گنجور

بخش ۱۳ - در نشانی دادن جوهر حقیقت فرماید

حقیقت جوهری اندر تو پیداست
کز او در جمله عشق و شور و غوغاست
حقیقت در تو و تو در حقیقت
فرومانده تو در عین طبیعت
حقیقت در تو و تو در گمانی
از آن یک رمز اینجاگه ندانی
حقیقت در تو بنمودست دیدار
اگر مردی یقین خود را پدید آر
حقیقت در تو است و تو در اوئی
ولیکن گر براندازی دوروئی
حقیقت را یقین یابی در اینجا
ابی صورت تو بشتابی در اینجا
حقیقت باز دان و راه بگذار
سوی مه بازگرد و جاه بگذار
حقیقت بازدان از پیر رهبر
درون تست پیر عشق رهبر
حقیقت باز دان ای کار دیده
ز پیر عشق او دان یار دیده
ز پیر عشق پرس احوال رازت
که بنماید حقیقت راز بازت
ز پیر عشق پرس و باز بنگر
از او دیدار سرّ کار بنگر
ز پیر عشق اگر آگاه گردی
بکلّی اندر اینجا شاه گردی
ز پیر عشق بستان جام اسرار
فروکش جام و آنگه رو سوی دار
ز پیر عشق بشنو آنچه گوید
که او درمان دردت را بجوید
ز پیر عشق بشنو راز و حق شو
از او بین و از او دان و بدر رو
تو پیری در درون داری حقیقت
ندیده پیر خود گوید شفیقت
ز پیر عشق بستان جام و کن نوش
چو احمد جامهٔ تحقیق در پوش
ز پیر ار جام بستانی دمادم
به یارت در رساند او به یک دم
ز پیرت نوش کن جام و بمخروش
وجود خود بکلّی کن فراموش
چو این جام از کف آن پیر خوردی
فروکش بعد از آن هر جمله دردی
در آن دردی و مستی گر زنی دم
برون باید شد از جنّت چو آدم
مرا این راز از آن شد آشکاره
که کل در پیر خود کردم نظاره
هر آنچه پیر گفت اینجا نوشتم
برون کرد آخر کار از بهشتم
چو آدم از بهشت خود برون کرد
سرشته خاک من در عین خون کرد
ترا اینجا اگر رازت بهشتست
بنزد عاشقان دانم که زشتست
چه باشد جنّت و رضوان و کوثر
حجابی دان بر عاشق سراسر
بر عاشق بهشت اینجا عذابست
اگرچه اندر او عین عتابست
بر عاشق به جز جانان نگنجد
که در تحقیق جسم و جان نگنجد
بر عاشق همه دیدار جانانست
بهشتش قطره‌ای از بحر پنهانست
بر عاشق به جز جانان مگو تو
بجز این درد او درمان مجو تو
کسانی کاندر این رازند مانده
از آن پیوسته زین بازند مانده
بهشت و حور و غلمان و در و دوست
حقیقت مغز، یارست و دگر پوست
چو آدم راز دید از وی برون شد
به آخر یار او را رهنمون شد
چنانت سرّ با آدم بگویم
در اینجا درد و درمانت بجویم
نه آدم را برون کردند کآدم
نمیگنجید آنجاگه در آن دم
مثال بوستانی بُد بهشتش
از آن مر آخر کار او بهشتش
ز بعد قربت آمد هجر آخر
رها کرد او بهشت از دید ظاهر
بر جانان بهشتش گشت زندان
تمامت کرد ترک او همچو رندان
منزّه شد چو ذات پاک بیچون
حقیقت عاشق آسا رفت بیرون
بهشتش عقل بود و عقل بگذاشت
نمود جبرئیل ونقل بگذاشت
چنان شد آدم از ظلمت سوی نور
که از جنّات و حوّا گشت او دور
چو پیر عشق او را روی بنمود
مر او را کل در توفیق بگشود
مرا او را گفت کای آدم نظر کن
نمود من ببین جانت خبر کن
اگر بیرون فتادستی ز جنّات
ترا آخر رسانم سوی کلّ ذات
منم با تو ترا بیرون فکنده
به شاهی میرسانم هان تو بنده
مرا بشناس و با من باش ساکن
که در آخر کنم بود تو ایمن
چو من دیدی منت بنمایم این راز
حجاب اندازم این دم آخرت باز
منم بیرون فکنده تا بدانی
تو ای آدم به راز کلّ نهانی
کنون جز من مدان در سینهٔ خویش
منم پیر تو ای دیرینهٔ خویش
از آنت کردم از جنات بیرون
که تا بنمایمت کل ذات بیچون
به غیر ما نظر اینجا مکن تو
ز من بشنو حقیقت این سخن تو
بهشت و حور و غلمان جمله دیدی
که یک نقش و سراسر پیچ دیدی
ندیدی هیچ آدم بازدان تو
ز من بشنو هم از من راز دان تو
همه مانند نقشی بود پیشت
اگرچه در برونت هست خویشت
همه اندر نمود آدم اینجا
منت کردم در اینجاگه مصفّا
به من پیدا شد و در من نهان شد
به من آدم در اینجاگه عیان شد
ترا آن رازها کاندر سر تخت
نمودم بازگفتم با تو بدبخت
ندیدستی ندیدی زان شدی دور
بخود گشتی در این جنات مغرور
نمودی من نمودم با تو آدم
بگفتم با تو من سرّ دمادم
فرستادم بتو جبریل و گفتم
دو گوشم راز ما اینجا شنفتم
چنان غافل شدست از عشق حوا
که یک دم می نیفتادی تو با ما
دمی با ما اگر چه راز گفتی
ز من با من حقیقت باز گفتی
منت حاضر بُدم در جان و در دل
منت مقصود کردم جمله حاصل
ولی در عاقبت آدم ندانی
که سرّ دوست رازست و نهانی
منت سرّ تو آدم راز گویم
ز تو در تو حقیقت راز جویم
ز بهر آن برون کردست از آنجا
که غیری را نبینی جز من اینجا
در این هجران وصال من تو دریاب
در این قربت جمال من تو دریاب
که هجران من و وصلست هردو
یکی آدم حقیقت چه من و تو
از آن وصل و از این هجران مرا بین
درون بنگر مرا عین لقا بین
منم بر تو ید قدرت نموده
در اینجاگه مه بدرت نموده
منت جنّت نمودم باز حوّا
منت کردم ز دید خویش پیدا
منم درآخر کارت فراقی
نمودم اندر اینجا اشتیاقی
حقیقت نوش با ما نیش باشد
ترا این راه ما در پیش باشد
رهی در پیش داری آدم پیر
بباید رفتن اکنون می چه تدبیر
ره ما راه تست و راه کن تو
مگو دیگر بگستاخی سخن تو
رهت در ما کن و رس بر در ما
که با تست این زمان مر رهبر ما
ره عشقم ره دور و درازست
در او گاهی نشیب و گه فرازست
بمن کن راه و منزل بین تو در من
بآخر آن بت صورت تو بشکن
بمن کن راه و منزل بین و خوش باش
حقیقت تن دَرِ دل بین و خوش باش
تو پنداری مگر کین عشقبازیست
بیانی دیگرست این سر نه بازیست
توئی آدم ز جنّت رفته بیرون
فتاده این زمان در سیر گردون
رهی دور و عجب در پیش داری
ابا خود پیر پیش اندیش داری
ترا خود میکند در خود خطابی
نداری زهره تاگوی جوابی
ندانی ره از آنی باز مانده
چو گنجشکی اسیر باز مانده
ترا بیرون فکند از عین جنّات
هزاران نکته میگوید ز آیات
تو چون در شکّی او را کی شناسی
چو طفل از عین وحشت میهراسی
ترا میگوید اینجا گه دمادم
در این دم چون توئی مر عین آدم
تو بیرونی از آن در ره فتادم
ز بالا در سوی این چه فتادم
خطابت میکند هر لحظه زینسان
تو هستی هر نفس در خود هراسان
نمیدانی جوابی دادن او را
که باشد در خور جانان نکو را
چو میترسی از آنی باز در راه
فتاده عاشق و بیچاره در چاه
رها کردی تو جنّت را بصد ناز
برون پس آمدی ای صاحب راز
کنون چون آمدی مانند آدم
خطاب خوف میآید دمادم
تو درخوف و بمانده در رجائی
فتاده اندر این دام بلائی
نمیدانی که راهت از کجایست
از آن جان تودرخوف و رجایست
رجا و خوف کی راهت نماید
که جز پیرت یقین راهت نماید
چو پیرت در ره افکندست در خود
از آنی میروی با او تو بیخود
دمی گوید که منزل اندر اینجاست
دمی گوید که مر منزل نه پیداست
دمی گوید منت بیرون فکندم
دمی گوید منت در خون فکندم
دمی گوید منت دیدار دارم
ابا تو اندر این سر کار دارم
دمی گوید مترس و خوش همی باش
گهی در آب و گه آتش همی باش
دمی بر کسوت آدم برآید
گهی حوّا ز آدم مینماید
دمی تاجت نهد بر سر ز شاهی
دمیت از مه در اندازد بماهی
دمی در خاکت اندازد بخواری
نباشد زهره تا سر را بخاری
دمی بر عرشت افرازد یقین سر
دمی از قربتت بر فرق افسر
دمی عزت دمی نخوت نماید
دمی بُعد و دمی قربت نماید
بجز آنکو در این ره درد یابد
چو مردان خویشتن او فرد یابد
غم جانان خورد در خون نشیند
بجز او در همه غیری نبیند
بلای قرب جانان همچو آدم
کشید اینجا ز عشق او دمادم
بلا بیند نیارد دم زدن او
گهی در گفت باشد گاه در گو
گهی چون آدم از جنّت شود دور
فتد چون سالکان اندر ره دور
گهی چون آتش اینجا خود بسوزد
گهی چون باد آتش بر فروزد
گهی در بار غم مانند منصور
بسوزد تاشود کلّی علی نور
گهی مانند او گوید اناالحق
در آخر منزلت اینست الحق
مثالی بود این سر تا بدانی
که راز دیگر است این از معانی
نمودی گفتم اینجا آشکاره
نمیدانی نمیبینی چه چاره
نمیدانی که یارت با تو چونست
گهی در راستی گه با سکونست
گهی بنمایدت دیدار بیچون
گهی بیرون کند از هفت گردون
گهی چون سالکانت در ره خویش
در اندازد بسوی درگه خویش
گهی چون پیر دین منصور حلّاج
ترا بر فرق معنی بر نهد تاج
گهی بنمایدت اسرار وانگه
گهی مانند او بر دار آنگه
کند بودت که تا رازش بگوئی
ندانم تا در این معنی چگوئی
نمییاری بترک جان خود کرد
که چون منصور گردی در همه فرد
نمییاری چو آدم در ره او
فتادت تا رهی بر درگه او
نمییاری دمی تا راز بینی
وصال شه در اینجا باز بینی
نمییاری وصال شاه دیدن
گذشتن از خود و در وی رسیدن
نمییاری گذشت از خود حقیقت
حقیقت دوست میداری طبیعت
طبیعت آنچنانت بند کردست
که جانت مانده در دیدار فردست
