باز اینجا
چنین کس خواهم اینجا کار دیده
که باشد او وصال یار دیده
که بشناسد مرا اینجا عیانی
مرا داند همه شرح و معانی
تو ای عطّار با خود گوی و خود بین
نه خودبین باش الّا خود خدا بین
تو ای عطّار بگذر از فنا تو
فنا بشناس کل عین بقا تو
مشو میگوی اسرار حقیقی
که با روح القدس اینجا رفیقی
اگرچه روح پاکت گشت جانان
توئی در جزو و کل خورشید تابان
توئی این دم رخ دلدار دیده
زهر معنی جمال یار دیده
جواهر نامه باقی چند ماندست
ز بهر این دلم در بند ماندست
رسانی این تمام آخر به پایان
دگر هیلاج سرّ ذات جانان
بگوئی بعد جوهر آشکاره
کنندت آن زمان مر پاره پاره
کتابی دیگر است از جوهر راز
که بی پرده سخن راند در اعزاز
یقین وصلست در وی رخ نموده
مرا دلدار زان پاسخ نموده
چنان واصل شدم در دید هیلاج
که خواهم کُشت خود را همچو حلاج
حقیقت آن کتاب اینجا مرا راز
نماید آخر کارم بکل راز
ز عشقش روز و شب دل بیقرارست
ز درد عشق اینجانم فگارست
مرا اندر نهان گفتست محبوب
که طالب بودهای کردی تو مطلوب
در آخر چون نماند مر حجابت
نمای آخر بکل عین کتابت
همه ذرّات اینجا کن تو واصل
همه مقصود از اینجا کن تو حاصل
چه میگوید دل از مستقبل وحال
بهرزه میزنی در خویشتن فال
یکی را کن تمام و بعداز آن تو
دگر را کن بکل شرح و بیان تو
یکی را کن تمام و شاد میباش
بروی دوست تو آزاد میباش
نمیبینم در این عین ریاضت
که تا کی باز بینم آن سعادت
در اندیشه چنان مست و خرابم
که یک لحظه نیاید هیچ خوابم
نخفتم یک نفس جانا تو دانی
که میگوئی مرا راز معانی
نخفتم یک نفس تا عمر دارم
در اندوهت دمادم میگذارم
نخفتم یک نفس بیدار باشم
ترا پیوسته من در کار باشم
نخفتیدم دمی اندر خوشی من
سزد گر سوی ذات خود کشی من
نخفتیدم دمی در خواب جانا
فتاده اندر این غرقاب جانا
دمی ز اندیشه من خالی نبودم
ز تو گفتم همه از تو شنودم
دمی ز اندیشهٔ تو این دل من
نشد خالی در این آب و گل من
چنانم در تجلّی گم ببوده
که این قطره بکل قلزم نموده
چنانم در تجلّی تو حاضر
در این گم بود کی در جمله ناظر
چنانم در تجلّی تو جانباز
که افکندم ز خود این پردهٔ راز
چنانم در تجلّی گم شده من
که بود تو بکل حاصل شده من
چنانم در تجلّی وصل دیده
که هستم بیشکی من وصل دیده
چنانم در تجلّی راز دیده
که هستم بیشکی من راز دیده
چنانم در تجلّی آفتابی
که هر لحظه برم در تک و تابی
چنانم در تجلّی بود بوده
که دانم جمله با معبود بوده
چنانم در تجلّی همچو ماهی
که گه کوهی نمایم گاه کاهی
چنانم در تجلّی فارغ و خوش
که گه آبی شوم من گاه گه آتش
چنانم در تجلّی تو آباد
که گه خاکم گهی در سیر چون باد
چنانم در تجلّی همچو کوهی
که باشم در تجلّی با شکوهی
چنانم در تجلّی همچو دریا
که جوهر میفشانم در هویدا
چنانم در تجلّی چون فلک من
که دیدم ذات اشیا یک بیک من
چنانم در تجلّی دید رویت
که هر دم سر نهم بر خاک کویت
چنانم در تجلّی ذات گشته
که بیشک جملهٔ ذرّات گشته
چنانم در تجلّی راز گویان
نه با عصفور، با شهباز گویان
نمودم آنچه بنمودی مرا تو
بگفتم آنچه گفتهای مرا تو
بگفتم راز تو با رند و اوباش
بکردم سرّ تو اینجایگه فاش
ز عشقت گفتم و در درد مُردم
شدم من زنده و این گوی بردم
ز عشقت آگهم ای جان من تو
در این عالم خورِ تابان من تو
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که هستی آشکارا و نهانم
ز عشقت آگهم ای راحت جان
از آن میبارم از خود دُرّ و مرجان
ز عشقت آگهم ای بود جانها
که دیدستم چنین شرح و بیانها
ز عشقت آگهم ای راحت دل
که کردی آخر کارم تو واصل
ز عشقت آگهم ای راز جمله
که اینجا میدهم آغاز جمله
ز عشقت آگهم ای نور دیده
که هستم ذات پاکت جمله دیده
ز عشقت آگهم در آخر کار
که خواهم کُشتنم آخر چنین زار
ز عشقت آگهم کآخر ستیزی
ابرحق حق شده خونم بریزی
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که خواهی کُشت آخر در نهانم
ز عشقت آگهم تسلیم مانده
ولی خوف و بلا و بیم مانده
ز عشقت آگهم ای برتر از نور
که خواهم رفت بر دارت چو منصور
چو منصور تو جان خود ببازم
پس آنگه سوی ذاتت سرفرازم
منم بنموده رخ تا چند گوئی
منم عین العیان تا چند گوئی
منم در چشم تو بینائی تو
منم در دست تو گیرائی تو
منم در دید دیدار تو پنهان
نمود و رخ چنین میگوی و میدان
منم در تو چنین آتش فکنده
ترا در دید خود سرکش فکنده
منم در تو چنین خوناب برجای
روانه گشته چون سیلاب اینجای
منم در تو چو خاک افتاده اینجا
ترا کرده ز دید خود مصفّا
منم چون کوه اینجا در تن تو
فتاده خُرد کرده مسکنِ تو
منم چون بحردر دریای جانت
چنین آورده در شور فغانت
منم از جان ترا اینجا هواخواه
تو هر چیزی که میخواهی مرا خواه
منم اینجا بتو کُل قائم الذّات
چو خورشیدی و ما هم جمله ذرّات
منم تابان شده اندر دل تو
گشاده رازهای مشکل تو
مرا بشناس و میبینم دمادم
نموده عین یاهویت در این دم
منم یاهو درون جانت امروز
ترا بنموده بخت و حال فیروز
منم یاهو درون جسم و جانت
حقیقت آشکارا و نهانت
منم یا هو درون سینهٔ تو
منم بنگر منم دیرینهٔ تو
منم یا هو یقین درکلّ اشیا
منم برجملهٔ اسرار دانا
منم عشق ازل اینجا نموده
وصال خویش در غوغا نموده
منم اوّل که پایانی ندارم
که جانانم که جانانی ندارم
منم بی شبهه حیّ لایموتم
که نی خوابست و نی جان و نه قوتم
منم آن صانعی که قطرهٔ آب
کنم اندر خم خورشید جانتاب
منم آن قادری بر کلّ عالم
که بنمایم زخاک اسرار آدم
منم آن حاضری بر جمله موجود
که من جمله بر آرم عین مقصود
منم آن ناظری بر جمله بینا
که از پنهان کنم هر دم هویدا
منم آن ناظری کز علم حکمت
دهم من بنده را تعظیم و رفعت
منم آن عالمی بر جمله حاضر
که باشم بر همه پیوسته ناظر
منم دانندهٔ اسرار جمله
منم هم نقطه و پرگار جمله
منم موجود و بود من عیانست
ولی از چشم هر انسان نهانست
نگر قرآن من در عین آیات
که تا از صورت افتی در سوی ذات
نگر قرآن من تا راز دانی
در اینجا سرّ ذاتم باز دانی
نگر قرآن من در جمله اشیا
که کل از نور قرآن گشت پیدا
نگر قرآن من تا هر زمانی
فرو خوانی از اینجا داستانی
نگر قرآن من بیشک در اینجا
نموده ذات در یک دُر در اینجا
نگر قرآن من اسرار جمله
که آمد بیشکی دیدار جمله
هر آنکو سرّ قرآنم بداند
یقین پیدا و پنهانم بداند
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
بسوی ذات کل بشتافت اینجا
اگر اسرار قرآن بازدانی
حقیقت اندر او هر راز دانی
اگر اسرار قرآن رخ نماید
ترا از ذات خود پاسخ نماید
اگر اسرار قرآن گشت موصوف
ترا بیشک شوی در جمله معروف
اگر اسرار قرآن دیدهای تو
یقین دانم که صاحب دیدهای تو
اگر اسرار قرآن خواندهای باز
حجاب صورت از معنی برانداز
چو قرآنست اینجا راز بیچون
نموده ذات خود در بیچه و چون
چو قرآنست اینجاگه پیامش
بخوان هر لحظه راز جان کلامش
چو قرآنست اینجاگه دوایش
حقیقت عین دیدار بقایش
بقرآن کن تقرّب همچو مردان
وجود خویشتن آزاد گردان
بقرآن کن تقرّب از دل پاک
که تا گردی تو روحانی در این خاک
بقرآن کن تقرّب از دل و جان
بخوان یَخْرُجْ تو تا لؤلؤ و مرجان
بقرآن کن تقرّب تا شوی یار
نماید رخ ترا معنی بسیار
بقرآن کن تقرّب همچو منصور
کز این سرّ گشت در آفاق مشهور
حقیقت گشت دیدار دو عالم
ز قرآن یافت اسرار دو عالم
ز قرآن یافت سرّ لامکانی
گذر کرد از زمین اندر زمانی
ز قرآن یافت او عین العیانی
ز قرآن یافت اسرار معانی
ز قرآن یافت اینجا دید دیدار
اناالحق زد از آن شد بر سر دار
ز قرآن یافت در قرآن قدم زد
نمود خویش کلّی بر عدم زد
ز قرآن یافت او دیدار بیچون
بگفت اسرار قرآن بیچه و چون
ز قرآن یافت این نام اندر آفاق
میان عاشقان افتاد از آن طاق
ز قرآن او حقیقت رهنمون شد
ز شوق عشق در دریای خون شد
ز قرآن بازدید اینجایگه حق
خدا گشت و ز قرآن زد اناالحق
ز قرآن قل هواللّه باز دید او
نظر کرد و درون راز دید او
ز قرآن دم زد و او بود قرآن
حقیقت میندانی تا که جانان
ز قرآن درگشا تا راز یابی
تو چون منصور خود در باز یابی
منم دانای قرآن در حقیقت
نمودم جمله در سرّ شریعت
منم دانا که اینجا غیب دانم
همیشه مطّلع بر انس و جانم
منم بیچون و بی دیده چگونه
که هستم در درونها و برون نه
منم بی شبهه بی مثلم رسانید
که بود من ابی من خود بدانید
چو بنمایم کسی را دیدهٔ خویش
حجاب کفر و دین بردارم از پیش
حجاب کفر و دین و خوب و زشتم
همه در خاک قدرت من نوشتم
منم اینجا حقیقت کفر و اسلام
مرا اینجا حقیقت ننگ با نام
مرا جویند و من در جمله موجود
مرا بودند و من در جمله معبود
مرا خوانند و من درجمله خوانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدسی جلالم
بمن پیدا شده اینجا سراسر
منم پروردگار حیّ داور
بمن پیدا شده هر انس و جانم
مرا دانند و من در جمله دانم
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدس لایزالم
بخش ۸ - در صفات دل و دیدن اعیان و راز گفتن فرماید: چنان مستغرقی کاینجان و جانانبخش ۱۰ - در عین ذات وصفات وقدرت و قوّت اسرار الهی فرماید: تعالی اللّه از دیدار ذاتم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نه اصل خون ز حیوان و نباتست
نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
هوش مصنوعی: خون نه از حیوانات و گیاهان به وجود آمده، بلکه گیاهان از فیض و برکت نور وجود پیدا میکنند.
نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست
ولی این معنی از گفتار بیرونست
هوش مصنوعی: نه زندگی و روح انسان تنها از یک قطره خون نشأت میگیرد، ولی این موضوع قابل بیان و توضیح نیست.
ز فیض نور میروید نباتی
ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
هوش مصنوعی: از نعمت نور، گیاهی از حیوان میروید و پس از آن، زندگی به وجود میآید.
منم عین نبات و بود حیوان
شود پیدا حقیقت جسم انسان
هوش مصنوعی: من همانند گیاه هستم و وجود حیوان، حقیقت جسم انسان را نمایان میکند.
حکیمان می بسی تقریر کردند
کتبها را پر از تفسیر کردند
هوش مصنوعی: دانشمندان و حکیمان در کتابها سخنان بسیاری را نوشتهاند و آنها را با تفاسیر فراوان توضیح دادهاند.
مر این معنی بسی گفتند اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتند اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا سخنان زیادی دربارهی رازها گفته شده و اهمیت آنها مورد تأکید قرار گرفته است. این مکان، محلی است که حقایق ارزشمندی در زمینهی اسرار گرد آمدهاند.
ولیکن کرد ناصر سرّ اظهار
بباید میبُسفتن آن بناچار
هوش مصنوعی: اما ناصر باید راز خود را افشا کند، زیرا ناگزیر باید از آن ساختار دست بردارد.
چرا گوید حکیم پاک دیده
در اینجا بود سرّ پاک دیده
هوش مصنوعی: چرا حکیم با چشم بصیرت میگوید که در اینجا حقیقت و راز روشنی وجود دارد؟
کمال حکمتش عین الیقین شد
از آن پنهان وی از خلق زمین شد
هوش مصنوعی: کمال حکمت او به یقین روشن شد و به همین دلیل از چشم مردم زمین پنهان ماند.
