بخش ۹۴ - در حکایت پاکبازی و طلب کردن حقیقت ذات و آوازدادن هاتف آن طالب را فرماید
چنین گفتست اینجا پاکبازی
که میکردم طلب از خویش رازی
بسی سال اندر این سر بودم اینجا
حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا
طلب میکردم اینجاگه یکی من
بدیدم ناگهانی بیشکی من
درون میجستم اسرار حقیقت
برون بردم زدیوار طبیعت
بسی بودم درون خلوت خود
طلب میکردم اینجا قربت خود
همی جستیم یقین دلدار اینجا
یکی آواز از دیوار اینجا
برون آمد که ای وامانده غافل
چنین بیچاره و مغرور و بیدل
چه میداری طلب کان کس ندیداست
که از ذرّات کل او ناپدیداست
پدیدار است لیکن غیب پنهان
بیابی این مگر وز خویش پنهان
تو داری آنچه میجوئی کجائی
چرا ازما چنین غافل چرائی
تو داری جوهر و جویا شدستی
چنین حیران و ناپروا شدستی
تو داری جوهر و هستی طلبکار
زهی حیرت که آوردی بیکبار
برون میجوئی و من در درونم
ترادرنیکی از بد رهنمونم
مرا میجوئی اندر سوی بالا
از آنی مانده تو شوریده شیدا
نیابی هیچ بیرونم یقین دان
تو بیش از این دل خود را مرنجان
نیابی سوی بالا دید من تو
که تا آئی سوی توحید من تو
مرادر جان ببین ای مانده غافل
مرا بین و بیک ره گرد واصل
منم پنهان، منم حیران بمانده
منم در دیر تو یکتا بمانده
ز یکتائی من دریاب خود را
که تا فارغ کنم مر نیک و بد را
چرا میجوئیم بیرون خود تو
از آن جویائی اینجا از خرد تو
خرد بگذارو ما را در درون بین
یکی خود را درونت با برون بین
درونت با برون جستیم هر کس
نیابی تو مرا جز خویشتن بس
برون اکنون بدان این راز اینجا
مگو در پیش کس این باز اینجا
وگرنه من ملامت آرمت پیش
ابا خود در نهان میدار با خویش
نهان کن راز ما تا کس نداند
بجز تو هیچکس می بس نداند
شو اکنون تا ترا واصل کنم من
همه امّید تو حاصل کنم من
مگو اسرار ما فارغ زکل باش
منه رازم تو بیرون پیش او باش
زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا
زهی احسنت ای دانا و بینا
بجز که من بگویم رازت ای جان
مرا تو بیش از این چندین مرنجان
طلب میکردمت در عین توفیق
نمیدیدم ترا در دید تحقیق
طلب میکردمت در عین توحید
نمیدیدم ترا در دید خود دید
برون میجستمت تا باز یابم
از آن بُد مدّتی اینجا شتابم
نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم
یقین امشب بوصل تو رسیدم
حجابت این زمانم زود بردار
اگر خواهی تو کن ما را ابردار
همه عشاق را اینجا بکشتی
تمامت خاکشان درخون سرشتی
همه عشّاق حیرانند و مدهوش
زبانشان مانده در گفتار خاموش
چنین تو با همه اندر میانی
حقیقت بی شکی تو جان جانی
تو جانی لیک پنهانی ز صورت
چرا از دوستی داری نفورت
چراچندین که در بند تو هستم
بزیر بار محنت مانده پستم
دلت با من در اینجا رحم نارد
ابا من کردهٔ تو بیشکی بد
درون بودی و میجستم برونت
عجب مییافتم اینجا کنونت
کنونت یافتم در جانت ای جان
منم در دید تو شادان و خندان
بسی داغم که اندر دل نهادی
کنون غم رفت و آمد وقت شادی
درون خلوتست و غیر بردر
بمانده بیشکی هم سیر بر در
درون خلوتست و نیست اغیار
اگرچه درحقیقت مر توئی یار
تمامت پوست مغز اینجا توئی تو
درون دل کنون یکتا توئی تو
طلبکاری بشد اکنون چو دیدم
در این شب تا بوصل تو رسیدم
بگو با ما حدیث خویش اینجا
حجب بردار زود از پیش اینجا
حجابت دور کن تا من ببینم
رخت اینجا که بند کفرو دینم
گرفتاری در اینجا کرد بسیار
