گنجور

بخش ۷ - قصّه منصور و عیان او بهر نوع فرماید

چنان گم دید خود در دید اول
که جسم و جان شد اندر هم معطّل
چو او خود دید خود را دید جانان
درون جزو و کل خورشید رخشان
چنان گم دید خود اندر صفات او
که پیدا شد حقیقت عین ذات او
چنان خود دید در آخر در اول
کسی اندر یکی صورت مبدّل
چنان اندر یکی بنمود جانش
که صورت گشت اندر جان نهانش
چنان خود دید اندر آفرینش
که او بد بیشکی در جمله بینش
چنان خود دید ذات لایزالی
که بنموده رخش در جمله حالی
چنان خود دید و خود را جمله خود دید
که صورت محو دید کلّی احد دید
احددید اندر اینجا آشکار او
نموده روی خود در پنج و چار او
احد دید و عدد برداشت از پیش
نظاره کرد اینجاگه رخ خویش
احد دید و گمانش با یقین شد
حقیقت کفر او اسرار بین شد
اناالحق راز دان خورشید تابان
که پیشش نیک و بد کل بود یکسان
اناالحق زان زد آن سلطان جمله
که جان بُد جمله او جانان جمله
اناالحق راز دان ماه دلارام
که بیشک یافت اینجا بی دلارام
چو درعین خدائی او یکی دید
خود اندر جزو و کل حق بیشکی دید
یقین بر جزو و کل او گشت دانا
یکی شد بروی اینجا عین اشیا
از این معنی دل واصل خبر یافت
که او مانندهٔ او یک نظر یافت
نظر کن یک و بگذر از دوبینی
که تا بی خویشتن حق کل ببینی
نظر کن این دوئی بردار اینجا
چو او شو بیشکی بردار اینجا
چنان در حالتست این چرخ گردان
که میخواهد که یابد راز جانان
در این دیر فلک بنگر زمانی
که تا یای یقین عین العیانی
همه سرگشتگیّ تست از او
که دارد پرده بیشک توی بر تو
چنان در پردهها نور است تابان
که بگرفتست در ذرّات اعیان
در او نور است تابنده چو شمعی
کشیده شیب و بالا عین و معنی
همه ذرّات در وی رخ نهاده
که ازجمه یقین مشکل گشاده
همه سوزنده چون پروانه از شمع
در اینجا میشنو از جزو و کل جمع
فلک زین نور اندر تک و تابست
از این حالت فتاده در شتابست
همی گردد بگرد خویش گردان
که تا راهی برد در سوی جانان
همی گردد ز عشق دوست زارست
از آن پیوسته بیدل بیقرار است
قراری چون ندارد سوی بودش
کجا باشد ز ذات کل نمودش
قراری چون ندارد در نمودار
از آن میکرد اینجا عاشق زار
چنان عاشق شد است از گردش خود
که او را نیست اینجا تابش خود
چنان در حالت اوّل فتاد است
که کُشته در خرابات اوفتادست
زمین از سیر او شد جمله ذرّات
نهاده روی خود در فیض آن ذات
شد است از عشق خود او ریزه ریزه
چو دریا نیز در شور و ستیزه
چنان مست وصالش آمده باز
که بشتابد از او دردی باعزاز
زمین و آسمان و چرخ و افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
هر آن فیضی که میریزد ز گردون
در اینجا خاک دارد بیچه و چون
هر آن فیضی که میریزد از آن نور
همه میآید اندر خاک مشهور
هر آن فیضی کز آن حضرت درآید
حقیقت خاک قدرت مینماید
هر آن فیضی که میبارند از ذات
خبردارست اینجا جمله ذرّات
از آن بحری که گردون شبنم اوست
فلک زان عشق اندر ماتمِ اوست
زمین از عشق جانان پست افتاد
فلک شد بیقرار و مست افتاد
چو حق در خاک رخ بنمود اینجا
از آن آدم شده صفات و مصفّا
هر آن فیضی که میریزد ز افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
حقیقت خاک اینجا برقرارست
که صنعش دمبدم زان برقرارست
شود اینجا حقیقت جوهر ذات
نماید از همه در عین ذرّات
در اینجا هر که این جوهر ندید است
ولی آینده اینجا ناپدید است
در اینجا جوهر ذات و صفاتست
نمود او صفاتش نور ذاتست
از آن مقصود بُد در آفرینش
که تا پیدا نماید هردو بینش
از آن از جوهر آمد سوی عالم
که جزو و کل شود دیدار آدم
چو جزو و کل بآن پیوسته باشد
نمود ذات از آن پیوسته باشد
زوالی نیست در ذات و صفاتش
که بی نقصانست اثباتِ حیاتش
نمیمیرد کسی از قرب این ذات
