گنجور

بخش ۹۹ - در آگاهی دل در اسرارو از تقلید دور شدن فرماید

دلا بیدار شو از خواب غفلت
چراماندی تو درغرقاب غفلت
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یک دم برانداز
دلا تا چند گویم با تو هر سرّ
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
زمانی گرز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
ز بود خویشتن شو یک زمان پاک
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که دردام اوفتادی بی بهانه
چرا آخر چنین مستی تو ای دل
نکردی وصلی اینجاگاه حاصل
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بسیار دیده
برو خود رادوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
دل عطار درد عشق دارد
شفا جزدیدن جانان ندارد
دل عطّار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذرّهٔ از دردم آگه
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
اگر از درد گویم کس چه داند
وگرداند چو من در درد ماند
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
من و او هردو باهم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما باز گوئیم
چو من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
ندیدم هیچ هم دردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
فناکن مرمرا از گفت تقلید
رسانم این زمان از دیدن دید
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیک ره دست از جان برفشانده
مر از من در اینجاگه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
مراگفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
چنان از شوق رویت بیقرارست
که ازدرد خوشی مجروح و زارست
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا دُر فروشست
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
همه راز تو میگوید بگفتار
همه بود تو میبیند بیکبار
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ مینگذاشتی تو
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
مرا با تو خوشست ای جان جانها
تو دانی آشکارا ونهانها
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان
مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل
توئی خورشید در همسایه دل
مرا با تو خوشست و یار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تو مرده است
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
در این آیینه رخ بنمودهٔ تو
ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این دُرِ گفتت مرنجان
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگرخواهی تو قربان
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زارو دلریش
چو خواهی کُشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربّکم هم باز دیدم
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
اگرچه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
در آن دم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلّی نمودت
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
مراد دوست چون این کُشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن ما است
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سرافشان
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف و خوار و بی تمکین بماند
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحدّ و غایت
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
همی خواهی که چون اوّل شود باز
اگرچه یافتست انجام و آغاز
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
کمالی دارد از سرّ الهی
که روشن شد بدو سرّ کماهی
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صَدّق
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
چوحق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
اناالحق میزنم کین دم منم حق
حقیقت باز میگویم منم حق
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
مکمّل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
جواهر نامه میگویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
منم اعجوبهٔ آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
حقیقت یار در بردارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
چو من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
مرا این دم از آن دم منکشف شد
از آن دم با دم او متّصف شد
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
از آن دم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
بهر دم کز درون خودبر آرم
حقیقت آن زمان دیدار یارم
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در این رازم درون صاحب درد
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
خدا میگوید این سرّ نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
خدا میگوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
گر این سرّ پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
درونت کن مصفّا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
از این ارکان چه میبینی به جز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
بسوی گنج کن یک دم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
تو شاهی میکنی اینجا گدائی
بفقرو فاقه در عین بلائی
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
بدیدار آمد ودیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
نه چون تو در پی دنیای غدّار
شدند ایشان در این صورت گرفتار
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
ولی این راز با کس نگفتند
کسانی کین معانی مینهفتند
برایشان منکشف شد عین این راز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
ولی منصور کرد این راز کل فاش
چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش
اگرچه عقل در پرده بسی تاخت
سپردر عاقبت اینجا بینداخت
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
جمال یار کرد او آشکاره
بیک ره کرد اینجا پاره پاره
اگرچه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلّی ندیدست
چو او را اوّل و آخر هویداست
حقیقت سرّ پنهانست و پیداست
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن واماندهٔ در گفتن نقل
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
براندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
ترا همراه باید بود ای دوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
ترا همراه باید بود با جان
که از جانت رسی بیشک بجانان
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد ز رخ باز
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اوّلش آخر نماید
اگرچه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الّا به جز دوست
ولیکن در بَرِ آن یار اوّل
شود صورت بآخر کل مبدّل
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرّات اینجا جان فزاید
شود ذرّات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
شود ذرّات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج وز ذل
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
ازآن خورشید رویش برفروزند
بَرِ شمع وصال او بسوزند
چو کلّی اندر اینجادور گردند
از آن تف مله بود بود گردند
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرّات جانان تا بجاوید
در آن شمع وصال ای دل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقی کل اَحَد بین
تو چون پروانهٔ ای دل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
کسی کو عاشقان را دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
بیک ره اندر آن منزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
منوّر گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
چنان مست و خراب وعاشقانه
فرومانده است در عین بهانه
بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش شمع او بسوزد
سخن باقیست زان درگفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش رویش جان بسوزد
طوافی میکند در گِرد آن شمع
برو نظاره گشته گِرد آن جمع
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
همه نظّاره تا خود را بسوزم
وجودِ نیک و بد را هم بسوزم
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
همه کاری چو وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دلا بیدار شو از خواب غفلت
چراماندی تو درغرقاب غفلت
هوش مصنوعی: ای دل، بیدار شو و از خواب غفلت بیرون بیا، چرا در این گل و لای غفلت غرق شده‌ای؟
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو
هوش مصنوعی: ای دل، بیدار شو و مانند عاشقان زندگی کن. در این مکان، برای یک لحظه هم که شده، از خواب غفلت بیدار باش.
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
هوش مصنوعی: ای دل، از خواب غفلت بیدار شو، زیرا که در حال غفلت به سمت پستی و زوال رفته‌ای.
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یک دم برانداز
هوش مصنوعی: ای دل، تا چه زمانی باید رازهایم را پنهان کنم؟ کمی هم که شده، پرده را کنار بزن و خود را نشان بده.