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معنی نهان او
هوش مصنوعی: او به قدری از چشم مردم پنهان شد که دیگر نه تنها چهرهاش بلکه معنی وجودش نیز برای آنها نامشخص باقی ماند.
اگرچه بود حکمش مر ورا پیش
همه بُد دیده او اسرار از پیش
هوش مصنوعی: هرچند حکم او بر همه آشکار بود، اما او توانست اسرار را از پیش بداند.
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عین ذات و قربت افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که تنهایی و دوری از دنیا بر او مستولی شد، در عین حال به شناخت عمیقتری از خود و نزدیکی به حقیقت دست یافت.
در آخر حکمتش افزود بیچون
خدا را بازدید او بی چه و چون
هوش مصنوعی: در نهایت، حکمتش را اینگونه اضافه کرد که خداوند را بدون دلیل و علت میتوان مشاهده کرد، زیرا او از هر چیز و هر گونه محدودیتی فراتر است.
خدا را باز دید او آخر کار
گریزان شد ز خلق او کل بیکبار
هوش مصنوعی: آنگاه که فرد حقیقت را درک کرد و به خدا نزدیک شد، از همه مخلوقات و ارتباطات دنیوی فاصله گرفت و به سوی خداوند روی آورد.
خدا را باز دید و ذات او شد
که این معنی یقین ذات او بُد
هوش مصنوعی: خدا دوباره مشاهده شد و حقیقت او نمایان گردید، به گونهای که این درک نشاندهندهی یقین به وجود او بود.
وجود خویش پنهان کرد اینجا
حقیقت بود مردی مرد اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا، شخصی که به حقیقت دست یافته است، هویت واقعیاش را مخفی کرده است. این فرد، مرد واقعی و با صداقتی است که در میان ما قرار دارد.
چو خود را کرد پنهان سوی آن ذات
عیان شد در حقیقت زو هر آیات
هوش مصنوعی: زمانی که انسان خود را در عرصه وجود مخفی کند، به حقیقتی روشن و نمایان از ذات الهی دست پیدا میکند که در آن، تمام نشانهها و آیات نمایان میشود.
همه تقریر او از عقل و جان بود
که عقل وجان یقین عین العیان بود
هوش مصنوعی: تمام بیان و سخنان او از عواطف و هوش خاصی سرچشمه میگرفت که عقل و جان در واقع همان حقیقت و واقعیت را به روشنی نمایان میکردند.
ز جان و تن همه تقریر پرداخت
بآخر جان و تن اینجا برافراخت
هوش مصنوعی: از جان و بدن همه چیز را توضیح داد، در نهایت جان و بدن را اینجا به بلندای آسمان مطرح کرد.
سوی کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهی بسوی ماهش افتاد
هوش مصنوعی: سمت کوه قناعت رفت و خورشید هم از ماهی به سمت ماهش تابید.
در آن قربت که بودش حدّ و امکان
سلوکی کرد و خود را کرد پنهان
هوش مصنوعی: در آن دوردست که جایی برای او و سلوک وجود داشت، خود را به گونهای پنهان کرد که دیگران او را ندیدند.
بسوی قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروی خود فروبست
هوش مصنوعی: به سوی مکانی نزدیک به پرستش خدا رفت و در آنجا نشسته، پردهای از دنیا را بر روی خود انداخت و از آن دور شد.
در از عالم بسوی خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
هوش مصنوعی: از دنیای مادی دست کشید و به سمت خودشناسی رفت، و سپس با روی باز به درگاه خداوند توجه کرد.
در آن قاف قناعت بود چندان
که راحت یافت در وی حدّ و برهان
هوش مصنوعی: در قناعت و تنهایی، آرامش و راحتی وجود دارد که برای دستیابی به آن، همیشه مرزها و دلایل مشخصی وجود دارد.
چنان حکمت که او را بود اینجا
زیان خویش کرده سود اینجا
هوش مصنوعی: چنانکه حکمت در اینجا میسر است، شخص خود را به خاطر سودش در اینجا دچار آسیب کرده است.
حکیمان جهان از روی تعظیم
چو او دیگر نخواهد بود بی بیم
هوش مصنوعی: حکیمان جهان با احترام به او نگاه میکنند و مانند او دیگر کسی نخواهد بود که بدون ترس و واهمه زندگی کند.
چنان واصل شد اینجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپدیدار
هوش مصنوعی: او چنان به این مکان رسید که به کلی از نظر انسان پنهان شد.
چو یکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
هوش مصنوعی: وقتی که آن چیزها به یکدیگر شبیه شدند، او به راحتی تمام جزئیات و کلیات را مشخص کرد.
چو یکسان شد حقیقت یافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هوش مصنوعی: وقتی حقیقت مشخص و واضح شد، مردان به دنبال آن رفتند و در راهش شتاب کردند.
هر آنکو اندر این قاف قناعت
گریزد پیش گیرد هر سه عادت
هوش مصنوعی: هر کسی که از زندگی قناعت و رضایت را ترک کند، به سه عادت بد دچار میشود.
کم آزاریّ و کم خوردن حقیقت
پس آنگه طاعت از عین شریعت
هوش مصنوعی: کم آزار و کم خوردن حقیقت، سپس اطاعت از اصل شریعت.
این جمله به این معناست که اگر مقدار کمی آزار و آسیب به دیگران بزنیم و به حقیقت کمتر آسیب برسانیم، آنگاه میتوانیم به قوانین و اصول دینی و اخلاقی به درستی عمل کنیم.
بیابد اصل اوّل همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
هوش مصنوعی: کسی که به درک و فهم اولیه برسد، مانند مردان بزرگ و با ارزش به مقامی عالی خواهد رسید.
زهی آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که به دوری از زندگی اجتماعی روی آورد، زیرا در درونش رازهای آشکار را درک میکند.
مر او را گشت معنی دیدهٔ دید
نیابد این مگر آنکس که این دید
هوش مصنوعی: آنچه در دل و جان است، فقط کسانی میتوانند درک کنند که به حقیقت و معنا نگاه کنند و از ظواهر فراتر بروند.
ببینی این تو اینجا آخر کار
چو مردان گرد اینجا ناپدیدار
هوش مصنوعی: وقتی که به پایان کار نزدیک میشوی، مثل مردان واقعی در اینجا از نظرها ناپدید میشوی.
ز خونی آمدی پیدا تو، بنگر
در این راه اصل خونی نیک بنگر
هوش مصنوعی: تو از خون و رنجی به اینجا رسیدهای، پس به دقت در این مسیر به ریشههای نیک و اهمیت آن توجه کن.
ز خونی آمدی پیدا و پنهان
درون خاک خواهی شد نکو دان
هوش مصنوعی: از خون آمدهای و در حالی که در خاک پنهانی، سرانجام به خوبی شناخته خواهی شد.
ز خونی تو رخ اندر عین صورت
ترا پیدا شده اینجا نفورت
هوش مصنوعی: از خون تو، چهرهات در چشمانم نمایان شده است. اینجا، بدی تو وجود دارد.
ز خونی گشتهٔ تو مدّتی چند
فتاده همچو مرغی مانده در بند
هوش مصنوعی: توی مدتی که درگیر وضعیت ناراحتکنندهای هستی، مثل مرغی که در قفس اسیر شده، دچار گرفتاری و رنج شدهای.
ز خون پیدا و اندر خاک ماندی
میان این پلیدی پاک ماندی
هوش مصنوعی: تو از خون و رنج مردم مشخص هستی و در میان این آلودگیها، به نوعی پاک و پاکیزه باقی ماندهای.
ز خون نُه ماه در عین رحم دوست
فروبست او زحکمت بر تنت پوست
هوش مصنوعی: از خون نه ماه که در رحم مادر جمع شده، او به حکمت خود پوست را بر روی بدن تو قرار داده است.
ز خون خوردن بجان بشتافتی باز
چو بیرون آمدی جان یافتی باز
هوش مصنوعی: وقتی که از خون و رنجهای سخت عبور کردی و جان تازهای پیدا کردی، دوباره به زندگی و شادابی رسیدی.
چو بیرون آمدی بر روی خاکت
مکانی ساختی آخر چه باکت
هوش مصنوعی: وقتی از این دنیا رفتی و به خاک سپرده شدی، مکانی برای تو فراهم میشود. پس چرا نگران هستی؟
چو نُه مه خون و دیگر بس دو سالت
همی خون سپید از عین حالت
هوش مصنوعی: پس از گذشت نه ماه، حالتی به تو دست داده که حتی پس از دو سال نیز اثر آن بر چهرهات باقی است.
نژادت شد ز خون بسته اینجا
حقیقت عقل اینجا کرد دانا
هوش مصنوعی: جنسیت و هویت تو از خونی سرچشمه میگیرد که در اینجا حقیقت و خرد وجود دارد و نیکوکاران و دانایان در این مکان رشد کردهاند.
بسی خون خوردی و راهی ندیدی
که خود جز در بُنِ چاهی ندیدی
هوش مصنوعی: تو سختیها و دردهای زیادی را متحمل شدی، اما راهی برای نجات پیدا نکردی و در واقع فقط به دنیای تاریکی و ناامیدی رسیدی.
در این چاه بلاماندی تو پر خون
رهی نابرده از این چاه بیرون
هوش مصنوعی: در این چاه به شدت دچار مشکل شدهای و هیچ راهی برای فرار از آن نداری. تو در این وضعیت سخت، زخمی و آسیبدیده باقی ماندهای و نمیتوانی از این چاه خارج شوی.
چو یوسف در بُن چاهی فتاده
نظر در مرکز شاهی گشاده
هوش مصنوعی: همانطور که یوسف در چاه به سر میبرد، با این وجود به نظر میرسد که در دل او آرزوی رسیدن به مقام و منزلتی بالا مانند تشنگی به آب است.
چو یوسف بازماندی در اسیری
درون چاه تو بَدْرِ منیری
هوش مصنوعی: اگر مانند یوسف در چاه و اسیری ماندهای، من همچون ماه روشنی در زندگیات هستم.
درون چاه ماندستی چو یوسف
درون حیرتی و صد تأسّف
هوش مصنوعی: تو مانند یوسف در چاه گرفتار شدهای و در حیرت و غم زیادی به سر میبری.
درون چاه چون یوسف بمعنی
بمانده صورت و معنی مولی
هوش مصنوعی: یوسف درون چاه به انتظار ماند و همواره تصویر و معنا را در خاطر داشت. او به رغم شرایط سخت، به یاد مولایش بود و به عمق مفهوم وجود خود میاندیشید.
ترا این عشق کرد اندر بُنِ چاه
فروانداخت دیگر در بُنِ چاه
هوش مصنوعی: این عشق تو را به عمق چاه انداخت و دیگران را هم در آن عمق قرار داد.
رسی با رفعت و عزّ و کمالت
چو بیرون آمد از چاه وبالت
هوش مصنوعی: وقتی که با عظمت و کمال خود از چاه بیرون آمدی، به ارتفاع و مقام بلندی رسیدی.
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بیشکی با جاه آخر
هوش مصنوعی: آخر تو را از چاه به بیرون میآورد و به مقام و جایگاهی باارزش میرساند.
در آخر قدر چاهی بازیابی
مقام عزّت و اعزاز یابی
هوش مصنوعی: در نهایت، به اهمیت و ارزش موقعیت خود پی میبری و به مقام و اعتباری که شایستهاش هستی، دست مییابی.
تو چون یوسف رسی در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
هوش مصنوعی: زمانی که به جایی میرسی که در آن رازها و حقیقتهای وجودت آشکار میشود، باید به یاد داشته باشی که مانند یوسف، در این مرحله میتوانی به دستاوردهای بزرگ و ناگفتهها دسترسی پیدا کنی.
تو چون یوسف روی بر تخت، جانا
شوی از عشق نیکوبخت، جانا
هوش مصنوعی: تو مانند یوسف، زیبای دلنشین، بر تخت نشستهای و به خاطر عشق به نیکوخت، جانا، میدرخشی.
کنون از یوسف معنی جدائی
فتاده اندر این چاه بلائی
هوش مصنوعی: الان از یوسف، معنای جدایی در این چاه بلا افتاده است.
ترا یوسف نموده رخ در اینجا
همه ملک دلت پرشور و غوغا
هوش مصنوعی: تو مانند یوسف زیبا هستی و در اینجا همه سرزمین دل تو پر از شور و هیجان است.
نمیبینی تو یوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
هوش مصنوعی: تو نمیبینی که یوسف بر روی تخت سلطنت نشسته است، زیرا هنوز بخت تو به تو اجازه نداده که بر سر آن تخت بنشینی.
نمیبینی تو یوسف را در آن دید
نخواهی دید دیگر این که بشنید
هوش مصنوعی: تو هرگز نخواهی دید یوسف را در آن دیدار، و هرگز هم نخواهی دید کسی که بشنود این را.
که یوسف آمده اینجا پدیدار
مرا او را جان یعقوبی طلبکار
هوش مصنوعی: یوسف به اینجا آمده و من او را میبینم، او را که جان یعقوب را میطلبد.
چو یوسف بر سر تختست بنگر
ز دیدار عزیزش زود برخور
هوش مصنوعی: وقتی یوسف بر تخت سلطنت نشسته است، نگاه کن و به دیدار عزیزش شتاب کن.
چو یوسف رخ نمود و خود عیان کرد
خود اینجا فتنهٔ خلق جهان کرد
هوش مصنوعی: زمانی که یوسف نمایان شد و خود را به همه نشان داد، اینجا جنجالی در دنیای مردم به وجود آمد.
ترا یوسف جمال خویش بنمود
در اینجاگه وصال خویش بنمود
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و جذابیت شخصی اشاره دارد که در لحظهای خاص، زیبایی خود را به نمایش میگذارد. در اینجا، گوینده به حضور و جلوهای میپردازد که به عنوان نشانهای از ارتباط نزدیک و وصالی خاص با دیگری نمایان شده است.
