گنجور

بخش ۵۵ - در پیدا آوردن حوّا از پهلوی چپ آدم در نمودار سیر کل فرماید

ز پهلوی چپ آدم عیان شد
نمود جزو و کل دیگر نهان شد
چو جبریل اندر آن بد در نظاره
یکی صورت دگر شد آشکاره
عجائب صورتی در دیگر اسرار
ز پهلوی چپش آمد پدیدار
یکی صورت که بد آنجمله معنی
که او را بود در جان سر تقوی
نمود انبیا و اولیا بود
که در جان او ذکی با ذکا بود
قدم تا سر همه نور الهی
در او پیدا همه سرّ الهی
دو چشم نرگسین مانند بادام
ولی در راه معنی او بده دام
سر و پایش پر از فیض و پر از نور
میان جزو و کل او گشته مشهور
ز دید جان جانان گشته پیدا
ورا اسمش نهاده باز حوّا
هوا در گرد کویش ره نبرده
ز عزّت دردرون هفت پرده
ز اوج عزت غم بی صفاتش
نمودار آمده در عین ذاتش
صفاتش بی صفت در عالم دل
ولی صورت بمعنی گشته حاصل
نبُد آب و نبُد خاک و نه آتش
نه باد تند الّا روح مهوش
بحکمت ازدرون جان اشیاء
نموده کرد اینجا حق تعالی
بحکمت از سوی پهلوی آدم
نموده در بهشتش عین آن دم
عجائب گوهری بیرون افلاک
میان باد و آب و آتش و خاک
ولی در عین هستی جان جان بود
که از دیدار آدم او نهان بود
ز بود آدم آمد آشکاره
تمامت جزو و کل دروی نظاره
همه کروّبیان عالم جان
نظر کردند او را راز پنهان
ولی آدم چنان بُد در جلالش
که اینجا مینمود از دل خیالش
چنان میدید بیهوشانه آدم
که جانان را از او پیدا شدی دم
چنان چون آفتاب نور خورشید
که گم کردی حقیقت جمله جاوید
ز بیهوشی چنان میدید در خویش
حجابش ناگهی برداشت از پیش
حجاب اندر حجاب نور پیوست
بهوش آمد زمان و باز پیوست
دگر آدم نظر کرد و چنان دید
سراسر نور حق اندر جنان دید
حقیقت دید جان و دل نشسته
در غم را بر آدم ببسته
حقیقت جان و دل آمد در آنجا
ز یکتا و دوئی گشته هویدا
حقیقت دید حوّا را بر خود
که او بد در عیانش رهبر خود
حقیقت دید حوّا آشکاره
ز صنع خود در او کردش نظاره
حقیقت دید حوّا جان خود را
که پیدا کرد از پنهان خود را
حقیقت دید حوّا را دل و جان
که از حق بود پیدا گشته پنهان
حقیقت دید او را جوهر دل
نمود عشق او چون آب در گل
حیات محض و روح روح آدم
نظر میکرد اندر او دمادم
ولی حوّا ز سر تا پای بُد حور
اگرچه این بیانت هست مشهور
ز حق دان راز حق را تو نه از من
که این رازت کنم اینجای روشن
چو حوّا نیز آدم دید آنجا
ز نور حق شده آن هر دو پیدا
دل هر دو جهان با مهر پیوست
چو ماهی کان زمان با مهر پیوست
یکی باشد مه و خورشید حقّا
که هم از نور یکّی شد مصّفا
شدند ایشان نمود چرخ و انجم
ولی از نور ایشان جملگی گم
وگر خورشید و مه چون یک نماید
عیان خورشید کل بیشک نماید
شود نور مه اندر نور خورشید
یکی باشد حقیقت عین جاوید
وگر پیدا شود نور الهی
نمود عشق اینجا بی تباهی
وگر مه آید از خورشید پیدا
نماید چون هلالی در مصفّا
شود دور از برش تا نور گردد
بگرد چرخ او مشهور گردد
نماید نور اندر قدر باشد
ده و دو بگذرد او بدر باشد
چنین دان سرّ آدم بنگر ای جان
که میگویم ترا این راز پنهان
بدش چون از قمر رو گشته مشتق
ز صدق دوست دار این راز صَدّق
مه نو بود و خورشید حقیقی
که گردد در بهشت جا رفیقی
وگر پیدا شود در نور انوار
حجاب یکدگر رفته بدیدار
شود پیدا زهم خورشید و مه در
اگر مردی از این معنی بمگذر
نمود عشق آدم دان تو خورشید
که این انجم از او باشند و ناهید
نمودش کرده مه زو شد پدیدار
از این اسرار شو یک لحظه بیدار
شو و اسرار من میبین دمادم
که رمزی هست این حوّا و آدم
حقیقت حق رمز حق بگفتست
دُر اسرار با احمد بسفتست
حقیقت حق تعالی جان جانست
که راز آدم حوّا نشانست
حقیقت دان که دنیا درگذارست
بجز جانان همه ناپایدارست
حقیقت دان که دنیا بوستانست
ولی آن سر در او میوه عیانست
حقیقت دان که دنیا هست بردار
بگرد او مگرد ای دوست زنهار
حقیقت دان که دنیا رهگذارست
در این ره اژدهائی بیشمارست
حقیقت دان که دنیا هست آدم
نماید راز کل اینجا دمادم
حقیقت دان که دنیا چون زنی هست
ترا بفریبد اینجا برده ازدست
حقیقت دان که دنیا هست حوّا
از او بگذر که گردی زود رسوا
حقیقت دان که دنیا چون بهشت هست
بچشم عاشقان اینجای زشتست
حقیقت دان که دنیا هست ناری
خسیسی، مدبری، ناپایداری
گذر کن زود و بگذر از طبیعت
بجانت شاد باش اندر طبیعت
گذر کن روی او منگر دمی تو
اگر اینجا به معنی آدمی تو
از این دنیا شوی بیرون چو آدم
مبین دنیا و حق بین تو دمادم
در این جنّت که بیرون وی آید
حقیقت عین گردون وی آید
بهشت صورتست اینجای دریاب
بسوی جنّت جانان تو بشتاب
از او بگذر هوا را میبمان تو
که هستی در بهشت جاودان تو
بهشت صورتست اینجای دنیا
بهشت جان طلب در عین عقبا
توئی درمانده در دنیا بدانی
بدانی کاندمی اینجا تو فانی
تو حوّا دیدهٔ و آدمی تو
تو از آن آمدی وآن دمی تو
ز تو پیدا شده اینجای حوّا
هوا بگذارو شو در عین دریا
طلب کردی هوا اندر طبیعت
نه بسپردی دمی گام حقیقت
بمانده در هوائی و چگویم
دوای دردت ای نادان چه جویم
تو تا باشی هوا را دوستداری
ابی مغزی و عین پوست داری
تو این را دوست داری و هوائی
بمانده دور از عین خدائی
هو ابگذار و یک دم بی هوا باش
