بخش ۴۰ - در عیان پسر و اسرار منصور و اجازت از پدر خواستن فرماید
چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
بخش ۳۹ - در سلوک شریعت ورزیدن و از حقیقت متمتع شدن فرماید: چو راه شرع بسپاری خدائیبخش ۴۱ - حکایت: مگر پیری ز پیران رسیده
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سُفت
هوش مصنوعی: وقتی منصور این حقیقت واقعی را بیان کرد، ماهیت رازها را به وضوح نشان داد.
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
هوش مصنوعی: او در آن دریا سر برآورد و از دید همه ناپدید شد.
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
هوش مصنوعی: مانند برق، او به سرعت حرکت کرد. چه کسی میتواند از این موضوع باخبر باشد؟
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
هوش مصنوعی: هنگامی که پدر این حقایق شگفتانگیز را مشاهده کرد، ماند و در حیرت از آن عجایب باقی ماند.
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
هوش مصنوعی: او یک فریاد زد و بعد ناگهان ساکت شد، در همان حال خود را فراموش کرد و بیهوش شد.
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
هوش مصنوعی: وقتی آن مرد سالخورده این حالت را دید، به شدت نگران شد و در همان لحظه فریاد زد.
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
هوش مصنوعی: ای جانِ جهان، تو کجایی؟ نمیدانم که من به کجا بروم و تو دیگر کی به سراغم میآیی.
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
هوش مصنوعی: ناگهان از پیش من غایب شدی و من نمیدانم این راز چیست، شاید تو بهتر از من بدانی.
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
هوش مصنوعی: تو که از نظرها غایب شدهای، اما هنوز در وجود و جسم من حضوری. تو همچون گنجی در درونم هستی که دچار طلسمی شدهام.
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
هوش مصنوعی: کجا میتوانم دیگر تو را ببینم در این مکان پر از صدا و هیاهو؟
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
هوش مصنوعی: تمامی مردم در شگفتی و حیرت هستند و بیخبر از این که مانند مروارید در صدف نهفتهاند.
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
هوش مصنوعی: همه در شگفتی از رازهایی هستند که مانند نقطهای در میان پرگار گیر کردهاند و نمیتوانند از آن خارج شوند.
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
هوش مصنوعی: زمانی که به درون خود نگاه کرد، متوجه شد که از روح و دنیای بیرون جدا شده است.
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
هوش مصنوعی: او با کشیدن نفس عمیق و سر دادن نعرهای، تمام وجودش را در آن لحظه جمع کرده و به نمایش گذاشت.
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
هوش مصنوعی: او وجود خود را از کشتی بیرون انداخت و به درون دریا رفت و به دریایی از وجود بدل شد.
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
هوش مصنوعی: وقتی آن در به دریا افتاد، او در عمق دریا بیخود شد و جانش را از دست داد.
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
هوش مصنوعی: این شعر به این معنی است که همه دریا و جهان را دیده و از آنچه در دل خود دارند، رازهای پنهانی را نیز درک کردهاند.
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
هوش مصنوعی: با یک ندا، روح بزرگ به عالم جاودانی پرواز کرد و این دنیا به پایان رسید.
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
هوش مصنوعی: هر چه میخواهی در این جهان، اکنون انجام بده، زیرا تو که بخواهی میتوانی یک به یک پیمانها را بشکنی.
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
هوش مصنوعی: به وفاداری از کسی دل خوش نکن که هر لحظه نظر و روش جدیدی دارد و نمیتوان به او اعتماد کرد.
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
هوش مصنوعی: هرگز به او وفا نکن و از او دوری کن، زیرا در این مکان دیگر نباید در مستی با او باشی.
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
هوش مصنوعی: اینجا هیچ وفایی وجود ندارد و کار او فقط ظلم و ستم است.
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
هوش مصنوعی: در نهایت، دنیا را چقدر میخواهی بگردی؟ به چه کسی میخواهی روی بیاوری؟ این واقعیت نهایی است.
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
هوش مصنوعی: دنیا به طبیعت مردم بیاحترامی میکند، زیرا اینگونه است که رفتار مردم از آن نشأت میگیرد.
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
هوش مصنوعی: ای کاش به من فرصتی بدهی تا مدتی بتوانم از درد جداییات اشک بریزم و غمگین باشم.
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
هوش مصنوعی: بیش از این که خودم را نشان دهم، واضح است که در نهایت از خون من چه چیزی خواسته خواهد شد.