کنون چون آمدی ای جان پدیدار
نخواهم دادنت آسان من از دست
که گشتم این زمان دیوانه و مست
بیک ره عقل بردی ای دل آرام
توئی بیشک مرا در جان دل آرام
دل آرامی دل آرامی ندارد
چرا بودت سرانجامی ندارد
سرانجامم بگو تا چیست بیشک
چرا چندین دوانی مرمرا تک
جوابم ده که من اصلت بیابم
بگو تا کی عیان وصلت بیابم
طلبکارت بدم من سال بسیار
نشستم اندر اینجا با بسی یار
طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان
که تا یابم یقین توحید ای جان
بهر نوعی نشان دادند وافی
زهر کس گوش کردستم معانم
نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان
از آن بودم حقیقت من پریشان
کنون در وصلت امشب راه بردم
همه تقلید از لوحت ستردم
کجا تقلید گنجد در برت دوست
بدیدم مغز اکنون محو شد پوست
رخت بنمای اکنون تا بدانم
که در ملک جهان صاحب قرانم
تو کردی این زمان در بستهام من
از این خلوت بتو پیوستهام من
جوابم باز ده ای جوهر ذات
چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات
جواب آمد که ای گم کرده راهت
بسوزانم خودت اینجایگاهت
تو اینجا از کجا داری دلیری
که اینجا مینمائی نقش شیری
ترااین زهرهٔ گفتار نبود
ترا این طاقت اسرار نبود
ولی گر نبُدی این راز بر ما
ترا بیشک یقین میدان که اینجا
سرت از تن جدا اینجایگه من
یقین گردانم ای مسکین در تن
ولی چون صاحب سرّی در این راز
بگویم با تو ای بیچاره این راز
همه مائیم لیکن در نهانی
ولی باید که این معنی بدانی
که گستاخی نمیگنجد دراینجا
بباید بنده تا باشد بیکتا
بباید بنده تا فرمان برد او
بجا آرد یقین و جان برد او
ز دست شاه آنکس جان کل خورد
که فرمان برد و آمد صاحب درد
ترا امشب یکی جامی که دادیم
حقیقت امشبت این درگشادیم
هنوزت ره ندادستیم بر یار
درآوردی تو گستاخی بیکبار
بیک جرعه چنین از هوش رفتی
نمود ما بسردستی گرفتی
بیک جرعه چنان رفتی تو از دست
شدی اینجایگه دیوانه و مست
ندانی تو که با خود می چه گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
خطابی باتو کردیم از نهانی
کجا تو راز ما هرگز بدانی
چرا چون درد او بردی در اینجا
شدی بیچاره اندر عشق شیدا
ندیدی روی ما اینجا به تحقیق
تو پنداری که بردی گوی توفیق
تمامت انبیای کار دیده
در اینجا غصّه بسیار دیده
بسی رنج و ملامتها کشیدند
خطائی جز ز دید ما ندیدند
تو میخواهی که امشب پردهٔ راز
براندازیم از رخسار جان باز
نه پرده برگرفتیمت ز رخسار
که تا آید نمود تو پدیدار
چنین دیوانه و مدهوش ای دل
همی خواهی که آری مشکلت حل
ببازی نیست این پرسیدن اینجا
ترا باید از آن ترسیدن اینجا
نمیدانستی اکنون یافتی تو
که سوی ما چنین بشتافتی تو
بده انصاف تا بخشیم جانت
وگرنه عین رسوای جهانت
کنیم اندر بر این جمله ابردار
کنم بر غیرتت بیشک نمودار
بسوزانم بر آتش مر ترا من
نمایم بیشک اینجا جفا من
بده انصاف و اکنون گرد بیزار
ز گفتارت وگرنه بینی آزار
بخش ۹۳ - سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را: یکی منصور را پرسید ناگاهبخش ۹۵ - پاسخ دادن پاکباز هاتف غیب را و عجز آوردن او از خودی خود: در آن دم گفت تو جان جهانی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنین گفتست اینجا پاکبازی
که میکردم طلب از خویش رازی
هوش مصنوعی: این طور گفت یک انسان پاک و بیغش که من در اینجا در جستوجوی رازهای درون خود بودم.