چو مردان درجهان عین خدا باش
هوا بگذار و بگذر از یبوست
رها کن صورت عین نحوست
هوا بگذار تا گردی مصفّا
شوی مانندهٔ اوّل تو یکتا
هوابگذارو میگویم یقین بین
درونت اولین وآخرین بین
هوا بگذار ای آدم از آن دم
بزن دم چند از این حوّا و آدم
دم جان گیر و بیرون جهان باش
حقیقت برتر از عین جنان باش
زهی جاهل که دنیا دوستداری
نداری مغز، جمله پوست داری
ز مغزی دور و قانع گشته با پوست
حقیقت دور ماندستی تو از دوست
ز مغزی دور و بیدل گشتهٔ تو
میان خاک بر گل گشتهٔ تو
ز مغزی دور و جانان را ندیدی
دریغا سرّ اعیان را ندیدی
ز مغزی بیخود و تا چند لافی
زمانی کاسهٔ سردار صافی
ز بی مغزی چرا ابله شدستی
مگر اوّل تو هم ابله بُدستی
حقیقت مغز جو وز مغز مگذر
وز این اسرارهای نغز مگذر
از این اسرارها کن مغز تازه
دگر افتی تو اندر عین کازه
از این اسرار سرّ دوستان بین
جهان را سر بسر یک بوستان بین
از این بستان به جز یک میوهٔ تر
طلب کن میوههای خوب و خوشتر
کزان لذّات خوش یابی حقیقت
که افتاده طلب دارد طبیعت
هر آن میوه که افتادست از بار
مخور از خاک ره ای دوست زنهار
سقط باشد گذر کن زان مخور تو
طلب کن میوه را از شاخ تر تو
چو تو زین بوستان لذت نیابی
یقین دان عین آن قربت نیابی
از این بستان بخور لذات شیرین
ترش هرگز مخور ای مرد غمگین
من این اسرار بهر آن بگفتم
که از پیر بزرگ این دم شنفتم
سقط باشد در اینجا آنچه خامند
حکیمان میوههای خوش طعامند
حکیمان میوهٔ نغزند و شیرین
که از آن است در این باغ تمکین
حکیمان جان جانند گر بدانی
حکیمانی که دارند آن عیانی
حکیمان گرچه بسیارند در دهر
کجا تریاک دانند کرد مر زهر
حکیمی باید و پاکیزه جانی
که داند راز هر چیزی عیانی
حکیمی نیست با جوهر درآئی
مثال رهبری یا رهنمائی
حکیمی نیست تادردت نگوئی
ز بعد درد درمانت بجوئی
حکیمی نیست تا دردم بگویم
برش در عشق من چاره بجویم
حکیمی نیست بر مانند عطّار
که درمان میکند اینجا بیکبار
ز حکمت کرد درمان جمله ذرّات
ز عین حکمت و قرآن و آیات
ز حکمت جمله درمان کرد اینجا
حقیقت جان جانان کرد اینجا
دوای درد خود عطّار کردست
همی آسان چنین کس را دهد دست
ز حکمت ذات دارد کو حکیمست
که یسین سرّ قرآن از حکیمست
دوای درد خود کردست اینجا
که دید انبیا دارد هویدا
دوای درد خود او یافت جانان
حقیقت فاش کردست راز پنهان
دوای درد او بُد عین صورت
بدش درمان پذیرفت از ضرورت
حقیقت درد بود و با دوا باشد
عیان انتهایش انتها شد
چو درد عشق بی درمان فتادست
حقیقت راز با جانان فتادست
چو درد عشق در جان بود جانان
حقیقت درد شد اینجای درمان
چو درد عشق درمان کرد عطّار
عیان مر جانش جانان کرد عطّار
چو درد عشق نبود مر کسی را
مخوان کس کوست بیشک ناکسی را
چو درد عشق داری هست درمان
ولی وقتی که گردد جان جانان
ترا آزرد یا درمان برد زود
بیابی در میان دیدار معبود
ز درد ار آگهی درمان طلب کن
ز جان گر آگهی جانان طلب کن
ز درد ار آگهی درمانست دلدار
که درمانت کند هر دو بیکبار
ز درد عشق جانها مبتلا شد
همه جانها در این عین بلا شد
ز درد عشق اگر بوئی نیابی
دمادم سوی درد او شتابی
مجو درمان اگر مردی در این درد
میان جان و دل بنشین دمی فرد
چو آدم فردباشی همچو اوّل
وگرنه ناگهی گردی مبدّل
میان جان تو داری عین درمان
دل خود از بلای درد برهان
میان جان نظر کن سرّ بیچون
که گردانست در وی چرخ گردون
میان جان نظر کن باز بین دل
حقیقت برگشا این راز مشکل
زهی نادان که خود دانا شماری
ز شرم حق کجا می سر برآری
زهی نادان که ماندی اندر اینجا
بسی دیدی همی آزار دنیا
ندیدی هیچ جز اندوه و جزدرد
نرفتی یک زمان نزدیک یک مرد
که تا راهی مگر بازت نماید
گره از کار بسته برگشاید
تو در بازار دنیا بازماندی
از آن در شهوت و در آز ماندی
تو در بازار دنیا مبتلائی
نمیدانی کنون کز که جدائی
تو پنداری که در عین بهشتی
خدا یکباره از خاطر بهشتی
تو پنداری که دنیا هست جنّت
از آن هر لحظه یابی رنج و محنت
تو پنداری که در عین جنانی
از آن اینجا یقین چیزی ندانی
تو پنداری که میآئی ز جائی
زهی پندار تو ناخوش بلائی
تو پنداری که چیزی یافتی تو
حقیقت هیچ می نایافتی تو
تو پنداری که پندارت غلط شد
از آن بود و در اینجا چون سقط شد
تو پنداری که دنیا هست چیزی
بر عاقل نمیارزد پشیزی
تو پنداری که اینجا باز مانی
که نادانی یقین در دهر فانی
ز دانائی چنین پندار داری
که پیوسته دل افگار داری
ز دانائی چنین در بند خویشی
از آن جان و دلت پیوسته ریشی
ز دانائی بماندی این چنین خوار
که کردت قید اینجا دهر غدّار
ز دانائی بماندی در جهنّم
بلای خویش میبینی دمادم
ز دانائی بماندی زار و مسکین
گهی پرمهر و گاهی گشته پرکین
ز دانائی بماندی در تک و تاز
برو وین حرف از گردن بینداز
ز دانائی بمانده زار و مجروح
نمییابی در اینجا قوّت روح
چگویم تا که درد تو شود به
اگر مرد رهی داد سخن ده

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ز پهلوی چپ آدم عیان شد
نمود جزو و کل دیگر نهان شد
هوش مصنوعی: از سمت چپ آدم، حقیقت آشکار شد و اجزای آن دیگر پنهان گردیدند.
