بخش ۹۸ - در نصیحت کردن سالک دردمند و در مراقبت احوال خود کردن فرماید
ز خود غایب مشو ای دل زمانی
همه پرداز هر دم داستانی
ز خود غایب مشو ای دل یکی دم
که در جانی تو داری هر دو عالم
ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق
بدان کامروز دیدستی تو توفیق
چرا بیرون خود تو سیر داری
که کعبه در درون دیر داری
چرا بیرون خود بنهادهٔ گام
از آن اینجا فتادی کام و ناکام
چرا بیرون خود پرواز داری
تو اندر این قفس شهباز داری
ترا باطن بباید ره سپردن
بسوی وصل شاهت راه بردن
تو چندانی که از بیرون شتابی
وصال یار از بالا نیابی
چو یارت این زمان افتاده در دام
که او بودست و او را هست مادام
نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی
اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی
بخود غرّه مشو جز یار منگر
بجز او هیچ در اغیار منگر
که یارت هر زمان آید دگر بار
چو بشناسی ورا آید دگر بار
درونت کن مصفّا همچو جامی
که این پخته نیاید هیچ خامی
حقیقت پختگان این راز دیدند
درون گم کردهٔ خود باز دیدند
نکردستی تو چیزی گم چه جوئی
تو همچون قطره در قلزم چه جوئی
تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش
تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش
تو یک قطره کجا داری توانا
که اندازی تو اندر سوی دریا
تو یک ذرّه کجا داری بامّید
بمانده کی رسی در سوی خورشید
در این بحر فنا ره کس نبرده است
اگر بردست هم در وی بمردست
در این بحر فنا جان برفشان هان
که بسیارست از این تقریر و برهان
بسی وصفست او را لیک جوهر
حقیقت کاردارد زو بمگذر
از این جوهر کسی اینجا خبردار
ندیدم جز که آن پیر پر اسرار
حقیقت او چنین جوهر بدیدست
بسوی جوهر او اینجا رسیدست
ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی
که او را باشد از این سر ثباتی
همه گفته سوی تقلید مانده
نه کس را رخت در دریا فشانده
از این دریا کسی جوهر نیارد
که چون منصور از وی دُر برآرد
از این دریا کسی جوهر نیابد
که چون منصور سوی او شتابد
براندازد وجود عقل و ادراک
شود از کائنات اینجایگه پاک
شود رندانه در سوی خرابات
براندازد بیک ره زهد وطامات
مجرّد گردد از هر دو جهان او
نبیند جز عیان جان جان او
ز جود او تنش نابود گردد
زیانش آخرین خود سود گردد
چو سود آمد زیانش رفت بر باد
در این ره او دهد جانان خود داد
بدو داد ای دل شیدا بمانده
ز بود خویش ناپروا بمانده
طلبکار خودی و خود ندیده
بصد درد اندر این منزل رسیده
در این منزل نظر کن سالکانند
ز دریا در فتاده سوی کانند
اگرچه کان جان در دید دریاست
پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
اگرچه جوهر کانست بسیار
نه همچون جوهر بحرست اسرار
نه هر کس ره برد این جوهر ذات
که جوهر آن بدید از عین ذرّات
که بحر لامکان را نوش کرد او
دوئی برداشت آنگه گشت فرد او
چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست
حقیقت مغز شد بگذشت از پوست
چویکتا گردی از عین دوئی تو
همه حق بینی و حق بشنوی تو
چو یکتا گردی و رفتت دل و جان
نبینی هیچ چیزی جز دل و جان
چو یکتا گردی و جوهر بیابی
دو عالم جز که یا هوهو نیابی
ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی
بساط این کل تو کلّی در نوردی
کمال هو که ذاتست ای دل مست
مگر آنکس که با راز تو پیوست
چو هر کس نیست اینجاگه خبردار
اگرچه بیخبر هستی خبردار
ز هو چون یافت منصور اندر اینجا
یقین عین العیان وشد مصفّا
دو عالم نقش یک یاهو بدید او
میان دمدمه یا هو گزید او
ولی کو راز منصور او طلب کرد
بباید بودنش اینجایگه فرد
تو تا بیرون نیائی از مصفّا
نبگشاید دل تو این معمّا
تو تا بیرون نیائی ازدل و جان
نیابی روی او را از دل و جان
تو تا محو فنا اینجا نگردی
دوئی بینی و جز در وانگردی
فنا گرد و فنا عین بقادان
بقا را در فنا عین لقادان
نه اوّل دارد و آخر ندارد
نمودی جز در این ظاهر ندارد