از اوّل بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ای مرد ساده
هوش مصنوعی: از ابتدا مشخص بود که چه چیزی باعث شد که اکنون بر تخت نشسته است، ای مرد ساده.
ندیدی یوسف جانت در اینجا
دو روزی هست مهمانت در اینجا
هوش مصنوعی: آیا متوجه نشدهای که یوسف جان تو، مدت کوتاهی در اینجا میهمان است؟
ترا مهمانست یوسف گربدانی
تو مر جانان مگر جانان بدانی
هوش مصنوعی: تو مهمان یوسف هستی، آیا میدانی کی جانان است؟ مگر خود جانان را بشناسی؟
جمال یوسف از برقع پدیدار
چرا پرده بهشتی بر رخ یار
هوش مصنوعی: چرا زیبایی یوسف از زیر پرده نمایان شده است، در حالی که پردهای بهشتی بر چهره محبوب وجود دارد؟
جمال یوسف است اینجای تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
هوش مصنوعی: این مکان درخشان، زیبایی یوسف را به یاد میآورد و برای عاشقان مانند نوری درخشان و دلپذیر است.
جمال یوسف اینجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عین بودست
هوش مصنوعی: زیبایی یوسف در اینجا نمایان است و بر فراز تخت جان، در کمال وجود و حقیقت وجود دارد.
جمال یوسف تست آشکاره
بر او ذرّات عالم در نظاره
هوش مصنوعی: زیبایی یوسف به وضوح نمایان است و تمام ذرات جهان در تماشا و نظاره او هستند.
ندیدی یوسف ای در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
هوش مصنوعی: شما که در خواب غفلت هستید، آیا یوسف را ندیدید که در دریا گرفتار شده و در حال غرق شدن است؟
ندیدی یوسف ای افتاده معذور
که از یوسف بنزدیکی شده دور
هوش مصنوعی: تو که یوسف را نمیبینی که به خاطر شرایطش از مقامش دور مانده است، او معذور است.
ندیدی یوسف صدّیق اینجا
که تا یابی عیان تحقیق اینجا
هوش مصنوعی: آیا ندیدی که یوسف صداقت در اینجا وجود دارد، که برای یافتنش باید به حقیقت عینی توجه کنی؟
ندیدی یوسف و در خون بماندی
ز وصل یوسفت بیرون بماندی
هوش مصنوعی: تو یوسف را ندیدی و به خاطر دوری از وصالش در غم و اندوه ماندهای و از وصل او بیخبر و جدا هستی.
ندیدی یوسف و در انتظاری
بهرزه بود عمرت میگذاری
هوش مصنوعی: تو یوسف را ندیدی و در انتظار او هستی، در حالی که عمرت در این انتظار بیفایده سپری میشود.
ندیدی یوسف اندر جان خود تو
از آن ماندی نه نیک و هست بد تو
هوش مصنوعی: تو در درون خود، یوسف را نمیبینی و به همین دلیل به خوبی و بدی خود پی نبردهای.
تو یوسف را ندیدی کور هستی
اگرنه کوری ای بیچاره مستی
هوش مصنوعی: اگر تو داستان یوسف را ندیدی، مثل این است که چشمانت بسته است. اگر نه، باید بدانی که تو در حیرتی نابینا هستی و این برایت متأسفانه دردناک است.
ترا یوسف درون پرده و تو
بخود هستیِ خود گم کرده خود تو
هوش مصنوعی: تو مانند یوسف در زندانی از پردهها و حجابها قرار داری، در حالی که خود را فراموش کردهای و به دنبال حقیقت وجودیت نمیگردی.
ترا گم کرده ره عقل پراندیش
جمال یوسفت بُد در عیان پیش
هوش مصنوعی: شما را گم کرده و بر افکار عمیق خود متمرکز کردهام، زیبایی یوسف در جلوی چشمانم بود.
نبرد او راه و تو از ره بینداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
هوش مصنوعی: نبرد آن شخص تو را از مسیر درست خارج کرد، مانند پروانهای که در شعلهی شمع میسوزد.
زهی در خاک ره در خون طپیده
جمال یوسف اینجاگه ندیده
هوش مصنوعی: به چه سرنوشتی، در خاک و خون، جمال یوسف (که نماد زیبایی و کمال است) در اینجا هیچگاه دیده نشده است.
مصیبت نامهای باید ز آغاز
که بر یوسف بدیدی عاقبت باز
هوش مصنوعی: باید از ابتدای کار یک نامهی مصیبتبار بنویسی، چرا که سرنوشتی که برای یوسف رقم خورد، در نهایت به او بازگشت.
چو یوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
هوش مصنوعی: حضور تو به گونهای است که مانند یوسف در پردهای از رازها و زیباییها قرار گرفتهای. این وجود تو برای دیگران، حتی از دور، خستهکننده و چالشبرانگیز است.
ترا یعقوب ماتم دیدهٔ یار
بمانده در فراق یوسفت خوار
هوش مصنوعی: تو همانند یعقوبی هستی که به خاطر دوری یوسفش در غم و اندوه باقی ماندهای و در این دلتنگی ذلت و خاری را تجربه میکنی.
ترا یوسف جدا و تو جدائی
از آن در فرقت و عین بلائی
هوش مصنوعی: تو مانند یوسف از من جدا هستی و این جدایی برای من موجبات عذاب و رنج را به همراه دارد.
ترا یوسف بشد از پیش ناگاه
فتاده گشت یوسف در بُن چاه
هوش مصنوعی: تو ناگهان به یاد یوسف افتادی، در حالی که او به طور ناگهانی در چاه افتاده بود.
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل میان لانعم ماند
هوش مصنوعی: از تو دور شدم و در چاه غم ماندهام، در حالی که در آن محل، نعمت و خوشیها وجود دارند.
وگر از چاهش آوردند بیرون
رسیده با تو و تو دل پر از خون
هوش مصنوعی: اگر از چاه بیرونش آوردند، به تو رسیده است و قلب تو از غم پر است.
جمال او به نشناسی دگر باز
حجاب پرده از یوسف برانداز
هوش مصنوعی: زیبایی او را نشناسی، دوباره حجاب از چهره یوسف کنار بزن.
حجاب پرده از رویش برافکن
که اسرارت شود اینجای روشن
هوش مصنوعی: پرده را از چهرهاش کنار بزن تا رازهایت در این مکان روشن شود.
حجاب از روی یوسف زود بردار
نظر کن روی یوسف ای دلازار
هوش مصنوعی: عاجزانه از تو میخواهم که پردهها را کنار بزن و به زیباییهای یوسف بنگر، ای دلربا.
حجاب روی یوسف باز کن تو
چو یوسف بر زلیخا ناز کن تو
هوش مصنوعی: حجاب یوسف را کنار بزن و مانند یوسف بر زلیخا طنازی کن.
حجاب از روی یوسف چون شود دور
ترا گردد عیان اسرار منصور
هوش مصنوعی: وقتی نقاب از چهرهی یوسف برداشته شود، اسرار منصور نیز برای تو آشکار خواهد شد.
حجابش باز کن از روی و بنگر
که خورشید رخت بگرفت یکسر
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن و به چهرهاش نگاه کن، که نور چهرهاش مانند خورشید همه جا را روشن کرده است.
حجابش باز کن از روی چونماه
که تا کلّی بسوزانی تو خرگاه
هوش مصنوعی: حجابش را کنار بزن که مانند ماه زیباست تا تو بتوانی به طور کامل خرگاه را بسوزانی.
حجابش بازکن از روی پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
هوش مصنوعی: حجابش را کنار بزن و از روی پردهاش آشکارش کن، تا هفت آسمان کهن را بسوزانی.
حجابش دور کن از رخ زمانی
فروخوان هر زمانش داستانی
هوش مصنوعی: حجابش را از چهرهاش بردار، چون هر بار که او را میبینی، داستانی تازه از او برای گفتن داری.
حجاب این برقعست و بی تأسف
عیان بردار هان از روی یوسف
هوش مصنوعی: این پوشش، مانند برقع است و بیحسرت باید از چهره یوسف برداشته شود.
چو برداری ز رویش پردهٔ ناز
به پیش شمع رویش زود بگداز
هوش مصنوعی: اگر پردهٔ ناز را از روی صورتش کنار بزنی، زودتر از شمع بر افروخته، چهرهاش میسوزد.
چو برداری ز رویش پردهٔ عز
مگو از ماه و خور دیگر تو هرگز
هوش مصنوعی: اگر پردهٔ زیبایی او را کنار بزنی، دیگر هیچگاه نتوانی از زیبایی او چیزی دیگر بگویی.
چو برداری ز رویش پردهٔ ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آیات
هوش مصنوعی: وقتی که پردهای که بر روی اوست را کنار بزنی، به سرعت معانی عمیق و نشانههای مختلفی را در او مییابی.
درونش ثمّ وجه اللّه بنگر
وزان وَجّهْتُ عین اللّه بنگر
هوش مصنوعی: به عمق وجود او نگاه کن که چهرهی خدا را در آن میتوان دید و همچنین به نگاه من توجه کن که چشمی خُداگونه دارد.
دو عالم در رخ او کل عیان بین
رخش خورشید برج لامکان بین
هوش مصنوعی: در چهره او دو دنیای قابل مشاهده است، صورتی که مانند خورشید در آسمان وجود دارد.
دو عالم از فروغ نور رویش
مثال ذرّهای افتاده سویش
هوش مصنوعی: دو جهان به نور چهرهاش روشن شدهاند، مانند ذرهای که به سمت او میافتد.
دو عالم پرتو یک لمعهٔ اوست
دو عالم پرتو دیدار آن روست
هوش مصنوعی: دو جهان تحت تاثیر نور و شعاعی از آن موجود خاص هستند و همه چیز به خاطر دیدن چهرهٔ او روشن و نمایان است.
جمالش ماه تا ماهی گرفتست
دلت گر نیز آگاهی گرفتست
هوش مصنوعی: زیبایی او میدرخشد و باعث میشود دل تو همچون ماه در چنگال ماهی به دام بیفتد، حتی اگر خودت هم از این موضوع آگاه باشی.
جمال یوسف اندر تو نهانی
ترا حیوان شمارم گرچه جانی
هوش مصنوعی: در تو زیبایی یوسف پنهان است؛ اگرچه جسمت شبیه حیوان باشد، روح تو ارزشمند است.
رخش بنگر بخوان پس قل هواللّه
درون جان نظر کن ما سوی اللّه
هوش مصنوعی: به چهرهات توجه کن و با صدای بلند بگو "خداوند یکی است"، پس در درون خود بنگر و غیر از خدا را نادیده بگیر.
دو معنی دارد این گر راز دانی
دو معنی در یکی کل بازدانی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که اگر راز و مفهوم عمیق یک موضوع را بفهمی، میتوانی دو معنی متفاوت را در یک چیز مشاهده کنی و به درک کاملی از آنچه که در واقعیت وجود دارد برسی.
بمعنی رهبری و ره بیابی
چو مردان کز دل آگه بیابی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی رهبری و راهیابی را یاد بگیری، باید به دل خود گوش فرا دهی و آگاهیهای درونیات را کشف کنی.
چو مردان راهبر تا راه یابی
در آن دیدار، دید شاه یابی
هوش مصنوعی: برای این که بتوانی به درستی مسیر را پیدا کنی و در ملاقات با شاه به موفقیت برسی، باید مانند مردان دانا و راهنما عمل کنی.
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر این دُرهای معنی از چه سُفتم
هوش مصنوعی: نمیدانم با که صحبت کردهام و این معانی گرانبها را از چه کسی آموختهام.
که میداند که این اسرارها چیست
که دل هر لحظه خون برجای بگریست
هوش مصنوعی: کسی نمیداند این رازها چیست که دل هر لحظه به خاطر آن خون گریه میکند.
که برخوانَد در اینجا راز عطّار
که داند عاقبت مر ناز عطّار
هوش مصنوعی: در اینجا کسی سخن میگوید دربارهی رازهای عطار که کسی جز او نمیداند عاقبت کار او و زیباییهایش چگونه به پایان میرسد.
چنان عطار چون یعقوب آمد
که عین طالبش مطلوب آمد
هوش مصنوعی: عطار به اندازه یعقوب شمع وجودش روشن است و در جستجوی حقیقت، آنچه را که میخواهد به دست میآورد.
دل عطّار این دم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
هوش مصنوعی: دل عطّار در این لحظه حال خوبی ندارد، چرا که دل برای او زندگیبخش است، اما جان جانان را ندارد.
دلش جانست و جان دل سوی جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
هوش مصنوعی: دل او زنده است و جان او همواره به سوی محبوبش کشش دارد، اما میخواهد این احساسات را در زیر پردهای پنهان نگه دارد.
چنان در عین دانائی فتادست
که سر از دور پیش جان نهادست
هوش مصنوعی: او به گونهای در دانش و آگاهی غرق شده است که حتی قبل از رسیدن به حقیقت، تصویرش را در ذهن جانش قرار داده.
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر این زانست معذور
هوش مصنوعی: او از دور جان و سرش را به کسی سپرده و به جز او کسی را ندارد؛ بنابراین معذور است.
که میداند یقین تا جانش اینجا
که او پیداست در پنهانش اینجا
هوش مصنوعی: کسی که میداند، به طور مسلم میفهمد که تا زمانی که عمرش به اینجا رسیده و وجودش در این مکان روشن است، در واقع وجود واقعیاش در پنهان است.
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو یک قطره ابر جانان فشاند
هوش مصنوعی: دلی و جان او چه ارزشی دارند هنگامی که به اندازه یک قطره باران از محبوبی که دوستش دارد، ریخته شوند.
