گنجور

بخش ۲۲ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

وصال شاه می‌جویند جمله
یقین از وصل می‌گویند جمله
وصال شاه آن یابد یقین باز
که سر دربازد از عین‌الیقین باز
وصال شاه آن یابد ز دنیا
که مر چیزی نیابد عین مولی
وصال شاه آن یابد که در راز
یکی داند همه در قرب و اعزاز
وصال آن دید کز درگذشت او
حقیقت نور خود را در نوشت او
وصال آن دید کاندر او فنا شد
ز عین لا اله اعیان لا شد
وصال آن دید چون منصور اینجا
که کلّی دید عین نور اینجا
وصال آن دید چون منصور الحق
ز عین لا زد اینجا دم اناالحق
وصال او دید اینجا همچو او باز
که بگذشت از وجود و گشت سرباز
وصال آن دید الّااللّه آن شد
که اینجا همچو او عین العیان شد
وصال آن دید اینجا از یقین او
که چون منصور آمد پیش بین او
وصال آن دید کاندر جزو و کل باز
همه خود یافت با انجام و آغاز
وصال شاه یاب ای دل چو منصور
از او چون بستدی اینجا تو مشهور
ترا منشور عشق او دادت اینجا
ز غم کردت به‌کل آزادت اینجا
ترا منشور عشق او داد بنگر
درونت گنج جان آباد بنگر
ترا منشور از او و گنج از اوی‌ست
به ‌آخر کارت از وی کل نکوی‌ست
ترا منشور عشق ای راز دیده
از او این قرب آخر باز دیده
ترا منشور از او شد آشکاره
همه ذرّات در تو شد نظاره
ترا منشور کل داده‌ست منصور
وز این منصور خواهی گشت منصور
ترا منشور کل داد از حقیقت
نمود اینجایگه کل دید دیدت
ترا منشور او در عین لا داد
در آخر مر ترا عزّ و بقا داد
ترا منشور او چون هست اینجا
رسیدی تو به کل در قربت لا
ز منشورش دم کل می‌زنی باز
یقین دیدی از او این عزّت و ناز
ز منشورش دم جانان زن اینجا
که گردون‌ست ارزن پیشت اینجا
ز منشورش حقیقت باز دیدی
همه اندر شریعت باز دیدی
ترا این دم از او دیدار پیداست
تو پنهان گشته و کل یار پیداست
ترا این دم از او باید زدن دم
که می‌گوید ترا سرّ دمادم
ترا این دم از او باید زدن کل
که تا بیرون شوی از عین این ذل
ترا آمد از او این دم یقین‌ست
که او در جانت آمد پیش بین‌ست
از او زن دم که آدم این بدیده‌ست
مگو چندین که او چندین پدیده‌ست
از او دم زن حقیقت پایدارش
سر خود باز اندر پای دارش
از او دم زن وز او می‌گو سخن تو
همی‌کن فاش اسرار کهن تو
از او دم زن که در عین العیانی
ببازت جان که در وی جان جانی
از او دم زن وز او مگذر زمانی
وز او بردار هر دم داستانی
از او دم زن تو اندر کلّ حالت
که ناگاهی رسانت در وصالت
از او دم زن که عین بود گردی
چو او در عاقبت معبود گردی
از او دم زن که او اندر دم تست
حقیقت همدم و هم آدم تست
از او دم زن وز او می‌گوی دائم
دوای درد از او می‌جوی دائم
از او دم زن چو ز آن دم آمدستی
ز عین او تو همدم آمدستی
از او دم زن تو در اعیان او باش
از او پیدا شدی پنهان او باش
از او دم زن که او جان و دل تست
حقیقت وصل کل زو حاصل تست
از او دم زن که تا زو حق شوی تو
از او در آخر جان حق شوی تو
از او دم زن در اینجاگه فنا گرد
اگر هستی چو او مر صاحب درد
از او دم زن که جانان رفت تحقیق
حقیقت درد و هم درمان‌ست توفیق
ترا چون پیر کل منصور آمد
ز سر تا پایت اینجا نور آمد
ترا در نور خود داد آشنایی
رسیدی باز در عین خدایی
ترا در نور خود او راه داده‌ست
در اینجایت دل آگاه داده‌ست
ترا در نور او باید شدن پاک
که تا واصل شوی از وصل واصل (؟)
ترا در نور او باید شدن پاک
که تا واصل شوی در حقهٔ خاک
ترا در نور او باید شدن دل
که در آخر شوی از وصل واصل
ترا در نور او باید شدن جان
که تا جانت شود در وصل جانان
ترا از نور او وصل است پیدا
حقیقت رفته فرع و اصل پیدا
ترا از نور او اینجا یقین است
دل و جانت ز نورش پیش بین است
ترا از نور او وصل است در جان
از آن رو می‌کنی زو نصّ و برهان
ترا از وصل او دیدار شاه است
که او شاه‌ست و دیدار اِله است
ترا از وصل او شد رنج اینجا
به‌دستت داد بی‌شک گنج اینجا
ترا در وصل او تحقیق فاش است
که اسرار عیان بی‌منتها‌ش است
تو چون از وصل او دیدی رخ او
بگفتی اندر اینجا پاسخ او
ز وصلش اندر اینجا سرفرازی
در آخر چون سر و جانت ببازی
سر و جان پیش وصلت می‌ببازم
که از تو در حقیقت سرفرازم
سر و جان پیش وصلت باخت خواهم
با عیان تو کلّی تاخت خواهم
مرا از وصل تو اصل است موجود
نمودستی مرا دیدار مقصود
مرا از وصل تو جانست شادان
که هم جانی در او هم ماه تابان
مرا از وصل تو اعیان الّا است
حقیقت بود تو اینجا هویدا‌ست
مرا از وصل تو جان دید رویت
ز وصل آمد چنین در گفتگو‌یت
ز وصلت گفتگو کرده‌ست آغاز
که دیده‌ست از رُخت انجام و آغاز
ز وصلت گفتگو آورد اینجا
که از وی شد حقیقت فرد اینجا
ز وصلت جملگی اسرار گویم
همه با تو یقین ای یار گویم
ز وصلت جز تو چیزی می‌نبینم
که از دید تو در عین الیقینم
ز وصلت این معانی جوهر ای دوست
برون آورده‌ام چون مغز از پوست
ز وصلت در درون بحر رازم
که پرده کرده‌ای ز اسرار بازم
چنانم پرده از رخ باز کردی
مرا کل صاحب این راز کردی
که جانم از تو بود و در تو گم شد
مثال قطره در دریای گم شد
ز بودت باز دیدم بودت اینجا
حقیقت چون تویی معبودت اینجا
تو مقصودم بُدی در جان و در دل
مرا مقصود از روی تو حاصل
تو مقصودم بُدی در آخر کار
که تا پرده گرفته‌ستی ز رخسار
تو مقصودم بُدی و رخ نمودی
در اینجاگه رخ فرّخ نمودی
تو مقصودم بُدی در اصل جمله
که خواهی بود آخر وصل جمله
تو مقصودم بدی از روی تحقیق
مرا بخشیدی اینجاگاه توفیق
تو مقصودم بدی در آخر ای جان
مرا کردی بکل خورشید تابان
تو مقصودم بدی این دم در الّا
که کردی مر مرا اینجا تو یکتا
ز عین دید خود دیدار بوده‌ست
منم این دم نمودار نموده‌ست
منم در عین لای او بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
تویی اعیان من کل آشکاره
که خواهی کردنم جان پاره پاره
تو چون خود را چنان کردی مرا هان
که حاجت نیست اندر شرح و برهان
جمال بی نشانت آشکار است
همه جانها ترا اندر نظار است
جمال بی نشانت دُر‌فشان‌ست
حقیقت قل هواللّه زان نشان‌ست
جمال بی نشانت هست موجود
تمامت از تو می‌جویند مقصود
جمال بی نشانت چون نمودی
همه دل‌ها به‌یک ره در ربودی
جمال بی نشانت راحت جانست
که اندر پردهٔ پیدا و پنهان‌ست
جمال بی نشانت قوت روح‌ است
خوشا آنکس کش این فتح و فتوح است
جمال بی نشانت کعبهٔ دل
بود کاینجاست مقصودم به‌حاصل
جمال بی نشانت خویش بنمود
مرا اسرار‌ها از پیش بنمود
جمال بی نشانت شد دوایم
از آن از دیدنش عین بقایم
جمال بی نشانت دیدم اینجا
از آن در عشق در توحید‌م اینجا
جمال بی نشانت دیده‌ام باز
از آن رو گشته‌ام در عشق ممتاز
جمال بی نشانت دیده‌ام ذات
از آن دیدار جان شد جمله ذرّات
جمال بی نشانت راز دیدم
از آن ذات تو اینجا باز دیدم
جمال روشن‌ت اینجا حقیقت
ولیکن در نمودار شریعت
جمال آفتابت لایزال‌ست
دل عشاق از او اندر وصال‌ست
جمالت تافته‌ست اینجای نوری
دلم انداخته‌ست اندر حضوری
جمالت را حضور جان بدیدم
چو خورشیدی دلم تابان بدیدم
جمالت فتنهٔ جان‌ست در دید
کز اینجا می‌توانم یافت توحید
جمالت باز دیدم در عیان من
از آنم گشته بی نقش و نشان من
جمالت دیدم اندر عین اشیا
که چون نور است اندر جمله شیدا
جمالت دیدم اندر نور خورشید
از آن تابان شده منشور خورشید
جمالت دیدم اندر روی مهتاب
که تابان‌ست از او نور جهان‌تاب
جمالت دیدم اندر مشتری من
به‌جان و دل شده‌ستم مشتری من
جمالت دیدم اندر عین ناهید
بدادم جان و گشتم نور جاوید
جمالت دیدم اندر عرش و کرسی
کزان تابان‌ست در جان روح قدسی
جمالت دیدم اندر لوح دیدار
مرا زین جایگه شد نور دیدار
جمالت دیدم اندر قلم من
از آن حیران شدم اندر عدم من
جمالت دیدم اندر هر نجومی
از آن تابان شده هر جا علومی
جمالت دیدم اندر عین آتش
از آن آتش شده پیوسته سرکش
جمالت دیدم اندر نفخهٔ باد
که عالم کرده است از شوق آباد
جمالت دیدم اندر آب روشن
از آن کرده به‌هر جاگاه گلشن
جمالت دیدم اندر کون تحقیق
مکان دریافته از عین توفیق
جمالت در همه اشیا عیان‌ست
بجز واصل مر این را خود که دانست
جمالت ذات و ذاتت در صفات‌ست
ترا کل قل هواللّه نور ذات‌ست
زهی ذات تو اینجا بود جمله
حقیقت مر تویی مقصود جمله
عیان شد ذات تو در جان من پاک
از آن افتاده‌ام در عین ناپاک
عیان شد ذات تو تا من بدیدم
عیانت را از آن من ناپدیدم
عیان ذات تو تا راز دیدم
ز ذات انجامت و آغاز دیدم
تو لائی عین الّا اللّه خوانند
ترا مر عاشقان جز تو ندانند
تو لائی در همه موجود گشته
تو مقصودی از آن معبود گشته
تو لائی مر ترا اللّه دیدم
ترا اعیان الّا اللّه دیدم
دل و جان هر دو حیران تو مانند
کواکب جمله گردان تو مانند
همه پیدا به تو‌، تو عین پنهان
همه جان‌ها به تو‌، تو مانده بیجان
همه پیدا به تو‌، تو ناپدیدار
ز صورت نقطه‌ای در دید پرگار
چنان پنهانی از دیدار جمله
که می‌دانی ز خود اسرار جمله
ترا جویان شده ذرّات در دید
که می‌خواهند اندر عین توحید
رسندت کل رسیده می‌ندانند
از آن حیران و سرگردان بمانند
تویی جز تو کسی نبود که دانم
از آن غیری ندیدم زان ندانم
حقیقت بود اشیایی همیشه
که بر جایی همه جایی همیشه
ز غیر خود ندیده در حقیقت
ز سیر خود بدیده در طبیعت
نه از کس زاده‌ای و نی کس از تو
یکی می‌بینی‌اش پیش و پس از تو
یکی می‌دانمت در جوهر ذات
به تو پیدا حقیقت جمله ذرّات
صفاتت فیض و فضل از نور دارد
از آن هر ذرّه منشور دارد
نهان از دیده‌ای و دیده‌ای تو
حقیقت در همه گردیده‌ای تو
نهان از جمله‌ای و جمله از تست
عیان از تست و هر ذرّه ترا جست
ندیدت هیچ کس جز آنکه دیدار
نمایی مر ورا او ناپدیدار
کنی بود وجودش جمله در خویش
حجابش آنگهی برداری از پیش
راهش دهی اینجا یقین باز
نمایی تو ورا انجام و آغاز
کمالت کی بیابد عقل اینجا
اگرچه می‌کند صد نقل اینجا
چنان در تست عقل اینجا ربوده
که گفته‌ست از تو و از تو شنوده
عیان سرّ توحیدت بسی گفت
حقیقت او هم از دیدت بسی گفت
بسی در راه بودت روز و شب تاخت
ندیدت روی و آنگه خود بینداخت
چنان انداخت مر خود را به تسلیم
که افتاده‌ست اندر ترس و در بیم
ره تو بی نشان و بی مکان بُد
از آن در دید دیدت بی نشان شد
نشان می‌جست اندر بی نشانی
نبودش راز اینجاگه نهانی
چو او را می‌ندید از پیش وز پس
فروماند اندر این گفتارها بس
کجا یابد کمالت عقل و ادراک
که هر دو سرنگون افتاده در خاک
ترا چون یافت عشق راز دیده
وصال تو هم از تو باز دیده
ز تو پیدا و هم از تو زده دم
حقیقت در درونِ جان آدم
به تو موجود و لاموجود بوده
ز بود تو حقیقت بود بوده
ترا اینجا ندیدت آخر کار
هم اندر تو شده او ناپدیدار
کمالت در جمال لامکان دید
حقیقت خویش در کون و مکان دید
نمودم زد که عشقم همدم تست
حقیقت او ز بحرت شبنم تست
جمالت یافت منصور از یقین باز
فدا شد اندر اینجا جان و سرباز
تمامت انبیا حیران ذاتت
ملائک جمله سرگردان ذاتت
نه راه از پیش و نی از پس چه‌گویم
کنم اینجایگه یا بس چه‌گویم
دل و جان هر دو داری تو در اینجا
ز بود خود خبر داری در اینجا
چه جویم چون تویی در جان و در دل
مرا مقصود از دید تو حاصل
چو پیدایی درون جان حقیقت
کجا گنجد مرا اندر طبیعت
تو بنمودی جمال بی نشانی
فزودی هر نفس در من معانی
تویی با من‌، منم در تو بمانده
سر و جان بر جمال تو فشانده
توی با من منم در تو پدیدار
درون جان من تو ناپدیدار
درونم با برون بگرفته با دوست
تویی مغز و منم درمانده در پوست
درون داری برون بگرفته از پوست
حقیقت هست دیدم این ابا دوست
تویی در پیش ذات تو نگنجد
دو عالم نزد تو مویی نسنجد
چو ذات تست مستغنی ز عالم
تو در جانی فکنده نفخهٔ دم
دل و جان روشن از اسرارت آمد
از آن سرمست در بازارت آمد
در این بازار جز رویت ندیده‌ست
از آن اندر کمال تو رسیده‌ست
ترا دید و به جز تو کس نبیند
تویی درجملگی زان کس نبیند
ترا دید و ترا بیند حقیقت
از آن دم می‌زند اندر شریعت
جمالت یافت اندر پرده جانا
از آن شد در عیان کل توانا
زهی پرده برافکنده ز رخسار
درون جان شده در من پدیدار
چه وصفت گویم ای موجود بی‌چون
که گردان است از شوق تو گردون
فلک بسیار تک زد سال‌ها او
ز تو بسیار دیده حال‌ها او
ولی در قربتت کی راه یابد
چو جان او کی دل آگاه یابد
اگر شمس است سرگردان ذاتت
شده گردونت در دید صفاتت
اگر ماه است در شوقت گداز است
گهی در شیب و گاهی بر فراز است
اگر نجم است هر یک در ره تو
همی‌بوسند خاک درگه تو
اگر عرش است گردان است دائم
همی اندر تو حیران است دائم
اگر لوح است از تو می چه خواند‌؟
که هم در این قلم چیزی نداند
اگر کرسی است کرسی رفته از پای
عجائب او فرومانده‌ست بر جای
اگر هم نیز دیدار بهشت است
بجز تو دید خود اینجا بهشت است
اگر هم دوزخ است از ذوق سوزان است
ز عشقت دائما درخور فروزان است
اگر نارست درنارست بی‌شک
فتاده دائما در شعله و تک
اگر بادست جز بادی ندارد
بجز تو هیچ آبادی ندارد
اگر آب‌ست در راهت روانه
همی‌گردد در اینجا از بهانه
اگر خاک است بر سر خاک دارد
درون جان و دل بر خاک دارد
اگر کوه است کوه غم ورا هست
از آن شد ریزه ریزه گشته آن است
اگر بحر است در شور و فغان‌ست
همه از دریای فضلت میندانست
کجا داند رهی در سوی تو برد
وگر بر دست در درگاه تو مرد
کجا یارد کس از تو دم زدن باز
مگر منصور کاو گشته‌ست جانباز
جلالت سوخت اینجا جان عشاق
ز تست این زمزمه در کلّ آفاق
جلالت سوخت مشتاقان درگاه
از آن کافتاده اینجاگه ابر راه
جلالت سوخت مر ذرّات تحقیق
اگرچه رخ نمودستی ز توفیق
مرا بنمای مر کلّی جمالت
که تا سوزان شوم اندر جلالت
بسوزانم که مشتاقم حقیقت
نمی‌خواهم مر این نقش طبیعت
بسوزانم اگرچه سوخته‌ستم
که سرّ عشق تو آموخته‌ستم
بسوزانم که کل گردانی‌ام تو
که راز اینجایگه میدانی‌ام تو
وصالت را خریدارم بدین جان
از آن افتاده‌ام مدهوش و حیران
اگرچه مستم از شوق جمالت
شده‌ستم گشته در عین وصالت
شده‌ستم کشته چون منصور اسرار
مرا آویختی اندر سر دار
مرا بردار کرده‌ستی حقیقت
که دیده‌ستم ز ذاتت دید دیدت
یقین توحید تو من فاش گفتم
از آن این جوهر اندر ذات سُفتم
منم مست و تویی هشیار گشته
کنون از جسم و جان بیزار گشته
بخواهی کشتنم آخر که دانم
در اینجا گشت راز تو عیانم
فنا کن بود‌ِ من‌، تا تو بمانی
مکن مستم فنای کل تو دانی
بخواهی کشتنم در خاک کویت
از اینم دائما افتاده سویت
فنا کن تا بقا یابم ز تو باز
تو دانایی درون ای صاحب راز
بجز توحید ذاتت می‌ندانم
از آن من دائما توحید خوانم
چو دیدم اندر اینجاگاه مر دید
ترا کل زان همی‌گویم ز توحید
مرا تا جان بود توحید گویم
ترا در عین آن توحید جویم
یکی ذات است توحید تو ما را
عیان در دید آن دید تو ما را
اگرچه گم نکرده‌ستم ترا من
که می‌دانم ترا عین لقا من
نکردم هیچ گم تا من بجویم
به صورت زان ز معنیّ تو گویم
یکی ذات است پنهان از تمامت
به هر دم می‌کند در جان قیامت
یکی ذات است اینجا آشکاره
یقین در خویشتن از خود نظاره
یکی ذاتست این برهان نموده
همی اسرار از قرآن نموده
یکی ذاتست کل پنهان و پیدا
مرا در جان و دل کلّی هویدا
وصال ذات تو دیدم در اینجا
شدم در ذات تو ای دوست یکتا
تو من من تو در این معنی چه گویم
تویی ظاهر کسی دیگر چه جویم
تو هستی ظاهر و باطن تو داری
تو داری مر ترا پاسخ تو داری
یکی بیچون و بی مثلی و مانند
نداری یار و خویش و زوج و فرزند
همه از تو تو از خود دیده رازت
بخود گفته حقیقت جمله بازت
نبینم غیر تو چون کل تو بودی
که دائم بوده و بودی و بودی
زهی اسرار تو مشکات ارواح
مرا از جان و دل نورست مصباح
ز روزن‌های مشکاتی هویدا
از آن نور تو شد در جام پیدا
یکی جام عجائب ساخته‌ستی
ز بود ذات خود پرداخته‌ستی
یکی جام است پر نور حقیقت
در آن موجود بی‌شک دید دیدت
یکی جام است در وی ذات پاکت
عیان بنموده زو آیات پاکت
یکی جام است نور پاکت ای ذات
همی رانی در اینجا عین آیات
درون جام راح کل نمودی
حقیقت جام دیدم هم تو بودی
درون جام هستی نور روشن
بتابیده عیان در هفت گلشن
ز نورت پرتو‌یی در کائنات است
از آن پیوسته امکان ثبات است
مزیّن کرده زین جاوید افلاک
به‌سر گردان شده پیوسته در خاک
ز نورت فیض دارم هر چه دیدم
بجز تو هیچ در اشیا ندیدم
درون جان مرا کردی مزّین
ز نور تست هر ارواح روشن
درون جام دارد روشنایی
از آن در وی جمالت می‌نمایی
جمال خویش بنمودی تو در جام
از آن دیدم رخ خوبت سرانجام
درون جام بنمودی عیانی
درون جام دیدم تن نهانی
جمال خویش بنمودی یقینت
در این جام حقیقت پیش بینت
دل عطار مست جام عشقت
شده آغاز در انجام عشقت
نموده‌ستی رخت در جام عطّار
یقین گشته‌ست سرانجام عطّار
ز تو عطّار باشد مست این جام
حقیقت گشت خود بیند سرانجام
ز تو واقف شده واصف شده باز
ندیده در درون انجام و آغاز
به نورت روشنایی یافت اینجا
ز بود خود خدایی یافت اینجا
نظر کل کرد اندر جسم و جانم
از آن بسپرده‌ای مر اسم جانم
بدیده مر ترا در سینهٔ خویش
درونِ تو توئی دیرینهٔ خویش
وصالت را طلب کردم ز هر کس
چو دیدم جملگی بودی تو خود بس
تو بودی در درون خویش پیدا
فکنده در درون این شور و غوغا
طلب می‌کردمت اندر جدایی
که تا دریافتم از آشنایی
طلب می‌کردمت تا باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
طلب از من بُد و من طالب ای جان
تو بودی در حقیقت غالب ای جان
طلب هم از تو بود و من بدم هان
تو می‌گفتی حقیقت شرح و برهان
کنونت در یقین چون باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
دلّ عطّار مسکین را نگهدار
دو روزی دیگرش اینجا میازار
دل عطّار مرغ دامت آمد
از آن مسکین چنین در کارت آمد
دلم حیران دام ای دام هم تو
حقیقت دولت و هم کام هم تو
در این دام توام در شادکامی
که می‌دانم که تو مرغ و تو دامی
در این دام توام من راز دیده
که من دام توام ای باز دیده
همه در دام تو هستند گرفتار
نمی‌دانندت ای دانای اسرار
یقین شد بر دل عطار این دام
که بیرون آید از دامت سرانجام
مر این مرغ دلم تا کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
بکش این مرغ اگر خواهیش کشتن
یقین مرغ از تو کی خواهد گذشتن
بکش مرغ دلم ای جان تو دانی
بکش کین کشتنستم زندگانی
مرا این کشتن تو زندگانی است
حقیقت مر حیات جاودانی است
چنانت دیده‌ام انجام و آغاز
که خواهم کشتن اینجاگاه سرباز
دم ذاتت زنم در سرّ اعیان
از آنم برتر از خورشید تابان
دم ذاتت زنم در سرّ توحید
نه بینم بعد از اینم جز در این دید
تو درجانی کجا جویم ترا من
چو توهستی کرا گویم ترا من
تو در جانی چنین غوغا فکنده
مرا در قربت الّا فکنده
تو درجانی چنین اسرار گفته
ز خود گفته چنین در خود شنفته
تو درجانی و عطّار از تو موجود
حقیقت خود تو مقصود و تو موجود
از آن جز تو نخواهم دید غیری
که جز تو من ندارم هیچ سیری
بتو روشن شده جان و جهانم
از آن از غیر اینجا من جهانم
ندیدم غیر تو بود تو دیدم
ز آن مر بود تو گفت و شنیدم
ندیدم غیر تو جانان جز ای دل
همه از تست اینجاگاه حاصل
نه کس در پردهٔ تو راز بُرده
نه کس از تو نشانی باز برده
تو اندر پرده و جمله طلبکار
در آخر پرده برداری ز اسرار
یکی ذات دوئی عین صفاتت
کنی مخفی همه در نور ذاتت
یکی ذاتی دوئی اینجا نداری
از آن پیدا شده الّا تو داری
ز لا موجودی و الّا حقیقت
ز الّا اللّه دیدم دید دیدت
ز الّا اللّه میبینم نشانت
از آن میگویم این شرح و بیانت
ز الّا اللّه میبینم دل و جان
ترا ای ماهرو خورشید رخشان
ز الّا اللّه دیدم مر ترا باز
ندیدم جز ترا انجام و آغاز
حقیقت بیشکی هر دو جهانی
حقیقت سرّ پیدا و نهانی
بجز تو هیچ اینجا غیر نبود
حقیقت کعبه و هم دیر نبود
تو تا بنمودهٔ این کعبهٔ جان
همه ذرّات گرد اوست گردان
در این کعبه جلال تست پیدا
یقین نور جمال تست پیدا
در این کعبه همه روی تو بینم
همه ذرّات در سوی تو بینم
همه در کعبه اند و کعبه جویان
همه در کعبهٔ وصل تو پویان
همه در کعبه اینجاگه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
در این کعبه جمال جاودانی است
درونش هم نشانِ بی نشانی است
در این کعبه تمامت وصل یابند
ترا آخر در اینجا اصل یابند
جمال کعبه اینجاگه نمودی
دل خلقی ز دیدارت ربودی
از این کعبه نمودستی جمالت
شده تابان در او نور جلالت
از آن نور است کعبه پاک و روشن
از آن عکسی شده هر هفت گلشن
حقیقت سالکان اندر طوافند
جمالت را از آن در عشق لافند
توئی در کعبه و چیز دگر نیست
بجز واصل در این کعبه خبر نیست
همه ره کرده در کعبه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
همه اندر طواف و کعبه در جوش
یقین در راه هم گویا و خاموش
کسی در وصل کعبه راه یابد
که در کعبه جمال شاه یابد
جمال شاه بیشک در درونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
حقیقت عشق اینجا در کند باز
بیابی توجمال خود باعزاز
پس آنگه در سوی کعبه شتابی
جمال شاه اینجاگه بیابی
ولیکن راه هر کس نیست اینجا
مگر آنکو بود در عشق یکتا
کسی در کعبه ره دارد حقیقت
که رشته باشد از عین حقیقت
کسی در کعبه ره دارد یقین او
که باشد بیشکی عین الیقین او
کسی در کعبه روی شاه بیند
که کلّی نور الاّ اللّه بیند
کسی در کعبه دارد وصل جانان
که کلّی دیده باشد اصل جانان
کسی در کعبه جان پیش بین شد
که چون منصور در عین الیقین شد
کسی در کعبه جانان صفا دید
که بود خویشتن مر مصطفا دید
کسی در کعبه جانان اناالحق
زند کو باز بیند راز مطلق
حرم گاهی است جانت کعبهٔ یار
وصال او در آنجاگه پدیدار
وصال حق در اینجا جوی بیچون
که بنماید محمّد بیچه و چون
ز دید مصطفی در کعبهٔ دل
ترا مقصودکل آید بحاصل
ز دید مصطفی دم زن بعالم
که بنماید ترا سرّ دمادم
ز دید مصطفی بین ذات در خویش
اگر برداری اینجاگاه از پیش
حجاب کفر و زو گردی مسلمان
بآخر باز یابی روی جانان
وصال مصطفی دان ذات مطلق
که میگویم ترا آیات مطلق
یقین کُنْتُ نَبِیّا گر بدانی
بجز احمد دگر چیزی ندانی
یقین ما کان زِبَر خوان تو ز قرآن
که تا باشد ترا این نصّ و برهان
کسی در کعبهٔ جانان قدم زد
که بود خویتشن او بر عدم زد
کسی در کعبهٔ جانان یقین یافت
که بود مصطفی را پیش بین یافت
چو حق با مصطفی اسرار گفتست
نگه میدار آنچت یار گفتست
منه پای از شریعت دوست بیرون
وگرنه اوفتی در خاک ودر خون
منه پای ا زشریعت دوست بر در
که ناگه اوفتی از خیر در شر
شریعت پیش گیر و بی بلا باش
حقیقت آنگهی عین لقاباش
شریعت پیش گیر و راز دریاب
که از شرع محمّد یابی این باب
دَرِ احمد زن و رَو کن تولّا
که تا اویت رساند سوی الّا
دَرِ احمد زن و وز غم جدا گرد
ز دید مصطفی دید خداگرد
در احمد زن و اسرار او بین
ز دید او یقین انوار او بین
در احمد زن و فارغ نشین تو
ز دید او عیان دیدار بین تو
در احمد زن و زو خواه اینجا
حقیقت تا نماید شاه اینجا
حقیقت بازدان زو در شریعت
که او بنمایدت حق بی طبیعت
باذن او شو اندر ذات بیچون
ز ذات مصطفی حقست بیچون
مشو مجنون و عاقل باش در شرع
که اینجا باز دانی اصل از فرع
یقین گر مصطفی را دوست دانی
از او اسرار ذاتت باز دانی
یقین گر مصطفی جوئی رهِ او
ببوسی خاکِ پاکِ درگهِ او
یقین گر مصطفی بنمایدت دوست
برون آرد ترا چون مغز از پوست
یقین گر مصطفی بنمایدت راز
به بینی در نفس انجام و آغاز
یقین گر مصطفی رازت نماید
ره گم کرد کی بازت نماید
تولاّ کن که او دیدست اللّه
حقیقت راز بشنیدست ز اللّه
از او یابی معانی تا بدانی
وگرنه خوار و سرگردان بمانی
من از وی باز دیدم راز تحقیق
وز او هم یافتم آیات توفیق
یکی را باز بین در عرش و کرسی
که گردی در زمانه روح قدسی
یکی را باز بین لوح و قلم دوست
پس آنگه زن به جز حق کل رقم دوست
یکی را باز بین در عین جنّت
که هستی آدم اندر اصل فطرت
یکی را باز بین در فرش اینجا
که نوری آمده در عرش اینجا
یکی را باز بین در عین آتش
مشو مانند او جانان تو سرکش
یکی را باز بین در دمدمه باد
در او روح فنا کن در یکی باد
یکی را باز بین در آب اعیان
که زان آبست اینجا جسم تابان
یکی بنگر ز خاک و باز بین تو
حقیقت بازبین و راز بین تو
همه در خاک و خاک از صانع پاک
نهاده بر سر خود تاج لولاک
ز دید مصطفی در خاک بنگر
در او اسرار صنع پاک بنگر
همه درخاک شد موجود تحقیق
از او بنگر تو بود بود تحقیق
ز اصل خود اگر واقف شوی تو
در اعیان خدا واصف شوی تو
یقین خاکست مر آیینه بنگر
جمال دوست مر آیینه بنگر
درون خاک میدان تو که خاکی
بصورت لیک معنی ذات پاکی
درون خاک پیدا آمدستی
هم اندر خاک یکتا آمدستی
تو اندر خاکی و خاک ازتو بینا
حقیقت سرشناس ای پیر دانا
تو اندر خاکی و روح تو در خاک
همین اطوار دارد سوی افلاک
تن از خاکست و جان از بهر تو یار
درون خاک پاک آمد پدیدار
تن از خاکست و جان از ذات بنگر
ز خاک بستهٔ نقاش بنگر
ز خاکت باز گفتم باز دان تو
ز خاک پاک اینجا راز دان تو
نگفتست جسم از خاکست اینجا
ببینی روح قدس پاک اینجا
حقیقت خاک واصل گشته دانم
فلک از بهر او سرگشته دانم
فلک سرگشته شد از بهر طین او
که طین دارد یقین عین الیقین او
همه نور حقیقت در سوی خاک
مراو ریزد ز ذاتت سوی افلاک
حقیقت نور حق درخاک دیدم
از اینجا من در این درگه رسیدم
حقیقت خاک درگاه الهست
کسی داند که در راه الهست
در این درگاه آدم گشت پیدا
حقیقت جان جان گشته هویدا
در این درگاه آدم آفریدند
ملایک عشق از جانم مزیدند
در این درگاه کلّی سجده کردند
همه زینجایگه مرگوی بردند
همه در سجدل آدم شده باز
که آمد بود اندر عزّت و ناز
از آن دم بود آدم در سوی خاک
حقیقت آمده از حضرت پاک
از آن آدم در این درگاه آمد
حقیقت او ز دید شاه آمد
از آن حضرت نَفَخْتُ فیه من روح
دمید اندر وجود او و هم نوح
ابا شیث و ابا عین خلیلش
تمامت انبیا زو بین دلیلش
در این خاک از یکی پیدا نمودند
چونیکو بنگری یک ذات بودند
چراغی بود آدم باز کرده
از آن بُد عزّت جان هفت پرده
از آن بود آدم اینجا ذات بیچون
که اندر خاک آمد بیچه و چون
چراغ نور وحدت بوده اینجا
عیان ذات قربت بوده اینجا
از او پیدا شدند اینجا تمامت
از او بنگر تو این شور و قیامت
چراغی از چراغی باز کن تو
دگر زین راز دیگر راز کن تو
چنان دان کین همه از یک چراغند
فتاده از ازل در عین باغند
چو دنیا کشتزار آن جهانست
در اینجا تخمها گشته عیان است
یکی تخمست چندین بر بداده
همه اندر بر رهبر نهاده
یکی تخمست اندر ذات موجود
هزاران قسم در ذرات موجود
یکی تخمست از سرّ الهی
بداده تخم اینجا از کماهی
یکی تخم است اگر تو باز بینی
درونت گشته آنگه راز بینی
یکی تخمست آدم تا بدانی
از او پیدا شده گنج معانی
در این خاکست اینجا تخم کشته
حقیقت سجدهاش کرده فرشته
ترا چون تخم از خاکست مولود
زبان خویش را میکردهٔ سود
ندیدی تخم خود ای آدم پیر
از آنی دائما در عین تدبیر
توئی آدم ز آدم باز زاده
تو بازی لیک از شهباز زاده
توئی در اصل فطرت شاهبازی
که داری در یقین با شاه رازی
در اینجا راز خود را باز بین تو
اگر مردی در اینجا راز بین تو
سجودت کرده اینجا مر ملایک
نمییابی مر این سرّ فذلک
حقیقت این چنین جوهر که روحست
از آن دم آمده فتح و فتوحست
تو او را این چنین مر خوارداری
حقیقت کمتر از نشخوار داری
بخورد و خواب کردستی بضاعت
رسی اینجا که خواهی مر قناعت
ببردن تا نیابی شرمساری
زهی نادان ندانم در چکاری
ترا از جمله اشیا آفریدست
کرامت مر ترا کلّی گزیدست
ترا آخر نمود ای خوار مسکین
چنین مانده ترا رو زار و مسکین
ترا پیدا نموده عزّت خویش
تو افتاده چنین در لذّت خویش
ترا زان جوهر قدس حقیقت
که پنهان آمدستی در طبیعت
ترا از آن جوهر قدسی عیانی
که مکشوف است در تو هرمعانی
تو از آن جوهر قدسی باعزاز
که اینجا آمدستی و شدی باز
تو از آن جوهری کز جمله اشیا
از آن جوهر شدست ای دوست پیدا
حقیقت آدمی و نی ز آدم
که اعیان آمدستی تو از آن دم
نَفَخْتُ فیه مِنْ روحی در این جسم
در اینجا باز ماندستی تو درجسم
نفخت فیه من روحی در اسرار
در این جسم آمدستی کل پدیدار
نفخت فیه من روحی ز اعیان
حقیقت اسم بنهادی تو در جان
نفخت فیه من روحی یقین تو
اگر باشی در این سر راز بین تو
نفخت فیه من روح از صفاتی
که از نفخ یقین اعیان ذاتی
نفخت فیه من روحی عیانی
که مکشوفست در تو هرمعانی
نفخت فیه من روحی تو از ذات
منقش گشته اندر عین ذرّات
نفخت فیه من روحی وصالی
چرا افتاده در عین وبالی
نفخت فیه من روحی ز دیدار
تو داری اندر اینجا سرّ اسرار
نفخت فیه من روحی تو دریاب
سوی آن نفخه دیگر زود بشتاب
نفخت فیه من روحی چه چاره
همه ذرّات در تو شد نظاره
نفخت فیه من روحی ز اشیا
همه در تو شده اینجا هویدا
نفخت فیه من روحی تو خورشید
بخواهی ماند اندر سایه جاوید
نفخت فیه من روحی تو در ماه
زده بر آفرینش نورت ای شاه
نفخت فیه من روحی تو از عرش
فکنده نور خود اندر سوی فرش
نفخت فیه من روحی ز جنّات
حقیقت سجدهٔ تو کرده ذرّات
نفخت فیه من روحی در آتش
در این آتش فتادستی عجب خوش
نفخت فیه من روحی تو از باد
ز نور خویش کرده باد را باد
نفخت فیه من روحی تو در آب
فکنده نور خود را اندر او تاب
نفخت فیه من روحی تو در طین
در این طین مر جمال خویشتن بین
مر این صورت مبین کاینجا چنانست
جمالت برتر از حدّ کمالست
جمالت برتر ازکون و مکانست
یقین کون و مکان در تو عیانست
جمالت پرتوی بر عالم افتاد
که آن پرتو درون آدم افتاد
جمالت بی نهایت اوفتادست
لطیفی بس بغایت اوفتاداست
جمالت رشک ماه اندر خور آمد
حقیقت مردمی زان خوشتر آمد
جمالت عالم دل در گرفتست
رقم بر چرخ و ماه و خور گرفتست
عجائب صورت معنی نموده
لطافت بر لطافت در فزوده
همه حیران تو مانده تو حیران
ز خودتا تو چه چیزی مانده پنهان
تو اندر پردهٔ عزت بمانده
در این قربت از آن حضرت بمانده
حقیقت تو از این آیینه هستی
ز بود خویشتن بت میپرستی
در این آیینه موجودی همیشه
که اندر بود کل بودی همیشه
در این آیینه بر خود عاشقی تو
از آن د رعشق کلّی لایقی تو
در این آیینه پیدائی و پنهان
حقیقت جانی از دیدار جانان
وجود جملگی اینجا تو داری
که هم پنهان و هم پیدا توداری
چنان طوفان فکندی در گِل و دل
که کردی در یقین عطّار واصل
در این معنی ترا در خویش دیدم
بجز تو من کس دیگر ندیدم
حقیقت سالکانت بنده آمد
که رویت چون مه تابنده آمد
حقیقت بدر و خورشید منیری
سزد کافتاد گان را دستگیری
ز شوقت جانها دادند عشاق
که در عین توئی افتادهٔ طاق
ز شوقت جان چه باشد تا فشاند
بسر در راه تو انسان نماند
ترا داند هر آنکو واصل آمد
که مقصود از تو کلّی حاصل آمد
تو مقصودی دگر تحقیق هیچست
بجز تو جمله نقش پیچ پیچست
تو مقصود جهانی و وجودی
که نزد عاشقانت بود بودی
زهی دیدار تو دیدار بیچون
نمود روی خود از کاف وز نون
نمودستی رخ اندر حقهٔ خاک
ز بهر تست گردان نجم و افلاک
ز بهرتست گردان آفرینش
توئی مر جزو تو اینجا یقینش
چنانت اندر اینجا باز دیدم
ترا انجام با آغاز دیدم
توئی اصل چنان گم کردهٔ باز
خود اینجا تو ندانی خویشتن راز
چنان گم کردهٔ در پرده خود تو
که بنمودستی اینجا نیک و بد تو
حجابت صورت افلاک آمد
نمود عشقت اندر خاک آمد
حجابت صورتست و عین رازی
که خود را زین حجابت دیده بازی
حجابت صورتست و بس حجابست
از آن اینجات اعداد و حسابست
حجابت صورتست ای کار دیده
خود اندر پنج و شش ناچار دیده
خود اندر چار و شش بنمودهٔ تو
ازل را با ابد پیمودهٔ تو
خود اندر چار و شش دیدی سرانجام
بتو پیدا شده آغاز و انجام
خود اندر چار و شش دیدی همیشه
ز غفلت خویش خوش داری همیشه
مشو غافل که عقل کل تو داری
ز نور جزو و کل اسرار داری
مشو غافل که اسرار جهانی
بمعنی این جهان و آن جهانی
رسیدستی یقین زان حضرت پاک
وطن کردستی اندر حقهٔ خاک
در این منزل مکن اینجا قراری
مجو زین منزل آخر هیچ یاری
رسیدستی در این منزل یقین تو
فروماندستی اندر کل یقین تو
رسیدستی در این منزل حقیقت
گرفتاری کنون سوی طبیعت
در این منزل مکن اینجا قراری
مجو زین منزل آخر هیچ یاری
در این منزل مکن اینجا مقامت
که یابی بیشکی درد و ندامت
در این منزل مکن جز نیکنامی
که در عشقت حقیقت کل تمامی
در این منزل نظر کن بود اوّل
مشو در هر صفت بر خود معطّل
در این منزل به جز از شرع منگر
یقین اصل بین و فرع منگر
در این منزل ز دین تقوی نگهدار
ز صورت بگذر و معنی نگهدار
در این منزل بتقوی جان مصفّا
کن و کم گرد در عین مسمّا
در این منزل ز تقوی شادمان شو
بپاکی از حقیقت جان جان شو
در این منزل بتقوی دل فروشوی
درون جان و دل اسرار کل جوی
در این منزل بتقوی راست رو باش
خموشی کن تو بی فریاد و او باش
در این منزل مکن بد تا توانی
که نیکی یابی از سرّ معانی
در این منزل نکو نامی بدست آر
که تا باشی حقیقت صاحب اسرار
در این منزل ز دید شرع مگذر
ز شرع دوست در معنی تو برخور
در این منزل مبین جز یار تحقیق
که میبخشد ترا مر یار توفیق
در این منزل نخواهی بود پیوست
مکن بس جان خود اینجایگه پست
در این منزل تو خواهی رفت ناچار
یقین بی صورت پنج و شش و چار
از این منزل تو خواهی رفت بیرون
حقیقت عاقبت در خاک و در خون
از این منزل تو خواهی رفت بیشک
فنا خواهی شدن در ذات اکل یک
بس ای جان چون در اینجائی بدنیا
نظر کن پیش از این دیدار مولی
در اینجا بازبین پیش از شدن باز
نمود عشق خود زانجام و آغاز
در اینجا بازبین ای کار دیده
که تا باشی حقیقت یار دیده
در اینجا بین و اینجا رو بشادی
که چون بینی تو اینجا داد دادی
ترا مقصود صورت بد در اینجا
یقین خود ضرورت بُد در اینجا
یقین خویشتن را میشناسی
که هستی جوهر و بس بی قیاسی
تو اینجا جوهری چون از نمودار
درون بحر استغنا پدیدار
در این بحر حقیقت جوهر اوست
صدف بگرفته پنهانی تو از پوست
در این بحر صدف بشکن حقیقت
صدف اندر نمود خود طبیعت
برون آی و نمایت جوهر اینجا
گذر کن از صدف مگذر در اینجا
کجا توقیمت این دم بدانی
حقیقت جز دمی اینجا نرانی
بخورد و خواب ماندی باز اینجا
حقیقت می نرانی باز اینجا
نه از خود یک نفس آسودهٔ تو
از آن در رنج و غم فرسودهٔ تو
همه رنج تو بهر خورد و شهوت
بود زانی یقین در عین نخوت
همه رنج تو از کبرست وز کین
از آن اینجا نداری هیچ تمکین
همه رنج تو از تست و ز صورت
از آن این دم نمییابی حضورت
حقیقت مُردَم اندر ماجرائی
ز غفلت مانده در چون و چرائی
مگو چون و چرا زین فعل بگذر
صفات ذاتی و در فعل منگر
چرا خود را چنین محبوس داری
دَرِ نابسته را مدروس داری
اگر باشی چنین در حقهٔ خاک
کجا گردی ز آلایش یقین پاک
اگر باشی چنین نادان بمانی
بمیری ره سوی معنی نداری
چه تو چه گاو خر هر دو یکی دان
تو این معنی حقیقت بیشکی دان
چو تو در لذت نفس و هوائی
مثال قطره از دریا جدائی
جدائی این زمان از عین دریا
درون چشمهٔ در شور و غوغا
کجا در سوی کلّی رهبری تو
که مانده چون بَقَر بیشک خری تو
مشو در عین لذّات بهیمی
اگر جویان حوران و نعیمی
مشو در صورت کبر و حسد تو
برون بر مر کدورت از جسد تو
صفا ده اندرون را از طبیعت
ز شرع کل شو اینجا در حقیقت
صفا ده اندرون از شهوت و آز
چو مردان اندرین ره سر برافراز
صفاده اندرون از زشتخوئی
اگر گردی چنین بیشک نکوئی
صفا ده اندرون از خواب کردن
بنه نزدیک شرع از صدق گردن
تقرب کن تو اندر شرع احمد
