بخش ۸۴ - در سؤال کردن مرید از حضرت شیخ که شیطان مرا زحمت میدهد و جواب دادن شیخ مرید را فرماید
یکی پیری ز پیران گشت واصل
مر او را گشت کل مقصود حاصل
چنان شد کز همه عالم نهان شد
درون خلوت دل جان جان شد
شب و روزش به جز طاعت نبُد کار
ز کل قانع شده بر روی دلدار
چنان واصل بُد اندر خانقه او
نهانی دیده بودش روی شه او
مریدان داشت بسیاری مر آن پیر
همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر
ولیکن پیر مرد ناتوان بود
ز معنیّ حقیقت جاودان بود
بصورت بس ضعیف و معنی آباد
همه در پیش او بُد در صفت باد
مگر روزی مریدی رفت پیشش
بمعنی بُد مرید و بود خویشش
سلامی کرد نزدیکش بحالی
وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی
بگفت ای واصل عصر زمانه
مرا شیطان همی گیرد بهانه
دمادم عین آزارم نماید
بر هر کس زبون خوارم نماید
بر هر کس کند رسوا و خوارم
ز طعنش آن زمان طاقت ندارم
ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر
نذارم باری اینجاگاه تدبیر
دمادم خون من اینجا بریزد
بکین و بغض این جا می ستیزد
مرا اینجایگه او منفعل کرد
دمادم پیش خلقانم خجل کرد
اگر بسیارگویم شرح شیطان
که او با من چهاکردست از اینسان
ملال آید ترا ای شیخ اکبر
مرا زین حادثات ای شیخ غمخور
تو شیطان خودی آزار کردی
ابا خود دائما اندر نبردی
ز خود میبینی اینجاگه بخواری
که عمر خود بضایع میگذاری
ز خود دیدی بلا و رنج و محنت
که خود را میدهد پیوسته زحمت
خود آمیزش تو کردستی کسان را
از آن آزار میبینی تو جان را
تو آمیزش مکن با کس چو من شو
مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو
تو خود را باش آنگاهی خدابین
وگرنه در بر شیطان بلا بین
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت در گذر جانان طلب کن
ز نفس خویشتن شود دور و شونور
که تا در نزد حق باشی تو مشهور
بلای تو ز نفس تست اینجا
که اینجا میکنی تو شور وغوغا
بلا میآید از تو بر تو اینجا
که اینجا میکنی پیوسته سودا
بلا میآید اینجا بر تو از تو
کجا باشد خوشی اکنون بر تو
بلا از تست تو عین بلائی
که اینجامیکنی تو بیوفائی
بلا از تست شیطان خود چه باشد
برِ تلبیس تو شیطان که باشد
بلا از تست زوبینی زهی دوست
نداری هیچ مغزی و توئی پوست
بلا ازتست نفس خود زبونی
از آن کز خانه رفتی در برونی
بلا از تست میبینی ز شیطان
تو شیطانی و کافر نامسلمان
مسلمان کرد اوّل تو زبودت
که شیطان نیست آخر می چه بودت
مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار
مسلمانی چه باشد راستی دان
ز عین راستی تو رخ مگردان
چرا از نفس میداری تو فریاد
مرا این معنی من میدار دریاد
تو شیطان خودی و رهزن خود
فتادستی تو در فکر و فن خود
تو شیطان خودی و می ندانی
که بَدها میکنی در دهر فانی
تو آمیزش مکن با خلق زنهار
که مانی ناگهی زیشان گرفتار
چرا چندین تو در بند خلایق
شدستی دور و ماندستی ز خالق
خلایق جملگی جویای خویشند
در اینجاگاه سرگردان خویشند
همه در بند افسوس و تو در جاه
شده مانند کفتار اندر این چاه
همه همچون سگ مردار خوارند
از آن چندی فتاده زار و خوارند
همه اینجایگه مانده اسیرند
که چون مردارناگاهی بمیرند
همه اندر پی دنیای مردار
فتاده دور مانده هم ز دلدار
چو کرکس جملگی در بند مردار
شده اندر نهاد خود گرفتار
چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان
تو بیش از این وجود خود مرنجان
مرنجان خود که بس چیز لطیفی
بجوهر برتر از اشیا شریفی
توئی از اصل فرط جوهر یار
که ازوی آمدستی تو پدیدار
نمیدانی که آوردت از آنجای
پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای
چو گم کردی وی اندر عشقبازی
تو همچون لاشه خر تا چند تازی
در این دنیاکه آزار است جمله
خدا زان خیر بیزار است جمله
مثال خاکدان پر ز آتش
چرا بنشستی اندر وی چنین خوش
خوشی با ناخوشی دنبال باشد
نبینی عاقبت چون حال باشد
چو حال خویش میدانی در آخر
چرا خود رانمیدانی در آخر
چو زیر خاک خواهد بدتراجا
چرا پردازی اینجاخانه و جا
ازآن اینجا دل خود شاد کردی
که مال خانه را آباد کردی
خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو
تو دیوانه شدی ای مرد کالیو
بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی
که اندر عاقبت چون مه بکاهی
نمیبینی که مه هر ماه در بدر
شبی دارد در اینجا لیلةالقدر
که میگیرد کمال اینجا ز خورشید
ولی در عاقبت چون نیست جاوید
کمالش ناگهان نقصان پذیرد
چو پیش عقده میافتد بمیرد
بدان کاندر پی نقصان کمالست
پس آنگاهی ز بعد آن زوالست
در آخر چون کمال آید پدیدار
اگر مرد رهی میباش هشیار
بهر کار اوّل و آخر تو بنگر
که هر چیزی بود دنیال آن شر
ببین در راه حق خود را زمانی
که پر حسرت شدی اینجا جهانی
ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز
ببین مه را که چون اندر گداز است
گهی اندر نشیب و گه فراز است
تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا
که خواهی گشت آخر هالک اینجا
هلاکت آخرت اینجا یقین دان
تو خود را اندر اینجا پیش بین دان
دلت نوریست از انوار بیچون
فتاده اندر اینجاگه پر از خون
دلت نوریست اینجاگاه رهبر
اگر مرد رهی اینجا تو رهبر
دلت نوریست عین جاودانی
ولی جانست عین بی نشانی
بسی اینجا سلوک خویش کرد است
هنوز اندر درون هفت پردهست
اگرچه راه پر کرده است اینجا
نظر کرده بدش در عین ماوا
رهی نادیده و بر سر دویده
میان خاک وخون ره طپیده
عجایب مانده سر گردان چو پرگار
طلبکارست اینجاگاه مریار
طلبکار است و میجوید نهانش
که تا جائی مگر یابی نشانش
دل از هر سو که خواهد شد بناچار
بماندست او یقین در پنج و درچار
دلا تا چند از هر سو دوانی
چرا احوال خود اینجا ندانی
همه باتست این شرح و معانی
تو مانده اینچنین حیران بمانی
همه با تست تو چیزی نداری
که سلطانی و بیشک شهریاری
تو سلطانی وجودی اندر اینجا
حققت بود بودی اندر اینجا
تو سلطانی و جمله چاکر تو
ولی جانست اینجا رهبر تو
توئی سلطانی و سرّ لامکانی
بمعنی برتر از هفت آسمانی
تو سلطانی و اینجا نیست جایت
طلب کن اندر اینجاگه سرایت
که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت
بس دیدی در اینجاگه تو محنت
گذر کن زود تو بینی تو خانه
که افتادی میان صد بهانه
چو داری خانهٔ نامی در اینجا
چرا اینجا چنین ماندی تو تنها
تو با جان مرهمی کن تا توانی
که جان بنمایدت راه نهانی
تو با جان مرهمی کن ای دل خوش
که تا بیرون شوی از عین آتش
تو با جان مرهمی کن ای دل دوست
که بیرون آئی اینجاگاه از پوست
تو با جان مرهمی کن تا شوی لا
رسی تو ناگهان در عین الّا
تو با جان مرهمی کن تا شوی جان
که هم جانی و گردی عین جانان
تو با جان مرهمی کن تا برِ یار
بجائی کان نگنجد هیچ دیّار
تو باجان مرهمی پیوسته اینجا
حقیقت یک نفس پیوسته اینجا
تو خودجانی و بی قلب اوفتادی
که اینجاگاه تو همراه بادی
مده بر باد خود را یاد میدار
که ناگاهی شوی در نزد دلدار
چو تو اندر ید اللّهی فتاده
سراسر هست اینجا برگشاده
رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار
کنون ای دل تو معذوری در اینکار
دل ودلدار هر دو یک صفاتید
حقیقت ای محقق نور ذاتید
تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان
در این حسرت بسی خود را مرنجان
چو همراه دل ودل همره تست
کنون اینجایگه او همره تست
چو همراه دلی و او ترا شد
از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد
ره جانان بیکره در نوردید
در این ره هر دو با هم یار گردید
چو در یک ذات اینجا هم صفاتید
ولیکن اندر اینجا بی صفاتید
برانید این زمان خود را در آن ذات
رهائی را دهید اینجای در ذات
یکی گردید اندر عالم کل
که تا رسته شوی در عین این ذل
یکی گردید از عین دوتائی
که تا یابید اعیان خدائی
یکی گردید اندر جوهر ذات
که دارید این زمان در عین آیات
یکی گردید تا جانان ببینید
عاین خویشتن پنهان ببینید
یکی گردید تا جانان شویدش
حقیقت عین آن حضرت بویدش
یکی گردید در دید خدائی
که تا پیوسته گردید از جدایی
یکی گردید کز اصل خدائید
که این دم در عیان وصل خدائید
جهان جان شما را هست دیدار
همه جزوی و کل اینجاخریدار
شما را بس شما اینجا نمانید
دوید اینجا و سرّ حق بدانید
نه چندانست اینجا قصهٔ دل
که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل
نه چندانست اینجا سرّ اسرار
که جان آید ز گفت من بدیدار
نه چندانست اینجاگه معانی
که بتوان کردنم اینجا بیانی
نه چندانست اینجا درد و تیمار
که بتوان ساخت الّا با رخ یار
که ما را مرهم جان ودلست او
گشاینده رموز مشکلست او
حقیقت او مرا هر لحظه جانی
دهد اینجایگه هم داستانی
که بر دید این همه از دیدن اوست
نمیبینم یقین چیزی به جز دوست
غم دنیا بسی خوردم حقیقت
بسی رفتم در این راه طبیعت
بآخر بازدیدم سرّ جانان
شدم اندر نهاد ذات پنهان
بسی در دین ودنیا راز راندم
کنون چون پیرگشتم بازماندم
جوانان طعنهٔ خوش میزنندم
به طعنه در دل آتش میزنندم
ولکین هست صبرم تا که ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
ز پیری سخت غمخوار و اسیرم
همی بینم که اکنون سخت پیرم
تنم بی قوّتست و جان ضعیفست
ولیکن در مکانی دل شریفست
بیکره غرق ذات اندر صفاتست
در دل اینجاگه عیان نور ذاتست
دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه
همه اندر شریعت یافت ناگاه
شد اینجاگاه اندر آخر کار
اگرچه برکشید او رنج و تیمار
در آخر در گشودش ناگهانی
بر او شد منکشف راز معانی
در آخر گشت اینجا گاه واصل
شدش مقصود اینجاگاه حاصل
در آخر باز دیدش روی دلدار
که پرتو نیست اندر کور دلدار
بسی دردی که خوردست این دل من
نمیداند کسی این مشکل من
بدرد این یافتم و ز پایداری
دمی اینجا ندارم من قراری
ز بس اینجایگه سالک بُدم من
ز ناکامی عجب هالک بُدم من
سلوک جمله اشیا کردم اینجا
ز پنهانیش پیدا کردم اینجا
بسی گفتم من اندر عین افلاک
رها کردم نمود آب با خاک
نشانی یافتم در بی نشانی
حقیقت یافتم گنج معانی
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
حجاب اینجا بسی برخاست از پیش
ز ناگه دست سوی گنج بردم
ندیدم هیچ چندی رنج بردم
چو مخفی بود گنج یار اینجا
چگویم نیستم گفتار اینجا
بسی سوادی این تقویم پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن
جواهرهای این معنی بسفتن
مرا باید حقیقت هر معانی
که کردستم در اینجا جانفشانی
بسی با رند درمیخانه گشتم
در آخر از همه بیگانه گشتم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
کتب آخر در این دریا فشاندم
بسی کردم طلب اسرار جانان
بهر نوعی در این گفتار پنهان
حقیقت دُر فشانی کردهام من
از آنجاگوی وحدت بردهام من
که کردستم سلوک دوست اینجا
رها کردم حقیقت پوست اینجا
چو مغز جان بدیدم از نهانی
مرا آن بود کل عین العیانی
ز مغز جان حقیقت باز دیدم
همه اندر شریعت باز دیدم
شریعت سرّ نمایم بود اینجا
شریعت درگشایم بود اینجا
شریعت راز بنمودم حقیقت
همه من یافتم عین شریعت
دلا اکنون چو دید یار داری
ز معنی منطق بسیار داری
تو چندین این بیان آخر چه گوئی
همه از معنی ظاهر چگوئی
چو باطن هست از ظاهر گذر کن
بسوی ذات کل آخر نظر کن
چو اینجا هست روحانی ز ظلمت
گذرکن تا نیابی رنج و محنت
اگر در عالم پر نور اُفتی
وز این دار فنا کل دورافتی
چو درای ذات در افعال ماندی
چرا در گفتن هر قال ماندی
مُوحّد باش و چون مردان ره شو
برافکن دید خود دیدار شه شو
موحّد گرد و یکتائی طلب دار
که تا آگه شوی هر لحظه از یار
تو آگاهی ولی آگه تر آئی
اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی
تو آگاهی زسرّ لامکانی
ولی بر هر صفت اسرار دانی
تو آگاهدلی در صورت خود
بمانده بود اندر نیک و دربد
کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا
همه دشواریت آسان شد اینجا
همه فضل تو در عین صفت بود
درونت پر ز درد و معرفت بود
ز دریای دلت در جوهر ذات
شود اینجای همچون عین ذرّات
همه آلایشت در عین دنیا
بشد شسته وجودت شد مصفّا
وجود جان شد و جان گشت جانان
چو خورشیدی کنون در عشق تابان
چو خورشیدی کنون نور جهانی
همی یابی عجایب در نهانی
تو خورشیدی از آن ذرّات عالم
شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم
تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست
ولیکن در میان همسایهٔ تست
تو خورشیدی و هستت ماه انور
ز ذات خویش اینجاگاه غم خور
تو خورشیدی درون سینه داری
ز نور جان جان دیرینه داری
دلا اکنون تو خورشیدی در این تن
عجب گردانی از افلاک روشن
منوّر شد جهانی و ز توپر نور
که اندر عالمی بیشک تو مشهور
منوّر شد ز تو اجسام ذرّات
که هستی بیشکی تو نور آن ذات
توئی نور و در این ظلمت فتادی
ولیکن عاقبت سر برگشادی
سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو
چرا مانده کنون در پردهٔ تو
از این پرده نظر کن هم توئی تو
چرااکنون توئی اندر دوئی تو
منت میدانم و تو نیز میخوان
که دارم من در اینجا سرّ یکسان
تو همراهی ابا من هرکجائی
چرا اندر چنین دیدی بنائی
عیانست اندر اینجا آنچه جستی
یقین است اینکه بر کام نخستی
بمانده زود ازین پرده برون آی
همه ذرّات را تو رهنمون آی
همه ذرّات حیران تو هستند
ز پیدائیت پنهان تو هستند
چراچندین تو اندر بند صورت
شدستی این چنین پابند صورت
ترا چون ذات هست اینجا عیانی
ترا اعیانست اسرارمعانی
از این عالم ندیدی هیچ سودی
وزین آتش ندیدی جز که دودی
زیانت سود کن ز آتش برون شو
تو اکنون گوش دار این پند بشنو
یکی خواهی شد ای دل در بر من
سزد گر هم تو باشی غمخور من
دل حق بین که حق داری تو درخویش
طلب کن در بر خود رهبر خویش
دلا حق بین و وز حق میمشو دور
مشو چندین تو اندر خویش مغرور
دلا حق بین که حق خواهی شدن تو
در آخر جزو و کل خواهی بدن تو
دلا حق بین و اندر حق فنا گرد
که سرگردان نباشی اندر این درد
دلا حق بین و از حق باش جان تو
چو دیدی این زمان راز نهان تو
صفاتی این زمان و راز دیده
نمودخود در اینجا باز دیده
چو دیدی باز مرانجام وآغاز
در آن حضرت نخواهی رفت تو باز
تو شهباز جهان لامکانی
برون پروازِ کل اندر معانی
تو شهبازی و شه راباز بین تو
که تا باشی بکل عین الیقین تو
عجایب جوهری داری تو ای دل
زمانی بنگرت این رازمشکل
عیان بین باز اکنون درنهانی
اگرچه تو دلی مانند جانی
درون خود نظر کن حق یکی دان
تو خود حق را یین و بیشکی دان
که هستی پس چرا حیران شدستی
یقین بنگر که کل جانان شدستی
حقیقت حق عیانست ای دل اینجا
بمعنی برگشاید مشکل اینجا
حقیقت حق عیانست ای دل راز
بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز
حقیقت حق عیان و تو نهانی
چرا اسرار خود اینجا ندانی
حقیقت حق عیانست و یقین اوست
ترادرمغز بگذر زود زین پوست
حقیقت حق عیان و تو خدائی
مکن اکنون زبود حق جدائی
حقیقت حق عیان بنگر ورا تو
که هستی در نهان ماورا تو
یقین در عشق کل اینجا قدم زن
اناالحق با من اینجا دم بدم زن
دمادم زن اناالحق با من اینجا
که گفتم راز کلّی روشن اینجا
دمادم زن اناالحق همچو من تو
اناالحق بر همه آفاق زن تو
دمادم زن اناالحق چو حقی هان
که پیدا شد ترا در عشق برهان
دمادم زن اناالحق گر حقی دوست
اگرچه در عدم مستغرقی دوست
دمادم زن اناالحق در نمودار
ز شوق دوست شو آونگ از دار
دمادم زن اناالحق بر سر دار
که بنمودست اینجا یار رخسار
دمادم زن اناالحق چون احد تو
بریز و بگذر ازدید خرد تو
دمادم زن اناالحق چون شدی حق
شده فاش اندر اینجا راز مطلق
دمادم زن اناالحق در همه راز
درون خود نگر انجام و آغاز
دمادم زن اناالحق چون یکی یار
ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار
چو گشتی واصل از دیدار رویش
یکی بینی گرفته های و هویش
چو گشتی واصل اندر حق نهانی
درون جملگی تو جانِ جانی
چو گشتی واصل اندر حق دمادم
نمود سیر او بنگر بعالم
چو گشتی واصل و جانت یکی شد
نمود هر دو عالم کل یکی شد
چو گشتی واصل و آغاز دیدی
هم از انجام خود را بازدیدی
چو گشتی واصل اندر کوی معشوق
نه بینی جز عیان روی معشوق
چو گشتی واصل و دلدار یابی
پس آنگه خویشتن دلداریابی
چو گشتی واصل اندر دار معنی
یکی بینی همه بازار معنی
چو گشتی واصل اندر خودببین تو
نمود هر دو عالم در یقین تو
چو گشتی واصل از اعیان جمله
تو باشی در نهان پنهان جمله
چو گشتی واصل و بینی حقیقت
همه از بهر تو اندر طریقت
چو گشتی واصل اینجا جمله یابی
تو باشی بیشکی گر این بیابی
چو گشتی واصل و منصور گردی
ببینی جمله وَنْدر نور گردی
ببینی جملگی اندر دل و جان
تو باشی در همه ذرّات پنهان
ببینی لامکان اندر مکان گم
مکان لامکان در لامکان گم
ببینی لا و الّا گرد ولا شو
ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو
ز عین واصلان در یاب حق را
ببر از جزو و کل کلّی سبق را
چو میدانی کز آن بودی که بودی
که بود خود در اینجاگه نمودی
ز بود خود چرا غافل شدستی
که جانِ جانی اینجا درگذشتی
نه جای تست اینجاگرچه جانی
بدان خودرا که کل کون و مکانی
مکانت پاک نیست ای جوهر پاک
چرا اکنون قرارت هست در خاک
اگر آن مسکن اوّل بیابی
تو بیخود سوی آن مسکن شتابی
دراین مسکن همه درد است و اندوه
فروماندی بزیر بار این کوه
تو زیر کوه اندوه وبلائی
وگرنه از همه آخر هبائی
نخواهی یافت بی صورت در آن دم
اگرچه مینماید او دمادم
نمییابی چه گویم گر بدانی
خدای آشکارا و نهانی
اگر برگویم این اسرار دیگر
کس اینجا نیست با من یار دیگر
همه غافل شده مانند حیوان
مرا این راز اینجاگه به نتوان
که با هر کس نهم اندر میان من
که همدم نیستم اندر جهان من
چو همدم نیستم هم با دم خویش
همی گویم بیانی زاندک و بیش
چوهمدم نیستم خود یافتستم
از آن زینجای من بشتافتستم
بسی جستم در اینجا صاحب درد
که باشد همچو من اندر میان فرد
که تا با او بگویم سرّ احوال
نمود خویشتن در عین احوال
ندیدم گرچه بسیاری بجستم
از آن اینجایگه فارغ نشستم
که همدم جز دمم اینجا ندیدم
دم خود اندر اینجا برگزیدم
دم خود یافتم سرّ نهانی
در او اسرار عشق لامکانی
دم خود یافتم زاندم که دارم
در اینجا اوست کلّی غمگسارم
دم خود یافتم جبّار بیچون
از آن این دم زدم من بیچه و چون
دم خود یافتم سلطان آفاق
که این دم هست بیشک در جهان طاق
دم خود یافتم اللّه را من
از آن اینجا شدم آگاه را من
دم من زاندم بیچون یقینست
کز آن دم اوّلین و آخرین است
دم من دارد آن دم اندر اینجا
که آن دم میندید است آدم اینجا
دم من هست جان جمله جانها
که میگوید دمادم این بیانها
دم من هست عین نفخ رحمان
که اینجا حق شناسد عین شیطان
دم من جز یکی اینجاندید است
پدیدار است کل او ناپدید است
دم من بین نمود بود آن پاک
که این دم محو کرده آب با خاک
دم من سلطنت دارد بمعنی
