بخش ۵۳ - در صفت ره یافتن و می عشق خوردن و جانان دیدن به تحقیق گوید
دریغا ره نمیدانی چه گوئی
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
بخش ۵۲ - در صفت جان و اثبات توحید کل فرماید: چو آدم در بهشت جان نظر کردبخش ۵۴ - در معنی و هو معکم اینما کنتم و حقیقت کل فرماید: ندا آمد درون جسم و جانش
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دریغا ره نمیدانی چه گوئی
که سرگردان شده مانند گوئی
هوش مصنوعی: آه، چه بگویم که در این راه نمیدانم و مانند کسی گم شدهام.
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
هوش مصنوعی: در این میدان، وقتی که به رقابت و تلاش پرداختهای، حالا دیگر زمان آن است که اسب را متوقف کنی و چوگان را کنار بگذاری.
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
هوش مصنوعی: در این میدان اگر بگویی که کجاست جایی که بتوانی صاف و راحت بنشینی، مانند کسی که شراب مینوشد.
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
هوش مصنوعی: در محیط نابودی و فنا خود را رها کن، حالا با میدان و بازی چه کار داری؟
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
هوش مصنوعی: خرابات، یعنی مکانی که در آن بیخود شده و از دنیا رها میشوند، مختص مردانی است که این دنیا با چرخش خود به آنها میچرخد و به نوعی زندگی را برایشان فراهم میکند.
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
هوش مصنوعی: در آن لحظه که روز آغاز میشود، به دنیای پرهیاهوی مشروبات و دیوانگی بپیوند و با دل و جان از درگاه خداوند راز و نیاز کن.
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
هوش مصنوعی: به خودت بیخیالی و شادی را راه بده و با دل و جان به لذتهای زندگی بپرداز، چرا که در لحظات خوش، میتوانی به یکپارچگی و هماهنگی با خود و دنیایت برسی.
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
هوش مصنوعی: به میخانه برو و این جام را بنوش، اگر مردی، در اینجا سکوت کن.
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
هوش مصنوعی: به مقام یک آدم باخته و خراباتی درآ. هنگام حضور در کنار محبوب، از نام و اعتبار خود به سادگی بگذر و برای یک بار هم که شده، خود را آزاد بگذار.
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
هوش مصنوعی: از آن شراب معجزهآسا وجودت زائل میشود، به این فکر کن و سپس ببین که چه چیزهایی از وجودت باقی مانده است.
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
هوش مصنوعی: اگر به خدا توجه کنی و از خودخواهیهای دنیوی فاصله بگیری، میتوانی به درک عمیقتری از حقیقت دست یابی.
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
هوش مصنوعی: عاشقان در این مکان نوشیدنی کردند و از همینجا داستانهای عشق و محبت را به زبان آوردند.
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
هوش مصنوعی: عاشقان واقعی باید از می بنوشند، اما باید با احتیاط و سکوت از آن لذت ببرند و در راز آن سر به زیر باشند.
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
هوش مصنوعی: مستی و عشق را نوشیدند و رفتند، و حقیقت این راز را به روشنی بیان کردند.
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
هوش مصنوعی: معنای این بیت این است که شرابنوشان، عشق و محبت را با بیخیالی در آغوش کشیدند و سپس به وصال معشوق دست یافتند. در واقع، این شعر به لذت و شادمانی در عشق و تجربهٔ شیرین لحظات عاشقانه اشاره دارد.
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
هوش مصنوعی: در لحظهی وصال، آنها دوباره مشاهده کردند که وجود او به آرزوهای دلشان نزدیک شده است.
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که تمام ذرات و عناصر وجود، به وسیلهٔ بخشندگی و کرم الهی به یکدیگر وابستهاند و از آن وجود بهرهمند میشوند.
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
هوش مصنوعی: هر کسی که در آن مینوشی به پای خود ایستاده باشد، مطمئنم که به حقیقت و واقعیت دست یافته است.
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
هوش مصنوعی: در این می، اسراری وجود دارد که مانند مردان حقیقت جوی به آن نگریسته میشود و کسی که به آن دست یابد، روحش به کمال میرسد.
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
هوش مصنوعی: در آن لحظهای که در شراب و مستی غرق شدهایم، چطور میتوانیم زمان را احساس کنیم وقتی که اینجا هیچ نشانهای از آن نیست؟
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
هوش مصنوعی: در آن حال و هوا و وجود، تو همیشه باقی خواهی ماند، زیرا همچون ذرهای از خورشید هستی.
