گنجور

بخش ۲۳ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

کسانی کین بهشت جاودانی
طلبکارند اندر زندگانی
طلبکار بهشت جاودانند
حققت مر طلبکار جنانند
بتقوی و کم آزاری و طاعت
بسر بردند در عین سعادت
شب تاریک اندر فکر بودند
حقیقت روز و شب در ذکر بودند
نه شب خواب و نه شان در روز آرام
طلبکار بهشتاند و دلارام
ز بهر جنّت اینجا در وبالند
در اینجاگه طلبکار وصالند
در آن سر باز یابند این حقیقت
بهشت جاودانی بی طبیعت
بهشت آرزو هست ای برادر
بطاعت خوی کن بیخواب و بیخور
شود اجسام از شوقش بسوزان
چنین کردند اینجا نیک روزان
چنان مرخوی کن در طاعت حق
که باشد مر ترا جنّات مطلق
در اینجا جنّت و حور قصور است
بظاهر حالت ذوق و حضور است
بظاهر اندر اینجا هست جنات
حقیقت هم لقا و جوهر ذات
ولی بر قدریابی تو ز دیدت
که مر نورست مر گفت و شنیدت
تو بشنفتی ولی نادیدهٔ تو
نظر کن سر اگر بادیدهٔتو
تو از قول کلام این سر شنیدی
ولی جنّات حورا را ندیدی
ترا گویند در اسرار اینجا
ز نار و جنّت ودیدار اینجا
تو اندر مجلس عالی نشینی
یقین بشنو اگر صاحب یقینی
حقیقت گفتن و وعد و وعیدست
ولی اسرارشان هر کس ندیدست
ز بهر آنکه تا راهت نمایند
دل و جان سوی درگاهت نمایند
در این درگاه راهی باز یابی
بود کاینجا همه اعزاز یابی
ولی چندان ترا اینجا خیال است
کجا یابی که آنجاگه وصالست
بقدر عقل از تو باز گویند
ترابر هر صفت آن باز گویند
بقدر عقل خود یابی یقینت
اگر باشد دلِ اسرار بینت
بقدر عقل خود گر رهبری تو
ره شرع از حقیقت بسپری تو
بقدر عقل خود در عین تقوی
بیابی در عیان دیدار مولی
بقدر عقل خود در جوهر دل
شور در راه حق یک ذرّه واصل
بقدر عقل در جنّات بینی
در آنجاگه نفس راحات بینی
بقدر عقل خود بینی تو دیدار
اگر باشی ز دیدت ناپدیدار
بقدر عقل خود در جستجوئی
از آن پیوسته اندر گفتگوئی
بقدر عقل خود از حق زنی دم
همی گوئی از او هر دم دمادم
بقدر عقل آدم میشناسی
ولی آدم کجا زان دم شناسی
بقدر خود یقین دانستهٔ تو
چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
بقدر عقل خوددر جوهر جان
نظر کن بیش ازاین خود را مرنجان
بقدر عقل خود در جوهر دل
نظر کن تا کنی مقصود حاصل
بقدر عقل خوددریاب آن راز
که تا یابی ز حق انجام و آغاز
بقدر عقل خود دم زن تو ازدوست
که میگوئی تو دایم جملگی اوست
بقدر عقل اینجا راه یابی
درون خویش را آن شاه یابی
بقدر عقل ره میبردهٔ تو
ولیکن همچنان در پردهٔ تو
بقدر عقل اینجاگاه لافی
ولی اینجا نگشتستی توصافی
بقدر عقل اینجا در یقینی
ولیکن داد کلّی مینبینی
بقدر عقل خود گوئی ز دیدار
ولی دانم نه مستی و نه هشیار
بقدر عقل اینجاگه سخن گوی
چو نتوانی تو بردن در سخن گوی
بقدر عقل میگوئی که یارت
درونم لیک جان ناپایدارت
بقدر خود توانی راه بردن
مر این راه بایدت ازجان سپردن
بقدر خود توانی دوست دیدن
چنان کاینجا جمال اوست دیدن
بقدر خود تو ره بردی جلالش
که تا بوئی بیابی ازوصالش
بقدر خود تو ره بردی دل و جان
که تا بنمایدت مر روی جانان
بقدر خود نظر کن سوی پرده
که خود هستی تو اینجا راه برده
بقدر منزلت معنی ندیدی
حقیقت را تو از دعوی بدیدی
بقدر اندر چنین منزل نظر کن
دل خود را تو از خود هم خبر کن
خبر کن بیخبر خود از حقیقت
که اعیانست اینجا دید دیدت
خبر کن بیخبر خود را تو ازدل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
خبر کن بیخبر خود را تو از جان
که اینجا میتوانی یافت جانان
خبر کن بیخبر خود را ز معنی
که اینجا میتوانی یافت مولی
خبر کن بیخبر خود را تو از دوست
ز فرقم تا قدم مر جوهر دوست
خبر کن بیخبر خود را تو از یار
مگو این گر بدانی می نگهدار
خبر کن بیخبر خود را حقیقت
بدان کاینجای صورت دید دیدت
خبر کن بیخبر خود را تو از دید
که معنیّ توئی تو هست توحید
خبر کن بیخبر تا خود بدانی
همی گویم بتو کلّی تو دانی
خبر کن بیخبر خود را و بشناس
مر این معنی بدان از عشق و مهراس
خبر کن بیخبر خود را از آن دید
یکی بین جمله را در سرّ توحید
خبر کن بیخبر خود را از آن ذات
که اینجا نقش گردد جمله ذرّات
خبر کن بیخبر خود را از آن نور
که اینجا در دلش افتاد منصور
خبر کن بیخبر خود را از آن یار
که این سِرّ کرد اینجا او پدیدار
خبر کن خویش را تا باز یابی
عیانی خویش از وی راز یابی
خبر کن خویش را زان راز دیده
که خود را بود اینجا باز دیده
خبر کن خویش زان پاکیزه گوهر
که نزدش ارزنی آمد سراسر
خبر کن خویش زان اسرار جُمله
که او دیدست اینجا یار جمله
خبر کن خویش را زان شاه درگاه
که دیده بود در اینجا گهت شاه
خبر کن خویش از آن پاکیزه ذرّات
که دیده بود اینجا جوهر ذات
خبر کن خویش از او این راز مطلق
که زد اینجا اناالحق او ابر حق
خبر کن خویش از او تا راز یابی
مگر اسرارش اینجاب از یابی
خبر کن خویش از او و راز بنگر
درون خویشتن را باز بنگر
خبر کن خویش از او و یاب اعیان
هم اندر او شو اینجاگاه پنهان
خبر کن خویش از او دیدار دریاب
درونت اوست دید یار دُرّ یاب
از او بشناس اینجا در وجودت
حقیقت عشق بنگر بود بودت
از او بشناس عشق اینجا ضرورت
رهاکن همچو او اینجا تو صورت
از او بشناس عشق و راه بشناس
حقیقت از عیانش شاه بشناس
از او بشناس عشق و راهبر شو
چو اویی جسم و بی خوف و خطر شو
از او بشناس عشق و دل نگهدار
که میبنمایدت اینجا رخ یار
از او بشناس عشق و جان یقین کن
همه ذرّات اینجا پیش بین کن
از او بشناس اینجا عشقبازی
سزد گر جان و دل چون او ببازی
از او بشناس عشق و جان برانداز
دل خود همچو شمع از شوق بگداز
از او بشناس عشق و در فنا شو
حقیقت محو کن خود کل خدا شو
از او بشناس عشق و خود تو در باز
چو او اینجایگه سر را برافراز
از او بشناس چون گشتی فنا تو
رسی در عزّت و قرب و بقا تو
اگر چون او تو جان و سر ببازی
برآرد مر ترا این عشقبازی
اگر چون او تو جان در بازی اینجا
حقیقت صاحب رازی در اینجا
اگر چون او ترا این درگشاید
ترا اسرار همچون او نماید
دم سرّ اناالحق را زنی تو
حقیقت پنج از بن بر کنی تو
اناالحق گر تو خواهی زد چو منصور
حقیقت باش هان از جسم و جان دور
اناالحق گر تو خواهی زد در این دم
بلا آید ابر جانت دمادم
اناالحق گر تو خواهی زد در آن دید
یکی باید بدیدن عین توحید
اناالحق گر تو خواهی زد در این راز
از اوّل صورت و معنی برانداز
اناالحق گر تو خواهی زد در این راه
مشو غافل چو اللّه باش آگاه
اناالحق گر تو خواهی زد در اسرار
حقیقت جای بینی بر سر دار
اناالحق گر تو خواهی زد چو حلاج
کند از تیر پرتابیت آماج
در این سر چون کنی گرراز دانی
بباید رفتنت از زندگانی
نیابند این معانی اهل صورت
حقیقت خاصه مر اهل کدورت
دلی باید که جمله دوست باشد
همه مغز یقین و پوست باشد
دلی باید که جمله راز بیند
همه در جوهر خود باز بیند
دلی باید که در اسرار معنی
رود بر دار او مانند عیسی
دلی باید که بیند راز مطلق
پس آنگاهی زند دم از اناالحق
دلی باید که دید دید بیند
حقیقت ذات در توحید بیند
دلی باید که کلّی یار گردد
بجز حق از خود او بیزار گردد
مر این دم چون زند در عشق بازی
بسوزد پاک بیند سرفرازی
مر این دم چون زند کل یار باشد
یقین از جسم و جان بیزار باشد
مر این دم چون زند از عشق اوّل
حقیقت کل بود از اصل اوّل
مر این دم چون زند اینجا یقین او
حقیقت کل بود عین الیقین او
مر این دم چون زند او در عیانی
یکی بیند همه در بی نشانی
مر این دم چون زند بر دار آید
ز دید عشق برخوردار آید
مر این دم چون زند سر را ببازد
بجسم و جان در اینجاگه ننازد
مر این دم چون زند خود را بسوزد
چو شمعی بود خود را برفروزد
فنا گردد زجسم و جانِ پیدا
شود در بحر عرفان مانده شیدا
بمانده در حقیقت یادگار او
حقیقت مر چنین گفتست یار او
اگر ره میبری در سرّ اسرار
ز جسم و جانت باید گفت بیزار
وگر خود دوستداری زین مزن دم
که این سرّ کس نیابد جز که محرم
حقیقت داند این اسرار معنی
که کلّی دیده بود انوار معنی
حقیقت جمله را او دیده بد راز
نگردد از نمود خویشتن باز
چنان در سیر قربت در یکی او
بود کاینجا نباشد مر شکی او
در آن حضرت بود از جان خبردار
ز دل باشد حقیقت صاحب اسرار
در آن حضرت نگردد باز اینجا
یقین شد او عیان شهباز اینجا
چنان در لا بود اللّه دیده
که خود باشد جمال شاه دیده
نگردد باز اینجا لا بود او
حقیقت در همه لاشیی بود او
نگردد باز تایکی شود باز
حقیقت او بود در عشق جانباز
ز لا مردان کلّی در یکی او
یکی بیند خدا را بیشکی او
تو گر این راز بشناسی در اینجا
یقین از جان تو بهراسی در اینجا
نهنگ لا چو در خونت کند گم
تو باشی آن زمان در عین قلزم
دم از دریا زنی دریا شوی تو
ز بود جانت ناپروا شوی تو
ز لا در بود الاّ اللّه رسی دوست
بیابی و بدانی جزو و کل اوست
حقیقت شرح او هرگونه گویم
بجز دیدار بیچون را نجویم
هنر دیدست منصور از حقیقت
تو هم زو در نگر در دید دیدت
از او بنگر کز او این راز گفتم
از او بشنیدهام زو باز گفتم
مرا این سر از او موجود آمد
که ذاتم جملگی معبود آمد
مرا این سر مسلّم شد ز منصور
همین دم میزنم تا نفخهٔ صور
همین دم میزنم تا جان ببازم
سر و جان بررخ جانان ببارم
همین دم میزنم کارام با اوست
حقیقت هم می و هم جام با اوست
همین دم میزنم تا دم برافتد
وجود عالم و آدم برافتد
همین دم میزنم وز کس نترسم
چو اعیان یافتم از کس نپرسم
همین دم میزنم در پاکبازی
که دارم در حقیقت بی نیازی
همین دم میزنم مینگذرم من
از این دم تا که جان را بسپرم من
همین دم میزنم در شرع و تقوی
شدم در شرع و تقوی ذات مولی
همین دم میزنم اینجا یقینم
شدست از ذات کل در خویش بینم
همین دم میزنم زین برنگردم
که تا معنی و صورت برنگردم
همین دم میزنم تا کشته آیم
میان خاک و خون آغشته آیم
همین دم میزنم بی دید تقلید
که جانانم یقین در سرّ توحید
همین دم میزنم مانند حلاّج
که بنهادست جانان بر سرم تاج
همین دم میزنم گر راست دیدم
ز وی در ذات وی بیشک رسیدم
دم او میزنم اینجا نهانی
که بنمودست رویم کل عیانی
دم او میزنم کز اوست دیدم
ز وی در ذات وی بیشک رسیدم
دم او میزنم اینجا که یارم
کند مانند او بر عین دارم
دم او میزنم کین دم دم اوست
یقین عطّار اینجا همدم اوست
مرا زو ایندم اینجا گشت موجود
یقین ذات من اینجا در ازل بود
مرا عطّار اکنون پیش از این گفت
اگرچه اوست در عین الیقین گفت
مگو عطّار با هر کس تو این سر
نگهدار این معانی را ز ظاهر
وجودت رفت خواهد در سوی خون
حقیقت وصل دیدستی ز بیرون
حقیقت اندرون هم وصل داری
دم از آن میزنی کین اصل داری
ترا از وصل اصل آمد بدیدار
که ذات کل ز وصل آمد پدیدار
حقیقت وصل خواهد در رسیدن
دل و جانت بجانا آرمیدن
بخواهی رفت اندر جوهر ذات
حقیقت محو خواهی کرد ذرّات
سخن این باز ز اعیانست تحقیق
نه تقلیدست بیشک هست توفیق
سخن این بار اندر درد آمد
از آن جانان بجانت فرد آمد
سخن این بار بی تقلید گفتی
ز اعیان و ز دید دید گفتی
سخن این بار از درد حضورست
از آن هر حرف گوئی جمله نورست
سخن این بار در درد وصالست
از آن اینجات اعیان جلالست
سخن این بار از دردست ودرمان
از این دردست خوش میگوی و میخوان
سخن این بار از دردست پیدا
حقیقت جوهرت فردست اینجا
سخن این بار از دردست و رازست
از آن این در حقیقت بر تو بازست
سخن این بار از دردست جانان
از آن بنموده است اسرار اعیان
سخن این بار از دردست و شوقست
ترا زان ازحقیقت جمله ذوقست
چنانت درد عشق آمد در این دل
که کردی عاقبت مقصود حاصل
چنانت درد عشق آمد پدیدار
که جانت شد در اعیان ناپدیدار
سخن کز درد میآید وصال است
در آن پیدا تجلّی جلالست
سخن کز درد میآید عیانست
در آن مرنکته صد راز نهان است
سخن کز درد میآید یقین است
کسی باید که در عین الیقین است
سخن کز درد آید درگشاید
ترا اسرار کلّی وا نماید
سخن کز درد آید در معانی
بود اینجا نشان بی نشانی
سخن کز درد آید دل بسوزد
حقیقت جان و دل هم کل بسوزد
سخن کز درد آمد در دل و جان
حقیقت کل نماید راز پنهان
سخن کز درد گفتی اندر اینجا
بسی دُرها که سفتی اندر اینجا
سخن باقیست آخرگه بخواند
وگر خواند که اینجا بازداند
سخن باقیست جسمت نیست باقی
دمادم جام مینوشی ز ساقی
سخن باقیست کاینجا راز دیدی
نمود اینجا تو از من باز دیدی
سخن باقیست آن بایدت گفتن
بهر دم جوهری بایدت سفتن
سخن باقیست میکش جام اینجا
که دیدستی عیان فرجام اینجا
سخن باقیست هم با اهل دل گوی
نمودِ رازِ اوّل ز اهل دل جوی
سخن باقیست میگوی از حقیقت
دوای درد میجوی از شریعت
سخن باقیست اندر شرع میگوی
حقیقت گوی نی از فرع میگوی
سخن باقیست چندانی که گوئی
نه بد پیداست میگوئی نگوئی
سخن باقیست اکنون در تو بگشای
حقیقت گنج کل اینجا تو بنمای
سخن باقیست از اسرار گفتی
حقیقت جملگی از یار گفتی
سخن باقیست میکش جام اسرار
که آغازی تو در انجام اسرار
سخن باقیست جام عشق مینوش
که بردستی راه اندر چشمهٔ نوش
سخن باقیست یارت نیز باقی است
چه غم داری چو دلدار تو ساقی است
چودلدارست ساقی جام می خَور
ز دید عشق یک دم هان تو مگذر
چو دلدارست ساقی غم نداری
از آن هشیار اندر پیش یاری
چو دلدارست ساقی راز میگوی
ابا ساقی حقیقت باز میگوی
چو دلدارست ساقی زو تو برخور
تو هستی ذرّه چشمت دار و برخور
حقیقت چونکه دلدارست ساقی
سخن آخر ندارد هیچ باقی
سخن از وصل گوی و اصل دریاب
درون خویش آخر وصل دریاب
سخن در وصل میگوئی که اصلی
از آن اینجایگه در عین وصلی
سخن در وصل میگوئی که جانی
از آن اینجایگه راز نهانی
سخن در وصل میگوئی که یاری
از آن از جان جان پاسخ گذاری
سخن از وصل میگوئی بتحقیق
که بردستی ز جانان گوی توفیق
سخن از وصل میگوئی و جانان
ازینجا مینمائی راز پنهان
سخن از وصل میگوئی و دیدار
وجود خویشتن کرده پدیدار
سخن از وصل میگوئی و اعیان
در آن هرنکتهٔ صد راز پنهان
سخن از وصل میگوئی و منصور
از آن گشتی تو در اسرار مشهور
سخن از وصل او گفتی حقیقت
نمود اینجایگه او دید دیدت
سخن در وصل او گفتی در اسرار
برون آوردت او از عین پندار
سخن از وصل او میگوی اینجا
که از وصلش ببردی گوی اینجا
سخن از وصل او میگوی ای دل
که مقصود تو شد زو جمله حاصل
سخن از وصل او میگوی در راز
که دیدستی از او انجام و آغاز
سخن از وصل او میگوی الحق
کز او دم میزند جانت اناالحق
سخن از وصل او میگوی و خوشباش
که دیدی در وصالش عشق نقّاش
وصل عشق چون در دل درآید
حقیقت جزو و کل یکی نماید
وصال عشق بنماید یکی باز
حقیقت را زجانان بیشکی باز
وصال عشق هر کو یافت اینجا
حقیقت شد عیانش جمله اشیا
وصال عشق هر کو یافت از دید
عیانش شد حقیقت سرّ توحید
وصال دوست چون در عاشقانست
هر آن کز خود گذشته عاشق آنست
وصال عشق چون در جان درآید
ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید
وصال عشق در اینجاست بنگر
نه پنهانست بس پیداست بنگر
وصال عشق در دست اوّلِ کار
بآخر درد گردد ناپدیدار
وصال عشق اگر خواهی حقیقت
فنا باید شدت در جان رسیدت
وصال عشق اگر بشناختی تو
حقیقت جسم و جان در باختی تو
وصال عشق اینجا رایگان است
ببین کاینجا حقیقت در عیان است
وصال عشق خواهی خود بسوزان
حقیقت بود نیک و بد بسوزان
وصال عشق خواهی خویش در باز
که تاگردد ترا تحقیق در باز
وصال عشق خواهی همچو منصور
بیک ره شو ز دید خویشتن دور
وصال عشق خواهی در اناالحق
دم منصور زن اینجا تو بر حق
وصال عشق خواهی آخر کار
ز بود خود بحق شو ناپدیدار
وصال عشق رخ بنمود در جان
از آن منصور دم زد کل ز جانان
وصال عشق او را کرد پیدا
اناالحق اندر اینجا گشت شیدا
وصال عشق چون پرده برانداخت
چو شمعی در میان جمع بگداخت
وصال عشق او را تا فنا شد
حقیقت خالق ارض و سما شد
وصال عشق عاشق گشت کل ذات
حقیقت ذات شد اعیان ذرّات
حقیقت وصل عشق اندر یکی بُد
از آنش بی گمان در حق یکی شد
وصالش عشق او را در یقین کرد
ز بودش جزو و کل عین الیقین کرد
یقین بُد ذات اینجاگه یکی بود
خدا در جان او کل بیشکی بود
اگرچه وصل از او او با فراقست
ولیکن عاشقان را اشتیاق است
فراق و صبر چون کردند مردان
حقیقت رخ نماید وصل جانان
کسی باید که در یابد فراق او
بسوزد در عیان اشتیاق او
چنان سوزان بود ماننده شمع
که یکی بیند و مر خویش با جمع
نداند راز او جز خویش هر کس
نگوید سرّ خود در پیش هر کس
ازاوّل در سلوک و سیر باشد
در آخر در یکی بی غیر باشد
از اوّل عاشق و بیمار گردد
ز نفس خویشتن بیزار گردد
چنان در عشق باشد مبتلا او
که هر دم پیشش آید صد بلا او
کنندش سرزنش بسیار در راه
نباشد از درونش هیچ آگاه
کسی الاّ به جز جانان جانش
که خود داند یقین راز نهانش
چنان در درد و شوق و صبر باشد
که همچون مردهٔ در قبر باشد
حقیقت مرده باشد در بر خلق
بیندازد ز خود زنّار با دلق
ابا دیوار گوید راز اینجا
ز کل پرسد حقیقت بازاینجا
مر او را خلق چون دیوانه خوانند
ز عقل خویشتن بیگانه خوانند
بطبعش هر زمانی صد قفاپیش
زنند و او تحمّل میکند پیش
تحمّل میکند در عشق فارغ
که تا گردد ز دید دوست بالغ
تحمّل میکند از جمله اینجا
نیندیشد وی از فریاد وغوغا
اگر شمشیر بر فرقش درآید
از آن شمشیر جانش کل سرآید
نگرداند رخ از شمشیر جانان
در این بیشه بود او شیر جانان
ز سنگ و چوب و طعن هرزه گویان
نباشد هیچ غم او را یقین دان
حقیقت از بلای دوست بیند
که تا آخر لقای دوست بیند
بلای دوست از جان میکشد او
حقیقت زهر درمان میچشد او
بلای عین و رسوائی دلدار
در اینجا باید اندر اوّل کار
بلا عشقست و رسوائی جانان
حققت کش تو چون منصور از جان
بلای عشقست و رسوائی در اینجا
بکش تا بازیابی سرّ یکتا
بلا عشقست هر کو یافت این دو
یکی بیند حقیقت چه من و تو
بلا عشقست اگر اینجا کشیدی
جمال دوست زین سر باز دیدی
چو عاشق در بلا آمد گرفتار
برون آید ز عجب و کبر و پندار
چو عاشق در بلا و صبر آید
در آخر رخ ورا جانان نماید
چو عاشق در بلا دارد تحمّل
شود آخر چو خورشید از تجمّل
چو عاشق در بلا اوّل قدم زد
حقیقت هر چه آمد او رقم زد
چوعاشق نیک و بد بیند یکی او
حقیقت یک یکی بیند یکی او
چو عاشق در بلا اینجایگه دید
در اعیانِ تجّلی یافت توحید
در آن عین بلا چون دید جانان
بلایش باشد اینجا راحت جان
طلبکار بلا باشد در آخر
بوی بگشاده گردد این در آخر
درش بگشاده باشد از یقین باز
حقیقت باشد و انجام و آغاز
حقیقت قربتش موجود باشد
عیان در ذات او معبود باشد
دوئی برداشته یکتا شده باز
حقیقت باشد از انجام و آغاز
بلای قرب دید و با لقایش
نموداری شده اندر فنایش
فنایش را بقا شد راز دیده
در آن عین بلا کل باز دیده
کمال عقل را برداشته پاک
بلا دیده حقیقت داشته خاک
بَرِ خود نقطه با پرگار اینجا
ابا ایشان زخود بیزار اینجا
از آتش آتشی در خود فکنده
ز گردن دل ز نیک و بد فکنده
حقیقت خاک برداده چو بر باد
جهان جاودان راکرده آباد
یقین چون آب در عین وصالش
شده آیینهٔ جان در جمالش
عیان خاک دیده راز آخر
از آن انجام این آغاز آخر
چو گوئی پایداری کرده اینجا
چو دریا هر زمان در شور و غوغا
حقیقت جوهر جان طلبکار
اگرچه وصل یابد لیس فی الدّار
حقیقت اصل ذاتی باز جوید
در آن اسرار راز راز گوید
در آن اصل ارچه باشد مینداند
دم عین العیان او کی تواند
زدن تا پردهٔ کل برنیفتد
میان خاک و خون آخر نخفتد
حقیقت سالک این معنی نداند
که تا آخر وصال کل بداند
چو این معنی بداند آخر کار
ز بود جسم گردد ناپدیدار
وصالش رخ نماید با حقیقت
برون آید چو مغزی از طبیعت
چو مغز از پوست بیرون رفت اینجا
حقیقت مغز کل یابد مصفّا
اگر با مغز باشد مغز بیند
هر آن چیزی که بیند نغز بیند
نبیند پوست الاّ مغز جانان
حقیقت باز یابد سرّ پنهان
تن اندر عشق ده وز عشق برخور
جمال بود معشوقت تو بنگر
تن اندر عشق ده گر مرد کاری
تو همچون عاشقان بردباری
تن اندر عشق ده تا جاودانت
کند بیخویش ازنام و نشانت
تن اندر عشق ده تا در فنایت
بماند جاودان دید بقایت
تن اندر عشق ده وز وصل او بین
بجز او هیچ اینجا کل نکو بین
تن اندر عشق ده تا راز یابی
حقیقت روی جانان باز یابی
تن اندر عشق ده چون انبیا تو
مثال انبیا میکش بلا تو
تن اندر عشق ده تا آخر کار
برافتد پردهٔ جسمت بیکبار
تن اندر عشق ده صاحب دلانه
که تا یابی بقای جاودانه
تن اندر عشق ده وز خویش بگذر
اگر مرد رهی در خویش منگر
تن اندر عشق ده وین جسم در باز
حقیقت جسم را با اسم در باز
تن اندر عشق ده تا گردی آزاد
فنا شو تا کنی مر جانت آباد
تن اندر عشق ده تا اصل یابی
که از عشق حقیقی وصل یابی
تن اندر عشق ده تا جان شوی تو
درون جزو و کل جانان شوی تو
تن اندر عشق ده پس بی نشان شو
درون خویش کلّی جان جان شو
تن اندر عشق ده وز بی نشانی
بیاب آخر حقیقت رایگانی
تن اندر عشق ده وز عشق میگوی
جمال بی نشان در عشق میجوی
تن اندر عشق ده تا راز اوّل
بیابی ونمانی تو معطّل
اگر مرد رهی از عشق مگریز
حقیقت از بلای او مپرهیز
بلای عشق کش تا ذات بینی
چنین کن تو اگر صاحب یقینی
بلای عشق کش ای زنده دل تو
ممان چندینی اندر آب و گل تو
حقیقت هر که اینجاگه بلا دید
یقین او آخر کارش لقا دید
حقیقت هر که او مجروح یار است
مر او را رازهای بیشمار است
حقیقت هر که اینجا جان و سر باخت
سر خود چون عَلَم اینجا برافراخت
حقیقت هر که اینجا جان ببازید
عیان دریافت چون مردید توحید
اگرچه مرد عاشق در بلایست
چه غم چون عاقبت عین لقایست
لقا اندر بلا بنهاد جانان
کسی کاینجای خود را راز جانان
لقا اندر بلایست ار بدانی
بلاکش تا ترا باشد نهانی
حقیقت رازها مانند منصور
شوی از عشق خود از جزو او دور
دلا عطّار با تست و تو اوئی
چرا چندین تو اندر گفتگوئی
نیامد آخر کار تو آغاز
ندیدی همچنان سر رشتهات باز
نیامد مر ترا مقصودحاصل
نگشتستی تو اندر عشق واصل
نیامد مر ترا آغاز و انجام
حقیقت میندیدی تو سرانجام
چرا چندین تو اندر گفتگوئی
نکردستی تو گم در جستجوئی
نکردی هیچ گم چون اصل داری
در اینجاگه تو بود وصل داری
نیامد وقت خاموشی ترا هان
که داری خویش را در نصّ و برهان
نیامد وقت خاموشیت آخر
چو مقصود تو شد در عشق ظاهر
نیامد وقت خاموشی کنونت
هنوز اینجا نداری تو سکونت
نیامد وقت خاموشی زمانی
که پردازی بهردم داستانی
نیامد وقت خاموشی بدیدار
که تا گردی بکلّی ناپدیدار
نیامد وقت خاموشی چو منصور
چو گشتی در همه آفاق مشهور
نیامد وقت خاموشی چون مردان
که گفتی سر حقیقت تن زنی زان
ترا چون رازهست اینجای سرباز
مگو تو بیش از این چندین و سرباز
ترا چون هست اصل و وصل گوئی
بگو تا بعد از این دیگر چه جوئی
ترا چون هست اعیان آخر کار
بگو تا چند خواهی گفت از یار
نماندت عقل و جانت رفت از دست
دلت ماندست و آنت رفت از دست
کمالت ای دل بیچاره حاصل
شدت در آخر کار تو واصل
کمالت یافتی در آخر کار
برافتادست مر پرده بیکبار
کمالت یافتی اینجا شدی کل
حقیقت تو یقین دیدی بسی ذل
کمالت یافتی بیصورت اینجا
رخت بنموده است منصورت اینجا
کمالت بی نشانی بود و دیدی
حقیقت در سوی جانان رسیدی
کمالت بی نشانی بود از آغاز
که اندر بی نشان او یافتی باز
کمالت بی نشانی بود اینجا
از آن بودی تو بود بود اینجا
کمالت بی نشانی سوی حق بود
از آن صورت نشانی گوی حق بود
کمالت بی نشانی بود از دوست
از آن بیرون شدی چون مغز از پوست
کمالت بی نشانی بود از آن یار
از آن دیدی حقیقت روی دلدار
کمالت بی نشانی بود و دیدم
کنون اندر جلالت من رسیدم
کمالت بی نشانی در نشان شد
از آن اسرار پیدا و نهان بُد
کمالت بی نشان شد اندر اینجا
چنان کز بی نشان بُد اندر اینجا
کمالت عاشقانِ راز دیده
در اینجا آمده کل باز دیده
کمالت عارفان دیدند اینجا
از آن در دیدن دیدند بینا
گمان خویشتن هم خود بدیدی
یقین خود در کمال خود رسیدی
چنان بگشادهٔ در اصل آغاز
که بگشاده نیامد هیچکس راز
درت باز است و نادان ره نداند
مر این جز مر دل آگه نداند
درت باز است آنکس راز بیند
که او اندر درون شهباز بیند
درت باز است آنکو دید در باز
حقیقت بر در درگشت سرباز
درت باز است شهبازان عالم
درون آیندت و بینند دردم
درت باز است ای جان جهان تو
نه بگذاری کسی را رایگان تو
درون خلوت خود هیچکس را
نرانی عاقبت شان بازپس را
مگر آنکو سر خود را ببازید
ترادرخلوت ای گل رایگان دید
نبیند روی تو جز سر بریده
حقیقت گشته و عشق تو دیده
نبیند هیچکس روی تو اینجا
مگر گمگشتهٔ سوی تو اینجا
نبیند روی تو جز صاحب درد
که آید کشتهٔ تو او بود فرد
نبیند روی تو جز ناتوانی
که خواری دیده باشد هر زمانی
نبیند روی تو جز دل شده باز
که بنمائی ورا انجام و آغاز
نبیند روی تو جز در بلاکش
که باشد در یقین او در بلا خوش
کسی دیدست رویت اندر آفاق
که چون منصور شد از جسم و جان طاق
کسی دیدست رویت در حقیقت
شده او کشته در کویت حقیقت
کسی دیدست روی تو ز پرده
که باشد خون دل در عشق خورده
کسی دیدست رویت ای شه کل
که آمد در بر تو آگه کل
کسی دیدست رویت در عنایت
که بخشیدی ورا اینجا هدایت
کسی دیدست رویت در درونش
که هم تو کردهٔ مر رهنمونش
کسی دیدست جانان دید دیدت
که خود را پیش پا او سر بریدت
کسی دیدست رویت از تجلّی
که چون منصور شد در عین الّا
همه در حسرت این راز باشند
اگر اینجایگه سرباز باشند
همه در حسرتند و گفتگویند
توئی در اندرون در جستجویند
نداند راه جز ره کرده در تو
درون جسم و جان در پرده در تو
هر آنکو آمد اندر پردهات باز
بدید او سرّ خود در پردهات باز
از این پرده که اینجا بازبستی
حقیقت خویش را در راز بستی
ترا این پرده اینجا شد مسلّم
که بستی بیشکیش در دید آدم
طلب کردند اندر پرده اینجا
ز هر سوئی بسی گم کرده اینجا
نشان از پرده اینجا میدهد باز
ولی کی باز بینندت باعزاز
درون پردهٔ یا در برونی
ولی دانم که اندر پرده چونی
نه بیرونی ولیکن از درون تو
درون بگرفتهٔ و رهنمون تو
یقین کاندر درون می راز جوئی
ز بیرونت درون را باز جوئی
چو خورشیدی ز بیرون در درونم
بنور خود یقین شد اندرونم
که بر تو هم درون و هم برونست
از اعیان یقین بیچه و چونست
وصالت در درونم می درآید
اگرچه از برونم مینماید
بسی دادست اینجا گوشمالم
یقین هجران تو اندر وصالم
بسی خوردم غم و خون جگر من
نبردم راه از کویت بدر من
ره از کوی تو بیرون نیست دانم
که هر دو در یقین یکیست دانم
ره از کوی تو چون بر در نباشد
حقیقت جز یکی رهبر نباشد
بسی در کوی تو زحمت کشیدم
گهی در خاک و گه در خون طپیدم
بسی در کوی تو بردم غم تو
ندیدم هیچکس راهمدم تو
بسی در کوی تو از ناتوانی
حقیقت بردهام جانا تو دانی
بسی بردم در این کوی تو خواری
ز هر ناکس بسی فریاد و خواری
تو میدانی که عطّارست خسته
در این کوی تو جانا دل شکسته
دل او هم تو بشکستی در اینجا
اگرچه بر خودش بستی در اینجا
نظر اندر دل بشکسته داری
از آنش با خود او پیوسته داری
از آن پیوسته با تو در نمودت
که بُد پیوسته اندر بود بودت
از آن پیوسته شد در نور پاکت
که او پیوسته بُد در دید خاکت
از آن پیوسته شد اندر جلالت
از آن پیوسته او اندر کمالت
از آن پیوسته شد در قربتِ تو
که از تو یافت جانان عزّت تو
از آن پیوسته شد در دید الّا
که هم از تو زد اینجاگه تولّا
از آن پیوسته شد در حضرت تو
که یکی دید اندر قدرت تو
همه دیدار تو دید از یقین است
یقین دان او یمین اوّلین است
همه دیدار تو دید از یقین او
که بود اندر عنایت پیش بین او
وصالت را نیابد جز وصالت
جلالت مینبیند جز جلالت
تو هم تو خویشتن بنموده باز
حقیقت بود خود بربودهٔ باز
بهردم کسوتی دیگر برآری
من اندر دید آنم پایداری
مرا جز دیدن تو هیچ نبود
از اول هیچ آخر هیچ نبود
از این جاگه کمالی یافتستم
از آن بُد گر وصالی یافتستم
حقیقت گرچه گفت آمد پدیدار
درون پرده کلّی خود خریدار
درون پرده بیرونم گرفتی
یقین در خاک و در خونم گرفتی
درون پردهٔ در پردهٔ تو
حقیقت خویشتن گم کردهٔ تو
درون پردهٔ در عزّ و اعزاز
همی خواهم که اندازی مراین باز
براندازی مر این پرده درآخر
کنی دیدار خود را جمله ظاهر
کنی دیدار مر بیچارگانت
که میجویند در پرده نهانت
تو اظهاری و نی در هفت پرده
حقیقت ره بسوی شاه برده
منم این پرده از هم بر دریده
به بیشرمی وصالت باز دیده
ولی چون هر نفس در پرده یابی
حقیقت پردهٔ دیگر بیابی
ولی چون من چنین در رازم ای جان
تو خود مگشای پرده بازم ای جان
حقیقت جان و هم این پرده بگشای
مرا رخ از درون پرده بنمای
درون پرده را عشاق گشتی
مکن بر بی دلان خود درشتی
اسیران را کشی اینجا تو در ناز
همه کشته شدند و بس تو درناز
روا باشد که عاشق را کشی تو
کنی با عاشقانت سر کشی تو
همه ازوصل تو پوئی طلبکار
در این میدان همه گوئی طلبکار
در این میدان بخون آلودگانت
فتادستند مر بیچارگانت
در این میدان بسی کشتی بزاری
حقیقت هم تو خود رحمی نداری
در این میدان چه جای گفتگویست
گرم گردان کنی سر همچو گویست
در این میدان تو من گفتهام راز
سرم از تن تو چون گوئی بینداز
در این میدان تو من راز گفتم
ابا جمله حقیقت باز گفتم
در این میدان زدم من گوی شوقت
سخن گفتم یقین از روی ذوقت
در این میدان زنم گوی دمادم
که بردستم حقیقت گویت این دم
در این میدان زنم من گوی دیدت
شوم در عین میدان ناپدیدت
در این میدان عشقت پایدارم
زنم گوی حقیقت جای دارم
در این میدان منم چون گوی خسته
فتاده عاقبت چوگان شکسته
در این میدان اگر درتک و تازم
دگرگوئی دمی از عشق بازم
مکن عطّار از این برگوی بازی
بگو تا چند خواهی گوی بازی