بسی سال اندر این سر بودم اینجا
حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا
هوش مصنوعی: سالها در این مکان بودهام و در اینجا به عمق حقیقت، جزئیات و کل آن پی بردهام.
طلب میکردم اینجاگه یکی من
بدیدم ناگهانی بیشکی من
هوش مصنوعی: من در اینجا در پی ملاقات کسی بودم، که ناگهان چهرهاش را دیدم.
درون میجستم اسرار حقیقت
برون بردم زدیوار طبیعت
هوش مصنوعی: در جستجوی اسرار واقعیات بودم و از محدودیتهای دنیای طبیعی عبور کردم.
بسی بودم درون خلوت خود
طلب میکردم اینجا قربت خود
هوش مصنوعی: من در تنهایی خود به دنبال خودم میگشتم و احساس دوری از خودم را میکردم.
همی جستیم یقین دلدار اینجا
یکی آواز از دیوار اینجا
هوش مصنوعی: ما در جستجوی عشق و محبت هستیم و در اینجا، هر صدایی که میشنویم، ما را به یاد معشوق میاندازد؛ گویی او نیز در این مکان حضور دارد.
برون آمد که ای وامانده غافل
چنین بیچاره و مغرور و بیدل
هوش مصنوعی: بیرون آمده که ای کسی که در غفلت و نادانی به سر میبری، اینقدر بیچاره و متکبر و بیاحساس هستی.
چه میداری طلب کان کس ندیداست
که از ذرّات کل او ناپدیداست
هوش مصنوعی: چه چیز را میدانی که از آن کسی خبری ندارد؟ در حالی که تمام ذرات وجود او از دیدها پنهان است.
پدیدار است لیکن غیب پنهان
بیابی این مگر وز خویش پنهان
هوش مصنوعی: ظاهر یک چیز مشخص و واضح است، اما حقیقت باطن آن پنهان است. تنها زمانی میتوانی به آن دست یابی که از خودت و ویژگیهای خودت پنهان شوی.
تو داری آنچه میجوئی کجائی
چرا ازما چنین غافل چرائی
هوش مصنوعی: تو آن چیزی را که به دنبالش هستی در اختیار داری، پس چرا از ما بیخبر هستی و توجهی به ما نمیکنی؟
تو داری جوهر و جویا شدستی
چنین حیران و ناپروا شدستی
هوش مصنوعی: تو دارای ویژگیهای خاصی هستی و به همین خاطر در جستجوی پاسخها به شدت متحیر و بیپروا شدهای.
تو داری جوهر و هستی طلبکار
زهی حیرت که آوردی بیکبار
هوش مصنوعی: تو دارای ارزش و وجودی هستی که از دیگران چیزهایی میطلبی، و چه شگفتانگیز است که این همه را یکجا به دست آوردهای.
برون میجوئی و من در درونم
ترادرنیکی از بد رهنمونم
هوش مصنوعی: نگاهت را به بیرون ندوخت، زیرا درون من دلی نیکو و راهنمایی درست وجود دارد.
مرا میجوئی اندر سوی بالا
از آنی مانده تو شوریده شیدا
هوش مصنوعی: شما در تلاشید تا مرا در مکانهای بالاتر و دنیای متعالی بیابید، اما من در اینجا، در دل آشفتگی و شیداییام، باقی ماندهام.