ولیکن میشود مر محو ذرّات
نمیمیرد کسی بشنو بیانم
که زین بحر فنا دُر میچکانم
نمیمیرد کسی چون باشد این راز
بگویم با تو این معنی دگر باز
نمیمیرد کسی ای کار دیده
زمانی کن سوی پرگار دیده
نمیمیرد کسی کز نور ذاتست
که ذات کل حیات اندر حیاتست
نمیمیرد ولیکن عشقش اینجا
نمود یار گرداند در اینجا
صفات اینجایگه در اسم آمد
از آن نورش به پیشت جسم آمد
تن از خاکست جان از جوهر پاک
مرکّب گشته نور و اسم در خاک
تن از خاک است جان از ذات آمد
مرکب شد چو از ذرّات آمد
یکی دان اصل ذات اینجا بمعنی
که در این سر بدانی ذات مولی
همه ذاتست و بهر نقش پیداست
ولیکن عقل در شین است و شیداست
نمود عشق بنگر سوی جانت
که تا گوید یقین راز نهانت
غلام عشق شو تا ره نماید
در بسته برویت برگشاید
غلام عشق شو تا راز دانی
نمود اوّل اینجاباز دانی
غلام عشق شو تا شاه گردی
ز ذات کل بکل آگاه گردی
غلام عشق شو تا جان شوی تو
ز عشق آنگه سوی جانان شوی تو
غلام عشقم و شاهی است ما را
غلامانم مه و ماهی است ما را
چنان بنمایدت روشن در اینجا
که باشد از نی گلشن در اینجا
تو زان گلشن در اینجا آمدستی
هم از این گلخنی روشن شدستی
ترا چون گلشنت گلخن نموداست
ولی بر آتشت افتاده دود است
در این گلخن بمانده گلشنی باش
بقدر خویش بی کبرو منی باش
در این تاب و تبِ آتش همی سوز
بریز این ریزه و گلشن همی سوز
چنان در گلخنی فارغ نشسته
دَرِ گلشن بروی خود ببسته
فکنده آتش و دودی بگلخن
شده گلشن ز نور نار روشن
تو در آن روشنی کرده نظاره
نماند ریزه وانگاهی چه چاره
بیمرد آتش و آنگه بماند
ز بعدِ اَنْت خاکستر بماند
تو چون در گلخن هستی بمانده
خود اندر عین خاکستر نشانده
ندیدستی دمی مر گلشن یار
که تا روحی ترا آید پدیدار
در این گلخن بماندستی تو مجروح
نداری جز تپش در قوّت روح
در این گلخن بماندستی بناچار
شدی از دود گلخن خسته و زار
در این گلخن گذر کن همچو مردان
در آن گلشن نگاهی کن چو مردان
تو تادر گلخن صورت اسیری
نه بینی آنچه جوئی پس چه چیزی
تو در گلخن فتاده زار و رنجور
در آن گلشن نظر کن سر بسر نور
ببین تا بازیابی گلشن جان
وز این گلخن برو خود را مرنجان
از آن گلشن که گلهایش ستاره
ترا اینجا دمی نامد نظاره
نظاره کن سوی گلشن که جانست
همه ارواح و اشباح عیانست
که میگوید که ماه و آفتابست
جمال یار جانش پر ز تابست
جمال یار از این معنی برونست
نظر کن روی او ای دل که چونست
از آن عالم در این عالم فتادست
جمال یار اسمی برگشادست
در این گلخن سرای عالم چشم
شود پیدا ز بود و مینهد اسم
چو اسم تو در این عالم مسّما
شود بار دگر در بود یکتا
از آن عالم در این عالم در آید
بخود چون منع خود را مینماید
چو جسم از خاک و آب آمد پدیدار
دگر در باد و آتش ناپدیدار
شود گل چون در این گلخن بسوزد
پس آنگه آتشی دیگر فروزد
شود جان چون بسوزد سوی گلشن
رود بار دگر در سوی گلشن
ز دید مرد کی یابد حیاتی
در آخر باشد او دیدار ذاتی
که موجود است آن بر کل اشیا
از او گشتند سر تاسر هویدا
در آخر چون شود فانی ضرورت
بر جانان شود جان عین صورت
حیات طیبّه آید پدیدار
در آن دم چون شود گل ناپدیدار
صور جان گردد و جان سرّ جانان
شود چون قطرهٔ در بحر پنهان
حیاتی یابد از دیدار دیگر
بیابد بیشکی اسرار دیگر
بمیرد بار دیگر سوی جسم او
حقیقت ذات باشد خود نه اسم او
حقیقت باشد او اندر حیات او
که یابد بار دیگر خود حیات او
دلا عین حیات جان بدیدی
ولی جان دیدی و جانان ندیدی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنان گم دید خود در دید اول
که جسم و جان شد اندر هم معطّل
هوش مصنوعی: آنچنان در نگاه اول خود را گم کرده بود که نه روحش و نه جسمش قادر به حرکت و فعالیت نبودند.