مکن عطّار در میدان دلدار
چو گوئی باش سرگردان دلدار
مکن عطّار در گوئی تو از راز
در این میدان سرت چون گوی انداز
چو گوئی سر در این میدان بیفکن
ز دست خویشتن چوگان بیفکن
بیفکن گوی و چوگان هر دو ازدست
که دیدت این زمان با یار پیوست
وصال دوست چوگانست و تو گوی
سخن از وصل آن چوگان همی گوی
سخن از وصل گوی و زلف چوگان
که دلدارست زلفش، همچو چوگان
دلت در زلف چون چوگان چو گویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
از آن چوگان زلفش گوی دلها
در این میدان خاک افتاده غوغا
از این میدان خاک افتاده چون گوی
دل عشاق اندر جستن و جوی
دل تو همچو گوئی اوفتادست
عجائب سر در این میدان نهادست
در این میدان بسی دلهاست خسته
چو گوی اندر خم چوگان شکسته
بسی دلها در این میدان فتادست
چو گوی اندر خم چوگان فتادست
در این میدان وحدت رازدارم
چو گوئی درخم چوگان یارم
در این میدان وحدت راز جویم
که مر چوگان آن دلدار گویم
سر خود همچو گوئی باختم من
در این میدان عشق انداختم من
سر خود همچو گوی انداختم باز
در این میدان تو من باختم باز
بخواهم باخت سر مانند گوئی
که تا عشاق از آن مانند گوئی
چو میدانم که خواهی کشتنم زار
همی گویم مر این معنی بناچار
دراین میدان تو منصور دارم
تو چون منصور کن بر سوی دارم
نه چندانست وصف یار و میدان
که بتوان گفت اندر گوی و چوگان
معانی بیش از اندازه است در دل
که در این سر توانم کرد حاصل
معانی بیش از اندازه است در جان
که گنجد اندر این اجسام جانان
نمیگنجد حقیقت راز در دل
اگرچه من شدم از دوست واصل
نمیگنجد حقیقت ذات اینجا
همی پنهان کنم ذرّات اینجا
رسیدست وقت کشتن چند گویم
توئی با من حقیقت چند جویم
توئی با ما و ما طاقت نداریم
در این جان و در این راحت نداریم
توئی با ما و ما ازتو پدیدار
بسر گشتیم عشقت را خریدار
ز وصلت ما اگر بسیار گفتیم
دُرِ اسرار بسیاری بسُفتیم
مرا زین صورت اینجاگه برون کن
تنم اینجایگه پر موج خون کن
من این صورت نمیخواهم در اینجا
مر تا چند باشد شور و غوغا
دلم پر خون شده از بیهوده گفتن
نمییارد دگر جانم شنفتن
چنان جانم شده است از خویشتن پاک
که میخواهد که باشد خاک در خاک
چنان جانم ز خود بیزار گشته است
که در یکی حقیقت بازگفتست
برو ای خاک شوی خاک خوش شو
تو از عطّار این اسرار بشنو
برو ای خاک در سوی مکانت
که اینجاگه بیابی جان جانت
برو ای خاک و کلّی در فنا باش
بسوی مسکنت عین بقا باش
برو ای خاک و واصل شو تو در وصل
که اندر خویش خواهی یافتن وصل
برو ای خاک اندر اصل دیدار
هم اندر خویشتن شو ناپدیدار
برو ای خاک درعین الیقینت
هم اندر خویشتن بین اوّلینت
برو ای خاک اندر جوهر خود
حقیقت بازبین از خود تو در خود
برو ای خاک در کوی جانان
فنا شو بیشکی در کوی جانان
برو ای خاک اندر معدن کل
که بسیاری کشیدی رنج با ذل
برو ای خاک اندر مسکن دید
که خواهی شد یکی در عین توحید
برو ای خاک و بشنو راز خویشت
ز خود بین مر عیان آغاز خویشت
برو ای خاک و کلّی شو ز خود پاک
که تا گردی حقیقت تو زخود پاک
فنا شو خاک آنگاهی لقا بین
نمود خویش بیچون و چرا بین
فنا شو خاک اندر سوی منزل
که مقصود تو خواهد گشت حاصل
فنا شو خاک اندر حضرت دوست
که خواهی گشت مغز ارچه توئی پوست
فنا شو خاک تا جانان ببینی
توئی راز خودت پنهان ببینی
فنا شو خاک تا یابی تو اسرار
که گردانم ترا از خود خبردار
فنا شو خاک تا گردی حقیقت
تو چون جانان شوی پاک از طبیعت
فنا شو خاک در اسرار بیچون
که تا جانان بیابی بیچه و چون
فنا شو خاک و لا شو تا ز الاّ
بیابی سرّ و کل گردی هویدا
فنا شو خاک چون دیدار گفتیم
ترا هر سر در این اسرار گفتیم
فنا شو خاک و اینجا باد بگذار
ببادش پرده و بادیش پندار
فنا شو خاک اندر باد منگر
که تا بادست اینجاگه سراسر
فنا شو خاک و باد از خود بینداز
یقین در دید جانان سر برافراز
فنا شو خاک و باد اینجا ببین تو
درون خویشتن را راز بین تو
فنا شو خاک و باد اینجا روانه
کن از خود تا تو باشی جاودانه
فنا شو خاک و باد اینجا درونت
بیفکن ازخود و خود کن برونت
فنا شو خاک و باد از پیش بردار
که تو اندر فنائی صاحب اسرار
فنا شو خاک و آب اینجا خبر کن
که با او بودهٔ هم او نظر کن
فنا شو خاک و او را ده وصالش
چو خود اندر تجلّی جلالش
فنا شو خاک و آتش را بسوزان
حقیقت آب در آتش فروزان
فنا شو خاک و آتش را رها کن
حقیقت آب و آتش هم فنا کن
فنا شو تا یکی بینی تو در چار
یکی اصلست آخر این بناچار
زیک اصلید اینجا بازماندید
ابا همدیگرش دمساز ماندید
فنا خواهید شد هر چار دوست
که با مغزت نخواهد ماند چون پوست
فنا خواهید شد هر چار در یار
حقیقت لاشوید و لیس فی الدّار
فنا خواهید شد هر چار در دید
یکی خواهید شد در سرّ توحید
فنا خواهید شد هر چار در اسم
که پیدا هم نماند صورت و جسم
فنا خواهید شد هر چار تحقیق
که آخر مر شما را هست توفیق
فنا خواهید شد هر چار اینجا
حقیقت آن زمان گردید یکتا
فنا خواهید شد هر چار در ذات
یکی خواهید بودن عین آیات
فنا گردید و آنگه راز بینید
وصال جاودانی باز بینید
فنا گردید و آنگه جان نمائید
چو خورشید یقین رخشان نمائید
فنا گردید پیش از آن در اینجا
که گردانندتان اینجا هویدا
فنا گردید از دید زمانه
که تا گردید ذات جاودانه
فنا گردید همچون اصل اوّل
که خواهد بودتان اینجا مبدّل
فنا گردید اندر ذات بیچون
که تا گردید اعیان بیچه و چون
حقیقت چون شما را رفت باید
چنین اینجا بماندن را نشاید
فنا گردید اینجا ای دل و جان
که تا یابید در خود جان جانان
حقیقت چون شما را آخر کار
حقیقت مر فنا آمد پدیدار
حقیقت چون زیک اصلید و جوهر
بمعنی هر یکی در هفت کشور
وجود آدم از بود شما شد
حقیقت از شما اینجا فنا شد
فنا شد از شما آدم در اینجا
حقیقت رفت سوی دوست یکتا
شما نیز این زمان عین فنائید
که اینجاگاه نقشی مینمائید
خبر دادم شما را از شما را
که خواهد بودتان آخر فنا را
خبر دادم شما را راز بینید
چنی فارغ یقین تا کی نشینید
خبر دادم شما را از خداوند
که کلّیتان برون آرد از این بند
خبر دادم شما را بیچه و چون
که خواهید این زمان بودن دگرگون
شما را تا خبر باشد فنایست
حقیقت آخر این عین لقایست
در آخر هر چهار از هم جدائید
از این صورت طلبکار بقائید
در این صورت نخواهید از معانی
نمائید اندر اینجا جاودانی
در این صورت نمی مانید جاوید
بباید رفتتان در عین خورشید
بباید رفتتان در چارهٔ نیست
چه غم دارید آخر چون یکی زیست
نمود بودتان در آخر کار
یکی خواهد بدن در عین دیدار
نمود بودتان در جمله اشیاء
ز پنهانی شود آن لحظه پیدا
نمود بودتان در جزو و کل دید
شود یکی عیان در عین توحید
نمود بودتان آخر یکی است
اگرچه اندر اینجا بیشکی است
یکی خواهید شد در سرّ جوهر
ز باطن آنگهی آئید ظاهر
یکی خواهید بودن همچو خورشید
نباشدتان ز اوّل هست جاوید
شوید آنگه عیان گردید در یار
خبرتان میدهد در عشق عطّار
شوید آنگه عیان و دوست گردید
در آخر همچو دید ذات فردید
حقیقت یار خواهی در ره خویش
حجاب اینجا براندازید از پیش
حجاب اینجا براندازید از رخ
که حقتان میدهد اینجای پاسخ
حجاب اینجا براندازید از دل
که مقصودست اندر دید حاصل
حجاب اینجا براندازید از جان
که جان تحقیق آمد دید جانان
حجاب اینجا براندازید از ذات
یکی گردید عین جمله ذرّات
حجاب اینجا براندازید لائید
حقیقت اندر آن لاکل خدائید
حجاب اینجا نخواهد ماند بیشک
شو ای خاکِ مبارک در عیان یک
حجاب اینجا نخواهد ماند در ذات
شو از تحقیق نادان عین آیات
حجاب اینجا نماند آتش خوش
تو هم سوی وصال کل علم کش
سوی مسکن شو ای آتش یقین تو
که محوی اندر آتش همچنین تو
سوی مسکن شو ای باد همایون
که گفتم سر کُلتان بیچه و چون
جدا خواهید شد تا خوش بدانید
کنون زین منزل ناخوش برانید
از این منزل برانید از دل پاک
حقیقت نار و ریح و آب با خاک
دل آن منزل وصال کل شما راست
کنون گفتم حقیقت با شما راست
در آن منزل وصال کل عیانست
شما را بیشکی راز نهانست
در آن منزل یکی خواهید بودن
بسی سر در یکی باید نمودن
شما را اوّل و آخر نبودست
حقیقت بودتان از بود بودست
شما را اوّل و آخر عیانست
در اوّل نقش آخر بی نشانست
شما را اوّل و آخر هویداست
حقیقت بودتان پنهان و پیداست
شما را اوّل و آخر یکی بود
ز ذات اعیان صفاتت اندکی بود
عجب اول در آن حضرت که بودید
از آن حضرت سوی فطرت فزودید
از آن حضرت گذر کردید بیشک
سوی دید صفات عقل در یک
از آن حضرت جدا گشتید بی دید
نه خارج بود الاّ عین توحید
از آن حضرت که بد اعیان ذاتش
گذرکردند در سوی صفاتش
حقیقت آتش از اینجا بُد آنجا
ره بود فنا کردی هویدا
سوی بادی در اینجاگه سوی آب
کند گردی در اینجاگه باشتاب
سوی خاک آمدی و خاک هستی
حقیقت نور نور پاک هستی
سوی خاک آمدی بس خرّم و خَوش
ولی آخر شدی در عشق سرکش
سوی خاک آمدی و بود معبود
که تقدیر تو ازوی همچنین بود
سوی خاک آمدی از حضرت ذات
وطن کردی عجب در عین ذرّات
سوی خاک آمدی از منزل جان
ترا آمد حقیقت جان جانان
سوی خاک آمدی و جان شدی تو
ز پیدائی خود پنهان شدی تو
سوی خاک آمدی و کل شدی راز
عجب دیدی ز خود انجام و آغاز
سوی خاک آمدی اوّل ز افلاک
وطنگاه تو شد این کرهٔ خاک
سوی خاک آمدی یال الثرابی
چو از اینجا بدانجا میشتابی
سوی خاک آمدی و نقش بستی
بآخر عهد در اینجا شکستی
سوی خاک آمدی و باد گشتی
تو زین نقش فنا آباد گشتی
سوی خاک آمدی جان ودلی تو
امید جان و دید حاصلی تو
سوی خاک آمدستی از تجلّی
دگر خواهی شدن در عین الاّ
سوی خاک آمدی عین العیانت
شد از خاک نهان پیدا عیانت
سوی خاکی و باد آباد کرده
ز اوّل خیوش را کل یاد کرده
سوی خاکی و جان در وی رسیدی
که از نور تجلّی کل پدیدی
سوی خاکی و جان از تست مشهور
حقیقت دانمت نورٌ علی نور
سوی خاکی وز خاکت عیانست
ترا اینجا نمود جسم و جانست
سوی خاکی عیان بین ذات اینجا
که خواهی دید در ذرّات اینجا
سوی خاکی و اسرار وجودی
عیانِ ذات را سرّی نمودی
سوی خاکی و سرّ لایزالی
زماضی سوی مستقبل تو حالی
سوی خاکی و نور افروز کرده
ز نور خویش طین فیروز کرده
سوی خاکی و هر سه از تو معروف
توئی عین العیان و ذات موصوف
سوی خاکی و نور در تجلّی
ندیده این زمان اسرار مولی
تو نوری این زمان در عین ناری
فتاده اندر این نقش وغباری
تو نوری این زمان در خاک بوده
ز باد و آب مر نقشی نموده
تو نوری این زمان نار یقینی
در این هر سه بکل در پیش بینی
تو نوری این زمان دیدی سرانجام
در اینجاگاه هم آغاز و انجام
تو نوری و در این دریا فتاده
بهر دل شعلهٔ بر دل گشاده
تو نوری و در این دریای اسرار
عیان پرتو ز خود کردست اظهار
تو نوری و در این دریای جانی
کنون اسرار پیدا و نهانی
تو نوری ودر این دریای ذاتی
کنون اعیان و پنهان صفاتی
تو نوری این زمان زاندم نزاده
درون جسم این در را گشاده
تو نوری این دم و آن دم بدیده
وجودعالم و آدم بدیده
تو نوری این دم و آن دم بدیده
درون جان و دل آدم بدیده
تو نوری تو نوری این دم و آن نور دیدی
در این دم کل بدان دم در رسیدی
تو نوری این دم و آن دم نظر کن
جمال خویش در آدم نظر کن
تو نوری این دم و آن دم ببین تو
بنور خویشتن عالم ببین تو
ز نور تست اینجا آدم از گِل
ز نورت مر ورا مقصود حاصل
ز نور تست آدم در هویدا
ز گرمیّ تو شد آدم مصفّا
ز نور تست گفت و گوی آدم
که میگوئی حقیقت راز آدم
ز نورتست تابان جوهر دل
ز نورت جان شده اینجای واصل
ز نورتست تابان جوهر جان
چنین خاکست چون خورشید تابان
ز نورتست پیدا جوهر تن
دم کل میزنی در ما و در من
ز نورتست پیدا آسمانها
توئی اعیان یقین در جمله جانها
ز نورتست پیدا نور خورشید
که در وی محو خواهی ماند جاوید
ز نور تست پیدا جوهر ماه
ز دید تو گُدازد ماه هر ماه
ز نور تست پیدا جمله انجم
توئی در خاک و انجم در تو شد گم
ز نورتست پیدا عرش و کرسی
که پیوسته توئی در نور قدسی
ز نور تست پیدا لوح بیشک
قلم کرده ترا اینجا از آن یک
ز نور تست پیدا جنّت و حور
تو کردی جنّت اینجاگاه مشهور
ز نور تست پیدا جمله دوزخ
فسرده میشود اندر تو چون یخ
ز نورتست بحر و کان و گوهر
حقیقت برتری از هفت اخضر
حقیقت آتشی و عشق سرکش
ترا دانند اینجا عشق آتش
عجب نوری که در گردون فتاده
ندانم تا در اینجا چون فتاده
در اینجا شورش و غوغا هم از تست
که این دم گرمی و سودا هم از تست
در اینجا چون نمودار صفاتی
ولی آخر عجائب بی ثباتی
در اینجا در رگ و پی ناب داری
در آن حضرت عجب اشتاب داری
در اینجا آمده از علو در سِفل
شدی بالغ ولی ماندی عجب طفل
مکن گرمی و سودا را برون کن
حقیقت ذات خود را رهنمون کن
مکن گرمی که عشّاق جهانت
همی دانند اسرار نهانت
مکن گرمی دو روزی باش فارغ
که خواهی گشت در آخر تو بالغ
مکن گرمی و سودا را مینگیز
کنون با عاشق شوریده پرهیز
مکن گرمی که این گرمی نماند
حقیت خشکی و تری نماند
اگرچه تو حقیقت نور جسمی
فتاده این زمان در چار قسمی
ز یک اصلی همان کن مر طلب تو
دو روزی باش با جان در ادب تو
که این با تو حقیقت انس دارد
ابا تو بود خود را میگذارد
اگر آبتس هم از تست جوشان
درونِ دیگِ سودا در خروشان
اگر بادست دارد گرمی ازتو
حقیقت هست او در نرمی از تو
اگر خاکست اندر تست حیران
دو روزی هم ز تو ماندست تابان
اگر جانست و دل تاب تو دارد
نظر کردن سوی تو می نیارد
نخواهی رفت میدانند آخر
ترا میبنگرند اینجای آخر
دو روزی خوش بیاسا و مرو تو
دمی بنشین و پس چندین بدو تو
بسردانم دوئی تا جوهر ذات
بلای تو کشیدند جمله ذرّات
اگرچه سالکانت راه کردند
دل خود را ز تو آگاه کردند
تو آگاهی و آگاهی نداری
که اینجا آنچه میخواهی نداری
نظر کن جوهر جان را تو بنگر
وزین جوهر سوی هر چیز مگذر
نظر کن جوهر جان و تو بشناس
بسر چندین مرو جانا و بشناس
نظر کن تا زجانت راز بینی
تو ازجانی مرو تا باز بینی
نظر کن تا زجان مکشوف گردی
که اندر جان کنون اعیان و فردی
نظر کن تا زجان یابی تو مر بود
که در جان یابیت دیدار معبود
نظر کن تا زجان کامل شوی تو
حقیقت هم از او واصل شوی تو
ازو واصل شوی و بازیابی
سزد گر در سوی کلّی شتابی
ز جان واصل شو ای آتش بتحقیق
که ازجان باز خواهی یافت توفیق
ز جانواصل شو ای آتش عیانی
که تو در وی نشان بی نشانی
ز جان واصل شو اینجا باز بین راز
درون جان خویشی میسوز و میساز
خوشی میسوز اندر شمع جان تو
که دیدی این زمان خود در عیان تو
تو از جانی و تو ازجان خبردار
تو نیز از جان در اینجاگه خبردار
تو از جانی و جان از عین دیدست
دمادم با تو در گفت و شنید است
تو از جانی و جان از تو عیانست
حقیقت بود جوهر جان جانست
ز خود هر دو ز یک ذاتند اینجا
کنون در بود ذرّاتند اینجا
نه از هر دو یکی پیدا شدستید
چرا اینجایگه پیدا شدستید
نه هر دو از یکی گشتید موجود
حقیقت اصلتان از ذات کل بود
نه هر دو از یکی در جسم هستید
بصورت در دوئی اسم هستید
ز یک ذات آمدید و بود بودید
در آب و خاک روی خود نمودید
طلبکاراست باد وآب اینجا
شما را لیک خاک آید مصفّا
شما را خاک دیدست ازنهانی
شما در خاک موجود عیانی
شما را خاک دیدست از یکی باز
حقیقت او زبودش بیشکی باز
شما را خاک دید و گشت واصل
زدیدار عیانش هست واصل
شما را خاک دید و گشت روشن
حقیقت هست روحانی چو گلشن
شما را خاک دید ودر نمودار
برون آمد زجهل و عُجب و پندار
شما را خاک دید و ذات بیچون
شما را بوداینجا بیچه و چون
حقیقت خاک واصل از شما شد
ورا مقصود حاصل از شما شد
حقیقت خاک واصل از شمایست
از آن پیوسته در نور ولقایست
حقیقت خاک واصل شد ز جانباز
ز نور و نار دید اینجا نهان باز
یقین نورست جان آتش ز نارست
از این تا آن تفاوت بیشمار است
ولی چون اصل هر دو جوهر آمد
از آن ناچار اینجا برتر آمد
که جان نوریست کلّی ذات دیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
یقین نوریست جاناز ذات مولی
نمود خویش کرده راز دنیا
یقین نوریست جان اندر خداگم
یکی پیوسته باشد نی جداگم
چو جان نوریست آتش عین نارست
از آن آتش در این ناپایدارست
چو جان نوریست نار افتاده در خاک
از آن آتش نهاده بر سر افلاک
که تا از علو جان کلّی ز ذاتست
بمعنی دان که معبود جهانست
حقیقت نار از عین صفاتست
اگرچه اصل او از نور ذاتست
نمیبینی تو آب اینجا روانه
نهاده سر ز عشق او بشانه
نمیبینی تو باد بی سر و پای
که میگردد یقین از جای بر جای
طلبکارند هر سه آتِش جان
روان گشته بهرجائی ببین هان
طلبکارند و طالب در میانه
بهر جانب شده آب روانه
طلبکارند و مطلوبست در جان
نمیدانند که محبوبست درجان
چو مطلوبست حاصل میندانند
از آن چون سالکان در ره روانند
چو محبوبست اندر عین دیدار
نمیدانید از آن هستند ناچار
چو محبوبست اینجا می چه جوئید
چرا در جان عیان خود نجوئید
چرا جوئید چون مقصود حاصل
نمیگردید اندر عشق واصل
چو محبوبست اینجا در میانه
نموده روی خود او جاودانه
چو محبوبست کل بنموده دیدار
چرا او را همی جوئید دریار
حقیقت نور بیچونست بی مر
که بنماید بخود بیحدّ و بی مرّ
هزاران نقش از خاکست بسته
درون جان ز حضرت باز بسته
هزاران نقش خاک اینجا ظهورست
حقیقت جان در آن اعیان نورست
هزاران نقش از خاکست موجود
چه گویم اندر او دیدار معبود
هزاران نقش در خاکست نقاش
نموده روی خود اینجایگه فاش
هزاران نقش در خاکست پیدا
نموده رخ در آن جانان هویدا
هزاران نقش در خاکست بنگر
بجز جانان در اینجاگاه منگر
هزاران نقش در خاکست دیدار
در او جانان نموده رخ در اسرار
حقیقت خاک نقش جان پاکست
بدان این سر که جمله دید پاکست
حقیقت نقش خاک از لامکانست
که اندر وی نهان راز جهان است
چهارند درک تن پیدا نمودند
در این دیگر ز بالا برگشودند
دو از بالا دو از شیبند پیدا
دو از ذات و دو اندر عشق شیدا
دو از بالا حقیقت آتش و باد
دوئی دیگر ز شیبش کرده آباد
یکی آتش دوم بادست بنگر
کز آن این هر دو آبادست بنگر
یکی آتش که موجود صفاتست
دوم باد است کز اعیان ذاتست
سوم آبست و چارم خاک آمد
که درهر چار روح پاک آمد
یکی آتش که آمد سرکش عشق
که میخوانند او را آتش عشق
دوم باد است کاندر دم دم آمد
از آن دم این دم اینجا همدم آمد
سوم آبست ز اصل نور زاده
چنین حیران چنان در ره فتاده
چهارم خاک اصل هر سه پیداست
که اندر خاک از ایشان شور و غوغاست
حقیقت وصف آتش چون شنفتی
یقینِ سرِّ آدم باز گفتی
دم باد از عیان لامکانست
که اندر جسم و جان راز نهانست
از آن دم باز بنگر تا بدانی
که یاد آمد یقین سرّ نهانی
از آن دم باز بنگر سوی صورت
فکنده دمدمه در جزو کویت
از آن دم آمد اینجا باد بیشک
شد ازوی جان ودل آباد بیشک
از آن دم آمد اینجا باز دیدی
حقیقت جز دمت او را ندیدی
از آن دم آمده راز نهانست
نفخت فیه من روحی عیانست
نفخت فیه من روحست در باد
که ذرّات جهان را میدهد داد
نفخت فیه من روحست زاندم
که اینجا میدهد بر کل دمادم
نفخت فیه من روحست زان ذات
که اینجا میدهد بر جمله ذرّات
نفخت فیه من روحست از اصل
که اینجا میدهد بر جسم و جان اصل
نفخت فیه من روحست روحست
که عالم را ازو فتح و فتوحست
نفخت فیه من روحست ازحق
که باقی میزند دم در اناالحق
نفخت فیه من روحست از راز
از آنجا سوی اینجا میدمد باز
نفخت فیه من روحست دمدم
مصفّا میکند آدم ز عالم
از آن ذاتست اینجا دم دمیده
دم خود در دم آدم دمیده
از آن ذاتست وصل از اوست بنگر
حقیقت جزو و کل از اوست بنگر
از آن ذاتست زان پنهان نماید
جمال خویشتن در جان نماید
از آن ذاتست و پنهانست در جان
که دارد نفخه اندر ذات جانان
از او جسمست اینجا راز دیده
از او خود را حقیقت باز دیده
از او دل یافتست این روشنائی
که دارد یاد اسرار خدائی
از اودل یافتست اینجای آرام
که در دل آمد او اینجا دلارام
از او دل یافتست اسرار اینجا
که خود را میکند اظهار اینجا
از آن دل یافتست اسرار بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
از او دل یافت راحت اندر اینجا
از او بیند سعادت اندر اینجا
از او دل یافت راحت هر زمانی
ز شوقش میکند هر دم بیانی
از او دل یافت آگاهی و جان شد
چو او دل در حقیقت کل نهان شد
از او دل یافت آگاهی که حق دید
یکی شد همچو او در عین توحید
از او دل یافت وصل وآشنائی
نمیجوید دمی از وی جدائی
از او دل یافت سرّ لامکانی
که او داند یقین راز نهانی
دل از بادست روحانی حقیقت
از او آرایشی دارد طبیعت
دل از بادست زان اینجا خبردار
که اندر وی شد اینجا ناپدیدار
حقیقت دل چو از بادست زنده
شدست از جان دلش اینجای بنده
دل بیچاره زو آرام دیدست
از او آغاز و هم انجام دیدست
اگرچه پیر گشت امّا بخون بار
بود پیوسته او در رنج و تیمار
همان بادی شما را دل چو او دید
نظر کرد و درونش تو بتو دید
حقیقت زو خبردارست تحقیق
وز او دیده در اینجا سرّ توفیق
دل و جان هردو اندر خدمتت باد
همی دارد یقین ذرّات آباد
دل و جان را کند خدمت در اینجا
از آن دریافتست قربت در اینجا
دل و جان را کند خدمت که بادست
وی اندر سرّ جانان داد داد است
حقیقت جوهری بی منتهایست
دل و جان و وجود از وی صفایست
حقیقت جوهری از دید یار است
در او اسرارهای بیشمار است
حقیقت جوهری از لااله است
نفخت فیه من از روح اله است
حقیقت دارد اینجا گه فنائی
فنا اندر فنا و در بقائی
زهی سرّ نفخت فیه دیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
کمال بی نشانی در تو پیدا
توئی در راه جانان کل مصفّا
کمال بی نشانی در تو موجود
توئی اینجا حقیقت اصل این بود
کمال بی نشانی داری اینجا
از آن در عشق برخورداری اینجا
دمادم میدمی در بی نشانی
از آن در عشق روح انس و جانی
دمادم میدمی از نفخهٔ ذات
حقیت زنده گردد جمله ذرات
دمادم میدمی در آن عیان تو
درون جان و دل داری عیان تو
دمادم میدمی اندر درونم
شدستی اندر اینجا رهنمونم
دمادم میدمی از هفت گردون
درون جان و دلها بیچه و چون
دمادم میدمی وز آندمی تو
حقیقت بود ذات آدمی تو
از آن دم دمدمه انداختستی
درون جان و دل بشناختستی
کمال خود از آن دم اندر این دم
که کلّی در دمیدی سوی آدم
حقیقت آدم از تو یافت اشیا
دم تو اندر او آمد هویدا
تو بادی مر ترا نی باد دانم
ترا از عین آن آباد دانم
تو از ذاتی و ذات اندر تو موجود
از آن پنهان شدستی تو زمقصود
همه ذرّات عالم زنده از تست
در اینجاگه حقیقت بنده از تست
از آن دم میدمی کز بی نشانی
حقیقت لامکان اندر مکانی
از آن دم میدمی در جمله جانها
از آن جانست اصل تو هویدا
از آن حضرت خبرداری تو از ره
فتادستی از آن گشتی تو آگه
بسی گردیدهٔ تو شیب و بالا
که تا این دم شدی در عشق یکتا
بی گردیدهٔ تا راز بینی
در این منزل عیانت باز بینی
تو با جان هر دو جانان تو در یک
یکی بینند ز آب و خاک بیشک
تو با ایشان بساز و سر میفراز
اگرچه در یقین هستی سرافراز
تو با ایشان بساز و راز بنگر
درون جان شهت را باز بنگر
درون جانی و خود را خبر کن
شه اندر جانت در رویش نظر کن
درون جان نظر کن شاه آفاق
بخود بنگر که هستی تو از آن طاق
درون جان تو با او هم جلیسی
مصفّائی نه چون نفس خسیسی
درون جان تو با یاری و او نیز
ترا بنموده اینجاگه همه چیز
درون جان و یارت در درونست
ترا در هردمی او رهنمونست
درون جانی و تحقیق دریاب
ز جانان سوی جان توفیق دریاب
نه جان اندر رخ جانان نگاهی
کن آخر هان ز ماهت تا بماهی
همه از تست و تو از جان پدیدار
ترا شد جان در اینجاگه خریدار
خریدارست جانت نیز هم دل
که تو بودی حقیقت راز مشکل
همه از تست پیدا و نهانی
یقین کاینجا حیات جاودانی
حقیقت زندگی اندر دم تست
که ریش قلبها را مرهم از تست
حقیقت زندگی در دل تو داری
که بود جاودان حاصل تو داری
حقیقت زندگی جمله شی آی
همه دانم که کل از نفخ حی آی
حقیقت نور حیّ لایموتی
که در جانها حقیقت هم تو قوتی
غذای روحی و معنیّ جُمله
در این جامی و هم فتوی جُمله
عیانی لیک پنهانی ز دیده
کسی رنگ تو در اینجا ندیده
نداری رنگ آمیزی در اینجا
دمادم فیض میریزی در اینجا
ز نور فیض تو عالم پر از نور
شد و اندر جهان گشتی تو مشهور
ترا خوانند جان چون در نهانی
ولی از جان یقین عین العیانی
ترا خوانند جان مر اهل معنی
که هر دم مینمائی راز مولی
ترا خوانند جان اینجا حکیمان
کجا دانندت اینجاگه لئیمان
بنورتست اشیا در حقیقت
که بیرون و درونی در طبیعت
ز بالا در درون نفخه دمیدی
درون جان تو در گفت و شنیدی
ابا تو دارم اینجا رازها من
که دیدم ازتو سر آوازها من
تونطقی درهمه گویا شدستی
درون اندر همه جویا شدستی
تو نطقی در زبان و راز گوئی
تو بشنیدی ز جانان بازگوئی
تو نطقی در زبان و عین گفتار
حقیقت رازها آری پدیدار
بگرد خاک میگردی تو دائم
بتو پیداست خاک و گشته قائم
بگرد خاک میگردی ز اسرار
ولی از چشم گشته ناپدیدار
بگرد خاک میگردی همی تو
درونش میدمی هر دم دمی تو
چنانت یافتم در خاک بیچون
که اوّل آمدی در هفت گردون
ز سوی ذات در عین صفاتی
حقیقت این زمان دیدار ذاتی
مگردان رخ ز خاک و روح اعیان
که میدانم ترا اسرار پنهان
زلائی این زمان در عین الّا
حقیقت اسم دیده در مسّما
مسمّائی ولیکن جسم بوده
از اوّل بیشکی بی اسم بوده
همه اسم از تو موجود و تو بیجان
همه پیدای تو هستی تو در جهان
از آن دم چونکه یارت این دم آورد
از این دم آمدی ز اعیان خود فرد
ترا برتر ز آتش بینم اینجا
از آنت سخت من خوش بینم اینجا
که از بالا دمادم میدمی باز
حقیقت اندر اینجاگه باعزاز
دلا مر باد را بشناس در خود
مکن او رادمی مر دور از خود
از آن دم تو او را اندر اینجا
کز آن دم کرد جان تو مصفّا
از آن دم دان تو اینجا اصل بودش
همین جاگه بدان مر وصل بودش
فنا شو همچو باد از آن دم ای دوست
که این دم نفخه است و همدم اوست
ز اصل هر چهار اینجا عیانی
بگفتی سرّ کل را تو نهانی
ز اصل این چهار آگاه گشتی
بدین سیر دگر زینها گذشتی
یقین هم وصل آب اینجا بیان کن
نمود راز او سرّ عیان کن
حقیقت آب را عین العیان بین
از او مرجمله اسرار نهان بین
اگرچه هر چهار از اصل یارند
در این مسکن بجانان پایدارند
از آنجا آمده هر چار اینجا
ز بهر دلبر عیّار اینجا
ولی زابست اینجاگه جمالش
که اعیان آمد از نور جلالش
از آن حضرت بد اینجا بی بهانه
در آمد گشت اینجاگه روانه
از آن دریای بیچون آمدست او
در این درگاه در کلّی نشست او
حقیقت آب اینجا زندگانی است
در او بسیار اسرار معانی است
فتاده در ره جان او خوش و تر
حقیقت میرود هر لحظه خوشتر
خوش و تر میرود چون باد در جان
کند دل را و جسم آباد در جان
خوش و تر میرود درکوی معشوق
بامید وصال روی معشوق
خوش و تر میرود در شی روانه
که تا بخشدت حیات جاودانه
خوش و تر میرود در جمله پیدا
حقیقت میکند هر لحظه غوغا
خوش و تر میرود در کوی دلدار
شود هر نقش از او اینجا پدیدار
درون باغ و بستان شادمانه
شود در سوی صحراها روانه
درون باغ و بستان خرّم و کش
رود در باد و خاک و عین آتش
کند ره در سوی هر سه بتحقیق
یکی گردد وی اندر عزّ و توفیق
گهی بر صورت گندم برآید
گهی در صورت او جو نماید
گهی بر صورت و عین حشایش
کند او در بهار اینجا گشایش
گهی بر صورت انگور باشد
درون میوهها پرنور باشد
گهی جان بخشد اندر عین بستان
که شیر شوق آرد سوی بستان
ز جان کن فهم تا این سر بدانی
که در آبست اسرار معانی
پس آنگه از بهار میوه الوان
شود مر نطفه در انسان وحیوان
شود مر نطفه و بنماید اسرار
ز حیوان میکند انسان پدیدار
از آن هر سه وزین یک چون چهارست
حقیقت دید مولی آشکاراست
نظر کن نطفه را در اصل آغاز
که آبی بود وز آبست این باز
حقیقت بود او چون گشت نطفه
که تا پیدا کند همچون تو تحفه
ترا چون اصل از آب منی است
از آنت این همه کبر و منی است
کجا یک نطفه با دریا برآید
کجا یک ذرّه با الاّ برآید
حقیقت همچو آبی و تو در آب
نظر کن تا ببینی تابش و تاب
نظر کن آب را نورِ حقیقت
که انسان داد منشور طبیعت
همه آبست اگر تو باز بینی
نظر کن سوی او تا راز بینی
همه آبست و آب آید جمالش
که اینجا مینماید هر کمالش
همه آبست وز آبیم زنده
چنین آمد بنزد جان بنده
همه آبست و آب از جوهر ذات
شتابان میرود در جان ذرّات
همه آبست و آب از جوهر کل
روانه درتو است و تو یقین کل
همه آبست او و در شیب و بالا
حقیقت راه دارد سوی الّا
ز شیب هر شجر بالا شود او
حقیقت در سوی الّا شود او
نمیبینی و آن را تا نخوانی
از آن ماء طهور اینجا ندانی
خوشی از آن اینجا زنده باشد
مر او را جمله ذرّه بنده باشد
نمیخوانی از آنش ره ندانی
که سرّ آب در خود باز دانی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کسانی کین بهشت جاودانی
طلبکارند اندر زندگانی
هوش مصنوعی: افرادی که در زندگی دنیا به دنبال بهشت ابدی هستند، نشان‌دهنده‌ی آرزوهای بزرگ و خواسته‌های بالای آن‌هاست.
طلبکار بهشت جاودانند
حققت مر طلبکار جنانند
هوش مصنوعی: در این دنیا، افرادی که به دنبال بهشت و نعمت‌های جاودان هستند، خواسته‌های خود را به حق از دیگران مطالبه می‌کنند. این افراد به نوعی در جستجوی حقیقت و معنای عمیق زندگی هستند و برای رسیدن به اهداف معنوی خود، نیازمند تلاش و درک درست از جهان هستند.
بتقوی و کم آزاری و طاعت
بسر بردند در عین سعادت
هوش مصنوعی: آنان با تقوی و کم آزار بودن و اطاعت از دستورات، زندگی را در شادی و خوشبختی سپری کردند.
شب تاریک اندر فکر بودند
حقیقت روز و شب در ذکر بودند
هوش مصنوعی: در شب تاریک، به بررسی و اندیشه درباره حقیقت پرداختند و در طول روز و شب همواره مشغول ذکر و یادآوری بودند.