طبیعت دوستداری زو جدائی
از آن محروم از دید خدائی
طبیعت همچو شیطانست در تو
حقیقت عین رحمانست در تو
طبیعت کردت ازدلدار خود دور
از آنی مانده اندر خویش مغرور
طبیعت مر ترا در دوزخ انداخت
وجودت از تف این نار بگداخت
طبیعت بند بندت را فروبست
تو اندر گردن او کرده‌ای دست
چنانش دوست میداری که جانست
نمیدانی که خونت رایگانست
بخواهد کشتنت در عین این نار
تو همچون کافری دادست زنّار
حقیقت کافری زنّار داری
که از جان مر بُتِ خود دوست داری
تو چون بت میپرستی کافری تو
ز ناگاهی شوی از جان بری تو
بت نفس تو کافر مرد خواهد
شدن در آتش اینجاگه نکاهد
ندیده‌دین، و کافر مُرد خواهی
ندانم تا چه چیزی بُرد خواهی
شکست این و یقین را باز جو تو
ابا جانت در اینجا راز جو تو
در آن سر جز پشیمانی و حسرت
بمانی در تف نار ندامت
بصورت مبتلا تا چند باشی
در این عین بلا تا چند باشی
ترا چون نیست دردی کی شود دوست
ترا چون نیست مغزی باش در پوست
بصورت مبتلائی چون عزازیل
از آنی رخ سینه مانندهٔ فیل
دمادم مینماید راز، جانت
حقیقت میکند آگاه جانت
ترا هم این بباید سوخت بیشک
وگرنه نکته‌ای آموخت بیشک
از آنی مانده در زندان به ماتم
که خودبینی چو او بیشک دمادم
بود کز سرّ معنی بازیابی
رسی در منزل آنگه شاه یابی
بود کین شک شود عین الیقینی
ترا چون نیست اینجا پیش بینی
ترا چون نیست رهبر بر سر راه
بماندستی چو روبه در بُن چاه
تو رهبر را طلب کن در دلِ ریش
وز او بگشای کلّی مشکل خویش
تو رهبرداری اندر جان حقیقت
که او بیند یقین عین طبیعت
ولیکن چون تو بشناسی نمودش
که آخر باز دانی بود بودش
مر او را آدم اینجا رهنمون شد
که آدم زو یقین عین سکون شد
ره جمله نمود و خویش گم کرد
همه اندر دوئی افکند خود فرد
حجاب از پیش بردارد در آخر
شود مخفی و بود او بظاهر
ز عشق این سرّ تواند شد میسّر
ولیکن گرز آید عاقبت سر
ترا تا سَر بود این سرّ نبینی
نبینی تا تو این ظاهر نبینی
به ظاهر شرع بین و باطن آن یاب
بسوی عشق چون منصور بشتاب
حقیقت هر که دید او سرفشان شد
چو جان داد او حقیقت جان جان شد
ترا تا جان بود در قالب ای دوست
حقیقت مغز باشی لیک در پوست
دوئی چون از میان برخاست جان شد
حقیقت جان ابر جانان نهان شد
چو جان جانان شود جز حق نباشد
توئی باطل کز این جز حق نباشد
بجان جان توانی یافت خود را
که هر کس مینگردد کل اَحَد را
خدا بیند خدا صورت نداند
وگر داند در او حیران بماند
چون جان برخاست جانان رخ نماید
ترا هر لحظه صد پاسخ نماید
چو جان شد جسم آمد در سوی خاک
نهان گردید زیر چرخ افلاک
نهان گردد در آن خلوتگه یار
در اینجاگه شود او آگه یار
در اینجا آگهی صورت ندارد
در اینجا آگهی ار خویش دارد
حجابی نیست صورت اندر این خاک
که اینجا میشود هم محو در پاک
در اینجا عین خونست و پلیدی
در اینجاگه یقین بر چون رسیدی
در اینجا صورتت مانند خونست
ولی این قصّه با مُل رهنمونست
چو صورت محو گردد جان بزاید
بجز جان هیچ مر او را نشاید
چو جان گردد صور در عالمِ گِل
تنی باشد که گردد در مکان دل
ز بعد دل شود اینجایگه جان
پس آنگاهی شود دیدار جانان
اگرچه شرح بسیارست این را
ولیکن راز میجوید یقین را
یقین این است اندر آخر کار
که میگردد صور کل ناپدیدار
حقیقت همچو جان اینجا شود گم
مثال قطره در دریای قلزم
حقیقت قطره چون در بحر پیوست
یقین هم نیست گردد کاندر او هست
چو قطره عین دریا شد در اینجا
حقیقت بود یکتا شد در اینجا
چو جسمت محو شد کل بود گردد
بگویم عاقبت معبود گردد
وصال صورتست اندر دل خاک
در اینجاگه رسد در صانع پاک
در اینجا مخزن خود باز بیند
در اینجا او حقیقت راز بیند
در اینجا آتشت چون نار گردد
نمود خاک کلّی در نوردد
سوی معدن شود با مسکن خود
بیابد بار دیگر مأمن خود
دگر چون هم از اینجا او شود باز
بسوی باد یابد همچنین راز
دگر هم آب شد اینجا روانه
رسد در آب اینجا بی بهانه
یقین چون خاک باشد در سوی خاک
یکی باشد همه در عین کل پاک
پلیدی پاک گردد بد نماند
بجز عطّار این سِرّ کس نداند
که عطّار است اینجا راز دیده
ز خود مرده در اینجا باز دیده
بمرد از خویش اندر گور صورت
فتادت این همه دید ضرورت
چنان این سر در اینجا باز دیدست
که خود مُردست وین کل راز دیدست
چو مر این جسم و جانش اینچنین است
کسی کاین یافت اینجا راز بینست
بباید رفت زینجا آخر کار
بزیر خاک تاریکت بیکبار
حجاب اینجا برافتد تا بدانی
ز من دریاب این راز نهانی
هر آنکو مُرد آخر زنده گردد
چو خورشید از فلک تابنده گردد
در اینجا زندگانی مرگ باشد
ولی چون عاقبت کل ترک باشد
در آخر ترک خواهد بُد ز صورت
بباید شد از این معنی ضرورت
بباید شد از این دنیای غدّار
نباید بست دل در دهر خونخوار
در این دنیا که بر عین بلایست
دهان بگشاده همچون اژدهایست
دمادم میکشد هر کس سوی خویش
زند بر جان هر کس هر زمان نیش
در اینجائی فنا اندر بلائی
بآخر زهر کام اژدهائی
چو مردان از دم او کن کناره
مکن در سوی آن ملعون نظاره
ببین او را که کامی زشت دارد
ابا کسی هیچ اُنسی میندارد
ندارد هیچ اُنسی با کس این شوم
از این معنی شود جان تو معلوم
چو بوقلمونست دنیا تو نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
برآرد رنگ بر مانندهٔ تو
نیوش این پند از دانندهٔ تو
چو شکلی ساخت این ملعون مکّار
چو نقش تو شود اینجا پدیدار
نماید خویشتن را با تو اینجا
که بفریبد ترا ای مرد دانا
تو پنداری که او را دوست گیری
نمیدانی که اندر پوست میری
چنانت درکشد چون اژدهائی
که دیگر مینیابد زورهائی
چنین است آخرت آنگه بدیدی
چرا در سوی دنیا آرمیدی
ترا دنیا خوش آمد ای برادر
چو ققنوس این زمان در سوی آذر
فتادستی و هم در وی بسوزی
هم ازخود آتشی در خود فروزی
بخواهی سوخت اندر آخر کار
بخواهی مرد اندر وی به پندار
تو تا کی ماندهٔ دنیا بمانی
ز سرّ آخرت رمزی ندانی
ز سرّ آخرت این سر شنفتی
نکردی گوش و اندر خواب خفتی
ترا دنیا چنان در قید کردست
که مرغ جانت اینجا صید کردست
چو صیّاد ازل مر مرغ جانت
گرفت و صید کرد آخر نهانت
نخواهد گشت اندر خاک ره خوار
تو خواهی ماند اندر عاقبت زار
نخواهی یافت آخر می رهائی
چرا بیچاره در قید و بلائی
ز جان مر جان خود بگذار دنیا
ره حق گیر و رسوائی مولی
ز دنیا هیچ ناید مر ترا سود
بجز آن کاندر این آتش شوی زود
جهان نزدیک حق قدری ندارد
هِلالست این مَهَت بدری ندارد
جهان و هرچه در روی جهان است
چو یک ذاتست چون یابد جهان است
جهان بگذار و بگذر زو یقین تو
چو مردان باش در خود پیش بین تو
جهان بگذار کین مردار هیچست
که چون نقش عجائب پیچ پیچست
جهان بگذار تا یابی رهائی
خدا بشناس وز وی کن خدائی
جهان بگذار چون مردان و دیندار
نمود خویش در عین الیقین دار
جهان بگذار و بگذر زو چو مردان
خود از بند بلا آزاد گردان
جهان بگذار چون آدم ز جنّت
در افکن خویشتن در سرّ قربت
جهان بگذار همچون او ره دوست
که تا آخر شوی مر آگه دوست
جهان بگذار و همچون او فنا شو
در آن دید جهان عین بقا شو
جهان بگذار تا یابی سرانجام
بنوشی از کف معشوق خود جام
جهان جاودان بنگر در اینجا
حقیقت جان جان بنگر در اینجا
چه دیدی آخر از دنیا چگوئی
که سرگردان در او مانند گوئی
چه دیدی آخر از دنیا به جز رنج
کشیدی رنج و نادیده رخ گنج
چه دیدی آخر از دنیا به جز غم
نمودت درد و غم اینجا دمادم
چه دیدی آخر از دنیای غدّار
بجز درد و بلا و عین آزار
ز دنیا هیچ دل شادان نباشد
که جان و دل بکلّی میخراشد
ز دنیا هیچ دل را نیست شادی
عجب در غرق این دریا فتادی
چو دریائیست دنیا موج پر خون
دمادم میزند بر هفت گردون
چو دریائیست دنیا پر نهنگست
درونش جای عیش و هوش و هنگست
در این دریا بسی کشتی نظر کن
دل خود را از این دریا خبر کن
که پر موجست از خون عزیزان
از او شو گر تو مردی هان گریزان
نهنگ جانستان اینجاست دائم
کز او هر لحظه صد غوغاست دائم
در این دریا هر آن کشتی که یابد
شتابان سوی آن کشتی شتابد
بیک دم در کشد کشتی بیکبار
شود در عین دریا ناپدیدار
ز دنیا بگذر ای سالک حقیقت
که کس جز جان نخواهد بُد رفیقت
ز دنیا بگذر ای دل یک زمان تو
مبند اینجای خود در جسم وجان تو

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حقیقت جوهری اندر تو پیداست
کز او در جمله عشق و شور و غوغاست
هوش مصنوعی: در وجود تو یک حقیقتی نهفته است که باعث می‌شود در تمام عشق‌ها، هیجان‌ها و آشفتگی‌ها، اثرش نمایان باشد.