نمود او توئی ای مانده حیران
چرا خود را نمییابی از این سان
صورمنگر که جانت جان جانست
اگرچه جسم پیدا و نهانست
اگرچه جسم جانست در حقیقت
ولیکن مانده است او در طبیعت
حقیقت برق دان این جسم با جان
بمانده بر سر کوهی تن و جان
یقین آنست و او را هست امّید
که بگدازد ز تّف نور خورشید
چو خورشید یقین او را بیابد
باوّل لمعه سوی او شتابد
چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب
نخواند برف او را کس به جز آب
تو اینجا بستهٔ در کوهساران
چو دریابد تراخورشید تابان
تو چون مومی چو خورشیدت بتابد
همه روغن شوی گر میشتابد
تو چون منصور اگر اینجا بسوزی
از آن خورشید شمعی برفروزی
چو پروانه بگرد شمع گردی
بسوزی تا حقیقت جمع گردی
چو ذرّه جملگی در خور بسوزد
پس آنگه آتشی درخور فروزد
شود ذرّه در آن دم دید خورشید
ابی سایه بمانده روی جاوید
بسوز ای جسم تا خورشید گردی
حقیقت نور تا جاوید گردی
همه اینجا بسوزد هر چه آورد
که تا چون اوّلین ماند دگر فرد
بسوز ای دل در این عین خرابه
بکن مستی و بشکن این قرابه
سوی جانان شتاب اندر خرابات
از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات
بگرد کوی او جز خم وحدت
مبین ونوش کن تا مست حضرت
شوی چون رهبران این جزیره
ممان مانند بُز در این خطیره
خراباتست جای لاابالی
که در بازند بود خویش حالی
خراباتست جای جمله مردان
که مینوشند در دیدار جانان
خراباتست جای سالکانش
در آنجا بشنوی شرح و بیانش
خرابات فنا رفتند و دیدند
در اینجاگه بکام دل رسیدند
خرابات فنا دریاب و بشتاب
در اینجا روی جانان زود دریاب
تو تا از خود فنای کل نگردی
زنی باشی در این راه ونه مردی
تو تا از خود سر موئی خبردار
توئی هرگز نیابی دیدن یار
تو تا موئی ز خود آگاه باشی
مثال ذرّه اندر راه باشی
چو گردی بیخبر مانند منصور
در آن حضرت شوی در جمله مشهور
خدا شو ای بمانده در خبر تو
که در یکی نظر یابی بشر تو
خدا هم بینیاز از بود خویشست
همه دانند کو معبود خویشست
در اینجا با خبر اینجا خبردار
نیابد این بیان جز صاحب اسرار
رموزی دیگرت برگویم ای دوست
مگر مغز دگریابی در این پوست
تو درخوابی و آگاهی نداری
حقیقت در قرار و بی قراری
شده اجسام تو اینجای مرده
بصورت لیک در معنی بمرده
فتاده از صور در عالم پاک
رهاکرده نمود آب با خاک
در این اطوار با خویش است و بیخویش
نهاده سرّ مخفی و بیندیش
توئی آن بر نگر با غیرمنگر
که افتادست اندر سیر منگر
چو مرغ جانست آن در سوی دنبال
از آن درواقعه میبیند احوال
میان ظلمت و نوری فتاده
بدریای عدم سر در نهاده
چو نیکی یا بدی در پیش آید
خیالی دان که او رامینماید
چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش
ندارد عقل و افتادست خاموش
چو جان اطوار زد با جان خود باز
حجاب افتد دگر از پرده مر باز
هر آن چیزی که باشد از خیالی
بنزد پاک او باشد محالی
خیال از پیش خود بردارو بشنو
بزاری گفتهٔ عطار بشنو
تو در خوابی و دنیا چون سرابی
تو در عین سراب و پرده خوابی
تو در خوابی و بیداران رسیدند
جمال طلعت جانان بدیدند
تو درخوابی و فارغ دل بخفته
گل معنیت کی گردد شکفته
تو درخوابی بمرده فارغ و خوش
میان خاکی و آبی و آتش
تو آگاهی نداری از نمودار
که ناگاهی شوی از خواب بیدار
چو یارانت سفر کردند و رفتند
نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند
بمنزلگاه جانان راه کردند
حقیت عزم سوی شاه کردند
سوی دلدار اگر خواهی شدن تو
نخواهم تا چنین خواهی بدن تو
بخش ۹۷ - در اثبات ذات کل در خلاصۀ آدمیان فرماید: تو داری نور یار از عین توفیقبخش ۹۹ - در آگاهی دل در اسرارو از تقلید دور شدن فرماید: دلا بیدار شو از خواب غفلت
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ز خود غایب مشو ای دل زمانی
همه پرداز هر دم داستانی
هوش مصنوعی: ای دل، لحظهای از خود غافل نشو و هر آن چیزی که میگذرد را با دقت و توجه بپذیر و داستانهای زندگی را در نظر داشته باش.
