گنجور

بخش ۸۰ - در خطاب کردن با روح القدس و فضایل آن گفتن و عجز و مسکینی آوردن و تسلیم شدن در همه احوال فرماید

الا ای جوهر قدسّی یکتای
زمانی زین صدف هین روی بنمای
صدف بشکن همه جوهر برون ریز
عیانی جوهر اندر خاک و خون ریز
تو داری در صدف جوهر یقین باز
بده تا باز بینم عزّت و ناز
منم شاه و مرا اینست جوهر
صدف زین بحر بیرون آر و بگذر
هم اینجامرده شو تا زنده مانی
بیابی تو حیاتِ جاودانی
هم اینجا مرده شو تا در حیاتت
یکی جوئی ز جوهر بی نهایت
منم جویای تو تو مرده ماندی
عجب مانند من افسرده ماندی
زمانی در دلی یکی نمائی
دگر یکبارگی دل میربائی
زمانی اندر این دریا نشینی
ز بهر آنکه تا غیری نبینی
زمانی واقفی بر کلّ اسرار
که تا مکشوف کل آری پدیدار
زمانی در زمین ودر زمانی
عجب افتاده بی جا و مکانی
نه درکونین نه در کنجی زمانی
نداری در مکان هم آشیانی
نداری جای جمله جای آنست
تمامت مسکن و ماوای آنست
طلبکار تواند افلاک و انجم
تو از جمله شده در جملگی گم
یکی داری حقیقت نور ذاتی
یقین میدانم اکنون بی صفاتی
صفاتی چون کنم چون نور باشی
درون جزو و کل منظور باشی
همه جویای تو تو در میانه
ولی باشی حقیقت جاودانه
همه زنده بتو تو نور جمله
حقیقت مر توئی منظور جمله
صفاتت برتر ازکون و مکانست
نمود ذات تو کل کُن فکانست
صفاتِ حق تو داری در طبایع
مکن بیچاره را اینجای ضایع
تو بستی نقش هستی دید نقّاش
تو کردستی چنین اسرارها فاش
تو کردی جمله پیدا نیز پنهان
کنی در عاقبت در نزد جانان
توئی اصل و چرا در فرع هستی
از ایرادرنمود شرع هستی
بتو پیداست اشیا جمله پیدا
توئی در دیدهٔ جانها هویدا
بتو پیداست جان و دل حقیقت
سپردستی همی راه شریعت
بتو پیداست سرّ لامکانی
گمانی بردهام تو جانِ جانی
چو در عهد تو اینجا پایدارم
شدم تسلیم و اکنون کن به دارم
چو درعهد تو ام پیدا شده من
ز نور تو چنین یکتا شده من
بتو میبینم اینجاجان دیدار
به جان هستم ترا اینجا خریدار
بتو میبینم آفاق جهانم
بتو زنده شده جان و روانم
تو خود اصل تمام کایناتی
حقیقت در عیان نور ذاتی
مرا بنمای آن دیدار اینجا
نمود خویش با دیدار اینجا
ز عشقت سوختم چون موم در شمع
همه چشمم همه عشقم همه شمع
چه میگوئی دمی آخر بگو تو
بنه بر ریشم اینجا مرهمی تو
چه میگوئی که جمله گوش گشتم
نهاد عقلم و بیهوش گشتم
شدم خاموش و دیدم ابتدایت
شدم بیهوش و دیدم انتهایت
بدیدم جملگی ازتو پدیدار
شدستی جان مستم را خریدار
ندارم بیش جانی آن ترا باد
مگر ما را کنی از خویش باد
ندارم هیچ وجمله از تو دارم
چو دارم روی تو من غم ندارم
ندارم هیچ جز دیدارت ای جان
چرا هستی ز خویش خویش پنهان
جهانی رخ نمودی این چه حالست
ندانم این وبالم یا وصالست
وصالم روی بنمود است ازتو
که ره در جمله بگشودست ازتو
تو جانی لیک جانان هم تو داری
گُهر در حقهٔ مرجان توداری
زهی دیدار تو نور مه و خور
کجا باشد چو من اینجای در خور
کمالت برتر است از عقل و ادراک
عجایب جوهری هستی خطرناک
درون پرده در پرده سرائی
بهر نوعی که میخواهی سرائی
درون پرده و پرده دریده
کمال خویشتن هم خویش دیده
درون پردهٔ پرده برانداز
مرا زین پیش اینجاگه تو مگذار
درون پردهٔ پرده بسوزان
مر از نور خود کل بر فروزان
یقین اینجا ترا بشناختم من
نمود خویش در تو باختم من
یقین دیدم ترا در پردهٔ عشق
تو بودی مر مرا گم کردهٔ عشق
یقین دیدم توئی جان و جهانم
ز تو مر راز پیدا و نهانم
شدستم از غمت شیدا و مجنون
که یکسانی بهر لحظه دگرگون
توئی اینجان من هم یک صفت باش
ز دید خویشتن نی بر صفت باش
تمامت کاملان لال تو باشند
ز نور تو عیان حال تو باشند
همه عشاق سرگردان بودت
عجایبها ز خود برساختستی
چه شور است که میانداختستی
طلبکارند دائم در وجودت
چه شور است این یقین با من بگو باز
که کردستی ابا من جنگ آغاز
تمامت کُشتی و در خون فکندی
ز پرده جملگی بیرون فکندی
تمامت پردهٔ عالم دریدی
ز اوّل پردهٔ آدم دریدی
تو دانی آنچه خواهی میکن ای جان
مکن پیدا بکس این راز پنهان
همه جانها فدای روی توباد
همه تنها چو خاک کوی تو باد
زهی ملک جهان داری که داری
دریغا از وفا رحمی نداری
نداری هیچ رحمی من چگویم
که سرگردان تو مانند گویم
بکن رحمی مرا آخر مکش دوست
چو میدانی که کشتن هم نه نیکوست
ولی خوئی خوشت اینست جانا
مگر با جملهات کین است جانا
ترا مهراست کشتن کین نباشد
که کس را اینچنین آئین نباشد
ترا مهرست با جمله نهانی
که کشتن باشد اینجا زندگانی
ترا این بیوفائی کل وفایست
بر هر کس مر این جرم و جفایست
یقین در کشتن اینجا زندگانیست
بر عشاق این راز نهانیست
بر من خوب آمد عشق ناچار
بکن این بندهٔ خود را تو بردار
همه جانها ز بهر تو نثارست
همه دلها ستاده زیر دارست
همه محکوم فرمان تو باشیم
سزد با چون توئی ما خود نباشیم
همه درماندهایم و زارومجروح
تو هستی جملگی را قوت و روح
همه در نور تو نابود بودیم
زیانی نیست جمله سود بودیم
همه در تو گمیم و هم عیانیم
بتو پیدا شده اندر جهانیم
تو بنمودی جمال و میربائی
کنون دانیم چون باشد خدائی
خدائی نیست اندر نزد معنی