حقیقت در تو و تو در حقیقت
فرومانده تو در عین طبیعت
هوش مصنوعی: حقیقت وجود تو با حقیقت خودت در ارتباط است و تو با وجود طبیعی‌ات در دنیای مادی درگیر هستی.
حقیقت در تو و تو در گمانی
از آن یک رمز اینجاگه ندانی
هوش مصنوعی: واقعیت در وجود توست، اما تو آن را در حد یک تصور می‌دانی. اگر از این راز بی‌خبر باشی، به حقیقت دست نخواهی یافت.
حقیقت در تو بنمودست دیدار
اگر مردی یقین خود را پدید آر
هوش مصنوعی: اگر حقیقت خود را در تو به نمایش گذاشته، پس اگر مردی، باور واقعی‌ات را آشکار کن.
حقیقت در تو است و تو در اوئی
ولیکن گر براندازی دوروئی
هوش مصنوعی: حقیقت در درون تو وجود دارد و تو در حقیقت حضور داری، اما اگر بخواهی دوگانگی و نفاق را کنار بگذاری.
حقیقت را یقین یابی در اینجا
ابی صورت تو بشتابی در اینجا
هوش مصنوعی: اگر بخواهی حقیقت را به طور کامل درک کنی، باید از ظواهر و شکل‌های بیرونی فراتر بری و به عمق مسائل بپردازی.
حقیقت باز دان و راه بگذار
سوی مه بازگرد و جاه بگذار
هوش مصنوعی: به حقیقت پی ببر و از آن چه که تو را به سوی مقام و جاهی می‌کشاند، دور شو. راهی را در پیش بگیر که تو را به همراهی با آن حقیقت رهنمون می‌شود.
حقیقت بازدان از پیر رهبر
درون تست پیر عشق رهبر
هوش مصنوعی: حقیقتی که به تو منتقل می‌شود، ناشی از تجربه و دانایی آن استاد یا راهنما است; او همان عشقی است که به رهبری تو در می‌آید و در درون تو وجود دارد.
حقیقت باز دان ای کار دیده
ز پیر عشق او دان یار دیده
هوش مصنوعی: حقیقت را بشناس، ای آن که بر اطراف خود می‌نگری، زیرا از عشق پیرمرد درک کن که دوستی در تماشای واقعیات نهفته است.
ز پیر عشق پرس احوال رازت
که بنماید حقیقت راز بازت
هوش مصنوعی: از سالخورده عشق حال و احوال راز خود را بپرس تا حقیقت راز تو را به تو نشان دهد.
ز پیر عشق پرس و باز بنگر
از او دیدار سرّ کار بنگر
هوش مصنوعی: از شخص باتجربه عشق بپرس و دوباره به او نگاه کن تا راز حقیقت را درک کنی.
ز پیر عشق اگر آگاه گردی
بکلّی اندر اینجا شاه گردی
هوش مصنوعی: اگر به رازهای عشق پی ببری، به طور کامل در این دنیا بزرگ و صاحب مقام خواهی شد.
ز پیر عشق بستان جام اسرار
فروکش جام و آنگه رو سوی دار
هوش مصنوعی: از پیر عشق، رازهای پنهان را بگیر و پس از آن، به سوی مرگ و پایان زندگی برو.
ز پیر عشق بشنو آنچه گوید
که او درمان دردت را بجوید
هوش مصنوعی: از بزرگ‌تر عشق بشنو آنچه را که می‌گوید، چون او در پی یافتن داروی دردهای توست.
ز پیر عشق بشنو راز و حق شو
از او بین و از او دان و بدر رو
هوش مصنوعی: از بزرگ‌تر عشق درس بگیر و حقیقت را از او بشناس. از او آگاهی کسب کن و در مسیر خود پیش برو.
تو پیری در درون داری حقیقت
ندیده پیر خود گوید شفیقت
هوش مصنوعی: درون تو تجربه و حکمت زیادی نهفته است، اما خودت از آن آگاهی نداری. این تجربه‌های باارزش می‌توانند به تو کمک کنند و تو را راهنمایی کنند.
ز پیر عشق بستان جام و کن نوش
چو احمد جامهٔ تحقیق در پوش
هوش مصنوعی: از عشق قدیمی، جرعه‌ای نوش جان کن و همانند احمد، به حقیقت درون خود پی ببر و آن را بپوش.
ز پیر ار جام بستانی دمادم
به یارت در رساند او به یک دم
هوش مصنوعی: بهتر است از تجربه‌های بزرگ‌ترها بهره‌مند شوی و در هر لحظه فرصتی برای نزدیک‌تر شدن به محبوب خود داشته باشی.
ز پیرت نوش کن جام و بمخروش
وجود خود بکلّی کن فراموش
هوش مصنوعی: از پیر خود جام بگیر و نگذار که هیچ نگرانی تو را در بر گیرد. وجود خود را کاملاً فراموش کن.
چو این جام از کف آن پیر خوردی
فروکش بعد از آن هر جمله دردی
هوش مصنوعی: زمانی که این جام از دست آن پیر نوشیدی، بعد از آن هر دردی فروکش خواهد کرد.
در آن دردی و مستی گر زنی دم
برون باید شد از جنّت چو آدم
هوش مصنوعی: اگر در آن حال درد و مستی به سر ببری، باید از بهشت بیرون بیایی، مانند آدم که از بهشت رانده شد.
مرا این راز از آن شد آشکاره
که کل در پیر خود کردم نظاره
هوش مصنوعی: من به این نتیجه رسیدم که همه چیز را در وجود بزرگ‌تر یا استاد خود مشاهده کردم.
هر آنچه پیر گفت اینجا نوشتم
برون کرد آخر کار از بهشتم
هوش مصنوعی: هر چه که پیر گفت، من اینجا نوشتم و در نهایت، تمام این حرف‌ها مرا از بهشت دور کرد.
چو آدم از بهشت خود برون کرد
سرشته خاک من در عین خون کرد
هوش مصنوعی: وقتی آدم از بهشت خارج شد، وجود من از خاک و خون شکل گرفت.
ترا اینجا اگر رازت بهشتست
بنزد عاشقان دانم که زشتست
هوش مصنوعی: اگر راز تو در اینجا بهشت باشد، برای عاشقان می‌دانم که این جا جای زیبایی نیست.
چه باشد جنّت و رضوان و کوثر
حجابی دان بر عاشق سراسر
هوش مصنوعی: بهشت و نعماتش و آب کوثر برای عاشقانی که به عشق خود می‌پردازند، مانع و پرده‌ای بیش نیست.
بر عاشق بهشت اینجا عذابست
اگرچه اندر او عین عتابست
هوش مصنوعی: برای عاشق، بهشتی که در این دنیا وجود دارد، عذاب‌آور است، هرچند که در آنجا نشانه‌هایی از محبت و درشتی نیز دیده می‌شود.
بر عاشق به جز جانان نگنجد
که در تحقیق جسم و جان نگنجد
هوش مصنوعی: عاشق هیچ‌کس را جز معشوقش نمی‌تواند درک کند، زیرا واقعاً در حقیقت جسم و روح چیزی بالاتر از عشق نیست.
بر عاشق همه دیدار جانانست
بهشتش قطره‌ای از بحر پنهانست
هوش مصنوعی: برای عاشق، دیدن محبوبش همانند بهشت است و این بهشت، تنها یک قطره از دریای وسیع و نامرئی محبت است.
بر عاشق به جز جانان مگو تو
بجز این درد او درمان مجو تو
هوش مصنوعی: به محبوب غیر از جانان خود چیزی نگو و برای این درد، به جز او هیچ چاره‌ای نجو.
کسانی کاندر این رازند مانده
از آن پیوسته زین بازند مانده
هوش مصنوعی: افرادی که در این موضوع سرگردان هستند، همیشه به دلیل پیوندی که با گذشته دارند، نمی‌توانند از آن جدا شوند و همچنان در حال و هوای آن باقی مانده‌اند.
بهشت و حور و غلمان و در و دوست
حقیقت مغز، یارست و دگر پوست
هوش مصنوعی: بهشت و زیبایی‌های آن، مثل حوریان و پسران زیبا، همه ظواهر هستند. ولی حقیقت و جوهر اصلی محبت و دوستی با یار است که در عمق وجود احساس می‌شود.
چو آدم راز دید از وی برون شد
به آخر یار او را رهنمون شد
هوش مصنوعی: زمانی که آدم رازهایی را درک کرد و به شناختTrue خود پی برد، در نهایت همراه او راهنمایی شد تا به حقیقت نزدیک‌تر شود.
چنانت سرّ با آدم بگویم
در اینجا درد و درمانت بجویم
هوش مصنوعی: می‌خواهم به تو رازهایی را بگویم و در این مکان، به دنبالت بگردم تا درمان دردهایت را پیدا کنم.
نه آدم را برون کردند کآدم
نمیگنجید آنجاگه در آن دم
هوش مصنوعی: آدم را از آنجا بیرون کردند، چون او در آن لحظه جایی نداشت و نمی‌توانست در آن فضا بگنجد.
مثال بوستانی بُد بهشتش
از آن مر آخر کار او بهشتش
هوش مصنوعی: بهشت او به خاطر تلاش و کارهایی است که در دنیا انجام داده است، چنان که مانند باغی سرسبز و زیباست. در نهایت، نتایج و دستاوردهای او به اوج زیبایی و آرامش می‌انجامد.
ز بعد قربت آمد هجر آخر
رها کرد او بهشت از دید ظاهر
هوش مصنوعی: پس از دوری و جدایی، عشق به او باعث شد که از خوشی‌ها و بهشت ظاهری فاصله بگیرد.
بر جانان بهشتش گشت زندان
تمامت کرد ترک او همچو رندان
هوش مصنوعی: محبوب من بهشت خود را به زندانی تبدیل کرده است و تمام دلبستگی‌ام را به او رها کرده‌ام، مانند کسانی که از زندگی دنیا زده‌اند.
منزّه شد چو ذات پاک بیچون
حقیقت عاشق آسا رفت بیرون
هوش مصنوعی: ذات پاک و بی‌نقصی که هیچ گونه نقص و عیبی ندارد، از دنیا و محدودیت‌های آن فارغ و به عشق حقیقی روی آورده است.
بهشتش عقل بود و عقل بگذاشت
نمود جبرئیل ونقل بگذاشت
هوش مصنوعی: بهشت او عقل بود و او عقل را کنار گذاشت، در حالی که جبرئیل و پیام‌ها را نیز رها کرد.
چنان شد آدم از ظلمت سوی نور
که از جنّات و حوّا گشت او دور
هوش مصنوعی: آدم به قدری از تاریکی به سوی روشنایی و نور تغییر پیدا کرد که دیگر از بهشت و حوا فاصله گرفت.
