بخش ۴۸ - در جواب دادن ابلیس در اعیان فرماید
جوابش داد کای پیر گزیده
چرا گوی سخنهای شنیده
چو میپرسی مرا از عین اسرار
شنیده کم بگو اینجا بگفتار
ز دیده گوی تا من دیده گویم
ترا من نکتهٔ بگزیده گویم
گزیده گوی چندانی که دانی
گزیده هست اصل زندگانی
ز اصل ذات من اینجا نپرسی
که مخفی ماند اینجانور قدسی
ز اصل ذات من گوئی چه دانی
که ازمعنی تو جز نامی ندانی
اگر پُر تو ز عشق کوی گشتی
در این میدان مثال گوی گشتی
ز زور بازویت اینجا نماندست
فتاده گوی حیران در بماندست
منم آن جوهر ذات عیانی
که دارم طوق لعنت رایگانی
منم آن جوهر اسرار جانان
که فعلم ظاهر است اسرار پنهان
منم آن جوهر جان داده بر باد
به لعنت کرده اینجا جمله آباد
منم آن جوهر ذاتی که آیات
خدا از بهر من گفتست در ذات
بقرآن چندجانانم نموده است
زیانم نزد جانان جمله سودست
زیانم سود باشد از خطابش
نمییارم ز هیبت من جوابش
بدادن زانکه جانان راز گفتست
عیان عشق با من باز گفتست
خطاب دوست اندر اندرونم
که میداند که من در شوق چونم
خطاب دوست ما را در نهادست
نهادم اندر اینجا داد دادست
خطاب دوست کردش نام باشد
همه ننگ جهان در نام باشد
خطاب دوست درجانم رقم زد
نمود من دمادم در عدم زد
بقا بودم شدم نقش فنا من
ولی خواهم شدن عین بقا من
بقا بودم ولی اندر خطابش
خوشی کردم همی عین عذابش
عذاب اینجا و آنجادر خطابست
بر آن عاشق که مر او را خطابست
چو من گرد و نگردد یک دم ازدوست
حقیقت مغز گرداند عیان پوست
چو من در عشق کی آید پدیدار
که لعنت راکند رحمت خریدار
چو خود من عاشقی اینجا ندیدم
منالم و اصلی بینا ندیدم
به پنهان در میان انبیا من
بسی بشنیدهام اسرارها من
میان انبیا من راز گفتم
حقیقت هم بد ایشان باز گفتم
نمود من در اوّل بود بودش
نمود خویش دیدم در نمودش
حضورم نزد جانان بود دائم
بذات خود بدم پیوسته قائم
عیان راز دیدم در ملایک
نمود کل شیء نیز هالک
همه در لوح محفوظم نمودند
نمود عشق در بودم نمودند
همه دیدم بچشم سر نهانی
جمال بار در عین العیانی
نمود یار دیدم در همه چیز
نمود جمله بود و زان من نیز
قلم بدرفته در هرراز او بود
ولیکن راز من عین نکو بود
ندانستم که چون بُد سرّ اسرار
که اعیانم بد اینجا دیدن بار
جمال یار بود آنجا عیانم
نمود عشق در هر دو جهانم
چو خواندم راز دیدم آنچه بُد آن
مر آن را چارهٔ ما را نَبُد آن
قلم چون رفت اندر عین کاغذ
ولی نتوان نوشتن نیک مربد
قلم چون رفت کاغذ شد نوشته
چوخاکی شد به آبی آن نوشته
چه سود از رفته دارم آنچه خواند
کند چیزی نیفزاید کآید
همه رفتست اندر بود او نیز
که او داند یقین راز هر چیز
چو خطی یار بنویسد بخونم
حقیقت حاکمست و من زبونم
منم مفلس در این دنیا بمانده
نمودم جمله در عقبی بمانده
میان هر دو من اینجا اسیرم
همو باشد در اینجا دستگیرم
من بیچاره چتوانم بکردن
بجز غم اینجاگاه خوردن
ندارم هیچ چیزی خبر نمودش
طلبکارم در اینجا بود بودش
طلبکارم که تا ذاتش بیابم
نمود عشق جز ذاتش ندانم
ز اصل خویش در من غم گرفتار
عیان در نزد شرعم من گرفتار
عجائب راز دارم در جهان من
که دارم در جهان راز نهان من
طلب کردم بسی تا خود بدانم
که چون بد اصلُ فرع داستانم
بجز من هر کسی من چون شناسد
کسی باید که او چون من شناسد
بجز من کس نداند حال من هم
بریش خویشتن بنهاده مرهم
بجز من هیچکس رازم نداند
وگر داند بخود حیران بماند
منم استاد جمله پیش بینان
منم اینجا نموده عشق جانان
مرا طوقیست در گردن فتاده
از او در عین ما و من فتاده
ز طوق لعنتم خود پاک نبود
که اینجا آتش اندر خاک نبود
ولی چون خاک اصل پاک دارد
نمود زهر من تریاک دارد
همی با یکدگر پیوند داریم
ز قول و عهد او سر بر نداریم
هر آن یک چشم باشد کفر و دینم
بجز یکی در این دیده نبینم
بجز یکی نباشد در وصالم
بجز یکی نیاید در خیالم
بجز یکی در اینجا من ندارم
که راز جان جان پنهان ندارم
بگویم راز با تو گر بدانی
که هستی صاحب عشق و معانی
مرا افتاد کاری تا قیامت
ندارم جز خود اینجا من ندامت
مرا افتاد کاری اندر اینجا
نگردانم رخ از دیدار یکتا
مرا افتاد اینجاگاه کاری
گرفتست این زمان ذرّه غباری
ملامت میکشم در عشق دلدار
نیندیشم دمی از لعنت یار
ملامت میکشم در غرق خونم
ز بیهوشی فتاده در جنونم
ملامت میکشم از طوق لعنت
چو جانم هست اینجا عین رحمت
ملامت میکشم در هر دو عالم
منم در عشق جانان شاد و خرّم
زیارم گر جفا آید پدیدار
ولیک از من وفا آید پدیدار
زیارم گر جفا دیدم بسی من
همان خواهم که باشم با کسی من
که او اینجا کس هر ناکسانست
هر آن کو این بداند خود کسانست
اگر ناکس شوی در کوی دلدار
کسانت گر شوندت من خریدار
اگر تو ناکسی از ناکسانش
ز من بشنو همه شرح و بیانش
چو دیدم خود بدیدم نار بودم
ز بود کفر در زنّار بودم
همه کفر جهان دارم بیکبار
شدم کافر چینن در روی دلدار
اگر درکنه یکدم دم زنی تو
ببام هفتمین خرگه زنی تو
اگر در کفر آئی عشق بینی
نمود عشق هم در عشق بینی
اگر در کافری بوئی بری تو
ز بود چرخ و انجم بگذری تو
اگر در کافری یابی تو دلدار
نمودبت شکن در کفر بسیار
شو اندر آخر کارت نظر کن
دلت از کفر روحانی خبر کن
اگر کافر شوی باشی مسلمان
ولی گفتن چنین بر جای نتوان
اگر از کافری دم میزنی تو
نه چون مردان بمعنی چون زنی تو
اگر از کافری خواهی نشانی
ز من بشنو کنون شرح و بیانی
من اندر کافری دلدار دیدم
در اینجاگه نمود یار دیدم
من اندر کافری زنّار بستم
وز آنجا در نمود یار بستم
من اندر عاشقی کافر نبودم
هم اندر کافری صادق ببودم
من اندر کافری اسرار دارم
نمود جزو و کل دلدار دارم
من اندر کافری بگزیدهام یار
هم اندر کافری هم دیدهام یار
نشان عشق دارم من بگردن
چگویم تا چه بتوانم بکردن
نشان عشق اینجا برنهادم
که درد عشق باشد در نهادم
نشان عشق رویم زرد کردست
نهاد جان و دل پر درد کردست
نشان عشق ما را در میان کرد
ولی بودم ابی نام و نشان کرد
نشان عشق از من بنگر ای دل
چرا درماندهٔ در آب و در گل
نشان عشق من دارم بزاری
که کردستم در اینجا پایداری
نشان عشق در جانم نهانست
ولیکن یار اینجا در میان است
چو درد دوست دارد جان من هان
کجا باشد مرا هرگز دل و جان
چو جانان رخ نمودم رایگانی
من این لعنت گزیدم در نهانی
ز جانان چون خطابی هست ما را
دمادم چون جوابی هست ما را
خطاب او کجا دارد جوابی
ولی در عشق مسکینی خطابی
کنم هر لحظه در عشق تو تکرار
چو او دارم ابا او گویم اسرار
که ای جان جهان و جوهر کل
مرا گر راحت آری و اگر ذل
منت ذل کل شمارم راحت جان
که دیدم مر ترا مر راحت جان
همه جانها بتو قائم بدیدم
همه دلها بتو دائم بدیدم
نمود جان و دلها چون تو داری
مرا اندر میان ضایع گذاری
مکن ضایع مر او و شاد دل کن
ببخشد یارِ ما ما را بحل کن
ببخش اندر میان و دست گیرم
در این لعنت که دارم دستگیرم
نمود لعنتم اینجا تو کردی
در اینجاگه مرا رسوا تو کردی
