گنجور

بخش ۴ - در صفت جان و دل دیدن محبوب گوید

بسوز ای دل اگر تو سوختستی
درونت آتشی افروختستی
بسوز ای دل همه راز نهانی
که خود گفتی و هم خود میندانی
بسوز ای دل که همدردی ندیدی
در این ره همچو خود فردی ندیدی
بسوز ای دل که همراهانت رفتند
در این ره خفته تو ایشان نهفتند
بسوز ای دل که ماندستی تو غمناک
در این ماتم سرای کرهٔ خاک
بسوز ای دل چو تومستی در این راز
بد آخر تا نمانی ذرّهٔ باز
بسوز ای دل تو چون ذرّات اینجا
که تا گردی حقیقت ذات اینجا
بسوز ای دل که دید یار دیدی
در اینجا غصهٔ بسیار دیدی
بسوز ای دل که مردان چون چراغی
تمامت سوختند اندر فراقی
بسوز ای دل که چون منصور مستی
مکن چون دیگران اینجای هستی
بسوز و نیست شو در نفخه ذات
که آنگه باز یابی عین ذرّات
تو گر خود را بسوزانی خدائی
یکی گردی نه چون این دم جدائی
جدائی این زمان از دید دلدار
بمانده اندر این صورت در آزار
ترا اصل است بر بادی و بنگر
ندادی نفس را دادی و بنگر
ترا اصل است چون بادی روانه
بگردی سوی خاکی آشیانه
ترا اصل است بادی عمر بر باد
کجا در باد ماند خاک آباد
ترا چون اصل خاک و باد و آبست
فتاده آتشی در دل چه تابست
تو این بنهادهٔ در پیش خود تو
شده قانع بسوی نیک و بد تو
چنانت آتش اینجا برفروزند
که خشک و تر در اینجاگه بسوزند
چنات باد در پندارت آورد
که ناگاهت بزیر دارت آورد
چنانت آب کرد اینجا روانه
که پنداری که مانی جاودانه
بر این آتش بزن آبی و خوش باش
وگرنه بستهٔ این پنج و شش باش
در این باد هوس تا چند باشی
از آن مانده چنین در بند باشی
اگر آبی زنی بر آتش و باد
شود خاک وجودت جمله آباد
نماند آتش و آبی نماند
در این خاکت دگر تابی نماند
دهد آن آب و خاک آنگاه بر باد
شوی آنگه ندانی ذات آباد
نماند هیچ از دیدار عنصر
وگر پرسی دگر گویم مگو پر
چنین کن این چنین در آخر کار
که تا پرده بسوزانی بیکبار
بسوز این پرده اندر آتش عشق
که تا گردد حقیقت سرکش عشق
بسوز این پرده تا پیدانمائی
تو اندر خویشتن یکتا نمائی
بسوز این پرده ای غافل بمانده
چو بیکاران تو بیحاصل بمانده
بسوز این پرده در دیدار جانان
چو خواهی باشی برخوردار جانان
بسوز این پرده و دیدار او بین
چنین بد نیست او جمله نکو بین

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بسوز ای دل اگر تو سوختستی
درونت آتشی افروختستی
هوش مصنوعی: اگر دل تو به خاطر چیزی می‌سوزد، پس تو هم در درونت آتش سوزانی را به وجود آورده‌ای.
بسوز ای دل همه راز نهانی
که خود گفتی و هم خود میندانی
هوش مصنوعی: ای دل، تمام رموز پنهانی که خودت می‌دانی و خودت نیز آن‌ها را بیان کردی، بسوزان!
بسوز ای دل که همدردی ندیدی
در این ره همچو خود فردی ندیدی
هوش مصنوعی: ای دل، بسوز که در این مسیر، همدردی نیافتی و همچون خودت، انسانی را ندیدید.
بسوز ای دل که همراهانت رفتند
در این ره خفته تو ایشان نهفتند
هوش مصنوعی: ای دل، بسوز و اشک بریز که دوستانت در این راه رفته‌اند و تو در خواب به سر می‌بری و خودت را از آن‌ها پنهان کرده‌ای.