نه این سر دارد اینجانیز دعوی
ولی درد دلم باتو بگویم
طبیبم چون توئی درمان نجویم
تو این درد مرادرمان کن ای جان
مر این دشوار من آسان کن ای جان
تو دردی هم تو خواهی کرد درمان
تو جانی هم تو خواهی گشت جانان
تو دردی هم تو درمانی یقینم
تو جانی نیز جانانی یقینم
شده معلوم کاینجا هم تو بودی
نمود خود مرا اینجا نمودی
نمود خود نمودی ای دل و جان
ز پیدائی نخواهی گشت پنهان
تمامت عاشقانت بنده گشته
ز نورت جملگی تابنده گشته
تمامت مست و حیرانند جانا
بروز و شب تو میخوانند جانا
درون جانِ جمله گفتگوئی
بمعنی و به صورت بس نکوئی
ز حسنِ خویش برخوردار خویشی
ز فیض نور در اسرار خویشی
کمالی جمله و نقصان نداری
وجود جملهٔ فرمان تو داری
تو گویائی تو بینائی تو جانی
تو اسرار همه عشّاق دانی
زهی نورت ربوده مسکن دل
عیان کرده نمود گلشن دل
زهی نورت همه عالم گرفته
از آن یک پرتوی آدم گرفته
نهان در جانی و جایت نهانست
به چشمم ذات تو عین العیانست
ز تو گویا شدم ای جان جانم
بکُش آخر وز اینجاوارهانم
مرا چون آرزوی کشتن آمد
نه همچون دیگران برگشتن آمد
مرا از بهر کشتن آوریدی
بدینسانم ز جمله برگزیدی
بکش زیرا که تسلیم تو گشتم
یقین من فارغ از بیم تو گشتم
منم تسلیم و حیران اندر این راه
ترا من میشناسم شاه خرگاه
مرا آن وعدهٔ کانجا بدادی
برآور تا شوم در عشق راضی
منم تسلیم تو از بهر کشتن
دمی از دیدنت اینجا بگشتن
توئی جان جهان و دید اسرار
مرا چندین در این دنیا میآزار
تو ای جان جهان تا چند خواری
کنی برمن منم بر پایداری
چنین من پایدار و پایدارت
همی بینم جهانی آشکارت
جفا بر من کنی تو آشکاره
بآخر کرد خواهی پاره پاره
مرا اینجا یقین میدانم ای جان
که برگویم این اسرار جانان
من اینجا درگمان و در یقینم
اگرچه راز تو از پیش بینم
بوقتی کاین طلسم آواره باشد
وجودم لخت لخت و پاره باشد
من آن دم گویم اسرار معانی
کنونم کُش که زارم میتوانی
ز بهر کشتن اینجا من بزادم
چو اکنون تن بتسلیمی نهادم
چه باشد جان هزاران جان چه باشد
که این مشکین کمان تو که باشد
بهردم صد هزاران جان شیرین
فدای رویت ای دلدار شیرین
توئی کاندر نهاد جمله فردی
نکرده هیچ کس آنچه تو کردی
لبِ شیرینِ گوهر پاشت ای جان
که دیدار تو آمد درد درمان
بکن درمان من تا جان دهم باز
ز عین جسم خود پنهان دهم باز
بکن جانم قبول ای جان جان تو
بکش عطّار ای جان رایگان تو
تو میدانی که همچون او نیابی
جز این خواهی که کُشته او نیابی
بکُش ای جان ودیگر زندهام کن
منم بنده بخود پایندهام کن
چو قتل من بدست تست جانا
از آن جانم زهستی جست جانا
چو کردی نیست آنکه هست باشم
که خود من از وصالت مست باشم
ز جام تست این مستی که دارم
ز دید تست این هستی که دارم
ز شور تست اینجا شورش جان
که پیدا میکند هر لحظه طوفان
ز جام تست این هستی دمادم
مرا دادی تو این هستی دمادم
دمادم جامت اینجا نوش دارم
از آن این حلقهات در گوش دارم
شدم حلقه بگوشت همچو عشاق
زدم هر لحظه کوس عشق را طاق
خروشم بر فلک دارد ملک گوش
نخواهم کرد من نامت فراموش
فراموش نگردد ای دل و دین
توئی در جان و دل هم جان شیرین
فراموشم نگردد مهر مهرت
که دیدستم دمی اعیان چهرت
ز مهرت مهر دارم همچنان من
زنم در مهر جانت کوس جان من
دمی تا در بدن دارم تو بینم
بجز تو هیچ دیگر مینبینم
بجز تو هیچ چیزی در خیالم
نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم
بجز تو میندانم ای دلارام
که بی تو خود ندارد این دل آرام
دلارامی و هم آرام جانی
کنون راز من اینجاگه بدانی
چنین با من جفا داری مرا هان
از این اندوه زودم دوست برهان
دمی نه مرهمی بر جان عطّار
که هم دردی و هم درمان عطّار
ترا دریافت قصّه هست باقی
اگر جامی دهی اینجای ساقی
بده جامی و جانم زودبستان
که بیرویت نخواهم باغ و بستان
بده جامی که خرقه هست زنّار
بسوزم این زمانش در تف نار
بده جامی که تا جان برفشانم
که از دریای تو گوهر فشانم
بده جامی که جانم مست رویت
شد اکنون میزند او های و هویت
بده جامی که جانم مست ماندست
ز بهر جان توپابست ماندست
بده جامی اگرچه هست هستم
بیک جامی دگر ای دوست رستم
بگیر از پایم آنگاهی درآور
مرا این است اگر داری تو باور
که من خود در برت جانا که باشم
چو تو هستی بگو تا من چه باشم
خراباتی شدم اندر خرابات
خراباتی منم اکنون مناجات
کجادرگنجدم سالوس اینجا
نگیرد مکر و هم افسوس اینجا
مرا جام میت فانی نمودست
بیک ره مرمرا از خود ربودست
ندانم تو منی یا من توام جان
از آن شیوه زنی اینجای دستان
تو مائی من توام اکنون تو دانی
تو میدانی که اسرار جهانی
توئی اکنون من اینجا نیستم جان
بگو کاین جایگه برچیستم جان
تو هستی در من و من خود نیم دوست
چو کردی مغز اینجاگه مدان پوست
مگر بد خفته عشّاقی ابر خواب
شده بیهوش اندر عین غرقاب

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الا ای جوهر قدسّی یکتای
زمانی زین صدف هین روی بنمای
هوش مصنوعی: ای جوهر پاک و یگانه‌ای که در زمان وجود داری، از این صدف بیرون بیا و خود را نمایش بده.