نیابی هیچ بیرونم یقین دان
تو بیش از این دل خود را مرنجان
هوش مصنوعی: اگر نتوانی به من دست یابی، به این یقین داشته باش که دل خودت را بیشتر از این نرنجان.
نیابی سوی بالا دید من تو
که تا آئی سوی توحید من تو
هوش مصنوعی: اگر تو به سوی کمال و حقیقت میروی، متوجه میشوی که در این مسیر به وحدت و یگانگی میرسی.
مرادر جان ببین ای مانده غافل
مرا بین و بیک ره گرد واصل
هوش مصنوعی: ای غافل، به من توجه کن و نگاهی به درونم بینداز. من را در این مسیر بیاب و به مقصد برسان.
منم پنهان، منم حیران بمانده
منم در دیر تو یکتا بمانده
هوش مصنوعی: من در جایی مخفی و گیج و سردرگم هستم و همچنان در معبد تو باقی ماندهام، همچنان که فقط یک نفر باقی مانده است.
ز یکتائی من دریاب خود را
که تا فارغ کنم مر نیک و بد را
هوش مصنوعی: از یکتایی من به خود آگاهی پیدا کن تا بتوانم خوب و بد را از هم جدا کنم و از آنها رها شوم.
چرا میجوئیم بیرون خود تو
از آن جویائی اینجا از خرد تو
هوش مصنوعی: چرا ما به دنبال چیزی خارج از خود هستیم وقتی که جستجوگر اینجا در دل خود تو وجود دارد؟
خرد بگذارو ما را در درون بین
یکی خود را درونت با برون بین
هوش مصنوعی: خودت را نادیده بگیر و به درونت نگاه کن، بین تو و آنچه در بیرون است تفاوت وجود دارد.
درونت با برون جستیم هر کس
نیابی تو مرا جز خویشتن بس
هوش مصنوعی: هر کسی که در جستجوی من باشد، جز خودت نخواهد یافت. تنها درون خودت میتوانی مرا بیابی.
برون اکنون بدان این راز اینجا
مگو در پیش کس این باز اینجا
هوش مصنوعی: حواست باشد که این راز را اینجا با کسی در میان نگذار. در حضور دیگران دربارهاش صحبت نکن.
وگرنه من ملامت آرمت پیش
ابا خود در نهان میدار با خویش
هوش مصنوعی: اگر نه، من در خفا تو را به خاطر خودم ملامت نمیکنم و راز تو را پیش کسی نمیبرم.
نهان کن راز ما تا کس نداند
بجز تو هیچکس می بس نداند
هوش مصنوعی: راز ما را پنهان کن، تا هیچکس جز تو از آن آگاه نشود و هیچکس دیگر از آن باخبر نگردد.
شو اکنون تا ترا واصل کنم من
همه امّید تو حاصل کنم من
هوش مصنوعی: اکنون بیا تا به تو متصل شوم و تمام آرزوها و امیدهایت را به حقیقت بپیوندم.
مگو اسرار ما فارغ زکل باش
منه رازم تو بیرون پیش او باش
هوش مصنوعی: رازداری کن و اسرار من را به کسی نگو، حتی اگر در کنار من هستی، به دیگران نگو.
زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا
زهی احسنت ای دانا و بینا
هوش مصنوعی: او زبانش را باز کرد و سپس با پیرو گفت: ای دانا و بینا، چه خوب و عالی!
بجز که من بگویم رازت ای جان
مرا تو بیش از این چندین مرنجان
هوش مصنوعی: عزیزم، فقط من میتوانم راز تو را بگویم، پس بیش از این نگرانم نکن.
طلب میکردمت در عین توفیق
نمیدیدم ترا در دید تحقیق
هوش مصنوعی: خواسته بودم که در حالت موفقیت و کامیابی تو را ببینم، اما در حقیقت نمیتوانستم تو را بیابم.