که یک ره ترک کردست دین و دنیا
ز دنیا درگذشت و یافته یار
نمیبیند در اینجا جز که دلدار
ز دنیا درگذشت و لامکان دید
ز دید خود خداوند جهان دید
ز دنیا درگذشت و آن جهان شد
بمعنی و بصورت جان جان شد
ز دنیا درگذشت و گشت آزاد
نمود خویشتن را داد بر باد
ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد
همه ذرّات را از خود خبر کرد
ز دنیا درگذشت و گفت اسرار
دمادم کرد در یک نوع تکرار
ز دنیا درگذشت و یافت معنی
سپرده در یقین اسرار معنی
ز دنیا درگذشت و جان جان شد
بیک ره خالق کون و مکان شد
ز دنیا درگذشت و جان برانداخت
وجود خویتشن یکبار بگداخت
ز دنیا درگذشت و در فنا دید
خدا خود را از آن عین بقا دید
ز دنیا درگذشت در لاقدم زد
زمین و آسمان در عین هم زد
یکی شد در فنا محو است دنیا
نماند اینجایگه جز عین عقبی
ولیکن چون نمود عشق تکرار
همی آرد دمادم سرّ گفتار
بگویم یکدمی مردم نمایم
در این دم دمبدم آن دم نمایم
دمی دارم که بیرون جهانست
بکل پیدا ز خود اندر نهانست
یکی دیدست از خود درگذشته
تمامت سالک آسا در نوشته
یکی دیدست ودر یکی خدایست
میان جملگی عین لقایست
یکی دیدست و در یکی کلامست
در این معنی خدای خاص و عام است
یکی دیدست این گفتار بشنو
دمادم سرّ کل از یار بشنو
یکی دیدست اینجا جز یکی نیست
حقیقت جز خدایم بیشکی نیست
یکی دیدست و میگویم ز یک من
که در یکی خدا دیدم ز یک من
یکی دیدست بنگر مرد اسرار
یکی دان این همه معنی وگفتار
یکی دیدست او واصل نموده
ز یکی این همه حاصل نموده
یکی دیدست و عاشق بر صفاتست
یکی اعیان نور قدس ذاتست
یکی دیدست اینجا درخدائی
چگونه او کند اینجا جدائی
یکی دیدست و اللّه و جلالست
زبان عارفان زو گنگ و لالست
که بسیاری در این گویند هردم
ولی آن دم نمیبینند محرم
از آن نامحرمی بیچاره اینجا
که این معنی نداری چاره اینجا
از آن نامحرمی کاینجاندیدی
در این معنی زمانی نارسیدی
از آن نامحرمی همچون جمادی
که اینجاگه نداری هیچ دادی
از آن نامحرمی و مانده غافل
که این معنی نکردستی تو حاصل
از آن نامحرمی کاین سرّ نداری
که در پای وصالش سر در آری
از آن نامحرمی کین جایکی تو
نمیدانی و بیشک در شکی تو
نه چندانست گفتار تو اینجا
میان دمدمه در عین غوغا
که نتوانی که اینجا راز بینی
خدای خود در اینجا باز بینی
از آن غافل شدی ای مانده حیران
که هر لحظه شوی اینجا دگرسان
دگرسانی نه یکسان همچو منصور
که دریابی یقین اللّه را نور
زمین و آسمان پر نور بنگر
نظر کن خویشتن منصور بنگر
زمین و آسمان در تو پنهانست
ولی اینجا دلت درمانده حیرانست
زمین و آسمان هم نور تو دارد
همه ذرّات منشور تو دارد
زمین و آسمان دید تن تست
که اینجاگاه کلّی روشن تست
زمین و آسمان هم در حجابند
اگر بگشایی اینجاگاه این بند
زمین و آسمان اینجا برافتد
نمود جانت کلّی بر سر افتد
زمین و آسمان اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
زمین و آسمان اینجا نبینی
بجز یک جوهری پیدا نبینی
زمین و آسمان گردد یکی دید
میان این چنین هرگز که بشنید
زمین و آسمان کلّی خدایست
بمعنی ابتداو انتهایست
زمین و آسمان عکس نمود است
دل و جان اندر اینجادر ربودست
زمین و آسمان گردان زخود کرد
ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد
زمین و آسمان اینجا مبین تو
بجز حق گر حقی اینجا حقی تو
زمین و آسمان او را نظر کن
اگر مردی دلت را با خبر کن
چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی
عیان بودی ولیکن خود نبودی
نمیدیدی تو خود را جمله حق بود
از آن این راز میگویند معبود
بیانست این معانی پیش عشاق
ولیکن هر کسی اینجایگه طاق
نگردد تا نباشد جمله فانی
اگر این رازِ من جمله بدانی
بجائی اوفتی ای مانده عاجز
که اینجا کس ندید آنجای هرگز
بجائی اوفتی ای مرد بیخود
که یکسانست اینجا نیک با بد
بجائی اوفتی کآنجای بُد لا
همه پیغمبران هستند یکتا
بجائی اوفتی کآنجا زمانست
یقین میدان که بیرون جهانست
بجائی اوفتی کانجا یقین است
حقیقت نی شک و نی کفر و دینست
بجائی اوفتی در کلّ اسرار
که آنجا نیست این صورت پدیدار
بجائی اوفتی ای مانده غافل
که آنجا جان یکی بینی ابا دل
بجائی اوفتی کآنجا خدایست
ترا باشد حقیقت رهنمایست
ز جمله فارغی در جملگی درج
دریغا گر بدانی خویشتن ارج
ز جمله فارغ و یکتا تو باشی
ولیکن در بیان خود تو باشی
ز جمله فارغ و در جمله باقی
تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی
ز جمله فارغ و دیدار بیچون
همه اندر تو و تو بیچه و چون
ز جمله فارغ و دید تو باشد
همه در عین تقلید تو باشد
ز جمله فارغ اینجا باش درویش
که آنجا بیحجابی بنگر از پیش
ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر
که اینجاگه توئی جبار اکبر
ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب
تو داری مال و جاه و جمله اسباب
ز جمله فارغ اینجا باش و او شو
ز من دریاب و هم از من تو بشنو
دمی بنگر تو این رمز و اشارات
نمودم عشق مردم در عبارات
دمادم فهم کن سرّالهی
که میگویم ترا من بی کماهی
دمادم فهم کن گر مرد هستی
نه همچون کافران بت میپرستی
در اینجا دیروبت بیشک نسنجد
دل صاحب یقین اینجا نسنجد
که این معنی نه تقلید است تحقیق
بود سرّ نهانی باب توفیق
ببر آن گوی از میدان جانت
بدان اینجایگه راز نهانت
چرا خون میخوری اندر دل خاک
نمییابی جمال صانع پاک
چرا خون میخوری در خاک فانی
از آن می ره نبردی و ندانی
ز دانائی صفات ذات بشنو
رموز کلّ معنی هان تو بگرو
بر این گفتار من جان برفشان هان
بمعنی و بصورت بی نشان هان
شود معنی و صورت بین یقین حق
ابا تو گفتم اکنون راز مطلق
چو رازت من دمادم گفتم اینجا
حقیقت درّ معنی سفتم اینجا
چو رازت مینهم اینجا ابر در
چرا اینجا بماندستی تو چون خر
سر اندر صورتِ آخر بکرده
چو او اینجایگه مر کاه و خورده
نه آخر خر چو راهی میرود باز
ندیده در یقین انجام و آغاز
چنان رهبر بود مسکین و غمخَور
که گوئی دیده است آن راه دیگر
بفعل خود رود آن خر در آن راه
بود بیچاره چون حیران و آگاه
کند آن راه زیر بار از دل
که تا ناگه رسد در عین منزل
چو در منزل رسد بی بار گردد
بمانده فارغ از هر بار گردد
بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا
که بیشک داده باشد داد آنجا
تو هم دادی ده و میکش تو این بار
که ناگاهان رسی در منزل یار
تو اندر منزلی، منزل ندیده
بجز این نقش آب و گل ندیده
تو اندر منزلی و راه کرده
بمانده عاجز و بس غصّه خورده
ندیدی منزل ای غافل در اینجا
که این دم ماندهٔ بیچاره تنها
بهر شرحی که میگویم ندانی
همی ترسم چنین غافل بمانی
ترا غفلت چنین آزاد کردست
میان آتشت دلشاد کردست
که نادانستهٔ راحت ز چه باز
بماندستی تو غافل بی چنین راز
ز من این راز بشنو بار دیگر
که میگویم ترا اسرار دیگر
غبار صورتت بردار یکراه
که تا پیدا شود آنجای آن ماه
غبار صورتت بردار از پیش
که تا معنی بیابی مرد درویش
غبار صورتت چون رفت حق یاب
چرا چندین شدی مانند سیماب
تو لرزان مانده اندر راه ترسان
زهر چیزی دل خود را مترسان
اگر خود را نترسانی در این راز
ببینی ناگهان انجام و آغاز
اگر خود رانترسانی زهر کس
رسی اندر خدا این ره ترا بس
اگر خود رانترسانی در این سرّ
شود اسرار باطن جمله ظاهر
اگرخود را نترسانی نترسی
عیان فاشست چندینی چه پرسی
عیان دریاب چندین گفتگویم
یکی حرفست تا چندین چگویم
حقیقت جز خداوند دگر نیست
که حق هستی بود چون بنگری نیست
ز هست و نیست آگه شو در این راه
اگر هستی از این اسرار آگاه
ز هست و نیست هر دو حق یقین است
که هست و نیست رازِ کفر و دینست
کجا داند کسی این راز اینجا
که جانان را پدیدست باز اینجا
ز جانان گرچه میگویند اسرار
چه گویم هست جانان ناپدیدار
پدیدارست صورت با معانی
ولکین یار اندر بی نشانی
رخت بنموده و تو اوندیده
ابا تو گفته و از تو شنیده
تو نشنفتی که او میگویدت هان
دمادم هر صفت اینجای برهان
دمادم باتو در گفت و شنیدست
ولکین او بکلّی ناپدیدست
دمادم روی بنماید ز پرده
میان جملگی خود گم بکرده
چنان خود گم بکردست او زاعزاز
که در یکی است کژ بینی مر او باز
نمود او یکی و تو دو بینی
درون پرده با او همنشینی
از آن اینجا دو میبین که صورت
ترا در پیش افتاده کدورت
چو رنگ حسن و طبع آز داری
نمیدانی که چون جز راز داری
ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه
نماید روی در آیینه ناگاه
ز صورت چون برون آئی بیکبار
ترا برخیزد از هر نقش پندار
درون خانه بینی مر خداوند
گشاید آنگهی از تو چنین بند
گره بگشاید و آنگه شود باز
زبان گفتِ این کوته شود باز
بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو
ز حق اینجایگه مینشنوی تو
ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی
که داری اندر اینجاگه نشانی
ولیکن گوش صورت نشنود این
ولی چون من ابر این بگرود هین
تراچون بازگشتت سوی یارست
چرا دلبستگی در کوی یار است
ترا نی روی باشد اندر این کوی
مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی
ترا اینجایگه یاراست حاصل
کز او ناگه شوی در عشق واصل
بوقتی کز خودی آئی برون تو
نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو
شوی و می ندانی این چه رازست
اگرچه دیدهات اینجای باز است
نمیبیند یقین اینجا رخ یار
دمامد گوشت اینجا پاسخ یار
دمی گر غافل آید این نداند
چو حیوانان عجب حیران بماند
درون را با برون کل آشنا نیست
در این ظلمت حقیقت روشنا نیست
درونت روشنائی دارد اینجا
درونت می جدائی دارد اینجا
ز خود دور افت تا کلّی شوی نور
وگرنه تو بظلمت افتی و دور
چو دور افتی دمادم عین ظلمت
رسد آنگه بیابی عین قربت
کنون چون حاصلست اینجا بدان تو
ز دید دید من این رایگان تو
خدا با تست و تو در جستجوئی
در این معنی تو چون نادان چگوئی
بسر گردان شده مانند گوئی
از این معنی چو نادانی چگوئی
دگر ره میبری گفتار ما را
یقین یارت شود هم یار یارا
یکی یاریست جمله دوست دارد
یکی مغز است و جمله پوست دارد
حجاب یار عین پوست باشد
چو پرده رفت کلّی دوست باشد
حجاب یار اینست گر بدانی
وگرنه چند از این اسرار خوانی
حجاب یار اینجا صورت تست
اگر باشی چو مردان جهان چُست
تو برداری حجاب و ترک گوئی
چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی
تو هستی او ولی صورت حجابست
ز صورت جمله اعداد و حسابست
تو هستی او و او در تو نمودار
حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار
یقین درنیستی او را نظر کن
که جانست او و دل را تو خبر کن
دلت را محو کن تا جان شود پاک
نماند این نمود آب با خاک
پس آنگه جان یقین را محو گردان
رخ خود از همه اینجا بگردان
خدا دان و خدا بین و خدا گرد
وگر غیرست زود از وی جداگرد
خدا را بین و با او آشنا باش
چو با او همنشینی کم بقا باش
خدا را بین و با او گو تو رازت
از او بشنو بیانها جمله بازت
بگوید جملگی با جانْت با دل
وگر تو پی بری این راز مشکل
وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز
نبینی هیچ هم انجام و آغاز
اگر یک ذرّه ماندستی بصورت
کجا باشد بنزدیکت حضورت
حضورت در یکی اینجا نماید
نمودصورتت اینجا نماید
حضورت آنگهی باشد در این راز
که بینی اوّلت اینجایگه باز
حضورت آنگهی باشد چو عشّاق
که باشی همچو شمس اندر فلک طاق
حضورت آنگهی باشد چو عاقل
که در اعیان نباشی هیچ غافل
حضورت آنگهی باشد ز دیدار
که او آید ترا کلّی خریدار
حضورت آنگهی باشد چو مردان
که بیرون آئی از صورت بدینسان
شوی و در یکی آری قدم تو
یکی دانی وجودت با عدم تو
وجودت با عدم یکسان نمائی
نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی
وجودت با عدم یکی کنی کل
رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل
وجودت با عدم یکسان نماید
پس آنگه باز خود را لا نماید
وجودت با عدم کلّی شود حق
تو باشی آنگهی این رازمطلق
وجودت با عدم اللّه گردد
کسی کین یافت زین آگاه گردد
در آخر چون نظر دارد خدایست
درون جملگی او رهنمایست
در آخر راز او بیند در اینجا
یکی اندر یکی بگزیند اینجا
در آخرواصل جانان شود او
درون جملگی پنهان شود او
در آخر راز دار شاه گردد
درون جانها اللّه گردد
در آخر چون ببیند باشد او جان
یقین جانان بود دریاب اعیان
بود اعیان همین گر راه بردی
رهت اینجا بسوی شاه بردی
شه اینجاگه عیان و تو نهانی
ولی این راز اگر اینجا بدانی
شه اینجا رخ چو بنمودست جمله
حقیقت مغز نیز و پوست جمله
همه او هست و یکی گشته ظاهر
بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ
همه او هست ای بیچاره مانده
چنین حیران ودر نظاّره مانده
همه او هست ای درمانده مسکین
تو خواهی ماند اندر عشق غمگین
همه او هست غیری نیست اینجا
همه او هست دیری نیست اینجا
درون کعبهٔ جان آی و کن سیر
نظر کن کعبه را افتاده در دیر
درون کعبه آی ای سرّ ندیده
نمود کعبهٔ ظاهر ندیده
چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق
توئی در آفرینش طاق تحقیق
چو داری کعبهٔ اسرار حاصل
چرا در خود نگردانی تو واصل
چو داری کعبهٔ جانان یقین است
چه جای عقل و فهم و کفر و دین است
تراچون کعبه حاصل شد در اینجا
حقیقت جانْت واصل شد در اینجا
ترا چون کعبه جانانست او بین
گذر کن این زمان از کفر وز دین
ترا این دین یقین باید که باشد
ز کفر عشق دین باید که باشد
چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست
ترا زین کف رو دین آخر چه سود است
نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام
کجا گنجد در اینجاننگ با نام
نگنجد نام نیک اندر ره عشق
کسی باید که باشد آگه عشق
اگر آگاه عشقی جمله حق بین
بجز حق دیگری را تو بمگزین
بجز حق هرچه بینی بت بود آن
چوبت بشکست یابی گنج اعیان
تراگنجی است اندر جان نهانی
چرا خود گنج خود اینجا ندانی
ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز
از آن اینجا ندیدی محرمی باز
تواتمام نمود آن ندیدی
از آن اینجا بخاک و خون طپیدی
بماندستی ز بهر دین گرفتار
حقیقت دین پرستی همچو کفّار
نه این باشد نمود عشقبازی
که اینجا گه گرفتی عشقبازی
نه بازی عشق جانان باختستی
نه همچون عاشقان جان باختستی
تو رسم عاشقان هرگز ندانی
که درمانده بخود بس ناتوانی
تو رسم عاشقان دریاب و جان ده
هزاران جان بیک دم رایگان ده
تو یک جان داری و آن خود هبا شد
حقیقت او بداند کو بقا شد
هزاران جان بیکدم عاشقانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
هر آن عاشق که او جانان نگردد
حقیقت شمس او رخشان نگردد
هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان
بداند این رموز عشق پنهان
نشان بی نشان یاردیدم
نمود لیس فی الدّیار دیدم
چو جانم بی نشان بُد در نشانم
حقیقت فاش شد راز نهانم
ندانستم که همچون او شوم باز
نخواهد مانَدَم انجام و آغاز
یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست
که مغز بی نشانی بود در پوست
چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او
نظر کردم حقیقت من شدم او
حقیقت راست گفت اینجای منصور
که اینجا میدمم در جمله من صور
ولی این راز رامحرم بشاید
که دریابد چه صاحب عشق باید
که این داند نه هر بد جنس جاهل
کسی باید که باشد دوست کامل
که این سرّ باز داند آخر کار
بهرکس این نشاید گفت زنهار
نه هرکس این سزاوار است دریاب
کجا باشد حقیقت تشنه سیراب
نمود عشق جانان را از اینسان
بدانستند هم خلوت نشینان
بر این امیّد جانها داده اینجا
که تا روزی مگر یابند آنجا
کسی کین پی برد از عالم دل
حقیقت برگشاید راز مشکل
بوقتی کز خودی بیرون شود او
ز دید چون و چه بیرون شود او
اگر بیچون شوی در چه نمانی
حقیقت این معانی بازدانی
نه هرکس صاحب اسرار گردد
کسی باید که او دلدار گردد
که همچون مصطفی در سرّ اسرار
شود کلّی ز خود او ناپدیدار
زند دم از نمود مَنْ رآنی
برو بیچاره کین مشکل ندانی
رموز علم او بد در حقیقت
دم این دم او ز دست اندر حقیقت
نرستی از طبیعت کی بدانی
نهایت تا زنی دم از رآنی
بوقتی کو دم این زد یقین دید
که خود را اوّلین و آخرین دید
نمودش بود اوّل نیز آخِر
حقیقت جان جان و صاحب سرّ
بدو تادم زد و آن دم یقین یافت
خدادر خویشتن عین الیقین یافت
چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد
حقیقت خویش را او جان جان کرد
دم جمله نهان شد در دم او
اگر دم جوئی اینجاگه دم او
زن آنگه کین حقیقت باز دانی
پس آگه راز معنی بازدانی
توئیّ تو نماند حق شوی پاک
نهی بر فرق معنی تاج لولاک
چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)
کنی اینجای محوت نیک و هر بد
بیابی دُرّ معنی وصالش
ببخشد ناگهت اندر کمالش
تو در دریای او چون غوطه خوردی
حقیقت دُرّ معنی را تو بردی
ز بودِ او دمی این دم بزن تو
وگرنه از کجا مردی که زن تو
تو همچون بی نمود او زنی دم
که او بُد در حقیقت هر دو عالم
دوعالم آن زمان در پیش بینی
همه کون و مکان در خویش بینی
یکی گرددترا ظاهر در آن دید
حقیقت اینست اینجا سرّ توحید
تو مر توحید احمد یاب و حیدر
از ایشان گر خدا بینی تو مگذر
خدابین باش همچون دید ایشان
که بینی در عیان توحید ایشان
تراتوحید از ایشان روشن آید
که جانت همچو نوری روشن آید
ولیکن این معانی سرّ ایشانست
میان واصلان این راز پنهانست
چو پنهانست این دم در نهانت
کجا پیدا شود راز نهانت
وز ایشان منکشف آمد چنین راز
اگر یابی از ایشان این یقین باز
یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست
بر عشّاق این عین العیانست
برون آئی چو مغز از پوست اینجا
نبینی در یقین خوددوست اینجا
برون آئی و در یکّی زنی دم
درون خویش یابی هر دو عالم
برون آئی و یابی جانِ جانت
حقیقت اوست اینجاگه عیانت
از این معنی ببر ای دوست گوئی
بزن از عشق کل تو های و هوئی
نمیدانی که داری جوهر دوست
بنادانی بماندستی در این پوست
اگر تو مغز جان خواهی رها کن
تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن
درونت دوست دار و پوست شیطان
حقیقت جان خود کن عین جانان
چو جانان بی نشان آمد حقیقت
نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت
بسی راهست لیکن هیچ ره نیست
بر عشّاق جز دیدار شه نیست
خدا در بی نشانی باز بین باز
که اودارد نهان عین الیقین باز
خدا را بین و از اشیا گذر کن
ز دید خویشتن در خود نظر کن
بخش ۸۳ - در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید: یکی هاتف مر او را داد آوازبخش ۸۵ - در خطاب کردن شیخ توبه و تمثیل و حقیقت کل فرماید: چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یکی پیری ز پیران گشت واصل
مر او را گشت کل مقصود حاصل
هوش مصنوعی: یک سالخورده از میان دیگر سالخوردگان به معرفتی عمیق رسید و به هدف اصلی خود نائل شد.