که بیرون آوری یاجوج از بند
چه میدانی که چه بودی در اینجا
چو گردی پاک معبودی در اینجا
خدا در تست بی آلایش ای دوست
وجود خویش کن پالایش ای دوست
درون خاکی اندر حضرت پاک
مکن آلوده خود را اندر این خاک
از این آلودگی تا چند گویم
منم پیوند کل پیوند جویم
چو عطّار این زمان بگذر ز خوابت
که رد عقبی نباشد مر عذابت
چو عطّار این زمان بگذر تو از خود
که تا کردی ز تقوی اندر او فرد
چو عطّار این زمان کن راستی تو
که تا هرگز نیابی کاستی تو
چو عطّار این زمان آهسته جان باش
حقیقت بود پیدا و نهان باش
چو عطّار این زمان دیدار مییاب
همه از جان و دل اسرار مییاب
چو عطّار این زمان از خود فنا گرد
برانداز این حجاب و کل خدا گرد
چو عطّار این زمان تو پاک رو باش
که ناگاهی ببینی دید نقاش
چو عطّار این زمان ره راه کن خود
بمنزل اندر آی وش اد کن خود
چو عطّار این زمان بود فنا باش
حقیقت پیر معبود بقا باش
چو عطّار این زمان بین ذات بیچون
گذرکرده ز خویش و هفت گردون
بزیر پای همّت در نهاده
در معنی ز دید کل گشاده
چنان کرده است ره تا باز دیدست
بنزد شاه بیشک راز دیدست
چنان کردست اینجاگه سلوک او
که در ره شد بر شمس الدّلوک او
چنان کردست در اینجایگه راه
که در منزل پدیدست او رخ شاه
ره جان کرد و جانان باز دید او
نظر کرد و مرش خود راز دید او
ره جان کرد و اینجادید دیدار
همه از او پدید او ناپدیدار
ره جان کرد و جان شد اندر اینجا
ز دید خویش پنهان شد در اینجا
ره جان کرد دید او ذات موجود
از او دیدند مر ذرّات مقصود
ره جان کرد و جان را دید صافی
چو آدم دید دید دید صافی
چو آدم راز جانان در بهشت او
بدید و جمله از باطن بهشت او
چو آدم در بهشت جان قدم زد
در آخر جزو را در کل رقم زد
چو آدم در بهشت جان بقا یافت
بنور بدر عالم مصطفا یافت
چو آدم در بهشت جان حقیقت
قدم زد بیشکی او در شریعت
چو آدم در بهشت جان بقا شد
ز جنّت در گذشت و کل خدا شد
چنان از وصل جانان ناپدید است
که اندر وصل درگفت و شنیدست
چنان ازوصل جانان یافت اعزاز
پدیدست از یقین انجام و آغاز
نموددوست شد تا دوست دیدش
یقین با اوست مر گفت و شنیدش
ز خود بگذشت تا کل دوست گشتست
حقیقت مغز شد بی پوست گشتست
همه او دید و جز او غیر نگذاشت
یکی شد در درون و سیر بگذاشت
یکی شد در درون ودید دلدار
یکی شد او ز دید دید دلدار
بجز دلدار چیزی میندید او
هم از دلدار شد می ناپدید او
فنا شد بود عطّار از میانه
رسید اندر لقای جاودانه
فنا شد بود عطّار از دو عالم
از آن دم زد اناالحق در دمادم
فنا شد بود عطّار از نمودار
از آن زد مر اناالحق خود بخود یار
فنا شد تا زلا الّا عیان دید
نظر کرد وزلاکل بی نشان دید
فنادر لا شد ودیدار لایافت
در آن لا آخرو دید خدا یافت
ز حق درحق یقین حق یافتست او
از آن در جزو و کل بشتافتست او
ز حق در حق حقیقت حق بدیدست
از آن در حق چو حق حق ناپدیدست
ز حق در حق چنان شد در فنا باز
که از حق یافت حق حق را لقا باز
چو حق حق دید از صورت گذر کرد
حقیقت بود حق از حق خبر کرد
ز حق در حق حقیقت حق عیان دید
حقیقت حق عیان عین العیان دید
ز حق در حق چنان موجود آمد
که او را جمله حق مقصود آمد
ز حق در حق لقای جاودان یافت
نظر کرد و خود اندر جان جان یافت
ز حق حق گفت نی باطل ندید او
همه ذرّات جز واصل ندید او
ز حق حق گفت در راز نهانی
همه در شرح اسرار و معانی
ز حق حق گفت اینجا سرّ مطلق
ز حق دم زد در اینجا از اناالحق
ز حق حق گفت کل خود دید توفیق
ز حق در حقِّ حق دریافت تحقیق
ز حق حق گفت اینجا راز بیچون
وز او بشنفت اینجا بیچه و چون
ز حق حق گفت بود جاودانت
حقیقت حق ز پیدا و نهانت
چنان در حق گمست و حق در او گم
که غیر قطره شد در عین قلزم
چنان در حق عیان جاودان دید
که ذرّاتی شد و هردو جهان دید
چنان در خود دو عالم یافت در خود
بمعنیّ و بصورت کل رقم زد
چنان در حق عیان سرّ لا شد
که گوئی دائما دید خدا شد
چنان در عین توحیدست در دید
که چیزی می‌نداند جز که توحید
چنان در عین توحیدست در خود
که یکسان‌ست بی‌شک نیک با بد
چنان در عین توحید است در راز
که خود می‌داند او انجام و آغاز
چنان در عین توحیدست گویا
که خود در خود شدت او دید یکتا
چنان در عین توحیدست بی‌شک
که چیزی نیست نزدیکش به جز یک
چنان اندر یکی محبوب دیده‌ست
که طالب جملگی مطلوب دیده‌ست
چنان اندر یکی شد بی‌نشان باز
که در یکی به بیند جان جان باز
مگو عطّار خاموش گزین تو
در این معنی به جز یکی مبین تو
عنان را باز کش از سوی این راز
مگو این سر دگر با هیچکس باز
عنان را بازکش در سوی حضرت
دگر مر تازه کن مر جان حضرت
عنان را بازکش تا دم زنی تو
یقین دم در دم آدم زنی تو
چنان مستغرق عشق یقینی
که جز حق در همه چیزی نبینی
چنان مستغرق دریای بودی
که در حق جسم و جان اینجا ربودی
چنان مستغرق دریای شوقی
که اندر ذات کل یکتای ذوقی
چنان دیدی تو با خود در یقین باز
که حقی و مگو دیگر تو این راز
ابا لبّیک یا خود جوی جمله
عیانِ دید از خود جوی جمله
عیان دید در خود بین و تن زن
دمادم گفت را زین گفت بشکن
دمی با صورت و یک دم معانی
همی پرداز اسرار و معانی
حقیقت جان در این معنی بداند
یقین در قربت این معنی بداند
نداند صورت خود این چنین راز
که موجود است در انجام و آغاز
به وقت صورت این معنی بیابد
که گم کرده سوی مولی شتابد
چو صورت این بیابد آخر کار
شود اندر فنا مانند عطّار
از آن گفتم به‌قدر هر کس این سرّ
که می‌باشد در این معنی ظاهر
ترا چون نیست باطن این حقیقت
نگه می‌دار ظاهر در شریعت
به ظاهر کوش و در باطن نظر کن
همه ذرّات آنگاهی خبر کن
به ظاهر کوش اینجا تا توانی
که بگشاید ترا راز معانی
حقیقت باز بینی آخر کار
به تقوی و به معنی ظاهر یار
ولی صبریت باید کرد اینجا
که تا گردی حقیقت فرد اینجا
ز صبرت عاقبت یابی سرانجام
بیابی از کف ساقی جان جام
ز صبرت عاقبت محمود باشد
در آخر دیدنت معبود باشد
ز صبرت کام دل اینجا برآید
به صبرت غصّه و غم بر سر آید
ز صبرت باز بنماید جمالش
به صبرت می‌بیابی کل وصالش
ز صبرت باز بنماید رخ خویش
به صبرت این حجب بردار از پیش
خدا را صبر مؤمن دوست دارد
مراد از صبر در آخر برآرد
رهت می‌پرس از هر پیر اینجا
که یابی پیر با تدبیر اینجا
که ناگه پیرت اینجا رخ نماید
ز ناگاهی رخ فرّخ نماید
طلب کن پیر خود در اندرون تاز
که با تو پیر گوید در یقین راز
طلب کن پیر تا اینجا بیابی
درون خویش از او یکتا بیابی
طلب کن پیر می‌گوید یقینت
که اندر اندرونت پیش بینت
طلب کن پیر را کاو پیش بین است
که پیر کل ترا عین الیقین است
طلب کن پیر تا کل راز گوید
ترا از دید کلّی باز گوید
نمی‌دانی ترا پیری است همراه
ترا افکنده اینجا گاه در راه
نمی‌دانی که پیرت هست در جان
حقیقت در صفت خورشید تابان
نمی‌دانی تو پیر دیر اینجا
که افکنده است اندر سیر اینجا
ز پیر دیر مینا در حجابی
از آن درمانده در دید حسابی
ز پیر دیر چشم خویشتن باز
ببردت تا نماید رازها باز
کسی از پیر اینجا نیست آگاه
بجز آنکو بوَد مر سالک راه
حقیقت سالک اینجا پیر بیند
درون را پیر با تدبیر بیند
حقیقت سالک اینجا دید سیرش
بپرسید او ز پیر بی نظیرش
مصیبت نامه اینجا پیر برگفت
دُرِ اسرارهایم پیر کل سفت
جهان پیر است اگر دانسته‌ای باز
که گردیده‌ست در انجام و آغاز
حقیقت سالک از وی با خبر شد
گهی در شیب و گاهی بر زبر شد
همی‌پرسید راز جمله اشیا
که بود کل کند در خویش پیدا
مکان کوی می‌گردید سالک
از آن شد زبدهٔ کلّ ممالک
همی‌پرسید از هر چیز او راز
همی‌آمد به نزد پیر خود باز
بیان می‌کرد با پیر طریقت
که تا مر باز بیند او حقیقت
چنان پیرش یقین می‌گفت تحقیق
که تا یابد در اینجا باز توفیق
گهی سالک بَرِ خورشید بودی
ابا او گفتی و از وی شنودی
گهی در پیش ماه و گاه بر عرش
گهی لوح و قلم هم گاه او فرش
گهی با جبرئیل و گه سرافیل
ز میکائیل و گاهی هم عزرائیل
گهی موسی گهی با آتش و آب
گهی با خاک و باد اند تک و تاب
گهی با وحش و طیر اینجا عیان شد
ابا ایشان در این شرح و بیان شد
گهی با آتش و گه کوه و دریا
گهی بر آسمان گه بر ثریّا
گهی با آدمی و گاه ابلیس
گهی در جستن حق کرد تلبیس
گهی از آدم و مرگاه از نوح
که تا او را فزاید قوّتِ روح
گهی با آسمان‌ها گه ملایک
بیان پرسید اینجاگاه یک یک
گهی از موسی و گه مر براهیم
همی‌پرسید سالک گشته تسلیم
گهی عیسی از او پرسید هم راز
حقیت ز انبیا می‌دید او راز
گهی در شیث پیش پیر بودی
ابا او گفتی و از وی شنودی
همه راهش سوی احمد نمودند
درش در سوی کل آخر گشودند
بآخر پیش احمد یافت تحقیق
مر او را داد اینجاگاه توفیق
ز احمد راه خود و اسرار خود یافت
بآخر جسم و جان اندر اَحَد یافت
محمد(ص) راز او بنمود اینجا
درش در دید کل بگشود اینجا
رهش بنمود اوّل سوی صورت
که در صورت بود معنی ضرورت
ز حُسنش بگذرانید و خیال او
ز عقل و قلبت و آنگه وصال او
عیان در جان خود دید از حقیقت
گذر کرد آخر کار از طبیعت
چو اندر منزل جان او قدم زد
وجود عقل در سوی عدم زد
درون جان در اسرار کماهی
عیان جان یافت اسرار الهی
ز جان پرسید و با جان او سخن گفت
مر او را راز جان و سر کهن گفت
بدو جان گفت راز خویش اینجا
حقیقت چو نظر بگماشت اینجا
حقیقت سالک اینجا جان عیان دید
درون جان خود او جان جان دید
حقیقت جان جان بود او یقین او
شده ذرّات اینجا پیش بین او
همه ذرّات را در ره فکندند
بپرسش جمله پیش شه فکندند
حقیقت چونکه سالک در بر جان
در اینجا شد حقیقت رهبر جان
نمود خویشتن از جان یقین یافت
در اینجاگه عیان عین الیقین یافت
ز جان پرسید سالک راز بی‌چون
مر او را گفت جان سر بی چه و چون
که من بودم ترا گم کردهٔ خویش
حقیقت مر ترا در پردهٔ خویش
در این پرده ترا گم کردم اوّل
که تا ماندی در اینجاگه معطّل
در آخر چون به نزدم آمدی تو
حقیقت کام اینجا بستدی تو
منت کردم در اشیا جمله گردان
منت بودم در اینجا جان جانان
حکایت مر بسی بشنیدم از پیر
حقیقت من بدم از پیر تدبیر
من اینجا مر ترا کل رخ نمودم
منم جان نیز هم پاسخ نمودم
منم جبریل و میکائیل بنگر
هم اسرافیل و عزرائیل بنگر
منم لوح و منم کرسی منم عرش
منم عین قلم بنوشته بر فرش
منم جنّت منم دوزخ در اینجا
منم حور و قصور و عین حورا
منم خورشید و ماه و جمله انجم
ترا کردم درون جملگی گم
منم عاشق یقین بنگر تو مر باد
ز باد و خاک من کرده تو آباد
منم طیر و وحوش و آدمی من
منم هم جنّ و انس اندر کمین من
منم عین نبات ودید حیوان
منم اینجا حقیقت دان از اینسان
منم آدم منم نوح اندر اینجا
منم مر انبیا اندر تو پیدا
منم دیدار سرّ مصطفا کل
که بنمودم ترا اینجا لقا کل
منم جان و منم جسم و منم دل
منم عین خیال و نیست باطل
منم اینجا و آنجا در یقین باز
نمایم مر ترا انجام و آغاز
ز من مگذر که من جانم ز صورت
نمایم هر دمی اینجا حضورت
ز من مگذر بمن بنگر یقین تو
که من هستم درونت پیش بین تو
ز من دان هرچه دانی اندر اینجا
نمودم مر ترا ای مالک اینجا
کنون تا قدر من بشناسی از جان
مرو جایی دگر خود را مرنجان
تو قدر من بدان تا در یقینت
نمایم جاودان عین الیقینت
در اینجا منزلت آن شه نمایم
در آخر مر ترا آن مه نمایم
در اینجا منزلت در خود فنا کن
پس آن‌گاهی ز من خود را بقا کن
در اینجا منزل است و من منازل
ترا گردانم اندر عشق واصل
در اینجا منزل است و من حقیقت
کنم پاکت در اینجا از طبیعت
در اینجا منزل است ای مرد سالک
نظر می‌کن تو در عین مناسک
همه در تست و من از تو پدیدار
یقین در من شو اینجا ناپدیدار
همه در تست اگر از من بیابی
حقیقت در درون از من بیابی
منت واصل کنم چون خویش اینجا
همه حاصل کنم چون خویش اینجا
حقیقت چون وصالت آخر کار
ز جان می‌آید اینجاگه پدیدار
ز جان واصل شوی اینجا حقیقت
نماید جان در آخر دید دیدت
تو جان و اصل شوی چون باز بینی
ز جان مر راز بیچون بازبینی
ز جان و اصل شوی در جزو و کل تو
ز جان یابی حقیقت عین کل تو
ز پیر جانت کردم آگه اینجا
اگر هستی چو سالک در ره اینجا
در این معنی اگر ره باز یابی
ز پیر خویشتن شهباز یابی
ترا پیریست جان و راز دیده‌ست
همه در خویشتن او باز دیده‌ست
ترا جان پیر تن اینجا روان است
جمال جان ترا عین العیان است
جمال او اگر یابی چو احمد
شوی آنگه چو منصور و مؤیّد
جمال جان نظر از اندرونت
که جانست اندر اینجا رهنمونت
جمال جان نظر کن در نهان تو
کز او یابی در آخر جان جان تو
جمال جان بخود پیوسته داری
از آن نور یقین پیوسته داری
جمال جان چو مردان باز دیدند
حقیقت آن عیان شهباز دیدند
جمال جان اگر رویت نماید
یکی بینی ز هر سویت نماید
همه جانست و تن جانست اینجا
عیان تن جان پنهان است اینجا
همه جانست و تن از جان پدیدار
ز تن مر جانست اینجا ناپدیدار
حقیقت جان ز تن باشد نهانی
به تن می‌گوید او راز نهانی
ز تن هرگز کسی واصل نبوده‌ست
مراد کس ز تن حاصل نبوده‌ست
ز تن جز رنج و درد سر نیاید
همان از تن غم و اندوه فزاید
همه رنج از تن است و شادی از جان
که همچون جان شود در خویش پنهان
خبر کن تو تن از سرّ حقیقی
که با جان دائما در دل رفیقی
خبر کن تن که خواهی شد فنا باز
بیابی در فنا بی‌شک بقا باز
خبر کن تن که اینجا راز داری
سزد گر فکر از خود باز داری
خبر کن بین که اندر آخر من
تو خواهی بود عین ظاهر من
خبر کن باز تا فارغ شود او
حقیقت در جهان بالغ شود او
خبر کن تا یقین کل بیابد
حقیقت جزو سوی کل شتابد
چو سالک واصل جان گشت اینجا
یکی باشد حقیقت در همه جا
ز پیر جان اگر بویی بری تو
در این میدان یقین گویی بری تو
ز پیرت آگهی داده‌ست عطّار
کنون سالک ز پیر جان خبردار
خبرداری که جانان پیر راه است
کنون اندر مکان اعیان شاه است
حقیقت واصل است این پیر دانا
به هر معنی بود اینجا توانا
حقیقت واصل است این پیر جمله
همی‌جوید یقین تدبیر جمله
اگر سالک بر پیر حقیقت
بسازد از عیان دل طریقت
کند پیرش چو خود اینجا عیان او
در آخر در رسد در جان جان او
کسی کاو ره برد اینجا سوی پیر
نباشد خود مر او را مکر و تزویر
در این ره هرچه بازد پاک بازد
ز دید پیر آخر سرفرازد
ز دید پیر یابد جان جان باز
اگر آخر شود اینجای جانباز
یقین منصور پیر کل عیان دید
نظر کرد و جمال او عیان دید
ز پیرش رهنمایی بود اوّل
در آخر مر خدایی بُد چو اوّل
چنان در پیر خود اینجا رسید او
که پیر پرده را زاینجا بدید او
بر پیر آمد و بنمود رازش
حجاب انداخت اینجاگاه بازش
به‌یک ره چون حجاب از وی جدا کرد
ز خود کردش گم آنگاهی خدا کرد
اگر تو واصلی مانند منصور
مشو یک دم ز پیر خویشتن دور
اگر تو واصلی از پیر مگذر
وصال پیر یاب از پیر برخور
وصال از پیر جوی و بی‌نشان شو
چو پیر آمد درون خود نهان شو
وصال از پیر جوی و باز بین راز
حجاب از روی پیر اینجا برانداز
وصال از پیر جوی و در فنا شو
در آن عین فنا از حق بقا شو
دریغا زین معانی اندر اینجا
که بی‌شک ره نمی‌دانی در اینجا
نمی‌دانی ره و غافل بمانده
عجب در خویش بی‌حاصل بمانده
چنین در خوابی و بیدار جانت
همی‌گویم دمادم در نهانت
که هان از خواب شو بیچاره بیدار
زمانی تو ز دیدارم خبردار
چنین تا کی بخفته اندر این راه
نباشی یک نفس از دوست آگاه
که ناگاهی که جانت واصل آمد
ورا اعیان کلّی حاصل آمد
دمادم می‌کند شر خواب بیدار
تو هستی خفته اندر خواب پندار
تمامت رهروان در کل رسیدند
جمال جاودانی باز دیدند
ره جان کن که اندر آخر ای دوست
بدانی کاین وجود تو هم از اوست
ره جان کن که گردی واصل اینجا
شوی در دیدن جانان تو یکتا
حقیقت جان و دل پیوند جانانست
در آخر هر دو اندر بند جانانست
چو در بندست جانت در جدایی
در آخر زین سخن یابد رهایی
از این زندان چو بیرون آیدت جان
بیابی مر ورا خورشید تابان
چو خورشیدست جان تو بصورت
برون آمد ز میغ تن ضرورت
به یک ره لشکر حرص و حسد را
نهد او تیغشان اندر جسد را
چو وقت رفتن سالک بصورت
بود نشو معانی از حضورت
حقیقت در فنا یابد بقا او
بیابد اندر آخر کل لقا او
برون آید چو خورشیدی از این میغ
کشد مر نور خود در جمله چون تیغ
به‌یک ره جمله را از خویشتن دور
کند تا جاودان ماند یقین نور
چرا کاینجا بود از عشق سالک
هنوز از عشق گردد عین مالک
چو سالک جان دهد در آخر کار
ندیده اندر اینجا نقد دیدار
نتابد نور جان در بود جسمش
برافتد اندر اینجا عین اسمش
پشیمان باشد اندر آخر کار
ندیده اندر اینجا عین دلدار
در اینجا نقد دیدارت بیابد
که تا در اندر آخر برگشاید
در اینجا نقد دیدار ار بیابی
در آخر چون سوی جانان شتابی
در اینجا نقد دیدار است بنگر
همی‌گویم که هان یار است برخَور
ز جان برخور که جانت دیده جانانست
درون جان ببین بی‌شک که جانانست
چو نقد جانت اینجاگاه پیدا
چرا هرجا همی‌گردد ز سودا
همه جان بین که جان دیدار شاه‌ست
حقیقت دان که جان نور اله‌ست
از این نقد حقیقت بر خور اینجا
چو دیدت جانست از جان بگذر اینجا
همه جان بین که جانت رهنمون‌ست
چرا اینجا دل تو پر ز خون‌ست
که جان را یک دمی نادیده‌ای تو
یقین بنگر اگر با دیده‌ای تو
نَفَخْتُ فیهِ مِن روح است جانت
ز ذات کل شده عین العیانت
نفخت فیه من روح است اینجا
حقیقت کشتی نوح است اینجا
چو جان نوح است و صورت هست کشتی
چرا از نوح جان اندر گذشتی
چو تو کشتی نوحی راز دیده
یقین بحر حقیقت باز دیده
تو در کشتی نوحی فارغ ای دل
ترا بحر حقیقت هست حاصل
در این بحر حقیقت در طوافی
نظر کن در درون بحر صافی
تو با نوحی و آگاهی نداری
که دریای حقیقت می‌گذاری
تو دریا و ابا نوحی ندانی
که کشتی زینچنین دریا برانی
ز دریای حقیقت کن گذاره
مر آن جوهر کن اینجاگه نظاره
نبینی بر سر دریا تو جوهر
مگر در قعر یابی جوهرت بر
ترا زین بحر جوهر بایدت یار
که آید از درون او پدیدار
ترا زین بحر اگر جوهر برآید
حقیقت ذات دریا آن نماید
تو هستی بر سر طوفان نشسته
به گِرد بحر می‌گردی تو جسته
درون بحر جوهر می‌ندانی
در این معنی تو ره بر تا بدانی
حقیقت جوهرت از اصل بنگر
در این دریا تو بود وصل بنگر
در این دریای بی پایان بسی راز
حقیقت یافتم از جوهرم باز
مرا این جوهر و این بحر دیدم
ولی در بحر کلّی ناپدیدم
در این بحر حقیقت شد مرا فاش
مر آن جوهر بدیدم عین نقّاش
چو ملّاحم در اینجاگه در این بحر
روم از ناگهان اندر بُنِ قعر
برآرم جوهری من از معانی
کنم زان جوهر اینجا دُرفشانی
ندارد از یقین عطّار اینجا
فشاند جوهر اسرار اینجا
ندارد زر به جز از کان جوهر
چه جوهر هست جوهر بهتر از زر
مرا آن جوهر دیدست تحقیق
که اندر عین اعیانست توفیق
در این بحر فنا آن جوهر عشق
مرا آمد نصیب از اختر عشق
چنان از عشق جوهر یافته‌ستم
که اندر خانه من دریافته‌ستم
در این خانه است یارت ار بدانی
درون خانه‌ای ار می‌توانی
درون خانه‌ای تو بحر بنگر
مرا آن جوهر اندر قعر بنگر
مرا اندر درون خانه دریا است
در آن بحرم یکی جوهر هویدا‌ست
درون خانه بحر کل که دیده‌ست‌؟
مر این معنی کسی از کس شنیده‌ست‌؟
کسی داند که این معنی چگونه‌ست‌
که جانش در بُنِ دریای خون است
کسی داند که اندر خانهٔ دل
حقیقت بحر کل کرده‌ست حاصل
کسی داند که این بحر گُهَربار
دمادم می‌شود زو ناپدیدار
بسی در بحر جان خوردند غوطه
که تا پیدا شدند با دلق و فوطه
نیاید هیچکس زین بحر بیرون
شدند غرقه در این دریای پرخون
در این دریای پر خون جان بدادند
درون بحر جان پنهان بدادند
درون بحر جان دادند و کس نیست
چه‌گویم کاندر او فریادرس نیست
نیامد هیچکس زین بحر بر در
بدادند جان همه از بهر جوهر
همه از بهر جوهر جان بدادند
یقین جان بر سر جوهر نهادند
یکی دریای پر خونست بنگر
نمی‌گویم که تا چونست بنگر
گهی دریای پر خونست و پر راز
اگر از عاشقانی جان در او باز
یکی دریای پر خونست تحقیق
کسی کاو جان در او بازید توفیق
ز جوهر یافت اندر آخر کار
درون بحر جوهر دید با یار
حقیقت می‌زند موج پر از خون
در اینجا هیچ راهی نیست بیرون
حقیقت می‌زند موج دمادم
کسی باید که یابد اندر او دم
نگه کن تا در این دریا شود باز
بیابد جوهر اندر عزّ و اعزاز
در این دریا چو آخر باز بیند
حقیقت جوهر جان باز بیند
درون بحر جان بنگر زمانی
که جوهر یابی اینجا در عیانی
دم خود اندر این دریا نگهدار
نباید تا شوی تو ناپدیدار
در این بحر معانی غوطه‌ای خوَر
فرو رو تا بیابی باز جوهر
چو اندر جوهر الاّ رسیدی
تو نور جوهر الّا بدیدی
در آن جوهر یکی نور است مطلق
در آن نور حقیقت بازبین حق
در آن نور حقیقت بنگری باز
در او پیداست هم انجام و آغاز
در آن نورست پیدا هرچه بینی
در آن نور است اگر صاحب یقینی
حقیقت شمس و ماه و چرخ و انجم
شدند در نور جوهر جملگی گم
در آن نور است پیدا هر چه بینی
شده پیدا در آن نور یقینی
همه از نور جوهر تابناک‌ند
شده پیدا در آن دیدار خاک‌ند
حقیقت نور جوهر یاب در خاک
که خاک آمد خود صانع پاک
حقیقت بحر در خاکست پیدا
از آن پیوسته اندر شور و غوغا
اگر واصل شوی مانند منصور
تو باشی در عیان آن جوهر نور
تو باشی جوهر و خود را ندانی
همی‌گویم دمادم در معانی
به هر معنی که می‌گویم ترا باز
نمی‌یابی ز خود انجام و آغاز
به هر معنی که گویم در گمانی
از آن زین سرّ رمزی می‌ندانی
یکی حرف است و چندینی کتاب است
یکی نور است و چندینی حجاب است
یکی فعل‌ست و چندینی صفات‌ست
یکی بحر است و اسمش عین ذات‌ست
یکی ذات‌ست و چندینی عجائب
صفات و فعل می‌بینم غرائب
یقین جسم است پیوسته در این دل
ز دل جانست مر مقصود حاصل
ز جان ذات است مقصود ار بدانی
ولیکن چون بیابی بی‌نشانی
ندارد نور اینجا رنگ بی‌شک
ندارم نیز هوش و هنگ بی‌شک
که تا برگویم این سر تا چگونه‌ست
دلم افتاده در دریای خون است
همه ذرّات من جویای اویند
حقیقت هم بدو گویای اویند
همه ذرّات من جویای ذات‌ند
شده حیران درآن عین صفات‌ند
تمامت دیده دیدستند در خویش
حجابی نیست ایشان را در این پیش
بجز خود مر حجاب خود نباشد
همی‌خواهد که ایشان خود نباشد
چنان خواهد که در جانان شود گم
که ایشان قطره اند و یار قلزم
فنای خویش می‌خواهند اینجا
که کلّی در فنا یابند اینجا
فنای خویش می‌خواهند بی‌شک
که کلی در فنا یابند آن یک
فناشان آرزو و در فنااند
کنون افتاده در دید بقااند
ولیکن فرقی از هستی و ثانی است
یکی جویند کاینجا خود دو تا نیست
دو نبود جز یکی اینجا نبیند
که در یکی حقیقت همنشینند
دو نبود ذات بی‌شک جمله ذاتند
که می‌خواهند بود خود که بازند
همی‌خواهند تا اندر فنا راز
نیابند و شوندش جمله جانباز
ترا مر ذرّهٔ جان نیست بنگر
ز مر پیدات پنهان نیست بنگر
حقیقت چون فنااند اوّل آخر
برانداز از میان این نقش ظاهر
برانداز از میان این نقش صورت
همه ظلمت شود در سوی نورت
برانداز از میان این صورت خویش
که ذات جاودان بینی تو در پیش
اگر این نقش اینجاگه ببازی
به نزد انبیا سر برفرازی
اگر این نقش گردد ناپدیدار
جمال بی‌نشان آید پدیدار
اگر این نقش پنهانی کنی پاک
نماند نار و ریح و ماه با خاک
بمانده جاودان جان تو پر نور
شود در جزو و کل یکی چو منصور
حقیقت آخر کار و سرانجام
بخواهی خورد همچون دیگران جام
ترا جام فنا باید چشیدن
در آن خلعت فراق جان بدیدن
ترا جام فنا باید بخوردن
به صورت از همه اشیا بمردن
ترا جام فنا خواهند دادن
یکی داغی ترا اینجا نهادن
ترا جام فنا در آخر کار
بباید خورد اینجاگه به ناچار
ترا جام فنا مانند مردان
فرو باید کشیدن تا شود جان
ترا جام فنا مانند منصور
بباید خورد تا گردی به کل نور
ترا جام فنا اینجا چو آدم
بباید خورد و شد در قرب آن دم
ترا جام فنا اینجا شادمانه
که تا یابی حیات جاودانه
فروکش جام را در عزّت و ناز
که خواهی یافت در آن‌دم تو کل باز
فروکش جام و خندان شو تو چون گل
که خواهی یافت در آن دم یقین کل
فروکش جام جانان تا شوی پاک
حقیقت از نمود خاک و افلاک
در آن دم چون خوری این جام اینجا
ببین هم اوّل و انجام اینجا
بباید کردنت مر نوش آن جام
که خواهی گشت ذات کل سرانجام
بباید خوردنت بی تلخی روی
مگردان روی خود را از دگر سوی
چنان باش اندر آن دم راز دیده
که باشی جزو و کل را باز دیده
چنان باش اندر آن و در وصالش
که راحت یابی از عین وبالش
چنان باش اندر آن دم همچو عشاق
که باشی در خودی و بی خودی طاق
چنان باش اندر آن دم همچو مردان
که یکی یابی اندر ذات و در جان
چنان کن خویش را آنگه تو تسلیم
که بد در آتش سوزان براهیم
چنان کن خویش را تسلیم جانان
که اسمعیل خود می‌کرد قربان
چنان کن خویش را تسلیم مشتاق
که سر ببرید اندر عشق اسحاق
چنان کن خویش را تسلیم آن دید
که در یکی یکی یابی ز توحید
چنان کن در یکی تسلیم جانت
که ذات حق شود کلّی عیانت
چنان تسلیم کردن جان و دل تو
که در آن دم نمانی مر خجل تو
چنان تسلیم کن جان در بر دوست
که بیرون آورد یکباره از پوست
چنان تسلیم کن جان در بر یار
که تا پیدا شوی تو کل پدیدار
چنان تسلیم کن جانا دل از جان
که در جان یابی آن خورشید تابان
چنان تسلیم کن جان اندر آن ذات
که نور قدس گردد جمله ذرّات
چنان تسلیم کن جان در جلالش
که یابی در نمود جان وصالش
چنان تسلیم شو مانند مردان
که تا یابی در آن دم جمله جانان
در آن دم گر تو کل تسلیم گردی
بساط جسم و جان را درنوردی
از این دم سوی آن دم رفت خواهی
شوی در جزو و کل نور الهی
از این دم سوی آن دم می‌شوی باز
حقیقت نزد جانان تو به اعزاز
در آن دم باش حاضر تا حقیقت
نمودار می‌کند در دید دیدت
در آن دم باش حاضر از دل و جان
که بنماید حقیقت روی جانان
مشو غافل دمی جانان در آن دم
که بنماید رخت جانان همان‌دم
همه مردان در آن‌دم راز دیدند
جمال دوست آن دم باز دیدند
حقیقت آخر آن دم وصال است
در آن دم عاشقان دید جمال است
حقیقت آخر آن دم شوی ذات
شود جان مر حقیقت جمله ذرات
نظر کن اندر آن دم بی وجودت
که پیدا آید آن دم بود بودت
نظر کن اندر آن دم از نهانی
که در جانان شوی کلّی تو فانی
چو جانان رخ نماید اندر آن دم
خیالی بینی اینجا جمله عالم
چو جانان رخ نماید اندر آن راز
حجاب از روی خود اندازد او باز
چو جانان رخ نماید آخر از دید
تو گردی ذات قرب از عین توحید
چو جانان رخ نماید آخر کار
برافتد این حجاب آخر به یکبار
تو جانان گردی و او در تو موجود
شود آن دم بیابی عین مقصود
تو جانان گردی و وین‌دم شود پوست
نماند جان و ماند جاودان دوست
تو جانان گردی و مر دل بماند
تنت در خاک زیرِ گل بماند
تو جانان گردی و پیوسته باشی
اَزَل را با اَبَد پیوسته باشی
تو جانان گردی از عین وصالت
در آن دم عاشقان دید جمالت
تو جانان گردی از دید وصالت
یکی بینی همه اندر جلالت
نماند جان به جز جانان نماند
تن اندر خاکدان پنهان نماند
شود تن خاک اندر آخر کار
شود در خاک و خون او ناپدیدار
شود جانان ز بعد مدّتی تن
نباید گفت مر عطّار تن زن
خوشا آن دم که جان گردد در این خاک
چون جان بی‌شک نهان گردد در این خاک
خوشا آن دم که چون جان باز گردد
درون جزو و کلّی راز گردد
در آخر دوست خواهد بود تحقیق
بباید از نمود دوست توفیق
دلا در لا یکی یک لحظه اینجا
شده در عین الّا اللّه یکتا
دلا در راز الّا اللّه عیانی
ولیکن مانده در روی جهانی
نخواهی رفت زین منزل سوی لا
حقیقت بود خواهد شد در الّا
نخواهی رفت از این منزل حقیقت
رها خواهی تو کردن این طبیعت
دلا جای تو در خاکست بنگر
درون رو تو ز دید دوست برخور
در این معنی مجال دم زدن نیست
از این منزل ره باز آمدن نیست
همه رفتند و کس نامد پدیدار
همه آنجا شدندش ناپدیدار
همه رفتند در دیدار بی‌چون
یقین دریافتند اسرار بی‌چون
همه رفتند مر در شیب این گِل
حقیقت گشتشان مقصود حاصل
همه رفتند اندر جوهر دوست
رها کردند اینجا جملگی پوست
همه رفتند بر سودا دماغی
بمردند اندر اینجا چون چراغی
همه رفتند و نامد هیچکس باز
نیامد هیچکس می باز پس باز
همه رفتند در سوی خداوند
حقیقت با ازل کردند پیوند
همه رفتند در صحرای عقبی
شدند اینجایگه یکتای مولی
همه رفتند پنهان در سوی یار
در اینجا می‌نبینی لیس فی الدّار
همه رفتند اندر جوهر ذات
رها کردند اینجا جسم ذرّات
همه رفتند و اعیان باز دیدند
بسوی ذات کلّی راز دیدند
همه رفتند اندر عین اللّه
شدند از راز جانان جمله آگاه
همه رفتند و در جانان شدند گم
چو یک قطره سوی دریای قلزم
همه رفتند ودر عین الیقینند
ز ذات کلّ و اینجا پیش بینند
همه رفتند از اینجا باز رستند
حقیقت نیست گشته عین هستند
همه رفتند اندر عین الّا
حقیقت باز دیدند جوهرِ لا
همه رفتند و می‌آیند دیگر
دگر خواهد شد اینجا راز بنگر
همه واصل شدند اینجا ز دیدار
در اینجا بی‌شکی کل ناپدیدار
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در عین الیقین غیر از یکی نیست
در آن حضرت چو رفتی باز نایی
حقیقت آن زمان عین خدایی
در این سر ره بری دانای اسرار
بمیر از جسم خود وز عین پندار
بمیر از جسم پیش از مرگ اینجا
بکن عین بدی را ترک اینجا
تو اینجا ترک خود کن در حقیقت
بمیر از نقش این نفس و طبیعت
درون پرده پرشور است بنگر
به آخر منزلت گورست بنگر
دمادم می‌رود زان هر معانی
که تا باشد که یک شمّه بدانی
همه خواهیم رفتن در سوی خاک
نماند جاودان دوران افلاک
نماند جاودان کس سوی دنیا
بباید رفتنت از کوی دنیا
نماند جاودان کس سوی این جسم
نخواهد ماند جان و نیز مر اسم
همه خواهیم رفتن سوی حضرت
در آن سر تا که‌را بخشند قربت
در آن سر تا که را خواهند دادن
بهشت جاودان یا غل نهادن
یقین حال از دو نیست اینجا
حقیقت نار یا جنّات حَورا
کسانی را که نیکی کرده باشند
نه همچون دیگران آزرده باشند
به طاعت جان خود کرده مصفّا
بهشت جاودان یابند فردا
بهشت جاودان جای نکوکار
بود فردا مر این سر را نگهدار

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وصال شاه می‌جویند جمله
یقین از وصل می‌گویند جمله
هوش مصنوعی: همه در جستجوی ارتباط و وصال با شاه هستند و همه به یقین از وصل و نزدیکی با او سخن می‌گویند.
وصال شاه آن یابد یقین باز
که سر دربازد از عین‌الیقین باز
هوش مصنوعی: دوستی با شاه را تنها کسی می‌تواند به درستی درک کند که درک عمیق از واقعیت را به دست آورد و در این حالت، او به حقیقتی از یقین دست خواهد یافت.
وصال شاه آن یابد ز دنیا
که مر چیزی نیابد عین مولی
هوش مصنوعی: کسی که در دنیا به وصال و نزدیکی با معشوقی می‌رسد، در حقیقت چیزی از دنیا را از دست نمی‌دهد و همه چیز را در وجود محبوب خود می‌یابد.
وصال شاه آن یابد که در راز
یکی داند همه در قرب و اعزاز
هوش مصنوعی: کسی به وصال (نزدیکی و اتحاد) شاه (خدا یا محبوب) می‌رسد که راز یکی بودن را بشناسد و در نزدیکی و احترام، همه را یکسان بداند.
وصال آن دید کز درگذشت او
حقیقت نور خود را در نوشت او
هوش مصنوعی: دیدار او حقیقت روشنایی وجودش را به ما نشان داد و از طریق او، ما به درک واقعیات رسیدیم.
وصال آن دید کاندر او فنا شد
ز عین لا اله اعیان لا شد
هوش مصنوعی: دیدار آنچه در آن فنا شده است، چون به حقیقت "لا اله" (غیر از او) رسید، دیگر موجودیت‌ها هم ناپدید شدند.
وصال آن دید چون منصور اینجا
که کلّی دید عین نور اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا به دیدار و برخوردی اشاره شده که مانند تجربه‌ی منصور حلاج است؛ در این حالت، شخص درک عمیقی از حقیقت و نور را دارد و همه چیز را در درخشش آن مشاهده می‌کند.
وصال آن دید چون منصور الحق
ز عین لا زد اینجا دم اناالحق
هوش مصنوعی: دیدار و اتحاد با محبوب را می‌توان مانند حالتی در نظر گرفت که منصور حلاج در لحظه‌اش با گفتن "انا الحق" به حقیقت عمیقی دست یافته است. در این لحظه، از تمامی مرزها و تفکرات محدود آزاد شده و به حقیقت ذات خود پی می‌برد. این نشان‌دهنده‌ی تجربه‌ای عمیق و روحانی است که انسان را به درک عمیق‌تری از وجود و عشق می‌رساند.
وصال او دید اینجا همچو او باز
که بگذشت از وجود و گشت سرباز
هوش مصنوعی: دیدار او در اینجا مانند آن است که او از وجود گذر کرده و آزاد شده است.
وصال آن دید الّااللّه آن شد
که اینجا همچو او عین العیان شد
هوش مصنوعی: در این بیت به حالتی اشاره دارد که در آن انسان به وصال و اتصال با حقیقتی عمیق و الهی می‌رسد. در اینجا، شخص به یک درک و شهود روشن از آن حقیقت می‌رسد که همچون مشاهده‌ای عینی و واقعی است. به عبارتی، درک او به گونه‌ای است که نمی‌تواند آن را با واژه‌ها بیان کند و تنها درک عمیق و روحانی اوست که این اتصال را نمایان می‌سازد.
وصال آن دید اینجا از یقین او
که چون منصور آمد پیش بین او
هوش مصنوعی: وصال او را اینجا با یقین دید که چگونه منصور به حضور او آمد.
وصال آن دید کاندر جزو و کل باز
همه خود یافت با انجام و آغاز
هوش مصنوعی: دیدن وصل و پیوستگی آن چیزهایی که در جز و کل وجود دارند، باعث می‌شود که انسان در آغاز و پایان، تمام وجود خود را بیابد.
وصال شاه یاب ای دل چو منصور
از او چون بستدی اینجا تو مشهور
هوش مصنوعی: ای دل، به وصال (پیوستن) پادشاه برس، همان‌طور که منصور از او دست یافت و به شهرت رسید.
ترا منشور عشق او دادت اینجا
ز غم کردت به‌کل آزادت اینجا
هوش مصنوعی: این شعر بیان می‌کند که عشق به تو داده شده و در نتیجه از غم و اندوهی که داشتید، به طور کامل رها شده‌اید. اینجا به نوعی اشاره به آزادی و رهایی از مشکلات گذشته دارد.
ترا منشور عشق او داد بنگر
درونت گنج جان آباد بنگر
هوش مصنوعی: عشق او به تو شور و انرژی بخشیده است؛ در خودت نگاه کن و گنجینه‌ای از زندگی و شادی را بیاب.
ترا منشور از او و گنج از اوی‌ست
به ‌آخر کارت از وی کل نکوی‌ست
هوش مصنوعی: تو از او ویژگی و صفات خوب داری و در نهایت، همه کارهایت نتیجه‌اش خیر و خوبی است.
ترا منشور عشق ای راز دیده
از او این قرب آخر باز دیده
هوش مصنوعی: تو ای راز عشق، که از تو می‌توان به حقیقت نزدیک شد، این نزدیکی در نهایت باز هم دیده می‌شود.
ترا منشور از او شد آشکاره
همه ذرّات در تو شد نظاره
هوش مصنوعی: تو به واسطه او به روشنایی رسیدی و همه جزئیات در وجود تو قابل دیدن شد.
ترا منشور کل داده‌ست منصور
وز این منصور خواهی گشت منصور
هوش مصنوعی: تو به عنوان کل وجود و هستی برنامه‌ریزی شده‌ای و از همین وجود، به مقام و منزلتی خواهی رسید.
ترا منشور کل داد از حقیقت
نمود اینجایگه کل دید دیدت
هوش مصنوعی: تو به وسیله‌ای همچون منشور توانسته‌ای حقیقت را ببینی و در این مکان، تمام حقیقت را با دیدت مشاهده کنی.
ترا منشور او در عین لا داد
در آخر مر ترا عزّ و بقا داد
هوش مصنوعی: تو را در عین اعتلای خود، به شکلی خاص و با ارادت، امکانات و جایگاهی والا عطا کرده است. لذا در نهایت، به تو عزت و دوام بخشیده است.
ترا منشور او چون هست اینجا
رسیدی تو به کل در قربت لا
هوش مصنوعی: تو همان‌گونه که هستی در اینجا حضور داری و به کمال در نزدیکی تو قرار گرفته‌ای.
ز منشورش دم کل می‌زنی باز
یقین دیدی از او این عزّت و ناز
هوش مصنوعی: از نوشته‌های او سخن می‌گویی و می‌فهمی که این شرافت و زیبایی از اوست.
ز منشورش دم جانان زن اینجا
که گردون‌ست ارزن پیشت اینجا
هوش مصنوعی: از شخصیت و طبیعت جانان سخن بگو که اگر اینجا آسمان باشد، ارزنی در مقابل تو است.
