گنجور

بخش ۹۰ - در جواب دادن حسین منصور بایزید را قدّس اللّه روحهما فرماید

جوابش داد آن دم صاحب راز
که اندر عشق ما میسوز و میساز
بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
بسوزان خویشتن مانند ذرّه
برِ خورشید رویم مانده غّره
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
فنا شو تا شوی کون ومکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
فنا شو در عیانِ رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفّا
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلّی ز آذر
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اوّلین و آخرین تو
فنا شو در بَرِ خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحدّ و مرز دان
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانندخورشید
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
به یک ره بود اینجاگه بر افکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز
یکی شو بایزید و بس مرابین
درونِ جزو و کل عینِ لقا بین
یکی شو بایزید اندر بَرَم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم در های و در هوی
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تاذرّات کل بخشیم توفیق
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بَرِ خلق جهانی
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سرّ خود من باز اینجا
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
منم حق آمده تا خود نمایم
وجودِ جملگی اندر ربایم
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا برگویم اینجا راز مطلق
منم اللّه و جان جمله هستیم
یقین اینجایگه من نیست هستم
منم حق آمده اللّه مطلق
درون جملهام آگاه مطلق
نشانِ بی نشانی در همه من
درونِ جملگی خورشید روشن
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بینگر
بجز من هیچ منگر در دل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
ز دیدخویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان رازِ نهانی
یقین میدانم وایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
منم گویا درونِ جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجاگاه بین خورشید روشن
منم اندر زبان جمله گویا
درونِ جمله هستم راز دانا
کنون ای بایزید این راز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین الیقین را
منم عین الیقین اینجاحقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
ره شرع محمّد من سپُردم
میان اولیا من گوی بُردم
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم
یقین هم میروم پیشش دمادم
کنون من آمده درملک بغداد
که اینجاکردهام بر نفس خود داد
دهم داد اندر این ره همچو مردان
چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
نمود من در اوّل دان و آخر
نمودستم کنون هستیّ ظاهر
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شبی حقیقت قادرم من
کجا رفتست شبلی این زمان هان
که دریابد یقین کَوْن و مکان هان
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مر راز کلّی مر مریدان
کسی کز اوّلش پر درد وداغست
کجا او را هوای باغ و راغست
ترا میبرد با او مینرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
اگرچه این زمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
بگو او را نمود عشق امروز
که تاگردد چو تو امروز پیروز
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
تو در بند غم وجاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
بگویم باتو تا خود کیستی تو
در این عالم برای چیستی تو
تو نافرمانی من کردهٔ تو
بمانده در حجاب و پردهٔ تو
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام وآغاز
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
بصورت ماندهٔ در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از این معنی رخ یار
کجا واصل شوی از سرّ معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه بازمانی تو در این چاه
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
بکش دردی و دم زن ازنمودار
که تا باشی بکلّی صاحب اسرار
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آن چیزی که میگویم تو دریاب
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بُردن
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
مرا ترسی نبُد کین راز داریم
توانستم که از خود بازداریم
مرایشان را ولی ازبهرت اینجا
یقین میآمدم ای پیر دانا
بدّهْ روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
خلایق این چنین دانند اکنون
که من کردند ازینجاگاه بیرون
کنون ای شیخ پیر و صاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در این دم
مرا او جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگهی از آرزویت
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست این معنی بگفتار
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
اناالحق زد در آنجاگاه ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
رموزی دان که اکنون گفتم ای جان
ابا تو از نمود جان جانان
در اشترنامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
کسی باید که باشد بایزیدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
بداند راز چون منصور بیند
درون خانقه با او نشیند
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
چو منصور حقیقی رخ نموده است
ترا درجان و دل گفت و شنودست
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
بگو با او همه راز نهانت
که تا او بازگوید در میانت
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ای ماه شیدا
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
چگویم تا تو دربند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
چگویم تا تو دربند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
گمان یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
گمان بگذار و دنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اوّلین و آخرین دان
خدایست و تو صورت درگمانی
همی گوید ترا راز نهانی
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجاگوی توفیق
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
خدا بشناس اینجاگه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
یقین گفتست که ای جان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
مشو حیران که جانان رخ نموداست
زبانت جملگی اینجا شنود است
اگر این راز کلّی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرّات
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرّات یابی
ز ذرّات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنوداست
ز ذرّات این همه جوش و خروشست
کسی یابد مر این کو جمله گوشست
ز ذرّات این همه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در این کار
ز ذرّات این همه شور و نشان است
درون جملگی او کل نهانست
ز ذرّات این همه فریاد برخاست
اگرچه شاه پنهانست و پیداست
چنان پنهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
حجاب این جان و تن بُد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
تمامی اندر اینجاگه مر ایشان
نشد مکشوف سرّ قدس ایشان
که تا اوّل در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اوّل شتابند
چو هر دو این چنین اینجا فتادند
ز اوّل سر سوی حیرت نهادند
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
ره جان اوّل از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اوّل قدم بود
ره جان اوّل از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
رهش بیحد بُد و پایان ندید او
از آن بُد از لطافت ناپدید او
رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت
طلب میکرد نور خویش و قربت
چنان ره کرد از اوّل تا بآخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگرچه بود جان از وصل پیدا
ره جان از نهانِ راهِ صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
نه راهی یافت سوی اوّلین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی کآباد افتاد
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جانِ پاک بنگر
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
یکی میخواهد اینجا همچو اوّل
از آن مانده است چون صورت معطّل
یکی میخواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
یکی میخواهد و هم باز یابد
چو اوّل زینت و اعزاز یابد
یکی میخواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
مرا او را از دو بینی اندر این راه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
شود از اصل اوّل آگهِ خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش
رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
ز اصل اوّلش حیران بماند است
در این صورت عجب حیران بماندست
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سرگردان چو پرگار
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
نمود اصل اوّل عشق دید است
که او مانندهٔ جان ناپدید است
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تاابد در خویش پنهان
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این دَرِ بسته گشودی
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آئینهٔ جانت مصفّا
بمانی اندر این صورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
در اینجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
در اینجا هر چه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
در اینجا منکشف کن راز اوّل
تن و جان در یکی کن زین مبدل
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
دوئی بگذار و در یکی قدم نِه
که درحال یکی خود از دوئی بِه
دوئی بگذار وز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
دوئی بگذار ویکی شو ز باطن
ز باطن دور گرد این صورت من
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان
اگرچه صورت اینجا در دو بینی است
از ان اینجا گرفتار دو بینی است
اگرچه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود این جهان یافت
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اوّلین و آخرین او
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
ره جان جملگی بنگر در اشیاء
که ازجانست مرجانی مصفّا
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سرّ که رمز عاشقانست
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از این معنی چه دانی تا چه گویم
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگرچه من ز هر دو ناپدیدم
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو پنهان و پیداست
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنیّ من دریافتن تو
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
ز جانان گرچه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور
اصّم آنگهی اعمّی جسمی
که تو گنجیّ و گه بند طلسمی
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رُسته شوی از پنج وز چار
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش این همه شور و فغانست
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجاگه یکایک
حققت گنج از آنِ شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
حقیقت گنج شب زانِ تو آمد
یقین هم درد ودرمان تو آمد
تراگنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
حقیقت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار وز پنج
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجاگاه اسمست
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
غمت جمله زبهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
ز گنج ذات برخوردار خودباش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گِردِ تقلید
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اوّلین باز
چو آدم دم تو میآری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
ولیکن جملگی پیوستهٔ تست
حقیقت بود تست و رستهٔ تست
حقیقت جملگی از تست وبودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی من
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ای دل چند آخر بت پرستی
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگردم میزنی اینجا زجانان
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفّار
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
دلم در بند صورت لاالهست
که لا او رادر اینجاگه بنا هست
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
از این صورت ندیدم من به جز غم
که غم میآردم اینجادمادم
از این صورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلّی شد وجودم ناپدیدار
ز عشقم خرّم و شادان بمانده
ازآنم دست از دل برفشانده
ز عشقم خرّم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجاگاه از ذل
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
دمادم مرمرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
منم از عشق کُشته گشته اینجا
شده ازدید جانان زارو شیدا
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
گهی مخفی شود از دیدههایم
نماید ابتدا و انتهایم
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
ولکین جان اگرچه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین این دم همه دیدار معبود
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
بده جان و ببین جانان نهانی
که این دم هیچ در صورت ندانی
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از این حضرت تو بشتاب
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
بدیدن بی طبیعت بازدان یار
بجائی کانزمانت لیس فی الدار
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیقی بیشکی هان
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر این معنی تو نیکوهان بیندیش
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی کآید اینجاگاه پنهان
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاکها آسان بگیرد
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
از این دم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
ره جان گرچه صافی اوفتاده‌ست
ولکین راه او در عین بادست
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
ره چونست و صورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
وصال آنگاه یاد از رخ دوست
پس آنگه بشنود او پاسخ دوست
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون درعین تمکین
رسانم من ترا در دید اوّل
چو گشتی در صفات ما مبدّل
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت درکمال ما رسیدی
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
یکی گشتی و در یکی مرابین
مرا از جان ما دیدار بگزین
چون من تو تومنی این دم نئی تو
سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو
مبین خود را بهرجائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
ره جسم این بود کآخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
صفات حق شود اوّل ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شودر ذات معبود
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
حققت بسپر و جانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست
ولکین شرع اوّل پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
نخواهم گفتن این الّا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نیمیفزایم
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
بقدر خون من مینوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجاگه دمادم
تو درکش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
دمادم جام میآید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفّا
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
شوی ای دل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
اگرچه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که این معنی بداند
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
بنزد شاه دارد عزّت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
ز عزّت پایگاهش برفزاید
بجز شاهش به خاطر درنیاید
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مرجام شهوار
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ درخاطر نسنجد
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
بعزّت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
به از عزّت نباشد درنمودار
که عزّت برتر است از کلّ انوار
حقیقت حق بعزت میتوان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
به از عزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جملهٔ ذرّات گشتند
بعزت جملگی این دم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جوابش داد آن دم صاحب راز
که اندر عشق ما میسوز و میساز
هوش مصنوعی: در آن لحظه، کسی که رازها را می‌داند به او پاسخ داد و گفت که در عشق ما، دگرگون و دلسوخته است.
بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
هوش مصنوعی: خود را مانند شمع بسوزان تا دیگران را به نور وجودت نزدیک‌تر کنی و به جمع بیاوری.
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
هوش مصنوعی: خود را مانند پروانه بسوزان تا به طور کامل محو شوی و از دیده‌ها ناپدید گردی.
بسوزان خویشتن مانند ذرّه
برِ خورشید رویم مانده غّره
هوش مصنوعی: خودت را بسوزان و ذوب کن، مانند ذره‌ای که در برابر تابش خورشید نمی‌تواند مقاوم بماند.
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
هوش مصنوعی: اگر همچون شبلی مغرور بمانی، در نهایت به سرنوشت او دچار خواهی شد؛ او در حالی که به کبر و خودپسندی افتخار می‌کرد، به زودی از اوج به افول رسید.