چو او خود دید خود را دید جانان
درون جزو و کل خورشید رخشان
هوش مصنوعی: زمانی که او خود را می‌بیند، جانانش را هم در تمام وجودش احساس می‌کند، مانند اینکه خورشید در روشنی و زیبایی‌اش در دل او تابان است.
چنان گم دید خود اندر صفات او
که پیدا شد حقیقت عین ذات او
هوش مصنوعی: چنان در ویژگی‌های خداوند غرق شده و خود را ناپدید دید که حقیقت وجود خداوند به وضوح برایش نمایان شد.
چنان خود دید در آخر در اول
کسی اندر یکی صورت مبدّل
هوش مصنوعی: آنچنان که در پایان خود را دید، در آغاز کسی دیگر در یک صورت تغییر یافته است.
چنان اندر یکی بنمود جانش
که صورت گشت اندر جان نهانش
هوش مصنوعی: او به قدری روحش در درونش آشکار شد که تصویر و شکل از روح پنهانش بیرون آمد.
چنان خود دید اندر آفرینش
که او بد بیشکی در جمله بینش
هوش مصنوعی: او خود را در آفرینش به گونه‌ای دید که در تمام بینش‌ها چیزی بیشتر از خود نمی‌بیند.
چنان خود دید ذات لایزالی
که بنموده رخش در جمله حالی
هوش مصنوعی: او چنان وجه خدا را در همه حال‌ها مشاهده کرد که این تجلی را در تمام وجودش دید.
چنان خود دید و خود را جمله خود دید
که صورت محو دید کلّی احد دید
هوش مصنوعی: به گونه‌ای خودش را مشاهده کرد و همه‌ی خود را همچون یک کل دید، به طوری که به طور کامل وجودش را در وحدت و یکپارچگی احساس کرد.
احددید اندر اینجا آشکار او
نموده روی خود در پنج و چار او
هوش مصنوعی: در اینجا، حقیقتی مقدس و نیکو خود را به روشنی نشان داده است و چهره‌اش را در پنج و چهل قرار داده است.
احد دید و عدد برداشت از پیش
نظاره کرد اینجاگه رخ خویش
هوش مصنوعی: احد با دقت به اطرافش نگاه کرد و از آنچه می‌بیند به همراهی خود عددی برداشت کرد و در این محل چهره‌اش را مشاهده کرد.
احد دید و گمانش با یقین شد
حقیقت کفر او اسرار بین شد
هوش مصنوعی: احد حقیقتی را مشاهده کرد که گمانش به یقین تبدیل شد و این باعث شد که کفر او به رازهایی تبدیل شود که برایش روشن شد.
اناالحق راز دان خورشید تابان
که پیشش نیک و بد کل بود یکسان
هوش مصنوعی: من حقیقت را می‌گویم، همانی که مانند خورشید درخشان است و در حضور او، خوبی و بدی برای همه یکسان است.
اناالحق زان زد آن سلطان جمله
که جان بُد جمله او جانان جمله
هوش مصنوعی: سلطان حق، همه وجودش را به عشق نازنین جانان تقدیم کرده است. او تمام وجودش را صرف عشق به محبوب کرده و در حقیقت، محبوب و جانان اوست.
اناالحق راز دان ماه دلارام
که بیشک یافت اینجا بی دلارام
هوش مصنوعی: من حقیقت را از محبوب زیبایم می‌دانم، چرا که بدون او، به‌راستی اینجا چیز خاصی نیست.
چو درعین خدائی او یکی دید
خود اندر جزو و کل حق بیشکی دید
هوش مصنوعی: زمانی که خداوند را در تمام هستی دید، متوجه شد که او تنها یکی است و در این دید، هیچ چیزی جز او وجود ندارد.
یقین بر جزو و کل او گشت دانا
یکی شد بروی اینجا عین اشیا
هوش مصنوعی: مرد دانا به درستی به جزئیات و کلیات پدیده‌ها پی می‌برد و به وضوح در این مکان درک می‌کند که واقعیت‌ها چگونه هستند.
از این معنی دل واصل خبر یافت
که او مانندهٔ او یک نظر یافت
هوش مصنوعی: او از این حقیقت آگاه شد که دیدن او، همانند خود او، یک تجربه‌ی خاص و ارزشمند است.
