بخش ۶۲ - رفتن ابلیس به تلبیس در بهشت در دهان مار از جهت مکر کردن با آدم علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیات
چو شد شیطان سوی جنّت ابا مار
درون آن دهن او ماند بیمار
تفرّج کرد همچون اوّلین او
ز بهر جان آدم در کمین او
بُد از ملعونی و ناپاکی خویش
نظر انداخته اندر پس و پیش
چنان پیدا شده با عقل و با هوش
زبان دربسته و او گشته خاموش
ز خاموشی نظر میکرد آدم
دگر با خویش میآمد دمادم
چنان میخواست آن ملعون غدّار
که آدم را کند ز آنجاه آوار
بهر چاره که او هر ساعت آنجا
عجائب مهرههائی باخت آنجا
که تا فرصت بآدم او بیابد
پس آنگاهی سوی آدم شتابد
چنان گردان شده باوی عجب یار
که بُد ابلیس اندر رنج و تیمار
بدش آدم چو شاهی خوش نشسته
نظر میکرد مر ابلیس خسته
که آدم عزّ و قرب لامکان داشت
سراز رفعت باوج آسمان داشت
ز رفعت نور محض و جان جان بود
که جنّات اندرو کلّی نهان بود
بصورت بود آدم نور عالم
بدو ریزان شده فیض دمادم
چنان از بود او جنّت پرانوار
بد اینجا از نمود فعل جبّار
که حوران و قصوران نور او بود
تو گوئی سر بسر منشور او بود
چو ابلیس آن همه رفعت عیان دید
ز خشم خویشتن آتش روان دید
چنانش آتش از غیرت فنا کرد
که جانش گشت اینجاگاه پردرد
زبان بگشاد آنجاگه بزاری
بگفت ابلیس اگر تو هوشیاری
بخود چیزی تو نتوانی بکردن
بجز اندوه و رنج و غصّه خوردن
نمودی هست اینجا دیدهٔ تو
که اندر عشق صاحب دیدهٔ تو
بزاری پیش حق آنجا بزارید
بس آب حسرت ازدیده ببارید
که یارب می تو دانی راز آدم
بدزدی آمدم اینجا در این دم
که یارب می تو دانی راز جانم
بدزدی آمدم اینجا نهانم
تو دانی و کسی اینجا نداند
که همچون تو نمود توبداند
ز احوال منی آگاه یارب
که در اندوه و رنج و محنت و تب
شب و روزم ز دردت دور مانده
میان لعنتم مهجور مانده
تو راندی مر مرا اینجا که آورد
که من هستم ترا من صاحب درد
ز درد من هم آگاهی نداری
چو دائم عزّت و شاهی نداری
ز درد من تو داری آگهی بس
در این محنت مرا فریادی رس
زمانی مر مرا مگذار اینجا
که آدم یافتم اینجای تنها
بتو یک حاجتی دارم نهانی
که راز و حاجتم ای جان تو دانی
مرا حاجت بدرگاهت چنانست
که در عالم نمود من عیانست
مرا این حاجتست اینجا و بگذار
که تا آدم کنی زینجای آواز
چو طوق تست اندر گردن من
نظر کن اندر این غم خوردن من
مرا رسوا مکن چون بار دیگر
بعجز من تو ای ستاربنگر
رها کن تا برم آدم من از راه
دراندازم ورا زین عزّت و جاه
رها کن تا ز راهش افکنم من
نمود قول او را بشکنم من
رها کن تا قضای تو ببیند
در این شادی بلای تو ببیند
رها کن تا برون آرم ز جنّات
ببیند نیستی جمله ذرّات
تو میدانی که من راز تو دانم
که اسرار تو و شان تو دانم
بخش ۶۱ - در نمودار سرّ اعیان کل فرماید: نمود حق نه چیزی هست بازیبخش ۶۳ - در مناجات کردن شیطان با حق و یاری خواستن او در بیرون آوردن آدم (ع) از بهشت: چنین دیدم من اندر لوح اسرار
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو شد شیطان سوی جنّت ابا مار
درون آن دهن او ماند بیمار
هوش مصنوعی: وقتی شیطان به بهشت رفت، مار در دهان او ماند و بیمار شد.
تفرّج کرد همچون اوّلین او
ز بهر جان آدم در کمین او
هوش مصنوعی: او مانند نخستین لحظهها در کمین جان آدمی نشسته و در جستجوی اوست.