چو جبریل اندر آن بد در نظاره
یکی صورت دگر شد آشکاره
هوش مصنوعی: هنگامی که جبریل در آن حالت زشت به تماشا بود، یک شکل دیگر به وضوح ظاهر شد.
عجائب صورتی در دیگر اسرار
ز پهلوی چپش آمد پدیدار
هوش مصنوعی: از سمت چپ او، زیبایی‌ها و شگفتی‌های دیگری نمایان شد که نشان‌دهنده‌ی رازهای پنهان او بود.
یکی صورت که بد آنجمله معنی
که او را بود در جان سر تقوی
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به این‌که یک تصویر یا نمایی که در نظر آمده، به نوعی در خود معنای عمیق‌تری را نمایان می‌سازد. این معنا نسبت به روح و جان انسان، که سرِ تقوی و پرهیزکاری را در بر دارد، بسیار مهم و باارزش است. در واقع، این ارتباط میان صورت و معنا به اهمیت ذات و رویکرد در زندگی اشاره دارد.
نمود انبیا و اولیا بود
که در جان او ذکی با ذکا بود
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که ظهور پیامبران و اولیا نمایانگر وجود شخصیتی است که در ذات خود دارای فهم و درک بالایی است. به عبارت دیگر، حضور این شخصیت به نوعی تجلی از حکمت و بصیرت است که در وجود او نهفته است.
قدم تا سر همه نور الهی
در او پیدا همه سرّ الهی
هوش مصنوعی: تمام وجود او پر از نور الهی است و تمامی رازهای الهی در او آشکار است.
دو چشم نرگسین مانند بادام
ولی در راه معنی او بده دام
هوش مصنوعی: دو چشم شگفت‌انگیز و زیبا مانند گل نرگس و بادام، اما در حس و مفهوم آنها گرفتار شده‌ام.
سر و پایش پر از فیض و پر از نور
میان جزو و کل او گشته مشهور
هوش مصنوعی: بدن و وجود او پر از نعمت و روشنایی است و او به عنوان بخشی از کل، در میان مردم شناخته شده و مشهور است.
ز دید جان جانان گشته پیدا
ورا اسمش نهاده باز حوّا
هوش مصنوعی: از نظر جان عاشق، محبوبش آشکار شده و او را دوباره حوا نامیده است.
هوا در گرد کویش ره نبرده
ز عزّت دردرون هفت پرده
هوش مصنوعی: هوا و شرایط پیرامون کوی او باعث نشده‌اند که او از ارزش و مقام خود در عمق وجودش کم کند، حتی اگر در هفت پرده پنهان شده باشد.
ز اوج عزت غم بی صفاتش
نمودار آمده در عین ذاتش
هوش مصنوعی: از اوج مقام و افتخارش، غم بی‌نظیر او نمایان شده و در وجودش مشهود است.
صفاتش بی صفت در عالم دل
ولی صورت بمعنی گشته حاصل
هوش مصنوعی: صفات او، که در دل جهانی بی‌نظیر هستند، اما به صورت ظاهر به شکل مشخصی تجلی یافته‌اند.
نبُد آب و نبُد خاک و نه آتش
نه باد تند الّا روح مهوش
هوش مصنوعی: در اینجا به این معناست که در غیاب عناصر طبیعی چون آب، خاک، آتش و باد، تنها موجودی که باقی می‌ماند روح زیبا و لطیف است. این روح است که در شرایط سخت و در عدم این عناصر، حقیقتاً می‌درخشد و وجود دارد.
بحکمت ازدرون جان اشیاء
نموده کرد اینجا حق تعالی
هوش مصنوعی: خداوند با حکمت خود، از عمق وجود اشیاء آن‌ها را به وجود آورده و در اینجا قرار داده است.
بحکمت از سوی پهلوی آدم
نموده در بهشتش عین آن دم
هوش مصنوعی: به واسطه‌ی حکمت، خداوند به آدم دغدغه‌ی زندگی‌اش را در بهشت داده است، همان‌گونه که در آن لحظه‌ی خاص بود.
عجائب گوهری بیرون افلاک
میان باد و آب و آتش و خاک
هوش مصنوعی: عجایب و زیبایی‌های ارزشمندی در بالای آسمان وجود دارد که میان عناصر طبیعی مانند باد، آب، آتش و خاک قرار دارند.
ولی در عین هستی جان جان بود
که از دیدار آدم او نهان بود
هوش مصنوعی: در حالی که وجود دارد، روح او در واقع همان روح زندگی است که به سبب دیدار با انسان، پنهان مانده است.
ز بود آدم آمد آشکاره
تمامت جزو و کل دروی نظاره
هوش مصنوعی: وجود آدمی سبب شده که همه چیز، چه جزء و چه کل، در منظر درویش نمایان گردد.
همه کروّبیان عالم جان
نظر کردند او را راز پنهان
هوش مصنوعی: تمامی موجودات آسمانی و فرشتگان، با دقت و توجه به او، به رازهای پنهان و عمیقش نگریسته‌اند.
ولی آدم چنان بُد در جلالش
که اینجا مینمود از دل خیالش
هوش مصنوعی: اما انسان به قدری در عظمت خود بود که تاثیر آن در اینجا از عمق خیال او نمایان بود.
چنان میدید بیهوشانه آدم
که جانان را از او پیدا شدی دم
هوش مصنوعی: انسان به گونه‌ای بی‌خبر و بدون آگاهی شاهد بود که معشوقش از او آشکار شد و به وضوح نمایان گردید.
چنان چون آفتاب نور خورشید
که گم کردی حقیقت جمله جاوید
هوش مصنوعی: شبیه به نور خورشید که در آسمان آفتاب گم شده، تو هم حقیقتی را که همیشه وجود دارد، فراموش کرده‌ای.
ز بیهوشی چنان میدید در خویش
حجابش ناگهی برداشت از پیش
هوش مصنوعی: او در حالت بیهوشی به گونه‌ای دید که ناگهان خویش را آزاد از حجاب و پرده‌ای که بر او بود، مشاهده کرد.
حجاب اندر حجاب نور پیوست
بهوش آمد زمان و باز پیوست
هوش مصنوعی: زیر پوشش‌های مختلف، نور مرتباً در حال تابش است. زمان به آگاهی رسید و دوباره به جریان خود ادامه داد.
دگر آدم نظر کرد و چنان دید
سراسر نور حق اندر جنان دید
هوش مصنوعی: یک انسان دیگر به دنیا نگریست و دید که تمامجا پر از روشنایی حق است و در بهشت می‌بیند.