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
هوش مصنوعی: اگر خود را فانی کنی، آنگاه وجود واقعی ما را خواهی یافت. پس بعد از آن بی‌هیچ تردید و شتاب به سوی ما می‌آیی.
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
هوش مصنوعی: اگر خود را از دنیا بیرون کنی و از خودگذشتگی کنی، می‌توانی دوباره ملاقات ما را تجربه کنی و حقیقت تمام امور را درک کنی.
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
هوش مصنوعی: خود را در جلوه‌های ما محو کن و در یک لحظه حجاب جسم و روح را کنار بزن.
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
هوش مصنوعی: اگر از خود گذری و به فنا برسی، می‌توانی زیبایی‌ها و حقیقت اشیا را مشاهده کنی؛ سپس در عین حال هم در بیرون واضح و آشکار خواهی بود و هم در درون خود پنهان.
فنا شو تا شوی کون ومکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
هوش مصنوعی: از خودت خارج شو تا به حقیقت وجود دست یابی. ابهام و محدودیت‌های دنیای مادی را کنار بگذار و به عمق وجود خود رسوخ کن.
فنا شو در عیانِ رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفّا
هوش مصنوعی: در اینجا، خود را در زیبایی و جلوه‌ای که از من آشکار است، غرق کن تا به پاکی و حقیقت وجود من دست پیدا کنی.
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلّی ز آذر
هوش مصنوعی: خود را همچون شمعی در آتش بسوزان و تمام وجودت را در این راه اهداء کن تا اینکه از این دنیا بگذری و به طور کامل از آتش دنیوی رها شوی.
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اوّلین و آخرین تو
هوش مصنوعی: خود را در وجود ما گم کن، چون یقین دارم که تو آغاز و پایان همه‌چیز هستی.
فنا شو در بَرِ خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
هوش مصنوعی: باید به طور کامل در عشق و محبت غرق شوی، تا بتوانی زیبایی و نور وجودم را درک کنی.
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
هوش مصنوعی: تا به اوج بگویی که جایی برای من نیست، باید خود را ناپدید کنی تا بتوانی حقیقت وجودم را مشاهده کنی و ببینی که من چگونه آغاز و پایان را در خود دارم.
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
هوش مصنوعی: فنا شو و خود را از دست بده تا بتوانم تو را به هدف نهایی برسانم و تمام آرزوهایت را تحقق ببخشم.
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحدّ و مرز دان
هوش مصنوعی: در آغوش من از خود بگذر و مانند مردان عشق، به اندازه‌ای بی‌حد و مرز باش.
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانندخورشید
هوش مصنوعی: در آغوش من ذوب شو مانند یک سایه دائمی، تا جایی که مرا ببینی همچون خورشید.
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
هوش مصنوعی: از چهره خود دور شو تا مانند من در دنیا معروف و شناخته‌شده شوی.
به یک ره بود اینجاگه بر افکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
هوش مصنوعی: در این مکان، راهی وجود دارد که اگر آن را دنبال کنی، می‌توانی خورشید روشن را ببینی.
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز
هوش مصنوعی: اگر بخواهی در یک مسیر ننگین قرار بگیری، باید نام خود را بی‌اعتبار کنی و مانند موم در مقابل خورشید ذوب شوی.
یکی شو بایزید و بس مرابین
درونِ جزو و کل عینِ لقا بین
هوش مصنوعی: خود را شبیه بایزید کن و از آنچه که تو را از دسترسی به حقیقت جدا می‌کند بگذر. درون خود را جستجو کن تا همانند دیدار از نزدیک با حقیقت را احساس کنی.
یکی شو بایزید اندر بَرَم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
هوش مصنوعی: هر چه سریع‌تر خود را به من برسان و مانند بایزید (یکی از عارفان بزرگ) شو تا بتوانی دیدار معبودی را که جستجو می‌کنی، پیدا کنی.
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم در های و در هوی
هوش مصنوعی: من به اینجا آمده‌ام تا حق را بیان کنم و به وضوح در مورد حقیقت صحبت می‌کنم.
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تاذرّات کل بخشیم توفیق
هوش مصنوعی: من در اینجا آمده‌ام تا به راستی به همه موانع و مشکلات پایان دهم و امکان موفقیت را برای همه فراهم کنم.
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بَرِ خلق جهانی
هوش مصنوعی: من در اینجا به شکل پنهانی حضور دارم و هدفم این است که حقایق را به مردم معرفی کنم.
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سرّ خود من باز اینجا
هوش مصنوعی: من خود حقیقت هستم تا راز اینجا را به شما نشان دهم؛ می‌خواهم رازم را در اینجا بیان کنم.
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
هوش مصنوعی: من به اینجا آمده‌ام تا حقیقت را به نمایش بگذارم و در این مکان، عاشقانه به دنبال عشق خود هستم.
منم حق آمده تا خود نمایم
وجودِ جملگی اندر ربایم
هوش مصنوعی: من آمده‌ام تا حقیقت خود را نشان دهم و همه را در وجود خود جذب کنم.
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا برگویم اینجا راز مطلق
هوش مصنوعی: من اینجا آمده‌ام تا حقیقت را بیان کنم و رازهای بی‌پایان را افشا کنم.
منم اللّه و جان جمله هستیم
یقین اینجایگه من نیست هستم
هوش مصنوعی: من تجلی خداوند و همه‌ موجودات هستم. در اینجا من وجود ندارم و فقط هستی را احساس می‌کنم.
منم حق آمده اللّه مطلق
درون جملهام آگاه مطلق
هوش مصنوعی: من خود حق هستم و خداوند مطلق در وجود من است و من از همه چیز باخبرم.
نشانِ بی نشانی در همه من
درونِ جملگی خورشید روشن
هوش مصنوعی: شعاری از وجودی نامشخص و ناپیدا در درون من است که همچون تابش همه‌سویه‌ی خورشید، روشنایی را به تمام وجودم می‌بخشد.
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
هوش مصنوعی: من تمام وجودم را بدون اینکه نشانی از خود داشته باشم، در روز قیامت در آغوش تو نمایان می‌کنم.
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
هوش مصنوعی: ای بایزید، نترس و به رازهای پنهان من توجه کن و از آن‌ها غافل نشو.
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد
هوش مصنوعی: عاشق نشو، زیرا من خودم عاشق هستم و از همه چیزهای خوب و بد بی‌نیازم.
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
هوش مصنوعی: من به شدت عاشق شده‌ام و برای دیدن محبوبم حجاب و پرده‌ای را کنار زده‌ام. برای اینکه در این مکان بتوانم او را ببینم.
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بینگر
هوش مصنوعی: من و تو از نظر روحی و وجودی برابریم، به عمق وجودمان بنگر که همه ما در اصل، یکسان هستیم.
بجز من هیچ منگر در دل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
هوش مصنوعی: فقط من هستم که در دل و جانم وجود دارم و به جز من هیچ کس دیگر نمی‌تواند درون من را ببیند. تو در وجودم هم به‌طور آشکار و هم به‌طور پنهان حضور داری.
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
هوش مصنوعی: من تو را به دنیا معرفی کردم و به این صورت در واقع تاوانی که باید پرداخت می‌کردم، را جبران می‌کنم.
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
هوش مصنوعی: همه موجودات را به شکل تو به این دنیا آوردم و همه را در اینجا به تو بخشیدم.
ز دیدخویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
هوش مصنوعی: از نگاه خود، همه چیز را نمایان کردم و به خاطر عشق خود، همه را سرشار از شوق و اشتیاق کردم.
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان رازِ نهانی
هوش مصنوعی: من در اینجا هستم و تمام عمر و زندگی‌ات را تنها من می‌دانم. این راز، راز پنهانی است.
یقین میدانم وایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
هوش مصنوعی: من یقین دارم که آن‌ها نمی‌دانند وقتی من را می‌بینند، تمام جهان در آن لحظه برایشان نمایان می‌شود.
منم گویا درونِ جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
هوش مصنوعی: من به خوبی در درون جان آنها قرار دارم و همزمان هم برایشان روشن و هم پنهان هستم.
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجاگاه بین خورشید روشن
هوش مصنوعی: من بینا هستم و همه چشم‌ها به من نگاه می‌کنند، مانند اینکه در اینجا، من مثل خورشید روشنی هستم.
منم اندر زبان جمله گویا
درونِ جمله هستم راز دانا
هوش مصنوعی: من در سخن، بسیار فصیح و گویا هستم و در هر جمله‌ای که می‌گویم، از عمق و رازهای دانایی برخوردارم.
کنون ای بایزید این راز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
هوش مصنوعی: حالا ای بایزید، این راز را که دیدی، تو این سخن را از زبان من شنیدی.
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین الیقین را
هوش مصنوعی: با هیچ‌کس از این موضوع صحبت نکن و آن را مخفی نگه‌دار، زیرا این حقیقتی واضح و مسلم است.
منم عین الیقین اینجاحقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
هوش مصنوعی: من خودم حقیقت را به وضوح می‌بینم و دانش و یقین خود را در مسیر شریعت قرار داده‌ام.
ره شرع محمّد من سپُردم
میان اولیا من گوی بُردم
هوش مصنوعی: من راه دین محمد را به اولیای خود سپرده‌ام و در این مسیر پیروز شده‌ام.
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
هوش مصنوعی: تمام محبت و عشق او را در دیدار تجربه کردم و سخنانشان را که همگی از رموز و رازها بودند، شنیدم.
بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم
یقین هم میروم پیشش دمادم
هوش مصنوعی: در این لحظه، مانند قطب جهان، به سمت او می‌روم و مطمئنم که به زودی به او خواهم رسید.
کنون من آمده درملک بغداد
که اینجاکردهام بر نفس خود داد
هوش مصنوعی: اکنون من به بغداد آمده‌ام، جایی که در آن بر نفس خود تسلط یافته‌ام.
دهم داد اندر این ره همچو مردان
چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان
هوش مصنوعی: در این مسیر، با شجاعت و اراده راه خود را پیش می‌برم و هیچ چیز نمی‌تواند مانع من شود.
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
هوش مصنوعی: هیچ کس دیگری وجود ندارد، من تنها کسی هستم که از حقیقت و کل وجود آگاه شده‌ام و این آگاهی را به نمایش گذاشته‌ام.
نمود من در اوّل دان و آخر
نمودستم کنون هستیّ ظاهر
هوش مصنوعی: من در آغاز خیالم و آغاز بر آن نمودم، اکنون وجودم نمایان گشته است.
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شبی حقیقت قادرم من
هوش مصنوعی: در اینجا می‌گوید که می‌خواهم ظاهر خود را بسوزانم و از بین ببرم، زیرا من توانایی و قدرت درک حقیقت را در هر شب دارم.
