گنجور

بخش ۱۰۱ - در صفت وصل و دریافتن راز کل بهر نوع فرماید

تو او باشی و او تو من چگویم
بجز درمان دردت می چه جویم
خوشا آن دم که پرده بفکند یار
ز پنهانی نماید عین دیدار
خوشا آن دم که جان و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
خوشا آن دم که بینی روی جانان
تو باشی در یکی هم سوی جانان
خطاب آمد درآن دم خود بخود او
شده فارغ ز گفت و نیک و بد او
که بنده این زمان شاهی تو بنگر
نمودم در همه ماهی تو بنگر
بمن قائم شدی میباش قائم
که من هم با تو خواهم بود دائم
من از آنِ توام تو آنِ مائی
زهی عین خطاب رب خدائی
نداند نفس این سرّ پی ببردن
بجز حسرت در اینجاگاه خوردن
نداند این بیان جز حق شناسی
خطا داند بیانم ناسپاسی
بیانم از شریعت باز دان تو
هواللّه قُل و آنگه رازدان تو
یکی خواهی بُدن در آخر کار
بماند نقطه اندر عین پرگار
همه این راز میگویند و جویند
کسانی کاندر این دم راز جویند
هر آن کو پی برد در سرّ عطّار
ببیند همچو او اینجا رخ یار
زمانی گر نه صاحب درد باشد
زنی باشد نه مرد مرد باشد
بدرد این راز بتوانی تو دیدن
ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن
بدرد این شرح اینجا راست آید
درت اینجا بکلّی برگشاید
بدرد این یاب و سوی درد بشتاب
نمود دوست هم از دوست دریاب
بدرد این راست آید چند جوئی
بیفکن صورت و بنگر تو اوئی
بدرد این درد واکن هان و مِی نوش
ولی مانندهٔ منصور مخروش
بدرد این درد مردان را در آشام
غلط گفتم بر افکن ننگ با نام
که صاحب درد راز دوست دیدست
حقیقت مغز اندر پوست دیدست
ولیکن مغز کی چون پوست باشد
اگرچه پوست هم از دوست باشد
تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست
که چون شد پوست محو اندر یقین اوست
تو مغزی و طلب کن مغز جانت
که ازجان بنگری راز نهانت
تو مغزی پوست همراه تو آمد
چو دامی بند این راه تو آمد
چرا در بند دام اینجا بماندی
دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
سخن تا چند گوئی ای دل مست
کنون چون دیده با دیدار پیوست
رها کن ترک نام و ننگ برگوی
چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
رها کن نام و ننگ و زهد و طامات
دو روزی روی نِه سوی خرابات
خراباتی شو و منصور واری
اناالحق زن در این خمخانه باری
گرو کن طیلسان درکوی خمّار
زمانی سر نه اندر کوی خمّار
نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان
که از دُردی شده مست و خموشان
از آن دُردی که مردان نوش کردند
ولی چون حلقهٔ درگوش کردند
از آن دُردی که بوئی یافت منصور
بگفتا کل منم نور علی نور
از آن دُردی در آشامید حق گفت
چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت
از آن دُردی که قوت عاشقانست
بده ساقی که این شرح و بیانست
از آن دردی مرا ده زود یک جام
که بگذشتم هم از آغاز و انجام
مرا ده دردی زان خمّ وحدت
که تا بگذارم اینجا عین کثرت
مرا ده دردئی ز آن خم زمانی
مرا ازخویشتن کن گُم نشانی
مرا ده دردی و بستان و در جان
از این بیشم دگر جانا مرنجان
مرا جامی بده هان زود ساقی
زنام و ننگ برهان زود ساقی
مرا جامی بده تا جانفشانم
غباری بر سر میدان فشانم
چه جای دل که جان سیصد هزاران
بود جانم فدای رویت ای جان
چه باشد جان که در خورد تو باشد
بود درمان که در درد تو باشد
مرا دردیست جامی کن دوایش
ز جامی کن مرا مست لقایش
دوا کن دردم ای درمان جانها
که از دردست این شرح و بیانها
دوا کن دردمند خود دوا کن
بجامی حاجت جانم روا کن
دوا کن ای دوای دردمندان
مرا زین سجن غم آزاد گردان
دوا کن ای بتو روشن دل من
توئی اندر زمانه حاصل من
دوا کن ای تو بود اولیّنم
دوا کن بی نهان آخرینم
دوا کن دل که دل داغ تو دارد
بهر زه روزگاری میگذارد
دوا کن دل که دل محبوس ماندست
درش اینجایگه مدروس ماندست
دوا کن این دل بیچاره مانده
بسان ناکسی آواره مانده
دوا کن این دل مجروح افگار
که در دام غمت ماندست گرفتار
دوا کن این دل حیران شده مست
که تا یک دم وصال او را دهد دست
دوا کن این دل افتاده در دام
مگر بیند رخ خوبت سرانجام
دوا کن این دل آتش رسیده
که شد در آتش عشقت کفیده
دوا کن این دل از غم کبابم
تو دستم گیر کز سر رفت آبم
شفائی بخش اینجا عاشقانت
بکن پیدا بکل راز نهانت
چو دردم از تو و درمانم ازتست
چو جسمم از تو و هم جانم از تست
حقیقت جسم و جان هر دو تو داری
چه باشد گر سوی من رحمت آری
ندارم عقل و هوشم شد بیکبار
حجاب من منم از پیش بردار
چنان در قید صورت شد گرفتار
که اینجا باز ماند از دیدن یار
از آن دم میزنی بر جمله ذرّات
که دام داری عیان از نفخهٔ ذات
از آن دم میزنی ای راز دیده
که این دم زان دم کل باز دیده
دمی زن حق درون خود نظر کن
دگر ذرّات از این دمها خبر کن
خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم
که میگوید بیانت حق دمادم
خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز
که سوی آن دم اینجاگه شوند باز
خبر کن جملهٔ ذرات بس حق
اناالحق زن چوهستی نور مطلق
دم عطّار بیرون ازمکانست
حقیقت دید عین لامکانست
دم عطّار زد اینجا اناالحق
بگفت او در حقیقت راز مطلق
دم عطار بیشک دید دیدست
خدا دان تو که در گفت وشنیدست
دم عطّار زد اینجای سر باز
از آن شد آخر او هم جان و سرباز
دم عطّار منصورست بردار
اناالحق میزند بهر نمودار
بیک ره پرده از رو برگرفتست
از آن از دوست پاسخ در گرفتست
یقین دارد از آن او بی گمان شد
صور بگذاشت تا کل جان جان شد
همه معنی یکی گفت و یکی شد
حققت ذات معنی بیشکی شد
نداند مبتدی اسرار عطّار
مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار
که بردارد گمان از پیش خود او
یکی بیند چه هم نیک و چه بد او
جمال یارش اینجا آشکاره
همه سوی جمال او نظاره
همه دیدار او دیدند یکسر
ولیکن عقل کی دارد میّسر
که جانانست جمله عشق داند
که این دُرهای پُر معنی فشاند
بیان من نه از عقلست اینجا
ز عشق آمد نه از عقلست اینجا
کسی کو عقل را بشناخت جانست
مر او را عشق کل عین العیانست
نگوید راز تقلیدی ابر گوی
که سرگردان شدست از گفت و ز گوی
حقیقت زو که ازتقلید گوید
سخن کی از عیان دید گوید
حقیقت زو که خود رادوست دارد
نه مغز است او که کلّی پوست دارد
حققت زو که جانان بیند اینجا
مر آن خورشید رخشان بیند اینجا
یکی بیند دوئی را محو کرده
بگوید او سخن از هفت پرده
یکی را در یکی گوید بیانش