منم خوار و توئی غمخوار مانده
میان آفرینش خوار مانده
منم رسوا شده در کویت ای جان
نظر بنهاده اندر سویت ای جان
بسی در دل جفای تو کشیدم
به امّیدی بکوی تو دویدم
بسی دیدم ملامت اندر اینجا
بسی کردم زبودت نیز غوغا
من اندر کوی تو غمخوار و مسکین
نموده کافری و رفته از دین
منم در راز تو ثابت قدم من
که دیدستم همه راز قدم من
مرا شاید که گویم وصفت ای جان
تو لعنت میکنی ما را چه تاوان
تو لعنت کردی و رحمت گزیدم
که در رحمت منش لعنت بدیدم
مرا لعنت بکن چندانکه خواهی
که بر اجزای این کل پادشاهی
مرا لعنت کن اینجاگه دمادم
بهانه می منه اُسجُدلِآدَم
مرا لعنت کن و از خود مرانم
که هر چیزی که گوئی من همانم
منم ملعون ترا اینجا طلبکار
که دارم از عنایت راز بسیار
منم لعنت گزیده چند گویم
که از بهر تو اینجا گفتگویم
مرا این لعنت عالم چه باشد
نموده سجدهٔ آدم چه باشد
که مارا با تو افتادست کاری
که با ما کردهٔ تو یادگاری
مرا شد یادگاری دانم اینجا
که دیدستم عیان عین الیقین را
مرا این بس که دارم بودت ای جان
بروز محشرم هم شاد گردان
بروز محشرم بخشی بیکبار
ز دوش آنجای برداری مرا بار
بروز محشرم تو کل ببخشی
گناه جزوی و کلّی ببخشی
کنم پیوسته زاری من بدرگاه
که من دارم نمود قل هو اللّه
اگر منسوخ گشتم بر در او
فتادستم بکلّی بر در او
چو نسخم کردی اندر این میان کم
بفضل خود ببخشم رایگان هم
مرا از رایگان کردی تو پیدا
شدم در کوی تو مسکین و رسوا
چو رسوائی ببخشی کم نباشد
ز بحر خود یکی شبنم نباشد
مرا جز تو دگر اینجا کجا بود
که بود من ز بودت انتها بود
بفضل خود ببخشم در جهانت
که رحمت یافتم هر دو جهانت
مرا چیزی که کردی حاکمی تو
خداوندی نمودی عالمی تو
همه رحمت ترا و لعنت من
بفضل خویش کن تاریک روشن
عیان رحمت تو بیشمارست
مرا امّید در روز شمارست
عیان رحمت تو جاودانست
همه امیّدشان تا جاودانست
چو تو شاهی، شاهانت گدایند
نموت انبیا و اولیایند
چو توشاهی تمامت ملکت تست
همه امّید ما بر رحمت تست
چو تو شاهی تمامت بندگانند
نهاده جمله سر بر آستانند
تو شاهی و ترا از جان غلامند
اگر اتمام اگر نه ناتمامند
تو شاهی و کنی جمله که خواهی
که بر ملک دو عالم پادشاهی
تو شاهی و همه در تو اسیرند
نمیری و همه پیش تو میرند
تو شاهی و ترا زیبد که مانی
که شاه آشکارا و نهانی
همه شاهان بتو باشند زنده
شده ازجان ترا محکوم و بنده
تو شاهی و توئی شاه و توئی شاه
توئی سالک توئی اصل و تو آگاه
ز کار راز جمله می تو دانی
که بیرون از جهان و هم جهانی
ترا در دیدهها بینا بدیدم
ترا در لفظها گویا بدیدم
از اوّل تا به آخر راز داری
سزد گر لعنت از من بازداری
بمن رحمت کنی یوم القیامت
ببخشی هم گناهم با ندامت
هم آمرزی تمامت بیشکی تو
که دیدستم عیانت مر یکی تو
چو ذات تو قدیم و لایزالست
زبانم اندر اینجا گنگ و لال است
تمامت انبیا و صفت بگفتند
بجز جوهر ز انوارت نسفتند
همه حیران تو بهر خطابی
که تو بنمایی ایشان را عتابی
ز بهر تو چنین حیران بماندند
حزین و خوار و سرگردان بماندند
ز دید سالکان واصلانت
بچشم من زجمله رهروانت
ترا دیدم همه تصدیق و رحمت
نمیگنجد در ذات تو لعنت
ترا دانم که جانی و دلی تو
گشاده رازهای مشکلی تو
حقیقت نیست جز ذاتت در اسرار
چه باشد لعنت اینجا مرد ستّار
خداوند نهان و آشکاری
مرا باید ببین در پرده داری
چنان در لعنت تو دیدم اینجا
بسی در کوی تو گردیدم اینجا
همه در من بُد و من در همه گم
چو دیده قطرهٔ در عین قلزم
صفاتت لامکان و من مکانم
که راز تو در آن باشد عیانم
صفاتت برتر است از عقل و افعال
کجا گنجد ز علم عالمان قال
تمامت وصف گفتندت بهرحال
زبان جمله از حیرت شده لال
بجز تو هیچ چیزی درنگنجد
همه پیشم به جو سنگی نسنجد
بجز تو من ندیدم هیچ غیری
ز دورت درتو ما را بود سیری
یقینت عین بالا بود پیوست
که یدّ صنع حکمت نقش توبست
تو بستی نقش آدم در نمودت
شده بیدار اینجا بود بودت
نظر کردم صفاتت ذات دیدم
وجود آدم و ذرّات دیدم
بهم پیوسته بودی جز و کل تو
که تا محرم شوی زان عز و ذل تو
بهم پیوسته شد تا فاش دیدی
حقیقت در عیان نقاش دیدی
ز ذاتت در صفات فعل مطلق
نمودی بودی آدم را تو الحق
چو من بی من به تو اسرار دیدم
وجود آدم و انوار دیدم
همه علم من و حکمت تو بودی
مرا اندر بهانه در ربودی
نبد آدم که دیدم ذات پاکت
تجلّی فعل گشته در صفاتت
جهان جان جان کل شده باز
بهم پیوسته بُد انجام و آغاز
یقین دانستم اسرارت در اینجا
چو دیدم آدم از ذاتت هویدا
یقین شد زانکه غیری نیست جز تو
نمود جمله سیری نیست جز تو
به علم اندر ملائک گشتم
تمامت نام و ننگم در نوشتم
ز معدن روشنم شد در معانی
که پیدا گشته از راز نهانی
ندیدم غیر آن میدانم اینجا
که بودتست هم پنهان و پیدا
مراگرچه تو فرمودی بسجده
که آدم هست ما را عین زبده
بهانه خاک بود و من بدم نار
شدم کافر ببستم عین زنّار
چو کافر گشتم و کفران گزیدم
ز کفران روی خوبت باز دیدم
نبد غیری تو دانم جمله هستی
برم اینجا نگنجد بُت پرستی
من اینجا کافر عشق تو هستم
بت صورت بمعنی کی پرستم
جمال بی نشانی یافتی تو
بسوی بی نشانی تافتی تو
جمال بی نشان صورت شده باز
حجاب بت برم آخر برانداز
بصورت آدم آمد حق ولی هان
بسی افتاد اینجا عین برهان
تو گفتستی که آدم صورت ما است
ز دید من عیانم جمله پیداست
اگر سجده کنم هر پیشهٔ من
بود پیش تو این اندیشهٔ من
غلط این بُد که خودبینی نمودم
عیان عشق تو کلّی ربودم
ز خودبینی شدم در عین لعنت
ولی آخر کنی بر جمله رحمت
چو عین بحر رحمت خاص و عامست
از آنجا قطرهٔ ما را تمامست
اگر خواهی ببخشی مر مرا بخش
که ذات پاک تو نیکست در نقش
کجا وصف تو داند کرد ادراک
که عاجز اوفتاد اندر کف خاک
عقول عاقلان گم شد ز حیرت
فرو ماندند اندر عین قربت
صفات ذات پاک تو منزّه
عقول افتاد بیخود اندر این ره
که باشد عقل کز ذاتت زند دم
که سرگردانست اندر عین عالم
که باشد عقل طفلِ شیرخواره
نداند کرد اینجا هیچ چاره
که باشد عقل افتاده برابر
فرومانده میان آب و آذر
که باشد عقل اینجا باز مانده
میان آرزو و آز مانده
که باشد عقل گردان گرد کویت
دونده تا برد ره نیز سویت
بسی گشت و ندیدست جز که افعال
نهادش در صفاتت در بیان قال
بسی زو عاقبت درمانده عاجز
نمود عشق تو نایافت هرگز
بخش ۴۷ - در سؤال کردن پیر از ابلیس در پاکی در لعنت و نافرمانی کردن فرماید: مگر ابلیس را دید آن سرافرازبخش ۴۹ - و ایضاً در اسرار شیطان فرماید: منت حیران و لعنت باز مانده
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
جوابش داد کای پیر گزیده
چرا گوی سخنهای شنیده
هوش مصنوعی: او به او پاسخ داد: ای انسان باتجربه، چرا از حرفهایی که شنیدهای صحبت میکنی؟
چو میپرسی مرا از عین اسرار
شنیده کم بگو اینجا بگفتار
هوش مصنوعی: اگر از من دربارهی عمق رازها سوال کنی، کمتر بگویم و در اینجا به کلمات بسنده کنم.