چو پیر عشق او را روی بنمود
مر او را کل در توفیق بگشود
هوش مصنوعی: زمانی که محبوب عشق، چهره‌اش را به او نشان داد، درهای موفقیت بر او گشوده شد.
مرا او را گفت کای آدم نظر کن
نمود من ببین جانت خبر کن
هوش مصنوعی: او به من گفت: ای آدم، به خودت نگاه کن و ببین که چه می‌کنی و جانت را درک کن.
اگر بیرون فتادستی ز جنّات
ترا آخر رسانم سوی کلّ ذات
هوش مصنوعی: اگر دستی از باغ‌ها به سوی تو بیفتد، در نهایت به تمام وجودت خواهم رساند.
منم با تو ترا بیرون فکنده
به شاهی میرسانم هان تو بنده
هوش مصنوعی: من تو را از جایی که هستی خارج می‌کنم و به مقام بلندتری می‌رسانم، پس بدان که تو بنده‌ام.
مرا بشناس و با من باش ساکن
که در آخر کنم بود تو ایمن
هوش مصنوعی: مرا بشناس و با من در آرامش زندگی کن، زیرا در نهایت می‌توانم تو را از خطرها حفظ کنم.
چو من دیدی منت بنمایم این راز
حجاب اندازم این دم آخرت باز
هوش مصنوعی: اگر تو به من نگاه کنی، خواهش می‌کنم نشان بده که چه رازی را پنهان کرده‌ای. در این لحظه‌ی پایانی، پوشش این راز را کنار می‌زنم.
منم بیرون فکنده تا بدانی
تو ای آدم به راز کلّ نهانی
هوش مصنوعی: من بیرون آمده‌ام تا تو بدانی، ای انسان، به اسرار عمیق و پنهان جهان.
کنون جز من مدان در سینهٔ خویش
منم پیر تو ای دیرینهٔ خویش
هوش مصنوعی: اکنون در دل خود غیر از من کسی را نپذیر، من تنها راهنمای تو هستم ای دوست قدیمی.
از آنت کردم از جنات بیرون
که تا بنمایمت کل ذات بیچون
هوش مصنوعی: از تو جدا شدم و تو را از باغ‌ها بیرون کردم تا بتوانم ذات حقیقی تو را به تو نشان دهم.
به غیر ما نظر اینجا مکن تو
ز من بشنو حقیقت این سخن تو
هوش مصنوعی: به جز ما به هیچ‌کس دیگر در اینجا نگاه نکن، فقط از من حقیقت این سخن را بشنو.
بهشت و حور و غلمان جمله دیدی
که یک نقش و سراسر پیچ دیدی
هوش مصنوعی: بهشت و نعمت‌های آن و جوانان زیبا را دیدی، اما تمام آن‌ها فقط یک تصویر هستند و در حقیقت، همه چیز در هم تنیده و پیچیده است.
ندیدی هیچ آدم بازدان تو
ز من بشنو هم از من راز دان تو
هوش مصنوعی: تو هرگز آدم باوفایی را ندیدی، حالا از من بشنو و راز وفاداری را از من بیاموز.
همه مانند نقشی بود پیشت
اگرچه در برونت هست خویشت
هوش مصنوعی: همه انسان‌ها مانند نقش و تصویر هستند که در مقابل تو قرار دارند؛ اما هر چه هستی و وجود داری، در درون توست.
همه اندر نمود آدم اینجا
منت کردم در اینجاگه مصفّا
هوش مصنوعی: همه انسان‌ها در اینجا در شکل و شمایل آدمی به نمایش درآمده‌اند. من در این مکان پاک و صاف، منتظر نشسته‌ام.
به من پیدا شد و در من نهان شد
به من آدم در اینجاگه عیان شد
هوش مصنوعی: او به من آشکار شد و در درون من پنهان گردید، به من انسانی که در این مکان نمایان شد.
ترا آن رازها کاندر سر تخت
نمودم بازگفتم با تو بدبخت
هوش مصنوعی: تو را به آن رازهایی که در دل خود داشتم، آشکارا گفتم، اما تو بدبختی و نادانی.
ندیدستی ندیدی زان شدی دور
بخود گشتی در این جنات مغرور
هوش مصنوعی: اگر چیزی را که تجربه نکرده‌ای، تجربه نکنی، از آن دور می‌شوی و در نتیجه به خود مشغول می‌شوی و در این باغ‌های زیبا دچار غرور می‌گردی.
نمودی من نمودم با تو آدم
بگفتم با تو من سرّ دمادم
هوش مصنوعی: من به تو نشان دادم که چگونه باید بود، و با تو درباره‌ی رازهای درونی‌ام صحبت کردم.
فرستادم بتو جبریل و گفتم
دو گوشم راز ما اینجا شنفتم
هوش مصنوعی: من فرستادم تا با تو صحبت کند و به او گفتم که دو گوش من راز ما را از اینجا شنیدند.
چنان غافل شدست از عشق حوا
که یک دم می نیفتادی تو با ما
هوش مصنوعی: او آن‌قدر از عشق حوا غافل شده است که حتی یک لحظه هم نمی‌تواند با ما باشد.
دمی با ما اگر چه راز گفتی
ز من با من حقیقت باز گفتی
هوش مصنوعی: اگرچه در لحظه‌ای با ما از رازهای دل سخن گفتی، اما حقیقت وجود من را به خوبی درک کردی.
منت حاضر بُدم در جان و در دل
منت مقصود کردم جمله حاصل
هوش مصنوعی: من همیشه در انتظار حضور تو بودم، هم در جانم و هم در دلم. اکنون که به تو رسیده‌ام، احساس می‌کنم که تمام خواسته‌هایم به دست آمده است.
ولی در عاقبت آدم ندانی
که سرّ دوست رازست و نهانی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در نهایت انسان نمی‌تواند به طور کامل درک کند که حقیقت دوستی چیست و رازهای آن به شکلی پنهان و ناشناخته باقی می‌ماند.
منت سرّ تو آدم راز گویم
ز تو در تو حقیقت راز جویم
هوش مصنوعی: منت راز و اسرار تو را بر من بگذار، و من از تو می‌خواهم که در خود حقیقت را جستجو کنم.
ز بهر آن برون کردست از آنجا
که غیری را نبینی جز من اینجا
هوش مصنوعی: برای این که هیچ‌کس جز من را در این مکان نبینی، از آنجا خارج شده است.
در این هجران وصال من تو دریاب
در این قربت جمال من تو دریاب
هوش مصنوعی: در این دوری، به یاد وصال من باش و در این تنهایی، زیبایی‌ام را فراموش نکن.
که هجران من و وصلست هردو
یکی آدم حقیقت چه من و تو
هوش مصنوعی: دوری من و نزدیکی‌ام به تو، در واقع یکی است. در حقیقت، من و تو یک وجود هستیم.
از آن وصل و از این هجران مرا بین
درون بنگر مرا عین لقا بین
هوش مصنوعی: به خاطر ارتباطی که با محبوب دارم و جدایی‌ام از او، به درون من نگاهی بینداز و ببین که چگونه از دیدن او شادمان و محزون هستم.
منم بر تو ید قدرت نموده
در اینجاگه مه بدرت نموده
هوش مصنوعی: من در این مکان به تو تسلط پیدا کرده‌ام و به نوعی درخشش و زیبایی تو را به نمایش گذاشته‌ام.
منت جنّت نمودم باز حوّا
منت کردم ز دید خویش پیدا
هوش مصنوعی: من دوباره به تو برکت و نعمت می‌بخشم، ای حوّا، و خودم را از دید خودم نمایان می‌کنم.
منم درآخر کارت فراقی
نمودم اندر اینجا اشتیاقی
هوش مصنوعی: من در اینجا جدایی را تجربه کردم و احساس شدید خواستن در دل دارم.
حقیقت نوش با ما نیش باشد
ترا این راه ما در پیش باشد
هوش مصنوعی: حقیقت اگر شیرین باشد، ممکن است برخی از آن تلخی‌ها هم در آن وجود داشته باشد. این مسیر ما را به سوی حقیقت هدایت می‌کند.
رهی در پیش داری آدم پیر
بباید رفتن اکنون می چه تدبیر
هوش مصنوعی: در مسیری که در پیش‌رو داری، باید آدمی که سالخورده است را ترک کنی و اکنون باید درباره نوشیدنی چه ترفندی به کار ببری؟
ره ما راه تست و راه کن تو
مگو دیگر بگستاخی سخن تو
هوش مصنوعی: راه ما همان راه توست؛ پس تو باید آن را پیدا کنی و جلو بروی. نیازی نیست که دیگر در این مورد با بی‌ادبی صحبت کنی.
رهت در ما کن و رس بر در ما
که با تست این زمان مر رهبر ما
هوش مصنوعی: راه تو در دل ما باشد و به در ما وارد شو، زیرا در این زمان، تو سررشته و راهنمای ما هستی.
ره عشقم ره دور و درازست
در او گاهی نشیب و گه فرازست
هوش مصنوعی: راه عشق راهی طولانی و پرپیچ و خم است که در آن گاهی پایین و گاهی بالا می‌رمیم.
بمن کن راه و منزل بین تو در من
بآخر آن بت صورت تو بشکن
هوش مصنوعی: به من نشان بده که چگونه می‌توانم به تو نزدیک شوم و به حقیقت وجودی‌ام برسم، در پایان، مجسمه زیبایی که در دل دارم را بشکن.
بمن کن راه و منزل بین و خوش باش
حقیقت تن دَرِ دل بین و خوش باش
هوش مصنوعی: برای من راه و مقصد را مشخص کن و با شادی به حقیقت وجودی خود و درونت نگاه کن و خوشحال باش.
تو پنداری مگر کین عشقبازیست
بیانی دیگرست این سر نه بازیست
هوش مصنوعی: شما فکر می‌کنید این عشق فقط یک بازی است، اما این احساس عمق بیشتری دارد و یک بازی ساده نیست.
توئی آدم ز جنّت رفته بیرون
فتاده این زمان در سیر گردون
هوش مصنوعی: تو انسانی هستی که از بهشت بیرون آمده‌ای و اکنون در این دنیای پر از گردش و چرخش قرار داری.
رهی دور و عجب در پیش داری
ابا خود پیر پیش اندیش داری
هوش مصنوعی: تو سفری طولانی و حیرت‌انگیز در پیش داری، اما با خود اندیشه‌های حکیمانه‌ای را در سر می‌پرورانی.
ترا خود میکند در خود خطابی
نداری زهره تاگوی جوابی
هوش مصنوعی: تو در درون خود صدایی داری، اما جرأت بیان آن را نداری؛ پس به خودت بازنگر و او را بشنو.
ندانی ره از آنی باز مانده
چو گنجشکی اسیر باز مانده
هوش مصنوعی: نمی‌دانی کجا باید بروی، درست مثل یک گنجشک که در قفس به دام افتاده است.
ترا بیرون فکند از عین جنّات
هزاران نکته میگوید ز آیات
هوش مصنوعی: تو را از بهشت‌های فراوان دور کرده‌اند و هزاران نکته از نشانه‌ها و آیات مختلف برایت بیان می‌کنند.