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
هوش مصنوعی: جهان برای مرگ من افسوس نخواهد خورد، زیرا از یک مشت استخوان هیچ چیز نصیب دنیا نمیشود.
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: ای جهان، لطفاً به من فرصتی بده تا تو نیز تصویر واقعی مرا ببینی، اگر تو از کسانی هستی که به حقیقت ایمان دارند.
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
هوش مصنوعی: تو چطور میتوانی رازهای من را درک کنی؟ در این مکان نمیتوانم این اسرار را به تو نشان دهم.
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
هوش مصنوعی: ای دل، در این دریای ژرف معانی غرق نشو، زیرا که حتی ارزش خودت را نیز در اینجا نمیدانی.
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
هوش مصنوعی: ای دل، سختیها و دردها را تحمل کن، زیرا تو از خون و رنج آمدهای. چه بگویم که تو خود چگونه وارد این دنیا شدهای.
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
هوش مصنوعی: نوش جان کن که سرنوشت دوباره تو را به زمین میسپارد تا به جایگاه واقعیات برگردی.
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
هوش مصنوعی: در دل آب برو و خود را از همه چیز پاک کن، تا به حقیقت عشق دست یابی و دنیا را با چشمهای عاشقانهات ببینی.
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
هوش مصنوعی: در عمق دریای بیپایان، بگو چقدر میخواهی در این کشتی به حرکت ادامه دهی؟
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
هوش مصنوعی: دل تو از وجود این راز دریا آگاه شد و تو هم باید تلاش کنی و با چشم بصیرت به آن بنگری.
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
هوش مصنوعی: آیا کسی میداند که راز تو چگونه است؟ تو در اینجا، شاه باز خود را رها کردهای.
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
هوش مصنوعی: درک و شناخت حقیقت و رازهای درونی مردان به مانند حرکت و تغییر دائمی آسمان است.
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
هوش مصنوعی: به سمت دریاى فنا برو و مانند منصور، از کشتی خود فاصله بگیر و از درب خانهات دور شو.
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
هوش مصنوعی: به سوی اقیانوس نابودی برو و در میان دریا به محبوبت بپیوند، تو را چه به کار در اینجا؟
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
هوش مصنوعی: خبر داری از ارزش و اهمیت خاصی که در دسترس است، پس سریعاً حرکت کن تا در بغداد به هدف و زندگی جدیدی دست یابی.
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
هوش مصنوعی: اگر از بغداد مطلع بودی، میفهمیدی که چقدر دیدن و درک کردن از چشم و جان مهم است.
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
هوش مصنوعی: چرا تو به خاطر دیگران در محدودیت و اسارت به سر میبری، در حالی که به آنها نیاز نداری و خودت به تنهایی کافی هستی؟
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
هوش مصنوعی: از دنیای مادی فراتر برو و به عمق معانی بپرداز، چرا که در دنیا تنها خیال و توهم وجود دارد و حقیقت را نمیتوان تنها در ظاهرها یافت.
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
هوش مصنوعی: خود را در عمق وجودت غوطهور کن تا به دانایی و آگاهی نسبت به خود دست یابی.
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
هوش مصنوعی: در عمق وجودت فرو برو تا حقیقت را بشناسی و اصل وجود خود را بیابی.
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
هوش مصنوعی: هر کسی که به عمیقترین معانی دست یابد، مانند یک غواص، راه ارتباط با دلدار را به او میسپارد.
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
هوش مصنوعی: به عمق حقیقت پی بردم، اما هر چه بگویم دربارهاش، نمیدانم چگونه توضیح دهم.
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
هوش مصنوعی: در این میدان، در شرایطی دشوار و بیحرکت افتادهام و نمیدانم چه چیزی باید بگویم.
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
هوش مصنوعی: من در حیرت و پریشانی به سر میبرم و نمیدانم چه بگویم، در حالی که به شدت احساس ناامیدی و سردرگمی میکنم.
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
هوش مصنوعی: من در کوی محبوبم بیچارهام، هرچند که به سمت او قدم برداشتهام.
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
هوش مصنوعی: من نه در دین ماندهام و نه در آیین، مانند کسی که به کفر افتاده ولی همچنان درویش و زاهد هستم.
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
هوش مصنوعی: در این دریا با عمق بیانتهایی غرق شده و به ته آن رسیدهام.