ز دیده گوی تا من دیده گویم
ترا من نکتهٔ بگزیده گویم
هوش مصنوعی: از چشم بگو تا من نیز از چشم بگویم. من نکتهای که انتخاب کردهام را برای تو بیان میکنم.
گزیده گوی چندانی که دانی
گزیده هست اصل زندگانی
هوش مصنوعی: هرگز نباید فراموش کنیم که انتخابهای درست و هوشمندانه در زندگی، اساس و زیربنای زندگی موفق را شکل میدهد.
ز اصل ذات من اینجا نپرسی
که مخفی ماند اینجانور قدسی
هوش مصنوعی: از ریشه و ذات من اینجا نپرس که چرا این موجود روحانی در پرده است.
ز اصل ذات من گوئی چه دانی
که ازمعنی تو جز نامی ندانی
هوش مصنوعی: از ذات و حقیقت من چه میدانی، وقتی که از معنای من فقط یک نام را میدانی؟
اگر پُر تو ز عشق کوی گشتی
در این میدان مثال گوی گشتی
هوش مصنوعی: اگر از عشق و محبت کسی پر شدهای، به میدان زندگی و عشق وارد شو و مانند یک سخنران با شور و شوق و ذوق ظاهر شو.
ز زور بازویت اینجا نماندست
فتاده گوی حیران در بماندست
هوش مصنوعی: به خاطر قدرت و نیروی تو، هیچ چیز در اینجا باقی نمانده و فقط توپ حیران زمین افتاده است.
منم آن جوهر ذات عیانی
که دارم طوق لعنت رایگانی
هوش مصنوعی: من جوهر واقعی هستم که وجودم پیوندی است با اساس بدی، و به خاطر همین وضعیت، مورد نفرت و طرد قرار گرفتهام.
منم آن جوهر اسرار جانان
که فعلم ظاهر است اسرار پنهان
هوش مصنوعی: من آن حقیقتی هستم که درونم پر از رازهای معشوق است، اما آنچه که به طور آشکار قابل مشاهده است، تنها بخشی از این اسرار است.
منم آن جوهر جان داده بر باد
به لعنت کرده اینجا جمله آباد
هوش مصنوعی: من همان جوهری هستم که با وجود از دست دادن جانم، اینجا را پر از آبادانی و رونق کردهام و به خاطر آن همه را لعنت کردهام.
منم آن جوهر ذاتی که آیات
خدا از بهر من گفتست در ذات
هوش مصنوعی: من همان جوهر اصلی هستم که به خاطر وجود من، آیات خداوند نازل شده است.
بقرآن چندجانانم نموده است
زیانم نزد جانان جمله سودست
هوش مصنوعی: با قرآن زندگیام را به خطر انداختهام، اما نزد محبوبم همه چیز برایم سودمند است.
زیانم سود باشد از خطابش
نمییارم ز هیبت من جوابش
هوش مصنوعی: زیان من به خاطر صحبت کردن با او فایدهای دارد؛ اما به خاطر احترام و هیبت او، جوابش را نمیدهم.
بدادن زانکه جانان راز گفتست
عیان عشق با من باز گفتست
هوش مصنوعی: عشق به من آشکار شده است، چون جانان را دیدم که رازهای دلش را با من در میان گذاشت.
خطاب دوست اندر اندرونم
که میداند که من در شوق چونم
هوش مصنوعی: دوست به من میگوید که او به خوبی میداند چه اندازه شوق و اشتیاق در دل من وجود دارد.
خطاب دوست ما را در نهادست
نهادم اندر اینجا داد دادست
هوش مصنوعی: دوست ما در اینجا پیامی برای ما گذاشته است و من آن را در درون خود قرار دادم.
خطاب دوست کردش نام باشد
همه ننگ جهان در نام باشد
هوش مصنوعی: دوست به او خطاب کرده و نامش را صدا زده است؛ همه عیوب و زشتیهای دنیا در این نام نهفته است.
خطاب دوست درجانم رقم زد
نمود من دمادم در عدم زد
هوش مصنوعی: دوست به من پیام و نشانهای داد که در وجودم تاثیر عمیقی گذاشت و از آن زمان به طور مداوم در حال جستجوی معنا و وجودم در عدم و نبود هستم.
بقا بودم شدم نقش فنا من
ولی خواهم شدن عین بقا من
هوش مصنوعی: من به بقای خود تا کنون ادامه دادهام، هرچند که به صورت فانی در آمدهام. اما همچنان خواهم بود که به حقیقت بقا جاودانه تبدیل شوم.
بقا بودم ولی اندر خطابش
خوشی کردم همی عین عذابش
هوش مصنوعی: من همیشه در کنار او بودم، اما با وجود این، در صحبتهایش شادمانی کردم که خود تبدیل به عذابی برای من شد.
عذاب اینجا و آنجادر خطابست
بر آن عاشق که مر او را خطابست
هوش مصنوعی: عذاب و درد این دنیا و آن دنیا به خاطر عاشقانی است که به آنها توجه و خطاب شده است.
چو من گرد و نگردد یک دم ازدوست
حقیقت مغز گرداند عیان پوست
هوش مصنوعی: هرگز از دوست خود دور نشو و یک لحظه هم او را فراموش نکن؛ چون این دوست است که جوهر واقعی زندگی را به تو نشان میدهد، در حالی که ظواهر، تنها به شکل بیرونی میپردازند.
چو من در عشق کی آید پدیدار
که لعنت راکند رحمت خریدار
هوش مصنوعی: همانطور که من در عشق به دنبال واضح شدن هستم، کی آخرالزمانی است که نفرینها به رحمت تبدیل شوند و کسی برای آن رحمت ارزش قائل شود.
چو خود من عاشقی اینجا ندیدم
منالم و اصلی بینا ندیدم
هوش مصنوعی: هرگز در این مکان کسی را مانند خودم در حال عشق ورزیدن ندیدم، و کسی را که در واقعیت عشق را درک کند، مشاهده نکردم.
به پنهان در میان انبیا من
بسی بشنیدهام اسرارها من
هوش مصنوعی: من در پنهان از میان پیامبران، اسرار زیادی را شنیدهام.
میان انبیا من راز گفتم
حقیقت هم بد ایشان باز گفتم
هوش مصنوعی: من در میان پیامبران رازهایی را مطرح کردم و حقیقت را نیز برای آنها بیان کردم.
نمود من در اوّل بود بودش
نمود خویش دیدم در نمودش
هوش مصنوعی: در آغاز، من خودم را در او یافتم و هنگامی که به او نگاه کردم، تصویر خودم را در او دیدم.
حضورم نزد جانان بود دائم
بذات خود بدم پیوسته قائم
هوش مصنوعی: من همواره در حضور معشوق خود هستم و بهطور مداوم در پیویش وجود دارم.
عیان راز دیدم در ملایک
نمود کل شیء نیز هالک
هوش مصنوعی: رازهای پنهان را در فرشتگان مشاهده کردم و دیدم که همه چیز فنا پذیر است.
همه در لوح محفوظم نمودند
نمود عشق در بودم نمودند
هوش مصنوعی: در سرنوشت من، عشق به وضوح ثبت شده است و همه چیز درباره من در این لوح نوشته شده است.
همه دیدم بچشم سر نهانی
جمال بار در عین العیانی
هوش مصنوعی: من همهچیز را با چشم سر میبینم، اما زیبایی و حقیقتی عمیقتر را در باطن و نهان مییابم.
نمود یار دیدم در همه چیز
نمود جمله بود و زان من نیز
هوش مصنوعی: من در همه چیز نشانهای از محبوب را دیدم و همه چیز به نوعی به او مربوط بود و از این رو، من نیز تحت تأثیر قرار گرفتم.