صدف بشکن همه جوهر برون ریز
عیانی جوهر اندر خاک و خون ریز
هوش مصنوعی: صدف را بشکن و همه جواهرات را بیرون بریز، چون حقیقت در خاک و خون پنهان شده است.
تو داری در صدف جوهر یقین باز
بده تا باز بینم عزّت و ناز
هوش مصنوعی: تو در درون خود گنجینه‌ای از حقیقت را داری، آن را آشکار کن تا دوباره زیبایی و عظمت را ببینم.
منم شاه و مرا اینست جوهر
صدف زین بحر بیرون آر و بگذر
هوش مصنوعی: من صاحب قدرت و مقام هستم، و جوهر وجود من از ارزش خاصی برخوردار است. از این دریا به من نگاه کن و به درون حقیقت من پی ببر.
هم اینجامرده شو تا زنده مانی
بیابی تو حیاتِ جاودانی
هوش مصنوعی: برای اینکه به زندگی ابدی دست پیدا کنی، هم اکنون باید از خود بگذری و زیر بار مرگ بروی.
هم اینجا مرده شو تا در حیاتت
یکی جوئی ز جوهر بی نهایت
هوش مصنوعی: همین‌جا در کنار ما بمیر تا در زندگی‌ات کسی را پیدا کنی که از عمق وجود بی‌نهایت خبر داشته باشد.
منم جویای تو تو مرده ماندی
عجب مانند من افسرده ماندی
هوش مصنوعی: من در پی تو هستم ولی تو بی‌حالی و مچاله مانده‌ای. جای تعجب است که تو هم مثل من در دل‌تنگی و افسردگی به سر می‌بری.
زمانی در دلی یکی نمائی
دگر یکبارگی دل میربائی
هوش مصنوعی: زمانی در دل انسان، احساسی از یک چیز وجود دارد و ناگهان در یک لحظه، آن احساس به چیزی کاملاً متفاوت تبدیل می‌شود.
زمانی اندر این دریا نشینی
ز بهر آنکه تا غیری نبینی
هوش مصنوعی: مدتی در این دریا اقامت کن تا دیگران را نبیینی.
زمانی واقفی بر کلّ اسرار
که تا مکشوف کل آری پدیدار
هوش مصنوعی: زمانی به تمام رازها آگاهی داشتی که هنگام فاش شدن همه چیز، آشکار می‌شد.
زمانی در زمین ودر زمانی
عجب افتاده بی جا و مکانی
هوش مصنوعی: زمانی در زمین، در حالی که در زمان و مکان مشخصی وجود ندارد، حالت عجیبی به وجود آمده است.
نه درکونین نه در کنجی زمانی
نداری در مکان هم آشیانی
هوش مصنوعی: نه در جایی در کناره‌ها و گوشه‌ها هستی، نه زمانی برای ماندن داری؛ در هیچ مکانی نیز آرامش و سکونت نداری.
نداری جای جمله جای آنست
تمامت مسکن و ماوای آنست
هوش مصنوعی: در جایی که تو هستی، خانه و سرای تو تمام وجودت را در بر گرفته است.
طلبکار تواند افلاک و انجم
تو از جمله شده در جملگی گم
هوش مصنوعی: تو می‌توانی از آسمان و ستاره‌ها خواهان چیزی باشی، اما در میان همه، به گونه‌ای گم شده‌ای که نمی‌توانی به آسانی خود را پیدا کنی.
یکی داری حقیقت نور ذاتی
یقین میدانم اکنون بی صفاتی
هوش مصنوعی: یکی وجود دارد که حقیقت و نور ذاتی‌اش را می‌شناسم و همین حالا می‌دانم که بی‌هیچ وصف و صفتی است.
صفاتی چون کنم چون نور باشی
درون جزو و کل منظور باشی
هوش مصنوعی: اگر صفاتی داشته باشی که مانند نور در درونت درخشانی، باید به جزئی و کلی توجه کنی و هدفی مشخص داشته باشی.
همه جویای تو تو در میانه
ولی باشی حقیقت جاودانه
هوش مصنوعی: همه به دنبالت هستند، اما تو در وسط همه‌ی اینها، حقیقتی همیشگی و ناپایدار هستی.
همه زنده بتو تو نور جمله
حقیقت مر توئی منظور جمله
هوش مصنوعی: تو همه حقیقت‌ها و روشنایی‌ها را در خود داری و همه چیز به تو معنا می‌بخشد.
صفاتت برتر ازکون و مکانست
نمود ذات تو کل کُن فکانست
هوش مصنوعی: ویژگی‌ها و صفات تو از همه‌چیز فراتر و بالاتر است؛ وجود تو همچون اصل هستی و آفرینش است.
صفاتِ حق تو داری در طبایع
مکن بیچاره را اینجای ضایع
هوش مصنوعی: تو ویژگی‌های خدایی را در وجود خود داری، پس نگذار بیچاره را در اینجا به نابودی دچار کنی.
تو بستی نقش هستی دید نقّاش
تو کردستی چنین اسرارها فاش
هوش مصنوعی: تو به دقت نقش وجودت را به تصویر کشیده‌ای و نقاش هستی (خداوند) این رازها را به صورت شگفت‌انگیزی به نمایش گذاشته است.
تو کردی جمله پیدا نیز پنهان
کنی در عاقبت در نزد جانان
هوش مصنوعی: تو همه چیز را به وضوح نشان دادی، اما در آخر نتوانستی خود را از چشمان محبوب پنهان کنی.
توئی اصل و چرا در فرع هستی
از ایرادرنمود شرع هستی
هوش مصنوعی: تو خود اصل هستی و چرا در فرع به نظر می‌رسی؟ از نظر دین و قوانین شرعی، چنین تصویری از تو درست نیست.
بتو پیداست اشیا جمله پیدا
توئی در دیدهٔ جانها هویدا
هوش مصنوعی: تو در جهان هستی به وضوح نمایان هستی، و در دیدگان جان‌ها، همه چیز به تو برمی‌گردد و آشکار می‌شود.