حقیقت دید جان و دل نشسته
در غم را بر آدم ببسته
هوش مصنوعی: حقیقتی که در دل و جان انسان وجود دارد، در غم و اندوهی عمیق قرار گرفته است.
حقیقت جان و دل آمد در آنجا
ز یکتا و دوئی گشته هویدا
هوش مصنوعی: حقیقت وجود و روح در آن مکان نمایان شد و تفکیک بین یکی و دو تا به وضوح مشخص گردید.
حقیقت دید حوّا را بر خود
که او بد در عیانش رهبر خود
هوش مصنوعی: حوا باید حقیقت خود را درک کند و متوجه باشد که او در واقع رهبر خود را در وجود خودش نمی‌بیند.
حقیقت دید حوّا آشکاره
ز صنع خود در او کردش نظاره
هوش مصنوعی: حقیقت چهره حوا به وضوح نمایان است و او در نظر خویش به آفرینش خود نگاه می‌کند.
حقیقت دید حوّا جان خود را
که پیدا کرد از پنهان خود را
هوش مصنوعی: زمانی که حوّا حقیقت را درک کرد، جان خود را که از درونش پنهان بود، پیدا کرد.
حقیقت دید حوّا را دل و جان
که از حق بود پیدا گشته پنهان
هوش مصنوعی: حقیقتی که در دید حوا وجود دارد، دل و جان او را آشکار کرده، چون این حقیقت از حق است و در عین حال به شکل پنهان نمایان شده است.
حقیقت دید او را جوهر دل
نمود عشق او چون آب در گل
هوش مصنوعی: عشق او مانند آبی است که در گل نفوذ می‌کند و حقیقت وجودش را نمایان می‌سازد.
حیات محض و روح روح آدم
نظر میکرد اندر او دمادم
هوش مصنوعی: زندگی خالص و روح انسان به طور مداوم در حال تماشا بود و در او عمیقاً نفوذ می‌کرد.
ولی حوّا ز سر تا پای بُد حور
اگرچه این بیانت هست مشهور
هوش مصنوعی: اما حوا همه‌جا زیبا و دلربا بود، هرچند که این گفته از مدت‌ها قبل شناخته شده است.
ز حق دان راز حق را تو نه از من
که این رازت کنم اینجای روشن
هوش مصنوعی: رازهای حقیقی را از خود حق دریافت کن، نه از من؛ زیرا من فقط می‌توانم این راز را در این مکان روشن برایت بیان کنم.
چو حوّا نیز آدم دید آنجا
ز نور حق شده آن هر دو پیدا
هوش مصنوعی: وقتی حوا نیز آدم را در آنجا دید، متوجه شد که هر دو از نور خداوند روشن شده‌اند و وجودشان نمایان است.
دل هر دو جهان با مهر پیوست
چو ماهی کان زمان با مهر پیوست
هوش مصنوعی: دل‌های هر دو جهان به محبت یکدیگر پیوسته‌اند، همان‌طور که ماهی در آن زمان به عشق پیوسته بود.
یکی باشد مه و خورشید حقّا
که هم از نور یکّی شد مصّفا
هوش مصنوعی: یکی باشد ماه و خورشید، حقیقتاً که هر دو از یک نور پاک و خالص به وجود آمده‌اند.
شدند ایشان نمود چرخ و انجم
ولی از نور ایشان جملگی گم
هوش مصنوعی: آن‌ها چون چرخ و ستاره‌ها را به نمایش درآوردند، اما نورشان باعث شد که همه چیز در تاریکی گم شود.
وگر خورشید و مه چون یک نماید
عیان خورشید کل بیشک نماید
هوش مصنوعی: اگر خورشید و ماه به وضوح یکی به نظر برسند، بدون شک خورشید از همه چیز برتر و بیشتر نمایان خواهد شد.
شود نور مه اندر نور خورشید
یکی باشد حقیقت عین جاوید
هوش مصنوعی: نور ماه در نور خورشید محو می‌شود و در حقیقت، هر دو یکی هستند و به جاودانگی اشاره دارند.
وگر پیدا شود نور الهی
نمود عشق اینجا بی تباهی
هوش مصنوعی: اگر نور الهی در اینجا نمایان شود، عشق بدون هیچ آسیبی خواهد درخشید.
وگر مه آید از خورشید پیدا
نماید چون هلالی در مصفّا
هوش مصنوعی: اگر ماه از خورشید بیرون بیاید، مانند هلالی در شفافیت و روشنی نمایان می‌شود.
شود دور از برش تا نور گردد
بگرد چرخ او مشهور گردد
هوش مصنوعی: اگر از حضور او دور شوم، نور او درخشان‌تر خواهد شد و در نتیجه، نام و آوازه‌اش در جهان بیشتر منتشر خواهد شد.
نماید نور اندر قدر باشد
ده و دو بگذرد او بدر باشد
هوش مصنوعی: روشنی در شب قدر که از ارزش و اهمیت بالایی برخوردار است، همچون ماه کامل در آسمان درخشندگی خود را نشان می‌دهد. این نور و روشنایی به طور موقتی و برای مدتی مشخص نمایان می‌شود.
چنین دان سرّ آدم بنگر ای جان
که میگویم ترا این راز پنهان
هوش مصنوعی: ببین، ای جان، راز وجود انسان را بخصوص در این دانسته‌هایم می‌گویم که در پس این موضوع، حقیقتی نهفته است.
بدش چون از قمر رو گشته مشتق
ز صدق دوست دار این راز صَدّق
هوش مصنوعی: چون چهره‌ی قمر از روی او خسته شده، از صدق و درستی دوستی این حقیقت را دوست دار.
مه نو بود و خورشید حقیقی
که گردد در بهشت جا رفیقی
هوش مصنوعی: ماه تازه‌ای بود و خورشید واقعی که در بهشت، مکانی برای دوستی و همراهی پیدا کند.
وگر پیدا شود در نور انوار
حجاب یکدگر رفته بدیدار
هوش مصنوعی: اگر در نور روشنایی‌ها حجاب‌هایی پیدا شود، این حجاب‌ها یکدیگر را کنار می‌زنند تا به دیدار برسند.
شود پیدا زهم خورشید و مه در
اگر مردی از این معنی بمگذر
هوش مصنوعی: اگر کسی از این حقیقت بگذرد، خورشید و ماه هم روشن می‌شوند.
نمود عشق آدم دان تو خورشید
که این انجم از او باشند و ناهید
هوش مصنوعی: عشق آدم را بپذیر، زیرا خورشید است و همه ستاره‌ها و سیارات از نورش نشأت می‌گیرند.