نماید راز ذات جان جانش
چو اصل و فرع بیند در یکی گُم
شده او در یکی، یک در یکی گُم
بود واصل در اینجا بی طبیعت
یکی را دیده در عین شریعت
اگرچه آخر از اوّل خبردار
شود اینجایگه در دیدن یار
مر او را این بیان گردد میسّر
اگر آخر ببازد همچو من سر
فنا را در بقا بنموده باشد
گره ازکار خود بگشوده باشد
مشایخ جمله خود را دوست دارند
حقیقت مغز جان هم پوست دارند
همه دم میزنند از سرّ اسرار
شده چندی از آن حضرت خبردار
دم حق میزنند وحق پرستند
اگرچه در معانی نیست هستند
ولیکن فرق این بسیار باشد
که چون منصور دیگریار باشد
مشایخ گرچه اوّل بود بسیار
دلی چون بایزید آمد پدیدار
جنید و شبلی معروف آمد
ولی منصور از این معروف آمد
همه این دم زدند امّا نهانی
ولی منصور آمد در عیانی
همه این دم زدند این راز گفتند
درون خلوت ایشان راز گفتند
عوام النّاس چندی واصلانند
اگرچه صورت بیحاصلانند
همی گویند چندی آشکارا
ولیکن جز خموشی نیست ما را
چو از تقلید گویند این سخن باز
ولی کی باشد اینجا صاحب راز
که بیشک جسم و جان اینجا ببازند
در آن حضرت پس آنگه سرفرازند
در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام
در آن قربت چه قهرست و چه انعام
ولکین این بیان مر صاحب راز
سزد اینجا که گوید نی جز آغاز
نمودی کان ز جمله خلق پنهانست
کسی شاید که گوید از دل و جانست
کسی شاید که این اسرار گوید
که او را دیده و دیدار گوید
از آن حضرت بود کلّی خبردار
نبیند هیچ غیری جز رخ یار
از آن حضرت کسی کو آگهی یافت
چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت
از آن حضرت کسی کو دید چون من
یکی شد در درون و در برون من
از آنی بی خبر ای دل ندانی
که در عین بقا اندر گمانی
از آنی بیخبر ای دل بمانده
که هستی دست از خود برفشانده
دمی خاموشی و دیگر سخن گوی
اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی
دمی در عین دیدار خدائی
دمی از جسم و جان کلّی جدائی
همه با هم یکی دان همچو اوّل
که تا آخر نگردی تو معطّل
چو اصلت هست فرع تو هم اصلست
گذشته فرقت دیدار وصلست
گمان رفتست و کل عین الیقین است
ترا جانان نموده رخ چنین است
گمان رفتست و دیدارت نموده
ترا هر لحظه صد معنی فزوده
گمان رفتست و دیدارست اینجا
حقیقت جان تو یارست اینجا
گمان رفتست و گفتارت یقین شد
نمودت اوّلین و آخرین شد
گمان رفتست و دل بر جای هم نه
در این معنی ترا شادی و غم نه
گمان رفتست اکنون در یقین باش
چو منصور از اناالحق جمله این باش
چو منصور از اناالحق رازها گوی
یکی آواز در آوازها گوی
چو منصور از اناالحق گرد نقاش
بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش
چو منصور از حقیقت گو اناالحق
بهر هستی بنه این راز مطلق
که بد عطّار بیشک راز اللّه
اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه
نبُد عطّار بیشک بود او حق
بدو برگفت اینجا راز مطلق
همه گفتار عطّارست بیچون
که میگوید اناالحق بیچه و چون
همه گفتار عطّارست از آن دید
از آن بگذاشت گفت و دید تقلید
گذشت او بیشک ازتقلید اینجا
چویار خویشتن را دید اینجا
چویار خویشتن اینجایگه یافت
میان عاشقان این پایگه یافت
چو یار خویشتن اینجا بدید او
ز دید خویش گشتش ناپدید او
چو یار خویشتن دید و فنا شد
چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد
فنا شد اوّل و آخر فنایست
فنا نزدیک در عین بقایست
چو اوّل شد فنا از بود خود او
که دیدستش یقین معبود خود او
چو اوّل شد فنا در دید فطرت
از اینجاگه ورا بخشید قربت
چو اوّل شد فنا آخر بقا دید
عیان انبیاء و اولیا دید
چو اوّل شد فنای بود جمله
بود در آخر او معبود جمله
چو اوّل شد فنا و گفت او راز
چو او گر میتوانی خود برانداز
فنا عین بقای جاودانی است
فنا بنگر که آن راز نهانی است
همه اینجا فنا بُد اوّل کار
نمودار نمود و عین پرگار
پدیدار آمد و دیگر فنا شد
نمیگویم که از اوّل فنا شد
فنا لا دان و الّااللّه بنگر
دو عالم بود الّا اللّه بنگر
فنا دانم که الّا هست باقی
بخور جام فنا از دست ساقی
چو جانت هست شد از بود آن ذات
فنا گردان نمود جمله ذرات
اگر سوی یقین آری گمان تو
نیابی هرگز اینجا جان جان تو
یقین را سوی خود ده راه بنگر
برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر
یقین بنمایدت دیدار جانان
بگوید با تو کل اسرار جانان
هر آن کو با یقین همراز باشد
دوعالم بر دلش در باز باشد
هر آن کو با یقین باشد زمانی
جمال یار خود بیند عیانی
یقین بشناس اگر تو راز بینی
که بیشک تو عیان کل بازبینی
حقیقت بودتست از بود اللّه
تو داری در عیانت قل هواللّه
تو داری رفعت لولاک اینجا
چرامانی بآب و خاک اینجا
بزن کوس معانی همچو عطّار
برافکن آب و خاک و باز بین نار
زهی عطّار کز بحر حقیقت
فشاندستی تو درهای شریعت
محمّد ﷺهست در جانت یداللّه
از آن پیدا بیانت قل هواللّه
ز دید حق بسی اسرار داری
هزاران نافهٔ تاتاری داری
پر از عطرست عالم ازدم تو
چو حق آمد حقیقت همدم تو
از این درها که هر دم برفشاندی
حقیقت بر سر رهبر فشاندی
تمامت سالکانت دوست دارند
تمامت واصلان ازجانت یارند
توئی واصل دهد این دور زمانه
زدی تیر مرادت بر نشانه
کمال معنی و بازوی تقوی
تو داری میزنی این تیر معنی
چنانی گرم رو اندر ره یار
که در ره میفشانی درّ اسرار
حقیقت وصل جانان یافتی باز
بسوی قرب او بشتافتی باز
چنان دید حقیقی روی بنمود
رخ دلدار از هر سوی بنمود
که شک بُد اوّل کارت یقین است
ترا چشم دل اینجا دوست بین است

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تو او باشی و او تو من چگویم
بجز درمان دردت می چه جویم
هوش مصنوعی: تو خودت را به او نسبت می‌دهی و او را به خودت. من چه می‌توانم بگویم جز اینکه برای درمان درد تو، باید به دنبال چیزی فراتر از خودم باشم.
خوشا آن دم که پرده بفکند یار
ز پنهانی نماید عین دیدار
هوش مصنوعی: خوشا زمانی که معشوق پرده را کنار بزند و به‌طور آشکار دیده شود.
خوشا آن دم که جان و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
هوش مصنوعی: خوشا زمانی که تنها وجود حق باقی بماند و هیچ نشانی از خودخواهی وIndividuality در کار نباشد.
خوشا آن دم که بینی روی جانان
تو باشی در یکی هم سوی جانان
هوش مصنوعی: خوش به حال کسی که آن لحظه‌ای را ببیند که محبوبش را در کنار خود دارد و در یک جا قرار گرفته‌اند.