قلم بدرفته در هرراز او بود
ولیکن راز من عین نکو بود
هوش مصنوعی: قلم در هر رازی به خوبی نشاندهنده حقیقت است، اما راز من خود به خود زیبا و نیکوست.
ندانستم که چون بُد سرّ اسرار
که اعیانم بد اینجا دیدن بار
هوش مصنوعی: من نمیدانستم که چطور باید رازهای پنهان را بفهمم، وقتی که خودم را در اینجا مشاهده کردم و متوجه شدم.
جمال یار بود آنجا عیانم
نمود عشق در هر دو جهانم
هوش مصنوعی: زیبایی محبوب در آنجا آشکار شد و عشق را در هر دو جهان برای من نمایان کرد.
چو خواندم راز دیدم آنچه بُد آن
مر آن را چارهٔ ما را نَبُد آن
هوش مصنوعی: وقتی که به بررسی راز پرداختم، متوجه شدم که چیزی که بود، دیگر وجود ندارد و برای ما هیچ راه حلی نداشت.
قلم چون رفت اندر عین کاغذ
ولی نتوان نوشتن نیک مربد
هوش مصنوعی: قلم وقتی که بر روی کاغذ میرود، نمیتواند به درستی بنویسد.
قلم چون رفت کاغذ شد نوشته
چوخاکی شد به آبی آن نوشته
هوش مصنوعی: وقتی قلم بر روی کاغذ مینویسد، آن کاغذ به نوعی تبدیل به نوشتهای میشود؛ این نوشته در واقع همچون خاکی است که به وسیله آب زنده میشود.
چه سود از رفته دارم آنچه خواند
کند چیزی نیفزاید کآید
هوش مصنوعی: هیچ فایدهای از گذشته نمیبرم، زیرا آنچه که خواندهام و یاد گرفتهام، دیگر چیزی به من نمیافزاید و نمیتواند دردی از من دوا کند.
همه رفتست اندر بود او نیز
که او داند یقین راز هر چیز
هوش مصنوعی: همه چیز در حال گذر است و او هم در این جریان حضور دارد، چرا که او به حقیقت، راز هر چیزی را میداند.
چو خطی یار بنویسد بخونم
حقیقت حاکمست و من زبونم
هوش مصنوعی: وقتی محبوبم کلامی مینویسد، من به آن مینگرم و میفهمم که حقیقتی در این نوشته نهفته است و من در مقابل آن حقیقت خاضع و ناتوان هستم.
منم مفلس در این دنیا بمانده
نمودم جمله در عقبی بمانده
هوش مصنوعی: من در این دنیا بیچیز و فقیر ماندهام و تمام توجه و کوشش من به مسائل آخرت بوده است.
میان هر دو من اینجا اسیرم
همو باشد در اینجا دستگیرم
هوش مصنوعی: من در اینجا درگیر دو جنبه از وجودم هستم و به همین خاطر در اینجا گرفتار شدم.
من بیچاره چتوانم بکردن
بجز غم اینجاگاه خوردن
هوش مصنوعی: من بیچاره چه کار میتوانم بکنم جز اینکه در اینجا غم و اندوه بخورم؟
ندارم هیچ چیزی خبر نمودش
طلبکارم در اینجا بود بودش
هوش مصنوعی: من چیزی ندارم، اما با این حال طلبکارم که در اینجا حضور دارد.
طلبکارم که تا ذاتش بیابم
نمود عشق جز ذاتش ندانم
هوش مصنوعی: من در جستجوی شناخت و درک خویشتن او هستم، و فقط میدانم که عشق واقعی او به ذات او وابسته است و جز این هیچ چیز دیگری را نمیشناسم.
ز اصل خویش در من غم گرفتار
عیان در نزد شرعم من گرفتار
هوش مصنوعی: در وجود من غم ناشی از ریشه و اصل خودم به وضوح نمایان است و در میان مشکلات و معضلات زندگیام گرفتار شدهام.
عجائب راز دارم در جهان من
که دارم در جهان راز نهان من
هوش مصنوعی: در دنیای من چنان شگفتیهایی وجود دارد که خودم نیز از برخی اسرار نهفتهام بیخبرم.
طلب کردم بسی تا خود بدانم
که چون بد اصلُ فرع داستانم
هوش مصنوعی: بسیاری از اوقات خواستم بفهمم که ریشه و اصل داستان من چگونه است.
بجز من هر کسی من چون شناسد
کسی باید که او چون من شناسد
هوش مصنوعی: هر کس جز من، کسی را نمیشناسد که مثل من بشناسد.
بجز من کس نداند حال من هم
بریش خویشتن بنهاده مرهم
هوش مصنوعی: جز من کسی حال و روز مرا نمیداند و تنها خودم برای خودم تسکینی پیدا کردهام.
بجز من هیچکس رازم نداند
وگر داند بخود حیران بماند
هوش مصنوعی: جز من هیچکس راز من را نمیداند و اگر هم کسی بداند، خودش در حیرت و گنگی باقی میماند.
منم استاد جمله پیش بینان
منم اینجا نموده عشق جانان
هوش مصنوعی: من از بهترین پیشبینان هستم و در اینجا عشق محبوبام را به نمایش گذاشتهام.
مرا طوقیست در گردن فتاده
از او در عین ما و من فتاده
هوش مصنوعی: من یک گردنبند بر گردن دارم که سبب شده در میان هویت من و دیگری، ارتباطی شکل بگیرد.
ز طوق لعنتم خود پاک نبود
که اینجا آتش اندر خاک نبود
هوش مصنوعی: من از حلقهی لعن و نفرین خودم پاک نیستم، چرا که در این مکان آتش در دل خاک وجود ندارد.
ولی چون خاک اصل پاک دارد
نمود زهر من تریاک دارد
هوش مصنوعی: اما چون خاک ریشهای پاک و اصل دارد، ظاهر سم من مانند تریاک است.
همی با یکدگر پیوند داریم
ز قول و عهد او سر بر نداریم
هوش مصنوعی: ما با هم پیوند محکمی داریم و هرگز از قول و عهدی که بستهایم، پایمان را نمیکشیم.
هر آن یک چشم باشد کفر و دینم
بجز یکی در این دیده نبینم
هوش مصنوعی: هر چشمی که به آن نگاه میکنم، برای من نمایانگر کفر و دین است و جز یکی در این دیدگاه نمیتوانم ببینم.
بجز یکی نباشد در وصالم
بجز یکی نیاید در خیالم
هوش مصنوعی: در دلم جز یک عشق دیگر جایی نیست و در فکر و خیالم نیز جز آن یکی نمیآید.
بجز یکی در اینجا من ندارم
که راز جان جان پنهان ندارم
هوش مصنوعی: در اینجا فقط یک نفر است که من با او راز دل و جانم را در میان میگذارم و هیچ کس دیگری را ندارم که بتوانم این اسرار را با او در میان بگذارم.
بگویم راز با تو گر بدانی
که هستی صاحب عشق و معانی
هوش مصنوعی: اگر بخواهم با تو از راز دل بگویم، میدانم که تو صاحب عشق و معناهای عمیق هستی.
مرا افتاد کاری تا قیامت
ندارم جز خود اینجا من ندامت
هوش مصنوعی: من در موقعیتی قرار دارم که تا پایان عمرم هیچ کاری جز احساس پشیمانی ندارم.
مرا افتاد کاری اندر اینجا
نگردانم رخ از دیدار یکتا
هوش مصنوعی: من در اینجا مشغول کاری هستم و نمیتوانم از دیدار تو روی برگردانم.
مرا افتاد اینجاگاه کاری
گرفتست این زمان ذرّه غباری
هوش مصنوعی: در این مکان، وظیفهای بر دوش من قرار گرفته که در حال حاضر به آن مشغول هستم و مانند ذرهای غبار در فضا معلق شدهام.
ملامت میکشم در عشق دلدار
نیندیشم دمی از لعنت یار
هوش مصنوعی: من در عشق محبوبم ملامت و سرزنش را تحمل میکنم و لحظهای هم به نفرین او فکر نمیکنم.
ملامت میکشم در غرق خونم
ز بیهوشی فتاده در جنونم
هوش مصنوعی: من تحت سرزنش و عتاب هستم و در حالی که غرق در خون خودم هستم، به خاطر بیهوشی و دیوانگیام افتادهام.
ملامت میکشم از طوق لعنت
چو جانم هست اینجا عین رحمت
هوش مصنوعی: من در اینجا تحت فشار و سرزنش هستم، اما وجودم حقیقتاً پر از رحمت و محبت است.
ملامت میکشم در هر دو عالم
منم در عشق جانان شاد و خرّم
هوش مصنوعی: من در هر دو جهان مورد سرزنش قرار میگیرم، اما در عشق محبوبم خوشحال و سرزندهام.