چنان شد کز همه عالم نهان شد
درون خلوت دل جان جان شد
هوش مصنوعی: به گونهای شد که از تمام دنیا پنهان گشت و در دل خلوتی، جان جانان شد.
شب و روزش به جز طاعت نبُد کار
ز کل قانع شده بر روی دلدار
هوش مصنوعی: روز و شب او فقط به عبادت میگذرد و تمام تلاشش را بر این معطوف کرده که به محبوب خود راضی باشد و دلش را با عشق او پر کند.
چنان واصل بُد اندر خانقه او
نهانی دیده بودش روی شه او
هوش مصنوعی: چنان که واصل در خانقاه در حالتی پنهانی دیدار کرد، چهرهی پادشاه او را.
مریدان داشت بسیاری مر آن پیر
همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر
هوش مصنوعی: پیروان فراوانی داشت آن پیشوای حکیم که همه از عقل، عشق، اندیشه و تدبیر برخوردار بودند.
ولیکن پیر مرد ناتوان بود
ز معنیّ حقیقت جاودان بود
هوش مصنوعی: اما پیرمرد ناتوان از درک معنا بود و حقیقتی ابدی را نمیتوانست بفهمد.
بصورت بس ضعیف و معنی آباد
همه در پیش او بُد در صفت باد
هوش مصنوعی: در ظاهر بسیار ناتوان و ضعیف به نظر میآید، ولی در حقیقت همه چیز در مقابل او از صفات و ویژگیهای قوی و پربار است.
مگر روزی مریدی رفت پیشش
بمعنی بُد مرید و بود خویشش
هوش مصنوعی: روزی یکی از مریدان نزد او رفت و به او چنین گفت که من مرید تو هستم و شرافت و بزرگی تو را میشناسم.
سلامی کرد نزدیکش بحالی
وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی
هوش مصنوعی: مردی به کسی نزدیک میشود و سلامی به او میدهد. سپس از او در مورد حال و هوایش سؤال میکند.
بگفت ای واصل عصر زمانه
مرا شیطان همی گیرد بهانه
هوش مصنوعی: در اینجا شخص میگوید که در عصر حاضر، مشکلات و وسوسههای شیطانی به سادگی او را به چالش میکشند و مدام به دنبال بهانهای هستند تا او را منحرف کنند.
دمادم عین آزارم نماید
بر هر کس زبون خوارم نماید
هوش مصنوعی: هر لحظه همچنان اذیتم میکند و باعث میشود که نزد دیگران بهعنوان شخصی خوار و کوچک به نظر بیایم.
بر هر کس کند رسوا و خوارم
ز طعنش آن زمان طاقت ندارم
هوش مصنوعی: هر کسی با حرفهایش مرا رسوا و خوار میکند، در آن لحظه دیگر تاب و توان تحمل ندارم.
ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر
نذارم باری اینجاگاه تدبیر
هوش مصنوعی: به خاطر زحماتی که اینجا کشیدم، ای پیر، نمیخواهم که در این مکان بار دیگری از مشکلات را تحمل کنم.
دمادم خون من اینجا بریزد
بکین و بغض این جا می ستیزد
هوش مصنوعی: هر لحظه خون من به خاطر درد و غم در اینجا جاری میشود و دلشکستگی و بغض در این مکان تاخت و تاز میکند.
مرا اینجایگه او منفعل کرد
دمادم پیش خلقانم خجل کرد
هوش مصنوعی: او در این مکان مرا به حالت انفعال درآورد و دائماً باعث شد در مقابل مردم احساس شرمساری کنم.
اگر بسیارگویم شرح شیطان
که او با من چهاکردست از اینسان
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به تفصیل از کارهای شیطان و نیرنگهای او بگویم، از این همه جنایات و خرابکاریهایی که در حق من کرده، بسیار میشود.
ملال آید ترا ای شیخ اکبر
مرا زین حادثات ای شیخ غمخور
هوش مصنوعی: ای شیخ بزرگ، از این حوادث به من غم نخور، زیرا بر تو افسردگی عارض میشود.
تو شیطان خودی آزار کردی
ابا خود دائما اندر نبردی
هوش مصنوعی: تو خود باعث آزار و رنجش دیگری هستی و همیشه در حال جنگ با خودت هستی.
ز خود میبینی اینجاگه بخواری
که عمر خود بضایع میگذاری
هوش مصنوعی: در اینجا متوجه میشوی که خودت در این مکان، در حال دست کشیدن از ارزشهای زندگیات هستی و وقتت را بیهوده تلف میکنی.
ز خود دیدی بلا و رنج و محنت
که خود را میدهد پیوسته زحمت
هوش مصنوعی: وقتی به خودت توجه میکنی، متوجه میشوی که همواره دچار درد و مشکلاتی هستی که خودت ایجاد کردهای و این مسائل مدام برایت دردسر درست میکنند.
خود آمیزش تو کردستی کسان را
از آن آزار میبینی تو جان را
هوش مصنوعی: تو خود باعث آزار دیگران شدهای و حالا از این آزارهایی که به جان خودت میرسد، شکایت میکنی.
تو آمیزش مکن با کس چو من شو
مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو
هوش مصنوعی: با دیگران مثل من رابطه برقرار نکن و به کسی جز خودت نگاه نکن. به درون خودت توجه کن و خودت را بشناس.
تو خود را باش آنگاهی خدابین
وگرنه در بر شیطان بلا بین
هوش مصنوعی: به خودت تکیه کن و به خدا ایمان داشته باش، وگرنه در کنار شیطان مشکلات و بلاهای زیادی را تجربه خواهی کرد.
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت در گذر جانان طلب کن
هوش مصنوعی: از شر شیطان عبور کن و رحمت الهی را طلب کن. از وجود خود بگذر و محبت معشوق را جستجو کن.
ز نفس خویشتن شود دور و شونور
که تا در نزد حق باشی تو مشهور
هوش مصنوعی: انسان باید از نفس و خودخواهیاش فاصله بگیرد تا در نزد خداوند به مقام و شهرت واقعی برسد.
بلای تو ز نفس تست اینجا
که اینجا میکنی تو شور وغوغا
هوش مصنوعی: شور و هلهلهای که در اینجا به پا کردهای، ناشی از تاثیر وجود تو است.
بلا میآید از تو بر تو اینجا
که اینجا میکنی پیوسته سودا
هوش مصنوعی: مشکلات و مصیبتها از تو به سراغت میآید، چون تو همواره در اینجا در حال خیالپردازی و دغدغهجویی هستی.
بلا میآید اینجا بر تو از تو
کجا باشد خوشی اکنون بر تو
هوش مصنوعی: بدی و مشکلات به سراغ تو میآیند، حالا از کجا خوشی برای تو باقی مانده است؟
بلا از تست تو عین بلائی
که اینجامیکنی تو بیوفائی
هوش مصنوعی: درد و رنجی که از تو میکشم، مانند بلایی است که خودت بر سرم میآوری.
بلا از تست شیطان خود چه باشد
برِ تلبیس تو شیطان که باشد
هوش مصنوعی: شکایت از مشکلات و سختیها به خاطر وسوسههای شیطان نشانهای از حربههای اوست. نباید فراموش کرد که خود شیطان در این تلبیس و فریب نقش دارد.
بلا از تست زوبینی زهی دوست
نداری هیچ مغزی و توئی پوست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، تو چنان بیتوجهی به عمق وجود و فکر داری که فقط به ظواهر و بیرونیات اهمیت میدهی؛ این بیتوجهی و سطحینگری، تو را از درک حقیقت دور کرده است.
بلا ازتست نفس خود زبونی
از آن کز خانه رفتی در برونی
هوش مصنوعی: مشکلات و سختیها از تو ناشی میشوند، زیرا خودت را به ضعف سپردهای و از خانهات بیرون رفتهای.
بلا از تست میبینی ز شیطان
تو شیطانی و کافر نامسلمان
هوش مصنوعی: بدیها و مشکلاتی که از تو دیده میشود، نشان از آن است که تحت تأثیر شیطان قرار داری و به خاطر همین، ویژگیهای ناپسند مثل کفر و کافر بودن را به خود میگیری.
مسلمان کرد اوّل تو زبودت
که شیطان نیست آخر می چه بودت
هوش مصنوعی: اوّل تو را به اسلام هدایت کرد و از خوبیهای خودت به راه راست آورد، چراکه در پایان کار، شیطان در تو راهی ندارد و نمیتواند بر تو مسلط شود.
مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم خود را مسلمان میدانند و تنها به گفتن کلمات اسلامی اکتفا میکنند، اما واقعی بودن ایمان آنها باید با اعمالشان نشان داده شود.
مسلمانی چه باشد راستی دان
ز عین راستی تو رخ مگردان
هوش مصنوعی: مسلمان واقعی راستی را بشناس و از حقیقت دور نشو.
چرا از نفس میداری تو فریاد
مرا این معنی من میدار دریاد
هوش مصنوعی: چرا صدای فریاد مرا نمیشنوی؟ این احساس من را درک کن و به آن توجه کن.
تو شیطان خودی و رهزن خود
فتادستی تو در فکر و فن خود
هوش مصنوعی: تو خودت مثل شیطانی هستی که باعث گمراهی خودت میشوی، و در حال حاضر در اندیشه و هنر خود غرق شدهای.
تو شیطان خودی و می ندانی
که بَدها میکنی در دهر فانی
هوش مصنوعی: تو خودت شیطان هستی و نمیدانی که با کارهای بدت، در این دنیا که زودگذر است، چه آسیبهایی را به وجود میآوری.
تو آمیزش مکن با خلق زنهار
که مانی ناگهی زیشان گرفتار
هوش مصنوعی: بهتر است که با مردم درآمیخته نشوی و مراقب باش، زیرا ممکن است ناگهانی در مشکلات آنها گرفتار شوی.
چرا چندین تو در بند خلایق
شدستی دور و ماندستی ز خالق
هوش مصنوعی: چرا تو به خاطر مردم در سختی و گرفتاری هستی و از خالق خود دور ماندهای؟
خلایق جملگی جویای خویشند
در اینجاگاه سرگردان خویشند
هوش مصنوعی: مردم همه در پی یافتن خود و هویت واقعیشان هستند و در این مکان، سرگردان و نامشخص به نظر میرسند.
همه در بند افسوس و تو در جاه
شده مانند کفتار اندر این چاه
هوش مصنوعی: همه در حسرت گذشته و اندیشههای تلخ گیر کردهاند، اما تو مثل کفتاری به این چاه افتادهای و به موقعیت و شأن خود نرسیدهای.
همه همچون سگ مردار خوارند
از آن چندی فتاده زار و خوارند
هوش مصنوعی: همه مانند سگی هستند که به مردار میخورند و از آن به بعد در حالت نزار و بیارزش به سر میبرند.
همه اینجایگه مانده اسیرند
که چون مردارناگاهی بمیرند
هوش مصنوعی: همه افراد در این مکان گرفتار شدهاند و چون مردهای که به او نگاه میشود، نمیتوانند از این وضعیت خارج شوند.
همه اندر پی دنیای مردار
فتاده دور مانده هم ز دلدار
هوش مصنوعی: همه به دنبال دنیا و زندگی فانی هستند و از معشوق و محبوب واقعی خود دور افتادهاند.
چو کرکس جملگی در بند مردار
شده اندر نهاد خود گرفتار
هوش مصنوعی: همچون کرکس که همه در تنگنا و گرفتار مردار شدهاند، در درون خود نیز اسیر و گرفتارند.
چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان
تو بیش از این وجود خود مرنجان
هوش مصنوعی: دنیا به عنوان خانهٔ شیطان شناخته میشود، پس خود را بیشتر از این درگیر دنیا نکن و اجازه نده که وجودت آسیب ببیند.
مرنجان خود که بس چیز لطیفی
بجوهر برتر از اشیا شریفی
هوش مصنوعی: خودت را آزار نده، چون چیزهای ظریف و باارزشی در وجودت نهفته است که از هر چیز باارزشی بالاتر است.
توئی از اصل فرط جوهر یار
که ازوی آمدستی تو پدیدار
هوش مصنوعی: تو از ذات و جوهر اصلی معشوق هستی و به واسطهی او، تو به وجود آمدهای.
نمیدانی که آوردت از آنجای
پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای
هوش مصنوعی: تو خبر نداری که چگونه تو را از آنسوی جایی آوردم و بعد از آن، خود را در اینجا گم کردی.
چو گم کردی وی اندر عشقبازی
تو همچون لاشه خر تا چند تازی
هوش مصنوعی: زمانی که در بازی عشق گم میشوی، مانند لاشهای از یک خر به نظر میرسی. تا کی میخواهی اینگونه به خودت آسیب بزنی؟
در این دنیاکه آزار است جمله
خدا زان خیر بیزار است جمله
هوش مصنوعی: در این دنیا که پر از آزار و سختی است، تمام موجودات و خالقان، از خیر و نیکی دوری میکنند.
مثال خاکدان پر ز آتش
چرا بنشستی اندر وی چنین خوش
هوش مصنوعی: چرا در این خاکدان پر از آتش آرام گرفتهای و خوشحالی؟
خوشی با ناخوشی دنبال باشد
نبینی عاقبت چون حال باشد
هوش مصنوعی: اگر در زندگی به خوشیها و ناخوشیها توجه کنی، متوجه خواهی شد که هر حالتی به نوعی نتیجهای دارد. اگر روحیهات خوب باشد، میتوانی عاقبت کارها را بهتر ببینی و با آرامش بیشتری به زندگی بپردازی.
چو حال خویش میدانی در آخر
چرا خود رانمیدانی در آخر
هوش مصنوعی: وقتی که میدانی چه حالتی داری، پس چرا در نهایت نمیدانی که به چه سرنوشتی دچار خواهی شد؟
چو زیر خاک خواهد بدتراجا
چرا پردازی اینجاخانه و جا
هوش مصنوعی: وقتی که مقدر است که در زیر خاک بروی، چرا در این دنیا برای خود خانه و جایگاهی برپا میکنی؟
ازآن اینجا دل خود شاد کردی
که مال خانه را آباد کردی
هوش مصنوعی: تو با خوشحالی در اینجا، دل خود را شاد کردهای زیرا که توانستی خانهات را آباد و پر رونق کنی.
خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو
تو دیوانه شدی ای مرد کالیو
هوش مصنوعی: اگر در خانهٔ دیو خوش بگذرانی، از عقل و درایت خود دور میشوی و دیوانهوار رفتار میکنی، ای مرد بیخبر.
بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی
که اندر عاقبت چون مه بکاهی
هوش مصنوعی: هر کاری که دلت میخواهد اینجا انجام بده، چون در نهایت مانند مه محو و ناپدید خواهی شد.
نمیبینی که مه هر ماه در بدر
شبی دارد در اینجا لیلةالقدر
هوش مصنوعی: میدانی که هر ماه، ماه کامل در یک شب درخشان حضور دارد، اما در اینجا حالتی ویژه و مهمتر وجود دارد که شبی مانند شب قدر است.
که میگیرد کمال اینجا ز خورشید
ولی در عاقبت چون نیست جاوید
هوش مصنوعی: کمال و زیباییای که در اینجا از خورشید به دست میآید، پایدار و همیشگی نیست و در پایان، دوام نمیآورد.
کمالش ناگهان نقصان پذیرد
چو پیش عقده میافتد بمیرد
هوش مصنوعی: کمال و تمامیت یک انسان به ناگهان دچار نقصان میشود، مانند وقتی که مشکلی به وجود میآید و او از پا میافتد و قادر به ادامه زندگی نیست.
بدان کاندر پی نقصان کمالست
پس آنگاهی ز بعد آن زوالست
هوش مصنوعی: بدان که در پی نقص، کمال وجود دارد، پس بعد از زوال، نشانهای از رشد و پیشرفت است.
در آخر چون کمال آید پدیدار
اگر مرد رهی میباش هشیار
هوش مصنوعی: وقتی نهایت و کمال به ظهور برسد، اگر در مسیر زندگی قرار داری، باید هوشیار و هوشیار باشی.
بهر کار اوّل و آخر تو بنگر
که هر چیزی بود دنیال آن شر
هوش مصنوعی: برای هر کار ابتدا و انتها را در نظر بگیر، زیرا هر چیزی که حاصل شود، نتیجهی آن را نیز در بر دارد.
ببین در راه حق خود را زمانی
که پر حسرت شدی اینجا جهانی
هوش مصنوعی: نگاهی به حقایق بنداز و زمانی که احساس ناامیدی و حسرت کردی، درک کن که اینجا یک دنیا وجود دارد.
ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش که گرما و تابش آفتاب نتوانسته است کسی را که خوابش عمیق است، بیدار کند.
ببین مه را که چون اندر گداز است
گهی اندر نشیب و گه فراز است
هوش مصنوعی: نگاهی به ماه بینداز؛ گاهی در چالهای فرو میرود و گاهی بر فراز آسمان قرار میگیرد.
تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا
که خواهی گشت آخر هالک اینجا
هوش مصنوعی: شما در این دنیا مثل ماه راهنما هستید و در نهایت، در همین جا به سرنوشت نهاییتان خواهید رسید.
هلاکت آخرت اینجا یقین دان
تو خود را اندر اینجا پیش بین دان
هوش مصنوعی: به راستی که هلاکت و نابودی زندگی پس از مرگ را در این دنیا شناسایی کن و خودت را در اینجا با چشم بینا ببین.
دلت نوریست از انوار بیچون
فتاده اندر اینجاگه پر از خون
هوش مصنوعی: دل تو روشناییای است که از نور خالص و بینهایت ناشی شده و در این مکان پر از رنج و خشونت قرار گرفته است.
دلت نوریست اینجاگاه رهبر
اگر مرد رهی اینجا تو رهبر
هوش مصنوعی: دل تو مانند نوری است که در این مکان تابش دارد. اگر تو مردی که راه را میشناسی، در اینجا تو باید رهبری کنی.
دلت نوریست عین جاودانی
ولی جانست عین بی نشانی
هوش مصنوعی: دل تو مانند نوری است که به جاودانگی شباهت دارد، اما جان تو همچون چیزی است که نشانی ندارد و نامشخص است.
بسی اینجا سلوک خویش کرد است
هنوز اندر درون هفت پردهست
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد در اینجا به نوعی سفر روحانی خود را آغاز کردهاند و هنوز هم در عمق وجودشان جایگاههایی پنهان و ناشناخته وجود دارد.
اگرچه راه پر کرده است اینجا
نظر کرده بدش در عین ماوا
هوش مصنوعی: با وجود اینکه اینجا پر از موانع و مشکلات است، اما او با نگاهی دقیق به ما توجه کرده است.
رهی نادیده و بر سر دویده
میان خاک وخون ره طپیده
هوش مصنوعی: مسیر زندگی پر از چالشها و دشواریهاست و در این راه، انسان با مشکلات زیادی مواجه میشود که گاه در شرایط سخت و ناگوار قرار میگیرد.
عجایب مانده سر گردان چو پرگار
طلبکارست اینجاگاه مریار
هوش مصنوعی: عجایب در اینجا به حالت سرگردانی و بینظمی قرار دارد، مشابه پرگاری که در جستجوی چیزی است. این وضعیت به گونهای است که گویا در این مکان، چیزی کم و نیازمند بررسی و دقت نظر است.
طلبکار است و میجوید نهانش
که تا جائی مگر یابی نشانش
هوش مصنوعی: او خواستار چیزی است و به طور پنهانی آن را جستجو میکند، شاید در جایی بتوانی نشانی از آن بیابی.
دل از هر سو که خواهد شد بناچار
بماندست او یقین در پنج و درچار
هوش مصنوعی: دل هر جا که بخواهد، ناچارا در آنجا میماند و مطمئناً در دنیای پنج و چهار است.
دلا تا چند از هر سو دوانی
چرا احوال خود اینجا ندانی
هوش مصنوعی: ای دل! چرا به هر سوی خود میروی و در پی چیزهای دیگر هستی؟ چرا حال و روز خود را در اینجا نمیشناسی و به آن توجه نمیکنی؟
همه باتست این شرح و معانی
تو مانده اینچنین حیران بمانی
هوش مصنوعی: همه چیز درباره تو را با این توضیحات بیان کردهام، اما هنوز به این حالت سردرگمی باقی ماندهای.
همه با تست تو چیزی نداری
که سلطانی و بیشک شهریاری
هوش مصنوعی: همه با تو چیزی ندارند که تو پادشاهی و بیتردید مظهر برجستگی و بزرگی هستی.
تو سلطانی وجودی اندر اینجا
حققت بود بودی اندر اینجا
هوش مصنوعی: تو در اینجا چون پادشاهی، وجود تو حقیقتی است که همواره در اینجا حضور دارد.
تو سلطانی و جمله چاکر تو
ولی جانست اینجا رهبر تو
هوش مصنوعی: شما پادشاه هستید و همه در خدمت شما هستند، اما در اینجا تنها جان شماست که راهنمایی میکند.
توئی سلطانی و سرّ لامکانی
بمعنی برتر از هفت آسمانی
هوش مصنوعی: تو سلطانی و از هرگونه محدودیتی فراتر هستی، بهطوری که مقام تو بالاتر از هفت آسمان است.
تو سلطانی و اینجا نیست جایت
طلب کن اندر اینجاگه سرایت
هوش مصنوعی: تو در مقام بالایی قرار داری و در این مکان، جایگاه تو نیست. پس از من خواهش کن که در اینجا برای تو فضایی فراهم کنم.
که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت
بس دیدی در اینجاگه تو محنت
هوش مصنوعی: اینجا محل درد و اندوه است و تو در این مکان بسیاری از رنجها و حسرتها را تجربه کردهای.
گذر کن زود تو بینی تو خانه
که افتادی میان صد بهانه
هوش مصنوعی: اگر به سرعت حرکت کنی، متوجه میشوی که در چه وضعیتی قرار داری و مشکلاتی که در میان آنها گرفتار شدهای.