نمودش کرده مه زو شد پدیدار
از این اسرار شو یک لحظه بیدار
هوش مصنوعی: زیبایی او مانند ماه روشن شده و از این رازها، لحظه‌ای بیدار شو.
شو و اسرار من میبین دمادم
که رمزی هست این حوّا و آدم
هوش مصنوعی: با هر دم و بازدم من، تو به رازهای من پی می‌بری. این رابطه همچون راز آفرینش آدم و حواست.
حقیقت حق رمز حق بگفتست
دُر اسرار با احمد بسفتست
هوش مصنوعی: حقیقت و اصل وجود، راز و نشانه‌های خودش را از طریق پیامبر اسلام، احمد، بیان کرده است. اسرار و معانی عمیق دین به او منتقل شده است.
حقیقت حق تعالی جان جانست
که راز آدم حوّا نشانست
هوش مصنوعی: حقیقت خداوند، اصل و اساس زندگی است که نشان‌دهنده‌ی راز و رمز وجود آدم و حوا می‌باشد.
حقیقت دان که دنیا درگذارست
بجز جانان همه ناپایدارست
هوش مصنوعی: بدان که دنیا همیشه در حال تغییر و گذر است و تنها محبوب واقعی است که پایدار و ثابت باقی می‌ماند.
حقیقت دان که دنیا بوستانست
ولی آن سر در او میوه عیانست
هوش مصنوعی: بدان که دنیا مانند یک باغ است، اما میوه‌های خوب و مشخص آن در انتهای آن قرار دارد.
حقیقت دان که دنیا هست بردار
بگرد او مگرد ای دوست زنهار
هوش مصنوعی: دوست عزیز، آگاه باش که دنیا همچون برداری است که باید به دور آن بچرخیم و به دنبال حقیقت باشیم. از غفلت و انحراف دوری کن و هوشیارانه قدم بردار.
حقیقت دان که دنیا رهگذارست
در این ره اژدهائی بیشمارست
هوش مصنوعی: بدان که زندگی دنیوی فقط یک گذرگاه است و در این مسیر مخلوقاتی شبیه اژدها وجود دارند.
حقیقت دان که دنیا هست آدم
نماید راز کل اینجا دمادم
هوش مصنوعی: بدان که در این دنیا، انسان‌ها به‌عنوان نماینده‌ای از واقعیت‌ها و اسرار هستی ظاهر می‌شوند و این موضوع در هر لحظه نمایان است.
حقیقت دان که دنیا چون زنی هست
ترا بفریبد اینجا برده ازدست
هوش مصنوعی: بدان که دنیا مانند زنی است که تو را فریب می‌دهد و تو را در اینجا به بند می‌آورد.
حقیقت دان که دنیا هست حوّا
از او بگذر که گردی زود رسوا
هوش مصنوعی: بدان که دنیا حقیقتی دارد و از حالات آن بگذر، زیرا زود می‌تواند تو را دچار رسوایی کند.
حقیقت دان که دنیا چون بهشت هست
بچشم عاشقان اینجای زشتست
هوش مصنوعی: بدان که دنیا برای عاشقان همچون بهشتی به نظر می‌رسد، اما در واقع آنجا جایی بد و ناپسند است.
حقیقت دان که دنیا هست ناری
خسیسی، مدبری، ناپایداری
هوش مصنوعی: بدان که دنیا مانند آتش است، که هم شدت و هم ترفند دارد و ماندگاری ندارد.
گذر کن زود و بگذر از طبیعت
بجانت شاد باش اندر طبیعت
هوش مصنوعی: زودتر از گذر زمان عبور کن و از طبیعت بگذر، در حالی که در زندگی‌ات شاد و خوشحال باش.
گذر کن روی او منگر دمی تو
اگر اینجا به معنی آدمی تو
هوش مصنوعی: عبارت به این معنی است که به ظاهر یا وضعیت ظاهری خود توجه نکن و به عمق وجودی فرد نگاه کن. در واقع، اهمیت انسانیت و ویژگی‌های درونی یک شخص بیشتر از نمای بیرونی اوست.
از این دنیا شوی بیرون چو آدم
مبین دنیا و حق بین تو دمادم
هوش مصنوعی: از این دنیا که خارج شوی، مانند آدم به حقیقت و واقعیت‌های عمیق عالم پی خواهی برد و تضادهای دنیوی را درک خواهی کرد. این شفافیت و بینش، همیشه در تو وجود خواهد داشت.
در این جنّت که بیرون وی آید
حقیقت عین گردون وی آید
هوش مصنوعی: در این بهشت، اگر کسی از آن خارج شود، حقیقت و واقعیت آسمان را خواهد دید.
بهشت صورتست اینجای دریاب
بسوی جنّت جانان تو بشتاب
هوش مصنوعی: این دنیا، بهشت واقعی است؛ پس به سمت بهشت حقیقی، که همان جانان توست، با شتاب حرکت کن.
از او بگذر هوا را میبمان تو
که هستی در بهشت جاودان تو
هوش مصنوعی: از او عبور کن و به حال و هوای دنیا اهمیت نده، زیرا تو در بهشت ابدی خود زندگی می‌کنی.
بهشت صورتست اینجای دنیا
بهشت جان طلب در عین عقبا
هوش مصنوعی: این دنیا مانند بهشتی از زیبایی‌ها و شگفتی‌هاست، اما روح و جان آدمی در آرزوی بهشت واقعی در آخرت است.
توئی درمانده در دنیا بدانی
بدانی کاندمی اینجا تو فانی
هوش مصنوعی: تو در این دنیا درمانده‌ای و بهتر است بدانی که اینجا، همه چیز زودگذر و فانی است.
تو حوّا دیدهٔ و آدمی تو
تو از آن آمدی وآن دمی تو
هوش مصنوعی: تو مانند حوّا هستی و آدم هم به خاطر تو به وجود آمده است. تو باعث به وجود آمدن زندگی و احساسات شده‌ای.
ز تو پیدا شده اینجای حوّا
هوا بگذارو شو در عین دریا
هوش مصنوعی: این جا با وجود تو، حال و هوای خاصی پیدا شده است. برو و در عمق دریا غوطه‌ور شو.
طلب کردی هوا اندر طبیعت
نه بسپردی دمی گام حقیقت
هوش مصنوعی: تو در پی خواسته‌ات هستی و به دقت در طبیعت توجه کرده‌ای، اما هنوز یک لحظه هم به حقیقت نپرداخته‌ای.
بمانده در هوائی و چگویم
دوای دردت ای نادان چه جویم
هوش مصنوعی: من هنوز در حالت سردرگمی هستم و نمی‌دانم چگونه درد تو را درمان کنم، ای نادان. چه چیزی را باید جستجو کنم؟
تو تا باشی هوا را دوستداری
ابی مغزی و عین پوست داری
هوش مصنوعی: تو زمانی که حضور داری، محبت به هوا و طبیعت را در خود حس می‌کنی و از نظر ظاهری هم درخشندگی و زیبا هستی.