ز منشورش حقیقت باز دیدی
همه اندر شریعت باز دیدی
هوش مصنوعی: از اصل و جوهر حقیقت آگاه شدی و همه چیز را در قالب قوانین و اصول دینی مشاهده کردی.
ترا این دم از او دیدار پیداست
تو پنهان گشته و کل یار پیداست
هوش مصنوعی: این لحظه که تو را می‌بینم، حضور تو کاملاً مشخص است، اما تو خود را پنهان کرده‌ای و دیگر دوستان و یارتان نیز نمایان هستند.
ترا این دم از او باید زدن دم
که می‌گوید ترا سرّ دمادم
هوش مصنوعی: این لحظه باید با او دوستی را آغاز کنی، زیرا او مدام درباره‌ی تو صحبت می‌کند و رازهای تو را می‌داند.
ترا این دم از او باید زدن کل
که تا بیرون شوی از عین این ذل
هوش مصنوعی: در این لحظه باید از او فاصله بگیری تا بتوانی از وضعیت ناپسند و پر از ذلت خارج شوی.
ترا آمد از او این دم یقین‌ست
که او در جانت آمد پیش بین‌ست
هوش مصنوعی: این لحظه‌ای که تو درک می‌کنی، نشان‌دهنده‌ی این است که او در وجودت به‌طور کامل حضور دارد و به این ترتیب می‌توانی او را در درون خود حس کنی.
از او زن دم که آدم این بدیده‌ست
مگو چندین که او چندین پدیده‌ست
هوش مصنوعی: از او بپرس که آدم این بدی را دیده است، نپرس که او چندین و چه اندازه پدیده‌هاست.
از او دم زن حقیقت پایدارش
سر خود باز اندر پای دارش
هوش مصنوعی: از او سخن بگو که حقیقت پایدارش را در دست دارد و خود را به خاطر او به زنجیر کشیده است.
از او دم زن وز او می‌گو سخن تو
همی‌کن فاش اسرار کهن تو
هوش مصنوعی: از او حرف بزن و درباره‌اش صحبت کن، تو هم رازهای قدیمی‌ات را به‌طور واضح بیان کن.
از او دم زن که در عین العیانی
ببازت جان که در وی جان جانی
هوش مصنوعی: این جمله به ما می‌گوید که درباره خداوند سخن بگوییم زیرا او در تمام نمایان‌ها و نشانه‌ها وجود دارد. باید جان خود را به او بسپاریم چون در او روح و حیاتی وجود دارد که همه‌چیز را زنده می‌کند.
از او دم زن وز او مگذر زمانی
وز او بردار هر دم داستانی
هوش مصنوعی: هر لحظه از او سخن بگو و از او دور نشو، و هر دم داستانی از او بردار و بگو.
از او دم زن تو اندر کلّ حالت
که ناگاهی رسانت در وصالت
هوش مصنوعی: در هر وضعیتی که هستی، از او سخن بگو، زیرا ناگهان ممکن است تو را به وصال او برساند.
از او دم زن که عین بود گردی
چو او در عاقبت معبود گردی
هوش مصنوعی: با او صحبت کن که اگر شبیه او باشی، در پایان به مقام محبوبی خواهی رسید.
از او دم زن که او اندر دم تست
حقیقت همدم و هم آدم تست
هوش مصنوعی: با او ارتباط برقرار کن که او در وجود توست. حقیقتاً او یار و هم‌نوع توست.
از او دم زن وز او می‌گوی دائم
دوای درد از او می‌جوی دائم
هوش مصنوعی: همواره از او صحبت کن و هر زمان که لازم بود، به او اشاره کن. همیشه دنبال درمان دردهایت از او باش.
از او دم زن چو ز آن دم آمدستی
ز عین او تو همدم آمدستی
هوش مصنوعی: اگر از او صحبت کنی، به اندازه‌ای که با او ارتباط داری، می‌توانی به او نزدیک شوی و همدم او باشی.
از او دم زن تو در اعیان او باش
از او پیدا شدی پنهان او باش
هوش مصنوعی: از او سخن بگو و در حقیقت او قرار بگیر، چون تو از او به وجود آمدی و در عین حال می‌توانی از او پنهان باشی.
از او دم زن که او جان و دل تست
حقیقت وصل کل زو حاصل تست
هوش مصنوعی: با او صحبت کن زیرا او روح و جان توست و حقیقت اتحاد با او همه چیز را برای تو به ارمغان می‌آورد.
از او دم زن که تا زو حق شوی تو
از او در آخر جان حق شوی تو
هوش مصنوعی: با او سخن بگو و از او یاد کن تا به حقیقت نزدیک‌شویی و در پایان زندگی‌ات به حقیقت دست یابی.
از او دم زن در اینجاگه فنا گرد
اگر هستی چو او مر صاحب درد
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی در این مکان معانی عمیق را بشناسی و از او سخن بگویی، باید مانند او به فنا و نابودی خود آگاه باشی. تنها در این صورت است که می‌توانی درد و رنج واقعی را درک کنی.
از او دم زن که جانان رفت تحقیق
حقیقت درد و هم درمان‌ست توفیق
هوش مصنوعی: با او صحبت کن، زیرا محبوب حقیقی رفت، بررسی کن که درد و درمان یکی است و موفقیت در این است.
ترا چون پیر کل منصور آمد
ز سر تا پایت اینجا نور آمد
هوش مصنوعی: تو همچون پیر بزرگ، به اینجا آمده‌ای و از سر تا پای تو روشنایی و نور وجود دارد.
ترا در نور خود داد آشنایی
رسیدی باز در عین خدایی
هوش مصنوعی: تو در پرتو نور خود آشنایی پیدا کردی و اکنون دوباره به درک و شناخت الهی رسیده‌ای.
ترا در نور خود او راه داده‌ست
در اینجایت دل آگاه داده‌ست
هوش مصنوعی: او تو را در نور خود راهنمایی کرده و در این مکان قلبت را آگاه ساخته است.
ترا در نور او باید شدن پاک
که تا واصل شوی از وصل واصل (؟)
هوش مصنوعی: برای اینکه به حقیقت و وصال الهی دست یابی، باید خودت را در نور او شفاف و پاک کنی.
ترا در نور او باید شدن پاک
که تا واصل شوی در حقهٔ خاک
هوش مصنوعی: برای اینکه به حقیقت دست پیدا کنی، باید در نور او خالص و پاک شوی؛ این‌گونه می‌توانی به اصل خود در سرشت انسانی‌ات برسید.
ترا در نور او باید شدن دل
که در آخر شوی از وصل واصل
هوش مصنوعی: برای رسیدن به عشق و وصال، باید در درخشش و نور او قلبت را بسپاری، تا در پایان، به حقیقت وصل برسی.
ترا در نور او باید شدن جان
که تا جانت شود در وصل جانان
هوش مصنوعی: برای اینکه روح تو به وصال معشوق برسد، باید در نور او غرق شوی.
ترا از نور او وصل است پیدا
حقیقت رفته فرع و اصل پیدا
هوش مصنوعی: تو به وسیله نور او به حقیقت وصل هستی و مشخص است که اصل و فرع در اینجا در هم آمیخته‌اند.
ترا از نور او اینجا یقین است
دل و جانت ز نورش پیش بین است
هوش مصنوعی: تو از نوری که او دارد، اینجا مطمئنی و دل و جان تو از نور او فراتر را می‌بیند.
ترا از نور او وصل است در جان
از آن رو می‌کنی زو نصّ و برهان
هوش مصنوعی: وجود تو به عشق و وجود او وابسته است، و به همین دلیل می‌خواهی از او دلایل و نشانه‌های روشنی دریافت کنی.
ترا از وصل او دیدار شاه است
که او شاه‌ست و دیدار اِله است
هوش مصنوعی: دیدار تو از محبوب، ملاقات با ملایکی است که او خود پادشاهی بزرگ و الهی است.
ترا از وصل او شد رنج اینجا
به‌دستت داد بی‌شک گنج اینجا
هوش مصنوعی: دوست داشتن تو باعث درد و رنج من شده، اما بی‌شک این تجربه برای من یک گنج باارزش است.
ترا در وصل او تحقیق فاش است
که اسرار عیان بی‌منتها‌ش است
هوش مصنوعی: وجود تو در پیوند با او به وضوح قابل شناسایی است، چرا که اسرار روشن و نامحدود او نمایان است.
تو چون از وصل او دیدی رخ او
بگفتی اندر اینجا پاسخ او
هوش مصنوعی: وقتی که تو جمال او را در وصال دیدی، با خودت در دل گفتی که باید به او پاسخ دهم.
ز وصلش اندر اینجا سرفرازی
در آخر چون سر و جانت ببازی
هوش مصنوعی: از خوشی و افتخاری که به خاطر وصالش در اینجا دارم، در پایان وقتی که جان و سر خود را فدای او کنی، احساس شگفتی می‌کنم.
سر و جان پیش وصلت می‌ببازم
که از تو در حقیقت سرفرازم
هوش مصنوعی: من برای رسیدن به تو تمام وجودم را فدای تو می‌کنم، چون در واقع به خاطر تو بزرگ و سرافراز هستم.
سر و جان پیش وصلت باخت خواهم
با عیان تو کلّی تاخت خواهم
هوش مصنوعی: من تمام وجودم را فدای وصال تو می‌کنم و با دیدن تو، همه چیز را به خاطر تو رها خواهم کرد.
مرا از وصل تو اصل است موجود
نمودستی مرا دیدار مقصود
هوش مصنوعی: تو با وصل خود مرا به وجود آوردی و دیدارت برایم هدف و مقصود است.
مرا از وصل تو جانست شادان
که هم جانی در او هم ماه تابان
هوش مصنوعی: خوشحالی من از وصال تو به حدی است که در آن شادی، هم جان من وجود دارد و هم نور و روشنی مانند ماه.
مرا از وصل تو اعیان الّا است
حقیقت بود تو اینجا هویدا‌ست
هوش مصنوعی: من از پیوند تو بهره‌مند نمی‌شوم، مگر اینکه حقیقت تو در اینجا آشکار باشد.
مرا از وصل تو جان دید رویت
ز وصل آمد چنین در گفتگو‌یت
هوش مصنوعی: من از دیدار تو جانم در این حال است و سخن گفتن من نیز از همین وصل تو نشأت می‌گیرد.
ز وصلت گفتگو کرده‌ست آغاز
که دیده‌ست از رُخت انجام و آغاز
هوش مصنوعی: با عشق و پیوند تو سخن شروع کرده‌ام، چون چهره‌ات را دیده‌ام و در آن هم آغاز را یافته‌ام و هم پایان را.
ز وصلت گفتگو آورد اینجا
که از وی شد حقیقت فرد اینجا
هوش مصنوعی: از ملاقات و وصال او صحبت به میان آمده و اینجا واقعیتی به وجود آمده که از او نشأت گرفته است.
ز وصلت جملگی اسرار گویم
همه با تو یقین ای یار گویم
هوش مصنوعی: از پیوند و ارتباط با تو، همه رازها را با یقین به تو می‌گویم، ای یار.
ز وصلت جز تو چیزی می‌نبینم
که از دید تو در عین الیقینم
هوش مصنوعی: جز تو هیچ چیز دیگری نمی‌بینم و خود را در این یقین می‌یابم که همه‌چیز به تو مربوط است.
ز وصلت این معانی جوهر ای دوست
برون آورده‌ام چون مغز از پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، من از این ارتباط معانی ارزشمند را همچون مغز که از پوست بیرون می‌آید، استخراج کرده‌ام.
ز وصلت در درون بحر رازم
که پرده کرده‌ای ز اسرار بازم
هوش مصنوعی: از زمانی که به وصل تو دست یافتم، در عمق وجودم دریایی از رازها نهفته است که تو با پرده‌ پوشی، آن اسرار را پنهان کرده‌ای.
چنانم پرده از رخ باز کردی
مرا کل صاحب این راز کردی
هوش مصنوعی: تو چنان پرده از چهره‌ام کنار زدی که رازهای پنهان من را برای همه روشن کردی.
که جانم از تو بود و در تو گم شد
مثال قطره در دریای گم شد
هوش مصنوعی: جان من از تو سرچشمه می‌گیرد و در تو مستحیل شده است، مانند قطره‌ای که در دریا ناپدید می‌شود.
ز بودت باز دیدم بودت اینجا
حقیقت چون تویی معبودت اینجا
هوش مصنوعی: از وجود تو دوباره دیدم که بودنت حقیقتی است که در اینجا حضور دارد، مثل معبود تو که در اینجا موجود است.
تو مقصودم بُدی در جان و در دل
مرا مقصود از روی تو حاصل
هوش مصنوعی: تو هدف و آرزویم بودی، هم در جان و هم در دل من. هدف من از وجود تو به دست آمد.
تو مقصودم بُدی در آخر کار
که تا پرده گرفته‌ستی ز رخسار
هوش مصنوعی: تو در پایان کار هدف و مقصود من بودی، حتی وقتی که پرده‌ای بر چهره‌ات افتاده بود.
تو مقصودم بُدی و رخ نمودی
در اینجاگه رخ فرّخ نمودی
هوش مصنوعی: تو هدف من بودی و در این مکان، چهره‌ی خوشی از خود نشان دادی.
تو مقصودم بُدی در اصل جمله
که خواهی بود آخر وصل جمله
هوش مصنوعی: تو در حقیقت هدف من بودی و در نهایت هم خواهی بود همان چیزی که به آن می‌رسیم.
تو مقصودم بدی از روی تحقیق
مرا بخشیدی اینجاگاه توفیق
هوش مصنوعی: تو با آگاهی و دقت به من هدف و مقصودی بخشیدی و اکنون در اینجا موفقیت را به من عطا کرده‌ای.
تو مقصودم بدی در آخر ای جان
مرا کردی بکل خورشید تابان
هوش مصنوعی: ای جان من، تو هدف و مقصود من بودی و در پایان همه چیز، همچون خورشید درخشان در زندگی‌ام ظاهر شدی.
تو مقصودم بدی این دم در الّا
که کردی مر مرا اینجا تو یکتا
هوش مصنوعی: تو هدف من بودی در این لحظه، جز این که تو را در اینجا یگانه و بی‌نظیر یافتم.
ز عین دید خود دیدار بوده‌ست
منم این دم نمودار نموده‌ست
هوش مصنوعی: اکنون که به چشم خود می‌بینم، آینه‌ای از وجودم آشکار شده است. من همین لحظه به وضوح نمایان هستم.
منم در عین لای او بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
هوش مصنوعی: من در میان وجود او باقی‌ام و از خود رها شده‌ام.
تویی اعیان من کل آشکاره
که خواهی کردنم جان پاره پاره
هوش مصنوعی: تو تمام چیزی هستی که من می‌بینم و هر کاری که بخواهی با من بکنی، حتی اگر باعث زخم‌های عمیق من شود.
تو چون خود را چنان کردی مرا هان
که حاجت نیست اندر شرح و برهان
هوش مصنوعی: تو خودت را آن‌گونه نشان داده‌ای که دیگر نیازی به توضیح و برهان ندارم.
جمال بی نشانت آشکار است
همه جانها ترا اندر نظار است
هوش مصنوعی: زیبایی تو بدون هیچ نشانی واضح و روشن است و همه موجودات در انتظار دیدن تو هستند.
جمال بی نشانت دُر‌فشان‌ست
حقیقت قل هواللّه زان نشان‌ست
هوش مصنوعی: زیبایی بی‌نظیر تو چون مروارید درخشان است و حقیقت تنها نمایانگر خداوند است.
جمال بی نشانت هست موجود
تمامت از تو می‌جویند مقصود
هوش مصنوعی: زیبایی تو به گونه‌ای است که هیچ نشانه‌ای از آن یافت نمی‌شود و همه چیز به دنبال تو هستند تا هدف خود را در تو پیدا کنند.
جمال بی نشانت چون نمودی
همه دل‌ها به‌یک ره در ربودی
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی بی‌نظیر تو را دیدم، تمام دل‌ها را به یکباره تسخیر کردی.
جمال بی نشانت راحت جانست
که اندر پردهٔ پیدا و پنهان‌ست
هوش مصنوعی: زیبایی بدون نشانه‌ات آرامش جان است که هم در آشکار و هم در نهان وجود دارد.
جمال بی نشانت قوت روح‌ است
خوشا آنکس کش این فتح و فتوح است
هوش مصنوعی: زیبایی بی‌نظیر تو، جان را قوت می‌بخشد؛ خوشا به حال کسی که به این پیروزی و موفقیت رسیده است.
جمال بی نشانت کعبهٔ دل
بود کاینجاست مقصودم به‌حاصل
هوش مصنوعی: زیبایی بی‌نظیر تو، کعبه‌ای برای دل‌هاست و اینجا، جایی است که هدف من به دست می‌آید.
جمال بی نشانت خویش بنمود
مرا اسرار‌ها از پیش بنمود
هوش مصنوعی: زیبایی بی‌نظیر تو به من نشان داده شد و رازها از پیش، به وضوح برایم نمایان گشتند.
جمال بی نشانت شد دوایم
از آن از دیدنش عین بقایم
هوش مصنوعی: حسی که از زیبایی تو به من دست داد، برای من درمانی شد. از تماشای تو، احساس می‌کنم که جاودانگی را درک کرده‌ام.
جمال بی نشانت دیدم اینجا
از آن در عشق در توحید‌م اینجا
هوش مصنوعی: من اینجا زیبایی بی‌نظیرت را دیدم، و از آن لحظه در عشق و یکی بودن تو غرق شده‌ام.
جمال بی نشانت دیده‌ام باز
از آن رو گشته‌ام در عشق ممتاز
هوش مصنوعی: من زیبایی بی‌نشان تو را دوباره دیده‌ام و به همین خاطر در عشق به طور خاص و برجسته‌ای دچار شدم.
جمال بی نشانت دیده‌ام ذات
از آن دیدار جان شد جمله ذرّات
هوش مصنوعی: من زیبایی‌های تو را به گونه‌ای دیده‌ام که وجودم از آن دیدار جان گرفته و تمام وجودم پر از انرژی و حیات شده است.
جمال بی نشانت راز دیدم
از آن ذات تو اینجا باز دیدم
هوش مصنوعی: به زیبایی بی‌نظیرت نگاهی انداختم و از وجود تو، اینجا و اکنون، رازهایی را کشف کردم.
جمال روشن‌ت اینجا حقیقت
ولیکن در نمودار شریعت
هوش مصنوعی: زیبایی ظاهر تو اینجا حقیقت است، اما در قالب قوانین دین به نمایش درآمده است.
جمال آفتابت لایزال‌ست
دل عشاق از او اندر وصال‌ست
هوش مصنوعی: زیبایی تو همیشه و ابدی است و دل عاشقان همواره به دلیل او در پی وصال و نزدیکی با معشوق است.
جمالت تافته‌ست اینجای نوری
دلم انداخته‌ست اندر حضوری
هوش مصنوعی: زیبایی تو مانند نوری در این جاست که دل من را روشن کرده و عاشق حضور تو شده‌ است.
جمالت را حضور جان بدیدم
چو خورشیدی دلم تابان بدیدم
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را با تمام وجودم مشاهده کردم، همان‌طور که خورشید به روشنی می‌تابد و دل من در پرتو آن روشن و شاداب است.
جمالت فتنهٔ جان‌ست در دید
کز اینجا می‌توانم یافت توحید
هوش مصنوعی: زیبایی تو سبب سرگردانی جانم است؛ در اینجا می‌توانم وحدت تو را درک کنم.
جمالت باز دیدم در عیان من
از آنم گشته بی نقش و نشان من
هوش مصنوعی: من دوباره زیبایی تو را به وضوح دیدم و از آن لحظه به حالت بی‌نقش و نشان دچار شدم.
جمالت دیدم اندر عین اشیا
که چون نور است اندر جمله شیدا
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را در تمام موجودات دیدم، مانند نوری که در همه جا می‌تابد.
جمالت دیدم اندر نور خورشید
از آن تابان شده منشور خورشید
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را در نور خورشید دیدم، که به خاطر درخشش تو، مانند منشوری از خورشید می‌درخشد.
جمالت دیدم اندر روی مهتاب
که تابان‌ست از او نور جهان‌تاب
هوش مصنوعی: چهره زیبای تو را در نور ماه دیدم که به واسطه‌اش نور جهان می‌تابد.
جمالت دیدم اندر مشتری من
به‌جان و دل شده‌ستم مشتری من
هوش مصنوعی: زیبایی تو را در سیاره مشتری دیدم و به خاطر آن، جان و دل من متعلق به تو شده است.
جمالت دیدم اندر عین ناهید
بدادم جان و گشتم نور جاوید
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را در چشمان ناهید (زهره) دیدم و جانم را فدای آن کردم و به نور جاویدان تبدیل شدم.
جمالت دیدم اندر عرش و کرسی
کزان تابان‌ست در جان روح قدسی
هوش مصنوعی: من زیبایی‌ات را در عرش و کرسی دیدم که درخشندگی‌اش جان روح‌های مقدس را روشن کرده است.
جمالت دیدم اندر لوح دیدار
مرا زین جایگه شد نور دیدار
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی تو را در لوح دیدار مشاهده کردم، نور دیدار من از این مکان روشن شد.
جمالت دیدم اندر قلم من
از آن حیران شدم اندر عدم من
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را در کلماتم دیدم و به همین خاطر در حیرت و شگفتی گیر افتادم؛ انگار که وجودم در عدم و عدم وجود قرار گرفت.
جمالت دیدم اندر هر نجومی
از آن تابان شده هر جا علومی
هوش مصنوعی: زیبایی تو را در هر ستاره‌ای دیدم، آنقدر درخشان شده‌ای که در هر جا دانش و علم وجود دارد.
جمالت دیدم اندر عین آتش
از آن آتش شده پیوسته سرکش
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را در چشمان آتش مشاهده کردم و از همان آتش، همیشه مملو از شوری و طغیان شده‌ام.
جمالت دیدم اندر نفخهٔ باد
که عالم کرده است از شوق آباد
هوش مصنوعی: زیبایی تو را در وزش نسیم دیدم که به خاطر شوق، دنیا را سرشار از زندگی کرده است.
جمالت دیدم اندر آب روشن
از آن کرده به‌هر جاگاه گلشن
هوش مصنوعی: چهره زیبایت را در آب زلال دیدم و از آن، هر جا که می‌روم و هر جایی که هستم، مانند گلستانی پر از شکوفه و سرزندگی شده‌ام.
جمالت دیدم اندر کون تحقیق
مکان دریافته از عین توفیق
هوش مصنوعی: من زیبایی‌ات را در وجودم دیدم و حقایق را در مکانت کشف کردم، به این خاطر که از چشمه سعادت و توفیقت نشأت گرفته است.
جمالت در همه اشیا عیان‌ست
بجز واصل مر این را خود که دانست
هوش مصنوعی: زیبایی تو در تمام چیزها نمایان است، اما فقط کسی که به حقیقت دست یافته، این را می‌داند.
جمالت ذات و ذاتت در صفات‌ست
ترا کل قل هواللّه نور ذات‌ست
هوش مصنوعی: زیبایی تو ذات توست و چیزی جز صفات تو نیست. برای تو، همگی بگویند که خدا نور ذات است.
زهی ذات تو اینجا بود جمله
حقیقت مر تویی مقصود جمله
هوش مصنوعی: عجب است که تو، که خود را اینجا نشان داده‌ای، حقیقت همه چیز هستی و تویی هدف نهایی همه.
عیان شد ذات تو در جان من پاک
از آن افتاده‌ام در عین ناپاک
هوش مصنوعی: وجود تو به وضوح در وجود من نمایان شده است، و از آنجا که من پاک هستم، در میانه ناپاکی‌ها افتاده‌ام.
عیان شد ذات تو تا من بدیدم
عیانت را از آن من ناپدیدم
هوش مصنوعی: وجود تو به وضوح آشکار شد و من وقتی که تو را دیدم، دیگر از خودم غایب شدم.
عیان ذات تو تا راز دیدم
ز ذات انجامت و آغاز دیدم
هوش مصنوعی: وقتی که حقیقت تو را شناختم، متوجه شدم که وجود تو از ابتدا تا انتها چه شکلی است.
تو لائی عین الّا اللّه خوانند
ترا مر عاشقان جز تو ندانند
هوش مصنوعی: تو را به عنوان جلوه‌ای از حق می‌شناسند و عاشقان غیر از تو کسی را نمی‌شناسند.
تو لائی در همه موجود گشته
تو مقصودی از آن معبود گشته
هوش مصنوعی: تو در همه موجودات حضوری و آنها برای تو به وجود آمده‌اند.
تو لائی مر ترا اللّه دیدم
ترا اعیان الّا اللّه دیدم
هوش مصنوعی: من فقط تو را دیدم و جز خدا چیز دیگری ندیدم.
دل و جان هر دو حیران تو مانند
کواکب جمله گردان تو مانند
هوش مصنوعی: دل و جان هر دو در شگفتی و حیرت از تو هستند، مانند ستاره‌هایی که به دور تو می‌چرخند.
همه پیدا به تو‌، تو عین پنهان
همه جان‌ها به تو‌، تو مانده بیجان
هوش مصنوعی: تمامی موجودات به تو نمایانند، در حالی که تو خود پنهانی. همه جان‌ها به تو وابسته‌اند، اما تو بی‌جان و در انتظار هستی.
همه پیدا به تو‌، تو ناپدیدار
ز صورت نقطه‌ای در دید پرگار
هوش مصنوعی: می‌توان گفت: همه چیز به تو مشهود و نمایان است، اما تو به گونه‌ای هستی که از نظرها پنهان مانده‌ای، همچون نقطه‌ای که در چرخش پرگار قابل دیدن نیست.
چنان پنهانی از دیدار جمله
که می‌دانی ز خود اسرار جمله
هوش مصنوعی: به طوری پنهان از ملاقات همه، که خودت به تمام رازها آگاهی.
ترا جویان شده ذرّات در دید
که می‌خواهند اندر عین توحید
هوش مصنوعی: ذرات جهان به دنبال تو هستند و می‌خواهند در حقیقت یکتایی تو را ببینند.
رسندت کل رسیده می‌ندانند
از آن حیران و سرگردان بمانند
هوش مصنوعی: آنچه را که به مقصد تو رسیده‌اند، نمی‌دانند و به همین دلیل در حیرت و سرگردانی باقی می‌مانند.
تویی جز تو کسی نبود که دانم
از آن غیری ندیدم زان ندانم
هوش مصنوعی: تنها تو هستی و هیچکس دیگری را نمی‌شناسم، چون چیزی درباره‌ی دیگران نمی‌دانم.
حقیقت بود اشیایی همیشه
که بر جایی همه جایی همیشه
هوش مصنوعی: همیشه حقیقت برای اشیاء وجود دارد و این حقیقت در هر مکانی همیشه حاضر است.
ز غیر خود ندیده در حقیقت
ز سیر خود بدیده در طبیعت
هوش مصنوعی: این عبارت به این معنی است که انسان در واقعیت نمی‌تواند به درستی آنچه را که از دیگران می‌بیند درک کند و تنها می‌تواند از طریق تجربیات و مشاهدات خود در دنیای طبیعی به شناخت دست یابد. به عبارت دیگر، شناخت واقعی از طریق تجربیات شخصی به دست می‌آید و نه از آنچه دیگران می‌گویند یا تصور می‌کنند.
نه از کس زاده‌ای و نی کس از تو
یکی می‌بینی‌اش پیش و پس از تو
هوش مصنوعی: تو از هیچ کس زاده نشده‌ای و هیچ کس هم چون تو را قبل و بعد از خود نمی‌بیند.
یکی می‌دانمت در جوهر ذات
به تو پیدا حقیقت جمله ذرّات
هوش مصنوعی: تو را در عمق وجودت حقیقتی نهفته است که به من این را می‌نمایاند، حقیقتی که در تمام ذرات وجودی‌ات پیدا است.
صفاتت فیض و فضل از نور دارد
از آن هر ذرّه منشور دارد
هوش مصنوعی: صفات تو همچون نوری است که بخشش و فضل را در خود جای داده و هر ذره‌ای از آن روشنایی می‌تاباند.
نهان از دیده‌ای و دیده‌ای تو
حقیقت در همه گردیده‌ای تو
هوش مصنوعی: تو در پنهان هستی و در عین حال، حقیقت را در همه جا می‌بینی.
نهان از جمله‌ای و جمله از تست
عیان از تست و هر ذرّه ترا جست
هوش مصنوعی: تو در دل همه پنهانی و همه به نوعی از تو خبر دارند. تو آشکار هستی و هر ذره‌ای به دنبال تو می‌گردد.
ندیدت هیچ کس جز آنکه دیدار
نمایی مر ورا او ناپدیدار
هوش مصنوعی: هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند کسی را ببیند، و او نیز در غیاب تو ناپدید می‌شود.
کنی بود وجودش جمله در خویش
حجابش آنگهی برداری از پیش
هوش مصنوعی: وجود حقیقی او تمامی در درون خود مستتر است. وقتی حجاب و موانع را از پیش رو برداری، آن وجود را به وضوح خواهی دید.
راهش دهی اینجا یقین باز
نمایی تو ورا انجام و آغاز
هوش مصنوعی: اگر او را به راه صحیح هدایت کنی، شک نکن که او جایگاهش را در آغاز و پایان مشخص خواهد کرد.
کمالت کی بیابد عقل اینجا
اگرچه می‌کند صد نقل اینجا
هوش مصنوعی: عقل نمی‌تواند به کمال تو پی ببرد، هرچند که بسیار تلاش می‌کند و درباره‌ات صحبت می‌کند.
چنان در تست عقل اینجا ربوده
که گفته‌ست از تو و از تو شنوده
هوش مصنوعی: به گونه‌ای در تو غرق شده‌ام که انگار تنها از تو صحبت می‌شود و از تو می‌شنوم.
عیان سرّ توحیدت بسی گفت
حقیقت او هم از دیدت بسی گفت
هوش مصنوعی: آشکار کردن اسرار یکتایی تو بسیار است، حقیقت این موضوع نیز از نظرت بسیار گفته شده است.
بسی در راه بودت روز و شب تاخت
ندیدت روی و آنگه خود بینداخت
هوش مصنوعی: بسیاری از روزها و شب‌ها در پی تو راه رفتم و هرگز چهره‌ات را ندیدم، تا اینکه ناامید و از خود بی‌خود شدم.
چنان انداخت مر خود را به تسلیم
که افتاده‌ست اندر ترس و در بیم
هوش مصنوعی: او به گونه‌ای خود را به تسلیم انداخت که در ترس و نگرانی افتاده است.
ره تو بی نشان و بی مکان بُد
از آن در دید دیدت بی نشان شد
هوش مصنوعی: راه تو بی نشانه و بدون مکان بود، اما در دیدت که نگریستم، آن راه بی نشان شد.
نشان می‌جست اندر بی نشانی
نبودش راز اینجاگه نهانی
هوش مصنوعی: او در جستجوی نشانه‌ای بود، اما در جایی که هیچ نشانی نبود، راز این مکان پنهان بود.
چو او را می‌ندید از پیش وز پس
فروماند اندر این گفتارها بس
هوش مصنوعی: وقتی او را از جلو و عقب می‌دید، در این بحث‌ها و گفتگوها دچار حیرت می‌شد.
کجا یابد کمالت عقل و ادراک
که هر دو سرنگون افتاده در خاک
هوش مصنوعی: کجای این دنیا می‌توان به تمام دانایی و فهم رسید، در حالی که هر دوی اینها دچار سقوط و ناتوانی و بی‌توجهی شده‌اند؟
ترا چون یافت عشق راز دیده
وصال تو هم از تو باز دیده
هوش مصنوعی: وقتی عشق تو را پیدا کرد، راز دیدن تو هم برایم مشخص شد و دیگر به خود تو نیاز ندارم.
ز تو پیدا و هم از تو زده دم
حقیقت در درونِ جان آدم
هوش مصنوعی: حقیقت در وجود انسان نهفته است و از تو سرچشمه می‌گیرد؛ به طوری که از خودت الهام می‌گیرد و درونی‌ترین احساسات و افکار آدمی را شکل می‌دهد.
به تو موجود و لاموجود بوده
ز بود تو حقیقت بود بوده
هوش مصنوعی: وجود و غیر وجود به خاطر تو معنا پیدا کرده‌اند؛ حقیقت وجود به واسطه وجود توست.
ترا اینجا ندیدت آخر کار
هم اندر تو شده او ناپدیدار
هوش مصنوعی: در نهایت، تو را در اینجا نمی‌بینم و حالا آنچه که در وجودت هست، ناپدید شده است.
کمالت در جمال لامکان دید
حقیقت خویش در کون و مکان دید
هوش مصنوعی: تمامی زیبایی و کمال تو در ظاهر و جلوه‌ای است که در دنیای هستی و فضا می‌توانی حقیقت وجودی خود را مشاهده کنی.
نمودم زد که عشقم همدم تست
حقیقت او ز بحرت شبنم تست
هوش مصنوعی: من به عشق خود اشاره کردم که تو همیار منی و واقعیت عشق من از وجود تو به وجود می‌آید، مانند شبنمی که از دریا سرچشمه می‌گیرد.
جمالت یافت منصور از یقین باز
فدا شد اندر اینجا جان و سرباز
هوش مصنوعی: زیبایی تو باعث شد تا منصور به یقین برسد و در این راه جان و خود را فدای تو کند.
تمامت انبیا حیران ذاتت
ملائک جمله سرگردان ذاتت
هوش مصنوعی: همه پیامبران در عظمت تو شگفت‌زده‌اند و تمام فرشتگان در جستجوی حقیقت تو سردرگم هستند.
نه راه از پیش و نی از پس چه‌گویم
کنم اینجایگه یا بس چه‌گویم
هوش مصنوعی: من نه راهی به جلو دارم و نه راهی به عقب، باید بگویم در اینجا چه کار کنم یا اصلاً چه چیزی بگویم؟
دل و جان هر دو داری تو در اینجا
ز بود خود خبر داری در اینجا
هوش مصنوعی: تو در اینجا هم دل داری و هم جان، و از وجود خودت آگاه هستی.
چه جویم چون تویی در جان و در دل
مرا مقصود از دید تو حاصل
هوش مصنوعی: من به دنبال چه چیزی می‌توانم باشم، وقتی که تو در جان و دل من حضور داری و هدفم فقط رسیدن به توست؟
چو پیدایی درون جان حقیقت
کجا گنجد مرا اندر طبیعت
هوش مصنوعی: زمانی که وجود واقعی و حقیقی تو را در درون خود متوجه می‌شوم، دیگر چگونه می‌توانم آن را در دنیای مادی و طبیعی محدود کنم؟
تو بنمودی جمال بی نشانی
فزودی هر نفس در من معانی
هوش مصنوعی: تو با زیبایی‌ات که نشانی ندارد، هر لحظه در من معناهای تازه‌ای به وجود می‌آوری.
تویی با من‌، منم در تو بمانده
سر و جان بر جمال تو فشانده
هوش مصنوعی: تو در کنار من هستی و من نیز در وجود تو زندگی می‌کنم. جان و دل خود را در زیبایی تو تقدیم کرده‌ام.
توی با من منم در تو پدیدار
درون جان من تو ناپدیدار
هوش مصنوعی: تو در من حضور داری و من نیز در تو نمایانم، اما در عمق جان من تو به شکل ناپیدایی هستی.
درونم با برون بگرفته با دوست
تویی مغز و منم درمانده در پوست
هوش مصنوعی: درون من تحت تأثیر توست و تویی که مانند مغز در من تأثیرگذاری. من مانند پوستی هستم که از این احساس درمانده شده است.
درون داری برون بگرفته از پوست
حقیقت هست دیدم این ابا دوست
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که در واقعیت، آنچه را که درون داریم، از ظواهر بیرونی ما پیداست. من چنین چیزی را از دوست عزیزم مشاهده کردم.
تویی در پیش ذات تو نگنجد
دو عالم نزد تو مویی نسنجد
هوش مصنوعی: تو بزرگ و بی‌نظیری که هیچ چیزی نمی‌تواند در برابر تو قرار گیرد. حتی دو جهان نیز کوچک‌تر از آن‌اند که بتوانند در ذات تو جا بگیرند، مانند موی نازکی که در مقایسه با عظمت تو هیچ اهمیتی ندارد.
چو ذات تست مستغنی ز عالم
تو در جانی فکنده نفخهٔ دم
هوش مصنوعی: تو به حقیقت وجود خود چنان مستغنی هستی که از عالم بیرونی بی‌نیاز شده‌ای و در وجودت، روح حیات به دمیده شده است.
دل و جان روشن از اسرارت آمد
از آن سرمست در بازارت آمد
هوش مصنوعی: دل و جانم پر از راز و رمز است و از آن حالت شگفت‌انگیز و سرخوشی که در بازار تو دارم، نشأت می‌گیرد.
در این بازار جز رویت ندیده‌ست
از آن اندر کمال تو رسیده‌ست
هوش مصنوعی: در این بازار تنها چهره تو دیده شده و هیچ چیز دیگری در کمال تو وجود ندارد.
ترا دید و به جز تو کس نبیند
تویی درجملگی زان کس نبیند
هوش مصنوعی: او تنها تو را می‌بیند و هیچ‌کس دیگری را نمی‌بیند. در حقیقت، هیچ‌کس به جز تو برای او وجود ندارد.
ترا دید و ترا بیند حقیقت
از آن دم می‌زند اندر شریعت
هوش مصنوعی: وقتی کسی تو را می‌بیند و حقیقت را در وجود تو می‌یابد، از آن لحظه به بیان و پیروی از اصول و قواعد می‌پردازد.
جمالت یافت اندر پرده جانا
از آن شد در عیان کل توانا
هوش مصنوعی: زیبایی‌ات در دل وجودم آشکار شد و به همین دلیل، تمام قدرت و توانایی‌ام را نشان داد.
زهی پرده برافکنده ز رخسار
درون جان شده در من پدیدار
هوش مصنوعی: ای کاش پرده‌ای که چهره‌ات را پوشانده کنار برود و زیبایی درونت در من آشکار شود.
چه وصفت گویم ای موجود بی‌چون
که گردان است از شوق تو گردون
هوش مصنوعی: ای موجودی که نمی‌توانم وصفی برای تو بگویم، چون وجود تو باعث به گردش درآمدن جهان از شوق و عشق توست.
فلک بسیار تک زد سال‌ها او
ز تو بسیار دیده حال‌ها او
هوش مصنوعی: زمان زیادی است که آسمان به دور خود می‌چرخد و سال‌ها از تو، حال و روز او را دیده است.
ولی در قربتت کی راه یابد
چو جان او کی دل آگاه یابد
هوش مصنوعی: اما در نزدیکی تو، کسی نمی‌تواند به تو نزدیک شود. چون جان او نمی‌تواند دلش را آگاه کند.
اگر شمس است سرگردان ذاتت
شده گردونت در دید صفاتت
هوش مصنوعی: اگر تو مانند خورشید روشن و درخشان هستی، به خاطر کیفیت‌های وجودی‌ات، دنیا و آسمان در حیرت و سرگردانی هستند.
اگر ماه است در شوقت گداز است
گهی در شیب و گاهی بر فراز است
هوش مصنوعی: اگر کسی به عشق تو دچار شود، همانند ماهی است که گاه در بالا و گاه در پایین می‌باشد، یعنی در حال تغییر و دگرگونی است.
اگر نجم است هر یک در ره تو
همی‌بوسند خاک درگه تو
هوش مصنوعی: اگر ستاره‌ای در مسیر تو باشد، همانند آن‌ها خاک درگاه تو را می‌بوسند.
اگر عرش است گردان است دائم
همی اندر تو حیران است دائم
هوش مصنوعی: اگر عرش و مقام بلند وجود دارد، همیشه در درون تو در حال چرخش و حیرت است.
اگر لوح است از تو می چه خواند‌؟
که هم در این قلم چیزی نداند
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر تو خود را مانند لوحی خالی تصور کنی، چه می‌توانی از خود نشان دهی؟ زیرا حتی در این قلم، که نمادی از نوشتن و بیان است، چیزی وجود ندارد که بدان اشاره کند. به عبارتی دیگر، اگر درونت چیزی نباشد، چگونه می‌توانی چیزی را به اشتراک بگذاری یا بیان کنی؟
اگر کرسی است کرسی رفته از پای
عجائب او فرومانده‌ست بر جای
هوش مصنوعی: اگر بر روی کرسی نشسته‌ایم، باید در نظر داشته باشیم که آن کرسی است و رازهای شگفت‌انگیز او همچنان باقی‌ست و هیچ چیزی نمی‌تواند آنها را از بین ببرد.
اگر هم نیز دیدار بهشت است
بجز تو دید خود اینجا بهشت است
هوش مصنوعی: حتی اگر دیدن بهشت هم باشد، وقتی تو را مشاهده نمی‌کنم، اینجا هم بهشت به حساب نمی‌آید.
اگر هم دوزخ است از ذوق سوزان است
ز عشقت دائما درخور فروزان است
هوش مصنوعی: اگرچه ممکن است جهنم باشد، اما لذت سوزان عشق تو همیشه مرا شاداب و پرنشاط نگه می‌دارد.
اگر نارست درنارست بی‌شک
فتاده دائما در شعله و تک
هوش مصنوعی: اگر در کارها اشتباهی وجود داشته باشد، بدون شک فرد به طور مداوم در آتش درد و مشکل گرفتار خواهد شد.
اگر بادست جز بادی ندارد
بجز تو هیچ آبادی ندارد
هوش مصنوعی: اگر تنها تو در زندگی‌ام نباشی، هیچ چیز دیگری برای من ارزش ندارد و همه چیز خالیست.
اگر آب‌ست در راهت روانه
همی‌گردد در اینجا از بهانه
هوش مصنوعی: چنانچه در مسیرت آب جاری باشد، اینجا دلیلی برای توقف وجود ندارد.
اگر خاک است بر سر خاک دارد
درون جان و دل بر خاک دارد
هوش مصنوعی: اگر کسی به خاک پناه برده و از خاک به سرش ریخته، درون جان و دل او نیز از عشق و احساسات سرشار است.
اگر کوه است کوه غم ورا هست
از آن شد ریزه ریزه گشته آن است
هوش مصنوعی: اگر غم به اندازه کوه باشد، او به تدریج خرد و کوچک می‌شود.
اگر بحر است در شور و فغان‌ست
همه از دریای فضلت میندانست
هوش مصنوعی: اگرچه دریا در حال غوغا و هیاهوست، اما همه این درد و فریادها از عظمت و فضلیت تو ناشی می‌شود.
کجا داند رهی در سوی تو برد
وگر بر دست در درگاه تو مرد
هوش مصنوعی: کسی که به سمت تو می‌رود، چگونه می‌تواند بداند که آیا به مقصد خواهد رسید یا نه، اگر چه ممکن است در آستانه درگاه تو جان خود را هم از دست بدهد؟
کجا یارد کس از تو دم زدن باز
مگر منصور کاو گشته‌ست جانباز
هوش مصنوعی: کسی نمی‌تواند از تو صحبت کند، مگر منصور که برای تو جانباز شده است.
جلالت سوخت اینجا جان عشاق
ز تست این زمزمه در کلّ آفاق
هوش مصنوعی: پرستش و عظمت تو موجب جانیست که عاشقان را می‌سوزاند و صدای دلنواز تو در همه جا پیچیده است.
جلالت سوخت مشتاقان درگاه
از آن کافتاده اینجاگه ابر راه
هوش مصنوعی: شکوه و عظمت تو باعث شده که دل‌های عاشقان این مکان در آتش عشق تو بسوزد، چون ابرهایی که در راه تو آویزان هستند.
جلالت سوخت مر ذرّات تحقیق
اگرچه رخ نمودستی ز توفیق
هوش مصنوعی: عظمت تو حتی ذرات حقیقت را تحت تأثیر قرار می‌دهد، اگرچه درخشش تو به واسطه موفقیت آشکار شده است.
مرا بنمای مر کلّی جمالت
که تا سوزان شوم اندر جلالت
هوش مصنوعی: به من زیبایی کاملت را نشان بده تا در زیبایی و شکوه تو بسوزم و ذوب شوم.
بسوزانم که مشتاقم حقیقت
نمی‌خواهم مر این نقش طبیعت
هوش مصنوعی: می‌خواهم بگذراند از زندگی و احساسات دنیوی، زیرا به دنبال حقیقت واقعی هستم و نه صرفاً ظاهر دنیا.
بسوزانم اگرچه سوخته‌ستم
که سرّ عشق تو آموخته‌ستم
هوش مصنوعی: اگرچه از عشق تو آسیب دیده‌ام و سوخته‌ام، اما به خاطر فهمیدن راز عشق تو، خودم را می‌سوزانم.
بسوزانم که کل گردانی‌ام تو
که راز اینجایگه میدانی‌ام تو
هوش مصنوعی: می‌خواهم آتشی بر افروزم که تو کلیدش را در دست داری، چون تو خود می‌دانی که در این مکان چه رازی نهفته است.
وصالت را خریدارم بدین جان
از آن افتاده‌ام مدهوش و حیران
هوش مصنوعی: من برای پیوستن به تو جانم را می‌فروشم، زیرا به خاطر عشق و شوق تو، در حالتی از گیجی و حیرت فرو رفته‌ام.
اگرچه مستم از شوق جمالت
شده‌ستم گشته در عین وصالت
هوش مصنوعی: با اینکه به خاطر زیبایی‌ات دیوانه شده‌ام، اما در لحظه‌ی وصالت هم گرفتار شده‌ام.