نه شب خواب و نه شان در روز آرام
طلبکار بهشتاند و دلارام
هوش مصنوعی: نه در شب آرامش دارند و نه در روز راحت، آنها بهشت را طلب می‌کنند و آرامش دل را می‌جویند.
ز بهر جنّت اینجا در وبالند
در اینجاگه طلبکار وصالند
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن باغی از نعمت‌ها، در این مکان، افراد زیادی در انتظار دست‌یابی به وصل هستند.
در آن سر باز یابند این حقیقت
بهشت جاودانی بی طبیعت
هوش مصنوعی: در آنجا حقیقتی را پیدا می‌کنند که بهشت ابدی، بدون نیاز به جسم و طبیعت است.
بهشت آرزو هست ای برادر
بطاعت خوی کن بیخواب و بیخور
هوش مصنوعی: بهشت آرزو در انتظار توست، ای برادر. پس به انجام وظایف و عبادت بپرداز و از خواب و غذا دوری کن.
شود اجسام از شوقش بسوزان
چنین کردند اینجا نیک روزان
هوش مصنوعی: اجسام از عشق او می‌سوزند و اینجا روزهای خوب طبق همین عشق شکل گرفته‌اند.
چنان مرخوی کن در طاعت حق
که باشد مر ترا جنّات مطلق
هوش مصنوعی: به گونه‌ای خود را در اطاعت خداوند قرار بده که برای تو باغ‌هایی بهشتی و بی‌نهایت پدید آید.
در اینجا جنّت و حور قصور است
بظاهر حالت ذوق و حضور است
هوش مصنوعی: در اینجا به نظر می‌رسد که بهشت و نعمت‌های بهشتی وجود دارد، اما در واقعیت حالت‌های شوق و تجربه‌ی واقعی نیستند.
بظاهر اندر اینجا هست جنات
حقیقت هم لقا و جوهر ذات
هوش مصنوعی: به طور ظاهری در اینجا باغ‌هایی وجود دارد، اما حقیقت واقعی هم دیدار و هم ماهیت اصلی است.
ولی بر قدریابی تو ز دیدت
که مر نورست مر گفت و شنیدت
هوش مصنوعی: اما در سنجش و ارزیابی تو، دیدن و شنیدن توست که ارزش دارد، چون نور است.
تو بشنفتی ولی نادیدهٔ تو
نظر کن سر اگر بادیدهٔتو
هوش مصنوعی: تو سخنان من را شنیدی، اما کنکاش کن دربارهٔ آنچه که از دید تو پنهان است. اگر با چشم خود به آن نگاه کنی، متوجه خواهی شد.
تو از قول کلام این سر شنیدی
ولی جنّات حورا را ندیدی
هوش مصنوعی: تو از حرف‌های دیگران حرف شنیده‌ای، اما هنوز به زیبایی‌ها و لذت‌های بهشتی دست نیافته‌ای.
ترا گویند در اسرار اینجا
ز نار و جنّت ودیدار اینجا
هوش مصنوعی: می‌گویند تو در اینجا از رازهای آتش و بهشت و دیدار باخبر هستی.
تو اندر مجلس عالی نشینی
یقین بشنو اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: تو در جمعی بزرگ و با ارزش حضور داری، پس اگر بنده‌ای با یقین هستی، حرف‌های او را با دقت بشنو.
حقیقت گفتن و وعد و وعیدست
ولی اسرارشان هر کس ندیدست
هوش مصنوعی: حقیقت این است که وعده‌ها و قول‌ها وجود دارند، اما هیچ‌کس از رازهای آن‌ها باخبر نیست.
ز بهر آنکه تا راهت نمایند
دل و جان سوی درگاهت نمایند
هوش مصنوعی: برای اینکه دل و جانم را به سوی درگاهت هدایت کنند.
در این درگاه راهی باز یابی
بود کاینجا همه اعزاز یابی
هوش مصنوعی: در این مکان فرصتی برای رسیدن به مقام و منزلت وجود دارد، چرا که در اینجا همه به احترام و بزرگواری می‌رسند.
ولی چندان ترا اینجا خیال است
کجا یابی که آنجاگه وصالست
هوش مصنوعی: اما تو به قدری در خیال خود غرقی که نمی‌توانی جایی را بیابی که آنجا به وصال و ملاقات محبوب برسی.
بقدر عقل از تو باز گویند
ترابر هر صفت آن باز گویند
هوش مصنوعی: به اندازه عقل و فهمت از تو سخن می‌گویند و هر ویژگی و صفتی که داری، بر اساس همان قضاوت می‌شود.
بقدر عقل خود یابی یقینت
اگر باشد دلِ اسرار بینت
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی درکت، به یقین می‌رسی، اگر دل تو توانایی درک رازها را داشته باشد.
بقدر عقل خود گر رهبری تو
ره شرع از حقیقت بسپری تو
هوش مصنوعی: برای آنکه در مسیر درست گام برداری، باید به حد عقل و درک خود توجه کنی، در غیر این صورت ممکن است اصول و حقیقت را فراموش کنی و به انحراف روی آوری.
بقدر عقل خود در عین تقوی
بیابی در عیان دیدار مولی
هوش مصنوعی: به اندازه‌ای که عقل و درک خود را پرورش دهی و تقوای لازم را رعایت کنی، می‌توانی در عالم حقیقت و شناخت پروردگار را ببینی.
بقدر عقل خود در جوهر دل
شور در راه حق یک ذرّه واصل
هوش مصنوعی: هرچقدر که عقل تو اجازه می‌دهد، در عمق دل خود به سوی حقیقت و راه درست با تمام وجود پیش برو.
بقدر عقل در جنّات بینی
در آنجاگه نفس راحات بینی
هوش مصنوعی: به اندازه دانایی‌ات، در بهشت می‌بینی و در آنجا آرامش نفس را خواهی یافت.
بقدر عقل خود بینی تو دیدار
اگر باشی ز دیدت ناپدیدار
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی دانشت می‌توانی دیگران را ببینی؛ اگر درک و دانشت بیشتر باشد، قادر به دیدن دیگران به‌طور واقعی خواهی بود وگرنه آنها از چشمت ناپدید می‌شوند.
بقدر عقل خود در جستجوئی
از آن پیوسته اندر گفتگوئی
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی دانش و فهم خودت در جستجو هستی و همیشه در حال گفت‌وگو و تبادل نظر هستی.
بقدر عقل خود از حق زنی دم
همی گوئی از او هر دم دمادم
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی فهم و عقل خود از حقیقت و جوهر وجود سخن می‌گویی و هر لحظه اظهار نظر می‌کنی.
بقدر عقل آدم میشناسی
ولی آدم کجا زان دم شناسی
هوش مصنوعی: به اندازهٔ دانش و خرد فرد، او را می‌شناسی، اما نشانه‌های واقعی انسانیت او را نمی‌توانی در آن لحظهٔ خاص شناسایی کنی.
بقدر خود یقین دانستهٔ تو
چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
هوش مصنوعی: به اندازهٔ اطلاعات و آگاهی‌ام دربارهٔ تو می‌توانم صحبت کنم، اما هر چه بیشتر بدانم، سخت‌تر است که حقیقت تو را بیان کنم.
بقدر عقل خوددر جوهر جان
نظر کن بیش ازاین خود را مرنجان
هوش مصنوعی: به اندازه شعور و دانشت به عمق وجود و روح خود توجه کن و بیش از این خودت را عذاب نده.
بقدر عقل خود در جوهر دل
نظر کن تا کنی مقصود حاصل
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی درک و فهم خود به عمق احساسات و دل خود توجه کن تا بتوانی به خواسته‌هایت دست یابی.
بقدر عقل خوددریاب آن راز
که تا یابی ز حق انجام و آغاز
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی فهم و دانش خودت، از اسرار وجود بهره‌برداری کن تا بتوانی به حقیقت و آغاز و پایان امور پی ببری.
بقدر عقل خود دم زن تو ازدوست
که میگوئی تو دایم جملگی اوست
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی فهم و عقل خود درباره دوستت صحبت کن، چون تو مدام از او می‌گویی و او تمام وجودت را در بر گرفته است.
بقدر عقل اینجا راه یابی
درون خویش را آن شاه یابی
هوش مصنوعی: به اندازه تفکر و عقل خودت می‌توانی در درون خودت راه پیدا کنی و به حقیقت وجودت پی ببری.
بقدر عقل ره میبردهٔ تو
ولیکن همچنان در پردهٔ تو
هوش مصنوعی: به اندازهٔ فهم و عقل تو، راه را می‌شناسی، اما هنوز در هاله‌ای از ابهام و پنهان مانده‌ای.
بقدر عقل اینجاگاه لافی
ولی اینجا نگشتستی توصافی
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی فهم و عقل خود در اینجا صحبت می‌کنی، اما در این مکان نتوانستی توصیف درستی از خودت ارائه دهی.
بقدر عقل اینجا در یقینی
ولیکن داد کلّی مینبینی
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی فهم و درک خود ما در اینجا می‌توانیم به یقین برسیم، اما در نهایت، همه چیز به طور کلی در دست آفرینش و تقدیر قرار دارد.
بقدر عقل خود گوئی ز دیدار
ولی دانم نه مستی و نه هشیار
هوش مصنوعی: بر اساس فهم و درک خود از ملاقات‌ها و تجارب، صحبت می‌کنی، اما من می‌دانم که نه در حالت مستی هستی و نه در حالت هشیاری.
بقدر عقل اینجاگه سخن گوی
چو نتوانی تو بردن در سخن گوی
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی دانشت صحبت کن؛ اگر در بیان دارای تسلط نیستی، بهتر است در گفتگو حضور نداشته باشی.
بقدر عقل میگوئی که یارت
درونم لیک جان ناپایدارت
هوش مصنوعی: به اندازه‌ای که می‌فهمی صحبت می‌کنی، اما عشق و احساسات عمیقت پایدار نیست.
بقدر خود توانی راه بردن
مر این راه بایدت ازجان سپردن
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی قدرت و توانایی خود می‌توانی در این مسیر پیش بروی و برای پیمودن این راه، باید تمام وجودت را فدای آن کنی.
بقدر خود توانی دوست دیدن
چنان کاینجا جمال اوست دیدن
هوش مصنوعی: به اندازه‌ای که می‌توانی، می‌توانی دوست را ببینی، زیرا اینجا زیبایی او قابل رؤیت است.
بقدر خود تو ره بردی جلالش
که تا بوئی بیابی ازوصالش
هوش مصنوعی: به اندازه‌ای که خودت ارزش و مقام او را درک کرده‌ای، او نیز به تو پاداش می‌دهد و از محبتش به تو خواهد بخشید، به طوری که بتوانی بویی از نزدیکیش را حس کنی.
بقدر خود تو ره بردی دل و جان
که تا بنمایدت مر روی جانان
هوش مصنوعی: تو به اندازه وجود خودت دل و جانم را با خود بردی، که حالا می‌خواهم روی محبوب را به تو نشان بدهم.
بقدر خود نظر کن سوی پرده
که خود هستی تو اینجا راه برده
هوش مصنوعی: به اندازه خودت به پرده‌ای که در آن قرار گرفته‌ای، نگاه کن؛ چون تو در اینجا وجود داری و راه را می‌شناسی.
بقدر منزلت معنی ندیدی
حقیقت را تو از دعوی بدیدی
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی ارزش و مقام خود، حقیقت را درک نکردی و فقط از طریق ادعاها به آن نگاه کردی.
بقدر اندر چنین منزل نظر کن
دل خود را تو از خود هم خبر کن
هوش مصنوعی: به اندازه‌ای که در این موقعیت هستی، به دل خود نگاه کن و از حال و هوایت باخبر باش.
خبر کن بیخبر خود از حقیقت
که اعیانست اینجا دید دیدت
هوش مصنوعی: به دیگران بگو تا از حقیقتی که در اینجا وجود دارد، آگاه شوند، زیرا آنچه می‌بینی، تنها ظاهر نیست و عمق و واقعیتی در آن نهفته است.
خبر کن بیخبر خود را تو ازدل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
هوش مصنوعی: به کسی که از حال و روز خود خبر ندارد، بگو که او باید از دلش آگاه شود، چرا که هدف و آرزوی او همین‌جا در دسترس است.
خبر کن بیخبر خود را تو از جان
که اینجا میتوانی یافت جانان
هوش مصنوعی: به خودت خبر کن درباره‌ی حالت و احساساتت، چرا که در اینجا می‌توانی محبوب خود را بیابی.
خبر کن بیخبر خود را ز معنی
که اینجا میتوانی یافت مولی
هوش مصنوعی: به دیگران اطلاع بده که از معنای اینجا آگاه شوند، زیرا در اینجا می‌توانند دانشی از مولا پیدا کنند.
خبر کن بیخبر خود را تو از دوست
ز فرقم تا قدم مر جوهر دوست
هوش مصنوعی: به دوست خود خبر بده که از جدایی‌ام باخبر نیستم، تا او قدم بر زمین بگذارد و من را به جوهر و ذات خود نزدیک کند.
خبر کن بیخبر خود را تو از یار
مگو این گر بدانی می نگهدار
هوش مصنوعی: به کسی که از حال و روزش بی‌خبر است، بگو از محبوبش صحبت نکند. اگر او این موضوع را بداند، ممکن است دلش به درد بیاید.
خبر کن بیخبر خود را حقیقت
بدان کاینجای صورت دید دیدت
هوش مصنوعی: به او بگو که از وضعیت خود بی‌خبر است و باید واقعیت را درک کند، چون در این دنیا با دیدن چیزها، حقیقت را می‌توان دریافت.
خبر کن بیخبر خود را تو از دید
که معنیّ توئی تو هست توحید
هوش مصنوعی: با خبر شو که خودت از دنیای خودت بی‌خبری و باید بدانی که حقیقت تو همانا یگانگی است.
خبر کن بیخبر تا خود بدانی
همی گویم بتو کلّی تو دانی
هوش مصنوعی: خبر را به کسی بده که نمی‌داند، تا او هم بفهمد. من این را به تو می‌گویم که تو خودت همه چیز را می‌دانی.
خبر کن بیخبر خود را و بشناس
مر این معنی بدان از عشق و مهراس
هوش مصنوعی: به کسی که از عشق بی‌خبر است، خبر بده و او را آگاه کن تا این حقیقت را بشناسد و از عشق نترسد.
خبر کن بیخبر خود را از آن دید
یکی بین جمله را در سرّ توحید
هوش مصنوعی: خبر بده به کسی که از حال خود بی‌خبر است، که یکی از اسرار توحید را در دل خود می‌بیند.
خبر کن بیخبر خود را از آن ذات
که اینجا نقش گردد جمله ذرّات
هوش مصنوعی: به کسی که از حقیقت خود بی‌خبر است، خبر بده که وجودش به همان ذات مقدس وابسته است که همه ذرات جهان از آن ناشی می‌شوند.
خبر کن بیخبر خود را از آن نور
که اینجا در دلش افتاد منصور
هوش مصنوعی: به کسی که بی‌خبر است، خبر بده که آن نور در دلش تابیده و حالا آگاه شود.
خبر کن بیخبر خود را از آن یار
که این سِرّ کرد اینجا او پدیدار
هوش مصنوعی: به شخصی که از وجود محبوبش بی‌خبر است، بگو که آن محبوب، در اینجا به وضوح نمایان شده و راز او آشکار شده است.
خبر کن خویش را تا باز یابی
عیانی خویش از وی راز یابی
هوش مصنوعی: خودت را بشناس تا بتوانی حقیقت وجودت را پیدا کنی و از آن آگاهی کسب کنی.
خبر کن خویش را زان راز دیده
که خود را بود اینجا باز دیده
هوش مصنوعی: خود را از آن راز آگاه کن که در واقع، خودت اینجا را دیده‌ای.
خبر کن خویش زان پاکیزه گوهر
که نزدش ارزنی آمد سراسر
هوش مصنوعی: آگاه باش از آن گوهر پاک و باارزش که نزد او هر چیزی بی‌اهمیت و بی‌قیمت است.
خبر کن خویش زان اسرار جُمله
که او دیدست اینجا یار جمله
هوش مصنوعی: به خودت پیام بده در مورد تمام رازهایی که یارت اینجا دیده است.
خبر کن خویش را زان شاه درگاه
که دیده بود در اینجا گهت شاه
هوش مصنوعی: به خودت خبر بده که آن پادشاه در درگاه چه کسی است، چون او تو را در این مکان دیده است.
خبر کن خویش از آن پاکیزه ذرّات
که دیده بود اینجا جوهر ذات
هوش مصنوعی: احساس خود را از ذرات پاکی که در اینجا جوهر وجود را مشاهده کرده است، به دیگران منتقل کن.
خبر کن خویش از او این راز مطلق
که زد اینجا اناالحق او ابر حق
هوش مصنوعی: به او بگو که از این راز بزرگ باخبر شود؛ چون اینجا اظهاری از حقیقت مطلق است که او خود را به عنوان حقیقت معرفی کرده است.
خبر کن خویش از او تا راز یابی
مگر اسرارش اینجاب از یابی
هوش مصنوعی: به او اطلاع بده که از او باخبر شوی تا بتوانی رازهایش را کشف کنی، وگرنه ممکن است اسرارش در اینجا فاش نشود.
خبر کن خویش از او و راز بنگر
درون خویشتن را باز بنگر
هوش مصنوعی: به خودت خبر بده از او و درون خودت را خوب نگاه کن.
خبر کن خویش از او و یاب اعیان
هم اندر او شو اینجاگاه پنهان
هوش مصنوعی: با او در ارتباط باش و وجود خود را در او بیاب، زیرا او در این مکان پنهان است.
خبر کن خویش از او دیدار دریاب
درونت اوست دید یار دُرّ یاب
هوش مصنوعی: به خودت یادآوری کن که او درونت وجود دارد و در ملاقات با او، زیبایی و حقیقت را در درونت پیدا خواهی کرد.
از او بشناس اینجا در وجودت
حقیقت عشق بنگر بود بودت
هوش مصنوعی: از او بپذیر و در وجود خود، حقیقت عشق را مشاهده کن، که همیشه در وجود تو حضور دارد.
از او بشناس عشق اینجا ضرورت
رهاکن همچو او اینجا تو صورت
هوش مصنوعی: عشق را از او بشناس و نیاز به رهایی از این دنیا را کنار بگذار. مانند او در اینجا فقط به ظاهر تکیه نکن.
از او بشناس عشق و راه بشناس
حقیقت از عیانش شاه بشناس
هوش مصنوعی: عشق را از او بشناس و حقیقت را از وجود او دریاب. حقیقت را باید از وجود او شناخت تا حقیقت را به خوبی درک کنی.
از او بشناس عشق و راهبر شو
چو اویی جسم و بی خوف و خطر شو
هوش مصنوعی: از او عشق را بشناس و مانند او عمل کن؛ مثل او بی‌دغدغه و آسوده باش.
از او بشناس عشق و دل نگهدار
که میبنمایدت اینجا رخ یار
هوش مصنوعی: از او عشق را بشناس و دل خود را حفظ کن، زیرا در این مکان چهره محبوب را به تو نشان می‌دهد.
از او بشناس عشق و جان یقین کن
همه ذرّات اینجا پیش بین کن
هوش مصنوعی: از او عشق و جان را بشناس و با اطمینان درک کن که همه‌ی ذرات اینجا را پیش‌بینی کرده است.
از او بشناس اینجا عشقبازی
سزد گر جان و دل چون او ببازی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی عشق و محبت را بشناسی، باید مانند او جان و دل‌ات را به عشق بسپاری، زیرا این جا جای عشق‌ورزی است.
از او بشناس عشق و جان برانداز
دل خود همچو شمع از شوق بگداز
هوش مصنوعی: عشق را از او بشناس و دل خود را مانند شمع از شوق بسوزان.
از او بشناس عشق و در فنا شو
حقیقت محو کن خود کل خدا شو
هوش مصنوعی: عشق را از او بشناس و در مسیر نابودی خود کوش. به حقیقت عیناً محو شو و تمام وجودت را به خدا اختصاص بده.
از او بشناس عشق و خود تو در باز
چو او اینجایگه سر را برافراز
هوش مصنوعی: عشق را از او بشناس و خودت نیز مانند او با کمال اعتماد و افتخار سر خود را بالا ببر.
از او بشناس چون گشتی فنا تو
رسی در عزّت و قرب و بقا تو
هوش مصنوعی: وقتی که به فنا و زوال رسیدی، از او بلافاصله متوجه می‌شوی که به عزت، نزدیکی و ماندگاری دست یافته‌ای.
اگر چون او تو جان و سر ببازی
برآرد مر ترا این عشقبازی
هوش مصنوعی: اگر تو نیز مانند او جان و سر خود را در عشق فدا کنی، عشق تو نیز خواهد شکوفا شد.
اگر چون او تو جان در بازی اینجا
حقیقت صاحب رازی در اینجا
هوش مصنوعی: اگر تو نیز مانند او جانت را در این مقام فدای عشق کنی، در اینجا به رازی بزرگ پی خواهی برد.
اگر چون او ترا این درگشاید
ترا اسرار همچون او نماید
هوش مصنوعی: اگر مانند او دروازه‌ای به روی تو گشوده شود، آنگاه اسرار مانند او برایت آشکار خواهد شد.
دم سرّ اناالحق را زنی تو
حقیقت پنج از بن بر کنی تو
هوش مصنوعی: اگر به عمق حقیقت پی ببری و از زوایای پنهان آن آگاه شوی، می‌توانی به درک واقعی و کامل آن برسی.
اناالحق گر تو خواهی زد چو منصور
حقیقت باش هان از جسم و جان دور
هوش مصنوعی: اگر حقیقت را بخواهی و به آن برسیدی، همچون منصور حلاج، باید از جسم و جان خود دور شوی و به حقیقت بپیوندی.
اناالحق گر تو خواهی زد در این دم
بلا آید ابر جانت دمادم
هوش مصنوعی: اگر حقیقت را بخواهی، در همین لحظه ممکن است بلا به سراغت بیاید مانند ابر که به طور مداوم در حال تغییر است.
اناالحق گر تو خواهی زد در آن دید
یکی باید بدیدن عین توحید
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به حقیقت مطلق پی ببری، باید با چشم دل به وجود واحدیت نگاه کنی و آن را درک کنی.
اناالحق گر تو خواهی زد در این راز
از اوّل صورت و معنی برانداز
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به عمق این راز پی ببری، از ابتدا باید نقش و مفهوم را کنار بگذاری.
اناالحق گر تو خواهی زد در این راه
مشو غافل چو اللّه باش آگاه
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقتی هستی و می‌خواهی در این مسیر پیش بروی، نباید غافل باشی. باید همانند خداوند، آگاه و بیدار باشی.
اناالحق گر تو خواهی زد در اسرار
حقیقت جای بینی بر سر دار
هوش مصنوعی: اگر حق را بشناسی و به دنبال فهم واقعیات باشی، در عمق حقیقت، جایگاه خود را پیدا خواهی کرد، حتی اگر این مسیر دشوار و چالش‌برانگیز باشد.
اناالحق گر تو خواهی زد چو حلاج
کند از تیر پرتابیت آماج
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی، می‌توانی همانند حلاج، به حقیقت بنگرید و از تیر پرتاب شده‌ات هدف قرار بگیری.
در این سر چون کنی گرراز دانی
بباید رفتنت از زندگانی
هوش مصنوعی: اگر در این سرزمین راز و رمزها را بشناسی، باید آماده باشی که از زندگی‌ات جدا شوی.
نیابند این معانی اهل صورت
حقیقت خاصه مر اهل کدورت
هوش مصنوعی: این معانی و فهم عمیق، تنها برای افرادی که به باطن و حقیقت واقف هستند، قابل دسترس است و کسانی که فقط به ظواهر و ظاهر امور توجه دارند، از درک این معانی ناتوانند.
دلی باید که جمله دوست باشد
همه مغز یقین و پوست باشد
هوش مصنوعی: دلی باید که کاملاً محبت و دوستی را در خود جای دهد، و در عین حال باید که از ایمان و یقین پر باشد و ظاهرش هم بر اساس همین باورها باشد.
دلی باید که جمله راز بیند
همه در جوهر خود باز بیند
هوش مصنوعی: برای درک عمیق‌تر از زندگی و موجودات، باید دلی داشته باشیم که قادر باشد تمامی اسرار را ببیند و در عمق وجود خود به حقیقت پی ببرد.
دلی باید که در اسرار معنی
رود بر دار او مانند عیسی
هوش مصنوعی: دل باید داشته باشی که به رازهای عمیق در درونش پی ببرد، به گونه‌ای که همچون حضرت عیسی، جانش را فدای این معارف کند.
دلی باید که بیند راز مطلق
پس آنگاهی زند دم از اناالحق
هوش مصنوعی: دل باید دارای بینش عمیق باشد تا بتواند حقیقت مطلق را درک کند؛ سپس می‌تواند از هویت خود سخن بگوید و به حقایق بزرگ‌تر اشاره کند.
دلی باید که دید دید بیند
حقیقت ذات در توحید بیند
هوش مصنوعی: برای درک حقیقت و واقعیات، باید دل شفاف و بینایی داشته باشی که توانایی دیدن توحید و یگانگی وجود را دارد.
دلی باید که کلّی یار گردد
بجز حق از خود او بیزار گردد
هوش مصنوعی: دل باید طوری باشد که تمام توجهش به محبوب باشد و غیر از او را از خود دور کند.
مر این دم چون زند در عشق بازی
بسوزد پاک بیند سرفرازی
هوش مصنوعی: این لحظه که به عشق می‌پردازم، مانند شمعی سوخته می‌شود و در این سوختن، حقیقتی پاک و خالص دیده می‌شود که به من شرافت و افتخار می‌بخشد.
مر این دم چون زند کل یار باشد
یقین از جسم و جان بیزار باشد
هوش مصنوعی: اگر در این لحظه، همه دوستان و محبت‌ها جمع شوند، قطعاً از جسم و جان خود بیزار خواهم بود.
مر این دم چون زند از عشق اوّل
حقیقت کل بود از اصل اوّل
هوش مصنوعی: این لحظه، مثل جانی که از عشق حقیقی می‌زند، تمام حقیقت از منشاء اصلی خود است.
مر این دم چون زند اینجا یقین او
حقیقت کل بود عین الیقین او
هوش مصنوعی: این لحظه که در اینجا هستم، یقیناً او حقیقتی است که کاملاً واضح و غیرقابل انکار است.
مر این دم چون زند او در عیانی
یکی بیند همه در بی نشانی
هوش مصنوعی: این لحظه وقتی او در حالت حضور قرار دارد، یکی می‌تواند همه چیز را در نبود خود مشاهده کند.
مر این دم چون زند بر دار آید
ز دید عشق برخوردار آید
هوش مصنوعی: اگر این لحظه را به درستی درک کنیم، مانند کسی است که به دار آویخته می‌شود، اما با دیدن عشق به زندگی و شور و شوق دست می‌یابد.
مر این دم چون زند سر را ببازد
بجسم و جان در اینجاگه ننازد
هوش مصنوعی: در این لحظه، مانند یک روح که سرش را بالا می‌آورد، نباید به جسم و جانش در این مکان مغرور شود.
مر این دم چون زند خود را بسوزد
چو شمعی بود خود را برفروزد
هوش مصنوعی: در این لحظه، اگر انسان خود را بسوزاند، مانند شمعی می‌شود که برای روشن شدن و روشنی بخشیدن به دیگران خود را فدای نورانی شدن می‌کند.
فنا گردد زجسم و جانِ پیدا
شود در بحر عرفان مانده شیدا
هوش مصنوعی: انسان ممکن است با از دست دادن جسم و جان، در آغوش عرفان غرق شود و در آن حالت به حالت شیدایی برسد.
بمانده در حقیقت یادگار او
حقیقت مر چنین گفتست یار او
هوش مصنوعی: آنچه از او باقی مانده است، یادگاری از حقیقت اوست. حقیقت اینچنین بیان شده است: او یارش را چنین گفته است.
اگر ره میبری در سرّ اسرار
ز جسم و جانت باید گفت بیزار
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به رازها و حقیقت‌های عمیق دست یابی، باید از تعلقات دنیوی و وابستگی به جسم و جان خود فاصله بگیری.
وگر خود دوستداری زین مزن دم
که این سرّ کس نیابد جز که محرم
هوش مصنوعی: اگر واقعاً دوست داری، پس سخن از این راز نزن، زیرا این اسرار را هیچ‌کس جز کسانی که اهلش هستند نمی‌توانند بفهمند.
حقیقت داند این اسرار معنی
که کلّی دیده بود انوار معنی
هوش مصنوعی: حقیقت به خوبی از رازهای معنایی آگاه است، زیرا که به طور کلی، جلوه‌های معنایی را مشاهده کرده است.
حقیقت جمله را او دیده بد راز
نگردد از نمود خویشتن باز
هوش مصنوعی: او حقیقت همه چیز را به خوبی می‌بیند و رازها هرگز از ظاهر خودش پنهان نمی‌مانند.
چنان در سیر قربت در یکی او
بود کاینجا نباشد مر شکی او
هوش مصنوعی: در حالتی که در نزدیکی محبوب قرار دارد، به گونه‌ای است که هیچ شکی از وجود او در اینجا نیست.
در آن حضرت بود از جان خبردار
ز دل باشد حقیقت صاحب اسرار
هوش مصنوعی: در آن وجود مقدس، از عمق جان آگاه است و حقیقت دل، رازهای بزرگ را در اختیار دارد.
در آن حضرت نگردد باز اینجا
یقین شد او عیان شهباز اینجا
هوش مصنوعی: در آن مکان، یقیناً دیگر بازگشتی نیست، او در اینجا به وضوح مانند یک باز قوی و نمایان است.
چنان در لا بود اللّه دیده
که خود باشد جمال شاه دیده
هوش مصنوعی: چنان در خلسه و نیکویی قرار گرفته که حتی خود زیبایی خداوند را مشاهده می‌کند.
نگردد باز اینجا لا بود او
حقیقت در همه لاشیی بود او
هوش مصنوعی: او هرگز به اینجا برنمی‌گردد، زیرا حقیقت او در تمام عدم و نیستی است.
نگردد باز تایکی شود باز
حقیقت او بود در عشق جانباز
هوش مصنوعی: اگر کسی به عشق راستین دست پیدا کند، دیگر به عقب برنمی‌گردد و آن عشق همیشگی و واقعی او خواهد بود.
ز لا مردان کلّی در یکی او
یکی بیند خدا را بیشکی او
هوش مصنوعی: از مردان بزرگ، همه در یک راستا به خداوند می‌نگرند و در واقع، او را به خوبی درک می‌کنند.
تو گر این راز بشناسی در اینجا
یقین از جان تو بهراسی در اینجا
هوش مصنوعی: اگر تو این راز را درک کنی، یقیناً در این مکان از جان خود احساس ترس خواهی کرد.
نهنگ لا چو در خونت کند گم
تو باشی آن زمان در عین قلزم
هوش مصنوعی: هرگاه نهنگی در آب‌های عمیق تو غوطه‌ور شود، تو در آن لحظه در عمق دریا خواهی بود.
دم از دریا زنی دریا شوی تو
ز بود جانت ناپروا شوی تو
هوش مصنوعی: اگر از دریا صحبت کنی، خودت هم به مانند دریا می‌شوی؛ بنابراین باید مراقب باشی که جانت بی‌پروا نشود و به خطر نیفتی.
ز لا در بود الاّ اللّه رسی دوست
بیابی و بدانی جزو و کل اوست
هوش مصنوعی: در دنیای پر از بی‌نهایت تنها دوستی واقعی خداست که وقتی او را می‌شناسی، می‌فهمی همه چیز در او نهفته است.
حقیقت شرح او هرگونه گویم
بجز دیدار بیچون را نجویم
هوش مصنوعی: حقیقت او را به هر شکل که بیان کنم، جز ملاقات بی‌واسطه‌اش را نمی‌جویم.
هنر دیدست منصور از حقیقت
تو هم زو در نگر در دید دیدت
هوش مصنوعی: منصور از هنر خود آگاه است، حال تو نیز باید به حقیقت نگاه کنی و دید خود را با دید او مقایسه کنی.
از او بنگر کز او این راز گفتم
از او بشنیدهام زو باز گفتم
هوش مصنوعی: به او نگاه کن که به خاطر او این راز را فاش کرده‌ام و از او شنیده‌ام و دوباره آن را بازگو می‌کنم.
مرا این سر از او موجود آمد
که ذاتم جملگی معبود آمد
هوش مصنوعی: این سرّی که در وجود من است، ناشی از این است که تمام وجود من به مقام معبودیت رسیده است.
مرا این سر مسلّم شد ز منصور
همین دم میزنم تا نفخهٔ صور
هوش مصنوعی: من به حقیقتی مطمئن رسیدم و از آن لحظه به بعد، هرگز از یادآوری آن دست نخواهم کشید.
همین دم میزنم تا جان ببازم
سر و جان بررخ جانان ببارم
هوش مصنوعی: در حال حاضر دارم صحبت می‌کنم تا زمانی که جانم را از دست بدهم و تمام وجودم را به معشوقم تقدیم کنم.
همین دم میزنم کارام با اوست
حقیقت هم می و هم جام با اوست
هوش مصنوعی: در این لحظه که صحبت می‌کنم، تمام کارهایم وابسته به اوست. واقعیت این است که هم نوشیدنی و هم ظرف آن در اختیار اوست.
همین دم میزنم تا دم برافتد
وجود عالم و آدم برافتد
هوش مصنوعی: در این لحظه صحبت می‌کنم تا زمانی که زندگی و وجود تمامی انسان‌ها و جهان از بین برود.
همین دم میزنم وز کس نترسم
چو اعیان یافتم از کس نپرسم
هوش مصنوعی: من اکنون سخن می‌گویم و از هیچ‌کس نمی‌ترسم؛ چون به مراتب بلندی رسیده‌ام، دیگر نیازی به پرسش از دیگران ندارم.
همین دم میزنم در پاکبازی
که دارم در حقیقت بی نیازی
هوش مصنوعی: در حال حاضر درباره صداقتی صحبت می‌کنم که در واقع نشان‌دهنده بی‌نیازی من است.
همین دم میزنم مینگذرم من
از این دم تا که جان را بسپرم من
هوش مصنوعی: این لحظه را می‌گذرانم، تا زمانی که جانم را تسلیم کنم.
همین دم میزنم در شرع و تقوی
شدم در شرع و تقوی ذات مولی
هوش مصنوعی: در این لحظه درباره دین و پرهیزکاری صحبت می‌کنم و به واسطه‌ی همین سخن، به اندرون خودم نیز صفات خداوند و خدای‌گونه‌ای از دیانت و تقوا دست می‌یابم.
همین دم میزنم اینجا یقینم
شدست از ذات کل در خویش بینم
هوش مصنوعی: در همین لحظه احساس می‌کنم که وجود کل را در درون خودم می‌بینم و به این یقین رسیده‌ام.
همین دم میزنم زین برنگردم
که تا معنی و صورت برنگردم
هوش مصنوعی: در این لحظه صحبت می‌کنم و دیگر برنمی‌گردم، زیرا تا وقتی که معنا و شکل این کلمات را درک نکرده‌ام، نمی‌توانم به عقب برگردم.
همین دم میزنم تا کشته آیم
میان خاک و خون آغشته آیم
هوش مصنوعی: همین الان در حال صحبت کردنم تا اینکه جانم را در میان خاک و خون از دست بدهم.
همین دم میزنم بی دید تقلید
که جانانم یقین در سرّ توحید
هوش مصنوعی: در این لحظه بدون هیچ کپی‌برداری صحبت می‌کنم، زیرا مطمئن هستم معشوقم در عمق وحدت و یگانگی قرار دارد.
همین دم میزنم مانند حلاّج
که بنهادست جانان بر سرم تاج
هوش مصنوعی: در این لحظه مثل حلاّج، جانان تاج عشق را بر سرم گذاشته است.
همین دم میزنم گر راست دیدم
ز وی در ذات وی بیشک رسیدم
هوش مصنوعی: همین حالا صحبت می‌کنم، اگر واقعاً از او چیزی را درست مشاهده کرده‌ام، بی‌تردید به حقیقت واقعی او پی برده‌ام.
دم او میزنم اینجا نهانی
که بنمودست رویم کل عیانی
هوش مصنوعی: در اینجا من به‌طور پنهانی درباره شخصی صحبت می‌کنم که جلوه‌ای زیبا و آشکار از خود نشان داده است.
دم او میزنم کز اوست دیدم
ز وی در ذات وی بیشک رسیدم
هوش مصنوعی: من از نفس او دم می‌زنم، زیرا از اوست که وجودم را درک کرده‌ام و با درک او به ذات او رسیده‌ام.
دم او میزنم اینجا که یارم
کند مانند او بر عین دارم
هوش مصنوعی: من در اینجا به یاد او هستم و امیدوارم که محبوبم هم مانند او به من توجه کند.
دم او میزنم کین دم دم اوست
یقین عطّار اینجا همدم اوست
هوش مصنوعی: من به نفس او اشاره می‌کنم چون این نفس، نفس اوست و به یقین عطّار در اینجا همدم اوست.
مرا زو ایندم اینجا گشت موجود
یقین ذات من اینجا در ازل بود
هوش مصنوعی: من از آنجا به اینجا آمدم و یقین دارم که وجود من از برای همیشه در ازل بوده است.
مرا عطّار اکنون پیش از این گفت
اگرچه اوست در عین الیقین گفت
هوش مصنوعی: عطار به من گفت که باید به یقین و آگاهی برسم، حتی اگر او خودش در آن حالت باشد.
مگو عطّار با هر کس تو این سر
نگهدار این معانی را ز ظاهر
هوش مصنوعی: به کسی نگو که عطّار چه کسی است و این معانی عمیق را فقط از ظاهرش نفهم.