تو چون در شکّی او را کی شناسی
چو طفل از عین وحشت میهراسی
هوش مصنوعی: وقتی در تردید هستی، چگونه می‌توانی او را بشناسی؟ مثل کودکی هستی که از دیدن وحشت می‌ترسد.
ترا میگوید اینجا گه دمادم
در این دم چون توئی مر عین آدم
هوش مصنوعی: تو را می‌گوید که در این مکان، لحظه به لحظه و در هر نفسی که هستی، شبیه به روح انسانیت هستی.
تو بیرونی از آن در ره فتادم
ز بالا در سوی این چه فتادم
هوش مصنوعی: تو از این دنیا جدا هستی و من در حال سقوط از بلندی به سوی تو هستم.
خطابت میکند هر لحظه زینسان
تو هستی هر نفس در خود هراسان
هوش مصنوعی: هر لحظه با تو صحبت می‌کند و می‌گوید که تو همین‌گونه‌ای، در هر نفسی که می‌کشی، به خودت می‌لرزی و نگران هستی.
نمیدانی جوابی دادن او را
که باشد در خور جانان نکو را
هوش مصنوعی: نمی‌دانی که پاسخ دادن به او چه ارزشی دارد و این کار شایستهٔ محبوبی نیکو است.
چو میترسی از آنی باز در راه
فتاده عاشق و بیچاره در چاه
هوش مصنوعی: وقتی از چیزی می‌ترسی، دوباره در همان مسیر به دام می‌افتی و دچار مشکل می‌شوی. عاشق و بیچاره‌ای که در چاه گرفتار شده، نشان‌دهنده‌ی این است که ترس ممکن است انسان را به بن‌بست ببرد.
رها کردی تو جنّت را بصد ناز
برون پس آمدی ای صاحب راز
هوش مصنوعی: تو با ناز و لطافت، بهشت را ترک کردی و به همین خاطر به دنیا آمدی، ای صاحب راز.
کنون چون آمدی مانند آدم
خطاب خوف میآید دمادم
هوش مصنوعی: حال که تو آمدی، مانند آدمی که وحشت دارد، ترس و اضطراب لحظه به لحظه به سراغش می‌آید.
تو درخوف و بمانده در رجائی
فتاده اندر این دام بلائی
هوش مصنوعی: تو در ترس به سر می‌بری و امیدی در دل‌داری، اما در این دام مصیبت گرفتار شده‌ای.
نمیدانی که راهت از کجایست
از آن جان تودرخوف و رجایست
هوش مصنوعی: تو نمی‌دانی که راهت از کجا آغاز می‌شود؛ زیرا وجود تو پر از ترس و امید است.
رجا و خوف کی راهت نماید
که جز پیرت یقین راهت نماید
هوش مصنوعی: اگر به امید و ترس بسنده کنی، به جایی نخواهی رسید، تنها ایمان و یقین در سرد و گرم زندگی می‌تواند تو را هدایت کند.
چو پیرت در ره افکندست در خود
از آنی میروی با او تو بیخود
هوش مصنوعی: وقتی که سالخورده‌ای در راهی قرار می‌گیرد، تو در درون خود از آن لحظه خارج می‌شوی و با او بی‌خود می‌شوی.
دمی گوید که منزل اندر اینجاست
دمی گوید که مر منزل نه پیداست
هوش مصنوعی: لحظه‌ای می‌گوید که منزل در همین جاست و لحظه‌ای دیگر می‌گوید که نشانی از منزل نیست.
دمی گوید منت بیرون فکندم
دمی گوید منت در خون فکندم
هوش مصنوعی: گاهی احساس می‌کنم که بار سنگینی را از دوشم برداشته‌ام و دیگر آزاد شده‌ام، ولی در لحظه‌ای دیگر یعنی در همان حال، حس می‌کنم که در غم و درد غرق شده‌ام.
دمی گوید منت دیدار دارم
ابا تو اندر این سر کار دارم
هوش مصنوعی: لحظه‌ای می‌گوید که منتظر دیدارت هستم، اما در این شرایط نمی‌توانم با تو کاری داشته باشم.
دمی گوید مترس و خوش همی باش
گهی در آب و گه آتش همی باش
هوش مصنوعی: لحظه‌ای نترس و شاد زندگی کن، گاهی در آرامش مانند آب و گاهی در هیجان و چالش مانند آتش باش.
دمی بر کسوت آدم برآید
گهی حوّا ز آدم مینماید
هوش مصنوعی: لحظه‌ای آدمی به زیبایی و شکوه خود جلوه‌گری می‌کند و زمانی دیگر، حالتی از حوا را به تصویر می‌کشد.
دمی تاجت نهد بر سر ز شاهی
دمیت از مه در اندازد بماهی
هوش مصنوعی: لحظه‌ای تاجت را به نشانه‌ی احترام بر سر می‌گذارند، و در همان آن، مهری از چهره‌ات بر می‌افتد و مانند ماهی به دریا می‌ریزد.
دمی در خاکت اندازد بخواری
نباشد زهره تا سر را بخاری
هوش مصنوعی: که اگر کسی لحظه‌ای خاک تو را بشوید، دیگر از او هیچ شرم و حیا باقی نمی‌ماند تا بتواند سر بلند کند.
دمی بر عرشت افرازد یقین سر
دمی از قربتت بر فرق افسر
هوش مصنوعی: لحظه‌ای بر فراز عرش پرواز می‌کند و یقین دارد که یک لحظه از نزدیکی تو بر روی سر تاجش قرار می‌گیرد.
دمی عزت دمی نخوت نماید
دمی بُعد و دمی قربت نماید
هوش مصنوعی: مدتی احساس افتخار و تکبر می‌کند، مدتی فاصله می‌گیرد و مدتی نزدیک می‌شود.
بجز آنکو در این ره درد یابد
چو مردان خویشتن او فرد یابد
هوش مصنوعی: تنها کسی که در این مسیر، درد و رنج را با شهامت تحمل کند، می‌تواند به حقیقت و شخصیت واقعی خود برسد.
غم جانان خورد در خون نشیند
بجز او در همه غیری نبیند
هوش مصنوعی: غم عشق محبوب در دل همچون خون نشسته است و جز او در هیچ‌کس دیگر نمی‌بیند.
بلای قرب جانان همچو آدم
کشید اینجا ز عشق او دمادم
هوش مصنوعی: بلای عشق محبوب به شدت می‌کشد و هر لحظه باعث درد و رنج می‌شود.
بلا بیند نیارد دم زدن او
گهی در گفت باشد گاه در گو
هوش مصنوعی: هر کس که در مشکلات و دردسرها قرار گیرد، نمی‌تواند سخنی بگوید. گاهی او سکوت می‌کند و گاهی به حرف می‌آید.
گهی چون آدم از جنّت شود دور
فتد چون سالکان اندر ره دور
هوش مصنوعی: گاهی انسان از بهشت دور می‌شود و مانند مسافرانی که در راه‌های دشوار و طولانی سفر می‌کنند، به سختی و در فشار قرار می‌گیرد.
گهی چون آتش اینجا خود بسوزد
گهی چون باد آتش بر فروزد
هوش مصنوعی: گاهی انسان مانند آتش می‌سوزد و گاهی چون باد، آتش را روشن می‌کند.
گهی در بار غم مانند منصور
بسوزد تاشود کلّی علی نور
هوش مصنوعی: گاه انسان در غم و اندوه مانند منصور حبس می‌شود و می‌سوزد، اما در نهایت این سختی‌ها او را به روشنایی و حقیقت می‌رساند.
گهی مانند او گوید اناالحق
در آخر منزلت اینست الحق
هوش مصنوعی: گاهی او به زبان می‌آورد که من حقیقت هستم و در نهایت مقام و مرتبت او همین است که حقیقت را بیان کند.
مثالی بود این سر تا بدانی
که راز دیگر است این از معانی
هوش مصنوعی: این یک مثال بود تا بفهمی که این موضوع از معانی دیگری برخوردار است.
نمودی گفتم اینجا آشکاره
نمیدانی نمیبینی چه چاره
هوش مصنوعی: من به تو اشاره کردم و گفتم موضوع روشن است، اما تو نمی‌دانی و نمی‌بینی که چه راه حلی وجود دارد.
نمیدانی که یارت با تو چونست
گهی در راستی گه با سکونست
هوش مصنوعی: تو نمی‌دانی که دوستت چگونه است؛ گاهی در صداقت و راست‌گویی است و گاهی در سکوت و آرامش.
گهی بنمایدت دیدار بیچون
گهی بیرون کند از هفت گردون
هوش مصنوعی: گاهی دلبر چهره‌اش را بی‌هیچ عیبی به تو نشان می‌دهد و گاهی به‌طور ناگهانی از همه‌چیز و همه‌کس دور می‌شود.
گهی چون سالکانت در ره خویش
در اندازد بسوی درگه خویش
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، مانند رهروانی که در مسیر خود قرار دارند، تو را به سوی درگاه خود هدایت می‌کند.
گهی چون پیر دین منصور حلّاج
ترا بر فرق معنی بر نهد تاج
هوش مصنوعی: گاهی مانند پیر دین منصور حلاج، معنی بر سر تو تاج می‌نهد.
گهی بنمایدت اسرار وانگه
گهی مانند او بر دار آنگه
هوش مصنوعی: گاهی اسرار را برایت نمایان می‌کند و گاهی تو را مانند او به دار می‌کشاند.
کند بودت که تا رازش بگوئی
ندانم تا در این معنی چگوئی
هوش مصنوعی: آیا تو می‌دانی که راز از چه چیزی سخن می‌گوید؟ من نمی‌دانم چگونه درباره این موضوع صحبت کنم.
نمییاری بترک جان خود کرد
که چون منصور گردی در همه فرد
هوش مصنوعی: نمی‌خواهی خود را نابود کنی، چون می‌دانی که اگر این کار را بکنی، به مقام بزرگی خواهی رسید که همه جا معروف خواهی شد.
نمییاری چو آدم در ره او
فتادت تا رهی بر درگه او
هوش مصنوعی: اگر به او نزدیک شوی، مانند آدمی که به راه او افتاده است، باید با دقت و توجه گام برداری تا به درگاه او برسی.
نمییاری دمی تا راز بینی
وصال شه در اینجا باز بینی
هوش مصنوعی: تو لحظه‌ای هم نمی‌مانی تا راز دلخواهی را ببینی و عشق واقعی را در اینجا تجربه کنی.
نمییاری وصال شاه دیدن
گذشتن از خود و در وی رسیدن
هوش مصنوعی: اگر نخواهی به وصال محبوب برسی، لازم است از خودت بگذری و تمام وجودت را در او حل کنی.
نمییاری گذشت از خود حقیقت
حقیقت دوست میداری طبیعت
هوش مصنوعی: تو نمی‌توانی از خودت بگذری، چون به حقیقت عشق می‌ورزی و به طبیعت وابسته‌ای.