بتو پیداست جان و دل حقیقت
سپردستی همی راه شریعت
هوش مصنوعی: به تو مشخص است که جان و دل خود را به حقیقت سپرده‌ای و همیشه در مسیر شریعت قدم می‌گذاری.
بتو پیداست سرّ لامکانی
گمانی بردهام تو جانِ جانی
هوش مصنوعی: تو به خوبی می‌دانی که راز موجودیت بی‌مکانی چیست و من از آن گاهی تصوری در ذهن دارم؛ تو روح و جان منی.
چو در عهد تو اینجا پایدارم
شدم تسلیم و اکنون کن به دارم
هوش مصنوعی: زمانی که در دوره تو در اینجا ثابت و پایدار هستم، تسلیم شده‌ام و اکنون آماده‌ام که هر چیزی را قبول کنم.
چو درعهد تو ام پیدا شده من
ز نور تو چنین یکتا شده من
هوش مصنوعی: وقتی در زمان تو ظهورهستم، به خاطر وجود نور تو، به این شکل یکتا و منحصر به فرد شده‌ام.
بتو میبینم اینجاجان دیدار
به جان هستم ترا اینجا خریدار
هوش مصنوعی: من در اینجا تو را می‌بینم و جانم برای دیدار تو تپش دارد. در این مکان، من به دنبال تو و عشق تو هستم.
بتو میبینم آفاق جهانم
بتو زنده شده جان و روانم
هوش مصنوعی: من به خاطر تو گستره‌های جهان را می‌بینم و زندگی و روح‌ام به خاطر تو زنده شده است.
تو خود اصل تمام کایناتی
حقیقت در عیان نور ذاتی
هوش مصنوعی: تو خود اصل و ریشه‌ی تمام موجودات هستی و حقیقت در نور ذاتی تو روشن و نمایان است.
مرا بنمای آن دیدار اینجا
نمود خویش با دیدار اینجا
هوش مصنوعی: مرا نشان بده آن لحظه‌ی ملاقات را، که اینجا خود را با دیدار اینجا به نمایش می‌گذارد.
ز عشقت سوختم چون موم در شمع
همه چشمم همه عشقم همه شمع
هوش مصنوعی: از عشق تو مانند مومی که در شمع ذوب می‌شود سوختم. تمام چشمانم و تمام عشقم به توست، مثل شمعی که تنها به خاطر نور تو می‌سوزد.
چه میگوئی دمی آخر بگو تو
بنه بر ریشم اینجا مرهمی تو
هوش مصنوعی: چه می‌گویی؟ بگو دیگر، تو اینجا برای من مرهمی بر دردهایم بگذار.
چه میگوئی که جمله گوش گشتم
نهاد عقلم و بیهوش گشتم
هوش مصنوعی: چه می‌گویی؟ من تمام حواسم را جمع کرده‌ام و به شدت تحت تأثیر قرار گرفته‌ام تا جایی که عقل و خرد من ناتوان شده است.
شدم خاموش و دیدم ابتدایت
شدم بیهوش و دیدم انتهایت
هوش مصنوعی: مجبور شدم سکوت کنم و در آن سکوت، درک کردم که از کجا شروع شده‌ام. همچنین بی‌خبر و غافل ماندم و فهمیدم که به کجا می‌رسم.
بدیدم جملگی ازتو پدیدار
شدستی جان مستم را خریدار
هوش مصنوعی: من تو را به‌طور کامل دیدم، و از وجود تو جان مست من به دنیا آمده است و تو خریدار آن هستی.
ندارم بیش جانی آن ترا باد
مگر ما را کنی از خویش باد
هوش مصنوعی: من دیگر جان نمی‌آورم، مگر این‌که تو به ما رحم کنی و از خودت جدا نشوی.
ندارم هیچ وجمله از تو دارم
چو دارم روی تو من غم ندارم
هوش مصنوعی: من هیچ چیزی ندارم، اما وقتی تو را دارم، دیگر غم و اندوهی حس نمی‌کنم.
ندارم هیچ جز دیدارت ای جان
چرا هستی ز خویش خویش پنهان
هوش مصنوعی: من هیچ چیز دیگری ندارم جز دیدن تو، ای جان! چرا از خودت به راستی پنهانی؟
جهانی رخ نمودی این چه حالست
ندانم این وبالم یا وصالست
هوش مصنوعی: جهانی را به من نمایش دادی که نمی‌دانم این وضعیت چگونه است؛ آیا گرفتاری من است یا پیوند و نزدیکی با تو؟
وصالم روی بنمود است ازتو
که ره در جمله بگشودست ازتو
هوش مصنوعی: محبت تو را به من نشان داده و از تو راهی به سوی همه چیز باز کرده است.
تو جانی لیک جانان هم تو داری
گُهر در حقهٔ مرجان توداری
هوش مصنوعی: تو حیاتی، اما معشوق هم تو را دارد، مانند این است که در کیسهٔ مروارید، تو هم گوهری داری.
زهی دیدار تو نور مه و خور
کجا باشد چو من اینجای در خور
هوش مصنوعی: دیدار تو همچون نوری است که در آسمان می‌درخشد، اما من اینجا هستم و نمی‌توانم به آن نور دسترسی پیدا کنم.
کمالت برتر است از عقل و ادراک
عجایب جوهری هستی خطرناک
هوش مصنوعی: کمال تو فراتر از توانایی عقل و درک انسان است و زیبایی‌های ذاتی وجود، می‌تواند خطرناک باشد.
درون پرده در پرده سرائی
بهر نوعی که میخواهی سرائی
هوش مصنوعی: درون یک خانه و درون یک چادر، مکانی برای تو وجود دارد که می‌توانی به هر شکلی که دوست داری آن را بسازی.
درون پرده و پرده دریده
کمال خویشتن هم خویش دیده
هوش مصنوعی: در درون پرده و پس از شکستن آن، انسان می‌تواند تمام ویژگی‌ها و زیبایی‌های وجود خود را مشاهده کند.
درون پردهٔ پرده برانداز
مرا زین پیش اینجاگه تو مگذار
هوش مصنوعی: در دل این فضا و در پس این پرده، مرا از اینجا بیرون ببر؛ از قبل اینجا را برای من ترک نکن.
درون پردهٔ پرده بسوزان
مر از نور خود کل بر فروزان
هوش مصنوعی: در پشت پرده، از نور خود بسوزان، تا همه جا روشن شود.
یقین اینجا ترا بشناختم من
نمود خویش در تو باختم من
هوش مصنوعی: من به راستی تو را شناختم و در تو خود را از دست دادم.