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
هوش مصنوعی: وقتی که به عمق عشق فرو میروم، با اعتماد و استحکام در آن قدم برمیدارم.
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
هوش مصنوعی: وقتی در عمق دریا غوطهور شوم، به جواهرات باارزشی دست پیدا میکنم، سپس به سرعت به سمت بالا میآیم.
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
هوش مصنوعی: در دل من دریایی وجود دارد که تنها با آن دید، میتوانم به عمق آن پی ببرم و در اینجا چیزی بیشتر از آن دید نمیبینم.
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
هوش مصنوعی: در دل من دریایی از احساسات و معانی نهفته است، اما نمیتوانم با کسی دربارهاش صحبت کنم و در اینجا درگیری ندارم.
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
هوش مصنوعی: من عطّار هستم که هر لحظه از دریای معانی، جواهرهای جدیدی را میچشم.
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
هوش مصنوعی: من مانند دریا هستم و دریانوردی را کردهام که از هر دو حال خوب و بد رها و آزاد است.
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
هوش مصنوعی: من عطّار هستم و رازهای جهان را میشناسم. حقیقت و معنا را به وضوح بیان میکنم.
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
هوش مصنوعی: زمانی که دیگر کسی نمیتواند نقش من را در دنیا ببیند، تنها اوست که میداند جانان خود را برگزیدهام.
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
هوش مصنوعی: من واقعیتهای این دنیا و دنیاهای دیگر را درک میکنم و فراتر از زمان و مکان هستم.
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
هوش مصنوعی: من حقیقت خودم را نشان دادم و از ارتباط با دوست، جوهر وجود او را بیرون آوردم، همچون اینکه روغن را از پوست جداسازی میکنم.
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
هوش مصنوعی: باید گفت که هرچند پادشاهان دنیا مقام و قدرتی دارند، اما در برابر من فقط یک موجود عادی و خاکی به شمار میآیند.
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
هوش مصنوعی: من به مقام و معنای خود مانند یک سلطان میمانم و از دل خود هر گونه کدورت و تیرهگی را دور کردهام.
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
هوش مصنوعی: من چون پادشاهی با شکوه و سربازانم، که در دوران سلطنت خود، با پادشاه دیدار میکنم.
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
هوش مصنوعی: من در عمق معنای خود، بزرگ و مقامدار هستم و در واقع، به طور کامل تجلی تقوا را در وجودم دارم.
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
هوش مصنوعی: در زندگی بسیار خوشیها و غمها را تجربه کردهام، اما حالا که به مقام سلطنت رسیدهام، دیگر از شک و تردید رهایی یافتم.
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
هوش مصنوعی: من فرمانروای همه راهروانی هستم که حقیقت وجودم را درک کردهام و حقیقت زندگیام همان جان من است.
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
هوش مصنوعی: کجا میتوانم کسی را پیدا کنم که در گوشهای نشسته باشد و لحظهای با من دربارهٔ این درد صحبت کند؟
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
هوش مصنوعی: میخواهم اسرار الهی را به او نشان دهم و زیباییاش را مثل زیبایی ماه بر او بیفزایم.
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که از رازهار میگویند و مدعی هستند، اما هیچکس مانند عطّار نیست که به حقیقت و عمیقترین معانی دست یابد.
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
هوش مصنوعی: من این راز دشوار را برملا کردهام و حسرتی عمیق در دل دارم که چرا زندهام و این احساسات را تجربه میکنم.
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
هوش مصنوعی: نمیتوانم بگویم که در کجا، چون همنشینی ندارم و نمیتوانم بخوانم، چرا که همصدایی را نمیشنوم.
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
هوش مصنوعی: از این جای کثیف و تاریک، ستارههای زیادی را تماشا کردم و به سمتهای مختلف نگاه کردم.
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
هوش مصنوعی: لحظهای غافل نبودم از این نشانه، زیرا که تا زمانی که به عمق رازها پی بردم.
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
هوش مصنوعی: عشق من به وضوح در زندگی تمامی عاشقان نمایان است و نشاندهنده مسیر تمامی سالکان است.
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
هوش مصنوعی: من محبوب خود را پیدا کردم و جانم به طور آشکار این راز پنهان را فاش کرد.
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
هوش مصنوعی: هر کس که به حقیقت رسید، باید خود را آگاه کند و از توهمات و بیخبریها فاصله بگیرد.