خطاب آمد درآن دم خود بخود او
شده فارغ ز گفت و نیک و بد او
هوش مصنوعی: در آن لحظه، به طور طبیعی شنید که از گفتن و قضاوت درباره خوب و بد رها شده است.
که بنده این زمان شاهی تو بنگر
نمودم در همه ماهی تو بنگر
هوش مصنوعی: من در این زمان به مقام و عظمت تو نگاه می‌کنم و می‌بینم که در هر گوشه از جهان، نشانه‌هایی از تو وجود دارد.
بمن قائم شدی میباش قائم
که من هم با تو خواهم بود دائم
هوش مصنوعی: برای من ایستاده شدی، پس ایستاده بمان، چون من نیز همیشه با تو خواهم بود.
من از آنِ توام تو آنِ مائی
زهی عین خطاب رب خدائی
هوش مصنوعی: من متعلق به توام و تو هم متعلق به ما هستی؛ چه زیباست که من مستقیماً با خدای معبود سخن می‌گویم.
نداند نفس این سرّ پی ببردن
بجز حسرت در اینجاگاه خوردن
هوش مصنوعی: کسی نمی‌داند این راز را جز آنکه فقط حسرت آن را بخورد و در این مکان، حسرتی را تجربه کند.
نداند این بیان جز حق شناسی
خطا داند بیانم ناسپاسی
هوش مصنوعی: فقط حق‌دانان می‌توانند به درستی این سخن را بفهمند، اما کسانی که شناخت کافی ندارند، ممکن است آن را نشناسند و به اشتباه آن را نادانی یا بی‌احترامی تلقی کنند.
بیانم از شریعت باز دان تو
هواللّه قُل و آنگه رازدان تو
هوش مصنوعی: بگو که من از علم و قوانین دینی فراتر رفته‌ام و اکنون به معرفت و رازهای عمیق‌تری دست یافته‌ام.
یکی خواهی بُدن در آخر کار
بماند نقطه اندر عین پرگار
هوش مصنوعی: اگر بخواهی در نهایت کاری را انجام بدهی، ممکن است فقط یک نقطه از آن باقی بماند، مانند نقطه‌ای در انتهای حرکت یک پرگار.
همه این راز میگویند و جویند
کسانی کاندر این دم راز جویند
هوش مصنوعی: همه در تلاشند تا رازها را بگویند و کسانی که در این لحظه در جستجوی رازها هستند، در واقع جویا و کنجکاوند.
هر آن کو پی برد در سرّ عطّار
ببیند همچو او اینجا رخ یار
هوش مصنوعی: هر کسی که به راز و رمزهای عطّار پی ببرد، می‌تواند مانند او در اینجا جمال یار را مشاهده کند.
زمانی گر نه صاحب درد باشد
زنی باشد نه مرد مرد باشد
هوش مصنوعی: اگر زمانی کسی را درد و رنج نباشد، ممکن است آن شخص از نظر ظاهری زن باشد، اما در واقع از مردانگی و ویژگی‌های انسانی بی‌بهره است.
بدرد این راز بتوانی تو دیدن
ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن
هوش مصنوعی: اگر بتوانی به عمق این راز پی ببری، باید از خودت عبور کنی تا به این نقطه برسی.
بدرد این شرح اینجا راست آید
درت اینجا بکلّی برگشاید
هوش مصنوعی: اینجا شرح و توضیحاتی که داده می‌شود مناسب است و می‌تواند تمام درهای بسته را برای شما باز کند.
بدرد این یاب و سوی درد بشتاب
نمود دوست هم از دوست دریاب
هوش مصنوعی: به دردهایی که داری توجه کن و به سمت درمان آن‌ها برو. دوستت هم از تو حمایت می‌کند و حتماً به یاری‌ات خواهد شتافت.
بدرد این راست آید چند جوئی
بیفکن صورت و بنگر تو اوئی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که درد و رنجی که در زندگی تجربه می‌کنیم، ما را به تفکر و جستجوی عمیق‌تری درباره خودمان و حقیقت وجودی‌مان وادار می‌کند. اگر به خود و درون‌مان توجه کنیم، می‌توانیم واقعیات و چهره‌های پنهان زندگی را بهتر درک کنیم.
بدرد این درد واکن هان و مِی نوش
ولی مانندهٔ منصور مخروش
هوش مصنوعی: به این درد فکر کن و برای تسکین آن می بخور، اما مانند منصور فریاد نزن.
بدرد این درد مردان را در آشام
غلط گفتم بر افکن ننگ با نام
هوش مصنوعی: من این درد را برای مردان با دل شجاع گفتم، و با واژه‌ای ناپسند بر آن نام ننگ گذاشتم.
که صاحب درد راز دوست دیدست
حقیقت مغز اندر پوست دیدست
هوش مصنوعی: کسی که دچار درد و رنج است، راز دوستی را درک کرده و جوهر واقعی زندگی را در ظواهر آن دیده است.
ولیکن مغز کی چون پوست باشد
اگرچه پوست هم از دوست باشد
هوش مصنوعی: اما آیا مغز می‌تواند مانند پوست باشد، حتی اگر پوست از دوست باشد؟
تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست
که چون شد پوست محو اندر یقین اوست
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که باید از ظاهری که در زندگی داریم عبور کنیم و به عمق حقیقت برسیم. وقتی که از پوست و ظواهر عبور کردیم و به یقین و حقیقت رسیدیم، آنجا است که نقاط اصلی و واقعی خود را می‌یابیم. به عبارت دیگر، باید به دنبال درک عمیق‌تر و واقعی‌تر باشیم و تنها به آنچه که در ظاهر دیده می‌شود اکتفا نکنیم.
تو مغزی و طلب کن مغز جانت
که ازجان بنگری راز نهانت
هوش مصنوعی: تو جوهر وجودی و باید از عمق جانت درخواست کنی که از جان خود به سرّ و رازهای درونت پی ببری.
تو مغزی پوست همراه تو آمد
چو دامی بند این راه تو آمد
هوش مصنوعی: تو به دنیا آمده‌ای با مجموعه‌ای از تجربیات و دانایی که مثل دامی در مسیر زندگی‌ات قرار دارد. در واقع، وجود تو و آنچه که باعث شکل گیری‌ات شده، همانند یک ابزار یا وسیله‌ای است که برای هدایتت در این راه وجود دارد.
چرا در بند دام اینجا بماندی
دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
هوش مصنوعی: چرا دل سرگشته‌ات را در اینجا در دام گرفتار نگه‌داشته‌ای، مانند گوی؟
سخن تا چند گوئی ای دل مست
کنون چون دیده با دیدار پیوست
هوش مصنوعی: ای دل، تا کی باید صحبت کنی؟ حالا که چشمانت به دیدارت پیوسته، دیگر وقت سکوت است.
رها کن ترک نام و ننگ برگوی
چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
هوش مصنوعی: دست از عشق و شهرت بردار و بگو، چرا مانند توپ و گوی گیج و متحیر هستی؟
رها کن نام و ننگ و زهد و طامات
دو روزی روی نِه سوی خرابات
هوش مصنوعی: به دنبال شهرت و اعتبار و ظاهر سازی نباش، دو روز زندگی را صرف لذت و خوشی بکن و به سوی میخانه برو.
خراباتی شو و منصور واری
اناالحق زن در این خمخانه باری
هوش مصنوعی: در اینجا تأکید بر این است که باید از قید و بندهای دنیوی رها شد و مانند منصور حلاج، به جستجوی حقیقت و معنا پرداخت. همچنین اشاره به اهمیت تجربهٔ معنوی در مکان‌هایی عمیق و متعالی دارد. به عبارت دیگر، به جای زندگی روزمره و متعارف، باید به سوی تجارب روحانی و معنوی رفت.