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
هوش مصنوعی: در آن می، هنگامی که به خودت نگاه کنی، جایی برای تفکر درباره نیک و بد وجود ندارد.
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
هوش مصنوعی: اگر در دل خود حقیقت راه را ببینی، در آن صورت حقیقت را در قوانین و دستورهای دینی نیز خواهی یافت.
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
هوش مصنوعی: در آن می، که نمایانگر لحظات معنوی و والای زندگی است، خداوند را میتوان مشاهده کرد، ولی در این دنیا و واقعیتهای مادی، حقیقت به طور کامل قابل فهم نیست.
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
هوش مصنوعی: در آن می، مردان به وضوح نمایان شدند و از آثار خود در جهان به عنوان هنرمند شناخته شدند.
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
هوش مصنوعی: در آن می، حقیقتی برای من روشن شد که از آن میتوان به آغاز و پایان اشاره کرد.
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
هوش مصنوعی: در آن سرزمین، حقیقت روشن شد و همه در نابودی به مقصد نهایی خود رسیدند.
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
هوش مصنوعی: در آن میخانه، عشق به وضوح نمایان شد و حجابها یکبار برای همیشه کنار رفتند.
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
هوش مصنوعی: در آنجا تمام وجودت روشن شد و سپس به طور کامل آزاد شدی، مانند گلی که در دل خاک خود را نشان میدهد.
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
هوش مصنوعی: در آنجا، نشانههای نابودی آشکار شد و همه عطّار را دیدند و نگاه کردند.
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
هوش مصنوعی: اگر در آن حالت مستی نبودی، من کجایم که این وجود من پیدا شده است؟
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
هوش مصنوعی: در آن لحظه، با نوشیدن جام، وجود دو جهان را احساس میکردم و مستی جانان را در خود مییافتم.
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
هوش مصنوعی: نمیدانستم و غافل ماندهام که در این دنیا، دلباخته و بیخبر باقیام.
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
هوش مصنوعی: من نمیدانستم، اما دوباره در خیال خود عشق را دیدم و رازهای زیادی را فهمیدم.
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
هوش مصنوعی: نمیدانستم و حالا متوجه شدم که معشوقم در درون من حضور دارد، اما از من دور است.
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
هوش مصنوعی: من از وجود او به وجود آمدم و راز تمام حقایق را از وجود او درک کردم.
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
هوش مصنوعی: به او نشان دادم و با او گفتگو کردم و در مورد رازها به خوبی شرح دادم.
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
هوش مصنوعی: من به سوی او آشکار شدم، در حالی که او از من پنهان است. من از او نشانهای دارم و او همان محبوب من است.
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
هوش مصنوعی: من به زودی در عمق اسرار ظاهر شدم و پردههای هفتگانه را کنار زدم.
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
هوش مصنوعی: من به اوج هستی و فنا پیوستهام و در دل تمامی این راه، هدف او برای من آشکار است.
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
هوش مصنوعی: من به او روی آوردم و او مرا به وضوح خود معرفی کرد و اینجا، در این مکان، مرا به کمال رسانید.
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
هوش مصنوعی: من به او نمایان شدم، مانند آسمانی که در ابتدا و انتهایش یکی است و ما را به وضوح نشان میدهد.
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
هوش مصنوعی: من به سرعت پیدا شدم و او را ملاقات کردم. عشق من و سخنان او را مشاهده کن.
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
هوش مصنوعی: به ناگاه در آنجا نمایان شدم و باقی وجودم را در جام به من نشان داد، زیرا ساقی تنها او بود.
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
هوش مصنوعی: من او را دیدم که بدون پوشش است و جز یک نفر دیگر هیچ حساب و کتابی نمیبینم.
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
هوش مصنوعی: من زیبایی چهرهی او را دیدم که همانا اوست با نور پاکی و لباس شگفتانگیزش.
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
هوش مصنوعی: مرا در بیان رازها معذور داشت و همواره در وجودم وزیدن میکرد که عطار است.
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
هوش مصنوعی: یقین تنها در برابر تو ظاهر میشود، نه در ابتدا و انتهای آن.