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
هوش مصنوعی: هر کسی که بتواند حقیقت دیدار را درک کند، هر چیزی را که میبیند به نیکویی مییابد.
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
هوش مصنوعی: به جز افرادی که به حقیقت دست یافتهاند، هیچکس نمیتواند بفهمد که من این حقایق روشن را چگونه بیان کردهام.
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
هوش مصنوعی: ای دل، تو از درد و رنج خود بسیار گفتهای، و هر رازی که مشاهده کردهای را به زبان آوردهای.
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
هوش مصنوعی: ای دل، تو که در دل خود غم و اندوهی به دوش داری، چرا وقتی آن را آشکار دیدی، خود را فراموش کردهای؟
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
هوش مصنوعی: ای دل، تو در حالتی از غم و اندوه غرق شدهای و خونیندل هستی، اما اکنون چگونه میتوانی دیدار کنی؟
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
هوش مصنوعی: ای دل، تو تا کنون در حالتی بودهای که خون خود را به خاطر صفات و ویژگیهای دیگر خوردهای، اما اکنون زمان آن رسیده است که به ذات و جوهر خود پی ببری.
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
هوش مصنوعی: ای دل، تو نیز مثل دیگران، زخمها و رنجهای خود را تحمل کن و از مشکلات نترس، زیرا بسیاری از انسانها پیش از تو هم خون دل خوردهاند و این روند، همواره ادامه داشته است.
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
هوش مصنوعی: ای دل، از آن آغاز که در خون بودی، همواره خون برافشان. اما اکنون در این مکان، در خودت محبوس شدهای.
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
هوش مصنوعی: تو از خون به دنیا آمدهای و در نهایت هم با خون درگیر خواهی بود.
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
هوش مصنوعی: اگرچه در خاک ما خونی وجود دارد، اما از راز خلقت به دور نماندهای و همچنان پاک و بینقص باقی ماندهای.
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
هوش مصنوعی: از مسیر چشمانت اشک و خون دل بریز، زیرا این گونه به خاکی خواهی پیوست که از آن آمدهای.
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
هوش مصنوعی: پس از ما، افرادی که وفادار و آگاه هستند، به خاطر ما بسیار گریان خواهند شد و بر خاک ما اشک خواهند ریخت.
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
هوش مصنوعی: فایدهای از ما نیست چرا که در نهایت به خاک تبدیل خواهیم شد و به زودی نابود میشویم.
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، چه نیازی به این همه صحبت و گفتمان وجود دارد؟ آنچه باید میگفتیم و میدانستیم، در دلهایمان نهفته است.
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
هوش مصنوعی: خاک ظاهرش ممکن است ساده و بیارزش به نظر برسد، اما در حقیقت درون آن اصالت و پاکی وجود دارد، به گونهای که آدمی میتواند حقیقت بزرگ را در آن تشخیص دهد.
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
هوش مصنوعی: اگر خاک طبیعت انسان به طور خالص و پاک بود، پس چرا گل آدمی از دل خاک سر برنمیآورد؟
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
هوش مصنوعی: خاک، از آنچه به دست میآید، نتیجهی این است که خود را به عالم بالا متصل کرده است.
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
هوش مصنوعی: تو از خاک به وجود آمدهای و حالا در خاک به سر میبری، چگونه میتوانم بگویم که در آغاز چگونه بودی؟
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
هوش مصنوعی: در این مسیر، واقعیت به عمق خود رسید و او از مقام بلندش در این جا به تمرین و مجاهدت پرداخت.
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
هوش مصنوعی: حقیقت با تلاش و زحمت بسیار به دست آمده و این زحمت در نهایت باعث رسیدن به خوشبختی میشود.
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
هوش مصنوعی: خاک میداند که حقیقت وجود انسان چیست و در درون او همه رازها و اسرار پنهان شده است.
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
هوش مصنوعی: من شنیدهام که مردی با تجربه و دانایی، در اطراف قبرهای مردان بزرگ، به تفکر و بررسی پرداخته و رازهای زیادی را کشف کرده است.
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
هوش مصنوعی: در شبی، کسی به او گفت که گوشش را به صدای زیبای پاکی بسپارد و از زندگی بهتر خود لذت ببرد.