نظر کن یک و بگذر از دوبینی
که تا بی خویشتن حق کل ببینی
هوش مصنوعی: به دقت نگاه کن و از دیدن دو حالت مختلف پرهیز کن، زیرا تنها زمانی می‌توانی حقیقت کلی را درک کنی که خود را فراموش کنی و از خودگذشتگی کنی.
نظر کن این دوئی بردار اینجا
چو او شو بیشکی بردار اینجا
هوش مصنوعی: به آنچه در اینجا وجود دارد بیندیش و این دوگانگی را کنار بگذار. به او بپیوند و از اینجا فراتر برو.
چنان در حالتست این چرخ گردان
که میخواهد که یابد راز جانان
هوش مصنوعی: این چرخ گردان جهان به گونه‌ای در حرکت است که گویی در تلاش است تا راز و رمز وجود محبوب را دریابد.
در این دیر فلک بنگر زمانی
که تا یای یقین عین العیانی
هوش مصنوعی: به آسمان این جهان توجه کن زمانی که به حقیقت مسلمی می‌رسی که خود را به وضوح نشان می‌دهد.
همه سرگشتگیّ تست از او
که دارد پرده بیشک توی بر تو
هوش مصنوعی: همه آشفتگی‌های تو به خاطر این است که او پرده‌ای دارد که تو را از خود دور می‌کند.
چنان در پردهها نور است تابان
که بگرفتست در ذرّات اعیان
هوش مصنوعی: نور چنان در پرده‌ها می‌درخشد که تمام موجودات را فرا گرفته است.
در او نور است تابنده چو شمعی
کشیده شیب و بالا عین و معنی
هوش مصنوعی: در او نوری وجود دارد که مانند شمعی درخشان و روشن است، و همچنین در چهره‌اش نشانه‌ها و معانی عمیقی دیده می‌شود.
همه ذرّات در وی رخ نهاده
که ازجمه یقین مشکل گشاده
هوش مصنوعی: همه موجودات و ذرات در او جلوه‌گری می‌کنند و به واسطه او، یقیناً مسائل سخت و پیچیده آسان می‌شوند.
همه سوزنده چون پروانه از شمع
در اینجا میشنو از جزو و کل جمع
هوش مصنوعی: همه مانند پروانه‌ای هستند که از شمع می‌سوزند، پس به ارتباط میان جزئیات و کل توجه کن.
فلک زین نور اندر تک و تابست
از این حالت فتاده در شتابست
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر این نور در حرکت و جنب و جوش است و به همین دلیل، از این حالت به تپش و شتاب افتاده است.
همی گردد بگرد خویش گردان
که تا راهی برد در سوی جانان
هوش مصنوعی: مدام در حال چرخش و حرکت هست که راهی به سمت معشوق پیدا کند.
همی گردد ز عشق دوست زارست
از آن پیوسته بیدل بیقرار است
هوش مصنوعی: شخص به خاطر عشق به دوستش نگران و پریشان شده و به همین دلیل، همیشه بی‌تاب و بی‌خود است.
قراری چون ندارد سوی بودش
کجا باشد ز ذات کل نمودش
هوش مصنوعی: هیچ جای دیگری مانند او وجود ندارد، زیرا او از تمام هستی و وجود خود تجلی یافته است.
قراری چون ندارد در نمودار
از آن میکرد اینجا عاشق زار
هوش مصنوعی: عاشق بی‌نوا در اینجا قرار و آرامی ندارد و نشان عاطفی او مانند هیچ چیز دیگری نیست.
چنان عاشق شد است از گردش خود
که او را نیست اینجا تابش خود
هوش مصنوعی: آنقدر عاشق شده است که به خاطر زیبایی و جاذبه‌اش، تاب و توانایی در اینجا را ندارد.
چنان در حالت اوّل فتاد است
که کُشته در خرابات اوفتادست
هوش مصنوعی: او به قدری در حالت اولیه‌اش غرق شده است که مانند کسی است که در میخانه به زمین افتاده و بی‌هوش شده.
زمین از سیر او شد جمله ذرّات
نهاده روی خود در فیض آن ذات
هوش مصنوعی: زمین به خاطر حرکت او، تمام ذرات خود را بر روی خود به فیض آن ذات قرار داده است.
شد است از عشق خود او ریزه ریزه
چو دریا نیز در شور و ستیزه
هوش مصنوعی: عشق او باعث شده که مانند دریا به آرامی و در عین حال با شور و هیجان، تکه‌تکه و پراکنده شوم.
چنان مست وصالش آمده باز
که بشتابد از او دردی باعزاز
هوش مصنوعی: چنان غرق عشق او شده‌ام که احساس درد و رنج از ذهنم پاک شده و فقط شوری و شوق به او در وجودم باقی مانده است.