ز خود غایب مشو ای دل یکی دم
که در جانی تو داری هر دو عالم
هوش مصنوعی: ای دل، لحظهای از خود غایب مشو، چرا که در وجود تو جان وجود دارد و این جان، هر دو جهان را در بر میگیرد.
ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق
بدان کامروز دیدستی تو توفیق
هوش مصنوعی: از خود غایب نشو، ای روح، به درستی بدان که امروز نعمت موفقیت را که مشاهده کردی، از آن بهرهمند هستی.
چرا بیرون خود تو سیر داری
که کعبه در درون دیر داری
هوش مصنوعی: چرا به جستجوی خارجی میپردازی در حالی که کعبه، نشانهی ایمان و حقیقت، در درون خودت وجود دارد؟
چرا بیرون خود بنهادهٔ گام
از آن اینجا فتادی کام و ناکام
هوش مصنوعی: چرا از خودت فاصله گرفتهای و به اینجا آمدهای، در حالی که نه به موفقیت رسیدهای و نه به شکست افتادهای؟
چرا بیرون خود پرواز داری
تو اندر این قفس شهباز داری
هوش مصنوعی: چرا از خودت فاصله میگیری و نمیپذیری که در این قفس تنها یک پرنده هستی؟
ترا باطن بباید ره سپردن
بسوی وصل شاهت راه بردن
هوش مصنوعی: برای دستیابی به وصال محبوب، لازم است به عمق و باطن خود سفر کرد و از آنجا راهی برای رسیدن به او پیدا کرد.
تو چندانی که از بیرون شتابی
وصال یار از بالا نیابی
هوش مصنوعی: تو آنقدر عجله نکن که نیازی به تلاش برای رسیدن به محبوب نداری؛ رسیدن به معشوق از جایی دیگر به دست نمیآید.
چو یارت این زمان افتاده در دام
که او بودست و او را هست مادام
هوش مصنوعی: وقتی محبوبت در این زمان در دام گرفتار شده، بدان که او همان کسی است که همیشه در کنارت بوده است.
نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی
اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی
هوش مصنوعی: نه خورشید به او میتابد و نه ذرهای از او تاثیر میپذیرد، هرچند که هنوز برخی به او امیدوارند و به او فخر میفروشند.
بخود غرّه مشو جز یار منگر
بجز او هیچ در اغیار منگر
هوش مصنوعی: به خود مغرور نشو و فقط به یار خود نظر داشته باش، به جز او به هیچ کس دیگر ننگر.
که یارت هر زمان آید دگر بار
چو بشناسی ورا آید دگر بار
هوش مصنوعی: دوست تو هر بار که دوباره بیاید، وقتی او را بشناسی، دوباره به تو میآید.
درونت کن مصفّا همچو جامی
که این پخته نیاید هیچ خامی
هوش مصنوعی: درونت را پاکیزه و خالص کن، مانند جامی که پخته میشود و هیچ جای آن ناپاکی وجود ندارد.
حقیقت پختگان این راز دیدند
درون گم کردهٔ خود باز دیدند
هوش مصنوعی: پختهماندگانی که به حقیقت رسیدهاند، این راز را در خودشان یافته و شناختند که درون خود را گم کردهاند.
نکردستی تو چیزی گم چه جوئی
تو همچون قطره در قلزم چه جوئی
هوش مصنوعی: تو هیچ چیز را از دست ندادهای، پس دنبال چه چیزی میگردی؟ مثل قطرهای هستی که در دریا به دنبال چیزی میگردد.
تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش
تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش
هوش مصنوعی: تو مانند قطرهای از دریا هستی، آیا میتوانی به مانند چشمهای سرد و بیصدا بمانی؟
تو یک قطره کجا داری توانا
که اندازی تو اندر سوی دریا
هوش مصنوعی: تو یک نقطهای، اما قدرت داری که خود را به دریا برسانی.
تو یک ذرّه کجا داری بامّید
بمانده کی رسی در سوی خورشید
هوش مصنوعی: تو در یک نقطه کوچک قرار داری و امیدوار هستی که به کجا خواهی رسید، در حالی که به سمت خورشید حرکت میکنی.