تو این را دوست داری و هوائی
بمانده دور از عین خدائی
هوش مصنوعی: تو این حال و هوا را می‌پسندی و در آن فضایی را تجربه می‌کنی که از ذات الهی فاصله دارد.
هو ابگذار و یک دم بی هوا باش
چو مردان درجهان عین خدا باش
هوش مصنوعی: به طور بی‌وقفه و بدون تردید زندگی کن و مانند مردان نیکوکار در این جهان، به خودت و ارزش‌هایت پایبند باش.
هوا بگذار و بگذر از یبوست
رها کن صورت عین نحوست
هوش مصنوعی: هوا را آزاد بگذار و از مشکلات عبور کن، و از یبوست رهایی یاب، چرا که چهره‌ای از بدی را به همراه دارد.
هوا بگذار تا گردی مصفّا
شوی مانندهٔ اوّل تو یکتا
هوش مصنوعی: اجازه بده که در هوای تازه و پاک، به چیزی خالص و بی‌نقص تبدیل شوی، مانند روزهای اول و زمانی که هیچ‌کس شبیه تو نبود.
هوابگذارو میگویم یقین بین
درونت اولین وآخرین بین
هوش مصنوعی: من به تو می‌گویم که در درونت، حقیقتی وجود دارد که هم نخستین است و هم پایان.
هوا بگذار ای آدم از آن دم
بزن دم چند از این حوّا و آدم
هوش مصنوعی: ای انسان، بگذار از حال و هوای خود با دیگران حرف بزنیم و از زندگی و ارتباطات خود بگوییم.
دم جان گیر و بیرون جهان باش
حقیقت برتر از عین جنان باش
هوش مصنوعی: در لحظات بحرانی و حساس، از دنیا فاصله بگیر و به حقیقتی بالاتر از لذت‌های دنیوی توجه کن.
زهی جاهل که دنیا دوستداری
نداری مغز، جمله پوست داری
هوش مصنوعی: چه نادانی! که دنیا را دوست داری اما عمق وجودت را نمی‌شناسی، فقط ظاهر را می‌بینی.
ز مغزی دور و قانع گشته با پوست
حقیقت دور ماندستی تو از دوست
هوش مصنوعی: آدمی که به ظاهر و سطحی‌نگری بسنده کرده و از عمق و حقیقت دور افتاده است، نمی‌تواند به دوستی واقعی دست یابد.
ز مغزی دور و بیدل گشتهٔ تو
میان خاک بر گل گشتهٔ تو
هوش مصنوعی: از ذهن و اندیشه‌ات دور شده‌ای و در میانه زمین، حس و حال تو مانند گلی در خاک تغییر کرده است.
ز مغزی دور و جانان را ندیدی
دریغا سرّ اعیان را ندیدی
هوش مصنوعی: اگر از دل و جان محبوب خود دور هستی، افسوس که اسرار واقعی را نمی‌توانی ببینی.
ز مغزی بیخود و تا چند لافی
زمانی کاسهٔ سردار صافی
هوش مصنوعی: از هسته‌ای ناآگاه و بی‌خبر، مدت‌هاست که سخن می‌گوید، در حالی که در خیال خود به مقام و جایگاه بالایی دست یافته است.
ز بی مغزی چرا ابله شدستی
مگر اوّل تو هم ابله بُدستی
هوش مصنوعی: چرا از کم‌فکری به احمق بودن افتاده‌ای، آیا خودت هم زمانی احمق نبودی؟
حقیقت مغز جو وز مغز مگذر
وز این اسرارهای نغز مگذر
هوش مصنوعی: به اصل و جوهر وجود توجه کن و از ظاهر و حواشی بی‌مورد بگذر. از رازهای عمیق و ارزشمند زندگی غافل نشو.
از این اسرارها کن مغز تازه
دگر افتی تو اندر عین کازه
هوش مصنوعی: از این رازها آگاهی تازه‌ای به دست بیاور و به درک عمیق‌تری دست یابی، که این باعث می‌شود در زندگی خود به موفقیت بیشتری برسی.
از این اسرار سرّ دوستان بین
جهان را سر بسر یک بوستان بین
هوش مصنوعی: به دوستان نزدیک خود توجه کن و در این دنیا همه چیز را به زیبایی یک بوستان ببین.
از این بستان به جز یک میوهٔ تر
طلب کن میوههای خوب و خوشتر
هوش مصنوعی: از این باغ فقط یک میوهٔ تر را بخواه، میوه‌های بهتر و خوشمزه‌تر را جستجو کن.
کزان لذّات خوش یابی حقیقت
که افتاده طلب دارد طبیعت
هوش مصنوعی: از کجا می‌توانی لذت‌های واقعی را بیابی که طبیعت آن‌ها را به جست‌وجو وادار کرده است؟
هر آن میوه که افتادست از بار
مخور از خاک ره ای دوست زنهار
هوش مصنوعی: سعی کن در زندگی به راحتی و بی‌دقتی از چیزهایی که در دسترس تو قرار می‌گیرد، بهره‌برداری نکنید؛ زیرا ممکن است آن‌چه که به دست می‌آوری، ارزشمند نباشد. باید با دقت و احتیاط عمل کنی.
سقط باشد گذر کن زان مخور تو
طلب کن میوه را از شاخ تر تو
هوش مصنوعی: اگر چیزی برایت مشکل‌ساز شد، به آن اهمیت نده و از آن بگذر. بهتر است که به دنبال بهترین‌ها باشی و از منابع تازه و مناسب بهره ببری.
چو تو زین بوستان لذت نیابی
یقین دان عین آن قربت نیابی
هوش مصنوعی: اگر از این باغ لذت نبری، مطمئن باش که قربت و نزدیکی به آن را هم نخواهی داشت.
از این بستان بخور لذات شیرین
ترش هرگز مخور ای مرد غمگین
هوش مصنوعی: از این باغ بهره‌مند شو و لذت‌های شیرین را بچش، اما هرگز طعم تلخ را نچش. ای مرد غمگین، از شادی‌ها و خوشی‌ها بهره ببر.
من این اسرار بهر آن بگفتم
که از پیر بزرگ این دم شنفتم
هوش مصنوعی: من این رازها را به همین خاطر بازگو کردم که از آن فرد بزرگسال در این لحظه چیزهایی شنیدم.
سقط باشد در اینجا آنچه خامند
حکیمان میوههای خوش طعامند
هوش مصنوعی: در اینجا، هر چیزی که نادان و خام است، بی‌ارزش به حساب می‌آید، در حالی که دانایان و حکیمان همچون میوه‌های لذیذ و خوشمزه هستند که ارزش و فایده بالایی دارند.