زمین و آسمان و چرخ و افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
هوش مصنوعی: زمین و آسمان و تمامی موجودات در اینجا پنهان شده و در دل خاک مدفون شده‌اند.
هر آن فیضی که میریزد ز گردون
در اینجا خاک دارد بیچه و چون
هوش مصنوعی: هر نعمت و برکتی که از آسمان به زمین می‌رسد، در اینجا بر روی خاک و زمین قرار دارد و به صورت مادی و ملموس تجلی می‌یابد.
هر آن فیضی که میریزد از آن نور
همه میآید اندر خاک مشهور
هوش مصنوعی: هر برکتی که از آن نور می‌ریزد، همه آن‌ها به خاک معروف می‌شود.
هر آن فیضی کز آن حضرت درآید
حقیقت خاک قدرت مینماید
هوش مصنوعی: هر خوشی و برکتی که از آن وجود مقدس به ما می‌رسد، به نوعی نشان‌دهنده‌ی قدرت و عظمت اوست.
هر آن فیضی که میبارند از ذات
خبردارست اینجا جمله ذرّات
هوش مصنوعی: هر آن چیزی که از وجود خداوند نازل می‌شود، در اینجا همه ذرات عالم آگاه و متوجه آن هستند.
از آن بحری که گردون شبنم اوست
فلک زان عشق اندر ماتمِ اوست
هوش مصنوعی: از دریایی که آسمان مانند قطرات شبنم اوست، فلک به خاطر عشق به او در اندوه و غم به سر می‌برد.
زمین از عشق جانان پست افتاد
فلک شد بیقرار و مست افتاد
هوش مصنوعی: زمین به خاطر عشق معشوق به زیر افتاد و آسمان نیز در حال بی‌تابی و سرخوشی قرار گرفت.
چو حق در خاک رخ بنمود اینجا
از آن آدم شده صفات و مصفّا
هوش مصنوعی: زمانی که خداوند در زمین حضوری آشکار یافت، از آنجا صفات و ویژگی‌های آدمی به ظهور رسید و پاک و طاهر شد.
هر آن فیضی که میریزد ز افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
هوش مصنوعی: هر آن بهره و جمالی که از آسمان به زمین می‌آید، در اینجا به طور پنهان در دل خاک قرار می‌گیرد.
حقیقت خاک اینجا برقرارست
که صنعش دمبدم زان برقرارست
هوش مصنوعی: واقعیت اینجا ثابت و پابرجا است، چرا که خالق آن هر لحظه و هر دم در حال آفرینش و حفظ این حقیقت است.
شود اینجا حقیقت جوهر ذات
نماید از همه در عین ذرّات
هوش مصنوعی: اینجا حقیقت جوهر وجود را نشان می‌دهد که در همه ذرات عالم به وضوح نمایان است.
در اینجا هر که این جوهر ندید است
ولی آینده اینجا ناپدید است
هوش مصنوعی: در این مکان، هر کسی که این گوهر و ارزش را نمی‌شناسد، باید بداند که آینده در اینجا نامشخص و نا معلوم است.
در اینجا جوهر ذات و صفاتست
نمود او صفاتش نور ذاتست
هوش مصنوعی: اینجا ویژگی‌ها و حقیقت وجودی او به نمایش درآمده است و صفاتش همانند نوری از ذاتش می‌درخشد.
از آن مقصود بُد در آفرینش
که تا پیدا نماید هردو بینش
هوش مصنوعی: در آفرینش، هدفی وجود دارد که می‌خواهد هر دو نوع بینش و دیدگاه را آشکار کند.
از آن از جوهر آمد سوی عالم
که جزو و کل شود دیدار آدم
هوش مصنوعی: از آن جوهری که به عالم می‌آید، انسانی به وجود می‌آید که در آن، جزء و کل به هم می‌پیوندند و دیدار انسان شکل می‌گیرد.
چو جزو و کل بآن پیوسته باشد
نمود ذات از آن پیوسته باشد
هوش مصنوعی: اگر جزئی به کلی ارتباط داشته باشد، نشان‌دهنده این است که ذات نیز از این پیوند نشأت می‌گیرد.
زوالی نیست در ذات و صفاتش
که بی نقصانست اثباتِ حیاتش
هوش مصنوعی: هیچ ضعفی در ذات و ویژگی‌های او وجود ندارد، زیرا وجودش بدون هیچ نقصانی ثابت و پایدار است.
نمیمیرد کسی از قرب این ذات
ولیکن میشود مر محو ذرّات
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از نزدیکی به این حقیقت نمی‌میرد، اما ممکن است وجودش در میان ذرات کائنات ناپدید شود.