زیارم گر جفا آید پدیدار
ولیک از من وفا آید پدیدار
هوش مصنوعی: هرچند ممکن است از طرف تو بیوفایی و ظلمی مشاهده شود، اما من همیشه وفاداری و صداقت خود را نشان میدهم.
زیارم گر جفا دیدم بسی من
همان خواهم که باشم با کسی من
هوش مصنوعی: اگر با من بدی کردند و من رنجیدم، باز هم تنها چیزی که میخواهم این است که با کسی باشم.
که او اینجا کس هر ناکسانست
هر آن کو این بداند خود کسانست
هوش مصنوعی: هر کس که در اینجا میبیند و درک میکند، خود را از ناچیزان نمیداند و حقیقت را درک کرده است.
اگر ناکس شوی در کوی دلدار
کسانت گر شوندت من خریدار
هوش مصنوعی: اگر در عشق کسی ناامید و درمانده شوی، حتی اگر دیگران از تو دور شوند، من برای تو ارزش و اهمیت قائل میشوم و همچنان به تو توجه میکنم.
اگر تو ناکسی از ناکسانش
ز من بشنو همه شرح و بیانش
هوش مصنوعی: اگر تو در میان عموماً بیارزش هستی، از من بشنو که چه داستانها و حکایتی در مورد او وجود دارد.
چو دیدم خود بدیدم نار بودم
ز بود کفر در زنّار بودم
هوش مصنوعی: وقتی خود را دیدم، متوجه شدم که از وجود خود ناراحت هستم و در دام کفر گرفتار شدهام.
همه کفر جهان دارم بیکبار
شدم کافر چینن در روی دلدار
هوش مصنوعی: من همهی کفرها و نافرمانیها را کنار گذاشتهام و به یکباره خود را در برابر محبوبم از ایمان دور کردهام.
اگر درکنه یکدم دم زنی تو
ببام هفتمین خرگه زنی تو
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه با من صحبت کنی، در بالاترین مرتبههایم قرار میگیری.
اگر در کفر آئی عشق بینی
نمود عشق هم در عشق بینی
هوش مصنوعی: اگر به بیباوری و کفر بگروی، عشق را خواهی دید و آن عشق در عشق هم قابل مشاهده است.
اگر در کافری بوئی بری تو
ز بود چرخ و انجم بگذری تو
هوش مصنوعی: اگر در کافری، بویی از وجود و هستی بگیری، میتوانی از چرخ و ستارهها بگذری و به درون آنها نفوذ کنی.
اگر در کافری یابی تو دلدار
نمودبت شکن در کفر بسیار
هوش مصنوعی: اگر کسی را در کفر و عدم ایمان ببینی، بدان که او دلدار و محبوبی به تو نشان خواهد داد که در کفر بسیار است.
شو اندر آخر کارت نظر کن
دلت از کفر روحانی خبر کن
هوش مصنوعی: در نهایت کارهایت را بررسی کن و از دل خود، به حقیقتهای روحانی و عمیق آگاه باش.
اگر کافر شوی باشی مسلمان
ولی گفتن چنین بر جای نتوان
هوش مصنوعی: اگر کافر باشی و مسلمان جلوه کنی، اما نمیتوانی چنین موضوعی را به زبان بیاوری و مطرح کنی.
اگر از کافری دم میزنی تو
نه چون مردان بمعنی چون زنی تو
هوش مصنوعی: اگر درباره کسی که کافر است صحبت میکنی، بدان که رفتارت نه به مانند مردان، بلکه به سان زنان است.
اگر از کافری خواهی نشانی
ز من بشنو کنون شرح و بیانی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی نشانهای از ناپاکی و کفر من ببینی، الان به دقت به آنچه میگویم گوش کن و توضیحاتم را بشنو.
من اندر کافری دلدار دیدم
در اینجاگه نمود یار دیدم
هوش مصنوعی: در این مکان، معشوقی را دیدم که دلبرم بود و همچنین دوست و یاری را نیز مشاهده کردم.
من اندر کافری زنّار بستم
وز آنجا در نمود یار بستم
هوش مصنوعی: من در جایی که به کفر و انکار رفتهام، به خودم وسیلهای برای محافظت ایجاد کردهام و از آنجا با دوست و یارم ارتباط برقرار کردهام.
من اندر عاشقی کافر نبودم
هم اندر کافری صادق ببودم
هوش مصنوعی: من در عشق، هرگز کافر نبودهام و حتی در کافر بودن هم صادق بودهام.
من اندر کافری اسرار دارم
نمود جزو و کل دلدار دارم
هوش مصنوعی: من در مسأله کفر و نادانی، نکات و رازهایی دارم که به سادگی نمیتوان آنها را درک کرد؛ در دل من، عشق و محبت به معشوق وجود دارد که هم جزئی است و هم کلی.
من اندر کافری بگزیدهام یار
هم اندر کافری هم دیدهام یار
هوش مصنوعی: من در دنیای کفر، یاری را انتخاب کردهام که خود نیز در همین دنیای کفر قرار دارد و او را نیز دیدهام.
نشان عشق دارم من بگردن
چگویم تا چه بتوانم بکردن
هوش مصنوعی: من نشانههای عشق را بر گردن دارم، ولی نمیدانم بگویم چگونه میتوانم آن را نشان دهم.
نشان عشق اینجا برنهادم
که درد عشق باشد در نهادم
هوش مصنوعی: در اینجا، من نشانههای عشق را قرار دادهام تا نشان دهم که احساس عشق در وجود من وجود دارد و در دل من جای دارد.
نشان عشق رویم زرد کردست
نهاد جان و دل پر درد کردست
هوش مصنوعی: عشق در چهرهام تاثیر گذاشته و رنگرویم را زرد کرده است، همچنین جان و دلام را پر از درد کرده است.
نشان عشق ما را در میان کرد
ولی بودم ابی نام و نشان کرد
هوش مصنوعی: عشق ما را به نمایش گذاشت، اما من همچنان ناشناخته باقی ماندم و هیچ نام و نشانی نداشتم.
نشان عشق از من بنگر ای دل
چرا درماندهٔ در آب و در گل
هوش مصنوعی: ای دل، به نشانههای عشق من دقت کن، چرا که در این حال و روز، در میان آب و گل به شدت دچار مشکل و ناامیدی شدهام.
نشان عشق من دارم بزاری
که کردستم در اینجا پایداری
هوش مصنوعی: محبت من را به گونهای نشان میدهد که در این مکان ثابت و پایدار باقی ماندهام.
نشان عشق در جانم نهانست
ولیکن یار اینجا در میان است
هوش مصنوعی: عشق در درون من پنهان است، اما همراه من در اینجا یارم حضور دارد.
چو درد دوست دارد جان من هان
کجا باشد مرا هرگز دل و جان
هوش مصنوعی: وقتی که عشق و محبت به دوست برای قلب و جان من چنین دردناک است، پس دیگر برای من کجا ممکن است دل و جان داشته باشد؟
چو جانان رخ نمودم رایگانی
من این لعنت گزیدم در نهانی
هوش مصنوعی: وقتی محبوبم در مقابل من ظاهر شد، من به طور غیرمنتظره و بدون هیچ گونه دلخوری، این سرنوشت شوم را در خفا پذیرفتم.
ز جانان چون خطابی هست ما را
دمادم چون جوابی هست ما را
هوش مصنوعی: از محبوب خود چون پیامی به ما میرسد، همیشه در پاسخ به آن پیام، جوابی داریم.
خطاب او کجا دارد جوابی
ولی در عشق مسکینی خطابی
هوش مصنوعی: او هنوز جوابی به سوالاتش نیافته است، اما در عشق خود، چون مسکینی بیپناه و بیصدا، پیامی دارد که میخواهد منتقل کند.
کنم هر لحظه در عشق تو تکرار
چو او دارم ابا او گویم اسرار
هوش مصنوعی: هر لحظه در عشق تو مثل او، تکرار میکنم و اگر او در کنار من باشد، از دل خود رازهای عاشقانهام را به او میگویم.
که ای جان جهان و جوهر کل
مرا گر راحت آری و اگر ذل
هوش مصنوعی: ای جانِ جهان و حقیقتِ همهچیز، اگر تو به من آرامش ببخشی، خوب است و اگر هم باعث ذلت و خواری من شوی، باز هم میپذیرم.
منت ذل کل شمارم راحت جان
که دیدم مر ترا مر راحت جان
هوش مصنوعی: من میدانم که محبوبی و همیشه در دلها هستی، بنابراین هر کجا که بروم و هر مشکلی داشته باشم، یاد تو و محبتت آرامش بخش جان من است.
همه جانها بتو قائم بدیدم
همه دلها بتو دائم بدیدم
هوش مصنوعی: همه موجودات را به تو وابسته و ایستاده دیدم و همه دلها را همیشه و پیوسته به تو متعلق یافتم.