گرو کن طیلسان درکوی خمّار
زمانی سر نه اندر کوی خمّار
هوش مصنوعی: در جستجوی نشانه‌ها و راه‌های نیایش، به یک مکان خاص یعنی کوی خمّار برو و در آنجا زمان را فراموش کن و خود را به دست لحظه‌ها بسپار.
نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان
که از دُردی شده مست و خموشان
هوش مصنوعی: به surroundings اینجا نگاه کن، افرادی که مشغول نوشیدنی هستند و از شراب مست شده‌اند و در سکوت به سر می‌برند.
از آن دُردی که مردان نوش کردند
ولی چون حلقهٔ درگوش کردند
هوش مصنوعی: مردان از آن شراب خوشگوار نوشیدند، اما هنگامی که فقط صدای آن را به گوش گرفتند، از نوشیدن آن دست کشیدند.
از آن دُردی که بوئی یافت منصور
بگفتا کل منم نور علی نور
هوش مصنوعی: منصور از آن بوی خوشی که شنید، گفت: من خود نور هستم و همه چیز در نور من وجود دارد.
از آن دُردی در آشامید حق گفت
چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت
هوش مصنوعی: شخصی از شراب حقی喝ید و وقتی حقیقت را دید، به حق بودن آن پی برد و حق را بیان کرد.
از آن دُردی که قوت عاشقانست
بده ساقی که این شرح و بیانست
هوش مصنوعی: از آن مشروبی که به عاشقان نیرو و قوت می‌بخشد، ای ساقی، به من بده، چرا که این لحظه خود داستان و بیان خاصی دارد.
از آن دردی مرا ده زود یک جام
که بگذشتم هم از آغاز و انجام
هوش مصنوعی: به من یک جام بده که به خاطر دردی که دارم، بتوانم رنج آغاز و پایانی را پشت سر بگذارم.
مرا ده دردی زان خمّ وحدت
که تا بگذارم اینجا عین کثرت
هوش مصنوعی: من به خاطر دردهایی که از آن خمّ وحدت دارم، نمی‌توانم اینجا عین کثرت را رها کنم.
مرا ده دردئی ز آن خم زمانی
مرا ازخویشتن کن گُم نشانی
هوش مصنوعی: من به خاطر درد و رنجی که از آن خم (شراب) دارم، خواهم که مرا از خودم دور کند و به فراموشی بسپارد.
مرا ده دردی و بستان و در جان
از این بیشم دگر جانا مرنجان
هوش مصنوعی: به من دردهایی بده و آنها را از من بگیر، اما دیگر در جانم این‌گونه نکن، ای جانا!
مرا جامی بده هان زود ساقی
زنام و ننگ برهان زود ساقی
هوش مصنوعی: به من یک جام بده، ای ساقی، تا زودتر از عیب و ننگ آزاد شوم.
مرا جامی بده تا جانفشانم
غباری بر سر میدان فشانم
هوش مصنوعی: به من یک لیوان بده تا با آن جانم را فدای عشق و محبت کنم و گرد و غباری بر سر میدان عشق بپاشم.
چه جای دل که جان سیصد هزاران
بود جانم فدای رویت ای جان
هوش مصنوعی: جای دل که در آن سیصد هزار جان است، به عشق تو، جانم فدای چهره‌ات ای عزیز.
چه باشد جان که در خورد تو باشد
بود درمان که در درد تو باشد
هوش مصنوعی: چه ارزشی دارد جان که به خاطر تو باشد، وقتی که درمانی در درد تو وجود ندارد؟
مرا دردیست جامی کن دوایش
ز جامی کن مرا مست لقایش
هوش مصنوعی: من دردی دارم، یعنی احساسی در درونم وجود دارد که می‌خواهم با نوشیدن شرابی آن را تسکین دهم؛ مرا با شرابی پر کن تا به خاطر عشق و زیبایی‌اش سرمست شوم.
دوا کن دردم ای درمان جانها
که از دردست این شرح و بیانها
هوش مصنوعی: ای کسی که جان‌ها را شفا می‌دهی، به من کمک کن تا از دردهایم رهایی یابم؛ زیرا این توضیحات و حرف‌ها نمی‌توانند به خوبی درد من را درمان کنند.
دوا کن دردمند خود دوا کن
بجامی حاجت جانم روا کن
هوش مصنوعی: درمانی برای دردمند خود بیاب و درخواستی که برای جانم ضروری است را برآورده کن.
دوا کن ای دوای دردمندان
مرا زین سجن غم آزاد گردان
هوش مصنوعی: ای دوا، مرا از درد و رنج آزاد کن و از این زندان غم بیرون ببر.
دوا کن ای بتو روشن دل من
توئی اندر زمانه حاصل من
هوش مصنوعی: ای معشوق، تو درمان دل من هستی و در این دنیا تنها دارایی من تویی.
دوا کن ای تو بود اولیّنم
دوا کن بی نهان آخرینم
هوش مصنوعی: ای داروی دردم، ابتدا تو را شناختم، پس بی‌هیچ پنهانی، درمانی برای پایان من باش.
دوا کن دل که دل داغ تو دارد
بهر زه روزگاری میگذارد
هوش مصنوعی: دل خود را درمان کن، زیرا دل به خاطر داغ تو رنج می‌کشد و به خاطر این وضعیت، زمان را سپری می‌کند.
دوا کن دل که دل محبوس ماندست
درش اینجایگه مدروس ماندست
هوش مصنوعی: دل خود را درمان کن، زیرا دل همچنان در بند و گرفتار است و در این مکان باقی مانده است.
دوا کن این دل بیچاره مانده
بسان ناکسی آواره مانده
هوش مصنوعی: دل بیچاره‌ام را درمان کن، چرا که مانند کسی در به در مانده و بی‌سرپناه است.
دوا کن این دل مجروح افگار
که در دام غمت ماندست گرفتار
هوش مصنوعی: دلی که از درد و غم آسیب دیده را درمان کن، زیرا در درد و غم تو در دام افتاده و اسیر شده است.
دوا کن این دل حیران شده مست
که تا یک دم وصال او را دهد دست
هوش مصنوعی: علاجی برای این دل سرگشته پیدا کن تا شاید به مدت کوتاهی بتواند به وصال او برسد.
دوا کن این دل افتاده در دام
مگر بیند رخ خوبت سرانجام
هوش مصنوعی: داروی این دل داغدار را بده که شاید در نهایت بتواند زیبایی تو را ببیند.
دوا کن این دل آتش رسیده
که شد در آتش عشقت کفیده
هوش مصنوعی: دل سوخته‌ام را درمان کن، چرا که به خاطر عشق تو به آتش کشیده شده و حالا در حال سوختن است.
دوا کن این دل از غم کبابم
تو دستم گیر کز سر رفت آبم
هوش مصنوعی: دلتنگی و ناراحتی‌ام را درمان کن، کمکم کن تا از این وضعیت خلاص شوم، چون دیگر طاقت ندارم و همه چیز از دستم رفته است.
شفائی بخش اینجا عاشقانت
بکن پیدا بکل راز نهانت
هوش مصنوعی: اینجا عاشقان تو را در بر می‌گیرند و به خوبی از وجودت بهره‌مند می‌شوند؛ تمام رازهای پنهانت را برای آن‌ها هویدا کن.
چو دردم از تو و درمانم ازتست
چو جسمم از تو و هم جانم از تست
هوش مصنوعی: درد و رنج من از توست و تنها درمان من هم تویی. وجودم به تو وابسته است و روح من نیز از تو نشأت می‌گیرد.