طلب میکردمت در عین توحید
نمیدیدم ترا در دید خود دید
هوش مصنوعی: درخواست نزدیکیت را داشتم، اما در مقام یگانگی، نتوانستم تو را در چشمان خود ببینم.
برون میجستمت تا باز یابم
از آن بُد مدّتی اینجا شتابم
هوش مصنوعی: من مدتی است که به دنبال تو هستم و از آن زمان در اینجا با شتاب و تلاطم زندگی میکنم.
نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم
یقین امشب بوصل تو رسیدم
هوش مصنوعی: من هرگز تو را نمیدیدم، ولی حالا که تو را دیدم، یقین پیدا کردم که امشب به وصالت رسیدهام.
حجابت این زمانم زود بردار
اگر خواهی تو کن ما را ابردار
هوش مصنوعی: اگر میخواهی ما را به جایی ببری، زود بپوشش را بردار.
همه عشاق را اینجا بکشتی
تمامت خاکشان درخون سرشتی
هوش مصنوعی: در اینجا همه عاشقان را سر به نیست کردی و خاک وجودشان را با خون خالص سازندهای آغشته نمودی.
همه عشّاق حیرانند و مدهوش
زبانشان مانده در گفتار خاموش
هوش مصنوعی: تمام عاشقان در شگفتی و حیرت هستند و آنها در بیان احساسات خود ناتوان ماندهاند؛ گویی در سکوت به سر میبرند و نمیتوانند چیزی بگویند.
چنین تو با همه اندر میانی
حقیقت بی شکی تو جان جانی
هوش مصنوعی: تو در میدان زندگی و روابط با دیگران، حقیقتی را نمایان میکنی که بدون هیچ تردیدی، روح و جان را زنده میسازد.
تو جانی لیک پنهانی ز صورت
چرا از دوستی داری نفورت
هوش مصنوعی: تو روح و جان هستی، اما چرا پنهان شدهای؟ چرا از دوستی ناراضی هستی و این را در چهرهات نمینمایانی؟
چراچندین که در بند تو هستم
بزیر بار محنت مانده پستم
هوش مصنوعی: چرا که من به خاطر تو در دستان غم و سختی گرفتارم و زیر فشار مشکلات و رنجها ماندهام.
دلت با من در اینجا رحم نارد
ابا من کردهٔ تو بیشکی بد
هوش مصنوعی: دل تو با من نیست و اینجا جا ندارد، چه رسد به اینکه من را به خاطر تو آزار دهند.
درون بودی و میجستم برونت
عجب مییافتم اینجا کنونت
هوش مصنوعی: درون وجود تو بود و من به دنبالش میگشتم. شگفتانگیز است که اکنون در اینجا تو را پیدا کردم.
کنونت یافتم در جانت ای جان
منم در دید تو شادان و خندان
هوش مصنوعی: اکنون تو را در وجودت یافتهام، ای جان من. من در نظر تو خوشحال و خندان هستم.
بسی داغم که اندر دل نهادی
کنون غم رفت و آمد وقت شادی
هوش مصنوعی: این بیت به احساس عمیق اندوه و درد در دل اشاره دارد. شاعر با بیان اینکه داغ و غم در دلش جا گرفته، نشان میدهد که حتی در زمانهای شادی، این درد و غم همراه اوست و نتوانسته آن را فراموش کند. او از این شرایط رنج میبرد و احساس میکند که شادی نمیتواند این غم را از بین ببرد.
درون خلوتست و غیر بردر
بمانده بیشکی هم سیر بر در
هوش مصنوعی: درون اتاق تنهاست و کسی جز او در آنجا نیست، او به آرامی و با دقت به در نگاه میکند.
درون خلوتست و نیست اغیار
اگرچه درحقیقت مر توئی یار
هوش مصنوعی: هرچند که به نظر میرسد افراد دیگر در اطراف تو نیستند و تنها در خلوت خود قرار داری، در واقع خودت یار و همراهی برای خودت هستی.