نمود جان و دلها چون تو داری
مرا اندر میان ضایع گذاری
هوش مصنوعی: تو جان و دلهایم را نشان میدهی و من در این میان به راحتی تو را از دست میدهم.
مکن ضایع مر او و شاد دل کن
ببخشد یارِ ما ما را بحل کن
هوش مصنوعی: کار را از دست نده و دل شاد کن، شاید یار ما ما را ببخشد و مشکلمان حل شود.
ببخش اندر میان و دست گیرم
در این لعنت که دارم دستگیرم
هوش مصنوعی: لطفاً در میان این مشکلات و سختیهایی که دارم، به من کمک کن و دستم را بگیر.
نمود لعنتم اینجا تو کردی
در اینجاگه مرا رسوا تو کردی
هوش مصنوعی: تو با کارهایت در اینجا باعث آبروریزی من شدی و من را مورد لعن و نفرین قرار دادی.
منم خوار و توئی غمخوار مانده
میان آفرینش خوار مانده
هوش مصنوعی: من در حالت فقر و ذلت زندگی میکنم و تو در کنار من هستی و برای سلامت و خوشحالی من نگران و دلسوزی. در این دنیا، من همچنان در سختی و رنج به سر میبرم.
منم رسوا شده در کویت ای جان
نظر بنهاده اندر سویت ای جان
هوش مصنوعی: من در کوی تو رسوا شدهام، ای جان، و نگاه تو به سمت من دوخته شده است، ای جان.
بسی در دل جفای تو کشیدم
به امّیدی بکوی تو دویدم
هوش مصنوعی: من سختیهای زیادی را به خاطر تو در دل تحمل کردم و به امید دیدار تو به سوی تو دویدم.
بسی دیدم ملامت اندر اینجا
بسی کردم زبودت نیز غوغا
هوش مصنوعی: من در اینجا بارها ملامت و سرزنش دیدهام و برای خوبیت نیز سر و صدا و جنجالهای زیادی به پا کردهام.
من اندر کوی تو غمخوار و مسکین
نموده کافری و رفته از دین
هوش مصنوعی: من در کوی تو، در حالی که غمخوار و بیچارهام، گمراه و دور از دین و مذهب شدهام.
منم در راز تو ثابت قدم من
که دیدستم همه راز قدم من
هوش مصنوعی: من در درک رازهای تو استوار و پابرجا هستم، زیرا همه رازهای وجودم را از طریق تو شناختهام.
مرا شاید که گویم وصفت ای جان
تو لعنت میکنی ما را چه تاوان
هوش مصنوعی: شاید بتوانم دربارهات بگویم ای عشق، اما تو ما را لعنت میکنی، پس چگونه میتوانیم به این رفتار پاسخ دهیم؟
تو لعنت کردی و رحمت گزیدم
که در رحمت منش لعنت بدیدم
هوش مصنوعی: تو مرا نفرین کردی و من در عوض رحمت را انتخاب کردم، از همین رحمت هم ضربهی نفرین را حس کردم.
مرا لعنت بکن چندانکه خواهی
که بر اجزای این کل پادشاهی
هوش مصنوعی: مرا هرچقدر که دوست داری نفرین کن، اما بدان که این کار تاثیری بر سلطنت و وجود من ندارد.
مرا لعنت کن اینجاگه دمادم
بهانه می منه اُسجُدلِآدَم
هوش مصنوعی: مرا اینجا نفرین کن، چون دائماً بهانهام را میگیری.
مرا لعنت کن و از خود مرانم
که هر چیزی که گوئی من همانم
هوش مصنوعی: مرا نفرین کن و از خود دور نکن چون هر چیزی که بگویی، من هم همانی هستم.
منم ملعون ترا اینجا طلبکار
که دارم از عنایت راز بسیار
هوش مصنوعی: من اینجا از تو طلبکارم و گویى که لعنت شدهام، زیرا از بخشش تو رازهای زیادی در دل دارم.
منم لعنت گزیده چند گویم
که از بهر تو اینجا گفتگویم
هوش مصنوعی: من تحت تأثیر بدی قرار گرفتهام و حالا میخواهم بگویم که به خاطر تو در اینجا صحبت میکنم.
مرا این لعنت عالم چه باشد
نموده سجدهٔ آدم چه باشد
هوش مصنوعی: این دنیا چه محلی است که من را به نفرت بکشاند؟ سجدهی آدم در پیشگاه پروردگار هم به چه معناست؟
که مارا با تو افتادست کاری
که با ما کردهٔ تو یادگاری
هوش مصنوعی: کاری که تو با ما کردی، حالا برعکس برای ما در ارتباط با تو به وجود آمده است و مثل یک یادگار باقی مانده است.
مرا شد یادگاری دانم اینجا
که دیدستم عیان عین الیقین را
هوش مصنوعی: من اینجا را به عنوان یادگاری به خاطر دارم، چون بازدید نزدیک و روشنی از حقیقت و واقعیت را تجربه کردم.
مرا این بس که دارم بودت ای جان
بروز محشرم هم شاد گردان
هوش مصنوعی: برای من کافی است که تو را دارم، ای جانم. حتی در روز قیامت هم مرا شاد کن.
بروز محشرم بخشی بیکبار
ز دوش آنجای برداری مرا بار
هوش مصنوعی: وقتی روز قیامت فرا برسد، اگر تو بتوانی یک بار تمام بار گناهان و مشکلات من را از دوش من برداری، خدمت تو را میطلبم.
بروز محشرم تو کل ببخشی
گناه جزوی و کلّی ببخشی
هوش مصنوعی: در روز قیامت، تو به تمامی افراد رحم میکنی و نه تنها گناهان کوچک بلکه گناهان بزرگ را نیز میبخشی.
کنم پیوسته زاری من بدرگاه
که من دارم نمود قل هو اللّه
هوش مصنوعی: من مدام در درگاه خداوند دعا و درخواست میکنم، زیرا من نشان دادهام که او همانند خدای یگانه است.
اگر منسوخ گشتم بر در او
فتادستم بکلّی بر در او
هوش مصنوعی: اگر روزی به فراموشی سپرده شدم، باز هم در درگاه او دست نیاز بهسوی او دراز میکنم.
چو نسخم کردی اندر این میان کم
بفضل خود ببخشم رایگان هم
هوش مصنوعی: وقتی که تو در این بین به من لطف کردی، من هم از فضل خود به تو چیزی میبخشم بدون اینکه درخواست کنم.
مرا از رایگان کردی تو پیدا
شدم در کوی تو مسکین و رسوا
هوش مصنوعی: تو با لطف خود مرا از وضع بد و نادرستی نجات دادی، و من در کوی تو به عنوان فردی نیازمند و بیسر و سامان نمایان شدم.
چو رسوائی ببخشی کم نباشد
ز بحر خود یکی شبنم نباشد
هوش مصنوعی: وقتی که رسوایی را از کسی بزدایی، این کار باعث نمیشود که او از دیگران کمتر باشد؛ مثل اینکه دریا آب زیادی دارد و یک شبنم به هیچ وجه نمیتواند این کمبود را جبران کند.
مرا جز تو دگر اینجا کجا بود
که بود من ز بودت انتها بود
هوش مصنوعی: جز تو، هیچکس دیگری در اینجا برایم وجود ندارد؛ زیرا من بدون وجود تو هیچ معنا و انتهایی ندارم.
بفضل خود ببخشم در جهانت
که رحمت یافتم هر دو جهانت
هوش مصنوعی: به لطف و احسان خود، در دنیا به تو عطا خواهم کرد، زیرا رحمتی که دریافت کردهام، زندگیام را در دو جهان تغییر داده است.
مرا چیزی که کردی حاکمی تو
خداوندی نمودی عالمی تو
هوش مصنوعی: آنچه تو با من کردی، مرا در مقام حاکمیتی قرار دادی و همچون خداوندی بر من اثر گذاشتی.
همه رحمت ترا و لعنت من
بفضل خویش کن تاریک روشن
هوش مصنوعی: تمامی رحمت تو را بر من قرار ده و نفرین من را به لطف خودت، که به وسیله روشنایی، تاریکی را نورانی کنی.
عیان رحمت تو بیشمارست
مرا امّید در روز شمارست
هوش مصنوعی: رحمت تو بهقدری فراوان است که من به آن امیدوارم، و این امید در زندگیام هر روز تازه میشود.
عیان رحمت تو جاودانست
همه امیّدشان تا جاودانست
هوش مصنوعی: رحمت تو همیشه و همیشگی است و تمام امیدهای آنها نیز تا ابد دوام دارد.
چو تو شاهی، شاهانت گدایند
نموت انبیا و اولیایند
هوش مصنوعی: وقتی تو پادشاهی، دیگر شاهان مانند گدایان هستند و نعمت های پیامبران و اولیا بر تو نازل می شود.