حقیقت جسم و جان هر دو تو داری
چه باشد گر سوی من رحمت آری
هوش مصنوعی: تو هم جسم داری و هم جان، پس چه اشکالی دارد اگر به سوی من لطف و رحمت نشان دهی؟
ندارم عقل و هوشم شد بیکبار
حجاب من منم از پیش بردار
هوش مصنوعی: من دیگر نه عقل دارم و نه هوش، آنچنان که یکباره پرده‌ای از روی من کنار رفته است.
چنان در قید صورت شد گرفتار
که اینجا باز ماند از دیدن یار
هوش مصنوعی: شخصی آن‌چنان به ظاهر و شکل و شمایل وابسته شده که نتوانسته است به دیدار محبوبش برود و در این دنیا گرفتار مانده است.
از آن دم میزنی بر جمله ذرّات
که دام داری عیان از نفخهٔ ذات
هوش مصنوعی: از آن لحظه‌ای که شروع به صحبت می‌کنی، همه چیز را تحت تأثیر قرار می‌دهی؛ چنان که حقیقت وجودت از نفس تو قابل مشاهده است.
از آن دم میزنی ای راز دیده
که این دم زان دم کل باز دیده
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به زمان خاصی است که شخص از راز و یا حقیقتی آگاه شده و به همین دلیل دیدگاهش تغییر کرده است. او به نوعی از لحظه‌ای به بعد، درک عمیق‌تری از مسائل پیدا کرده و به همین خاطر می‌تواند به نکات جدید و متفاوتی نگریسته و به آن‌ها بپردازد.
دمی زن حق درون خود نظر کن
دگر ذرّات از این دمها خبر کن
هوش مصنوعی: لحظه‌ای به درون خود نگاه کن و حقیقت وجودیت را بشناس، سپس از این لحظات و تجربه‌ها آگاه شو.
خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم
که میگوید بیانت حق دمادم
هوش مصنوعی: این دم، به صدای خود، تمام ذرات را خبر کن که می‌گوید بیان حق همیشه جاری است.
خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز
که سوی آن دم اینجاگه شوند باز
هوش مصنوعی: همهٔ ذرات را از این راز آگاه کن که در لحظهٔ خاصی، دوباره به این مکان برمی‌گردند.
خبر کن جملهٔ ذرات بس حق
اناالحق زن چوهستی نور مطلق
هوش مصنوعی: همهٔ موجودات را از حقیقت مطلق آگاه کن که تو نور بی‌نهایتی هستی.
دم عطّار بیرون ازمکانست
حقیقت دید عین لامکانست
هوش مصنوعی: بیرون از محل عطّار، نفس و روح او وجود دارد. حقیقت دیدن، چیزی فراتر از مکان و زمان است.
دم عطّار زد اینجا اناالحق
بگفت او در حقیقت راز مطلق
هوش مصنوعی: عطار اینجا با صدای بلند اعلام کرد که او حقیقت را درک کرده و به بیان رازهای عمیق وجود پرداخته است.
دم عطار بیشک دید دیدست
خدا دان تو که در گفت وشنیدست
هوش مصنوعی: عطار در حال حاضر تجربه‌ای عمیق و بینش خداوندی دارد. تو هم باید بدانید که او با گفتار و شنیداری که دارد، این درک را به دست آورده است.
دم عطّار زد اینجای سر باز
از آن شد آخر او هم جان و سرباز
هوش مصنوعی: عطار در اینجا نشان می‌دهد که در لحظاتی بحرانی و دشوار، نیاز به رهایی و آزاد شدن از قید و بندها وجود دارد. او به این نکته اشاره می‌کند که در نهایت، هر کسی به نوعی باید به رهایی دست یابد و زندگی‌اش را دوباره آغاز کند. این پیام نشان‌دهنده اهمیت جان و روح انسان و نیاز به تحول و تغییر در زندگی‌ست.
دم عطّار منصورست بردار
اناالحق میزند بهر نمودار
هوش مصنوعی: عطار در حال حاضر در حال بیان حقیقت و رسالت خود است و با صدای بلند اعلام می‌کند که "من حقیقت را یافته‌ام". این نشان از عزم و اراده او برای نشان دادن حقیقت به دیگران دارد.
بیک ره پرده از رو برگرفتست
از آن از دوست پاسخ در گرفتست
هوش مصنوعی: بی‌هیچ مانعی، پرده‌ها کنار رفته‌اند و از دوست، جواب به دست آمده است.
یقین دارد از آن او بی گمان شد
صور بگذاشت تا کل جان جان شد
هوش مصنوعی: او مطمئن است که همه چیز از آن اوست و بدون شک، با عبور از ظاهرها، به باطن واقعی زندگی پی می‌برد و به حقیقت وجودی خود دست می‌یابد.
همه معنی یکی گفت و یکی شد
حققت ذات معنی بیشکی شد
هوش مصنوعی: تمام معانی به یک معنا اشاره دارند و حقیقت وجودی آن معنا، بی‌تردید یکی است.
نداند مبتدی اسرار عطّار
مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار
هوش مصنوعی: فردی تازه‌کار نمی‌تواند به رازهای عارفان و وفاداران پی ببرد، مگر آنکه خود نیز به درجاتی از کمال و درک عارفانه رسیده باشد.
که بردارد گمان از پیش خود او
یکی بیند چه هم نیک و چه بد او
هوش مصنوعی: کسی که نگرش خود را تغییر دهد، می‌تواند ببیند که هر چیزی، چه خوب و چه بد، خود را به چه شکل نشان می‌دهد.
جمال یارش اینجا آشکاره
همه سوی جمال او نظاره
هوش مصنوعی: زیبایی معشوقش به روشنی نمایان است و همه جا مردم در حال تماشا و نظاره‌گری زیبایی او هستند.
همه دیدار او دیدند یکسر
ولیکن عقل کی دارد میّسر
هوش مصنوعی: همه چشم‌ها به جمال او خیره شده‌اند، اما آیا کسی می‌تواند با عقل خود او را درک کند؟
که جانانست جمله عشق داند
که این دُرهای پُر معنی فشاند
هوش مصنوعی: عشق به خوبی می‌داند که آنچه با ارزش و پرمعنا است، در دل جانان وجود دارد.
بیان من نه از عقلست اینجا
ز عشق آمد نه از عقلست اینجا
هوش مصنوعی: حرف‌ها و سخنان من، از عقل و منطق نیست؛ بلکه از عشق و احساسات ناشی می‌شود.
کسی کو عقل را بشناخت جانست
مر او را عشق کل عین العیانست
هوش مصنوعی: کسی که عقل را بشناسد، روح او را نیز درک کرده است، و عشق برای او مانند یک حقیقت آشکار به نظر می‌رسد.
نگوید راز تقلیدی ابر گوی
که سرگردان شدست از گفت و ز گوی
هوش مصنوعی: در این بیت گفته می‌شود که ابر به اشتباه حرفی می‌زند که نشان‌دهنده یک راز است، زیرا در پی صحبت‌ها و گفت‌وگوها سردرگم و گیج شده است. در واقع، صحبت‌های مکرر و غیرمفید او باعث شده که از اصل موضوع دور شود و نتواند به درستی منظورش را بیان کند.
حقیقت زو که ازتقلید گوید
سخن کی از عیان دید گوید
هوش مصنوعی: حقیقت، تنها از کسانی که خودشان تجربه و درک عمیق دارند، سخن می‌گوید و نه از کسانی که فقط از دیگران تقلید می‌کنند.