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئی جمله ذرّات
هوش مصنوعی: این فرد چنان به عشق محبوبش دل بسته است که گویی وجودش را با او یکی میداند و همه اجزای وجودش به او مرتبط است.
بخواهد باخت جان در پای دلدار
اگرچه هست در غوغای دلدار
هوش مصنوعی: اگرچه در دل شلوغی عشق و هیاهو وجود دارد، اما او حاضر است جانش را فدای محبوبش کند.
چنان غوغا نمودست یار بیچون
که خواهد ریختن از حلق او خون
هوش مصنوعی: یار به قدری شگفتانگیز و پرجاذبه است که هر لحظه ممکن است به خاطر شدت احساسات و هیجاناتش دلی از دلهای دیگران را بشکند.
مقامی دارد او را در مقالت
کز آنجا یافت او عین سعادت
هوش مصنوعی: او جایگاهی دارد در کلامی که از آن جا، او حقیقت خوشبختی را پیدا کرده است.
نهاده راز کل در جان یقین او
در این آفاق آمد پیش بین او
هوش مصنوعی: راز بزرگ عالم در وجود او نهفته است و او با یقین و درک عمیقش، به این بُعد از هستی آگاه شده و میتواند آن را درک کند.
خراباتی است در عین خرابات
مناجاتی است اندر کشف طامات
هوش مصنوعی: در جایی تاریک و بینظم، مکانی وجود دارد که در آن دعایی به زبان میآید و معانی پیچیده و پنهان کشف میشوند.
بهم پیوسته کفر و فسق و اسلام
که اینجا مینماید نیک با نام
هوش مصنوعی: ایمان و نافرمانی، به هم سفره شدهاند و آنچه در اینجا دیده میشود، با نام نیکو شناخته میشود.
چو من رفتم چه کفرست و چه دینست
که در آخر مرا عین الیقین است
هوش مصنوعی: وقتی من رفتم، چه باور مذهبی باشد و چه نباشد، در نهایت من به حقیقتی مطلق و مشخص پی میبرم.
چو من رفتم چه بت باشد چه زنّار
چه غم دارم چو یار آمد بدیدار
هوش مصنوعی: وقتی که من بروم، دیگر برایم اهمیتی ندارد که بت باشد یا زینت و یا غمی در دل داشته باشم. تنها زمانی که یار بیاید و مرا ببیند، برایم مهم خواهد بود.
چو من رفتم چه ماند عین آن ذات
شود خورشیدم اینجا عین ذرّات
هوش مصنوعی: وقتی من بروم، چه چیزی باقی میماند؟ در واقع، وجود من مانند خورشیدی است که اینجا همچنان درخشش و نورش را دارد، درست مانند ذراتی که در اطرافش هستند.
رها کردم نمود جسم بیجان
رسیدم در جمال روی جانان
هوش مصنوعی: رها کردم بدن بی روح و به زیبایی چهره محبوبم نزدیک شدم.
مرا یوسف نموده روی خود باز
از او دیدم از او انجام و آغاز
هوش مصنوعی: به من شبیه یوسف کرده، و اکنون از او چهرهاش را میبینم و از او سرآغاز و انجام کارهایم را درک میکنم.
مرا یوسف درون پرده باشد
که ره بر دیگران گم کرده باشد
هوش مصنوعی: من در دل خود یوسف را دارم، اما او به صورت پنهان و در پردهای قرار دارد که دیگران نتوانند راه او را پیدا کنند.
مرا بنموده ره در سوی خود او
بکردم فارغ از هر نیک و بد او
هوش مصنوعی: او راهی را به من نشان داد که به سمت خودش میرفت و من از هر چیز خوب و بدی رهایی یافتم.
مرا گفتا که اینجا وصل خواهی
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهی
هوش مصنوعی: مرا گفت که اگر میخواهی به وصل برسی، باید از دوری و جدایی گذشتهات عبور کنی.
منم اصل اندر اینجا وصل دیده
ترا در پرده دیده اصل دیده
هوش مصنوعی: من در اینجا اصل و ریشهام، و به خاطر اینکه تو را در پرده دیدهام، چشمم بر این حقیقت متمرکز است.
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در دید ذرّات
هوش مصنوعی: من خودم منبع هستم و پیوستگی و وجود خود را به تو نمایش دادم که در جزئیات و ذرات دیده میشود.
منم اصل تمامت بود اشیا
منم هم یوسف و معبود اشیا
هوش مصنوعی: من جوهر و ریشه تمام موجودات هستم، من هم یوسف هستم و هم معبود موجودات.
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رویم هفت گردون
هوش مصنوعی: من تصویر خود را در آینهای مانند کاف (شکل و معنای آن) و به واسطه نون (مثلاً نور یا درخششش) منعکس کردهام که در واقع نمایانگر من در هفت آسمان است.
منم بنموده رخ اندر دل وجانت
همی گویم دمادم راز پنهانت
هوش مصنوعی: من همواره چهرهام را در دل و جان تو به نمایش میگذارم و مدام رازی را که در دل داری با تو در میان میگذارم.
منم دیدارو دیدارم ندیدی
منم اسرار و اسرارم شنیدی
هوش مصنوعی: من ملاقات کردم، ولی تو از ملاقات من خبری نداری. من رازها را میدانم، ولی تو فقط صحبتهایی درباره رازها شنیدهای.
بگفتم با تو اسراری که دارم
نمودم با تو هر کاری که دارم
هوش مصنوعی: به تو گفتم تمام رازهایی که دارم و هر چیزی که در دل دارم را با تو در میان گذاشتم.
منم نقطه که میگردم چو پرگار
ترا از خویشتن کردم پدیدار
هوش مصنوعی: من مانند یک پرگار هستم که دور خود میچرخم و تو را از درون خود به نمایش میگذارم.
منم بیچون ترا چون آفریدم
نمییابی در این جاوید دیدم
هوش مصنوعی: من بدون هیچگونه ضعف و نقصی تو را آفریدم و در این دنیا چیزی جز زیباییهای جاویدان تو نمیبینم.
منم کردم بیان در هر معانی
هر آن چیزی که گفتم خود بدانی
هوش مصنوعی: من هر چه را که در معانی مختلف بیان کردم، تو خودت میدانی و میفهمی.
بدانی گفت و بینی باز عطّار
ولیکن هستی اندر عین پندار
هوش مصنوعی: بدانی که عطّار چیزهایی را گفته و تو آنها را میبینی، اما در حقیقت، هستی تو تنها در دنیای خیالی و توهمات قرار دارد.
ندانی خواند هستی یا ز پیشم
اگرچه من ترا هم کفر و کیشم
هوش مصنوعی: نمیدانی آیا وجودم را میخوانی یا از قبل از من هستی، با این حال من برای تو هم کافر هستم و هم نکوهیده.
گمان داری از آن رویم نبینی
گمان بردار اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: فکر میکنی که از روی من خبری نداری، اما اگر به یقین رسیده باشی، باید باور کنی که همیشه در دسترس هستم.
گمان داری از آنی مانده حیران
چو دولابی شدستی سخت گردان
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که تو در وضعیت گیجی و سردرگمی هستی، مانند کسی که در چرخش و گرداب گرفتار شده و نمیتواند راه خود را پیدا کند.
گمان داری ندیدی هیچ رویم
فتادستی از آن در گفت و گویم
هوش مصنوعی: تو فکر میکنی که من هیچگاه به تو نگاه نکردم و در حالی که در صحبتهایم هم نشانی از این موضوع نیست.
گمان داری از آنی مانده بر در
مهی دریافته وصلم منم خور
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که تو فکر میکنی من درهای عشق را باز کردهام و از وصال و نزدیکی خبری دارم، اما من خودم را مانند خورشید میدانم که نورش را به همه میتاباند.
ز من دوری فتادهای مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
هوش مصنوعی: تو از من دور شدهای و من هر لحظه در انتظارم که تو برگردی و نوری از وجودت به زندگیام بتابد.
ز من افتده دور و ناصبوری
بمعنی سخت نزدیک از چه دوری
هوش مصنوعی: من از تو فاصله گرفتهام و صبرم تمام شده، اما دلیل این دوری چیست در حالی که به تو بسیار نزدیک هستم؟
ز من دوری ولی آرم بَرِ خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
هوش مصنوعی: اگرچه تو از من دور هستی، اما من با خودم میکشم، تا بر جسم و روحم رهبری کنم و به راهم ادامه دهم.
ز من دوری کنون شیدا بمانده
ز ناپیدائیم پیدا بمانده
هوش مصنوعی: از من دوری کن، اکنون شیدا و عاشق ماندهام. آنچه که در پنهانی بود، حالا نمایان شده است.
منم خورشید و تو بدر تمامی
منم پخته ولی تو سخت خامی
هوش مصنوعی: من مانند خورشید درخشان و تابان هستم، در حالی که تو در حالی که زیبا و کامل به نظر میرسی، هنوز تجربه و شناخت کافی نداری.
جمالم میشناسی لیکن ازدور
فتادستی از آنی سخت معذور
هوش مصنوعی: تو زیباییام را میشناسی، اما از دور نمیتوانی به آن نزدیک شوی و به همین دلیل، به شدت معذوری.
جمالم میشناسی گرچه بدری
بخوان آخر بقدر اللّه قدری
هوش مصنوعی: اگرچه من را به نام بدری میخوانی، اما زیباییام را میشناسی؛ زیرا خداوند اندازهگیری کرده است.
رسانم آخرت با خویشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
هوش مصنوعی: من تو را به مقام رستاخیز میرسانم و خود را در دنیای فانی غرق کردهام، جان و وجود تو برای من اهمیت دارد.
چو نقد من ز روی تست یکسان
منم خورشید و تو ماهی به یکسان
هوش مصنوعی: وقتی که ارزش من به خاطر تو یکسان است، من مانند خورشید و تو مانند ماه همدیگر را برابر میدانیم.
رسانم آخرت تا باز یابی
مرا دیدار خود در راز یابی
هوش مصنوعی: میخواهم به تو برسم تا دوباره بتوانی مرا در شناخت رازهای خود ببینی.
رسانم با خودت هم بیشکی من
که تا گردیم هر دو دیگ یک من
هوش مصنوعی: من خود را به تو میرسانم، بیخبر از مشکلاتی که در میانمان است، تا سرانجام هر دو به یک هدف مشترک برسیم.
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن
هوش مصنوعی: به من نگاه کن و خود را رها کن، نزد من بیا و وجود خود را فراموش کن.
مرا بنگر برافکن صورت خویش
حجابم جسم و جان بردار از پیش
هوش مصنوعی: به من نگاه کن و چهرهات را در برابر من نمایان کن. حجاب جسم و جان را از خود دور کن و خود را به من نشان ده.
مرا بنگر که خود را من ببینی
در این بودم اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: به من نگاه کن و ببین که چگونه میتوانی خودت را در من مشاهده کنی. این به شرطی است که به یقین و باور عمیق رسیده باشی.
مرا بنگر که جز من هیچ نبود
که هر چیزی ز من جز هیچ نبود
هوش مصنوعی: به من توجه کن که جز خودم هیچکس و هیچچیزی وجود ندارد و هر آنچه که هست، چیزی جز من نیست.
مرا بنگر تو در ذرّات عالم
که میگویم ترا سرّ دمادم
هوش مصنوعی: به من نگاه کن در موجودات ریز و جزئیات جهان، زیرا میگویم تو را در هر لحظه و در عمق هر چیز پنهان و نهفتهای.
چو من جانم درون تو نظر کن
ز من ذرّات جسمت را خبر کن
هوش مصنوعی: مثل اینکه جان من در وجود تو قرار دارد، به من نگاه کن و از من بخواه تا از جزئیات وجودت به تو بگویم.
خبر کن جملهٔ ذرّات از من
که من کردم ترا اسرار روشن
هوش مصنوعی: به همهٔ ذرات خبر بده که من برای تو رازهای روشنی را آشکار کردم.
خبر کن از من این بود وجودم
که من رخ این زمان در سر نمودم
هوش مصنوعی: خبر بده که وجود من، همین بود که من چهرهام را در این زمان به نمایش گذاشتهام.
خبر کن از من اینجا سالکان را
که بشنفتی همه شرح و بیان را
هوش مصنوعی: از من خبر بده به رهروان اینجا که تو همه داستان و توصیف را شنیدهای.
خبر کن سالکانم را بتحقیق
که تا یابند مانند تو توفیق
هوش مصنوعی: به دیگر سالکان خبر بده که به راستی راه توفیق را پیدا کنند و مانند تو موفق شوند.
خبر کن تا خبر یابند اینجا
چو ذرّه زود بشتابند اینجا
هوش مصنوعی: به دیگران اطلاع بده تا به سرعت مانند ذرهای در اینجا حاضر شوند.
خبر کن جمله از خورشید رویم
که من در جمله اندر گفت و گویم
هوش مصنوعی: به همه خبر بده که من در گفتگو، همواره چهرهام مثل خورشید میدرخشد.
خبر کن جمله از من تا بدانند
چو در تو دیدنم حیران بمانند
هوش مصنوعی: به دیگران بگو که من را میشناسند تا بفهمند وقتی تو را میبینم، چقدر متعجب و سرگردان میشوم.
خبر کن جمله ازمن تا نمودار
به بینند وشوند از خواب بیدار
هوش مصنوعی: همه را از وضعیت من آگاه کن تا حقیقت را ببینند و از خواب غفلت بیدار شوند.
خبر کن جمله از من از عنایت
که تا بخشم مر ایشان را سعادت
هوش مصنوعی: بگو به همه که به خاطر لطف و محبت من، من به آنها خوشبختی میبخشم.
خبر کن جمله از من تا عیانم
نپندارد عیان جان نهانم
هوش مصنوعی: به همه بگوید از من که دیده نشوم، تا کسی گمان نکند که وجود حقیقی من پنهان است.