کجا رفتست شبلی این زمان هان
که دریابد یقین کَوْن و مکان هان
هوش مصنوعی: شبلی کجا رفته است در این زمان که بداند واقعیت وجود و مکان چیست؟
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
هوش مصنوعی: می‌دانم، اما از تو سوال کردم چون معنای همه چیز را از تو دیده‌ام.
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مر راز کلّی مر مریدان
هوش مصنوعی: در حال حاضر، شبلی به همراه مریدانش به سمت باغ می‌رود و در آنجا راز بزرگ و مهمی را با مریدانش در میان می‌گذارد.
کسی کز اوّلش پر درد وداغست
کجا او را هوای باغ و راغست
هوش مصنوعی: کسی که از ابتدا با درد و رنج دست و پنجه نرم کرده، چگونه می‌تواند به فکر لذت‌ها و خوشی‌های زندگی باشد؟
ترا میبرد با او مینرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
هوش مصنوعی: تو را با خود می‌برد، اما اگر با او نمی‌رفتی، چون از یقین و حقیقت، حالت شگفتی و حیرت است.
اگرچه این زمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
هوش مصنوعی: با وجود اینکه این زمان، زمان شیخ و بزرگوار است، اما حضور تو در اینجا برای او شناخته‌شده نیست.
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
هوش مصنوعی: او از نادانی‌ات نسبت به ناسپاسی‌ات در این عصر و زمان ویژه خبری ندارد.
مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
هوش مصنوعی: در سرزمین شیراز، رازی در وجود من نهفته است که به سمت مرکز عالم و صاحب راز می‌رود.
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
هوش مصنوعی: اکنون قصد دارم به آن بزرگمرد نزدیک شوم تا بتوانم درباره وصالم با او صحبت کنم و وضعیت خود را بیان کنم.
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
هوش مصنوعی: وقتی شبلی با یقین و آگاهی از آن باغ باز می‌گردد، ای شیخ، او از سمت جنگل به سمت شما می‌آید.
بگو او را نمود عشق امروز
که تاگردد چو تو امروز پیروز
هوش مصنوعی: بگو که عشق امروز او را به نمایش گذاشته است، تا اینکه مانند تو امروز موفق و پیروز شود.
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
هوش مصنوعی: به او بگو که ای کسی که از محبت دنیا تنها و درمانده شده‌ای و در سردرگمی به سر می‌بری.
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
هوش مصنوعی: همین که انسان به قدرت و ثروت دچار غرور می‌شود، دائماً در صحبت‌ها و بحث‌ها غرق است و دائم در حال گفت و گو درباره این موضوعات است.
تو در بند غم وجاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
هوش مصنوعی: تو در عذاب و درد مقام و جایگاه خود هستی، اما چگونه می‌توانی مانند ما که صاحب مقام و پذیرش هستیم، به آرامش برسی؟
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
هوش مصنوعی: با تو کارهای زیادی برای انجام دادن دارم، زیرا معنی حقیقت بسیار گسترده و متنوع است.
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
هوش مصنوعی: اما من به تو خواهم رسید و بدین ترتیب مطمئناً تو را خواهیم دید.
بگویم باتو تا خود کیستی تو
در این عالم برای چیستی تو
هوش مصنوعی: بگویم با تو که در این دنیا چه کسی هستی و هدف تو از بودن در این جهان چیست؟
تو نافرمانی من کردهٔ تو
بمانده در حجاب و پردهٔ تو
هوش مصنوعی: تو به مخالفت من پرداخته‌ای و هنوز در حجاب و پنهانی خود باقی مانده‌ای.
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام وآغاز
هوش مصنوعی: تو هیچ وقت از خود غافل نماندی و هیچ چیز از آغاز و پایان را ندیدی.
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
هوش مصنوعی: در اینجا کسی به تصویر و ظاهر خود اشاره می‌کند که درمانده و گرفتار شده است. به یقین، تو در حالتی از ترس و امید به سر می‌بری.
بصورت ماندهٔ در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
هوش مصنوعی: در بغداد، هیچ معنایی را نتوانستی ببینی که فقط در ظواهر باقی مانده باشد.
بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از این معنی رخ یار
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که فردی در اینجا با دل‌مشغولی و اشتیاق به فکر یار خود است و از آنچه در واقعیت می‌بیند و تجربه می‌کند، به شدت ناامید و گرفتار شده است. او به عمق واقعیاتی که در زندگی وجود دارد، نرسیده و درک نمی‌کند که زیبایی یا معنای مورد نظرش از یار در اینجا محدود و ناپیداست.
کجا واصل شوی از سرّ معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوش مصنوعی: کجا می‌توانی به عمق معنا و حقیقت برسید در حالی که هنوز در دنیای فانی و پر از سردرگمی باقی مانده‌ای؟
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
هوش مصنوعی: دلت خواسته که در باغ و نعمت‌های زندگی بمانی، اما این زندگی می‌تواند تو را در ترس و اضطراب نگه‌دارد.
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه بازمانی تو در این چاه
هوش مصنوعی: از فکر و خیال رسیدن به مقام و نشانی معتبر دست بردار، وگرنه مدت زیادی را در این وضعیت بی‌نتیجه سپری خواهی کرد.
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
هوش مصنوعی: از فکر و خیال دنیا پاک شو تا به خوشی و شادی به سوی آخرت بروی.
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
هوش مصنوعی: تو در این جا هیچ دردی از یقین نداری و حقیقت این است که عمرت را بیهوده تلف می‌کنی.
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
هوش مصنوعی: در اینجا دردی را تحمل کن و سعی کن درمانی برای آن پیدا کنی، زیرا در این مکان همه چیز برای تو آسان‌تر خواهد بود.
بکش دردی و دم زن ازنمودار
که تا باشی بکلّی صاحب اسرار
هوش مصنوعی: اگر رنجی را تحمل کنی و درباره آن صحبت نکنی، به مرور زمان به تمامی دانش و آگاهی‌های پنهان دست پیدا خواهی کرد.
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آن چیزی که میگویم تو دریاب
هوش مصنوعی: هر دردی را که تجربه می‌کنی، در زمانی مناسب راه حل آن را پیدا خواهی کرد. به هر چیزی که می‌گویم خوب توجه کن و درک کن.
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
هوش مصنوعی: با تحمل سختی‌ها و زحمت‌ها می‌توانم به تو گنجی ارزشمند برسانم؛ از درد و رنج خود سهمی برایت خواهم گذاشت.
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
هوش مصنوعی: راز ما همچون بازی نیست که به سادگی قابل فهم و توضیح باشد. این مسئله فراتر از آن است که با دلایل و برهان‌ها بتوان آن را توضیح داد.
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بُردن
هوش مصنوعی: برای دستیابی به مسیر درست، باید مانند مردان حقیقت را در اینجا به دست آورد و خود را در این رقابت نشان داد.
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا باید راه و روش صحیح را به شما سپرد تا از این مقام و مرتبه روحانی بهره‌مند شوی.
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
هوش مصنوعی: حالا من این موضوع را بیان کردم و به طور پنهانی رفتم، تا تو از آنچه بایزید می‌داند، آگاه شوی.
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
هوش مصنوعی: همه مردم امروز اینجا جمع شده‌اند و به خاطر تو شور و هیجان به راه انداخته‌اند.
مرا ترسی نبُد کین راز داریم
توانستم که از خود بازداریم
هوش مصنوعی: من از هیچ چیز نمی‌ترسم، زیرا که این راز را داریم و توانستم خودم را کنترل کنم.
مرایشان را ولی ازبهرت اینجا
یقین میآمدم ای پیر دانا
هوش مصنوعی: من به خاطر شما، ای پیر خردمند، به این جا آمده‌ام و از غیب به این حقیقت آگاه بودم.
بدّهْ روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
هوش مصنوعی: من می‌خواهم روز دیگری نزد تو بیایم، زیرا من به خوبی می‌دانم که من رهبر تو هستم.
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
هوش مصنوعی: من به تو رازی را نشان می‌دهم تا همه چیز را درک کنی؛ حالا راز ما را در دل خود نگه‌دار.
خلایق این چنین دانند اکنون
که من کردند ازینجاگاه بیرون
هوش مصنوعی: مردم اکنون به این موضوع آگاه هستند که من از این مکان خارج شدم.
کنون ای شیخ پیر و صاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
هوش مصنوعی: اکنون ای مرد سالخورده و دانا، می‌خواهم به سمت شیراز بروم.
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در این دم
هوش مصنوعی: به پیش شیخی بزرگ و مهم در عالم می‌روم که او در این لحظه از حال من آگاه است.
مرا او جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
هوش مصنوعی: او برای من عزیزترین و خالص‌ترین وجود است و مطمئن هستم که او در اینجا حقیقت را می‌بیند.
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
هوش مصنوعی: من به حق می‌دانم که او نیز مرا به حق می‌شناسد، زیرا او همیشه از حقیقت مطلق آگاه است.
بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت: ای آیدل، تو این بار راز دل را به من نگفتی.
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
هوش مصنوعی: در اینجا می‌گوید که دیگر نمی‌توانم تو را ببینم و این موضوع برایم روشن شده است. حالا اگر بخواهی، مطمئناً به شیراز می‌روی.
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگهی از آرزویت
هوش مصنوعی: من شرایطی ندارم که به ناگهانی دیدار چهره‌ات را تجربه کنم، و نمی‌میرم از آرزو برای تو.
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
هوش مصنوعی: گفت: ای شیخ، تو هرگز نمی‌مردی، چون محبت ما به تو همچون عشق به یک شیخ بزرگ است.
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
هوش مصنوعی: من در اینجا شما را دارم به طور پنهانی، زیرا شما در اینجا به نوعی جاودانه شده‌اید.
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
هوش مصنوعی: اما تا روز دیگری نگذرد، دوباره از پیش قطب شیراز بیرون می‌آیم.
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست این معنی بگفتار
هوش مصنوعی: وقتی راز من را برایت آشکار کنم، سپس می‌توانی به عمق این اسرار پی ببری؛ اما این مفهوم را نمی‌توان به سادگی با کلمات بیان کرد.
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
هوش مصنوعی: او این جمله را گفت و با بیان حقیت، مفهوم یکتاپرستی را در دل خانقه (محل عبادت) به همگان رساند و مردم را به دور خود جمع کرد.
اناالحق زد در آنجاگاه ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
هوش مصنوعی: من حقیقت را فریاد زدم و در آن مکان، ده بار در خانقاه غرق در سکوت و ناپیدا شدم.
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
هوش مصنوعی: عجب معنایی، عجب ظاهری و عجب نفس و روحی که اگر او نباشد، هیچ‌کدام از دو عالم ارزش و وجود ندارند.
رموزی دان که اکنون گفتم ای جان
ابا تو از نمود جان جانان
هوش مصنوعی: ای جان، گوش کن به رازهایی که اکنون بیان کردم، تو از نمایان شدن جان جانان بی‌خبر هستی.
در اشترنامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم
هوش مصنوعی: در کتاب اشترنامه من این موضوع را به طور واضح مطرح نکردم، اما حالا در اینجا نکته اصلی را بیان می‌کنم.