چو توشاهی تمامت ملکت تست
همه امّید ما بر رحمت تست
هوش مصنوعی: وقتی تو شاهی، تمام کشور تحت اختیار توست و همه امیدهای ما به لطف و رحمت تو وابسته است.
چو تو شاهی تمامت بندگانند
نهاده جمله سر بر آستانند
هوش مصنوعی: وقتی تو شاه و حاکم هستی، همه زیر دستان به احترام تو سر را بر آستان تو میسایند و در خدمت تو هستند.
تو شاهی و ترا از جان غلامند
اگر اتمام اگر نه ناتمامند
هوش مصنوعی: تو خود پادشاه هستی و یاورانت و خدمتگزارانت از جان خود نیز برای تو فداکاری میکنند، چه کارهایت به پایان برسد یا نرسد.
تو شاهی و کنی جمله که خواهی
که بر ملک دو عالم پادشاهی
هوش مصنوعی: تو پادشاه هستی و هر کاری که بخواهی میکنی تا بر دو جهان آنگونه که میخواهی حکومت کنی.
تو شاهی و همه در تو اسیرند
نمیری و همه پیش تو میرند
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و همه به تو وابستهاند، هرچند تو جاودانهای اما همه از تو آسیب میبینند و جانشان به خطر میافتد.
تو شاهی و ترا زیبد که مانی
که شاه آشکارا و نهانی
هوش مصنوعی: تو بزرگ و با عظمت هستی و شایستهات این است که هم در آشکار و هم در نهان، به عنوان یک پادشاه دیده شوی.
همه شاهان بتو باشند زنده
شده ازجان ترا محکوم و بنده
هوش مصنوعی: تمام پادشاهان به تو وابسته و زندهاند، زیرا به خاطر جان تو محکوم و در خدمت تو هستند.
تو شاهی و توئی شاه و توئی شاه
توئی سالک توئی اصل و تو آگاه
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و خودت همچنان برتر از همه هستی، تو راهنما و راهسوی این مسیر هستی و خودت اصل و محور همه چیز هستی؛ همچنین آگاهی و دانایی تو بینظیر است.
ز کار راز جمله می تو دانی
که بیرون از جهان و هم جهانی
هوش مصنوعی: از کارهایی که انجام میدهی، میتوانی بفهمی که فراتر از این جهان هستی و همزمان در خود جهان نیز حضور داری.
ترا در دیدهها بینا بدیدم
ترا در لفظها گویا بدیدم
هوش مصنوعی: من تو را در چشمها به روشنی دیدم و در کلمات به وضوح شنیدم.
از اوّل تا به آخر راز داری
سزد گر لعنت از من بازداری
هوش مصنوعی: از ابتدا تا انتهای کار، نگهداشتن راز لازم است. اگر بتوانی، از عذاب و نفرین من پرهیز کن.
بمن رحمت کنی یوم القیامت
ببخشی هم گناهم با ندامت
هوش مصنوعی: اگر در روز قیامت به من رحمت کنی و گناهانم را با پشیمانیام ببخشی، من را امیدی خواهد بود.
هم آمرزی تمامت بیشکی تو
که دیدستم عیانت مر یکی تو
هوش مصنوعی: من تمام گناهانت را میبخشم، زیرا تو را با چشمانم دیدهام و فهمیدهام که تو یکی هستی.
چو ذات تو قدیم و لایزالست
زبانم اندر اینجا گنگ و لال است
هوش مصنوعی: چون وجود تو همیشه بوده و تغییرناپذیر است، بنابراین من در اینجا قدرت بیان ندارم و قادر به سخن گفتن نیستم.
تمامت انبیا و صفت بگفتند
بجز جوهر ز انوارت نسفتند
هوش مصنوعی: تمام پیامبران و ویژگیهای آنها را بیان کردند، اما هیچیک از آنها نتوانستند به جوهر نور تو اشاره کنند.
همه حیران تو بهر خطابی
که تو بنمایی ایشان را عتابی
هوش مصنوعی: همه به خاطر هر سخنی که تو بگویی، در حیرت و شگفتی نسبت به تو هستند و در پی جواب یا واکنشی مناسب به تو هستند.
ز بهر تو چنین حیران بماندند
حزین و خوار و سرگردان بماندند
هوش مصنوعی: به خاطر تو، حزین و دلسوزان در حیرت و سردرگمی ماندند و احساس درماندگی کردند.
ز دید سالکان واصلانت
بچشم من زجمله رهروانت
هوش مصنوعی: از دید سالکان، تو از میان تمام رهروان برای من به چشم میآیی.
ترا دیدم همه تصدیق و رحمت
نمیگنجد در ذات تو لعنت
هوش مصنوعی: من تو را دیدم و فهمیدم که همه تصدیقها و رحمتها نمیتوانند در ذات تو جای بگیرند، بلکه لعنت بر این محدودیت.
ترا دانم که جانی و دلی تو
گشاده رازهای مشکلی تو
هوش مصنوعی: میدانم که تو هم روحی داری و هم دلی که آماده است رازهای پیچیدهای را در خود نگهداری.
حقیقت نیست جز ذاتت در اسرار
چه باشد لعنت اینجا مرد ستّار
هوش مصنوعی: تنها چیزی که حقیقت دارد، ذات توست و در رازها چه معنا دارد. در اینجا، این سرزنش بر مردی است که رازها را میپوشاند.
خداوند نهان و آشکاری
مرا باید ببین در پرده داری
هوش مصنوعی: خداوند هم چیزهایی که در دل نهفتهاند و هم آنچه را که نمایان است، باید ببیند و من در پردهای از رازها و نادیدنیها هستم.
چنان در لعنت تو دیدم اینجا
بسی در کوی تو گردیدم اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا احساس میکنم که لعنت تو را بسیار دیدهام و برای تو در کوی تو بارها و بارها گشتهام.
همه در من بُد و من در همه گم
چو دیده قطرهٔ در عین قلزم
هوش مصنوعی: همه چیز در وجود من هست و من در همه چیز ناپدید شدهام، مانند چشمی که در میان یک دریا گم شده است.
صفاتت لامکان و من مکانم
که راز تو در آن باشد عیانم
هوش مصنوعی: ویژگیها و صفات تو موجب شده که من در فضایی باشم که رازهای تو به وضوح نمایان میشود.
صفاتت برتر است از عقل و افعال
کجا گنجد ز علم عالمان قال
هوش مصنوعی: صفات تو از عقل و دانش فراتر است و هیچیک از کارهایت در فهم علمای دانا نمیگنجد.
تمامت وصف گفتندت بهرحال
زبان جمله از حیرت شده لال
هوش مصنوعی: تمامی ویژگیها و اوصاف تو را بیان کردند، اما زبان همه به خاطر شگفتی از تو، بیصدا و خاموش شده است.
بجز تو هیچ چیزی درنگنجد
همه پیشم به جو سنگی نسنجد
هوش مصنوعی: غیر از تو هیچ چیز دیگری برای من ارزش ندارد و هیچکدام از موجودات دیگر نمیتوانند مانند تو برایم اهمیت داشته باشند.
بجز تو من ندیدم هیچ غیری
ز دورت درتو ما را بود سیری
هوش مصنوعی: جز تو هیچکس را از مهر و محبتت ندیدم که بتواند برایم سیرابکننده باشد.
یقینت عین بالا بود پیوست
که یدّ صنع حکمت نقش توبست
هوش مصنوعی: باور و اطمینان تو به اوج و بلندی میرسد، زیرا قدرت و توانایی خالق، شکل و نقش تو را رقم زده است.
تو بستی نقش آدم در نمودت
شده بیدار اینجا بود بودت
هوش مصنوعی: تو تصویری از آدم را در وجود خودت به تصویر کشیدهای و در اینجا بیداری و آگاهی تو وجود دارد.
نظر کردم صفاتت ذات دیدم
وجود آدم و ذرّات دیدم
هوش مصنوعی: به تو نگاه کردم و صفات زیبایت را مشاهده کردم. در این میان، وجود انسان و جزییات کوچک جهان را نیز دیدم.
بهم پیوسته بودی جز و کل تو
که تا محرم شوی زان عز و ذل تو
هوش مصنوعی: تو با تمام وجود و از هر طرف به هم متصل بودی، تا آنجا که برای رسیدن به مرتبهای خاص، باید به راز و رمزهایی آشنا شوی که نشاندهنده بزرگی و کوچکی توست.
بهم پیوسته شد تا فاش دیدی
حقیقت در عیان نقاش دیدی
هوش مصنوعی: به هم پیوسته و متصل شدند تا اینکه حقیقت را در کمال وضوح و روشنی مشاهده کردی.