در این بحر فنا ره کس نبرده است
اگر بردست هم در وی بمردست
هوش مصنوعی: در این دریا که ما به آن اشاره میکنیم، هیچکس نتوانسته راهی پیدا کند. حتی اگر در آن دریا کسی توانسته باشد چیزی به دست آورد، در نهایت او نیز به کام مرگ فرو رفته است.
در این بحر فنا جان برفشان هان
که بسیارست از این تقریر و برهان
هوش مصنوعی: در این دنیای غیرپایدار و فانی، توجه کن که نفسها و جانها بسیارند و ما همواره در حال بیان و توضیح هستیم.
بسی وصفست او را لیک جوهر
حقیقت کاردارد زو بمگذر
هوش مصنوعی: او توصیفهای زیادی دارد، اما جوهر اصلیاش را باید در نظر داشت و از حاشیهها دوری کرد.
از این جوهر کسی اینجا خبردار
ندیدم جز که آن پیر پر اسرار
هوش مصنوعی: در این مکان هیچ کس را ندیدم که از این حقیقت آگاه باشد، جز آن پیر حکیم و رازدان.
حقیقت او چنین جوهر بدیدست
بسوی جوهر او اینجا رسیدست
هوش مصنوعی: حقیقت او چنین جوهر دارد که به سمت ذات او اینجا آمده است.
ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی
که او را باشد از این سر ثباتی
هوش مصنوعی: من عاشقانی را ندیدهام که به خوبی و پاکی ذات خود پایبند باشند و در عشق خود استقامت و ثبات داشته باشند.
همه گفته سوی تقلید مانده
نه کس را رخت در دریا فشانده
هوش مصنوعی: همه به دنبال تقلید از یکدیگر هستند و هیچکس جرأت نکرده لباسش را در دریا بیندازد و ریسک کند.
از این دریا کسی جوهر نیارد
که چون منصور از وی دُر برآرد
هوش مصنوعی: هیچکس نمیتواند از این دریا، مانند منصور، چیز با ارزش و گرانبهایی بیرون بیاورد.
از این دریا کسی جوهر نیابد
که چون منصور سوی او شتابد
هوش مصنوعی: کسی نمیتواند به عمق این دریا دست یابد، مگر آنکه مانند منصور با تمام وجود به سوی آن برود.
براندازد وجود عقل و ادراک
شود از کائنات اینجایگه پاک
هوش مصنوعی: عقل و فهم را کنار بگذار و اجازه بده که از این دنیا و کائنات، ذهن و روح تو پاک و خالی شود.
شود رندانه در سوی خرابات
براندازد بیک ره زهد وطامات
هوش مصنوعی: در جایی که دلبر گناهکاران و عیاشها به سر میبرد، انسان میتواند با یک حرکت زیرکانه و فریبنده، از دوری و سختگیریهای زاهدانه دور شود و به لذتهای زندگی برسد.
مجرّد گردد از هر دو جهان او
نبیند جز عیان جان جان او
هوش مصنوعی: او از هر دوی عالم آزاد و جدا میشود و جز حقیقت خود را نمیبیند. ذات او، جوهر وجودش، تنها جان خود او است.
ز جود او تنش نابود گردد
زیانش آخرین خود سود گردد
هوش مصنوعی: از دادههای generous او، وجودش از بین میرود و آسیبش در نهایت به بهترین نفع تبدیل میشود.
چو سود آمد زیانش رفت بر باد
در این ره او دهد جانان خود داد
هوش مصنوعی: وقتی منفعتی حاصل میشود، ضرر آن به فراموشی سپرده میشود. در این مسیر، فرد جان و عشقش را فدای هدف خود میکند.
بدو داد ای دل شیدا بمانده
ز بود خویش ناپروا بمانده
هوش مصنوعی: ای دل ناراحت و شوریده، بیپروا از وجود خود، به اوضاع نامناسبی که در آن قرار داری، ادامه بده و دست از تلاش برندار.
طلبکار خودی و خود ندیده
بصد درد اندر این منزل رسیده
هوش مصنوعی: شما در جستجوی چیزی هستید که خود شما هم آن را نمیبینید و در این مسیر با بسیاری از مشکلات و دردها مواجه شدهاید.
در این منزل نظر کن سالکانند
ز دریا در فتاده سوی کانند
هوش مصنوعی: در این مکان به اطراف خود نگاه کن، کسانی هستند که از دریا به سمت کوهستان افتادهاند.