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
هوش مصنوعی: در دل و جان من به قدری عشق تو را به دیگران نشان دادم که همه رازهای عمیق را فاش کردم.
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
هوش مصنوعی: من همه رازهای عاشقان را به تو تقدیم کردم، چرا که تمامی روشناییها و زیباییهای عشق در وجود تو جمع شده است.
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
هوش مصنوعی: من چنین نیکو و با احترام به تو برخورد کردم، اما در این زمان دیگر خاموش نباش و از اینجا ساکت نمان.
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
هوش مصنوعی: به مانند بلبل در باغ گل، در میان گلها آواز میزنم و نغمه میسرایم در بوستان.
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
هوش مصنوعی: با صد دست، نغمهای بنواز و با عشق به معشوقهات، در این زمان تجلی کن.
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
هوش مصنوعی: صدای عشق در زیر پردهها به گوش میرسد، در حالی که درون این پردهها، احساسات من در آتش اشتیاق زندهاند و مدام در حال تلاشم تا آهنگ عشق را بسازم.
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
هوش مصنوعی: هر زمان که به دستان خود نیاز داری، جز نوشیدن شراب، به چیز دیگری فکر نکن که تو مست و سرمست از الطاف خداوندی هستی.
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
هوش مصنوعی: من به عشق و شوق تو از آغاز آفرینش، جان خود را فدای وجود تو کردهام.
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
هوش مصنوعی: تو مانند دیگری نداری، اما در جایگاههای آشکار، شایستهترین هستی و در مسائل پنهان، از آنچه که به پیچیدگی شناخته میشود، برتری داری.
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
هوش مصنوعی: من خودم در اینجا زبان تو هستم و همه گفتهها و توضیحاتت را به وضوح بازگو میکنم.
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
هوش مصنوعی: من به تو حقیقت معانی را نشان دادم تا بدانی ارزش من چقدر است.
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
هوش مصنوعی: من تو را بیپرده و آشکار به مردم نمایان میکنم تا در این مکان که نه نامی دارد و نه نشانی، به تو بپردازم.
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
هوش مصنوعی: اگر همه چیز ما را بخواهی، درست است، اما اگر هیچ چیز جز ما را نخواهی، همین نیز پذیرفته است.
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
هوش مصنوعی: نشان واقعی این است که همواره و پیوسته به من توجه کن و به سمت من که به حال بیحرکتی دچار شدهام، شتاب کن.
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
هوش مصنوعی: هر چیزی که در اطراف خود میبینی، ما نیز آن را میبینیم، اما در دیدار و تجربه، غیر از خود من هیچ چیز را نپذیر.
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
هوش مصنوعی: وقتی در آغاز به دنبال ما بودی، در پایان هم بیدلیل معطل میشوی.
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
هوش مصنوعی: خواسته ما را برآور و دل ما را شاد کن، زیرا وجود ما به نوعی تجلی کامل خداوند است.
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
هوش مصنوعی: تمام وجودم را فدای تو میکنم در این راه. تو که اکنون از اعماق وجود من آگاهی.
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
هوش مصنوعی: ای کاش جان و دل خود را به پای ما بریزی و از شکل و ظاهر مادی خود عبور کنی.
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
هوش مصنوعی: عشق را به تو هدیه دادم تا بر سرت بگذارم و تمام جهان را در پیش چشمانت بیاورم.
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
هوش مصنوعی: اگر سر مرا ببُری، باز هم تو مرا به روشنی خواهی دید، چرا که این راز در هیچ کلامی نمیگنجد.
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
هوش مصنوعی: اگر از خودت فراتر بروی، میفهمی که در نهایت، وقتی به شناختی عمیقتر برسی، میتوانی همه چیز را درک کنی.
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
هوش مصنوعی: من از دید همه پنهان هستم و به خاطر همین ویژگیام، تمام وجودم را در معرض دید قرار دادهام.
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
هوش مصنوعی: من خود را شناختم، اما در اینجا به طرز پنهانی وجود دارم و تنها از راه دیدن میتوانم خود را ببینم.
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
هوش مصنوعی: در آن لحظه فقط من باقی میمانم و چیزی از زیبایی تو جز خود من نمیماند.
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
هوش مصنوعی: همه چیز از هستی و شناخت و عقل و درک را از میان میبرم، تا تو را به طور کامل خالص و پاک گردانم.