شده‌ستم کشته چون منصور اسرار
مرا آویختی اندر سر دار
هوش مصنوعی: من به وضعی افتاده‌ام که مانند منصور که به خاطر بیان اسرارش کشته شد، به شدت تحت فشار و آسیب هستم. تو رازهای مرا در جایی به نمایش گذاشته‌ای که این موضوع باعث اذیتم شده است.
مرا بردار کرده‌ستی حقیقت
که دیده‌ستم ز ذاتت دید دیدت
هوش مصنوعی: تو با قدرت و توانایی خود مرا به راحتی تحت تاثیر قرار داده‌ای، زیرا آنچه از حقیقت و ذات تو دیده‌ام، خود نشان‌دهنده دید عمیق و روشن توست.
یقین توحید تو من فاش گفتم
از آن این جوهر اندر ذات سُفتم
هوش مصنوعی: من به وضوح گفتم که یقین و اعتقاد به یگانگی خداوند، همان جوهر و حقیقتی است که در وجود من نهفته است.
منم مست و تویی هشیار گشته
کنون از جسم و جان بیزار گشته
هوش مصنوعی: من مست و سرگشته‌ام و تو كه بیدار و هشیاری، اکنون از جسم و جان خود دور شده‌ای.
بخواهی کشتنم آخر که دانم
در اینجا گشت راز تو عیانم
هوش مصنوعی: اگر بخواهی مرا بکشی، خوب می‌دانم که راز تو در اینجا آشکار شده است.
فنا کن بود‌ِ من‌، تا تو بمانی
مکن مستم فنای کل تو دانی
هوش مصنوعی: خودم را فدای تو می‌کنم تا تو زنده بمانی. مرا مست نکن، زیرا که تو همه‌چیز را می‌دانی.
بخواهی کشتنم در خاک کویت
از اینم دائما افتاده سویت
هوش مصنوعی: اگر بخواهی که در خاک محلت بمیرم، همیشه در فکر تو هستم.
فنا کن تا بقا یابم ز تو باز
تو دانایی درون ای صاحب راز
هوش مصنوعی: خودت را از میان ببر تا من بتوانم در تو بمانم. تو صاحب دانشی هستی که درون وجودت پنهان است.
بجز توحید ذاتت می‌ندانم
از آن من دائما توحید خوانم
هوش مصنوعی: جز غیر خودت هیچ چیز را نمی‌شناسم و همیشه فقط به یکتایی تو باور دارم.
چو دیدم اندر اینجاگاه مر دید
ترا کل زان همی‌گویم ز توحید
هوش مصنوعی: وقتی که در این مکان تو را دیدم، تمام وجودم به خاطر مشاهده تو بر‌می‌خیزد و از همین روست که درباره یگانگی تو صحبت می‌کنم.
مرا تا جان بود توحید گویم
ترا در عین آن توحید جویم
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان در بدنم است، به یگانگی خداوند سخن می‌گویم و در عین حال که این یگانگی را بیان می‌کنم، به دنبال آن حقیقت یگانگی نیز هستم.
یکی ذات است توحید تو ما را
عیان در دید آن دید تو ما را
هوش مصنوعی: وجود تو یکی است و ما به وضوح در آن توحید را می‌بینیم. آن دید تو به ما نیز نگاهی کرده و ما را درک کرده است.
اگرچه گم نکرده‌ستم ترا من
که می‌دانم ترا عین لقا من
هوش مصنوعی: هر چند که تو را گم نکرده‌ام و می‌دانم که تو برای من همچون یک دیدار واقعی هستی.
نکردم هیچ گم تا من بجویم
به صورت زان ز معنیّ تو گویم
هوش مصنوعی: نگاه نکردم به هیچ چیز جز تو، تا زمانی که به دنبال تو گشتم؛ اکنون از درون به خاطر تو سخن می‌گویم.
یکی ذات است پنهان از تمامت
به هر دم می‌کند در جان قیامت
هوش مصنوعی: یک وجود واحد و پنهان وجود دارد که از همه چیز مخفی است و در هر لحظه، دنیای جدیدی را در درون انسان می‌آفریند.
یکی ذات است اینجا آشکاره
یقین در خویشتن از خود نظاره
هوش مصنوعی: در اینجا به وضوح می‌توان مشاهده کرد که ذات یکسانی وجود دارد و انسان بر اساس درون خود، به خود نگریسته و خود را می‌بیند.
یکی ذاتست این برهان نموده
همی اسرار از قرآن نموده
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که حقیقتی وجود دارد که با برهان و استدلال، رازهای قرآن روشن شده و آشکار گشته است.
یکی ذاتست کل پنهان و پیدا
مرا در جان و دل کلّی هویدا
هوش مصنوعی: یک حقیقت یگانه و واحد وجود دارد که هم در جهان آشکار است و هم در پس پرده، و این حقیقت تمام وجودم را در جان و دل به روشنی نشان می‌دهد.
وصال ذات تو دیدم در اینجا
شدم در ذات تو ای دوست یکتا
هوش مصنوعی: در اینجا من به ملاقات وجود تو رسیدم و در حقیقت خود را در وجود تو یافتم، ای دوست یگانه.
تو من من تو در این معنی چه گویم
تویی ظاهر کسی دیگر چه جویم
هوش مصنوعی: من و تو در این مفهوم یکی هستیم، پس چه چیزی بگویم؟ تو در ظاهر به شکل دیگر نمایان می‌شوی.
تو هستی ظاهر و باطن تو داری
تو داری مر ترا پاسخ تو داری
هوش مصنوعی: تو همیشه در حال بودن و وجود داری، و هرچند که جنبه‌های مختلفی از شخصیتت وجود دارد، اما می‌توانی خود را بشناسی و به سوالات و چالش‌های درونیت پاسخ گوید.
یکی بیچون و بی مثلی و مانند
نداری یار و خویش و زوج و فرزند
هوش مصنوعی: یک نفر وجود دارد که هیچ همسازی ندارد و در دنیا هیچ یار، خویش، همسر یا فرزندی مانند او نیست.
همه از تو تو از خود دیده رازت
بخود گفته حقیقت جمله بازت
هوش مصنوعی: همه چیز از تو آغاز می‌شود و تو از وجود خودت، رازهایت را به خودت می‌گویی و حقیقت همه چیز در بازگشت به تو نمایان می‌شود.
نبینم غیر تو چون کل تو بودی
که دائم بوده و بودی و بودی
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم کسی را جز تو ببینم، زیرا تو هستی که همیشه و در همۀ حال‌ها وجود داشته‌ای.
زهی اسرار تو مشکات ارواح
مرا از جان و دل نورست مصباح
هوش مصنوعی: با این وجود، زیبایی و عمق رازهای تو روح و جان مرا روشن می‌سازد.
ز روزن‌های مشکاتی هویدا
از آن نور تو شد در جام پیدا
هوش مصنوعی: از لابه‌لای روزنه‌های مشکاتی، نور تو به طور واضح در جام نمایان شد.
یکی جام عجائب ساخته‌ستی
ز بود ذات خود پرداخته‌ستی
هوش مصنوعی: تو جامی از شگفتی‌ها ساخته‌ای که از وجود خودت به وجود آمده است.
یکی جام است پر نور حقیقت
در آن موجود بی‌شک دید دیدت
هوش مصنوعی: یک جام پر از نور حقیقت وجود دارد که در آن، وجودی بی‌تردید و روشن، قابل مشاهده است.
یکی جام است در وی ذات پاکت
عیان بنموده زو آیات پاکت
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که در وجود انسان، یک ظرفی است که ویژگی‌های صحیح و نیکوی او را نمایان می‌سازد و از آن ویژگی‌ها می‌توان نشانه‌ها و آیات پاک او را مشاهده کرد.
یکی جام است نور پاکت ای ذات
همی رانی در اینجا عین آیات
هوش مصنوعی: ای ذات، تو مانند جامی از نور پاک هستی که در این مکان، جلوه‌ای از آیات الهی را به نمایش می‌گذاری.
درون جام راح کل نمودی
حقیقت جام دیدم هم تو بودی
هوش مصنوعی: درون جام، راه راست را به من نشان دادی و حقیقت جام را دیدم که در آن تنها تو بودی.
درون جام هستی نور روشن
بتابیده عیان در هفت گلشن
هوش مصنوعی: درون جام وجود، نوری روشن و هویدا است که در هفت باغ و گلشن، خود را نشان می‌دهد.
ز نورت پرتو‌یی در کائنات است
از آن پیوسته امکان ثبات است
هوش مصنوعی: از نور تو در جهان، نوری وجود دارد که باعث استمرار و پایداری امکان‌ها می‌شود.
مزیّن کرده زین جاوید افلاک
به‌سر گردان شده پیوسته در خاک
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی آسمان اشاره دارد که همچون زینتی جاودان، به دور خود می‌چرخد و در عین حال، همواره بر روی زمین قرار دارد.
ز نورت فیض دارم هر چه دیدم
بجز تو هیچ در اشیا ندیدم
هوش مصنوعی: از نورت بهره‌مند شدم و هر چیزی که دیده‌ام، جز تو در اشیا چیزی ندیدم.
درون جان مرا کردی مزّین
ز نور تست هر ارواح روشن
هوش مصنوعی: در دل من به زیبایی نور تو را جای داده‌ای، هر روحی که روشن است.
درون جام دارد روشنایی
از آن در وی جمالت می‌نمایی
هوش مصنوعی: درون جام، نوری وجود دارد و جمال تو در آن به وضوح نمایان می‌شود.
جمال خویش بنمودی تو در جام
از آن دیدم رخ خوبت سرانجام
هوش مصنوعی: تو زیبایی‌ات را در جام نشان دادی و از آن، سرانجام چهره‌ی زیبایت را دیدم.
درون جام بنمودی عیانی
درون جام دیدم تن نهانی
هوش مصنوعی: درون جام، نشانه‌ای از وجود تو را دیدم و در آن جام، من نیز وجودی پنهان را مشاهده کردم.
جمال خویش بنمودی یقینت
در این جام حقیقت پیش بینت
هوش مصنوعی: زیبایی خود را به وضوح در این جام حقیقت به من نشان دادی و من می‌توانم آینده‌ات را ببینم.
دل عطار مست جام عشقت
شده آغاز در انجام عشقت
هوش مصنوعی: دل عطار شیفته و شیدای عشق تو شده و این عشق از ابتدا تا انتها در وجود او جاری است.
نموده‌ستی رخت در جام عطّار
یقین گشته‌ست سرانجام عطّار
هوش مصنوعی: تو زیبایی‌ات را در ظرف عطاری به نمایش گذاشته‌ای و در نهایت، این دلربایی برای عطاری به یقین تبدیل شده است.
ز تو عطّار باشد مست این جام
حقیقت گشت خود بیند سرانجام
هوش مصنوعی: عطار به خاطر وجود تو، در حال مستی و سرخوشی است و این جام حقیقت به او اجازه می‌دهد که در نهایت خود را بشناسد و به شناختی عمیق دست یابد.
ز تو واقف شده واصف شده باز
ندیده در درون انجام و آغاز
هوش مصنوعی: شخصی که به تو آشنا شده و صفات تو را شناخته، هنوز نتوانسته در عمق وجودت، در ابتدای کار و انتهای آن، نگاهی بیندازد.
به نورت روشنایی یافت اینجا
ز بود خود خدایی یافت اینجا
هوش مصنوعی: به وسیله نور تو، این مکان روشن شد و با وجود تو، حس خداوندی را در اینجا احساس کردم.
نظر کل کرد اندر جسم و جانم
از آن بسپرده‌ای مر اسم جانم
هوش مصنوعی: نگاه همه‌جانبه‌ای کرد بر روح و جسم من، از این رو نام جانم را به تو سپردم.
بدیده مر ترا در سینهٔ خویش
درونِ تو توئی دیرینهٔ خویش
هوش مصنوعی: در دل خود به تماشای تو نشسته‌ام، در وجود تو، خود واقعی‌ام را پیدا می‌کنم.
وصالت را طلب کردم ز هر کس
چو دیدم جملگی بودی تو خود بس
هوش مصنوعی: وقتی که به دنبال وصال و نزدیکی به معشوق بودم و از هر کسی درخواست کمک کردم، متوجه شدم که تنها تویی که حقیقتاً برای من کافی هستی.
تو بودی در درون خویش پیدا
فکنده در درون این شور و غوغا
هوش مصنوعی: تو در درون خودت وجود داری و این شور و هیاهو که اطرافت هست، نشان‌دهنده‌ی عمق وجود توست.
طلب می‌کردمت اندر جدایی
که تا دریافتم از آشنایی
هوش مصنوعی: در زمان جدایی از تو به دنبال درخواست و طلبت بودم، اما اکنون که با تو آشنا شده‌ام، فهم و درک بهتری پیدا کرده‌ام.
طلب می‌کردمت تا باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
هوش مصنوعی: منتظر بودم تو را طلب کنم و دوباره ببینمت. متوجه شدم که گم نشده‌ای، بلکه در وجود تو به حقیقت رسیدم.
طلب از من بُد و من طالب ای جان
تو بودی در حقیقت غالب ای جان
هوش مصنوعی: من در پی خواسته‌ها و نیازهایم بودم، اما تو در حقیقت، کسی بودی که همیشه در جستجوی من بودی.
طلب هم از تو بود و من بدم هان
تو می‌گفتی حقیقت شرح و برهان
هوش مصنوعی: من هم به دنبال تو بودم و حالا بد احوالم، در حالی که تو همیشه حقیقت را با دلایل روشن بیان می‌کردی.
کنونت در یقین چون باز دیدم
نه گم بودی ولی در تو رسیدم
هوش مصنوعی: اکنون وقتی تو را در یقین می‌بینم، متوجه می‌شوم که گم نشده‌ای، بلکه در تو به حقیقت رسیده‌ام.
دلّ عطّار مسکین را نگهدار
دو روزی دیگرش اینجا میازار
هوش مصنوعی: عطار مهربان و بی‌گناهی است که قلبش را در اختیار تو گذاشته، پس لطفاً او را دو روز دیگر در اینجا آزار نده.
دل عطّار مرغ دامت آمد
از آن مسکین چنین در کارت آمد
هوش مصنوعی: دل عطّار به دام تو افتاد، و این بیچاره به خاطر تو به این حال و روزش دچار شد.
دلم حیران دام ای دام هم تو
حقیقت دولت و هم کام هم تو
هوش مصنوعی: دل من در حیرت است، ای دام، زیرا تو هم حقیقت خوشبختی را نشان می‌دهی و هم خواسته‌هایم را براورده می‌کنی.
در این دام توام در شادکامی
که می‌دانم که تو مرغ و تو دامی
هوش مصنوعی: من در شادی و خوشحالی تو گرفتار شده‌ام، چرا که می‌دانم تو مانند پرنده‌ای هستی و خودت در دام من افتاده‌ای.
در این دام توام من راز دیده
که من دام توام ای باز دیده
هوش مصنوعی: در اینجا، گوینده به نوعی به ارتباط عمیق و وابستگی بین خود و شخص دیگری اشاره می‌کند. او به احساسات و رازهایی که در نگاه آن فرد وجود دارد، اشاره می‌کند و خود را در دام محبت و جذب آن شخص می‌بیند. به عبارت دیگر، عواطف و احساساتش به نحوی به آن فرد پیوند خورده است و او را به عنوان منبع بینش و فهم در زندگی‌اش می‌شناسد.
همه در دام تو هستند گرفتار
نمی‌دانندت ای دانای اسرار
هوش مصنوعی: همه در چنگال تو اسیر هستند، اما نمی‌دانند که تو چقدر به رازها آگاه هستی.
یقین شد بر دل عطار این دام
که بیرون آید از دامت سرانجام
هوش مصنوعی: عطار به طور یقین باور دارد که این دام، در نهایت او را از خود رها خواهد کرد و آزاد خواهد شد.
مر این مرغ دلم تا کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
هوش مصنوعی: این دل من تا زمانی که در میان خاک و خون بیفتد و جان بدهد، رهایش نخواهم کرد.
بکش این مرغ اگر خواهیش کشتن
یقین مرغ از تو کی خواهد گذشتن
هوش مصنوعی: اگر واقعاً می‌خواهی این مرغ را بکش، آن را بکش؛ اما مطمئن باش که این مرغ هرگز از تو جدا نخواهد شد و به راحتی تو را رها نخواهد کرد.
بکش مرغ دلم ای جان تو دانی
بکش کین کشتنستم زندگانی
هوش مصنوعی: ای جانم، مرغ دل مرا بکش، تو که می‌دانی که این کشتن، برای من همانند زندگی است.
مرا این کشتن تو زندگانی است
حقیقت مر حیات جاودانی است
هوش مصنوعی: کشتن من به دست تو برایم همانند زندگی است، زیرا واقعاً معنای حیات جاودانه در این است.
چنانت دیده‌ام انجام و آغاز
که خواهم کشتن اینجاگاه سرباز
هوش مصنوعی: من پیشانی تو را در آغاز و انجام دیده‌ام، به‌طوری که می‌خواهم در همین مکان تو را سر به نیست کنم.
دم ذاتت زنم در سرّ اعیان
از آنم برتر از خورشید تابان
هوش مصنوعی: به تو به خاطر وجود واقعی‌ات احترام می‌زنم، چرا که وجودم از نور تابناک خورشید برتر است.
دم ذاتت زنم در سرّ توحید
نه بینم بعد از اینم جز در این دید
هوش مصنوعی: به تو می‌اندیشم و به راز یگانه‌گی تو، بعد از این هیچ چیز دیگری را نمی‌بینم جز همین دیدار.
تو درجانی کجا جویم ترا من
چو توهستی کرا گویم ترا من
هوش مصنوعی: تو که در جان منی، کجا می‌توانم تو را پیدا کنم؟ من که تو را دارم، به که می‌توانم بگویم که تویی؟
تو در جانی چنین غوغا فکنده
مرا در قربت الّا فکنده
هوش مصنوعی: تو به قدری در وجود من شور و هیجان ایجاد کرده‌ای که مرا در این بیگانگی غرق کرده‌ای.
تو درجانی چنین اسرار گفته
ز خود گفته چنین در خود شنفته
هوش مصنوعی: تو در درون خود رازهایی داری که به خودت گفته‌ای و حالا آن رازها را از خودت می‌شنوی.
تو درجانی و عطّار از تو موجود
حقیقت خود تو مقصود و تو موجود
هوش مصنوعی: تو در وجود و جان انسان‌ها هستی و عطّار (عطار نیشابوری) به وجود تو پی برده است. حقیقت وجود تو در خودت نهفته است و تو خود هدف و مقصود هستی.
از آن جز تو نخواهم دید غیری
که جز تو من ندارم هیچ سیری
هوش مصنوعی: جز تو کسی را نمی بینم که برای من اهمیت داشته باشد، زیرا جز تو هیچ چیز دیگری نمی تواند مرا آرام کند.
بتو روشن شده جان و جهانم
از آن از غیر اینجا من جهانم
هوش مصنوعی: وجود و جان من به خاطر تو روشن شده است و همه چیز برای من از اینجا نشأت می‌گیرد. من به غیر از اینجا، دیگر جایی را نمی‌شناسم.
ندیدم غیر تو بود تو دیدم
ز آن مر بود تو گفت و شنیدم
هوش مصنوعی: من کسی را جز تو ندیدم و وقتی که تو را دیدم، متوجه شدم که همه چیز فراتر از تو است. تو صحبت کردی و من شنیدم.
ندیدم غیر تو جانان جز ای دل
همه از تست اینجاگاه حاصل
هوش مصنوعی: من غیر از تو کسی را نمی‌شناسم، ای محبوب، همه چیز در این مکان به خاطر توست.
نه کس در پردهٔ تو راز بُرده
نه کس از تو نشانی باز برده
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نتوانسته راز تو را فاش کند و هیچ‌کس هم نتوانسته نشانی از تو به‌دست آورد.
تو اندر پرده و جمله طلبکار
در آخر پرده برداری ز اسرار
هوش مصنوعی: تو در پس پرده‌ای و همه در جستجوی تو هستند، ولی در پایان تو رازها را آشکار می‌سازی.
یکی ذات دوئی عین صفاتت
کنی مخفی همه در نور ذاتت
هوش مصنوعی: یک ذات وجودی تو، همان صفات تو نیز هست. همه چیز در نور وجودت پنهان است.
یکی ذاتی دوئی اینجا نداری
از آن پیدا شده الّا تو داری
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره می‌شود که در وجود تو چیزی جز یک حقیقت اولیه وجود ندارد و هر آنچه که وجود دارد از آن حقیقت ناشی می‌شود. تنها تو هستی که می‌توانی این حقیقت را درک کنی.
ز لا موجودی و الّا حقیقت
ز الّا اللّه دیدم دید دیدت
هوش مصنوعی: از نبود چیزی جز خدا، حقیقت را مشاهده کردم و به حقیقت وجود تو نگریستم.
ز الّا اللّه میبینم نشانت
از آن میگویم این شرح و بیانت
هوش مصنوعی: از خداوند می‌بینم نشانه‌ات را، از همین رو درباره‌ات این توضیحات و ادبیات را بیان می‌کنم.
ز الّا اللّه میبینم دل و جان
ترا ای ماهرو خورشید رخشان
هوش مصنوعی: از لطف خداوند، دل و جان تو را می‌بینم، ای روی ماه و خورشید تابان.
ز الّا اللّه دیدم مر ترا باز
ندیدم جز ترا انجام و آغاز
هوش مصنوعی: جز خدا هیچ‌کس را ندیدم و تو را مبدأ و مقصد هر چیز یافتم.
حقیقت بیشکی هر دو جهانی
حقیقت سرّ پیدا و نهانی
هوش مصنوعی: حقیقت در هر دو جهان وجود دارد؛ هم آنچه قابل دیدن و شناخته شده است و هم آنچه پنهان و در پوشش است.
بجز تو هیچ اینجا غیر نبود
حقیقت کعبه و هم دیر نبود
هوش مصنوعی: جز تو هیچ‌کس در اینجا وجود ندارد، حقیقت نه تنها در کعبه بلکه در دیر (مكان عبادت دیگر) هم نیست.
تو تا بنمودهٔ این کعبهٔ جان
همه ذرّات گرد اوست گردان
هوش مصنوعی: تو تا به حال دیدی که این کعبهٔ وجود، تمامی ذرات برای او در حال چرخش هستند.
در این کعبه جلال تست پیدا
یقین نور جمال تست پیدا
هوش مصنوعی: در این مکان مقدس، شکوه و عظمت تو به وضوح پیدا است و بدون شک، زیبایی و جذابیت تو نیز مشهود است.
در این کعبه همه روی تو بینم
همه ذرّات در سوی تو بینم
هوش مصنوعی: در این مکان مقدس، همه جا را مملو از وجود تو می‌بینم و هر ذره‌ای را به سمت تو می‌نگرم.
همه در کعبه اند و کعبه جویان
همه در کعبهٔ وصل تو پویان
هوش مصنوعی: همه در جستجوی کعبه‌اند و در حقیقت، خود کعبه را نیز به دنبال وصال تو هستند.
همه در کعبه اینجاگه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
هوش مصنوعی: همه در مکان کعبه جمع شده‌اند، اما جمال و زیبایی تو را در آن‌جا نمی‌بینند.
در این کعبه جمال جاودانی است
درونش هم نشانِ بی نشانی است
هوش مصنوعی: در این مکان مقدس، زیبایی ابدی وجود دارد و در درون آن نشانه‌ای از عدم وجود است.
در این کعبه تمامت وصل یابند
ترا آخر در اینجا اصل یابند
هوش مصنوعی: در این مکان مقدس، همه به وصالت خواهند رسید و در نهایت، در اینجا به حقیقت و اصل وجود تو پی خواهند برد.
جمال کعبه اینجاگه نمودی
دل خلقی ز دیدارت ربودی
هوش مصنوعی: به زیبایی کعبه اشاره می‌کند که در این مکان خود را نمایان کرده‌ای و به خاطر تماشای تو، دل‌های مردم را ربوده‌ای.
از این کعبه نمودستی جمالت
شده تابان در او نور جلالت
هوش مصنوعی: از این کعبه، زیبایی تو درخشان شده و نور عظمت تو در آن می‌تابد.
از آن نور است کعبه پاک و روشن
از آن عکسی شده هر هفت گلشن
هوش مصنوعی: کعبه به خاطر نور الهی‌اش پاک و درخشان است و به همین دلیل، هر هفت گلشن نیز تحت تأثیر آن نور زیبا و دل‌انگیز شده‌اند.
حقیقت سالکان اندر طوافند
جمالت را از آن در عشق لافند
هوش مصنوعی: سالکان حقیقی در حال گردش و طواف دور زیبایی تو هستند و از عشق به تو سخن می‌گویند.
توئی در کعبه و چیز دگر نیست
بجز واصل در این کعبه خبر نیست
هوش مصنوعی: تو در کعبه موجودی و چیزی دیگر در آنجا نیست، جز کسی که به حقیقت واصل شده باشد، و در این کعبه خبری از دیگران وجود ندارد.
همه ره کرده در کعبه رسیده
جمالت را در آن کعبه ندیده
هوش مصنوعی: همه افرادی که برای جستجوی معبود به کعبه رفته‌اند، نتوانسته‌اند زیبایی تو را در آن مکان مقدس ببینند.
همه اندر طواف و کعبه در جوش
یقین در راه هم گویا و خاموش
هوش مصنوعی: همه در حال دور زدن کعبه هستند و در جوش و خروش یقین به سر می‌برند؛ برخی از آن‌ها با صدای بلند صحبت می‌کنند و برخی نیز بی‌صدا هستند.
کسی در وصل کعبه راه یابد
که در کعبه جمال شاه یابد
هوش مصنوعی: تنها کسی می‌تواند به وصال کعبه برسد که در درون کعبه، زیبایی و عظمت شاه را ببیند و درک کند.
جمال شاه بیشک در درونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
هوش مصنوعی: زیبایی واقعی سلطانی در دل انسان نهفته است و حقیقت عشق راهنمایی برای شناخت آن beauty است.
حقیقت عشق اینجا در کند باز
بیابی توجمال خود باعزاز
هوش مصنوعی: عشق واقعی را می‌توان در اینجا پیدا کرد؛ زمانی که خودت را با زیبایی و شکوهی که داری، بشناسی.
پس آنگه در سوی کعبه شتابی
جمال شاه اینجاگه بیابی
هوش مصنوعی: سپس به سوی کعبه برو و شتاب کن، چرا که آنجا زیبایی و شکوه شاه را خواهی دید.
ولیکن راه هر کس نیست اینجا
مگر آنکو بود در عشق یکتا
هوش مصنوعی: اما این راه برای هر کسی نیست، جز کسی که در عشق، بی‌همتا باشد.
کسی در کعبه ره دارد حقیقت
که رشته باشد از عین حقیقت
هوش مصنوعی: فردی می‌تواند در کعبه به حقیقت راه یابد که از خود حقیقت، یعنی از صداقت و واقعیات عمیق، نشأت گرفته باشد.
کسی در کعبه ره دارد یقین او
که باشد بیشکی عین الیقین او
هوش مصنوعی: کسی که در کعبه به حقیقت و یقین دست یافته است، مشخص است که چه کسی است؛ او حقیقت را به وضوح می‌بیند.
کسی در کعبه روی شاه بیند
که کلّی نور الاّ اللّه بیند
هوش مصنوعی: کسی در کعبه، در حالی که به چهره‌ی پادشاه نگاه می‌کند، فقط نور خدا را می‌بیند و هیچ چیز دیگری نمی‌بیند.
کسی در کعبه دارد وصل جانان
که کلّی دیده باشد اصل جانان
هوش مصنوعی: کسی که در کعبه به وصال معشوق رسیده، باید به حقیقت و اصل محبوب پی ببرد و تمام ویژگی‌های او را به خوبی بشناسد.
کسی در کعبه جان پیش بین شد
که چون منصور در عین الیقین شد
هوش مصنوعی: شخصی در کعبه به مقام والایی رسید که در حقیقت و یقین به اندازه منصور آگاهی و اشراف داشت.
کسی در کعبه جانان صفا دید
که بود خویشتن مر مصطفا دید
هوش مصنوعی: کسی در خانه محبوب صفای خاصی را تجربه کرد که خود را همچون پیامبر دید.
کسی در کعبه جانان اناالحق
زند کو باز بیند راز مطلق
هوش مصنوعی: کسی که در کعبه محبوب خویش فریاد "من حق هستم" سر می‌دهد، به رازی عمیق و اساسی پی برده است.
حرم گاهی است جانت کعبهٔ یار
وصال او در آنجاگه پدیدار
هوش مصنوعی: حرم جایی است که روح تو به ملاقات معشوق می‌رود و در آنجا، نور و حضور او نمایان می‌شود.
وصال حق در اینجا جوی بیچون
که بنماید محمّد بیچه و چون
هوش مصنوعی: در اینجا، اتحاد با حق را بی‌هیچ قید و شرطی جست‌وجو کن، چرا که محمد، پیامبر، این حقیقت را به روشنی نشان می‌دهد.
ز دید مصطفی در کعبهٔ دل
ترا مقصودکل آید بحاصل
هوش مصنوعی: از نظر مصطفی، در کعبهٔ دل تو، همه چیز به هدف نهایی می‌رسد.
ز دید مصطفی دم زن بعالم
که بنماید ترا سرّ دمادم
هوش مصنوعی: از نظر مصطفی سخن بگو و به جهانیان نشان بده که به طور پیوسته چه رازی در وجود تو نهفته است.
ز دید مصطفی بین ذات در خویش
اگر برداری اینجاگاه از پیش
هوش مصنوعی: اگر با نگاه پیامبر (مصطفی) به عمق وجودت بنگری، متوجه می‌شوی که باید از این مکان و موقعیت خود فاصله بگیری.
حجاب کفر و زو گردی مسلمان
بآخر باز یابی روی جانان
هوش مصنوعی: اگر از کفر و افکار نادرست دوری کنی و به سوی ایمان و حقایق نزدیک شوی، در نهایت می‌توانی چهره محبوب و واقعی را مشاهده کنی.
وصال مصطفی دان ذات مطلق
که میگویم ترا آیات مطلق
هوش مصنوعی: دیدن و نزدیکی به شخصیت والا و کامل، مانند محمد (ص)، به معنای درک و فهم حقیقت مطلق است. وقتی که می‌گویم تو، به آیات و نشانه‌های بی‌نظیر و جاودانه‌ای اشاره دارم که نشان‌دهندهٔ ذات مقدس است.
یقین کُنْتُ نَبِیّا گر بدانی
بجز احمد دگر چیزی ندانی
هوش مصنوعی: با اطمینان می‌گویم که من پیامبر هستم، اما اگر بدانی، می‌بینی که جز احمد (پیامبر اسلام) چیز دیگری نمی‌توانی شناخت.
یقین ما کان زِبَر خوان تو ز قرآن
که تا باشد ترا این نصّ و برهان
هوش مصنوعی: بدان که اعتبار و یقین ما تنها به خاطر تلاوت قرآن تو نیست، بلکه تا زمانی که تو این دلیل و برهان را در اختیار داشته باشی، ما به آن باور داریم.
کسی در کعبهٔ جانان قدم زد
که بود خویتشن او بر عدم زد
هوش مصنوعی: کسی در خانه محبوب قدم گذاشت که وجودش بر نیروی عدم تاثیر گذاشت.
کسی در کعبهٔ جانان یقین یافت
که بود مصطفی را پیش بین یافت
هوش مصنوعی: کسی در مکان مقدس و محبوبش به یقین رسید که پیامبر را از قبل شناخته بود.
چو حق با مصطفی اسرار گفتست
نگه میدار آنچت یار گفتست
هوش مصنوعی: وقتی که خداوند با پیامبر اسلام صحبت کرده و اسرار را به او گفته است، باید آنچه را که او به تو گفته است گرامی بداری و حفظ کنی.
منه پای از شریعت دوست بیرون
وگرنه اوفتی در خاک ودر خون
هوش مصنوعی: پا از اصول و قوانین محبت خارج نکن، وگرنه به سرنوشتی ناخوشایند دچار می‌شوی.
منه پای ا زشریعت دوست بر در
که ناگه اوفتی از خیر در شر
هوش مصنوعی: برای نزدیک شدن به دوست، پای خود را بر در شریعت نگذار؛ چرا که ممکن است ناخواسته از مسیر خیر به دام شر بیفتی.
شریعت پیش گیر و بی بلا باش
حقیقت آنگهی عین لقاباش
هوش مصنوعی: اگر به دستور دین عمل کنی و از مشکلات دور باشی، آن‌گاه حقیقت را به‌درستی درک خواهی کرد و به مرتبه‌ای والا خواهی رسید.
شریعت پیش گیر و راز دریاب
که از شرع محمّد یابی این باب
هوش مصنوعی: راه و رسم دین را بپذیر و به عمق معنای آن پی ببر، چون از طریق شریعت پیامبر محمد (ص) می‌توانی به این موضوع دست یابی.
دَرِ احمد زن و رَو کن تولّا
که تا اویت رساند سوی الّا
هوش مصنوعی: به درِ احمد برو و سر به سجده بگذار، زیرا او می‌تواند تو را به مقام والا و رفیع برساند.
دَرِ احمد زن و وز غم جدا گرد
ز دید مصطفی دید خداگرد
هوش مصنوعی: به خانه احمد برو و از غم و اندوه دوری کن، زیرا با دیدن مصطفی، به حقیقتِ خداوند رسیدی.
در احمد زن و اسرار او بین
ز دید او یقین انوار او بین
هوش مصنوعی: در احمد، زن و رازهایش را از نگاه او ببین، که با دیدنش، روشنایی‌های او را متوجه می‌شوی.
در احمد زن و فارغ نشین تو
ز دید او عیان دیدار بین تو
هوش مصنوعی: در مورد احمد، زن و بچه‌اش را فراموش کن و با نگاهی روشن از دیدن او، خودت را در میان ملاقات‌ها ببین.
در احمد زن و زو خواه اینجا
حقیقت تا نماید شاه اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا، عشق و محبت واقعی در وجود احمد درخشش دارد و زمانی که حقیقت نمایان شود، مقام و عظمت او آشکار خواهد شد.
حقیقت بازدان زو در شریعت
که او بنمایدت حق بی طبیعت
هوش مصنوعی: به حقیقت در شریعت توجه کن؛ زیرا که او به تو حقیقتی را نشان می‌دهد که فراتر از طبیعت است.
باذن او شو اندر ذات بیچون
ز ذات مصطفی حقست بیچون
هوش مصنوعی: با اجازه او در وجودی که هیچ گونه‌ای ندارد، قرار بگیر که وجود مصطفی حق است و هیچ نوعی نیست.
مشو مجنون و عاقل باش در شرع
که اینجا باز دانی اصل از فرع
هوش مصنوعی: دیوانه نشو و عاقل باش بر اساس دین، چون در اینجا می‌توانی اصل و حقیقت را از جزئیات و فرعیات تشخیص بدهی.
یقین گر مصطفی را دوست دانی
از او اسرار ذاتت باز دانی
هوش مصنوعی: اگر truly به عشق مصطفی پی ببری، به رازهای وجود خودت پی خواهید برد.
یقین گر مصطفی جوئی رهِ او
ببوسی خاکِ پاکِ درگهِ او
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقت هستی و می‌خواهی به معرفت عمیق‌تری دست یابی، باید با احترام و تواضع به او نزدیک شوی و در مسیر او گام برداری.
یقین گر مصطفی بنمایدت دوست
برون آرد ترا چون مغز از پوست
هوش مصنوعی: اگر حقیقتاً دوستت به محمد (مصطفی) روی کند، تو را مانند مغز از پوست بیرون می‌آورد.
یقین گر مصطفی بنمایدت راز
به بینی در نفس انجام و آغاز
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت و یقین به پیامبر بزرگ اسلام نگاه کنی، رازهایی را خواهی دید که در خودِ نفس انسان، اصل و فرع وجود دارد.
یقین گر مصطفی رازت نماید
ره گم کرد کی بازت نماید
هوش مصنوعی: اگر پیامبر لوح دل تو را روشن کند، دیگر چه راهی برای گم شدن باقی می‌ماند؟
تولاّ کن که او دیدست اللّه
حقیقت راز بشنیدست ز اللّه
هوش مصنوعی: دوست داشته باش و محبت کن؛ زیرا او حقیقت وجود خدا را دیده و رازهای الهی را از خدا شنیده است.
از او یابی معانی تا بدانی
وگرنه خوار و سرگردان بمانی
هوش مصنوعی: برای اینکه معنای واقعی را درک کنی، باید از او الهام بگیری، در غیر این صورت ممکن است در زندگی سردرگم و بی‌ارزش بمانی.
من از وی باز دیدم راز تحقیق
وز او هم یافتم آیات توفیق
هوش مصنوعی: من از او حقیقتی را کشف کردم و از او موفقیت‌های خود را به دست آوردم.
یکی را باز بین در عرش و کرسی
که گردی در زمانه روح قدسی
هوش مصنوعی: یک نفر را ببین که در عرش و کرسی (مقام‌های بلند) چگونه قرار دارد؛ مثل گردی در عالم، روحی مقدس و پاک در او نهفته است.
یکی را باز بین لوح و قلم دوست
پس آنگه زن به جز حق کل رقم دوست
هوش مصنوعی: نگاه کن به قلم و لوحی که دوست در اختیار دارد، سپس جز حقیقت و واقعیت، چیزی دیگر را ننگار.
یکی را باز بین در عین جنّت
که هستی آدم اندر اصل فطرت
هوش مصنوعی: نگاهی به کسی که در بهشت است، نشان می‌دهد که انسان در ذات و فطرت خود، به سمت زیبایی‌ها و خوبی‌ها گرایش دارد.
یکی را باز بین در فرش اینجا
که نوری آمده در عرش اینجا
هوش مصنوعی: یک نفر را ببین که چقدر در اینجا شگفت‌انگیز است، چرا که نوری از عرش به این مکان تابیده است.
یکی را باز بین در عین آتش
مشو مانند او جانان تو سرکش
هوش مصنوعی: یکی را در حالتی تماشاکن که در آتش است، و خود را مانند او سرکش و بی‌تاب نکن. جانان تو نباید مانند او رفتار کند.
یکی را باز بین در دمدمه باد
در او روح فنا کن در یکی باد
هوش مصنوعی: یکی را در حرکتی آرام و ملایم ببین که باد به درونش می‌وزد و روح او را به حالت زوال درآورده است. در عوض، در دیگری باد به شکل دیگری خود را نشان می‌دهد.
یکی را باز بین در آب اعیان
که زان آبست اینجا جسم تابان
هوش مصنوعی: به یک فرد نیکوکار نگاه کن که در آب زلال انعکاس دارد، زیرا این آب منبعی است که جسم او را درخشان نشان می‌دهد.
یکی بنگر ز خاک و باز بین تو
حقیقت بازبین و راز بین تو
هوش مصنوعی: به دیگران بنگر و از زندگی و تجربیات خود درس بگیر. حقیقت را درک کن و به جنبه‌های پنهان آن توجه کن.
همه در خاک و خاک از صانع پاک
نهاده بر سر خود تاج لولاک
هوش مصنوعی: همه انسان‌ها در خاک قرار دارند و آن خاک که از سوی خالق پاکی است، بر سر آن‌ها تاجی از گل و زیبایی قرار داده است.
ز دید مصطفی در خاک بنگر
در او اسرار صنع پاک بنگر
هوش مصنوعی: از دیدگاه پیامبر، خاک را تماشا کن و در آن رازهای خلقت پاک الهی را ببین.
همه درخاک شد موجود تحقیق
از او بنگر تو بود بود تحقیق
هوش مصنوعی: همه چیز در خاک شد، اما وجود واقعی تحقیق را ببین که چگونه به حقیقت پیوسته است.
ز اصل خود اگر واقف شوی تو
در اعیان خدا واصف شوی تو
هوش مصنوعی: اگر به ریشه و ذات خود آشنا شوی، به حقیقت خداوند نیز دست می‌یابی و توصیف‌کنندهٔ ویژگی‌های او خواهی شد.
یقین خاکست مر آیینه بنگر
جمال دوست مر آیینه بنگر
هوش مصنوعی: به خاطر داشته باش که حقیقت در زیر غبار پنهان است و برای دیدن زیبایی دوست، باید به آن آینه‌ای نگاه کنی که نشان‌دهنده واقعیات است.
درون خاک میدان تو که خاکی
بصورت لیک معنی ذات پاکی
هوش مصنوعی: در دل خاک تو، که به ظاهر خالی است، اما حاکی از معنای خالص و پاکی درون است.
درون خاک پیدا آمدستی
هم اندر خاک یکتا آمدستی
هوش مصنوعی: تو از دل خاک به وجود آمده‌ای و حالا نیز در زمین یکتایی خود را نشان می‌دهی.
تو اندر خاکی و خاک ازتو بینا
حقیقت سرشناس ای پیر دانا
هوش مصنوعی: تو در دنیا زندگی می‌کنی و با وجود اینکه از خاکی و هم‌چنین معمولی به نظر می‌رسی، حقیقتی در درون تو نهفته است که کاملاً شناخته شده و قابل فهم است. ای انسان دانا، این شناخت و بینش را دریاب.
تو اندر خاکی و روح تو در خاک
همین اطوار دارد سوی افلاک
هوش مصنوعی: تو در دنیای مادی هستی، ولی روح تو به سمت آسمان و جهان بالاتر تمایل دارد و همان‌طور که در خاک و زمین هستی، خواسته‌های بلندی نیز در وجودت نهفته است.
تن از خاکست و جان از بهر تو یار
درون خاک پاک آمد پدیدار
هوش مصنوعی: بدن از خاک ساخته شده و روح به خاطر تو، دوست عزیز، در زمین پاک نمایان شده است.
تن از خاکست و جان از ذات بنگر
ز خاک بستهٔ نقاش بنگر
هوش مصنوعی: بدن انسان از خاک تشکیل شده و روح او از ذات الهی است. به این ترتیب، به نشانه‌گری و آفرینش هنرمند بنگر که چگونه این ترکیب را به تصویر کشیده است.
ز خاکت باز گفتم باز دان تو
ز خاک پاک اینجا راز دان تو
هوش مصنوعی: از خاک تو دوباره صحبت کردم، و بدان که از این خاک پاک، رازهایی وجود دارد که باید بدانی.
نگفتست جسم از خاکست اینجا
ببینی روح قدس پاک اینجا
هوش مصنوعی: این مکان فقط مظهر جسم و خاک نیست، بلکه در اینجا می‌توان روح مقدس و پاک را نیز مشاهده کرد.
حقیقت خاک واصل گشته دانم
فلک از بهر او سرگشته دانم
هوش مصنوعی: می‌دانم که حقیقت، چیزی مانند خاک است و به خاطر او، آسمان و ستاره‌ها هم در حال چرخش و جست و جو هستند.
فلک سرگشته شد از بهر طین او
که طین دارد یقین عین الیقین او
هوش مصنوعی: آسمان از شکوه و عظمت او حیران و سرگردان گشته، چون او حقیقتی دارد که خود عین حقیقت است.
همه نور حقیقت در سوی خاک
مراو ریزد ز ذاتت سوی افلاک
هوش مصنوعی: تمام نور حقیقت از ذات تو به سمت زمین می‌ریزد و به افلاک می‌رسد.
حقیقت نور حق درخاک دیدم
از اینجا من در این درگه رسیدم
هوش مصنوعی: من در خاک، نور حقیقت را دیدم و به همین دلیل به این مکان رسیدم.
حقیقت خاک درگاه الهست
کسی داند که در راه الهست
هوش مصنوعی: کسی که در مسیر الهی قرار دارد، می‌فهمد که واقعیّت در اندیشه و اظهارات روحانی نهفته است.
در این درگاه آدم گشت پیدا
حقیقت جان جان گشته هویدا
هوش مصنوعی: در این مکان، آدم به شناختی از حقیقت وجودی خود رسید و روحش به وضوح آشکار شد.
در این درگاه آدم آفریدند
ملایک عشق از جانم مزیدند
هوش مصنوعی: در این مکان، انسان را خلق کردند و فرشتگان عشق از جان من می‌افزایند.
در این درگاه کلّی سجده کردند
همه زینجایگه مرگوی بردند
هوش مصنوعی: در این مکان، همه به خاطر بزرگی و عظمت آن، به خاک افتادند و از این نقطه به دیگر سو رفتند.
همه در سجدل آدم شده باز
که آمد بود اندر عزّت و ناز
هوش مصنوعی: همه به احترام آدم دوباره سجده کردند و به یاد او به بزرگداشت و افتخار او آمدند.
از آن دم بود آدم در سوی خاک
حقیقت آمده از حضرت پاک
هوش مصنوعی: از آن لحظه که انسان به دنیای واقعی قدم گذاشت، از جایگاه مقدس خود فاصله گرفت.
از آن آدم در این درگاه آمد
حقیقت او ز دید شاه آمد
هوش مصنوعی: در این درگاه، آن شخصی که وارد شد، حقیقت وجودش به وسیله‌ی نگاه پادشاه نمایان شد.
از آن حضرت نَفَخْتُ فیه من روح
دمید اندر وجود او و هم نوح
هوش مصنوعی: من از آن منبع مقدس، روحی در او دمیدم و او به وجود آمد، همانند نوح که در زمان خود کارهای بزرگی انجام داد.