یقین دیدم ترا در پردهٔ عشق
تو بودی مر مرا گم کردهٔ عشق
هوش مصنوعی: من مطمئن شدم که تو در دل عشق پنهان شده‌ای و من که در این عشق گم شده‌ام، تو را می‌بینم.
یقین دیدم توئی جان و جهانم
ز تو مر راز پیدا و نهانم
هوش مصنوعی: من به یقین می‌دانم که تو جان و جهان من هستی. راز و رمز وجودم، چه نمایان و چه پنهان، از تو نشأت می‌گیرد.
شدستم از غمت شیدا و مجنون
که یکسانی بهر لحظه دگرگون
هوش مصنوعی: من از حزن تو چنان شیدا و دیوانه‌ام که در هر لحظه حال و روزم تغییر می‌کند.
توئی اینجان من هم یک صفت باش
ز دید خویشتن نی بر صفت باش
هوش مصنوعی: تو اینجا هستی و من هم به نوعی به تو مرتبط هستم، پس از دیدگاه خودم نباید فقط در پی وصف خودم باشم.
تمامت کاملان لال تو باشند
ز نور تو عیان حال تو باشند
هوش مصنوعی: تمامی افراد پاک و اهل کمال، از نور تو خاموش و بی‌صدا هستند و حال و احوال تو برای آن‌ها روشن و واضح است.
همه عشاق سرگردان بودت
عجایبها ز خود برساختستی
هوش مصنوعی: همه محبت‌ورزان در آشفتگی و سردرگمی بودند، تو با خیال خود چیزهایی شگفت‌انگیز خلق کردی.
چه شور است که میانداختستی
طلبکارند دائم در وجودت
هوش مصنوعی: چه شور و هیجانی برپا کرده‌ای که همیشه در وجودت طلبکارانی وجود دارند.
چه شور است این یقین با من بگو باز
که کردستی ابا من جنگ آغاز
هوش مصنوعی: این احساس یقین و اطمینانی که دارم، چه شور و هیجان زیادی به من می‌دهد. بگو باز هم که تو چگونه این جنگ را با من آغاز کردی؟
تمامت کُشتی و در خون فکندی
ز پرده جملگی بیرون فکندی
هوش مصنوعی: تمام تلاش خود را کردی و در نهایت، همه چیز را به دور انداختی و از پرده پنهانی بیرون آوردی.
تمامت پردهٔ عالم دریدی
ز اوّل پردهٔ آدم دریدی
هوش مصنوعی: تمام پرده‌های جهان را از ابتدا تا پایان شکستی، مانند شکستن پردهٔ آدم.
تو دانی آنچه خواهی میکن ای جان
مکن پیدا بکس این راز پنهان
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که چه می‌خواهی و یا چه کار می‌کنی، اما ای جان، این راز را برای کسی فاش نکن.
همه جانها فدای روی توباد
همه تنها چو خاک کوی تو باد
هوش مصنوعی: همه جان‌ها فدای زیبایی تو هستند و همه به تنهایی مانند خاک کوی تو می‌باشند.
زهی ملک جهان داری که داری
دریغا از وفا رحمی نداری
هوش مصنوعی: ای پادشاه بزرگ، تو که بر دنیا حکم می‌کنی، اما ای کاش در دل خود رحم و وفا به دیگران داشته باشی.
نداری هیچ رحمی من چگویم
که سرگردان تو مانند گویم
هوش مصنوعی: تو هیچ رحم و توجهی نداری، پس من چه بگویم دربارهٔ حالت که مثل یک بی‌هدفی در حال سرگردانی هستی؟
بکن رحمی مرا آخر مکش دوست
چو میدانی که کشتن هم نه نیکوست
هوش مصنوعی: ای دوست، کمی با من مهربانی کن و مرا نبکش، چون خودت می‌دانی که کشتن هم کار خوبی نیست.
ولی خوئی خوشت اینست جانا
مگر با جملهات کین است جانا
هوش مصنوعی: عزیزم، تو خوبی‌ات را با کلامت نشان می‌دهی، مگر اینکه این رفتار با دیگران هم باشد.
ترا مهراست کشتن کین نباشد
که کس را اینچنین آئین نباشد
هوش مصنوعی: تو به گونه‌ای مهارت یافته‌ای که کشتن دشمنانت برایت آسان نیست، زیرا هیچ‌کس به این شکل نمی‌تواند با دشمنان خود رفتار کند.
ترا مهرست با جمله نهانی
که کشتن باشد اینجا زندگانی
هوش مصنوعی: عشق تو در وجود من به حدی عمیق است که اینجا زندگی کردن برایم مانند مرگ است.
ترا این بیوفائی کل وفایست
بر هر کس مر این جرم و جفایست
هوش مصنوعی: تو به این بی‌وفایی‌ات به دیگران وفا می‌کنی و این رفتار تو برای هر کس دیگر گناه و بی‌احترامی محسوب می‌شود.
یقین در کشتن اینجا زندگانیست
بر عشاق این راز نهانیست
هوش مصنوعی: در اینجا، یقین به اینکه عشق به نوعی باعث جان دادن و فدا شدن است، به عنوان بخشی از زندگی عاشقانه شناخته می‌شود و این راز برای عاشقان پنهان است.
بر من خوب آمد عشق ناچار
بکن این بندهٔ خود را تو بردار
هوش مصنوعی: عشق برای من دلپذیر است، پس از تو می‌خواهم که این بنده‌ی خود را به‌سادگی بپذیری و از خود دور نکنید.
همه جانها ز بهر تو نثارست
همه دلها ستاده زیر دارست
هوش مصنوعی: همه جان‌ها به خاطر تو فدای تو می‌شوند و همه دل‌ها در انتظار تقدیم خود هستند.
همه محکوم فرمان تو باشیم
سزد با چون توئی ما خود نباشیم
هوش مصنوعی: بیایید همه به فرمان تو تسلیم باشیم، زیرا با وجود کسی مثل تو، نیازی به خودخواهی نداریم.
همه درماندهایم و زارومجروح
تو هستی جملگی را قوت و روح
هوش مصنوعی: همه ما در حالتی از ناامیدی و آسیب هستیم، اما تو منبع قدرت و زندگی برای همه ما هستی.
همه در نور تو نابود بودیم
زیانی نیست جمله سود بودیم
هوش مصنوعی: همه ما در نور تو از بین رفتیم، اما هیچ مشکلی نیست؛ زیرا همه‌ ما بهره‌مند بودیم.
همه در تو گمیم و هم عیانیم
بتو پیدا شده اندر جهانیم
هوش مصنوعی: ما در تو حضور داریم و در عین حال در جهان به وضوح خود را به تو نشان می‌دهیم.