بسوز ای دل که ماندستی تو غمناک
در این ماتم سرای کرهٔ خاک
هوش مصنوعی: ای دل، به آتش بسوز که همچنان در این دنیای پر از غم و اندوه، تنها نشسته‌ای.
بسوز ای دل چو تومستی در این راز
بد آخر تا نمانی ذرّهٔ باز
هوش مصنوعی: ای دل، بسوز و از این رازی که در دلت داری رها شو، تا اینکه در پایان کار هیچ چیزی از تو باقی نماند.
بسوز ای دل تو چون ذرّات اینجا
که تا گردی حقیقت ذات اینجا
هوش مصنوعی: ای دل، تو هم مانند ذراتی که در این مکان می‌سوزند، بسوز تا اینکه به درک و حقیقت خودت برسی.
بسوز ای دل که دید یار دیدی
در اینجا غصهٔ بسیار دیدی
هوش مصنوعی: عزیز دل، بسوز و بساز که یار را در این دنیا دیدی، اما غم‌های زیادی هم در این راه دیدی.
بسوز ای دل که مردان چون چراغی
تمامت سوختند اندر فراقی
هوش مصنوعی: ای دل، بسوز که مردان به مانند چراغی همه وجودت را در فراق سوختند و از بین بردند.
بسوز ای دل که چون منصور مستی
مکن چون دیگران اینجای هستی
هوش مصنوعی: ای دل، بسوز و در آتش عشق شعله‌ور شو، چون منصور، آگاه و بیدار باش و مانند دیگران از نشئه‌ی دنیا غافل نشو.
بسوز و نیست شو در نفخه ذات
که آنگه باز یابی عین ذرّات
هوش مصنوعی: خودت را در شعله وجود او بسوزان و از بین بر برو، زیرا سپس می‌توانی حقیقت ذرات را دوباره بیابی.
تو گر خود را بسوزانی خدائی
یکی گردی نه چون این دم جدائی
هوش مصنوعی: اگر خود را بسوزانی و از همه چیز دل بکنی، به مقام خدایی خواهی رسید، نه مانند لحظه‌های جدایی و دوری.
جدائی این زمان از دید دلدار
بمانده اندر این صورت در آزار
هوش مصنوعی: جدایی در این زمان، دل را به یاد معشوق معطل نگه داشته است و این احساس در دل مانند آزار و رنجی مداوم باقی مانده است.
ترا اصل است بر بادی و بنگر
ندادی نفس را دادی و بنگر
هوش مصنوعی: به تو اصالت و ریشه‌ای هست، اما به این بادی که می‌بینی، نپرداز. به نفس خود توجه کن که چه چیزی را به او داده‌ای.
ترا اصل است چون بادی روانه
بگردی سوی خاکی آشیانه
هوش مصنوعی: تو مانند بادی هستی که به راحتی به سمت هر نقطه‌ای حرکت می‌کنی و سرانجام در جایی آرام می‌گیری.
ترا اصل است بادی عمر بر باد
کجا در باد ماند خاک آباد
هوش مصنوعی: زندگی تو به سرنوشت و اتفاقات وابسته است، و اگر بخواهی از آن بگذری، مانند خاکی هستی که در باد می‌رقصد و از جایی به جای دیگر می‌رود. احوال ما در زندگی در معرض تغییرات و ناپایداری‌هاست، و نمی‌توانیم به آنچه داریم، همیشه امیدوار باشیم.
ترا چون اصل خاک و باد و آبست
فتاده آتشی در دل چه تابست
هوش مصنوعی: تو مانند اجزای اصلی این جهان یعنی خاک، باد و آب هستی. اما در دل تو آتشی شعله‌ور است که نمی‌توانی تحمل کنی.
تو این بنهادهٔ در پیش خود تو
شده قانع بسوی نیک و بد تو
هوش مصنوعی: تو در واقع در برابر خودت قرار گرفته‌ای و به همین دلیل به خوبی و بدی رضایت داده‌ای.