حقیقت زو که خود رادوست دارد
نه مغز است او که کلّی پوست دارد
هوش مصنوعی: حقیقت به گونه‌ای است که محبت را می‌شناسد و احساس می‌کند؛ این احساس در عمق وجودش نهفته است و تنها به ظاهر و شکل‌های سطحی محدود نمی‌شود.
حققت زو که جانان بیند اینجا
مر آن خورشید رخشان بیند اینجا
هوش مصنوعی: اگر حقیقت را بشناسی، خواهی دید که محبوب در اینجا حضور دارد، مانند آنکه خورشید درخشان را در این مکان تماشا می‌کند.
یکی بیند دوئی را محو کرده
بگوید او سخن از هفت پرده
هوش مصنوعی: کسی که دوگانگی را نادیده گرفته و آن را محو می‌بیند، ممکن است بگوید او از جوانب مختلف سخن می‌گوید.
یکی را در یکی گوید بیانش
نماید راز ذات جان جانش
هوش مصنوعی: اگر کسی در درون خود بتواند به حقیقت و رازهای عمیق وجودش پی ببرد و آن را به زبان آورد، می‌تواند به درک عمیق‌تری از وجود خودش برسد.
چو اصل و فرع بیند در یکی گُم
شده او در یکی، یک در یکی گُم
هوش مصنوعی: وقتی که انسان اصل و فرع را در هم آمیخته ببیند، در واقع در یک چیز گم شده است و همه چیز برایش یکسره و یکپارچه می‌شود.
بود واصل در اینجا بی طبیعت
یکی را دیده در عین شریعت
هوش مصنوعی: در این مکان، کسی را می‌بینم که با وجود بی‌طبیعت بودنش، در حالی که در چارچوب شریعت قرار دارد.
اگرچه آخر از اوّل خبردار
شود اینجایگه در دیدن یار
هوش مصنوعی: هر چند که در ابتدا متوجه نمی‌شود، ولی در نهایت در دیدار معشوق همه چیز را درک خواهد کرد.
مر او را این بیان گردد میسّر
اگر آخر ببازد همچو من سر
هوش مصنوعی: اگر او نیز مانند من در این بیان غرق شود، ممکن است موفق شود، اما اگر در نهایت شکست بخورد، به حال من دچار خواهد شد.
فنا را در بقا بنموده باشد
گره ازکار خود بگشوده باشد
هوش مصنوعی: فنا و زوال را در جاودانگی نشان داده و گره مشکلاتش را باز کرده است.
مشایخ جمله خود را دوست دارند
حقیقت مغز جان هم پوست دارند
هوش مصنوعی: مشایخ و بزرگ‌ترها همه خود را دوست دارند، اما حقیقت و اصل وجود انسان مانند مغز است که همواره درون سر محفوظ است، در حالی که پوست مانند ظواهر و شکل بیرونی است.
همه دم میزنند از سرّ اسرار
شده چندی از آن حضرت خبردار
هوش مصنوعی: همه در مورد رازهای پنهان صحبت می‌کنند و مدتی است که آن بزرگوار از این موضوعات آگاه شده است.
دم حق میزنند وحق پرستند
اگرچه در معانی نیست هستند
هوش مصنوعی: آن‌ها به حق و حقیقت اشاره می‌کنند و از آن حمایت می‌کنند، هرچند در عمق معنای واقعی حضور ندارند.
ولیکن فرق این بسیار باشد
که چون منصور دیگریار باشد
هوش مصنوعی: اما تفاوت بسیار بزرگی وجود دارد که زمانی که منصور در کنار است، مسأله کاملاً متفاوت است.
مشایخ گرچه اوّل بود بسیار
دلی چون بایزید آمد پدیدار
هوش مصنوعی: در این دنیا، اگرچه بسیاری از بزرگواران و عرفا وجود دارند، ولی شخصیتی چون بایزید، با دل و روحی بزرگ و خاص، به شکلی بارز و نمایان به ظهور می‌رسد.
جنید و شبلی معروف آمد
ولی منصور از این معروف آمد
هوش مصنوعی: جنید و شبلی افرادی شناخته شده و مشهور هستند، اما منصور در واقع از این شناسایی و شهرت به وجود آمده است.
همه این دم زدند امّا نهانی
ولی منصور آمد در عیانی
هوش مصنوعی: همه به طور پنهانی صحبت کردند و ابراز نظر کردند، اما منصور به‌طور واضح و آشکار وارد صحنه شد.
همه این دم زدند این راز گفتند
درون خلوت ایشان راز گفتند
هوش مصنوعی: همه در این لحظه صحبت کردند و رازها را در خلوت خود فاش کردند.
عوام النّاس چندی واصلانند
اگرچه صورت بیحاصلانند
هوش مصنوعی: توده مردم ظاهراً به راه رسید‌ه‌اند، اما در حقیقت دست‌آوردی نصیب‌شان نشده است.
همی گویند چندی آشکارا
ولیکن جز خموشی نیست ما را
هوش مصنوعی: می‌گویند که ما زیاد صحبت می‌کنیم، اما در واقع تنها سکوت ما را شماره می‌زند.
چو از تقلید گویند این سخن باز
ولی کی باشد اینجا صاحب راز
هوش مصنوعی: اگر درباره تقلید صحبت کنند، این حرف منطقی به نظر می‌رسد، اما مگر اینکه کسی در اینجا واقعاً به راز و معنای عمیق دست پیدا کند.
که بیشک جسم و جان اینجا ببازند
در آن حضرت پس آنگه سرفرازند
هوش مصنوعی: بدون شک، در این مکان هم جسم و هم روح به فنا خواهند رفت، اما پس از آن، در آن مقام عالی سرفراز و افتخارآمیز خواهند شد.
در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام
در آن قربت چه قهرست و چه انعام
هوش مصنوعی: در آن مقام چه ویژگی‌هایی وجود دارد که خاص است و چه چیزهایی که عمومی است؛ در آن نزدیکی، چه خشم و چه لطفی وجود دارد.
ولکین این بیان مر صاحب راز
سزد اینجا که گوید نی جز آغاز
هوش مصنوعی: اما این سخن سزاوار صاحب راز است که در اینجا بگوید، نه جز شروع.
نمودی کان ز جمله خلق پنهانست
کسی شاید که گوید از دل و جانست
هوش مصنوعی: تو به گونه‌ای جلوه‌گری که از تمام مردم پنهانی، شاید کسی باشد که از صمیم دل و جان تو را بشناسد.
کسی شاید که این اسرار گوید
که او را دیده و دیدار گوید
هوش مصنوعی: شاید کسی وجود داشته باشد که این رازها را بیان کند و درباره دیدار خود با آن شخص صحبت کند.
از آن حضرت بود کلّی خبردار
نبیند هیچ غیری جز رخ یار
هوش مصنوعی: از آن مرد بزرگ خبرهای کلی را دارد و هیچ کس دیگری را نمی‌بیند جز چهره محبوبش.
از آن حضرت کسی کو آگهی یافت
چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت
هوش مصنوعی: هر که از آن بزرگوار آگاهی پیدا کرد، مانند ذره‌ای که به سوی خورشید می‌شتابد، به سمت او حرکت کرد.
از آن حضرت کسی کو دید چون من
یکی شد در درون و در برون من
هوش مصنوعی: هر کس که به آن مقام و عشق دست یابد، مانند من در درون و بیرون خود یکسان می‌گردد.
از آنی بی خبر ای دل ندانی
که در عین بقا اندر گمانی
هوش مصنوعی: ای دل، تو از آنچه در حال وقوع است بی‌خبر هستی و نمی‌دانی که در میان زندگی، مدام در خیالی به سر می‌بری.