دلا تا چند گویم با تو هر سرّ
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
هوش مصنوعی: ای دل، تا کی می‌خواهی به تو بگویم؟ راز تو هنوز در پی تقلید ظاهری باقی مانده است.
زمانی گرز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
هوش مصنوعی: اگر زمانی از تقلید رها شوی، آنگاه به یقین و درک واقعی از وجود خدایی دست پیدا خواهی کرد.
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
هوش مصنوعی: زمانی از وضعیت فعلی خود عبور کن و در عمق وجودت به جستجوی معنا و هدف واقعی که درون تو نهفته است بپرداز.
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
ز بود خویشتن شو یک زمان پاک
هوش مصنوعی: خود را از این زندگی دنیوی رها کن و به دنبال آزادی برو. مدتی از خودت فاصله بگیر و به پاکی دست پیدا کن.
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی رهایی پیدا کنی، باید مانند پرنده‌ای از دام آزاد شوی. اگر در اینجا درمانده و ناتوان هستی، ناامید نشو.
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که دردام اوفتادی بی بهانه
هوش مصنوعی: آزادی خود را جستجو کن و به آن پی ببر که تو بدون دلیل در دام او گرفتار شده‌ای.
چرا آخر چنین مستی تو ای دل
نکردی وصلی اینجاگاه حاصل
هوش مصنوعی: ای دل، چرا در این حالت شیدایی، اینجا به وصال و وصل نمی‌رسی؟
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
هوش مصنوعی: نزدیکی به یار حس خوبی است، اما در تو این احساس به خاطر شرایط نامشخص و عدم روشنی مثل یک راه تاریک و ناواضح به نظر می‌رسد.
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
هوش مصنوعی: راهم در گلستانی است که گلی در آن باقی مانده و دل من نیز در این مکان پر از آرامش و شفای درون زندانی شده است.
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
هوش مصنوعی: در اینجا کسی برای درمان تو نیست، پس خودت باید به خودت رسیدگی کنی و دردهایت را درمان کنی. مثل کسی که زخمی شده و باید برای بهبودی خودش اقدام کند.
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بسیار دیده
هوش مصنوعی: به نزد پزشکی برو که تجربه زیادی در درمان دردهای عاشقان دارد و می‌تواند به تو کمک کند.
برو خود رادوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
هوش مصنوعی: برو و به خودت کمک کن، بیماری‌های خود را درمان کن.
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
هوش مصنوعی: بسیاری از کسانی که در سختی و درد هستند، مانند تو در افسردگی و سردرگمی به سر می‌برند.
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
هوش مصنوعی: همه اینجا برای درمان خود کمک بگیرند و تو هم بی‌پروا به سمت محل مقصودت برو.
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که شاه مانند یک پزشک است که هم جزئیات و هم کلیات را می‌شناسد. او می‌تواند مشکلات هر فرد را تشخیص دهد و به درمان آن بپردازد. یعنی او بهترین درمان را برای هر نیازی در اختیار دارد.
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
هوش مصنوعی: هر کسی نیازهای خاصی دارد و تنها کسی که این نیازها را به درستی می‌داند، طبیب اوست. بنابراین، هر فرد باید از آن چیزی بهره‌مند شود که برایش مناسب است و نصیب او می‌شود.
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
هوش مصنوعی: پزشک عشق، چهره معشوق را دید که دل به خاطر زیبایی او دچار درد و بیماری شده است.
دل عطار درد عشق دارد
شفا جزدیدن جانان ندارد
هوش مصنوعی: دل عطار به عشق دچار درد و رنج است و تنها راه درمانش دیدن معشوق است.
دل عطّار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
هوش مصنوعی: دل عطّار چه زمانی به درمانی دست می‌یابد، وقتی که از خود باز می‌ماند و به فنا می‌رسد.
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
هوش مصنوعی: من دردی دارم که هیچ درمانی برای آن نیست جز دیدار او.
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
هوش مصنوعی: از درد من همه مردم باخبر شده‌اند که من به شدت مجروح و بیمار افتاده‌ام.
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
هوش مصنوعی: از شدت درد من، آسمان نیز به گریه افتاده و دور تا دورش را خون فراگرفته است.
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
هوش مصنوعی: از درد من همیشه ابرها می‌بارند و این موضوع به وضوح در دریا، باغ‌ها و جنگل‌ها دیده می‌شود.
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
هوش مصنوعی: از درد من به جای باران، صداهای رعد و برق بلند شد و به جای ابر، اشک‌های خونین بر بالشم نشست.
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذرّهٔ از دردم آگه
هوش مصنوعی: از شدت درد من، ماه هم از غم من ذوب می‌شود، زیرا او نیز به اندازه‌ای که من رنج می‌کشم، از درد من باخبر است.
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
هوش مصنوعی: نگاه کن به کوه که از درد من، ترک‌خورده شده و در دل هر سنگی، نشانه‌ای از این رنج وجود دارد.
اگر از درد گویم کس چه داند
وگرداند چو من در درد ماند
هوش مصنوعی: اگر از درد و رنج خود بگویم، کسی نمی‌تواند بفهمد که من چه حالتی دارم و چگونه در این درد گرفتار مانده‌ام.
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
هوش مصنوعی: اگر از درد و رنج خود بگویم، کسی که خود دچار درد است، نمی‌خواهد ما به تنهایی بمانیم و درد خود را تحمل کنیم.
من و او هردو باهم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما باز گوئیم
هوش مصنوعی: من و او با هم رازهایمان را در میان می‌گذاریم و هر ویژگی‌ و خصوصیت خود را برای یکدیگر بیان می‌کنیم.