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
هوش مصنوعی: عشق محبوب همیشه پر از راز و رمز است و در هر لحظه به وضوح آشکار می‌شود.
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
هوش مصنوعی: رازهای وجود و دل شما در چهره‌تان نمایان شده است و یکباره همه این اسرار در اینجا فاش شده‌اند.
کسی باید که باشد بایزیدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
هوش مصنوعی: کسی باید باشد که مانند بایزید (بایزید بسطامی، یکی از عارفان بزرگ اسلامی) باشد، تا بتوان او را اینجا (در این مکان یا در این حالت) دید. آیا تو چنین شخصی را دیده‌ای؟
بداند راز چون منصور بیند
درون خانقه با او نشیند
هوش مصنوعی: کسی که حقیقت را می‌شناسد، مانند منصور حلاج، درون خانقاه با او همراه می‌شود.
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
هوش مصنوعی: او به یقین رهبر خود را می‌شناسد و بر دل زخمی‌اش مرهم می‌نهد.
چو منصور حقیقی رخ نموده است
ترا درجان و دل گفت و شنودست
هوش مصنوعی: وقتی که حقیقت مانند منصور در دل و جان تو نمایان شده، همه چیز به گفت و شنود درونی و عمیق تبدیل می‌شود.
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
هوش مصنوعی: به درون خانقاه برو و به صدای دل خود گوش کن، لحظه‌ای با دوستت در ارتباط باش و از او الهام بگیر.
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
هوش مصنوعی: نگاه کن ببین او کیست و او را بشناس. مدتی با او صحبت کن و او را بهتر بفهم.
بگو با او همه راز نهانت
که تا او بازگوید در میانت
هوش مصنوعی: با او تمام رازها و پنهانی‌هایت را در میان بگذار، زیرا او می‌تواند آن‌ها را با دیگران در میان بگذارد.
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ای ماه شیدا
هوش مصنوعی: با او در این مکان درد و دل کن تا اینکه تو را تسکین دهد، ای ماه درخشان.
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
هوش مصنوعی: به درد و دل خود بپرداز و درمانی که در دل داری را ببین تا در یک لحظه، آن درمان خود را نشان دهد.
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
هوش مصنوعی: در یک لحظه، او می‌تواند تو را شفا بخشد و زندگی‌ات را از نو به وجود آورد.
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
هوش مصنوعی: تو در خانقاه منصور تربیت شده‌ای و اوست که سلطنت بر جان و دل تو را به عهده دارد.
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
هوش مصنوعی: تو بی‌خبر از او به باغی رفته‌ای و از ماهیت اصلی و کلی جهان آسوده‌ای.
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
هوش مصنوعی: به تو می‌گویم که تا وقتی اسیر خودخواهی‌ات هستی، هرگز این رازهای نهفته را نخواهی دید.
چگویم تا تو دربند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
هوش مصنوعی: اگر بگویم که تو گرفتار خودخواهی هستی، به طور یقین می‌دانم که در حقیقت به ستایش خود مشغولی.
چگویم تا تو دربند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم توضیح دهم که تو هنوز در دام دنیای پر از آتش و دود گرفتار مانده‌ای؟
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
هوش مصنوعی: اگر از این گرفتارى و مشکلات بیرون بیایی، تمام اخبار و اطلاعات تو را خواهی یافت.
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
هوش مصنوعی: از این زنجیرهای وابستگی به نفس رهایی یاب و به چهره محبوب توجه کن.
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
هوش مصنوعی: از این مشکلات و سختی‌ها رها شو و نگاهی به روح و جسم خود بینداز.
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد
هوش مصنوعی: از این کشمکش و دردسر، تأثیرات زیادی بر سرنوشت تو وجود دارد، چه خوب و چه بد.
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
هوش مصنوعی: لباس تو در اینجا به وضوح و روشنی دیده می‌شود و در حقیقت، به تو می‌گوید که راز نهفته‌ای دارم.
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
هوش مصنوعی: اگر با یقین فکر می‌کنی و به خودت اطمینان داری، باید بدانید که این اعتماد درستی است، اگر واقعاً صداقت و امانت داشته باشی.
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
هوش مصنوعی: یک مرتبه به خودت فکر کن و از نظر خودت فاصله بگیر، تا بتوانی ماهیت واقعی‌ات را ببینی.
گمان یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
هوش مصنوعی: ذهن خود را از تصورات لحظه‌ای و وسوسه‌های بی‌اساس آزاد کن و به یقین و ایمان واقعی‌ات توجه کن، زیرا این حالت تردید تو، نه به دین مربوط می‌شود و نه به کفر.
گمان بگذار و دنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
هوش مصنوعی: به یقین و حقیقت ننمیدی و با این حال باید حرکت کنی. مانند مردان خدا، باید با بصیرت و دوراندیشی زندگی کنی.
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اوّلین و آخرین دان
هوش مصنوعی: من هستم خدا، پس به او ایمان داشته باش؛ او را به عنوان خدای نخستین و آخرین بشناس.
خدایست و تو صورت درگمانی
همی گوید ترا راز نهانی
هوش مصنوعی: او خداوندی است که تو او را در قالبی محدود تصور می‌کنی و در حقیقت، او را از درون می‌شنوی که رازهای نهان را به تو می‌گوید.
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
هوش مصنوعی: زمانی که انسان به شکلی دیگر تغییر کند و برود، دوباره به سراغ تو می‌آید و حقیقت درونت را آشکار می‌سازد.
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجاگوی توفیق
هوش مصنوعی: راز خود را به من بگو، زیرا در اینجا توفیق در حقیقت بر من است.
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
هوش مصنوعی: درک کن که خدا را بشناس و درک عمیق‌تری از حقیقت پیدا کن. اکنون گام اول را بردار و از من، این راهنمایی را در مسیر درست بپذیر.
خدا بشناس اینجاگه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
هوش مصنوعی: خدا را بشناس، زیرا در این مکان است که فردی درون دل تو حقیقتی را بیان کرده است.
یقین گفتست که ای جان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
هوش مصنوعی: به طور قطع می‌گوید که ای روح من، خداوند به وسیله پیامبران و اولیایش نمایان شده است.
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
هوش مصنوعی: مطمئن باش که اکنون در حال حاضر به چیزی که در دل داری فکر می‌کنی، ناگهان به سمت شک و تردید خواهی رفت و تو در این میان سردرگم خواهی ماند.
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
هوش مصنوعی: اگر همیشه در انتظار و حیرت عشق خود بمانی، نمی‌دانم چگونه می‌توانم این احساس را توصیف کنم.
مشو حیران که جانان رخ نموداست
زبانت جملگی اینجا شنود است
هوش مصنوعی: نگران نباش که محبوبی در اینجا ظاهر شده است، تمام کلام و احساسات تو در این مکان شنیده می‌شود.
اگر این راز کلّی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
هوش مصنوعی: اگر به درستی این راز بزرگ را درک کنی، حقیقتی را می‌شناسی که تا همیشه برای تو حیات‌بخش خواهد بود.
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرّات
هوش مصنوعی: حقیقت همیشه و با دوام باقی می‌ماند، اما زمانی که بعضی از عناصر و ذرات اینجا وجودشان را از دست می‌دهند، ماهیت اصلی خود را محو می‌کند.
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
هوش مصنوعی: زمانی که به حقیقت و ذات خود پی ببری و آن را درک کنی، به آرامش و عشق واقعی دست خواهی یافت؛ زمانی که از ظاهر فریبنده و دنیای مادی فاصله بگیری و به عمق وجود خود نگاهی بیندازی.
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
هوش مصنوعی: حقیقت به‌طور مداوم و پیوسته، همه چیز را در یک لحظه به نمایش می‌گذارد.
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
هوش مصنوعی: حقیقت همیشه بر تو حاکم خواهد بود و در دل‌ها، محبوب تو خواهی بود.
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
هوش مصنوعی: حقیقت همیشه در ذات خداوند یکی است و هیچ جدایی از آن وجود ندارد.
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرّات یابی
هوش مصنوعی: حقیقت وجود به آنها که به عمق آن پی ببرند، نشان خواهد داد، اما فهم درست از جزییات آن برای بعضی دشوار است و مانع یقین آنها می‌شود.
ز ذرّات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنوداست
هوش مصنوعی: از ذرات این جهان، نشانه‌های بسیاری از وجود حق دیده می‌شود و تمام این نشانه‌ها، مبنای گفتگوها و تبادل نظرهاست.
ز ذرّات این همه جوش و خروشست
کسی یابد مر این کو جمله گوشست
هوش مصنوعی: از ذرات این جهان، سر و صدا و جنبش زیادی به چشم می‌خورد، اما آیا کسی وجود دارد که از این همه هیاهو چیزی بفهمد یا بیندیشد؟
ز ذرّات این همه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در این کار
هوش مصنوعی: از ذرات این جهان، همه چیز به وضوح نمایان است و می‌خواهد به خاطر مشاهده خود، در این کار عمل کند.
ز ذرّات این همه شور و نشان است
درون جملگی او کل نهانست
هوش مصنوعی: از ذرات این جهان، تمام شور و علامت‌ها وجود دارد، و در حقیقت، همه‌ی این‌ها در وجود کل نهفته است.
ز ذرّات این همه فریاد برخاست
اگرچه شاه پنهانست و پیداست
هوش مصنوعی: از ذرات وجود، صدای بلندی برمی‌خیزد، هرچند که شاه و فرمانروا در پس پرده است و به‌وضوح دیده نمی‌شود.
چنان پنهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
هوش مصنوعی: او به گونه‌ای خود را پنهان کرد که تمام حجاب‌های روح و تن را پشت سر گذاشت.
حجاب این جان و تن بُد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
هوش مصنوعی: این جان و بدن من مانع رسیدن به او بودند، اما او به اندازه کافی آگاه بود که این موانع را بشناسد.
تمامی اندر اینجاگه مر ایشان
نشد مکشوف سرّ قدس ایشان
هوش مصنوعی: در این مکان، هیچ‌کس راز مقدس آن‌ها را درک نکرده است.
که تا اوّل در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اوّل شتابند
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که در آغاز کار، در انتها به نتیجه‌ای می‌رسند، و سپس به سرعت به سوی آغازین خود برمی‌گردند.
چو هر دو این چنین اینجا فتادند
ز اوّل سر سوی حیرت نهادند
هوش مصنوعی: وقتی که هر دوی این افراد به این حالت در اینجا افتادند، از همان ابتدا به سمت شگفتی و حیرت رفتند.
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
هوش مصنوعی: راه‌هایی که به ظاهر مشخص هستند، همه نمایانگر اشیاء و ظواهر دنیا هستند، اما راهی که به عمق جان و حقیقت وجود می‌رسد، تنها یکی است و مشخص نیست.
ره جان اوّل از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اوّل قدم بود
هوش مصنوعی: راه وجود انسان از عدم آغاز شده است و دانش در وصف او اولین گام به شمار می‌آید.