وجودت رفت خواهد در سوی خون
حقیقت وصل دیدستی ز بیرون
هوش مصنوعی: وجود تو به سوی حقیقت و واقعیت خواهد رفت، آیا تا به حال این ارتباط عمیق را از بیرون مشاهده کرده‌ای؟
حقیقت اندرون هم وصل داری
دم از آن میزنی کین اصل داری
هوش مصنوعی: در درون خود به حقیقتی وصل هستی، اما آن را فاش نمی‌کنی، چرا که از اصل و ریشه‌اش آگاهی داری.
ترا از وصل اصل آمد بدیدار
که ذات کل ز وصل آمد پدیدار
هوش مصنوعی: دیدار تو از ارتباط با حقیقت نشأت می‌گیرد، زیرا وجود کلی نیز از این پیوند ظهور پیدا کرده است.
حقیقت وصل خواهد در رسیدن
دل و جانت بجانا آرمیدن
هوش مصنوعی: وقتی دل و جانت به هم نزدیک شوند، حقیقت و وصالی حاصل خواهد شد و من در آن لحظه با تمام وجود در کنارت خواهم بود.
بخواهی رفت اندر جوهر ذات
حقیقت محو خواهی کرد ذرّات
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به عمق و جوهر حقیقت وارد شوی، ذرات وجودی خود را فراموش خواهی کرد.
سخن این باز ز اعیانست تحقیق
نه تقلیدست بیشک هست توفیق
هوش مصنوعی: این جمله بیان می‌کند که این گفته، از حقیقت‌های برجسته ناشی می‌شود و تقلید نیست. همچنین، تأکید می‌کند که قطعاً این موفقیت ناشی از کوشش و تلاش واقعی است.
سخن این بار اندر درد آمد
از آن جانان بجانت فرد آمد
هوش مصنوعی: این بار حرف‌هایم درباره‌ی درد و غم ناشی از عشق است، و از آن محبوب، احساساتی به جانم رسیده است.
سخن این بار بی تقلید گفتی
ز اعیان و ز دید دید گفتی
هوش مصنوعی: در این گفته، تو بی‌هیچ تقلیدی سخن می‌گویی و از نیکان و بزرگان یاد می‌کنی، همچنان که به حقیقت درونی و دیدگاه خود اشاره داری.
سخن این بار از درد حضورست
از آن هر حرف گوئی جمله نورست
هوش مصنوعی: این بار صحبت از درد و رنجی است که وجود دارد و هر کلمه‌ای که به زبان بیاید، پر از نور و روشنی است.
سخن این بار در درد وصالست
از آن اینجات اعیان جلالست
هوش مصنوعی: در این گفته، به درد و رنج ناشی از وصال و رسیدن به معشوق اشاره شده است. همچنین، در اینجا به زیبایی و عظمت وجود او نیز اشاره می‌شود.
سخن این بار از دردست ودرمان
از این دردست خوش میگوی و میخوان
هوش مصنوعی: در این سخن، به بیان درد و رنج پرداخته می‌شود و در عین حال به جست‌وجوی راه حل و درمان برای آن دردها نیز اشاره شده است. با این حال، این محتوای بیان شده باید به شیوه‌ای دلنشین و زیبا مطرح گردد.
سخن این بار از دردست پیدا
حقیقت جوهرت فردست اینجا
هوش مصنوعی: این بار سخن از درد و احساس است که نشان‌دهنده‌ی حقیقت و اصالت وجود توست. در اینجا، به جستجوی آن جوهر و ذاتی می‌پردازیم که تو را منحصر به فرد می‌کند.
سخن این بار از دردست و رازست
از آن این در حقیقت بر تو بازست
هوش مصنوعی: این بار سخن از درد و رازی است که در حقیقت، تو را به آن نزدیک‌تر می‌کند.
سخن این بار از دردست جانان
از آن بنموده است اسرار اعیان
هوش مصنوعی: این بار سخن از محبت و دردهای ناشی از آن است که جانان به من نشان داده و اسرار عمیق و پنهان را برایم فاش کرده است.
سخن این بار از دردست و شوقست
ترا زان ازحقیقت جمله ذوقست
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که صحبت از عشق و علاقه است و این احساسات ناشی از دردی عمیق است. به همین دلیل، از حقیقت هم لذت و شوق می‌برد.
چنانت درد عشق آمد در این دل
که کردی عاقبت مقصود حاصل
هوش مصنوعی: در این دل چنان درد عشق به وجود آمد که در نهایت به آنچه می‌خواستی رسیدی.
چنانت درد عشق آمد پدیدار
که جانت شد در اعیان ناپدیدار
هوش مصنوعی: درد عشق به قدری در وجودت نمایان شده که روح تو در واقعیت‌ها ناپیدا شده است.
سخن کز درد میآید وصال است
در آن پیدا تجلّی جلالست
هوش مصنوعی: سخنی که از دل درد و رنج برمی‌خیزد، نشان‌دهنده‌ی نزدیک شدن و وصال است و در آن زیبایی و شکوه نمایان است.
سخن کز درد میآید عیانست
در آن مرنکته صد راز نهان است
هوش مصنوعی: سخن‌هایی که از دل درد و رنج سرچشمه می‌گیرند، به وضوح بیانگر آن درد هستند و در این گفته‌ها نکته‌ها و اسرار پنهانی وجود دارد.
سخن کز درد میآید یقین است
کسی باید که در عین الیقین است
هوش مصنوعی: سخنانی که از روی درد و رنج بیان می‌شوند، به طور حتم از کسی است که خودش در حالت یقین و آگاهی کامل قرار دارد.
سخن کز درد آید درگشاید
ترا اسرار کلّی وا نماید
هوش مصنوعی: وقتی سخنی از درد و رنج ناشی می‌شود، می‌تواند به تو کمک کند تا به حقایق و رازهای بزرگ زندگی پی ببری و آن‌ها را درک کنی.
سخن کز درد آید در معانی
بود اینجا نشان بی نشانی
هوش مصنوعی: سخنی که از درد و رنج سرچشمه می‌گیرد، در واقع به عمق معانی اشاره می‌کند و در اینجا نمایانگر وجود چیزی است که مشخص و قابل دیدن نیست.
سخن کز درد آید دل بسوزد
حقیقت جان و دل هم کل بسوزد
هوش مصنوعی: سخنانی که از دل دردناک و رنجیده ناشی می‌شود، به دل‌های دیگر نیز اثر می‌گذارد و احساسات آنها را هم تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.
سخن کز درد آمد در دل و جان
حقیقت کل نماید راز پنهان
هوش مصنوعی: سخنی که از دل و جان برمی‌آید و ناشی از درد باشد، می‌تواند واقعیت‌های عمیق و پنهان را نمایان کند.
سخن کز درد گفتی اندر اینجا
بسی دُرها که سفتی اندر اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا، اگر سخنی درباره درد بگویی، نکات ارزشمندی وجود دارد که از عمق احساسات و تجربیات تو نشأت می‌گیرد.
سخن باقیست آخرگه بخواند
وگر خواند که اینجا بازداند
هوش مصنوعی: سخن در نهایت پایدار می‌ماند و در آخر آن را خواهی شنید، حتی اگر در اینجا چیزی بگویی که باعث بماند.
سخن باقیست جسمت نیست باقی
دمادم جام مینوشی ز ساقی
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش که کلام و اندیشه‌ها باقی می‌مانند، اما جسم و بدن انسان زودگذر و فناپذیر است. بنابراین، هر لحظه باید از زندگی لذت ببری و از نعمت‌ها بهره‌مند شوی، همان‌گونه که از شراب ساقی می‌نوشی.
سخن باقیست کاینجا راز دیدی
نمود اینجا تو از من باز دیدی
هوش مصنوعی: در اینجا سخن از این است که در این مکان، رازهایی را مشاهده کرده‌ای و حالا می‌توانی از من فاصله بگیری و به افکار و تجارب خود فکر کنی.
سخن باقیست آن بایدت گفتن
بهر دم جوهری بایدت سفتن
هوش مصنوعی: صحبت همیشگی و پایدار است، و باید به تو بگویم که در هر لحظه باید ارزش و جوهر وجودت را حفظ کنی.
سخن باقیست میکش جام اینجا
که دیدستی عیان فرجام اینجا
هوش مصنوعی: تا زمانی که حقیقت در اینجا باقی‌ست، بیا و به نوشیدن این جام بپرداز که سرنوشت و نتیجه کارها در اینجا به وضوح دیده می‌شود.
سخن باقیست هم با اهل دل گوی
نمودِ رازِ اوّل ز اهل دل جوی
هوش مصنوعی: سخن در اینجا هنوز وجود دارد، پس با کسانی که دلشان آگاه است صحبت کن و اسرار اولیه را از آنان بخواه.
سخن باقیست میگوی از حقیقت
دوای درد میجوی از شریعت
هوش مصنوعی: سخن همواره وجود دارد، پس از حقیقت به گفتگو بپرداز و برای درمان دردهای خود به دنبال دستورهای شریعت باش.
سخن باقیست اندر شرع میگوی
حقیقت گوی نی از فرع میگوی
هوش مصنوعی: در سخنان دینی، حقیقت را بیان کن و از مسائل کم‌اهمیت و فرعی صحبت نکن.
سخن باقیست چندانی که گوئی
نه بد پیداست میگوئی نگوئی
هوش مصنوعی: سخن باقی مانده‌ای وجود دارد که می‌توانی بگویی، اما نه به وضوح که روشن و مشخص باشد. هرچه بگویی یا نگویی، در نهایت نتیجه چندان متفاوت نخواهد بود.
سخن باقیست اکنون در تو بگشای
حقیقت گنج کل اینجا تو بنمای
هوش مصنوعی: سخن هنوز در دل تو وجود دارد، حالا حقیقت بزرگ را آشکار کن و این گنجینه را به دیگران نشان بده.
سخن باقیست از اسرار گفتی
حقیقت جملگی از یار گفتی
هوش مصنوعی: سخن باقی مانده است و از رازها خبر داده‌ای، آنچه را که حقیقت است، تماماً از یار گفته‌ای.
سخن باقیست میکش جام اسرار
که آغازی تو در انجام اسرار
هوش مصنوعی: در اینجا از ما خواسته می‌شود که با نوشیدن جام اسرار، به عمق دانایی و حقیقت دست یابیم. این اشاره به این دارد که درک و فهم عمیق ما از مسائل، شروعی است برای نادانسته‌های بیشتری که با گذشت زمان به آن‌ها پی خواهیم برد.
سخن باقیست جام عشق مینوش
که بردستی راه اندر چشمهٔ نوش
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به درک عمیق‌تری از عشق دست یابی، باید با دل و جان در آن غوطه‌ور شوی، زیرا این عشق است که تو را به سمت حقیقت و لذت واقعی هدایت می‌کند.
سخن باقیست یارت نیز باقی است
چه غم داری چو دلدار تو ساقی است
هوش مصنوعی: سخن و گفتار همچنان باقی است و دوستت نیز همیشه در کنار توست. چه نگرانی داری هنگامی که محبوب تو، همان ساقی است که دل را شاد می‌کند؟
چودلدارست ساقی جام می خَور
ز دید عشق یک دم هان تو مگذر
هوش مصنوعی: اگر ساقی در کنار ماست و در دستش جام شراب است، از عشق یک لحظه هم غافل نشو و از آن بگذر.
چو دلدارست ساقی غم نداری
از آن هشیار اندر پیش یاری
هوش مصنوعی: وقتی محبوب در کنار ماست، نگران غم و اندوه نخواهیم بود، زیرا در حضور یاری که به ما آرامش می‌دهد، هوشیار و شاداب هستیم.
چو دلدارست ساقی راز میگوی
ابا ساقی حقیقت باز میگوی
هوش مصنوعی: وقتی محبوب در کنار است، ای ساقی، از رازی که در شراب نهفته است سخن بگو، اما در مورد حقیقت، با سادگی و روشنی صحبت کن.
چو دلدارست ساقی زو تو برخور
تو هستی ذرّه چشمت دار و برخور
هوش مصنوعی: زمانی که محبوب در کنار توست، از او بهره ببر. تو خود را همچون ذره‌ای در چشمان او ببین و از این لحظه لذت ببر.
حقیقت چونکه دلدارست ساقی
سخن آخر ندارد هیچ باقی
هوش مصنوعی: حقیقت مانند محبوبی است که همیشه دل‌انگیز و جذاب است و بنابراین، سخن درباره‌اش هیچ‌وقت پایان نمی‌یابد و همیشه موضوع بحث و گفتگو خواهد بود.
سخن از وصل گوی و اصل دریاب
درون خویش آخر وصل دریاب
هوش مصنوعی: حرف از ارتباط و پیوستگی بزن و درون خودت را بشناس، زیرا در پایان، خودت باید مفهوم واقعی پیوستگی را درک کنی.
سخن در وصل میگوئی که اصلی
از آن اینجایگه در عین وصلی
هوش مصنوعی: در لحظه ای که به هم پیوسته‌ای، صحبت از ارتباط و محبت می‌کنی، اما در واقع، این احساسات در عمق وجود تو و قلبت نهفته است.
سخن در وصل میگوئی که جانی
از آن اینجایگه راز نهانی
هوش مصنوعی: در صحبت‌های تو در مورد وصال، تو از احساسی عمیق و راز نهفته‌ای سخن می‌گویی که تنها خودت از آن آگاهی داری.
سخن در وصل میگوئی که یاری
از آن از جان جان پاسخ گذاری
هوش مصنوعی: در ارتباطات عاشقانه، تو از لحظات خوش صحبت می‌کنی و در دل می‌خواهی که محبوبی به تو پاسخ دهد که او نیز تمام وجودش را به تو تقدیم کند.
سخن از وصل میگوئی بتحقیق
که بردستی ز جانان گوی توفیق
هوش مصنوعی: وقتی از پیوند و نزدیکی صحبت می‌کنی، باید بدانی که به راستی از محبوب و محبوبی برتری داری.
سخن از وصل میگوئی و جانان
ازینجا مینمائی راز پنهان
هوش مصنوعی: تو از عشق و وصال محبوب سخن می‌گویی، در حالی که محبوب از همین‌جا نشانه‌های رازآلودی را نشان می‌دهد.
سخن از وصل میگوئی و دیدار
وجود خویشتن کرده پدیدار
هوش مصنوعی: تو از پیوستن و دیدار صحبت می‌کنی و نشانه‌های وجود خودت را روشن می‌کنی.
سخن از وصل میگوئی و اعیان
در آن هرنکتهٔ صد راز پنهان
هوش مصنوعی: تو از وصال صحبت می‌کنی، اما در هر نکته از آن، رازهای پنهانی وجود دارد.
سخن از وصل میگوئی و منصور
از آن گشتی تو در اسرار مشهور
هوش مصنوعی: تو در مورد وصلی صحبت می‌کنی، اما منصور به رازهایی دست یافته است که بسیار معروف هستند.
سخن از وصل او گفتی حقیقت
نمود اینجایگه او دید دیدت
هوش مصنوعی: وقتی از اتحاد و پیوند او صحبت کردی، حقیقت اینجا به وضوح نمایان شد و او، خود را در دیدگاه تو مشاهده کرد.
سخن در وصل او گفتی در اسرار
برون آوردت او از عین پندار
هوش مصنوعی: اگر در مورد ارتباط با او صحبت کنی، او تو را از دنیای خیال و ظواهر خارج می‌کند و به عمق رازها می‌برد.
سخن از وصل او میگوی اینجا
که از وصلش ببردی گوی اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا درباره‌ی عشق و اتحاد با معشوق صحبت می‌شود، اما اگر کسی اینجا در مورد جدایی و فاصله از معشوق بگوید، جایی در این گفتگو ندارد.
سخن از وصل او میگوی ای دل
که مقصود تو شد زو جمله حاصل
هوش مصنوعی: ای دل، از پیوستن به او سخن بگو که هدف و آرزوی تو از این رابطه به دست آمده است.
سخن از وصل او میگوی در راز
که دیدستی از او انجام و آغاز
هوش مصنوعی: در مورد پیوستگی و اتصال به او صحبت کن، زیرا تو با دیدن او متوجه شده‌ای که آغازی و پایانی در کارش وجود دارد.
سخن از وصل او میگوی الحق
کز او دم میزند جانت اناالحق
هوش مصنوعی: صحبت از نزدیکی و وصالی است که با او می‌شود، حقیقتاً جان تو از او به زندگی ادامه می‌دهد و به نوعی وجود تو همگی به او وابسته است.
سخن از وصل او میگوی و خوشباش
که دیدی در وصالش عشق نقّاش
هوش مصنوعی: راجع به پیوند و وصالی که با او داریم صحبت کن و خوشحال باش، چرا که در کنار او عشق مانند یک نقاشی زیباست.
وصل عشق چون در دل درآید
حقیقت جزو و کل یکی نماید
هوش مصنوعی: وقتی عشق حقیقی به دل انسان وارد می‌شود، درک او از وجود و حقیقت به گونه‌ای تغییر می‌کند که هر دو جزء و کل به یکدیگر پیوند می‌خورند و یکی می‌شوند.
وصال عشق بنماید یکی باز
حقیقت را زجانان بیشکی باز
هوش مصنوعی: عشق واقعی زمانی رخ می‌دهد که محبت عمیق و حقیقی در زندگی انسان نمایان شود و افراد از جانان خود به شناخت بیشتری از حقیقت برسند.
وصال عشق هر کو یافت اینجا
حقیقت شد عیانش جمله اشیا
هوش مصنوعی: کسی که به وصال عشق دست می‌یابد، در اینجا حقیقت او به وضوح برای همه چیز نمایان می‌شود.
وصال عشق هر کو یافت از دید
عیانش شد حقیقت سرّ توحید
هوش مصنوعی: کسی که به وصال عشق دست یابد، حقیقت توحید را از طریق درک واضح و روشن تجربه می‌کند.
وصال دوست چون در عاشقانست
هر آن کز خود گذشته عاشق آنست
هوش مصنوعی: دوست راحی از خودگذشتن و به عشق او پیوستن، برای عاشقان چیزی شبیه وصال است. هر کس که از خود گذشته باشد، عاشق واقعی است.
وصال عشق چون در جان درآید
ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید
هوش مصنوعی: وقتی عشق به عمق جان انسان نفوذ کند، از هر ذره‌ای درون او طوفانی از احساسات و هیجان‌ها برمی‌خیزد.
وصال عشق در اینجاست بنگر
نه پنهانست بس پیداست بنگر
هوش مصنوعی: عشق و نزدیکی به محبوب در اینجا وجود دارد، نگاه کن که نه تنها پنهان است بلکه کاملاً آشکار است، به آن توجه کن.
وصال عشق در دست اوّلِ کار
بآخر درد گردد ناپدیدار
هوش مصنوعی: به دست آوردن عشق در ابتدا، در نهایت به درد و رنج تبدیل می‌شود و این درد و رنج در نهایت ناپدید خواهد شد.
وصال عشق اگر خواهی حقیقت
فنا باید شدت در جان رسیدت
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به وصل عشق برسی، باید حقیقت فنا را به شدت در وجودت احساس کنی.
وصال عشق اگر بشناختی تو
حقیقت جسم و جان در باختی تو
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت عشق پی بردی، در آن زمان است که جان و جسم خود را در عشق گم کرده‌ای.
وصال عشق اینجا رایگان است
ببین کاینجا حقیقت در عیان است
هوش مصنوعی: در اینجا، ملاقات و پیوستن به عشق بدون هزینه و رایگان است. توجه کن که حقیقت به وضوح و به روشنی در اینجا قابل مشاهده است.
وصال عشق خواهی خود بسوزان
حقیقت بود نیک و بد بسوزان
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به عشق وصالی برسی، باید از خود بگذری و واقعیات را که شامل خوبی‌ها و بدی‌هاست، در خود بسوزانی.
وصال عشق خواهی خویش در باز
که تاگردد ترا تحقیق در باز
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به وصال عشق خود برسی، باید منتظر بمانی تا فرصت دوباره‌ای برایت پیش بیاید و با دقت و توجه بیشتری به دنبال حقیقت زندگی‌ات باشی.
وصال عشق خواهی همچو منصور
بیک ره شو ز دید خویشتن دور
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به عشق وصال پیدا کنی، باید مانند منصور، از خودت دور شوی و به یک راه جدید قدم بگذاری.
وصال عشق خواهی در اناالحق
دم منصور زن اینجا تو بر حق
هوش مصنوعی: اگر به وصال عشق می‌خواهی برسی، باید به حقیقت وجودی خود پی ببری و در اینجا بر حق بایستی.
وصال عشق خواهی آخر کار
ز بود خود بحق شو ناپدیدار
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به وصل عشق برسی، در نهایت با حقیقت وجود خود آشنا شو و در مسیر خودت ناپدید شو.
وصال عشق رخ بنمود در جان
از آن منصور دم زد کل ز جانان
هوش مصنوعی: دیدار عشق حقیقتی را در جان به نمایش گذاشت، از این رو منصور از عشق واقعی سخن به میان آورد.
وصال عشق او را کرد پیدا
اناالحق اندر اینجا گشت شیدا
هوش مصنوعی: دست‌یابی به وصال عشق او، حقیقت را در اینجا به من نشان داد و باعث شد که دچار شگفتی و هیجان شوم.
وصال عشق چون پرده برانداخت
چو شمعی در میان جمع بگداخت
هوش مصنوعی: دوری از عشق، برای انسان مانند پرده‌ای است که برچیده می‌شود و با رویارویی با عشق، او مانند شمعی در میان جمع، ذوب و از بین می‌رود.
وصال عشق او را تا فنا شد
حقیقت خالق ارض و سما شد
هوش مصنوعی: وصل عشق او تا انتها حقیقتی است که خالق زمین و آسمان به آن تحقق بخشیده است.
وصال عشق عاشق گشت کل ذات
حقیقت ذات شد اعیان ذرّات
هوش مصنوعی: وصل عشق باعث شد که عاشق، کل وجود خود را در حقیقت آن عشق حس کند و همه‌ی موجودات ذره‌ذره در این حقیقت تجلی پیدا کنند.
حقیقت وصل عشق اندر یکی بُد
از آنش بی گمان در حق یکی شد
هوش مصنوعی: در واقع، حقیقت پیوند عشق به طور کامل در یک جا وجود دارد و به همین دلیل می‌توان به طور یقین گفت که در حق یکی، همه چیز به یک معنا تبدیل می‌شود.
وصالش عشق او را در یقین کرد
ز بودش جزو و کل عین الیقین کرد
هوش مصنوعی: عشق او به یقین انسان را به وصل و ارتباطی عمیق می‌رساند، به طوری که وجود او را جزء و کل واقعیات قرار می‌دهد و یقین کامل را به دست می‌دهد.
یقین بُد ذات اینجاگه یکی بود
خدا در جان او کل بیشکی بود
هوش مصنوعی: در اینجا به وضوح بیان شده که حقیقت وجودی در این مکان یکی است و آن یک خداوند است که در روح او حاضر است و تمامی موجودات در او به وحدت رسیده‌اند.
اگرچه وصل از او او با فراقست
ولیکن عاشقان را اشتیاق است
هوش مصنوعی: با اینکه ارتباط با او به جدایی منتهی می‌شود، اما عاشقان هنوز هم دل‌باخته و مشتاق او هستند.
فراق و صبر چون کردند مردان
حقیقت رخ نماید وصل جانان
هوش مصنوعی: فراق و صبر مردان واقعی را آزمایش می‌کند و زمانی که از این آزمایش گذر کنند، وصال معشوق نمایان می‌شود.
کسی باید که در یابد فراق او
بسوزد در عیان اشتیاق او
هوش مصنوعی: کسی باید باشد که بفهمد جدایی از او چه اندازه دردآور است و در برابر عشق و اشتیاقش به طور واضح و آشکار بسوزد.
چنان سوزان بود ماننده شمع
که یکی بیند و مر خویش با جمع
هوش مصنوعی: آنقدر درونش آتش و سوزش بود که مانند شمعی می‌درخشید و فقط کسی که او را می‌دید، متوجه عمق تنهایی و دردش می‌شد، در حالی که دیگران او را در جمع می‌دیدند.
نداند راز او جز خویش هر کس
نگوید سرّ خود در پیش هر کس
هوش مصنوعی: فقط خود فرد می‌داند که در دلش چه می‌گذرد و هیچ‌کس دیگری از راز او خبر ندارد. اگر کسی بخواهد اسرار خود را با دیگران مطرح کند، در واقع باید آگاه باشد که ممکن است آن راز درک نشود.
ازاوّل در سلوک و سیر باشد
در آخر در یکی بی غیر باشد
هوش مصنوعی: از همان ابتدا در مسیر سیر و سلوک قرار دارد و در پایان، در جایگاهی قرار می‌گیرد که هیچ قید و شرطی ندارد و از هر گونه خودخواهی و غیرت دور است.
از اوّل عاشق و بیمار گردد
ز نفس خویشتن بیزار گردد
هوش مصنوعی: انسان عاشق در آغاز به شدت شیفته و دل‌باخته می‌شود و به تدریج از خود و نفس خود و خواسته‌هایش دلسرد و بیزار می‌گردد.
چنان در عشق باشد مبتلا او
که هر دم پیشش آید صد بلا او
هوش مصنوعی: او آنقدر در عشق دچار مشکل و رنج است که هر لحظه با درد و مصیبت‌های زیادی روبه‌رو می‌شود.
کنندش سرزنش بسیار در راه
نباشد از درونش هیچ آگاه
هوش مصنوعی: اگر کسی را شدیداً سرزنش می‌کنند، به این معنا نیست که او از وضعیت خود بی‌خبر است؛ در حقیقت، او از درون خود آگاه است و در مسیرش آگاهی دارد.
کسی الاّ به جز جانان جانش
که خود داند یقین راز نهانش
هوش مصنوعی: هیچ کس جز معشوق خود، از رازهای نهان دلش باخبر نیست و او به درستی آن را می‌داند.
چنان در درد و شوق و صبر باشد
که همچون مردهٔ در قبر باشد
هوش مصنوعی: او به شدت درگیر احساساتی چون درد و شوق و صبر است، به طوری که حالش مانند فردی است که درون قبر قرار دارد و بی‌حرکت و ساکن شده است.
حقیقت مرده باشد در بر خلق
بیندازد ز خود زنّار با دلق
هوش مصنوعی: اگر حقیقت در میان مردم پنهان بماند، فرد باید خود را در زرق و برق ظاهر و تظاهر به نشان دادن لباس نمایشی بپیچد.
ابا دیوار گوید راز اینجا
ز کل پرسد حقیقت بازاینجا
هوش مصنوعی: این بیت به این مفهوم اشاره دارد که دیوارها می‌توانند گویای رازهای نهفته‌ای باشند و اگر کسی حقیقت را جستجو کند، باید از کل و مجموعه آگاه شود. به عبارتی دیگر، برای درک عمیق‌تر و رسیدن به حقیقت، باید به جزئیات و ارتباطات آن توجه کرد.
مر او را خلق چون دیوانه خوانند
ز عقل خویشتن بیگانه خوانند
هوش مصنوعی: این فرد را مانند دیوانه می‌خوانند و به خاطر این که از اندیشه‌های خود دور است، او را بی‌عقل نام می‌برند.
بطبعش هر زمانی صد قفاپیش
زنند و او تحمّل میکند پیش
هوش مصنوعی: به طور طبیعی، هر زمان که بر او فشار بیاورند و او را تحت فشار قرار دهند، او تحمل می‌کند و به آن واکنش نشان نمی‌دهد.
تحمّل میکند در عشق فارغ
که تا گردد ز دید دوست بالغ
هوش مصنوعی: در عشق، دشواری‌ها و تحمل‌ها را می‌توان قبول کرد تا در نهایت، از دیدن محبوب به کمال و بلوغ رسید.
تحمّل میکند از جمله اینجا
نیندیشد وی از فریاد وغوغا
هوش مصنوعی: این شخص در اینجا به خوبی در برابر فریاد و سر و صدا مقاومت می‌کند و به آرامی فریاد و شلوغی را تحمل می‌کند.
اگر شمشیر بر فرقش درآید
از آن شمشیر جانش کل سرآید
هوش مصنوعی: اگر شمشیر بر سرش فرود آید، جانش از آن شمشیر به کمال خارج خواهد شد.
نگرداند رخ از شمشیر جانان
در این بیشه بود او شیر جانان
هوش مصنوعی: چهره جانان را از شمشیر دور نکرده، چون در این جنگل، او همان شیر دل است.
ز سنگ و چوب و طعن هرزه گویان
نباشد هیچ غم او را یقین دان
هوش مصنوعی: او از سنگ و چوب و حرف‌های بی‌معنی دیگران هیچ نگرانی ندارد، پس اطمینان داشته باشید که به این مسائل توجهی نمی‌کند.
حقیقت از بلای دوست بیند
که تا آخر لقای دوست بیند
هوش مصنوعی: حقیقت را تنها کسی می‌تواند درک کند که آزمایش‌ها و مشکلاتی که از طرف دوست به او می‌رسد را تحمل کند، تا در نهایت به ملاقات و وصال دوستی برسد.
بلای دوست از جان میکشد او
حقیقت زهر درمان میچشد او
هوش مصنوعی: دوست، برای کسی که به او وابسته است، چنان عذاب‌آور و سخت است که تحملش ممکن نیست و او همان‌طور که زهر را می‌چشد، حقیقت را نیز درک می‌کند و به آن می‌پردازد.
بلای عین و رسوائی دلدار
در اینجا باید اندر اوّل کار
هوش مصنوعی: آسیب و درد عشق و بی‌پناهی در عشق محبوب را باید از همان ابتدا شناخت و درک کرد.
بلا عشقست و رسوائی جانان
حققت کش تو چون منصور از جان
هوش مصنوعی: عشق مصیبتی است که باعث رسوایی می‌شود و تو باید مانند منصور، از جانت برای حقیقت آن بگذری.
بلای عشقست و رسوائی در اینجا
بکش تا بازیابی سرّ یکتا
هوش مصنوعی: عشق یک مشکل و رسوایی است، اینجا انتخاب کن تا به راز یکتایی برسی.
بلا عشقست هر کو یافت این دو
یکی بیند حقیقت چه من و تو
هوش مصنوعی: محبت و عشق واقعی فقط از آن کسی است که بتواند این دو را یکی ببیند. در واقعیت، من و تو هیچ تفاوتی نداریم.
بلا عشقست اگر اینجا کشیدی
جمال دوست زین سر باز دیدی
هوش مصنوعی: اگر در اینجا زیبایی دوست را مشاهده کردی، این عشق نیست که تو را دچار درد و رنج کرده است.
چو عاشق در بلا آمد گرفتار
برون آید ز عجب و کبر و پندار
هوش مصنوعی: وقتی کسی به عشق دچار مشکلات و سختی‌ها می‌شود، از غرور و خودبینی خود خارج می‌شود و به حقیقت و واقعیت‌های پیرامونش پی می‌برد.
چو عاشق در بلا و صبر آید
در آخر رخ ورا جانان نماید
هوش مصنوعی: وقتی عاشق در سختی و صبر خود را نشان می‌دهد، در پایان چهره معشوق را به او نشان می‌دهد.
چو عاشق در بلا دارد تحمّل
شود آخر چو خورشید از تجمّل
هوش مصنوعی: وقتی که یک عاشق در سختی و مشکلات صبر و تحمل می‌کند، در نهایت مانند خورشید درخشان و با زیبایی خیره‌کننده خواهد شد.
چو عاشق در بلا اوّل قدم زد
حقیقت هر چه آمد او رقم زد
هوش مصنوعی: وقتی عاشق با مشکلات روبه‌رو می‌شود، در آغاز کار، همه‌چیز را با واقعیت‌هایی که بر او می‌گذرد، می‌نویسد و رقم می‌زند.
چوعاشق نیک و بد بیند یکی او
حقیقت یک یکی بیند یکی او
هوش مصنوعی: چون عاشق به خوبی‌ها و بدی‌ها نگاه می‌کند، در واقع یک حقیقت را می‌بیند و دیگری را نمی‌بیند.
چو عاشق در بلا اینجایگه دید
در اعیانِ تجّلی یافت توحید
هوش مصنوعی: زمانی که عاشق در مشکلات و سختی‌ها قرار می‌گیرد، در حقیقت در اوج تجلی و ظهور وحدت و یکپارچگی هستی را مشاهده می‌کند.
در آن عین بلا چون دید جانان
بلایش باشد اینجا راحت جان
هوش مصنوعی: وقتی که محبوب را در برابر بلا و سختی می‌بینم، آرامش جانم در اینجا بستگی به او دارد.
طلبکار بلا باشد در آخر
بوی بگشاده گردد این در آخر
هوش مصنوعی: هر که در سختی و بلا به دنبال خواسته‌اش باشد، در نهایت ممکن است به آنچه می‌خواهد برسد و مشکلاتش حل شود.
درش بگشاده باشد از یقین باز
حقیقت باشد و انجام و آغاز
هوش مصنوعی: درِ یقین باز شده است و حقیقت، هم آغاز و هم پایان را در خود دارد.
حقیقت قربتش موجود باشد
عیان در ذات او معبود باشد
هوش مصنوعی: هر چه در حقیقت نزدیکی و نزدیکی بیشتری وجود دارد، آن حقیقت در وجود خداوند به وضوح نمایان است.
دوئی برداشته یکتا شده باز
حقیقت باشد از انجام و آغاز
هوش مصنوعی: دوگانگی کنار گذاشته شده و دوباره به یکتایی رسیده است. در نهایت، حقیقت از ابتدا و انتها به وجود می‌آید.
بلای قرب دید و با لقایش
نموداری شده اندر فنایش
هوش مصنوعی: فردی که به شدت تحت تأثیر عشق و نزدیکی به محبوبش قرار گرفته و این احساسات عمیق او را به حالتی از فنا و زوال کشانده است.
فنایش را بقا شد راز دیده
در آن عین بلا کل باز دیده
هوش مصنوعی: فرصت گذراندن و از دست رفتن، به بقای چیزی تبدیل شده است، و راز دیده شدن در آن بلا (مصیبت) این است که همه چیز دوباره مشاهده می‌شود.
کمال عقل را برداشته پاک
بلا دیده حقیقت داشته خاک
هوش مصنوعی: کسی که به کمال عقل رسیده است، تمام مشکلات و سختی‌ها را تجربه کرده و حالا به حقیقتی عمیق دست یافته است.
بَرِ خود نقطه با پرگار اینجا
ابا ایشان زخود بیزار اینجا
هوش مصنوعی: من با استفاده از پرگار، نقطه‌ای برای خود مشخص کرده‌ام، اما اینجا نمی‌خواهم از آن‌ها دوری کنم.
از آتش آتشی در خود فکنده
ز گردن دل ز نیک و بد فکنده
هوش مصنوعی: با دل خود آتشی را شعله‌ور کرده و از گردن خود، تمام خوبی‌ها و بدی‌ها را کنار گذاشته است.
حقیقت خاک برداده چو بر باد
جهان جاودان راکرده آباد
هوش مصنوعی: واقعیت، هر چیزی که در دنیای مادی به نظر می‌رسد، در واقع به زمان و مکان وابسته است و گذراست. اما چیزی که از آن فراتر می‌رود، همواره باقی و پایدار است و می‌تواند به نوعی به بی‌نهایت و جاودانگی لینک داده شود.
یقین چون آب در عین وصالش
شده آیینهٔ جان در جمالش
هوش مصنوعی: با یقین و اطمینان، مانند آبی که در زمان رسیدن به او به وجود آمده، جان انسان در زیبایی او منعکس می‌شود.
عیان خاک دیده راز آخر
از آن انجام این آغاز آخر
هوش مصنوعی: آشکار است که سرنوشت نهایی از آغاز کار معلوم می‌شود.
چو گوئی پایداری کرده اینجا
چو دریا هر زمان در شور و غوغا
هوش مصنوعی: وقتی می‌گویی که اینجا پایدار مانده‌ای، مانند دریا هستی که همیشه در حال تلاطم و هیجان است.
حقیقت جوهر جان طلبکار
اگرچه وصل یابد لیس فی الدّار
هوش مصنوعی: حقیقت برای روح مانند یک خواسته است که اگرچه به وصال و ارتباط نزدیک برسد، اما در این دنیا یا محیطی که در آن هستیم، وجود ندارد.
حقیقت اصل ذاتی باز جوید
در آن اسرار راز راز گوید
هوش مصنوعی: حقیقت به دنبال شناخت اصل و ماهیت خود است و در این جستجو، اسرار و رازها را به زبان می‌آورد.
در آن اصل ارچه باشد مینداند
دم عین العیان او کی تواند
هوش مصنوعی: آنچه در اصل وجود دارد، در حقیقت و به وضوح مشخص است و کسی نمی‌تواند آن را انکار کند.
زدن تا پردهٔ کل برنیفتد
میان خاک و خون آخر نخفتد
هوش مصنوعی: برای حفظ پرده‌ای که مانع آشکار شدن حقیقت می‌شود، باید تا جایی که ممکن است در برابر چالش‌ها مقاومت کنیم، زیرا در نهایت، حقیقت از بین نمی‌رود و زننده‌ترین واقعیت‌ها خود را نشان خواهند داد.
حقیقت سالک این معنی نداند
که تا آخر وصال کل بداند
هوش مصنوعی: کسی که در مسیر سیر و سلوک قرار دارد، نمی‌تواند به تمامی حقایق و معانی دست پیدا کند، مگر آنکه به نهایت وصل و اتحاد برسد.
چو این معنی بداند آخر کار
ز بود جسم گردد ناپدیدار
هوش مصنوعی: وقتی کسی به این حقیقت پی ببرد که وجود حقیقی چیست، در نهایت درک می‌کند که جسم و ظاهر آن به زودی ناپدید خواهد شد.