چو من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
هوش مصنوعی: اگر من او باشم و او من باشد، در آن حال درد و رنج را با هم حس خواهیم کرد و معشوق زمانی را برای دیدن ما در نظر خواهد گرفت.
ندیدم هیچ هم دردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا هیچ کس را ندیدم که دردی را با من احساس کند و از عشق واقعی باخبر باشد.
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
هوش مصنوعی: من هیچ عاشق خالصی را ندیدم که مانند منصور، در صحنه حاضر شود و خود را نشان دهد.
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
هوش مصنوعی: من از شدت غم و درد، به حال خودم نیستم و تو بهتر از هر کسی می‌دانی که چه عذابی را تحمل می‌کنم. از این رنج و سختی می‌خواهم که مرا رها کنی.
فناکن مرمرا از گفت تقلید
رسانم این زمان از دیدن دید
هوش مصنوعی: من از گفتن تقلید رهایی می یابم و اکنون تنها از مشاهده و دیدن حقیقت را درک می‌کنم.
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
هوش مصنوعی: من به شدت به تو علاقه‌مندم و از قضاوت در مورد خوبی یا بدی رها شده‌ام.
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
هوش مصنوعی: من از رازهای عمیق هستی و حقیقت به شدت گیج و شگفت‌زده‌ام و به همین دلیل عاشقانه به تو وابسته‌ام.
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیک ره دست از جان برفشانده
هوش مصنوعی: به قدری حیران و بی‌خبر هستم که مانند یک مسافر در میانه‌ی راه، از جان و دل گذشتم و هیچ چیز برایم اهمیت ندارد.
مر از من در اینجاگه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
هوش مصنوعی: من را در این مکان جدایی مرنجان، که وقتی تو را بشناسم، به حقیقت خودت را در وجودم می‌یابم.
مراگفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
هوش مصنوعی: سخن من برای توست و دل من تحت تأثیر محبت و خشم تو قرار دارد.
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
هوش مصنوعی: دل من آنقدر زیبایی و جذابیت تو را مشاهده کرده است که به خاطر شگفتی از تو، در گفتگو با تو بی‌هوش و غرق در افکار شده است.
چنان از شوق رویت بیقرارست
که ازدرد خوشی مجروح و زارست
هوش مصنوعی: شوق دیدن تو او را به شدت بی‌قرار کرده، به طوری که از درد و رنجی که دارد، نوعی خوشحالی و زجر را حس می‌کند.
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا دُر فروشست
هوش مصنوعی: به خاطر دردی که از تو دارم، به شدت نالان و آشفته‌ام، مانند دریا که مرواریدها را به سواحل می‌آورد.
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
هوش مصنوعی: احساس عشق تو به شدت و به طرز قابل توجهی در وجودم در حال جوشش است، مانند دیگ بزرگ و پرآشوبی که همیشه در حال حرارت و جوشیدن است.
همه راز تو میگوید بگفتار
همه بود تو میبیند بیکبار
هوش مصنوعی: تمام رازهایت را در گفتار همه می‌بیند و یک بار تو را می‌نگرد.
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ مینگذاشتی تو
هوش مصنوعی: زمانی که حجاب را از مقابل چشمانت برداشتید، جز خودتان چیزی را نمی‌دیدید.
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
هوش مصنوعی: در این آینه، من چهره تو را می‌بینم و از دیدن تو خوشحالم.
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
هوش مصنوعی: در این آینه، تمام عالم نمایان است و تو نیز با من هستی، همچون آینه‌ای که در برابر چشمان من قرار دارد.
مرا با تو خوشست ای جان جانها
تو دانی آشکارا ونهانها
هوش مصنوعی: وجود تو برای من بسیار دل‌نشین است، ای جان و جان‌ها. تو از حقایق روشن و پنهان زندگی آگاه هستی.
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
هوش مصنوعی: من با تو بسیار خوشحالم ای نیرومند قلب، زیرا تو نیز رازهای دشوار را برای من روشن کردی.
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
هوش مصنوعی: با تو بودن برای من لذت‌بخش است، ای نور چشمانم. تو اینجا همه جا روشنی و زیبایی هستی.
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
هوش مصنوعی: من در کنار تو احساس شادی می‌کنم، ای تجلی دیدار. از اینجا مرا تنها نگذار.
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به خوشی و آرامش عمیق شخص دارد که در کنار محبوبش احساس می‌کند. او می‌گوید که بودن با محبوبش برایش بسیار لذت‌بخش و دلپذیر است و از او هر چیزی زیبا و باارزش را انتظار دارد، مانند مروارید و یاقوت.
مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل
توئی خورشید در همسایه دل
هوش مصنوعی: وجود تو برای من بسیار دلنشین و خوشایند است، تو همچون خورشیدی هستی که در نزدیکی قلب من می‌درخشد.
مرا با تو خوشست و یار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
هوش مصنوعی: من بودن با تو را دوست دارم و اگر در این راه دشواری‌هایی پیش بیاید، چون به تو رسیدم، به هدفم دست یافته‌ام.
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تو مرده است
هوش مصنوعی: دل من وقتی به سوی تو می‌رود، احساس زندگی و نشاط دارم، اما در جایی که تو نباشی، انگار م مرده‌ام.
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
هوش مصنوعی: دیدن روی تو دل مرا زنده کرد و همین دیدار کافی بود و نیاز به گفتگوی بیشتری نیست.
در این آیینه رخ بنمودهٔ تو
ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو
هوش مصنوعی: در این آینه، چهرهٔ تو نمایان است و از خودت حرف‌ها و نداهای تو شنیده می‌شود.