چنانت آتش اینجا برفروزند
که خشک و تر در اینجاگه بسوزند
هوش مصنوعی: چنان آتش سوزانی در اینجا شعله‌ور خواهد شد که همه چیز، چه مرطوب و چه خشک، در این مکان خواهد سوخت.
چنات باد در پندارت آورد
که ناگاهت بزیر دارت آورد
هوش مصنوعی: باد در افکار تو چه چیزهایی می‌آورد که ناگهان تو را به زیر تیرش می‌اندازد.
چنانت آب کرد اینجا روانه
که پنداری که مانی جاودانه
هوش مصنوعی: به گونه‌ای تو را در این جا متأثر کرده که گویی همیشه در این مکان خواهی بود و از آن جدا نخواهی شد.
بر این آتش بزن آبی و خوش باش
وگرنه بستهٔ این پنج و شش باش
هوش مصنوعی: آتش را با آب آرام کن و خوش باش، وگرنه درگیر مشکلات این زندگی خواهی شد.
در این باد هوس تا چند باشی
از آن مانده چنین در بند باشی
هوش مصنوعی: در این شرایط نامساعد و پرتنش، تا چه زمانی می‌خواهی به آرزوها و خواسته‌های خود فکر کنی و همچنان گرفتار این وضعیت باقی بمانی؟
اگر آبی زنی بر آتش و باد
شود خاک وجودت جمله آباد
هوش مصنوعی: اگر بر آتش آب بریزی و این کار با نفسی تازه انجام شود، باعث می‌شود که تمام وجودت سرشار از زندگی و آبادانی گردد.
نماند آتش و آبی نماند
در این خاکت دگر تابی نماند
هوش مصنوعی: در این زمین دیگر نه آتش باقی مانده و نه آبی، و دیگر چیزی برای تحمل کردن وجود ندارد.
دهد آن آب و خاک آنگاه بر باد
شوی آنگه ندانی ذات آباد
هوش مصنوعی: زمانی که آن آب و خاک به تو داده شود و تو به باد بروی، در آن لحظه نمی‌دانی که حقیقت آباد چگونه است.
نماند هیچ از دیدار عنصر
وگر پرسی دگر گویم مگو پر
هوش مصنوعی: اگر از دیداری خبری باقی نمانده باشد، اگر سوال کنی دیگر چیزی برای گفتن نیست.
چنین کن این چنین در آخر کار
که تا پرده بسوزانی بیکبار
هوش مصنوعی: به گونه‌ای عمل کن که در پایان کار، یک بار برای همیشه همه چیز را نابود کنی.
بسوز این پرده اندر آتش عشق
که تا گردد حقیقت سرکش عشق
هوش مصنوعی: این پرده را در آتش عشق بسوزان تا حقیقت عشق به ظهور برسد و خود را به نمایش بگذارد.
بسوز این پرده تا پیدانمائی
تو اندر خویشتن یکتا نمائی
هوش مصنوعی: این پرده را بسوزان تا تو را در وجود خود پیدا کنم و تو را به‌صورت یکتایی ببینم.
بسوز این پرده ای غافل بمانده
چو بیکاران تو بیحاصل بمانده
هوش مصنوعی: این پرده‌ای که غفلت از آن داری بسوزان، چرا که همچون افرادی که بی‌ثمر و بی‌فایده مانده‌اند، تو نیز بدون تلاش و نتیجه‌گیری باقیمانده‌ای.
بسوز این پرده در دیدار جانان
چو خواهی باشی برخوردار جانان
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از دیدار معشوق لذت ببری، این پرده را که بین شماست بسوزان.
بسوز این پرده و دیدار او بین
چنین بد نیست او جمله نکو بین
هوش مصنوعی: از این پرده‌ی حایل بگذر و زیبایی ملاقات او را ببین؛ این کار چندان هم بد نیست، چرا که او تماماً زیباست.