چو داری خانهٔ نامی در اینجا
چرا اینجا چنین ماندی تو تنها
هوش مصنوعی: چرا وقتی در اینجا خانه و مکانی مشهور داری، هنوز به تنهایی در اینجا ماندهای؟
تو با جان مرهمی کن تا توانی
که جان بنمایدت راه نهانی
هوش مصنوعی: تو با روحت تسکین بده تا وقتی که بتوانی، روح خود را به نمایش بگذاری و مسیر پنهانی را به او نشان بدهی.
تو با جان مرهمی کن ای دل خوش
که تا بیرون شوی از عین آتش
هوش مصنوعی: ای دل خوش، تو با روح خود تسکین بده تا زمانی که از درون آتش بیرون بیایی.
تو با جان مرهمی کن ای دل دوست
که بیرون آئی اینجاگاه از پوست
هوش مصنوعی: ای دل دوست، به من محبت و آرامش بده تا از این دنیا و مشکلات آن رهایی پیدا کنم.
تو با جان مرهمی کن تا شوی لا
رسی تو ناگهان در عین الّا
هوش مصنوعی: به خودت توجه کن که با محبت و لطافت به دیگران کمک کنی و ناگهان به مقام بلند و جایگاهی رفیع دست یابی.
تو با جان مرهمی کن تا شوی جان
که هم جانی و گردی عین جانان
هوش مصنوعی: با دل و جان به من آرامش بده تا من هم شبیه تو شوم و بدانم که تو تمام وجود من هستی.
تو با جان مرهمی کن تا برِ یار
بجائی کان نگنجد هیچ دیّار
هوش مصنوعی: ای تو مرهمی برای جانم، تا به جایی برسم که هیچ سرزمین دیگری در آن نمیتواند وجود داشته باشد.
تو باجان مرهمی پیوسته اینجا
حقیقت یک نفس پیوسته اینجا
هوش مصنوعی: تو با تمام وجودت به من آرامش میدهی و همیشه اینجا هستی. حقیقت و وجود تو برای من مانند نفس کشیدن است که پیوسته و همیشگی است.
تو خودجانی و بی قلب اوفتادی
که اینجاگاه تو همراه بادی
هوش مصنوعی: تو خود روح هستی و بیحس و حال افتادهای، در حالی که اینجا مکان توست و همراه با نسیمی به سر میبری.
مده بر باد خود را یاد میدار
که ناگاهی شوی در نزد دلدار
هوش مصنوعی: خود را بیهوده هدر نده، به یاد داشته باش که شاید ناگهان در کنار عشق خود قرار بگیری.
چو تو اندر ید اللّهی فتاده
سراسر هست اینجا برگشاده
هوش مصنوعی: زمانی که تو در دست قدرت خدا قرار گرفتهای، همهجا به رویت گشوده است.
رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار
کنون ای دل تو معذوری در اینکار
هوش مصنوعی: راه تو نزدیک است، اما تو از محبوب دوری. حالا ای دل، در این کار تو معذوری.
دل ودلدار هر دو یک صفاتید
حقیقت ای محقق نور ذاتید
هوش مصنوعی: دل و محبوب هر دو ویژگیهای مشابهی دارند. حقیقتاً ای محقق، شما نور ذات هستید.
تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان
در این حسرت بسی خود را مرنجان
هوش مصنوعی: ای جان، تو نیز در این حسرت سرگردانی، پس خود را در این اندوه زیاد آزار نده.
چو همراه دل ودل همره تست
کنون اینجایگه او همره تست
هوش مصنوعی: وقتی که دل و احساساتت در کنار هم هستند، بدان که در این لحظه، او هم با توست.
چو همراه دلی و او ترا شد
از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد
هوش مصنوعی: وقتی که دلی با تو همسفر باشد و تو از ابتدا به نکتههای روشن و حقیقتی که در وجود اوست، آگاهی پیدا کنی.
ره جانان بیکره در نوردید
در این ره هر دو با هم یار گردید
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، بدون هیچ مانعی پیش رفت و در این راه، هر دو به یکدیگر پیوند خوردند.
چو در یک ذات اینجا هم صفاتید
ولیکن اندر اینجا بی صفاتید
هوش مصنوعی: شما در اصل و ذات خود فقط یک هستید و صفات مختلفی ندارید، اما در این دنیا به طور ظاهری بدون ویژگی و صفت مشخصی به نظر میرسید.
برانید این زمان خود را در آن ذات
رهائی را دهید اینجای در ذات
هوش مصنوعی: در این زمان، خود را از قید و بندها آزاد کنید و به حقیقت و ذات واقعی خود پی ببرید.
یکی گردید اندر عالم کل
که تا رسته شوی در عین این ذل
هوش مصنوعی: در این دنیا همه چیز به یکدیگر مرتبط است و باید از حالتی که در آن هستیم آزاد شویم تا به حقیقت وجودی خود برسیم.
یکی گردید از عین دوتائی
که تا یابید اعیان خدائی
هوش مصنوعی: یک نفر از دوگانگی خارج شد و به وحدت رسید، تا بتواند حقیقتهای الهی را پیدا کند.
یکی گردید اندر جوهر ذات
که دارید این زمان در عین آیات
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که همه چیز به یک ماهیت واحد و اصلی متصل شده است و آنچه اکنون در ظاهر مشاهده میشود، ناشی از وجود و حقیقتی عمیقتر است.
یکی گردید تا جانان ببینید
عاین خویشتن پنهان ببینید
هوش مصنوعی: یک نفر شد تا معشوق را ببیند، خودش را به طور مخفیانه نگاه کند.
یکی گردید تا جانان شویدش
حقیقت عین آن حضرت بویدش
هوش مصنوعی: یک نفر به درجهای از عشق و عشقورزی رسید که در حقیقت و واقعیت، وجود محبوبش را در درون خود احساس میکند.
یکی گردید در دید خدائی
که تا پیوسته گردید از جدایی
هوش مصنوعی: شخصی در نزد خداوند به وحدت رسید و از دوری و جدایی فاصله گرفت و به پیوستگی و نزدیکی دست یافت.
یکی گردید کز اصل خدائید
که این دم در عیان وصل خدائید
هوش مصنوعی: شما به خوبی متوجه شدید که از اصل خدایی هستید، زیرا در این لحظه توفیق وصل و نزدیکی به او را یافتهاید.
جهان جان شما را هست دیدار
همه جزوی و کل اینجاخریدار
هوش مصنوعی: دنیا برای شما به منزلهی دیداری است که همه چیز در آن، چه جزئی و چه کلی، به نوعی خریدار و کشنده به شمار میآید.
شما را بس شما اینجا نمانید
دوید اینجا و سرّ حق بدانید
هوش مصنوعی: شما کافی است که در اینجا نمانید، چرا که باید از اینجا بگذرید و حقیقت را درک کنید.
نه چندانست اینجا قصهٔ دل
که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل
هوش مصنوعی: اینجا داستان دل خیلی زیاد نیست که بشود دربارهاش صحبت کرد، بلکه بیشتر غم و اندوه دل وجود دارد.
نه چندانست اینجا سرّ اسرار
که جان آید ز گفت من بدیدار
هوش مصنوعی: اینجا راز و رمزی بزرگ و عمیق وجود ندارد که جان آدمی از گفت و گو به دیدار برگردد.
نه چندانست اینجاگه معانی
که بتوان کردنم اینجا بیانی
هوش مصنوعی: این مکان پر از معانی نیست که بتوانم آنها را به آسانی بیان کنم.
نه چندانست اینجا درد و تیمار
که بتوان ساخت الّا با رخ یار
هوش مصنوعی: اینجا درد و غم به اندازهای نیست که بخواهد انسان را به زحمت بیندازد، مگر اینکه با چهره محبوب همراه باشد.
که ما را مرهم جان ودلست او
گشاینده رموز مشکلست او
هوش مصنوعی: او تنها کسی است که میتواند دردهای جان و دل ما را التیام بخشد و در عین حال، رازهای دشوار را برای ما روشن کند.
حقیقت او مرا هر لحظه جانی
دهد اینجایگه هم داستانی
هوش مصنوعی: حقیقت او در هر لحظه به من حیات و نیروی تازهای میبخشد، و در این مکان، داستانی مشابه را روایت میکنم.
که بر دید این همه از دیدن اوست
نمیبینم یقین چیزی به جز دوست
هوش مصنوعی: چشمم به زیباییهای دنیا افتاده، اما همهی آنچه میبینم و حس میکنم، به خاطر وجود اوست. در واقع، جز او چیز دیگری را نمیبینم.
غم دنیا بسی خوردم حقیقت
بسی رفتم در این راه طبیعت
هوش مصنوعی: من در این دنیا غمهای زیادی را تحمل کردهام و همچنین تجربیات زیادی را در این مسیر زندگی به دست آوردهام.
بآخر بازدیدم سرّ جانان
شدم اندر نهاد ذات پنهان
هوش مصنوعی: در نهایت، به ملاقات محبوبم رفتم و به عمق وجود او پی بردم.
بسی در دین ودنیا راز راندم
کنون چون پیرگشتم بازماندم
هوش مصنوعی: سالها در مورد دین و دنیا تحقیق و بررسی کردم، اما اکنون که به سن پیری رسیدم، به این نتیجه رسیدهام که در مسیری که پیمودهام، هنوز در جا زدهام.
جوانان طعنهٔ خوش میزنندم
به طعنه در دل آتش میزنندم
هوش مصنوعی: جوانان با کنایه به من میزنند و در دل خودشان آتش حسادت یا خشم دارند.
ولکین هست صبرم تا که ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
هوش مصنوعی: من صبر میکنم تا زمانی که آنها هم مانند من درگیر مشکلات و سردرگمی شوند.
ز پیری سخت غمخوار و اسیرم
همی بینم که اکنون سخت پیرم
هوش مصنوعی: به خاطر پیری، غمگین و دربند هستم و میبینم که حالا واقعاً پیر شدهام.
تنم بی قوّتست و جان ضعیفست
ولیکن در مکانی دل شریفست
هوش مصنوعی: بدن من ناتوان و جانم ضعیف است، اما در دل من جایی از عظمت و ارزش وجود دارد.
بیکره غرق ذات اندر صفاتست
در دل اینجاگه عیان نور ذاتست
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که وجودی بیهمتا و یگانه در صفات خود غوطهور است و در دل این مکان، نور وجود وی بهوضوح نمایان است.
دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه
همه اندر شریعت یافت ناگاه
هوش مصنوعی: دل من ناگهان به حقیقتی رسید که همه چیز در شریعت (قانون) واضح و روشن شد.
شد اینجاگاه اندر آخر کار
اگرچه برکشید او رنج و تیمار
هوش مصنوعی: در این مکان، در نهایت، اگرچه او سختیها و دردها را تحمل کرد، به نتیجهای رسید.
در آخر در گشودش ناگهانی
بر او شد منکشف راز معانی
هوش مصنوعی: ناگهان در را به روی او باز کرد و راز معانی برایش روشن شد.
در آخر گشت اینجا گاه واصل
شدش مقصود اینجاگاه حاصل
هوش مصنوعی: در نهایت، او به اینجا رسید و به هدفش دست پیدا کرد.
در آخر باز دیدش روی دلدار
که پرتو نیست اندر کور دلدار
هوش مصنوعی: در پایان، دوباره چهره محبوب را دید که نور و روشنی در دل او وجود ندارد.
بسی دردی که خوردست این دل من
نمیداند کسی این مشکل من
هوش مصنوعی: دل من از دردهای زیادی رنج میبرد، اما هیچکس از این مشکلات من خبر ندارد.
بدرد این یافتم و ز پایداری
دمی اینجا ندارم من قراری
هوش مصنوعی: من دردی را در خود احساس کردم و به خاطر پایداری، هیچ لحظهای در اینجا آسایش ندارم.
ز بس اینجایگه سالک بُدم من
ز ناکامی عجب هالک بُدم من
هوش مصنوعی: از بس که در این مکان در حال تلاش و کوشش بودم، از ناامیدی به حدی رسیدم که به مرگ نزدیک شدم.
سلوک جمله اشیا کردم اینجا
ز پنهانیش پیدا کردم اینجا
هوش مصنوعی: من در اینجا به سیر و سلوک تمامی اشیاء پرداختم و از پنهان بودن آنها، روشنایی و آشکاری را یافتهام.
بسی گفتم من اندر عین افلاک
رها کردم نمود آب با خاک
هوش مصنوعی: من بارها گفتهام که در آسمانها رها شدهام و تصویر آب و خاک را ترک کردهام.
نشانی یافتم در بی نشانی
حقیقت یافتم گنج معانی
هوش مصنوعی: در زندگی پر از ابهام و عدم قطعیت، به درک عمیقی از حقیقت دست یافتم و در این فرایند به ارزشهای واقعی و معانی گرانبها پی بردم.
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
حجاب اینجا بسی برخاست از پیش
هوش مصنوعی: من در جستجوی یک گنج نفیس بودم که از خودم پردهای برداشته شد و موانع زیادی از سر راهم کنار رفت.
ز ناگه دست سوی گنج بردم
ندیدم هیچ چندی رنج بردم
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی دستم را به سمت گنج بردم، اما هیچ چیزی پیدا نکردم و مدتی را در رنج و سختی گذراندم.
چو مخفی بود گنج یار اینجا
چگویم نیستم گفتار اینجا
هوش مصنوعی: اگر گنج پنهان دوست اینجا باشد، دیگر چه بگوییم؟ من که در اینجا نیستم.
بسی سوادی این تقویم پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
هوش مصنوعی: من علم و دانش زیادی را در این تقویم منتشر کردهام، اما هنوز در برخی کارها ناتمام و خام باقی ماندهام.
بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن
جواهرهای این معنی بسفتن
هوش مصنوعی: ما بارها درباره این معنا سخن گفتهایم و خواهیم گفت، زیرا ارزشهای نهفته در آن بسیارند.
مرا باید حقیقت هر معانی
که کردستم در اینجا جانفشانی
هوش مصنوعی: من باید همه حقیقتهایی را که فهمیدهام و درک کردهام، در اینجا برای جانفشانی بیان کنم.
بسی با رند درمیخانه گشتم
در آخر از همه بیگانه گشتم
هوش مصنوعی: مدت زیادی در میخانه با آدمهای شرابنوش گذراندم، اما در نهایت از همه آنها بیگانه و دور افتادم.
بسی اندر چله سی پاره خواندم
کتب آخر در این دریا فشاندم
هوش مصنوعی: من در طول مدت طولانی، کتابهای زیادی خواندم و در نهایت، همه آنچه را که آموختهام به دریایی از دانش ریختم.
بسی کردم طلب اسرار جانان
بهر نوعی در این گفتار پنهان
هوش مصنوعی: من به دنبال فهم اسرار معشوقهام بودم و تلاش کردم تا هر طور که شده، این رازها را در کلامی که میگویم پنهان کنم.
حقیقت دُر فشانی کردهام من
از آنجاگوی وحدت بردهام من
هوش مصنوعی: من از جایی به حقیقت و روشنایی رسیدهام و میخواهم گنجینهای از معرفت و اتحاد را به شما ارائه دهم.
که کردستم سلوک دوست اینجا
رها کردم حقیقت پوست اینجا
هوش مصنوعی: من در مسیر دوستی پیش رفتم، اما در اینجا حقیقت را کنار گذاشتم و تنها ظواهر را مشاهده میکنم.
چو مغز جان بدیدم از نهانی
مرا آن بود کل عین العیانی
هوش مصنوعی: وقتی که باطن جانم را از پنهانی مشاهده کردم، آن دیدگاه برای من مانند تمام حقیقتها بود.
ز مغز جان حقیقت باز دیدم
همه اندر شریعت باز دیدم
هوش مصنوعی: از عمق وجودم حقیقت را مشاهده کردم و در عین حال، همه چیز را در چارچوب شریعت دیدم.
شریعت سرّ نمایم بود اینجا
شریعت درگشایم بود اینجا
هوش مصنوعی: اینجا اصول و قواعد دینی را آشکار میکنم و همچنین در این مکان درب به سوی حقیقت و معرفت را باز میکنم.
شریعت راز بنمودم حقیقت
همه من یافتم عین شریعت
هوش مصنوعی: در واقع، من با رعایت اصول و قوانین دینی، به درک عمیقتری از حقیقت و واقعیت دست یافتم و متوجه شدم که اصل حقیقت همان شریعت است.
دلا اکنون چو دید یار داری
ز معنی منطق بسیار داری
هوش مصنوعی: ای دل، اکنون که یار را میبینی، درک و معنای بسیار از منطق و سخن داری.
تو چندین این بیان آخر چه گوئی
همه از معنی ظاهر چگوئی
هوش مصنوعی: تو در مورد این گفتار نهایی چه میگویی؟ همه چیز را تنها از ظاهر آن بیان میکنی.
چو باطن هست از ظاهر گذر کن
بسوی ذات کل آخر نظر کن
هوش مصنوعی: اگر به باطن و حقیقت توجه کنی، باید فراتر از ظواهر حرکت کنی و به سمت ذات و ماهیت اصلی نظر بیفکنید.
چو اینجا هست روحانی ز ظلمت
گذرکن تا نیابی رنج و محنت
هوش مصنوعی: هرگاه در این مکان روحی از ظلمت وجود دارد، از آن عبور کن تا از رنج و سختی دور بمانی.
اگر در عالم پر نور اُفتی
وز این دار فنا کل دورافتی
هوش مصنوعی: اگر در جهانی روشن و پرفروغ قرار بگیری و از این دنیا که فانی است دور شوی، به حقیقتی تازه و معنایی عمیق دست پیدا خواهی کرد.
چو درای ذات در افعال ماندی
چرا در گفتن هر قال ماندی
هوش مصنوعی: وقتی به خداوند در افعال و کارهایش توجه کردهای، چرا در بیان هر چیزی که میگویی، توقف کردهای؟
مُوحّد باش و چون مردان ره شو
برافکن دید خود دیدار شه شو
هوش مصنوعی: یکتا پرست باش و همچون مردان قوی و پایدار در مسیر خود قدم بردار. به جای نگرانی از مشکلات، به ملاقات و شناخت حقیقت برو.
موحّد گرد و یکتائی طلب دار
که تا آگه شوی هر لحظه از یار
هوش مصنوعی: تنهاپرست باش و به دنبال یکتایی برو تا هر لحظه از عشق و یاری که در کنار داری، آگاه شوی.
تو آگاهی ولی آگه تر آئی
اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی
هوش مصنوعی: تو خبر داری، اما اگر بیشتر دقت کنی، آگاهیات بیشتر میشود، حتی اگر در اصل خوبیها هم بهتر شوند.
تو آگاهی زسرّ لامکانی
ولی بر هر صفت اسرار دانی
هوش مصنوعی: تو به رازهای بینهایتی آگاهی، اما در هر ویژگی و صفت، اسراری را میشناسی.
تو آگاهدلی در صورت خود
بمانده بود اندر نیک و دربد
هوش مصنوعی: تو دلت آگاه است، اما در ظاهر خود همچنان در حال نیکی و بدی باقی ماندهای.
کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا
همه دشواریت آسان شد اینجا
هوش مصنوعی: اکنون دیگر تفاوتی بین خوب و بد وجود ندارد و همه مشکلاتت در این مکان آسان شده است.
همه فضل تو در عین صفت بود
درونت پر ز درد و معرفت بود
هوش مصنوعی: تمام ویژگیها و فضائل تو در ظاهر نمایان است، اما در عمق وجودت پر از درد و شناخت است.
ز دریای دلت در جوهر ذات
شود اینجای همچون عین ذرّات
هوش مصنوعی: از عمق دل تو، وجودت به جوهر واقعی تبدیل میشود، مانند ذرات ریز که در دریا وجود دارند.
همه آلایشت در عین دنیا
بشد شسته وجودت شد مصفّا
هوش مصنوعی: تمام آلودگیها و کثیفیهایت در دل دنیا پاک شده و وجودت به طرز شگفتانگیزی خالص و صاف گشته است.
وجود جان شد و جان گشت جانان
چو خورشیدی کنون در عشق تابان
هوش مصنوعی: وجود من به روح تبدیل شده و این روح اکنون همچون خورشید در عشق میدرخشد.
چو خورشیدی کنون نور جهانی
همی یابی عجایب در نهانی
هوش مصنوعی: همچون خورشید، اکنون نور افشانی میکنی و در پس پردهها، شگفتیها و رازهای پنهان را کشف خواهی کرد.
تو خورشیدی از آن ذرّات عالم
شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم
هوش مصنوعی: تو همچون خورشید هستی و به همین خاطر، همه موجودات در اینجا به خاطر تو شاد و خوشحال هستند.
تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست
ولیکن در میان همسایهٔ تست
هوش مصنوعی: تو همچون خورشید درخشان و صورتت به مانند سایهای است که در کنار تو وجود دارد؛ اما در واقع، تو در دل همسایهات جای داری.
تو خورشیدی و هستت ماه انور
ز ذات خویش اینجاگاه غم خور
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید هستی و وجودت چون ماه درخشان است. از ذات و ماهیت خودت، اینجا غم و اندوه نداشته باش.
تو خورشیدی درون سینه داری
ز نور جان جان دیرینه داری
هوش مصنوعی: در درون تو نوری وجود دارد که مانند الشمس، درخشان و زندگیبخش است و این نور، به معنای عمق و اصالت وجود تو برمیگردد.
دلا اکنون تو خورشیدی در این تن
عجب گردانی از افلاک روشن
هوش مصنوعی: ای دل، اکنون تو همچون خورشیدی هستی که در این بدن قرار دارد؛ چه شگفتانگیز است که از آسمانها روشنتر میدرخشی.
منوّر شد جهانی و ز توپر نور
که اندر عالمی بیشک تو مشهور
هوش مصنوعی: جهان پر از روشنی شد و این نور از توست، زیرا در بین مردم به خوبی شناخته شدهای.
منوّر شد ز تو اجسام ذرّات
که هستی بیشکی تو نور آن ذات
هوش مصنوعی: وجود همه اشیاء به واسطه نور تو روشن و تابناک شده است، زیرا تو حقیقتاً نور آن ذات هستی.
