بخش ۱۰۰ - در ترک پندار خود کردن و از صورت درگذشتن و معانی دریافتن فرماید
دلا تا چند سر گردان شمعی
بمانده زار و سرگردان جمعی
همه ذرّات دل سوی تو دارند
بیک ره دیده در کوی تو دارند
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایبتر ز تو در جستجویند
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
تو ای دل چند از این گفتار گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشای یقین تو مشکل خود
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت درتنگنای دل فتادست
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی درناخوشی گاهی بود خویش
حجابت آتش و آبست و بادست
که درمال التّراب اینجا فتادست
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
چویار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
چو دل اینجاست ای دل راز گفتی
باسرار دگر سرّ بازگفتی
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
چو یار اینجاست کلّی درگرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
تو غافل این چنین مانده بخود باز
نظر کن یک زمان در سوی خود باز
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
زیان صورت کل ازمیان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن این زمان خورشید تابان
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
گهی در عقل و گه عشّاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره برِ عاشق همه اوست
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت
همه او کرد گفتار از بد ونیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
هر آن چیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی
اگرچه پخته و هم ناتمامی
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
سخن از درد میآید دمادم
که آدم بود صاحب درد آن دم
چو آدم صاحب آن درد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
از آن دم فرد آمد آدمِ پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
همان دم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
از آن دم آدم اینجا دیدخود دید
اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
طلب میکرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هر آن کو همچو آدم فرد باشد
چوآدم صاحب این درد باشد
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجاگه وصال یار جوید
بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
طلب کن ای دل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آن دم
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
از آن دم آمدی بیرون در این دم
که همچون آدمی از عین آن آدم
از آن دم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیدهٔ بس
از آندم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه و چون
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجا کس ندید آندم جز آدم
از آن دم میزنی اعیان یا هو
از آن دم میزنی این راز میگو
دمی داری که سرّ لامکانست
درون دم نموده جان جانست
دمی داری از آن دم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
بگوید آنچه کس را نیست زهره
دهد مر سالکان را جمله بهره
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذرّهها خورشید تابان
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذرّهٔ زین راز آگه
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک به جز واصل نماید
اناالحق گوید وباشد یقین حق
همه ذرّات از این گویند صدّق
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلّی او وجود یارگردد
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلّی برفروزد
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذرّهها را بر ثریّا
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
ببر نامی تو برمانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
ببر نامی تو بر مانند عطّار
که گشتست از وجود خویش بیزار
وجود خود بیک ره برفکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا
چو من گم کردهٔ خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آن کو یار جوید نیست خود یار
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی دراین گفت و شنیدست
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
چو استاد ازل در بر گُشاید
نمود مرغ جان پر برگُشاید
در آن دم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مراو را عین مادام
برون رو ای دل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تاخود یکی در بند باشی
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
چو سوی آشیانِ خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
در آن دم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
در آن دم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
در آن دم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
در آن دم هرچه یابی یار یابی
همه بیزحمت اغیار یابی
در آن دم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جملهٔ جانان تو باشی
در آن دم یار بین و هیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
خدابین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
خدابین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
خدابین باش و صورت برفکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
چو بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
چو بنماید جمالِ یار بودت
نماید ذرّهٔ بود وجودت
بخش ۹۹ - در آگاهی دل در اسرارو از تقلید دور شدن فرماید: دلا بیدار شو از خواب غفلتبخش ۱۰۱ - در صفت وصل و دریافتن راز کل بهر نوع فرماید: تو او باشی و او تو من چگویم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دلا تا چند سر گردان شمعی
بمانده زار و سرگردان جمعی
هوش مصنوعی: ای دل، تا چه زمانی همچنان بیهدف و آشفته بمانی، مانند شمعی که در دور خود نهتنها میسوزد، بلکه در عذاب و بلاتکلیفی نیز به سر میبرد.
همه ذرّات دل سوی تو دارند
بیک ره دیده در کوی تو دارند
هوش مصنوعی: تمام وجود و جان آدمی به سمت تو جلب شده است و همه نگاهها به راهی که به تو میرسد، معطوف شده است.