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
هوش مصنوعی: من میخواهم پردهها را از چهرهات کنار بزنم تا بتوانم وجود عالی و زیبای تو را بهخوبی ببینم.
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
هوش مصنوعی: هیچ یک از حرفهای تو و رازهایت در اینجا باقی نمانده است.
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
هوش مصنوعی: جز من، هر آنچه را در ملاقات میبینی، مطمئن باش که خود، راز و رمزی ندارد.
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
هوش مصنوعی: هیچ چیز از دنیا باقی نمانده جز من. تو هیچ چیزی نمیبینی جز این طلسم پیچیده و رازآلود.
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
هوش مصنوعی: من هدفم این است که تو را در اینجا به قتل برسانم، تا بدانی که دیدن ما تا اینجا چگونه است.
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
هوش مصنوعی: من هدفم این است که تو را در این راه به کشتن برسانم، تا من بتوانم حقیقت را در وجود تو ببینم.
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
هوش مصنوعی: من هدفم این است که در نهایت تو را از میان ببرم، تا بدین وسیله شناخت عمیقتری از خودم در تمام ابرازهایت پیدا کنی.
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
هوش مصنوعی: من هدفم از این عشق، نابودی توست، اگر بفهمی که مقصودم خود تو هستی، راز پنهانی در این ماجرا وجود دارد.
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
هوش مصنوعی: من هدفم این است که تو مرا نابود کنی و در عین حال، باعث بقاء و ادامه وجود من بشوی، چه در جزئیات و چه در کل.
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
هوش مصنوعی: من قصد کشتن تو را دارم، اما تو بگذر و فراموش کن. تو جز من به هیچ چیز دیگری نگاه نکن.
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
هوش مصنوعی: من هدفم این است که تو را از بین ببرم و با نابود کردن تو، نشانهای از بقای تو را در وجودم زنده نگهدارم.
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
هوش مصنوعی: زمانی که تو جز من کسی را به یقین ندیدی، از من گفتی و همچنین از من شنیدی.
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
هوش مصنوعی: تو از من گفتی و همه رازهای ما را برملا کردی، حالا راز ماندگاری را نیز آشکار کن.
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
هوش مصنوعی: من با تو صحبت میکنم و تو هم در کنار من هستی، اما در عمق وجودم احساس میکنم که وجودم از تو جداست.
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
هوش مصنوعی: جز من هیچکس مانند من نمیتواند امروز در جمع عارفان، به تکرار وارد شود.
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
هوش مصنوعی: تو به من فردی و مرا پاک و بیعیب میبینی، در حالی که خودت دیدی که این مسیر پر از چالشها و مشکلات است.
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
هوش مصنوعی: من همیشه در انتظار لطف و محبت بودم و اکنون خودم هم در راه محبت گام برداشتهام و در اینجا برای حل مشکلات تلاش میکنم.
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
هوش مصنوعی: من به شکرگزاری مشغولم و خودم نیز بیان کننده هستم. در این دنیا فقط به ما نگاه نکنید.
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
هوش مصنوعی: در اینجا تنها من هستم و جز من هیچ کس دیگر وجود ندارد که به فریادم برسد.
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
هوش مصنوعی: من جانم را به تو هدیه دادهام و تو جانم را میگیری. من اینجا از تو درخواست دارم و در عین حال خود را فراموش کردهام.
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
هوش مصنوعی: من در خاک بدنت غرق میشوم و رازهای بزرگ و کلی تو را فاش میکنم.
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
هوش مصنوعی: وقتی که قبل از خودت در اینجا از دنیا رفتی، تو به آن خوشبختی دست پیدا کردی.
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هوش مصنوعی: تو انسان واقعی هستی و در حال زندگی میکنی، ولی آنچه از تو بر جا مانده، از گذشته است.
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
هوش مصنوعی: هر کسی که قبل از مرگم از دنیا نرود، به این در وارد نخواهد شد.
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
هوش مصنوعی: من در انتظار لطف و محبت تو هستم و در مسیر زندگی، تو به من آگاهی و بصیرت دادهای.
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
هوش مصنوعی: من متوجه شدم که تو به خاطر من از خودت گذشتی و این واقعیت را در مسیر زندگی به خوبی به تصویر کشیدی.
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
هوش مصنوعی: در جهان افرادی زیادی وجود دارند که تلاش میکنند به ما نزدیک شوند و در مسیر ما گام بردارند.