تمامت پوست مغز اینجا توئی تو
درون دل کنون یکتا توئی تو
هوش مصنوعی: تمام وجود و هستی من در اینجا به خاطر توست، و اکنون در دل من تویی که بسیار خاص و بینظیری.
طلبکاری بشد اکنون چو دیدم
در این شب تا بوصل تو رسیدم
هوش مصنوعی: اکنون که در این شب به وصال تو رسیدم، احساس طلبکاری و نیازمندی به تو در من بیدار شده است.
بگو با ما حدیث خویش اینجا
حجب بردار زود از پیش اینجا
هوش مصنوعی: بگو با ما از داستانهایت بگو، و زود حجاب و پرده را از جلو بردار.
حجابت دور کن تا من ببینم
رخت اینجا که بند کفرو دینم
هوش مصنوعی: حجاب خود را کنار بزن تا من چهرهات را ببینم، زیرا همین جاست که من به دنیای مادّی و دینم وابستهام.
گرفتاری در اینجا کرد بسیار
کنون چون آمدی ای جان پدیدار
هوش مصنوعی: در این مکان مشکلات زیادی برای تو پیش آمده است. حال که دوباره به من نزدیک شدهای، تو را واضحتر میبینم.
نخواهم دادنت آسان من از دست
که گشتم این زمان دیوانه و مست
هوش مصنوعی: من هرگز تو را به سادگی از دست نمیدهم، زیرا حالا به شدت عاشق و سرمست شدهام.
بیک ره عقل بردی ای دل آرام
توئی بیشک مرا در جان دل آرام
هوش مصنوعی: ای دل، تو پای در راهی گذاشتی که عقل را هم به دنبال خود کشاندی. یقیناً تو آرامش منی که در جانم جا داری.
دل آرامی دل آرامی ندارد
چرا بودت سرانجامی ندارد
هوش مصنوعی: دل ندارم که در آرامش باشد، چون هیچ امیدی به سرانجام خوب ندارم.
سرانجامم بگو تا چیست بیشک
چرا چندین دوانی مرمرا تک
هوش مصنوعی: به من بگو که در نهایت چه میشود، چرا همچنان به دنبال من هستی و این همه درنگ میکنی؟
جوابم ده که من اصلت بیابم
بگو تا کی عیان وصلت بیابم
هوش مصنوعی: از من پاسخ را بخواه که من بتوانم به سرچشمه وجودت دست یابم. بگو تا چه زمانی میتوانم به حقیقت وصالت پی ببرم؟
طلبکارت بدم من سال بسیار
نشستم اندر اینجا با بسی یار
هوش مصنوعی: من سالهای زیادی را در اینجا با دوستان فراوان گذراندهام در حالی که مشتاقانه برای تو انتظار کشیدهام.
طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان
که تا یابم یقین توحید ای جان
هوش مصنوعی: از هر کسی خواستم که بگوید تو کیستی ای جانتا، تا به یقین به معرفت توحید برسم ای جان.
بهر نوعی نشان دادند وافی
زهر کس گوش کردستم معانم
هوش مصنوعی: به هر شکلی به من نشان دادند که من از شنیدن حرفهای هر کسی آزرده خاطر میشوم.
نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان
از آن بودم حقیقت من پریشان
هوش مصنوعی: آنچه که دیگران درباره من میگفتند واقعیت نداشت و من در حقیقت در وضعیت آشفتهای قرار داشتم.
کنون در وصلت امشب راه بردم
همه تقلید از لوحت ستردم
هوش مصنوعی: امشب در وصالت قدم گذاشتم و تمام تقلیدها را از روی نوشتهات کنار گذاشتم.
کجا تقلید گنجد در برت دوست
بدیدم مغز اکنون محو شد پوست
هوش مصنوعی: دوست را در آغوش تو دیدم و فهمیدم که چقدر عمیق و واقعی است. حالا دیگر چیزی برای تقلید وجود ندارد، چون اصل موضوع از ظاهر گذشته و به عمق وجود رفته است.