از آنی بیخبر ای دل بمانده
که هستی دست از خود برفشانده
هوش مصنوعی: دل، تو از حالتی که در آن هستی خبر نداری و باید از خودت دست بکشی و به حقیقت وجودت پی ببری.
دمی خاموشی و دیگر سخن گوی
اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی
هوش مصنوعی: اگر لحظه‌ای سکوت کنی، سپس سخن بگو، چرا که اگر به صحبت کردن ادامه دهی، ممکن است از موضوع اصلی دور شوی.
دمی در عین دیدار خدائی
دمی از جسم و جان کلّی جدائی
هوش مصنوعی: لحظه‌ای در دیدار خداوندی باش، و لحظه‌ای هم از جسم و جان خود فاصله بگیر.
همه با هم یکی دان همچو اوّل
که تا آخر نگردی تو معطّل
هوش مصنوعی: همه‌ی افراد و چیزها را باید به عنوان یک‌دست و یکی ببینی، مانند آغاز و پایان یک مسیر که تو را از پیش رفتن باز ندارد.
چو اصلت هست فرع تو هم اصلست
گذشته فرقت دیدار وصلست
هوش مصنوعی: وقتی که ریشه و اصل تو خوب و موقر است، نشان می‌دهد که شاخه‌های تو نیز ارزشمند و با جایگاه هستند. جدایی از همدیگر در دیدار، نشان‌دهندهٔ پیوستگی و پیوند معنوی است.
گمان رفتست و کل عین الیقین است
ترا جانان نموده رخ چنین است
هوش مصنوعی: گمان می‌کنی که حقیقت چیزی غیر از آنچه هست، اما در واقع یقین و واقعیت همچنان ثابت است. محبوب تو این‌چنین نشان داده است.
گمان رفتست و دیدارت نموده
ترا هر لحظه صد معنی فزوده
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که همیشه در خیال تو هستم و هر لحظه که تو را می‌بینم، هزار معنی و مفهوم جدید به وجود می‌آید.
گمان رفتست و دیدارست اینجا
حقیقت جان تو یارست اینجا
هوش مصنوعی: اینجا آنچه به نظر می‌رسد فقط گمان و خیال است، در واقع حقیقت وجود تو و دوستت در اینجا جاری است.
گمان رفتست و گفتارت یقین شد
نمودت اوّلین و آخرین شد
هوش مصنوعی: گمان کردم که تنها نظر تو حالتی زودگذر است، اما سخنانت به یقین تبدیل شد و معشوقه‌ات در نظرم نخستین و آخرین بود.
گمان رفتست و دل بر جای هم نه
در این معنی ترا شادی و غم نه
هوش مصنوعی: برخی گمان می‌کنند که دل در این حالت ثابت مانده و به آنچه اتفاق می‌افتد بی‌توجه است. در این وضعیت، نه شادی به دل می‌آید و نه غم، به این معنا که روح و احساسات ما از ماجراهای بیرونی تاثیر نمی‌پذیرند.
گمان رفتست اکنون در یقین باش
چو منصور از اناالحق جمله این باش
هوش مصنوعی: حالا به یقین برس که مانند منصور، به حقیقت وجود خود آگاه باش و درک کن که همه چیز در راستای حقیقت است.
چو منصور از اناالحق رازها گوی
یکی آواز در آوازها گوی
هوش مصنوعی: مثل منصور که از حقیقت مطلق سخن می‌گوید، به رازهای درونی بپرداز و صدای واحدی را در آواهای مختلف بیان کن.
چو منصور از اناالحق گرد نقاش
بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش
هوش مصنوعی: زمانی که منصور حلاج گفت "من حق هستم"، مانند یک نقاش شروع کن به بیان مفهوم این جمله به طور علنی و واضح برای همه ذرات جهان.
چو منصور از حقیقت گو اناالحق
بهر هستی بنه این راز مطلق
هوش مصنوعی: به مانند منصور که از حقیقت گفت "من حق هستم"، تو نیز باید این راز مطلق را در زندگی‌ات به کار ببندی.
که بد عطّار بیشک راز اللّه
اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه
هوش مصنوعی: عطّار به حقیقتی اشاره می‌کند که با بیان آن، ارتباطی عمیق با خداوند و اصل وجود پیدا می‌کند و به قول معروف، از درون اسرار الهی پرده‌برداری می‌نماید. این موضوع نشان‌دهنده عمق فهم و آگاهی او از وحدت وجود و حقیقت الهی است.
نبُد عطّار بیشک بود او حق
بدو برگفت اینجا راز مطلق
هوش مصنوعی: عطار، بدون شک، وجودی حق‌گراست و او در اینجا حقیقتی عمیق و پنهان را بیان کرده است.
همه گفتار عطّارست بیچون
که میگوید اناالحق بیچه و چون
هوش مصنوعی: تمام سخنان عطّار بدون هیچ شبهه‌ای بیانگر حقیقت است، زیرا او با قاطعیت و بدون تردید می‌گوید که من حق را یافته‌ام و این را به وضوح بیان می‌کند.
همه گفتار عطّارست از آن دید
از آن بگذاشت گفت و دید تقلید
هوش مصنوعی: همه سخنان عطّار از روی مشاهده و درک اوست، و او از تجربه‌های خودش استفاده کرده و به همین دلیل از گفتن و دیدن تقلید نمی‌کند.
گذشت او بیشک ازتقلید اینجا
چویار خویشتن را دید اینجا
هوش مصنوعی: او از تقلید و پیروی فراتر رفته و در اینجا خود را به‌طور واقعی مشاهده کرده است.
چویار خویشتن اینجایگه یافت
میان عاشقان این پایگه یافت
هوش مصنوعی: هر کس که خود را بشناسد، در این مکان، میان عاشقان، جایگاه او پیدا می‌شود.
چو یار خویشتن اینجا بدید او
ز دید خویش گشتش ناپدید او
هوش مصنوعی: وقتی یار خودش را در اینجا دید، از دیدن او چنان تحت تاثیر قرار گرفت که دیگر نتوانست او را ببیند.
چو یار خویشتن دید و فنا شد
چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد
هوش مصنوعی: وقتی انسان یار و همراه خود را می‌بیند، به حالت از خود بی‌خودی و فنا در می‌آید، مانند زمانی که در ابتدا نیز از خود بی‌خود شده بود.
فنا شد اوّل و آخر فنایست
فنا نزدیک در عین بقایست
هوش مصنوعی: فنا به معنای از بین رفتن و زوال است، اما در واقع این زوال نوعی بقا به همراه دارد. در ابتدا و انتهای هر چیزی، فنای آن وجود دارد، اما این فنا در واقع نزدیک‌ترین حالت به بقاست و از همین رو، وجودش به نوعی استمرار و بقای قابل توجهی را در پی دارد.
چو اوّل شد فنا از بود خود او
که دیدستش یقین معبود خود او
هوش مصنوعی: زمانی که وجود خود را کنار می‌گذارد و به فنا می‌رسد، تنها در این حالت است که می‌تواند معبود و هدف واقعی‌اش را با یقین ببیند.
چو اوّل شد فنا در دید فطرت
از اینجاگه ورا بخشید قربت
هوش مصنوعی: وقتی که در نظر فطرت، فنا به ابتدا رسید، او از این نقطه او را به مقام نزدیکی و قرب پذیرفت.
چو اوّل شد فنا آخر بقا دید
عیان انبیاء و اولیا دید
هوش مصنوعی: زمانی که ابتدا فنا و زوال برطرف شود و بقای ابدی آغاز گردد، پیامبران و دوستان خدا به روشنی این واقعیت را مشاهده خواهند کرد.