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
هوش مصنوعی: خواستگارانی به ملاقات ما آمدند، اما در پایان کار، خودشان دچار عشق و شیفتگی شدند.
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
هوش مصنوعی: مشتریان یا طلبکاران آمدند و رفتند، و در این جریان، وضعیت افراد پایینتر و بالاتر را نوشتند.
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
هوش مصنوعی: هر کسی که عشق را در خود احساس کند، قدرت تحمل و پذیرش آن را مییابد و در نهایت به سعادت واقعی دست خواهد یافت.
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
هوش مصنوعی: کسی باید باشد که از جان خودش نترسد و از دیگران چیزی نپرسد.
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
هوش مصنوعی: جز ما هیچ کس نیست که در این دو جهان به من نظر کند؛ او مرا در حالتی از انسانیت میبیند.
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
هوش مصنوعی: به جز من هیچ چیز دیگری در نظر او جایگاهی ندارد؛ در برابر او، دو جهان همچون مویی کوچک و بیاهمیت هستند.
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
هوش مصنوعی: جز ما کسی در اینجا به او نگاه نمیکند، او به مردی که در این راه است اعتماد کرد.
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
هوش مصنوعی: زمانی که راه به درگاه سپرده میشود، شخصی مرا در جمع مشاهده میکند.
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
هوش مصنوعی: دیدن من در این حال امکانپذیر نیست، زیرا کسی که به رازهای پنهان آگاه است نمیتواند به سادگی آن را ببیند.
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که فردی باید جان خود را فدای عشق یا علاقهاش کند و در عین حال به نظاره ما بنشیند، در حالیکه او در تنهایی و سکوت خود مشغول تفکر و تأمل است.
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
هوش مصنوعی: ای عطّار، تو با جان خود برف نیازمندان را میپاشی و در دل دریای ما کشتی محبت را به حرکت درمیآوری.
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
هوش مصنوعی: در این دریای وسیع، جوهر درونی تو را مشاهده کردم; در اینجا همچنین هفت ستاره را دیدم.
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
هوش مصنوعی: تمام احساسات و تجربیات ما را در دل تو ثبت کردهایم، زیرا ما نیز مانند تو از دردها و رنجها رنج میبریم.
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
هوش مصنوعی: تو در مسیر زندگیات به دردها و سختیها برخورد خواهی کرد، زیرا مردان واقعی را فقط در مواقع سختی و درد میتوان شناخت.
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
هوش مصنوعی: از درد و رنج عشق ما مطلع باش و در مسیر عشق همچنان با اشتیاق ادامه بده.
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
هوش مصنوعی: من تو را دیدم، از جمله مردان که دل و جانت را شاد و خوشحال یافتم.
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
هوش مصنوعی: تو برای من بسیار عزیز و ارزشمند هستی و هیچ چیز دیگری در زندگیام اهمیت ندارد مگر اینکه با تو باشم.
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
هوش مصنوعی: اگر کسی جز من برای تو وجود ندارد، من در هر دو جهان راهنمای تو هستم.
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
هوش مصنوعی: وقتی که در وجودت چیزی جز من نمیگنجد، همیشه چهره من را به تو نشان میدهد.
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
هوش مصنوعی: درون تو هیچکسی جز من جا نمیگیرد، من هم در درون تو هستم و هم در بیرون از تو.
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
هوش مصنوعی: هر کس که عشق محبوبم را به قوانین دوستم بسپارد، او نیز در این راه پایدار است.
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
هوش مصنوعی: من او را به این شکل به وصال میرسانم و به تماشای تمام دستاوردهایش میپردازم.
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
هوش مصنوعی: در روز قیامت، ذات و حقیقت خود را به او نشان میدهم و از بهشت او بهرهمند میشوم.
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
هوش مصنوعی: من گناه او را به تمام وجودم میبخشم. این را بدان که ایمان تو باید به این باور باشد.
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
هوش مصنوعی: اگر او این را با جان و دل قبول کند، در نهایت در اینجا شرمنده و ناکام نخواهد شد.
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
هوش مصنوعی: از زمانی که انسان دچار درد و رنج شده، من از آن زمان توانستم این تفاوت را درک کنم و به آن ارزش بدهم.
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
هوش مصنوعی: از لحظهای که تو به خود آگاهی پیدا کردی، از همان لحظه است که وجود تو برای دیگران نمایان شد. از آن زمان به بعد، تو به روشنی دیده و شناخته شدهای.