ره جان اوّل از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
هوش مصنوعی: راه جان از ذات والای الهی آغاز می‌شود، که با نفختن روح در آن، از قدرت نامتناهی پدید آمده است.
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
هوش مصنوعی: مقام بی‌مقامی یعنی حالت از خودگذشتگی و دوری از دنیا را ترک کرد و تمام توجه‌اش را به سوی خود و درونش معطوف کرد.
رهش بیحد بُد و پایان ندید او
از آن بُد از لطافت ناپدید او
هوش مصنوعی: راه او بی‌نهایت بود و هیچ انتهایی نداشت، و او به خاطر لطافت خود، از آن مسیر نامشخص ناپدید شده بود.
رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت
طلب میکرد نور خویش و قربت
هوش مصنوعی: راه او بی‌نهایت است و در اوج رفعت، به دنبال نور و نزدیکی خود می‌گردد.
چنان ره کرد از اوّل تا بآخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
هوش مصنوعی: او به قدری در آغاز راه جهد و تلاش کرد که ناگهان باطن حقیقت را دریافت و درک کرد، به طوری که ظواهر را به راحتی درک می‌کرد.
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
هوش مصنوعی: او در نهایت از درون خود راهی را انتخاب کرد و ناگهان پرده‌ای بر او ظاهر شد.
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگرچه بود جان از وصل پیدا
هوش مصنوعی: حجاب او این است که صورتش در اینجا وجود دارد، اما با وجود این، جان او از نزدیکی و وصل به چشم می‌خورد.
ره جان از نهانِ راهِ صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
هوش مصنوعی: راه واقعی زندگی از دل و باطن وجود می‌گذرد، نه از ظاهر و اشکال ظاهری. اینجا بودن و وجود داشتن به یک ضرورت تبدیل شده است.
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
هوش مصنوعی: راستای جان، در وجود خداوند قرار دارد و صفات او نمایانگر آن ذات هستند. در اینجا، تو باید بدانید که درک ذات او در ویژگی‌های او تجلی یافته است.
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
هوش مصنوعی: راهی که به وجود آمده از آب و خاک و مواد معدنی به این جا رسیده است، اما در اینجا آتش روشن و وجودی پر از روشنی و نور وجود دارد.
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
هوش مصنوعی: در اینجا به قدری اختلافات و دشمنی‌ها به هم مرتبط شده‌اند که در چشم عاشق، همه چیز به هم پیوسته و هماهنگ به نظر می‌رسد.
اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
هوش مصنوعی: هرچند که در خوشی، او به ناخرسندی مواجه می‌شد، اما تصمیم گرفت که آرامش را پیدا کند و هر لحظه به جلو قدم بردارد.
نه راهی یافت سوی اوّلین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
هوش مصنوعی: هیچ راهی به سمت خداوند اولیه پیدا نکرد، از عالم پایانی خود در آن مسکن و منزلت گرفت.
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی کآباد افتاد
هوش مصنوعی: آتش در میان باد به وضعیتی دچار شده که نشان می‌دهد کسی در حال درک این وضعیت است.
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جانِ پاک بنگر
هوش مصنوعی: به آرامش آب در خاک توجه کن، سپس به زندگی و روح مطهر توجه کن.
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
هوش مصنوعی: وجود این جهان به خاطر آنهاست که از طریق آنها این همه گفتگو و تبادل نظر به وجود آمده است.
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
هوش مصنوعی: هرگز آرامش و قرار جان ادامه نخواهد داشت، مگر اینکه به درک و شناختی کامل برسیم.
یکی میخواهد اینجا همچو اوّل
از آن مانده است چون صورت معطّل
هوش مصنوعی: کس دیگری می‌خواهد در اینجا مانند گذشته بماند، در حالی که او خود به حالتی بی‌تحرک و بی‌معنا درآمده است.
یکی میخواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
هوش مصنوعی: یکی خواسته‌ای دارد، اما وقتی دو چیز به او می‌رسد، یقین او را از دیدن آن چیز جدا می‌کند.
یکی میخواهد و هم باز یابد
چو اوّل زینت و اعزاز یابد
هوش مصنوعی: کسی خواسته‌ای دارد و همان‌طور که در ابتدا به آن دست یافته، دوباره به آن خواهد رسید و از آن زیبایی و اعتبار بهره‌مند خواهد شد.
یکی میخواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
هوش مصنوعی: هر کسی خواسته‌ای دارد و در واقع همه در پی یک هدف مشترک هستند، اما در این شکل و ظاهر، تردید و شک وجود دارد.
مرا او را از دو بینی اندر این راه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
هوش مصنوعی: من از دو نظر به این راه نگاه می‌کنم و او نیز به این دلیل که از اینجا باید باخبر باشد، به دنبال من است.
شود از اصل اوّل آگهِ خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش
هوش مصنوعی: از ابتدا باید خود را بشناسد، در اینجا دوباره می‌تواند مسیر خویش را پیدا کند.
رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
هوش مصنوعی: او در این راه فقط از روی ظاهر گمراه شده و تنها به خاطر دیدن چهره‌های ناپسند، از مسیر اصلی خود منحرف شده است.
ز اصل اوّلش حیران بماند است
در این صورت عجب حیران بماندست
هوش مصنوعی: از آغاز وجودش، اگر در حیرت و شگفتی بماند، در این حالت واقعاً تعجب‌انگیز است که همچنان در حیرت بماند.
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سرگردان چو پرگار
هوش مصنوعی: انسان گاهی نادان است و گاهی دانا، در این عرصه سردرگم مانده و مانند پرگار در حال گردش است.
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
هوش مصنوعی: زمانی که جان به نقطه‌ای می‌رسد و جسم به شکل پرگار در می‌آید، این مفهوم چگونه می‌تواند به وضوح و نمایان بودن برسد؟
نمود اصل اوّل عشق دید است
که او مانندهٔ جان ناپدید است
هوش مصنوعی: عشق در اصل خود به دیدن وابسته است و آن حقیقتی است که مانند روح، نامحسوس و آInvisible است.
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تاابد در خویش پنهان
هوش مصنوعی: اگر عشق نباشد، روح هرگز نمی‌تواند خود را پیدا کرده و همیشه در درون خود پنهان خواهد ماند.
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
هوش مصنوعی: اگر در عشق پیامی نداشتی، چطور می‌توانی بین تجربه و ناپختگی تفاوتی قائل شوی؟
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این دَرِ بسته گشودی
هوش مصنوعی: اگر عشق معشوق راهی به سوی تو نمی‌گشود، پس چرا این در بسته را به روی من باز کردی؟
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آئینهٔ جانت مصفّا
هوش مصنوعی: اگر عشق در هر لحظه در اینجا نباشد، روح تو همچنان پاک و روشن نخواهد بود.
بمانی اندر این صورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
هوش مصنوعی: اگر در این شکل و ظاهر باقی بمانی، ناچار حقیقت تا ابد در اینجا اسیر خواهد بود.
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
هوش مصنوعی: در این دنیا به عاشقی از ابتدا بپرداز و سپس به مقام والای خدایی که در آن بی‌همتا هستی، دست پیدا کن.
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
هوش مصنوعی: در اینجا به پیروی از افراد مومن بپرداز و سپس به طور واضح به یقین و آگاهی دست پیدا کن.
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
هوش مصنوعی: اگر در اینجا پیرو آن‌ها باشی، مطمئن باش که هرگز غمگین نخواهی بود.
در اینجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
هوش مصنوعی: در اینجا نمی‌توانی حقیقت ارتباط میان جسم و روح را به‌خوبی درک کنی و در دل روح، به یقین، نمی‌توانی وجود محبوب واقعی را پیدا کنی.
در اینجا هر چه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
هوش مصنوعی: هر چیزی که در اینجا به دنبالش هستی، اگر به سمت آن بروی، در نهایت به حقیقتش پی‌می‌بری.
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
هوش مصنوعی: در اینجا باید دوباره جستجو کنی و مسیر خود را پیدا کنی، به یقین به انجام کار و آغاز جدیدی پی خواهی برد.
در اینجا منکشف کن راز اوّل
تن و جان در یکی کن زین مبدل
هوش مصنوعی: در اینجا به بررسی و فهم ترکیب روح و جسم پرداخته می‌شود و به نوعی از خلقت و ارتباط عمیق آنها صحبت می‌شود. این دیدگاه نشان‌دهنده تلاش برای پیوند این دو عنصر اساسی وجود انسان است و همچنین به درک بهتر از خالق و مخلوق اشاره می‌کند.
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
هوش مصنوعی: تنها به یک حقیقت توجه کن و از دوگانگی بپرهیز، زیرا در اینجا نه منی وجود دارد و نه تویی.
دوئی بگذار و در یکی قدم نِه
که درحال یکی خود از دوئی بِه
هوش مصنوعی: دوگانگی را کنار بگذار و به وحدت و یکی بودن بپرداز، زیرا در حالتی که یکی هستی، از دوگانگی بهتر و کامل‌تر هستی.
دوئی بگذار وز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی مردانه عمل کنی، دوگانگی را کنار بگذار و از وحدت و یکپارچگی شروع کن.
دوئی بگذار ویکی شو ز باطن
ز باطن دور گرد این صورت من
هوش مصنوعی: دوگانگی را کنار بگذار و از عمق وجود خود یکی شو. از باطن خود فاصله بگیر و به این ظواهر توجه نکن.
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان
هوش مصنوعی: دوگانگی را کنار بگذار و به یکتایی توجه کن. توجه کن که همه چیز در اینجا به اصل واحد و حقیقتی واضح اشاره دارد.
اگرچه صورت اینجا در دو بینی است
از ان اینجا گرفتار دو بینی است
هوش مصنوعی: هرچند که در این مکان، ما دو موضوع مختلف را مشاهده می‌کنیم، اما در واقع این دوگانگی ما را به اشتباه می‌اندازد و در نتیجه درک ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
اگرچه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود این جهان یافت
هوش مصنوعی: هرچند که انسان در این دنیا به ظاهری وجود دارد، ولی حقیقت و جان او در دوستی و محبت به دیگران و وصل به معشوق نهفته است.
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اوّلین و آخرین او
هوش مصنوعی: ولی جان حقیقت اصلی را دارد، او به طور قطع آن کسی است که اولین و آخرین را دیده است.
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
هوش مصنوعی: راه حقیقت و واقعیت به وضوح نمایان است و نشانه‌های آن در وجود روح و جان انسان هویداست. بدون شک، این سر و پا به وضوح نمایانگر آن است.
ره جان جملگی بنگر در اشیاء
که ازجانست مرجانی مصفّا
هوش مصنوعی: به اطراف خود خوب نگاه کن، زیرا تمام چیزها نشانه‌هایی از روح و جان دارند، درست مانند مرجان خالص و زیبا.
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سرّ که رمز عاشقانست
هوش مصنوعی: ویژگی‌های ظاهری انسان در این دنیا، نشانه‌ای از نور روح اوست؛ زیرا این راز، نشانه‌ای از عشق دل‌باختگان است.