چو ذات یوسف این گفتست با من
مرا اسرارها زو گشت روشن
هوش مصنوعی: وقتی یوسف این را به من گفت، رازها و رموزی از او برای من آشکار شد.
منم یعقوب یوسف باز دیده
دگر هم عزّت و هم ناز دیده
هوش مصنوعی: من همان یعقوب هستم که دوباره یوسف را دیدهام، هم عزت و مقام او را مشاهده کردهام و هم زیبایی و ناز او را.
منم یعقوب دیده روی دلدار
حجابم رفته و یارم پدیدار
هوش مصنوعی: من مانند یعقوب هستم که به محبوبش چشم دوختهام، اما حجاب و پردهای مانع دیدار ما شده و همچنان یارم در معرض دید نیست.
منم یعقوب یوسف آمده پیش
نهادم مرهم اینجا بر دل ریش
هوش مصنوعی: من همان یعقوب هستم که برای یوسف آمدم و اینجا برای دل شکستهام درمانی آوردهام.
منم یعقوب، یوسف در درونم
ز من پرس از وصالش تا که چونم
هوش مصنوعی: من مانند یعقوب هستم که درد فراق یوسف را در دل دارم، از من بپرس درباره وصال و عشق او که حالت و وضعیت من چگونه است.
جمال یوسفم شد آشکاره
از آن کردم نمودِ بود پاره
هوش مصنوعی: زیبایی یوسف من نمایان شد، به همین دلیل تکهای از وجودم را به نمایش گذاشتم.
جمال یوسفم بنمود دیدار
چو مه گشتم بر خود ناپدیدار
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی یوسف را دیدم، مانند ماه گشتم و خودم را ناپدید احساس کردم.
جمال یوسفم تابان نمودست
چو خورشیدی دلم رخشان نمودست
هوش مصنوعی: زیبایی یوسف مانند خورشید درخشان است و دل من را هم روشن و شاداب کرده است.
جمال یوسفم در مصر جانست
ز من بیشک همه شرح و بیانست
هوش مصنوعی: زیبایی یوسف من در سرزمین مصر جانی است که از من بیشتر است، بیتردید همه این موضوعات فقط داستان و توضیحاند.
منم یوسف جمال آفتاب است
شده ذرّات من در نور و تابست
هوش مصنوعی: من مانند یوسف زیبایی هستم که مشابه نور خورشید، درخشندگی و شکوهی دارم. نور و تابش من به اطراف پخش شده است.
منم یوسف که عین جاه دیدم
در آخر رفعت این چاه دیدم
هوش مصنوعی: من همان یوسفی هستم که در نهایت پس از تحمل سختیها و گرفتار شدن در چاه، به مقام و عظمتهای بالایی دست یافتم.
منم یوسف نموده رخ ز پرده
بمن حیرانست چرخ سالخورده
هوش مصنوعی: من یوسف هستم که با چهرهام از پرده بیرون آمدهام و حالا زمانهی پیر در حیرت و شگفتی به من مینگرد.
منم یوسف که اسرار کماهی
گرفته نورم از مه تا به ماهی
هوش مصنوعی: من همان یوسفی هستم که رازها را مانند مروارید در دریا دارم و نوری که دارم از ماه میتابد تا به ماهیت من برسد.
منم یوسف نموده رخ پر از تاب
جمال ماه کنعانم تو دریاب
هوش مصنوعی: من مانند یوسف هستم که چهرهام به زیبایی و درخشش ماه کنعان میباشد، تو مرا درک کن.
جمال من چنان غوغافکندست
که اوّل شور در جانها فکندست
هوش مصنوعی: زیبایی من به قدری تاثیرگذار است که ابتدا شور و هیجان را در دلها ایجاد میکند.
جمال من مسخّر کرد عالم
نموده بدر من دیدار آدم
هوش مصنوعی: زیبایی من جهان را به خود مشغول کرده و دیدن ماه من آدمی را تحت تأثیر قرار میدهد.
جمال من چنان بنمود اینجا
که کار بسته کُل بگشود اینجا
هوش مصنوعی: ظاهر زیبای من بهحدی در اینجا جلوهگر است که دربستههای کائنات را در این مکان باز کرده است.
جمال من یقین عین جمال است
زبانها در جلالم گنگ و لالست
هوش مصنوعی: زیبایی من بیتردید خود زیبایی است و زبانها در عظمت من به سکوت و حیرت افتادهاند.
جمال من به هر وصفی که گویند
نمیدانند و سرگردان چو گویند
هوش مصنوعی: دلنشینی و زیبایی من را به هر شکلی که توصیف کنند، نمیتوانند درست درک کنند و مثل افرادی که گیج و سردرگم هستند، فقط حرف میزنند.
جمال وصف کرده هر زبانی
بهر شرحی بگفتند از بیانی
هوش مصنوعی: هر زبانی به نوعی تلاش کرده است تا زیبایی و جمال را توصیف کند و در این زمینه سخنانی را بیان کردهاند.
که یارد وصف کردن اندر اینجا
مگر صاحبدلی جانِ مصفّا
هوش مصنوعی: آیا کسی در این مکان وجود دارد که بتواند به خوبی و با دلی پاک، توصیف کند؟
که داند شرح گفتن همچو عطّار
کند اینجا صفات من پدیدار
هوش مصنوعی: کسی نمیداند که چگونه باید مانند عطّار (شاعر بزرگ فارسی) در مورد من صحبت کند؛ در اینجا ویژگیهای من نمایان میشود.
چو عطّارست اینجا واقف من
حقیقت اوست بیشک کاشف من
هوش مصنوعی: اینجا عطّار وجود دارد و به خوبی به حقیقت آگاه است. او بدون تردید، کسی است که رازها را فاش میکند.
چو در وصفم بمعنی دُر فشاند
ز دریای معانی دُر چکاند
هوش مصنوعی: وقتی درباره من صحبت میکنند، به مانند جواهری از دریاهای معانی، گوهرهایی از سخنان زیبا و ارزشمند را میریزد.
نیامد هیچ کس مانند عطّار
که گوید با زمانه دیدن یار
هوش مصنوعی: هیچکس مانند عطّار نیامده است که بتواند با زمانه صحبت کند و از دیدن یار بگوید.
نه از دور فلک تا دور آدم
نگفتست این معانی تا بدین دم
هوش مصنوعی: این معانی از دور فلک تا دور آدم از زمانهای قدیم تا به امروز بیان نشده است.
نه کس بُردست ره چون او در اسرار
که دارد در درونِ جان و دل یار
هوش مصنوعی: هیچکس مانند او در درک رازها و اسرار نمیتواند قدم بردارد، زیرا او دوستی را در عمق جان و دل خود دارد که به او این توانایی را میدهد.
زمانی باز کن چشم دل خود
که کردستم ترا من واصل خود
هوش مصنوعی: زمانی را غنیمت شمار و با دلی باز به درون خود نگاه کن؛ زیرا من تو را به حقیقت واصل کردهام.
زمانی باز کن مر چشم دل باز
که بنمودست هم انجام و آغاز
هوش مصنوعی: چشمان دل را دوباره باز کن، چرا که در این زمان هم پایان و هم آغاز به وضوح آشکار شده است.
چو من ره بردم و راهت نمودم
در بسته برویت برگشودم
هوش مصنوعی: من راهت را پیدا کردم و به تو نشان دادم، درهایی که به روی تو بسته بود، به رویت گشوده شد.
جواهرنامه کردستم ترا فاش
زمانی در یقین مانند من باش
هوش مصنوعی: به تو گفتم که مثل من با ایمان و یقین زندگی کن، چون این راز گرانبها را به تو با صداقت و کامل بیان کردم.
منت گفتم بسی در پرده اینجا
نمود بیشکی گم کرده اینجا
هوش مصنوعی: من بارها از تو قدردانی کردهام، اما اینجا در پرده و پنهان به نظر میرسد که در حقیقت چیزی را گم کردهام.
بسوی من رسی بنگر سُلوکم
که در معنی عیان شمس الدّلوکم
هوش مصنوعی: به سوی من بیا و نگاهی به روش من بینداز، که در حقیقت تو را روشن میسازد.
سلوک من ببین اندر خدائی
که کردم صورت و معنی خدائی
هوش مصنوعی: ببین چگونه در مسیر خود قدم برداشتهام و به خدایی که در درونم هست، شبیه شدهام. من ظاهری و باطنی که به خدا مرتبط است را در خودم تجسم کردهام.
لقا بنمودمش مانند منصور
نمایم من یقین تا نفخهٔ صور
هوش مصنوعی: من او را همانند منصور به نمایش میگذارم، و به یقین نشان میدهم که تا زمان دمیدن در صور، چنین خواهد بود.
ایا سالک گراینجا باز بینی
تو مر عطّار در خود باز بینی
هوش مصنوعی: ای سالک، اگر به اینجا بیایی، در واقع تو در عمق وجود خود، عطّار را مجدداً در مییابی.
مرا در خود طلب مطلوب حاصل
که تا گردانمت در عشق واصل
هوش مصنوعی: به دنبال پیدا کردن هدف اصلی خود در درونت باش تا بتوانم تو را به عشق واقعی هدایت کنم.
مرا در خود نگر منگر بهر سوی
که تا بنمایمت در نور خود روی
هوش مصنوعی: به خودم نگاه کن و به اطراف ننگر، تا زمانی که بتوانم چهرهات را در نور وجودم به تو نشان دهم.
مرا درخود نگر وز خویش بگذر
جمال معنیم در خویش بنگر
هوش مصنوعی: به خودت نگاهی بنداز و برای یک لحظه از خودت عبور کن. زیبایی واقعی من در درونت است، به آن نگاه کن.
مرا در خویشتن بین تا بدانی
چنین شو گر چو من صاحب یقینی
هوش مصنوعی: به خودت نگاه کن تا بفهمی چطور میتوانی مانند من به یقین و دانایی دست پیدا کنی.
فرید آمد تو راز دیدن من
شود هر راه تاریک تو روشن
هوش مصنوعی: فرید آمده تا به من کمک کند تا راز دیدن را بفهمم؛ هر راهی که تاریک باشد، با حضور او روشن میشود.
کنم مر روشنت من راه تاریک
بگویم نکتههای نغز باریک
هوش مصنوعی: من به تو نور را میدهم تا در مسیر تاریکی قدم بزنی و نکات زیبا و عمیق را به تو میگویم.
منم جوهر عرض دریای معنی
مشو اینجای ناپروای معنی
هوش مصنوعی: من جوهر و اصل مفهوم عمیق هستم، پس در اینجا به پوچی و بیمعنایی نپرداز.
چنان خود در درون خود باش ساکن
که تا باشی تو از دلدار ایمن
هوش مصنوعی: به گونهای در درون خود آرام و ساکن باش که همیشه از محبت و عشق معشوقت در امان باشی.
منت گفتم چو راز این سخن باز
اگر یابی تو اسرار کهن باز
هوش مصنوعی: اگر تو توانستی رازهای کهن را کشف کنی، من از اینکه این نکته را با تو در میان گذاشتم، خوشحال خواهم شد.
ز من دان و ز من بین و زمن گوی
ز من پرس و ز من اسرار کل جوی
هوش مصنوعی: از من بیاموز، از من تماشا کن و از من صحبت کن. از من سوال بپرس و به دنبال رازهای تمام هستی بگرد.
چه گویم گر مر این معنی بیابی
منم بی تو تو سوی من شتابی
هوش مصنوعی: اگر تو این مفهوم را درک کنی، چه بگویم؟ من بدون تو هستم و تو باید به سوی من بیایی.
مقام سالکی بردارمت من
یقین خویش رهبر دارمت من
هوش مصنوعی: من تو را از مرتبهای بالاتر میبرم، زیرا به یقین خودم تو را راهنمایی میکنم.
عیان واصفت آرم به دیدار
کنم مانند خویشت ناپدیدار
هوش مصنوعی: من حقیقت و ویژگیهای تو را به وضوح نشان میدهم، اما مانند خودت، که در حال حاضر ناپیداست، نمیتوانم تو را ببینم.
چنانت رخ نمایم در دل و جان
که بنمایم یقینت جان جانان
هوش مصنوعی: من آنچنان تو را در دل و جانم به نمایش میگذارم که یقیناً برای تو جانم را فدای جانانم میکنم.
کرا میگویی این اسرار، عطّار
که درخوابند جمله نیست هشیار
هوش مصنوعی: به کسی نمیگویی که این رازها را بنویسد، زیرا همه در خواب هستند و هیچکس بیدار و هشیار نیست.
کسی کو دید جان و یافت در خود
مه و خورشید تابان یافت در خود
هوش مصنوعی: کسی که به حقیقت وجود خود پی ببرد و زیباییهای درونش را بشناسد، در درون خویش، چون مه و خورشید، درخشندگی و روشنایی را خواهد یافت.
نداند این ولی چون این بداند
به سانِ عاقلی حیران بماند
هوش مصنوعی: کسی که از حقیقت باخبر نیست، مانند عاقلانی که در تعجب و سردرگمی به سر میبرند، گرفتار حیرت و سردرگمی میشود.
چه میداند کسی این راز بیچون
که تا اینجا خورد اندر غم او خون
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند این راز بزرگ را، مگر آنکه خود در غم او دچار شده و رنجش را چشیده باشد.
کسی کو خون خورد در سالها او
بسی یابد در اینجا حالها او
هوش مصنوعی: کسی که در طول سالها سختی و رنج را تحمل کند، در نهایت در اینجا به حال خوشی خواهد رسید.
هزاران پیش اینجا از کتبها
بخواند تا برآید از حجبها
هوش مصنوعی: مدتها پیش، افرادی در این مکان از کتابها مطالعه میکردند تا به درک و بینشهای عمیقتری دست یابند و از پردهها و موانع ذهنی عبور کنند.