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایبتر ز تو در جستجویند
هوش مصنوعی: به افرادی که در اطراف تو هستند، سخنان جالب و شگفتانگیزی دارند، ولی جستوجوی آنها برای کشف و درک تو بسیار بیشتر از آن است.
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
هوش مصنوعی: وقتی نمیتوانند از دیدار تو لذت ببرند، دیگر چه سودی از سوختن و درد کشیدن دارند؟
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
هوش مصنوعی: هرگاه زمان جدایی و درد آغاز شود، آن کس که برای وصال محبوب اهمیت قائل است، خود را نشان میدهد و به دنبال شمع وصال میگردد.
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
هوش مصنوعی: هر که در این مکان بیافتد، مانند پروانه به عشق میسوزد و در هر زبانی داستان و قصهای از او نقل میشود.
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
هوش مصنوعی: وجود انسان را آتش میزند و او را به مقام یقین میرساند، همانطور که منصور از یقین به خدا رسید.
تو ای دل چند از این گفتار گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
هوش مصنوعی: ای دل، چرا مدام از این موضوعات صحبت میکنی، در حالی که خودت در میدانی که پر از چالشهاست، مثل کسی به نظر میرسی که در حال مبارزه است؟
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشای یقین تو مشکل خود
هوش مصنوعی: تو درباره درد و دل خود صحبت کردی، اما روشن است که مشکل تو همچنان پیچیده و حل نشده باقی مانده است.
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت درتنگنای دل فتادست
هوش مصنوعی: اگرچه مشکل تو اینجا حل شده است، اما دل تو هنوز در تنگنا و اضطراب گرفتار مانده است.
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
هوش مصنوعی: همه صحبتها و سخنان تو به خاطر جسم و وجود توست، که وقتی از بین برود، به کجا میرود که خود آن وجود و نامش است.
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
هوش مصنوعی: اگر جسمی وجود نداشته باشد، حقیقت کاملاً خالص و بینقص است، اما در اینجا تنها نام و اصطلاح است که مانند آب در خاکی گم شده است.
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی درناخوشی گاهی بود خویش
هوش مصنوعی: گفتار انسان مانند ترکیبی از باد و آتش است؛ گاهی میتواند خوشایند باشد و گاهی نیز ناخوشایند.
حجابت آتش و آبست و بادست
که درمال التّراب اینجا فتادست
هوش مصنوعی: حجاب تو ترکیبی از آتش و آب و باد است که در معرض خاک اینجا قرار دارد.
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
هوش مصنوعی: همه برای ظاهر و زیبایی آمدند، اما بعد از آن، موفق به دیدن حقیقت و زیبایی واقعی شدند.
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
هوش مصنوعی: اگر وجود ظاهری نداشتی، هیچ چیز نمیتوانستی بگویی یا بشنوی درباره ی حقیقت.
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
هوش مصنوعی: اگر چهرهای وجود نداشت، در این جهان چه میشد؟ آن وقت به یک باره از او نمایان میشدی.
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
هوش مصنوعی: اگر شکل و ظاهری نبود، نمیتوانستی مفاهیم را منتقل کنی و رازهایی را در مورد خلقت و وجود بیان کنی.
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
هوش مصنوعی: اگر میدانی که من هستم، پس چه نیازی به جستجوی بیشتر داری وقتی که یار اینجاست؟
چویار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
هوش مصنوعی: چون یاری در اینجا حضور دارد، با تو ملاقات کرده و از تو صحبت شنیده است.
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
هوش مصنوعی: وقتی که محبوب در اینجا حضور دارد، چرا باید دربارهی رفتن صحبت کنیم؟ اصلاً صحبت از جدایی چه معنایی دارد؟
چو دل اینجاست ای دل راز گفتی
باسرار دگر سرّ بازگفتی
هوش مصنوعی: وقتی که دل در اینجا حضور دارد، ای دل، راز و رمزهایی را که در دل داری، با دیگر اسرار بازگو کردی.
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
هوش مصنوعی: وقتی یار در اینجا حضور دارد، هر چیزی که بگوید را بپذیر، تا درد و مشکل تو برطرف شود.
چو یار اینجاست کلّی درگرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
هوش مصنوعی: وقتی دوست نزدیکم در اینجا حضور دارد، تمام واقعیتها از جمله نشیبها و بلندیها را به خوبی درک کردهام.