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
هوش مصنوعی: صفات روح و جان، همواره کامل و بی‌پایان است. تنها کسی می‌تواند این را درک کند که از نقش‌ها و خیال‌ها دور باشد.
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
هوش مصنوعی: ویژگی‌ها و صفات روح، شگفتی‌هایی دارد که فراتر از هر وصفی است. باید بدانیم که در اینجا، روشنایی و حقیقت خود ذات وجود دارد.
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از این معنی چه دانی تا چه گویم
هوش مصنوعی: از جان و چهره‌ام در اینجا چه بگویم، زیرا تو نمی‌دانی که تا چه اندازه عمیق است این موضوع که می‌خواهم بیان کنم.
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگرچه من ز هر دو ناپدیدم
هوش مصنوعی: من تمامی رازها را از این دو مشاهده کردم، هرچند که من از هر دو غایب هستم.
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو پنهان و پیداست
هوش مصنوعی: تمام رازها از این دو روشن است، زیرا هر دو به نوعی هم پنهان و هم نمایان هستند.
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنیّ من دریافتن تو
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به عمق وجود خود پی ببری، باید به درک و شناخت من برسید.
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
هوش مصنوعی: با توجه به چهره‌ی اعمال جهان، رازهایی روشن می‌شود که تا آنها را درک نکنی، نمی‌توانی به عمق مسائل پی ببری.
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
هوش مصنوعی: از عمق وجود و رازهای عشق آگاه شو تا بتوانی به خواسته‌هایت از دوست برسی.
ز جانان گرچه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
هوش مصنوعی: اگرچه تو از جانان خود در جستجوی وصال هستی، ولی هر لحظه زیبایی او با صورتش به تو می‌رسد.
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
هوش مصنوعی: عواقب کار تو بر دوش من افتاده و اکنون باید بدون هیچ دلیلی، خود را در اینجا نشان دهم.
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور
هوش مصنوعی: این جا نیاز و الزامی به کارهایی پیش آمده که منجر به ایجاد آشفتگی و ناراحتی خواهد شد و اگر به آن توجه نکنی، در این وضعیت ممکن است دچار ناآگاهی و عدم توجه بشوی.
اصّم آنگهی اعمّی جسمی
که تو گنجیّ و گه بند طلسمی
هوش مصنوعی: تو همان گنجی هستی که درونت ارزش‌های نهفته‌ای وجود دارد، اما گاهی اوقات به خاطر محدودیت‌ها یا موانع نمی‌توانی به آنها دست پیدا کنی.
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رُسته شوی از پنج وز چار
هوش مصنوعی: طلسم را بشکن و از بند رهایی یاب، زیرا برای رشد و پیشرفت نیازمند آنی که از زنجیرهای پنج و چهار رهایی یابی.
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش این همه شور و فغانست
هوش مصنوعی: آن گنجی که در دل عاشقان نهفته است را پیدا کن، زیرا تمام این هیجان و ناله‌ها به خاطر آن گنجیدگی است.
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
هوش مصنوعی: همه از محبت و عشق، به شدت ناله و فغان می‌کنند و تمام وجودشان پر از درد و رنج است.
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
هوش مصنوعی: تمام مشکلات و رنج‌های دنیا به خاطر این است که درد و رنج به جای آنکه به درمان منجر شود، به جان انسان‌ها می‌نشیند.
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجاگه یکایک
هوش مصنوعی: حقیقت مانند گنجی پنهان است و مسلماً هر فردی به نوعی در پی آن است.
حققت گنج از آنِ شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
هوش مصنوعی: حقیقت گنجی است که تنها در اختیار کسی قرار می‌گیرد که از دید شاه و حقیقت او باخبر باشد.
حقیقت گنج شب زانِ تو آمد
یقین هم درد ودرمان تو آمد
هوش مصنوعی: حقیقتی که همچون گنجی پنهان در شب‌هاست، به تو رسید و حالا می‌دانی که این حقیقت هم درد تو را درک می‌کند و هم به تو راه درمان می‌دهد.
تراگنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
هوش مصنوعی: تعبیر این بیت به این صورت است که تو در زندگی زحمت‌ها و سختی‌های زیادی را تحمل کرده‌ای، حالا وقت آن است که با شادی و خوشحالی، پاداش زحماتت را دریافت کنی.
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
هوش مصنوعی: جان خود را در اختیار بگذار و از نعمت‌های بی‌بهاتر بهره‌مند شو، چرا که در این دنیا هیچ چیز پایدار نیست و گنج‌های دنیوی ماندگار نیستند.
حقیقت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار وز پنج
هوش مصنوعی: حقیقت، جوهر ارتباطی است که تو باید از آن گذر کنی و با آن آشنا شوی. این گنجینه‌ای است که فراتر از ظواهر و محدودیت‌های زمان (چهار و پنج) قرار دارد.
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
هوش مصنوعی: وقتی که جان خود را به حقیقت ببخشی و به درک عمیق حقیقت دست یابی، در آن صورت به گنجی ارزشمند دست پیدا خواهی کرد و از اندوه و ناراحتی دور خواهی ماند.
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجاگاه اسمست
هوش مصنوعی: غم و رنجی که تجربه می‌کنی فقط نتیجه یک جادو و طلسم است و در واقع، این مکان مملو از ثروت و نعمت است.
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
هوش مصنوعی: ای گنجینه‌ای که هیچکس به تو دسترسی ندارد، تنها در اینجا رنج و ذلت را دیده‌ای.
غمت جمله زبهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
هوش مصنوعی: غم تو باعث شد که همه چیز را از دست بدهم، به طوری که روح و جسمم در رنج و درد قرار گرفته است.
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
هوش مصنوعی: از او بگذر و جایگاهی را که در آن هستی، به رایگان و بدون قید و شرط پیدا کن.
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
هوش مصنوعی: به سرعت از این شش جهت عبور کن، زیرا اینجا نشانه‌هایی از حقیقت وجودی او وجود دارد.
ز گنج ذات برخوردار خودباش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
هوش مصنوعی: از ذخیره‌ی درون خود بهره‌مند باش و سپس از نگرانی‌های نیک و بد رها شو.
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گِردِ تقلید
هوش مصنوعی: از سرمایه‌های وجودی خود به حقیقت و یکتایی دست یاب و به دیگران بگو. تا چه زمانی می‌خواهی دور خود بچرخی و فقط تقلید کنی؟
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اوّلین باز
هوش مصنوعی: از گنجینه وجود خود مطمئن بودی، حالا در اینجا حقیقت اولیه خود را دوباره مشاهده می‌کنی.
چو آدم دم تو میآری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
هوش مصنوعی: چون انسانی، به خاطر تقلید از دیگران در دوری از نور یکتایی تو هستی.
ولیکن جملگی پیوستهٔ تست
حقیقت بود تست و رستهٔ تست
هوش مصنوعی: اما همه‌ی موجودات به نوعی به تو متصل هستند؛ حقیقت تو هستی و از تو جدا نمی‌شوند.
حقیقت جملگی از تست وبودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
هوش مصنوعی: تمام حقیقت‌ها از تو سرچشمه می‌گیرند و وجود تو اینجا نمایان است.
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
هوش مصنوعی: حقیقت چیزی است که در وجود تو نیست و به وضوح در مکان‌های مشخصی قابل مشاهده است، مانند کعبه که در میان جایگاه‌هایی دیگر پیداست.
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
هوش مصنوعی: امروز در میخانه عاشق شده‌ام، به همین خاطر از اینجا بیرون می‌روم.
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
هوش مصنوعی: من عاشق شدم و در میخانهٔ عاشقان، یکی را دیدم که به حقیقت پیوسته و در احوال عاشقان سیر می‌کند.
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی من
هوش مصنوعی: در دل مکان عبادت هستم و با آرامش در درون خودم به سیر و سلوک می‌پردازم. حقیقت را درک کرده‌ام و بت‌های خرافی و اندیشه‌های نادرست را در هم شکسته‌ام.
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
هوش مصنوعی: من در اینجا نشسته‌ام زیرا وابسته به این مکان هستم، و این وابستگی باعث شده که از دنیای دیگر دور بمانم.
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
هوش مصنوعی: در این مکان که من هستم، با وجود بت زیبا، هر لحظه قلبم را به خاطر شکستن روابط و امیدهایم می‌شکنم.
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ای دل چند آخر بت پرستی
هوش مصنوعی: به خود می‌گویم که از سرخوشی چرا آیندم را به پرستش بت‌ها بگذرانم.
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگردم میزنی اینجا زجانان
هوش مصنوعی: شما مجذوب زیبایی معشوق هستید و اگر او را بشکنید، این زیبایی از بین می‌رود. در اینجا، زندگی و عشق به معشوق به تصویر کشیده شده است و نشان می‌دهد که آسیب به زیبایی می‌تواند دردناکند.
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
هوش مصنوعی: در وجود تو جایی برای تقلید باقی نمانده، پس به شناخت حقیقت و یگانگی بپرداز.
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
هوش مصنوعی: دل من عاشق محبوبش است و به خوبی حقیقت او را می‌شناسد، اما این گفتار برای بیان احساساتم ناکافی و نادرست به نظر می‌رسد.
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
هوش مصنوعی: محبوبم نه تنها زیبایی ظاهری‌ام را دوست دارد، بلکه به عمق و حقیقت وجودم نیز توجه می‌کند و اهمیت می‌دهد.
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
هوش مصنوعی: دل من به خاطر زیبایی کسی اسیر و گرفتار شده است و از این عشق در میان مشکلات و سختی‌ها به حالت بی‌خودی و فراموشی رفته است.
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفّار
هوش مصنوعی: دل من به ظاهر و چهره‌ ها وابسته شده است؛ گاهی به سمت مسلمانان می‌ رود و گاهی به سوی کافران.
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
هوش مصنوعی: دل من به زیبایی گرفتار شده است، اما در عشق کسی که اسرار را می‌داند، باقی مانده است.
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
هوش مصنوعی: دل من به زیبایی دلبسته شده و هر لحظه از عشق، سر و صدا و شور و شوقی به پا می‌کند.
دلم در بند صورت لاالهست
که لا او رادر اینجاگه بنا هست
هوش مصنوعی: دل من درگیر زیبایی خدایی است که در این مکان حاضر است.
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
هوش مصنوعی: دل من به زیبایی ظاهری محدود نشده و هر لحظه شیدا و مجنون زیبایی‌های جهان است.
از این صورت ندیدم من به جز غم
که غم میآردم اینجادمادم
هوش مصنوعی: من از این شکل و ظاهر تنها غم را دیدم و همواره غم را به خود جذب کرده‌ام.
از این صورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
هوش مصنوعی: هر آنچه در این دنیا داریم، از آن ماست و ما مطمئن هستیم که دردها و مشکلاتمان نیز بخشی از همین دارایی‌ها هستند.
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
هوش مصنوعی: چهره جانم پیدا شد و دل به ملاقات معشوق رسید.
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
هوش مصنوعی: به شدت عاشق شدم وقتی که جانم را دیدم، به طوری که حیران شدم و در خودم گم شدم.