طبیعت آنچنانت بند کردست
که جانت مانده در دیدار فردست
هوش مصنوعی: طبیعت به قدری شما را در چنگال خود گرفته که روح‌تان در انتظار دیدار کسی دیگر مانده است.
طبیعت دوستداری زو جدائی
از آن محروم از دید خدائی
هوش مصنوعی: دوست داشتن طبیعت خدایی است و کسی که از آن جدا شود، از زیبایی‌های الهی بی‌بهره می‌ماند.
طبیعت همچو شیطانست در تو
حقیقت عین رحمانست در تو
هوش مصنوعی: طبیعت درون تو مانند شیطانی است که انسان را به وسوسه وا می‌دارد، اما در عین حال حقیقتی در تو وجود دارد که با صفات رحمانیت و مهربانی همراه است.
طبیعت کردت ازدلدار خود دور
از آنی مانده اندر خویش مغرور
هوش مصنوعی: طبیعت تو را از محبوبت دور کرده است و اکنون در خودت غرق شده‌ای و به خودتان مغرور هستی.
طبیعت مر ترا در دوزخ انداخت
وجودت از تف این نار بگداخت
هوش مصنوعی: خودت را در قلب آتشین سختی‌های زندگی انداختی و وجودت از حرارت این دردها ذوب شد.
طبیعت بند بندت را فروبست
تو اندر گردن او کرده‌ای دست
هوش مصنوعی: سراسر وجود تو به دست طبیعت کنترل شده و تو خود را در اختیار آن قرار داده‌ای.
چنانش دوست میداری که جانست
نمیدانی که خونت رایگانست
هوش مصنوعی: تو او را آنچنان دوست می‌داری که گویی جان خودت است، غافل از اینکه برای عشق به او، احساسات و جانت را به راحتی خرج می‌کنی.
بخواهد کشتنت در عین این نار
تو همچون کافری دادست زنّار
هوش مصنوعی: می‌خواهد که تو را به قتل برساند، در حالی که تو در این سختی و ناراحتی همچون کسی هستی که دین خود را از دست داده است.
حقیقت کافری زنّار داری
که از جان مر بُتِ خود دوست داری
هوش مصنوعی: واقعیت این است که تو برای بتی که در دل داری، جانت را فدای او می‌کنی و این نشان می‌دهد که در حقیقت به او اعتقادی نداری.
تو چون بت میپرستی کافری تو
ز ناگاهی شوی از جان بری تو
هوش مصنوعی: اگر تو به پرستش بت‌ها ادامه دهی، به کفر می‌رسیدی و از عدم آگاهی‌ات، از جان خواهی رفت.
بت نفس تو کافر مرد خواهد
شدن در آتش اینجاگه نکاهد
هوش مصنوعی: اگر بت (مجسمه) نفس تو کافر شود، مرد خواهد شد و در آتش اینجا دیگر کارش تمام است.
ندیده‌دین، و کافر مُرد خواهی
ندانم تا چه چیزی بُرد خواهی
هوش مصنوعی: اگر چیزی را نرسانده‌ای و هم کافرانه از دنیا رفته‌ای، نمی‌دانم که در نهایت چه را با خود برده‌ای.
شکست این و یقین را باز جو تو
ابا جانت در اینجا راز جو تو
هوش مصنوعی: به دنبال شناختی عمیق از رازهای وجود خودت باش، حتی اگر به نظر برسد شکست و ناامیدی وجود دارد. این جستجو را با اراده و انگیزه ادامه بده.
در آن سر جز پشیمانی و حسرت
بمانی در تف نار ندامت
هوش مصنوعی: در آن سوی ماجرا جز پشیمانی و احساس حسرت برایت باقی نخواهد ماند و در آتش ندامت خواهی سوخت.
بصورت مبتلا تا چند باشی
در این عین بلا تا چند باشی
هوش مصنوعی: تا کی در این درد و گرفتار بودن، و در این وضعیت بد ادامه خواهی داد؟
ترا چون نیست دردی کی شود دوست
ترا چون نیست مغزی باش در پوست
هوش مصنوعی: وقتی که تو دردی نداری، چگونه می‌توانی دوستی را تجربه کنی؟ اگر باطن و عمق وجودت خالی باشد، فقط ظاهری خواهی داشت و به هیچ چیز نمی‌رسی.
بصورت مبتلائی چون عزازیل
از آنی رخ سینه مانندهٔ فیل
هوش مصنوعی: به طور کلی می‌توان گفت که در این بیت، شاعر به توصیف زیبایی و جذابیت ظاهری شخصیتی اشاره می‌کند که همچون عفریتی در آنی خود را نمایان می‌کند و دارای ویژگی‌های برجسته‌ای است که او را به یاد فیل می‌اندازد. به عبارت دیگر، این شخصیت دارای ویژگی‌های خاص و اثرگذاری است که توجه بیننده را به خود جلب می‌کند.
دمادم مینماید راز، جانت
حقیقت میکند آگاه جانت
هوش مصنوعی: همواره رازهایی خود را آشکار می‌سازد و جانت را با حقیقت آشنا می‌کند.
ترا هم این بباید سوخت بیشک
وگرنه نکته‌ای آموخت بیشک
هوش مصنوعی: مسلماً تو هم باید دچار سوختن و آزردگی شوی، وگرنه بدون شک نکته‌ای را نخواهی آموخت.
از آنی مانده در زندان به ماتم
که خودبینی چو او بیشک دمادم
هوش مصنوعی: شخصی که به خاطر خودشیفتگی دچار حبس و غم است، هر لحظه از حال خود ناراضی و نگران است.
بود کز سرّ معنی بازیابی
رسی در منزل آنگه شاه یابی
هوش مصنوعی: اگر از عمق معنای روحانی آگاهی پیدا کنی، در آن صورت به مقام و منزلت بالایی خواهی رسید.
بود کین شک شود عین الیقینی
ترا چون نیست اینجا پیش بینی
هوش مصنوعی: اگر تو یقین داری که چیزی وجود ندارد، پس چرا برای پیش‌بینی آن در اینجا نگران هستی؟
ترا چون نیست رهبر بر سر راه
بماندستی چو روبه در بُن چاه
هوش مصنوعی: زمانی که راهنما و رهبر در مسیر نباشد، تو نیز باید مانند روباهی که در ته چاه گیر کرده است، در جایی بمانی و حرکت نکنی.
تو رهبر را طلب کن در دلِ ریش
وز او بگشای کلّی مشکل خویش
هوش مصنوعی: نماز را با خلوص نیت برپا کن و از خداوند بخواه که به تو کمک کند تا مشکلاتت را حل کنی.
تو رهبرداری اندر جان حقیقت
که او بیند یقین عین طبیعت
هوش مصنوعی: تو راهنمایی در دل حقیقت، زیرا که او به وضوح واقعیت را می‌بیند.
ولیکن چون تو بشناسی نمودش
که آخر باز دانی بود بودش
هوش مصنوعی: اما وقتی تو نشانه‌های او را بشناسی، در نهایت پی خواهی برد که او چه بود و چه هست.
مر او را آدم اینجا رهنمون شد
که آدم زو یقین عین سکون شد
هوش مصنوعی: این شخص به واسطهٔ انسانی که در اینجا حضور دارد، راهنمایی شد و به آرامش و ثباتی رسید که از یقین و اطمینان او ناشی می‌شود.
ره جمله نمود و خویش گم کرد
همه اندر دوئی افکند خود فرد
هوش مصنوعی: راه همه را نشان داد و خودش را گم کرد، در دوگانگی قرار گرفت و خود را به فردیت نرساند.
حجاب از پیش بردارد در آخر
شود مخفی و بود او بظاهر
هوش مصنوعی: اگر پرده‌ها برداشته شوند، در نهایت او پنهان می‌شود و در ظاهر فقط وجود دارد.
ز عشق این سرّ تواند شد میسّر
ولیکن گرز آید عاقبت سر
هوش مصنوعی: از عشق، این راز می‌تواند برایت آسان شود، اما اگر نتیجه‌اش به بدی تمام شود، عاقبت کار خوب نخواهد بود.
ترا تا سَر بود این سرّ نبینی
نبینی تا تو این ظاهر نبینی
هوش مصنوعی: برای درک حقیقت و عمق وجود تو، باید از ظاهر و سطح بیرون بروی؛ تا زمانی که تنها به ظاهر نگاه می‌کنی، نمی‌توانی به باطن و رازهای عمیق دست یابی.
به ظاهر شرع بین و باطن آن یاب
بسوی عشق چون منصور بشتاب
هوش مصنوعی: به ظاهری که می‌بینیم، دستورات و قوانین دینی را رعایت کن و در عین حال، عمق و حقیقت آن را در عشق و محبت جستجو کن، همان‌طور که منصور حلاج به عشق الهی شتابان حرکت کرد.
حقیقت هر که دید او سرفشان شد
چو جان داد او حقیقت جان جان شد
هوش مصنوعی: هر کس که حقیقت را مشاهده کند، سرفراز و رستگار می‌شود و وقتی که جان خود را فدای آن حقیقت کند، آن حقیقت برای او همچون جان او عزیز و ارزشمند می‌شود.
ترا تا جان بود در قالب ای دوست
حقیقت مغز باشی لیک در پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، تا زمانی که جان در بدنت هست، تو حقیقت و جوهره‌ای هستی، اما در ظاهر فقط پوسته‌ای به شمار می‌آیی.
دوئی چون از میان برخاست جان شد
حقیقت جان ابر جانان نهان شد
هوش مصنوعی: وقتی که دوئی و جدایی ناپدید می‌شود، حقیقت وجود به زندگی می‌آید. جان ابر مانند کسی که در سایه است، پنهان می‌شود.
چو جان جانان شود جز حق نباشد
توئی باطل کز این جز حق نباشد
هوش مصنوعی: زمانی که جان محبوب (جانان) به تمام معنا زنده و حاضر باشد، هیچ چیزی جز حقیقت وجود نخواهد داشت، و هر آنچه در غیر این راستا باشد، بی‌ارزش و باطل است. بنابراین، تنها حقیقت می‌ماند و هر آنچه جز آن، وجودی نخواهد داشت.
بجان جان توانی یافت خود را
که هر کس مینگردد کل اَحَد را
هوش مصنوعی: برای دستیابی به جان خود و شناخت واقعی‌تان، باید از هرگونه دوری و جدایی بپرهیزید، چرا که هر کسی که به خود نپردازد، در نهایت به دیگری وابسته می‌شود.
خدا بیند خدا صورت نداند
وگر داند در او حیران بماند
هوش مصنوعی: خداوند می‌بیند اما تصویر و فرم ندارد. اگر هم داشته باشد، در آن حیران خواهد ماند و نمی‌تواند آن را درک کند.
چون جان برخاست جانان رخ نماید
ترا هر لحظه صد پاسخ نماید
هوش مصنوعی: زمانی که روح انسان به اوج می‌رسد، محبوب هر لحظه خود را نشان می‌دهد و به او پاسخ می‌دهد.