ز ذاتت در صفات فعل مطلق
نمودی بودی آدم را تو الحق
هوش مصنوعی: تو با صفات و ویژگیهای خود، آدمی را به حقیقت و کمال معرفی کردی و او را موجودی مطلق ساختی.
چو من بی من به تو اسرار دیدم
وجود آدم و انوار دیدم
هوش مصنوعی: من وقتی بیوجود خود به تو نگاه کردم، رازهایی از وجود انسان و روشناییها را مشاهده کردم.
همه علم من و حکمت تو بودی
مرا اندر بهانه در ربودی
هوش مصنوعی: تمام دانش من و دانایی تو باعث شد که من بهانهجویی را فراموش کنم و در چنگ تو گرفتار شوم.
نبد آدم که دیدم ذات پاکت
تجلّی فعل گشته در صفاتت
هوش مصنوعی: وقتی به تو نگاه کردم، متوجه شدم که وجود پاکت در صفاتت جلوهگر شده است.
جهان جان جان کل شده باز
بهم پیوسته بُد انجام و آغاز
هوش مصنوعی: جهان، همچون جان تمامی موجودات، دوباره به هم متصل شده است و این ارتباط میان آغاز و پایان برقرار است.
یقین دانستم اسرارت در اینجا
چو دیدم آدم از ذاتت هویدا
هوش مصنوعی: من به طور قطع فهمیدم که رازهای تو در اینجا آشکار شده است، وقتی که دیدم آدمیت تو نمایان است.
یقین شد زانکه غیری نیست جز تو
نمود جمله سیری نیست جز تو
هوش مصنوعی: قطعاً مشخص است که غیر از تو هیچ چیز دیگری وجود ندارد و همه چیز در حقیقت وابسته به توست. بدون تو، هیچ دستیابی به خوشبختی و رضایت واقعی نیست.
به علم اندر ملائک گشتم
تمامت نام و ننگم در نوشتم
هوش مصنوعی: با دانش به جایی رسیدم که تمام نام و ننگم را ثبت کردم.
ز معدن روشنم شد در معانی
که پیدا گشته از راز نهانی
هوش مصنوعی: از درون یک منبع روشن به درکهای عمیقتری رسیدم که از یک راز پنهان بیرون آمدهاند.
ندیدم غیر آن میدانم اینجا
که بودتست هم پنهان و پیدا
هوش مصنوعی: من هیچکس دیگری را ندیدم، جز تو که اینجا هستی؛ تو هم در خفا و هم در آشکارا حضور داری.
مراگرچه تو فرمودی بسجده
که آدم هست ما را عین زبده
هوش مصنوعی: اگرچه تو به من دستور سجدۀ آدمیت را دادی، اما من در واقع جوهر و اصل هستیام.
بهانه خاک بود و من بدم نار
شدم کافر ببستم عین زنّار
هوش مصنوعی: بهانهای برای ارتباط با دنیای خاکی وجود داشت و من به خاطر آن به آتش دنیوی افکنده شدم و مانند یک بیدین و کافر به دنیای مادی وابسته شدم.
چو کافر گشتم و کفران گزیدم
ز کفران روی خوبت باز دیدم
هوش مصنوعی: وقتی که به کفر و سرپیچی پرداختم، دوباره چهره زیبایت را دیدم و به آن سمت بازگشتم.
نبد غیری تو دانم جمله هستی
برم اینجا نگنجد بُت پرستی
هوش مصنوعی: من جز تو کسی را نمیشناسم، همهی وجودم در این جا نمیگنجد و فقط به پرستش تو میپردازم.
من اینجا کافر عشق تو هستم
بت صورت بمعنی کی پرستم
هوش مصنوعی: من در اینجا به عشق تو بیاعتنا هستم و به عشق تو، همچون پرستشی که برای مجسمهای صورت میگیرم، نگاه نمیکنم.
جمال بی نشانی یافتی تو
بسوی بی نشانی تافتی تو
هوش مصنوعی: تو به زیبایی بینظیری دست یافتی، ولی این زیبایی تو را به سوی ناشناختگی و عدم هدایت کرد.
جمال بی نشان صورت شده باز
حجاب بت برم آخر برانداز
هوش مصنوعی: زیبایی که ظاهرش نشان ندارد، دوباره به پردهای از زیباییهای بتگونه درآمده است. در آخر، من آن پرده را کنار میزنم.
بصورت آدم آمد حق ولی هان
بسی افتاد اینجا عین برهان
هوش مصنوعی: خداوند به شکل آدمی ظاهر شد، اما باید توجه داشت که در اینجا دلیل روشنی نیز وجود دارد که نشان میدهد این امر چقدر اهمیت دارد.
تو گفتستی که آدم صورت ما است
ز دید من عیانم جمله پیداست
هوش مصنوعی: تو گفتی که آدم نمایانگر ما است و از دیدگاه من، همه چیز واضح و روشن است.
اگر سجده کنم هر پیشهٔ من
بود پیش تو این اندیشهٔ من
هوش مصنوعی: اگر هر کاری که انجام میدهم، به خاطر تو باشد، سجده کردن و عبادت را به عنوان فکر و اندیشهام در نظر میگیرم.
غلط این بُد که خودبینی نمودم
عیان عشق تو کلّی ربودم
هوش مصنوعی: این اشتباه بود که خود را در عشق تو آشکار کردم، زیرا عشق تو تمام وجودم را گرفت.
ز خودبینی شدم در عین لعنت
ولی آخر کنی بر جمله رحمت
هوش مصنوعی: به خاطر خودخواهی و خودپسندیم به بدبختی افتادم، اما در نهایت تو بر همگان رحمت داری.
چو عین بحر رحمت خاص و عامست
از آنجا قطرهٔ ما را تمامست
هوش مصنوعی: چنان که دریا نشاندهندهی رحمت است و این رحمت هم برای خاصان و هم برای عامه است، از همین منبع است که ما نیز بهطور کامل بهرهمند میشویم.
اگر خواهی ببخشی مر مرا بخش
که ذات پاک تو نیکست در نقش
هوش مصنوعی: اگر میخواهی مرا ببخشی، بخشش کن که ذات پاک تو در عمل نیکوست.
کجا وصف تو داند کرد ادراک
که عاجز اوفتاد اندر کف خاک
هوش مصنوعی: کجا کسی میتواند تو را توصیف کند، وقتی که خود او در فهم تو ناتوان و در دنیای مادی گرفتار است؟
عقول عاقلان گم شد ز حیرت
فرو ماندند اندر عین قربت
هوش مصنوعی: عقلها و اندیشههای خردمندان در حیرت و گیجی گم شدهاند و از شدت شگفتی در نزدیکی و محبت باقی ماندهاند.
صفات ذات پاک تو منزّه
عقول افتاد بیخود اندر این ره
هوش مصنوعی: ویژگیهای خداوندی تو آنقدر والا و پاک است که عقلها از درک آن عاجزند و در این مسیر سرگردان و غافل شدهاند.
که باشد عقل کز ذاتت زند دم
که سرگردانست اندر عین عالم
هوش مصنوعی: عقلی که از وجود تو الهام میگیرد و در عین حال در جهان به جستوجو و حیرت مشغول است، چه نیازی به دیگران دارد؟
که باشد عقل طفلِ شیرخواره
نداند کرد اینجا هیچ چاره
هوش مصنوعی: عقل یک کودک شیرخوار به اندازهای نیست که بتواند در اینجا کار خاصی انجام دهد یا راه حلی بیابد.
که باشد عقل افتاده برابر
فرومانده میان آب و آذر
هوش مصنوعی: عقل که به نوعی دچار سردرگمی و ضعف شده، در مقایسه با چیزی که در حال افتادن یا در معرض خطر قرار دارد، به مانند شخصی است که بین آتش و آب قرار گرفته و نمیداند کدام را انتخاب کند.
که باشد عقل اینجا باز مانده
میان آرزو و آز مانده
هوش مصنوعی: عقل در اینجا در میان آرزوها و اشیاء دلخواهی که میخواهد به دست آورد، گرفتار و ناتوان است.
که باشد عقل گردان گرد کویت
دونده تا برد ره نیز سویت
هوش مصنوعی: کسی که عقل و اندیشهای دارد، مثل کسی است که در دور و بر کوی تو میدود تا راهی به سمت تو پیدا کند.
بسی گشت و ندیدست جز که افعال
نهادش در صفاتت در بیان قال
هوش مصنوعی: او بسیار جستجو کرده است و جز اعمالی که به صفات تو مربوط میشود، چیزی ندیده است و فقط در گفتار توست که آن را بیان میکند.
بسی زو عاقبت درمانده عاجز
نمود عشق تو نایافت هرگز
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد به خاطر عشق تو دچار ناامیدی و ناتوانی شدهاند، اما هرگز نتوانستهاند درمانی برای این عشق پیدا کنند.