تو بنمودی جمال و میربائی
کنون دانیم چون باشد خدائی
هوش مصنوعی: تو زیبایی و چقدر خوشی، حالا می‌دانیم که حقیقت وجود خداوند چگونه است.
خدائی نیست اندر نزد معنی
نه این سر دارد اینجانیز دعوی
هوش مصنوعی: خداوندی وجود ندارد که در نزد معنی قرار گیرد، نه اینجا چیزی سر دارد و نه اینجا دعوایی وجود دارد.
ولی درد دلم باتو بگویم
طبیبم چون توئی درمان نجویم
هوش مصنوعی: درد دلم را به تو می‌گویم، زیرا تو پزشک من هستی و نمی‌توانم درمانی بهتر از تو پیدا کنم.
تو این درد مرادرمان کن ای جان
مر این دشوار من آسان کن ای جان
هوش مصنوعی: ای جان، به من کمک کن تا این درد را درمان کنم. این مشکل سخت مرا برایت آسان کن.
تو دردی هم تو خواهی کرد درمان
تو جانی هم تو خواهی گشت جانان
هوش مصنوعی: تو خودت دلیلی برای درد و رنج می‌سازی و در عوض، خودت هم می‌توانی به عنوان محبوب و معشوق درمانی برای آن درد باشی.
تو دردی هم تو درمانی یقینم
تو جانی نیز جانانی یقینم
هوش مصنوعی: تو هم دردی و هم درمانی، من به یقین می‌دانم که تو جان هستی و جانان نیز هستی.
شده معلوم کاینجا هم تو بودی
نمود خود مرا اینجا نمودی
هوش مصنوعی: می‌دانم که تو هم در اینجا حضور داشتی و خودت را به من نشان دادی.
نمود خود نمودی ای دل و جان
ز پیدائی نخواهی گشت پنهان
هوش مصنوعی: ای دل و جان، تو خود را نشان داده‌ای و از آنجا که خود را آشکار کرده‌ای، هرگز نخواهی توانست پنهان بمانی.
تمامت عاشقانت بنده گشته
ز نورت جملگی تابنده گشته
هوش مصنوعی: تمام عاشقان تو به نور تو فرمانبردار شده‌اند و همه آنها پرنور و درخشان گشته‌اند.
تمامت مست و حیرانند جانا
بروز و شب تو میخوانند جانا
هوش مصنوعی: همه در روز و شب به یاد تو مست و گیج‌اند، ای جانا.
درون جانِ جمله گفتگوئی
بمعنی و به صورت بس نکوئی
هوش مصنوعی: در دل هر انسانی گفتگویی وجود دارد که به شکل و معنای زیبایی نمایان می‌شود.
ز حسنِ خویش برخوردار خویشی
ز فیض نور در اسرار خویشی
هوش مصنوعی: تو از زیبایی‌های خود بهره‌مند هستی و از نور و صفا در رازهای درونت برخوردار هستی.
کمالی جمله و نقصان نداری
وجود جملهٔ فرمان تو داری
هوش مصنوعی: تمام کمال‌ها در تو جمع است و هیچ کمبودی نداری، وجود تو تمامیت فرمان و اراده‌ات را در خود دارد.
تو گویائی تو بینائی تو جانی
تو اسرار همه عشّاق دانی
هوش مصنوعی: تو سخنگویی، تو بینا هستی، تو جان هستی و رازهای همه عاشقان را می‌دانی.
زهی نورت ربوده مسکن دل
عیان کرده نمود گلشن دل
هوش مصنوعی: ای نور تو، دل را از خود بی‌نصیب کرده‌ای و باغ دل را به نمایش گذاشته‌ای.
زهی نورت همه عالم گرفته
از آن یک پرتوی آدم گرفته
هوش مصنوعی: ای روشنایی تو، تمام جهان از آن نور تو بهره‌مند شده و حتی یک پرتوی آن هم انسان را تحت تأثیر قرار داده است.
نهان در جانی و جایت نهانست
به چشمم ذات تو عین العیانست
هوش مصنوعی: وجود تو در عمق جانم پنهان است و در کنارم نیز به گونه‌ای دیگر حضور داری. اما حقیقت تو برای چشمان من کاملاً آشکار و واضح است.
ز تو گویا شدم ای جان جانم
بکُش آخر وز اینجاوارهانم
هوش مصنوعی: ای جان من، به نظر می‌رسد که عشق تو مرا بیدار کرده است. پس هر چه می‌خواهی بکن، فقط مرا از این وضعیت رهایی بخش.
مرا چون آرزوی کشتن آمد
نه همچون دیگران برگشتن آمد
هوش مصنوعی: وقتی آرزوی کشتن مرا در بر گرفت، برخلاف دیگران که به عقب برمی‌گردند، من تصمیم خود را تغییر ندادم.
مرا از بهر کشتن آوریدی
بدینسانم ز جمله برگزیدی
هوش مصنوعی: تو مرا برای کشتن آوردی و به این شکل من را از بین همه انتخاب کردی.
بکش زیرا که تسلیم تو گشتم
یقین من فارغ از بیم تو گشتم
هوش مصنوعی: بکش، زیرا که من به تو تسلیم شدم و حالا دیگر از ترس تو آزاد شده‌ام.
منم تسلیم و حیران اندر این راه
ترا من میشناسم شاه خرگاه
هوش مصنوعی: من در این مسیر کاملاً تسلیم و در حیرتم. تو را می‌شناسم، ای پادشاه درگاه.
مرا آن وعدهٔ کانجا بدادی
برآور تا شوم در عشق راضی
هوش مصنوعی: به من آن قولی که آنجا به من دادی فراموش نکن و محقق کن تا من در عشق به رضایت برسم.
منم تسلیم تو از بهر کشتن
دمی از دیدنت اینجا بگشتن
هوش مصنوعی: من به خاطر دیدن تو و یک لحظه بودن در کنارت، هر چیزی را قبول کرده‌ام و تسلیم شدم.
توئی جان جهان و دید اسرار
مرا چندین در این دنیا میآزار
هوش مصنوعی: تو جان جهان هستی و رازهای مرا در این دنیا به شدت آزرده‌حال می‌کنی.
تو ای جان جهان تا چند خواری
کنی برمن منم بر پایداری
هوش مصنوعی: ای جانِ جهان، تا چه زمانی باید به من سختی بکشی؟ من همچنان بر پای خود ایستاده‌ام.