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
هوش مصنوعی: ای بیچاره، چرا اینقدر در این دنیا سرگردان هستی؟ بگو که در این زندگی چه کار کردهای؟
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
هوش مصنوعی: چرا به این قبرها اهمیت میدهی؟ بهتر است به کار و زندگی مردم بپردازی و به آنها کمک کنی.
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
هوش مصنوعی: ما از خاک به وجود آمدهایم و تو هم از خاکی، اما بدون شک وجود تو نتیجهی آفرینش خالق پاک است.
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
هوش مصنوعی: اگرچه در این مسیر به ضعف و خاکی رسیدهایم، اما از سایر افراد باهوشتر و داناتر هستیم.
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
هوش مصنوعی: ما در این دوره، موجوداتی از خاک و هستی هستیم، نه مانند شما که تنها در پرستش بتها و خرافات به سر میبریم.
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
هوش مصنوعی: هرگاه ما در زیر خاک آرام بگیریم، کسی که دوست ماست در آنجا حضور خواهد داشت و در این موضوع رازهای زیادی نهفته است.
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
هوش مصنوعی: درون ما از دوستی پر شده و ظاهری که داریم فقط پوستهای است. حقیقت و اصل ما عمق وجود ماست که از ارتباط با دوست به دست آمده.
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
هوش مصنوعی: خدا همیشه با ماست و ما در جستجوی دیدار او هستیم، گرچه در این دنیای مادی زندگی میکنیم و از نعمتهای او بهرهمند هستیم.
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
هوش مصنوعی: ما را به خاک و سرزمین خود راهنما کرد و تمام هدف ما در همین جاست.
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
هوش مصنوعی: ما همه از اینجا هدف و مقصود را دیدیم که در چشم جهانیان ما گم و ناپیداییم.
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
هوش مصنوعی: ما از جنس جهانی هستیم و در این دنیای مادی قرار نداریم؛ در این لحظه، ما نور پاک و الهی هستیم.
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
هوش مصنوعی: این زمان تصمیم دارم که به دیدار بپردازم بیهیچ دلیلی، چرا که عمرم به سر آمده و از کارهای بد آزاد شدهام.
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
هوش مصنوعی: خدا همیشه با ماست و ما هم همراه او هستیم، به طوری که در این لحظه احساس میکنیم که حقیقتاً زندگی میکنیم و وجودمان به او وابسته است.
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
هوش مصنوعی: در این لحظه ما در حال از دست دادن وجود ظاهری خود هستیم و همه چیز به نوعی تاریکی و غم تبدیل شده است.
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
هوش مصنوعی: ما اکنون در حال از بین رفتن هستیم، هم در جزئیات و هم در کل، از غم و درد و خوار شدن رهایی یافتهایم.
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
هوش مصنوعی: در حال حاضر، ما از دنیای پست و ناچیز ریشهکن شدهایم و در درون خود بهدنبال وجودی عمیقتر و والاتر هستیم.
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
هوش مصنوعی: ما در این زمان در حال نابودی هستیم و در عین حال در عظمت قرار داریم. از شدت شگفتی و حیرت در برابر معشوق، از گفتن کلام و بیان احساسات ناتوان و بیصدا شدهایم.
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
هوش مصنوعی: در این لحظه، ما از وجود خود و همه چیزهایی که به آن وابستهایم، جدا شدهایم و به نوعی از بتپرستی که در اینجا وجود دارد، گذر کردهایم.
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
هوش مصنوعی: ما فنا شدهایم و بقا را دریافت کردهایم، به سوی جزئیات و کلیت هستی شتابان حرکت کردهایم.
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
هوش مصنوعی: ما از وجود خود فراتر رفته بودیم، زیرا در این لحظه، حقیقت وجود داشت.
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
هوش مصنوعی: وقتی از وجود خداوند همچون پردهای کنار رفتیم، خود را در عمق وجود آن حقیقت یافتیم.
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
هوش مصنوعی: ما زیبایی را در عظمت و شکوه خداوند مشاهده کردیم و در حقیقت به درک عمیقی از وجود divine خود رسیدیم.
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
هوش مصنوعی: اینجا به شکلی حیرتآور از عشق سخن میگوییم و در واقع نمیدانیم که این همه آشفتگی و شلوغی ناشی از عشق چیست.
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
هوش مصنوعی: درون و بیرون ما یکسان است، چون وقتی به حقیقت نزدیک شویم، متوجه میشویم که حقیقت تنها یکی است.