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این دُرِ گفتت مرنجان
هوش مصنوعی: دوست داشتن تو برای من بسیار لذت‌بخش است و از این گفته‌ها و حرف‌هایت نمی‌خواهم آزرده شوم.
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگرخواهی تو قربان
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی دل‌های دیگران را جذب کنی و آنها را تحت تأثیر قرار دهی، مثل یک هنرمند، باید عشق و محبت را به شکلی زیبا نشان دهی.
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زارو دلریش
هوش مصنوعی: من از هر چیزی رهایی یافتم و به کلی از آیین و باورهای قبلی خود بی‌توجه شده‌ام، حالا در حالت بی‌پناهی و زاری، دلم پر از درد و غم است.
چو خواهی کُشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی مرا به قتل برسانی، در پایان کار، زمانی که همه چیز تمام شد، این پرده را از جلو بردار تا با همدیگر رو به رو شویم.
چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی مرا بکشی، کمی از آن چهره‌ات را نشان بده و در این لحظه، درد و رنج من را ببخش.
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
هوش مصنوعی: خطاب به کسی است که هرگز نسبت به من رحمت و مهربانی نکرده، اما کسی که خود را رحیم و مهربان می‌داند، در واقع مسئولیتی ندارد و کار من جز صبر و تحمل نیست.
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
هوش مصنوعی: ای معبود من، تو را چون کسی نمی‌شناسم و هیچ رحمت و لطفی از تو به من نرسیده است.
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربّکم هم باز دیدم
هوش مصنوعی: وقتی مرا می‌کاری، راز وجودم را می‌بینی؛ و من نیز در آن لحظه، حقیقتی را درک می‌کنم که به نوعی به خالق خود مرتبط است.
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
هوش مصنوعی: عزیز من، نگذار که درد و رنج تو مرا از پا درآورد، من در این وضعیت نتوانم تحمل کنم اینهمه ستم و بی‌محلی از تو.
اگرچه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
هوش مصنوعی: گرچه در واقع تو دوستم، اما چگونه می‌توانم این را بگویم وقتی که این رفتار و حالت را از تو می‌بینم؟
در آن دم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلّی نمودت
هوش مصنوعی: در آن لحظه‌ای که تو به یاد من می‌افتی و مرا در دلت احساس می‌کنی، به‌طور کامل وجود مرا تسخیر می‌کنی.
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
هوش مصنوعی: هر کس که به دست دوست کشته شود، در حالی که در خاک و خون غوطه ور است، به مقام و منزلتی خاص دست می‌یابد.
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
هوش مصنوعی: در آن مکان، کسی به وصال و پیوند می‌رسد که به او زندگی ابدی و بی‌نهایت لطف و نعمت می‌دهد.
مراد دوست چون این کُشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن ما است
هوش مصنوعی: دوست ما را به مرگ و سختی می‌آزارد، گویی که ما را در خاک و خون غوطه‌ور کرده است.
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
هوش مصنوعی: هزاران نفر جان خود را برای زیبایی محبوب می‌دهند و اگر من هم در راه او بمیرم، در کوی او حاضرم.
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هوش مصنوعی: هزاران نفر به خاطر پیروان او جان خود را فدای او می‌کنند و هزاران نفر دیگر به خاطر عاشقان او حاضرند جانشان را بگذارند.
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سرافشان
هوش مصنوعی: هر لحظه هزاران جان را به خاطر عشق می‌ریزم، زیرا وقتی از محدودیت‌های جسمانی خود آزاد شوم، با افتخار و سر بلندی به زندگی ادامه می‌دهم.
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
هوش مصنوعی: من از خودم خجالت می‌کشم و نمی‌دانم چطور باید به این موضوع پاسخ دهم.
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
هوش مصنوعی: چرا باید جان ضعیف و ناتوانی را توصیف کنیم، در حالی که هیچ چیز قابل توجهی برای گفتن ندارد؟
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
هوش مصنوعی: جان من به عشق محبوبم وابسته است و هیچ چیز دیگری برای من اهمیت ندارد؛ زیرا تمام وجودم تنها متعلق به اوست و دیگران هیچ جایگاهی در قلب من ندارند.
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف و خوار و بی تمکین بماند
هوش مصنوعی: زندگی یک فرد فقیر، ضعیف و ناتوان چه ارزشی دارد؟ او در حالتی سست و بدون قدرت باقی مانده است.
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم در مورد درد و رنج او صحبت کرده‌اند و این درد هر لحظه در روح و جسم او حضور دارد.
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحدّ و غایت
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی به حالت سلوک و درویشی قرار دارد که نوری بی‌پایان و فراوان بر او تابیده است.
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
هوش مصنوعی: او شخصیتی دارد که به سیر و سلوک پرداخته و به حقیقت رسیده، اما همچنان در دلش حسرت و شگفتی باقی مانده است.
همی خواهی که چون اوّل شود باز
اگرچه یافتست انجام و آغاز
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی که همه چیز به وضعیت اولیه خود بازگردد، بدان که هرچند آغاز و پایان به هم مرتبط هستند، اما نمی‌توان به حالت گذشته برگشت.
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
هوش مصنوعی: کمال او فراتر از جهان و مکان است، زیرا دیدن او حقیقت زندگی را می‌سازد.
کمالی دارد از سرّ الهی
که روشن شد بدو سرّ کماهی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که یک تعالی و ویژگی خاص از جانب خداوند وجود دارد که با ظهور آن، حقیقت و پدیده‌ای شگفت‌انگیز روشن می‌شود. در واقع، در پس این صفات عمیق و پنهان، یک راز الهی نهفته است که به فهم و درک ما افزوده می‌شود.