شود مر سالکِ او راه دیده
در آخر مر جمال شاه دیده
هوش مصنوعی: سالک که در مسیر ایمان و سیر و سلوک حرکت میکند، در پایان راه به جمال و زیبایی پروردگار نائل میشود.
چنان در واصلی در سرّ این باز
که اینجا سوخته باشد به اعزاز
هوش مصنوعی: به گونهای در اینجا حضور داری که انگار در عمق این راز، مکان سوختهای وجود دارد که به خاطر اهمیت و ارزشش قابل توجه است.
ره جانان بسی پیموده باشد
ابا او گفته و بشنوده باشد
هوش مصنوعی: انسان ممکن است راههای زیادی را برای رسیدن به معشوق طی کرده باشد و در این راه صحبتها و شنیدههای زیادی هم داشته باشد.
که جز جانان نبیند نیز مرحم
چنان واصل بود در کوْن عالم
هوش مصنوعی: هیچ کس جز معشوق نمیتواند دارویی چنین را در عالم وجود ببیند.
همه جانان بود در دید معبود
زیان خویش داند بیشکی سود
هوش مصنوعی: همه محبوبان در نظر معبود خود، زیان خود را بیشتر از سود میدانند.
همه جانان بود اینجا حقیقت
نماند دید او اندر طبیعت
هوش مصنوعی: در اینجا، همه محبوبان و معشوقها وجود دارند، اما حقیقت واقعی از بین رفته است و دیدگاه او در دنیای طبیعی به چالش کشیده شده است.
همه جانان بود در جمله اشیا
گهی مه باشد و گاهی ثریّا
هوش مصنوعی: تمامی محبوبان در میان اشیاء وجود دارند؛ گاهی به شکل ماه و گاهی به شکل ستارههای دور دست دیده میشوند.
گهی خورشید باشد بی زوال او
گهی چون مه شود در اتصال او
هوش مصنوعی: گاهی او مانند یک خورشید درخشان و پایدار است و گاهی به مانند ماهی میشود که در حال پیوستگی و ارتباط است.
گهی چون مه شود سالک در افلاک
گهی واصل شود چون کرهٔ خاک
هوش مصنوعی: گاهی سالک به مانند ماه در آسمان میدرخشد و گاهی به زمین نزدیک میشود و به حالت مادی و خاکی خود برمیگردد.
گهی چون آتشی اینجا بسوزد
گهی چون شمع دیگر برفروزد
هوش مصنوعی: گاهی تو مانند آتش در اینجا میسوزی و زمانی دیگر مانند شمع میدرخشی.
گهی چون آب گردد او روانه
طلب دارد حیات جاودانه
هوش مصنوعی: گاه انسان مانند آب به حرکت در میآید و به دنبال زندگی ابدی است.
گهی چون باد باشد راحت جان
گهی چون میوه اندر باغ و بستان
هوش مصنوعی: گاهی راحتی جان و زندگی مانند نسیمی است که میوزد و گاهی نیز مانند میوهای است که در باغ و بستان وجود دارد.
گهی ریزان کند برگ از شجر را
گهی برگ آورد نیک از ثمر را
هوش مصنوعی: برخی اوقات درخت برگهایش را به زمین میریزد و برخی اوقات هم میوههای خوبی تولید میکند.
گهی چون خاک باشد بست اینجا
گهی چون آب باشد مست اینجا
هوش مصنوعی: گاهی انسان در اینجا همچون خاک بی روح و آرام است و گاهی دیگر مثل آب پرجنب و جوش و شاداب.
گهی باشد لگد خور زیر هر پای
شود مانند ذرّه جای بر جای
هوش مصنوعی: گاهی پیش میآید که انسانها زیر پا لگد میخورند و در دل زمین مانند ذرهای جا به جا میشوند.
گهی می بر دهد در روی عالم
کند هر باغ و بستان شاد و خرّم
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، زندگی با خوشی و شادی در چهرهی انسانها ظهور میکند و هر باغ و بوستان را شاداب و زیبا میسازد.
گهی باشد در او گنج معانی
گهی باشد در او راز نهانی
هوش مصنوعی: گاهی در این متن، گنجینهای از معانی وجود دارد و گاهی هم اسراری پنهان نهفته است.
گهی مرزنده آرد جمله ذرّات
گهی محو فنا در دیدن ذات
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، هر چیز به وضوح و روشنی خود را ظاهر میکند و همه جزئیاتش مشخص میشود، و زمانی دیگر، همه چیز در وجود خود ناپدید و محو میگردد.
گهی باشد زپای بسته چون کوه
بزیر بار غم چون کوه اندوه
هوش مصنوعی: گاهی انسان مانند کوهی است که بار سنگین غم بر دوش دارد و در این حال وقوف و استواری خود را از دست میدهد. در شرایط مختلف، احساسات و نصیبهایش متغیر است و ممکن است گاهی به شدت تحت فشار قرار گیرد.
گهی آرد برون جوهر از آنجا
نه یک جوهر زهر گونه هویدا
هوش مصنوعی: گاهی اوقات جوهر واقعی از جایی بیرون میآید که در آن جا، زهر هم به وضوح نمایان میشود.
گهی چون خاک گردد ریزه ریزه
که یارد کرد با عشقش ستیزه
هوش مصنوعی: گاهی انسان مانند خاک نرم و پودری میشود که هیچکس نمیتواند با عشقش درگیر شود.
گهی در شور باشد همچو دریا
گهی موجش برد سوی ثریّا
هوش مصنوعی: در لحظاتی زندگی انسان مانند دریا پر از هیجان و شوق است، و در لحظاتی دیگر این هیجان به اوج میرسد و او را به سمت آسمان بالا میبرد.
گهی درّ وصال آرد به بیرون
بتابد تابشش در هفت گردون
هوش مصنوعی: گاه گاهی وصل محبوبی به بیرون میآید و تابش نورش به آسمانهای بالا میتابد.
گهی جوهر بزیر آید ز بود او
کسی باید که بتواند نمود او
هوش مصنوعی: گاهی جوهر حقیقت از زیر ظاهر کسی آشکار میشود که توانایی درک و نشان دادن آن را داشته باشد.
وز این دریا بود پیوسته آگاه
ندیده باشد اینجاگه رخ شاه
هوش مصنوعی: از این دریا همیشه باخبر بودهام، اما در اینجا به چهرهی پادشاه نگاه نکردهام.
رخ دلدار اینجا دیده باشد
ابا او گفته و بشنیده باشد
هوش مصنوعی: چهره معشوق در اینجا دیده شده و سخنانی دربارهاش گفته و شنیده شده است.
بجز یکی نبیند در عیان او
بجز یکی نباشد جان جان او
هوش مصنوعی: جز یک نفر، کسی حقیقت او را نمیبیند و جان او فقط یک وجود دارد.
همیشه در یقین او ذات باشد
نمود جملهٔ ذرّات باشد
هوش مصنوعی: همیشه در یقین، ذات خداوند وجود دارد و نمود او در تمامی ذرات عالم نمایان است.
همیشه در یقین قل هواللّه
یکی داند عیان راز هواللّه
هوش مصنوعی: همواره در حالتی از باور و یقین، فقط خداوند میداند که حقیقت چه چیزی است و رازهای الهی به طور واضح برای او روشن است.
بجز توحید چیزی ره نداند
بجز توحید الّا اللّه نخواند
هوش مصنوعی: جز یکتایی خداوند، هیچ راهی نمیشناسد و هیچکس جز خداوند به یکتایی او نخواهد خواند.
بجز توحید حق اینجا نگوید
درون پرده جز جانان نجوید
هوش مصنوعی: به جز یکتایی خدا، کسی در اینجا چیزی نمیگوید و جز معشوق هیچکس را نمیتوان یافت.
بیابد چون بیابد راز اینجا
ببیند چون بیابد باز اینجا
هوش مصنوعی: وقتی کسی به درک عمیق و رازهای این مکان دست یابد، میتواند به تجربهای نو و فراتر از ظاهر اینجا دست پیدا کند.
چنین کس خواهم اینجا کار دیده
که باشد او وصال یار دیده
هوش مصنوعی: من کسی را میخواهم که در اینجا حضور داشته باشد و عشق او را در چهرهاش ببینم.
که بشناسد مرا اینجا عیانی
مرا داند همه شرح و معانی
هوش مصنوعی: کسی که در اینجا به من آشناست، همه ویژگیها و معناهای من را بهخوبی میداند.
تو ای عطّار با خود گوی و خود بین
نه خودبین باش الّا خود خدا بین
هوش مصنوعی: ای عطّار، به خودت نگاه کن و به درون خودت توجه کن، اما فقط خود را نبین، بلکه باید خدا را ببینی.
تو ای عطّار بگذر از فنا تو
فنا بشناس کل عین بقا تو
هوش مصنوعی: ای عطار، از نابودی بگذر و به درک واقعی بقا نائل شو. بدان که اصل و حقیقت بقا درک کردن و شناختن همه چیز است.
مشو میگوی اسرار حقیقی
که با روح القدس اینجا رفیقی
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده است که نباید به بیان واقعیات و حقایق عمیق بپردازید، زیرا در این مکان با روح القدس ارتباط نزدیکی دارید.
اگرچه روح پاکت گشت جانان
توئی در جزو و کل خورشید تابان
هوش مصنوعی: با وجود اینکه روح پاکت تبدیل به جان عاشق شده، تو در تمام جزئیات و کلیت، خورشید تابان هستی.
توئی این دم رخ دلدار دیده
زهر معنی جمال یار دیده
هوش مصنوعی: این جا تو هستی و چهره محبوب در این لحظه، که بر افق دل من نور میتاباند و زیبایی او را در دیدگانم میبینم.
جواهر نامه باقی چند ماندست
ز بهر این دلم در بند ماندست
هوش مصنوعی: به علت عشق و علاقهای که به وجود آورده، تنها چند جواهر از گذشته باقی مانده و قلب من همچنان در حسرت و انتظار به سر میبرد.
رسانی این تمام آخر به پایان
دگر هیلاج سرّ ذات جانان
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این موضوع میپردازد که در نهایت همه چیز به یک حقیقت عمیق و عارفانه درباره وجود و ذات محبوب میانجامد. اشاره دارد که با پایان و فرجام امور، پی بردن به راز و رمز وجود محبوب و جان بخش، به درک عمیقتری از حقیقت زندگی منجر میشود. به نوعی، این بیانگر جستجوی انسان برای فهم بیشتر از ذات و حقیقت محبوب خود است.
بگوئی بعد جوهر آشکاره
کنندت آن زمان مر پاره پاره
هوش مصنوعی: میگویی که وقتی جوهر واقعیات را نشان میدهی، آن موقع تو را تکهتکه میکنند.
کتابی دیگر است از جوهر راز
که بی پرده سخن راند در اعزاز
هوش مصنوعی: کتابی دیگر وجود دارد که در آن اسرار به روشنی و بدون پوشش بیان شده است.
یقین وصلست در وی رخ نموده
مرا دلدار زان پاسخ نموده
هوش مصنوعی: به وضوح میتوانم بگویم که گمان وصال محبوب در من شکل گرفته و او با نگاههایش به من پاسخ داده و دل مرا شیفته کرده است.
چنان واصل شدم در دید هیلاج
که خواهم کُشت خود را همچو حلاج
هوش مصنوعی: به قدری در حال و هوای وصال غرق شدم که احساس میکنم باید خود را مانند حلاج قربانی کنم.
حقیقت آن کتاب اینجا مرا راز
نماید آخر کارم بکل راز
هوش مصنوعی: این کتاب، حقیقتی را به من نشان میدهد و در نهایت همهی کارهایم به راز و رمز تبدیل میشود.
ز عشقش روز و شب دل بیقرارست
ز درد عشق اینجانم فگارست
هوش مصنوعی: به خاطر عشق او، دل همیشه بیقرار است و از شدت درد عشق، حال من خیلی بد است.
مرا اندر نهان گفتست محبوب
که طالب بودهای کردی تو مطلوب
هوش مصنوعی: محبوب به من در خفا گفته که تو در پی خواسته خود بودهای و اکنون به آن رسیدهای.
در آخر چون نماند مر حجابت
نمای آخر بکل عین کتابت
هوش مصنوعی: زمانی که دیگر چیزی از حجاب و پوشش تو باقی نمانده باشد، در نهایت تمام خصوصیات و ویژگیهایت برای دیگران آشکار خواهد شد.
همه ذرّات اینجا کن تو واصل
همه مقصود از اینجا کن تو حاصل
هوش مصنوعی: همه چیز در این مکان را به خود جذب کن، زیرا هدف نهایی در اینجا نهفته است. تو باید در اینجا به نتیجه برسی.
چه میگوید دل از مستقبل وحال
بهرزه میزنی در خویشتن فال
هوش مصنوعی: دل از آینده و حال خود چه میگوید که در درونت به خود شگون میزنی؟
یکی را کن تمام و بعداز آن تو
دگر را کن بکل شرح و بیان تو
هوش مصنوعی: اول یکی را به طور کامل و جامع توضیح بده و بعد از آن میتوانی به دیگری به طور کامل بپردازی.
یکی را کن تمام و شاد میباش
بروی دوست تو آزاد میباش
هوش مصنوعی: به یکی از دوستانت به طور کامل انجا به کن و با روی خوش و شاداب با او رفتار کن. در کنار او احساس آزادی و راحتی داشته باش.
نمیبینم در این عین ریاضت
که تا کی باز بینم آن سعادت
هوش مصنوعی: در این لحظهی سخت و تمرینهای دشوار، نمیدانم تا چه زمانی باید منتظر بمانم تا دوباره آن خوشبختی را ببینم.