تو غافل این چنین مانده بخود باز
نظر کن یک زمان در سوی خود باز
هوش مصنوعی: تو در غفلت هستی و به خودت توجه نمیکنی، لحظهای به درون خودت نگاه کن.
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
هوش مصنوعی: جان شما در این وضعیت باقی مانده و از آسیبها دور نشده، به خاطر این که به دنبال منفعتی هستید.
زیان صورت کل ازمیان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
هوش مصنوعی: ضرر کلی از میان رفته است، بدون شک، صورتها با جان ارتباطی عمیق دارند.
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن این زمان خورشید تابان
هوش مصنوعی: وقتی که ظاهر از بین رفت، جان باقی مانده و اکنون نگاهی به محبوب بینداز که همچون خورشید درخشانی است.
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
هوش مصنوعی: اگر خورشید برای تو چون همسایهای نزدیک باشد، پس چرا تمایل تو به سمت سایه است؟
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
هوش مصنوعی: همه به سمت خواستهها و جاذبههای تو جذب شدهاند، اما تو مانند بادی سرگردان و بیهدف ماندهای.
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
هوش مصنوعی: در دل تاریکی این جزیره جا ماندهای، مانند بز که در مرتع بیبرگی سرگردان است.
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
هوش مصنوعی: گاهی در حالتی هستی که چیزی را فقط در خیال میپروری و گاهی به یقین به چیزی معتقدی. گاهی هم به گذشته نگاه میکنی و گاهی به آینده پیشبینی میکنی.
گهی در عقل و گه عشّاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
هوش مصنوعی: گاهی در حالتی از خرد و تفکر هستی و گاهی در عشق و شور و هیجان. گاهی در دوئیت و جدایی به سر میبری و گاهی هم در آرامش و وحدت.
از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره برِ عاشق همه اوست
هوش مصنوعی: در آن لحظهای که زنگ و صدا به گوش رسید، تمام ویژگیها و جذابیتهای عشق، فقط به سوی عاشق متمرکز شد.
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که در اصل و جزئیات موضوع، هیچ تفاوتی وجود ندارد. اگر کسی حرفی نادرست بزند، این نادرستی به خود او برمیگردد و در نهایت حقیقت خود را نشان میدهد.
همه او کرد گفتار از بد ونیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
هوش مصنوعی: همه چیزهایی که او انجام داد، چه خوب و چه بد، در نهایت به حقیقتی میانجامد که مانند آبی است که در دیگ میجوشد.
هر آن چیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
هوش مصنوعی: هر چیزی که میخواهی، باید به اندازهی عقل و خرد خود آن را آماده کنی و پرورده سازي.
سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی
اگرچه پخته و هم ناتمامی
هوش مصنوعی: بگو از تجربه و بلوغ حرف بزن، نه از ناپختگی. هرچند ممکن است به نظر برسد که آدم پختهای هستی، اما هنوز هم نواقصی در کارهایت وجود دارد.
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که وقتی فردی به بلوغ و تجربه میرسد، درباره پختگی و تجربههایش صحبت میکند و مردی که خود پخته و با تجربه است نیز به این موضوع اشاره دارد. به عبارت دیگر، افراد با تجربه معمولاً در مورد درکها و تجربیات خود گفتگو میکنند.
ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
هوش مصنوعی: گنجشک طعمهٔ باز است، اما جغد کجا میتواند مانند شاهباز باشد؟
سخن از درد میآید دمادم
که آدم بود صاحب درد آن دم
هوش مصنوعی: کسی که دچار درد و رنج است، همیشه در صحبتهایش نشان از آن درد دارد. سخن او از دردی میآید که در وجودش احساس میکند و این درد بخشی از هویت او شده است.
چو آدم صاحب آن درد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
هوش مصنوعی: زمانی که آدم برای تحمل آن درد به وجود آمد، حقیقت از نفس خدا به وجود آمد.
از آن دم فرد آمد آدمِ پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
هوش مصنوعی: در آن لحظه که فرد آمد، آدمی پاک و خالص ظهور کرد و به واسطه او، خود را از دنیای مادی و خاکی رها ساخت.