چو اوّل شد فنای بود جمله
بود در آخر او معبود جمله
هوش مصنوعی: هنگامی که خلقت آغاز شد، همه چیز در وضعیت نابودی و فنا قرار داشت، و در نهایت نیز تنها معبود باقی می‌ماند و همه چیز به سوی او بازمی‌گردد.
چو اوّل شد فنا و گفت او راز
چو او گر میتوانی خود برانداز
هوش مصنوعی: هنگامی که از میان رفتن آغاز شد و او اسراری را گفت، اگر تو نیز توانایی داری، خود را مورد بررسی قرار بده.
فنا عین بقای جاودانی است
فنا بنگر که آن راز نهانی است
هوش مصنوعی: دقت کن که نابودی، در واقع نوعی از بقا و ادامه‌ی زندگی پایدار است. این حقیقتی عمیق و پنهان است که باید به آن توجه کرد.
همه اینجا فنا بُد اوّل کار
نمودار نمود و عین پرگار
هوش مصنوعی: همه چیز در اینجا در حال نابودی است. در ابتدا، حقیقت به وضوح ظاهر شد و تمام آن به صورت دایره‌ای مشخص گردید.
پدیدار آمد و دیگر فنا شد
نمیگویم که از اوّل فنا شد
هوش مصنوعی: نمود پیدا کرد و به سرعت ناپدید شد، اما نمی‌گویم که از ابتدا وجود نداشت.
فنا لا دان و الّااللّه بنگر
دو عالم بود الّا اللّه بنگر
هوش مصنوعی: جز خدا هیچ چیز باقی نمی‌ماند. به دو عالم که نگاه کنی، جز خدا چیزی نمی‌بینی.
فنا دانم که الّا هست باقی
بخور جام فنا از دست ساقی
هوش مصنوعی: من می‌دانم که فنا و زوال اجتناب‌ناپذیر است، اما تنها چیزی که باقی می‌ماند، وجود است. پس بیایید از دست ساقی، جرعه‌ای از فنا بنوشیم.
چو جانت هست شد از بود آن ذات
فنا گردان نمود جمله ذرات
هوش مصنوعی: وقتی که وجود تو به جانت پیوند می‌خورد، آن ذات که فانی است، تمامی ذرات را به حرکت در می‌آورد.
اگر سوی یقین آری گمان تو
نیابی هرگز اینجا جان جان تو
هوش مصنوعی: اگر به سمت یقین بروی، هرگز گمان و شک را نخواهی یافت، زیرا در اینجا روح و جان تو در امان است.
یقین را سوی خود ده راه بنگر
برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر
هوش مصنوعی: با ایمان و یقین، به خودت نگاه کن و پرده را از روی زیبایی آن ماه بردار تا نور او را ببینی.
یقین بنمایدت دیدار جانان
بگوید با تو کل اسرار جانان
هوش مصنوعی: حضور واقعی معشوق به تو الهام می‌کند که تمامی رازهای عشق و دل را با تو در میان بگذارد.
هر آن کو با یقین همراز باشد
دوعالم بر دلش در باز باشد
هوش مصنوعی: هر کسی که با یقین و یقین‌داشتن درونی همراه باشد، دلی گشوده به دو جهان خواهد داشت.
هر آن کو با یقین باشد زمانی
جمال یار خود بیند عیانی
هوش مصنوعی: هر کس که با ایمان و یقین باشد، در زمانی جمال و زیبایی محبوب خود را به وضوح مشاهده خواهد کرد.
یقین بشناس اگر تو راز بینی
که بیشک تو عیان کل بازبینی
هوش مصنوعی: اگر تو به درستی و دقیق نگاه کنی، با یقین می‌توانی رازهای پنهان را بشناسی، زیرا که تو همه چیز را به وضوح مشاهده می‌کنی.
حقیقت بودتست از بود اللّه
تو داری در عیانت قل هواللّه
هوش مصنوعی: وجود واقعی تو از وجود خداست و تو در حقیقت خود، به او شناخته می‌شوی.
تو داری رفعت لولاک اینجا
چرامانی بآب و خاک اینجا
هوش مصنوعی: تو دارای مقام و رتبه بلندی هستی، پس چرا در این دنیای مادی و خاکی مانده‌ای؟
بزن کوس معانی همچو عطّار
برافکن آب و خاک و باز بین نار
هوش مصنوعی: به صدا درآور معانی عمیق را، مانند عطّار، و محیط خود را از موانع مادی پاک کن تا بتوانی به حقیقت دست یابی.
زهی عطّار کز بحر حقیقت
فشاندستی تو درهای شریعت
هوش مصنوعی: عطار، ای کسی که از دریا و عمق حقیقت بهره‌گیری، تو درهای روش‌های دین را پیش روی ما گشوده‌ای.
محمّد ﷺهست در جانت یداللّه
از آن پیدا بیانت قل هواللّه
هوش مصنوعی: محمد (ص)، در جان تو مشهود است و قدرت خدا از آنجا نمایان است. بگو: او الله است.
ز دید حق بسی اسرار داری
هزاران نافهٔ تاتاری داری
هوش مصنوعی: از دیدگاه خداوند، تو بسیار رازها و اسرار داری و همچون گلهای تاتاری زیبایی و جذابیت خاصی در وجودت نهفته است.
پر از عطرست عالم ازدم تو
چو حق آمد حقیقت همدم تو
هوش مصنوعی: عالم به خاطر وجود تو مملو از عطر و خوشبوست، زیرا وقتی حقیقت نمایان شد، همواره در کنار تو باقی می‌ماند.
از این درها که هر دم برفشاندی
حقیقت بر سر رهبر فشاندی
هوش مصنوعی: هر زمانی که برف از این درها می‌ریزد، در واقع حقیقت را بر سر رهبر نازل می‌کنی.
تمامت سالکانت دوست دارند
تمامت واصلان ازجانت یارند
هوش مصنوعی: تمام مسافران دنباله‌رو تو آرزو دارند که به مقصد نهایی برسند و همه آنهایی که به کمال رسیده‌اند، از جان و دل با تو همراه هستند.
توئی واصل دهد این دور زمانه
زدی تیر مرادت بر نشانه
هوش مصنوعی: تو در این زمانه به هدف خود رسیدی و نشان کردی که به خواسته‌ات دست یافته‌ای.
کمال معنی و بازوی تقوی
تو داری میزنی این تیر معنی
هوش مصنوعی: تو توانایی و تسلط بالایی در درک و فهم معانی داری و با قدرتی که از تقوا به دست آورده‌ای، بر معانی عمیق و دشوار تسلط پیدا کرده‌ای.
چنانی گرم رو اندر ره یار
که در ره میفشانی درّ اسرار
هوش مصنوعی: آنقدر با شوق و احساس در پی یارت هستی که همچون جواهرات باارزش، رازهای درونت را در مسیر او پراکنده می‌سازی.
حقیقت وصل جانان یافتی باز
بسوی قرب او بشتافتی باز
هوش مصنوعی: حقیقت وصل محبوب را پیدا کردی و اکنون دوباره به سوی نزدیکی او شتابان می‌روی.
چنان دید حقیقی روی بنمود
رخ دلدار از هر سوی بنمود
هوش مصنوعی: به طرز شگفت‌انگیزی، چهره زیبای محبوب به گونه‌ای واقعی و واضح ظاهر شد و در هر طرف، زیبایی او خود را نشان داد.
که شک بُد اوّل کارت یقین است
ترا چشم دل اینجا دوست بین است
هوش مصنوعی: اگر در ابتدای کار خود، شک و تردید داشته باشی، نمی‌توانی به نتیجه‌ای مطمئن برسید. تنها زمانی که به درستی نگاه کنی و با دل و احساس خود ببینی، می‌توانی دوست واقعی و هدف خود را بشناسی.