نمیمیرد کسی بشنو بیانم
که زین بحر فنا دُر میچکانم
هوش مصنوعی: هیچ‌کسی نمی‌میرد اگر به حرف‌های من گوش دهد، چون از این دریاِ فنا، جواهراتی را برایتان می‌ریزم.
نمیمیرد کسی چون باشد این راز
بگویم با تو این معنی دگر باز
هوش مصنوعی: کسی که این راز را بداند، هرگز نمی‌میرد. اگر این موضوع را با تو در میان بگذارم، مفهوم دیگری نیز وجود دارد.
نمیمیرد کسی ای کار دیده
زمانی کن سوی پرگار دیده
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌میرد، ای تجربه‌دار، زمانی را صرف کن تا با دقت و خویشتن‌داری به حوادث نگاه کنی.
نمیمیرد کسی کز نور ذاتست
که ذات کل حیات اندر حیاتست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌میرد که از نور وجودش سرچشمه می‌گیرد، زیرا ذات کل زندگی در درون زندگی است.
نمیمیرد ولیکن عشقش اینجا
نمود یار گرداند در اینجا
هوش مصنوعی: عشق او نمی‌میرد، اما وجودش در اینجا باعث می‌شود که یار او را در این فضا احساس کند.
صفات اینجایگه در اسم آمد
از آن نورش به پیشت جسم آمد
هوش مصنوعی: ویژگی‌ها و صفاتی که به این مکان مربوط می‌شود، به دلیل نور و روشنی‌اش، باعث شد که جسم و موجودیتی در پیش تو ظاهر شود.
تن از خاکست جان از جوهر پاک
مرکّب گشته نور و اسم در خاک
هوش مصنوعی: جسم از خاک تشکیل شده و روح از جوهر خالص می‌آید، و این دو با هم ترکیب شده‌اند، نور و نام در این خاک وجود دارد.
تن از خاک است جان از ذات آمد
مرکب شد چو از ذرّات آمد
هوش مصنوعی: تن انسان از خاک ساخته شده و جان او از ماهیت و ذاتش نشأت می‌گیرد. وقتی که این دو با هم ترکیب می‌شوند، انسان به وجود می‌آید و این ارتباط هم مانند پیوستگی ذرات است.
یکی دان اصل ذات اینجا بمعنی
که در این سر بدانی ذات مولی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در اینجا فرد باید بفهمد که اصل و حقیقت وجود در مورد ذات خداوند چیست و چه ویژگی‌هایی دارد.
همه ذاتست و بهر نقش پیداست
ولیکن عقل در شین است و شیداست
هوش مصنوعی: همه چیز از حقیقت واحدی سرچشمه می‌گیرد و در هر چیز جلوه‌گر است، اما عقل انسان در درک این حقیقت محدود است و گاهی به اشتباه می‌افتد.
نمود عشق بنگر سوی جانت
که تا گوید یقین راز نهانت
هوش مصنوعی: به عشق توجه کن و به جانت نگاه کن، که شاید راز نهفته‌ات را با اطمینان به تو بگوید.
غلام عشق شو تا ره نماید
در بسته برویت برگشاید
هوش مصنوعی: در عشق humble و سرسپرده باش تا راهی که به رویت بسته شده، باز شود و به سوی تو گشوده گردد.
غلام عشق شو تا راز دانی
نمود اوّل اینجاباز دانی
هوش مصنوعی: نزدیک شدن به عشق و خدمت به آن، تو را به درک عمیق‌تری از رازها و حقیقت‌ها می‌رساند. آغاز این مسیر، تو را به دانشی فراتر از آنچه می‌دانی، رهنمون می‌شود.
غلام عشق شو تا شاه گردی
ز ذات کل بکل آگاه گردی
هوش مصنوعی: برای رسیدن به مقام بلند و شناخت کامل، باید غلام عشق باشی و خود را تسلیم آن کنی. از این طریق به حقیقتی عمیق و جهانی دست خواهی یافت.
غلام عشق شو تا جان شوی تو
ز عشق آنگه سوی جانان شوی تو
هوش مصنوعی: عاشق شو تا اینکه جانت را در عشق فنا کنی، سپس به سوی معشوق خواهی رفت.
غلام عشقم و شاهی است ما را
غلامانم مه و ماهی است ما را
هوش مصنوعی: من بنده عشق هستم و در این عشق، رهبری وجود دارد که او شاه ماست. ما بنده‌هایی هستیم که به نور و زیبایی عشق، همانند ماه و خورشید، وابسته‌ایم.
چنان بنمایدت روشن در اینجا
که باشد از نی گلشن در اینجا
هوش مصنوعی: چنان زیبایی و روشنی از تو در اینجا نمایان است که گویی گلستانی در این مکان وجود دارد.