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
هوش مصنوعی: اگر آن لحظه در این انسان حضور نداشتی، وجود تو در این جهان نبود.
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
هوش مصنوعی: از آن لحظه که این یار را پیدا کردی، حالا میتوانی در اینجا دیگران را نیز ببینی.
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
هوش مصنوعی: از آن لحظهای که نورهای عالم را دریافت کردی، هر لحظه نسیم خوشی به سمت تو میوزد.
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
هوش مصنوعی: از زمانی که نفس میکشم، هر نفس من به خاطر توست، چون نفس من در نفس تو وجود دارد و تو سبب زندگی من هستی.
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
هوش مصنوعی: به لحظهی کنونی فکر کن و از زندگی لذت ببر؛ به چیزهای غیرضروری و دنیوی فکر نکن.
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
هوش مصنوعی: از لحظهای که تو شروع به صحبت میکنی، هر کلمهای که بیان میکنی در واقع نشاندهندهی درونیات و احساسات خودت است.
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
هوش مصنوعی: از آن لحظه که صبح شروع به دمیدن میکند، عشق به سرعت در همهجا پخش میشود و همه عاشقان را تحت تاثیر قرار میدهد.
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
هوش مصنوعی: از آن لحظه که به روشنایی رازهای کل آگاه شدم، نور تمامی آنها را در وجود خودم مشاهده کردم.
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
هوش مصنوعی: از آن لحظهای که دم تو در جهان وجود دارد، زمین در زمان به حالت خاصی درآمده است.
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
هوش مصنوعی: از آن لحظه که آدم خود را در اینجا شناخت، آنچه متعلق به جان و بدنش بود، برایش روشن و واضح شد.
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
هوش مصنوعی: از آن زمان به بعد، هر لحظهای که میگذرد، تو بیشتر به واقعیت نزدیک میشوی و این تغییرات را به وضوح مشاهده میکنی.
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
هوش مصنوعی: به خاطر تنفسهایی که در این مکان به من عطا کردی، تو پیوستهٔ آن معنی را به من القا کردی.
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
هوش مصنوعی: از لحظههایی که معشوق را ملاقات کردی، به راستی تمام رازها را فهمیدی.
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
هوش مصنوعی: انسان به واسطه نفس و روح خود شناخته میشود و از آنجا که نفس او ویژگیهای انسانیاش را میسازد، به همین دلیل به طور واضح به ویژگیهای انسانی خود میرسد.
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
هوش مصنوعی: زمانی که آدم در بهشت به این مقام و مرتبه دست یافت، از همان لحظه به سرعت به سوی محبوب خود شتافت.
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
هوش مصنوعی: زمانی که آدم در بهشت زندگی میکرد، به خودش و وجودش توجه میکرد و به نوعی خودش را میدید.
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
هوش مصنوعی: این فرد در کائنات به شدت درمانده و ضعیف است، چرا که وقتی به سمت ذات و حقیقت خود میآید، به طور ناگهانی ناپدید میشود.
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
هوش مصنوعی: شخصی به طور مداوم در دل خود از غم و اندوهش شکایت میکرد و این درد را تنها با خدا در میان میگذاشت.
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
هوش مصنوعی: زمانی که انسان حقیقت را در درون خود مییابد، به خود میگوید و خود را تأیید میکند.
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
هوش مصنوعی: ای روح من، تو هستی جوهر وجودم و من تو را در تمام دنیاها راهنمای خود میدانم.
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
هوش مصنوعی: من را آوردهاند و خودت را به من نشان دادهای و از طرف خودت به من هدیه دادهای.
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
هوش مصنوعی: درون من تو هستی و من در بیرون تو را میشناسم. در این مکان، راز و حقیقتی بدون هیچ قید و شرطی وجود دارد.
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
هوش مصنوعی: حجاب تو همان شکل و ظاهرت است که خود عشق را به تصویر کشیده است.
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
هوش مصنوعی: پرده را از جلو کنار بزن و نشان بده که وجود واقعی تو در عمق وجودت یکتا و خاص است.
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
هوش مصنوعی: اینجا مرا به حال خود رها نکن، زیرا دانایی و آگاهیام باعث شده که حالا خود را بیشتر ببینم و درک کنم.