چنین من پایدار و پایدارت
همی بینم جهانی آشکارت
هوش مصنوعی: من می‌بینم که تو در این جهان ثابت و پایدار هستی.
جفا بر من کنی تو آشکاره
بآخر کرد خواهی پاره پاره
هوش مصنوعی: اگر با من بد رفتاری کنی، در انتها خودت آسیب می‌زنی و از هم پاره می‌شوی.
مرا اینجا یقین میدانم ای جان
که برگویم این اسرار جانان
هوش مصنوعی: در این مکان، با اطمینان می‌دانم که می‌توانم این رازهای عاشقانه را با تو در میان بگذارم، ای عزیز.
من اینجا درگمان و در یقینم
اگرچه راز تو از پیش بینم
هوش مصنوعی: من در اینجا در حال تردید و همچنین داشتن اطمینان هستم، هرچند که از راز تو از قبل آگاهی دارم.
بوقتی کاین طلسم آواره باشد
وجودم لخت لخت و پاره باشد
هوش مصنوعی: زمانی که این حالت جادویی و پیچیده وجود دارد، احساس می‌کنم که وجودم در هم شکسته و بی‌نظم است.
من آن دم گویم اسرار معانی
کنونم کُش که زارم میتوانی
هوش مصنوعی: من در آن لحظه که به رازهای معانی می‌پردازم، درخواست می‌کنم که مرا بمیرانی، زیرا در حال حاضر بسیار دچار اندوه و درد هستم.
ز بهر کشتن اینجا من بزادم
چو اکنون تن بتسلیمی نهادم
هوش مصنوعی: به خاطر کشتن در اینجا من به دنیا آمدم، مانند این که اکنون بدنم را به تسلیم سپرده‌ام.
چه باشد جان هزاران جان چه باشد
که این مشکین کمان تو که باشد
هوش مصنوعی: این بیت به دوگانگی و ارزشمندی احساسات و زیبایی‌ها اشاره دارد. آنچه که جان انسان‌ها را احاطه کرده و مهم است، در مقایسه با زیبایی و جذابیت کمان مشکین تو، به نظر ناچیز می‌آید. به نوعی، این بیت در تلاش است تا قدرت و تاثیر عشق و زیبایی را بر زندگی و وجود انسان نمایان کند.
بهردم صد هزاران جان شیرین
فدای رویت ای دلدار شیرین
هوش مصنوعی: هر لحظه، صدها جان شیرین برای دیدن تو فدای زیبایی‌ات می‌شود، ای معشوقه‌ی خوش‌سیما.
توئی کاندر نهاد جمله فردی
نکرده هیچ کس آنچه تو کردی
هوش مصنوعی: تو در دل هر فردی وجود داری و هیچ کس نتوانسته است مانند تو عمل کند.
لبِ شیرینِ گوهر پاشت ای جان
که دیدار تو آمد درد درمان
هوش مصنوعی: ای جان، لبِ شیرین و با ارزش تو که به من می‌رسد، نشان از این است که دیدارت می‌تواند درمانگر دردهای من باشد.
بکن درمان من تا جان دهم باز
ز عین جسم خود پنهان دهم باز
هوش مصنوعی: براي من درمانی فراهم کن تا زمانی که جانم را فدای تو کنم و دوباره وجود خود را از چشم‌ها پنهان کنم.
بکن جانم قبول ای جان جان تو
بکش عطّار ای جان رایگان تو
هوش مصنوعی: ای جانم، بپذیر این را که عشق تو در دل من قرار دارد. ای عزیز، جان خود را فدای عشق تو می‌کنم، زیرا عشق تو برای من بی‌هزینه و ارزشمند است.
تو میدانی که همچون او نیابی
جز این خواهی که کُشته او نیابی
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که هیچ‌کس را مانند او نخواهی یافت و اگر بخواهی او را بکشید، به دنبال او نخواهی رسید.
بکُش ای جان ودیگر زندهام کن
منم بنده بخود پایندهام کن
هوش مصنوعی: ای جان، مرا بکش و به زندگی دیگری برسان. من بنده‌ای هستم که تو مرا جاودانه کن.
چو قتل من بدست تست جانا
از آن جانم زهستی جست جانا
هوش مصنوعی: عزیزم، وقتی که تو مرا به قتل می‌رسی، جان من به خاطر تو از زندگی فرار می‌کند.
چو کردی نیست آنکه هست باشم
که خود من از وصالت مست باشم
هوش مصنوعی: وقتی به یاد تو هستم، دیگر چیزی برایم اهمیت ندارد و تنها در حالتی خوشحال و سرمست از محبت تو زندگی می‌کنم.
ز جام تست این مستی که دارم
ز دید تست این هستی که دارم
هوش مصنوعی: این حالت شگفت‌انگیزی که من دارم، نتیجه نگاه تو به من است و این وجودی که من تجربه می‌کنم، ناشی از وجود توست.
ز شور تست اینجا شورش جان
که پیدا میکند هر لحظه طوفان
هوش مصنوعی: اینجا از شور و هیجان تو خبر است، زیرا جان هر لحظه طوفانی می‌شود که آن را نمایان می‌سازد.
ز جام تست این هستی دمادم
مرا دادی تو این هستی دمادم
هوش مصنوعی: از تو به من این زندگی همیشه در حال است و تو به من این وجود را مداوم عطا کرده‌ای.
دمادم جامت اینجا نوش دارم
از آن این حلقهات در گوش دارم
هوش مصنوعی: همواره در اینجا از جامت نوش می‌خورم و صدای حلقه‌هایت را در گوش دارم.
شدم حلقه بگوشت همچو عشاق
زدم هر لحظه کوس عشق را طاق
هوش مصنوعی: من به قدری به تو نزدیک شدم که مانند دیگر عاشقان به وجودت وابسته شدم و هر لحظه صدای عشق را به گوش می‌رسانم.
خروشم بر فلک دارد ملک گوش
نخواهم کرد من نامت فراموش
هوش مصنوعی: صدای من به آسمان بلند است و من گوش به هیچ چیزی نمی‌دهم و هرگز نام تو را فراموش نخواهم کرد.
فراموش نگردد ای دل و دین
توئی در جان و دل هم جان شیرین
هوش مصنوعی: فراموش نکن، ای دل، که تو اصل دین و ایمان منی و در جان و دل من مانند شیرین هستی.
فراموشم نگردد مهر مهرت
که دیدستم دمی اعیان چهرت
هوش مصنوعی: من هرگز محبت تو را فراموش نخواهم کرد، چرا که در لحظه‌ای که نگاهت را دیدم، زیبایی‌ات را به یاد دارم.