رخت بنمای اکنون تا بدانم
که در ملک جهان صاحب قرانم
هوش مصنوعی: اکنون خود را نشان بده تا بفهمم در این دنیا چه کسی مالک قدرت و سلطنت من است.
تو کردی این زمان در بستهام من
از این خلوت بتو پیوستهام من
هوش مصنوعی: تو در این زمان درهای من را بستهای و من در این تنهایی همیشه به تو پیوستهام.
جوابم باز ده ای جوهر ذات
چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات
هوش مصنوعی: ای اصل و جوهر وجود، به من پاسخ بده؛ چه لذتی در این است که دانههایی از خود را در زمین افکندهای؟
جواب آمد که ای گم کرده راهت
بسوزانم خودت اینجایگاهت
هوش مصنوعی: جواب آمد که ای کسی که راهت را گم کردهای، باید خودت را بسوزانی تا به حقیقتی که در درونت نهفته است، برسی.
تو اینجا از کجا داری دلیری
که اینجا مینمائی نقش شیری
هوش مصنوعی: تو چگونه اینقدر شجاعت داری که در این مکان خود را مانند شیر به نمایش میگذاری؟
ترااین زهرهٔ گفتار نبود
ترا این طاقت اسرار نبود
هوش مصنوعی: تو این توانایی را نداری که به چنین گفتارهایی بپردازی، و نمیتوانی از پس این رازها برآیی.
ولی گر نبُدی این راز بر ما
ترا بیشک یقین میدان که اینجا
هوش مصنوعی: اگر تو این راز را به ما نمیگفتی، مطمئناً میدانستم که در اینجا چه اتفاقی رخ میدهد.
سرت از تن جدا اینجایگه من
یقین گردانم ای مسکین در تن
هوش مصنوعی: تو بر زبان و دل خود باور کن که من اینجا حاضرم و مطمئن هستم که تو در این وضعیت سخت تنها نیستی.
ولی چون صاحب سرّی در این راز
بگویم با تو ای بیچاره این راز
هوش مصنوعی: ولی چون کسی هست که به خوبی از این موضوع اطلاع دارد، نمیتوانم این راز را با تو در میان بگذارم، ای بیچاره.
همه مائیم لیکن در نهانی
ولی باید که این معنی بدانی
هوش مصنوعی: ما همه یکسانیم، اما در خفا و به طور پنهانی قرار داریم، اما باید بدانی که این حقیقت را درک کنی.
که گستاخی نمیگنجد دراینجا
بباید بنده تا باشد بیکتا
هوش مصنوعی: در اینجا جایی برای جسارت و بیاحترامی نیست و باید کسی humble و آرام باشد تا بتواند در این فضا باقی بماند.
بباید بنده تا فرمان برد او
بجا آرد یقین و جان برد او
هوش مصنوعی: باید خاضع و تسلیم بود تا فرمان او به درستی انجام شود و به این ترتیب، جان و زندگی را حفظ کرد.
ز دست شاه آنکس جان کل خورد
که فرمان برد و آمد صاحب درد
هوش مصنوعی: کسی که از دست شاه فرمانبرداری کند و به او نزدیک شود، به نوعی به جان و روح خود آسیب میزند و از درد و رنج رهایی نمییابد.
ترا امشب یکی جامی که دادیم
حقیقت امشبت این درگشادیم
هوش مصنوعی: امشب برای تو یکی جام نوشیدنی داریم که به تو تقدیم میکنیم. حقیقت این شب را با این هدیه برایت باز کردهایم.
هنوزت ره ندادستیم بر یار
درآوردی تو گستاخی بیکبار
هوش مصنوعی: ما هنوز اجازه ندادهایم که به محبوب نزدیک شوی، اما تو با یک بار بیپروایی به این کار دست زدی.