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
هوش مصنوعی: یک ویژگی برجسته و خاصی از عشق و اسرار محبوب وجود دارد که به وضوح آشکار شده و رازی که قبلاً پنهان بود، اکنون نمایان شده است.
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور
هوش مصنوعی: او از رازهای منصور به کمالی دست یافته است که در لحظه‌ای خاص، صدای بیدارکننده‌ای را مانند دمیده شدن در شیپور به وجود می‌آورد.
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
هوش مصنوعی: او کمال و تمامیت خود را از جمله "من هستم حق" درک کرده است، همان‌طور که منصور از این حقیقت در اینجا آگاه شده است.
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صَدّق
هوش مصنوعی: کمال او موجب شد که همه موجودات در اینجا بگویند که او حق است و به راستی از حقیقتش سخن می‌گویند.
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
هوش مصنوعی: حقیقت این است که وقتی انسان به ملاقات خود می‌رسد، به نوعی به حقیقت وجود خود پی می‌برد و از این رو می‌توان به شناخت عمیق‌تری از حق و حقیقت نائل آمد.
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
هوش مصنوعی: خدا باید که رازهای خود را به خود بگوید و از همین رو، او به خود می‌گوید که حقیقت وجود او همان است.
چوحق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا
هوش مصنوعی: وقتی که انسان به شناخت درستی از حقیقت و حقایق وجودی خود رسید، در اینجا با پاسخ دادن به ذره‌ای از وجودش، روح و جانش را به او تقدیم می‌کند.
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
هوش مصنوعی: من جوهری هستم که از دریاچه اسرار بیرون آمده و راز عشق را در این مکان نشان داده‌ام.
اناالحق میزنم کین دم منم حق
حقیقت باز میگویم منم حق
هوش مصنوعی: من حقیقت را اعلام می‌کنم و با صدای بلند می‌گویم که من همان حقیقت هستم.
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
هوش مصنوعی: وقتی که من از ترس و نگرانی درباره عشق و رازهای یارم سخن می‌گویم، حقیقت را به وضوح و به صورت عمومی بیان می‌کنم.
مکمّل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
هوش مصنوعی: فقط کسی که به عمق راز من آگاه است، می‌تواند در اینجا مرا به درست‌ترین راه هدایت کند.
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
هوش مصنوعی: من از عمق اسرار، جوهر معرفت را به نمایش گذاشتم و در اینجا راز عشق را آشکار کردم.
جواهر نامه میگویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
هوش مصنوعی: در هر لحظه، من از جواهراتی سخن می‌گویم که هیچ‌کس از زمان آدم نخستین آن‌ها را ندیده است.
منم اعجوبهٔ آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
هوش مصنوعی: من امروز شگفت‌انگیزترین موجود در جهان هستم که محبوبم را در آغوش دارم و باعث شادی دلم می‌شود.
حقیقت یار در بردارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
هوش مصنوعی: من در اینجا حقیقت را همراه دارم، چرا که او را همچون شاه و رهبر خود می‌شناسم.
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
هوش مصنوعی: خودش به من دانایی بخشید تا عاشقانی که درد دارند را بشناسم و به آنها کمک کنم.
چو من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
هوش مصنوعی: هیچکس به اندازه من به دنیای اسرارآمیز انسان‌ها نزدیک نشده و آنها را درک نکرده است.
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
هوش مصنوعی: ریشه وجودی من در دم و وجود انسان است و درون من دردهایی احساس می‌شود. نشانه و هدایتی برای من در اینجا وجود دارد که به من می‌گوید چگونه باید رفتار کنم.
مرا این دم از آن دم منکشف شد
از آن دم با دم او متّصف شد
هوش مصنوعی: در این لحظه، حقیقتی برای من روشن شده است که از آن لحظه‌ای که به او پیوستم، به ویژگی‌های او نیز آراسته شدم.
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
هوش مصنوعی: لحظه‌ای از نفخه الهی در اینجا وجود دارد که نشانه‌ها و آیات او از آنجا در حال بارش است.
از آن دم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
هوش مصنوعی: از زمانی که شروع به کار کردم، مانند شمعی هستم که نوری دارد و در حال ذوب شدن است. تمام وجودم را به خاطر این فعالیت می‌سپارم و در این فرآیند به تدریج خود را از دست می‌دهم.
بهر دم کز درون خودبر آرم
حقیقت آن زمان دیدار یارم
هوش مصنوعی: هر لحظه که از درون خودم حقیقت را درک کنم، در آن زمان قادر خواهم بود یارم را ملاقات کنم.
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در این رازم درون صاحب درد
هوش مصنوعی: می‌توان در یک لحظه به درک عمیقی از رازهایی که در دل کسی که رنج می‌برد وجود دارد، دست پیدا کرد.
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به اندازه من اسرار را نمی‌داند، خداوند نیز با من سخن گفته و خود از من شنیده است.
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
هوش مصنوعی: خداوند می‌فرماید که این رازها را آشکار کن، زیرا هم نقشی که من دارم مشخص می‌شود و هم نگاه هنرمند به آن.
خدا میگوید این سرّ نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
هوش مصنوعی: خدا می‌گوید که اگر به حقیقت عمیق و پنهان آگاه هستی، این رازها را از من بشنو.
خدا میگوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
هوش مصنوعی: خدا می‌فرماید که در درون من، همگان وجود دارند و من هم در درونم و هم در بیرونم.
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
هوش مصنوعی: کسی که این راز حقیقت را از من شنید، راه تاریک او روشن شد.