بُد از ملعونی و ناپاکی خویش
نظر انداخته اندر پس و پیش
هوش مصنوعی: ناخوشی و ناپاکی خود را در گذشته و آینده مورد بررسی قرار دادهای.
چنان پیدا شده با عقل و با هوش
زبان دربسته و او گشته خاموش
هوش مصنوعی: او به قدری نادان و بیخود شده که حتی زبانش را هم بسته و نمیتواند چیزی بگوید.
ز خاموشی نظر میکرد آدم
دگر با خویش میآمد دمادم
هوش مصنوعی: آدم در دل سکوت به فکر و تامل میپرداخت و در هر لحظه با خود در حال گفتگو و مرور افکارش بود.
چنان میخواست آن ملعون غدّار
که آدم را کند ز آنجاه آوار
هوش مصنوعی: او چنان قصد داشت که آن فرد خائن آدم را از جایگاهش دور کند و به تباهی بکشد.
بهر چاره که او هر ساعت آنجا
عجائب مهرههائی باخت آنجا
هوش مصنوعی: برای رفع مشکل، او هر لحظه در آنجا شگفتیها و معجزاتی را به نمایش میگذارد.
که تا فرصت بآدم او بیابد
پس آنگاهی سوی آدم شتابد
هوش مصنوعی: زمانی که فرصتی برای انسان پیش بیاید، او به سمت آدم شتافته و به او نزدیک میشود.
چنان گردان شده باوی عجب یار
که بُد ابلیس اندر رنج و تیمار
هوش مصنوعی: یار او به قدری عجیب و غریب شده که حتی ابلیس هم در رنج و عذاب است.
بدش آدم چو شاهی خوش نشسته
نظر میکرد مر ابلیس خسته
هوش مصنوعی: انسان بد مانند شاهی نشسته، به ابلیسی خسته نگاه میکند.
که آدم عزّ و قرب لامکان داشت
سراز رفعت باوج آسمان داشت
هوش مصنوعی: آدم در جایگاهی بلند و با عظمت قرار داشت، به گونهای که میتوانست به اوج آسمانها برسد و به مقاماتی فراتر از مکان و زمان دست یابد.
ز رفعت نور محض و جان جان بود
که جنّات اندرو کلّی نهان بود
هوش مصنوعی: به خاطر بلندی و روشنی خالص که در آنجا وجود دارد، روح و جان در آنجا نهفته است و تمام باغهای زیبایی در دل آن پنهان است.
بصورت بود آدم نور عالم
بدو ریزان شده فیض دمادم
هوش مصنوعی: آدم به شکل انسان است و نور وجود عالم از او سرازیر شده و به صورت پیوسته فیض و رحمت الهی به او میرسد.
چنان از بود او جنّت پرانوار
بد اینجا از نمود فعل جبّار
هوش مصنوعی: او به قدری نورانی و با صفا بود که اینجا به خاطر صفاتش، مکان شگفتانگیزی مانند بهشت به نظر میآمد.
که حوران و قصوران نور او بود
تو گوئی سر بسر منشور او بود
هوش مصنوعی: حوران و قصرها جلوهای از نور او هستند، گویی تمام وجودشان مانند نشانهای از نور است.
چو ابلیس آن همه رفعت عیان دید
ز خشم خویشتن آتش روان دید
هوش مصنوعی: وقتی ابلیس آن همه عظمت و مقام را دید، از خشم خود آتش درونش را احساس کرد.
چنانش آتش از غیرت فنا کرد
که جانش گشت اینجاگاه پردرد
هوش مصنوعی: او به قدری از غیرت و غیرتمندی تحت تأثیر قرار گرفت که آتش این احساس درونش را سوزاند و زندگیاش پر از درد و رنج شد.
زبان بگشاد آنجاگه بزاری
بگفت ابلیس اگر تو هوشیاری
هوش مصنوعی: در آن مکان، شیطان گفت: اگر تو باهوش باشی، زبانت را باز کن و سخن بگو.
بخود چیزی تو نتوانی بکردن
بجز اندوه و رنج و غصّه خوردن
هوش مصنوعی: تنها کاری که از دست تو برمیآید، احساس اندوه و درد و غم خوردن است.
نمودی هست اینجا دیدهٔ تو
که اندر عشق صاحب دیدهٔ تو
هوش مصنوعی: چشمان تو نشاندهندهای از عشق است و در اینجا، زیباییای وجود دارد که فقط به واسطهٔ دیدن تو درک میشود.