توئی نور و در این ظلمت فتادی
ولیکن عاقبت سر برگشادی
هوش مصنوعی: تو نور هستی و در این تاریکی افتادی، اما در نهایت پیروز و سر بلند خواهی شد.
سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو
چرا مانده کنون در پردهٔ تو
هوش مصنوعی: همهی پدیدهها و موجودات در مسیر و حرکت هستند، اما چرا تو هنوز در پسپرده و دور از مشاهده باقی ماندهای؟
از این پرده نظر کن هم توئی تو
چرااکنون توئی اندر دوئی تو
هوش مصنوعی: به عقب برگرد و به واقعیت نگاه کن، تو همیشه یکی هستی. چرا حالا در دوگانگی و دوئی به سر میبری؟
منت میدانم و تو نیز میخوان
که دارم من در اینجا سرّ یکسان
هوش مصنوعی: من در اینجا راز و رمزی را میدانم که تو نیز به خوبی آن را میفهمی و به آن توجه داری.
تو همراهی ابا من هرکجائی
چرا اندر چنین دیدی بنائی
هوش مصنوعی: تو هر جا که بروی، من هم با تو هستم. چرا در دنیای با وجود امکانات و زیباییها، اینطور به نظر میرسد که نمیتوانی آنچه را که میخواهی بسازی؟
عیانست اندر اینجا آنچه جستی
یقین است اینکه بر کام نخستی
هوش مصنوعی: واضح است که آنچه در اینجا به دنبالش هستی، حقیقتی است که بر آرزویت متمرکز است.
بمانده زود ازین پرده برون آی
همه ذرّات را تو رهنمون آی
هوش مصنوعی: زود از این پرده بیرون بیا و همه ذرات را راهنمایی کن.
همه ذرّات حیران تو هستند
ز پیدائیت پنهان تو هستند
هوش مصنوعی: تمام ذرات هستی از وجود تو شگفتزدهاند و به خاطر پنهانیات از دید آنها دور ماندهای.
چراچندین تو اندر بند صورت
شدستی این چنین پابند صورت
هوش مصنوعی: چرا تو به خاطر ظاهر و شکل ظاهری خود را محدود و اسیر کردهای؟
ترا چون ذات هست اینجا عیانی
ترا اعیانست اسرارمعانی
هوش مصنوعی: تو در اینجا چون وجود خودت حاضر هستی و حضور تو به معنای حقیقت و رازهای معنایی که در تو نهفته است، گواهی میدهد.
از این عالم ندیدی هیچ سودی
وزین آتش ندیدی جز که دودی
هوش مصنوعی: از این دنیا هیچ خیری ندیدی و از این آتش تنها دودی را مشاهده کردی.
زیانت سود کن ز آتش برون شو
تو اکنون گوش دار این پند بشنو
هوش مصنوعی: از زیان خود بهره ببر و از آتش بیرون بیا، حالا به این نصیحت توجه کن و آن را بشنو.
یکی خواهی شد ای دل در بر من
سزد گر هم تو باشی غمخور من
هوش مصنوعی: اگر میخواهی در کنار من باشی، دل من سزاوار است که تو نیز نگران حال من باشی.
دل حق بین که حق داری تو درخویش
طلب کن در بر خود رهبر خویش
هوش مصنوعی: دل با درک و آگاهیات به حقیقت درون خود توجه کن و درون خودت را جستجو کن تا راهنمایی را که شایستهات هست بیابی.
دلا حق بین و وز حق میمشو دور
مشو چندین تو اندر خویش مغرور
هوش مصنوعی: ای دل، حق را ببین و از آن فاصله نگیر. در خود غره نشو و در محدودیتهایت باقی نمان.
دلا حق بین که حق خواهی شدن تو
در آخر جزو و کل خواهی بدن تو
هوش مصنوعی: ای دل، به حقیقت نگری که اگر به دنبال حق برگردی، در نهایت جزئی از کل وجود خواهی شد.
دلا حق بین و اندر حق فنا گرد
که سرگردان نباشی اندر این درد
هوش مصنوعی: ای دل، به حقیقت نگاه کن و در آن فانی شو، تا در این درد دچار سردرگمی نشوی.
دلا حق بین و از حق باش جان تو
چو دیدی این زمان راز نهان تو
هوش مصنوعی: ای دل، به حق توجه کن و از آن پیروی کن؛ زیرا وقتی که راز پنهان خود را مشاهده کردی، جان تو به حقیقت نزدیکتر خواهد شد.
صفاتی این زمان و راز دیده
نمودخود در اینجا باز دیده
هوش مصنوعی: این زمان، ویژگیهایی دارد و رازهایی که در چشمهایمان نهفته است، اکنون به وضوح نمایان شده است.
چو دیدی باز مرانجام وآغاز
در آن حضرت نخواهی رفت تو باز
هوش مصنوعی: زمانی که با چشم باز به سرانجام و آغاز مسائل نگاه کردی، در آن مقام دیگر نیازی به بازگشت نخواهی داشت.
تو شهباز جهان لامکانی
برون پروازِ کل اندر معانی
هوش مصنوعی: تو پرندهای آزاد و بلندپرواز هستی که در دنیای بیزمان و مکان، در دل معانی و مفاهیم مختلف پرواز میکنی.
تو شهبازی و شه راباز بین تو
که تا باشی بکل عین الیقین تو
هوش مصنوعی: تو شهباز هستی و برتری، و با وجود تو، هر چیزی به وضوح و یقین دیده میشود.
عجایب جوهری داری تو ای دل
زمانی بنگرت این رازمشکل
هوش مصنوعی: ای دل، تو دارای شگفتیهای درونی هستی که اگر لحظهای به آن نگاه کنی، رازهای پیچیدهای را خواهی دید.
عیان بین باز اکنون درنهانی
اگرچه تو دلی مانند جانی
هوش مصنوعی: اکنون که حقیقت را میبینی، در عین اینکه در قالب پنهانی هستی، اما دلی چون جان داری.
درون خود نظر کن حق یکی دان
تو خود حق را یین و بیشکی دان
هوش مصنوعی: به درون خود نگاه کن و به این حقیقت پی ببر که تو را باید یکی با حق بدانید. به این مسأله توجه کن که هیچ شکی در این نیست.
که هستی پس چرا حیران شدستی
یقین بنگر که کل جانان شدستی
هوش مصنوعی: اگر وجود داری، چرا در حیرتی؟ با یقین نگاه کن که تو خود ماهیت عشق و زیبایی هستی.
حقیقت حق عیانست ای دل اینجا
بمعنی برگشاید مشکل اینجا
هوش مصنوعی: ای دل، حقیقت حق در اینجا روشن و واضح است؛ نیازی به پیچیدگی و دشواری نیست.
حقیقت حق عیانست ای دل راز
بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز
هوش مصنوعی: ای دل، حقیقت مطلق واضح و روشن است، پس سعی کن راز این موضوع را درک کنی، چرا که اینجا پایان و آغاز وجود دارد.
حقیقت حق عیان و تو نهانی
چرا اسرار خود اینجا ندانی
هوش مصنوعی: حقیقت مشخص و پیدا است، اما تو هنوز در درون خود پنهان هستی. چرا رازهای خود را در اینجا نمیدانی؟
حقیقت حق عیانست و یقین اوست
ترادرمغز بگذر زود زین پوست
هوش مصنوعی: حقیقت و واقعیت اصلی واضح و مشخص است و درک درست آن بسیار مهم است؛ بنابراین باید از ظاهری و سطحی نگری گذر کرد و به باطن و عمق مطلب توجه داشت.
حقیقت حق عیان و تو خدائی
مکن اکنون زبود حق جدائی
هوش مصنوعی: حقیقت خداوند آشکار است و تو در خود خدایی نکن؛ اکنون از وجود حق جدا نشو.
حقیقت حق عیان بنگر ورا تو
که هستی در نهان ماورا تو
هوش مصنوعی: به حقیقتی که در خود و فراتر از وجودت وجود دارد، با دقت نگاه کن و ببین او کیست و چه ماهیتی دارد.
یقین در عشق کل اینجا قدم زن
اناالحق با من اینجا دم بدم زن
هوش مصنوعی: در عشق، یقین و اطمینان کامل وجود دارد. در این مکان، حقیقت به وضوح حاضر است و باید هر لحظه با من در ارتباط باشی.
دمادم زن اناالحق با من اینجا
که گفتم راز کلّی روشن اینجا
هوش مصنوعی: به طور مداوم و پیوسته، اعلام حقایق بزرگ و اساسی را با من در این مکان داشته باش.
دمادم زن اناالحق همچو من تو
اناالحق بر همه آفاق زن تو
هوش مصنوعی: هر لحظه با صدای پر شور و آتشین بگو «من حق هستم»؛ همانطور که من این را میگویم، تو نیز در تمام گسترهها و فضاها این سخن را بر زبان آر.
دمادم زن اناالحق چو حقی هان
که پیدا شد ترا در عشق برهان
هوش مصنوعی: هر لحظه بگو "من حق هستم"، چرا که به حقیقتی بزرگ در عشق دست یافتی که تو را آزاد میکند.
دمادم زن اناالحق گر حقی دوست
اگرچه در عدم مستغرقی دوست
هوش مصنوعی: همواره بگو که من حقیقت هستم، اگر دوستی وجود دارد، حتی اگر در عدم و نیستی غرق شده باشی.
دمادم زن اناالحق در نمودار
ز شوق دوست شو آونگ از دار
هوش مصنوعی: هر لحظه از عشق دوست، حقیقت را فریاد بزن و به یاد او، مانند آونگی از دار به جلو و عقب برو.
دمادم زن اناالحق بر سر دار
که بنمودست اینجا یار رخسار
هوش مصنوعی: هر لحظه فریاد "من حق هستم" را بر سر دار بزن، زیرا یار با چهرهاش در اینجا خود را نشان داده است.
دمادم زن اناالحق چون احد تو
بریز و بگذر ازدید خرد تو
هوش مصنوعی: گفتن "من حقیقت هستم" را همواره تکرار کن، زیرا تو باید از نظر عقل و خرد خود فراتر بروی و از آن بگذری.
دمادم زن اناالحق چون شدی حق
شده فاش اندر اینجا راز مطلق
هوش مصنوعی: هر لحظه که به حقیقت رسیدی، در واقع به شناخت و درک عمیقتری از حق پی بردهای و در این مکان، رازهای اساسی و مطلق به وضوح آشکار میشود.
دمادم زن اناالحق در همه راز
درون خود نگر انجام و آغاز
هوش مصنوعی: هر لحظه نعره "من حقیقت هستم" را سر بده و در تمام اسرار درون خود تأمل کن، به آغاز و انجام همه چیز توجه داشته باش.
دمادم زن اناالحق چون یکی یار
ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار
هوش مصنوعی: هر لحظه بگو "من حقیقت هستم"، زیرا وقتی یار تو را نشان دهد، اینجا هیچکس دیگر نیست.
چو گشتی واصل از دیدار رویش
یکی بینی گرفته های و هویش
هوش مصنوعی: وقتی که از دیدن چهرهاش بهرهمند شدی، متوجه میشوی که بسیاری از شگفتیها و شادیها به واسطهی او به دست آمدهاند.
چو گشتی واصل اندر حق نهانی
درون جملگی تو جانِ جانی
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت عمیقتر یا معنای پنهان رسیدی، تمام وجودت به نوعی جان تازهای میگیرد.
چو گشتی واصل اندر حق دمادم
نمود سیر او بنگر بعالم
هوش مصنوعی: زمانی که به حقیقت رسیدی و با آن ارتباط برقرار کردی، دائماً در حال حرکت و ترقی هستی. نگاه کن که چگونه سیر و حرکت تو به دنیای اطرافت تاثیر میگذارد.
چو گشتی واصل و جانت یکی شد
نمود هر دو عالم کل یکی شد
هوش مصنوعی: وقتی که به حقیقت رسیدی و وجودت با جانت یکی شد، در آن لحظه هر دو جهان به یک کل واحد تبدیل میشود.
چو گشتی واصل و آغاز دیدی
هم از انجام خود را بازدیدی
هوش مصنوعی: وقتی به مقصد رسیدی و آغاز را دیدی، به نوعی به پایان خود نیز نگاهی خواهی انداخت.
چو گشتی واصل اندر کوی معشوق
نه بینی جز عیان روی معشوق
هوش مصنوعی: هنگامی که به معشوق نزدیک شوی، دیگر چیزی جز زیبایی و چهره آشکار او نمیبینی.
چو گشتی واصل و دلدار یابی
پس آنگه خویشتن دلداریابی
هوش مصنوعی: وقتی به مقصد و محبوب خود رسیدی، آنگاه میتوانی خود را شاد و آرام ببینی.
چو گشتی واصل اندر دار معنی
یکی بینی همه بازار معنی
هوش مصنوعی: وقتی به درک واقعی رسیدی، همه جا را یکسان میبینی و تمام جنبههای معنایی را درک میکنی.
چو گشتی واصل اندر خودببین تو
نمود هر دو عالم در یقین تو
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت و وجود خود پی بردی، در درون خود میتوانی نشانهها و جلوههای هر دو دنیا را با اطمینان ببینی.
چو گشتی واصل از اعیان جمله
تو باشی در نهان پنهان جمله
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت و اصل خود رسیدی، درونت به گونهای است که همه چیز را در خود جای دادهای و در عین حال، در خفا و پنهانی به سر میبری.
چو گشتی واصل و بینی حقیقت
همه از بهر تو اندر طریقت
هوش مصنوعی: وقتی به مقام وصل رسیدی و حقیقت را دیدی، متوجه میشوی که تمام چیزها به خاطر تو در این مسیر بودهاند.
چو گشتی واصل اینجا جمله یابی
تو باشی بیشکی گر این بیابی
هوش مصنوعی: زمانی که به اینجا رسیدی، درخواهی یافت که فقط خودت هستی و هیچ چیز دیگری. اگر به این حقیقت پی ببری، همیشه در این حال خواهی بود.
چو گشتی واصل و منصور گردی
ببینی جمله وَنْدر نور گردی
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت و درک عمیق میرسی و به مقام بالایی دست پیدا میکنی، همه چیز را به روشنی و زیبایی میبینی و به نور درخشان و حیرتانگیز آن پی میبری.
ببینی جملگی اندر دل و جان
تو باشی در همه ذرّات پنهان
هوش مصنوعی: تو باید بدانی که در قلب و جان تو، همه چیز وجود دارد و تو در تمام ذرات دنیا پنهان هستی.
ببینی لامکان اندر مکان گم
مکان لامکان در لامکان گم
هوش مصنوعی: اگر در جایی که هیچ مکانی وجود ندارد، مکان را پیدا کنی، در حقیقت مکان در جایی که هیچ مکانی نیست، گم شده است.
ببینی لا و الّا گرد ولا شو
ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو
هوش مصنوعی: اگر بنگری و بیندیشی، خود را از دنیای ظاهر و جهان مادی جدا کن و به واقعیتهای عمیقتری دست یابی، زیرا همه چیز در نهایت نابود میشود و به حقیقتی یگانه تبدیل میشود.
ز عین واصلان در یاب حق را
ببر از جزو و کل کلّی سبق را
هوش مصنوعی: از افرادی که به حقیقت نزدیک شدهاند، درک کن که چطور میتوان حق را شناخت. از جزئیات و کلّیات بگذر و به اصل و اصل موضوع توجه کن.
چو میدانی کز آن بودی که بودی
که بود خود در اینجاگه نمودی
هوش مصنوعی: وقتی میدانی که از کجا آمدهای و چه سرنوشتی داشتهای، باید به اینجا و به وضعیت فعلیات توجه کنی.
ز بود خود چرا غافل شدستی
که جانِ جانی اینجا درگذشتی
هوش مصنوعی: چرا از وجود خود غافل شدهای، در حالی که زندگی واقعیات در اینجا نهفته است؟
نه جای تست اینجاگرچه جانی
بدان خودرا که کل کون و مکانی
هوش مصنوعی: اینجا جایی برای تو نیست، حتی اگر جانت را به آن بدهی، زیرا تمام جهان و مکانها نیز در اختیار تو نیستند.
مکانت پاک نیست ای جوهر پاک
چرا اکنون قرارت هست در خاک
هوش مصنوعی: جایگاه تو که جوهر پاک و پاکیزهای هستی، چرا اکنون در این خاک قرار گرفتهای؟
اگر آن مسکن اوّل بیابی
تو بیخود سوی آن مسکن شتابی
هوش مصنوعی: اگر آن خانهی اولیه را پیدا کنی، بیدلیل به سمت آن خانه شتاب نخواهی کرد.
دراین مسکن همه درد است و اندوه
فروماندی بزیر بار این کوه
هوش مصنوعی: در این مکان، همه چیز پر از درد و غم است و تو زیر بار این دردها و مشکلات ماندهای.
تو زیر کوه اندوه وبلائی
وگرنه از همه آخر هبائی
هوش مصنوعی: تو در زیر بار سنگین اندوه و مشکل هستی، وگرنه واقعاً از همه انسانها بهتر و برتر هستی.
نخواهی یافت بی صورت در آن دم
اگرچه مینماید او دمادم
هوش مصنوعی: اگر در آن لحظه به دنبال حقیقت بدون شکل و صورت باشی، هر چند که او شاید به طور مکرر خود را نشان دهد، نخواهی توانست او را پیدا کنی.
نمییابی چه گویم گر بدانی
خدای آشکارا و نهانی
هوش مصنوعی: نمیدانی که چه باید بگویم، اگر خداوندی که در آشکار و نهان وجود دارد را بشناسی.
اگر برگویم این اسرار دیگر
کس اینجا نیست با من یار دیگر
هوش مصنوعی: اگر بگویم این رازها را، هیچ کس دیگری در اینجا نیست که همراهم باشد.
همه غافل شده مانند حیوان
مرا این راز اینجاگه به نتوان
هوش مصنوعی: همه مثل حیوانات بیخبر و غافل شدهاند و این راز را نمیتوان در این مکان بیان کرد.
که با هر کس نهم اندر میان من
که همدم نیستم اندر جهان من
هوش مصنوعی: با هر کسی که در میان میآیم، میدانم که در دنیا کسی نیست که با من همدل باشد.
چو همدم نیستم هم با دم خویش
همی گویم بیانی زاندک و بیش
هوش مصنوعی: زمانی که کسی در کنار من نیست، با نفس خودم صحبت میکنم و از اندکی و زیادی داستانی را روایت میکنم.
چوهمدم نیستم خود یافتستم
از آن زینجای من بشتافتستم
هوش مصنوعی: وقتی که هیچ همراهی ندارم، خودم را پیدا کردم و از اینجا دور شدم.
بسی جستم در اینجا صاحب درد
که باشد همچو من اندر میان فرد
هوش مصنوعی: من مدتهاست در اینجا به دنبال کسی میگردم که مانند من دلی پر از درد داشته باشد و بتواند همدردی کند.
که تا با او بگویم سرّ احوال
نمود خویشتن در عین احوال
هوش مصنوعی: من میخواهم با او صحبت کنم و راز وضعیت خود را در حالی که در حال حاضر در آن هستم، بیان کنم.
ندیدم گرچه بسیاری بجستم
از آن اینجایگه فارغ نشستم
هوش مصنوعی: هرچند که تلاش زیادی کردم و به جستجوی آن پرداختم، اما متوجه نشدم و از آن موضوع ناامید شدم.
که همدم جز دمم اینجا ندیدم
دم خود اندر اینجا برگزیدم
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که کسی جز خود شخص همراه و همدمی پیدا نکرده و بنابراین تنها به نفس خود تکیه کرده و آن را انتخاب کرده است.
دم خود یافتم سرّ نهانی
در او اسرار عشق لامکانی
هوش مصنوعی: در لحظهای که به خودم توجه کردم، رازهای پنهانی را در وجودم کشف کردم که حاکی از عشق بیمرز و لایتناهی بود.
دم خود یافتم زاندم که دارم
در اینجا اوست کلّی غمگسارم
هوش مصنوعی: من در اینجا به خودم وجدی دست یافتم که در کنار من، همه غمها و ناراحتیها وجود دارند.
دم خود یافتم جبّار بیچون
از آن این دم زدم من بیچه و چون
هوش مصنوعی: من قدرت و نیرویی در خود احساس کردم، به همین دلیل از آن لحظه به بعد شروع به خواستن و تلاش کردم.
دم خود یافتم سلطان آفاق
که این دم هست بیشک در جهان طاق
هوش مصنوعی: من در این لحظه به وجود خود پی بردم و احساس کردم که این لحظه به واقعیتهایی در جهان متصل است که بینظیر و ارزشمند هستند.
دم خود یافتم اللّه را من
از آن اینجا شدم آگاه را من
هوش مصنوعی: من در لحظهای که به خودم توجه کردم، به حقیقت وجود خدا پی بردم و از آن زمان به این آگاهی دست یافتم.
دم من زاندم بیچون یقینست
کز آن دم اوّلین و آخرین است
هوش مصنوعی: دم من، بیهیچ شکی، از لحظهای است که آغاز و پایان همه چیز محسوب میشود.
دم من دارد آن دم اندر اینجا
که آن دم میندید است آدم اینجا
هوش مصنوعی: تاثیر و وقتی که من دارم، اینجا به دیاری وابسته است که آنجا انسانهایی با ویژگیهای خاص وجود دارند.
دم من هست جان جمله جانها
که میگوید دمادم این بیانها
هوش مصنوعی: نفس من روح همه زندگیهاست که مدام در حال بیان و گفتوگو است.
دم من هست عین نفخ رحمان
که اینجا حق شناسد عین شیطان
هوش مصنوعی: وجود من همانند دم رحمت خداوند است، زیرا در اینجا حق و حقیقت را به طور واضح میشناسم، اما شیطان نیز در این مکان شناخته میشود.
دم من جز یکی اینجاندید است
پدیدار است کل او ناپدید است
هوش مصنوعی: وجود من تنها یک حالت مشخص دارد و آن هم در اینجا نمایان است، اما حقیقت کلی وجود در پس پرده پنهان است.