بیک جرعه چنین از هوش رفتی
نمود ما بسردستی گرفتی
هوش مصنوعی: به خاطر یک جرعه، تو از خود بیخود شدی و به سادگی از ما غافل گشتی.
بیک جرعه چنان رفتی تو از دست
شدی اینجایگه دیوانه و مست
هوش مصنوعی: با یک جرعه از آن شراب، تو چنان از دست رفتی که دیگر در اینجا دیوانه و سرمست شدهای.
ندانی تو که با خود می چه گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
هوش مصنوعی: تو نمیدانی که با خود چه میگویی، وقتی در میدانی طوری جمله را میشنوی که انگار در حال گفتگو هستی.
خطابی باتو کردیم از نهانی
کجا تو راز ما هرگز بدانی
هوش مصنوعی: ما در خفا با تو سخن گفتیم، اما تو هرگز راز ما را نمیدانی.
چرا چون درد او بردی در اینجا
شدی بیچاره اندر عشق شیدا
هوش مصنوعی: چرا که تو به خاطر درد او به اینجا آمدی و حالا در عشق به شدت دچار پریشانی و بیچارگی شدهای.
ندیدی روی ما اینجا به تحقیق
تو پنداری که بردی گوی توفیق
هوش مصنوعی: آیا ندیدی که در اینجا، به طور واقعی، چه زیبایی و جذابیتی در چهره ما وجود دارد؟ آیا فکر کردی که تو موفقیتی کسب کردهای؟
تمامت انبیای کار دیده
در اینجا غصّه بسیار دیده
هوش مصنوعی: تمام پیامبران در این دنیا غم و اندوه زیادی را تجربه کردهاند.
بسی رنج و ملامتها کشیدند
خطائی جز ز دید ما ندیدند
هوش مصنوعی: بسیاری از دردها و سرزنشها را تحمل کردند، اما خطایی جز در دید ما نداشتند.
تو میخواهی که امشب پردهٔ راز
براندازیم از رخسار جان باز
هوش مصنوعی: تو میخواهی که امشب پردهٔ رازها را کنار بزنیم و چهرهٔ حقیقت را نشان دهیم.
نه پرده برگرفتیمت ز رخسار
که تا آید نمود تو پدیدار
هوش مصنوعی: من هیچ پردهای از چهرهات کنار نزدم تا زیباییات نمایان شود.
چنین دیوانه و مدهوش ای دل
همی خواهی که آری مشکلت حل
هوش مصنوعی: ای دل، اگر میخواهی مشکلت حل شود، اینگونه دیوانه و مدهوش باش.
ببازی نیست این پرسیدن اینجا
ترا باید از آن ترسیدن اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا پرسش کردن بیفایده است و بهتر است از موضوعی که در حال حاضر در مورد آن صحبت میشود، بترسی.
نمیدانستی اکنون یافتی تو
که سوی ما چنین بشتافتی تو
هوش مصنوعی: نمیدانستی که حالا متوجه شدی دلیل شتاب تو به سمت ما چیست.
بده انصاف تا بخشیم جانت
وگرنه عین رسوای جهانت
هوش مصنوعی: اگر انصاف بدهی، جانت را میبخشیم، وگرنه در دنیا رسوا خواهی شد.
کنیم اندر بر این جمله ابردار
کنم بر غیرتت بیشک نمودار
هوش مصنوعی: من در این کار به تو پرداختم و میخواهم محبت و شجاعت تو را برجسته کنم.
بسوزانم بر آتش مر ترا من
نمایم بیشک اینجا جفا من
هوش مصنوعی: من تو را در آتش میسوزانم، اما مطمئن باش که اینجا تنها من هستم که بیرحمی میکنم.
بده انصاف و اکنون گرد بیزار
ز گفتارت وگرنه بینی آزار
هوش مصنوعی: اگر انصاف بدهی و از حرفهای خود دوری کنی، خوب است؛ وگرنه عذاب و آسیب را تجربه خواهی کرد.