وصالش رخ نماید با حقیقت
برون آید چو مغزی از طبیعت
هوش مصنوعی: زمانی که به وصال او دست پیدا کنی، حقیقت و واقعیات نمایان می‌شوند، مثل اینکه مغز از پوست و قشر بیرون می‌آید.
چو مغز از پوست بیرون رفت اینجا
حقیقت مغز کل یابد مصفّا
هوش مصنوعی: وقتی که مغز از پوسته‌اش جدا می‌شود، در اینجا حقیقت واقعی و خالص آن نمایان می‌شود.
اگر با مغز باشد مغز بیند
هر آن چیزی که بیند نغز بیند
هوش مصنوعی: اگر انسان با دقت و آگاهی نگاه کند، همه چیز را به زیبایی و به بهترین شکل می‌بیند.
نبیند پوست الاّ مغز جانان
حقیقت باز یابد سرّ پنهان
هوش مصنوعی: اگر به ظاهر و سطح چیزها نگاه کنیم، تنها پوست و ظاهر آن‌ها را می‌بینیم، اما برای درک حقیقت عمیق و واقعی، باید به عمق و باطن آن‌ها توجه کنیم تا رازهای نهفته آشکار شوند.
تن اندر عشق ده وز عشق برخور
جمال بود معشوقت تو بنگر
هوش مصنوعی: تن را در عشق واگذار کن و از عشق بهره‌ور شو، چرا که زیبایی معشوق تو را میهمان می‌کند. به او بنگر و زیبایی‌اش را دریاب.
تن اندر عشق ده گر مرد کاری
تو همچون عاشقان بردباری
هوش مصنوعی: اگر در عشق به کار خود ادامه دهی، باید به مانند عاشقان شکیبا و پایدار باشی.
تن اندر عشق ده تا جاودانت
کند بیخویش ازنام و نشانت
هوش مصنوعی: اگر در عشق خود را کاملاً تسلیم کنی، می‌توانی به جاودانگی و بی‌نهایت برسید و نام و نشانی از خود باقی نگذاری.
تن اندر عشق ده تا در فنایت
بماند جاودان دید بقایت
هوش مصنوعی: اگر در عشق خود را فدای دیگری کنی، این فداکاری باعث می‌شود که نامت جاودانه بماند و به نوعی از فنا نجات یابی.
تن اندر عشق ده وز وصل او بین
بجز او هیچ اینجا کل نکو بین
هوش مصنوعی: تن تنها در عشق زندگی می‌کند و به زیبایی وصال او نگاه می‌کند. جز او هیچ‌ چیز دیگری اینجا زیبا نیست.
تن اندر عشق ده تا راز یابی
حقیقت روی جانان باز یابی
هوش مصنوعی: اگر در عشق وارد شوی، به ده راز دست میابی و حقیقت چهره محبوب را ظاهر می‌سازی.
تن اندر عشق ده چون انبیا تو
مثال انبیا میکش بلا تو
هوش مصنوعی: بدن خود را در برابر عشق فدای خدا کن، زیرا تو مانند پیامبران هستی و باید سختی‌ها را تحمل کنی.
تن اندر عشق ده تا آخر کار
برافتد پردهٔ جسمت بیکبار
هوش مصنوعی: اگر در عشق به عمق بروی، در نهایت این جسم و ظاهر تو از بین خواهد رفت و تنها حقیقت عشق باقی می‌ماند.
تن اندر عشق ده صاحب دلانه
که تا یابی بقای جاودانه
هوش مصنوعی: بدن خود را در به عشق سپار، با دل و جان؛ چرا که عشق می‌تواند به تو زندگی ابدی عطا کند.
تن اندر عشق ده وز خویش بگذر
اگر مرد رهی در خویش منگر
هوش مصنوعی: در عشق، خود را رها کن و از خودت بگذر. اگر مرد راهی هستی، به خودت ننگر و فقط به عشق توجه کن.
تن اندر عشق ده وین جسم در باز
حقیقت جسم را با اسم در باز
هوش مصنوعی: تن خود را در عشق فدا کن و این جسم را در حقیقت باز کن؛ جسم را با نام و حقیقتش شناسایی کن.
تن اندر عشق ده تا گردی آزاد
فنا شو تا کنی مر جانت آباد
هوش مصنوعی: اگر در عشق غوطه‌ور شوی و خود را آزاد کنی، به راستی که می‌توانی جانت را سرشار از زندگی و خوشبختی کنی.
تن اندر عشق ده تا اصل یابی
که از عشق حقیقی وصل یابی
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، ده اصل را درون خود پیدا کن تا به وصل واقعی و حقیقی دست یابی.
تن اندر عشق ده تا جان شوی تو
درون جزو و کل جانان شوی تو
هوش مصنوعی: اگر در عشق غرق شوی، وجودت به جایی می‌رسد که همچون جان می‌توانی قلباً به او مرتبط شوی و به تمام وجود جانان تبدیل شوی.
تن اندر عشق ده پس بی نشان شو
درون خویش کلّی جان جان شو
هوش مصنوعی: بدن خود را در عشق فدای کن و سپس بی‌قرار و بی‌نشان شو، در درون خود تمام وجودت را به عشق بسپار.
تن اندر عشق ده وز بی نشانی
بیاب آخر حقیقت رایگانی
هوش مصنوعی: جسم خود را در عشق فدای کن و در جستجوی حقیقتی بی‌نشان باش که در آن نیازی به هزینه نیست.
تن اندر عشق ده وز عشق میگوی
جمال بی نشان در عشق میجوی
هوش مصنوعی: به خاطر عشق، تن را نادیده بگیر و درباره عشق سخن نگو. زیبایی را که نشانه‌ای ندارد در عشق جستجو کن.
تن اندر عشق ده تا راز اوّل
بیابی ونمانی تو معطّل
هوش مصنوعی: اگر در عشق به عمق و درک واقعی برسید، ده راز را خواهی یافت و دیگر درنگ نخواهی کرد.
اگر مرد رهی از عشق مگریز
حقیقت از بلای او مپرهیز
هوش مصنوعی: اگر در عشق راهی می‌روی، از آن دور نشو، چرا که حقیقت را از سختی‌های آن فرار نکن.
بلای عشق کش تا ذات بینی
چنین کن تو اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: در عشق دچار درد و رنج شو تا حقیقت وجود خود را ببینی. اگر به راستی به این موضوع آگاهی داشته باشی، این کار را انجام بده.
بلای عشق کش ای زنده دل تو
ممان چندینی اندر آب و گل تو
هوش مصنوعی: ای دل زنده! در عشق رنج و سختی را تحمل کن و بیشتر از این در دنیای مادی ممانعت نکن.
حقیقت هر که اینجاگه بلا دید
یقین او آخر کارش لقا دید
هوش مصنوعی: هر کسی که در این دنیا با مشکلات و سختی‌ها مواجه شود، به یقین در پایان کارش به وصال و ملاقات واقعی می‌رسد.
حقیقت هر که او مجروح یار است
مر او را رازهای بیشمار است
هوش مصنوعی: هر کسی که به عشق خود آسیب دیده باشد، دارای رازهای فراوانی است.
حقیقت هر که اینجا جان و سر باخت
سر خود چون عَلَم اینجا برافراخت
هوش مصنوعی: هرکس که در اینجا جان و زندگی‌اش را فدای عشق کند، مانند علم و پرچم، خود را در اینجا بلند و نمایان می‌کند.
حقیقت هر که اینجا جان ببازید
عیان دریافت چون مردید توحید
هوش مصنوعی: هر کس در این دنیا جان خود را فدای عشق کند، درک حقیقت برایش روشن می‌شود؛ چون که بعد از مرگ، وحدت و یکپارچگی را می‌بیند.
اگرچه مرد عاشق در بلایست
چه غم چون عاقبت عین لقایست
هوش مصنوعی: مرد عاشق اگرچه در سختی و ناراحتی به سر می‌برد، نباید نگران باشد زیرا در نهایت به وصال محبوب خواهد رسید.
لقا اندر بلا بنهاد جانان
کسی کاینجای خود را راز جانان
هوش مصنوعی: در سالخوردگی و دشواری، محبوب کسی جانش را فدای دیدار کرده است که در این دنیا سرّ وجود او را می‌داند.
لقا اندر بلایست ار بدانی
بلاکش تا ترا باشد نهانی
هوش مصنوعی: اگر بدانی که دیدار، خود دردی است، پس بدان که دردکش، به این درد آگاه است. تا زمانی که این درد خاص تو باشد، از دیگران پنهان می‌ماند.
حقیقت رازها مانند منصور
شوی از عشق خود از جزو او دور
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت و رازهای درونی خود پی ببری، همانند منصور به عشق خود گرایش پیدا خواهی کرد و از هر چیز جزئی دور می‌مانی.
دلا عطّار با تست و تو اوئی
چرا چندین تو اندر گفتگوئی
هوش مصنوعی: ای دل، عطّار در وجود توست و تو خود اویی. پس چرا اینقدر در گفتگو درباره‌ی خودت غرق شده‌ای؟
نیامد آخر کار تو آغاز
ندیدی همچنان سر رشتهات باز
هوش مصنوعی: در پایان کار، تو به نتیجه‌ای نرسیدی و همچنان در پیچیدگی‌های زندگی گم هستی.
نیامد مر ترا مقصودحاصل
نگشتستی تو اندر عشق واصل
هوش مصنوعی: تنها به خواسته‌ات نرسیدی، چون هنوز در عشق به مرحله‌ای از وصل نرسیده‌ای.
نیامد مر ترا آغاز و انجام
حقیقت میندیدی تو سرانجام
هوش مصنوعی: تو نه آغاز و نه پایان حقیقت را نمی‌دیدی، با این حال به حقیقت نرسیدی.
چرا چندین تو اندر گفتگوئی
نکردستی تو گم در جستجوئی
هوش مصنوعی: چرا تو در صحبت کردن با من تردید کرده‌ای و در جستجوی خود گم شده‌ای؟
نکردی هیچ گم چون اصل داری
در اینجاگه تو بود وصل داری
هوش مصنوعی: تو هیچ چیزی را گم نکرده‌ای زیرا در این مکان، اصل و اساس خودت را داری و به همین خاطر به وصلی دست یافته‌ای.
نیامد وقت خاموشی ترا هان
که داری خویش را در نصّ و برهان
هوش مصنوعی: وقت سکوت و آرامش تو هنوز فرا نرسیده است، ای کسی که در دل خود دلایلی قوی و روشن داری.
نیامد وقت خاموشیت آخر
چو مقصود تو شد در عشق ظاهر
هوش مصنوعی: زمانی که انتظارش را داشتی که سکوت کنی، حالا که عشق برایت روشن و واضح شده، دیگر آن زمان نیست.
نیامد وقت خاموشی کنونت
هنوز اینجا نداری تو سکونت
هوش مصنوعی: هنوز زمان آرامش و سکوت نرسیده است و تو هنوز جایگاهی برای آرامش و استراحت نداری.
نیامد وقت خاموشی زمانی
که پردازی بهردم داستانی
هوش مصنوعی: وقتی که در دل کسی شوق بیان داستانی وجود دارد، زمان سکوت و سکون برای او نمی‌آید.
نیامد وقت خاموشی بدیدار
که تا گردی بکلّی ناپدیدار
هوش مصنوعی: وقتی که وقت سکوت و آرامش نرسیده، به دیدار نروید؛ تا وقتی که کاملاً غایب شده‌اید.
نیامد وقت خاموشی چو منصور
چو گشتی در همه آفاق مشهور
هوش مصنوعی: زمانی برای سکوت فرا نرسیده است، چون منصور، زمانی که در تمام جهان مشهور شد.
نیامد وقت خاموشی چون مردان
که گفتی سر حقیقت تن زنی زان
هوش مصنوعی: زمانی که سکوت بر دنیا حاکم می‌شود و مردان حقیقت را بگویند، تو هم باید از آن تن خود را کنار بکشی و به حقیقت نزدیک شوی.
ترا چون رازهست اینجای سرباز
مگو تو بیش از این چندین و سرباز
هوش مصنوعی: به تو می‌گویم که اینجا دلیلی برای صحبت کردن نیست. تو بیشتر از این چیزی برای گفتن نداری و نباید به آن بپردازی.
ترا چون هست اصل و وصل گوئی
بگو تا بعد از این دیگر چه جوئی
هوش مصنوعی: چون تو دارای اصل و نسب و ارتباط هستی، بگو تا بعد از این چیزی برای جستجو باقی نمانده باشد.
ترا چون هست اعیان آخر کار
بگو تا چند خواهی گفت از یار
هوش مصنوعی: هرچند درباره محبوب سخن می‌گویی، اما تنها به بیان ویژگی‌های او بپرداز. زیرا در نهایت، باید به واقعیت‌های موجود توجه کنی.
نماندت عقل و جانت رفت از دست
دلت ماندست و آنت رفت از دست
هوش مصنوعی: عقل و جانت از دستت رفته و فقط دل و وجودت باقی مانده است.
کمالت ای دل بیچاره حاصل
شدت در آخر کار تو واصل
هوش مصنوعی: ای دل بیچاره، کمال تو نتیجه‌ی تلاش و سختی‌هایی است که در نهایت به آن رسیده‌ای.
کمالت یافتی در آخر کار
برافتادست مر پرده بیکبار
هوش مصنوعی: شما در نهایت به کمال رسیدید، اما به ناگاه پرده‌ای که شما را می‌پوشاند و از دیگران جدا می‌کرد، به زمین افتاد.
کمالت یافتی اینجا شدی کل
حقیقت تو یقین دیدی بسی ذل
هوش مصنوعی: به اوج کمال خود رسیدی و در اینجا به حقیقت واقعی خود پی بردی، که این امر باعث شده احساس حقارت کنی.
کمالت یافتی بیصورت اینجا
رخت بنموده است منصورت اینجا
هوش مصنوعی: به نهایت کمال خود رسیدی، و اینجا بدون داشتن شکل و صورت، زیبایی‌ات را به نمایش گذاشته‌ای.
کمالت بی نشانی بود و دیدی
حقیقت در سوی جانان رسیدی
هوش مصنوعی: شما برای رسیدن به کمال، نشانه‌ای نداشتید و وقتی به حقیقت پی بردید که به محبوب واقعی خود رسیدید.
کمالت بی نشانی بود از آغاز
که اندر بی نشان او یافتی باز
هوش مصنوعی: کمال تو از همان ابتدا بدون هیچ علامتی بوده، و تو وقتی که به بی‌نشان رسیدی، آن را دوباره پیدا کردی.
کمالت بی نشانی بود اینجا
از آن بودی تو بود بود اینجا
هوش مصنوعی: شکوه و زیبایی تو در اینجا بدون نشانی وجود داشت، و در واقع، تو فقط وجود داشتی و همین جا بودی.
کمالت بی نشانی سوی حق بود
از آن صورت نشانی گوی حق بود
هوش مصنوعی: کمال واقعی تو در نزد حق قرار دارد و از آن رو، نشانه‌ای از این کمال در صورت و ظاهرت وجود ندارد. پس تنها نشانه، حق است که باید به آن توجه کرد.
کمالت بی نشانی بود از دوست
از آن بیرون شدی چون مغز از پوست
هوش مصنوعی: کمال و زیبایی تو هیچ نشانی از محبوب نداشت، همان‌طور که مغز از پوست خارج می‌شود.
کمالت بی نشانی بود از آن یار
از آن دیدی حقیقت روی دلدار
هوش مصنوعی: کمال و زیبایی تو نشانه‌ای از محبوب است. از این رو، حقیقت چهره معشوق را می‌توانی در دل خود ببینی.
کمالت بی نشانی بود و دیدم
کنون اندر جلالت من رسیدم
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که در ابتدا نشانی از کمال وجود نداشت، اما اکنون با دیدن جلال و عظمت تو، به درک آن رسیده‌ام.
کمالت بی نشانی در نشان شد
از آن اسرار پیدا و نهان بُد
هوش مصنوعی: کمال تو بی‌هیچ نشانی، به طور پنهان و پیدا، نمایان شد.
کمالت بی نشان شد اندر اینجا
چنان کز بی نشان بُد اندر اینجا
هوش مصنوعی: کمال و زیبایی تو در اینجا به وضوح نمایان شده، به گونه‌ای که پیش از این، وجود بی‌نشان و نامشخصی در اینجا بود.
کمالت عاشقانِ راز دیده
در اینجا آمده کل باز دیده
هوش مصنوعی: عاشقان راز و رمزهایی که در دل دارند، در اینجا به کمال رسیده‌اند و همه چیز را با چشم دل مشاهده می‌کنند.
کمالت عارفان دیدند اینجا
از آن در دیدن دیدند بینا
هوش مصنوعی: عرفا کمال تو را در اینجا مشاهده کردند و از این در به حقیقت بینا شدند.
گمان خویشتن هم خود بدیدی
یقین خود در کمال خود رسیدی
هوش مصنوعی: اگر به خود و توانایی‌هایت با اطمینان و یقین نگاه کنی، به کمال و بهترین حالت خود خواهی رسید.
چنان بگشادهٔ در اصل آغاز
که بگشاده نیامد هیچکس راز
هوش مصنوعی: در ابتدای کار، آنقدر به وضوح و روشنی مسائل را بیان کرده که هیچکس نتوانسته است از آن خود چیزی به درستی درک کند.
درت باز است و نادان ره نداند
مر این جز مر دل آگه نداند
هوش مصنوعی: در اینجا به معنای این است که درهای علم و آگاهی به‌روی انسان باز است، اما کسانی که نادان هستند، راه و مسیر را نمی‌شناسند. فقط دل آگاه می‌تواند به درستی از این آگاهی بهره‌برداری کند.
درت باز است آنکس راز بیند
که او اندر درون شهباز بیند
هوش مصنوعی: دروازه‌ای به روی کسی گشوده است که بتواند درون پرنده‌ای چون شهباز را ببیند.
درت باز است آنکو دید در باز
حقیقت بر در درگشت سرباز
هوش مصنوعی: در حقیقت، دروازه‌ای باز است برای کسی که به راز و حقیقت نگریسته و دارای آگاهی و هوشیاری است. او از این در آگاهی و بینش خود محافظت می‌کند.
درت باز است شهبازان عالم
درون آیندت و بینند دردم
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که دنیای بیرون برای افرادی با قدرت و آگاهی همچون شهبازان باز است و آنها می‌توانند به درون تو بیایند و دردی که داری را ببینند و احساس کنند. این به نوعی نشان‌دهنده‌ی vulnerability و نیاز به درک و همدلی دیگران است.
درت باز است ای جان جهان تو
نه بگذاری کسی را رایگان تو
هوش مصنوعی: درود بر تو، ای گرانبهای جهان! دری به روی تو گشوده است و نباید اجازه دهی که کسی به راحتی و بدون زحمت به تو نزدیک شود.
درون خلوت خود هیچکس را
نرانی عاقبت شان بازپس را
هوش مصنوعی: در دل تنهایی خود هیچ‌کس را طرد نکن، چون در پایان کار، همه آن‌ها به سراغت خواهند آمد.
مگر آنکو سر خود را ببازید
ترادرخلوت ای گل رایگان دید
هوش مصنوعی: آیا ممکن است کسی که خود را به خطر می‌اندازد و از دیگران دور می‌شود، در خلوت و به دور از چشم دیگران، زیبایی و جذابیت خود را نشان دهد؟
نبیند روی تو جز سر بریده
حقیقت گشته و عشق تو دیده
هوش مصنوعی: تنها سر بریده عشق تو را می‌بیند و دیگری نمی‌تواند جزیی از حقیقت تو را درک کند.
نبیند هیچکس روی تو اینجا
مگر گمگشتهٔ سوی تو اینجا
هوش مصنوعی: هیچ‌کس جز آن کسی که به دنبال توست، در اینجا نمی‌تواند چهره‌ات را ببیند.
نبیند روی تو جز صاحب درد
که آید کشتهٔ تو او بود فرد
هوش مصنوعی: تنها کسی که درد و رنج عشق تو را دارد می‌تواند چهره‌ات را ببیند و آن کسی که این احساس را تجربه کرده باشد، به‌راستی می‌تواند به تو نزدیک شود.
نبیند روی تو جز ناتوانی
که خواری دیده باشد هر زمانی
هوش مصنوعی: کسی که تو را ببیند، فقط ناتوانی و ذلت تو را می‌بیند، زیرا هر بار که به تو فکر می‌کند، به یاد تحقیرهایی می‌افتد که تجربه کرده‌ای.
نبیند روی تو جز دل شده باز
که بنمائی ورا انجام و آغاز
هوش مصنوعی: تنها کسی که دلش برای تو تنگ شده است، تو را خواهد دید. وقتی که تو خود را به او نشان بدهی، او به درک و شناخت کامل تو خواهد رسید.
نبیند روی تو جز در بلاکش
که باشد در یقین او در بلا خوش
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به جز در سختی‌ها و مشکلات، روی تو را نمی‌بیند، و کسی که به تو یقین دارد، در این بلاها نیز خوشحال است.
کسی دیدست رویت اندر آفاق
که چون منصور شد از جسم و جان طاق
هوش مصنوعی: آیا کسی را دیده‌ای که در جهان، چهره‌ات را مانند منصور، از جسم و جان آزاد کرده باشد؟
کسی دیدست رویت در حقیقت
شده او کشته در کویت حقیقت
هوش مصنوعی: کسی که زیبایی‌های تو را درک کرده، در واقع به شدت شیرین و دلنشین گشته و جان خود را در عشق تو فدای کرده است.
کسی دیدست روی تو ز پرده
که باشد خون دل در عشق خورده
هوش مصنوعی: کسی که چهره زیبای تو را دیده است، از دل خود درد و رنج عشق را احساس کرده است.
کسی دیدست رویت ای شه کل
که آمد در بر تو آگه کل
هوش مصنوعی: کسی جز تو را در چهره زیبای خود نمی‌بیند، ای شاه بزرگ، که آمده‌ای تا همه را از آگاهی خود آگاه کنی.
کسی دیدست رویت در عنایت
که بخشیدی ورا اینجا هدایت
هوش مصنوعی: کسی تو را با محبت و توجه دیده است که به خاطر این مهربانی، راه راست را به او نشان دادی.
کسی دیدست رویت در درونش
که هم تو کردهٔ مر رهنمونش
هوش مصنوعی: کسی وجود دارد که در دلش چهرهٔ تو را دیده و تو به راهنمایی او پرداخته‌ای.
کسی دیدست جانان دید دیدت
که خود را پیش پا او سر بریدت
هوش مصنوعی: کسی معشوق را دیده است که خودش را به خاطر او باخته و دلیرانه به پای او قربانی کرده است.
کسی دیدست رویت از تجلّی
که چون منصور شد در عین الّا
هوش مصنوعی: کسی که زیبایی تو را از نور و تجلی‌ات دیده است، مانند منصور که از شدت نور و معنویت به مرتبه‌ای خاص رسیده، در خود را نمی‌بیند و فقط به نور تو توجه دارد.
همه در حسرت این راز باشند
اگر اینجایگه سرباز باشند
هوش مصنوعی: همه در انتظار و آرزوی این معما هستند، اگر اینجا سرباز باشند.
همه در حسرتند و گفتگویند
توئی در اندرون در جستجویند
هوش مصنوعی: همه در آرزو و گفتگو هستند و تو در دل خود به دنباله چیزی هستی.
نداند راه جز ره کرده در تو
درون جسم و جان در پرده در تو
هوش مصنوعی: فردی که در جستجوی راهی برای شناخت خود است، جز راهی که در درون تو وجود دارد، نمی‌تواند راهی را بشناسد. در واقع، شناخت او به عمق وجود و روح تو وابسته است.
هر آنکو آمد اندر پردهات باز
بدید او سرّ خود در پردهات باز
هوش مصنوعی: هر کسی که به قلب و درون تو وارد شود، به حقیقت و راز وجود خود پی خواهد برد.
از این پرده که اینجا بازبستی
حقیقت خویش را در راز بستی
هوش مصنوعی: اگر این پرده را که همین جا کنار زدی، حقیقت وجودی خود را در راز پنهان کرده‌ای.
ترا این پرده اینجا شد مسلّم
که بستی بیشکیش در دید آدم
هوش مصنوعی: تو با این پرده، حضورت را در اینجا برای آدم ها ثابت کردی که بدون شک به تماشای تو آمده‌اند.
طلب کردند اندر پرده اینجا
ز هر سوئی بسی گم کرده اینجا
هوش مصنوعی: در این مکان، از هر سو افرادی درخواست می‌کنند و همه در اینجا گم شده‌اند.
نشان از پرده اینجا میدهد باز
ولی کی باز بینندت باعزاز
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که نشانه‌ای از پرده یا پوشش در اینجا وجود دارد، اما مشخص نیست که کی دوباره تو را با عظمت و احترام خواهند دید.
درون پردهٔ یا در برونی
ولی دانم که اندر پرده چونی
هوش مصنوعی: در قلب و جان تو چه در پنهان و چه در نمایان، من می‌دانم که در عمق وجودت چه خبر است.
نه بیرونی ولیکن از درون تو
درون بگرفتهٔ و رهنمون تو
هوش مصنوعی: تو از نظر ظاهر نمی‌نمایی، اما از درون به شدت تحت تأثیر و هدایت او هستی.
یقین کاندر درون می راز جوئی
ز بیرونت درون را باز جوئی
هوش مصنوعی: به طور قطع، رازهایی را که در درونت وجود دارد، فقط از طریق جست‌وجو در خودت می‌توانی پیدا کنی و نه از طریق بیرون.
چو خورشیدی ز بیرون در درونم
بنور خود یقین شد اندرونم
هوش مصنوعی: وقتی خورشید از بیرون به درون من می‌تابد، نورش باعث می‌شود که درونم پر از نور و روشنی شود.
که بر تو هم درون و هم برونست
از اعیان یقین بیچه و چونست
هوش مصنوعی: از درون و بیرون تو نشان‌هایی از حقیقت وجود دارد، آیا می‌دانی که این نشان‌ها چیست؟
وصالت در درونم می درآید
اگرچه از برونم مینماید
هوش مصنوعی: دوستی و نزدیکی به محبوب در دل من جای دارد، هرچند که در ظاهر و از بیرون، این احساس مشخص نیست.
بسی دادست اینجا گوشمالم
یقین هجران تو اندر وصالم
هوش مصنوعی: در اینجا می‌گوید که از دوری تو به شدت عذاب می‌کشم و مطمئنم که این رنج باعث یادگیری و رشد من شده است.
بسی خوردم غم و خون جگر من
نبردم راه از کویت بدر من
هوش مصنوعی: من غم‌های زیادی را تحمل کردم و درد دل‌های زیادی کشیدم، اما هیچ وقت نتوانستم از کوی تو دور شوم و به جایی بروم.
ره از کوی تو بیرون نیست دانم
که هر دو در یقین یکیست دانم
هوش مصنوعی: از راهی که به تو می‌رسد خارج نیستم، چون می‌دانم که هر دو (من و تو) در حقیقت یکی هستیم.
ره از کوی تو چون بر در نباشد
حقیقت جز یکی رهبر نباشد
هوش مصنوعی: اگر در مسیر رسیدن به تو، دروازه‌ای وجود نداشته باشد، هیچ حقیقتی جز یک راهنما وجود نخواهد داشت.
بسی در کوی تو زحمت کشیدم
گهی در خاک و گه در خون طپیدم
هوش مصنوعی: مدتی طولانی در راه تو زحمت‌ها کشیدم، گاهی بر روی زمین و گاهی در حالی که در خون غوطه‌ور بودم.
بسی در کوی تو بردم غم تو
ندیدم هیچکس راهمدم تو
هوش مصنوعی: در راه رسیدن به تو، بارها غم و اندوه را تجربه کردم، اما هیچ کس را نیافتم که در این مسیر همراهم باشد.
بسی در کوی تو از ناتوانی
حقیقت بردهام جانا تو دانی
هوش مصنوعی: در مسیر محبت تو، بسیاری از ناتوانی‌ها و مشکلاتم را تحمل کرده‌ام و می‌دانم که تو از حال من آگاهی.
بسی بردم در این کوی تو خواری
ز هر ناکس بسی فریاد و خواری
هوش مصنوعی: در این خیابان تو، بارها ذلت و humiliation را از افرادی بی‌اهمیت تجربه کرده‌ام و همواره ناله و اشکالی از آن شرایط داشته‌ام.
تو میدانی که عطّارست خسته
در این کوی تو جانا دل شکسته
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که عطّار خسته است و در این مسیر دلش شکسته است، جانا.
دل او هم تو بشکستی در اینجا
اگرچه بر خودش بستی در اینجا
هوش مصنوعی: اگرچه او به خودش سختی و محدودیت‌هایی تحمیل کرده، اما در دلش تو را می‌شکند و متوجه حساسیت و آسیب‌پذیری او هستی.
نظر اندر دل بشکسته داری
از آنش با خود او پیوسته داری
هوش مصنوعی: تو به دل شکسته‌ات نگاه می‌کنی و از احساسات آن با خود او همیشه در ارتباطی.
از آن پیوسته با تو در نمودت
که بُد پیوسته اندر بود بودت
هوش مصنوعی: از زمانی که همیشه در کنار تو هستم، همان‌طور که تو همیشه در وجود من حضور داری.
از آن پیوسته شد در نور پاکت
که او پیوسته بُد در دید خاکت
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که همیشه وجود روشن و پاکت باعث شده است که او همیشه در حال مشاهده و درک دنیای مادی و خاکی تو باشد.
از آن پیوسته شد اندر جلالت
از آن پیوسته او اندر کمالت
هوش مصنوعی: از آن زمان که در جلال و عظمت تو قرار گرفت، او نیز به کمال و تمامیت خود ادامه می‌دهد.
از آن پیوسته شد در قربتِ تو
که از تو یافت جانان عزّت تو
هوش مصنوعی: به خاطر نزدیکی و ارتباط مستمر با تو، محبوب من به عزت و عظمت تو دست یافته است.
از آن پیوسته شد در دید الّا
که هم از تو زد اینجاگه تولّا
هوش مصنوعی: هرگز چشم از تو برنمی‌دارم، حتی وقتی که به حوادث و موقعیت‌های مختلف دچار می‌شوم، چون در اینجا همیشه یاد تو همراه من است.
از آن پیوسته شد در حضرت تو
که یکی دید اندر قدرت تو
هوش مصنوعی: به خاطر حضور تو، همیشه در قدرت و عظمت تو، فردی را دیدم که پیوسته به تو نزدیک است.
همه دیدار تو دید از یقین است
یقین دان او یمین اوّلین است
هوش مصنوعی: تمام حضور تو بر پایه یقین و باور است و بدان که این یقین، نخستین و اصلی‌ترین حقیقت است.
همه دیدار تو دید از یقین او
که بود اندر عنایت پیش بین او
هوش مصنوعی: همه کسانی که تو را دیدند، با یقین و اطمینان درک کردند که تو در نظر لطف و توجه او قرار داری.
وصالت را نیابد جز وصالت
جلالت مینبیند جز جلالت
هوش مصنوعی: تنها کسی که به وصال تو می‌رسد، می‌تواند عظمت و جلالت تو را درک کند و جز تو چیز دیگری نخواهد دید.
تو هم تو خویشتن بنموده باز
حقیقت بود خود بربودهٔ باز
هوش مصنوعی: تو نیز در خودت به حقیقت واقعی خود پی ببری و آنچه را که در وجودت هست، شناسایی کنی.
بهردم کسوتی دیگر برآری
من اندر دید آنم پایداری
هوش مصنوعی: هر لحظه تو لباس جدیدی به تن می‌کنی، اما من در این میان ثابت و پایدار هستم.
مرا جز دیدن تو هیچ نبود
از اول هیچ آخر هیچ نبود
هوش مصنوعی: من از ابتدا تا انتها، فقط دیدن تو برایم اهمیت داشت و هیچ چیز دیگری وجود نداشت.
از این جاگه کمالی یافتستم
از آن بُد گر وصالی یافتستم
هوش مصنوعی: از این مقام، به کمال و مرتبه‌ای رسیدم که اگر به وصال و اتصال هم می‌رسیدم، ممکن بود به چنین مرتبه‌ای نرسم.
حقیقت گرچه گفت آمد پدیدار
درون پرده کلّی خود خریدار
هوش مصنوعی: حقیقت، هرچند که به وضوح ظاهر شده، اما هنوز در لایه‌های خود نیازمند و خواهان معرفت و شناخت است.
درون پرده بیرونم گرفتی
یقین در خاک و در خونم گرفتی
هوش مصنوعی: تو مرا در درون پرده به خود نزدیک کردی و از این رو یقیناً من را در خاک و خون خود غرق کردی.
درون پردهٔ در پردهٔ تو
حقیقت خویشتن گم کردهٔ تو
هوش مصنوعی: در عمق و راز درون تو، حقیقت وجود خود را گم کرده‌ای.
درون پردهٔ در عزّ و اعزاز
همی خواهم که اندازی مراین باز
هوش مصنوعی: من می‌خواهم که در پنهانی و در شأن و مقام خود، همواره بازگردی و دوباره به من نزدیک شوی.
براندازی مر این پرده درآخر
کنی دیدار خود را جمله ظاهر
هوش مصنوعی: وقتی که این پرده را کنار بزنی، در نهایت می‌توانی خودت را به وضوح ببینی و با خودت ملاقات کنی.
کنی دیدار مر بیچارگانت
که میجویند در پرده نهانت
هوش مصنوعی: آیا می‌کنی ملاقات با بیچاره‌هایی که به دنبال تو هستند اما در پس پرده hidden تو می‌تازند؟
تو اظهاری و نی در هفت پرده
حقیقت ره بسوی شاه برده
هوش مصنوعی: تو خود را به نمایش می‌گذاری و در میان هفت پرده، حقیقت را به سوی پادشاه هدایت می‌کنی.
منم این پرده از هم بر دریده
به بیشرمی وصالت باز دیده
هوش مصنوعی: من این پرده را از هم گسیخته‌ام و به جرأت به وصال تو نگاهی انداخته‌ام.
ولی چون هر نفس در پرده یابی
حقیقت پردهٔ دیگر بیابی
هوش مصنوعی: اما هر لحظه که حقیقتی را کشف کنی، پرده‌ای دیگر از آن حقیقت نیز نمایان می‌شود.
ولی چون من چنین در رازم ای جان
تو خود مگشای پرده بازم ای جان
هوش مصنوعی: اما ای جان، چون من این راز را چنین نگه داشته‌ام، خودت پرده را برای من نزن و راز مرا فاش نکن.
حقیقت جان و هم این پرده بگشای
مرا رخ از درون پرده بنمای
هوش مصنوعی: حقیقت وجود من را آشکار کن و چهره‌ام را از پشت این پرده به نمایش بگذار.
درون پرده را عشاق گشتی
مکن بر بی دلان خود درشتی
هوش مصنوعی: عاشقان را از درون رازها و احساسات خود آگاه نکن و با بی‌دلان به شدت رفتار نکن.
اسیران را کشی اینجا تو در ناز
همه کشته شدند و بس تو درناز
هوش مصنوعی: در اینجا می‌گوید که اینجا کسانی هستند که تماماً در تسلط و زیبایی تو گرفتار شده‌اند و همه‌ی آن‌ها به خاطر لطف و ناز تو جان خود را از دست داده‌اند.
روا باشد که عاشق را کشی تو
کنی با عاشقانت سر کشی تو
هوش مصنوعی: اگر عاشق را بکشی، جایز است که با عاشقانت بازی کنی و سر به سرشان بگذاری.
همه ازوصل تو پوئی طلبکار
در این میدان همه گوئی طلبکار
هوش مصنوعی: در این میدان، همه از نزدیکی تو به خودشان احساس نیاز و طلب می‌کنند. همه به نوعی از وصل تو بهره‌برداری می‌کنند و هرکسی انتظار دارد چیزی از تو بگیرد.
در این میدان بخون آلودگانت
فتادستند مر بیچارگانت
هوش مصنوعی: در این میدان نبرد، خون و غم تو گریبان گیر بیچارگانت شده است.
در این میدان بسی کشتی بزاری
حقیقت هم تو خود رحمی نداری
هوش مصنوعی: در این میدان، درگیری و جدل زیادی وجود دارد، اما تو حتی در این شرایط هم رحم و شفقتی نسبت به دیگران نشان نمی‌دهی.
در این میدان چه جای گفتگویست
گرم گردان کنی سر همچو گویست
هوش مصنوعی: در این میدان، وقت گفتگو نیست؛ بهتر است که با قدرت و انرژی خود، مانند گرداننده‌ای که توپ را به سمت دروازه پرتاب می‌کند، اقدام کنی.
در این میدان تو من گفتهام راز
سرم از تن تو چون گوئی بینداز
هوش مصنوعی: در این میدان، من به تو گفته‌ام که رازهای درونم را از بدنت جدا کنم، انگار که آن‌ها را به سمت تو پرتاب می‌کنم.
در این میدان تو من راز گفتم
ابا جمله حقیقت باز گفتم
هوش مصنوعی: در این موقعیت، من رازهایی را که داشتم افشا کردم و تمام حقایق را به وضوح بیان کردم.
در این میدان زدم من گوی شوقت
سخن گفتم یقین از روی ذوقت
هوش مصنوعی: در اینجا، من در صحنه‌ای با عشق تو بازی کردم و با کلامی پر از شوق و محبت، احساساتم را بیان کردم. این احساساتم به قدری واقعی و عمیق بود که نمی‌توانستم به انتخاب‌های دیگر فکر کنم.
در این میدان زنم گوی دمادم
که بردستم حقیقت گویت این دم
هوش مصنوعی: در این میدان هر لحظه به مبارزه و چالش می‌پردازم، زیرا هر بار که به حقیقت نزدیک می‌شوم، آن را با صدای بلند بیان می‌کنم.