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلّی شد وجودم ناپدیدار
هوش مصنوعی: به قدری به محبوبم عشق ورزیدم که تمام وجودم در او محو و ناپدید شد.
ز عشقم خرّم و شادان بمانده
ازآنم دست از دل برفشانده
هوش مصنوعی: از عشق من خوشحال و خرم هستم و به خاطر آن، دل از غم و ناراحتی کنار گذاشته‌ام.
ز عشقم خرّم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
هوش مصنوعی: از عشق من شاد و سرزنده‌ام، درون و برونم آزاد و رها شده است.
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجاگاه از ذل
هوش مصنوعی: از عشق من به اینجا آمده‌ام و از سلطه و خفت رهایی یافته‌ام.
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
هوش مصنوعی: به طور مداوم، در اینجا درد و رنج وجود داشت، اما شادی به سراغم آمد و مرا از قید غم رها کرد.
دمادم مرمرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
هوش مصنوعی: هر لحظه برای من وجودی ملموس و واضح دارد، زیرا دیدن من، نشانه‌ای است برای چیزی که خود نشان ندارد.
منم از عشق کُشته گشته اینجا
شده ازدید جانان زارو شیدا
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق به این حالت افتاده‌ام و از دیدن محبوبم غمگین و بی‌تاب شده‌ام.
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
هوش مصنوعی: گاهي روح من به من نمایان می‌شود، به گونه‌ای که انگار وجودم را کاملاً درک می‌کند، در حالی که در واقع این احساس به طور کامل پنهان است.
گهی مخفی شود از دیدههایم
نماید ابتدا و انتهایم
هوش مصنوعی: گاهی او از چشم‌ها پنهان می‌شود و در همان حال، خود را در آغاز و پایان آشکار می‌کند.
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم چطور این راز پیچیده را برایت بازگو کنم، چرا که عشق تو هیچ گاه به نزد من نیامده است.
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
هوش مصنوعی: راهی پیدا می‌کنم تا دوستم را ببینم، زیرا حقیقت را در وجودش می‌یابم و نه فقط ظاهری که دارد.
ولکین جان اگرچه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
هوش مصنوعی: اگرچه جانم را از قبل فدای تو کرده‌ام، اما برای دل شکسته‌ام مرهمی گذاشته‌ام.
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
هوش مصنوعی: وقتی جانم را با شجاعت تقدیم کردم، مانند مردان، در آن moment حقیقتی را از جانان مشاهده کردم.
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
هوش مصنوعی: وقتی که جان خود را مانند عاشقان تقدیم کردم، به همین دلیل در موقعیتی خاص و یگانه افتادم.
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
هوش مصنوعی: وقتی که جانم را به پیش کشیدم و از شدت درد و رنج گریه‌زاری کردم، به یقین از بدن و روح خود خسته و بی‌زار شدم.
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
هوش مصنوعی: زمانی که جانم را فدای عشق کردم، معشوق به وضوح و آشکارا به من نمایان شد و به این ترتیب، مشکلات و موانع را کنار زدم.
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین این دم همه دیدار معبود
هوش مصنوعی: هنگامی که جانم را فدای عشق کردم، صفات زیبای معشوق به خوبی نمایان شد. در این لحظه، همه چیز به دیدار معشوق مربوط می‌شود.
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
هوش مصنوعی: زمانی که جانم را فدای عشق کردم، جسم و جانم در هم حل شد و در این حالت، وجود اصلی و جاودانه‌ام به حقیقت پیوست.
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
هوش مصنوعی: وقتی جانم را تقدیم کردم، به معشوق رسیدم. به یقین دیدم او را، هم در آغاز و هم در پایان.
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
هوش مصنوعی: زمانی که جانم را در راه وصالش فدا کردم، متوجه شدم که کمال او را از نقصش دریافت کردم.
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
هوش مصنوعی: ای جان، وصل عشق را به من عطا کن تا تو نیز از لذت و شوق وصال عاشقان آگاه شوی.
بده جان و ببین جانان نهانی
که این دم هیچ در صورت ندانی
هوش مصنوعی: فدا کن جانت را و به دیدن محبوب نهانی بپرداز، زیرا در این لحظه هیچ چیز در ظاهر قابل درک نیست.
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از این حضرت تو بشتاب
هوش مصنوعی: هر چه زودتر جان خود را فدا کن و به دیدار ابدی نائل شو، از این ظاهر و شکل مادی فاصله بگیر و به سوی این مقام برتر برو.
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
هوش مصنوعی: جان خود را فدای عشق کن تا به معشوق واقعی تبدیل شوی؛ زیرا اگر جانت را در دنیا نگه‌داری، نمی‌توانی به حقیقت وجودی خود دست یابی.
بدیدن بی طبیعت بازدان یار
بجائی کانزمانت لیس فی الدار
هوش مصنوعی: با نگاهی به بی‌طبیعت، یار را ببیند و به جایی برود که زمانش در آنجا نیست.
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیقی بیشکی هان
هوش مصنوعی: هیچ چیزی قادر نیست که چهره واقعی را به طور کامل ببیند، و تنها ذات حقیقی وجود دارد که همواره در پس این چهره‌ها پنهان است.
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر این معنی تو نیکوهان بیندیش
هوش مصنوعی: وقتی که جسم و جان از مقابل چشمانت ناپدید شوند، به این معناست که تو باید عمیق‌تر به این موضوع فکر کنی و درک بهتری از آن پیدا کنی.
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
هوش مصنوعی: ظاهر کل زمین نمایان می‌شود و عقل و روح به آسمان‌ها می‌رسد.
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی کآید اینجاگاه پنهان
هوش مصنوعی: زمانی که حقیقت وجود تو به ظاهر نمایان شود، جان تو به زندگی واقعی و الهی دست می‌یابد و در این مکان پنهان به حقیقت می‌پیوندند.
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
هوش مصنوعی: زمانی که فردی به زیر خاک می‌رود، یقین او از بین می‌رود و تنها خاکی که از او باقی می‌ماند، به یادگار می‌ماند و از اعتقادات و باورهایش خبری نیست.
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاکها آسان بگیرد
هوش مصنوعی: وقتی که روح بدن به آرامی و بدون دیده شدن از آن جدا شود، کانون خاک و زمین به سادگی او را در بر می‌گیرد.
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
هوش مصنوعی: وقتی که او به حالت‌های مختلف بازمی‌گردد، صفاتش در آن حالت ناپیدا می‌شود.
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
هوش مصنوعی: انسانی که درون و بیرونش یکی است، در زمان‌های پیچیده و دشوار، خود راهنمایی برای او می‌شود.
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
هوش مصنوعی: کسی که از نزدیکی و قرب او دم می‌زند، یقین دارد که خودش را در آنجا به دیگران معرفی می‌کند.
از این دم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
هوش مصنوعی: در این لحظه، چهره‌ای در اینجا پیدا شد که دل و جان را به خود مشغول کرده و مانند زیبایی خیره‌کننده‌ای است.
ره جان گرچه صافی اوفتاده‌ست
ولکین راه او در عین بادست
هوش مصنوعی: راه رسیدن به حقیقت هر چند دشوار شده است، اما در عین حال، مسیر آن هنوز در دسترس و موجود است.
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
هوش مصنوعی: راه درک حقیقت ممکن است دشوار باشد، اما بدان که او در عین واقعیت، رازهایی را در خود نهفته دارد.
ره چونست و صورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
هوش مصنوعی: راه چیست و سرانجام کار چگونه است که تا وقتی همه چیز ناپدید می‌شود؟
وصال آنگاه یاد از رخ دوست
پس آنگه بشنود او پاسخ دوست
هوش مصنوعی: وقتی که دیدار با دوست محقق شود، آن‌گاه یاد چهره او در دل می‌ماند و سپس او جواب دوستی را می‌شنود.
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون درعین تمکین
هوش مصنوعی: ای مصروف در راه ما و به زحمت افتاده، اکنون با حالتی آرام و مطمئن، خود را از این burdens آزاد کن.
رسانم من ترا در دید اوّل
چو گشتی در صفات ما مبدّل
هوش مصنوعی: من تو را در اولین نگاه به او می‌رسانم، زمانی که در صفات ما دگرگون شده‌ای.
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت درکمال ما رسیدی
هوش مصنوعی: اکنون که به یکدلی و صداقت رسیده‌ای، واقعیت به کمال خود در وجود تو نمایان شده است.
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
هوش مصنوعی: اکنون ما را بشناس، زیرا تو هم باید یقین داشته باشی که در این مکان، همه چیز در حال نابودی است.
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز
هوش مصنوعی: اکنون ما را به یقین بشناس، وقتی که در اینجا بیشتر ماندی، بی‌تردید راز ما آشکار خواهد شد.
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
هوش مصنوعی: حال ما را در رمز و راز بشناس تا ارزش و اهمیت دیدار ما را بهتر درک کنی.
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
هوش مصنوعی: اکنون ما را بشناس؛ وقتی که چهره‌مان را در این مکان دیدی، معنای اینجا را باز کن.
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
هوش مصنوعی: اکنون ما را در وجود خود بشناس، در حالی که با تو هستیم. ما از جدایی تو بیزاریم.
یکی گشتی و در یکی مرابین
مرا از جان ما دیدار بگزین
هوش مصنوعی: به جستجوی خود ادامه بده و در یک لحظه به من توجه کن، زیرا در دل من تو را از عمق وجودم می‌بینم.
چون من تو تومنی این دم نئی تو
سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو
هوش مصنوعی: از آنجا که من و تو یکی هستیم، در این لحظه تو نیستی. پس به عنوان یک عاشق شایسته است که خودت را نبینی.
مبین خود را بهرجائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
هوش مصنوعی: خود را در هر جایی نشان نده و اطمینان داشته باش که وقتی خود را بشناسی، حقیقت را به روشنی خواهی دید.
ره جسم این بود کآخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
هوش مصنوعی: مسیر این بدن به سوی فنا و زوال است، در حالی که جان در پی جاودانگی و باقی ماندن خود تلاش می‌کند.
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
هوش مصنوعی: آنچنان است که وقتی جسمی یکی می‌شود، دیگر از هم می‌افتد و در آن هنگام نه تنها دیدارها، بلکه نام‌ها نیز از میان می‌روند.
صفات حق شود اوّل ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
هوش مصنوعی: اوّلاً، ویژگی‌های خداوند باید مانند دایره‌ای با مرکزیت و نظم معرفی شود. این نشان‌دهنده عمق و پیچیدگی معانی و رازهایی است که در این صفات نهفته است.
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شودر ذات معبود
هوش مصنوعی: وقتی صفات محبوب به سرعت در وجود او جاری می‌شود که ذات معبود و محبوب یکی شوند.
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
هوش مصنوعی: او در صفاتش زیبایی و دلربایی را نشان می‌دهد و از این طریق رازهای پنهانی را افشا می‌کند.
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
هوش مصنوعی: ویژگی‌های جسمانی در عمق زمین تغییر می‌کند تا اینکه با ذات خالص و ناب هماهنگ شود.