ز مهرت مهر دارم همچنان من
زنم در مهر جانت کوس جان من
هوش مصنوعی: من از عشق تو تا ابد برخوردارم، چون در عشق تو هستم و جان من به عشق تو تعلق دارد.
دمی تا در بدن دارم تو بینم
بجز تو هیچ دیگر مینبینم
هوش مصنوعی: هر لحظه که در زندگی هستم، تنها تو را می‌بینم و هیچ چیز دیگری برایم اهمیت ندارد.
بجز تو هیچ چیزی در خیالم
نگنجد ز آنکه آن باشد وبالم
هوش مصنوعی: جز تو هیچ چیز دیگری در ذهنم نمی‌گنجد، چرا که تو بر من سنگینی می‌کنی.
بجز تو میندانم ای دلارام
که بی تو خود ندارد این دل آرام
هوش مصنوعی: به جز تو کسی را نمی‌شناسم ای دلربا، که بدون تو این دل هیچ آرامشی ندارد.
دلارامی و هم آرام جانی
کنون راز من اینجاگه بدانی
هوش مصنوعی: تو آرامش و راحتی منی، حالا می‌خواهم بگویم راز من چیست.
چنین با من جفا داری مرا هان
از این اندوه زودم دوست برهان
هوش مصنوعی: تو با من بسیار نامهربانی می‌کنی، ای دوست، مرا از این اندوه رها کن.
دمی نه مرهمی بر جان عطّار
که هم دردی و هم درمان عطّار
هوش مصنوعی: در اینجا به وضعیت دشوار و دردهای عاطفی یا روحی عطار اشاره شده است. گفته می‌شود که لحظه‌ای آرامش یا تسکین برای عطار وجود ندارد، به طوری که او هم خود دچار درد و رنج است و هم در جستجوی راهی برای درمان آن. این وضعیت نشان‌دهنده عمق مشکلات و پیچیدگی‌های روحی اوست، جایی که هم دردی وجود دارد و هم نیازی به درمان.
ترا دریافت قصّه هست باقی
اگر جامی دهی اینجای ساقی
هوش مصنوعی: اگر تو داستانی از عشق و زندگی را در دلت نگه‌داشته‌ای، کافی است که در اینجا یک جام به من بدهی تا موقعیت این لحظه را درک کنم.
بده جامی و جانم زودبستان
که بیرویت نخواهم باغ و بستان
هوش مصنوعی: به من یک جام شراب بده و سریعاً روح و جانم را تسکین ببخش، زیرا بدون وجود تو، حتی باغ و بستان هم برایم ارزشی ندارد.
بده جامی که خرقه هست زنّار
بسوزم این زمانش در تف نار
هوش مصنوعی: بده لیوانی که من لباس زهد را رها کرده‌ام، این لحظه می‌خواهم به آتش عشق بسپارم.
بده جامی که تا جان برفشانم
که از دریای تو گوهر فشانم
هوش مصنوعی: به من جامی بده تا جانم را وقف کنم و از دریای وجود تو جواهرات را به دنیا بریزم.
بده جامی که جانم مست رویت
شد اکنون میزند او های و هویت
هوش مصنوعی: به من جامی بده که جانم به خاطر زیبایی‌ات سرمست شده است، اکنون این حالت شگفت‌انگیز به جانم رسیده و مرا به وجد آورده است.
بده جامی که جانم مست ماندست
ز بهر جان توپابست ماندست
هوش مصنوعی: به من جامی بده که جانم به خاطر تو شاد و سرمست باقی مانده است. عشق تو باعث شده که روح و جانم در این شادی باقی بماند.
بده جامی اگرچه هست هستم
بیک جامی دگر ای دوست رستم
هوش مصنوعی: اگرچه من هنوز زنده‌ام، ای دوست، اما یک جام دیگر به من بدهید، زیرا به جامی دیگر نیاز دارم.
بگیر از پایم آنگاهی درآور
مرا این است اگر داری تو باور
هوش مصنوعی: از من فاصله بگیر و به من مهلت بده تا خود را پیدا کنم. این تنها در صورتی ممکن است که تو به من ایمان داشته باشی.
که من خود در برت جانا که باشم
چو تو هستی بگو تا من چه باشم
هوش مصنوعی: بگو چگونه می‌توانم به خودم بیندیشم وقتی تو در کنار من هستی؟ من چه ارزشی دارم در مقایسه با وجود تو؟
خراباتی شدم اندر خرابات
خراباتی منم اکنون مناجات
هوش مصنوعی: من در جایی که اهل خوشگذرانید و گناهکاران جمع می‌شوند، به شدت غرق در بی‌نظمی و آشفتگی هستم. اکنون در این وضع، تنها با خداوند به راز و نیاز مشغولم.
کجادرگنجدم سالوس اینجا
نگیرد مکر و هم افسوس اینجا
هوش مصنوعی: کجاست جایی که فریب و نیرنگ در آن جایی ندارد؟ اینجا تنها جای افسوس و اندوه است.
مرا جام میت فانی نمودست
بیک ره مرمرا از خود ربودست
هوش مصنوعی: جام می شراب مرا دچار کرده و به یکباره از همه چیز و همه کس جدا کرده است.
ندانم تو منی یا من توام جان
از آن شیوه زنی اینجای دستان
هوش مصنوعی: نمی‌دانم آیا تو من هستی یا من توام، اما جانم را با این شیوه‌ات در اینجا در دستانت به تسخیر درآورده‌ای.
تو مائی من توام اکنون تو دانی
تو میدانی که اسرار جهانی
هوش مصنوعی: تو هستی و من هم اکنون در کنار تو هستم. تو خود آگاهی به رازهای عالم و آنچه در آن نهفته است.
توئی اکنون من اینجا نیستم جان
بگو کاین جایگه برچیستم جان
هوش مصنوعی: تو حالا در کنار من هستی، اما من در این لحظه در اینجا حضور ندارم. بگو که چه زمان از این مکان دور می‌شوم.
تو هستی در من و من خود نیم دوست
چو کردی مغز اینجاگه مدان پوست
هوش مصنوعی: وجود تو در وجود من است و من تنها ظاهرم را نشان می‌دهم. وقتی که تو اصل و جوهر منی، نباید به ظاهر بی‌اهمیت توجه کرد.
مگر بد خفته عشّاقی ابر خواب
شده بیهوش اندر عین غرقاب
هوش مصنوعی: آیا عشق‌ورزان در خواب عمیق نیستند، مثل ابری که به خواب رفته و در میان آب غرق شده‌اند؟