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
هوش مصنوعی: شما هم مثل ما خواهید شد؛ این گفتگو و بحث همیشگی دوام نخواهد داشت.
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
هوش مصنوعی: شما هم مانند ما باید در راه مبارزه و جهاد قدم بردارید، چرا باید در قید و بند و در حالت تماشاگر بمانید؟
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
هوش مصنوعی: دل خود را از وابستگیهای دنیوی رها کنید و جز خوبی و نیکی در زندگی چیزی نکارید.
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
هوش مصنوعی: ما نیز مانند شما مدت زیادی به نصایح اهل خرد گوش فرا دادیم.
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
هوش مصنوعی: ما از کارهای آخرت غافل بودیم و آنچه را که عاقل به ما توصیه کرده بود، انجام ندادیم.
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
هوش مصنوعی: حال که از کارهای گذشتهمان پشیمانیم، باید بدانیم که در حیاط خلوت زندگی، مانند کرم و مور، به دیگران آسیب نرساندهایم.
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
هوش مصنوعی: در این دنیا چه فایدهای دارد که زندگی را با غم و حسرت سپری کنیم، در حالی که همیشه با یاد گذشته و آرزوی جاودانگی در ذهنمان هستیم؟
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
هوش مصنوعی: اکنون ای دوستان، هشدار دهید و از بدیهای این زمانه حیلهگر بترسید.
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
هوش مصنوعی: جز فرامین پروردگار، هیچ کاری را انجام ندهید و هیچ چیز را به خودتان نچسبانید.
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
هوش مصنوعی: اگر تو مؤمنی و در پیش رویت راهی سخت و دشوار قرار دارد، از همین لحظه به آن فکر کن و برایش آماده باش.
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
هوش مصنوعی: جز خدا هیچکس نمیداند که این رازها از طریق دیدار به دست آمدهاند.
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
هوش مصنوعی: تمام وجود انسان، از خاک است و در حقیقت، روح و جان او از همان ماده خام نشأت میگیرد. وقتی تو از مرگ و رفتن به عالم دیگر صحبت میکنی، چه اهمیتی دارد؟
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
هوش مصنوعی: هر زمان که در اینجا قدم میگذاری، مانند پادشاهان بزرگ و معروفی چون فغفور و قیصر هستی.
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
هوش مصنوعی: بسیاری از افرادی که چشمان جذاب و دلنوازی دارند، در خاک قرار دارند و به خاطر زیبایی و احساساتشان به خالق پاک خود بازمیگردند.
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
هوش مصنوعی: اگر عاقل هستی، به آرامی قدم بگذار و عشق را از عطار بشنو.
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
هوش مصنوعی: ای دل، از کینه و نفرت دست بردار و صحبتهایی که میشنوی را بپذیر، زیرا با گذشت زمان، احساسات منفی به تو آسیب میزنند.
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
هوش مصنوعی: ای دل، در خواب نمان؛ شاید زمانی که بیدار شدی، شایستهٔ درک اسرار و حقایق بزرگ شوی.
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
هوش مصنوعی: در این رازها تفکر کن و عشق خود را به عنوان یک حرفه و هنر در زندگیات قرار بده.
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
هوش مصنوعی: در دل شب روشن با نور ماه، چه چیزی را از این خواب و رویا میخواهی ببینی؟
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
هوش مصنوعی: در شبهای روشن و ماهتابی، وقتی خواب به چشمانت میآید، باید حواست باشد که عشق واقعی و نور الهی را ببینی.
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
هوش مصنوعی: وقتی شب مهتاب فرا میرسید، تو خواب میرفتی، در حالی که عاشق چطور میتواند در برابر زیبایی مهتاب بیدار بماند؟
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
هوش مصنوعی: در شب روشن ماه، به رازها نزدیک شو، در ساعتی که در خانه هیچ چیزی نیست.
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
هوش مصنوعی: اگر در شب مهتاب معشوقی را ببینی، لحظهای با او در آن تنهایی و خلوت باش.
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
هوش مصنوعی: در روشنایی شب مهتاب، باید در میان جزئیات و کلیات، شناخته شده و مشهور باشی.
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
هوش مصنوعی: در شب مهتاب، چهره یار به زیبایی نمایان میشود و هیچکس دیگر نمیتواند در چنین شبی خود را نشان دهد.
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
هوش مصنوعی: اگر در شب روشن ماه به حقیقت و عشق دست یابی، نباید از این موضوع غافل شوی.