چو جان شد جسم آمد در سوی خاک
نهان گردید زیر چرخ افلاک
هوش مصنوعی: وقتی که جان از بدن جدا می‌شود، جسم به زمین می‌رود و در زیر آسمان پنهان می‌شود.
نهان گردد در آن خلوتگه یار
در اینجاگه شود او آگه یار
هوش مصنوعی: در آن مکان دور از چشم، محبوب پنهان می‌شود و در این مکان، او آگاهی پیدا می‌کند.
در اینجا آگهی صورت ندارد
در اینجا آگهی ار خویش دارد
هوش مصنوعی: در اینجا هیچ نشانی از دیگران نیست و تنها خود فرد حس وجود دارد.
حجابی نیست صورت اندر این خاک
که اینجا میشود هم محو در پاک
هوش مصنوعی: هیچ مانعی در این خاک وجود ندارد که مانع ظهور حقیقت شود، زیرا در این مکان، همه چیز به ذوب شدن در پاکی می‌انجامد.
در اینجا عین خونست و پلیدی
در اینجاگه یقین بر چون رسیدی
هوش مصنوعی: در این مکان، مانند خون که نشانه حیات است، پلیدی وجود دارد و در اینجا وقتی به حقیقت رسیدی، به یقین می‌رسی.
در اینجا صورتت مانند خونست
ولی این قصّه با مُل رهنمونست
هوش مصنوعی: در اینجا چهره‌ات زیبا و جذاب است، اما این داستان به راهی متفاوت اشاره دارد.
چو صورت محو گردد جان بزاید
بجز جان هیچ مر او را نشاید
هوش مصنوعی: زمانی که ظاهر از بین برود، روح تولد می‌یابد. جز روح، هیچ چیز دیگری برای او شایسته نیست.
چو جان گردد صور در عالمِ گِل
تنی باشد که گردد در مکان دل
هوش مصنوعی: وقتی روح به شکل در می‌آید، در دنیای مادی، جسمی خواهد بود که در مکان دل قرار می‌گیرد.
ز بعد دل شود اینجایگه جان
پس آنگاهی شود دیدار جانان
هوش مصنوعی: پس از دوری دل انسان به شدت دلتنگ می‌شود و در این لحظه، دیدار معشوق ممکن می‌شود.
اگرچه شرح بسیارست این را
ولیکن راز میجوید یقین را
هوش مصنوعی: هرچند درباره این موضوع توضیحات زیادی وجود دارد، اما در واقعیت، جستجوی حقیقت و اصل مطلب است که اهمیت دارد.
یقین این است اندر آخر کار
که میگردد صور کل ناپدیدار
هوش مصنوعی: در نهایت، این حقیقت وجود دارد که تمام اشکال و صورت‌ها نابود خواهند شد و از بین می‌روند.
حقیقت همچو جان اینجا شود گم
مثال قطره در دریای قلزم
هوش مصنوعی: حقیقت مانند جان انسان در اینجا ناپیدا می‌شود، همچون قطره‌ای که در دریای وسیع گم می‌شود.
حقیقت قطره چون در بحر پیوست
یقین هم نیست گردد کاندر او هست
هوش مصنوعی: حقیقت مانند یک قطره است که وقتی به دریا ملحق می‌شود، دیگر نمی‌توان آن را به‌راحتی از دریا جدا کرد. در این حالت، درکی از آن وجود ندارد چون در دل دریا گم می‌شود.
چو قطره عین دریا شد در اینجا
حقیقت بود یکتا شد در اینجا
هوش مصنوعی: وقتی که قطره‌ای از دریا جدا می‌شود، به حقیقت دریا تبدیل می‌شود و نشان‌دهنده‌ی یک حقیقت واحد و منحصربه‌فرد است.
چو جسمت محو شد کل بود گردد
بگویم عاقبت معبود گردد
هوش مصنوعی: وقتی که وجود جسمانی تو از بین برود، کل وجودت به خدا تبدیل می‌شود. بگذار بگویم که در نهایت، روح تو به مبدأ اصلی‌اش خواهد پیوست.
وصال صورتست اندر دل خاک
در اینجاگه رسد در صانع پاک
هوش مصنوعی: در این دنیا، وحدت و ارتباط واقعی در دل خاک و ماده وجود دارد، و تنها در این جاست که انسان می‌تواند به خالق پاک خود برسد.
در اینجا مخزن خود باز بیند
در اینجا او حقیقت راز بیند
هوش مصنوعی: در اینجا فرد می‌تواند عمق خود را کشف کند و در این مکان به حقیقتی پنهان بپیوندد.
در اینجا آتشت چون نار گردد
نمود خاک کلّی در نوردد
هوش مصنوعی: در اینجا آتش تو مانند آتش بزرگ خواهد شد و تمام زمین را فراخواهد گرفت.
سوی معدن شود با مسکن خود
بیابد بار دیگر مأمن خود
هوش مصنوعی: به جایی که از آنجا آمده است، باز می‌گردد و دوباره محل آرامش و امنیت خود را پیدا می‌کند.
دگر چون هم از اینجا او شود باز
بسوی باد یابد همچنین راز
هوش مصنوعی: اگر او دوباره از اینجا به سوی باد برگردد، همین راز را خواهد یافت.
دگر هم آب شد اینجا روانه
رسد در آب اینجا بی بهانه
هوش مصنوعی: دوباره اینجا آب جاری شده و بی‌هیچ دلیلی به سمت اینجا می‌آید.
یقین چون خاک باشد در سوی خاک
یکی باشد همه در عین کل پاک
هوش مصنوعی: یقین مانند خاک است و در دنیای مادی، همه انسان‌ها در اصل و ماهیت خود یکسان هستند و در عین تفاوت‌ها، پاکی و خلوص را در وجود خود دارند.
پلیدی پاک گردد بد نماند
بجز عطّار این سِرّ کس نداند
هوش مصنوعی: پلیدی‌ها از بین می‌رود و هیچ بدی باقی نمی‌ماند، جز این که تنها عطّار این راز را می‌داند.
که عطّار است اینجا راز دیده
ز خود مرده در اینجا باز دیده
هوش مصنوعی: اینجا عطّار و داروگر است و رازهای چشم من به خاطر مرگ خودم در اینجا دوباره ظاهر شده است.
بمرد از خویش اندر گور صورت
فتادت این همه دید ضرورت
هوش مصنوعی: زمانی که انسان به خاک سپرده می‌شود، او به عمق وجود خود باز می‌گردد و در آنجا حقایق و واقعیت‌های زندگی‌اش را به وضوح می‌بیند.
چنان این سر در اینجا باز دیدست
که خود مُردست وین کل راز دیدست
هوش مصنوعی: این سر به حدی در اینجا گشوده شده است که به گونه‌ای دیگر مرده و همه‌ی رازها را دیده است.
چو مر این جسم و جانش اینچنین است
کسی کاین یافت اینجا راز بینست
هوش مصنوعی: هر کسی که اینجا به رازها پی می‌برد، می‌داند که سرنوشت جسم و روح به این شکل است.
بباید رفت زینجا آخر کار
بزیر خاک تاریکت بیکبار
هوش مصنوعی: باید از اینجا رفت، چون در نهایت همه ما به زیر خاک تاریک خواهیم رفت.
حجاب اینجا برافتد تا بدانی
ز من دریاب این راز نهانی
هوش مصنوعی: حجاب و مانع از بین می‌رود تا بتوانی از من رمز و راز پنهانی را درک کنی.
هر آنکو مُرد آخر زنده گردد
چو خورشید از فلک تابنده گردد
هوش مصنوعی: هر کسی که بمیرد، در نهایت دوباره زنده می‌شود، مانند خورشیدی که از آسمان می‌درخشد.
در اینجا زندگانی مرگ باشد
ولی چون عاقبت کل ترک باشد
هوش مصنوعی: زندگی در این دنیا به گونه‌ای است که گویی مرگ در آن حضور دارد، اما در نهایت، همه چیز به ترک و وداع ختم می‌شود.
در آخر ترک خواهد بُد ز صورت
بباید شد از این معنی ضرورت
هوش مصنوعی: در نهایت، باید از این صورت عبور کرد و به معنای عمیق‌تری دست پیدا کرد.
بباید شد از این دنیای غدّار
نباید بست دل در دهر خونخوار
هوش مصنوعی: باید از این دنیای فریبنده دوری جست و نباید به زندگی ظالم دل بست.
در این دنیا که بر عین بلایست
دهان بگشاده همچون اژدهایست
هوش مصنوعی: در این دنیا که مشکلات و چالش‌ها در آن بسیار زیاد است، انسان‌ها به مانند اژدهایی که به راحتی دهان باز کرده و خطرناک به نظر می‌رسند، به راحتی و بدون اندیشه، سخن می‌گویند یا عمل می‌کنند.
دمادم میکشد هر کس سوی خویش
زند بر جان هر کس هر زمان نیش
هوش مصنوعی: هر لحظه فردی به طریقی به سمت خود می‌کشد و در هر زمان بر روح و جان دیگران زخم می‌زند.
در اینجائی فنا اندر بلائی
بآخر زهر کام اژدهائی
هوش مصنوعی: در اینجا، وجود فنا و مشکلات سبب می‌شود که در نهایت، تلخی و ضرر بزرگی مانند زهر اژدها به وجود بیاید.
چو مردان از دم او کن کناره
مکن در سوی آن ملعون نظاره
هوش مصنوعی: از حرف او دوری کن و مانند مردان از او فاصله بگیر، و به آن شخص بد نگاه نکن.
ببین او را که کامی زشت دارد
ابا کسی هیچ اُنسی میندارد
هوش مصنوعی: ببین آن کسی را که ظاهر و چهره‌اش زشت و نازیباست، او هیچ‌گونه ارتباط و نزدیکی با دیگران ندارد.
ندارد هیچ اُنسی با کس این شوم
از این معنی شود جان تو معلوم
هوش مصنوعی: هیچ کس در این دنیا نمی‌تواند به معنای واقعی با دیگری آشنا شود؛ از این رو، جان تو از این مفهوم مشخص می‌شود.
چو بوقلمونست دنیا تو نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
هوش مصنوعی: دنیا مانند بوقلمون است، پس به آن دقت کن و دل خود را از این حقیقت آگاه ساز.
برآرد رنگ بر مانندهٔ تو
نیوش این پند از دانندهٔ تو
هوش مصنوعی: بر اساس زیبایی و ظرافت تو، رنگی به وجود می‌آید که شبیه توست. این را به عنوان درس از کسی که داناست، در نظر بگیر.
چو شکلی ساخت این ملعون مکّار
چو نقش تو شود اینجا پدیدار
هوش مصنوعی: وقتی این موجود جادوگر و حیله‌گر شکلی می‌سازد، همانند تصویر تو در این مکان نمایان می‌شود.
نماید خویشتن را با تو اینجا
که بفریبد ترا ای مرد دانا
هوش مصنوعی: او در اینجا خود را به گونه‌ای نشان می‌دهد که بتواند تو را فریب دهد، ای مرد خردمند.