گر این سرّ پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
هوش مصنوعی: اگر این راز را درک کنی، همیشه در نزدیکی آن خواهی بود؛ زیرا حقیقتی وجود دارد که برتر از هر دو جهان است.
درونت کن مصفّا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
هوش مصنوعی: محبت و پاکی را در دل خود جا بده تا روشن و شفاف شود و هیچ تردیدی در آن باقی نماند.
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
هوش مصنوعی: به خودت نگاهی بینداز، ای آدم دانا، زیرا پرنده غیرمادی تو در اسارت است.
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
هوش مصنوعی: زمانی را بگذران که بگذارید مرغ آزادانه پرواز کند و از بند و محدودیت‌های زندگی‌تان آزاد شوید.
از این ارکان چه میبینی به جز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
هوش مصنوعی: به جز سختی و مشکلاتی که بر سر ثروت و گنج‌ها سایه افکنده، چه چیز دیگری از این پایه‌ها می‌بینی؟
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
هوش مصنوعی: تو مدت‌هاست که در دام این حقیقت اسیر هستی، حقیقتی که به خاطر بدن، در زندان مانده است.
بسوی گنج کن یک دم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
هوش مصنوعی: لحظه‌ای به سوی گنج بنگر و به دنبال آن باش، زیرا که تو در واقع شاهی و بی‌نیاز.
تو شاهی میکنی اینجا گدائی
بفقرو فاقه در عین بلائی
هوش مصنوعی: تو در این مکان مانند یک پادشاه رفتار می‌کنی، در حالی که دیگران در فقر و تنگدستی به سر می‌برند و در مشکلات و سختی‌ها زندگی می‌کنند.
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
هوش مصنوعی: تمام پیامبران در حالت فقر و بی‌نیازی به همه چیز قرار داشتند و این ویژگی را در وجودشان مشاهده کردند.
بدیدار آمد ودیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده است به اینکه در دیدارهایی که انجام می‌شود، برخی افراد مانند تو در حال سرخوشی و مستی هستند، در حالی که دیگران به صورت هشیار و آگاه حضور دارند. این بیان به تفاوت حالت‌های مختلف افراد در یک موقعیت تجلی می‌کند.
نه چون تو در پی دنیای غدّار
شدند ایشان در این صورت گرفتار
هوش مصنوعی: این افراد مثل تو به دنبال دنیای فریبنده نیستند و به همین خاطر در چنین وضعیتی گرفتار شده‌اند.
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
هوش مصنوعی: در پس پرده، زیبایی محبوب پنهانی را مشاهده کردند و از آن لذت بردند.
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
هوش مصنوعی: زیبایی معشوق را در اینجا دیدند و ناگهان وجود خود را فراموش کردند.
ولی این راز با کس نگفتند
کسانی کین معانی مینهفتند
هوش مصنوعی: این راز را هیچ‌کس با دیگران در میان نگذاشت، چرا که کسانی که این معانی را در دل داشتند، سکوت کردند.
برایشان منکشف شد عین این راز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
هوش مصنوعی: آنها به صورت پنهانی این حقیقت را متوجه شدند و درباره‌اش گفتند که این سخن راز است.
ولی منصور کرد این راز کل فاش
چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش
هوش مصنوعی: ولی منصور این راز بزرگ را برای همه آشکار ساخت، چه برای دانشمندان، چه برای نادان‌ها و چه برای عوام مردم.
اگرچه عقل در پرده بسی تاخت
سپردر عاقبت اینجا بینداخت
هوش مصنوعی: هر چند که عقل و خرد در طول زمان تلاش و کوشش زیادی کرده‌اند، در نهایت به همین جا می‌رسند و تسلیم می‌شوند.
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
هوش مصنوعی: عشق در این مکان مرزها را دریده و به کارهای بی‌هوده و تقلیدی پایان داده است.
جمال یار کرد او آشکاره
بیک ره کرد اینجا پاره پاره
هوش مصنوعی: زیبایی معشوق به طور واضح نمایان شد و او با یک مسیر، اینجا را به تکه‌های پاره پاره تبدیل کرد.
اگرچه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلّی ندیدست
هوش مصنوعی: اگرچه عشق باعث شده تا پرده‌ها کنار برود و زیبایی محبوب را نشان دهد، اما هیچ‌کس نتوانسته به طور کامل جمال و زیبایی او را ببیند.
چو او را اوّل و آخر هویداست
حقیقت سرّ پنهانست و پیداست
هوش مصنوعی: به او که در آغاز و پایان آشکار است، حقیقت در دل خود رازهایی نهفته دارد که نمایان است.
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
هوش مصنوعی: اگر بخواهی او را بشناسید، این حرف‌ها دلیلی ندارد که راست باشند.
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
هوش مصنوعی: حقیقتی وجود دارد که هم در درون پنهان است و هم در ظاهر آشکار. این حقیقت مربوط به جسم و جان است، و در این میان، معشوق نیز وجود دارد.
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن واماندهٔ در گفتن نقل
هوش مصنوعی: وقتی چنین دشمنانی را می‌بینی، نشان می‌دهد که عقل تو در بیان و گفتن دچار مشکل شده است.
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
هوش مصنوعی: از جان و جسم و تقلید عبور کن تا به حقیقت و دریافت عمیق‌تری دست یابی.
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
هوش مصنوعی: اگر در مورد یقین خود تردید داری، چگونه می‌توانم از باورهای تو سخن بگویم، زمانی که به اینجا رسیده‌ای بدون اینکه به کفر یا دین تعلق داشته باشی؟
براندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
هوش مصنوعی: اگر به طور خیالی به جایگاهی نزدیک به محبوب و معشوق خود برسید، در آن لحظه می‌توانید باورهای قطعی عقل را در کنار بگذارید.