بزاری پیش حق آنجا بزارید
بس آب حسرت ازدیده ببارید
هوش مصنوعی: به درگاه حق، احساسات و آرزوهای خود را با دل شکستگی بگذارید، و بگذارید اشکهای حسرت از چشمانتان بریزد.
که یارب می تو دانی راز آدم
بدزدی آمدم اینجا در این دم
هوش مصنوعی: ای کاش تو از راز و رمز آدمی آگاهی داشتی، چون من برای دزدی و به دست آوردن چیزی خاص به اینجا آمدهام.
که یارب می تو دانی راز جانم
بدزدی آمدم اینجا نهانم
هوش مصنوعی: بیا ببین، ای کاش که میدانستی چه رازی در دل من نهفته است. من به اینجا آمدهام تا مخفی بمانم.
تو دانی و کسی اینجا نداند
که همچون تو نمود توبداند
هوش مصنوعی: تو میدانی و هیچکس دیگر در اینجا نمیداند که چقدر شبیه تو است.
ز احوال منی آگاه یارب
که در اندوه و رنج و محنت و تب
هوش مصنوعی: ای پروردگار، از حال من باخبر باش، چرا که در درد و رنج و زحمت به سر میبرم.
شب و روزم ز دردت دور مانده
میان لعنتم مهجور مانده
هوش مصنوعی: شب و روز من از درد تو دور است و در میانسالی، در حسرت و نفرین به سر میبرم و در تنهایی رنج میکشم.
تو راندی مر مرا اینجا که آورد
که من هستم ترا من صاحب درد
هوش مصنوعی: تو مرا به اینجا آوردی، جایی که من به تو وابستهام و دردی را احساس میکنم که فقط تو از آن آگاهی داری.
ز درد من هم آگاهی نداری
چو دائم عزّت و شاهی نداری
هوش مصنوعی: تو از درد من خبر نداری، چون هرگز عزت و مقام سلطنتی نداری.
ز درد من تو داری آگهی بس
در این محنت مرا فریادی رس
هوش مصنوعی: از درد و رنج من تو خبر داری، پس در این مصیبت من فریاد بزن.
زمانی مر مرا مگذار اینجا
که آدم یافتم اینجای تنها
هوش مصنوعی: مدتی مرا در این مکان تنها نگذار، چون در اینجا انسانیت را یافتهام.
بتو یک حاجتی دارم نهانی
که راز و حاجتم ای جان تو دانی
هوش مصنوعی: من یک درخواست پنهانی از تو دارم که فقط تو میدانی چه چیزی در دل من است.
مرا حاجت بدرگاهت چنانست
که در عالم نمود من عیانست
هوش مصنوعی: خواست من از تو به وضوح مشخص است، همانطور که در دنیا اطرافم قابل مشاهده است.
مرا این حاجتست اینجا و بگذار
که تا آدم کنی زینجای آواز
هوش مصنوعی: من اینجا به چیزی نیاز دارم و بگذار تا این صدا را از اینجا به آدمی برسانی.
چو طوق تست اندر گردن من
نظر کن اندر این غم خوردن من
هوش مصنوعی: نگاه کن که چگونه غمهای من به گردن من آویخته است، همچون طوقی که بر گردن توست.
مرا رسوا مکن چون بار دیگر
بعجز من تو ای ستاربنگر
هوش مصنوعی: لطفاً مرا رسوا نکن؛ اگر یک بار دیگر به ناتوانی من نگاه کنی، ای ستاره!
رها کن تا برم آدم من از راه
دراندازم ورا زین عزّت و جاه
هوش مصنوعی: بگذار برویم؛ من اگر آزاد باشم، میتوانم او را از راه به در کنم. او از این احترام و مقام خود فاصله خواهد گرفت.
رها کن تا ز راهش افکنم من
نمود قول او را بشکنم من
هوش مصنوعی: بگذار برویم تا من بتوانم به وعدهاش پایان دهم و آن را نقض کنم.
رها کن تا قضای تو ببیند
در این شادی بلای تو ببیند
هوش مصنوعی: رها کن تا تقدیر تو، در این شادی، درد و مشکل تو را ببیند.
رها کن تا برون آرم ز جنّات
ببیند نیستی جمله ذرّات
هوش مصنوعی: رها کن تا از بهشتها بیرون بیایم و ببینم که هیچیک از ذرات وجود ندارند.
تو میدانی که من راز تو دانم
که اسرار تو و شان تو دانم
هوش مصنوعی: تو میدانی که من از رازهای تو باخبرم و به مقام و منزلت تو آگاه هستم.