حکیمان میوهٔ نغزند و شیرین
که از آن است در این باغ تمکین
هوش مصنوعی: حکیمان از میوه‌های خوشمزه و شیرین بهره‌مند می‌شوند که نشانه‌ی احترام و خضوع آنها نسبت به زیبایی‌های این دنیا است.
حکیمان جان جانند گر بدانی
حکیمانی که دارند آن عیانی
هوش مصنوعی: حکما و دانشمندان، روح و جان زندگی هستند، اگر به درستی درک کنی که این حکما دارای بینش و شفافیتی هستند که برتر از سایرین است.
حکیمان گرچه بسیارند در دهر
کجا تریاک دانند کرد مر زهر
هوش مصنوعی: حکیمان زیادی در دنیا وجود دارند، اما تنها عده‌ای می‌توانند زهر را به تریاک تبدیل کنند.
حکیمی باید و پاکیزه جانی
که داند راز هر چیزی عیانی
هوش مصنوعی: انسانی حکیم و با روح پاک لازم است که از اسرار هر چیز به روشنی آگاه باشد.
حکیمی نیست با جوهر درآئی
مثال رهبری یا رهنمائی
هوش مصنوعی: هیچ دانایی وجود ندارد که با شخصیت و اصل خود به رهبری یا راهنمایی بپردازد.
حکیمی نیست تادردت نگوئی
ز بعد درد درمانت بجوئی
هوش مصنوعی: هیچ حکیمی نیست که وقتی درد تو را نگوئی، به فکر درمان تو بیفتد.
حکیمی نیست تا دردم بگویم
برش در عشق من چاره بجویم
هوش مصنوعی: هیچ فرد خردمندی نیست که بتوانم دردی که دارم را با او در میان بگذارم و در عشق من راه حلی پیدا کند.
حکیمی نیست بر مانند عطّار
که درمان میکند اینجا بیکبار
هوش مصنوعی: هیچ فرد حکیمی مانند عطّار وجود ندارد که بتواند در یک لحظه دردها و مشکلات را درمان کند.
ز حکمت کرد درمان جمله ذرّات
ز عین حکمت و قرآن و آیات
هوش مصنوعی: از دانش الهی همه موجودات به درمان رسیده‌اند و این آموزه‌ها از چشم حکمت و معانی قرآن و آیات الهی نشات می‌گیرد.
ز حکمت جمله درمان کرد اینجا
حقیقت جان جانان کرد اینجا
هوش مصنوعی: با آگاهی و دانایی، اینجا تمامی دردها را درمان کرد و حقیقت وجود محبوب را در این مکان روشن ساخت.
دوای درد خود عطّار کردست
همی آسان چنین کس را دهد دست
هوش مصنوعی: عطّار درمان درد خود را به آسانی فراهم کرده است و به چنین کسانی می‌تواند یاری رساند.
ز حکمت ذات دارد کو حکیمست
که یسین سرّ قرآن از حکیمست
هوش مصنوعی: ذاتی که حکمت دارد، همانند حکیم است. اوست که راز یسین، سوره‌ای از قرآن، از حکمت نشأت می‌گیرد.
دوای درد خود کردست اینجا
که دید انبیا دارد هویدا
هوش مصنوعی: در اینجا، درمان درد خود را یافته است، زیرا نبی‌ها در این مکان به وضوح دیده می‌شوند.
دوای درد خود او یافت جانان
حقیقت فاش کردست راز پنهان
هوش مصنوعی: محبوب برای درمان درد خود، رازی را که پنهان بود، به وضوح آشکار کرده است.
دوای درد او بُد عین صورت
بدش درمان پذیرفت از ضرورت
هوش مصنوعی: درد او تنها با چهره‌ی خودش درمان شد و این درمان ناشی از نیاز و ضرورت بود.
حقیقت درد بود و با دوا باشد
عیان انتهایش انتها شد
هوش مصنوعی: حقیقت، همان درد است که با درمان مشخص و نمایان می‌شود و در انتهای آن، خود درد به پایان می‌رسد.
چو درد عشق بی درمان فتادست
حقیقت راز با جانان فتادست
هوش مصنوعی: زمانی که درد عشق به قدری طاقت‌فرسا شود که نتوان درمانی برای آن یافت، حقیقت این راز فاش می‌شود که در ارتباط با معشوق است.
چو درد عشق در جان بود جانان
حقیقت درد شد اینجای درمان
هوش مصنوعی: وقتی که درد عشق در دل وجود داشته باشد، محبوب، حقیقتاً تبدیل به همان درد و مشکل می‌شود و در اینجا برای درمان آن، باید به خود واقعیت روی آورد.
چو درد عشق درمان کرد عطّار
عیان مر جانش جانان کرد عطّار
هوش مصنوعی: عطار، با درمان درد عشق، جانش را به محبوبش پیوند زد و او را به اوج معانی رساند.
چو درد عشق نبود مر کسی را
مخوان کس کوست بیشک ناکسی را
هوش مصنوعی: اگر کسی درد عشق را نداشته باشد، نباید او را بخوانی؛ زیرا کسی که این درد را تجربه نکرده، در واقع هیچ چیز ندارد.
چو درد عشق داری هست درمان
ولی وقتی که گردد جان جانان
هوش مصنوعی: اگر عشق برایت درد آفرین باشد، راهی برای درمان وجود دارد، اما این درمان زمانی مؤثر است که جان محبوب در میان باشد.
ترا آزرد یا درمان برد زود
بیابی در میان دیدار معبود
هوش مصنوعی: اگر کسی تو را ناراحت کرد یا درد و دل تو را تسکین داد، به زودی در میان دیدار معشوق و محبوب خود آرامش را می‌یابی.
ز درد ار آگهی درمان طلب کن
ز جان گر آگهی جانان طلب کن
هوش مصنوعی: اگر از درد آگاه هستی، برای درمان آن تلاش کن؛ اما اگر از حقیقت آگاه هستی، به دنبال معشوق حقیقی باش.
ز درد ار آگهی درمانست دلدار
که درمانت کند هر دو بیکبار
هوش مصنوعی: اگر از درد خود آگاهی داشته باشی، شخصی که دوستت دارد می‌تواند به یکباره هم درد تو را درمان کند و هم دل تو را شاد کند.
ز درد عشق جانها مبتلا شد
همه جانها در این عین بلا شد
هوش مصنوعی: بر اثر درد عشق، همه جان‌ها گرفتار شدند و هر روحی به نوعی به این مصیبت دچار گردید.
ز درد عشق اگر بوئی نیابی
دمادم سوی درد او شتابی
هوش مصنوعی: اگر از درد عشق چیزی حس نکنی، هر لحظه به سوی درد او شتاب نکن.