ابا شیث و ابا عین خلیلش
تمامت انبیا زو بین دلیلش
هوش مصنوعی: با وجود شیث و چشمان خلیل، تمام انبیا به وضوح دلیلی برای وجودشان دارند.
در این خاک از یکی پیدا نمودند
چونیکو بنگری یک ذات بودند
هوش مصنوعی: در این سرزمین، از میان مردم یکی را پیدا کردند که اگر به او نگاه کنی، او و دیگری ذاتاً یکسان بودند.
چراغی بود آدم باز کرده
از آن بُد عزّت جان هفت پرده
هوش مصنوعی: چراغی بود که آدم از آن روشنایی می‌گرفت و به واسطه آن، جانش را در هفت پرده از افتخار و عزت محفوظ نگه می‌داشت.
از آن بود آدم اینجا ذات بیچون
که اندر خاک آمد بیچه و چون
هوش مصنوعی: انسان در این دنیا با صفاتی خالی از تغییر و تحول به وجود آمده است. او زمانی که به دنیای خاکی وارد می‌شود، به تدریج دچار دگرگونی و محدودیت‌ها می‌شود.
چراغ نور وحدت بوده اینجا
عیان ذات قربت بوده اینجا
هوش مصنوعی: اینجا روشنایی‌ای از اتحاد وجود دارد و نزدیکی به حقیقت و اصالت به وضوح مشاهده می‌شود.
از او پیدا شدند اینجا تمامت
از او بنگر تو این شور و قیامت
هوش مصنوعی: تمامی چیزهایی که در اینجا مشاهده می‌کنی، ناشی از اوست. تو نیز به او بنگر که چگونه این شور و هیجان را به وجود آورده است.
چراغی از چراغی باز کن تو
دگر زین راز دیگر راز کن تو
هوش مصنوعی: برای دیگران نوری بیاور و خود نیز از این رازهایی که داری، رازهای جدیدی بساز.
چنان دان کین همه از یک چراغند
فتاده از ازل در عین باغند
هوش مصنوعی: به گونه‌ای درک کن که همه این‌ها مانند شعله‌ای از یک چراغ هستند که از ابتدا در باغ وجود داشته‌اند.
چو دنیا کشتزار آن جهانست
در اینجا تخمها گشته عیان است
هوش مصنوعی: دنیا مانند یک کشتزار است که آن جهان در آن قرار دارد و در اینجا بذرهایی که کاشته شده‌اند، به وضوح نمایان هستند.
یکی تخمست چندین بر بداده
همه اندر بر رهبر نهاده
هوش مصنوعی: یک تخم به ظاهر کوچک است، اما از آن تخم، چیزهای زیادی به وجود می‌آید و همه آن‌ها تحت هدایت و رهبری قرار دارند.
یکی تخمست اندر ذات موجود
هزاران قسم در ذرات موجود
هوش مصنوعی: یک تخم در ذات هر موجود وجود دارد که در ذرات آن هزاران نوع مختلف شکل می‌گیرد.
یکی تخمست از سرّ الهی
بداده تخم اینجا از کماهی
هوش مصنوعی: یکی از اسرار الهی به انسان داده شده است که به مانند دانه‌ای در این دنیا قرار دارد. این دانه نشانه‌ای از کمال و معانی عمیق زندگی است.
یکی تخم است اگر تو باز بینی
درونت گشته آنگه راز بینی
هوش مصنوعی: اگر به درون خود نظر کنی، متوجه می‌شوی که یک دانه درونی وجود دارد که در واقع رازهایی در آن نهفته است.
یکی تخمست آدم تا بدانی
از او پیدا شده گنج معانی
هوش مصنوعی: هر انسانی از یک تخم و نطفه شکل می‌گیرد تا بدانی که از او معانی و مفاهیم عمیق و ارزشمند پدید آمده است.
در این خاکست اینجا تخم کشته
حقیقت سجدهاش کرده فرشته
هوش مصنوعی: در این مکان که خاکستر است، بذر حقیقت کاشته شده و سجدگاه آن فرشتگان است.
ترا چون تخم از خاکست مولود
زبان خویش را میکردهٔ سود
هوش مصنوعی: تو را همچون تخمی که از خاک می‌رود، زبانت را برای بهره‌برداری پرورش داده‌ام.
ندیدی تخم خود ای آدم پیر
از آنی دائما در عین تدبیر
هوش مصنوعی: ای آدم پیر، آیا نمی‌بینی که همیشه در حال برداشت نتیجه‌ی اعمال خود هستی، حتی زمانی که در تلاش برای برنامه‌ریزی و تدبیر هستی؟
توئی آدم ز آدم باز زاده
تو بازی لیک از شهباز زاده
هوش مصنوعی: تو انسان هستی و از نسل آدم، اما تو بازیگر هستی؛ در حالی که خود را به عنوان یک پرنده شهباز به نمایش می‌گذاری.
توئی در اصل فطرت شاهبازی
که داری در یقین با شاه رازی
هوش مصنوعی: تو در اصل وجود خود مانند یک شاه‌باز هستی که به حقیقت و اطمینان، با شاه خود راز و رمزی داری.
در اینجا راز خود را باز بین تو
اگر مردی در اینجا راز بین تو
هوش مصنوعی: اگر تو انسانی باشی که توانایی داشته باشی، در اینجا می‌توانی راز خود را فاش کنی.
سجودت کرده اینجا مر ملایک
نمییابی مر این سرّ فذلک
هوش مصنوعی: فرشتگان در این مکان برای تو سجده می‌کنند، اما تو هرگز این راز را نخواهی یافت.
حقیقت این چنین جوهر که روحست
از آن دم آمده فتح و فتوحست
هوش مصنوعی: حقیقت، مانند جوهری است که روح از آن نشأت گرفته و از آن زمان پیروزی و دستاوردها آغاز شده است.
تو او را این چنین مر خوارداری
حقیقت کمتر از نشخوار داری
هوش مصنوعی: تو او را این‌گونه می‌پروری، حقیقت این است که کمتر از نشخوار کردن چیزی داری.
بخورد و خواب کردستی بضاعت
رسی اینجا که خواهی مر قناعت
هوش مصنوعی: اگر به اندازه کافی خورده‌ای و خوابیده‌ای، اینجا جایی است که می‌توانی به قناعت و رضایت برسید.
ببردن تا نیابی شرمساری
زهی نادان ندانم در چکاری
هوش مصنوعی: اگر تو چیزی را از دست بدهی تا دیگر شرمنده نشوی، چقدر نادان هستی که نمی‌دانی چه کاری را انجام می‌دهی.
ترا از جمله اشیا آفریدست
کرامت مر ترا کلّی گزیدست
هوش مصنوعی: تو از میان همه چیزها به خاطر کرامت و بزرگواریت انتخاب شده‌ای و به عنوان موجودی خاص و جامع خلق شده‌ای.
ترا آخر نمود ای خوار مسکین
چنین مانده ترا رو زار و مسکین
هوش مصنوعی: تو را به سرنوشت بدی دچار کردند، ای بیچاره و بی‌نوا، اکنون مانند کسی نابود شده‌ای و چهره‌ات به شدت رنجیده و درمانده است.
ترا پیدا نموده عزّت خویش
تو افتاده چنین در لذّت خویش
هوش مصنوعی: تو را یافته‌ام و به واسطه‌ی این دیدار عزت و جایگاه خود را شناخته‌ام، اما تو در حال غرق شدن در خوشی‌ها و لذت‌های خود هستی.
ترا زان جوهر قدس حقیقت
که پنهان آمدستی در طبیعت
هوش مصنوعی: تو به خاطر آن جوهر مقدس حقیقت که در طبیعت به طور پنهان حضور داری، به اینجا آمده‌ای.
ترا از آن جوهر قدسی عیانی
که مکشوف است در تو هرمعانی
هوش مصنوعی: تو از آن ویژگی الهی و روحانی برخورداری که در وجود تو هر معنایی روشن و قابل درک است.
تو از آن جوهر قدسی باعزاز
که اینجا آمدستی و شدی باز
هوش مصنوعی: شما از آن حقیقت مقدس و با عظمت هستید که به اینجا آمده‌اید و دوباره به وجود آمده‌اید.
تو از آن جوهری کز جمله اشیا
از آن جوهر شدست ای دوست پیدا
هوش مصنوعی: تو از آن جوهری هستی که به خاطر آن، سایر اشیا نیز وجود پیدا کرده‌اند، ای دوست!
حقیقت آدمی و نی ز آدم
که اعیان آمدستی تو از آن دم
هوش مصنوعی: حقیقت وجود انسان و نی به خاطر آن است که هر دو از یک منشأ و جریان خلاقیتی برخاسته‌اند. از زمانی که انسان به وجود آمده، این ویژگی‌ها و ماهیت در او شکل گرفته است.
نَفَخْتُ فیه مِنْ روحی در این جسم
در اینجا باز ماندستی تو درجسم
هوش مصنوعی: من در این بدن نفخه‌ای از روح خود دمیدم، و تو در این جسم به یادگار مانده‌ای.
نفخت فیه من روحی در اسرار
در این جسم آمدستی کل پدیدار
هوش مصنوعی: در این جسم، بخشی از روح من دمیده شده است و همه چیز در این جسم نمایان شده است.
نفخت فیه من روحی ز اعیان
حقیقت اسم بنهادی تو در جان
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که خداوند از روح خودش در وجود انسان دمیده است و بر این اساس، اسم و حقیقتی که در انسان قرار دارد، به احیا و زندگی او جان می‌بخشد. به عبارت دیگر، وجود انسان نمایان‌گر حقیقتی است که از جوهر الهی نشأت می‌گیرد و باعث شکل‌گیری حیات و روح او می‌شود.
نفخت فیه من روحی یقین تو
اگر باشی در این سر راز بین تو
هوش مصنوعی: اگر تو در این راز حاضر باشی و حضور داشته باشی، می‌توانی از منبع روح و جان من بهره‌مند شوی و به عمق این حقیقت پی ببری.
نفخت فیه من روح از صفاتی
که از نفخ یقین اعیان ذاتی
هوش مصنوعی: من در آن چیزی نفخه‌ای از روح خود دمیدم، که نشانه‌هایی از حقیقت وجودی و ذات‌های معین را در خود دارد.
نفخت فیه من روحی عیانی
که مکشوفست در تو هرمعانی
هوش مصنوعی: در تو جان و روحی دمیده‌ام، که در وجود تو همه معانی به وضوح نمایان است.
نفخت فیه من روحی تو از ذات
منقش گشته اندر عین ذرّات
هوش مصنوعی: تو به وجود من جان دمیدی و از همین روح، در نگاه ذرات جهان نقش بسته‌ای.
نفخت فیه من روحی وصالی
چرا افتاده در عین وبالی
هوش مصنوعی: در وجود من از روح خود دمیدی، اما حالا چرا این ارتباط به یک مشکل تبدیل شده است؟
نفخت فیه من روحی ز دیدار
تو داری اندر اینجا سرّ اسرار
هوش مصنوعی: من از روح خود در آن دمیدم و رازهای مهمی از دیدار تو در اینجا نهفته است.
نفخت فیه من روحی تو دریاب
سوی آن نفخه دیگر زود بشتاب
هوش مصنوعی: به من زندگی بخشی و روحی در من دمیده‌ای، اکنون به سوی آن دم دیگر که می‌آید، سریع‌تر حرکت کن.
نفخت فیه من روحی چه چاره
همه ذرّات در تو شد نظاره
هوش مصنوعی: من از روح خود در تو دمیدم، به همین دلیل تمامی ذرات هستی در تو به تماشا ایستاده‌اند.
نفخت فیه من روحی ز اشیا
همه در تو شده اینجا هویدا
هوش مصنوعی: من از روح خود در آن دمیدم، به همین دلیل همه چیز در تو نمایان شده است.
نفخت فیه من روحی تو خورشید
بخواهی ماند اندر سایه جاوید
هوش مصنوعی: من به آن چیزی که در آن دمیدم از روح خود، تو را به عنوان خورشید می‌خواهم که در سایه‌ای دائمی و پایدار باقی بمانی.
نفخت فیه من روحی تو در ماه
زده بر آفرینش نورت ای شاه
هوش مصنوعی: تو ای پادشاه، نور وجودت را از روح خودت دمیده‌ای، و ماهی که بر آفرینش تو تابیده است، نشان از عظمت و زیبایی‌ات دارد.
نفخت فیه من روحی تو از عرش
فکنده نور خود اندر سوی فرش
هوش مصنوعی: تو از عرش، نور خود را به طرف زمین می‌فرستی و در آنجا از روح خود در آن دمیده‌ای.
نفخت فیه من روحی ز جنّات
حقیقت سجدهٔ تو کرده ذرّات
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که خداوند از وجود خود در این عالم نفخه‌ای به وجود آورده که همه ذرات هستی به مقام سجده و عبادت او رسیدند. این تعبیر نشان‌دهنده ارتباط عمیق و معنوی بین خالق و مخلوق است.
نفخت فیه من روحی در آتش
در این آتش فتادستی عجب خوش
هوش مصنوعی: در این آتش که می‌سوزد، روحی که از جان خودم در آن دمیده‌ام، در واقع نشانه‌ای است از زیبایی و عشق.
نفخت فیه من روحی تو از باد
ز نور خویش کرده باد را باد
هوش مصنوعی: تو از نور خود به این باد جان دمیده‌ای، که آن باد را به روح خود زنده و محتوی کرده‌ای.
نفخت فیه من روحی تو در آب
فکنده نور خود را اندر او تاب
هوش مصنوعی: تو در آب جان خود را دمیدی و نور خویش را در آن درخشان کردی.
نفخت فیه من روحی تو در طین
در این طین مر جمال خویشتن بین
هوش مصنوعی: در این خاک که به آن دمیده‌ام از روح خود، زیبایی و جمال وجودت را ببین.
مر این صورت مبین کاینجا چنانست
جمالت برتر از حدّ کمالست
هوش مصنوعی: این چهره را ننگر، زیرا در این جا زیبایی‌ات فراتر از هر حد و اندازه‌ای است.
جمالت برتر ازکون و مکانست
یقین کون و مکان در تو عیانست
هوش مصنوعی: زیبایی تو فراتر از تمام وجود و مکان است و به یقین، وجود و مکان در تو آشکار است.
جمالت پرتوی بر عالم افتاد
که آن پرتو درون آدم افتاد
هوش مصنوعی: چهره زیبایت نوری بر جهان تاباند که آن نور به درون انسان‌ها نفوذ کرد.
جمالت بی نهایت اوفتادست
لطیفی بس بغایت اوفتاداست
هوش مصنوعی: زیبایی تو بی‌نهایت و شگفت‌انگیز است و لطافت تو بسیار فوق‌العاده و دلنشین به نظر می‌رسد.
جمالت رشک ماه اندر خور آمد
حقیقت مردمی زان خوشتر آمد
هوش مصنوعی: زیبایی تو چنان است که حتی ماه به آن حسادت می‌کند و حقیقت انسانیت در تو از همه این‌ها زیباتر است.
جمالت عالم دل در گرفتست
رقم بر چرخ و ماه و خور گرفتست
هوش مصنوعی: زیبایی تو دل عالم را تحت تأثیر قرار داده است، به طوری که نشانه‌های آن بر روی آسمان، ماه و خورشید قابل مشاهده است.
عجائب صورت معنی نموده
لطافت بر لطافت در فزوده
هوش مصنوعی: چشم‌نوازهای زیبایی، به معنای عمیق‌تری اشاره دارند و لطافت، بر لطافت‌های موجود افزوده شده است.
همه حیران تو مانده تو حیران
ز خودتا تو چه چیزی مانده پنهان
هوش مصنوعی: همه در شگفتی و حیرت از تو هستند، اما تو خودت از خودت در تعجبی. چه چیزی در درونت نهفته است که از آن بی‌خبری؟
تو اندر پردهٔ عزت بمانده
در این قربت از آن حضرت بمانده
هوش مصنوعی: شما در حال حاضر در موقعیت احترام و عظمت قرار دارید و از آن مقام بلند هنوز دور مانده‌اید.
حقیقت تو از این آیینه هستی
ز بود خویشتن بت میپرستی
هوش مصنوعی: حقیقت وجود تو در این آینه خودت را نشان می‌دهد و به خاطر ذات خود، به یک بت و یا معبود دیگر می‌افزایی.
در این آیینه موجودی همیشه
که اندر بود کل بودی همیشه
هوش مصنوعی: در این آینه، موجودی وجود دارد که همیشه در آن هست و در تمام زمان‌ها و شرایط، همانگونه باقی می‌ماند.
در این آیینه بر خود عاشقی تو
از آن د رعشق کلّی لایقی تو
هوش مصنوعی: در این آینه به خودت نگاه کن، تو عشق را به طور کامل در وجود خودت احساس می‌کنی و لایق آن هستی.
در این آیینه پیدائی و پنهان
حقیقت جانی از دیدار جانان
هوش مصنوعی: در این آینه، حقیقت وجود خودت هم آشکار و هم پنهان است، که از دیدار معشوق به دست می‌آید.
وجود جملگی اینجا تو داری
که هم پنهان و هم پیدا توداری
هوش مصنوعی: تمامی موجودات و اشیاء در اینجا به نوعی به تو وابسته‌اند، زیرا تو هم در خفا و هم به‌طور آشکار در میان آن‌ها هستی.
چنان طوفان فکندی در گِل و دل
که کردی در یقین عطّار واصل
هوش مصنوعی: چنان طوفانی به پا کردی که دل و جان را در هم پیچید و در این حال، به یقین عطّار را به مقام واصل رساندی.
در این معنی ترا در خویش دیدم
بجز تو من کس دیگر ندیدم
هوش مصنوعی: در این موضوع فقط تو را در وجود خود یافتم و جز تو هیچ‌کس دیگری را نمی‌شناسم.
حقیقت سالکانت بنده آمد
که رویت چون مه تابنده آمد
هوش مصنوعی: حقیقت سالکان به وجود تو آمد، زیرا چهره‌ات همچون ماهی درخشان و تابان است.
حقیقت بدر و خورشید منیری
سزد کافتاد گان را دستگیری
هوش مصنوعی: حقیقت مانند نور ماه و خورشید روشنی بخشی است که شایسته است برای کسانی که در تاریکی و جهل گیر افتاده‌اند، راهنمایی و کمک کند.
ز شوقت جانها دادند عشاق
که در عین توئی افتادهٔ طاق
هوش مصنوعی: عشاق به خاطر عشق تو جان خود را فدایی کرده‌اند، زیرا که تو در اوج زیبایی و کمال هستی.
ز شوقت جان چه باشد تا فشاند
بسر در راه تو انسان نماند
هوش مصنوعی: از عشق تو جان چه ارزشی دارد که انسان برای تو در راهت سر خود را فدا کند و باقی نماند؟
ترا داند هر آنکو واصل آمد
که مقصود از تو کلّی حاصل آمد
هوش مصنوعی: هر کسی که به حقیقت و درستی دست یافته باشد، می‌داند که هدف اصلی از وجود تو به‌طور کامل به دست آمده است.
تو مقصودی دگر تحقیق هیچست
بجز تو جمله نقش پیچ پیچست
هوش مصنوعی: تو هدفی و هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد، جز تو که همه چیز در دنیای ما فقط نقوشی پیچیده هستند.
تو مقصود جهانی و وجودی
که نزد عاشقانت بود بودی
هوش مصنوعی: تو هدف و مقصود جهانی و وجود تو در دل عاشقان همیشه موجود است.
زهی دیدار تو دیدار بیچون
نمود روی خود از کاف وز نون
هوش مصنوعی: دیدار تو بی‌نظیر است و صورت زیبای تو به گونه‌ای است که از هیچ چیزی نمی‌توان آن را جدا کرد.
نمودستی رخ اندر حقهٔ خاک
ز بهر تست گردان نجم و افلاک
هوش مصنوعی: چهره‌ات در خاک پنهان است و این به خاطر توست، در حالی که ستاره‌ها و آسمان در حال چرخش‌اند.
ز بهرتست گردان آفرینش
توئی مر جزو تو اینجا یقینش
هوش مصنوعی: تو خود مبدأ و سرچشمه‌ی خلقت هستی و هیچ چیز جز تو در اینجا وجود ندارد که به آن یقین بتوان داشت.
چنانت اندر اینجا باز دیدم
ترا انجام با آغاز دیدم
هوش مصنوعی: من تو را در اینجا به گونه‌ای دیدم که آغاز و پایان تو در کنار هم بود.
توئی اصل چنان گم کردهٔ باز
خود اینجا تو ندانی خویشتن راز
هوش مصنوعی: تو خود را گم کرده‌ای و نمی‌دانی که ماهیت واقعی‌ات چیست، در حالی که تو اصل و اساس اینجا هستی.
چنان گم کردهٔ در پرده خود تو
که بنمودستی اینجا نیک و بد تو
هوش مصنوعی: تو آنقدر در پردهٔ راز و اسرار خود پنهان شده‌ای که در ظاهر، خوب و بد خود را اینجا نشان می‌دهی.
حجابت صورت افلاک آمد
نمود عشقت اندر خاک آمد
هوش مصنوعی: پوشش تو همچون آسمان است و زیبایی عشقت به زمین آمده است.
حجابت صورتست و عین رازی
که خود را زین حجابت دیده بازی
هوش مصنوعی: حجاب تو چهره‌ای است که حقیقتی را در خود پنهان کرده، و این حقیقت به خاطر همین حجاب خود را نمایان کرده و بازی می‌کند.
حجابت صورتست و بس حجابست
از آن اینجات اعداد و حسابست
هوش مصنوعی: حجاب تو فقط چهره‌ات است و بس، و از همین جاست که حساب و اعداد به وجود می‌آیند.
حجابت صورتست ای کار دیده
خود اندر پنج و شش ناچار دیده
هوش مصنوعی: حجاب تو چهره‌ات است و در واقع، چشم‌های خود را ناخواسته درگیر آن کرده‌ای.
خود اندر چار و شش بنمودهٔ تو
ازل را با ابد پیمودهٔ تو
هوش مصنوعی: تو در تمام زمان‌ها و مکان‌ها، نشان دهنده‌ای از وجود خداوندی هستی که از ابتدا تا انتها با هم پیوند دارند.
خود اندر چار و شش دیدی سرانجام
بتو پیدا شده آغاز و انجام
هوش مصنوعی: تو در درون خود، سرانجام به این نتیجه رسیدی که آغاز و پایان همه چیز برای تو روشن شده است.
خود اندر چار و شش دیدی همیشه
ز غفلت خویش خوش داری همیشه
هوش مصنوعی: تو همیشه در دام غفلت خود هستی و با وجود این، از وضعیت خود راضی‌ هستی.
مشو غافل که عقل کل تو داری
ز نور جزو و کل اسرار داری
هوش مصنوعی: بدان که نباید غافل شوی، زیرا تو دارای عقل و درکی هستی که از نور و فهم عمیق برای دانستن اسرار جهان بهره‌مند است.
مشو غافل که اسرار جهانی
بمعنی این جهان و آن جهانی
هوش مصنوعی: مراقب باش که رازهای جهان، نه تنها به این دنیا مربوط می‌شود بلکه به دنیای دیگر نیز مرتبط است.
رسیدستی یقین زان حضرت پاک
وطن کردستی اندر حقهٔ خاک
هوش مصنوعی: به یقین تو به آن سرزمین پاک رسیده‌ای و در واقع در دل خاک وطن خود را یافته‌ای.
در این منزل مکن اینجا قراری
مجو زین منزل آخر هیچ یاری
هوش مصنوعی: در این مکان انتظار نداشته باش که به آرامش برسی، زیرا در این دنیا هیچ دوستی وجود ندارد.
رسیدستی در این منزل یقین تو
فروماندستی اندر کل یقین تو
هوش مصنوعی: در این مکان خاص، تو به گمان و یقین خود نرسیده‌ای و در عمق تمام واقعیات خود، هنوز در جستجو هستی.
رسیدستی در این منزل حقیقت
گرفتاری کنون سوی طبیعت
هوش مصنوعی: به این منزل برسی، دیگر گرفتار حقیقت نشو و به سوی طبیعت بازگرد.
در این منزل مکن اینجا قراری
مجو زین منزل آخر هیچ یاری
هوش مصنوعی: در این مکان برای خود جا نزن و خیالت را راحت نکن، چرا که در این دنیا هیچ یاری برای تو نیست و این جا پایان کار است.
در این منزل مکن اینجا مقامت
که یابی بیشکی درد و ندامت
هوش مصنوعی: در این مکان نمان، زیرا در اینجا تنها درد و پشیمانی نصیبت خواهد شد.
در این منزل مکن جز نیکنامی
که در عشقت حقیقت کل تمامی
هوش مصنوعی: در این زندگی جز نیک نامی و خوبی برای خود مد نظر نداشته باش، زیرا در عشق تو، تمام حقیقت و معنا نهفته است.
در این منزل نظر کن بود اوّل
مشو در هر صفت بر خود معطّل
هوش مصنوعی: در این مکان به اطراف خود بنگر، زیرا در آغاز هیچ‌گاه به ویژگی‌های خود مشغول نشو.
در این منزل به جز از شرع منگر
یقین اصل بین و فرع منگر
هوش مصنوعی: در این مکان فقط به قواعد دین توجه کن و به ظواهر و جزئیات نپرداز، که اصل و ریشه مهم‌تر از فرع و فروع است.
در این منزل ز دین تقوی نگهدار
ز صورت بگذر و معنی نگهدار
هوش مصنوعی: در این مکان، خود را از تقوا و دین دور نکن. به ظواهر توجه نکن و به معنا و عمق مسائل بپرداز.
در این منزل بتقوی جان مصفّا
کن و کم گرد در عین مسمّا
هوش مصنوعی: در این مکان، با تقوا و پاکی جان خود را تصفیه کن و کمتر درگیر ظواهر و نام‌ها باش.
در این منزل ز تقوی شادمان شو
بپاکی از حقیقت جان جان شو
هوش مصنوعی: در این مکان از تقوا خوشحال باش و با پاکی، به حقیقت جان خود نزدیک شو.
در این منزل بتقوی دل فروشوی
درون جان و دل اسرار کل جوی
هوش مصنوعی: در این مکان، قلب خود را با تقوا رها نکن و در جان و دل، به دنبال رازهای بزرگ و عمیق باش.
در این منزل بتقوی راست رو باش
خموشی کن تو بی فریاد و او باش
هوش مصنوعی: در اینجا در خانه پرهیزکاری، راه درست را بپیمای و سکوت را انتخاب کن؛ تو بی‌هیاهو و او نیز در کنار تو باشد.
در این منزل مکن بد تا توانی
که نیکی یابی از سرّ معانی
هوش مصنوعی: در این خانه تا جایی که می‌توانی بد نکن، زیرا با انجام کارهای نیک به رازهای عمیق معانی دست پیدا خواهی کرد.
در این منزل نکو نامی بدست آر
که تا باشی حقیقت صاحب اسرار
هوش مصنوعی: در این دنیا سعی کن نام نیک و خوبی به دست آوری تا بتوانی به حقیقت و رازهای عمیق دست یابی.
در این منزل ز دید شرع مگذر
ز شرع دوست در معنی تو برخور
هوش مصنوعی: در این مکان، بر اساس قوانین و اصول شرعی قدم نگذار، بلکه از راه عشق و دوستی وارد شو و به عمق معنا و مفهوم برس.
در این منزل مبین جز یار تحقیق
که میبخشد ترا مر یار توفیق
هوش مصنوعی: در این مکان نمی‌توانی جز دوست حقیقی را ببینی، چرا که اوست که موفقیت و نتیجه خوب را به تو هدیه می‌دهد.
در این منزل نخواهی بود پیوست
مکن بس جان خود اینجایگه پست
هوش مصنوعی: در این مکان برای همیشه نخواهی ماند، پس خود را با این دنیا و زندگی پست آن وابسته نکن.
در این منزل تو خواهی رفت ناچار
یقین بی صورت پنج و شش و چار
هوش مصنوعی: در این دنیا، تو به ناچار باید به مقایسه و شمارش‌های غیرملموس و بی‌صورت بپردازی، حتی اگر این عددها پنج، شش و چهار باشند.
از این منزل تو خواهی رفت بیرون
حقیقت عاقبت در خاک و در خون
هوش مصنوعی: تو از این خانه به زودی خارج خواهی شد و در نهایت، حقیقت زندگی در خاک و خون نهفته است.
از این منزل تو خواهی رفت بیشک
فنا خواهی شدن در ذات اکل یک
هوش مصنوعی: از این مکان قطعاً خواهی رفت و بی‌تردید به زوال و نابودی دچار خواهی شد.
بس ای جان چون در اینجائی بدنیا
نظر کن پیش از این دیدار مولی
هوش مصنوعی: ای جان، وقتی در این دنیا هستی، به اطراف نگاه کن و پیش از این دیدار با مولی، به گذشته فکر کن.
در اینجا بازبین پیش از شدن باز
نمود عشق خود زانجام و آغاز
هوش مصنوعی: اینجا ناظر عشق خود را پیش از آغاز و پایان، دوباره بررسی کرد.
در اینجا بازبین ای کار دیده
که تا باشی حقیقت یار دیده
هوش مصنوعی: ای بیننده، دوباره نگاه کن تا حقیقت را به خوبی ببینی و با آن همراه شوی.
در اینجا بین و اینجا رو بشادی
که چون بینی تو اینجا داد دادی
هوش مصنوعی: اگر به اینجا بیایی و شادی کنی، زمانی که تو را ببینم، خوشحال می‌شوم.
ترا مقصود صورت بد در اینجا
یقین خود ضرورت بُد در اینجا
هوش مصنوعی: تنها هدف تو در اینجا، وجود تو بود که به وضوح به آن نیاز حس می‌شود.
یقین خویشتن را میشناسی
که هستی جوهر و بس بی قیاسی
هوش مصنوعی: تو به خوبی خودت را می‌شناسی و می‌دانی که حقیقت وجود تو، تنها جوهر وجودی است و هیچ چیز دیگری نمی‌تواند آن را اندازه‌گیری کند.
تو اینجا جوهری چون از نمودار
درون بحر استغنا پدیدار
هوش مصنوعی: تو اینجا مانند جواهری هستی که از عمق دریا و از ویژگی‌های درونی‌اش نمایان شده است.
در این بحر حقیقت جوهر اوست
صدف بگرفته پنهانی تو از پوست
هوش مصنوعی: در این دریا حقیقت، جوهر اصلی وجود دارد که در درون صدف پنهان شده و تو آن را از پوشش خود گرفته‌ای.
در این بحر صدف بشکن حقیقت
صدف اندر نمود خود طبیعت
هوش مصنوعی: در این دریا، صدف را بشکن تا حقیقتی را که در درون خود دارد، به نمایش بگذارد.
برون آی و نمایت جوهر اینجا
گذر کن از صدف مگذر در اینجا
هوش مصنوعی: از مکان خود بیرون بیا و خود را نشان بده. اینجا جوهری وجود دارد که ارزش دیدن دارد، پس از صدف عبور نکن و در اینجا توقف کن.
کجا توقیمت این دم بدانی
حقیقت جز دمی اینجا نرانی
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانی ارزش این لحظه را درک کنی، زمانی که حقیقت را فقط در همین لحظه تجربه نمی‌کنی؟
بخورد و خواب ماندی باز اینجا
حقیقت می نرانی باز اینجا
هوش مصنوعی: باز هم به خاطر خواب و خواب‌آلودگی، حقیقت را در اینجا نادیده می‌گیری و بیان نمی‌کنی.
نه از خود یک نفس آسودهٔ تو
از آن در رنج و غم فرسودهٔ تو
هوش مصنوعی: تو حتی یک لحظه از خودت آرامش نداری و از درد و غم تو خسته و پژمرده‌ای.
همه رنج تو بهر خورد و شهوت
بود زانی یقین در عین نخوت
هوش مصنوعی: همه درد و رنجی که تحمل می‌کنی به خاطر لذت و شهوت است، پس کاملاً مطمئن باش که این نگرش تو نشان‌دهنده‌ی غرور و خودبزرگ‌بینی‌ات است.
همه رنج تو از کبرست وز کین
از آن اینجا نداری هیچ تمکین
هوش مصنوعی: تمامی درد و رنج تو به خاطر خودبزرگ‌بینی و کینه‌توزی‌ات است، و از اینجا هیچ آرامشی برای تو وجود ندارد.
همه رنج تو از تست و ز صورت
از آن این دم نمییابی حضورت
هوش مصنوعی: تمام درد و رنج تو به خاطر وجود توست و به خاطر این است که در این لحظه، تو از صورت و حقیقت وجودی خودت غافل هستی.
حقیقت مُردَم اندر ماجرائی
ز غفلت مانده در چون و چرائی
هوش مصنوعی: من در یک ماجرای مهم غفلت کرده‌ام و به همین خاطر در حقیقت خود فراموش شده‌ام.
مگو چون و چرا زین فعل بگذر
صفات ذاتی و در فعل منگر
هوش مصنوعی: به جای اینکه به جزئیات و دلایل این عمل بپردازی، از ویژگی‌های ذاتی آن بگذر و بر روی اعمال تمرکز نکن.
چرا خود را چنین محبوس داری
دَرِ نابسته را مدروس داری
هوش مصنوعی: چرا خود را این‌قدر محدود کرده‌ای؟ درِ بسته را چرا همچنان نگران هستی؟
اگر باشی چنین در حقهٔ خاک
کجا گردی ز آلایش یقین پاک
هوش مصنوعی: اگر چنین باشی که به خاک و زمین خود نگاه کنی، چگونه می‌توانی از آلودگی‌ها و ناپاکی‌ها دور بمانی؟
اگر باشی چنین نادان بمانی
بمیری ره سوی معنی نداری
هوش مصنوعی: اگر همچنان نادان بمانی و چیزی یاد نگیری، در نهایت به پوچی می‌رسی و هیچ راهی برای درک حقیقت نخواهی داشت.
چه تو چه گاو خر هر دو یکی دان
تو این معنی حقیقت بیشکی دان
هوش مصنوعی: به هر حال، تو و گاو یا خر، در اصل هیچ تفاوتی ندارید و هر دوی شما در حقیقت یکی هستید. این نکته را به خوبی درک کن.
چو تو در لذت نفس و هوائی
مثال قطره از دریا جدائی
هوش مصنوعی: وقتی تو در لذت‌های دنیوی و خوشی‌ها غرق شده‌ای، مانند قطره‌ای هستی که از دریا جدا شده است.
جدائی این زمان از عین دریا
درون چشمهٔ در شور و غوغا
هوش مصنوعی: این زمان جدایی از دریا مانند افتادن چشمه‌ای در میان هیاهو و تحریکات است.
کجا در سوی کلّی رهبری تو
که مانده چون بَقَر بیشک خری تو
هوش مصنوعی: کجا می‌توان رهبری را دید که مانند یک گاو بی‌هدف و بی‌حرکت مانده است، در حالی که تو واقعاً فقط به مانند یک الاغ هستی؟
مشو در عین لذّات بهیمی
اگر جویان حوران و نعیمی
هوش مصنوعی: در لذت‌های دنیوی مثل یک حیوان زندگی نکن، اگر به دنبال نعمت‌ها و زیبایی‌های بهشتی هستی.
مشو در صورت کبر و حسد تو
برون بر مر کدورت از جسد تو
هوش مصنوعی: به خاطر کبر و حسد، خودت را از دیگران جدا نکن و بگذار که این خصلت‌های منفی از وجودت پاک شود.
صفا ده اندرون را از طبیعت
ز شرع کل شو اینجا در حقیقت
هوش مصنوعی: درونی را با روح طبیعت پاک کن و به وسیله قوانین مذهبی، به حقیقت واقعی دست پیدا کن.
صفا ده اندرون از شهوت و آز
چو مردان اندرین ره سر برافراز
هوش مصنوعی: در درون خود آرامش و صفا داشته باش، و مانند مردان در این مسیر، با سر بلندا حرکت کن.
صفاده اندرون از زشتخوئی
اگر گردی چنین بیشک نکوئی
هوش مصنوعی: اگر در درون خود از زشت‌خوئی دوری کنی، قطعاً به نیکی و خوبی دست خواهی یافت.
صفا ده اندرون از خواب کردن
بنه نزدیک شرع از صدق گردن
هوش مصنوعی: در دل خود آرامش و صفا را بیافرین، چونکه نزد قوانین الهی صداقت و راستگویی از اهمیت بالایی برخوردار است.
تقرب کن تو اندر شرع احمد
که بیرون آوری یاجوج از بند
هوش مصنوعی: نزدیک شو به راه و روش پیامبر احمد تا بتوانی یاجوج و ماجوج را از بند رهایی ببخشی.
چه میدانی که چه بودی در اینجا
چو گردی پاک معبودی در اینجا
هوش مصنوعی: تو چه می‌دانی که در اینجا چه قدرتی و چه مقام والایی داشتی، مانند غبار پاکی که در این مکان دارای مقام و رفیع است؟
خدا در تست بی آلایش ای دوست
وجود خویش کن پالایش ای دوست
هوش مصنوعی: ای دوست، در وجود خویش، خالی از زنگار و ناخالصی از خداوند الهام بگیر و خود را پاک‌سازی کن.
درون خاکی اندر حضرت پاک
مکن آلوده خود را اندر این خاک
هوش مصنوعی: درون خاک، در مکان مقدسی که وجود دارد، خودت را در این خاک آلوده نکن.
از این آلودگی تا چند گویم
منم پیوند کل پیوند جویم
هوش مصنوعی: من از این آلودگی و کثیفی تا کی بگویم؟ من در جستجوی پیوند و ارتباطی عمیق‌تر هستم.
چو عطّار این زمان بگذر ز خوابت
که رد عقبی نباشد مر عذابت
هوش مصنوعی: وقتی که خواب و خیال تو را درگیر کرده، مثل عطاری که در زمان حال است، بهتر است از خواب و غفلت بیدار شوی؛ زیرا اگر از این حال بیرون نیایی، عذاب و رنج گذشته هرگز فراموش نخواهد شد.
چو عطّار این زمان بگذر تو از خود
که تا کردی ز تقوی اندر او فرد
هوش مصنوعی: بگذار از خودت بگذری و به رشد روحی و معنوی خود بپردازی، زیرا اگر به تقوا پایبند باشی، به فرد حقیقی و کامل تبدیل خواهی شد.
چو عطّار این زمان کن راستی تو
که تا هرگز نیابی کاستی تو
هوش مصنوعی: اگر مانند عطّار (شاعر و عارف معروف) این زمان با حقیقت روبرو شوی، می‌توانی به درک عمیق‌تری از وجود دست یابی و هرگز به کمبود و نقصان نخواهی رسید.
چو عطّار این زمان آهسته جان باش
حقیقت بود پیدا و نهان باش
هوش مصنوعی: در این زمان مانند عطّار باشید؛ یعنی با آرامی زندگی کنید. حقیقت درون، هم آشکار است و هم پنهان.
چو عطّار این زمان دیدار مییاب
همه از جان و دل اسرار مییاب
هوش مصنوعی: زمانی که عطّار به دیدن معشوق می‌پردازد، تمام وجودش را با جان و دل درک می‌کند و به رازهای عمیق زندگی دست می‌یابد.
چو عطّار این زمان از خود فنا گرد
برانداز این حجاب و کل خدا گرد
هوش مصنوعی: زمانی که عطّار در مقام فنا قرار گرفته است، این حجاب را کنار بزن و به کل ذات خداوند دست یاب.
چو عطّار این زمان تو پاک رو باش
که ناگاهی ببینی دید نقاش
هوش مصنوعی: در این زمان مانند عطّار باش و چهره‌ای پاک و معصوم داشته باش، زیرا ممکن است در لحظه‌ای به تصویر زیبایی از زندگی و هنر برخورد کنی.
چو عطّار این زمان ره راه کن خود
بمنزل اندر آی وش اد کن خود
هوش مصنوعی: در این زمان مانند عطّار، مسیر را مشخص کن و به مقصد خود برس و خود را به خانه‌ات برسان.
چو عطّار این زمان بود فنا باش
حقیقت پیر معبود بقا باش
هوش مصنوعی: چون عطّار در این زمان باشد، به فنا و زوال دنیوی توجه کن و حقیقت را از پیر و معبود جاویدان بشناس.
چو عطّار این زمان بین ذات بیچون
گذرکرده ز خویش و هفت گردون
هوش مصنوعی: عطار در اینجا به حالت عالی و فراموشی از خود اشاره می‌کند، جایی که او توانسته از هویت و وجود فردی خود عبور کند و به یک حقیقت والاتر دست یابد، به گونه‌ای که حتی از گردونه‌های هفت‌گانه نیز فراتر رفته است.
بزیر پای همّت در نهاده
در معنی ز دید کل گشاده
هوش مصنوعی: زیر پای تلاش و اراده، معنای عظیم و وسیعی قرار دارد که به سبب نگرش جامع و کل‌نگر گشوده شده است.
چنان کرده است ره تا باز دیدست
بنزد شاه بیشک راز دیدست
هوش مصنوعی: او راهی را انتخاب کرده که دوباره بتواند شاه را ببیند، زیرا حتماً رازی را کشف کرده است.
چنان کردست اینجاگه سلوک او
که در ره شد بر شمس الدّلوک او
هوش مصنوعی: او در اینجا به قدری با روح و روان خود حرکت کرده که در مسیرش به نور و روشنی دست یافته است.
چنان کردست در اینجایگه راه
که در منزل پدیدست او رخ شاه
هوش مصنوعی: او طوری در این مکان راهی را فراهم کرده که در مقصد، چهره‌ی پادشاه قابل مشاهده است.
ره جان کرد و جانان باز دید او
نظر کرد و مرش خود راز دید او
هوش مصنوعی: او در راه جان به محبوبش رسید و وقتی که او را دید، راز دلش را هم فهمید.
ره جان کرد و اینجادید دیدار
همه از او پدید او ناپدیدار
هوش مصنوعی: دلداده با عشق سفر می‌کند و در این مسیر، دیدارهای زیبا و لحظات دلنشینی را تجربه می‌کند، اما خود او در این میان به نوعی محو و ناپدید است.
ره جان کرد و جان شد اندر اینجا
ز دید خویش پنهان شد در اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا، شخصی به شدت به سفر و جستجوی حقیقت پرداخته و به منظور رسیدن به کمال و آگاهی، خود را از دید و دسترس ها پنهان کرده است. او از مرزهای مادی و جسمی عبور کرده و به جایی درونی و عمیق‌تر رسیده است که در آنجا، روح او به آرامش و روشنایی دست یافته است.
ره جان کرد دید او ذات موجود
از او دیدند مر ذرّات مقصود
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که او با مشاهده‌ی عمیق خود، به حقیقت وجود پی برده و درک کرده است که هر ذره‌ای از هستی به نوعی از این حقیقت نشأت می‌گیرد و به آن تعلق دارد.
ره جان کرد و جان را دید صافی
چو آدم دید دید دید صافی
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که شخصی در سفر به سوی حقیقت و روح خود، به حالتی می‌رسد که مانند آدم پاک و صاف است. او در این حالت، وجود خود و سایر موجودات را با وضوح و روشنی بیشتری می‌بیند. به عبارت دیگر، هنگام نزدیک شدن به حقیقت، فرد از زنگارهای وجود رهایی پیدا کرده و به درک عمیق‌تری از خودش و دیگران می‌رسد.
چو آدم راز جانان در بهشت او
بدید و جمله از باطن بهشت او
هوش مصنوعی: زمانی که آدم رازهای معشوق را در بهشت مشاهده کرد و همه چیز از عمق بهشت او را درک کرد.
چو آدم در بهشت جان قدم زد
در آخر جزو را در کل رقم زد
هوش مصنوعی: زمانی که آدم در بهشت قدم زد، در نهایت وجود خود را به کل هستی اضافه کرد و به نوعی گام در تحول و تکامل بشر نهاد.
چو آدم در بهشت جان بقا یافت
بنور بدر عالم مصطفا یافت
هوش مصنوعی: زمانی که آدم در بهشت به زندگی جاودانی دست یافت، نور چهره پیامبر موعود را مشاهده کرد.
چو آدم در بهشت جان حقیقت
قدم زد بیشکی او در شریعت
هوش مصنوعی: زمانی که انسان اولیه در بهشت قدم گذاشت، او از حقیقت و ماهیت زندگی آگاه شد و فراتر از قوانین و مقررات دینی رفت.
چو آدم در بهشت جان بقا شد
ز جنّت در گذشت و کل خدا شد
هوش مصنوعی: زمانی که آدم در بهشت قرار گرفت و به زندگی جاودان دست یافت، از بهشت فراتر رفت و به تمام وجود خداوند نزدیک شد.
چنان از وصل جانان ناپدید است
که اندر وصل درگفت و شنیدست
هوش مصنوعی: او به قدری در عشق و وصال محبوب غرق شده است که حتی در لحظه‌های وصال نیز احساس نمی‌کند و ناپیداست.
چنان ازوصل جانان یافت اعزاز
پدیدست از یقین انجام و آغاز
هوش مصنوعی: به گونه‌ای که عشق معشوق باعث افتخار و ارج و قرب شده، این حالت ناشی از یقین و آگاهی عمیق از آغاز و پایان هر چیز است.