همان دم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
هوش مصنوعی: در این لحظه، دل من به شدت دلتنگی و غم عاشق خود را احساس میکند و همین احساس را در اینجا تجربه میکند.
از آن دم آدم اینجا دیدخود دید
اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید
هوش مصنوعی: از زمانی که آدم به این دنیا آمد، خودش را شناخت، هرچند در نهایت همه چیز را، چه خوب و چه بد، فهمید.
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
هوش مصنوعی: زمانی که انسان از نفس دوست به وجود آمد، در نهایت در این دنیا همدم دوست شد.
طلب میکرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هوش مصنوعی: او به دنبال چیزی بود و در نهایت، آنچه را که میخواست، پیدا کرد و در پایان، محبوب واقعیاش را یافت.
هر آن کو همچو آدم فرد باشد
چوآدم صاحب این درد باشد
هوش مصنوعی: هر کسی که مانند آدم فرد باشد و از دردهای او آگاه باشد، مانند او میتواند احساس کند و درک کند.
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجاگه وصال یار جوید
هوش مصنوعی: در این مکان، کسی که خواستار عشق است میآید و در جستوجوی محبوب خود به سر میبرد.
بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
هوش مصنوعی: هر شخصی که بهطور جدی دنبال معشوقش باشد، در نهایت به او خواهد رسید و دیدار معشوق را تجربه خواهد کرد.
طلب کن ای دل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آن دم
هوش مصنوعی: ای دل، بخواه اینجا مانند آدم، زیرا به گونهای از حقیقت آدمی در اینجا وجود دارد.
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
هوش مصنوعی: هرچند تو شباهتهای انسانی داری، اما حقیقتی که در وجودت نهفته است فراتر از این ظواهر است.
از آن دم آمدی بیرون در این دم
که همچون آدمی از عین آن آدم
هوش مصنوعی: زمانی که تو از درون خود بیرون آمدی، شبیه به انسانی بودی که از وجود خود خارج شده است.
از آن دم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
هوش مصنوعی: زمانی که تو قدم به این دنیا گذاشتی، به طور طبیعی بیهوده و بدون هرگونه یاری، در اینجا ظاهر شدی و مانند یک موجود بیهدف به نظر میرسی.
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
هوش مصنوعی: از آن لحظه که حقایق معنایی را دریافتی، رازهای پنهان را به طور آشکار بیان کردی.
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
هوش مصنوعی: وقتی که به حقیقت نزدیک میشوی و آن را مورد تأمل قرار میدهی، از دنیای ظاهری و مادی جدا میشوی و به درک عمیقتری میرسی.
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
هوش مصنوعی: از لحظهای که در این دنیا به وجود آمدی، تو به آزادی خود پی بردی و از آن زمان به بعد زندگی را ادامه دادی.
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیدهٔ بس
هوش مصنوعی: وقتی که در حضور هر کسی صحبت میکنی، مثل دیگران که نادیده میگیرند، خودت را به نمایش میگذاری.
از آندم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه و چون
هوش مصنوعی: شما همچون گردونهای در حال چرخیدن هستید و در یک ناپدیدی غرق شدهاید.
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجا کس ندید آندم جز آدم
هوش مصنوعی: همواره از آن لحظه سخن میگویی که اینجا جز انسانی دیده نمیشود.
از آن دم میزنی اعیان یا هو
از آن دم میزنی این راز میگو
هوش مصنوعی: از زمانی که تو به صحبت کردن شروع کردهای، به نظر میرسد که خبرهایی از امور مهم یا رازهایی در میان باشد.
دمی داری که سرّ لامکانست
درون دم نموده جان جانست
هوش مصنوعی: لحظهای داری که در آن، راز بیمکانی نهفته است و در آن لحظه، جان واقعی تو آشکار میشود.
دمی داری از آن دم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
هوش مصنوعی: لحظهای از آن لحظهای که در خداوندی میکنی، تو از شکل ظاهری خود فاصله گرفتهای.
بگوید آنچه کس را نیست زهره
دهد مر سالکان را جمله بهره
هوش مصنوعی: بگویید هر چیزی که کسی جرأت بیان آن را ندارد، تا سالکان را به بهرهمندی از آن توشهدار کند.