در این میدان زنم من گوی دیدت
شوم در عین میدان ناپدیدت
هوش مصنوعی: در این میدان با تمام توانم تلاش می‌کنم تا تو را ببینم، اما در این حال تو را می‌بینم و در عین حال ناپدید می‌شوی.
در این میدان عشقت پایدارم
زنم گوی حقیقت جای دارم
هوش مصنوعی: در این میدان عشق، ثابت و استوار هستم و در این رقابت، نشان حقیقت را به دوش دارم.
در این میدان منم چون گوی خسته
فتاده عاقبت چوگان شکسته
هوش مصنوعی: در این میدان من مانند یک گوی خسته و فرسوده افتاده‌ام، که در نهایت به سرنوشتش ختم شده و به خاطر شکست چوگان نابود شده است.
در این میدان اگر درتک و تازم
دگرگوئی دمی از عشق بازم
هوش مصنوعی: در این میدان، اگر مشغول جنگ و نبرد هستی، لحظه‌ای از حرف زدن درباره عشق نغف کن.
مکن عطّار از این برگوی بازی
بگو تا چند خواهی گوی بازی
هوش مصنوعی: ای عطّار، از این سخنان بیهوده دست بردار و به بجای گوی بازی کردن، حقیقت را درک کن، تا کی می‌خواهی در این دنیای فانی سرگرم حرف‌های بی‌محتوا باشی؟
مکن عطّار در میدان دلدار
چو گوئی باش سرگردان دلدار
هوش مصنوعی: در میدان عشق، مانند عطّار (عاشق) سرگردان نباش، چون دلدار را تو نمی‌توانی به آسانی پیدا کنی.
مکن عطّار در گوئی تو از راز
در این میدان سرت چون گوی انداز
هوش مصنوعی: بهتر است در این میدان حرف‌های بی‌هدف و بی‌فایده نزنیم، زیرا رازهایی وجود دارد که گفتن آنها مناسب نیست و ممکن است تو را دچار دردسر کند. نگاه کن که دوش در این میدان، سر تو همانند گوی است که هر لحظه ممکن است به این سو و آن سو بیفتد.
چو گوئی سر در این میدان بیفکن
ز دست خویشتن چوگان بیفکن
هوش مصنوعی: وقتی می‌گویی در این میدان خودت را رها کن، مانند این است که بر روی چوگان بیفکن. یعنی به هیچ چیز وابسته نباش و آزادانه عمل کن.
بیفکن گوی و چوگان هر دو ازدست
که دیدت این زمان با یار پیوست
هوش مصنوعی: نردبان و بازی را کنار بگذار و رها کن، چرا که اکنون می‌بینی که محبوبت به تو نزدیک شده است.
وصال دوست چوگانست و تو گوی
سخن از وصل آن چوگان همی گوی
هوش مصنوعی: دوستی و نزدیک شدن به محبوب، همچون بازی چوگان است و تو همچنان درباره این بازی و چگونگی وصل شدن به آن صحبت می‌کنی.
سخن از وصل گوی و زلف چوگان
که دلدارست زلفش، همچو چوگان
هوش مصنوعی: در مورد پیوند و ارتباط صحبت کن و زلف را به مانند چوب بازی چوگان بدان که دلبر، زلفش را همچون چوب چوگان می‌سازد.
دلت در زلف چون چوگان چو گویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
هوش مصنوعی: دل تو همچون گویانی است که در زلف عشق می‌چرخد و همیشه در حال گفتگو و تبادل احساسات است.
از آن چوگان زلفش گوی دلها
در این میدان خاک افتاده غوغا
هوش مصنوعی: زلف او مانند چوبی است که دل‌ها را به بازی می‌گیرد و در این میدان زندگی، دل‌ها در گرد و غبار افتاده و شلوغی به پا شده‌اند.
از این میدان خاک افتاده چون گوی
دل عشاق اندر جستن و جوی
هوش مصنوعی: در این میدان، مانند گوی که بر زمین افتاده، دل عاشقان به شدت در تلاش و جستجو است.
دل تو همچو گوئی اوفتادست
عجائب سر در این میدان نهادست
هوش مصنوعی: دل تو مانند یک گوهر ارزشمند است که در این میدان پر از شگفتی‌ها قرار گرفته و به تماشای آن مشغول است.
در این میدان بسی دلهاست خسته
چو گوی اندر خم چوگان شکسته
هوش مصنوعی: در این میدان، دل‌های زیادی از درد و رنج خسته‌اند، مانند گوی‌هایی که در بازی چوگان شکسته شده‌اند.
بسی دلها در این میدان فتادست
چو گوی اندر خم چوگان فتادست
هوش مصنوعی: در این میدان، دل‌های زیادی به زمین افتاده‌اند، همان‌طور که گوی در خم چوگان به زمین می‌افتد.
در این میدان وحدت رازدارم
چو گوئی درخم چوگان یارم
هوش مصنوعی: در این عرصه‌ای که با هم متحد هستیم، مانند این است که من در بازی چوگان همراه و همسفر یارم.
در این میدان وحدت راز جویم
که مر چوگان آن دلدار گویم
هوش مصنوعی: در این عرصه، به دنبال حقیقتی هستم و می‌خواهم از عشق و محبت محبوبم صحبت کنم.
سر خود همچو گوئی باختم من
در این میدان عشق انداختم من
هوش مصنوعی: من در این میدان عشق به گونه‌ای خود را باخته‌ام که گویی همه چیز را از دست داده‌ام.
سر خود همچو گوی انداختم باز
در این میدان تو من باختم باز
هوش مصنوعی: به مانند گوی، خود را در این میدان به چالش انداختم و دوباره شکست خوردم.
بخواهم باخت سر مانند گوئی
که تا عشاق از آن مانند گوئی
هوش مصنوعی: اگر بخواهم سرم را باخت دهم، مانند کسی که عشاق را به خاطر آن چیزی شبیه می‌کند.
چو میدانم که خواهی کشتنم زار
همی گویم مر این معنی بناچار
هوش مصنوعی: هرگاه که بدانم می‌خواهی مرا به شدت آزار دهی، ناگزیر باید این حقیقت را بگویم.
دراین میدان تو منصور دارم
تو چون منصور کن بر سوی دارم
هوش مصنوعی: در این میدان، تو مانند منصور هستی؛ به مانند منصور به سوی دار حرکت کن.
نه چندانست وصف یار و میدان
که بتوان گفت اندر گوی و چوگان
هوش مصنوعی: توصیف یار و میدان به قدری نیست که بتوان در موردش به راحتی صحبت کرد یا بازی کرد.
معانی بیش از اندازه است در دل
که در این سر توانم کرد حاصل
هوش مصنوعی: در دل من احساسات و معانی زیادی وجود دارد که نمی‌توانم همه آن‌ها را در این سر به کلمات تبدیل کنم.
معانی بیش از اندازه است در جان
که گنجد اندر این اجسام جانان
هوش مصنوعی: در وجود هر انسانی، معانی و مفاهیم زیادی وجود دارد که فراتر از آن است که بتواند در جسم مادی او محدود شود.
نمیگنجد حقیقت راز در دل
اگرچه من شدم از دوست واصل
هوش مصنوعی: حقیقت عمیق و رازگونه در دل نمی‌گنجد، با این حال من به واسطه دوستی به آن رسیده‌ام.
نمیگنجد حقیقت ذات اینجا
همی پنهان کنم ذرّات اینجا
هوش مصنوعی: حقیقت وجود در این مکان نمی‌گنجد؛ بنابراین، ذرات آن را اینجا پنهان می‌کنم.
رسیدست وقت کشتن چند گویم
توئی با من حقیقت چند جویم
هوش مصنوعی: حالا وقت آن رسیده که چندان در مورد تو صحبت نکنم و به دنبال حقیقت بگردم.
توئی با ما و ما طاقت نداریم
در این جان و در این راحت نداریم
هوش مصنوعی: تو با ما هستی و ما توانایی تحمل این زندگی را نداریم و در این آرامش هم آرامش نداریم.
توئی با ما و ما ازتو پدیدار
بسر گشتیم عشقت را خریدار
هوش مصنوعی: تو با ما هستی و ما از وجود تو به وجود آمده‌ایم، ما به خاطر عشق تو زندگی‌مان را سپری می‌کنیم و به دنبالش هستیم.
ز وصلت ما اگر بسیار گفتیم
دُرِ اسرار بسیاری بسُفتیم
هوش مصنوعی: اگر دربارهٔ پیوند ما زیاد صحبت کردیم، به این دلیل بوده که رازهای زیادی را کشف کرده‌ایم.
مرا زین صورت اینجاگه برون کن
تنم اینجایگه پر موج خون کن
هوش مصنوعی: مرا از اینجا بیرون ببر، تا از این وضعیت رهایی یابم و تنم را از این تشنگی و درد رها کن.
من این صورت نمیخواهم در اینجا
مر تا چند باشد شور و غوغا
هوش مصنوعی: من نمی‌خواهم این ظاهر را در این جا، زیرا که تا کی باید اینهمه هیاهو و بلوا را تحمل کرد؟
دلم پر خون شده از بیهوده گفتن
نمییارد دگر جانم شنفتن
هوش مصنوعی: دلم از صحبت‌های بیهوده پر از غم شده و دیگر توان شنیدن صحبت‌ها را ندارم.
چنان جانم شده است از خویشتن پاک
که میخواهد که باشد خاک در خاک
هوش مصنوعی: جانم به قدری از خودم خالی و پاک شده است که آرزو می‌کند که به خاک بپیوندد و به خاک تبدیل شود.
چنان جانم ز خود بیزار گشته است
که در یکی حقیقت بازگفتست
هوش مصنوعی: جانم به قدری از خودم بیزار شده که حقیقتی را به وضوح بیان کرده است.
برو ای خاک شوی خاک خوش شو
تو از عطّار این اسرار بشنو
هوش مصنوعی: برو و خود را از خاک آلوده پاک کن، خوش‌حال باش و از عطّار (عطاری که عطرها و اسرار را می‌فروشد) این رازها را بگوش بسپار.
برو ای خاک در سوی مکانت
که اینجاگه بیابی جان جانت
هوش مصنوعی: برو ای خاک، به جایی که از آن آمده‌ای، چرا که در اینجا نمی‌توانی روح و زندگی‌ات را بیابی.
برو ای خاک و کلّی در فنا باش
بسوی مسکنت عین بقا باش
هوش مصنوعی: برو ای خاک، تو هم به زوال و نابودی برو و به جایی برو که در آن جا زندگی جاودانه و ماندگاری وجود دارد.
برو ای خاک و واصل شو تو در وصل
که اندر خویش خواهی یافتن وصل
هوش مصنوعی: برو و خاکی که هستی را بگذار و به اتحاد و پیوستگی بپرداز، زیرا در درون خودت می‌توانی پیوند و اتصال را پیدا کنی.
برو ای خاک اندر اصل دیدار
هم اندر خویشتن شو ناپدیدار
هوش مصنوعی: برو ای خاک، در حقیقت دیدار، تو هم در خودت ناپیدا شو.
برو ای خاک درعین الیقینت
هم اندر خویشتن بین اوّلینت
هوش مصنوعی: به پیش برو ای خاک، در حالی که به یقین نگاه می‌کنی، در درون خودت را ببین که از کجا آمده‌ای.
برو ای خاک اندر جوهر خود
حقیقت بازبین از خود تو در خود
هوش مصنوعی: به جلو برو و در وجود خود، حقیقت را دوباره ببین و از روی خودت به خودت نگاهی بیفکن.
برو ای خاک در کوی جانان
فنا شو بیشکی در کوی جانان
هوش مصنوعی: به آنجا برو و در مسیر عشق حقیقی ناپدید شو، زیرا تنها در این راه می‌توان به حقیقت دست یافت.
برو ای خاک اندر معدن کل
که بسیاری کشیدی رنج با ذل
هوش مصنوعی: برجسته و ارزشمند، ای خاکی که در عمق زمین پنهان شده‌ای، که سال‌های زیادی را در سختی و رنج پشت سر گذاشته‌ای.
برو ای خاک اندر مسکن دید
که خواهی شد یکی در عین توحید
هوش مصنوعی: برو ای خاک، تو که در این خانه‌ای، به این فکر کن که در نهایت، به یکی از مراحل وحدت و اتحاد تبدیل خواهی شد.
برو ای خاک و بشنو راز خویشت
ز خود بین مر عیان آغاز خویشت
هوش مصنوعی: برو ای خاک و به رازهای خودت گوش بده، از خودت ببین که شروع واقعی تو کجاست.
برو ای خاک و کلّی شو ز خود پاک
که تا گردی حقیقت تو زخود پاک
هوش مصنوعی: برو و خودت را به طور کامل از هر چیزی که هستی پاک کن، تا بتوانی به حقیقت وجودت دست یابی و از خود بی‌خبر شوی.
فنا شو خاک آنگاهی لقا بین
نمود خویش بیچون و چرا بین
هوش مصنوعی: در لحظه‌ای که در ملاقات با محبوب خود قرار می‌گیری، خود را فراموش کن و بدون هیچ شک و تردیدی به عشق و زیبایی او توجه کن.
فنا شو خاک اندر سوی منزل
که مقصود تو خواهد گشت حاصل
هوش مصنوعی: به خانه‌ی خود برو و از خود را از وابستگی‌ها و سختی‌ها رها کن، زیرا هدف تو به این شکل به دست خواهد آمد.
فنا شو خاک اندر حضرت دوست
که خواهی گشت مغز ارچه توئی پوست
هوش مصنوعی: خودت را فدای عشق و محبت خدا کن، زیرا اگر بخواهی به حقیقت نزدیک شوی، باید از ظاهر خود بگذری و به عمق و جوهر وجود خود برسید.
فنا شو خاک تا جانان ببینی
توئی راز خودت پنهان ببینی
هوش مصنوعی: اگر از خودت و دنیای مادی بگذری و به نوعی نابود شوی، آن‌گاه می‌توانی معشوق واقعی‌ات را ببینی و به راز وجود خودت پی ببری.
فنا شو خاک تا یابی تو اسرار
که گردانم ترا از خود خبردار
هوش مصنوعی: فنا شو یعنی خودت را از بین ببر تا بتوانی به رازها و اسراری دست یابی. من تو را از خودم آگاه می‌کنم.
فنا شو خاک تا گردی حقیقت
تو چون جانان شوی پاک از طبیعت
هوش مصنوعی: برای رسیدن به حقیقت و پاکی، باید خود را از مادیات رها کنی و به مرتبه‌های بالاتر روحانی نزدیک شوی. تا زمانی که به خاک و دنیای مادی وابسته‌ای، نمی‌توانی به صفات و ویژگی‌های والای حقیقی دست یابی.
فنا شو خاک در اسرار بیچون
که تا جانان بیابی بیچه و چون
هوش مصنوعی: فنا شو و خود را در رازهای بی‌نهایت گم کن؛ تا زمانی که به معشوق دست یابی، باید از هر چیز دیگر جدا شوی و بی‌نیاز گردی.
فنا شو خاک و لا شو تا ز الاّ
بیابی سرّ و کل گردی هویدا
هوش مصنوعی: از خودت بگذَر و به خاک تبدیل شو، تا از غیر خودت، حقیقت و راز را دریابی و همه چیز برایت آشکار گردد.
فنا شو خاک چون دیدار گفتیم
ترا هر سر در این اسرار گفتیم
هوش مصنوعی: به خود فراموشی دچار شو، ای خاک، چرا که وقتی به دیدار تو خواهیم آمد، هر راز و مطلبی را با تو در میان خواهیم گذاشت.
فنا شو خاک و اینجا باد بگذار
ببادش پرده و بادیش پندار
هوش مصنوعی: خود را از دنیا فنا کن و مثل خاک باش، اجازه بده که باد تو را به حال خود رها کند و این خیال را در سر داشته باش که هر چه هست، در گذر است.
فنا شو خاک اندر باد منگر
که تا بادست اینجاگه سراسر
هوش مصنوعی: به فنا برو و به خاک تبدیل شو، به آنچه در اینجا وجود دارد نگاه نکن که همه چیز به باد خواهد رفت.
فنا شو خاک و باد از خود بینداز
یقین در دید جانان سر برافراز
هوش مصنوعی: از خودت رها شو و مانند خاک و باد بی‌اعتنا باش. به یقین، در برابر محبوب واقعی‌ات سر بلند کن.
فنا شو خاک و باد اینجا ببین تو
درون خویشتن را راز بین تو
هوش مصنوعی: از خودت دور شو و به آفرینش طبیعی دقت کن، در دل وجودت رازهای نهفته‌ای را مشاهده کن.
فنا شو خاک و باد اینجا روانه
کن از خود تا تو باشی جاودانه
هوش مصنوعی: برای جاودانه ماندن، خود را به فراموشی بسپار و مانند خاک و باد در اینجا بگذار.
فنا شو خاک و باد اینجا درونت
بیفکن ازخود و خود کن برونت
هوش مصنوعی: خود را رها کن و به ناپدید شدن تن و جسم خود بپرداز؛ بگذار عناصر خاک و باد در وجودت نفوذ کنند و از خودت عبور کن.
فنا شو خاک و باد از پیش بردار
که تو اندر فنائی صاحب اسرار
هوش مصنوعی: از خودت خالی شو و موانع را از جلو بردار، زیرا در این فراموشی، رازهای بسیاری را در می‌یابی.
فنا شو خاک و آب اینجا خبر کن
که با او بودهٔ هم او نظر کن
هوش مصنوعی: با خاک و آب در اینجا یکی شو و به او بگو که با او بوده‌ای و به او توجه کن.
فنا شو خاک و او را ده وصالش
چو خود اندر تجلّی جلالش
هوش مصنوعی: خود را فراموش کن و به حالت فنا برس، تا بتوانی به وصال او نائل شوی، همان‌طور که او در نور و عظمت خودش تجلی دارد.
فنا شو خاک و آتش را بسوزان
حقیقت آب در آتش فروزان
هوش مصنوعی: به خودت پایان بده و مانند خاک و آتش بسوز، تا حقیقتی که مانند آب در آتش درخشان است، نمایان شود.
فنا شو خاک و آتش را رها کن
حقیقت آب و آتش هم فنا کن
هوش مصنوعی: به وجود خود خاتمه بده، و از قید و بندهای مادی مانند خاک و آتش آزاد شو. حقیقتی که در عمق وجود دارد، می‌تواند مرزهای بین آب و آتش را نیز نابود کند.
فنا شو تا یکی بینی تو در چار
یکی اصلست آخر این بناچار
هوش مصنوعی: اگر خود را نابود کنی، می‌توانی یکی را ببینی. در نهایت، این اصل این بنا است که نمی‌توان از آن فرار کرد.
زیک اصلید اینجا بازماندید
ابا همدیگرش دمساز ماندید
هوش مصنوعی: از یک اصل و ریشه آمده‌اید و در اینجا با همدیگر به خوبی کنار آمده‌اید.
فنا خواهید شد هر چار دوست
که با مغزت نخواهد ماند چون پوست
هوش مصنوعی: هر چهار دوست شما که با عقل و تفکر شما همخوانی نداشته باشند، به زودی از بین خواهند رفت و فقط ظواهر آنها باقی می‌ماند، مانند اینکه پوست باقی بماند اما مغز حذف شود.
فنا خواهید شد هر چار در یار
حقیقت لاشوید و لیس فی الدّار
هوش مصنوعی: شما در پی معاشرت با حقیقت هستید و در این مسیر به زودی از هر چهار جهت (وجود) ناپدید خواهید شد، چون در این خانه (جهان) چیزی از آن باقی نخواهد ماند.
فنا خواهید شد هر چار در دید
یکی خواهید شد در سرّ توحید
هوش مصنوعی: شما در مسیر روحانی باید خود را فراموش کنید و به وحدت و یکپارچگی با دیگران برسید. در این حالت، تمام تفاوت‌ها و جدایی‌ها از بین می‌رود و به درک عمیق‌تری از یگانگی و حقیقت زنده خواهید شد.
فنا خواهید شد هر چار در اسم
که پیدا هم نماند صورت و جسم
هوش مصنوعی: هر چهار عنصر وجودی شما به زودی از بین خواهند رفت و دیگر نه شکل شما باقی خواهد ماند و نه جسمتان.
فنا خواهید شد هر چار تحقیق
که آخر مر شما را هست توفیق
هوش مصنوعی: شما در نهایت به زوال خواهید رسید، هرچند که به چهار تحقیق و بررسی بپردازید، زیرا در پایان تنها توفیق شما مهم است.
فنا خواهید شد هر چار اینجا
حقیقت آن زمان گردید یکتا
هوش مصنوعی: شما هر چهار نفر به زودی نابود خواهید شد، و در آن زمان حقیقت به صورت یگانگی ظهور خواهد کرد.
فنا خواهید شد هر چار در ذات
یکی خواهید بودن عین آیات
هوش مصنوعی: شما در نهایت از بین خواهید رفت و در وجود واحدی یکی خواهید شد؛ همان‌طور که در آیات الهی آمده است.
فنا گردید و آنگه راز بینید
وصال جاودانی باز بینید
هوش مصنوعی: وقتی که خود را از چنگال زوال و فنا آزاد کنی، آن‌گاه می‌توانی راز وصالی ابدی و بی‌پایان را مشاهده کنی.
فنا گردید و آنگه جان نمائید
چو خورشید یقین رخشان نمائید
هوش مصنوعی: وقتی که به فنا و نابودی می‌رسید، آن‌گاه مانند خورشید، وجودی درخشان و روشن را نمایان کنید.
فنا گردید پیش از آن در اینجا
که گردانندتان اینجا هویدا
هوش مصنوعی: پیش از آنکه شما را به اینجا بیاورند، ناپدید شده‌اید.
فنا گردید از دید زمانه
که تا گردید ذات جاودانه
هوش مصنوعی: با گذر زمان، وجود مادی و ظاهری محو و نابود می‌شود، اما حقیقت و ذات اصلی ابدی و پایدار می‌ماند.
فنا گردید همچون اصل اوّل
که خواهد بودتان اینجا مبدّل
هوش مصنوعی: فرد دچار فنا و زوال شد، مانند آن که در ابتدا وجود داشت و حالا در اینجا دچار تغییر و تحول شده است.
فنا گردید اندر ذات بیچون
که تا گردید اعیان بیچه و چون
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که موجودات و اشیاء در حقیقت خود به نوعی ناپدید و محو می‌شوند و تنها ذات بدون «چون» و «چرا» باقی می‌ماند. به عبارت دیگر، همه چیز در نهایت به یک اصل بی‌چون و بی‌نقص می‌رسد و خود را فراموش کرده و به آن ذات می‌پیوندد.
حقیقت چون شما را رفت باید
چنین اینجا بماندن را نشاید
هوش مصنوعی: وقتی حقیقت از میان شما می‌رود، دیگر جا ندارد که در اینجا بمانید.
فنا گردید اینجا ای دل و جان
که تا یابید در خود جان جانان
هوش مصنوعی: عزیزم، در این مکان دل و جانت نابود شده‌اند، تا زمانی که در خودت وجود اصلی و حقیقی‌ات را پیدا کنی.
حقیقت چون شما را آخر کار
حقیقت مر فنا آمد پدیدار
هوش مصنوعی: حقیقت در نهایت در زندگی شما ظاهر می‌شود، و در این فرآیند، فنا و عدم وجود خود را نمایان می‌کند.
حقیقت چون زیک اصلید و جوهر
بمعنی هر یکی در هفت کشور
هوش مصنوعی: حقیقت مانند یک اصل و جوهر است که در هر یک از هفت سرزمین موجودیت دارد.
وجود آدم از بود شما شد
حقیقت از شما اینجا فنا شد
هوش مصنوعی: وجود انسان به وسیله حضور شما به حقیقت پیوسته و اکنون در اینجا از میان رفته است.
فنا شد از شما آدم در اینجا
حقیقت رفت سوی دوست یکتا
هوش مصنوعی: انسان از دنیا و زندگی مادی دل کند و به سوی حقیقت و دوست یگانه روی آورد.
شما نیز این زمان عین فنائید
که اینجاگاه نقشی مینمائید
هوش مصنوعی: شما در این زمان به گونه‌ای هستید که گویی در اینجا فقط نقشی را ایفا می‌کنید.
خبر دادم شما را از شما را
که خواهد بودتان آخر فنا را
هوش مصنوعی: به شما خبر دادم که از خودتان آگاه شوید، زیرا در نهایت به نیستی خواهید رسید.
خبر دادم شما را راز بینید
چنی فارغ یقین تا کی نشینید
هوش مصنوعی: به شما گفتم که رازهایی را مشاهده کردید، اما آیا تا چه زمانی از حقیقت بی‌خبر خواهید ماند؟
خبر دادم شما را از خداوند
که کلّیتان برون آرد از این بند
هوش مصنوعی: به شما خبر می‌دهم که خداوند همه‌ی شما را از این بند رها می‌کند.
خبر دادم شما را بیچه و چون
که خواهید این زمان بودن دگرگون
هوش مصنوعی: به شما اطلاع دادم که در حال حاضر اوضاع تغییر کرده است و اگر مایل باشید، در این زمان تغییراتی در کار است.
شما را تا خبر باشد فنایست
حقیقت آخر این عین لقایست
هوش مصنوعی: شما تا زمانی که خبر داشته باشید، از وجود خودتان غافل نشوید، زیرا حقیقت نهایی این است که این وجود شما در واقع لقای عشق و وصال است.
در آخر هر چهار از هم جدائید
از این صورت طلبکار بقائید
هوش مصنوعی: در پایان هر چهار انقطاع و جدایی وجود دارد، از این ظاهر مادی فریبنده، تنها طلب استمرار و دوام داشته باشید.
در این صورت نخواهید از معانی
نمائید اندر اینجا جاودانی
هوش مصنوعی: اگر به این شکل بمانید، هرگز نخواهید توانست از مفاهیم عمیق زندگی در اینجا به جاودانی برسید.
در این صورت نمی مانید جاوید
بباید رفتتان در عین خورشید
هوش مصنوعی: در این حالت، شما برای همیشه باقی نخواهید ماند و باید به سوی نور و روشنی بروید، مانند خود خورشید.
بباید رفتتان در چارهٔ نیست
چه غم دارید آخر چون یکی زیست
هوش مصنوعی: باید رفت و چاره‌ای نیست، پس چرا نگران هستید وقتی که در نهایت همه ما یک زندگی داریم؟
نمود بودتان در آخر کار
یکی خواهد بدن در عین دیدار
هوش مصنوعی: در نهایت، در زمان دیدار، چهره‌ات به گونه‌ای خواهد بود که نشان از وجودت را به خوبی نمایان می‌سازد.
نمود بودتان در جمله اشیاء
ز پنهانی شود آن لحظه پیدا
هوش مصنوعی: وجود شما در تمام اشیاء به صورت پنهان است و در آن لحظه خاص، به وضوح نمایان می‌شود.
نمود بودتان در جزو و کل دید
شود یکی عیان در عین توحید
هوش مصنوعی: وجود شما در جزئیات و کل عالم به گونه‌ای به نمایش درمی‌آید که در حقیقت، این وحدت را به وضوح می‌توان مشاهده کرد.
نمود بودتان آخر یکی است
اگرچه اندر اینجا بیشکی است
هوش مصنوعی: ظاهر شما یکسان است، هرچند که در اینجا اختلاف‌هایی وجود دارد.
یکی خواهید شد در سرّ جوهر
ز باطن آنگهی آئید ظاهر
هوش مصنوعی: شما ابتدا در عمق وجود خود به وحدت و یکی شدن با حقیقت می‌رسید و سپس در دنیای بیرون ظهور می‌کنید.
یکی خواهید بودن همچو خورشید
نباشدتان ز اوّل هست جاوید
هوش مصنوعی: اگر بخواهید مانند خورشید باشید و درخشش خاصی داشته باشید، باید از ابتدا تلاش کنید و همواره در این مسیر ثابت قدم بمانید. چیزی که می‌خواهید دست‌یابی به آن است، بایستی در طول زمان پایدار و مداوم باشد.
شوید آنگه عیان گردید در یار
خبرتان میدهد در عشق عطّار
هوش مصنوعی: زمانی که عشق به حقیقت می‌رسد، معشوق شما را از احوال خود مطلع کرده و خبرهای دلنشینی در اختیارتان قرار می‌دهد.
شوید آنگه عیان و دوست گردید
در آخر همچو دید ذات فردید
هوش مصنوعی: در پایان، حقیقت نمایان می‌شود و آدمیان به دوستی و آشنا شدن با هم می‌رسند، درست مانند شناختن ذات و وجود خداوند.
حقیقت یار خواهی در ره خویش
حجاب اینجا براندازید از پیش
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقت و آشتی با دوست خود هستی، باید موانع و حجاب‌ها را از سر راه برداری.
حجاب اینجا براندازید از رخ
که حقتان میدهد اینجای پاسخ
هوش مصنوعی: پرده را از چهره‌ات کنار بزن، چون حق شما اینجا به شما پاسخ می‌دهد.
حجاب اینجا براندازید از دل
که مقصودست اندر دید حاصل
هوش مصنوعی: دل خود را از هرگونه حجاب و遮がید پاک کنید، زیرا هدف اصلی در درک و مشاهده قرار دارد.
حجاب اینجا براندازید از جان
که جان تحقیق آمد دید جانان
هوش مصنوعی: این متن به ما می‌گوید که باید از موانع و مشکلات روحی و ذهنی خود بگذریم تا بتوانیم حقیقت و وجود معشوق واقعی را ببینیم. به عبارتی دیگر، زمانی که از حجاب‌ها و پوشش‌ها خلاص شویم، می‌توانیم به درک عمیق‌تری از عشق و حقیقت وجودی‌امان برسیم.
حجاب اینجا براندازید از ذات
یکی گردید عین جمله ذرّات
هوش مصنوعی: حجاب و مانع را کنار بزنید، زیرا در اینجا همه ذرات به یک حقیقت و ذات واحد تبدیل می‌شوند.
حجاب اینجا براندازید لائید
حقیقت اندر آن لاکل خدائید
هوش مصنوعی: اینجا پرده‌ها را کنار بزنید تا حقیقت نمایان شود و بدانید که شما از خداوند دور نیستید.
حجاب اینجا نخواهد ماند بیشک
شو ای خاکِ مبارک در عیان یک
هوش مصنوعی: حتماً حجاب و پرده‌ها اینجا نخواهند ماند؛ ای زمین مقدس، در وضوح بروز کن.
حجاب اینجا نخواهد ماند در ذات
شو از تحقیق نادان عین آیات
هوش مصنوعی: پرده‌ها و محدودیت‌ها در اینجا دوام نخواهند آورد؛ در واقع، در وجود واقعی خود، از عقل و درک نادانانه فاصله بگیر و به حقیقت‌هایی که در آیات وجود دارد، توجه کن.
حجاب اینجا نماند آتش خوش
تو هم سوی وصال کل علم کش
هوش مصنوعی: حجاب و مانع در اینجا نماند، آتش و شوق تو را به سوی پیوند و اتحاد نزدیک می‌کند.
سوی مسکن شو ای آتش یقین تو
که محوی اندر آتش همچنین تو
هوش مصنوعی: به خانه‌ات برگرد، ای شعله‌ی حقیقت، چرا که تو نیز به مانند آتش در آتش محو شده‌ای.
سوی مسکن شو ای باد همایون
که گفتم سر کُلتان بیچه و چون
هوش مصنوعی: ای باد خوشبخت، به سوی خانه برگرد، چون گفتم که سر کُلتان بی‌چون و چراست.
جدا خواهید شد تا خوش بدانید
کنون زین منزل ناخوش برانید
هوش مصنوعی: شما از هم جدا خواهید شد تا خوشحال شوید، اکنون از این مکان ناخوشایند دور شوید.
از این منزل برانید از دل پاک
حقیقت نار و ریح و آب با خاک
هوش مصنوعی: از این مکان دور کنید از دل پاک حقیقت، آتش و خوشبویی و آب را با خاک.
دل آن منزل وصال کل شما راست
کنون گفتم حقیقت با شما راست
هوش مصنوعی: دل انسان به جایی که عشق و نزدیکی واقعی وجود دارد، تعلق دارد؛ اکنون که حقیقت را با شما در میان گذاشتم، رابطه‌ام را صادقانه بیان کردم.
در آن منزل وصال کل عیانست
شما را بیشکی راز نهانست
هوش مصنوعی: در آن مکان که عشق به نهایت می‌رسد، همه چیز برای شما روشن و نمایان است و هیچ رازی در کار نیست.
در آن منزل یکی خواهید بودن
بسی سر در یکی باید نمودن
هوش مصنوعی: در آن مکان، شما باید به یکدیگر نزدیک شوید و به وجود مشترک‌تان توجه کنید.
شما را اوّل و آخر نبودست
حقیقت بودتان از بود بودست
هوش مصنوعی: شما از ابتدا تا انتها، هیچ‌گاه حقیقت وجود شما از وجود خودتان جدا نبوده است.
شما را اوّل و آخر عیانست
در اوّل نقش آخر بی نشانست
هوش مصنوعی: شما در هر زمانی و با هر دیدگاهی که به موضوع نگاه کنید، حقیقت همیشه برایتان روشن و واضح است، ولی در ابتدای کار، نشانی از پایان کار وجود ندارد.
شما را اوّل و آخر هویداست
حقیقت بودتان پنهان و پیداست
هوش مصنوعی: شما در ابتدا و انتهای خود، حقیقت وجودتان برایتان آشکار است، اما در عین حال می‌تواند پنهان یا پیدا باشد.
شما را اوّل و آخر یکی بود
ز ذات اعیان صفاتت اندکی بود
هوش مصنوعی: شما از ابتدا تا انتها یکی هستید و فقط خصوصیات ظاهری شما تفاوت‌هایی دارند.
عجب اول در آن حضرت که بودید
از آن حضرت سوی فطرت فزودید
هوش مصنوعی: عجب از این که در آغاز، شما به آن شخصیت بزرگ و والا تعلق داشتید و این ارتباط باعث شد که به اصل و فطرت حقیقی خود نزدیک‌تر شوید.
از آن حضرت گذر کردید بیشک
سوی دید صفات عقل در یک
هوش مصنوعی: شما بدون شک از آن حضرت عبور کرده‌اید و به سوی درک ویژگی‌های عقل رفته‌اید.
از آن حضرت جدا گشتید بی دید
نه خارج بود الاّ عین توحید
هوش مصنوعی: شما از آن وجود مقدس فاصله گرفتید، بدون اینکه او را ببینید. غیر از واقعیت توحید، هیچ چیزی وجود ندارد.
از آن حضرت که بد اعیان ذاتش
گذرکردند در سوی صفاتش
هوش مصنوعی: از آن وجود مقدس که حقیقت او فراتر از وصف و صفت‌هایش قرار دارد.
حقیقت آتش از اینجا بُد آنجا
ره بود فنا کردی هویدا
هوش مصنوعی: آتش حقیقت از اینجا وجود دارد و آنجا به فنا می‌رود، تو آن را آشکار کردی.
سوی بادی در اینجاگه سوی آب
کند گردی در اینجاگه باشتاب
هوش مصنوعی: به سمت باد در این مکان، به سمت آب برو، گردی در این مکان با سرعت و شتاب ایجاد می‌کنید.
سوی خاک آمدی و خاک هستی
حقیقت نور نور پاک هستی
هوش مصنوعی: به سمت زمین آمده‌ای و خودت از خاک تشکیل شده‌ای؛ حقیقت این است که تو نوری هستی که پاک و روشن است.
سوی خاک آمدی بس خرّم و خَوش
ولی آخر شدی در عشق سرکش
هوش مصنوعی: به دنیای خاکی پا گذاشتی با شادی و خوشی فراوان، اما در نهایت به دلیل عشق سرکش دچار مشکل و دشواری شدی.
سوی خاک آمدی و بود معبود
که تقدیر تو ازوی همچنین بود
هوش مصنوعی: تو به این دنیا آمده‌ای و خالق تو، سرنوشت تو را اینگونه رقم زده است.
سوی خاک آمدی از حضرت ذات
وطن کردی عجب در عین ذرّات
هوش مصنوعی: به سمت زمین آمدی و در حالی که از ذات خود فاصله گرفته‌ای، در میان کوچک‌ترین ذرات جهان شگفتی آفریدی.
سوی خاک آمدی از منزل جان
ترا آمد حقیقت جان جانان
هوش مصنوعی: تو از عالم روح به زمین آمدی، و این خود گواهی است بر حقیقت وجودت و ارتباطت با جان اصلی و محبوب.
سوی خاک آمدی و جان شدی تو
ز پیدائی خود پنهان شدی تو
هوش مصنوعی: تو به زمین آمدی و جان گرفتی، اما از حقیقت وجود خود پنهان شده‌ای.
سوی خاک آمدی و کل شدی راز
عجب دیدی ز خود انجام و آغاز
هوش مصنوعی: به زمین آمدی و به رازهای شگفتی پی بردی که در وجود خود، شروع و پایانی وجود دارد.
سوی خاک آمدی اوّل ز افلاک
وطنگاه تو شد این کرهٔ خاک
هوش مصنوعی: تو ابتدا از آسمان‌ها به زمین آمدی و اکنون محل زندگی‌ات این کره خاکی شده است.
سوی خاک آمدی یال الثرابی
چو از اینجا بدانجا میشتابی
هوش مصنوعی: وقتی که از اینجا به آنجا می‌روی، مانند اسبی که به زمین می‌افتد، به سمت خاک می‌آیی.
سوی خاک آمدی و نقش بستی
بآخر عهد در اینجا شکستی
هوش مصنوعی: به زمین آمدی و اثری از خود به جا گذاشتی، اما در نهایت، پیمان خود را در اینجا نادیده گرفتی.