دم من بین نمود بود آن پاک
که این دم محو کرده آب با خاک
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده است که در هر دم (لحظه) من، وجود پاکی را مشاهده میکنم که این دم، به گونهای است که آب و خاک را به طور کلی محو و از بین میبرد. یعنی، این لحظهای که من تجربه میکنم، آنقدر ارزشمند و خاص است که همه چیز دیگر را تحتالشعاع قرار میدهد.
دم من سلطنت دارد بمعنی
که یک ره ترک کردست دین و دنیا
هوش مصنوعی: وجود من به گونهای است که همچون سلطنتی دارد، زیرا یک نفر در دنیا و دیانت خود از راه درست منحرف شده است.
ز دنیا درگذشت و یافته یار
نمیبیند در اینجا جز که دلدار
هوش مصنوعی: از دنیای مادی فاصله گرفته و دیگر یاری را نمیبیند، جز محبوبی که در دلش جای دارد.
ز دنیا درگذشت و لامکان دید
ز دید خود خداوند جهان دید
هوش مصنوعی: او از دنیا عبور کرد و به جایی رسید که هیچ مکان و زمانی وجود نداشت و در این حالت، به خداوندی که در جهان است، نظر کرد.
ز دنیا درگذشت و آن جهان شد
بمعنی و بصورت جان جان شد
هوش مصنوعی: او از دنیا گذشت و به دنیای دیگر رفت، جایی که به حقیقت و معنای واقعی تبدیل شد و جانش جانان شد.
ز دنیا درگذشت و گشت آزاد
نمود خویشتن را داد بر باد
هوش مصنوعی: او از دنیای مادی گذشت و خود را رها کرد و همه چیزهایی را که داشت، بیمورد و بیارزش دانست.
ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد
همه ذرّات را از خود خبر کرد
هوش مصنوعی: او از دنیا فارغ شد و به خود نگریست، تمامی ذرات را از وجود خود آگاه ساخت.
ز دنیا درگذشت و گفت اسرار
دمادم کرد در یک نوع تکرار
هوش مصنوعی: از دنیا گذشت و بیان کرد که رازها را پیوسته و به صورت مکرر درد و دل میکند.
ز دنیا درگذشت و یافت معنی
سپرده در یقین اسرار معنی
هوش مصنوعی: او از دنیای مادی فاصله گرفت و به درک عمیقتری دست یافت که رازهای معنوی را با اطمینان درک کرده بود.
ز دنیا درگذشت و جان جان شد
بیک ره خالق کون و مکان شد
هوش مصنوعی: از دنیا جدا شد و روحش به مقام والایی رسید و به یکباره خالق جهان و هستی شد.
ز دنیا درگذشت و جان برانداخت
وجود خویتشن یکبار بگداخت
هوش مصنوعی: از دنیای فانی گذشت و جان خود را از دست داد، وجودت نیز یک بار در آتش عشق سوخت.
ز دنیا درگذشت و در فنا دید
خدا خود را از آن عین بقا دید
هوش مصنوعی: او از تعلقات دنیایی گذشت و در نابودی و فنا، چهره خدا را مشاهده کرد و خود را در جاودانگی و بقا یافتما.
ز دنیا درگذشت در لاقدم زد
زمین و آسمان در عین هم زد
هوش مصنوعی: از دنیا گذشت و با پای خود به زمین و آسمان ضربه زد.
یکی شد در فنا محو است دنیا
نماند اینجایگه جز عین عقبی
هوش مصنوعی: در حالت فنا و از دست رفتن خود، همه چیز در دنیا ناپدید میشود و تنها حقیقت و واقعیت یک زندگی دیگر باقی میماند.
ولیکن چون نمود عشق تکرار
همی آرد دمادم سرّ گفتار
هوش مصنوعی: اما چون عشق هر لحظه خود را تکرار میکند، راز کلام را نیز به طور مکرر به نمایش میگذارد.
بگویم یکدمی مردم نمایم
در این دم دمبدم آن دم نمایم
هوش مصنوعی: میخواهم برای لحظهای خودم را نشان دهم، اما در هر نفس و لحظهای که میگذرد، دوباره باید خودم را پنهان کنم.
دمی دارم که بیرون جهانست
بکل پیدا ز خود اندر نهانست
هوش مصنوعی: لحظهای دارم که کاملاً فراتر از دنیای ظاهری است و در عین حال از وجود خودم پنهان است.
یکی دیدست از خود درگذشته
تمامت سالک آسا در نوشته
هوش مصنوعی: یک نفر را میبینند که به طور کامل از خود گذشته و تمام سال را به شکل یک سالک در نوشتههایش زندگی کرده است.
یکی دیدست ودر یکی خدایست
میان جملگی عین لقایست
هوش مصنوعی: کسی وجود دارد که در او خداوندی است و در میان همه موجودات، او چهرهای است که حقیقت را نشان میدهد.
یکی دیدست و در یکی کلامست
در این معنی خدای خاص و عام است
هوش مصنوعی: کسی را مشاهده کردهاند که در همین کلام، مفهوم خداوندی را برای خاص و عام روشن میکند.
یکی دیدست این گفتار بشنو
دمادم سرّ کل از یار بشنو
هوش مصنوعی: کسی این گفتار را شنیده است، هر لحظه از راز بزرگ با یار داستانی بگو.
یکی دیدست اینجا جز یکی نیست
حقیقت جز خدایم بیشکی نیست
هوش مصنوعی: در اینجا تنها یک حقیقت وجود دارد و آن تنها خدای یگانه است که هیچ چیز دیگری جز او نیست.
یکی دیدست و میگویم ز یک من
که در یکی خدا دیدم ز یک من
هوش مصنوعی: یک نفر را میشناسم که میگوید از خودم حرف میزنم، زیرا در وجود یکی، خدا را دیدهام.
یکی دیدست بنگر مرد اسرار
یکی دان این همه معنی وگفتار
هوش مصنوعی: کسی که حقیقت را درک کرده است، به درستی میبیند و میداند که این همه مفهوم و گفتار چگونه به هم مرتبطاند.
یکی دیدست او واصل نموده
ز یکی این همه حاصل نموده
هوش مصنوعی: کسی او را دیده و به نوعی به او رسیده که از یک منبع، این همه ثمرات و دستاوردها را به دست آورده است.
یکی دیدست و عاشق بر صفاتست
یکی اعیان نور قدس ذاتست
هوش مصنوعی: یک نفر صفات خدا را دیده و عاشق آنهاست، در حالی که دیگری به ذات مقدس او توجه دارد.
یکی دیدست اینجا درخدائی
چگونه او کند اینجا جدائی
هوش مصنوعی: کسی اینجا را دیده که در فرمانروایی خداوند، چگونه او جدایی ایجاد میکند.
یکی دیدست و اللّه و جلالست
زبان عارفان زو گنگ و لالست
هوش مصنوعی: کسی که حقیقت را درک کرده، بزرگی و شکوه خداوند را میبیند، اما زبان عارفان نمیتواند آن را به خوبی وصف کند و در برابر آن خاموش و ناتوان است.
که بسیاری در این گویند هردم
ولی آن دم نمیبینند محرم
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد هر روز درباره موضوعاتی صحبت میکنند، اما در آن لحظه حقیقت را درک نمیکنند و معنای عمیق آن را نمیدانند.
از آن نامحرمی بیچاره اینجا
که این معنی نداری چاره اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا از کسی صحبت میشود که به دلیل نداشتن درک و فهم کافی از مفاهیم عمیق و نامحرم بودن، در شرایط سختی به سر میبرد و هیچ راهی برای فرار از این وضعیت ندارد.
از آن نامحرمی کاینجاندیدی
در این معنی زمانی نارسیدی
هوش مصنوعی: تو که اینجا را دیدی و با این حال به معنای واقعی آن نرسیدی، از آن بیخبر و ناشناخته دوری کن.
از آن نامحرمی همچون جمادی
که اینجاگه نداری هیچ دادی
هوش مصنوعی: از آن غریبهای که مانند موجودات بیجان است، در اینجا هیچ نفع و هدیهای برای تو ندارم.
از آن نامحرمی و مانده غافل
که این معنی نکردستی تو حاصل
هوش مصنوعی: تو از آن شخص ناآشنا و غافل ماندهای که هنوز به این حقیقت پی نبردهای که چه چیزی را از دست دادهای.
از آن نامحرمی کاین سرّ نداری
که در پای وصالش سر در آری
هوش مصنوعی: از آن شخصی که نمیتوانی راز او را بفهمی، چرا باید در عشقش خود را به زحمت بیندازی؟
از آن نامحرمی کین جایکی تو
نمیدانی و بیشک در شکی تو
هوش مصنوعی: تو از آن نامحرم که جایی در دل او داری، خبر نداری و به یقین در آزار و تردید هستی.
نه چندانست گفتار تو اینجا
میان دمدمه در عین غوغا
هوش مصنوعی: سخنان تو در این مکان، در حالی که همه جا شلوغ و پر سر و صداست، چندان اهمیتی ندارد.
که نتوانی که اینجا راز بینی
خدای خود در اینجا باز بینی
هوش مصنوعی: هرگز نتوانی در این مکان، حقیقت و راز خداوند را ببینی و درک کنی.
از آن غافل شدی ای مانده حیران
که هر لحظه شوی اینجا دگرسان
هوش مصنوعی: بیدار باش ای کسی که در حیرتی، که هر لحظه در اینجا تغییراتی رخ میدهد و تو از آن غافل هستی.
دگرسانی نه یکسان همچو منصور
که دریابی یقین اللّه را نور
هوش مصنوعی: تغییر و دگرگونی همیشه به یک شکل نیست، مانند منصور که با درک عمیقش از نور الهی، به حقیقتی روشن دست یافته است.
زمین و آسمان پر نور بنگر
نظر کن خویشتن منصور بنگر
هوش مصنوعی: به اطراف خود با دقت بنگر، نورهایی که در زمین و آسمان به چشم میخورند را ببین و خودت را هم از این نورها شگفتزده کن.
زمین و آسمان در تو پنهانست
ولی اینجا دلت درمانده حیرانست
هوش مصنوعی: درون تو عوالم وسیع زمین و آسمان نهفته است، اما در اینجا دل تو پریشان و درمانده است.
زمین و آسمان هم نور تو دارد
همه ذرّات منشور تو دارد
هوش مصنوعی: زمین و آسمان هر دو از نور تو پر شدهاند و تمام ذرات جهان جلوهای از تو را دارند.
زمین و آسمان دید تن تست
که اینجاگاه کلّی روشن تست
هوش مصنوعی: زمین و آسمان، شاهد وجود تو هستند و اینجا بهطور کامل روشن و آشکار است.
زمین و آسمان هم در حجابند
اگر بگشایی اینجاگاه این بند
هوش مصنوعی: اگر در اینجا را بر روی قلب و ذهن خود بگشایی، متوجه میشوی که حتی زمین و آسمان نیز در پردهای از حجاب قرار دارند.
زمین و آسمان اینجا برافتد
نمود جانت کلّی بر سر افتد
هوش مصنوعی: در اینجا، هر چیزی که در دنیا وجود دارد، تحت تأثیر روح و وجود تو قرار میگیرد و به نوعی تمام جهان بر سر تو فرود میآید.
زمین و آسمان اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
هوش مصنوعی: این زمین و آسمان در اینجا به قدری آرامش و عظمت دارند که انسانها را به یاد قطرهای در دریا میاندازند.
زمین و آسمان اینجا نبینی
بجز یک جوهری پیدا نبینی
هوش مصنوعی: در اینجا، هیچ چیز غیر از یک حقیقت یا جوهر واقعی وجود ندارد؛ نه زمین و نه آسمان قابل مشاهده نیستند.
زمین و آسمان گردد یکی دید
میان این چنین هرگز که بشنید
هوش مصنوعی: زمین و آسمان به هم متصل میشوند و در این حالت هیچگاه نخواهی توانست چنین چیزی را بشنوی.
زمین و آسمان کلّی خدایست
بمعنی ابتداو انتهایست
هوش مصنوعی: زمین و آسمان نشانههایی از وجود خداوند هستند و به نوعی نشاندهنده آغاز و پایان هر چیزی در هستی هستند.
زمین و آسمان عکس نمود است
دل و جان اندر اینجادر ربودست
هوش مصنوعی: زمین و آسمان تجلیات دل و جان هستند و در این مکان، روح انسان به طور عمیقی تحت تأثیر قرار گرفته است.
زمین و آسمان گردان زخود کرد
ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد
هوش مصنوعی: زمین و آسمان به دور خود میچرخند و از اصل و نهاد خود جدا شدهاند، در حالی که وجود کل، یگانه و بیهمتاست.
زمین و آسمان اینجا مبین تو
بجز حق گر حقی اینجا حقی تو
هوش مصنوعی: زمین و آسمان در اینجا وجود دارند، اما به جز حقیقت، چیزی دیگر وجود ندارد. اگر حقیقتی هم باشد، آن حقیقت تو هستی.
زمین و آسمان او را نظر کن
اگر مردی دلت را با خبر کن
هوش مصنوعی: به آسمان و زمین نگاه کن، اگر واقعاً مردی هستی، به دل خودت اطلاع بده.
چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی
عیان بودی ولیکن خود نبودی
هوش مصنوعی: به گونهای رفتار کن که آنجا که هستی، به وضوح درخشان باشی، هرچند که خودت در آنجا حضور نداری.
نمیدیدی تو خود را جمله حق بود
از آن این راز میگویند معبود
هوش مصنوعی: تو خود را نمیدیدی، در حالی که همه چیز از آنِ حقیقت است. به همین خاطر به این راز اشاره میکنند که معبود چیست.
بیانست این معانی پیش عشاق
ولیکن هر کسی اینجایگه طاق
هوش مصنوعی: این معانی برای عاشقان روشن است، اما هر کسی نمیتواند به درستی آن را درک کند.
نگردد تا نباشد جمله فانی
اگر این رازِ من جمله بدانی
هوش مصنوعی: هر چیزی که در این دنیا وجود دارد، در نهایت از بین میرود و اگر تو این راز من را بشناسی، نمیتوانی به دور از این حقیقت زندگی کنی.
بجائی اوفتی ای مانده عاجز
که اینجا کس ندید آنجای هرگز
هوش مصنوعی: ای مانده و ناتوان، به جایی رسیدهای که هیچکس را در اینجا نمیبیند و هرگز هم در آنجا کسی نخواهد بود.
بجائی اوفتی ای مرد بیخود
که یکسانست اینجا نیک با بد
هوش مصنوعی: ای مرد نادان، به جایی افتادی که دیگر فرقی ندارد در اینجا خوب و بد یکسانند.
بجائی اوفتی کآنجای بُد لا
همه پیغمبران هستند یکتا
هوش مصنوعی: به جایی افتادی که همه پیامبران در آنجا هستند، تنها و یکتا.
بجائی اوفتی کآنجا زمانست
یقین میدان که بیرون جهانست
هوش مصنوعی: به جایی افتادی که در آن زمان به طور قطع وجود دارد، بدان که آنجا فراتر از دنیای مادی است.
بجائی اوفتی کانجا یقین است
حقیقت نی شک و نی کفر و دینست
هوش مصنوعی: در جایی که یقین وجود دارد، فقط حقیقت حکمرانی میکند و نه شک، نه کفر و نه دین.
بجائی اوفتی در کلّ اسرار
که آنجا نیست این صورت پدیدار
هوش مصنوعی: در جایی از اسرار وجود داری که در آنجا این شکل و ظاهر پیدا نیست.
بجائی اوفتی ای مانده غافل
که آنجا جان یکی بینی ابا دل
هوش مصنوعی: ای غافل، در جایی که هستی، مراقب باش؛ چراکه آنجا، جان یکی را با دل خود میتوانی احساس کنی.
بجائی اوفتی کآنجا خدایست
ترا باشد حقیقت رهنمایست
هوش مصنوعی: به جایی رسیدی که خدا حضور دارد و آنجا حقیقتی وجود دارد که تو را راهنمایی میکند.
ز جمله فارغی در جملگی درج
دریغا گر بدانی خویشتن ارج
هوش مصنوعی: از میان تمام موجودات، تو از همه خاصتر و بینظیری. افسوس که اگر خود را بشناسی، ارزش و مقامات را درک خواهی کرد.
ز جمله فارغ و یکتا تو باشی
ولیکن در بیان خود تو باشی
هوش مصنوعی: تو حتی اگر از دیگران جدا و بهترین باشی، باید در کلام و ابراز خود به وضوح و صداقت بپردازی.
ز جمله فارغ و در جمله باقی
تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی
هوش مصنوعی: از همه چیز آزاد و فارغ باش و در عین حال در اتحاد با همه، در حال نوشیدن می خود باشی و به نوعی همچنان در دل جمعیت و در زندگی جاری باشی.
ز جمله فارغ و دیدار بیچون
همه اندر تو و تو بیچه و چون
هوش مصنوعی: از تمام چیزها و دیدارها خالی شدهام و همه چیز در توست، و تو بیچون و بینظیری.
ز جمله فارغ و دید تو باشد
همه در عین تقلید تو باشد
هوش مصنوعی: از همه چیز رهایی یافتهای و همه چیز در عین پیروی از توست.
ز جمله فارغ اینجا باش درویش
که آنجا بیحجابی بنگر از پیش
هوش مصنوعی: در اینجا از همه چیز آزاد باش، ای درویش، زیرا در آنجا بیحجابی را از دور مشاهده میکنی.
ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر
که اینجاگه توئی جبار اکبر
هوش مصنوعی: در این مکان از همه چیز کنار برو و ببین که اینجا تنها جای توست ای قدرت بزرگ.
ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب
تو داری مال و جاه و جمله اسباب
هوش مصنوعی: از تمام گرفتاریها و دغدغهها بیرون بیا و توجه کن که تو از مال و مقام و تمام وسایل زندگی برخورداری.
ز جمله فارغ اینجا باش و او شو
ز من دریاب و هم از من تو بشنو
هوش مصنوعی: در اینجا خود را از همه چیز رها کن و به سمت من بیا؛ هم از من یاد بگیر و هم به من گوش بده.
دمی بنگر تو این رمز و اشارات
نمودم عشق مردم در عبارات
هوش مصنوعی: لحظهای به این نشانهها و رازها توجه کن که عشق مردم را در کلمات گفتم.
دمادم فهم کن سرّالهی
که میگویم ترا من بی کماهی
هوش مصنوعی: پیوسته تلاش کن تا راز خدا را درک کنی، چون من تو را بدون هیچ نقطه ضعفی میخواهم.
دمادم فهم کن گر مرد هستی
نه همچون کافران بت میپرستی
هوش مصنوعی: هر لحظه تلاش کن تا به درک بهتری برسی. اگر حقیقتاً مرد هستی، نباید مانند کافران به بتها اعتقاد داشته باشی.
در اینجا دیروبت بیشک نسنجد
دل صاحب یقین اینجا نسنجد
هوش مصنوعی: در این مکان، گذشتهها را نمیتوان اندازهگیری کرد؛ چراکه دل کسی که به یقین رسیده، در اینجا نمیتواند ارزیابی کند.
که این معنی نه تقلید است تحقیق
بود سرّ نهانی باب توفیق
هوش مصنوعی: این بیان به این معناست که آنچه گفته شده، تنها کپیبرداری نیست، بلکه جستجوی حقیقت است و رازهایی در پس آن وجود دارد که به موفقیت میانجامد.
ببر آن گوی از میدان جانت
بدان اینجایگه راز نهانت
هوش مصنوعی: آن گوی را از میدان زندگیات ببر و بدان که اینجا جایی برای فاش کردن رازهای درونت نیست.
چرا خون میخوری اندر دل خاک
نمییابی جمال صانع پاک
هوش مصنوعی: چرا در دل خاک، زجر و رنج را میکشی، در حالی که زیبایی خالق پاک را در آن نمییابی؟
چرا خون میخوری در خاک فانی
از آن می ره نبردی و ندانی
هوش مصنوعی: چرا در این دنیای زودگذر غمگین و نگران هستی، در حالی که نمیدانی برای چه چیزی در حال جنگ و تلاش هستی؟
ز دانائی صفات ذات بشنو
رموز کلّ معنی هان تو بگرو
هوش مصنوعی: از دانش و ویژگیهای وجود، اسرار تمام معانی را بشناس و به آنها توجه کن.
بر این گفتار من جان برفشان هان
بمعنی و بصورت بی نشان هان
هوش مصنوعی: به این گفته من توجه کن و جانت را به آن بسپار، زیرا این سخن دارای عمق و معناست، حتی اگر ظاهرش نشان ندهد.
شود معنی و صورت بین یقین حق
ابا تو گفتم اکنون راز مطلق
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت واقعی دست پیدا کنیم، به معنا و جلوهای میرسیم که فراتر از تصور است. اکنون که در آستانه کشف رازهای عمیق هستیم، از تو میخواهم که از این نکته غافل نشوی.
چو رازت من دمادم گفتم اینجا
حقیقت درّ معنی سفتم اینجا
هوش مصنوعی: هرگاه راز تو را به طور مداوم بازگو کردم، در اینجا حقیقت و عمق معنا را بیان کردم.
چو رازت مینهم اینجا ابر در
چرا اینجا بماندستی تو چون خر
هوش مصنوعی: زمانی که راز تو را به اینجا آوردم، مثل ابر در بهاری که به باران تبدیل میشود، دلیل ماندن تو در اینجا چیست که همچون یک خر، از حرکت و تغییر باز ماندهای؟
سر اندر صورتِ آخر بکرده
چو او اینجایگه مر کاه و خورده
هوش مصنوعی: آن که به این مرحله و مکان رسیده، همانند او در سر و صورت خود به خوبی عمل کرده و از چیزهای بیارزش گذشته است.
نه آخر خر چو راهی میرود باز
ندیده در یقین انجام و آغاز
هوش مصنوعی: هر چند که در مسیر خود پیش میرود، اما نباید فراموش کند که بیخبر از نتیجه و سرنوشت مسیرش است.
چنان رهبر بود مسکین و غمخَور
که گوئی دیده است آن راه دیگر
هوش مصنوعی: رهبر همچون انسانی بینوا و دلسوز بود که گویی او چشم خود را به راهی دیگر دوخته است.