نموددوست شد تا دوست دیدش
یقین با اوست مر گفت و شنیدش
هوش مصنوعی: دوست خود را نشان داد، و وقتی او را دید، یقین پیدا کرد که با اوست. او صحبت کرد و او شنید.
ز خود بگذشت تا کل دوست گشتست
حقیقت مغز شد بی پوست گشتست
هوش مصنوعی: او از خود گذشته و به دوست پیوسته است، به گونه‌ای که حقیقتش مانند مغز شده و از پوستش رهایی یافته است.
همه او دید و جز او غیر نگذاشت
یکی شد در درون و سیر بگذاشت
هوش مصنوعی: همه چیز را او مشاهده کرد و هیچ چیزی جز خودش باقی نگذاشت؛ او درون را یکی کرد و به سفر رفت.
یکی شد در درون ودید دلدار
یکی شد او ز دید دید دلدار
هوش مصنوعی: یک نفر در دلش عشق و محبتِ محبوبش را حس کرد و وقتی که به محبوبش نگاه کرد، خود را در او دید.
بجز دلدار چیزی میندید او
هم از دلدار شد می ناپدید او
هوش مصنوعی: او جز محبوبش چیز دیگری نمی‌دید و همین محبوب نیز از دلش غایب شد.
فنا شد بود عطّار از میانه
رسید اندر لقای جاودانه
هوش مصنوعی: مانند عطّار که از میان دنیا و نابودی خود عبور کرد و به ملاقات جاودانه دست یافت.
فنا شد بود عطّار از دو عالم
از آن دم زد اناالحق در دمادم
هوش مصنوعی: عطار از هر دو جهان فنا شده و در لحظه‌ای که گفت "من حقیقت هستم"، تمام وجودش را از دست داد.
فنا شد بود عطّار از نمودار
از آن زد مر اناالحق خود بخود یار
هوش مصنوعی: عطار از وجود خود محو شده و وقتی به حقیقت رسید، به صورت طبیعی و بدون هیچ زحمتی با "من حقم" یکی شد.
فنا شد تا زلا الّا عیان دید
نظر کرد وزلاکل بی نشان دید
هوش مصنوعی: فنا و ناپدید شد تا غیر از حقیقت را ببیند. نظرش را به آنچه که بدون نشان است، معطوف کرد و آن را مشاهده کرد.
فنادر لا شد ودیدار لایافت
در آن لا آخرو دید خدا یافت
هوش مصنوعی: در عالم غیبی و پنهان، انسان نه می‌تواند به دیدار خداوند برسد و نه در آنجا چیزی می‌تواند ببیند. اما در آخرت، وقتی پرده‌ها کنار برود، انسان قادر خواهد بود به دیدار خدا دست یابد.
ز حق درحق یقین حق یافتست او
از آن در جزو و کل بشتافتست او
هوش مصنوعی: او از حقیقت الهی به یقین رسیده و از آنجا به جزئیات و کلیات عالم توجه و درک پیدا کرده است.
ز حق در حق حقیقت حق بدیدست
از آن در حق چو حق حق ناپدیدست
هوش مصنوعی: از جانب حق، حقیقت حق به دست آمده است. به همین دلیل، وقتی در حق به دنبال حق می‌گردیم، حق ناپدید می‌شود.
ز حق در حق چنان شد در فنا باز
که از حق یافت حق حق را لقا باز
هوش مصنوعی: در تجلی و ظهور حقیقت، به گونه‌ای رخ می‌دهد که حقیقت آن‌چنان در وجودش شفاف می‌شود که از اصل و منبع خود، وصل و دیدار را به دست می‌آورد.
چو حق حق دید از صورت گذر کرد
حقیقت بود حق از حق خبر کرد
هوش مصنوعی: زمانی که حقیقت خودش را در شکل و ظاهر مشاهده کرد، از آن گذشت و به عمق و واقعیت رسید. حقیقت، حق را از حق آگاه ساخت.
ز حق در حق حقیقت حق عیان دید
حقیقت حق عیان عین العیان دید
هوش مصنوعی: از طریق حقیقت، حقیقت خداوند به وضوح دیده شد و در عین حال، خود حقیقت نیز به روشنی قابل مشاهده بود.
ز حق در حق چنان موجود آمد
که او را جمله حق مقصود آمد
هوش مصنوعی: از حقیقت به گونه‌ای موجودی به وجود آمد که همه چیز در جهت آن حقیقت قرار گرفت و به آن هدف رسید.
ز حق در حق لقای جاودان یافت
نظر کرد و خود اندر جان جان یافت
هوش مصنوعی: از حقیقت، دیدار ابدی حاصل شد و در آن نگاه، عمیق‌ترین وجود خود را در جان جانان یافت.
ز حق حق گفت نی باطل ندید او
همه ذرّات جز واصل ندید او
هوش مصنوعی: او فقط حق را می‌بیند و باطل را نمی‌شناسد؛ تمام ذرات وجودی را که با او ارتباط دارند، مشاهده کرده و درک کرده است.
ز حق حق گفت در راز نهانی
همه در شرح اسرار و معانی
هوش مصنوعی: از حقیقت در عمق رازها سخن گفته شده است و تمامی این گفتار به توضیح اسرار و معانی می‌پردازد.
ز حق حق گفت اینجا سرّ مطلق
ز حق دم زد در اینجا از اناالحق
هوش مصنوعی: در اینجا، از حقیقت مطلق سخن گفته می‌شود و به نوعی ارتباط و پیوند بین حق و وجود انسان‌ها اشاره می‌شود. این دیدگاه، بیانگر این است که حقیقت در این مکان به تصویر کشیده شده و به نوعی وجود و حقیقت را در یکدیگر می‌آمیزد.
ز حق حق گفت کل خود دید توفیق
ز حق در حقِّ حق دریافت تحقیق
هوش مصنوعی: از حقیقت سخن گفتم، چون حق را شناختم. موفقیت را از حق دریافت کردم و حقیقت حق را به دست آوردم.
ز حق حق گفت اینجا راز بیچون
وز او بشنفت اینجا بیچه و چون
هوش مصنوعی: در اینجا، حقیقتی بدون قید و شرط بیان شده و از آن شنیده می‌شود که هر چه هست، فقط از او ناشی می‌شود.
ز حق حق گفت بود جاودانت
حقیقت حق ز پیدا و نهانت
هوش مصنوعی: حقیقت خود را همواره به وضوح بیان کن، زیرا حقیقت جاودانی است که از آشکار و پنهان وجود دارد.
چنان در حق گمست و حق در او گم
که غیر قطره شد در عین قلزم
هوش مصنوعی: او چنان در وجود حق فرو رفته و حق نیز در وجود او حلول کرده است که مانند قطره‌ای می‌شود در دل اقیانوس.
چنان در حق عیان جاودان دید
که ذرّاتی شد و هردو جهان دید
هوش مصنوعی: او با چشمی کاملاً روشن و واضح به جاودانگی پی برد، به گونه‌ای که درک کرد دنیاهایی وجود دارند و هر دو جهان را مشاهده کرد.
چنان در خود دو عالم یافت در خود
بمعنیّ و بصورت کل رقم زد
هوش مصنوعی: در وجود خود، دو جهان را مشاهده کرد و به شکل کامل، آن را به تصویر کشید.
چنان در حق عیان سرّ لا شد
که گوئی دائما دید خدا شد
هوش مصنوعی: در حق حقیقتی روشن و آشکار و پنهان، به گونه‌ای قرار گرفت که گویی همیشه خدا را می‌بیند.
چنان در عین توحیدست در دید
که چیزی می‌نداند جز که توحید
هوش مصنوعی: در نگاه و دید او، به گونه‌ای است که فقط مفهوم وحدت را می‌بیند و هیچ چیز دیگری را نمی‌شناسد.
چنان در عین توحیدست در خود
که یکسان‌ست بی‌شک نیک با بد
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در دنیای معنوی، مثل توحید که بیانگر وحدت و یک‌پارچگی است، خوبی و بدی به گونه‌ای در هم تنیده‌اند که نمی‌توان آنها را کاملاً از یکدیگر جدا کرد. در واقع، این دو واقعیت، به نوعی با هم مرتبط هستند و نمی‌توان یکی را بدون دیگری درک کرد.
چنان در عین توحید است در راز
که خود می‌داند او انجام و آغاز
هوش مصنوعی: در حقیقت، در جوهر توحید آن‌قدر عمیق و پنهان است که خود آن موجود، می‌داند که آغاز و پایانش چگونه به هم پیوسته است.
چنان در عین توحیدست گویا
که خود در خود شدت او دید یکتا
هوش مصنوعی: به گونه‌ای در مفهوم یکتایی است که خود، در عمق وجودش، شدت و قدرت آن یکتایی را مشاهده می‌کند.
چنان در عین توحیدست بی‌شک
که چیزی نیست نزدیکش به جز یک
هوش مصنوعی: چنان که در مفهوم توحید و یگانگی خداوند روشن است، هیچ چیز دیگری نمی‌تواند به او نزدیک باشد جز یک حقیقت واحد.
چنان اندر یکی محبوب دیده‌ست
که طالب جملگی مطلوب دیده‌ست
هوش مصنوعی: چنان به محبوبش نگاه کرده که همه چیزهایی را که می‌خواهد، در او دیده است.
چنان اندر یکی شد بی‌نشان باز
که در یکی به بیند جان جان باز
هوش مصنوعی: او به گونه‌ای در یکدیگر فانی و درهم dissolved شده‌اند که مانند جان جان، یکی را در دیگری می‌بیند.
مگو عطّار خاموش گزین تو
در این معنی به جز یکی مبین تو
هوش مصنوعی: نحوه بیان این جمله به این صورت است که در مورد خاموشی عطّار صحبت می‌شود و به مخاطب توصیه می‌شود که در این مفهوم جز یک حقیقت را نبیند. به عبارتی دیگر، نباید از این موضوع بیش از این حرف زد و باید به یک واقعیت مشخص توجه کرد.
عنان را باز کش از سوی این راز
مگو این سر دگر با هیچکس باز
هوش مصنوعی: به خودت مسلط شو و راز این کار را با کسی در میان نگذار، زیرا این موضوع را نباید با هیچ کس به اشتراک بگذاری.
عنان را بازکش در سوی حضرت
دگر مر تازه کن مر جان حضرت
هوش مصنوعی: سپس ریسمان را به سمت جایی دیگر بکش و جان تازه‌ای به آنجا ببخش.
عنان را بازکش تا دم زنی تو
یقین دم در دم آدم زنی تو
هوش مصنوعی: زودتر از هر زمان به خودت مسلط شو، چون هر لحظه ممکن است سخنی از تو بر آید. تو باید مراقب کلمات و احساسات خود باشی.
چنان مستغرق عشق یقینی
که جز حق در همه چیزی نبینی
هوش مصنوعی: چنان غرق عشق حقیقی شده‌ام که در هیچ‌چیز جز خداوند نمی‌توانم چیزی ببینم.
چنان مستغرق دریای بودی
که در حق جسم و جان اینجا ربودی
هوش مصنوعی: تو چنان در عمق دریا غرق شده‌ای که تمام وجودت، چه جسم و چه جان، در اینجا ناپدید شده است.
چنان مستغرق دریای شوقی
که اندر ذات کل یکتای ذوقی
هوش مصنوعی: چنان غرق در احساسات و شوقی هستم که در حقیقت، به عمق لذت و زیبایی موجود در کل هستی پی برده‌ام.
چنان دیدی تو با خود در یقین باز
که حقی و مگو دیگر تو این راز
هوش مصنوعی: اگر خود را به یقین در آینه ببینی، درک می‌کنی که واقعاً حقیقت چیست و دیگر نیازی به گفتن این راز نخواهی داشت.
ابا لبّیک یا خود جوی جمله
عیانِ دید از خود جوی جمله
هوش مصنوعی: به گوشه‌ای از خود مراجعه کن و هرچه را که می‌خواهی، با صدای بلند بخواه. در اینجا، همه چیز قابل دیدن و فهمیدن است.
عیان دید در خود بین و تن زن
دمادم گفت را زین گفت بشکن
هوش مصنوعی: آشکارا در خودت نگاهی بینداز و مدام به خودت بگو که این گفتار را کنار بگذار.
دمی با صورت و یک دم معانی
همی پرداز اسرار و معانی
هوش مصنوعی: لحظه‌ای با چهره و لحظه‌ای دیگر با ارائه معانی، به بیان رازها و مفاهیم می‌پردازد.
حقیقت جان در این معنی بداند
یقین در قربت این معنی بداند
هوش مصنوعی: عشق واقعی در این مفهوم شناخته می‌شود و در نزدیکی، این حقیقت را درک می‌کند.
نداند صورت خود این چنین راز
که موجود است در انجام و آغاز
هوش مصنوعی: صورت خود از راز وجودش بی‌خبر است، رازی که در آغاز و پایانش نهفته است.
به وقت صورت این معنی بیابد
که گم کرده سوی مولی شتابد
هوش مصنوعی: در زمان مشخصی، این مفهوم درک می‌شود که کسی که در جستجوی مولایش است، همواره به سوی او می‌شتابد و دچار گم‌گشتگی می‌شود.
چو صورت این بیابد آخر کار
شود اندر فنا مانند عطّار
هوش مصنوعی: وقتی که ظاهر این دنیا به پایان برسد، به مانند عطاری در حال نابودی خواهد شد.
از آن گفتم به‌قدر هر کس این سرّ
که می‌باشد در این معنی ظاهر
هوش مصنوعی: به هر کسی به اندازه‌ای که شایسته‌اش باشد، از این راز سخن می‌گویم که این مفهوم در واقعیت نمایان است.
ترا چون نیست باطن این حقیقت
نگه می‌دار ظاهر در شریعت
هوش مصنوعی: اگر باطن حقیقت را نمی‌شناسی، بهتر است که به ظواهر و مراسم دین پایبند باشی.
به ظاهر کوش و در باطن نظر کن
همه ذرّات آنگاهی خبر کن
هوش مصنوعی: به ظاهر به تلاش و کوشش بپرداز، اما در عمق وجود خود و درونت دقت کن و از تمام جزئیات آگاه باش.
به ظاهر کوش اینجا تا توانی
که بگشاید ترا راز معانی
هوش مصنوعی: فقط ظاهر را بیاستای و تلاش کن تا شاید حقیقت‌ها و معانی پنهان بر تو روشن شود.
حقیقت باز بینی آخر کار
به تقوی و به معنی ظاهر یار
هوش مصنوعی: در نهایت، انسان باید حقیقت را با نگاهی به تقوا و معنای واقعی که در پس ظاهر وجود دارد، بررسی کند.
ولی صبریت باید کرد اینجا
که تا گردی حقیقت فرد اینجا
هوش مصنوعی: اما باید صبر کرد در اینجا تا حقیقت واقعی به وضوح آشکار شود.
ز صبرت عاقبت یابی سرانجام
بیابی از کف ساقی جان جام
هوش مصنوعی: با صبر و تحمل به نتیجه می‌رسی و در نهایت به مقصد دلخواهت می‌رسی، مانند جامی که از دست ساقی جان بالا می‌آید.
ز صبرت عاقبت محمود باشد
در آخر دیدنت معبود باشد
هوش مصنوعی: اعتماد و صبوری تو در نهایت نتیجه خوبی خواهد داشت و در آخرین لحظه، معشوق و هدف نهایی تو را خواهی دید.
ز صبرت کام دل اینجا برآید
به صبرت غصّه و غم بر سر آید
هوش مصنوعی: از صبر تو اینجا آرزوها برآورده می‌شود، اما اگر صبر نکنی، غم و اندوه به سرت خواهد آمد.
ز صبرت باز بنماید جمالش
به صبرت می‌بیابی کل وصالش
هوش مصنوعی: اگر صبر کنی، زیبایی او به تو ظاهر خواهد شد و با صبر، تمام وصل او را خواهی دید.
ز صبرت باز بنماید رخ خویش
به صبرت این حجب بردار از پیش
هوش مصنوعی: از صبر تو چهره زیبای او نمایان خواهد شد، پس این حجاب‌ها را از جلو بردار و اجازه بده که معلوم شود.
خدا را صبر مؤمن دوست دارد
مراد از صبر در آخر برآرد
هوش مصنوعی: خداوند صبر مؤمن را می‌پسندد و نتیجه صبر در نهایت به برآورده شدن آرزوها و خواسته‌ها می‌انجامد.
رهت می‌پرس از هر پیر اینجا
که یابی پیر با تدبیر اینجا
هوش مصنوعی: اگر در این مکان از هر شخص با تجربه بپرسی، به تو خواهند گفت که باید با دقت و اندیشه پیش بروی.
که ناگه پیرت اینجا رخ نماید
ز ناگاهی رخ فرّخ نماید
هوش مصنوعی: ناگهان در اینجا، شخصی مسن و با تجربه ظاهر می‌شود و چهره‌اش به طرز خوشی نمایان می‌گردد.
طلب کن پیر خود در اندرون تاز
که با تو پیر گوید در یقین راز
هوش مصنوعی: از پیر خود درونت را خالی نکن و از او درخواست کن، زیرا او به تو درستی‌ها را خواهد گفت و رازی را باز خواهد کرد.
طلب کن پیر تا اینجا بیابی
درون خویش از او یکتا بیابی
هوش مصنوعی: از پیر دانا طلب کن تا در دل خود به حقیقتی دست پیدا کنی که تنها به خودت مربوط می‌شود و خاص توست.
طلب کن پیر می‌گوید یقینت
که اندر اندرونت پیش بینت
هوش مصنوعی: از یک بزرگتر یا عارف بپرس که مطمئن‌تری، زیرا در درون وجودت، حقیقت را بهتر می‌بینی.
طلب کن پیر را کاو پیش بین است
که پیر کل ترا عین الیقین است
هوش مصنوعی: از یک فرد با تجربه و خردمند درخواست کن، زیرا او می‌تواند آینده را پیش‌بینی کند. در واقع، او به تو آگاهی‌ای می‌دهد که به یقین نزدیک است.
طلب کن پیر تا کل راز گوید
ترا از دید کلّی باز گوید
هوش مصنوعی: از پیر و حکیم خواسته شود که تمام اسرار را برایت بیان کند و تو را از دید کلی آگاه سازد.
نمی‌دانی ترا پیری است همراه
ترا افکنده اینجا گاه در راه
هوش مصنوعی: تو نمی‌دانی که کهنسالی تو را همراهی کرده و در اینجا، در راه زندگی، افکنده است.
نمی‌دانی که پیرت هست در جان
حقیقت در صفت خورشید تابان
هوش مصنوعی: تو نمی‌دانی که در درونت، صدای واقعی و حقیقتی وجود دارد که همانند نور خورشید درخشان و تابان است.
نمی‌دانی تو پیر دیر اینجا
که افکنده است اندر سیر اینجا
هوش مصنوعی: تو نمی‌دانی این پیر فرزانه که در اینجا نشسته، چه دنیایی را در گردش خود به وجود آورده است.
ز پیر دیر مینا در حجابی
از آن درمانده در دید حسابی
هوش مصنوعی: از شخصی که در کافه یا میخانه از تجربه‌هایش صحبت می‌کند، در حالی که در حجاب و پوششی به سر می‌برد، به حیرت و نابسامانی وضعیت خود اشاره می‌کند.
ز پیر دیر چشم خویشتن باز
ببردت تا نماید رازها باز
هوش مصنوعی: از تجربه‌های کهنه و wisdom زندگی می‌توانی بهره‌مند شوی، چرا که این تجربیات به تو کمک می‌کنند تا به رازهای زندگی پی ببری و آن‌ها را کشف کنی.
کسی از پیر اینجا نیست آگاه
بجز آنکو بوَد مر سالک راه
هوش مصنوعی: در اینجا کسی جز آن که در مسیر سالک بودن تجربه و آگاهی دارد، از رازهای اینجا خبر ندارد.
حقیقت سالک اینجا پیر بیند
درون را پیر با تدبیر بیند
هوش مصنوعی: سالک در اینجا می‌تواند درک کند که درون خود را باید با حکمت و تدبیر مورد بررسی قرار دهد. در واقع، او به پیری دست می‌یابد که با تجربه و اندیشه به باطن خود نگاه می‌کند.
حقیقت سالک اینجا دید سیرش
بپرسید او ز پیر بی نظیرش
هوش مصنوعی: سالک به حقیقتی دست یافته و برای درک عمیق‌تر از سفر خود، از راهنمای بی‌نظیرش سؤال می‌کند.
مصیبت نامه اینجا پیر برگفت
دُرِ اسرارهایم پیر کل سفت
هوش مصنوعی: در اینجا فردی که تجربه و دانایی دارد، به ما می‌گوید که در این مصیبت‌نامه یا نوشته غم‌انگیز، رازهای گرانبهایی نهفته است که او به خوبی از آن‌ها آگاه است. این فرد به سادگی نمی‌گذرد و به اهمیت این اسرار پی می‌برد.
جهان پیر است اگر دانسته‌ای باز
که گردیده‌ست در انجام و آغاز
هوش مصنوعی: جهان کهن و قدیمی است و اگر از آن آگاه هستی، می‌دانی که در هر آغاز و پایانی دچار تغییر و تحول شده است.
حقیقت سالک از وی با خبر شد
گهی در شیب و گاهی بر زبر شد
هوش مصنوعی: سالک به حقیقت خود آگاه شد، گاهی در شرایط دشوار و پایین بوده و گاهی در اوج و بالا قرار گرفته است.
همی‌پرسید راز جمله اشیا
که بود کل کند در خویش پیدا
هوش مصنوعی: او همواره از راز تمام اشیاء می‌پرسید که چگونه می‌تواند همه چیز را در وجود خودش بیابد.
مکان کوی می‌گردید سالک
از آن شد زبدهٔ کلّ ممالک
هوش مصنوعی: سالک در جستجوی جایی بود که در آن کوی می، چون به آنجا رسید، بهترین و ارزشمندترین نقاط عالم را در آن مکان یافت.
همی‌پرسید از هر چیز او راز
همی‌آمد به نزد پیر خود باز
هوش مصنوعی: او از هر چیز پرسش می‌کرد و تلاش می‌کرد تا راز آن‌ها را بفهمد، سپس به نزد استادش بازمی‌گشت.
بیان می‌کرد با پیر طریقت
که تا مر باز بیند او حقیقت
هوش مصنوعی: او به پیر طریقت می‌گفت که تا وقتی حقیقت را نبیند، روحش آرام نخواهد گرفت.
چنان پیرش یقین می‌گفت تحقیق
که تا یابد در اینجا باز توفیق
هوش مصنوعی: پیر به او با اطمینان می‌گفت که باید صبر کند تا دوباره به موفقیت دست یابد.
گهی سالک بَرِ خورشید بودی
ابا او گفتی و از وی شنودی
هوش مصنوعی: گاهی پیش می‌آید که مسافر در برابر خورشید قرار می‌گیرد و از او حرف می‌زند و از او می‌آموزد.
گهی در پیش ماه و گاه بر عرش
گهی لوح و قلم هم گاه او فرش
هوش مصنوعی: گاهی در حضور ماه قرار داریم و گاهی در عرش آسمانی. گاهی لوح و قلم در دست داریم و گاهی بر فرش نشسته‌ایم.
گهی با جبرئیل و گه سرافیل
ز میکائیل و گاهی هم عزرائیل
هوش مصنوعی: گاهی با فرشته‌ی وحی، گاهی با فرشته‌ای دیگر از عالم ملائکه و گاهی نیز با فرشته‌ی مرگ در ارتباط هستم.
گهی موسی گهی با آتش و آب
گهی با خاک و باد اند تک و تاب
هوش مصنوعی: گاهی شخصی همانند موسی با معجزات خود، گاهی دیگر با آتش و آب، و در مواقعی دیگر با خاک و باد، ظاهر می‌شود و به نوعی حیرت و شگفتی ایجاد می‌کند.
گهی با وحش و طیر اینجا عیان شد
ابا ایشان در این شرح و بیان شد
هوش مصنوعی: هر از گاهی، ملاقات با جانوران و پرندگان در اینجا به وضوح دیده می‌شود و این موضوع به وضوح در این توضیح و بیان روشن شده است.
گهی با آتش و گه کوه و دریا
گهی بر آسمان گه بر ثریّا
هوش مصنوعی: گاه در آتش، گاه بر کوه و دریا، گاه در آسمان و گاه بر ستاره‌ها.
گهی با آدمی و گاه ابلیس
گهی در جستن حق کرد تلبیس
هوش مصنوعی: آدمی ممکن است گاهی خوب باشد و گاهی بد، و در جستجوی حقیقت ممکن است دچار تردید و فریب شود.
گهی از آدم و مرگاه از نوح
که تا او را فزاید قوّتِ روح
هوش مصنوعی: گاهی انسان در حال ضعف و ناتوانی به سر می‌برد و گاهی هم مانند حضرت نوح، با صبر و استقامت، به تقویت روح و جان خود می‌پردازد.
گهی با آسمان‌ها گه ملایک
بیان پرسید اینجاگاه یک یک
هوش مصنوعی: گاهی در آسمان و گاهی از فرشتگان می‌پرسیدند که اینجا چه خبر است.
گهی از موسی و گه مر براهیم
همی‌پرسید سالک گشته تسلیم
هوش مصنوعی: گاهی از موسی و گاهی از ابراهیم می‌پرسید، در حالی که سالک، پس از تربیت و آموزش، تسلیم شده است.
گهی عیسی از او پرسید هم راز
حقیت ز انبیا می‌دید او راز
هوش مصنوعی: گاهی عیسی از او سوال می‌کرد و او حقایق را از پیامبران می‌دید و درک می‌کرد.
گهی در شیث پیش پیر بودی
ابا او گفتی و از وی شنودی
هوش مصنوعی: گاهی در دانشگاه شیث، در مقابل استاد نشسته بودی و از او سؤال می‌کردی و نکات آموزنده‌ای را از او می‌آموختی.
همه راهش سوی احمد نمودند
درش در سوی کل آخر گشودند
هوش مصنوعی: همه درها به سوی احمد باز شده و او را به عنوان آخرین راهنمایی برگزیدند.
بآخر پیش احمد یافت تحقیق
مر او را داد اینجاگاه توفیق
هوش مصنوعی: در نهایت، حقیقت احمد مشخص شد و اینجا بود که برای او موفقیت حاصل گردید.
ز احمد راه خود و اسرار خود یافت
بآخر جسم و جان اندر اَحَد یافت
هوش مصنوعی: از وجود احمد، راه و رازهای خود را شناخت و در نهایت وجود جسم و جان را در یگانگی خداوند پیدا کرد.
محمد(ص) راز او بنمود اینجا
درش در دید کل بگشود اینجا
هوش مصنوعی: محمد (ص) در اینجا رمز و راز را آشکار کرد و در این مکان دریچه‌ای به درک همه چیز گشود.
رهش بنمود اوّل سوی صورت
که در صورت بود معنی ضرورت
هوش مصنوعی: او در ابتدا مسیرش را به سوی ظاهری نشان داد که در آن ظاهر، حقیقت و معنا نهفته بود.
ز حُسنش بگذرانید و خیال او
ز عقل و قلبت و آنگه وصال او
هوش مصنوعی: از زیبایی او بگذر و خیال او را از عقل و قلبت دور کن، سپس به وصال او بپرداز.
عیان در جان خود دید از حقیقت
گذر کرد آخر کار از طبیعت
هوش مصنوعی: او در وجود خود حقیقت را آشکارا دید و از آنچه طبیعی بود، عبور کرد و به حقیقتی بالاتر رسید.
چو اندر منزل جان او قدم زد
وجود عقل در سوی عدم زد
هوش مصنوعی: وقتی که روح او در منزل خود قدم می‌زند، عقل به سوی هیچ و عدم حرکت می‌کند.
درون جان در اسرار کماهی
عیان جان یافت اسرار الهی
هوش مصنوعی: در درون وجود انسان، رازهایی نهفته است که همانند ماهی در دریا به روشنی شناخته می‌شود. رازهای الهی به او درک و فهم می‌دهد.
ز جان پرسید و با جان او سخن گفت
مر او را راز جان و سر کهن گفت
هوش مصنوعی: از جان پرسید و با او به گفتگو پرداخت و به او رازهایی از جان و اسرار قدیمی را گفت.
بدو جان گفت راز خویش اینجا
حقیقت چو نظر بگماشت اینجا
هوش مصنوعی: به او گفتم: راز دل خود را در اینجا بگو، وقتی حقیقت را به چشم خود دیدی، در اینجا بازگو کن.
حقیقت سالک اینجا جان عیان دید
درون جان خود او جان جان دید
هوش مصنوعی: سالک در اینجا حقیقت وجود خود را به وضوح مشاهده کرد و در درون جان خودش، حقیقت عمیق‌تری را یافت.
حقیقت جان جان بود او یقین او
شده ذرّات اینجا پیش بین او
هوش مصنوعی: حقیقت، روح زندگی است و یقین او، باعث شده که ذرات این عالم به شکل واضحی در برابرش قرار بگیرند.
همه ذرّات را در ره فکندند
بپرسش جمله پیش شه فکندند
هوش مصنوعی: همه ذرات را به سوی او فرستادند و همه در برابر پادشاه به پرسش درآمدند.
حقیقت چونکه سالک در بر جان
در اینجا شد حقیقت رهبر جان
هوش مصنوعی: حقیقت زمانی برای سالک روشن می‌شود که او به درک عمیق‌تری از وجود خود برسد و در این مرحله حقیقت به عنوان راهنمای او در زندگی ظاهر می‌شود.
نمود خویشتن از جان یقین یافت
در اینجاگه عیان عین الیقین یافت
هوش مصنوعی: انسان با یقین و شناخت عمیق خود، در این مکان حقیقت خود را به وضوح مشاهده کرد.
ز جان پرسید سالک راز بی‌چون
مر او را گفت جان سر بی چه و چون
هوش مصنوعی: سالک از جانش سوال کرد که راز وجود چیست. جان در پاسخ به او گفت که وجود برتر و بدون چون و چرای خود را به من بگو و اینکه از چه چیزی تشکیل شده است.
که من بودم ترا گم کردهٔ خویش
حقیقت مر ترا در پردهٔ خویش
هوش مصنوعی: من کسی هستم که به خاطر خودم تو را گم کرده‌ام و در حقیقت تو را در پرده‌ای از خودم پنهان کرده‌ام.
در این پرده ترا گم کردم اوّل
که تا ماندی در اینجاگه معطّل
هوش مصنوعی: در این حالت، من برای مدت کوتاهی تو را گم کرده بودم، اما تو هنوز در این مکان باقی مانده‌ای و در حال انتظار هستی.
در آخر چون به نزدم آمدی تو
حقیقت کام اینجا بستدی تو
هوش مصنوعی: وقتی که به من نزدیک شدی، تو حقیقت کامل و مطلوب را اینجا به من هدیه کردی.
منت کردم در اشیا جمله گردان
منت بودم در اینجا جان جانان
هوش مصنوعی: در تمام موجودات و چیزها، به نوعی تاثیر و نقش داشتم و اکنون در این مکان، به عشق و محبت جان محبوبم وابسته هستم.
حکایت مر بسی بشنیدم از پیر
حقیقت من بدم از پیر تدبیر
هوش مصنوعی: من داستان‌های زیادی از پیرهری حقیقت شنیده‌ام، اما از پیرهری که فقط به تدبیر و عقل بسنده می‌کند، بدم می‌آید.
من اینجا مر ترا کل رخ نمودم
منم جان نیز هم پاسخ نمودم
هوش مصنوعی: من در اینجا همه زیبایی‌ها و چهره‌ات را برایت به نمایش گذاشتم و همچنین جانم نیز همراه با تو سخن گفت.
منم جبریل و میکائیل بنگر
هم اسرافیل و عزرائیل بنگر
هوش مصنوعی: من به مانند فرشتگان مقرب خداوند هستم و در کنار آنها قرار دارم. نگاهی به دیگر فرشتگان مرگ و قیامت بینداز، همه این موجودات را در کنار هم می‌توان دید.
منم لوح و منم کرسی منم عرش
منم عین قلم بنوشته بر فرش
هوش مصنوعی: من هم صفحه‌ای هستم که همه چیز بر آن نوشته شده، هم مشتقی برای نشستن و حکمت و علم، هم جایگاه بالایی هستم که همه چیز در آن محفوظ است.
منم جنّت منم دوزخ در اینجا
منم حور و قصور و عین حورا
هوش مصنوعی: من هم بهشت هستم و هم جهنم، در اینجا من خود حور و قصر و چشمهی حور هستم.
منم خورشید و ماه و جمله انجم
ترا کردم درون جملگی گم
هوش مصنوعی: منم خورشید و ماه و همه ستاره‌ها، که تو را در دل خودم پنهان کردم.
منم عاشق یقین بنگر تو مر باد
ز باد و خاک من کرده تو آباد
هوش مصنوعی: من عاشق حقیقت هستم، ببین چگونه تو با قدرت خود، مرا که از باد و خاک ساخته شده‌ام، آباد کرده‌ای.
منم طیر و وحوش و آدمی من
منم هم جنّ و انس اندر کمین من
هوش مصنوعی: من پرنده و جانور و انسان هستم؛ من هم موجودات پنهان و دیده نشده را در خود دارم.
منم عین نبات ودید حیوان
منم اینجا حقیقت دان از اینسان
هوش مصنوعی: من مانند گیاه هستم و دیدگاه من مانند دید حیوانات است. در اینجا حقیقت را بشناس و به این شکل وجود من را درک کن.
منم آدم منم نوح اندر اینجا
منم مر انبیا اندر تو پیدا
هوش مصنوعی: من انسانی هستم که در کنار تو وجود دارم، همان‌طور که نوح در زمان خودش بود. من در میان شما نشانه‌هایی از پیامبران را به نمایش می‌گذارم.
منم دیدار سرّ مصطفا کل
که بنمودم ترا اینجا لقا کل
هوش مصنوعی: من به ملاقات راز و حقیقت مصطفی (پیامبر اسلام) آمده‌ام، و به همین دلیل تو را در اینجا ملاقات کردم.
منم جان و منم جسم و منم دل
منم عین خیال و نیست باطل
هوش مصنوعی: من هم روح هستم و هم بدن و هم دل، من تجلی خیال هستم و چیزی بی‌مورد نیست.
منم اینجا و آنجا در یقین باز
نمایم مر ترا انجام و آغاز
هوش مصنوعی: من در هر مکان و زمانی می‌توانم ذات تو را به طور روشن آشکار کنم و تو را از آغاز تا پایان بشناسم و نمایان کنم.
ز من مگذر که من جانم ز صورت
نمایم هر دمی اینجا حضورت
هوش مصنوعی: از کنار من نگذری، چون من جانم، با هر لحظه‌ای که اینجا هستم، وجود تو را نشان می‌دهم.
ز من مگذر بمن بنگر یقین تو
که من هستم درونت پیش بین تو
هوش مصنوعی: به من بی‌توجهی نکن و به من نگاه کن، چرا که مطمئن باش من در وجود تو هستم و می‌توانی خود را در من ببینی.
ز من دان هرچه دانی اندر اینجا
نمودم مر ترا ای مالک اینجا
هوش مصنوعی: از من هر آنچه که می‌دانی، در اینجا به نمایش گذاشتم، ای صاحب این مکان.
کنون تا قدر من بشناسی از جان
مرو جایی دگر خود را مرنجان
هوش مصنوعی: اکنون تا وقتی که ارزش من را بشناسی، از جان خود به جایی دیگر نرو و خودت را ناراحت نکن.
تو قدر من بدان تا در یقینت
نمایم جاودان عین الیقینت
هوش مصنوعی: به ارزش و مقام من پی ببر تا بتوانم در ایمان و یقین تو جایگاهی همیشگی پیدا کنم.
در اینجا منزلت آن شه نمایم
در آخر مر ترا آن مه نمایم
هوش مصنوعی: در اینجا به جایگاه و مقام آن سلطان اشاره می‌کنم، و در پایان تو را به زیبایی و جذابیت آن چهره نشان می‌دهم.
در اینجا منزلت در خود فنا کن
پس آن‌گاهی ز من خود را بقا کن
هوش مصنوعی: در اینجا خود را فراموش کن و با ناپدید شدن در وجودت، به جایی برس که بتوانی از من، وجودی همیشگی پیدا کنی.
در اینجا منزل است و من منازل
ترا گردانم اندر عشق واصل
هوش مصنوعی: در اینجا مکانی وجود دارد و من تو را در عشق به مقامی می‌رسانم.
در اینجا منزل است و من حقیقت
کنم پاکت در اینجا از طبیعت
هوش مصنوعی: اینجا مکانی است که من به حقیقت می‌اندیشم و در اینجا تمام کثیفی‌ها و ناپاکی‌ها از بین می‌رود.
در اینجا منزل است ای مرد سالک
نظر می‌کن تو در عین مناسک
هوش مصنوعی: ای مرد مسافر، در اینجا مکانی برای توقف هست. به دقت نگاه کن که در این مراسم و مناسک چه چیزی را مشاهده می‌کنی.
همه در تست و من از تو پدیدار
یقین در من شو اینجا ناپدیدار
هوش مصنوعی: همه در تلاش هستند و من از تو به وضوح ظاهر می‌شوم. اینجا اگر می‌خواهی، ناپدید شو و فقط یقین من را به نمایش بگذار.
همه در تست اگر از من بیابی
حقیقت در درون از من بیابی
هوش مصنوعی: اگر از من در میان همه چیز حقیقت را پیدا کنی، آن را در درون خودم خواهی یافت.
منت واصل کنم چون خویش اینجا
همه حاصل کنم چون خویش اینجا
هوش مصنوعی: من به اینجا آمده‌ام تا نیازی را برآورده کنم و همه چیز را به مانند خودم به دست آورم.
حقیقت چون وصالت آخر کار
ز جان می‌آید اینجاگه پدیدار
هوش مصنوعی: حقیقت در نهایت، زمانی که ارتباط نزدیکی با وجود و جان انسان برقرار شود، نمایان می‌شود.
ز جان واصل شوی اینجا حقیقت
نماید جان در آخر دید دیدت
هوش مصنوعی: اگر به این مکان نزدیک شوی و از جان خود بگذری، حقیقت خود را به نمایش می‌گذارد و در پایان، چشمانت حقیقت را خواهند دید.
تو جان و اصل شوی چون باز بینی
ز جان مر راز بیچون بازبینی
هوش مصنوعی: وقتی به جان و وجود خود با دقت نگاه کنی، متوجه می‌شوی که حقیقت ناب و اصلی در آن نهفته است. اگر به عمق خود نگاهی بیندازی، بدون تردید به رازهایی دست می‌یابی که فراتر از وجود مادی‌اند.
ز جان و اصل شوی در جزو و کل تو
ز جان یابی حقیقت عین کل تو
هوش مصنوعی: با جان و هستی‌ات یکی شو، در جز و کل، حقیقت را از جانت بیاب، زیرا که حقیقت تو خود همان کل است.
ز پیر جانت کردم آگه اینجا
اگر هستی چو سالک در ره اینجا
هوش مصنوعی: اگر در اینجا هستی، مانند سالکی که در راهی قرار دارد، از تجربه‌ها و دانسته‌های من در سن و سال بالا باخبر شده‌ای.
در این معنی اگر ره باز یابی
ز پیر خویشتن شهباز یابی
هوش مصنوعی: اگر به درک صحیحی از خود برسید و راه خود را پیدا کنید، مانند پرنده‌ای آزاد و بلندپرواز خواهید شد.
ترا پیریست جان و راز دیده‌ست
همه در خویشتن او باز دیده‌ست
هوش مصنوعی: تو تجربه‌ای از زندگی و رازهایی در درون خود داری که همه چیز را در وجود خود یافته‌ای.
ترا جان پیر تن اینجا روان است
جمال جان ترا عین العیان است
هوش مصنوعی: تو در اینجا به جسم پیر خود وابسته‌ای، اما زیبایی روح تو به وضوح آشکار است.
جمال او اگر یابی چو احمد
شوی آنگه چو منصور و مؤیّد
هوش مصنوعی: اگر زیبایی او را ببینی، مانند احمد (پیامبر) خواهی شد و سپس، مانند منصور و مؤیّد (دو شخصیت بزرگ تاریخ) به اوج خواهی رسید.
جمال جان نظر از اندرونت
که جانست اندر اینجا رهنمونت
هوش مصنوعی: زیبایی جان تو از درونت نمایان است و جان واقعی تو در اینجا راهنمای توست.
جمال جان نظر کن در نهان تو
کز او یابی در آخر جان جان تو
هوش مصنوعی: به زیبایی و جذابیت روح خود نگاه کن، زیرا از طریق آن می‌توانی به عمق وجود خود پی ببری و حقیقت جانت را درک کنی.
جمال جان بخود پیوسته داری
از آن نور یقین پیوسته داری
هوش مصنوعی: تو زیبایی روح را همواره با خود داری و به همین خاطر، همیشه از آن نور یقین بهره‌مند هستی.
جمال جان چو مردان باز دیدند
حقیقت آن عیان شهباز دیدند
هوش مصنوعی: وقتی چهره زیبای جان را مردان حق‌طلب مشاهده کردند، حقیقت آن را به وضوح مانند پرنده‌ای سرافراز دیدند.
جمال جان اگر رویت نماید
یکی بینی ز هر سویت نماید
هوش مصنوعی: اگر زیبایی روح تو را ببینم، همواره زیبایی‌ات را از هر طرف مشاهده می‌کنم.
همه جانست و تن جانست اینجا
عیان تن جان پنهان است اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا همه چیز دارای روح و زندگی است و در واقع روح در پس ظاهر وجود دارد. انسان‌ها و مخلوقات تنها در سطح ظاهری خود قابل مشاهده‌اند، اما حقیقت آن‌ها پنهان و در ژرفای وجودشان نهفته است.
همه جانست و تن از جان پدیدار
ز تن مر جانست اینجا ناپدیدار
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که همه چیز در واقع جان دارد و بدن تنها تجلی این جان است. از بدن نمی‌توان به ماهیت واقعی جان پی برد، زیرا جان در اینجا قابل مشاهده نیست و در پس ظاهر مادی نهفته است.
حقیقت جان ز تن باشد نهانی
به تن می‌گوید او راز نهانی
هوش مصنوعی: حقیقت وجود انسان در درون او نهفته است و این وجود واقعی به بدنش ارتباطی ندارد. بدن فقط به آن حقیقت نهفته اشاره می‌کند و بیانگر رازهای درونی اوست.
ز تن هرگز کسی واصل نبوده‌ست
مراد کس ز تن حاصل نبوده‌ست
هوش مصنوعی: هیچ کس هرگز به حقیقت و هدف واقعی خود تنها از راه جسم نرسیده است و هیچ کس به آنچه که می‌خواهد از طریق جسم به دست نمی‌آورد.
ز تن جز رنج و درد سر نیاید
همان از تن غم و اندوه فزاید
هوش مصنوعی: از جسم فقط رنج و درد به دست نمی‌آید و همین جسم باعث افزایش غم و اندوه می‌شود.
همه رنج از تن است و شادی از جان
که همچون جان شود در خویش پنهان
هوش مصنوعی: تمام دردها و رنج‌ها مربوط به جسم انسان است، اما خوشی و شادی از روح و جان او نشأت می‌گیرد، زیرا شادی همچون جان درون خود فرد نهفته است.
خبر کن تو تن از سرّ حقیقی
که با جان دائما در دل رفیقی
هوش مصنوعی: به دوستی واقعی که همیشه در دل و جان تو حضور دارد، توجه کن و از حقیقت وجود خود آگاه باش.
خبر کن تن که خواهی شد فنا باز
بیابی در فنا بی‌شک بقا باز
هوش مصنوعی: به جسم خود بگو که زمانی نابود خواهد شد، اما در این نابودی، دوباره بقا و حیات را خواهی یافت.
خبر کن تن که اینجا راز داری
سزد گر فکر از خود باز داری
هوش مصنوعی: به بدنت اطلاع بده که در این مکان رازها وجود دارد، شایسته است اگر از فکر و خیال‌های بیهوده دور شوی.
خبر کن بین که اندر آخر من
تو خواهی بود عین ظاهر من
هوش مصنوعی: به اطلاع برسان که در نهایت، تو همان نمایانگر و تصویر من خواهی بود.
خبر کن باز تا فارغ شود او
حقیقت در جهان بالغ شود او
هوش مصنوعی: به او خبر بده تا بتواند از دغدغه‌هایش رها شود و به واقعیت‌های زندگی پی ببرد و به کمال برسد.
خبر کن تا یقین کل بیابد
حقیقت جزو سوی کل شتابد
هوش مصنوعی: خبر را به ما برسان تا همه چیز به وضوح و یقین معلوم شود. حقیقت به جزئیات خود نزدیک‌تر می‌شود و به سمت کلیت پیش می‌رود.
چو سالک واصل جان گشت اینجا
یکی باشد حقیقت در همه جا
هوش مصنوعی: زمانی که فردی به حقیقت واقعی و مقصود نهایی رسید، در این حالت در همه جا و در هر شرایطی، حقیقت یکسان و ثابت است.
ز پیر جان اگر بویی بری تو
در این میدان یقین گویی بری تو
هوش مصنوعی: اگر از جان پیر چیزی به تو برسد، در این عرصه به طور یقین می‌گویی که به تو رسیده است.