در اندیشه چنان مست و خرابم
که یک لحظه نیاید هیچ خوابم
هوش مصنوعی: من به حدی در فکر و خیالات غرق شدهام که حتی یک لحظه هم نمیتوانم بخوابم.
نخفتم یک نفس جانا تو دانی
که میگوئی مرا راز معانی
هوش مصنوعی: من یک نفس در کنارت پنهان شدم و تو میدانی که وقتی با من هستی، رازهای عمیق را به زبان میآوری.
نخفتم یک نفس تا عمر دارم
در اندوهت دمادم میگذارم
هوش مصنوعی: در یک لحظه خود را پنهان کردم تا زمانی که زندهام، همیشه در غم تو نفس بکشم.
نخفتم یک نفس بیدار باشم
ترا پیوسته من در کار باشم
هوش مصنوعی: من یک لحظه هم نمیتوانم استراحت کنم و بیدار هستم تا همیشه در پی تو باشم و برایت تلاش کنم.
نخفتیدم دمی اندر خوشی من
سزد گر سوی ذات خود کشی من
هوش مصنوعی: من یک لحظه هم در خوشی نگذراندم، و اگر بخواهی به سوی خودت بروی، این کار به من حق میدهد.
نخفتیدم دمی در خواب جانا
فتاده اندر این غرقاب جانا
هوش مصنوعی: من هرگز لحظهای در خواب نرفتهام، ای محبوب، زیرا در این دریا (مشکل) غرق شدهام، ای محبوب.
دمی ز اندیشه من خالی نبودم
ز تو گفتم همه از تو شنودم
هوش مصنوعی: گاهی از فکر و خیال تو خالی نمیشوم و همیشه آنچه را که در دل دارم، از تو میگویم و همه چیز را از تو میشنوم.
دمی ز اندیشهٔ تو این دل من
نشد خالی در این آب و گل من
هوش مصنوعی: دل من هیچگاه از یاد تو خالی نمیشود، حتی در این تن و جسم محدود من.
چنانم در تجلّی گم ببوده
که این قطره بکل قلزم نموده
هوش مصنوعی: من در زیبایی و نورانیت به درجهای رسیدهام که گویی این قطره به کلی در دریا از بین رفته است.
چنانم در تجلّی تو حاضر
در این گم بود کی در جمله ناظر
هوش مصنوعی: من به گونهای در نور و روشنایی تو حاضر هستم که حتی در این حالت گمگشته، قادر به دیدن همه چیز هستم.
چنانم در تجلّی تو جانباز
که افکندم ز خود این پردهٔ راز
هوش مصنوعی: من بهقدری در خوشی و نور وجود تو غرق شدهام که پردههای پنهان را از خود دور کردهام.
چنانم در تجلّی گم شده من
که بود تو بکل حاصل شده من
هوش مصنوعی: من آنچنان در زیبایی و نور تجلّی غرق شدهام که دیگر هیچ اثری از خودم باقی نمانده و تمام وجودم به آن زیبایی واگذار شده است.
چنانم در تجلّی وصل دیده
که هستم بیشکی من وصل دیده
هوش مصنوعی: من آنقدر در زیبایی و خوشنودی ناشی از وصال immersed هستم که دیگر به هیچ چیز جز این وصال توجهی ندارم.
چنانم در تجلّی راز دیده
که هستم بیشکی من راز دیده
هوش مصنوعی: من در شعف و زیبایی رازهایی هستم که خودم را بیشتر از آنچه هستم، احساس میکنم.
چنانم در تجلّی آفتابی
که هر لحظه برم در تک و تابی
هوش مصنوعی: حالت من مانند آفتابی است که به شدت درخشان و روشن است، به طوری که هر لحظه دچار تغییر و تحول میشوم و به نوعی دچار هیجان و جنب و جوش هستم.
چنانم در تجلّی بود بوده
که دانم جمله با معبود بوده
هوش مصنوعی: من به گونهای در نمایش و جلوهگری هستم که میدانم همه موجودات با خالق خود در ارتباط هستند.
چنانم در تجلّی همچو ماهی
که گه کوهی نمایم گاه کاهی
هوش مصنوعی: من به قدری درخشان و نمایانم که گاهی همچون کوهی بزرگ و گاهی همچون کاهی کوچک جلوه میکنم.
چنانم در تجلّی فارغ و خوش
که گه آبی شوم من گاه گه آتش
هوش مصنوعی: من در حالتی از وضوح و خوشحالی هستم که گاهی مانند آب آرام و خنک میشوم و گاهی همچون آتش پرشور و گرم.
چنانم در تجلّی تو آباد
که گه خاکم گهی در سیر چون باد
هوش مصنوعی: حالت من در زیبایی و نور تو به گونهای است که گاهی به خاک میافتم و گاهی مانند باد در حرکت و آزادی هستم.
چنانم در تجلّی همچو کوهی
که باشم در تجلّی با شکوهی
هوش مصنوعی: من همانند کوهی هستم که در حال درخشانی و باشکوهی قرار دارم.
چنانم در تجلّی همچو دریا
که جوهر میفشانم در هویدا
هوش مصنوعی: درخشان و چشمنوازم مانند دریا هستم، که زیباییام را به وضوح نشان میدهم.
چنانم در تجلّی چون فلک من
که دیدم ذات اشیا یک بیک من
هوش مصنوعی: من به گونهای در درخشش و نورانیتم هستم که همچون آسمان، همه چیز را یکجا و به وضوح میبینم.
چنانم در تجلّی دید رویت
که هر دم سر نهم بر خاک کویت
هوش مصنوعی: احساس میکنم که به قدری از دیدن روی تو شگفتزدهام که هر لحظه سرم را به نشانه احترام بر زمین مکان تو میگذارم.
چنانم در تجلّی ذات گشته
که بیشک جملهٔ ذرّات گشته
هوش مصنوعی: به قدری در درخشش و ظهور وجود خود غرق شدهام که به یقین همهٔ ذرات جهان نیز در این حال و احوال به سر میبرند.
چنانم در تجلّی راز گویان
نه با عصفور، با شهباز گویان
هوش مصنوعی: من در حالتی از روشنایی و درخشش هستم که رازها را بیان میکنم، نه با پرندگان کوچک، بلکه با شاهبازها به گفتگو میپردازم.
نمودم آنچه بنمودی مرا تو
بگفتم آنچه گفتهای مرا تو
هوش مصنوعی: من آنچه را که تو به من نشان دادی، به نمایش گذاشتم و آنچه را که تو گفتی، به زبان آوردم.
بگفتم راز تو با رند و اوباش
بکردم سرّ تو اینجایگه فاش
هوش مصنوعی: گفتم راز تو را با آدمهای رند و خرابکار، و در اینجا اسرار تو را آشکار کردم.
ز عشقت گفتم و در درد مُردم
شدم من زنده و این گوی بردم
هوش مصنوعی: از محبت تو سخن گفتم و در دل رنج کشیدم، اما این رنج باعث شد که دوباره زنده شوم و برنده این میدان باشم.
ز عشقت آگهم ای جان من تو
در این عالم خورِ تابان من تو
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه شدهام، ای جان من؛ تو در این دنیا نور درخشانی هستی برای من.
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که هستی آشکارا و نهانم
هوش مصنوعی: زندگی من پر از عشق توست، ای جانم! تو به وضوح در کنارم هستی و همزمان رازهای قلبم را هم در بر میگیری.
ز عشقت آگهم ای راحت جان
از آن میبارم از خود دُرّ و مرجان
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه هستم، ای آرامش جانم، به همین دلیل از وجود خودم مانند دُرّ و مرجان میریزم.
ز عشقت آگهم ای بود جانها
که دیدستم چنین شرح و بیانها
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه شدم، ای روحها! چون دیدم اینگونه توضیحات و بیانها.
ز عشقت آگهم ای راحت دل
که کردی آخر کارم تو واصل
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه شدم، ای آرامش دل که در نهایت کارم را به سر رساندی و به وصال رسیدم.
ز عشقت آگهم ای راز جمله
که اینجا میدهم آغاز جمله
هوش مصنوعی: از عشق تو من آگاه شدم، ای راز پنهان. اینجا شروع میکنم به گفتن همه چیز.
ز عشقت آگهم ای نور دیده
که هستم ذات پاکت جمله دیده
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه هستم ای روشنایی چشمانم، که ذات پاکت را همه میبینند.
ز عشقت آگهم در آخر کار
که خواهم کُشتنم آخر چنین زار
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، از پایان کارم باخبرم؛ وقتی که تو را میکشم، حالتی چنین زار و دلسوخته خواهم داشت.
ز عشقت آگهم کآخر ستیزی
ابرحق حق شده خونم بریزی
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاهی دارم، که در نهایت، جنگ و جدال با حقیقت بی فایده است. حالا که این حقیقت روشن شده، خونم را بریز.
ز عشقت آگهم ای جان جانم
که خواهی کُشت آخر در نهانم
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه هستم ای جان جانم؛ میدانی که در نهایت، مرا به پنهانی خواهی کشت.
ز عشقت آگهم تسلیم مانده
ولی خوف و بلا و بیم مانده
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه و تسلیم شدم، اما هنوز ترس و سختیها در زندگیام باقی مانده است.
ز عشقت آگهم ای برتر از نور
که خواهم رفت بر دارت چو منصور
هوش مصنوعی: از عشق تو آگاه شدم، ای برتر از نور، که میخواهم مانند منصور بر دار بروم.
چو منصور تو جان خود ببازم
پس آنگه سوی ذاتت سرفرازم
هوش مصنوعی: اگر مثل منصور، جانم را فدای تو کنم، آنگاه با سر بلندی به سوی ذات تو میروم.
منم بنموده رخ تا چند گوئی
منم عین العیان تا چند گوئی
هوش مصنوعی: من خود را به تو نشان دادهام، پس چرا هنوز میگویی من کیستم؟ من مثل چیزیام که با چشم قابل دیدن است، پس چرا باز هم به توضیح نیاز داری؟
منم در چشم تو بینائی تو
منم در دست تو گیرائی تو
هوش مصنوعی: من در نگاه تو، بینایی و روشنایی تو هستم و در دستان تو، قدرت و توانایی تو را نمایان میکنم.
منم در دید دیدار تو پنهان
نمود و رخ چنین میگوی و میدان
هوش مصنوعی: من در نگاه تو پنهانم و به همین خاطر چیزی نمیگویم و نمیدانم.
منم در تو چنین آتش فکنده
ترا در دید خود سرکش فکنده
هوش مصنوعی: من در تو آتشی شعلهور کردهام و تو را در چشم خود رها کردهام تا بدون قید و شرط بر خودت تکیه کنی.
منم در تو چنین خوناب برجای
روانه گشته چون سیلاب اینجای
هوش مصنوعی: من در وجود تو مانند سیلابی هستم که به سرعت جریان دارد و خون من به جای تو جاری شده است.
منم در تو چو خاک افتاده اینجا
ترا کرده ز دید خود مصفّا
هوش مصنوعی: من اینجا در کنارت مثل خاکی هستم که به زمین افتاده و از دید تو پاک و روشن شدهام.
منم چون کوه اینجا در تن تو
فتاده خُرد کرده مسکنِ تو
هوش مصنوعی: من مانند کوهی هستم که در وجود تو افتاده و باعث شده که جای تو کوچک و تنگ شود.
منم چون بحردر دریای جانت
چنین آورده در شور فغانت
هوش مصنوعی: من مانند دریا در عمق وجود تو هستم و به خاطر احساسات عمیق و هیجانهای تو به این حالت رسیدهام.
منم از جان ترا اینجا هواخواه
تو هر چیزی که میخواهی مرا خواه
هوش مصنوعی: من در اینجا به خاطر تو حضور دارم و هر چیزی که بخواهی، برایت خواهم بود.
منم اینجا بتو کُل قائم الذّات
چو خورشیدی و ما هم جمله ذرّات
هوش مصنوعی: من اینجا به عنوان یک حقیقت مستقل و اساسی مثل خورشید هستم و تمام موجودات دیگر نیز مانند ذراتی از نور در اطراف من وجود دارند.
منم تابان شده اندر دل تو
گشاده رازهای مشکل تو
هوش مصنوعی: من در دل تو روشن و تابناک هستم و رازهای پیچیدهات را برایت باز میکنم.
مرا بشناس و میبینم دمادم
نموده عین یاهویت در این دم
هوش مصنوعی: من را بشناس و در هر لحظه به تو نگاه میکنم، زیرا تو را در این لحظه به وضوح میبینم.
منم یاهو درون جانت امروز
ترا بنموده بخت و حال فیروز
هوش مصنوعی: من امروز در عمق وجودت هستم و به تو نشان دادهام که شانس و وضعیت خوب در انتظار توست.
منم یاهو درون جسم و جانت
حقیقت آشکارا و نهانت
هوش مصنوعی: من در داخل جسم و روح تو وجود دارم؛ حقیقتی که هم روشن است و هم پنهان.
منم یا هو درون سینهٔ تو
منم بنگر منم دیرینهٔ تو
هوش مصنوعی: من درون دل تو هستم، من همانند وجود تو هستم. به من نگاه کن، من همیشه و از روزگار قدیم در تو وجود داشتهام.
منم یا هو یقین درکلّ اشیا
منم برجملهٔ اسرار دانا
هوش مصنوعی: من هستم آن حقیقتی که در تمام اشیاء وجود دارد و به تعبیر دیگر، من در دل تمام رازها و اسرار آگاه حضور دارم.
منم عشق ازل اینجا نموده
وصال خویش در غوغا نموده
هوش مصنوعی: من عشق از ابتدا هستم و در این مکان ارتباطی با خودم برقرار کردهام. در اینجا همه چیز در آشوب است.
منم اوّل که پایانی ندارم
که جانانم که جانانی ندارم
هوش مصنوعی: من اولین کسی هستم که هیچ پایانی برایم وجود ندارد، و معشوق من نیز هیچ جانانی ندارد.