بفعل خود رود آن خر در آن راه
بود بیچاره چون حیران و آگاه
هوش مصنوعی: خر بیچاره در آن راهی که میرود، به خاطر کارهایی که کرده است، سردرگم و ناآگاه شده است.
کند آن راه زیر بار از دل
که تا ناگه رسد در عین منزل
هوش مصنوعی: آن دل به آرامی و پیوسته از زیر بار مشکلات میگذرد تا به ناگاه به نقطهای برسد که در آن حضور دارد.
چو در منزل رسد بی بار گردد
بمانده فارغ از هر بار گردد
هوش مصنوعی: وقتی کسی به خانه برگردد و سنگینی بارش را به زمین بگذارد، احساس راحتی و آسودگی خواهد کرد و از همه دغدغهها و نگرانیها آزاد میشود.
بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا
که بیشک داده باشد داد آنجا
هوش مصنوعی: در اینجا به طور ناگهانی به آزادی دست یافتهایم، زیرا یقیناً آنجا برابری و عدالت برقرار است.
تو هم دادی ده و میکش تو این بار
که ناگاهان رسی در منزل یار
هوش مصنوعی: شما هم در این موقعیت به جایی رسیدی که ناگهان به ملاقات محبوبت میرسی.
تو اندر منزلی، منزل ندیده
بجز این نقش آب و گل ندیده
هوش مصنوعی: تو در جایی هستی که جز این تصویر آب و خاک، چیزی دیگری ندیدهای.
تو اندر منزلی و راه کرده
بمانده عاجز و بس غصّه خورده
هوش مصنوعی: تو در جایی نشستهای و به خاطر مشکلاتی که داری، بسیار ناراحت و ناتوانی.
ندیدی منزل ای غافل در اینجا
که این دم ماندهٔ بیچاره تنها
هوش مصنوعی: تو که غافل هستی، آیا ندیدی که در این مکان، این بیچاره در لحظهای تنها و درمانده مانده است؟
بهر شرحی که میگویم ندانی
همی ترسم چنین غافل بمانی
هوش مصنوعی: هرچقدر که من توضیح بدهم، اگر تو نتوانی درک کنی، نگرانم که هنوز هم در بیخبری باقی بمانی.
ترا غفلت چنین آزاد کردست
میان آتشت دلشاد کردست
هوش مصنوعی: غفلت تو باعث شده که در میان آتش، آزاد باشی و دلشاد.
که نادانستهٔ راحت ز چه باز
بماندستی تو غافل بی چنین راز
هوش مصنوعی: چرا از چیزی که نمیدانی، از راحتی و آسودگی دور ماندهای؟ تو در این راز غافل هستی.
ز من این راز بشنو بار دیگر
که میگویم ترا اسرار دیگر
هوش مصنوعی: به من گوش کن و دوباره این راز را بشنو، زیرا میخواهم به تو نکات دیگری را بگویم.
غبار صورتت بردار یکراه
که تا پیدا شود آنجای آن ماه
هوش مصنوعی: غبار چهرهات را پاک کن تا آن زیباییات که مانند ماه است، نمایان شود.
غبار صورتت بردار از پیش
که تا معنی بیابی مرد درویش
هوش مصنوعی: غبار چهرهات را کنار بزن تا بتوانی حقیقت یک مرد درویش را درک کنی.
غبار صورتت چون رفت حق یاب
چرا چندین شدی مانند سیماب
هوش مصنوعی: وقتی غبار از چهره تو زدوده شد، چرا هنوز مثل جیوه در حال لغزیدن و بیثباتی هستی؟
تو لرزان مانده اندر راه ترسان
زهر چیزی دل خود را مترسان
هوش مصنوعی: تو در راهی ناامن و پر از ترس حرکت میکنی، اما نگذار که دل تو از چیزی بترسد و لرزان بماند.
اگر خود را نترسانی در این راز
ببینی ناگهان انجام و آغاز
هوش مصنوعی: اگر خود را نترسانی، میتوانی ناگهان به درک عمیقی از حقیقت پی ببری که هم آغاز است و هم پایان.
اگر خود رانترسانی زهر کس
رسی اندر خدا این ره ترا بس
هوش مصنوعی: اگر خودت را از دیگران نترسانی، به خدا خواهی رسید و این مسیر برای تو کافی خواهد بود.
اگر خود رانترسانی در این سرّ
شود اسرار باطن جمله ظاهر
هوش مصنوعی: اگر خود را از ترس خود نرانی، در این راز نهفته، تمام اسرار درون آشکار خواهد شد.
اگرخود را نترسانی نترسی
عیان فاشست چندینی چه پرسی
هوش مصنوعی: اگر به خودت اجازه ندهی که بترسی، ترس به وضوح از تو دور خواهد شد. دیگر چه نیازی به سوال کردن دربارهٔ آن داری؟
عیان دریاب چندین گفتگویم
یکی حرفست تا چندین چگویم
هوش مصنوعی: میتوانی درک کنی که من در مورد چه چیزی صحبت میکنم، زیرا تمام صحبتهایم به یک موضوع خاص اشاره دارد، حتی اگر درباره آن چیزهای زیادی بگویم.
حقیقت جز خداوند دگر نیست
که حق هستی بود چون بنگری نیست
هوش مصنوعی: در واقع، تنها خداوند حقیقت است و هیچ چیز دیگری وجود ندارد که به عنوان حقیقت شناخته شود. زمانی که به هستی نگاه کنی، میبینی که جز او هیچ چیز واقعی نیست.
ز هست و نیست آگه شو در این راه
اگر هستی از این اسرار آگاه
هوش مصنوعی: در این مسیر، اگر میخواهی از حقیقت و رازهای هستی آگاهی پیدا کنی، باید به دقت به وجود و عدم اطراف خود توجه کنی.
ز هست و نیست هر دو حق یقین است
که هست و نیست رازِ کفر و دینست
هوش مصنوعی: هر دو وجود و عدم، حقیقتی را نمایان میکنند که به وضوح نشاندهندهی اسرار ایمان و کفر است.
کجا داند کسی این راز اینجا
که جانان را پدیدست باز اینجا
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند این راز را که محبوب در اینجا دوباره ظهور کرده است.
ز جانان گرچه میگویند اسرار
چه گویم هست جانان ناپدیدار
هوش مصنوعی: اگرچه مردم میگویند از محبوب چه بگویم، اما محبوب من به قدری رازآلود و ناپیداست که نمیتوانم چیزی بگویم.
پدیدارست صورت با معانی
ولکین یار اندر بی نشانی
هوش مصنوعی: ظاهر و شکل چیزها واضح و مشخص است، اما محبوب واقعی در جایی نامشخص و بدون نشانهها حضور دارد.
رخت بنموده و تو اوندیده
ابا تو گفته و از تو شنیده
هوش مصنوعی: تو خود را نشان دادهای و من در نظر تو هستم، آنچه را که به من گفتهای، از خود تو آموختهام.
تو نشنفتی که او میگویدت هان
دمادم هر صفت اینجای برهان
هوش مصنوعی: شاید تو نشنیدی که او به تو میگوید، هر لحظه و در هر حالتی، ویژگیهای خود را به تو معرفی میکند.
دمادم باتو در گفت و شنیدست
ولکین او بکلّی ناپدیدست
هوش مصنوعی: مدام با تو در گفتگو هستم، اما او بهکلی ناپدید شده است.
دمادم روی بنماید ز پرده
میان جملگی خود گم بکرده
هوش مصنوعی: به طور مداوم و پیوسته، چهرهای از خود را نشان میدهد و در میان همه، به طرز عجیبی خود را گم کرده است.
چنان خود گم بکردست او زاعزاز
که در یکی است کژ بینی مر او باز
هوش مصنوعی: او چنان در خود غرق شده است و از خود بیخبر که حتی نمیتواند دوباره خود را بشناسد.
نمود او یکی و تو دو بینی
درون پرده با او همنشینی
هوش مصنوعی: وقتی که او را به یک شکل میبینی، اما در درون خود دو نگرش و برداشت متفاوت داری. در واقع، اگر میخواهی با او ارتباط برقرار کنی، باید از تداخلهای ذهنی خود رهایی یابی و بر روی او تمرکز کنی.
از آن اینجا دو میبین که صورت
ترا در پیش افتاده کدورت
هوش مصنوعی: در اینجا میتوان گفت که وجود تو در جلو، باعث شده است که من دو تصویر از تو را ببینم و این مسأله به نوعی باعث به وجود آمدن نوعی کدورت یا ناواضحی در احساسات و ادراک من شده است.
چو رنگ حسن و طبع آز داری
نمیدانی که چون جز راز داری
هوش مصنوعی: اگر زیبایی و طبع خوبی داری، نمیدانی که چگونه در دل خود راز داری.
ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه
نماید روی در آیینه ناگاه
هوش مصنوعی: زمانی که به فریب و حیله در رفتار بپردازد، ناگهان تصویرش در آینه نمایان میشود.
ز صورت چون برون آئی بیکبار
ترا برخیزد از هر نقش پندار
هوش مصنوعی: زمانی که از چهرهات خارج شوی، یکباره هر تصور و خیالی از ذهنت زدوده میشود.
درون خانه بینی مر خداوند
گشاید آنگهی از تو چنین بند
هوش مصنوعی: اگر درون دل خود را به نور خداوند روشن کنی، در آن صورت، او در را به روی تو باز خواهد کرد و به تو نشان میدهد که چگونه از بندها و محدودیتها رهایی یابی.
گره بگشاید و آنگه شود باز
زبان گفتِ این کوته شود باز
هوش مصنوعی: اگر مشکل حل شود و سپس دوباره باز گردد، آنگاه سخن کوتاه خواهد شد.
بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو
ز حق اینجایگه مینشنوی تو
هوش مصنوعی: اگر مؤمنی هستی، باید بدانی که به سمت حق برگردی و از اینجا دیگر نشنوی.
ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی
که داری اندر اینجاگه نشانی
هوش مصنوعی: نمیدانی که باید برگردی و به حرفهایی که در این مکان گفته میشود گوش کنی.
ولیکن گوش صورت نشنود این
ولی چون من ابر این بگرود هین
هوش مصنوعی: اما گوش فقط به صدای چهره توجه نمیکند، بلکه همچون ابر، من نیز به حرکت درخواهیم آمد.
تراچون بازگشتت سوی یارست
چرا دلبستگی در کوی یار است
هوش مصنوعی: چرا دل تو هنوز در دلدادگی به یار است، وقتی که به سوی او بازمیگردی؟
ترا نی روی باشد اندر این کوی
مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی
هوش مصنوعی: در این کوچه، تو نباید محبت و عشق را فقط در یک سو جستجو کنی. عشق واقعی بر اساس تنوع و گستردگی است، پس به هر سمتی میتوانی نگاه کنی و تجربه کنی.
ترا اینجایگه یاراست حاصل
کز او ناگه شوی در عشق واصل
هوش مصنوعی: در اینجا، تو محلی را پیدا کردهای که از آن میتوانی به عشق واقعی دست یابی. به ناگاه، به خاطر وجود او، به عمق عشق وارد میشوی.
بوقتی کز خودی آئی برون تو
نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو
هوش مصنوعی: وقتی که از خودت خارج میشوی، نه مثل دیوانهای که در جنون خود غرق شده باشد.
شوی و می ندانی این چه رازست
اگرچه دیدهات اینجای باز است
هوش مصنوعی: اگر تو شاد و خوشی، اما نمیدانی که این شادی چه معنایی دارد، با وجود اینکه چشمهایت به همهجا باز است.
نمیبیند یقین اینجا رخ یار
دمامد گوشت اینجا پاسخ یار
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که حتماً نمیتوان به عقل و یقین اعتماد کرد، زیرا انسان نمیتواند زیباییهای آنچه که واقعاً وجود دارد را به درستی ببیند. هنگامی که دل به دیدار معشوق خوشرو نیاز دارد، ممکن است دلایل و شواهد دیگر او را فریب دهند. بنابراین، باید به احساسات و عشق خود توجه کرد تا پاسخ واقعی را دریابیم.
دمی گر غافل آید این نداند
چو حیوانان عجب حیران بماند
هوش مصنوعی: اگر لحظهای غافل شوی، نمیدانی که چهقدر در حیرت و شگفتی خواهی ماند، همچون حیوانات.
درون را با برون کل آشنا نیست
در این ظلمت حقیقت روشنا نیست
هوش مصنوعی: وجود درونی انسان و دنیای بیرونی او هیچگونه آشنایی و ارتباطی با هم ندارند. در این تاریکی که به دور او را گرفته، حقیقتی وجود ندارد که به روشنی دربیاید.
درونت روشنائی دارد اینجا
درونت می جدائی دارد اینجا
هوش مصنوعی: در وجود تو نوری وجود دارد و در همین جا حس جدایی و دوری نیز احساس میشود.
ز خود دور افت تا کلّی شوی نور
وگرنه تو بظلمت افتی و دور
هوش مصنوعی: برای اینکه به نور و روشنی دست یابی، باید از خودت و دنیای مادی دور شوی؛ در غیر این صورت، به تاریکی و ظلمت گرفتار خواهی شد و از نور فاصله میگیری.
چو دور افتی دمادم عین ظلمت
رسد آنگه بیابی عین قربت
هوش مصنوعی: وقتی که از دیگران دور میشوی، آرامآرام به تاریکی و ناامیدی میرسی و در آن حالت است که نزدیکی و ارتباط واقعی را بیشتر احساس میکنی.
کنون چون حاصلست اینجا بدان تو
ز دید دید من این رایگان تو
هوش مصنوعی: حال که اینجا حاصل را دیدهای، به دیدگاه من توجه کن که این برای تو بیهیچ هزینهای است.
خدا با تست و تو در جستجوئی
در این معنی تو چون نادان چگوئی
هوش مصنوعی: خداوند با توست و تو در جستجوی معنی اویی، ولی مانند یک نادان این موضوع را نمیفهمی و نمیگویی.
بسر گردان شده مانند گوئی
از این معنی چو نادانی چگوئی
هوش مصنوعی: شخصی که به گمانش رسیده، مانند کسی شده که به خوبی نمیداند چه میگوید و بیخبر از حقیقت، سخن میگوید.
دگر ره میبری گفتار ما را
یقین یارت شود هم یار یارا
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که کسی دیگر مسیر گفتار و بیان ما را میبرد و به طور یقین یار ما به دوستیاش ادامه میدهد.
یکی یاریست جمله دوست دارد
یکی مغز است و جمله پوست دارد
هوش مصنوعی: یک نفر وجود دارد که همه را دوست دارد و یکی دیگر فقط ظاهر را دارد ولی عمق و مغز ندارد.
حجاب یار عین پوست باشد
چو پرده رفت کلّی دوست باشد
هوش مصنوعی: وقتی پرده میان عاشق و معشوق کنار رود، تمام زیبایی و حقیقت دوست نمایان میشود، مانند اینکه پوست، حجاب واقعی آنچه در زیر است را میپوشاند.
حجاب یار اینست گر بدانی
وگرنه چند از این اسرار خوانی
هوش مصنوعی: حجاب معشوق این است که اگر بدانی، همه چیز روشن میشود و در غیر این صورت، دیگر چه فایدهای دارد که به رازهای دیگر پرداخته شود.
حجاب یار اینجا صورت تست
اگر باشی چو مردان جهان چُست
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر به زیبایی و جذابیت معشوق توجه کنی، میتوانی مانند مردان قوی و با اعتماد به نفس خود را به خوبی نشان دهی. در واقع، معشوق به عنوان مانع یا حجابی برای تو نیست، بلکه به تو کمک میکند تا صفات مثبت و توانمندیهایت را بروز دهی.
تو برداری حجاب و ترک گوئی
چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی
هوش مصنوعی: اگر پرده را کنار بزنی و از خودخواهی دست بشویی، با دقت نگاه کن که اکنون تو همان او هستی.
تو هستی او ولی صورت حجابست
ز صورت جمله اعداد و حسابست
هوش مصنوعی: تو در واقعیت وجود داری، اما ظاهر تو باعث شده که ما تنها به شکل ظاهری و عددی تو توجه کنیم، نه به حقیقت وجودی تو.
تو هستی او و او در تو نمودار
حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار
هوش مصنوعی: تو خود تویی و او نیز در وجود تو جلوهگر است، حالا پرده را از جلوی چشمانت بردار.
یقین درنیستی او را نظر کن
که جانست او و دل را تو خبر کن
هوش مصنوعی: به یقین به نبودن او نگاه کن؛ زیرا او جان است و تو دل را آگاه کن.
دلت را محو کن تا جان شود پاک
نماند این نمود آب با خاک
هوش مصنوعی: دل خود را کاملاً خالی کن تا روح تو به پاکی برسد، زیرا این ظاهر، مانند ترکیب آب و خاک، پایدار نخواهد ماند.
پس آنگه جان یقین را محو گردان
رخ خود از همه اینجا بگردان
هوش مصنوعی: سپس به یقین، جان را درخود محو کن و چهرهات را از همه چیز را دور کن.
خدا دان و خدا بین و خدا گرد
وگر غیرست زود از وی جداگرد
هوش مصنوعی: خداوند همهچیز را میداند و میبیند و همهجا حضور دارد. اگر غیر از او چیزی وجود دارد، بهزودی از آن کنار برو.
خدا را بین و با او آشنا باش
چو با او همنشینی کم بقا باش
هوش مصنوعی: خداوند را مشاهده کن و با او ارتباطی نزدیک برقرار کن، زیرا نشستن و دوستی با او زندگی پایدار و طولانیمدت را به ارمغان میآورد.
خدا را بین و با او گو تو رازت
از او بشنو بیانها جمله بازت
هوش مصنوعی: خدا را تماشا کن و با او از دلنگرانیهایت صحبت کن، او به تو پاسخ میدهد و همه چیز را برایت روشن میکند.
بگوید جملگی با جانْت با دل
وگر تو پی بری این راز مشکل
هوش مصنوعی: همه به تو میگویند با تمام وجود و دل خودت، و اگر تو بتوانی این راز دشوار را درک کنی...
وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز
نبینی هیچ هم انجام و آغاز
هوش مصنوعی: اگر فقط یک لحظه به خودت توجه کنی، هیچیک از شروع و پایانها را نخواهی دید.
اگر یک ذرّه ماندستی بصورت
کجا باشد بنزدیکت حضورت
هوش مصنوعی: اگر کمی بیشتر میایستادی، حضورت به کجا میرسید و چه تاثیری داشت؟
حضورت در یکی اینجا نماید
نمودصورتت اینجا نماید
هوش مصنوعی: حضور تو در اینجا باعث میشود که چهرهات نیز خود را نشان دهد.
حضورت آنگهی باشد در این راز
که بینی اوّلت اینجایگه باز
هوش مصنوعی: وقتی که در این راز به حقیقت پی ببری، متوجه میشوی که آغاز تو در اینجا شروع میشود.
حضورت آنگهی باشد چو عشّاق
که باشی همچو شمس اندر فلک طاق
هوش مصنوعی: حضور تو باید مانند عشاق باشد، طوری که مانند خورشید در آسمان درخشان و نورانی باشی.
حضورت آنگهی باشد چو عاقل
که در اعیان نباشی هیچ غافل
هوش مصنوعی: حضور تو باید به گونهای باشد که مانند فردی آگاه و هوشیار باشی، در حالی که هیچگاه از حقایق و مسائل مهم غافل نباشی.
حضورت آنگهی باشد ز دیدار
که او آید ترا کلّی خریدار
هوش مصنوعی: حضور تو زمانی واقعی و ارزشمند خواهد بود که کسی برایت ارزش قائل شود و به دنبالت بیفتد.
حضورت آنگهی باشد چو مردان
که بیرون آئی از صورت بدینسان
هوش مصنوعی: حضور تو زمانی به کمال میرسد که مثل مردان به طور واقعی و بیپرده از ظاهر بیرون بیایی و وجودت را نشان دهی.
شوی و در یکی آری قدم تو
یکی دانی وجودت با عدم تو
هوش مصنوعی: بگذار روح تو یکی شود و در یک راستا گام برداری؛ تو باید معنا و حقیقت وجودت را از باطل و عدم جدا کنی.
وجودت با عدم یکسان نمائی
نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی
هوش مصنوعی: وجود تو و عدم یکسان نیستند، پس چرا هر بار به گونهای متفاوت از خودت ظاهر میشوی؟
وجودت با عدم یکی کنی کل
رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل
هوش مصنوعی: وقتی وجود و عدم خود را یکی کنی و به حالتی دلخواه برسی، آنگاه از رنج، فکر و دل شکستگی آزاد خواهی شد.
وجودت با عدم یکسان نماید
پس آنگه باز خود را لا نماید
هوش مصنوعی: وجود تو به اندازهای بیاهمیت میشود که در نهایت خودت هم دیگر اهمیت نخواهی داشت.
وجودت با عدم کلّی شود حق
تو باشی آنگهی این رازمطلق
هوش مصنوعی: زمانی که وجود تو با عدم کلی یکی شود و تو به حق خود دست یابی، در آن moment است که این راز به تمامیت خود میرسد.
وجودت با عدم اللّه گردد
کسی کین یافت زین آگاه گردد
هوش مصنوعی: وجودت با نبود خدا یکی میشود، کسی که این حقیقت را درک کند، به آگاهی میرسد.
در آخر چون نظر دارد خدایست
درون جملگی او رهنمایست
هوش مصنوعی: در نهایت، چون توجه خداوند به همه چیز معطوف است، او در دل هر چیزی راهنمایی است.
در آخر راز او بیند در اینجا
یکی اندر یکی بگزیند اینجا
هوش مصنوعی: در نهایت، او حقیقت را مشاهده میکند و در این مکان، یکی از گزینهها را انتخاب میکند.
در آخرواصل جانان شود او
درون جملگی پنهان شود او
هوش مصنوعی: در نهایت، او در وجود معشوق ناپدید میشود و در دل همه جا مخفی میشود.
در آخر راز دار شاه گردد
درون جانها اللّه گردد
هوش مصنوعی: در نهایت، کسی که رازدار پادشاه میشود، در دلها به حق و حقیقت نزدیک میشود و به نوعی تجلی خداوند در جانها میگردد.