ز پیرت آگهی داده‌ست عطّار
کنون سالک ز پیر جان خبردار
هوش مصنوعی: عطار به تو خبر داده که پیر و راهنمای تو از حال و احوال جان تو مطلع است و تو باید به این آگاهی توجه کنی.
خبرداری که جانان پیر راه است
کنون اندر مکان اعیان شاه است
هوش مصنوعی: بدان که محبوب به مراحل زندگی نزدیک شده و اکنون در میان جمعیت و درود و احترام به سر می‌برد.
حقیقت واصل است این پیر دانا
به هر معنی بود اینجا توانا
هوش مصنوعی: این پیر دانا به حقیقت نزدیک است و در هر گونه مفهومی در اینجا توانایی دارد.
حقیقت واصل است این پیر جمله
همی‌جوید یقین تدبیر جمله
هوش مصنوعی: این پیر همه‌چیز را به حقیقت می‌سازد و به دنبال آن است که درک عمیقی از واقعیت داشته باشد، نه فقط تلاش برای تدبیر و مدیریت اوضاع.
اگر سالک بر پیر حقیقت
بسازد از عیان دل طریقت
هوش مصنوعی: اگر مسافر راه حق خود را بر اساس تجربه و دیدگاه‌های پیر wisdom بگذارد، به حقیقت و معرفت دست خواهد یافت.
کند پیرش چو خود اینجا عیان او
در آخر در رسد در جان جان او
هوش مصنوعی: وقتی که پیری در اینجا به وضوح خودش را نشان دهد، در نهایت او به روح و جان اصلی‌اش خواهد رسید.
کسی کاو ره برد اینجا سوی پیر
نباشد خود مر او را مکر و تزویر
هوش مصنوعی: اگر کسی به اینجا بیاید و به راهنمایی و هدایت پیران نپردازد، خود او در حقیقت فریبکار و مکار است.
در این ره هرچه بازد پاک بازد
ز دید پیر آخر سرفرازد
هوش مصنوعی: در این مسیر هر کس که با نیت خالص حرکت کند، در نهایت برتری و موفقیت را به دست می‌آورد.
ز دید پیر یابد جان جان باز
اگر آخر شود اینجای جانباز
هوش مصنوعی: از دیدگاه یک فرد سالخورده، انسان می‌تواند به حقیقت ژرف‌تری پی ببرد و جان خود را به دست آورد. حتی اگر در نهایت، این مسیر به پایان برسد، باز هم ارزشمند است که به این واقعیت‌ها توجه کنیم.
یقین منصور پیر کل عیان دید
نظر کرد و جمال او عیان دید
هوش مصنوعی: منصور دید که جمال و زیبایی حقایق به وضوح نمایان است و با دقت به آن نگاه کرد.
ز پیرش رهنمایی بود اوّل
در آخر مر خدایی بُد چو اوّل
هوش مصنوعی: او در ابتدا از هدایت‌های پیر [و استاد] بهره‌مند بود و در پایان، به حقیقتی بالاتر رسید که همان خداوندی است، مانند آغاز که با نور هدایت شروع می‌شود.
چنان در پیر خود اینجا رسید او
که پیر پرده را زاینجا بدید او
هوش مصنوعی: او به حدی به مقام و درک رسید که پیر و تجربه‌دار نیز از او عبور نکرده است و او را در این مرحله مشاهده کرد.
بر پیر آمد و بنمود رازش
حجاب انداخت اینجاگاه بازش
هوش مصنوعی: پیر به من نزدیک شد و راز خود را فاش کرد، در این مکان دیگر از پرده‌پوشی دست برداشت.
به‌یک ره چون حجاب از وی جدا کرد
ز خود کردش گم آنگاهی خدا کرد
هوش مصنوعی: زمانی که او در یک مسیر پیش رفت و حجاب را از خود کنار زد، به یکباره خود را گم کرد و در آن لحظه، خداوند را مشاهده کرد.
اگر تو واصلی مانند منصور
مشو یک دم ز پیر خویشتن دور
هوش مصنوعی: اگر به مقامی مانند منصور نمی‌رسی، هرگز از استاد خود فاصله نگیر.
اگر تو واصلی از پیر مگذر
وصال پیر یاب از پیر برخور
هوش مصنوعی: اگر تو به وصال نرسیده‌ای، از پیر بگذر و به وصال او دست یاب. به این معناست که اگر نمی‌توانی به وصال برسی، باید از تجارب و دانایی‌های پیر راهنمایی بگیری تا به هدف خود برسی.
وصال از پیر جوی و بی‌نشان شو
چو پیر آمد درون خود نهان شو
هوش مصنوعی: به وصال و ارتباط با حقیقت بپرداز و خود را از قید و بندهای ظاهری آزاد کن. وقتی حقیقت و دانایی به تو نزدیک می‌شود، در درون خود به آرامش و سکون دست یاب و با آن پیوند بزن.
وصال از پیر جوی و باز بین راز
حجاب از روی پیر اینجا برانداز
هوش مصنوعی: دیدار را از چشمهٔ جوی بگیر و راز حجاب را از چهرهٔ پیر اینجا بنگر.
وصال از پیر جوی و در فنا شو
در آن عین فنا از حق بقا شو
هوش مصنوعی: به ملاقات پیر جوی بپرداز و در از بین رفتن خود ذوب شو، تا در آن حالت از جوهر جاودان حقیقت بهره‌مند گردی.
دریغا زین معانی اندر اینجا
که بی‌شک ره نمی‌دانی در اینجا
هوش مصنوعی: ای کاش این مفاهیم و معانی در این مکان وجود داشت، زیرا بدون شک تو در اینجا راهی نمی‌دانی.
نمی‌دانی ره و غافل بمانده
عجب در خویش بی‌حاصل بمانده
هوش مصنوعی: نمی‌دانی که در کنارت چه زیبایی‌ها و شگفتی‌هایی وجود دارد و در این بی‌خبری، خودت را از دست می‌دهی و بی‌ثمر می‌مانی.
چنین در خوابی و بیدار جانت
همی‌گویم دمادم در نهانت
هوش مصنوعی: در خواب هستی و بیداری، جانت را مدام به زبان می‌آورم و در دل تو می‌گویم.
که هان از خواب شو بیچاره بیدار
زمانی تو ز دیدارم خبردار
هوش مصنوعی: بیدار شو، ای بیچاره! وقتی از خواب برمی‌خیزی، خبر از دیدار من خواهی داشت.
چنین تا کی بخفته اندر این راه
نباشی یک نفس از دوست آگاه
هوش مصنوعی: آیا می‌توانی تا کی در این مسیر خاموش بمانی و لحظه‌ای از حال دوست باخبر نشوی؟
که ناگاهی که جانت واصل آمد
ورا اعیان کلّی حاصل آمد
هوش مصنوعی: ناگهان درک می‌کنی که جان تو به حقیقتی دست یافته و این حقیقت، تمام زیبایی‌ها و وجود را به تو نشان می‌دهد.
دمادم می‌کند شر خواب بیدار
تو هستی خفته اندر خواب پندار
هوش مصنوعی: هر لحظه خواب را کنار می‌زند و تو در خیال خود، در خواب غفلت به‌سر می‌بری.
تمامت رهروان در کل رسیدند
جمال جاودانی باز دیدند
هوش مصنوعی: تمامی مسافران و رهروان در نهایت به زیبایی جاودانه دست یافتند و آن را مشاهده کردند.
ره جان کن که اندر آخر ای دوست
بدانی کاین وجود تو هم از اوست
هوش مصنوعی: ای دوست، مسیر روح را دنبال کن؛ چرا که در نهایت متوجه خواهی شد که این وجود تو نیز از اوست.
ره جان کن که گردی واصل اینجا
شوی در دیدن جانان تو یکتا
هوش مصنوعی: برای رسیدن به حقیقت و معرفت، باید تلاش کنی و خود را آماده کنی. وقتی به عشق و وصال معشوق برسی، همه چیز برایت روشن و واضح خواهد شد.
حقیقت جان و دل پیوند جانانست
در آخر هر دو اندر بند جانانست
هوش مصنوعی: حقیقت، روح و دل انسان به محبوب پیوند خورده است و در نهایت هر دو، به وجود محبوب وابسته و محدود هستند.
چو در بندست جانت در جدایی
در آخر زین سخن یابد رهایی
هوش مصنوعی: زمانی که روح تو در جدایی گرفتار شده است، در نهایت از این گفتار می‌تواند آزادی را بیابد.
از این زندان چو بیرون آیدت جان
بیابی مر ورا خورشید تابان
هوش مصنوعی: وقتی که از این زندان رهایی یابی، جانت به نور و روشنی مانند خورشید درخشان دست می‌یابد.
چو خورشیدست جان تو بصورت
برون آمد ز میغ تن ضرورت
هوش مصنوعی: جان تو مانند خورشید است که از ابر تن خارج شده و به روشنی می‌درخشد.
به یک ره لشکر حرص و حسد را
نهد او تیغشان اندر جسد را
هوش مصنوعی: او به یک مسیر، نیروهای حرص و حسد را زیر می‌زند و ضربه‌هایشان را به جسم دشمن وارد می‌کند.
چو وقت رفتن سالک بصورت
بود نشو معانی از حضورت
هوش مصنوعی: زمانی که عارف به سفر می‌رود، معانی و تفسیرها از وجود تو جلوه‌گر می‌شوند.
حقیقت در فنا یابد بقا او
بیابد اندر آخر کل لقا او
هوش مصنوعی: حقیقت در زوال و نابودی، بقا و دوام خود را پیدا می‌کند و در پایان، به همه موجودات وصل می‌شود.
برون آید چو خورشیدی از این میغ
کشد مر نور خود در جمله چون تیغ
هوش مصنوعی: وقتی خورشید از میان ابرها بیرون می‌آید، نور خود را به همه جا می‌تاباند و مانند تیغ برنده‌ای است که درخشندگی‌اش همه جا را فرا می‌گیرد.
به‌یک ره جمله را از خویشتن دور
کند تا جاودان ماند یقین نور
هوش مصنوعی: با یک راه می‌توان همه را از خود دور کرد تا نور یقین جاودانه باقی بماند.
چرا کاینجا بود از عشق سالک
هنوز از عشق گردد عین مالک
هوش مصنوعی: چرا پیرو عشق هنوز در اینجا است، در حالی که عشق آن را به تمام وجودش متصل کرده و او را به مقام مالکیت رسانده است؟
چو سالک جان دهد در آخر کار
ندیده اندر اینجا نقد دیدار
هوش مصنوعی: وقتی مسافر جانش را در پایان کار می‌سپارد، در اینجا دیگر چیزی از دیدار واقعی نمی‌بیند.
نتابد نور جان در بود جسمش
برافتد اندر اینجا عین اسمش
هوش مصنوعی: اگر نور جان در بدنش نتابد، در اینجا تنها نامش وجود دارد و حقیقتش از دست می‌رود.
پشیمان باشد اندر آخر کار
ندیده اندر اینجا عین دلدار
هوش مصنوعی: در پایان کار، فردی که هیچ چیزی از عشق و محبوبش را در این دنیا ندیده، پشیمان خواهد شد.
در اینجا نقد دیدارت بیابد
که تا در اندر آخر برگشاید
هوش مصنوعی: در اینجا، هرگز نمی‌توان دیدار تو را کم ارزش شمرد، زیرا در نهایت، همه چیز به بازگشت به آن لحظه خوشایند خواهد انجامید.
در اینجا نقد دیدار ار بیابی
در آخر چون سوی جانان شتابی
هوش مصنوعی: اگر فرصت دیدار را به دست بیاوری، در نهایت می‌فهمی که باید به سمت محب واقعی‌ات بروی.
در اینجا نقد دیدار است بنگر
همی‌گویم که هان یار است برخَور
هوش مصنوعی: در اینجا به اهمیت و ارزش دیدار اشاره می‌شود؛ به دقت نگاه کن که من می‌گویم که اینجا یار و دوست حضور دارد.
ز جان برخور که جانت دیده جانانست
درون جان ببین بی‌شک که جانانست
هوش مصنوعی: به خودت توجه کن، چون وجود تو نشانه‌ای از محبوب واقعی‌ات است. در درون خودت به عمق وجودت نگاه کن و مطمئن باش که محبوب درون تو است.
چو نقد جانت اینجاگاه پیدا
چرا هرجا همی‌گردد ز سودا
هوش مصنوعی: چرا وقتی که جان واقعی‌ات در اینجا مشخص است، همچنان به دنبال چیزهای دیگر می‌گردی؟
همه جان بین که جان دیدار شاه‌ست
حقیقت دان که جان نور اله‌ست
هوش مصنوعی: همه وجودت را به دقت تماشا کن، زیرا وجود واقعی و بهترین دیدار، همان ملاقات با پادشاه است. بدان که جان، نوری از سوی خداوند است.
از این نقد حقیقت بر خور اینجا
چو دیدت جانست از جان بگذر اینجا
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت این دنیا واقف شوی، بدانی که زندگی واقعی در اینجا نهفته است، پس باید از خودت بگذری و به عمق وجود بپردازی.
همه جان بین که جانت رهنمون‌ست
چرا اینجا دل تو پر ز خون‌ست
هوش مصنوعی: به همه بگو که جان تو راهنمای توست، پس چرا دل تو اینجا پر از غم و اندوه است؟
که جان را یک دمی نادیده‌ای تو
یقین بنگر اگر با دیده‌ای تو
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که از زندگی و لذت‌های آن غافل شده‌ای. نگاهی عمیق به خودت بنداز و ببین که آیا واقعاً با چشم دل به حقیقت خود و دنیایت توجه کرده‌ای یا نه.
نَفَخْتُ فیهِ مِن روح است جانت
ز ذات کل شده عین العیانت
هوش مصنوعی: من از روح خود در آن دمیدم، و جان تو از ذات خداوند شده است، مشابه آنچه که به وضوح دیده می‌شود.
نفخت فیه من روح است اینجا
حقیقت کشتی نوح است اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا به نفخ روح الهی اشاره می‌شود که به انسان‌ها حیات می‌بخشد و این مکان مشابه کشتی نوح است، جایی که نجات و امید وجود دارد.
چو جان نوح است و صورت هست کشتی
چرا از نوح جان اندر گذشتی
هوش مصنوعی: چرا که کشتی نوح، با وجود اینکه جان او در آن است، هنوز به سرنوشت او وابسته نیست و از جانش فراتر رفته است؟
چو تو کشتی نوحی راز دیده
یقین بحر حقیقت باز دیده
هوش مصنوعی: تو مانند کشتی نوح هستی که رازهای دیده را به حقیقتی عمیق می‌کشاند و به معنای واقعی آن می‌رسد.
تو در کشتی نوحی فارغ ای دل
ترا بحر حقیقت هست حاصل
هوش مصنوعی: تو مانند یک سرنشین در کشتی نوح هستی و نگرانی از طوفان نداری، زیرا در دریاچه حقیقت غوطه‌ور هستی و به نتیجه واقعی‌اش رسیده‌ای.
در این بحر حقیقت در طوافی
نظر کن در درون بحر صافی
هوش مصنوعی: در این دریاى حقیقت غور کن و به عمق آن نگاه کن که درون این دریا، آب زلال و روشنى وجود دارد.
تو با نوحی و آگاهی نداری
که دریای حقیقت می‌گذاری
هوش مصنوعی: تو مانند نوح هستی، اما نمی‌دانی که چه دریای عمیق و اسرارآمیزی را در دل داری.
تو دریا و ابا نوحی ندانی
که کشتی زینچنین دریا برانی
هوش مصنوعی: تو مانند دریا هستی و نمی‌دانی که مانند نوح چطور باید کشتی‌ای را در چنین دریایی هدایت کرد.
ز دریای حقیقت کن گذاره
مر آن جوهر کن اینجاگه نظاره
هوش مصنوعی: از عمق حقیقت به سوی دریا سفر کن و سپس به این جا بیا و آن اصل را برگزین.
نبینی بر سر دریا تو جوهر
مگر در قعر یابی جوهرت بر
هوش مصنوعی: اگر بر سر دریا نگاه کنی، چیزی از ارزش‌ها و گنج‌های درونش را نمی‌بینی، اما اگر به عمق آب بروی، می‌توانی جوهر و ثروت واقعی آن را پیدا کنی.
ترا زین بحر جوهر بایدت یار
که آید از درون او پدیدار
هوش مصنوعی: از این دریا باید جوهری برای تو بیابم که از عمق آن، یاری برایت آشکار شود.
ترا زین بحر اگر جوهر برآید
حقیقت ذات دریا آن نماید
هوش مصنوعی: اگر از این دریا، جوهری استخراج شود، حقیقت ذات دریا را نشان می‌دهد.
تو هستی بر سر طوفان نشسته
به گِرد بحر می‌گردی تو جسته
هوش مصنوعی: تو در مرکز طوفان قرار داری و در اطراف دریا در حال گشت و گذار هستی.
درون بحر جوهر می‌ندانی
در این معنی تو ره بر تا بدانی
هوش مصنوعی: اگر در عمق دریا جواهرها را ندانی، لازم است که در این راه قدم برداری تا به حقیقت پی ببری.
حقیقت جوهرت از اصل بنگر
در این دریا تو بود وصل بنگر
هوش مصنوعی: به عمق وجود خود بنگر و درک کن که حقیقت تو به چه چیزی وابسته است. در این دریا، ارتباط و پیوند اصلی خود را مشاهده کن.
در این دریای بی پایان بسی راز
حقیقت یافتم از جوهرم باز
هوش مصنوعی: در این دریای وسیع و بی‌پایان، رازهای زیادی از حقیقت را کشف کردم و به عمق وجود خود پی بردم.
مرا این جوهر و این بحر دیدم
ولی در بحر کلّی ناپدیدم
هوش مصنوعی: من این جوهر و این دریا را دیدم، اما در دریای بزرگ‌تر آن را پنهان یافتم.
در این بحر حقیقت شد مرا فاش
مر آن جوهر بدیدم عین نقّاش
هوش مصنوعی: در این اقیانوس حقیقت، برای من روشن شد که آن جوهر اصلی را مانند یک نقاش مشاهده کردم.
چو ملّاحم در اینجاگه در این بحر
روم از ناگهان اندر بُنِ قعر
هوش مصنوعی: همچون ناخدای کشتی که ناگهان در اعماق این دریا به گیر افتاده و در این مکان دچار بحران شده است.
برآرم جوهری من از معانی
کنم زان جوهر اینجا دُرفشانی
هوش مصنوعی: من از درون خود گنجینه‌ای ارزشمند بیرون می‌آورم و با آن، در اینجا زیبایی و جلوه‌گری می‌کنم.
ندارد از یقین عطّار اینجا
فشاند جوهر اسرار اینجا
هوش مصنوعی: اینجا عطّار از یقین خود، جوهر واقعیات و رازها را پخش نمی‌کند.
ندارد زر به جز از کان جوهر
چه جوهر هست جوهر بهتر از زر
هوش مصنوعی: به جز از معادن ارزنده، طلا ارزش واقعی ندارد، چرا که جوهر و اصل مرغوبی که در این معادن یافت می‌شود، از طلا نیز با ارزش‌تر است.
مرا آن جوهر دیدست تحقیق
که اندر عین اعیانست توفیق
هوش مصنوعی: من آن حقیقتی را دیده‌ام که در وجود واقعیات، همانند شانس و موفقیت قرار دارد.
در این بحر فنا آن جوهر عشق
مرا آمد نصیب از اختر عشق
هوش مصنوعی: در این دنیای گذرا، عشق برای من به عنوان یک نعمت از جانب ستاره‌های عشق فراهم شده است.
چنان از عشق جوهر یافته‌ستم
که اندر خانه من دریافته‌ستم
هوش مصنوعی: من چنان تحت تأثیر عشق قرار گرفته‌ام که آن را در درون خانه‌ام احساس کرده‌ام.
در این خانه است یارت ار بدانی
درون خانه‌ای ار می‌توانی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی بدانید که یارت در کجاست، باید به درون این خانه نگاهی بیندازی.
درون خانه‌ای تو بحر بنگر
مرا آن جوهر اندر قعر بنگر
هوش مصنوعی: به درون یک خانه نگاه کن و دیدار من را در آنجا تصور کن؛ همچون جواهری که در عمق آب قرار دارد، من نیز درعمق وجودم دارم.
مرا اندر درون خانه دریا است
در آن بحرم یکی جوهر هویدا‌ست
هوش مصنوعی: در درون خانه‌ام، دریا وجود دارد و در آن دریا، یکی از جواهرها آشکار است.
درون خانه بحر کل که دیده‌ست‌؟
مر این معنی کسی از کس شنیده‌ست‌؟
هوش مصنوعی: درون خانه‌ای که از دریا پر است، چه کسی قادر است آن را ببیند؟ آیا کسی از کسی دیگر چنین چیزی را شنیده است؟
کسی داند که این معنی چگونه‌ست‌
که جانش در بُنِ دریای خون است
هوش مصنوعی: کسی می‌داند که این احساس چیست که روحش در عمق دریای خون غوطه‌ور است.
کسی داند که اندر خانهٔ دل
حقیقت بحر کل کرده‌ست حاصل
هوش مصنوعی: کسی می‌داند که در دل آدمی، تمام حقیقت و عمق زندگی وجود دارد و تمام ارزش‌ها و اسرار در آنجا جمع شده است.
کسی داند که این بحر گُهَربار
دمادم می‌شود زو ناپدیدار
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌داند که این دریای پر از گوهر، هر لحظه به طور ناگهانی ناپدید می‌شود.
بسی در بحر جان خوردند غوطه
که تا پیدا شدند با دلق و فوطه
هوش مصنوعی: بسیاری در دریای جان غوطه‌ور شدند تا زمانی که خود را با لباس و زینت آراسته پیدا کردند.
نیاید هیچکس زین بحر بیرون
شدند غرقه در این دریای پرخون
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند از این دریا بیرون بیاید، همه در این دریای پرخون غرق شده‌اند.
در این دریای پر خون جان بدادند
درون بحر جان پنهان بدادند
هوش مصنوعی: در این دریا که پر از خون و سختی است، جان‌های بسیاری فدای آن شدند و در واقع روح آن‌ها در عمق این دریا پنهان مانده است.
درون بحر جان دادند و کس نیست
چه‌گویم کاندر او فریادرس نیست
هوش مصنوعی: در عمق وجود، جان خود را قربانی کردند و هیچ‌کس نیست که بفهمد، زیرا در آنجا هیچ‌کس نیست که فریادرس باشد.
نیامد هیچکس زین بحر بر در
بدادند جان همه از بهر جوهر
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از این دریا به ساحل نرسید، و همه جان خود را برای به دست آوردن جوهر دادند.
همه از بهر جوهر جان بدادند
یقین جان بر سر جوهر نهادند
هوش مصنوعی: همه برای به دست آوردن ارزش واقعی خود جانشان را فدای کردند و مطمئناً جانشان را برای ارزش واقعی گذاشتند.
یکی دریای پر خونست بنگر
نمی‌گویم که تا چونست بنگر
هوش مصنوعی: یکی دریا پر از خون است، به آن بنگر. من نمی‌گویم که او چگونه است، فقط به آن توجه کن.
گهی دریای پر خونست و پر راز
اگر از عاشقانی جان در او باز
هوش مصنوعی: هر زمانی ممکن است دریا پر از خون و اسرار باشد، اما اگر عاشقان جان خود را در آن فدای کنند، چیزی را کشف می‌کنند.
یکی دریای پر خونست تحقیق
کسی کاو جان در او بازید توفیق
هوش مصنوعی: یک دریا وجود دارد که پر از خون است و فقط کسانی که شایستگی دارند می‌توانند جانشان را در آن جستجو کنند.
ز جوهر یافت اندر آخر کار
درون بحر جوهر دید با یار
هوش مصنوعی: در نهایت، از عمق وجود خود به حقیقتی دست پیدا کردم و در دریا، جوهر واقعی را با همراهی دوست یافتم.
حقیقت می‌زند موج پر از خون
در اینجا هیچ راهی نیست بیرون
هوش مصنوعی: در اینجا واقعیت به شدت احساسات را تحت فشار قرار داده و وضعیت به گونه‌ای است که راه فراری وجود ندارد.
حقیقت می‌زند موج دمادم
کسی باید که یابد اندر او دم
هوش مصنوعی: واقعیت به طور مداوم در حال دگرگونی و ظهور است، و کسی باید پیدا شود که در این تغییرات و جریانات به درستی نفس بکشد و خود را با آن وفق دهد.
نگه کن تا در این دریا شود باز
بیابد جوهر اندر عزّ و اعزاز
هوش مصنوعی: به تماشای این دریا بپرداز و بگذار جوهر و ارزشت دوباره به عزت و احترام برگردد.
در این دریا چو آخر باز بیند
حقیقت جوهر جان باز بیند
هوش مصنوعی: در این دریا، زمانی که حقیقت را بیابیم، ماهیت واقعی روح را نیز خواهیم شناخت.
درون بحر جان بنگر زمانی
که جوهر یابی اینجا در عیانی
هوش مصنوعی: به عمق وجود خود نگاه کن، وقتی که حقیقت وجودت را کشف می‌کنی و به وضوح می‌رسی.
دم خود اندر این دریا نگهدار
نباید تا شوی تو ناپدیدار
هوش مصنوعی: در این دریا، نفس خود را حفظ کن، زیرا نباید بگذاری که ناپدید شوی.
در این بحر معانی غوطه‌ای خوَر
فرو رو تا بیابی باز جوهر
هوش مصنوعی: در این دریای مفاهیم غوطه‌ور شو و خودت را عمیقاً به آن بسپار تا بتوانی دوباره جوهر اصلی را کشف کنی.
چو اندر جوهر الاّ رسیدی
تو نور جوهر الّا بدیدی
هوش مصنوعی: وقتی به عمق وجود خود نرسیدی، نمی‌توانی نور حقیقت را مشاهده کنی.
در آن جوهر یکی نور است مطلق
در آن نور حقیقت بازبین حق
هوش مصنوعی: در آن جوهر یک نور بی‌نهایت وجود دارد و در این نور، حقیقتی از حق را بازنگری کن.
در آن نور حقیقت بنگری باز
در او پیداست هم انجام و آغاز
هوش مصنوعی: در آن نور حقیقت که به تماشا می‌نشینی، به روشنی می‌توانی آغاز و پایان را مشاهده کنی.
در آن نورست پیدا هرچه بینی
در آن نور است اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: هرچه در آن نور دیده می‌شود، از نور آن سرچشمه می‌گیرد؛ اگر آدمی به معرفت و یقین دست یابد.
حقیقت شمس و ماه و چرخ و انجم
شدند در نور جوهر جملگی گم
هوش مصنوعی: شمس و ماه و ستاره‌ها و آسمان، در نور اصلی خود محو و ناپدید شده‌اند.
در آن نور است پیدا هر چه بینی
شده پیدا در آن نور یقینی
هوش مصنوعی: در آن نور، هر چیزی که می‌بینی، به وضوح نمایان است و در این نور، حقیقت به طور کاملاً روشن و بدون تردید قابل درک است.
همه از نور جوهر تابناک‌ند
شده پیدا در آن دیدار خاک‌ند
هوش مصنوعی: همه‌ی موجودات از روشنی و ویژگی درخشان و اصیل خود شکل گرفته‌اند و در آن دیدار، به وضوح به نشانه‌ی فرود و خاکی بودن خود پی می‌برند.
حقیقت نور جوهر یاب در خاک
که خاک آمد خود صانع پاک
هوش مصنوعی: حقیقت مانند نوری است که جوهر و ماهیت چیزها را در دل خاک پیدا می‌کند؛ خاک خود منبعی است که از آن پدیدآورنده‌ای پاک و بی‌نقص به وجود می‌آید.
حقیقت بحر در خاکست پیدا
از آن پیوسته اندر شور و غوغا
هوش مصنوعی: حقیقت مانند دریا در خاکستر پنهان است و همیشه در حال جنب و جوش و هیاهو قرار دارد.
اگر واصل شوی مانند منصور
تو باشی در عیان آن جوهر نور
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت و وصال برسی، همانند منصور حلاج خواهی بود که در روشنایی و حقیقت، جوهر وجودت را نشان می‌دهد.
تو باشی جوهر و خود را ندانی
همی‌گویم دمادم در معانی
هوش مصنوعی: تو جوهر اصلی هستی ولی خودت از این حقیقت بی‌خبری و من همچنان در هر لحظه راجع به این موضوع سخن می‌گویم.
به هر معنی که می‌گویم ترا باز
نمی‌یابی ز خود انجام و آغاز
هوش مصنوعی: هر معنایی که درباره تو بگویم، نمی‌توانی خودت را در ابتدا و انتهای آن پیدا کنی.
به هر معنی که گویم در گمانی
از آن زین سرّ رمزی می‌ندانی
هوش مصنوعی: هر چه به زبانی بگویم، از آنچه در ذهن دارم، تو از این راز پنهانی باخبر نخواهی شد.
یکی حرف است و چندینی کتاب است
یکی نور است و چندینی حجاب است
هوش مصنوعی: یک سخن وجود دارد و کتاب‌های زیادی درباره‌اش نوشته شده است. همچنین یک حقیقت روشن است که پشت آن، حجاب‌های زیادی قرار دارد.
یکی فعل‌ست و چندینی صفات‌ست
یکی بحر است و اسمش عین ذات‌ست
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که یکی از ویژگی‌ها و صفات موجودات به فعل و عمل مربوط می‌شود، در حالی که ذات و ماهیت واقعی آن‌ها مانند دریاست که بسیار عمیق و وسیع است و همه این صفات تنها نام‌هایی برای توصیف آن ذات و ماهیت هستند.
یکی ذات‌ست و چندینی عجائب
صفات و فعل می‌بینم غرائب
هوش مصنوعی: تنها یک وجود است و من در کنار آن، ویژگی‌ها و رفتارهای شگفت‌انگیزی را می‌بینم که همگی عجیب و غریب هستند.
یقین جسم است پیوسته در این دل
ز دل جانست مر مقصود حاصل
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وجود اصلی و واقعی انسان در قلب او قرار دارد و روح او از دلش ناشی می‌شود. آنچه انسان به دنبالش است، در حقیقت نتیجه‌ای است که از این پیوند عمیق به دست می‌آید.
ز جان ذات است مقصود ار بدانی
ولیکن چون بیابی بی‌نشانی
هوش مصنوعی: مقصود و هدف از زندگی در ذات و وجود انسان نهفته است؛ اما وقتی به آن پی ببری، دیگر نشانه‌ای از آن نخواهی یافت.
ندارد نور اینجا رنگ بی‌شک
ندارم نیز هوش و هنگ بی‌شک
هوش مصنوعی: در اینجا، نور و روشنایی وجود ندارد و من هم به طور قطع، نه فکر و عقل روشنی دارم و نه حال و هوای مناسبی.
که تا برگویم این سر تا چگونه‌ست
دلم افتاده در دریای خون است
هوش مصنوعی: تا وقتی که بتوانم بگویم این راز چیست، دلم در حالی است که در دریای خون غوطه‌ور شده.
همه ذرّات من جویای اویند
حقیقت هم بدو گویای اویند
هوش مصنوعی: همه ذرات وجود من در جستجوی او هستند و حقیقت نیز به سمت او اشاره می‌کند.
همه ذرّات من جویای ذات‌ند
شده حیران درآن عین صفات‌ند
هوش مصنوعی: همه وجود من در پی شناخت حقیقت است و در آن چشم صفات الهی متعجب و گیج شده‌اند.
تمامت دیده دیدستند در خویش
حجابی نیست ایشان را در این پیش
هوش مصنوعی: همه‌ی چشم‌ها در خودشان را دیده‌اند و هیچ مانعی برایشان وجود ندارد.
بجز خود مر حجاب خود نباشد
همی‌خواهد که ایشان خود نباشد
هوش مصنوعی: جز خود انسان هیچ مانعی وجود ندارد و او می‌خواهد که دیگران نیز خود را فراموش کنند.
چنان خواهد که در جانان شود گم
که ایشان قطره اند و یار قلزم
هوش مصنوعی: آن چنان در عشق محبوب غرق خواهد شد که دیگر نشانی از خود نخواهد داشت، زیرا او فقط قطره‌ای است و محبوبش همانند دریایی بزرگ است.
فنای خویش می‌خواهند اینجا
که کلّی در فنا یابند اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا، افرادی به دنبال از دست دادن خود و رسیدن به مرحله‌ای از نابودی و فنا هستند که بتوانند درک عمیق‌تری از این حالت پیدا کنند.
فنای خویش می‌خواهند بی‌شک
که کلی در فنا یابند آن یک
هوش مصنوعی: آنها به دنبال نابودی خودشان هستند، زیرا می‌خواهند به‌طور کامل در وجود خاصی محو شوند.
فناشان آرزو و در فنااند
کنون افتاده در دید بقااند
هوش مصنوعی: کسانی که به زوال و نابودی فکر می‌کنند، حالا در وضعیت بقا و زندگی قرار گرفته‌اند.
ولیکن فرقی از هستی و ثانی است
یکی جویند کاینجا خود دو تا نیست
هوش مصنوعی: اما در واقع تفاوتی میان وجود و آنچه بعد از آن است وجود ندارد؛ تنها عده‌ای هستند که در جستجوی حقیقت‌اند و در اینجا نمی‌توانند دوگانگی را حس کنند.
دو نبود جز یکی اینجا نبیند
که در یکی حقیقت همنشینند
هوش مصنوعی: در اینجا، جز یکی وجود ندارد و هیچ کس نمی‌تواند ببیند که در این یکی، حقیقتی به صورت همزیستی وجود دارد.
دو نبود ذات بی‌شک جمله ذاتند
که می‌خواهند بود خود که بازند
هوش مصنوعی: هیچ دوئی وجود ندارد و همه موجودات ذاتاً یکی هستند. آن‌ها می‌خواهند که وجود خود را حفظ کنند، ولی در نهایت به بازگشت به همان یک‌بودگی می‌رسند.
همی‌خواهند تا اندر فنا راز
نیابند و شوندش جمله جانباز
هوش مصنوعی: آن‌ها می‌خواهند تا در غیاب از بین رفتن، به راز آن پی نبرند و همه به نوعی از آن عبور کنند.
ترا مر ذرّهٔ جان نیست بنگر
ز مر پیدات پنهان نیست بنگر
هوش مصنوعی: در وجود تو جنبه‌ای روحانی وجود دارد که به چشم نمی‌آید. اگر به دقت نگاه کنی، این جنبه‌ی پنهان در تو قابل مشاهده است.
حقیقت چون فنااند اوّل آخر
برانداز از میان این نقش ظاهر
هوش مصنوعی: حقیقت مانند زوال است؛ بنابراین، از دیدن ظاهر این تصویر، ابتدا و انتها را کنار بگذار.
برانداز از میان این نقش صورت
همه ظلمت شود در سوی نورت
هوش مصنوعی: اگر این تصویر را کنار بگذاری، تمام تاریکی‌ها از میان می‌روند و به سمت نورت حرکت می‌کنند.
برانداز از میان این صورت خویش
که ذات جاودان بینی تو در پیش
هوش مصنوعی: خود را از ظاهر و شکل بیرونی‌ات فراتر ببرد و به باطن و ذات واقعی‌ات که ابدی و پایدار است، نگاه کن.
اگر این نقش اینجاگه ببازی
به نزد انبیا سر برفرازی
هوش مصنوعی: اگر به این مقام و جایگاه دست یابی، به پیش انبیا و پیامبران خواهی رسید و در بینشان سربلند خواهی بود.
اگر این نقش گردد ناپدیدار
جمال بی‌نشان آید پدیدار
هوش مصنوعی: اگر این تصویر ناپدید شود، زیبایی بدون علامت و نشانی آشکار خواهد شد.
اگر این نقش پنهانی کنی پاک
نماند نار و ریح و ماه با خاک
هوش مصنوعی: اگر این راز پنهانی را فاش کنی، دیگر آتش، عطر گل و زیبایی ماه نمی‌تواند از خاک و زمینی که در آن هستند، جدا بماند.
بمانده جاودان جان تو پر نور
شود در جزو و کل یکی چو منصور
هوش مصنوعی: اگر جان تو باقی بماند، نورانی خواهد شد و در جزئیات و کل زندگی مانند منصور (حلاج) یکی خواهد بود.
حقیقت آخر کار و سرانجام
بخواهی خورد همچون دیگران جام
هوش مصنوعی: اگر بخواهی در نهایت به حقیقت دست یابی، باید مثل دیگران از سختی‌ها و تجربیات عبور کنی و به آرامی به مقصود برسید.
ترا جام فنا باید چشیدن
در آن خلعت فراق جان بدیدن
هوش مصنوعی: باید طعم زوال را بچشید تا در آن لباس جدایی روح را مشاهده کنی.
ترا جام فنا باید بخوردن
به صورت از همه اشیا بمردن
هوش مصنوعی: برای اینکه از هر چیز دیگری رها شوی و به حقیقت پیوندی، باید خود را در دنیایی موقتی فانی کرده و از تمامی اشیاء و وابستگی‌ها بگذرانی.
ترا جام فنا خواهند دادن
یکی داغی ترا اینجا نهادن
هوش مصنوعی: آنها برایت پیاله‌ای از فنا خواهند آورد و در اینجا یک علامت از داغی بر بدنت خواهند گذاشت.
ترا جام فنا در آخر کار
بباید خورد اینجاگه به ناچار
هوش مصنوعی: در پایان کار، ناگزیر باید جام فنا را بنوشی.
ترا جام فنا مانند مردان
فرو باید کشیدن تا شود جان
هوش مصنوعی: برای رسیدن به ذات واقعی و ناب خود، باید مانند مردان بزرگ و شجاع، از لذت‌های دنیوی و فانی بگذری و آن را ترک کنی تا روح تو به کمال برسد.
ترا جام فنا مانند منصور
بباید خورد تا گردی به کل نور
هوش مصنوعی: برای اینکه تو به مقام بالایی دست یابی و از موانع دنیوی رها شوی، باید تجربه‌های سخت را همچون منصور، که به عذاب دچار شد، پشت سر بگذاری تا در نهایت به نور والای حقیقت برسی.
ترا جام فنا اینجا چو آدم
بباید خورد و شد در قرب آن دم
هوش مصنوعی: باید همانند آدم در اینجا جام فنا را بنوشی و آن لحظه به نزدیکی و قرب الهی برسی.
ترا جام فنا اینجا شادمانه
که تا یابی حیات جاودانه
هوش مصنوعی: تو در این مکان به خوشی و شادابی در حال نوشیدن جام فنا هستی، تا از این طریق به حیات ابدی و جاودانه دست یابی.
فروکش جام را در عزّت و ناز
که خواهی یافت در آن‌دم تو کل باز
هوش مصنوعی: به آرامی و با احترام از جام فروکش کن، زیرا در آن لحظه می‌توانی جنبه‌های کامل و زیبای زندگی را پیدا کنی.
فروکش جام و خندان شو تو چون گل
که خواهی یافت در آن دم یقین کل
هوش مصنوعی: به آرامش و شادی بپرداز مانند گلی که در لحظه‌ای خاص به زیبایی خود توجه می‌کند، زیرا در آن زمان حقیقت و واقعیات بر تو آشکار خواهند شد.
فروکش جام جانان تا شوی پاک
حقیقت از نمود خاک و افلاک
هوش مصنوعی: به آرامی از عشق محبوب فاصله بگیر تا بتوانی حقیقت را بشناسی و از ظواهر دنیایی و مادی پاک شوی.
در آن دم چون خوری این جام اینجا
ببین هم اوّل و انجام اینجا
هوش مصنوعی: در آن لحظه که این جام را می‌نوشی، نگاه کن که اینجا چگونه آغاز و پایان وجود دارد.
بباید کردنت مر نوش آن جام
که خواهی گشت ذات کل سرانجام
هوش مصنوعی: باید تلاش کنی تا آن نوشیدنی را به دست آوری که در نهایت به حقیقت و کامل بودن می‌رسی.
بباید خوردنت بی تلخی روی
مگردان روی خود را از دگر سوی
هوش مصنوعی: باید به عشق تو برنجیم و تلخ‌کامی‌ها را فراموش کنیم، نباید چهره‌ات را به سوی دیگری برگردانیم.
چنان باش اندر آن دم راز دیده
که باشی جزو و کل را باز دیده
هوش مصنوعی: در آن لحظه به گونه‌ای رفتار کن که به درستی درک کرده باشی، طوری که نه تنها جزئی از آن را ببینی، بلکه کل موضوع را نیز درک کرده باشی.
چنان باش اندر آن و در وصالش
که راحت یابی از عین وبالش
هوش مصنوعی: به گونه‌ای باش که در ارتباط با او و در محبتش، آرامش و راحتی را از وجودش به دست آوری.
چنان باش اندر آن دم همچو عشاق
که باشی در خودی و بی خودی طاق
هوش مصنوعی: در آن لحظه همچون عاشقان رفتار کن، به گونه‌ای که در حالتی از خود فراموشی و عشق حقیقی قرار بگیری.
چنان باش اندر آن دم همچو مردان
که یکی یابی اندر ذات و در جان
هوش مصنوعی: در آن لحظه به گونه‌ای رفتار کن که شبیه مردان باشی، زیرا در درون و جان تو نیز یک چنین ویژگی وجود دارد.
چنان کن خویش را آنگه تو تسلیم
که بد در آتش سوزان براهیم
هوش مصنوعی: چنان رفتار کن که وقتی در برابر مشکلات قرار گرفتی، مثل ابراهیم که در آتش سوزان قرار گرفت، تسلیم نشوی و مقاومت کنی.
چنان کن خویش را تسلیم جانان
که اسمعیل خود می‌کرد قربان
هوش مصنوعی: خود را به قدری به معشوق بسپار که مثل اسماعیل، برای او آماده قربانی شدن باشی.
چنان کن خویش را تسلیم مشتاق
که سر ببرید اندر عشق اسحاق
هوش مصنوعی: خود را به گونه‌ای آماده کن که در عشق، مانند ایثار اسحاق، آماده فدا شدن باشی.
چنان کن خویش را تسلیم آن دید
که در یکی یکی یابی ز توحید
هوش مصنوعی: خود را به گونه‌ای آماده کن که وقتی به دنیا نگاه می‌کنی، بتوانی در تک تک چیزها نشانه‌ای از وحدت و یکتایی ببینی.
چنان کن در یکی تسلیم جانت
که ذات حق شود کلّی عیانت
هوش مصنوعی: طوری تسلیم و آماده باش که وجود حقیقی به طور کامل در وجود تو نمایان شود.
چنان تسلیم کردن جان و دل تو
که در آن دم نمانی مر خجل تو
هوش مصنوعی: به گونه‌ای خود را تسلیم می‌کنی که در آن لحظه، احساس شرمندگی از تو دور می‌شود.
چنان تسلیم کن جان در بر دوست
که بیرون آورد یکباره از پوست
هوش مصنوعی: به گونه‌ای روح خود را در آغوش دوست فانی کن که به یکباره از تمام قید و بندهای خود رها شوی.
چنان تسلیم کن جان در بر یار
که تا پیدا شوی تو کل پدیدار
هوش مصنوعی: به گونه‌ای خود را در آغوش معشوق تسلیم کن که به وسیله این تسلیم، تمام وجودت نمایان شود.
چنان تسلیم کن جانا دل از جان
که در جان یابی آن خورشید تابان
هوش مصنوعی: ای جان، آن‌چنان دل را تسلیم کن که در وجود تو نور و درخشندگی آن خورشید تابان را بیابم.
چنان تسلیم کن جان اندر آن ذات
که نور قدس گردد جمله ذرّات
هوش مصنوعی: به گونه‌ای جان خود را تسلیم کن به آن وجودی که باعث می‌شود تمام ذرات به نور قدس تبدیل گردند.
چنان تسلیم کن جان در جلالش
که یابی در نمود جان وصالش
هوش مصنوعی: جان خود را چنان در برابر عظمت او تسلیم کن که در زیبایی‌های آن، وجود و روح خود را در وصالش بیابی.
چنان تسلیم شو مانند مردان
که تا یابی در آن دم جمله جانان
هوش مصنوعی: به گونه‌ای تسلیم و راضی باش مانند مردان بزرگ، تا در لحظه‌ای به کمال و حقیقت دست یابی و همه چیز را درک کنی.
در آن دم گر تو کل تسلیم گردی
بساط جسم و جان را درنوردی
هوش مصنوعی: اگر در آن لحظه کاملاً تسلیم شوی، می‌توانی از محدودیت‌های جسم و جان خود فراتر بروی.
از این دم سوی آن دم رفت خواهی
شوی در جزو و کل نور الهی
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به نور الهی دست یابی، باید از یک لحظه به لحظه‌ای دیگر بروی و به همگی اجزای آن توجه کنی.
از این دم سوی آن دم می‌شوی باز
حقیقت نزد جانان تو به اعزاز
هوش مصنوعی: از این لحظه به آن لحظه می‌روی و دوباره به واقعیت نزد محبوب واقعی‌ات با احترام برمی‌گردی.
در آن دم باش حاضر تا حقیقت
نمودار می‌کند در دید دیدت
هوش مصنوعی: در آن لحظه حاضر باش تا حقیقت در دید تو ظاهر شود.
در آن دم باش حاضر از دل و جان
که بنماید حقیقت روی جانان
هوش مصنوعی: در آن لحظه با تمام وجودت حاضر باش، چون حقیقت چهره محبوب را به نمایش می‌گذارد.