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
هوش مصنوعی: شب مهتاب، شبی است که ماه کامل و روشن است و در آن شب، ارزش و اهمیت عاشقان بیشتر حس میشود.
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
هوش مصنوعی: در شب ماهتاب، بدون تردید به حقیقتی پی خواهی برد؛ نمیدانم چه بگویم، زیرا در حال حاضر در حالت خواب و بیخبری هستی.
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، چرا در شب روشن مهتاب خوابیدهای؟ چون باید از ذهن و فکر خود استفاده کنی و به عمق مسائل بپردازی، نه اینکه فقط به ظواهر بپردازی.
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
هوش مصنوعی: نگران نباش که عمرت به پایان میرسد، زیرا در آن زمان زیباییها و لحظات خوب همواره در یاد تو باقی میماند.
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
هوش مصنوعی: تو در زیر کفن در خواب عمیقی فرو رفتهای و در زیر خاک، همچون ماهتابی آرام و زیبا هستی.
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
هوش مصنوعی: دوست عزیز، به این نکته توجه کن که در عمق این رازها و اسرار، چیزی نهفته است که باید آن را درک کنی. نگذار خواب غفلت تو را از فهم این مسائل مهم باز دارد.
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
هوش مصنوعی: نیکو نیست که مرد هوشیار دربارهی کسی که عاشق و معشوقش خواب هستند، صحبت کند.
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
هوش مصنوعی: تو در خواب و غفلت هستی و در همین حال، دوستان و عزیزانت از کنارت رفتهاند.
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
هوش مصنوعی: در این دنیا و در مکان خود، همچنان که سیم در جای خود ثابت و باثبات است، تو نیز بر روی نظرات و تصمیماتت پافشاری کردی.
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
هوش مصنوعی: تو در این دنیا به خاطر ولع و هوسهایت هنوز درگیر هستی.
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
هوش مصنوعی: تو در این دنیا غافل هستی و از حقایق پنهان آن بیخبر، در حالی که ناگهان ممکن است سرنوشت یا شرایطی تو را از مسیر معمولی زندگیات خارج کند.
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
هوش مصنوعی: در این لحظه، تو به خواب رفتی و نمیدانی که در اینجا، نشانههای الهی وجود دارد.
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
هوش مصنوعی: همه مردان به سوی درگاه رفتند و از وجود خود و حالشان آگاهی پیدا کردند.
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
هوش مصنوعی: تمام مردان عالم به رازهایی دست یافتند که از جان خود و حقیقت وجودشان غافل شده بودند و اکنون دوباره به آن نگاهی انداختند.
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
هوش مصنوعی: در این میدان، همه مردان تنها بر روی یکتایی و توحید خداوند گفتوگو میکنند و جز این موضوع چیزی دیگر نمیگویند.
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
هوش مصنوعی: مردان در دنیا به خاطر عشق دردهای زیادی را تحمل میکنند، اما هر یک از آنها به تنهایی با مشکلات خود دست و پنجه نرم میکند.
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
هوش مصنوعی: اگر در این دنیا تجربه و دانشی به دست آوری، میتوانی به حقیقتهای آینده و دنیای دیگر نیز پی ببری.
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
هوش مصنوعی: اگر کسی جز مردان حق را نشناسد، همیشه باید به خدمت مردان با کمال و درستی بپردازد.
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
هوش مصنوعی: مردان حقیقی همیشه در جستجوی حقیقت و کشف معانی عمیق زندگی هستند و از مشاهده جمال و زیبایی حقیقی لذت میبرند.
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
هوش مصنوعی: از چنین مردان حقیقت طلب کن که تو را در مسیر پیشرفت و موفقیت برتر از دیگران قرار دادهاند.
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
هوش مصنوعی: از خدا بخواه تا به تو کمک کند تا راز حقیقت وجودت را کشف کنی و دوباره جان و روح خود را به دست آوری.
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
هوش مصنوعی: خداوند به گونهای طلب میکند که در عین اسرار و پنهان بودن، انسان بتواند به این راز و معرفت دست یابد و آن را نمایان سازد.
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
هوش مصنوعی: وقتی خدا چیزی را از تو میخواهد و تو نمیدانی باید چه کار کنی، مثل این میمونی که زمانی که به تو چیزی عجیب میگویند، دچار حیرت و سردرگمی میشوی.