اگرچه کان جان در دید دریاست
پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
هوش مصنوعی: اگرچه جان من در دریا که مملو از هیاهو، عقل، شور و شلوغی است، قرار دارد،
اگرچه جوهر کانست بسیار
نه همچون جوهر بحرست اسرار
هوش مصنوعی: هرچند که جوهر و طبیعت کانیها بسیار ارزشمند است، اما این ارزش به اندازه اسرار و عمق دریا نیست.
نه هر کس ره برد این جوهر ذات
که جوهر آن بدید از عین ذرّات
هوش مصنوعی: هر کسی نمیتواند به عمق وجود این جوهر پی ببرد، چون آنچه در حقیقت این جوهر است، از جزئیات کوچک قابل مشاهده نیست.
که بحر لامکان را نوش کرد او
دوئی برداشت آنگه گشت فرد او
هوش مصنوعی: او توانست عمق بینهایت وجود را درک کند و از دوگانگی فراتر رفت و به یگانگی دست یافت.
چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست
حقیقت مغز شد بگذشت از پوست
هوش مصنوعی: وقتی که انسان به یکتایی رسیده و در ملاقات با دوست قرار میگیرد، به عمق و حقیقت وجود میرسد و از سطح ظاهری و پوستی فراتر میرود.
چویکتا گردی از عین دوئی تو
همه حق بینی و حق بشنوی تو
هوش مصنوعی: زمانی که به یک وحدت و یکپارچگی برسید، همه حقیقتها را درک کرده و به خوبی میشنوید.
چو یکتا گردی و رفتت دل و جان
نبینی هیچ چیزی جز دل و جان
هوش مصنوعی: وقتی تنها و یگانه میشوی و دل و جانت را رها میکنی، دیگر هیچ چیز جز دل و جان را نمیبینی.
چو یکتا گردی و جوهر بیابی
دو عالم جز که یا هوهو نیابی
هوش مصنوعی: وقتی که به یگانگی دست پیدا کنی و به جوهر حقیقت پی ببری، در این دو عالم غیر از صدای «هوی» چیزی نخواهی یافت.
ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی
بساط این کل تو کلّی در نوردی
هوش مصنوعی: از حالتهای خود فاصله بگیر و به بیداری توجه کن تا از زندگی و تمام جزئیاتش آگاه شوی و در فضایی وسیع به قدرت و آزادی دست یابی.
کمال هو که ذاتست ای دل مست
مگر آنکس که با راز تو پیوست
هوش مصنوعی: کمال حقیقی، همانا ذات پروردگار است، ای دل مست. مگر آنکه کسی با اسرار وجود تو پیوند برقرار کند.
چو هر کس نیست اینجاگه خبردار
اگرچه بیخبر هستی خبردار
هوش مصنوعی: اگرچه هر کس که در اینجا حضور ندارد از اوضاع آگاه نیست، اما تو که بیخبر هستی، باید بدان که خود را آگاه بدان.
ز هو چون یافت منصور اندر اینجا
یقین عین العیان وشد مصفّا
هوش مصنوعی: منصور به دلیل تجربهاش در اینجا به حقیقتی روشن و واضح دست یافته است، همچون کسی که چیزی را با چشمانش ببیند و این حقیقت برایش زلال و بیپرده است.
دو عالم نقش یک یاهو بدید او
میان دمدمه یا هو گزید او
هوش مصنوعی: او دو جهان را دیده و در میان دمی، فریاد "یا هو" برآورده است.
ولی کو راز منصور او طلب کرد
بباید بودنش اینجایگه فرد
هوش مصنوعی: هر کس که راز منصور را جستجو کرد، باید بداند که او در این مکان، حضور دارد.
تو تا بیرون نیائی از مصفّا
نبگشاید دل تو این معمّا
هوش مصنوعی: تا وقتی که از دلتنگی و تنگنای درون خود خارج نشوی، قلبت راز و معماهایش را باز نخواهد کرد.
تو تا بیرون نیائی ازدل و جان
نیابی روی او را از دل و جان
هوش مصنوعی: تا زمانی که از دل و جان خود خارج نشوی، نمیتوانی چهرهی او را در درون و جانت مشاهده کنی.
تو تا محو فنا اینجا نگردی
دوئی بینی و جز در وانگردی
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو در این دنیا به حالت فنا و نیستی نرسی، دوگانگی را خواهی دید و از آن نمیتوانی فرار کنی.