ترا همراه باید بود ای دوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، باید همیشه در کنار تو باشم، زیرا رها کردن تو در این موقعیت مانند از دست دادن هویتی است که به آن وابسته‌ام.
ترا همراه باید بود با جان
که از جانت رسی بیشک بجانان
هوش مصنوعی: برای رسیدن به حقیقت و درک عمیق‌تر، باید با تمام وجود و احساسات‌ت همراه شوی، زیرا تنها از این طریق می‌توانی به درک و محبت واقعی دست یابی.
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
هوش مصنوعی: روح از آن فرمان به سوی زمین آمد و در این تاریکی، به خاطر دیدن چیزهای پاک و نورانی، به‌سوی خاک فرود آمد.
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد ز رخ باز
هوش مصنوعی: بگو که از روی درد و رنج، راز واقعیات را بیان کند و پرده را از چهره‌اش کنار بزند.
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
هوش مصنوعی: عقل او در اینجا به گونه‌ای گرفتار شد که هیچ نقطه پایانی برای آن نمی‌بیند و به شکل واضحی قابل مشاهده نیست.
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اوّلش آخر نماید
هوش مصنوعی: زمانی که عشق او نمایان شود، جهان اولیه‌اش به پایان می‌رسد.
اگرچه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
هوش مصنوعی: هر چند که چهره‌اش زیبا و بی‌نظیر است، اما نمی‌توانم بگویم که در حقیقت، این چهره خودش یک مشکل و فتنه است.
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الّا به جز دوست
هوش مصنوعی: اگر به محبوب‌تان وصل شوید، صورت و نمای او هم از شماست و هیچ چیز نمی‌تواند به شما آسیب بزند، جز دوست و همراهتان.
ولیکن در بَرِ آن یار اوّل
شود صورت بآخر کل مبدّل
هوش مصنوعی: اما آن یار قدیم در نهایت، به شکل و ظاهر جدیدی تغییر می‌کند.
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
هوش مصنوعی: زمانی که جان به نهایت زیبایی و کمال خود برسد، دیگر عقل و جان به معنای واقعی اهمیت ندارند و فقط به دیدار و وجود حقیقی توجه می‌شود.
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
هوش مصنوعی: وقتی که روح در تماشای معشوق جلوه می‌کند، حقیقت کجا می‌تواند در تقلید جا بگیرد؟
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
هوش مصنوعی: وقتی که ظاهر روح به حقیقت پیوندد، دیگر هیچ‌چیزی از جان باقی نمی‌ماند و تنها چیزی که می‌ماند، دیدن معشوق است.
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
هوش مصنوعی: زمانی که جسم به روح تبدیل شود، موجودی را که محبوب و معشوق است به سمت حقیقت پنهان و عمیق هدایت می‌کند.
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
هوش مصنوعی: تا زمانی که روح به کمال برسد و محبوب به واقعیت دست یابد، چه خوش شانس است کسی که در این دنیا موفق به یافتن چنین محبوبی شود.
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرّات اینجا جان فزاید
هوش مصنوعی: وقتی که جان به پایان می‌رسد، محبوب خود را نشان می‌دهد و در این لحظه، هر چیزی در اینجا پر از حیات و زندگی می‌شود.
شود ذرّات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
هوش مصنوعی: وقتی که ذرات چهره به حقیقت وجودی خود برسند، جانشان را در برابر تابش درخشان خورشید قرار می‌دهند.
شود ذرّات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج وز ذل
هوش مصنوعی: زمانی می‌رسد که ذرات وجود انسان، با جان واحدی یکپارچه می‌شوند و از تمام دردها و مشقت‌ها و ذلت‌ها رهایی می‌یابند.
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
هوش مصنوعی: زمانی که چهره‌ی خورشید به او بازگردد، آن نورهای ویژه و اسرارآمیز دوباره نمایان خواهند شد.
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم به این سوال پاسخ دهم وقتی که همه چیز به سمت خورشید می‌رود و درخشندگی‌اش را می‌پذیرد؟
ازآن خورشید رویش برفروزند
بَرِ شمع وصال او بسوزند
هوش مصنوعی: حضور و زیبایی او مانند خورشیدی است که روشنایی می‌بخشد و دل‌ها را گرم می‌کند. کسانی که عشق او را در دل دارند، باید به خاطر وصال او سختی‌ها را تحمل کنند.
چو کلّی اندر اینجادور گردند
از آن تف مله بود بود گردند
هوش مصنوعی: وقتی که همه چیز در یکجا گرد هم می‌آید، از آن گرما و حرارت به وجود می‌آید.
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرّات جانان تا بجاوید
هوش مصنوعی: در آن لحظه‌ای که به وصال دلبر می‌رسند، ذرات وجود محبوب به مانند نور خورشید درخشان می‌شوند تا زندگی تازه‌ای آغاز کنند.
در آن شمع وصال ای دل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
هوش مصنوعی: اگر تو در عشق و وصال (به‌هم‌رسیدن) با معشوقت مانند پروانه‌ای باشی که به شمع نزدیک می‌شود، باید حقیقت این را بپذیری که باید خود را فدای این عشق کنی، حتی اگر به معنای از دست دادن خودت باشد.
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقی کل اَحَد بین
هوش مصنوعی: زمانی می‌توانی چهره محبوب خود را ببینی که به حقیقت عشق ورزیده‌ای و در این راه دلی را پیدا کنی.