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به حقیقت واقعی دست یابی، باید در مسیر و روش درست قدم برداری تا به یکپارچگی و هم‌آوایی برسی.
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
هوش مصنوعی: در مسیر عشق و حقیقت، خود را به دست معشوق بسپار، اگر به او و وجودش اطمینان داری و از حقیقتی که او نمایان می‌کند، آگاهی.
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
هوش مصنوعی: مسیر حق را به دیگران بسپار و سپس حق را با یقین از وجود محبوب درون خود مشاهده کن.
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
هوش مصنوعی: مسیر را به خدا بسپار و خود را در جوی ازلی غرق کن، زیرا همه کارها در وجود واقعی تو جریان دارد.
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت اعتماد کنی و ارتباطی واقعی با آن برقرار کنی، سپس می‌توانی زیبایی و وجود عشق را درک کنی.
حققت بسپر و جانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
هوش مصنوعی: به حقیقت خود ایمان بیاور و به معشوق خود باور داشته باش؛ زیرا معشوق واقعی در درون تو وجود دارد و این را به خوبی احساس کن.
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست
هوش مصنوعی: حقیقت و راه و روش زندگی در اصل یکی هستند، هرچند که قوانین شرعی در هر زمان ممکن است متفاوت باشند.
ولکین شرع اوّل پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
هوش مصنوعی: اما قانون اولیه رهبری است که پیامبران و اولیا را مشاهده کرده است.
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
هوش مصنوعی: از قانون الهی این متن به من رسیده است که تا زمانی که خواسته باشم، می‌توانم این اسرار را بگویم.
نخواهم گفتن این الّا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
هوش مصنوعی: نخواهم گفت آنچه در دل دارم مگر جایی که از هر جایی بالاتر باشد و ارزشش بیشتر باشد.
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
هوش مصنوعی: من در یکجا خود را نشان می‌دهم و در عین حال به رازی دست می‌یابم که به طور قطع هم آغاز و هم انجام آن یکی است.
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نیمیفزایم
هوش مصنوعی: اما وقتی اصل ماجرا را بیان می‌کنم، آن را پنهان نمی‌کنم و چیزی به آن اضافه نمی‌کنم.
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
هوش مصنوعی: به طور مکرر و به اندازه هر فردی که لازم است، به او نوشیدنی می‌دهم تا با توجه به نیاز و حال هر شخص، بتواند از آن لذت ببرد.
مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
هوش مصنوعی: هر چیزی که از آنجا به دست آید، در این راز و رمز نیز گنجینه‌ای وجود دارد.
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
هوش مصنوعی: دل و جانم همیشه به دنبال توست، می‌خواهی اینجا بمانی در حالی که بی‌خبر من را مجنون می‌کنی.
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
هوش مصنوعی: اگر به شیدایی دچار شوی، دیگر نمی‌توانی تحمل هیاهوی دنیا را داشته باشی و به رسوایی مبتلا می‌شوی.
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
هوش مصنوعی: آخر کار، طاقت تو تمام می‌شود و از حال می‌روی، و در یک لحظه هم قلبت و هم جانت بی‌خبر از همه چیز تحت تاثیر قرار می‌گیرند.
بقدر خون من مینوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
هوش مصنوعی: به اندازه‌ای که خون من ارزش دارد، بجرعه‌ای بنوش. ببین در آخرت چه دنیایی انتظار تو را می‌کشد.
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
هوش مصنوعی: به اندازه‌ی قابلیت و درک خود در مورد معانی عمیق سخن نگو و در حالت سرمستی، ادعای دانایی نکن.
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجاگه دمادم
هوش مصنوعی: وقتی که ولع و شوقی برای نوشیدن داری، به طور مداوم نخور، بلکه از جای دیگر برای خودت زمانی را تعیین کن و به آرامی نوش کن.
تو درکش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
هوش مصنوعی: اگر عقل خود را در عشق بیهوده خرج نکنی، ممکن است به زودی در دامی از عشق گرفتار شوی و مست بی‌دلیل شوی.
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
هوش مصنوعی: وقتی که عمرت از بیست و چهار سال گذشت، حقیقت احساسات و واقعیات زندگی ناگزیر نمایان می‌شود.
دمادم جام میآید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفّا
هوش مصنوعی: به‌طور مداوم، جام می در آن مکان از دست محبوب به‌سوی تو می‌آید. نگاهی به آن بینداز که چقدر زلال و صاف است.
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
هوش مصنوعی: هر فرد به اندازه توانایی و ظرفیت خود، نوشیدنی یا تجربیات خاصی خواهد داشت، و اگر این مقدار فراتر از توان فرد باشد، نمی‌تواند آن را تحمل کند.
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام
هوش مصنوعی: اگر می‌توانی، نوشیدنی را بنوش و با شجاعت به مسیر خود ادامه بده و از عیب و نام بد نترس.
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی نوشیدنی خوشمزه‌ای داشته باشی، ابتدا باید صبر کنی و در آرامش بمانی.
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
هوش مصنوعی: پیمانه را بنوش و سکوت را انتخاب کن، مانند مردان که بی‌خیالی را برمی‌گزینند.
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
هوش مصنوعی: مثل مردان، اینجا جام وحدت را بنوش که با این کار حقیقت نزدیکی را درک خواهی کرد.
چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
هوش مصنوعی: از مردان یاد بگیر و مانند آنها بنوش، ولی از دست شاه هیچ می نخور که جام دوست را تماشا کن.
اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
هوش مصنوعی: اگر از حقیقت باخبر شوی، باید در آن مکان احتیاط کنی؛ زیرا ممکن است ناگهان رسوا شوی.
شوی ای دل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
هوش مصنوعی: ای دل! صبوری کن، زیرا در میانسالیِ حقیقت، نبودن از بودن بهتر است.
اگرچه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
هوش مصنوعی: اگرچه وجودت در ظاهر نیست، ولی وجود واقعی تو در ذات و ماهیتت وجود دارد. همچنین، درک و آگاهی از این ذات، حقیقت وجودی تو را به روشنی نشان می‌دهد.
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
هوش مصنوعی: وقتی که شاه در قصر دل نشسته است، بر روی دیگران در خود را بسته است.
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که این معنی بداند
هوش مصنوعی: روزی بود که پادشاهی در حالتی بی‌خود و سرشار از احساسات به سر می‌برد و کسی باید باشد که بتواند این حال و اوضاع او را درک کند.
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
هوش مصنوعی: آداب و رفتار مناسب باید به گونه‌ای باشد که انسان از روی صداقت و اعتماد، نزد شاه و بزرگان قرار گیرد و در میان آن‌ها با بصیرت و روشن‌بینی حاضر شود.
بنزد شاه دارد عزّت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
هوش مصنوعی: به نزد شاه سعی کن حرمت و جایگاه خود را حفظ کنی تا زمانی که شاه خوب و بد تو را ببیند.
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
هوش مصنوعی: وقتی شاه در جایگاه خود نشسته است، از آنچه که مردم یا اطرافیانش انجام می‌دهند مطلع نمی‌شود و به همین خاطر در زمانه‌اش به درستی نمی‌تواند آگاهی پیدا کند.
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
هوش مصنوعی: وقتی که جانم را در پیش دارم، چهره محبوب آشکار می‌شود و من توانستم مشکلات را حل کنم.
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
هوش مصنوعی: به او جام وصالش را می‌دهد و این عمل او را به دُرِ قیمتی تشبیه می‌کند که بر سرش می‌ریزد.
ز عزّت پایگاهش برفزاید
بجز شاهش به خاطر درنیاید
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که مقام و جایگاه فعالان و شخصیت‌های بزرگ باید به خاطر خودشان و نه به خاطر دیگران افزایش یابد. در واقع، عزت و عظمت هر فرد فقط به خود او بستگی دارد و هیچ چیز دیگری نمی‌تواند آن را تعیین کند.
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مرجام شهوار
هوش مصنوعی: او فکر می‌کرد که در پایان کار، چیزی را به او می‌دهند که آرزویش بوده است.
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
هوش مصنوعی: اگر قدرت تحملش را داشتی، آن را فراموش نمی‌کردی و جز پادشاه، همه را از یاد می‌بردی.
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ درخاطر نسنجد
هوش مصنوعی: وقتی که فکر بدی در ذهن کسی جا نمی‌گیرد، جز به یاد شاه، چیزی دیگر در دلش نمی‌نشیند.
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
هوش مصنوعی: به جز پادشاه، کسی دیگر باقی نمانده است و همواره از او نوشیدنی می‌گیرم.
بعزّت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای
هوش مصنوعی: او با قدرت و نیروی خود در کنار نیروها و تدبیرش ایستاده است و هیچ‌کس نمی‌تواند از مرزهای خود تجاوز کند.
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
هوش مصنوعی: آدمی که ادب و رفتار مناسب را یاد بگیرد، به خوشبختی خواهد رسید. اما کسی که همیشه بی‌ادب است، تنها رنج و عذاب را خواهد دید.
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
هوش مصنوعی: تمامی درد و رنج او در اینجا به پایان می‌رسد و از دوری و جدایی، او در اینجا تنها و غمگین مانده است.
به از عزّت نباشد درنمودار
که عزّت برتر است از کلّ انوار
هوش مصنوعی: عزت و بزرگواری از هر چیز دیگری بیشتر ارزش دارد و بر تمام روشنایی‌ها و نورها مقدم است.
حقیقت حق بعزت میتوان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
هوش مصنوعی: حقیقت والای الهی را تنها کسی می‌تواند درک کند که در این دنیا به عمق وجود خودش پی برده باشد و حقیقت زندگی‌اش را شناخته باشد.
به از عزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
هوش مصنوعی: بهتر است که ارزش ملاقات با خدا را از کسب احترام و عزت دنیوی بیشتر بدانیم، زیرا این دیدار سبب نجات او از تباهی و دردی که در دنیا وجود دارد می‌شود.
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
هوش مصنوعی: با افتخار زندگی کن و به دنبال عزت الهی باش، زیرا هنگامی که مانند یک پادشاه به مقام و جایگاهی رسیدی، باید سخن گفتن و عمل کردن به روش او را هم بیاموزی.
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
هوش مصنوعی: با عزت پیامبران، به حقیقتی بزرگ دست یافتند و از این راز، نشانه‌ای دائمی مشاهده کردند.
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
هوش مصنوعی: با احترام به جایگاه همه مردان، پیشوایی و رهبری متعلق به حقیقت است و در عین حال همه در برابر آن واقعیت قرار دارند.
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جملهٔ ذرّات گشتند
هوش مصنوعی: به خاطر شخصیت و قدرت مردان، آن‌ها به صورت پنهان در میان تمام موجودات عالم قرار گرفتند.
بعزت جملگی این دم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند
هوش مصنوعی: با تمام قدرت و عظمت، در این لحظه همه به ملاقات آمده‌اند و به گونه‌ای شده‌اند که هر یک تجلی خداوند هستند.