فنا گرد و فنا عین بقادان
بقا را در فنا عین لقادان
هوش مصنوعی: تعادل بین فنا و بقا به ما میآموزد که زندگی و وجود ما در نهایت به زوال میانجامد، اما در این زوال، هنوز نشانههایی از بقای واقعی نهفته است. این مفهوم میتواند به ما یادآوری کند که در هر لحظه از زندگی، حتی در گذر زمان و تغییرات آن، چیزی از طریق اشتراکات و تجربیات انسانی ادامه دارد.
نه اوّل دارد و آخر ندارد
نمودی جز در این ظاهر ندارد
هوش مصنوعی: این موجود نه آغاز دارد و نه پایانی، و جز در این شکل ظاهری چیزی را نشان نمیدهد.
نمود او توئی ای مانده حیران
چرا خود را نمییابی از این سان
هوش مصنوعی: چرا تو ای دل شگفتزده، خود را نمیشناسی در حالی که او به وضوح جلوهگر است؟
صورمنگر که جانت جان جانست
اگرچه جسم پیدا و نهانست
هوش مصنوعی: به ظاهر، وجود تو فقط یک جسم است که دیده میشود، اما در باطن، جان تو و روحی که در تو وجود دارد، حقیقتی عمیقتر و پنهانتر از جسم است. به معنا دیگر، توجه کن که آنچه واقعاً مهم است، وجود درونی و روح توست، نه تنها ظاهر فیزیکیات.
اگرچه جسم جانست در حقیقت
ولیکن مانده است او در طبیعت
هوش مصنوعی: با وجود اینکه بدن حقیقتاً جان است، اما او در طبیعت باقی مانده است.
حقیقت برق دان این جسم با جان
بمانده بر سر کوهی تن و جان
هوش مصنوعی: حقیقت این است که وجود انسان به مانند جرقهای است که در این جسم مادی باقی مانده و بر بالای کوهی از تن و روح قرار دارد.
یقین آنست و او را هست امّید
که بگدازد ز تّف نور خورشید
هوش مصنوعی: قطعا امیدی وجود دارد که با گرمای نور خورشید، چیزهایی دگرگون شوند و تغییر کنند.
چو خورشید یقین او را بیابد
باوّل لمعه سوی او شتابد
هوش مصنوعی: وقتی خورشید یقین به وجود او پی ببرد، نور نخستین به سوی او میشتابد.
چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب
نخواند برف او را کس به جز آب
هوش مصنوعی: وقتی برف در اینجا ذوب میشود، هیچ کس جز آب او را نمیخواند.
تو اینجا بستهٔ در کوهساران
چو دریابد تراخورشید تابان
هوش مصنوعی: تو در این مکان مانند دُر در کوهها هستی، وقتی خورشید تابان تو را میبیند.
تو چون مومی چو خورشیدت بتابد
همه روغن شوی گر میشتابد
هوش مصنوعی: اگر کسی مثل موم نرم و انعطافپذیر باشد، وقتی نور و انرژی عشق یا گرما بر او بتابد، مانند روغن در آتش ذوب میشود و به راحتی تغییر شکل میدهد.
تو چون منصور اگر اینجا بسوزی
از آن خورشید شمعی برفروزی
هوش مصنوعی: اگر تو مانند منصور در اینجا بسوزی، از آن سو مثل شمعی خواهی درخشید و نورافشانی خواهی کرد.
چو پروانه بگرد شمع گردی
بسوزی تا حقیقت جمع گردی
هوش مصنوعی: مثل پروانهای که دور شمع میچرخد، تو نیز باید جذب نور حقیقت شوی و برای دستیابی به آن، خود را بسوزانی.
چو ذرّه جملگی در خور بسوزد
پس آنگه آتشی درخور فروزد
هوش مصنوعی: وقتی که یک ذره در همه چیز بسوزد، سپس آتشی مناسب روشن خواهد شد.
شود ذرّه در آن دم دید خورشید
ابی سایه بمانده روی جاوید
هوش مصنوعی: در آن لحظه که پرتو خورشید به زمین میتابد، ذرهای که در سایه مانده، به روشنی و جلوه جاویدان دست مییابد.
بسوز ای جسم تا خورشید گردی
حقیقت نور تا جاوید گردی
هوش مصنوعی: ای جسم، بسوز و از بین برو تا به حقیقتی مانند خورشید تبدیل شوی و جاودان بمانی.
همه اینجا بسوزد هر چه آورد
که تا چون اوّلین ماند دگر فرد
هوش مصنوعی: هر چیزی که در اینجا وجود دارد، باید بسوزد تا تنها چیزی که باقی میماند مانند شروع اولیه باشد و چیز جدیدی به وجود نیاید.