منم بی شبهه حیّ لایموتم
که نی خوابست و نی جان و نه قوتم
هوش مصنوعی: من بدون شک همیشه زندهام؛ نه خواب دارم، نه جان و نه نیرویی که مانع از زنده بودنم شود.
منم آن صانعی که قطرهٔ آب
کنم اندر خم خورشید جانتاب
هوش مصنوعی: من آن هنرمند و سازندهای هستم که میتوانم قطرهای از آب را درون تابش خورشید روشن و درخشان تبدیل کنم.
منم آن قادری بر کلّ عالم
که بنمایم زخاک اسرار آدم
هوش مصنوعی: من آن کسی هستم که بر همه جهان تسلط دارم و میتوانم رازهای نهفته در وجود انسان را از خاک آشکار کنم.
منم آن حاضری بر جمله موجود
که من جمله بر آرم عین مقصود
هوش مصنوعی: من همان کسی هستم که همیشه در میان همه موجودات هستم و میتوانم هدف اصلی را به نمایش بگذارم.
منم آن ناظری بر جمله بینا
که از پنهان کنم هر دم هویدا
هوش مصنوعی: من ناظری هستم که به همه چیز نگاه میکنم و هر لحظه آنچه را که پنهان است، به وضوح میبینم.
منم آن ناظری کز علم حکمت
دهم من بنده را تعظیم و رفعت
هوش مصنوعی: من ناظری هستم که بر اساس دانش حکمت، به بندگان احترام و ارج مینهم و مقام آنها را بالا میبرم.
منم آن عالمی بر جمله حاضر
که باشم بر همه پیوسته ناظر
هوش مصنوعی: من انسانی هستم که در هر جا و هر زمان حضور دارم و بر همه چیز نظارت میکنم.
منم دانندهٔ اسرار جمله
منم هم نقطه و پرگار جمله
هوش مصنوعی: من دانای تمام رازها هستم و هم خودم مرکز همه چیز و هم وسیلهای برای اندازهگیری آنها.
منم موجود و بود من عیانست
ولی از چشم هر انسان نهانست
هوش مصنوعی: من موجودیت دارم و وجودم برای همه آشکار است، اما از دید هر فردی پنهان ماندن.
نگر قرآن من در عین آیات
که تا از صورت افتی در سوی ذات
هوش مصنوعی: نگاه کن به قرآن من که در عبارات آن نهفته است، تا زمانی که از ظواهر دور شوی و به عمق وجود پی ببری.
نگر قرآن من تا راز دانی
در اینجا سرّ ذاتم باز دانی
هوش مصنوعی: اگر به قرآن من دقت کنی، خواهی فهمید که در اینجا راز وجود من فاش میشود.
نگر قرآن من در جمله اشیا
که کل از نور قرآن گشت پیدا
هوش مصنوعی: ببین قرآن من در تمام اشیا چگونه همه چیز از نور قرآن روشن و نمایان شده است.
نگر قرآن من تا هر زمانی
فرو خوانی از اینجا داستانی
هوش مصنوعی: نگاه کن به قرآن من تا زمانی که بخواهی، از اینجا داستانی را بخوانی.
نگر قرآن من بیشک در اینجا
نموده ذات در یک دُر در اینجا
هوش مصنوعی: به طور قطع، در اینجا، ذات خداوند به شکلی آراسته و زیبا نمایان شده است، همانند یک دُر گرانبها.
نگر قرآن من اسرار جمله
که آمد بیشکی دیدار جمله
هوش مصنوعی: در قرآن به تمام رازهای وجود اشاره شده است، و هیچ شکی در این نیست که همه چیز در آن به وضوح دیده میشود.
هر آنکو سرّ قرآنم بداند
یقین پیدا و پنهانم بداند
هوش مصنوعی: هر کسی که رازهای قرآن را بشناسد، به خوبی میداند که چه چیزهایی در عالم آشکار و چه چیزهایی در دل و جان نهفته است.
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
بسوی ذات کل بشتافت اینجا
هوش مصنوعی: هر کسی که راز و معنای قرآن را در یابد، به سوی حقیقت و واقعیت اصلی زندگی روی میآورد.
اگر اسرار قرآن بازدانی
حقیقت اندر او هر راز دانی
هوش مصنوعی: اگر به اسرار قرآن پی ببری، در حقیقت میتوانی به هر رازی دست یابی.
اگر اسرار قرآن رخ نماید
ترا از ذات خود پاسخ نماید
هوش مصنوعی: اگر معانی پنهان قرآن برای تو آشکار شود، آن گاه ذات حق به تو پاسخ خواهد داد.
اگر اسرار قرآن گشت موصوف
ترا بیشک شوی در جمله معروف
هوش مصنوعی: اگر به شناخت و درک عمیق قرآن برسید، بدون شک در میان مردم به عنوان فردی مشهور و معروف شناخته خواهید شد.
اگر اسرار قرآن دیدهای تو
یقین دانم که صاحب دیدهای تو
هوش مصنوعی: اگر تو به عمق و اسرار قرآن نگریستهای، پس یقین دارم که دارای بصیرت و بینش خاصی هستی.
اگر اسرار قرآن خواندهای باز
حجاب صورت از معنی برانداز
هوش مصنوعی: اگر معانی و رموز قرآن را فهمیدهای، پس پردههای ظاهری را از روی معنا بردار و به عمق آن نگریست.
چو قرآنست اینجا راز بیچون
نموده ذات خود در بیچه و چون
هوش مصنوعی: این جا مانند قرآن است که رازهای عمیق و بینظیری از وجود خود را به وضوح بیان کرده است.
چو قرآنست اینجاگه پیامش
بخوان هر لحظه راز جان کلامش
هوش مصنوعی: این مکان مانند قرآن است؛ هر لحظه پیام آن را بخوان و از معانی عمیقش بهرهمند شو.
چو قرآنست اینجاگه دوایش
حقیقت عین دیدار بقایش
هوش مصنوعی: این مکان مانند قرآن است که درمانش حقیقت و واقعیتی است که همانند دیدار وجود دارد و باقی میماند.
بقرآن کن تقرّب همچو مردان
وجود خویشتن آزاد گردان
هوش مصنوعی: با قرآن نزدیک شو و به مانند مردان عمل کن، خود را از قید و بندها آزاد کن.
بقرآن کن تقرّب از دل پاک
که تا گردی تو روحانی در این خاک
هوش مصنوعی: با قرآن و دل پاک نزدیک شو که از این طریق میتوانی روحانی و معنوی در این دنیا باشی.
بقرآن کن تقرّب از دل و جان
بخوان یَخْرُجْ تو تا لؤلؤ و مرجان
هوش مصنوعی: با دل و جان به قرآن نزدیک شو و آن را بخوان، تا از وجود تو همچون مروارید و مرجان بیرون بیاید.
بقرآن کن تقرّب تا شوی یار
نماید رخ ترا معنی بسیار
هوش مصنوعی: با قرآن انس بگیر و به آن نزدیک شو تا به محبوبیت برسی و چهرهات را به زیبایی نشان دهد، که این کار معانی عمیق و بسیاری دارد.
بقرآن کن تقرّب همچو منصور
کز این سرّ گشت در آفاق مشهور
هوش مصنوعی: قرآن را وسیلهای برای نزدیکی به خدا قرار بده، مانند منصور که به واسطه این راز، در سراسر جهان شناخته شده شد.
حقیقت گشت دیدار دو عالم
ز قرآن یافت اسرار دو عالم
هوش مصنوعی: قرآن به ما نشان میدهد که چگونه میتوان دو دنیای مادی و معنوی را درک کرد و اسرار آنها را کشف نمود.
ز قرآن یافت سرّ لامکانی
گذر کرد از زمین اندر زمانی
هوش مصنوعی: از قرآن دانستم که چه چیزی فراتر از مکان است و در زمانی کوتاه از زمین عبور کردم.
ز قرآن یافت او عین العیانی
ز قرآن یافت اسرار معانی
هوش مصنوعی: او از قرآن حقیقت را بهوضوح دریافته و رازهای عمیق معانی را از آن استنباط کرده است.
ز قرآن یافت اینجا دید دیدار
اناالحق زد از آن شد بر سر دار
هوش مصنوعی: از قرآن فهمیده شد که حقیقت را میتوان در اینجا مشاهده کرد؛ بدین سبب، این درک بر سر چوبهدار به اوج خود رسید.
ز قرآن یافت در قرآن قدم زد
نمود خویش کلّی بر عدم زد
هوش مصنوعی: از قرآن آموخت و در آن به تأمل و گردآوری پرداخت و با این تلاش، وجود خود را به طرز کلی در برابر بیوجودی نشان داد.
ز قرآن یافت او دیدار بیچون
بگفت اسرار قرآن بیچه و چون
هوش مصنوعی: او از قرآن دیدار بیسبب را پیدا کرد و اسرار آن را به زبان آورد.
ز قرآن یافت این نام اندر آفاق
میان عاشقان افتاد از آن طاق
هوش مصنوعی: این نام از قرآن به دست آمده و در میان جهان با عشق و محبت شناخته شده است، به گونهای که همچون طاقی در دل عاشقان جای دارد.
ز قرآن او حقیقت رهنمون شد
ز شوق عشق در دریای خون شد
هوش مصنوعی: از قرآن او به حقیقت و راستی راهنمایی شد و به خاطر شوق عشق، در دریای خون غوطهور گردید.
ز قرآن بازدید اینجایگه حق
خدا گشت و ز قرآن زد اناالحق
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره میشود که مکان و جایگاهی که حق الهی در آن پدیدار شده، با تأمل در قرآن قابل شناخت است. همچنین بیان شده است که از قرآن صدای حق و حقیقت به گوش میرسد.
ز قرآن قل هواللّه باز دید او
نظر کرد و درون راز دید او
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که شخصی با تأمل در آیات قرآن، به حقیقت و اسرار الهی پی میبرد و نگاهی عمیق به وجود خداوند میکند. او از معانی عمیق و رازهایی که در کلام خدا نهفته است، آگاه میشود و به درک بهتری از وجود و صفات الهی میرسد.
ز قرآن دم زد و او بود قرآن
حقیقت میندانی تا که جانان
هوش مصنوعی: او از قرآن حرف میزد، اما خود او حقیقت قرآن را درک نمیکرد، تا زمانی که به محبوب واقعیاش رسید.
ز قرآن درگشا تا راز یابی
تو چون منصور خود در باز یابی
هوش مصنوعی: قرآن را بگشا تا به رازهایی دست یابی، مانند منصور که در حقیقت خود را پیدا کرد.
منم دانای قرآن در حقیقت
نمودم جمله در سرّ شریعت
هوش مصنوعی: من عالمی هستم که به باطن قرآن آگاه هستم و تمام مطالبش را در عمق شریعت نمایش دادهام.
منم دانا که اینجا غیب دانم
همیشه مطّلع بر انس و جانم
هوش مصنوعی: من همیشه از اسرار و دنیای درون انسانها آگاه هستم و به خوبی از آنچه در اینجا میگذرد باخبرم.
منم بیچون و بی دیده چگونه
که هستم در درونها و برون نه
هوش مصنوعی: من بدون هیچ شک و تردیدی هستم؛ چگونه میتوانم درون و بیرون خود را درک کنم؟
منم بی شبهه بی مثلم رسانید
که بود من ابی من خود بدانید
هوش مصنوعی: من به یقین و بدون تردید، تنها فردی مانند خودم هستم و به شما میگویم که خودتان بهتر مرا بشناسید.
چو بنمایم کسی را دیدهٔ خویش
حجاب کفر و دین بردارم از پیش
هوش مصنوعی: هرگاه کسی را با دیدگان خودم ببینم، پردههای کفر و دین را از جلو برمیدارم.
حجاب کفر و دین و خوب و زشتم
همه در خاک قدرت من نوشتم
هوش مصنوعی: همه چیزهایی که به ایمان و کفر، نیکی و بدی مربوط میشوند، در زیر پرچم قدرت من قرار دارند.
منم اینجا حقیقت کفر و اسلام
مرا اینجا حقیقت ننگ با نام
هوش مصنوعی: من در اینجا نمایانگر واقعیت کفر و ایمان هستم و در این مکان، مفهوم ننگ را با نام خود همراه دارم.
مرا جویند و من در جمله موجود
مرا بودند و من در جمله معبود
هوش مصنوعی: مرا همه در جستجوی خود دارند و من در میان همه موجودات هستم، در حالی که من در میان همه معبودها قرار دارم.
مرا خوانند و من درجمله خوانم
مرا دانند و من در جمله دانم
هوش مصنوعی: مرا به نام میشناسند و من در میان همه افراد به این نام خود را معرفی میکنم؛ آنها مرا میشناسند و من نیز در جمع آنها به دانستههای خود آگاه هستم.
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدسی جلالم
هوش مصنوعی: حکیم همیشه در حال انتقال و بیان حقیقت روشن و قدسی جلال است و این حقیقت هیچگاه محو نمیشود.
بمن پیدا شده اینجا سراسر
منم پروردگار حیّ داور
هوش مصنوعی: من در اینجا به وضوح احساس میکنم که تمام وجودم تحت تدبیر و مدیریت خدای زنده و قاضی قرار دارد.
بمن پیدا شده هر انس و جانم
مرا دانند و من در جمله دانم
هوش مصنوعی: هر انسانی که با من آشناست، مرا میشناسد و من هم درک میکنم که همه آنها چه کسانی هستند.
حکیم لم یزل هم لایزالم
حقیقت نور قدس لایزالم
هوش مصنوعی: حکیمی که همیشه بوده و ناپایدار نیست، حقیقتی که نوری از قدس است نیز هرگز ناپایدار نخواهد بود.