در آخر چون ببیند باشد او جان
یقین جانان بود دریاب اعیان
هوش مصنوعی: زمانی که او جان را ببیند، یقیناً جان نزدیکترین و محبوبترین چیز است. به او توجه کن و او را بشناس.
بود اعیان همین گر راه بردی
رهت اینجا بسوی شاه بردی
هوش مصنوعی: اگر تو در این مسیر قدم برمیداشتی، به مقام والا و نزد پادشاه میرسیدی.
شه اینجاگه عیان و تو نهانی
ولی این راز اگر اینجا بدانی
هوش مصنوعی: در این مکان، حقیقت و مقام پادشاه روشن و آشکار است، اما تو در خفا و ناآگاهی زندگی میکنی. اگر بتوانی این راز را درک کنی، در واقع به دانشی عمیق دست یافتهای.
شه اینجا رخ چو بنمودست جمله
حقیقت مغز نیز و پوست جمله
هوش مصنوعی: وقتی که شاه صورت خود را به نمایش میگذارد، تمام حقیقت را نمایان میکند و همگان میتوانند باطن و ظاهراش را به وضوح ببینند.
همه او هست و یکی گشته ظاهر
بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ
هوش مصنوعی: تمامی چیزها از اوست و او به گونهای در همه جا نمود پیدا کرده است. حال چگونه میتوانی این حقیقت عمیق را درک کنی؟
همه او هست ای بیچاره مانده
چنین حیران ودر نظاّره مانده
هوش مصنوعی: تو ای بیچاره، همه چیز اوست و تو در حیرت و تماشا به سر میبری.
همه او هست ای درمانده مسکین
تو خواهی ماند اندر عشق غمگین
هوش مصنوعی: تمام وجود اوست، ای درمانده و بیچاره. تو در عشق، همچنان در غم و اندوه خواهی ماند.
همه او هست غیری نیست اینجا
همه او هست دیری نیست اینجا
هوش مصنوعی: همه چیز در اینجا از آن اوست و هیچ چیز دیگری وجود ندارد. اینجا هیچ چیز جز او نیست و زمانی هم در اینجا وجود ندارد.
درون کعبهٔ جان آی و کن سیر
نظر کن کعبه را افتاده در دیر
هوش مصنوعی: به درون قلب و درون وجود خود برو و با دقت به درون خود نگاه کن، زیرا میبینی که معانی و ارزشهای والا در مکانی دور و قدیمی که به نظر میرسد فراموش شدهاند، وجود دارند.
درون کعبه آی ای سرّ ندیده
نمود کعبهٔ ظاهر ندیده
هوش مصنوعی: ای درون کعبه، رازهایی نهانی را به نمایش بگذار که در کعبهٔ ظاهری دیده نمیشوند.
چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق
توئی در آفرینش طاق تحقیق
هوش مصنوعی: وقتی که معشوقی همچون کعبه برای عاشقان داری، تو خود در حقیقت، منشأ آفرینش و جستوجوی حقیقت هستی.
چو داری کعبهٔ اسرار حاصل
چرا در خود نگردانی تو واصل
هوش مصنوعی: وقتی که دارای کعبهای پر از اسرار و معانی عمیق هستی، چرا به درون خود ننگری و به حقیقت وجودیات پی نبری؟
چو داری کعبهٔ جانان یقین است
چه جای عقل و فهم و کفر و دین است
هوش مصنوعی: اگر تو کعبهٔ محبوب را در دل داری، دیگر چه جای عقل، علم، کفر و دین است؟
تراچون کعبه حاصل شد در اینجا
حقیقت جانْت واصل شد در اینجا
هوش مصنوعی: تو را به منزله کعبه یافتیم، در این مکان حقیقت وجودت به ما رسید.
ترا چون کعبه جانانست او بین
گذر کن این زمان از کفر وز دین
هوش مصنوعی: تو را مانند کعبهای میدانم که محبوب و مورد احترام است. این لحظه را غنیمت شماری و از قید و بندهای دین و کفر بگذر.
ترا این دین یقین باید که باشد
ز کفر عشق دین باید که باشد
هوش مصنوعی: عشق به خدا و دین، باید با یقین و باور قوی همراه باشد و نباید با شک و تردید درآمیخته شود.
چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست
ترا زین کف رو دین آخر چه سود است
هوش مصنوعی: وقتی که در اینجا کفر و دین با هم یکسان شدهاند، از این کفر چه فایدهای برای دین آخر دارد.
نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام
کجا گنجد در اینجاننگ با نام
هوش مصنوعی: در اینجا جایی برای کفر و اسلام وجود ندارد؛ در حقیقت، این مکان برای دانشی بزرگتر از این تقسیمبندیها مناسب نیست.
نگنجد نام نیک اندر ره عشق
کسی باید که باشد آگه عشق
هوش مصنوعی: شخصی که در عشق واقعی آگاه باشد، نمیتواند فقط به نام نیک و خوب بسنده کند.
اگر آگاه عشقی جمله حق بین
بجز حق دیگری را تو بمگزین
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت عشق آگاه باشی، جز حق و حقیقت چیزی را نپذیر و انتخاب نکن.
بجز حق هرچه بینی بت بود آن
چوبت بشکست یابی گنج اعیان
هوش مصنوعی: به جز حقیقت، هر چیزی که میبینی، بت و بتپرستی است. اگر به این حقیقت توجه نکنی، در نهایت متوجه میشوی که چیزهای ارزشمندی را از دست دادهای.
تراگنجی است اندر جان نهانی
چرا خود گنج خود اینجا ندانی
هوش مصنوعی: در درون تو گنجی پنهان وجود دارد، پس چرا خودت نمیدانی که این گنج کجاست؟
ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز
از آن اینجا ندیدی محرمی باز
هوش مصنوعی: از ثروت تو هر لحظه زحمت کشیدم، ولی در این مکان هیچ دوست و همرازی را نیافتم.
تواتمام نمود آن ندیدی
از آن اینجا بخاک و خون طپیدی
هوش مصنوعی: از آنچه که تو هرگز ندیدی، حالا در اینجا در خون و خاک غوطهور هستی.
بماندستی ز بهر دین گرفتار
حقیقت دین پرستی همچو کفّار
هوش مصنوعی: تو در پی دین و حقیقت آن هستی، ولی با رفتار و نگرش خود به گونهای عمل میکنی که تفاوت چندانی با بیدینان نداری.
نه این باشد نمود عشقبازی
که اینجا گه گرفتی عشقبازی
هوش مصنوعی: این عشق بازی که در این مکان انجام میدهی، نشان حقیقی عشق نیست.
نه بازی عشق جانان باختستی
نه همچون عاشقان جان باختستی
هوش مصنوعی: تو نه در بازی عشق معشوق شکست خوردی و نه مانند عاشقان دیگر جان را فدای عشق کردی.
تو رسم عاشقان هرگز ندانی
که درمانده بخود بس ناتوانی
هوش مصنوعی: تو هرگز نخواهی فهمید که عاشقان چه رسم و راهی دارند، زیرا گاهی آنهایی که در عشق دچار مشکل میشوند، خود را بسیار ناتوان احساس میکنند.
تو رسم عاشقان دریاب و جان ده
هزاران جان بیک دم رایگان ده
هوش مصنوعی: لطفاً رفتار عاشقان را درک کن و به آنها عشق و زندگی ببخش، حتی اگر به رایگان باشد.
تو یک جان داری و آن خود هبا شد
حقیقت او بداند کو بقا شد
هوش مصنوعی: تو یک روح داری و آن به خودی خود نابود شد، حقیقت او را درک کن که همیشه باقی میماند.
هزاران جان بیکدم عاشقانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
هوش مصنوعی: هزاران نفر با عشق و علاقه، در دل خود یک حقیقت ابدی و واحد را احساس میکنند.
هر آن عاشق که او جانان نگردد
حقیقت شمس او رخشان نگردد
هوش مصنوعی: هر عاشقی که به معشوقش نرسد، حقیقت وجودش مانند خورشید روشن نمیشود.
هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان
بداند این رموز عشق پنهان
هوش مصنوعی: هر عاشق که برای یک نفر دل ببازد و عشق ورزد، به خوبی میفهمد که رازهای عشق چه عمیق و پنهان است.
نشان بی نشان یاردیدم
نمود لیس فی الدّیار دیدم
هوش مصنوعی: من نشانهای از معشوق را دیدم که هیچ نشانی ندارد و در دیارها تنها چیزی جز خالی بودن ندیدم.
چو جانم بی نشان بُد در نشانم
حقیقت فاش شد راز نهانم
هوش مصنوعی: زمانی که جانم بیهویت و بدون نشانهای بود، حقیقت وجودم به وضوح آشکار شد و رازهای نهانم نمایان گشت.
ندانستم که همچون او شوم باز
نخواهد مانَدَم انجام و آغاز
هوش مصنوعی: نمیدانستم که مانند او، دیگر به حالت قبلی خود برنمیگردم و نه آغازم به آن صورت خواهد بود و نه پایانم.
یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست
که مغز بی نشانی بود در پوست
هوش مصنوعی: میخواهم مانند دوستم یکی شوم، که در پوست ظاهرش نشانهای نیست و فقط مغز وجود دارد.
چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او
نظر کردم حقیقت من شدم او
هوش مصنوعی: وقتی که دوست من ناپیدا بود، من هم در آن حالت بینشان بودم. اما زمانی که او به من نگاهی انداخت، حقیقت وجودم به او شکل گرفت.
حقیقت راست گفت اینجای منصور
که اینجا میدمم در جمله من صور
هوش مصنوعی: حقیقت به خوبی بیان کرده که در این مکان، وجود من به شکلهای مختلف تجلی مییابد.
ولی این راز رامحرم بشاید
که دریابد چه صاحب عشق باید
هوش مصنوعی: تنها کسی که در عشق تجربه و درک کافی دارد، میتواند رازهای آن را بفهمد و به عمق احساسات عاشقانه پی ببرد.
که این داند نه هر بد جنس جاهل
کسی باید که باشد دوست کامل
هوش مصنوعی: فقط افراد با فهم و عمیق میتوانند دوست واقعی را بشناسند، نه هر کسی که بیخبر و ناآگاه باشد.
که این سرّ باز داند آخر کار
بهرکس این نشاید گفت زنهار
هوش مصنوعی: این راز را فقط کسی میداند که در نهایت کار چنین موضوعی را درک کند و برای دیگران گفتن آن مناسب نیست. پس احتیاط کنید.
نه هرکس این سزاوار است دریاب
کجا باشد حقیقت تشنه سیراب
هوش مصنوعی: هر کسی لایق درک و فهم عمیق نیست، باید به دنبال دلی بود که حقیقت را تشنه و آماده پذیرش باشد.
نمود عشق جانان را از اینسان
بدانستند هم خلوت نشینان
هوش مصنوعی: عشق معشوق را به این شکل فقط نشینندگان تنهایی درک کردند.
بر این امیّد جانها داده اینجا
که تا روزی مگر یابند آنجا
هوش مصنوعی: امیدها باعث شدهاند که جانها در اینجا بمانند، شاید روزی به مقصد مورد نظر برسند.
کسی کین پی برد از عالم دل
حقیقت برگشاید راز مشکل
هوش مصنوعی: کسی که به شناخت عمیق و واقعی از دنیای درون خود برسد، میتواند رازهای دشوار و پیچیده را کشف کند.
بوقتی کز خودی بیرون شود او
ز دید چون و چه بیرون شود او
هوش مصنوعی: زمانی که انسان از خود و خودخواهیهایش رها شود، درک و بینشش نسبت به دنیا و دیگران تغییر میکند و به حقیقت عمیقتری پی میبرد.
اگر بیچون شوی در چه نمانی
حقیقت این معانی بازدانی
هوش مصنوعی: اگر بدون هیچ قید و شرطی تسلیم شوی، دیگر چیزی برای از دست دادن نخواهی داشت و واقعیت این معانی را میتوانی درک کنی.
نه هرکس صاحب اسرار گردد
کسی باید که او دلدار گردد
هوش مصنوعی: هر کس به اسرار دست مییابد، لزوماً شایستهی نگهداری آن اسرار نیست. برای حفظ این رازها، فرد باید قابلیت و لیاقت خاصی داشته باشد.
که همچون مصطفی در سرّ اسرار
شود کلّی ز خود او ناپدیدار
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که فردی مانند پیامبر (مصطفی) در عمق رازها و حکمتها قرار میگیرد و به حدی از خود بیخبر و ناپدید میشود که همهچیز را به صورت کلی و جامع میبیند.
زند دم از نمود مَنْ رآنی
برو بیچاره کین مشکل ندانی
هوش مصنوعی: این بیت به اشاره به این موضوع است که کسی که در جستجوی حقیقت و شناخت عمیق است، ممکن است کسانی را بیابد که تنها به ظواهر اکتفا میکنند و از عمق مسائل آگاه نیستند. بنابراین، ممکن است با دیدن ظاهر برخی افراد، دچار سردرگمی شوند و مشکلات را درک نکنند. در واقع، باید به عمق مسائل توجه کرد و از ظواهر گذشت.
رموز علم او بد در حقیقت
دم این دم او ز دست اندر حقیقت
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که علم و دانش او به گونهای عمیق و واقعی است که از سخنان و دمهای او به خوبی قابل درک است. هر کلام و حرفی که او میزند، نمایانگر حقایق عمیق علمی و معنوی است.
نرستی از طبیعت کی بدانی
نهایت تا زنی دم از رآنی
هوش مصنوعی: اگر در طبیعت وجود نداشته باشی، چگونه میتوانی از نهاییّت و اهداف سخن بگویی؟
بوقتی کو دم این زد یقین دید
که خود را اوّلین و آخرین دید
هوش مصنوعی: این عبارت به این معناست که فردی پس از اندکی تأمل و تأیید، درک میکند که وجود خود را در آغاز و پایان همه چیز میبیند. این آگاهی و بینش ممکن است به او اعتماد به نفس و شناخت عمیقی از جایگاهش در هستی بدهد.
نمودش بود اوّل نیز آخِر
حقیقت جان جان و صاحب سرّ
هوش مصنوعی: او در ابتدا و انتها، حقیقت ذات و روح هر چیز و صاحب رازهاست.
بدو تادم زد و آن دم یقین یافت
خدادر خویشتن عین الیقین یافت
هوش مصنوعی: در آن لحظه که به او حمله کرد، او به یقین رسید که خداوند را در وجود خود به وضوح و روشنایی حس کرده است.
چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد
حقیقت خویش را او جان جان کرد
هوش مصنوعی: زمانی که او سخن گفت، همه چیز را به صورت پنهانی در دل خود ذخیره کرد. او روح و وجود خودش را به نمایش گذاشت.
دم جمله نهان شد در دم او
اگر دم جوئی اینجاگه دم او
هوش مصنوعی: تمام نفسها در نفس او پنهان است، اگر به دنبال نفس هستی، در اینجا نفس او را پیدا میکنی.
زن آنگه کین حقیقت باز دانی
پس آگه راز معنی بازدانی
هوش مصنوعی: وقتی که حقیقت را بشناسی، آن زمان میتوانی به معنای رازهای نهفته پی ببری.
توئیّ تو نماند حق شوی پاک
نهی بر فرق معنی تاج لولاک
هوش مصنوعی: تو هستی و غیر از تو کسی باقی نمانده است. حقیقتی پاک و مقدس وجود دارد که بر سر معنای گلی به نام لولاک قرار گرفته است.
چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)
کنی اینجای محوت نیک و هر بد
هوش مصنوعی: اگر مانند یک غواص در عمق دریای وجود پیامبر(ص) غوطهور شوی، در اینجا چیزهای نیک و بد را به خوبی خواهی شناخت.
بیابی دُرّ معنی وصالش
ببخشد ناگهت اندر کمالش
هوش مصنوعی: اگر در جستجوی یافتههای گرانبها و معانی عمیق وصال او باشی، ناگهان در کمال و زیبایی او قرار خواهی گرفت.
تو در دریای او چون غوطه خوردی
حقیقت دُرّ معنی را تو بردی
هوش مصنوعی: تو در عمق وجود او فرو رفتهای و از این تجربه، حقیقت ارزشمند را پیدا کردهای.
ز بودِ او دمی این دم بزن تو
وگرنه از کجا مردی که زن تو
هوش مصنوعی: از وجود او، دم بزن و نفس بکش، وگرنه از کجا میتوانی مردی را پیدا کنی که همسر تو باشد؟
تو همچون بی نمود او زنی دم
که او بُد در حقیقت هر دو عالم
هوش مصنوعی: تو مانند کسی هستی که هیچ جلوهای ندارد، در حالی که او در واقع هر دو جهان را در خود دارد.
دوعالم آن زمان در پیش بینی
همه کون و مکان در خویش بینی
هوش مصنوعی: در آن زمان که دنیا را در نظر میگیری، همه هستی و وجود را در درون خود مشاهده خواهی کرد.
یکی گرددترا ظاهر در آن دید
حقیقت اینست اینجا سرّ توحید
هوش مصنوعی: اگر کسی را در ظاهر به تو نشان دهند، حقیقت این است که در اینجا راز توحید نهفته است.
تو مر توحید احمد یاب و حیدر
از ایشان گر خدا بینی تو مگذر
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقت و یگانگی خدا هستی، باید در راه توحید احمد و حیدر گام برداری. اگر خدا را درک کردی، از آنها نگذرم.
خدابین باش همچون دید ایشان
که بینی در عیان توحید ایشان
هوش مصنوعی: خود را مانند آنها ببین که در واقعیت، وحدت خدا را میبینند.
تراتوحید از ایشان روشن آید
که جانت همچو نوری روشن آید
هوش مصنوعی: از آنها فهم و ثمرهی یکسانی به دست میآید که جان تو همچون نوری درخشان و واضح خواهد بود.
ولیکن این معانی سرّ ایشانست
میان واصلان این راز پنهانست
هوش مصنوعی: اما این مفاهیم تنها درک خاصی از سوی عارفان و کسانی که به عمیقترین مراحل آگاهی رسیدهاند را در بر میگیرد و این راز در دل آنها پنهان است.
چو پنهانست این دم در نهانت
کجا پیدا شود راز نهانت
هوش مصنوعی: وقتی که این لحظه پنهان است، راز پنهان تو کجا میتواند آشکار شود؟
وز ایشان منکشف آمد چنین راز
اگر یابی از ایشان این یقین باز
هوش مصنوعی: اگر از آنها آگاهی یابی، این راز برایت روشن خواهد شد که اگر بخواهی حقیقت را از آنها بیابی، یقیناً به نتیجه خواهی رسید.
یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست
بر عشّاق این عین العیانست
هوش مصنوعی: حقیقت وجود آنها برای عاشقان روشن و واضح است و جان آنها به یقین به این حقیقت پی برده است.
برون آئی چو مغز از پوست اینجا
نبینی در یقین خوددوست اینجا
هوش مصنوعی: وقتی که از پوست بیرون بیایی و به مغز تبدیل شوی، دیگر نمیتوانی در اینجا دوست خود را با قطعیت شناسایی کنی.
برون آئی و در یکّی زنی دم
درون خویش یابی هر دو عالم
هوش مصنوعی: وقتی از خودت بیرون میآیی و با تمام وجودت احساس میکنی، میتوانی به یک درک عمیق از زندگی و جهان دست یابی.
برون آئی و یابی جانِ جانت
حقیقت اوست اینجاگه عیانت
هوش مصنوعی: اگر از اینجا بیرون بروی و روح و جان خود را بشناسی، حقیقت آنجا را خواهی یافت و درک خواهی کرد که وجود این حقیقت، همان دیدن است.
از این معنی ببر ای دوست گوئی
بزن از عشق کل تو های و هوئی
هوش مصنوعی: ای دوست، از این معنا درک کن که انگار عشق تو را به وجد آورده و در سرشار از هیجان و شوقی.
نمیدانی که داری جوهر دوست
بنادانی بماندستی در این پوست
هوش مصنوعی: تو نمیدانی که چه ارزشمندی در وجودت نهفته است، مانند دوستی که در این بدن محدود مخفی مانده است.
اگر تو مغز جان خواهی رها کن
تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به جوهر واقعی جان برسدی، باید از ظواهر و تنهایی خودت رها شوی و به عمق وجودت توجه کنی.
درونت دوست دار و پوست شیطان
حقیقت جان خود کن عین جانان
هوش مصنوعی: در درون خود محبت و دوستی را پرورش بده و ظاهر را مانند شیطان مشو. حقیقت وجود خود را همانند محبوب واقعی بساز.
چو جانان بی نشان آمد حقیقت
نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت
هوش مصنوعی: زمانی که معشوق بینشان و بیهویت ظاهر شود، دیگر نه راهی باقی میماند، نه وزش نفس و نه ویژگیهای طبیعت.
بسی راهست لیکن هیچ ره نیست
بر عشّاق جز دیدار شه نیست
هوش مصنوعی: عشق راههای زیادی دارد، اما برای عاشقان هیچ راهی جز دیدار معشوق وجود ندارد.
خدا در بی نشانی باز بین باز
که اودارد نهان عین الیقین باز
هوش مصنوعی: خداوند در خلأ و عدم حضور خود را به وضوح مینمایاند؛ پس به دقت نگاه کن که او در باطن و حقیقت وجود دارد، به صورتی که مثل یقین واضح و روشن است.
خدا را بین و از اشیا گذر کن
ز دید خویشتن در خود نظر کن
هوش مصنوعی: خدا را مشاهده کن و از دنیای مادی فراتر برو. به جای دیدن جهان بیرونی، به درون خود نظر افکن.
حاشیه ها
1397/11/22 10:01
محمدامین
سلام و درود
عالی بود عالی!
چه نکات حکیمانهای در این شعر نهفته است!
ز بس اینجایگه سالک بُدم من
ز ناکامی عجب هالک بُدم من
1403/02/11 04:05
Fahim Ahmadzai
خلایق جملگی جویان خویشند
در اینجاگاه سرگردان خویشند