تو پنداری که او را دوست گیری
نمیدانی که اندر پوست میری
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که او را به خود جذب کرده‌ای، اما خبر نداری که در واقع خودت در ورطه خطر افتاده‌ای.
چنانت درکشد چون اژدهائی
که دیگر مینیابد زورهائی
هوش مصنوعی: او به قدری قدرت و توان دارد که مانند یک اژدها می‌تواند تو را در خود ببلعد و به سادگی بر تو غلبه کند، به ویژه زمانی که قدرت و شجاعت بیشتری از خود نشان می‌دهی.
چنین است آخرت آنگه بدیدی
چرا در سوی دنیا آرمیدی
هوش مصنوعی: آخرت این‌طور است که وقتی آن را دیدی، چرا در دنیا ماندی و به آن رو نیاوردی؟
ترا دنیا خوش آمد ای برادر
چو ققنوس این زمان در سوی آذر
هوش مصنوعی: ای برادر، خوش آمدی به این دنیا، همانند ققنوس که در این زمان به سوی آتش می‌آید.
فتادستی و هم در وی بسوزی
هم ازخود آتشی در خود فروزی
هوش مصنوعی: اگر در دستان کسی بیفتی و او تو را بسوزاند، خودت هم آتش عشق و احساس را در درونت شعله‌ور خواهی کرد.
بخواهی سوخت اندر آخر کار
بخواهی مرد اندر وی به پندار
هوش مصنوعی: اگر بخواهی، در پایان کار دچار سوختن می‌شوی، اما اگر بخواهی، در درون خود به مرد شدن می‌رسی، به شرطی که به افکار و پندهای درست توجه کنی.
تو تا کی ماندهٔ دنیا بمانی
ز سرّ آخرت رمزی ندانی
هوش مصنوعی: تو تا چه زمانی در این دنیای فانی باقی خواهی ماند بدون اینکه درباره حقیقت‌های مهم زندگی و عالم پس از مرگ چیزی بدانی؟
ز سرّ آخرت این سر شنفتی
نکردی گوش و اندر خواب خفتی
هوش مصنوعی: از رازهای آخرت آگاه شدی، اما گوش ندادی و در خواب به سر می‌بری.
ترا دنیا چنان در قید کردست
که مرغ جانت اینجا صید کردست
هوش مصنوعی: تو در این دنیا به‌گونه‌ای اسیر شده‌ای که جان و روح تو مانند مرغی در اینجا به دام افتاده است.
چو صیّاد ازل مر مرغ جانت
گرفت و صید کرد آخر نهانت
هوش مصنوعی: زمانی که شکارچی ازلی جان تو را گرفت و به دام انداخت، در نهایت به عمق وجودت نفوذ کرد و در خودت پنهان شد.
نخواهد گشت اندر خاک ره خوار
تو خواهی ماند اندر عاقبت زار
هوش مصنوعی: تو نمی‌خواهی که در خاک و خاکی بمانی، اما در نهایت، سرنوشتی ناخوشایند و زاری در انتظار توست.
نخواهی یافت آخر می رهائی
چرا بیچاره در قید و بلائی
هوش مصنوعی: نخواهی توانست به راحتی از مشکلات و حوادث خود جدا شوی، زیرا تو هنوز در دام و گرفتاری‌ها گیر کرده‌ای.
ز جان مر جان خود بگذار دنیا
ره حق گیر و رسوائی مولی
هوش مصنوعی: از جان خود بگذر و در دنیا تنها به دنبال حقیقت باش، که افتخار و مقام مولی را پیدا خواهی کرد.
ز دنیا هیچ ناید مر ترا سود
بجز آن کاندر این آتش شوی زود
هوش مصنوعی: از دنیا هیچ چیز برایت سودمند نخواهد بود، جز آنکه در این آتش به سرعت پاک شوی.
جهان نزدیک حق قدری ندارد
هِلالست این مَهَت بدری ندارد
هوش مصنوعی: جهان به اندازه‌ای که نزدیک به حقیقت باشد، ارزش و اهمیت ندارد؛ این دنیا مانند هلال ماه است و آن نور کامل که به عنوان ماه کامل شناخته می‌شود، در آن وجود ندارد.
جهان و هرچه در روی جهان است
چو یک ذاتست چون یابد جهان است
هوش مصنوعی: جهان و تمام چیزهایی که در آن وجود دارند، مانند یک وجود واحد هستند، زیرا آنچه را که به عنوان "جهان" می‌شناسیم، همچون یک حقیقت و حقیقتی واحد محسوب می‌شود.
جهان بگذار و بگذر زو یقین تو
چو مردان باش در خود پیش بین تو
هوش مصنوعی: دنیا را رها کن و از آن بگذر، چرا که باید به خود و درونت توجه کنی و مانند مردان واقعی با یقین و اعتماد به نفس به جلو بروی.
جهان بگذار کین مردار هیچست
که چون نقش عجائب پیچ پیچست
هوش مصنوعی: دنیا را رها کن، زیرا این دنیای مرده هیچ ارزشی ندارد و همچون نقشی از شگفتی‌ها درهم و برهم است.
جهان بگذار تا یابی رهائی
خدا بشناس وز وی کن خدائی
هوش مصنوعی: دنیا را رها کن تا به آزادی واقعی برسی. خدا را بشناس و از او الگو بگیر.
جهان بگذار چون مردان و دیندار
نمود خویش در عین الیقین دار
هوش مصنوعی: دنیا را همانند مردان و دینداران، با یقین و اطمینان احساس کن و به جلو حرکت کن.
جهان بگذار و بگذر زو چو مردان
خود از بند بلا آزاد گردان
هوش مصنوعی: دنیا را رها کن و از آن بگذر؛ مانند مردان، خود را از مشکلات و گرفتاری‌ها آزاد کن.
جهان بگذار چون آدم ز جنّت
در افکن خویشتن در سرّ قربت
هوش مصنوعی: دنیا را رها کن، مانند آدم که از بهشت رانده شد، خود را در نزدیکی و نزدیکی الهی قرار بده.
جهان بگذار همچون او ره دوست
که تا آخر شوی مر آگه دوست
هوش مصنوعی: به دنیا مثل او که به راه دوست رفت، نگاه کن؛ تا زمانی که به پایان برسی، آگاهی و شناخت دوست را به دست خواهی آورد.
جهان بگذار و همچون او فنا شو
در آن دید جهان عین بقا شو
هوش مصنوعی: دنیا را رها کن و مانند او در گذرای آن، فنا و زوال خود را بپذیر؛ در آن صورت، می‌فهمی که وجود واقعی و جاودانی در باطن این دنیای فانی نهفته است.
جهان بگذار تا یابی سرانجام
بنوشی از کف معشوق خود جام
هوش مصنوعی: دنیا را رها کن تا به هدف نهایی‌ات برسی و از دست محبوب خود نوشیدنی بنوشی.
جهان جاودان بنگر در اینجا
حقیقت جان جان بنگر در اینجا
هوش مصنوعی: به دقت به جهان همیشگی نگاه کن و در اینجا حقیقت وجود را مشاهده کن.
چه دیدی آخر از دنیا چگوئی
که سرگردان در او مانند گوئی
هوش مصنوعی: آخر چه چیزی از دنیا دیده‌ای که این‌گونه گیج و حیران در آن به سر می‌بری؟
چه دیدی آخر از دنیا به جز رنج
کشیدی رنج و نادیده رخ گنج
هوش مصنوعی: در زندگی چه چیز جز رنج و زحمت دیده‌ای؟ فقط رنج کشیده‌ای و نتوانسته‌ای زیبایی‌ها و نعمت‌ها را مشاهده کنی.
چه دیدی آخر از دنیا به جز غم
نمودت درد و غم اینجا دمادم
هوش مصنوعی: چه چیزی از دنیا دیده‌ای جز غم و اندوه؟ درد و غم همواره در اینجا وجود دارد.
چه دیدی آخر از دنیای غدّار
بجز درد و بلا و عین آزار
هوش مصنوعی: در این دنیا که به ما خیانت می‌کند، چه چیزی جز رنج و مصیبت و ناراحتی دیده‌ای؟
ز دنیا هیچ دل شادان نباشد
که جان و دل بکلّی میخراشد
هوش مصنوعی: در این دنیا هیچ‌کس نمی‌تواند به طور کامل خوشحال باشد، زیرا زندگی به طور کلّی به جان و دل انسان آسیب می‌زند.
ز دنیا هیچ دل را نیست شادی
عجب در غرق این دریا فتادی
هوش مصنوعی: از دنیا هیچ چیز نمی‌تواند دل را شاد کند. در عجبم که چگونه در این دریای مشکلات غرق شده‌ایم.
چو دریائیست دنیا موج پر خون
دمادم میزند بر هفت گردون
هوش مصنوعی: دنیا مانند دریا است که همواره امواج خونی را به حرکت در می‌آورد و به آسمان می‌کوبد.
چو دریائیست دنیا پر نهنگست
درونش جای عیش و هوش و هنگست
هوش مصنوعی: دنیا مانند دریایی بزرگ است که درون آن پر از نهنگ‌ها و موجودات دیگر است. در این دریا، مکان‌های شادی و خوشی و سرگرمی وجود دارد.
در این دریا بسی کشتی نظر کن
دل خود را از این دریا خبر کن
هوش مصنوعی: در این دریا کشتی‌های زیادی وجود دارد، پس به دقت نگاه کن و دل خود را از حال و هوای این دریا آگاه کن.
که پر موجست از خون عزیزان
از او شو گر تو مردی هان گریزان
هوش مصنوعی: اگر تو مردی و غیرت داری، از جایی که خون عزیزان بر آن موج می‌زند، دوری کن.
نهنگ جانستان اینجاست دائم
کز او هر لحظه صد غوغاست دائم
هوش مصنوعی: این بیت به وجود موجود بزرگی اشاره دارد که همیشه در حال فعالیت و جنب و جوش است. این موجود به طور مداوم توجه‌ها را به خودش جلب می‌کند و هر لحظه از آن، صداها و هیاهوهایی به وجود می‌آید.
در این دریا هر آن کشتی که یابد
شتابان سوی آن کشتی شتابد
هوش مصنوعی: در این دریا، هر کشتی که سرعت بیشتری داشته باشد، به سمت کشتی دیگر حرکت می‌کند.
بیک دم در کشد کشتی بیکبار
شود در عین دریا ناپدیدار
هوش مصنوعی: در یک لحظه، کشتی می‌تواند به سمت دیاری برود و به طرز معجزه‌آسا در دریای وسیع ناپدید شود.
ز دنیا بگذر ای سالک حقیقت
که کس جز جان نخواهد بُد رفیقت
هوش مصنوعی: ای سالک راه حقیقت، از دنیای مادی بگذر، چرا که هیچ‌کس به جز روح و جان تو دوستی نخواهد داشت.
ز دنیا بگذر ای دل یک زمان تو
مبند اینجای خود در جسم وجان تو
هوش مصنوعی: ای دل، از دنیا بگذر و برای یک لحظه هم به آن دل نبند و در جسم و جان خود محبوس نمان.