تو چون پروانهٔ ای دل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
هوش مصنوعی: ای دل، تو مانند پروانه‌ای هستی که در این فضای بی‌فایده و تاریک به دام افتاده‌ای و همچنان در آنجا سرگردان مانده‌ای.
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
هوش مصنوعی: اگر شمع عشق تو با شوق و دلدادگی بسوزد، ای کاش آن را بر دل عاشقان خود بتابانی تا آنها نیز از این عشق سوزان بهره‌مند شوند.
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
هوش مصنوعی: خود را مثل پروانه سوزان و عاشق کن و در این مکان نمان، زیرا تو دیوانه‌ای و نباید اینجا بمانی.
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
هوش مصنوعی: خود را مانند پروانه بسوزان و فدای عشق کن تا به اهداف و آرزوهایت دست یابی.
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
هوش مصنوعی: خود را مانند پروانه ای بسوزان، چون گفتم در اینجا ابر جمع شده است.
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که دیگران نیز باید مانند تو، آگاه و حساس به عشق باشند و از عشق تو خبر داشته باشند. به بیانی دیگر، اگر تو در عشق دقت و آگاهی داشته باشی، دیگران نیز باید به همین شکل نسبت به عشق توجه کنند.
کسی کو عاشقان را دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
هوش مصنوعی: کسی که عشق را در وجود عاشقان شناخته و حس کرده، همانند پروانه به دور شمع می‌چرخد و جانش را فدای عشق می‌کند.
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
هوش مصنوعی: تمامی عاشقان مثل پروانه‌هایی هستند که به شمع وصال معشوق می‌سوزند و در یک آن جان می‌دهند.
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
هوش مصنوعی: خود را در اینجا به واسطه عشق سوزان به آتش کشیده‌اند و روشن کرده‌اند.
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
هوش مصنوعی: وقتی که انسان‌ها خود را از ظواهر و ظاهرها پاک و مبرّا می‌کنند، به حقیقت نزدیک‌تر می‌شوند و مانند شمعی می‌شوند که نور و روشنی‌اش نمایان می‌شود.
بیک ره اندر آن منزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
هوش مصنوعی: در یک مسیر به محلی رسیدند که وقتی منصور به سمت آن رفت، چیزی خاص و متفاوت را مشاهده کردند.
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
هوش مصنوعی: در این مکان، که پر از دلایل و بهانه‌هاست، عاشقی را ندیدم که به عشق واقعی و عمیق روی آورده باشد.
سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
هوش مصنوعی: با روی به سوی شمع وصالش می‌رود و می‌سوزد؛ اینجا هست اما با یک مو خودش نیز در آتش است.
منوّر گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
هوش مصنوعی: با روشنی حقیقت، همه چیز درخشان و از جوهر طبیعت پاک می‌شود.
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور
هوش مصنوعی: آیا امکان دارد که دیگر کسی مانند منصور در عشق وجود نداشته باشد تا روزی که صدای بوقی به گوش برسد؟
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم چه بگویم، اما دل من به خاطر درد ناشی از جدایی از معشوق می‌سوزد، تا اینکه دوباره به او برسم و در کنار او باشم.
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
هوش مصنوعی: شمعی که در کنار دوست روشن است، پروانه‌ای را مجذوب خود کرده و او را به دور خود می‌چرخاند. پروانه در حیرت و شگفتی از زیبایی و نور این شمع، از هر طرف به گرد آن می‌چرخد.
چنان مست و خراب وعاشقانه
فرومانده است در عین بهانه
هوش مصنوعی: او به قدری در عشق غرق شده و حالت مستی و پریشانی دارد که حتی در عذر و بهانه‌هایش هم حس عاشقانه‌اش به وضوح دیده می‌شود.
بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
هوش مصنوعی: در اینجا به صحبت‌های عشق محبوب پرداخته شده و شخصی همچنان در حالتی از حیرت و شیدایی باقی مانده است.
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش شمع او بسوزد
هوش مصنوعی: او می‌خواهد که خود را به اوج برساند و در یک لحظه، تمام وجودش در کنار شمع او بسوزد.
سخن باقیست زان درگفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
هوش مصنوعی: سخن هنوز باقی است و در این گفتگو، شمع خجالت کشیده و رنگش زرد شده است.
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
هوش مصنوعی: همه در حالتی از عشق و شوق همراه یکدیگر هستند و به هم پیوند خورده‌اند، در حالی که در مراحل پایانی و آغازین زندگی قرار دارند.
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش رویش جان بسوزد
هوش مصنوعی: او می‌خواهد که با درخشش خود، تمام وجودش را جلوه‌گر کند، به‌طوری‌که در یک لحظه، جانش به عشق او بسوزد.
طوافی میکند در گِرد آن شمع
برو نظاره گشته گِرد آن جمع
هوش مصنوعی: در اطراف آن شمع دور می‌زند و به تماشای آن جمع در دور و برش مشغول است.
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
هوش مصنوعی: همه می‌گویند که به این پروانه نگاه کن، او از عشق شمع دیوانه شده است.
همه نظّاره تا خود را بسوزم
وجودِ نیک و بد را هم بسوزم
هوش مصنوعی: همه در حال تماشا هستند تا من خود را بسوزانم و حتی خوبی‌ها و بدی‌ها را هم تحت تاثیر قرار دهم و نابود کنم.
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
هوش مصنوعی: اما زمانی که وقتش برسد، به حقیقت مطلق می‌سوزم و وجود خود را از دست می‌دهم.
همه کاری چو وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار
هوش مصنوعی: هرکاری در زمان مناسب خود نمایان می‌شود و به نزد کسی که درک عمیقی دارد، آشکار می‌گردد.