تو زان گلشن در اینجا آمدستی
هم از این گلخنی روشن شدستی
هوش مصنوعی: تو از آن باغ به اینجا آمده‌ای و به همین دلیل هم هست که از این گلستان روشنایی گرفته‌ای.
ترا چون گلشنت گلخن نموداست
ولی بر آتشت افتاده دود است
هوش مصنوعی: تو مانند گلستانت زیبا و دلربا هستی، اما بر اثر آتش غم و اندوهی که به جانت افتاده، بوی سوختگی به مشام می‌رسد.
در این گلخن بمانده گلشنی باش
بقدر خویش بی کبرو منی باش
هوش مصنوعی: در این محیط نامناسب، می‌توانی مانند یک گل در باغچه‌ای باقی بمانی. هر اندازه که هستی، بدون تکبر و جدایی از دیگران زندگی کن.
در این تاب و تبِ آتش همی سوز
بریز این ریزه و گلشن همی سوز
هوش مصنوعی: در این حال پر از التهاب و آتش، نه تنها تو را می‌سوزاند، بلکه دوستدار و گل و گیاه نیز در این آتش می‌سوزند.
چنان در گلخنی فارغ نشسته
دَرِ گلشن بروی خود ببسته
هوش مصنوعی: او در گوشه‌ای از گلخانه به آرامی نشسته و در ورودی به باغ گل را بر روی خود بسته است.
فکنده آتش و دودی بگلخن
شده گلشن ز نور نار روشن
هوش مصنوعی: آتش افروخته و دودی بر افراز شده، بوی گلستان با نور شعله روشن شده است.
تو در آن روشنی کرده نظاره
نماند ریزه وانگاهی چه چاره
هوش مصنوعی: تو در آن نور روشنی، نگاهی ندارید که به جزئیات بپردازید و حالا که به آن نگاه می‌کنید، چه باید کرد؟
بیمرد آتش و آنگه بماند
ز بعدِ اَنْت خاکستر بماند
هوش مصنوعی: بدون اینکه جان داشته باشد، در آتش می‌سوزد و سپس از آن خاکستر برجای می‌ماند.
تو چون در گلخن هستی بمانده
خود اندر عین خاکستر نشانده
هوش مصنوعی: تو در دنیای تاریک و سردی زندگی می‌کنی که در آن روح تو به خواب رفته و غرق در خاموشی است.
ندیدستی دمی مر گلشن یار
که تا روحی ترا آید پدیدار
هوش مصنوعی: هرگز لحظه‌ای گلشن محبوبم را ندیدستی، جایی که روح تو می‌تواند خود را نمایان کند.
در این گلخن بماندستی تو مجروح
نداری جز تپش در قوّت روح
هوش مصنوعی: در این محفل دچار مشکلی نیستی جز این که تنها تپش قلبت نشانه‌ای از زندگی‌ات است.
در این گلخن بماندستی بناچار
شدی از دود گلخن خسته و زار
هوش مصنوعی: در این مکان تنگ و بدبو مانده‌ای و ناچارا از دود آنجا رنجیده و ناتوان شده‌ای.
در این گلخن گذر کن همچو مردان
در آن گلشن نگاهی کن چو مردان
هوش مصنوعی: در این مکان سخت و دشوار همچنان به پیش برو، همان‌طور که مردان در میان نیکبختی‌ها و خوشی‌ها با دقت و توجه نگاهی می‌اندازند.
تو تادر گلخن صورت اسیری
نه بینی آنچه جوئی پس چه چیزی
هوش مصنوعی: اگر در دل یک گلخن، چهره‌ی اسیری را نبینی، پس آنچه جستجو می‌کنی چیست؟
تو در گلخن فتاده زار و رنجور
در آن گلشن نظر کن سر بسر نور
هوش مصنوعی: تو در مکانی ناراحت و غمگین هستی، اما به باغی زیبا و پر از نور نگاه کن.
ببین تا بازیابی گلشن جان
وز این گلخن برو خود را مرنجان
هوش مصنوعی: ببین تا زندگی‌ات شاداب و پر از زیبایی باشد و از این محیط خفه‌کننده دوری کن تا ناراحت نشوی.
از آن گلشن که گلهایش ستاره
ترا اینجا دمی نامد نظاره
هوش مصنوعی: از آن باغی که گل‌هایش مانند ستاره‌ها می‌درخشند، تو اینجا به مدت کوتاهی می‌آیی تا به تماشا بپردازی.
نظاره کن سوی گلشن که جانست
همه ارواح و اشباح عیانست
هوش مصنوعی: به باغ و گلستان نگاه کن، چرا که جانی در آن نهفته است و همه موجودات و روح‌ها به وضوح نمایان هستند.