مجو درمان اگر مردی در این درد
میان جان و دل بنشین دمی فرد
هوش مصنوعی: اگر مردی در این درد قرار دارد، امید نداشته باش به راحتی درمان شود. در چنین لحظه‌ای، باید یک لحظه در میان جان و دل خود نشسته و تفکر کنی.
چو آدم فردباشی همچو اوّل
وگرنه ناگهی گردی مبدّل
هوش مصنوعی: اگر همچون آدمی که در آغاز خلق شده‌ای، فرد و کامل باشی، در غیر این صورت ناگهان دستخوش تغییر و دگرگونی خواهی شد.
میان جان تو داری عین درمان
دل خود از بلای درد برهان
هوش مصنوعی: در درون تو، مظهر زندگی و شفا برای دل خود هستی که از زحمت و درد رها شود.
میان جان نظر کن سرّ بیچون
که گردانست در وی چرخ گردون
هوش مصنوعی: به درون خود نگاهی بینداز و راز عمیق وجودت را بشناس، زیرا که همان‌طور که چرخ روزگار در حال چرخش است، درون تو نیز حرکتی وجود دارد.
میان جان نظر کن باز بین دل
حقیقت برگشا این راز مشکل
هوش مصنوعی: به درون وجود خود نگاه کن و با دلی باز حقیقت را ببین، و این راز پیچیده را کشف کن.
زهی نادان که خود دانا شماری
ز شرم حق کجا می سر برآری
هوش مصنوعی: چه نادان، که خود را دانا می‌پنداری؛ از برای خجالت حق، کجا می‌توانی سر بلند کنی؟
زهی نادان که ماندی اندر اینجا
بسی دیدی همی آزار دنیا
هوش مصنوعی: ای نادان، چه خوشبختی که اینجا مانده‌ای و درک نکرده‌ای که چقدر آزار و سختی در این دنیا وجود دارد.
ندیدی هیچ جز اندوه و جزدرد
نرفتی یک زمان نزدیک یک مرد
هوش مصنوعی: تو هیچ وقت جز غم و درد را ندیدی و هرگز نزدیک به یک مرد نرفتی.
که تا راهی مگر بازت نماید
گره از کار بسته برگشاید
هوش مصنوعی: باید به دنبال راهی باشی که مشکلاتت را حل کند و گره از کارهای بسته‌ات بردارد.
تو در بازار دنیا بازماندی
از آن در شهوت و در آز ماندی
هوش مصنوعی: تو در زندگی دنیا گرفتار ماندی، در تمنیات و خواسته‌هایت اسیر هستی.
تو در بازار دنیا مبتلائی
نمیدانی کنون کز که جدائی
هوش مصنوعی: در زندگی دنیوی، تو در حال تجربه کردن مشکلات و چالش‌ها هستی، اما نمی‌دانی که در این شرایط به خاطر چه کسی از او دوری می‌کنی.
تو پنداری که در عین بهشتی
خدا یکباره از خاطر بهشتی
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که در کنار نعمت‌های بهشتی خداوند، ناگهان از یاد این بهشت خارج می‌شوی.
تو پنداری که دنیا هست جنّت
از آن هر لحظه یابی رنج و محنت
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که دنیا بهشت است، اما هر لحظه باید با سختی و درد دست و پنجه نرم کنی.
تو پنداری که در عین جنانی
از آن اینجا یقین چیزی ندانی
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که در حالتی دیوانه‌وار قرار داری، اما واقعاً هیچ چیز مشخصی از اینجا نمی‌دانی.
تو پنداری که میآئی ز جائی
زهی پندار تو ناخوش بلائی
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که از جایی به من کمک می‌کنی، اما این تصور تو باعث به وجود آمدن مشکلات و ناراحتی‌ها می‌شود.
تو پنداری که چیزی یافتی تو
حقیقت هیچ می نایافتی تو
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی چیزی به دست آورده‌ای، اما در واقع هیچ حقیقتی را نیافته‌ای.
تو پنداری که پندارت غلط شد
از آن بود و در اینجا چون سقط شد
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که اشتباه کردی و دلیل این اشتباه در این‌جا به دلیل بی‌مبالاتی بوده است.
تو پنداری که دنیا هست چیزی
بر عاقل نمیارزد پشیزی
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که دنیا هیچ ارزش و اهمیتی برای انسان‌های عاقل ندارد و حتی به اندازه یک سکه کوچک هم نمی‌ارزد.
تو پنداری که اینجا باز مانی
که نادانی یقین در دهر فانی
هوش مصنوعی: تو فکر می‌کنی که در این دنیا می‌توانی همیشه بمانی، اما نمی‌دانی که زندگی فانی است و این فقط یک تصور نادانانه است.
ز دانائی چنین پندار داری
که پیوسته دل افگار داری
هوش مصنوعی: از دانش و آگاهی خود چنین گمان می‌کنی که همیشه دلت را غمگین نگه می‌داری.
ز دانائی چنین در بند خویشی
از آن جان و دلت پیوسته ریشی
هوش مصنوعی: از دانایی‌ات گرفتار خودت هستی و به همین دلیل جان و دلت همیشه زخم‌دار است.
ز دانائی بماندی این چنین خوار
که کردت قید اینجا دهر غدّار
هوش مصنوعی: از دانش و آگاهی تو این چنین بی‌ارزش مانده‌ای که تو را در این دنیاى فریبکار به دام انداخته است.
ز دانائی بماندی در جهنّم
بلای خویش میبینی دمادم
هوش مصنوعی: از دانش خود در عذاب و جهنم رنج می‌کشی و این عذاب را هر لحظه حس می‌کنی.
ز دانائی بماندی زار و مسکین
گهی پرمهر و گاهی گشته پرکین
هوش مصنوعی: افراد با دانش و آگاهی ممکن است در زندگی شان احساس زبونی و فقر کنند؛ گاهی مهربان و دل‌انگیز هستند و گاهی نیز خشمگین و پرخاشگر.
ز دانائی بماندی در تک و تاز
برو وین حرف از گردن بینداز
هوش مصنوعی: از دانش و آگاهی خود در فعالیت‌ها و تلاش‌هایت بهره‌گیری کن و این سخن را از خود دور کن.
ز دانائی بمانده زار و مجروح
نمییابی در اینجا قوّت روح
هوش مصنوعی: از دانایی و معرفت، درد و زخم و رنجی دیده نمی‌شود؛ در اینجا، قدرت روحانی و معنوی به روشنی نمایان است.
چگویم تا که درد تو شود به
اگر مرد رهی داد سخن ده
هوش مصنوعی: بگویم چه کنم تا درد تو کم شود؟ اگر کسی در این موضوع صحبت کند، حرف بزنید.