سوی خاک آمدی و باد گشتی
تو زین نقش فنا آباد گشتی
هوش مصنوعی: تو به سمت زمین آمدی و به مانند باد تغییر کردی، با این شکل زودگذر از دنیای فانی به سرزمینی آباد تبدیل شدی.
سوی خاک آمدی جان ودلی تو
امید جان و دید حاصلی تو
هوش مصنوعی: تو به سوی زمین آمدی، با روح و قلبی پر امید، و انتظار داشتی که از زندگی نتیجه‌ای بگیری.
سوی خاک آمدستی از تجلّی
دگر خواهی شدن در عین الاّ
هوش مصنوعی: به زمین آمده‌ای تا از تحول جدیدی برخوردار شوی و به حالت اصلی خود بازگردی.
سوی خاک آمدی عین العیانت
شد از خاک نهان پیدا عیانت
هوش مصنوعی: تو به سمت خاک آمدی و حقیقت را به عیان مشاهده کردی؛ از خاکی که پنهان بود، حالا نمایان شده است.
سوی خاکی و باد آباد کرده
ز اوّل خیوش را کل یاد کرده
هوش مصنوعی: به سمت خاک و زمین می‌روی و از ابتدا فقط به یاد باد و نشاط آن بوده‌ای.
سوی خاکی و جان در وی رسیدی
که از نور تجلّی کل پدیدی
هوش مصنوعی: به دنیای مادی نظاره می‌کنی و در این جهان وجود داری، اما با نوری که از روشنایی و تجلی الهی نشأت می‌گیرد، همه چیز قابل مشاهده و درک می‌شود.
سوی خاکی و جان از تست مشهور
حقیقت دانمت نورٌ علی نور
هوش مصنوعی: من به سوی زمین می‌روم و می‌دانم که حقیقت را در وجود تو می‌یابم، نوری بر نور.
سوی خاکی وز خاکت عیانست
ترا اینجا نمود جسم و جانست
هوش مصنوعی: به خاک رجوع کن، چون تو از آن پیدایی؛ اینجا جسم و جان تو به وضوح نمایان است.
سوی خاکی عیان بین ذات اینجا
که خواهی دید در ذرّات اینجا
هوش مصنوعی: به زمین نگاه کن تا ذات و حقیقت اینجا را ببینی که در اجزاء و ذرات این مکان پنهان است.
سوی خاکی و اسرار وجودی
عیانِ ذات را سرّی نمودی
هوش مصنوعی: به سمت خاک می‌روی و رازهای وجودی و حقیقت ذات را به شکل پنهانی به نمایش می‌گذاری.
سوی خاکی و سرّ لایزالی
زماضی سوی مستقبل تو حالی
هوش مصنوعی: به سوی زمین و راز نامحدود زمان گذشته، به سمت آینده‌ات در حال حاضر.
سوی خاکی و نور افروز کرده
ز نور خویش طین فیروز کرده
هوش مصنوعی: سوی زمین آمده‌ای و با نور خود آن را درخشان کرده‌ای.
سوی خاکی و هر سه از تو معروف
توئی عین العیان و ذات موصوف
هوش مصنوعی: تو به خاک می‌مونی و این سه چیز هم از تو هستند: تو خود به وضوح شناخته شده‌ای و ذاتت وصفی دارد.
سوی خاکی و نور در تجلّی
ندیده این زمان اسرار مولی
هوش مصنوعی: به سوی خاک می‌روی و نور در درخشش است، اما این زمان هنوز از اسرار خداوند بی‌خبر است.
تو نوری این زمان در عین ناری
فتاده اندر این نقش وغباری
هوش مصنوعی: تو در این زمان مانند نوری هستی که در میان آتش قرار گرفته و به نقش و لکه‌ای در آن تبدیل شده‌ای.
تو نوری این زمان در خاک بوده
ز باد و آب مر نقشی نموده
هوش مصنوعی: تو همچون نوری هستی که در این زمان به وجود آمده‌ای و از باد و آب، اثری در زمین به جا گذاشته‌ای.
تو نوری این زمان نار یقینی
در این هر سه بکل در پیش بینی
هوش مصنوعی: تو روشنی این زمان هستی و قطعاً در آینده، همه چیز در دستان توست و می‌توانی آن را پیش‌بینی کنی.
تو نوری این زمان دیدی سرانجام
در اینجاگاه هم آغاز و انجام
هوش مصنوعی: تو در این زمان به روشنی رسیده‌ای و در این مکان، هم آغاز و هم پایان را مشاهده کرده‌ای.
تو نوری و در این دریا فتاده
بهر دل شعلهٔ بر دل گشاده
هوش مصنوعی: تو مانند نوری هستی که در این دریا افتاده و به خاطر دل، شعله‌ای بر دل می‌افروزی.
تو نوری و در این دریای اسرار
عیان پرتو ز خود کردست اظهار
هوش مصنوعی: تو درخشان و روشنایی، و در این دریای مخفیات، نور وجودت را به وضوح نشان داده‌ای.
تو نوری و در این دریای جانی
کنون اسرار پیدا و نهانی
هوش مصنوعی: تو نوری و در این جهان پر از زندگی، اکنون رازهایی هم مشخص و هم پنهان وجود دارد.
تو نوری ودر این دریای ذاتی
کنون اعیان و پنهان صفاتی
هوش مصنوعی: تو نوری هستی و در این دریای وجود، صفات و ویژگی‌هایی هم آشکار و هم پنهان وجود دارد.
تو نوری این زمان زاندم نزاده
درون جسم این در را گشاده
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که در این دوران درخشیده‌ای و زاده نشده‌ای، و در دل جسم، در را به سوی روشنایی گشوده‌ای.
تو نوری این دم و آن دم بدیده
وجودعالم و آدم بدیده
هوش مصنوعی: تو همچون نوری هستی که در هر لحظه وجود عالم و آدم را روشن می‌کند.
تو نوری این دم و آن دم بدیده
درون جان و دل آدم بدیده
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که در هر لحظه در دل و جان آدمی تابش می‌کنی و او را روشن می‌سازی.
تو نوری تو نوری این دم و آن نور دیدی
در این دم کل بدان دم در رسیدی
هوش مصنوعی: تو مانند نوری هستی و در این لحظه، نوری را که دیدی، درک می‌کنی. در این لحظه، از همه چیز آگاه و متصل هستی.
تو نوری این دم و آن دم نظر کن
جمال خویش در آدم نظر کن
هوش مصنوعی: تو در هر لحظه مانند نوری هستی، به زیبایی خودت نگاه کن و وجود خود را در انسانیت ببین.
تو نوری این دم و آن دم ببین تو
بنور خویشتن عالم ببین تو
هوش مصنوعی: تو مانند نوری هستی که در هر لحظه به درخشش خود ادامه می‌دهد، اکنون به روشنایی وجود خود نگاه کن و عالم را از نوری که خودت به آن می‌بخشی، مشاهده کن.
ز نور تست اینجا آدم از گِل
ز نورت مر ورا مقصود حاصل
هوش مصنوعی: از نور توست که انسان از خاک ساخته شده است، و به واسطه‌ی نور توست که او به هدف خود می‌رسد.
ز نور تست آدم در هویدا
ز گرمیّ تو شد آدم مصفّا
هوش مصنوعی: آدم به دلیل نور وجود تو نمایان شده و از گرمای وجودت پاک و پاکیزه گردیده است.
ز نور تست گفت و گوی آدم
که میگوئی حقیقت راز آدم
هوش مصنوعی: از نور توست که صحبت‌های آدم به وجود آمده است، وقتی می‌گویی حقیقت و رمز و راز انسان در چیست.
ز نورتست تابان جوهر دل
ز نورت جان شده اینجای واصل
هوش مصنوعی: نور تو سبب روشنایی جوهر دل است و همین نور جان را در این مکان به وصال رسانده است.
ز نورتست تابان جوهر جان
چنین خاکست چون خورشید تابان
هوش مصنوعی: از نور توست که جوهر جان این خاک درخشان می‌باشد، مانند خورشید درخشان.
ز نورتست پیدا جوهر تن
دم کل میزنی در ما و در من
هوش مصنوعی: از نور توست که جوهر وجود ما نمایان می‌شود و تو در وجود ما و من تأثیر می‌گذاری.
ز نورتست پیدا آسمانها
توئی اعیان یقین در جمله جانها
هوش مصنوعی: نور تو به وضوح آسمان‌ها را روشن کرده است، و تو حقیقت و وجود را در تمام جان‌ها نمایان کرده‌ای.
ز نورتست پیدا نور خورشید
که در وی محو خواهی ماند جاوید
هوش مصنوعی: نور تو چنان است که مانند نور خورشید قابل دیدن است و اگر در آن غرق شوی، به همیشه ماندگار خواهی شد.
ز نور تست پیدا جوهر ماه
ز دید تو گُدازد ماه هر ماه
هوش مصنوعی: از روشنایی تو جوهر ماه نمایان می‌شود و با دیدن تو، ماه هر بار ذوب می‌شود.
ز نور تست پیدا جمله انجم
توئی در خاک و انجم در تو شد گم
هوش مصنوعی: تو به مانند نوری هستی که همه ستاره ها از آن ناشی می‌شوند. در حالی که تو در زمین هستی، ستاره‌ها در وجود تو گم شده‌اند.
ز نورتست پیدا عرش و کرسی
که پیوسته توئی در نور قدسی
هوش مصنوعی: نور توست که عرش و کرسی را روشن کرده و همواره حضورت در نور ایمان و پاکی نمایان است.
ز نور تست پیدا لوح بیشک
قلم کرده ترا اینجا از آن یک
هوش مصنوعی: از نور تو مشخص است که در این لوح، قلمی نوشته است که تو را از همان جا به اینجا آورده است.
ز نور تست پیدا جنّت و حور
تو کردی جنّت اینجاگاه مشهور
هوش مصنوعی: از روشنی تو، بهشت و حوری نمایان شده است و تو با وجود خود این مکان را به جایی مشهور تبدیل کرده‌ای.
ز نور تست پیدا جمله دوزخ
فسرده میشود اندر تو چون یخ
هوش مصنوعی: از تابش نور تو، همه دوزخ سرد و یخ‌زده می‌شود.
ز نورتست بحر و کان و گوهر
حقیقت برتری از هفت اخضر
هوش مصنوعی: از نور توست که دریا و کانی‌ها و گوهرهای حقیقت برتری از هفت چیز سبز رنگ دارند.
حقیقت آتشی و عشق سرکش
ترا دانند اینجا عشق آتش
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که حقیقت را مانند آتش می‌دانند و عشق را نیرویی سرکش و بی‌قرار. یعنی عشق و حقیقت هر دو انرژی‌های شدیدی دارند که توانایی سوزاندن و تغییر دادن اوضاع را دارند.
عجب نوری که در گردون فتاده
ندانم تا در اینجا چون فتاده
هوش مصنوعی: این یک نور شگفت‌انگیز است که در آسمان ظاهر شده، اما نمی‌دانم چگونه به اینجا رسید.
در اینجا شورش و غوغا هم از تست
که این دم گرمی و سودا هم از تست
هوش مصنوعی: در اینجا هرج و مرج و شلوغی به خاطر توست، زیرا این حال و هوای پرشور نیز به خاطر توست.
در اینجا چون نمودار صفاتی
ولی آخر عجائب بی ثباتی
هوش مصنوعی: در اینجا نشانه‌ای از صفات وجود دارد، اما در نهایت، شگفتی‌هایی از ناپایداری دیده می‌شود.
در اینجا در رگ و پی ناب داری
در آن حضرت عجب اشتاب داری
هوش مصنوعی: در این جا در وجود تو خلوص و ناب بودن وجود دارد، و در آن وجود مقدس شگفتی و شتاب و شدت خاصی مشاهده می‌شود.
در اینجا آمده از علو در سِفل
شدی بالغ ولی ماندی عجب طفل
هوش مصنوعی: در اینجا به این موضوع اشاره شده که با وجود بالاتر رفتن از یک سطح (علو) و رسیدن به سن رشد (بالغ شدن)، هنوز به خاطر رفتارها یا نگرش‌هایت، مثل یک کودک (طفل) باقی مانده‌ای. به عبارت دیگر، فردی که به لحاظ سنی بزرگ شده، اما هنوز از نظر عقل و درک، به سطح پختگی نرسیده است.
مکن گرمی و سودا را برون کن
حقیقت ذات خود را رهنمون کن
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که از تلاش برای جلب توجه دیگران و افکار بیهوده دست بردار و به عمق وجود خودت نگاهی بینداز. به جای درگیر شدن با احساسات یا رفتارهای سطحی، باید بر روی شناخت واقعی خودت تمرکز کنی.
مکن گرمی که عشّاق جهانت
همی دانند اسرار نهانت
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، این جمله به این معناست که نکن گرمی و شور و شعف در دل خود، چرا که عاشقان عالم از رازها و مخفیات تو آگاهند.
مکن گرمی دو روزی باش فارغ
که خواهی گشت در آخر تو بالغ
هوش مصنوعی: اگر برای مدتی از زندگی‌ات بی‌خیال و بی‌توجه باشی و فقط به خوشی‌های زودگذر بپردازی، در نهایت به رشد و بلوغ نمی‌رسی و به نتایج ناپسند دچار خواهی شد.
مکن گرمی و سودا را مینگیز
کنون با عاشق شوریده پرهیز
هوش مصنوعی: حال و هوای دل را در هم نریز و از سر و سامان عاشق دیوانه دوری کن.
مکن گرمی که این گرمی نماند
حقیت خشکی و تری نماند
هوش مصنوعی: نکنید حرارت و شوقی که این حرارت پایدار نیست؛ حقیقت این است که نه خشکی و نه رطوبت به دائم وجود نخواهد داشت.
اگرچه تو حقیقت نور جسمی
فتاده این زمان در چار قسمی
هوش مصنوعی: هرچند که تو در این دنیا به صورت جسمی وجود داری، اما حقیقت وجود تو فراتر از این چهار قسمت است.
ز یک اصلی همان کن مر طلب تو
دو روزی باش با جان در ادب تو
هوش مصنوعی: از یک سرچشمه بریز، تنها برای طلب خود. برای دو روز، با روح خود در آداب و احترام باقی بمان.
که این با تو حقیقت انس دارد
ابا تو بود خود را میگذارد
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که چیزی که با تو و نزد تو حقیقت دارد، به خاطر تو خود را نادیده می‌گیرد و کنار می‌گذارد.
اگر آبتس هم از تست جوشان
درونِ دیگِ سودا در خروشان
هوش مصنوعی: اگر آب تو هم از جوشیدن در دیگ حوصله به جوش بیاید، به نظر می‌رسد که تأثیراتی از ذاتی درونت را نشان می‌دهد.
اگر بادست دارد گرمی ازتو
حقیقت هست او در نرمی از تو
هوش مصنوعی: اگر کسی به خاطر تو احساس گرما و شادی می‌کند، نشان از آن است که حقیقتی در وجود تو پنهان است که با لطافت و ملاحتی خاصی در او تأثیر می‌گذارد.
اگر خاکست اندر تست حیران
دو روزی هم ز تو ماندست تابان
هوش مصنوعی: اگر خاکستر هم در تو وجود داشته باشد، به مدت دو روز هم که شده، از تو شعاعی روشنایی باقی می‌ماند.
اگر جانست و دل تاب تو دارد
نظر کردن سوی تو می نیارد
هوش مصنوعی: اگر کسی روح و دلش قدرت و تاب آن را داشته باشد، نمی‌تواند به تو نگاه نکند.
نخواهی رفت میدانند آخر
ترا میبنگرند اینجای آخر
هوش مصنوعی: تو نخواهی رفت و در پایان، دیگران تو را می‌نگرند.
دو روزی خوش بیاسا و مرو تو
دمی بنشین و پس چندین بدو تو
هوش مصنوعی: مدتی را در آرامش و خوشی سپری کن و لحظه‌ای را فقط به استراحت بپرداز و سپس به زندگی و مشکلات خود ادامه بده.
بسردانم دوئی تا جوهر ذات
بلای تو کشیدند جمله ذرّات
هوش مصنوعی: من دو تا را از خود دور می‌سازم تا جوهر وجود بلای تو، همه ذرات را تحت تاثیر قرار دهد و بگیرد.
اگرچه سالکانت راه کردند
دل خود را ز تو آگاه کردند
هوش مصنوعی: با وجود این که رهروان تو مسیر خود را پیمودند، اما دل‌هایشان را از تو مطلع کردند.
تو آگاهی و آگاهی نداری
که اینجا آنچه میخواهی نداری
هوش مصنوعی: تو از حقیقتی آگاه هستی، اما نمی‌دانی که آنچه آرزوش را داری، در اینجا موجود نیست.
نظر کن جوهر جان را تو بنگر
وزین جوهر سوی هر چیز مگذر
هوش مصنوعی: به عمق وجود خود نگاه کن و جوهر واقعی زندگیت را ببین. از این جوهر به سمت چیزهای سطحی نرو.
نظر کن جوهر جان و تو بشناس
بسر چندین مرو جانا و بشناس
هوش مصنوعی: به عمق وجود خود نگاه کن و ارزش واقعی‌ات را بشناس. ای عزیز، در این دنیا درگیر ظواهر نشو و به اصل خود پی ببر.
نظر کن تا زجانت راز بینی
تو ازجانی مرو تا باز بینی
هوش مصنوعی: به دقت نگاهی بینداز تا بتوانی از رنج و درد خود آگاهی پیدا کنی، اما از جان خود دور نشو تا دوباره قدرت دیدن و درک کردن را به دست آوری.
نظر کن تا زجان مکشوف گردی
که اندر جان کنون اعیان و فردی
هوش مصنوعی: به دقت نگاه کن تا به درک عمیق‌تری از حقیقت دست یابی، زیرا در درون وجودت حالا موجودات و ویژگی‌های خاصی وجود دارد.
نظر کن تا زجان یابی تو مر بود
که در جان یابیت دیدار معبود
هوش مصنوعی: به دقت نگاه کن تا بفهمی که چه چیزی از جان می‌گیردت؛ زیرا در این توجه، می‌توانی دیدار معبود را در جان خود احساس کنی.
نظر کن تا زجان کامل شوی تو
حقیقت هم از او واصل شوی تو
هوش مصنوعی: به اندیشه و توجه بپرداز تا به کمال درون و جان خود دست یابی، چرا که حقیقت به واسطه‌ی همین توجه به تو خواهد رسید.
ازو واصل شوی و بازیابی
سزد گر در سوی کلّی شتابی
هوش مصنوعی: اگر به او نزدیک شوی و به درستی به سمت هدف کلی حرکت کنی، جایز است که موفق شوی و به موفقیت برسی.
ز جان واصل شو ای آتش بتحقیق
که ازجان باز خواهی یافت توفیق
هوش مصنوعی: ای آتش، خود را از جان جدا کن و تبدیل به حقیقت شو، زیرا با رهایی از جان، می‌توانی موفقیت را به دست آوری.
ز جانواصل شو ای آتش عیانی
که تو در وی نشان بی نشانی
هوش مصنوعی: ای آتش عیان، به جان من وصل شو؛ زیرا تو در وجود من نشانه‌ای از بی‌نشانی.
ز جان واصل شو اینجا باز بین راز
درون جان خویشی میسوز و میساز
هوش مصنوعی: به خودت بیندیش و در اعماق وجودت را کشف کن. از جان و روح خود جدا شو و به کشف اسرار درونت بپرداز. در این مسیر، آتش‌سوزی را تجربه کن و در عین حال، خود را بازسازی کن.
خوشی میسوز اندر شمع جان تو
که دیدی این زمان خود در عیان تو
هوش مصنوعی: شادی و خوشی مانند شمعی در وجود تو می‌سوزد و تو خود اکنون این را به وضوح در وجودت حس کردی.
تو از جانی و تو ازجان خبردار
تو نیز از جان در اینجاگه خبردار
هوش مصنوعی: تو از روح و جان آگاهی و می‌دانی که در این مکان چه خبر است. تو نیز از روح و جان خود در اینجا باخبر باش.
تو از جانی و جان از عین دیدست
دمادم با تو در گفت و شنید است
هوش مصنوعی: تو از روح و روان هستی و روح همواره در پاسخ به تو وجود دارد و همیشه در حال گفت و شنید با توست.
تو از جانی و جان از تو عیانست
حقیقت بود جوهر جان جانست
هوش مصنوعی: تو خود زندگی هستی و زندگی به وضوح از تو مشخص است؛ حقیقت این است که جوهر زندگی، جان است.
ز خود هر دو ز یک ذاتند اینجا
کنون در بود ذرّاتند اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که همه چیز از یک منبع مشترک و واحد نشأت می‌گیرد و در حال حاضر در ذرات و موجودات مختلفی تجلی پیدا کرده‌اند. مفهوم این است که هر چیزی در جهان به یک ذات و ریشه واحد مرتبط است.
نه از هر دو یکی پیدا شدستید
چرا اینجایگه پیدا شدستید
هوش مصنوعی: چرا در این مکان، یکی از دو نفر مشخص نشده و هیچ‌کدام از آن‌ها به‌چشم نمی‌خورد؟
نه هر دو از یکی گشتید موجود
حقیقت اصلتان از ذات کل بود
هوش مصنوعی: هر دوی شما به یک حقیقت و وجود مشترک تبدیل شده‌اید، زیرا اصل وجودتان از ذات واحدی ناشی می‌شود.
نه هر دو از یکی در جسم هستید
بصورت در دوئی اسم هستید
هوش مصنوعی: شما هر دو از یک وجود هستید، اما به خاطر شکل ظاهری‌تان به نظر می‌رسد که جدا از هم هستید.
ز یک ذات آمدید و بود بودید
در آب و خاک روی خود نمودید
هوش مصنوعی: شما از یک منبع واحد به وجود آمده‌اید و در دنیای خاک و آب خود را نشان داده‌اید.
طلبکاراست باد وآب اینجا
شما را لیک خاک آید مصفّا
هوش مصنوعی: در اینجا، باد و آب برای شما حقی دارند و چیزی از شما می‌خواهند، اما خاک به زمین برمی‌گردد و پاک و زلال می‌شود.
شما را خاک دیدست ازنهانی
شما در خاک موجود عیانی
هوش مصنوعی: شما در عالم پنهان، وجودی در خاک دارید و در واقع، همه شما در این دنیا وجود دارید و در دسترس هستید.
شما را خاک دیدست از یکی باز
حقیقت او زبودش بیشکی باز
هوش مصنوعی: شما به خاک برخورد کرده‌اید و واقعیت او را بیشتر از موجودیتش درک کرده‌اید.
شما را خاک دید و گشت واصل
زدیدار عیانش هست واصل
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که شما با خاک و زمین ارتباطی دارید و از آن طریق به حقیقت و واقعیت‌های واضح و ملموس دست یافته‌اید. در واقع، وجود شما در این دنیا به شما این امکان را می‌دهد که با حقایق عینی آشنا شوید.
شما را خاک دید و گشت روشن
حقیقت هست روحانی چو گلشن
هوش مصنوعی: شما را خاک می‌بیند، و حقیقتی روشن به وجود می‌آورد؛ روحی مانند گلستان دارید.
شما را خاک دید ودر نمودار
برون آمد زجهل و عُجب و پندار
هوش مصنوعی: شما را در خاک قرار داد و از درون خود، نادانی، خودپسندی و تصورات را بیرون آورد.
شما را خاک دید و ذات بیچون
شما را بوداینجا بیچه و چون
هوش مصنوعی: شما را خاک می‌بیند و ذات بی‌نهایت شما را در اینجا همچون چیزی بی‌مقدار می‌بیند.
حقیقت خاک واصل از شما شد
ورا مقصود حاصل از شما شد
هوش مصنوعی: حقیقت به واسطهٔ شما به طور کامل معلوم شد و هدف نهایی به وسیلهٔ شما به دست آمد.
حقیقت خاک واصل از شمایست
از آن پیوسته در نور ولقایست
هوش مصنوعی: حقیقت وجود شما از خاک است، و این ارتباط همواره در نور و وصال شما با خداوند برقرار است.
حقیقت خاک واصل شد ز جانباز
ز نور و نار دید اینجا نهان باز
هوش مصنوعی: حقیقت به زندگی واقعی پیوست و از جانباز (یک فرد فداکار) به دست آمد. او از نور و آتش (نماد روشنایی و سختی) متوجه شد که در اینجا چیزهای پنهانی وجود دارد.
یقین نورست جان آتش ز نارست
از این تا آن تفاوت بیشمار است
هوش مصنوعی: ایمان و یقین مانند نوری است که جان انسان را روشن می‌کند، در حالی که آتش به معنای درد و رنج است و تفاوت‌های زیادی بین این دو وجود دارد.
ولی چون اصل هر دو جوهر آمد
از آن ناچار اینجا برتر آمد
هوش مصنوعی: اما چون هر دو نوع از این ماده و جوهر به یک منبع و اصل برمی‌گردند، بنابراین به ناچار یکی از آن‌ها در اینجا برتر و برجسته‌تر می‌شود.
که جان نوریست کلّی ذات دیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
هوش مصنوعی: روح انسان نورانی است و به واسطه‌ی این نور، بینایی و آگاهی حاصل می‌شود. این وجود نورانی از عالمی دیگر به این دنیای مادی آمده است.
یقین نوریست جاناز ذات مولی
نمود خویش کرده راز دنیا
هوش مصنوعی: یقین، نوری است که از ذات پروردگار می‌تابد و رازهای دنیا را روشن می‌کند.
یقین نوریست جان اندر خداگم
یکی پیوسته باشد نی جداگم
هوش مصنوعی: یقین مانند نوری است که جان انسان را در خداوند گم می‌کند، و این نور همیشه همراه است و هرگز جدا نمی‌شود.
چو جان نوریست آتش عین نارست
از آن آتش در این ناپایدارست
هوش مصنوعی: نفس انسان مانند نوری است که در آتش وجود دارد و این آتش نشانه‌ای از زندگی و وجود اوست. این نور و حیات در این دنیا که پایدار نیست، به روشنی و گرمی آن آتش وابسته است.
چو جان نوریست نار افتاده در خاک
از آن آتش نهاده بر سر افلاک
هوش مصنوعی: مثل این است که جان مانند نوری است که در خاک افتاده، و از آن آتش بر فراز آسمان‌ها شعله‌ور شده است.
که تا از علو جان کلّی ز ذاتست
بمعنی دان که معبود جهانست
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که انسان به طور کلی از وجود و ذات الهی برخوردار است و باید بداند که معبود و خالق جهان، همانا از آن ذات است. در واقع، انسان با هویتی که دارد، به نوعی جزء از کل الهی به حساب می‌آید و باید به این حقیقت واقف باشد.
حقیقت نار از عین صفاتست
اگرچه اصل او از نور ذاتست
هوش مصنوعی: حقیقت آتش به ویژگی‌های آن برمی‌گردد، هرچند منبع و اصل آن از نور وجود است.
نمیبینی تو آب اینجا روانه
نهاده سر ز عشق او بشانه
هوش مصنوعی: آب در اینجا به آرامی در جریان است و نشان‌دهنده عشق او است که بر دوش‌ام سنگینی می‌کند.
نمیبینی تو باد بی سر و پای
که میگردد یقین از جای بر جای
هوش مصنوعی: باد بی سر و پا در حال گردش است و تو متوجه نمی‌شوی که این حرکت هر بار به یک جا و از جایی دیگر انجام می‌شود.
طلبکارند هر سه آتِش جان
روان گشته بهرجائی ببین هان
هوش مصنوعی: همه در جستجوی آویختگی هستند و آتش سوزانی که جان را می‌سوزاند، در هر جایی که بنگری، موجود است.
طلبکارند و طالب در میانه
بهر جانب شده آب روانه
هوش مصنوعی: آنها طلبکار هستند و خواهان در وسط، به همین دلیل آب به همه سمت‌ها در حال جاری شدن است.
طلبکارند و مطلوبست در جان
نمیدانند که محبوبست درجان
هوش مصنوعی: آنها از کسی چیزی می‌خواهند و در جستجوی هدفی در وجودشان هستند، غافل از اینکه آنچه که به دنبالش هستند، در حقیقت همان معشوق و محبوب حقیقی در وجودشان است.
چو مطلوبست حاصل میندانند
از آن چون سالکان در ره روانند
هوش مصنوعی: وقتی چیزی به عنوان هدف و خواسته در نظر گرفته می‌شود، به آن دست می‌یابند. مثل سالکانی که در مسیر خود به جلو پیش می‌روند.
چو محبوبست اندر عین دیدار
نمیدانید از آن هستند ناچار
هوش مصنوعی: وقتی محبوب در مقابل دیدگان قرار می‌گیرد، انسان نمی‌تواند از آنچه که هست جدا باشد و ناچار به احساسات و تأثیرات ناشی از آن دچار می‌شود.
چو محبوبست اینجا می چه جوئید
چرا در جان عیان خود نجوئید
هوش مصنوعی: وقتی محبوب در اینجا حضور دارد، چرا به دنبال می‌گردید؟ چرا به حقیقت و وجود خود توجه نمی‌کنید؟
چرا جوئید چون مقصود حاصل
نمیگردید اندر عشق واصل
هوش مصنوعی: چرا به دنبال چیزهایی می‌روی که به هدف نمی‌رسی؟ در عشق، باید به اصل و حقیقت برسید.
چو محبوبست اینجا در میانه
نموده روی خود او جاودانه
هوش مصنوعی: چون معشوق در اینجا در میان است، چهره‌اش را جاودانه کرده است.
چو محبوبست کل بنموده دیدار
چرا او را همی جوئید دریار
هوش مصنوعی: وقتی محبوب تمام نشانه‌ها و جلوه‌های دیدار را به نمایش می‌گذارد، چرا همچنان در جستجوی او هستی ای دریای محبت؟
حقیقت نور بیچونست بی مر
که بنماید بخود بیحدّ و بی مرّ
هوش مصنوعی: حقیقت مانند نوری است که هیچ شرط و محدوده‌ای ندارد و خود را بدون هیچ‌گونه محدودیتی نشان می‌دهد.
هزاران نقش از خاکست بسته
درون جان ز حضرت باز بسته
هوش مصنوعی: هزاران تصویر از خاکستر درون نفس و روح ما به وسیلهٔ حضور الهی شکل گرفته و به ما بخشیده شده است.
هزاران نقش خاک اینجا ظهورست
حقیقت جان در آن اعیان نورست
هوش مصنوعی: بسیاری از نمادها و جلوه‌های دنیا در اینجا نمایان است، در حالی‌که حقیقت روح در آن موجودات نورانی است.
هزاران نقش از خاکست موجود
چه گویم اندر او دیدار معبود
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به زیبایی و پیچیدگی آفرینش اشاره می‌کند و می‌گوید که با وجود هزاران شکل و نقش از خاک و ماتم، نمی‌تواند توصیف دقیقی از دیدار با معشوق و معبود خود بیان کند. او به نوعی به محدودیت‌های کلام و فهم انسان در مقابل عظمت و زیبایی الهی اشاره می‌کند.
هزاران نقش در خاکست نقاش
نموده روی خود اینجایگه فاش
هوش مصنوعی: هزاران تصویر در خاکسترمند، نقاشی شده و خود اینجا به وضوح نشان می‌دهد.
هزاران نقش در خاکست پیدا
نموده رخ در آن جانان هویدا
هوش مصنوعی: در خاکستر هزاران تصویر و نشانه وجود دارد که چهره محبوب در آن نمایان شده است.
هزاران نقش در خاکست بنگر
بجز جانان در اینجاگاه منگر
هوش مصنوعی: به هزاران تصویر و نقش در خاک نگاه کن، اما جز معشوق خودت به چیز دیگری توجه نکن.
هزاران نقش در خاکست دیدار
در او جانان نموده رخ در اسرار
هوش مصنوعی: هزاران شکل و تصویر از دیدار او در خاکستری که نشان‌دهنده جانان است، چهره‌ای پنهان در رازها دارد.
حقیقت خاک نقش جان پاکست
بدان این سر که جمله دید پاکست
هوش مصنوعی: حقیقت در واقع همان جوهر وجود انسان است و این سر (سرنوشت) به دلیل اینکه همگی آن را با دیده‌ای پاک می‌بینند، از این حقیقت نشأت می‌گیرد.
حقیقت نقش خاک از لامکانست
که اندر وی نهان راز جهان است
هوش مصنوعی: حقیقت این است که خاک نشانه‌ای از مکان نیست، بلکه در آن رازهای جهان به صورت نهفته وجود دارد.
چهارند درک تن پیدا نمودند
در این دیگر ز بالا برگشودند
هوش مصنوعی: چهار فرشته در جسم انسان ظهور کردند و از بالا به این دنیا راه پیدا کردند.
دو از بالا دو از شیبند پیدا
دو از ذات و دو اندر عشق شیدا
هوش مصنوعی: دو تا از طرف بالا و دو تا از طرف پایین به چشم می‌خورد، دو تا از وجود و دو تا در عشق عاشقانه.
دو از بالا حقیقت آتش و باد
دوئی دیگر ز شیبش کرده آباد
هوش مصنوعی: در این بیت به این اشاره شده که دو عنصر اصلی یعنی آتش و باد از یک منبع بالاتر و حقیقی نشات می‌گیرند، و در پایین‌تر، این دو عنصر به چیزی دیگر تبدیل شده‌اند که بهره‌وری و آبادانی را به همراه دارد. به عبارت دیگر، از دو نیروی بنیادین، زندگی و رشد در زمین شکل می‌گیرد.
یکی آتش دوم بادست بنگر
کز آن این هر دو آبادست بنگر
هوش مصنوعی: به دو عنصر توجه کن؛ یکی آتش و دیگری باد. به خوبی مشاهده می‌کنی که هر دو به نوعی برای زندگی و آبادانی اهمیت دارند.
یکی آتش که موجود صفاتست
دوم باد است کز اعیان ذاتست
هوش مصنوعی: یک عنصر آتش وجود دارد که ویژگی‌های خاصی دارد و دیگری باد است که از ذات وجود می‌آید.
سوم آبست و چارم خاک آمد
که درهر چار روح پاک آمد
هوش مصنوعی: در ماه سوم، آب به وجود آمده و در ماه چهارم، خاک شکل گرفته است، تا در هر چهار عنصر، روحی پاک و پاکیزه ظهور کند.
یکی آتش که آمد سرکش عشق
که میخوانند او را آتش عشق
هوش مصنوعی: آتش سرکش و پرشوری به وجود آمده که به خاطر عشق به وجود آمده و آن را آتش عشق می‌نامند.
دوم باد است کاندر دم دم آمد
از آن دم این دم اینجا همدم آمد
هوش مصنوعی: باد دوم به معنای وزش دومین بادی است که در هر لحظه از دم و نفس خود می‌وزد و اینجا به حقیقتی اشاره می‌کند که در هر دم، نیرویی جدید و تازگی به زندگی و محیط افزوده می‌شود. این جریان، به مانند همدمی معنوی به انسان کمک می‌کند تا درک بهتری از زمان و لحظات داشته باشد.
سوم آبست ز اصل نور زاده
چنین حیران چنان در ره فتاده
هوش مصنوعی: سومین چیزی که از اصل نور به وجود آمده، به شدت متحیر و سرگردان شده و در مسیر زندگی دچار حیرت است.
چهارم خاک اصل هر سه پیداست
که اندر خاک از ایشان شور و غوغاست
هوش مصنوعی: چهارمین عنصر، خاک است که منشأ همه چیزها به شمار می‌آید و در آن، نشانه‌ها و تأثیرات زندگی این سه عنصر دیگر به وضوح دیده می‌شود. در واقع، در خاک، جنب و جوش و شور و حال این عناصر احساس می‌شود.
حقیقت وصف آتش چون شنفتی
یقینِ سرِّ آدم باز گفتی
هوش مصنوعی: حقیقت آتش را که شنیدی، به یقین در رنگ و رفتار آدمی نیز آن سرّ را بازگو کردی.
دم باد از عیان لامکانست
که اندر جسم و جان راز نهانست
هوش مصنوعی: بادی که می‌وزد، نشاندهنده‌ی وجودی از عالم ناشناخته و نامرئی است که در دل جسم و روح ما اسراری نهفته دارد.
از آن دم باز بنگر تا بدانی
که یاد آمد یقین سرّ نهانی
هوش مصنوعی: از آن لحظه دوباره نگاه کن تا بفهمی که یاد، حقیقتی پنهان و رازآلود است.
از آن دم باز بنگر سوی صورت
فکنده دمدمه در جزو کویت
هوش مصنوعی: از همان لحظه، دوباره به چهره نگاه کن که در جزئیات کوی تو به خوبی نمایان است.
از آن دم آمد اینجا باد بیشک
شد ازوی جان ودل آباد بیشک
هوش مصنوعی: باد به اینجا آمد و بی‌تردید جان و دل من به واسطه آن شکوفا و آباد شد.
از آن دم آمد اینجا باز دیدی
حقیقت جز دمت او را ندیدی
هوش مصنوعی: از آن لحظه که به اینجا آمدی، متوجه شدی که جز خودت، حقیقت دیگری وجود ندارد.
از آن دم آمده راز نهانست
نفخت فیه من روحی عیانست
هوش مصنوعی: از آن لحظه به بعد، راز پنهان ظاهر شده و روح من در آن دم به وضوح نشان داده شده است.
نفخت فیه من روحست در باد
که ذرّات جهان را میدهد داد
هوش مصنوعی: در این بیت به این معنا اشاره شده است که خداوند روح خود را در موجودات دمیده و این باعث می‌شود که ذرات جهان به زندگی و حرکت بیفتند. به عبارت دیگر، وجود انرژی و حیات در جهان نتیجه‌ی نفخه‌ای است که به تکوین و زنده بودن موجودات کمک می‌کند.