بسوز ای دل در این عین خرابه
بکن مستی و بشکن این قرابه
هوش مصنوعی: ای دل، در این ویرانی بسوز و از خود بیخود شو، و این جام را بشکن.
سوی جانان شتاب اندر خرابات
از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات
هوش مصنوعی: به سوی معشوق برو و در میخانه شتاب کن، زیرا که از شراب بیخرافات و بیپریشانی لذت ببر.
بگرد کوی او جز خم وحدت
مبین ونوش کن تا مست حضرت
هوش مصنوعی: در اطراف کوچه و محله او بگرد و جز عشق و یگانگی چیزی نبیند. از عشق و محبت او بنوش و خود را در حال مستی از حضور او غوطهور کن.
شوی چون رهبران این جزیره
ممان مانند بُز در این خطیره
هوش مصنوعی: شبیه رهبران این سرزمین رفتار کن، نه مانند بزی که در این منطقه چرخ میزند.
خراباتست جای لاابالی
که در بازند بود خویش حالی
هوش مصنوعی: محل خرابکارها و بیخیالها جایی است که هیچکس به حال و روز خودش اهمیت نمیدهد و بیملاحظه در آنجا حضور دارد.
خراباتست جای جمله مردان
که مینوشند در دیدار جانان
هوش مصنوعی: محل خرابات، جایی است که همه مردان در آن گرد هم میآیند و در دیدار معشوق خود نوشیدنی مینوشند.
خراباتست جای سالکانش
در آنجا بشنوی شرح و بیانش
هوش مصنوعی: محل رفت و آمد سالکان و جویندگان حقیقت، خرابهای است که در آنجا میتوانی داستانها و شرح حالهای آنها را بشنوی.
خرابات فنا رفتند و دیدند
در اینجاگه بکام دل رسیدند
هوش مصنوعی: در محلی که به زوال و نابودی معروف است، افرادی حضور دارند که به آرزوی دل خود دست یافتهاند و به چیزی که خواهانش بودند، رسیدهاند.
خرابات فنا دریاب و بشتاب
در اینجا روی جانان زود دریاب
هوش مصنوعی: به دنیای ناپایدار و بیثبات در آغوش خراباتی برو و عجله کن، زیرا در این مکان میتوانی زودتر با محبوب حقیقی خود ملاقات کنی.
تو تا از خود فنای کل نگردی
زنی باشی در این راه ونه مردی
هوش مصنوعی: تا زمانی که از خودت و ego فاصله نگیری، نمیتوانی در این مسیر به کمال برسی و به درستی به راه بروی.
تو تا از خود سر موئی خبردار
توئی هرگز نیابی دیدن یار
هوش مصنوعی: انسان تا زمانی که از خود و رفتارهایش آگاه نباشد، هیچگاه نمیتواند محبوب واقعیاش را بشناسد و مشاهده کند.
تو تا موئی ز خود آگاه باشی
مثال ذرّه اندر راه باشی
هوش مصنوعی: تو وقتی به خودت آگاه باشی، همانند ذرهای در مسیر زندگی خواهی بود.
چو گردی بیخبر مانند منصور
در آن حضرت شوی در جمله مشهور
هوش مصنوعی: اگر مانند گردی بدون آگاهی باشی، همانند منصور در آن مقام مشخص و معروف خواهی شد.
خدا شو ای بمانده در خبر تو
که در یکی نظر یابی بشر تو
هوش مصنوعی: خدا را متوجه باش و در مورد او بیندیش که با یک نگاه، میتوانی تمام بشریت را درک کنی.
خدا هم بینیاز از بود خویشست
همه دانند کو معبود خویشست
هوش مصنوعی: خدا نیاز به وجود خودش ندارد و همه این را میدانند که او معبود و پرستیده است.
در اینجا با خبر اینجا خبردار
نیابد این بیان جز صاحب اسرار
هوش مصنوعی: در اینجا کسی که خبر دارد و در جریان امور است، نمیتواند این سخن را بفهمد جز شخصی که به راز و رمزها آگاه است.
رموزی دیگرت برگویم ای دوست
مگر مغز دگریابی در این پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، میخواهم رازهایی دیگر برایت بگویم، مگر اینکه بتوانی فهم عمیقتری از این ظواهر به دست آوری.
تو درخوابی و آگاهی نداری
حقیقت در قرار و بی قراری
هوش مصنوعی: تو در خواب هستی و از واقعیت بیخبری؛ در حالی که در آرامش و نا آرامی، حقیقت در کنارت حضور دارد.