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذرّهها خورشید تابان
هوش مصنوعی: راز دل را به معشوق بگوید، جز این ذرات کوچک، خورشید تابان.
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
هوش مصنوعی: همه چیز به سوی خود میکشد تا بتواند نیک و بد را بهتر بشناسد.
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که او (خدا یا یک نیروی برتر) تمامی عقلها را تحت تأثیر قرار میدهد و پردههای نشانی از وجود مادی را کنار میزند. بدین ترتیب، واقعیات معنوی و ماورایی را نمایان میکند و به افراد این امکان را میدهد که فراتر از دنیای مادی را ببینند.
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذرّهٔ زین راز آگه
هوش مصنوعی: همه خورشیدها در یک مسیر حرکت میکنند و هر ذرهای از این راز مطلع است.
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک به جز واصل نماید
هوش مصنوعی: او میگوید که حقیقت را بیان میکند، اما در عمل به باطل میانجامد. در این میان، سالک به انسانی کامل و حقیقی تبدیل میشود و به مقامات بالای معنوی میرسد.
اناالحق گوید وباشد یقین حق
همه ذرّات از این گویند صدّق
هوش مصنوعی: حق میگوید و این امر به یقین درستی را در همه ذرات وجود دارد، که این حقیقت را تصدیق میکنند.
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلّی او وجود یارگردد
هوش مصنوعی: او با گفتن "من حق هستم" دلدار میشود و تمام وجودش به عشق یار پر میشود.
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
هوش مصنوعی: او میگوید "من حق هستم" و راز را نشان میدهد، وقتی که مردانگی به اوج برسد، او به اینجا میآید و از خود جانفشانی میکند.
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلّی برفروزد
هوش مصنوعی: او به حقیقت حقانیت خود را میگوید و با شعلهی عشق عظیم، خود را به آتش میکشد و میدرخشد.
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذرّهها را بر ثریّا
هوش مصنوعی: او به حقیقت میگوید و میآید و ذرات را به سوی ستارهها میبرد.
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هوش مصنوعی: من هرگز شخصی را مانند او که دردی به این شدت دارد، ندیدهام. او در این حالت یقین و حقایق عینی زندگیاش، به طور خاص و عمیق احساس میکند.
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
هوش مصنوعی: هر کس که با یقین و اطمینان به جلو برود، مثل منصور که به حقیقت دست یافت، به نتایج و موفقیتهای بزرگ خواهد رسید.
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
هوش مصنوعی: اگر میخواهی این درد را تحمل کنی، مانند مردان رفتار کن و اگر شخصیت تو منحصر به فرد است، باید با شجاعت و اراده به جلو بروی.
ببر نامی تو برمانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
هوش مصنوعی: تو نیز همچون منصور، با افتخار در زندگی و در میان جامعهات شناخته شده باش. بهگونهای رفتار کن که هم در جزئیات زندگی و هم در کل وجودت، مشهور و محبوب باشی.
ببر نامی تو بر مانند عطّار
که گشتست از وجود خویش بیزار
هوش مصنوعی: به مانند عطّار، تو نیز باید نامی بزرگ و ماندگار را به جا بگذاری. او از وجود خودش کنارهگیری کرده است و به معنای عمیقتری رسیده است.
وجود خود بیک ره برفکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
هوش مصنوعی: وجود من به راهی میرود که متفاوت از دیگران است؛ من فقط یک روح بیهدف نیستم.
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
هوش مصنوعی: من هم درد دارم و هم راه حل آن درد، همچنین برای من جان من به تپش اصلی دل من وابسته است.
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا
هوش مصنوعی: عشق بینظیری در اینجا جلوهگر شده و در دل من نیز دروازهای برای ورود او باز شده است.
چو من گم کردهٔ خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
هوش مصنوعی: وقتی که خود را گم کرده یافتم، به درون خود نگریستم و رازهایی را کشف کردم.
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آن کو یار جوید نیست خود یار
هوش مصنوعی: دیدم که یارم را بدون حضور دیگران ملاقات کردم. هر کسی که به دنبال یار خود باشد، در واقع خود را نمییابد.