نفخت فیه من روحست زاندم
که اینجا میدهد بر کل دمادم
هوش مصنوعی: من از روح خود در آن دمیدم، تا جایی که در این مکان نیز دائماً نفس می‌کشم و زنده ام.
نفخت فیه من روحست زان ذات
که اینجا میدهد بر جمله ذرّات
هوش مصنوعی: در اینجا به نفسی اشاره شده که از روح الهی دمیده شده و به همین دلیل تمام موجودات تحت تأثیر آن روح قرار دارند. این قدرت زندگی و وجود از منبعی فوق العاده سرچشمه می‌گیرد که به همه ذرات عالم حیات می‌بخشد.
نفخت فیه من روحست از اصل
که اینجا میدهد بر جسم و جان اصل
هوش مصنوعی: خداوند از روح خود در وجود انسان دمیده و این نکته نشان‌دهنده‌ی رابطه عمیق میان روح و جسم است. در واقع، زندگی انسان به دلیل همان روح الهی است که به او داده شده و این امر نشان‌دهنده‌ی اهمیت و ارزش وجودی اوست. انسان با داشتن این روح، به عنوان موجودی با عمق و معنا در نظر گرفته می‌شود.
نفخت فیه من روحست روحست
که عالم را ازو فتح و فتوحست
هوش مصنوعی: تو در او از جان خود دمیدی، که به واسطه‌اش جهان را گشود و فتح کرد.
نفخت فیه من روحست ازحق
که باقی میزند دم در اناالحق
هوش مصنوعی: در این بیت به بیان این نکته پرداخته می‌شود که حقایق و وجود الهی در انسان دمیده شده است. یعنی روحی الهی در وجود انسان است و این به او قدرت دیگری می‌بخشد. در حقیقت، ارتباط نزدیکی بین انسان و حقیقت الهی وجود دارد که نشان‌دهنده حضور و تاثیر این حقیقت در وجود انسان است.
نفخت فیه من روحست از راز
از آنجا سوی اینجا میدمد باز
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که روحی الهی از منبعی والا به وجود آمده و اکنون به این دنیا دمیده می‌شود. این بیانگر ارتباط عمیق بین عالم معنوی و مادی است. روحی که از جایی فراسوی ما آمده، در اینجا به زندگی ادامه می‌دهد.
نفخت فیه من روحست دمدم
مصفّا میکند آدم ز عالم
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده است که خداوند از روح خود در آدم دمید و بدین ترتیب او را از دنیای مادی به جانی پاک و از روشنایی آکنده تبدیل کرد.
از آن ذاتست اینجا دم دمیده
دم خود در دم آدم دمیده
هوش مصنوعی: اینجا به وضوح قابل مشاهده است که وجود پروردگار در روح انسان دمیده شده است. این به معنای آن است که جوهره انسانی به نوعی از خالق خود الهام گرفته و از آن نفس اوست.
از آن ذاتست وصل از اوست بنگر
حقیقت جزو و کل از اوست بنگر
هوش مصنوعی: این جا به این موضوع اشاره شده که همه چیز از یک منبع اصلی نشات می‌گیرد و ارتباط بین اجزا و کل جهان به آن منبع وابسته است. وقتی به حقیقت نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که همه چیز به هم متصل و وابسته است و این ارتباط از وجود آن منبع آغاز می‌شود.
از آن ذاتست زان پنهان نماید
جمال خویشتن در جان نماید
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که زیبایی و جمال واقعی، که از ذات خداوند نشأت می‌گیرد، در دل و جان انسان‌ها نهفته است و خود را به صورت معنوی و درونی نشان می‌دهد.
از آن ذاتست و پنهانست در جان
که دارد نفخه اندر ذات جانان
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که وجود اصلی و حقیقت وجودی هر چیزی به یک منبع و ذات برتر برمی‌گردد که در عمق وجود آنجا پنهان است. این منبع، روحی خاص و الهی به آن می‌بخشد که به آن جان می‌گویند.
از او جسمست اینجا راز دیده
از او خود را حقیقت باز دیده
هوش مصنوعی: این دنیا و هستی به دستان اوست و چشم‌ها به واسطه او حقیقت خود را می‌یابند.
از او دل یافتست این روشنائی
که دارد یاد اسرار خدائی
هوش مصنوعی: این روشنایی که در او وجود دارد، ناشی از درک و شناختی است که از اسرار خداوند به دست آورده است.
از اودل یافتست اینجای آرام
که در دل آمد او اینجا دلارام
هوش مصنوعی: در اینجا به آرامشی دست یافته‌ایم که دل‌تنگی و عشق‌مان، او را به اینجا کشانده است.
از او دل یافتست اسرار اینجا
که خود را میکند اظهار اینجا
هوش مصنوعی: دل انسان از اسرار وجودی خود آگاه شده و اکنون در اینجا به بیان آن می‌پردازد.
از آن دل یافتست اسرار بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
هوش مصنوعی: دل او رازهایی را کشف کرده که هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسند و به همین دلیل، روی خود را در آسمان‌ها نشان داده است.
از او دل یافت راحت اندر اینجا
از او بیند سعادت اندر اینجا
هوش مصنوعی: کسی که از او دلگرمی و راحتی می‌یابد، در این دنیا خوشبختی را نیز تجربه می‌کند.
از او دل یافت راحت هر زمانی
ز شوقش میکند هر دم بیانی
هوش مصنوعی: دل هر زمان از او آرامش می‌یابد و به شوق او، هر لحظه چیزی می‌گوید.
از او دل یافت آگاهی و جان شد
چو او دل در حقیقت کل نهان شد
هوش مصنوعی: از او دل آگاهی پیدا کرد و جانش به او شبیه شد، در حقیقت دل او به کلِ پنهان تبدیل شد.
از او دل یافت آگاهی که حق دید
یکی شد همچو او در عین توحید
هوش مصنوعی: از او دل به شناختی دست یافت که حقیقت را دید و مانند او در یگانگی و یکپارچگی ست.
از او دل یافت وصل وآشنائی
نمیجوید دمی از وی جدائی
هوش مصنوعی: از او دل برانگیخته و به وصل و آشنایی رسیدم و حتی یک لحظه هم جدایی از او را نمی‌خواهم.
از او دل یافت سرّ لامکانی
که او داند یقین راز نهانی
هوش مصنوعی: از او دل شاد شد و به اسرار بی‌مکانی آگاه گشت، چرا که او به یقین به رازهای نهان آگاه است.
دل از بادست روحانی حقیقت
از او آرایشی دارد طبیعت
هوش مصنوعی: دل از دست روحانی در اختیار است و حقیقت به وسیله او زیبایی‌ای به طبیعت بخشیده است.
دل از بادست زان اینجا خبردار
که اندر وی شد اینجا ناپدیدار
هوش مصنوعی: دل از دست تو آگاه است که در اینجا حاضر نگردید و ناپدید شده است.
حقیقت دل چو از بادست زنده
شدست از جان دلش اینجای بنده
هوش مصنوعی: وقتی که حقیقت دل مانند نوری در زندگی تجلی کند، وجود بنده نیز از عمق آن روشنایی می‌گیرد.
دل بیچاره زو آرام دیدست
از او آغاز و هم انجام دیدست
هوش مصنوعی: دل بیچاره آرامش را از او یافته است و پیداست که همه چیز از او شروع شده و به او ختم می‌شود.
اگرچه پیر گشت امّا بخون بار
بود پیوسته او در رنج و تیمار
هوش مصنوعی: با وجود اینکه او به سن پیری رسیده است، اما همیشه با درد و رنج در زندگی‌اش روبرو بوده و در سختی‌ها دست و پنجه نرم کرده است.
همان بادی شما را دل چو او دید
نظر کرد و درونش تو بتو دید
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی بیانگر تأثیر نگریستن به دل و درون انسان‌ها است. زمانی که کسی به دل و درون شما نگاهی کند و شما را درک کند، آن شخص ممکن است زیبایی‌های وجود شما را ببیند. این در واقع اشاره دارد به قدرت دیدن عمق احساسات و احوالات افراد.
حقیقت زو خبردارست تحقیق
وز او دیده در اینجا سرّ توفیق
هوش مصنوعی: حقیقت از وجود تو آگاه است و از طریق او، راز موفقیت تو در اینجا نمایان می‌شود.
دل و جان هردو اندر خدمتت باد
همی دارد یقین ذرّات آباد
هوش مصنوعی: دل و جان هر دو در خدمت تو هستند و به خاطر تو از درون مطمئن و شاداب‌اند.
دل و جان را کند خدمت در اینجا
از آن دریافتست قربت در اینجا
هوش مصنوعی: دل و جان خود را با علاقه و فداکاری در این مکان وقف کرده‌اند، زیرا در اینجا احساس نزدیکی و انس به وجود آمده است.
دل و جان را کند خدمت که بادست
وی اندر سرّ جانان داد داد است
هوش مصنوعی: دل و جان خود را به خدمت کرده است، چرا که در دست او، راز معشوق به وضوح نمایان است.
حقیقت جوهری بی منتهایست
دل و جان و وجود از وی صفایست
هوش مصنوعی: حقیقت، ماهیتی بی‌انتها دارد و دل، جان و هستی انسان از آن نورانیت و پاکی می‌گیرد.
حقیقت جوهری از دید یار است
در او اسرارهای بیشمار است
هوش مصنوعی: حقیقت به نوعی ویژگی یا لایه‌ای از وجود یار است و در این وجود، رازها و اطلاعات زیادی نهفته است.
حقیقت جوهری از لااله است
نفخت فیه من از روح اله است
هوش مصنوعی: حقیقت مانند جوهری است که از ناپیدایی و عدم به وجود آمده و در آن روح الهی دمیده شده است.
حقیقت دارد اینجا گه فنائی
فنا اندر فنا و در بقائی
هوش مصنوعی: در اینجا واقعیت این است که نابودی در نابودی وجود دارد و بقا در دل همین نابودی نهفته است.
زهی سرّ نفخت فیه دیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
هوش مصنوعی: ای وای بر این راز که در آن دمیده شد، از آن مکان به این مکان آمده است.
کمال بی نشانی در تو پیدا
توئی در راه جانان کل مصفّا
هوش مصنوعی: کمال و بی‌نظیری در وجود تو نمایان است، تو در مسیر دوست به کمال و روشنی رسیده‌ای.
کمال بی نشانی در تو موجود
توئی اینجا حقیقت اصل این بود
هوش مصنوعی: کمال و تمامیت بدون هیچ نشانه‌ای در وجود تو نهفته است و اینجا حقیقت، اصل موضوع این است.
کمال بی نشانی داری اینجا
از آن در عشق برخورداری اینجا
هوش مصنوعی: تو در اینجا به کمالی دست یافته‌ای که نشان و نشانه‌ای از آن نیست و به خاطر عشق، چنین برخورداری را تجربه می‌کنی.
دمادم میدمی در بی نشانی
از آن در عشق روح انس و جانی
هوش مصنوعی: هر لحظه‌ای که می‌گذرد، در نبود کسی، در عشق، روح و جانم را به تو می‌سپارم.
دمادم میدمی از نفخهٔ ذات
حقیت زنده گردد جمله ذرات
هوش مصنوعی: نفس جاری و پیاپی وجود حقیقت، باعث زنده شدن همه ذرات عالم می‌شود.
دمادم میدمی در آن عیان تو
درون جان و دل داری عیان تو
هوش مصنوعی: هر لحظه، نغمه‌ای از تو در دل و جان من به وضوح جاری است.
دمادم میدمی اندر درونم
شدستی اندر اینجا رهنمونم
هوش مصنوعی: هر لحظه در درون من، آواز و حال و هوای عشق جاری است و تو به نوعی راهنمای من در اینجا هستی.
دمادم میدمی از هفت گردون
درون جان و دلها بیچه و چون
هوش مصنوعی: لحظه به لحظه، صدای تو از آسمان به جان و دل‌هایمان می‌رسد، همچون نغمه‌ای دلنشین و بی‌نظیر.
دمادم میدمی وز آندمی تو
حقیقت بود ذات آدمی تو
هوش مصنوعی: هر لحظه من به یک معنا زندگی می‌کنم و آن لحظه حقیقت وجود انسانیت تو است.
از آن دم دمدمه انداختستی
درون جان و دل بشناختستی
هوش مصنوعی: در آن لحظه‌ای که تو به دل و جان نفوذ کردی، حس کردی که چه چیزی در درونم نهفته است.
کمال خود از آن دم اندر این دم
که کلّی در دمیدی سوی آدم
هوش مصنوعی: به کمال و شادی حقیقی وقتی می‌رسیم که با تمام وجود، خود را به سمت انسانیت و ویژگی‌های الهی سوق دهیم.
حقیقت آدم از تو یافت اشیا
دم تو اندر او آمد هویدا
هوش مصنوعی: حقیقت انسان از تو نشأت می‌گیرد و همه چیز در او به واسطه‌ی تو آشکار می‌شود.
تو بادی مر ترا نی باد دانم
ترا از عین آن آباد دانم
هوش مصنوعی: تو را مانند باد می‌دانم و از همان سرزمین، تو را می‌شناسم.
تو از ذاتی و ذات اندر تو موجود
از آن پنهان شدستی تو زمقصود
هوش مصنوعی: تو از ذات و وجود خود آگاه نیستی و این وجود درون تو پنهان شده است.
همه ذرّات عالم زنده از تست
در اینجاگه حقیقت بنده از تست
هوش مصنوعی: تمام موجودات در جهان به نوعی از وجود تو بهره‌مند هستند. در اینجا، حقیقت به نوعی وابسته به تو و وجود توست.
از آن دم میدمی کز بی نشانی
حقیقت لامکان اندر مکانی
هوش مصنوعی: از آن لحظه‌ای که من به حقیقتی بی‌نشان پی بردم، در جایی قرار گرفتم که هیچ محدودیتی ندارد.
از آن دم میدمی در جمله جانها
از آن جانست اصل تو هویدا
هوش مصنوعی: از آن لحظه‌ای که می‌زنم نغمه‌ای، روح‌ها زنده می‌شوند و از آن جان، اصل وجود تو به وضوح نمایان است.
از آن حضرت خبرداری تو از ره
فتادستی از آن گشتی تو آگه
هوش مصنوعی: تو به خوبی از آن شخصیت آگاهی داری و با قرار گرفتن در مسیر او، به درک و شناخت بیشتری نسبت به او رسیده‌ای.
بسی گردیدهٔ تو شیب و بالا
که تا این دم شدی در عشق یکتا
هوش مصنوعی: بسیار در زندگی‌ات از فراز و نشیب‌های مختلف عبور کرده‌ای تا به اینجا رسیده‌ای که در عشق به یک نفر ثابت‌قدم و پایدار شده‌ای.
بی گردیدهٔ تا راز بینی
در این منزل عیانت باز بینی
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به راز و حقیقتی دست پیدا کنی، باید در این مکان با دقت بیشتری نگاه کنی و مشاهده‌ات را عمیق‌تر کنی.
تو با جان هر دو جانان تو در یک
یکی بینند ز آب و خاک بیشک
هوش مصنوعی: تو با روح هر دو محبوب خود یکی هستی؛ پس از آب و خاک فراتر خواهی رفت.
تو با ایشان بساز و سر میفراز
اگرچه در یقین هستی سرافراز
هوش مصنوعی: با آن‌ها همراهی کن و سر بلند داشته باش، هرچند که از درون می‌دانی که در حقیقت، تو سرافراز هستی.
تو با ایشان بساز و راز بنگر
درون جان شهت را باز بنگر
هوش مصنوعی: با دیگران سازش کن و به درون خودت نگاه کن، تا در عمق وجودت را بهتر بشناسی.
درون جانی و خود را خبر کن
شه اندر جانت در رویش نظر کن
هوش مصنوعی: در وجود تو یک روح و جان وجود دارد، حالا خودت را بشناس و به آن آگاهی پیدا کن، زیرا یک پادشاه در درون توست که باید به او توجه کنی.
درون جان نظر کن شاه آفاق
بخود بنگر که هستی تو از آن طاق
هوش مصنوعی: به عمق وجودت نگاه کن و به خودت توجه کن، زیرا اصل وجود تو وابسته به آن قدرت و عظمت جهان است.
درون جان تو با او هم جلیسی
مصفّائی نه چون نفس خسیسی
هوش مصنوعی: در دل تو، وجود او هم نشینی با کمال و روشنی است، نه مانند نفس و روحی که زشت و حقیر باشد.
درون جان تو با یاری و او نیز
ترا بنموده اینجاگه همه چیز
هوش مصنوعی: در دل تو با کمک و یاری، و او هم تو را در این مکان نشان داده است که همه چیز وجود دارد.
درون جان و یارت در درونست
ترا در هردمی او رهنمونست
هوش مصنوعی: در وجود تو و محبوبت، یک نیروی درونی وجود دارد که در هر لحظه تو را هدایت می‌کند.
درون جانی و تحقیق دریاب
ز جانان سوی جان توفیق دریاب
هوش مصنوعی: در درون تو روحی وجود دارد، پس از محبوب خود درک کن و از او توفیق و هدایت بگیر.
نه جان اندر رخ جانان نگاهی
کن آخر هان ز ماهت تا بماهی
هوش مصنوعی: به او بگو که یک نگاهی به صورت محبوبش بیندازد و از زیبایی او غافل نشود؛ زیرا زیبایی او همچون ماهی در آب درخشان است و باید از آن لذت برد.
همه از تست و تو از جان پدیدار
ترا شد جان در اینجاگه خریدار
هوش مصنوعی: همه از تو هستند و تو از جان آشکار شده‌ای. در این مکان، جان تو خریدار روح‌هاست.
خریدارست جانت نیز هم دل
که تو بودی حقیقت راز مشکل
هوش مصنوعی: جان و دل تو نیز خریدارانی دارند، زیرا تو خود حقیقتی هستی که رازهای دشوار را در بر دارد.
همه از تست پیدا و نهانی
یقین کاینجا حیات جاودانی
هوش مصنوعی: همه چیز از وجود تو آشکار و پنهان است، زیرا که در اینجا زندگی بی‌پایان و جاودانی وجود دارد.
حقیقت زندگی اندر دم تست
که ریش قلبها را مرهم از تست
هوش مصنوعی: حقیقت زندگی در وجود توست و تو درمانی برای زخم‌های دل‌ها هستی.
حقیقت زندگی در دل تو داری
که بود جاودان حاصل تو داری
هوش مصنوعی: زندگی واقعی در درون تو نهفته است و تو دارای چیزی پایدار و ارزشمند هستی.
حقیقت زندگی جمله شی آی
همه دانم که کل از نفخ حی آی
هوش مصنوعی: زندگی در واقع مجموعه‌ای از حقایق و اصول است که همه ما می‌دانیم که تمام این‌ها از نیروی زندگی سرچشمه می‌گیرد.
حقیقت نور حیّ لایموتی
که در جانها حقیقت هم تو قوتی
هوش مصنوعی: حقیقت مانند نوری است که همیشه زنده و پایدار است و در درون جان‌ها وجود دارد. این حقیقت به نوعی به قدرت و قوت بخشیدن به انسان‌ها نیز مرتبط است.
غذای روحی و معنیّ جُمله
در این جامی و هم فتوی جُمله
هوش مصنوعی: این بیت به اهمیت و نقش تغذیه روح اشاره دارد و می‌گوید که در یک نوشیدنی خاص، تمام معانی و آموزه‌ها نهفته است. به نوعی این جام می‌تواند راهنمایی باشد برای درک عمیق‌تر حقیقت‌ها و دریافت احکام و دانایی‌های ضروری.
عیانی لیک پنهانی ز دیده
کسی رنگ تو در اینجا ندیده
هوش مصنوعی: ظاهر تو زیبا و واضح است، اما کسی نمی‌تواند به راحتی از تو باخبر شود و رنگ و حال واقعی تو را در اینجا ببیند.
نداری رنگ آمیزی در اینجا
دمادم فیض میریزی در اینجا
هوش مصنوعی: تو در اینجا از زیبایی و رنگ و جلوه‌ای برخوردار نیستی، اما هر لحظه برکت و نعمت خود را نثار می‌کنی.
ز نور فیض تو عالم پر از نور
شد و اندر جهان گشتی تو مشهور
هوش مصنوعی: به لطف نور تو، دنیا پر از روشنی شده و نامت در سراسر جهان پیچیده است.
ترا خوانند جان چون در نهانی
ولی از جان یقین عین العیانی
هوش مصنوعی: تو را از جان می‌خوانند وقتی که در دلت نهانی، اما حقیقتاً جان را با یقین و به وضوح می‌شناسی.
ترا خوانند جان مر اهل معنی
که هر دم مینمائی راز مولی
هوش مصنوعی: تو را به عنوان روح اهل معرفت می‌خوانند، زیرا هر لحظه رازهای خالق را برای ما به نمایش می‌گذاری.
ترا خوانند جان اینجا حکیمان
کجا دانندت اینجاگه لئیمان
هوش مصنوعی: تو را در اینجا حکیمان می‌خوانند، اما آنها نمی‌دانند که اینجا جایی است برای پست‌فطرت‌ها.
بنورتست اشیا در حقیقت
که بیرون و درونی در طبیعت
هوش مصنوعی: در واقع، اشیا در وجود خود دو جنبه دارند: یکی جنبه بیرونی که از نظر ظاهری قابل مشاهده است و دیگری جنبه درونی که به عمق و حقیقت آن‌ها مربوط می‌شود.
ز بالا در درون نفخه دمیدی
درون جان تو در گفت و شنیدی
هوش مصنوعی: از بالا نفحه‌ای به جان تو دمیده شد و این موضوع در گفت و شنید تو نمایان گشته است.
ابا تو دارم اینجا رازها من
که دیدم ازتو سر آوازها من
هوش مصنوعی: با تو در اینجا رازهایی دارم که از تو دیده و شنیده‌ام.
تونطقی درهمه گویا شدستی
درون اندر همه جویا شدستی
هوش مصنوعی: تو در هر گفتاری به وضوح در درون همه چیز کنجکاوی و جستجو کرده‌ای.
تو نطقی در زبان و راز گوئی
تو بشنیدی ز جانان بازگوئی
هوش مصنوعی: تو سخنی می‌گویی و رازهایی را که از محبوب شنیده‌ایی، بازگو می‌کنی.
تو نطقی در زبان و عین گفتار
حقیقت رازها آری پدیدار
هوش مصنوعی: تو در کلام خود، حقیقت و رازها را به وضوح بیان می‌کنی.
بگرد خاک میگردی تو دائم
بتو پیداست خاک و گشته قائم
هوش مصنوعی: تو همیشه در حال چرخش و جستجو هستی، اما به نظر می‌رسد که در دنیای مادی و زمین محدود شده‌ای و به همین خاطر به خودت نمی‌رسی.
بگرد خاک میگردی ز اسرار
ولی از چشم گشته ناپدیدار
هوش مصنوعی: به دنبال حقایق می‌گردی و در جستجوی رازها هستی، ولی همچنان از دید دیگران پنهان و نادیده‌ای.
بگرد خاک میگردی همی تو
درونش میدمی هر دم دمی تو
هوش مصنوعی: تو همواره در حال گشت و گذار در خاک و زمین هستی و هر بار که نفس می‌کشی، چیزی از آن می‌گیری و به آن زندگی می‌دهی.
چنانت یافتم در خاک بیچون
که اوّل آمدی در هفت گردون
هوش مصنوعی: تو را در خاک بی‌چون یافتم، همان‌گونه که در آغاز، نخستین بار در آسمان‌ها آمدی.
ز سوی ذات در عین صفاتی
حقیقت این زمان دیدار ذاتی
هوش مصنوعی: از جانب وجود خودش، در وجود صفاتش، حقیقت این لحظه ملاقات با ذات را تجربه می‌کند.
مگردان رخ ز خاک و روح اعیان
که میدانم ترا اسرار پنهان
هوش مصنوعی: به دلیلی از نظر خود نگردان چهره‌ات را از جهان مادی و روح واقعی، زیرا من به خوبی از رازهای نهفته‌ات آگاه هستم.
زلائی این زمان در عین الّا
حقیقت اسم دیده در مسّما
هوش مصنوعی: در این زمان، ظاهری که مشاهده می‌شود، در حقیقت گویای واقعیت نیست و فقط نامی بر روی حقیقت است.
مسمّائی ولیکن جسم بوده
از اوّل بیشکی بی اسم بوده
هوش مصنوعی: این بیت بیان می‌کند که هر چیزی در ابتدا موجود بوده و شاید نامی نداشته، اما با گذشت زمان نام و ویژگی‌هایی به آن بخشیده شده است. در واقع، وجود اساسی‌تر از نام‌ها و شناسایی‌هاست.
همه اسم از تو موجود و تو بیجان
همه پیدای تو هستی تو در جهان
هوش مصنوعی: تمامی موجودات به نام تو هستند و تو بی‌جان و ناپیدا به نظر می‌رسی. همه چیز در این جهان نشانه‌ای از وجود توست.
از آن دم چونکه یارت این دم آورد
از این دم آمدی ز اعیان خود فرد
هوش مصنوعی: از زمانی که محبوبت به تو توجه کرده است، تو نیز به سوی خوبی‌ها و شخصیت واقعی خودت روی آورده‌ای و از وجود خودت با ارزش‌تر شده‌ای.
ترا برتر ز آتش بینم اینجا
از آنت سخت من خوش بینم اینجا
هوش مصنوعی: من جایگاه تو را از آتش هم بالاتر می‌بینم و به همین خاطر نسبت به تو و وجودت در اینجا خوشبین هستم.
که از بالا دمادم میدمی باز
حقیقت اندر اینجاگه باعزاز
هوش مصنوعی: از بالا صدای دمیدن دائم به گوش می‌رسد و حقیقت در این مکان با شکوه آسايش دارد.
دلا مر باد را بشناس در خود
مکن او رادمی مر دور از خود
هوش مصنوعی: ای دل، خود را از باد و طوفان دور نگه‌دار و از آن‌ها فاصله بگیر. باد را بشناس، ولی اجازه نده که در درونت جا بگیرد.
از آن دم تو او را اندر اینجا
کز آن دم کرد جان تو مصفّا
هوش مصنوعی: از آن لحظه‌ای که تو او را در اینجا دیدی، جان تو پاک و روشن شد.
از آن دم دان تو اینجا اصل بودش
همین جاگه بدان مر وصل بودش
هوش مصنوعی: از آن زمان که تو متوجه شدی، اینجا اصل و ریشه‌اش وجود داشته و همین‌جا محل وصال بوده است.
فنا شو همچو باد از آن دم ای دوست
که این دم نفخه است و همدم اوست
هوش مصنوعی: دوست من، همانند باد از لحظه حال بگذر و به فنا برو، زیرا این لحظه، لحظه‌ای پر از انرژی و زندگی است که همیشه با خود دارد.
ز اصل هر چهار اینجا عیانی
بگفتی سرّ کل را تو نهانی
هوش مصنوعی: از اصل و ریشه هر چهار موضوع، اینجا به وضوح می‌توانی مشاهده کنی، ولی سرّ و راز کل مسئله را تو باید در دل نگه‌داری.
ز اصل این چهار آگاه گشتی
بدین سیر دگر زینها گذشتی
هوش مصنوعی: تو از ریشه و سرچشمه این چهار چیز آگاه شدی، حالا باید به این سفر جدید توجه کنی و از این‌ها عبور کنی.
یقین هم وصل آب اینجا بیان کن
نمود راز او سرّ عیان کن
هوش مصنوعی: به طور قطع، رابطۀ آب و این مکان را توضیح بده و سپس راز او را به وضوح بگو.
حقیقت آب را عین العیان بین
از او مرجمله اسرار نهان بین
هوش مصنوعی: اگر حقیقت آب را به‌وضوح مشاهده کنی، تمامی اسرار نهانی که در آن وجود دارد را نیز خواهی دید.
اگرچه هر چهار از اصل یارند
در این مسکن بجانان پایدارند
هوش مصنوعی: هر چهار عنصر (آب، باد، خاک، آتش) به طور طبیعی از یگانه‌ای هستند، اما در این خانه به خاطر وجود جانان (عشق و محبوب) ثابت و پایدار باقی مانده‌اند.
از آنجا آمده هر چار اینجا
ز بهر دلبر عیّار اینجا
هوش مصنوعی: از آنجا که آمده‌اند، هر چهار نفر به خاطر دلبر جذاب و فریبنده‌ای در اینجا حضور دارند.
ولی زابست اینجاگه جمالش
که اعیان آمد از نور جلالش
هوش مصنوعی: این مکان زیبایی خاصی دارد که چهره‌اش به خاطر نور جلالش به وضوح دیده می‌شود.
از آن حضرت بد اینجا بی بهانه
در آمد گشت اینجاگه روانه
هوش مصنوعی: حضرت بدون هیچ دلیلی به اینجا آمد و اینجا را ترک کرد.
از آن دریای بیچون آمدست او
در این درگاه در کلّی نشست او
هوش مصنوعی: او از دریا بی‌کران و بی‌پایان به این درگاه آمده و در کلّی جا گرفته است.
حقیقت آب اینجا زندگانی است
در او بسیار اسرار معانی است
هوش مصنوعی: آب در اینجا نمایانگر زندگی است و در آن رازهای زیادی از معناها نهفته است.
فتاده در ره جان او خوش و تر
حقیقت میرود هر لحظه خوشتر
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی، روح او در حال سفر است و هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر و خوش‌تر می‌شود.
خوش و تر میرود چون باد در جان
کند دل را و جسم آباد در جان
هوش مصنوعی: خوش و شاداب می‌گذرد، مانند نسیم، در وجود انسان. دل را تقویت می‌کند و جسم را سرزنده و شکوفا می‌سازد.
خوش و تر میرود درکوی معشوق
بامید وصال روی معشوق
هوش مصنوعی: در کوی محبوب، با خوشحالی و شوق، قدم می‌زنم و امید دارم که روزی به ملاقات چهره‌ی او برسم.
خوش و تر میرود در شی روانه
که تا بخشدت حیات جاودانه
هوش مصنوعی: آب شیرین و خوشگوار به آرامی جریان دارد تا تو را به زندگی ابدی برساند.
خوش و تر میرود در جمله پیدا
حقیقت میکند هر لحظه غوغا
هوش مصنوعی: هر لحظه در دنیا، شادی و تازگی زیادی وجود دارد و این حس را به وضوح در جایی می‌توان مشاهده کرد که حقیقت به ما نشان داده می‌شود و همواره شور و هیجان به همراه دارد.
خوش و تر میرود در کوی دلدار
شود هر نقش از او اینجا پدیدار
هوش مصنوعی: در کوی محبوب، هر تصویری به زیبایی و شادابی ترسیم می‌شود.
درون باغ و بستان شادمانه
شود در سوی صحراها روانه
هوش مصنوعی: در باغ و باغچه زندگی شاد و خوشی برقرار است، اما به سمت دشت‌ها و بیابان‌ها می‌رود.
درون باغ و بستان خرّم و کش
رود در باد و خاک و عین آتش
هوش مصنوعی: در باغ و بوستان همه چیز شاداب و سرزنده است و وقتی نسیم می‌وزد، خاک و آتش هم زیبایی خاصی دارند.
کند ره در سوی هر سه بتحقیق
یکی گردد وی اندر عزّ و توفیق
هوش مصنوعی: اگر به درستی به هر سه جهت حرکت کنی، در نهایت به یک حقیقت می‌رسی و در این راه به مقام و موفقیت دست پیدا خواهی کرد.
گهی بر صورت گندم برآید
گهی در صورت او جو نماید
هوش مصنوعی: گاهی بر چهره گندم نمایان می‌شود و گاهی چهره‌اش به جو شباهت پیدا می‌کند.
گهی بر صورت و عین حشایش
کند او در بهار اینجا گشایش
هوش مصنوعی: گاهی در فصل بهار، زیبایی‌ها و شادابی‌ها به اوج می‌رسند و در این زمان، نعمت‌ها و خوشی‌ها به ما روی می‌آورند.
گهی بر صورت انگور باشد
درون میوهها پرنور باشد
هوش مصنوعی: گاهی درون انگور روشن و درخشان است، اما ظاهر آن ممکن است ساده و بی‌نقش به نظر بیاید.
گهی جان بخشد اندر عین بستان
که شیر شوق آرد سوی بستان
هوش مصنوعی: گاهی اوقات زندگی روح و جان تازه‌ای می‌بخشد، مانند اینکه شوق و عشق ما را به سمت بهشت و زیبایی‌ها می‌کشاند.
ز جان کن فهم تا این سر بدانی
که در آبست اسرار معانی
هوش مصنوعی: از جان خود تلاش کن تا به درک واقعی برسید، زیرا در عمق وجود، رازهای معانی نهفته است.
پس آنگه از بهار میوه الوان
شود مر نطفه در انسان وحیوان
هوش مصنوعی: سپس در بهار، نطفه‌ای که در انسان و حیوان وجود دارد، به شکل میوه‌های رنگارنگ و گوناگون در می‌آید.
شود مر نطفه و بنماید اسرار
ز حیوان میکند انسان پدیدار
هوش مصنوعی: نطفه شکل می‌گیرد و اسرار را نشان می‌دهد؛ از حیوانی، انسان به وجود می‌آید و ظاهر می‌شود.
از آن هر سه وزین یک چون چهارست
حقیقت دید مولی آشکاراست
هوش مصنوعی: حقیقتی که مولی به آن اشاره دارد، در مقایسه با آن سه مورد سنگین از یکدیگر بیشتر و والاتر است.
نظر کن نطفه را در اصل آغاز
که آبی بود وز آبست این باز
هوش مصنوعی: به اعتقاد شاعر، به آغاز زندگی و شکل‌گیری نطفه‌ای فکر کن که از آب به وجود آمده است و همان آب، منبع جانداری تازه می‌شود.
حقیقت بود او چون گشت نطفه
که تا پیدا کند همچون تو تحفه
هوش مصنوعی: حقیقت آن است که او مانند نطفه‌ای بود که به منظور به دنیا آمدن و ارائه‌ی هدیه‌ای مشابه تو، شکل گرفت.
ترا چون اصل از آب منی است
از آنت این همه کبر و منی است
هوش مصنوعی: تو مانند آبِ منی، که به اصل و ریشه‌ات برمی‌گردد. از توست که این همه خودپسندی و بزرگ‌منشی نشأت می‌گیرد.
کجا یک نطفه با دریا برآید
کجا یک ذرّه با الاّ برآید
هوش مصنوعی: کجا ممکن است که یک نطفه (بذری کوچک) به اندازه‌ی دریا باشد یا اینکه یک ذره (پاره‌ای کوچک) بتواند به ارتفاع آلا (درختی بلند و بزرگ) برسد؟
حقیقت همچو آبی و تو در آب
نظر کن تا ببینی تابش و تاب
هوش مصنوعی: برای درک حقیقت، مانند آب به آن بنگر و تماشا کن که چگونه نور و روشنی در آن منعکس می‌شود.
نظر کن آب را نورِ حقیقت
که انسان داد منشور طبیعت
هوش مصنوعی: به آب نگاه کن که نشانه‌ای از حقیقت است، و انسانی که آن را به صورت بخشی از طبیعت به تصویر کشیده است.
همه آبست اگر تو باز بینی
نظر کن سوی او تا راز بینی
هوش مصنوعی: همه چیز در وجود خود حامل پیام و معناست؛ اگر نگاهی عمیق‌تر به اطراف بیندازی و توجه کنی، می‌توانی به رازهایی پی ببری که در آن‌ها نهفته است.
همه آبست و آب آید جمالش
که اینجا مینماید هر کمالش
هوش مصنوعی: همه چیز در این دنیا به نوعی آماده و مملو از زیبایی است، زیرا هر چیزی که در اینجا وجود دارد، نشانی از کمال و زیبایی او را به نمایش می‌گذارد.
همه آبست وز آبیم زنده
چنین آمد بنزد جان بنده
هوش مصنوعی: همه موجودات در زیر تأثیر آب قرار دارند و ما نیز از این آب هستیم و به همین دلیل به حیات ادامه می‌دهیم. این انرژی و زندگی به قربانگاه روح من می‌آید.
همه آبست و آب از جوهر ذات
شتابان میرود در جان ذرّات
هوش مصنوعی: همه موجودات در حال رشد و تحول هستند و آب از عمق ماهیت خود به سرعت در وجود کوچک‌ترین ذرات جریان دارد.
همه آبست و آب از جوهر کل
روانه درتو است و تو یقین کل
هوش مصنوعی: همه چیز در دنیا دارای قابلیت و استعداد است، و اصل وجود از جوهر خویش در تو جاری است و تو خود یقیناً همه چیز هستی.
همه آبست او و در شیب و بالا
حقیقت راه دارد سوی الّا
هوش مصنوعی: همه چیز به او وابسته است و در پستی و بلندی‌ها، حقیقتی وجود دارد که به سوی او می‌رود، جز اینکه...
ز شیب هر شجر بالا شود او
حقیقت در سوی الّا شود او
هوش مصنوعی: از پایین هر درخت بالا می‌رود، حقیقت به سوی تعالی می‌رسد.
نمیبینی و آن را تا نخوانی
از آن ماء طهور اینجا ندانی
هوش مصنوعی: تو نمی‌توانی آن را ببینی و تا زمانی که نخوانی، از این آب پاک در اینجا آگاه نخواهی شد.
خوشی از آن اینجا زنده باشد
مر او را جمله ذرّه بنده باشد
هوش مصنوعی: اگر خوشی در اینجا زنده باشد، همه ذرات آن را به بندگی می‌پذیرند.
نمیخوانی از آنش ره ندانی
که سرّ آب در خود باز دانی
هوش مصنوعی: اگر به دنبال دانش و حقیقت هستی، باید از دل آتش علم و آگاهی عبور کنی، تا به راز و عمق آب و زندگی پی ببری.