شده اجسام تو اینجای مرده
بصورت لیک در معنی بمرده
هوش مصنوعی: اجسام تو در این مکان مرده به نظر میرسند، اما در حقیقت، در عمق معنی و مفهومشان، زندهاند.
فتاده از صور در عالم پاک
رهاکرده نمود آب با خاک
هوش مصنوعی: از دنیای پاک و لطیف، صورت سقوط کرده است و آب را با خاک رها کرده است.
در این اطوار با خویش است و بیخویش
نهاده سرّ مخفی و بیندیش
هوش مصنوعی: در این حالت، او با خودش به تفکر پرداخته و راز پنهانی را در دل دارد.
توئی آن بر نگر با غیرمنگر
که افتادست اندر سیر منگر
هوش مصنوعی: به تو نگاه کن و به دیگران نگاه نکن، زیرا آنچه در زندگیام رخ داده، فقط به من مربوط است و تو باید به من توجه کنی.
چو مرغ جانست آن در سوی دنبال
از آن درواقعه میبیند احوال
هوش مصنوعی: چون جان شبیه پرندهای است، آن در به سوی آن در دیگر مینگرد و از آن در حقیقت اوضاع و احوال را مشاهده میکند.
میان ظلمت و نوری فتاده
بدریای عدم سر در نهاده
هوش مصنوعی: در میان تاریکی و روشنی، موجودی به درون دریایی از عدم فرو رفته و سرش را در آن گذاشته است.
چو نیکی یا بدی در پیش آید
خیالی دان که او رامینماید
هوش مصنوعی: هر زمان که کار نیک یا بدی پیش میآید، بدان که آن فقط یک تصور است که به تو نشان میدهد چه باید کنی.
چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش
ندارد عقل و افتادست خاموش
هوش مصنوعی: زمانی که کسی در حالتی از بیهوشی و سکوت است و هیچ عقل و فکری ندارد، به طور کامل در سکوت و آرامش افتاده است.
چو جان اطوار زد با جان خود باز
حجاب افتد دگر از پرده مر باز
هوش مصنوعی: زمانی که جان به گونهای خاص و متفاوت با خود یکی شود، دیگر حجاب و پردهای وجود نخواهد داشت که آن دو را از هم جدا کند.
هر آن چیزی که باشد از خیالی
بنزد پاک او باشد محالی
هوش مصنوعی: هر چیزی که از خیال نشأت بگیرد، در نزد او که پاک و بیدوده است، غیرممکن و غیرواقعی به شمار میآید.
خیال از پیش خود بردارو بشنو
بزاری گفتهٔ عطار بشنو
هوش مصنوعی: تصور را از ذهن خود دور کن و به سخنان عطار گوش بده.
تو در خوابی و دنیا چون سرابی
تو در عین سراب و پرده خوابی
هوش مصنوعی: تو در خواب هستی و دنیای اطرافت مانند یک سراب به نظر میرسد. در حقیقت، هم در سراب هستی و هم در پردهای از خواب به سر میبری.
تو در خوابی و بیداران رسیدند
جمال طلعت جانان بدیدند
هوش مصنوعی: تو در خواب هستی و بیداران، زیبایی چهره محبوب را دیدهاند.
تو درخوابی و فارغ دل بخفته
گل معنیت کی گردد شکفته
هوش مصنوعی: تو در غفلت هستی و بیخبر از این که دل عاشقت همچنان مانند گل در خواب است و چه وقت بیدار و شکوفا خواهد شد.
تو درخوابی بمرده فارغ و خوش
میان خاکی و آبی و آتش
هوش مصنوعی: تو در خواب به سر میبری، بیخبر و خوشحال از حال و احوال خود که در میان خاک، آب و آتش قرار داری.
تو آگاهی نداری از نمودار
که ناگاهی شوی از خواب بیدار
هوش مصنوعی: تو از حقیقت و واقعیت اطلاعی نداری، بنابراین بهتر است که از خواب و ناشناسی بیرون بیایی و به آگاهی برسید.
چو یارانت سفر کردند و رفتند
نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند
هوش مصنوعی: زمانی که دوستانت سفر کردند و رفتند، نه مانند تو که شاد و بیخیال خوابیدهای.
بمنزلگاه جانان راه کردند
حقیت عزم سوی شاه کردند
هوش مصنوعی: به سوی محل محبوب حرکت کردند و با تصمیم واقعی عزم جزم کردند که به سمت پادشاه بروند.
سوی دلدار اگر خواهی شدن تو
نخواهم تا چنین خواهی بدن تو
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به محبوب برسی، من برای تو نخواهم بود تا وقتی که تو اینگونه بخواهی.