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی دراین گفت و شنیدست
هوش مصنوعی: وجود واقعی و عمیق یار در درون من پنهان است و من فقط در این گفتوگو، نامی از او را شنیدهام.
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
هوش مصنوعی: به من گوش کن ای اندیشمند، که تو همچون پرندهای در این قید و بند باقی ماندهای.
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
هوش مصنوعی: اگر کسی در قفس زندانی باشد و به حقایق عمیق زندگی پی ببرد، روزی خواهد رسید که از قفس رها خواهد شد و دنیای آزاد را مشاهده خواهد کرد.
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
هوش مصنوعی: تو در قفسی بسته و گرفتار هستی، اما آن قفس حاوی دنیایی است که هنوز در آن زندگی وجود دارد و تو در برابر آن دنیای وسیع ناتوان و زار به نظر میرسی.
چو استاد ازل در بر گُشاید
نمود مرغ جان پر برگُشاید
هوش مصنوعی: زمانی که معلم ازلی در آغوش میگیرد، پرندهی جان نیز بالهای خود را میگشاید.
در آن دم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مراو را عین مادام
هوش مصنوعی: در آن لحظه که پرنده از دام آزاد شد، من نیز مانند او از قید و بند رها شدم.
برون رو ای دل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
هوش مصنوعی: ای دل، از تله و دام عشق تو بیرون بیا و زمانی خوش را با خود ببر و در دل خود نگهدار.
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تاخود یکی در بند باشی
هوش مصنوعی: تو تا چه زمانی در این قفس خواهی بود؟ بگو تا خودت هم در قفسی گرفتار شوی.
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از کسی میخواهد که درهای قفس را باز کند تا پرندهی ناتوان بتواند به سوی آشیانهاش پرواز کند. این درخواست نشاندهندهی امید و آرزوی آزادی و بازگشت به خانه است.
چو سوی آشیانِ خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
هوش مصنوعی: وقتی به خانهات رسیدی، گویی که این پرنده را هرگز ندیدهای.
در آن دم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
هوش مصنوعی: در آن لحظه که به درجهای از عدم و فنا دست یابی، میتوانی جاودانگی را در پیوند ازلی و ابدی تجربه کنی.
در آن دم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
هوش مصنوعی: در آن لحظه اگر از خواب بیدار شوی، نه حیات را حس میکنی، نه فکر و نه خواب و خیال.
در آن دم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
هوش مصنوعی: اگر در آن لحظه چیزی را نبینی، بیتردید میدانی که در حقیقت همه چیز همراه و در هم تنیده است.
در آن دم هرچه یابی یار یابی
همه بیزحمت اغیار یابی
هوش مصنوعی: در آن لحظه هر چه که پیدا کنی، دوستان نزدیکتری را پیدا میکنی و بهراستی از زحمات دیگران بینیازی.
در آن دم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جملهٔ جانان تو باشی
هوش مصنوعی: در آن لحظه، هر چیزی که به دنبالش هستی، همان تویی و حقیقت وجودیات به همین بستگی دارد.
در آن دم یار بین و هیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
هوش مصنوعی: در آن لحظه تنها به دیدار یار نگاه کن و به چیز دیگری توجه نداشته باش. هیچ چیز را جز آن دیدار فراموش کن.
خدابین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
هوش مصنوعی: به خداوند نگاه کن و به او توجه داشته باش، اگر به کمال و فضیلت رسیدی، به هیچ چیز دیگر در هیچ حالتی ننگر.
خدابین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
هوش مصنوعی: به خدای خود نگاه کن و به رازهای عاشقان پی ببر. حقیقتی را جستجو کن که فراتر از همه این دنیاهاست.
خدابین باش و صورت برفکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
هوش مصنوعی: به خداوند توجه کن و به ظاهر خود نپرداز، بلکه به روح و وجود درونیات نگاه کن.
چو بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی محبوب ظاهر میشود، دیدار با او به اندازه یک دانه ارزن میارزد، در حالی که هفت پرگار دیگر هیچ اهمیتی ندارند.
چو بنماید جمالِ یار بودت
نماید ذرّهٔ بود وجودت
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی محبوب ظاهر میشود، وجود تو نیز به مانند ذرهای از آن جمال نمایان میگردد.