مشو غافل دمی جانان در آن دم
که بنماید رخت جانان همان‌دم
هوش مصنوعی: در لحظه‌ای که محبوب خود را به نمایش می‌گذارد، هرگز غافل نباش و از آن لحظه غفلت نکن.
همه مردان در آن‌دم راز دیدند
جمال دوست آن دم باز دیدند
هوش مصنوعی: در آن لحظه، همه مردان به زیبایی دوست پی بردند و آن را بار دیگر مشاهده کردند.
حقیقت آخر آن دم وصال است
در آن دم عاشقان دید جمال است
هوش مصنوعی: حقیقت نهایی در لحظه‌ای است که محبوب به آغوش عاشق می‌آید و در آن لحظه، عاشقان Beauty (زیبایی) محبوب را مشاهده می‌کنند.
حقیقت آخر آن دم شوی ذات
شود جان مر حقیقت جمله ذرات
هوش مصنوعی: در پایان، حقیقت به گونه‌ای می‌شود که ذات انسان به جوهر آن تبدیل می‌شود و روح او به حقیقت همهٔ اجزای جهان در می‌آید.
نظر کن اندر آن دم بی وجودت
که پیدا آید آن دم بود بودت
هوش مصنوعی: به آن لحظه بیندیش که در غیاب تو به وجود می‌آید، آن لحظه حقیقت وجود تو را نمایان می‌کند.
نظر کن اندر آن دم از نهانی
که در جانان شوی کلّی تو فانی
هوش مصنوعی: به آن لحظه فکر کن که در غیبت معشوق، تمام وجودت را در او گم خواهی کرد.
چو جانان رخ نماید اندر آن دم
خیالی بینی اینجا جمله عالم
هوش مصنوعی: هرگاه محبوب در آن لحظه ظاهر شود، در دل و ذهن تو تصوری از اینجا و همه‌ی عالم به وجود می‌آید.
چو جانان رخ نماید اندر آن راز
حجاب از روی خود اندازد او باز
هوش مصنوعی: زمانی که محبوبی نمایان شود، پرده‌ها و حجاب‌ها را کنار می‌زند و روی خود را به میان می‌آورد.
چو جانان رخ نماید آخر از دید
تو گردی ذات قرب از عین توحید
هوش مصنوعی: زمانی که محبوب خود را به نمایش بگذارد، تو از منظر او به نزدیکی و ارتباط عمیق با ذات خداوند دست می‌یابی، که این خود از حقیقت توحید نشأت می‌گیرد.
چو جانان رخ نماید آخر کار
برافتد این حجاب آخر به یکبار
هوش مصنوعی: وقتی محبوب ظاهر می‌شود، در نهایت تمام موانع و پرده‌ها به یکباره کنار می‌روند.
تو جانان گردی و او در تو موجود
شود آن دم بیابی عین مقصود
هوش مصنوعی: زمانی که تو معشوق و محبوب می‌شوی، آن موقع او نیز در درون تو حضور پیدا می‌کند و در آن لحظه به حقیقت اصلی خود دست می‌یابی.
تو جانان گردی و وین‌دم شود پوست
نماند جان و ماند جاودان دوست
هوش مصنوعی: تو محبوب و معشوق می‌شوی و در این حال، بدن و قالب از بین می‌رود و تنها عشق و پیوند با دوست جاودانه باقی می‌ماند.
تو جانان گردی و مر دل بماند
تنت در خاک زیرِ گل بماند
هوش مصنوعی: تو محبوب من هستی و جان من در عشق تو باقی می‌ماند و بدنت به خاک می‌پیوندد و زیر گل می‌ماند.
تو جانان گردی و پیوسته باشی
اَزَل را با اَبَد پیوسته باشی
هوش مصنوعی: تو معشوق من خواهی شد و همیشه به هم خواهی پیوست، از آغاز تا پایان.
تو جانان گردی از عین وصالت
در آن دم عاشقان دید جمالت
هوش مصنوعی: در آن لحظه که به وصال محبوب می‌رسی، عشق در چهره‌ات نمایان می‌شود و عاشقان جمال تو را مشاهده می‌کنند.
تو جانان گردی از دید وصالت
یکی بینی همه اندر جلالت
هوش مصنوعی: زمانی که تو محبوب من می‌شوی، به خاطر دیدن جمال و زیبایی‌ات، همه چیز را در عظمت و جلال تو می‌بینم.
نماند جان به جز جانان نماند
تن اندر خاکدان پنهان نماند
هوش مصنوعی: تنها محبوب و معشوق باقی می‌ماند و دیگر چیزی از وجود انسان در این دنیای خاکی پنهان نمی‌ماند.
شود تن خاک اندر آخر کار
شود در خاک و خون او ناپدیدار
هوش مصنوعی: در نهایت، بدن انسان به خاک برمی‌گردد و پس از مرگ، او در خاک و خون محو می‌شود.
شود جانان ز بعد مدّتی تن
نباید گفت مر عطّار تن زن
هوش مصنوعی: پس از مدتی دوری از محبوب، نباید درباره‌ی تن و جسم سخن گفت؛ زیرا جانان باید در اولویت باشد و این دنیا و جسم فانی به حساب نمی‌آیند.
خوشا آن دم که جان گردد در این خاک
چون جان بی‌شک نهان گردد در این خاک
هوش مصنوعی: خوشا زمانی که جان انسان در این خاک قرار گیرد، زیرا بی‌تردید روح نهفته و پنهان در این خاک خواهد شد.
خوشا آن دم که چون جان باز گردد
درون جزو و کلّی راز گردد
هوش مصنوعی: خوشا وقتی که مانند روح، به درون تمام اجزا و کلیت تبدیل شود و به رازهایی پی ببرد.
در آخر دوست خواهد بود تحقیق
بباید از نمود دوست توفیق
هوش مصنوعی: در پایان، دوست واقعی خود را خواهی شناخت و برای این شناخت نیاز به بررسی و تحقیق درباره ویژگی‌های او داری تا به موفقیت برسی.
دلا در لا یکی یک لحظه اینجا
شده در عین الّا اللّه یکتا
هوش مصنوعی: ای دل، در اینجا لحظه‌ای بایست و به یاد یکتایی خداوند بیفت.
دلا در راز الّا اللّه عیانی
ولیکن مانده در روی جهانی
هوش مصنوعی: دل، در راز و معرفت تنها خداست، اما همچنان در دامان دنیا مانده است.
نخواهی رفت زین منزل سوی لا
حقیقت بود خواهد شد در الّا
هوش مصنوعی: نمی‌توانی از این مکان بروی، زیرا حقیقت واقعی در انتظار توست و این کار قطعاً خواهد شد.
نخواهی رفت از این منزل حقیقت
رها خواهی تو کردن این طبیعت
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقت باشی، هرگز از اینجا دور نخواهی شد؛ چرا که این نفس و این جسم، تو را از مسیر اصلی‌ات منحرف می‌کنند.
دلا جای تو در خاکست بنگر
درون رو تو ز دید دوست برخور
هوش مصنوعی: ای دل، به جایگاه خود در خاک بنگر و در درون خود را از دید دوست پر کن.
در این معنی مجال دم زدن نیست
از این منزل ره باز آمدن نیست
هوش مصنوعی: در این موضوع فرصتی برای صحبت کردن وجود ندارد و از این مکان دیگر راهی برای بازگشت نیست.
همه رفتند و کس نامد پدیدار
همه آنجا شدندش ناپدیدار
هوش مصنوعی: همه رفتند و هیچ‌کس نمایان نشد، اما همه در آنجا حاضر بودند و به نوعی ناپیدا بودند.
همه رفتند در دیدار بی‌چون
یقین دریافتند اسرار بی‌چون
هوش مصنوعی: همه به ملاقات حق آمدند و بدون شک به اسرار واقعی پی بردند.
همه رفتند مر در شیب این گِل
حقیقت گشتشان مقصود حاصل
هوش مصنوعی: همه برای دست‌یابی به حقیقت به سمت این شیب گل رفته‌اند و به نتیجه‌ای که می‌خواستند، دست یافته‌اند.
همه رفتند اندر جوهر دوست
رها کردند اینجا جملگی پوست
هوش مصنوعی: همه به عمق و حقیقت دوست پیوستند و در اینجا فقط ظاهر و پوسته را رها کردند.
همه رفتند بر سودا دماغی
بمردند اندر اینجا چون چراغی
هوش مصنوعی: همه به دنبال آرزوها و خواسته‌هایشان بودند و در این مسیر جان خود را از دست دادند. آنها مانند چراغی که خاموش می‌شود، در اینجا باقی مانده‌اند.
همه رفتند و نامد هیچکس باز
نیامد هیچکس می باز پس باز
هوش مصنوعی: همه رفتند و هیچ کس به جایی برنگشت، هیچ کس دیگری هم نیامد. حالا زمان انتظار برای بازگشت است.
همه رفتند در سوی خداوند
حقیقت با ازل کردند پیوند
هوش مصنوعی: همه به سوی پروردگار راستین حرکت کردند و با موجودیت اولیه ارتباط برقرار کردند.
همه رفتند در صحرای عقبی
شدند اینجایگه یکتای مولی
هوش مصنوعی: همه به سوی سرزمین دوری رفتند و در این مکان، تنها معبود یکتایی وجود دارد.
همه رفتند پنهان در سوی یار
در اینجا می‌نبینی لیس فی الدّار
هوش مصنوعی: همه به سمت معشوق رفتند و در این مکان کسی را نمی‌بینی؛ زیرا کسی در این خانه نیست.
همه رفتند اندر جوهر ذات
رها کردند اینجا جسم ذرّات
هوش مصنوعی: همه به عمق وجود خود رفته‌اند، اما اینجا تنها جسم و ذرات مادی را رها کرده‌اند.
همه رفتند و اعیان باز دیدند
بسوی ذات کلّی راز دیدند
هوش مصنوعی: همه رفتند و بزرگان نگاهی به حقیقت کلی داشتند و به رازهای ناب آن پی بردند.
همه رفتند اندر عین اللّه
شدند از راز جانان جمله آگاه
هوش مصنوعی: همه به سوی خدا رفتند و در حقیقت به شناخت و آگاهی از اسرار معشوق رسیدند.
همه رفتند و در جانان شدند گم
چو یک قطره سوی دریای قلزم
هوش مصنوعی: همه افراد رفتند و در این میان به محبوبشان رسیدند و گم شدند مثل اینکه یک قطره در دریا ناپدید می‌شود.
همه رفتند ودر عین الیقینند
ز ذات کلّ و اینجا پیش بینند
هوش مصنوعی: همه از دنیا رفته‌اند و در حقیقت، به ذات واقعی آگاهند و در اینجا به صورت پیش‌پیش درک می‌کنند.
همه رفتند از اینجا باز رستند
حقیقت نیست گشته عین هستند
هوش مصنوعی: همه از اینجا رفته‌اند، اما حقیقت این است که آن‌ها دوباره به زندگی برمی‌گردند و وجودشان همچنان ملموس و واقعی است.
همه رفتند اندر عین الّا
حقیقت باز دیدند جوهرِ لا
هوش مصنوعی: همه از دنیا و ظواهر آن دور شدند، مگر حقیقت که جوهر واقعی را مشاهده کرد.
همه رفتند و می‌آیند دیگر
دگر خواهد شد اینجا راز بنگر
هوش مصنوعی: همه رفته‌اند و دوباره برمی‌گردند، اما اینجا دیگر تغییر خواهد کرد. به این راز دقت کن.
همه واصل شدند اینجا ز دیدار
در اینجا بی‌شکی کل ناپدیدار
هوش مصنوعی: همه انسان‌ها به خاطر دیدار به اینجا آمده‌اند و در این مکان، بدون شک همه چیز از نظر پنهان است.
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در عین الیقین غیر از یکی نیست
هوش مصنوعی: در این مفهوم که من بیان کردم، تردیدی وجود ندارد که در واقعیت، تنها یک حقیقت وجود دارد.
در آن حضرت چو رفتی باز نایی
حقیقت آن زمان عین خدایی
هوش مصنوعی: اگر به آن مقام وارد شوی، دیگر نمی‌توانی به حالت قبلی بازگردی؛ زیرا در آنجا حقیقتی می‌یابی که همانند خود خداوند است.
در این سر ره بری دانای اسرار
بمیر از جسم خود وز عین پندار
هوش مصنوعی: در این مسیر دانای رازها به خودت پایان بده و از قید جسم و تصورهای نادرست رها شو.
بمیر از جسم پیش از مرگ اینجا
بکن عین بدی را ترک اینجا
هوش مصنوعی: پیش از آنکه جسم از بین برود، باید از ویژگی‌های منفی و بدی‌ها دل بکنید و آن‌ها را رها کنید.
تو اینجا ترک خود کن در حقیقت
بمیر از نقش این نفس و طبیعت
هوش مصنوعی: در اینجا، خود را رها کن و در واقعیتی عمیق‌تر، از محدودیت‌های نفس و طبیعت خود عبور کن.
درون پرده پرشور است بنگر
به آخر منزلت گورست بنگر
هوش مصنوعی: در زیر ظاهر شاداب و پرنشاط، واقعیتی تلخ وجود دارد. به انتهای زندگی‌ات فکر کن، که در نهایت به قبر ختم می‌شود.
دمادم می‌رود زان هر معانی
که تا باشد که یک شمّه بدانی
هوش مصنوعی: مدام در حال تغییر است، هر معنایی که وجود دارد، برای این است که تو بتوانی حتی یک ذره از آن را درک کنی.
همه خواهیم رفتن در سوی خاک
نماند جاودان دوران افلاک
هوش مصنوعی: همه ما به سوی خاک خواهیم رفت و هیچ‌کس در این دنیا برای همیشه نمی‌ماند، حتی دوران آسمان‌ها نیز پایدار نیست.
نماند جاودان کس سوی دنیا
بباید رفتنت از کوی دنیا
هوش مصنوعی: هیچکس در این دنیا به طور ابدی باقی نمی‌ماند، پس لازم است که از دنیای فانی بروی.
نماند جاودان کس سوی این جسم
نخواهد ماند جان و نیز مر اسم
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در این دنیا برای همیشه باقی نمی‌ماند. نه جسم و نه روح، هیچ‌کدام به حالت ماندگاری نخواهند بود. اسامی و عناوین هم دوام نخواهند داشت.
همه خواهیم رفتن سوی حضرت
در آن سر تا که‌را بخشند قربت
هوش مصنوعی: همه ما به سوی آن مرجع مقدس خواهیم رفت و به آنجا خواهیم رسید که کسی را مورد محبت و نزدیکی قرار دهند.
در آن سر تا که را خواهند دادن
بهشت جاودان یا غل نهادن
هوش مصنوعی: در آنجا که تصمیم می‌گیرند به کسی بهشت ابدی عطا کنند یا او را به زنجیر بکشند.
یقین حال از دو نیست اینجا
حقیقت نار یا جنّات حَورا
هوش مصنوعی: این دنیا می‌تواند یا دوزخ باشد یا بهشت پر از نیلوفرهای زیبا، و هیچ چیز دیگری وجود ندارد.
کسانی را که نیکی کرده باشند
نه همچون دیگران آزرده باشند
هوش مصنوعی: کسانی که کارهای خوب انجام داده‌اند، نباید به مانند دیگران مورد آزار و اذیت قرار گیرند.
به طاعت جان خود کرده مصفّا
بهشت جاودان یابند فردا
هوش مصنوعی: کسانی که جان خود را خالص و پاک کرده‌اند، در روز قیامت به بهشت ابدی دست خواهند یافت.
بهشت جاودان جای نکوکار
بود فردا مر این سر را نگهدار
هوش مصنوعی: بهشت ابدی مکانی برای نیکوکاران است، پس مراقب این سرنوشت خود باشید.

حاشیه ها

1390/10/23 12:12
حسین آقاجانی

بنام تو بنام من بنام آه بنام نا
این کلام بر اساس علم سخن بیان شده و چنانچه مطالب در مقایسه با اشعار عادی بی مفهوم بنظر می رسند بدلیل پرداختی است که در حوزه معانی دیگری صورت گرفته است بدبن ترتیب که هر کلمه در علم کلام دارای بار معنایی خاصی است و خالق اثر( وحید قاسمی بانا شاه) بدون تفسیر(شعر با شعر) این کلام را سروده است. قالب ها و سایر موازین ظاهری کمتر رعایت شده و بیشتر به معنا و پیام توجه گردیده است.
تفسیر بیت اول برای علاقه مندان: کلمه ی ایک یعنی ا= یک = خالق سرآغاز وجود و خدا و بی همتا.
کلمه « نا » (در کل این اشعار) دارای معنی وجود؛ دروازه ی وجود و حکمت وجود و بر گرفته از کلمات نا (نای) رمق و توان بوده و بار نفی یا سلبی ندارند.(جمع شش حواس= نا )
کلمه ی پیک( ریشه یک) اشاره به کلیه کتب اسراری (کتب آسمانی , مولانا , عطار, نظامی و ...) دارد که ناء افراد منتخب در آن مطرح و به شکل راز بیان شده است .
بنام نیستی بیان یعنی از گذشته ی دور و در نیستی ؛ ایشان مشخص و معرفی شده اند تا آیندگان از وجودشان آگاه گردند. مقدمه از: حسین آقاجانی
(( گر تو بر خود مومنی با من بیا – گر تو بر من ایمنی هرگز میا))
(( آدمی گر بود همو بودست و بس – آدمی گر رفت از او بودست کس))
اشاره به کورش بزرگ مادر سرزمین
انا جیل یا همان راهبری
لازمهء امر واجبِ دین شناسی برای انسان مذهبی این است که به ادیان پیشین جهت شناخت دین تکمیلی خود بازگشت نماید تا بتواند ثمر و نتیجهء ادیان را فهم نماید و منظور از موعود و بهشت برین خود را درک و فهم کند و ناجی و مفهوم کلامی آنرا بشناسد. منظور از بازگشت، به فهم و معنی برگشت از دین خود نیست و همانطور که در کلام واضح است انسان مذهبی باید بازنمایی از دورنمایِ ادیان خود را به حتم برای تعالی خود داشته باشد و این بازنمایی هرگز نباید در توقف و ایست مطلقِ ما در یک دین باشد ( هرچند در آنجایی که مطلب و یا فعلی با عقل و فهم و فرهنگ ما ضد است و درک ان برای ما غیر ممکن، گذر از آن موضوع نیز برای شناخت ما واجب است آنهم به سبب آنکه ما زشت رفتار نکنیم ؛ زیرا هر عملی به حتم حکمتی را در بر داشته که هر شخصی در منطق خود آن حکمت را فهم نمی کند .)
و چنانچه این بازگشت توقفی را در مسیر ما سبب شود ، مفهوم نزول و برگشت از دین را گرفته و دلیل زشت بت پرستی و تعصب را همراه دارد که در این صورت نه آئین خود را درک نموده ایم و نه دلیل وجود مذاهب گذشته را فهمیده ایم و هرگز وجود دین آخر را فهم و قبول نخواهیم کرد. رهبران دینی تا امروز این وظیفهء بزرگ و ارزشمند زنده نگه داشتن دینها برای شناخت ما را مسئول و عهده دار بودند و خود آنها نیز موظف بودند که به پیروان مذهبی خود این شناخت را در کمال و جمال مهر و محبت و دوستی و خوبی بشناسانند و جملگی پیروان باید بدانند چنانچه دین جدید آید و آنها همچنان در دین خود ثابت بمانند باز به معنی برگشت از دین است و او نیز به توقف در مذهب خود ائین بت پرستی را برای خود برگزیده است ، زیرا هر دینی خبری از دین جدید را داده وآخرین و تکمیلی ترین دین که به پیوست اولین دین بوده است ، دین باور و فهم خالص به خدای بی همتا در جمال و کمال دوستی و محبت و نیکی و مهر در سایهء ظاهر و باطن و اندیشه است. ( و رهبران عادل و به حق ادیان همان کسانی هستند که در آزادی مطلق، زیبا و نیکو در جمال و کمال دوستی و مهربانی ، جدا از ظلم و ستم ، پیروانشان را بسوی وحدت راهبانی و هدایت کرده اند).
کتاب فردوس برین
(( درب یک ))
ایکِ نامت به نا هستی عیان پیک نامم را بنام نیستی بیان
1 بسم الله الرحمن الرحیم بسّر الف رهه مان در رهیم
2 جملگی بر ردّ عیان دست زدید خوردگی فهم مثال و بیقین پا زدید
3 خوان خط اول که قلم نقش زد چون به الف زد خطا سر زد
4 فاش نبود راز به سرّی دگر کاش میشد میسّر سخنم کارگر
5 آدم قبله ملکان و ملکی رانده هر دو بسجده جهتی باخته
6 سجده همان طاعت امر بود و بس کرده به خود پشت بدور بود و بس
7 نفس ابلیس بنهی نا(ء) آشکار باد طمع در سر خود خود شکار
8 ای منِ من بساط من تا کجا یکسر و یک چرخ روان صد بلا
9 گر کف خاکیّ و بصد جاده راه نور نداری و نبینی چو ماه
10 به که تو ما را بسوزد دلت تا دور نا را نرسد منزلت
11 فرش محمّد رای جبریل باز عرش سلامی به سوال سر آغاز
12 گشت نمودار بدین روز عیان داد ندا شهر و علی درب نشان
13 ما که پیامی برِ خود می بریم نصیحت از سرّ کلام می خریم
14 گر هم و همتائی توست فالِ من سوی نظر شد بدِ دوست حال من
15 ز مستی و سستیِ تو دین اساس اهل کتابی به کتاب بی سپاس
16 نوا کنان چو نی بقرآن زنم طبل مه و شمس بفرقان زدم
17 یکسر از آن فیل قوی دم زنم مانده به اسرافیل دوران منم
18 بیست و هفت بهر ناء تو آمدند وز پس سینای تو یک سور کمند
19 جیر به سیاهی زن به زا ردّ مکن مرد برین ره رو و زنجیر مکن
20 پرده دران پرده ز غفلت زدند پرده نبود حجاب تن برگ زدند
21 نیست در آن پر بجز ابلیس قرار بشنو و بین وز سخنم الفرار
22 دانهء جهل بر طمع خود خری بخل شیاطین حسد آخری
23 مهلت ابلیس به تن آدمیست بگذر از آن پر تن و جانت پریست
24 حجاب برین حاجت گندم کن قال نمانی پی دیوان سخن
25 گر به تو هم فرصت دو گل دهند بر قلمه جان کنی تا برگ دهند
(شیطان هم فرصت مشابه آدم خواست که اجابت شد و شیطان برای بقای خود تکثیر آدمیان را پیگیر شد تا مادامی که آدمیان زنده اند او در وجود ایشان رخنه کرده و از جسمی به جسم دیگر منتقل شده تا زنده بماند. حسین آقاجانی)
26 هست به هر در که تو را آفرید وصف نشاید بنشان کافرید
27 طلب ز خویشتن در آیت زنید پیش عیان کرده به مثالی درید
28 در به درون بود تو به در میزنی تاری ازین شب بسیاه موزنی
(هدف پی بردن به حکمت درونی آدم است در حالیکه همیشه آدمی به بیرون از خود نظاره کرده است. حسین آقاجانی)
29 مرغ قفس خوش آنکه در باز دید نرفت و در جا بنشست عور بدید
30 ز جنب و جوش دمی آرام گیر خود بشناس و خود نگر پند پذیر
31 من که آواز به تو دادم به زر پیش سلیمان پس داوود نمودم نظر
32 سر خط اول بقرآن نگر آیه ای چند بار نگار و بنشان دگر
33 دانکه نظر به چشم خضر کرده ام شیر شیاطین چو موش کرده ام
34 عضم مسیحا گره کز کار گشود بزم حواری گره کاری چه سود
(عضم= عین ذات میم مسیح)
35 ختم نبی تک رو راه بنی است خطر ز صد حرف به کلامی خفی است
36 آدمی را حمد بود کارزار گر که به رحم نا شود آشکار
37 بچشم شنو بگوش دیده نگر بسروِ تن دو چشم دیده بخر
38 ببوی حرم را بصعود سعادت نجوی عدم را بنزول خرابت
39 به معرفت خار گل بیشه است شرافت تبر تن ریشه است
40 سایهء باغم برین کاشتن است ور نه تبرزن پیِ بالا تن است
41 از پس شب شب چه نشان میخرید تاری سیاهی و شبان میبرید
42 مستی به کس سستی به خود بی اساس اهل کتابی رو و خود را شناس
43 بت مپرست ای بتِ مرده پرست بِتَن که مرده جانِ خویشتن پرست
بتن= بت بودند و به تن خویشتن که در غفلت است در جهت بیدار کردن (حسین آقاجانی)
44 شعله بیِ دود اثرش چیست چیست وز پس ِ سوزت ثمری نیست نیست
45 مهره به نی نامه به نام من است مهر شد آن روز شبِ کار همه است
46 حضورِ اصلم به روان هست یاد ظهورِ وصلم به بدان نیست باد
((درب دو))
47 حق درست و این دو را شرط راست بود ترش و شیرین بر ترازم ماست بود
48 گر تو هستی ماست خوی و هم مزاج سرو روی بشنو و بنگر سبز چو کاج
49 بین شنفتن هم شنو هم فهم کن بر گرفتن بهر خویشتن رحم کن
50 حق طلب کردم و آمد حق بلب این خود از آنِ خودم تو خود طلب
51 حق نه آنست که به حق قبلی زد حق نه اینو نه بحق بعدی زد
52 حقّ هر کس بهر حقِّ خود حق است حقِّ مَن غیر حق مکن کردی حق است
53 حقّ خود را تیر کن بر سوی خویش همچو پیش از من هزار حق بلکه بیش
54 حقّ کس پرس و بگیر حقّت به دست حقّ حقّست حقِّ کس بر تو ره است
55 بت پرستان بین به سنگ سجده زدند گرچه سنگ حق بود بر آن سنگ سنگ زدند
56 حق به این نا کن نوایم دست گیر ناء حقّم بین حق خود دستگیر
57 خر چنگی مکن از بهر زاغ خر طلب خرگوشی بدان در مکر روباه نی طرب
58 آدمی گر هست به نا(ء) است و حواس آدمی گر رفت بدار نیست این اساس
59 با دَرِ بَد را بدار این بَدر بین حکمت شق القمر این بَر بین
60 رودِ خود نا(ء) بود که جاری کردی بودِ خود را نهی به نا(ء) خود کردی
61 خوش نظامی بسرود از خوشدلی غافلی از خود که ز خود غافلی
62 پرسم از تو مِی چرا طی شد به کام یا چه شد مطرب بدین پایه پیام
63 یا که گردش را زمِی باشد مدام تا نباشی غافل ای غافل مرام
64 بد نگویم در سعادت کاستید بانگِ حق را در نزول بس خواستید
65 حقّ مولانا شنو از من دوست حقّ آن آنی که این و آن ازوست(مولانا)
66 شاه گفت اکنون ازان خود بگو(مولانا) چند گویی آن و این و آن و او (مولانا)
67 به ازان خطاب نوائی بسرودم اذانی نه ز من شتاب ندائی نه اثر برم ازانی
68 حقّ حقّست این بیان باور حق حقّ هستت بین عیان و کار حق
((درب سه))
69 مصلحت گشت شود بیداری خصلت کشت بود پنهانی
70 تا که هوش خود کند بیدارت لاابالی نکند بی کارَت
71 هر نشانی دان قدم در آن رفت آن رو آنی که به آن شک درنرفت
72 بر یقین جو بِهر جا حاصلی هست یک اصل و دوئی بر باطلی
73 آفتی بس که نماد بازار شد آخری زین سبب کار نما آزار شد
74 هر چه امر شد بضدِّ دیگری ضد نشانی بت و بد شد کافری
75 اهرم مصر قدرت بازوئی تعنه بر آن و به دست پاروئی
76 آفریقا و صحرای عرب تا ایران بین دو دریا و سه اهرام نشان و ایمان
77 آنِ هندو این بت کارش چیست من ندانم آن بینم که در حیرانیست
78 اینِ من بین با عصا بت زد شکست آن نگین را با عبا چون زد دست
79 بهر آن خانه عوام صد دل داشت مصطفی شکست دل را دور داشت
80 آتشی را که به ده زردشت داد آتشکده بود و نُه نشان بر من داد
81 نُه نشانی که من این هَشت آورم وین قیامت این بهشت منزل برم
82 فرصتی را که خواص هردم بود غافلی را آن عوام در دم ربود
83 مهلتی بین که نفس ایندم یافت صد دمش غافل و دردم شتافت
84 سر حدّی حد نیابد سرّ آن بی حدّی فرعی و اصل که ناید بسر هر احدی
85 هفت اصلی سوی هشت هفتمی تا که هشت آمد ببین رفت اوّلی
86 آدمی هشت به دورانِ خودش اولی هست به ما و چندِ آن دورانش
87 تا که گندم هست و دهقانی بکار دور آدم گر که رفت حیوانی چه کار
88 در قیامم یک روز گم می شود گندم آنشب توشهء ره می شود
89 همچو جبریل از نظرها نا پدید گر پدیدار هم بود کارهایش نی پدید
90 بار آدم دو فرزند حاصل کار آن کشاورز درست می برد حاصل بار
91 گرچه هابیل درست کردار بود بین چو چوپانی نمود بردار بود
92 کار قابیل که شد برتر و زشت زشت زراعت می نمود برداشت زشت
93 حاصلش را عاقبت طوفان بَرَد غیر اهل نوح را باران بَرَد
94 هست پسِ آن بتکرار داستان تا به حق پایان رسد هر دوران
95 بدتر از هر حاصلی این غافلی غافلی وز غافلی این خوشدلی
96 خوشدلان را غافلی طوفان بَرَد آتش هر خوشدلی را دور ما پایان بَرَد
97 خشک و تر سوزاند و هست در امان آنکه هفت رنگ بیند و هم باران
98 هفت رنگی که زیارت کردند حرمت خالق و خلق رعایت کردند
99 آن رغیب دور گوید بیقین که بدین جا نبرد بجز آن و من و این
(رغیب = ره غیب)
100 آن و اینّی و منّی خود چه بود آن و این من یقین بر تو نبود
(آن و این = آئین)
101 دست بردار از نشانیّ و منی دست خط کو حال نشان مردمی
102 خوش رَوی در آن سرای بی نشان نیک بیداریم این خط این نشان
103 کور و کر دانی شناس و بازبین کافر و کافور بدار افش ببین
104 پارسی باش و الفبا را شناس دارِ فارسی را ببین پارسی شناس
105 کافرت کردند و با خود بردند گور و کافوری در قبر دوختند
106 عاقلا ای عاقلان بر هر بنا تو بنا بر خود بنائی بت نما
107 دیده ام از خیر عالم صد کلام هر بتی رد شد بیاورد بت سلام
108 عالمی حیران پی هر بت دوان بت خری و سوی آن هم بت خران
109 بی خیال از آدمای کژ خیال از خدا غافل و بر من خوش خیال
110 من خوشدل دل بستم برفیق هر رفیق بینم که مدرک دست و تیغ
111 آری از دامی که بر من بسته ای چاه کندی از برم لای عبا بنشسته ای
112 چاهه تو از بار تو این کشتنت رو کنم کارت به یک جان صد تنت
113 باک نیست بر من ازین لشکر خران رو مدثّر خوان که هستم من همان
114 روز راستخیزم رسید اینرا بدان آفت محو تو و همچون کسان
115 آخر بازی تو بین که چه کرد پارس بودیم بین که ربِّ تو چه کرد
116 گر هنر پیش ایران کیش تو کرد کیش پارسی بی بازی تو را مات تو کرد
117 این همه بازی به پارسی خوان چه بود عاقل جاهل به بازی را مرام پارسی بود
118 ساختی عالم به پارسی آخرش هر که پارسی را شناسد باورش
119 ضد به ضدیم موافق به خودی ضد رباید آن موافق راندنی
120 در سر هر قطب دو بار و بازیند این مدار در کش و رانش جاریند
121 شیع و جسم هم قطب و هم بازی به کار گر بخار شی سوی ابری باز ببار
122 ابر هم در شب زند باران و برق هم در روز آن نشان بارد و فرق
123 شب خوش آید چه چه آنرعد و نم لیک کمانش را ببرد آن نور کم
124 شب که دیدست آن گمان هفت رنگ تا که روز بر ما نزد صد بانگ و زنگ
125 رفت و راهت را مداری کم کن خودکِشی در هر سرائی شرم کن
126 حی در روز و شب این عالم ساخت هر چه فعل بود به کلام در دم ساخت
127 حی ندا کرد آدمی بر عالمی هی صدا کن عاقلی در غافلی
128 نا(ء) پیامی به تو زین پند و خطاب عرف آن بینی حد فرا شرط و شتاب
129 حق بدان بی واسطه می شنود حی به آن مسکنِ دل وحی می دهد
130 تا نیاید ردّ و شک یا نه روا هدد عزر نسازد سد بدل صد راه برا
131 حال بینم رفتی و آنهم عیان این بِسِر گفتی و خشنودی ازان
132 غافلی کز در به درّه پرت کنی زحمت بی راهه ابلیس به در بدتر کنی
133 یا نجوی یا آنچه می جوئی بگو یا بگو یا سرّ و رمز گوئی نگو
134 ترسم این دم عاقبت آن بدمد نه به خود بلکه خود از من بدمد
((درب پنج))
135 در سرم این شد که اوّل کلمه رسم چه شد در هم جا این هم همه
136 دیدم حق گوید به او وُ هم همه خود گلی گل را بیاب از این همه
137 زین همه ترسید همو و هم همه جست بیرون وز آن جو پی همه
138 نا (ء) پیامی بود و ترس توبه کار نا(ء) به جان پوشاندن و جن را به کار
139 جن که پوشیدست نیاید کار من جان من جانست و همدم ناء من
140 جن بیاید هم سجین و هم سبد جان به جانست هم عصل هم بار شهد
(عصل= عین صل سه یعنی دو اصل از یک اصل که مجموع سه اصل است که دو اصل آن بیان شده)
141 مهد من شاهد بدور نا پدید این پدیدست شهد و نا شاهد وحید
142 هر خوشی رفت بدار شد بی خوشی ناء خوشی کوش به شکر این خوشی
143 نو گل اوّل که آمد سوی ما بهر آن رفته بر انصافی ما
144 گفت عالم را به عالم بهر کار کار کن امّا نه معلوم انکار
145 عالمی گشتن پی آن نه چه بود یا نه و یا نا و یا نی برکه بود
146 هر نه ای نهی آورد از او به بعد خیر بر نه جای گذارد بد به بد
147 رد مکن کافر توئی در روزگار خود که رد کردی ردی از کرد کار
148 نون به من دادی و بردی نام را از نو من ناء آرم از نان هم نوا
149 خود که میبینی شناس و دریاب بحر بخود جاری شوی هم سیل و آب
150 بحر عالم بین که بهر آدمیست جملگی از یک دم و آندم حقّی است
151 باد یابی باد گردی و روی باد گشتی بارش از باران به کی ؟
152 هر چه یابی غیر خود هستی ز نا غیب یابی را چه سود عینی به نا
153 قانعی در این که هستی قانع باش شاکری غیب جو را مانع باش
154 رد مکن مردی به این اصلست بگو زان مجو نان به نوا نانست بگو
155 طالب نیک بین بیابن خیر خوب بد طلب یابد از آن خیر بد بجوب
156 آب جوی را بد نیابد منزلت بد نبود چرک و چرا کرد آخرت
157 خود جدا گشتی مکن ما را کدر رد مکن جوشی بچشمه بهر خیر
158 تا که باشد هر نشان چند صد کلام صد به سد بیند به هر کس یک پیام
159 هر پیام هر کس که یابد بهر خود صد هزاران پند گیرد از همان یک پند خود
160 بد گردی بد یابی از بدت نیک خواهی خیر یابی از دمت
161 هست پیامت در کتاب اندر زمین هر چه یابی خود ببینی خیر ازین
162 حق به نظمی است و حکمت صد ثواب حقّ حقّست کار حق نظمت بیاب
163 شرجی دریا نشان از قبل بر دوری از آن ردّ و در بحر بی خبر
164 بحر خود باش و به بهر خود نگر بر مدد باش و نه رد خود را بخر
165 عین جمع را این جدائی کار عجب عین رب در عین جمع بر من سبب
166 هم عجم باش هم عرب از بار من رد مکن کس را که رد دارد ثمن
167 هر که از بهر نصیب تفرقه رفت هم نصیب بیند و هم غافله دشت
168 او که رفت آخر ببیند دیدمان هر که سوی او بجست دید او همان
169 هر که جزئی یافت مقصد را ندید بر پی این قصد که اصل از من بدید
170 دیدن خلوت من بود نه اصل من گشتن بی خبرانه حول حریم من
171 عاقبت را پی او خوش کو که دید اینکه این حیرانی عالم پدید
172 غافل از کردهء آن غافله کار عاقبت غافله را غفلت بار
173 از پس نور به ِگل سنگست و گُل بوی خوش از من و این ریشهء گُل
174 هر که حساس به عطر گل و یا حنّانه است او چو گلخانه دل آید همو خوشحالست
175 بر الفبا علم من سهم است و بس بوی دور تو مرا درس است و بس
176 آدمی را هر چه کاشت و برداشت خوب ما دید و طمع بر من داشت
177 بین که کار خویش تو من را خوشست این که عطر من رسد بر ما خوشست
178 خوب و نیک برما و بر این روزگار خیر زایش به خود و دهقان کار
179 تا و یا بر تن نباشد محترم هر چه یابم آن شمارم محترم
180 راهه من از منو راهه تو به خود کار من این اصل و این توبهء خود
181 یار آن باشد که می گوید برو خود به خود گوئی برو یا که نرو
182 خودشناسی به خودست چو دیگری نه که غیر یابی پرستی دیگری
183 غیر شناسی بر دو اصلست کافری یا رد و یا دام به بیراه بنظم داوری
184 چون که ظاهر بینی و سد باطن است هر چه ظاهر دیده اند صد بر سد باطل است
185 نا شناس که ره سوی نای خود بری نا به نه بر دانه زایش عین نادانی بری
186 نا به شیء شین نشست نوا گرفت جان به جسم داد و نوائی تن گرفت
187 باطنم از نا نجوید اصل خالقش نه چه بود نهی خودم امر صاحبش
188 من چه دانم چیست اندرون تو جن نیابم جان دارم چه کار من بتو
189 برون عالمم بینم درون خود کنم شادی به باطن هر که را خواندم ظهورم گشت الفاظی
190 اگر چه محنت هر کس بشارت کرد بر احوالم محبت خود به خود کردم که در تقویم خوشحالم
191 واگذار خویشتن را به هستم می کنم او همانست که هست و بس همین باور کنم
192 ایک نامت بر گواه عالم عیان آح نامم را گواه عالم بیان
193 شد ز نیستی اندر هستی حکمت ثبت به من نیستی هست شد نیست شد نیستِ من
نیایش
194 ما سوار بر کشتی بی ناخدا در چه دریایی سواریم ای خدا
195 یا دوان در صحرای بی انتها مات و مبهوتیم و از خود هم جدا
196 خود نذار ما را به حال خود رها که شویم در آب و خاک بی خود فنا
197 مرغ عشقی که زند نوک برین کاغذ من ندهد کس خود بفهمد همهء باور من
حکمت کلام {حکنا}
198 وجود و دل به صاحب کل سپردم کلام تا وا کنم حاشا بمردم
199 چو لُختی گویم از اهل معانی تو گر اهل کتابی بل بدانی
200 که لام تا واو نه و از کل نوایم الف تا یه دو سر ّ و فاش سرایم
201 معمّا شد ز اسم آدم آغاز دو میم در رسم و سه میم در آواز
202 الف یک چیز و یک عین بود و یک هست که زان دم هست شد نا، جملگی مست
203 به یک دم آدمی آمد پدیدار به یک نا جملگی مشتاق دیدار
204 همه مستِ اناالحق از معانی که هست خود یا محقق داد نشانی
205 تو بسم الله شد آغاز کارت به نام مزدا هم ساز نامت
نامت= نامه ات
206 معمّا بود محمّد راز این سر ولیکن باطنش نقش هزار سر
207 همه حیران درین آل سمائی چو اسماعیلیان جویای نامی
208 یکی خود را بیافت مستانه دم زد یکی نفع خودش سرباز و سر زد
209 یکی عابد به دین مست و خرافی یکی عارف به دین بسط و گزافی
210 یکی زاهد بدین از غیر نشانی یکی عالم به علم چو او پیامی
211 یکی فیلسوف ردّ کلُّ جزء خود یکی کافر فسانه دیده تا خود
212 همه گشتند صد شاخه ز هم دور به غیر بیگانه و بر خویشتن کور
213 ز عامی منتظر گشته درین راه به بازی هم خواص غرقند درین چاه
214 ببازیِ خواصان عامیان کار که زشت سازند بتی را بهر دیدار
215 ازو بیزار کنند و خود کنند ناز ببازار جملگی زرساز و خبّاز
216 همه مهلت زکف دادند ببازی بذلّت خود کشاندند در نیازی
217 نهان گشتند در پیدایی جهل خموش گشتند پیِ رسوایی اهل
218 ندانستند که حق حق آفریدست در آن غفلت همو را حق کشیدست
219 چه می گویم به حق دانسته کردند چه بد گویم که بد رندانه کردند
220 چو هستند جملگی در اصل موافق گله بستم ازین فرعان عاشق
221 بدان ای منتظر که منتظر کیست برو پیش خوان و بین این نامه از کیست
222 نظامی، شمس و مولانا و عطار عراقی حافظ و سعدی و صد یار
223 به دین از آن زبور خوش سروده همان تورات و قرآن نمونه
224 درخت و ریشه و آن بار و دانه بدان از مو و میّ تاک و پیاله
225 تو گر فهم مثال در یابی از سر چو پیچی وا کنی این گیسوی فر
226 نظامی شمس و مولانا و عطار به فاش خود دیدم از حق حق سزاوار
227 در اسرار نامه هم مخزن الاسرار به معنی مثنوی دیدم ز خود بار
228 نظامی آدم و نوحی گره زد به سر نام وحید را او قلم زد
229 به غواصی احمد و موسی مولوی گفت ز بحر مثنوی اسم وحید سفت
230 ابوالقاسم محمّد ختم نامه که کنیه قاسمی دارم نشانه
231 به جام جم چو وی رفت جای دو میم وحید نقش زد و فاش گشت راز نا میم
232 پدر دارم مرائی از دماوند بهشتی دارم اینجا از خداوند
233 دل غافل چه بت سازی ز نامت همین جا خود شکن سیصد نشانت
234 دلی دارم به از صد گنج و صد بت هزاران بار شکست دل دل نشد بت
235 بخند ای دل که خود حیران شدی حال غمین کنجی تو گریانی به چند سال
236 به حکمت سرّ ازین لوح هر چه خواندم دلا بین در غمی درمانده ماندم
237 گر آن پیر دل مغبچه هستم چه غم هرگز دلی را نشکستم
238 عجم پارسی و عامی هم بیانم به جان ثابت و در ره من روانم
239 نه کس بت سازم اندر ره گر آیم نه خود بت گردم بر غیر گر درآیم
وصیت گلزار
240 خوش آن دم گر بمیرم بت نگردم مثالی باشم و اصلی نگردم
241 خوش آن به اسمی از من جا نماند خطی بی فهم ز من کس هم نخواند
242 نخواهم تسبیح و لفظی ز کس من نخواهم حمد و سوره ای ز غیر من
243 تو گر فکر منی حمد را تو خود فهم تو خیرخواه منی زن از عقول دم
244 تو گر عاقلتری خطی قلم زن همه آیات خود بین و قدم زن
245 به نیّت خوشی خالق به دل بند همی بود حاصلم جمله تو کار بند
246 ندارم ردّ کس در دل و یا فخر ندارم ذکر کس یا لعن و یا مکر
247 درین عالم همین عالم بفهمم بود گر جای دیگر همانجا آن بفهمم
248 چرا حیران آنجا باشم این جا چرا حسرت اینجا کشم آنجا
249 نباشد روزه با هیچ شک مقبول به تاریکی نباشد عذر مقبول
250 بدان تلقین که در گورم دهی تو الان فهم کن همین بس زندگی تو
251 امامم عقل ، بتم عقل ، مذهبم عقل خدایم خالق هر ربّ و هر عقل و ربم عقل
252 رهم هر جا که آمد بر سر راه همان خواندم که شد در سرم راه
253 هدف یک راه و یک جا و یک وصل وصالم خوشی خالق ز من اصل
254 مباد بر پیکرم کافور بمالید کمی بر پیکرم گلاب چکانید
255 فرازم سنگ و گنبد مگذارید مزارم جای یک زری صد گل بکارید
256 به رهی که نیّت توکل به خدا شد آری مشورت با خلق خدا نیز حرام شد
کتاب فردوس برین : وحید قاسمی (باناشاه)
(سر بازی ندارد این دل من تو بر بازی مبند دل بر دل من )
لینک ظهور ناجی(اناجیل) باناشاه(امام زمان) ZOHOURE NAJI BANASHAH(EMAME ZAMAN)
پیوند به وبگاه بیرونی

1398/08/03 11:11
محمدامین

سلام و درود
بسیار زیبا و بی‌نظیر و پرمعنا
ترجمانی برای سوره توحید است.