که میگوید که ماه و آفتابست
جمال یار جانش پر ز تابست
هوش مصنوعی: یار او مانند ماه و آفتاب زیباست و وجودش پر از نور و تابش است.
جمال یار از این معنی برونست
نظر کن روی او ای دل که چونست
هوش مصنوعی: زیبایی محبوب فراتر از این کلام‌هاست، دل‌دار، به چهره‌اش نگاه کن، ببین چگونه است.
از آن عالم در این عالم فتادست
جمال یار اسمی برگشادست
هوش مصنوعی: از دنیای دیگری، زیبایی محبوب در این دنیا جلوه گر شده و نامش را آشکار کرده است.
در این گلخن سرای عالم چشم
شود پیدا ز بود و مینهد اسم
هوش مصنوعی: در این دنیای پر از چرخش و تغییر، چشم حقیقت را می‌بیند و نام و نشانه‌هایی از وجود را درک می‌کند.
چو اسم تو در این عالم مسّما
شود بار دگر در بود یکتا
هوش مصنوعی: وقتی نام تو در این دنیا مشهور شود، بار دیگر در یکتایی وجودت نمایان خواهد شد.
از آن عالم در این عالم در آید
بخود چون منع خود را مینماید
هوش مصنوعی: از آن دنیای دیگر به این دنیا می‌آید و به خود می‌نگرد، چون خود را از تمامی موانع نشان می‌دهد.
چو جسم از خاک و آب آمد پدیدار
دگر در باد و آتش ناپدیدار
هوش مصنوعی: وقتی که بدن از خاک و آب شکل می‌گیرد، به تدریج در اثر باد و آتش از بین می‌رود و ناپدید می‌شود.
شود گل چون در این گلخن بسوزد
پس آنگه آتشی دیگر فروزد
هوش مصنوعی: وقتی گل در آتش بسوزد، دیگر آتشی خواهد افروخت.
شود جان چون بسوزد سوی گلشن
رود بار دگر در سوی گلشن
هوش مصنوعی: وقتی جان آدمی بسوزد و دچار هیجان و شوق شود، دوباره به سمت باغی پر از گل و خوشبو می‌رود.
ز دید مرد کی یابد حیاتی
در آخر باشد او دیدار ذاتی
هوش مصنوعی: از نظر مرد، چگونه می‌تواند حیات واقعی را درک کند وقتی که در پایان کار، او فقط به دیدار ذات و حقیقت می‌رسد؟
که موجود است آن بر کل اشیا
از او گشتند سر تاسر هویدا
هوش مصنوعی: آنچه وجود دارد، سرچشمه‌اش از اوست و همه چیز به واسطه او نمایان شده است.
در آخر چون شود فانی ضرورت
بر جانان شود جان عین صورت
هوش مصنوعی: در پایان، وقتی که همه چیز از بین برود، نیاز و ضرورت برای معشوق به معنای واقعی خودش تبدیل می‌شود و روح، واقعی‌ترین شکل و صورت را پیدا می‌کند.
حیات طیبّه آید پدیدار
در آن دم چون شود گل ناپدیدار
هوش مصنوعی: زندگی پاک و خوش، در لحظه‌ای نمایان می‌شود که گل از دید پنهان می‌شود.
صور جان گردد و جان سرّ جانان
شود چون قطرهٔ در بحر پنهان
هوش مصنوعی: وقتی که روح انسان به صورت دیگری درآید، روح واقعی نیز به راز معشوق تبدیل می‌شود، مانند اینکه یک قطره در دریا ناپیدا می‌شود.
حیاتی یابد از دیدار دیگر
بیابد بیشکی اسرار دیگر
هوش مصنوعی: انسان با ملاقات و ارتباط با دیگران، به زندگی و تجربه‌های جدیدی دست پیدا می‌کند و می‌تواند رازها و نکات جدیدی را از این ارتباطات کشف کند.
بمیرد بار دیگر سوی جسم او
حقیقت ذات باشد خود نه اسم او
هوش مصنوعی: اگر بار دیگر جانش به جسم او برگردد، حقیقت واقعی او خواهد بود و نه فقط عنوان و نامش.
حقیقت باشد او اندر حیات او
که یابد بار دیگر خود حیات او
هوش مصنوعی: حقیقت در زندگی او این است که دوباره زندگی‌اش را پیدا کند.
دلا عین حیات جان بدیدی
ولی جان دیدی و جانان ندیدی
هوش مصنوعی: ای دل، تو حقیقت زندگی را درک کردی، اما آیا روح را دیدی و محبوب را نشناختی؟