گنجور

بخش ۳۴ - در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید

میان کشتی آنجا بود پیری
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت زدستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدیّ و جان ببردی
به معنی بس بزرگی گرچه خردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

میان کشتی آنجا بود پیری
بمعنی و بصورت بی نظیری
هوش مصنوعی: در وسط کشتی، فردی بسیار پیر و با ظاهر منحصر به فرد حضور داشت.
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
هوش مصنوعی: انسان باید به اندازه‌ی خود تلاش کند و از امکانات و منابعی که در اختیار دارد استفاده کند تا به هدف‌هایش برسد.
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
هوش مصنوعی: او در میان همه مردان، انسانی واقعی و شجاع بود، مانند کسی که در کشتی‌ای که مالک آن در رنج و مشکلات بود، حضور داشت.
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
هوش مصنوعی: او سال‌ها در سفر بوده و رازهای زیادی را درک کرده و فهمیده است، و از این مدت دوری، دلش به یاد محبوبش به شدت تنگ شده است.
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
هوش مصنوعی: به خاطر عشق و دانایی‌اش، آن‌چنان مقام و ارزشی دارد که فراتر از دو جهان است. او به واسطه این اوصاف، قدرت بیان و سخنوری فوق‌العاده‌ای دارد.
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
هوش مصنوعی: درد عشق معشوقه باعث آگاهی او از همه چیز شده بود و او به درک عمیق و جامع از جزئیات و کلیات دست یافته بود.
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
هوش مصنوعی: در عین اینکه با یار خود در کنار هم هستیم، همچنان سفرهای زیادی را نیز پشت سر گذاشته‌ایم.
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
هوش مصنوعی: دانش‌ها روح زندگی را به ارمغان می‌آورند و از همین جا انسان به مقام و جایگاه خود دست می‌یابد.
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
هوش مصنوعی: آن پیر، راز و راه رسیدن به محبوب را به پسر سپرده بود، ولی پسر همچنان در ادامه این راه تاخیر می‌کرد.
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
هوش مصنوعی: مدتی سکوت کرد و دلش از شوقی عظیم مانند دریا به جوش و خروش درآمد.
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
هوش مصنوعی: او از اینکه رازهای معشوقش را به نمایش بگذارد و در عین حال خود را پنهان کند، لذت می‌برد.
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
هوش مصنوعی: او همواره می‌دید و به یقین اعتقاد داشت که در عشق ازلی، او راهی را یافته است.
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
هوش مصنوعی: او می‌دانست که رازی در دل دارد، اما می‌گفت که حقیقت آن را نمی‌تواند بیان کند.
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
هوش مصنوعی: او به خوبی می‌دانست و آن را به وضوح می‌دید، در حالی که او خود را در حال بیان اسرار می‌دید.
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
هوش مصنوعی: دل آن انسان بزرگوار به یک لحظه از شدت احساس زنده شد و شروع به گفتن داستان ها و توضیحات کرد.
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
هوش مصنوعی: او به سمت آن پسر نگاه کرد و گفت: «این مطلبی که او گفت، کدام یک از شما را می‌شناسد؟»
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
هوش مصنوعی: اگر آورده‌ای از خوبی‌ها می‌گویی، خبر دار باش که در حالت بی‌خبری نمان. از ما در این زمینه آگاه شو.
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
هوش مصنوعی: اینجا اشاره به این است که تو به خوبی آموخته‌ای که نباید از ارزش‌های واقعی خود به آسانی بگذری و آنها را در راه بی‌ارزش هدر دهی.
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
هوش مصنوعی: تو به این موضوع اعتقاد پیدا کرده‌ای که در واقعیت، در جستجوی راه واقعی هستی.
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
هوش مصنوعی: اینکه تو برای خودت یک حقیقت روشن و مشخص داری، به این معناست که راز و سخن تو در واقعیت نمایان شده است.
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که شما به عنوان شخصی که حقیقت را بیان کرده‌اید، به طور مرتب بر جنبه‌های واقعی و عمیق زندگی تأکید می‌کنید. با اعلام حقایق، نگاه شما به جهان متفاوت و عمیق‌تر می‌شود و این برای شما یک اصل و حقیقت مسلم است.
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
هوش مصنوعی: این موضوع برای تو به وضوح مشخص شده است که هر آنچه گویی دارای معانی و تفسیرهای عمیق است.
دم وحدت زدستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
هوش مصنوعی: وقتی که زمان اتحاد و نزدیکی فرا می‌رسد، تو که این دریا را دیده‌ای، یقینا تنها یک نفر هستی.
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
هوش مصنوعی: به واسطهٔ حال خوشی که داشتی، نام وحدت را بر زبان آورده و در این کشتی زندگی، من را همسفر و همراه خود کرده‌ای.
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
هوش مصنوعی: با آمدن تو، روح و زندگی من تازه می‌شود و تو در وجود من هستی، همان‌طور که معانی و مفاهیم در وجود خود دارند.
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
هوش مصنوعی: زمانی که صدای هماهنگی و اتحاد تو را شنیدم، تمام وجودم را به تو سپردم و به حالت بی‌هوشی در آغوشت درآمدم.
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
هوش مصنوعی: تو همزمان با دم زدن در وحدت، تمام کائنات را به حرکت درآوردی، اما حالا در این زمان همه چیز تحت تأثیر عین صفات توست.
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
هوش مصنوعی: زمانی که به وحدت و یکپارچگی دست یافتی، تمام وجود را در آغوش گرفتی، گویی که مجسمه‌ای را شکسته‌ای و به حقیقتی جدید رسیده‌ای.
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
هوش مصنوعی: زمانی که تو به یاد یکتایی و اتحاد افتادی، ای یار، مشکل من را این لحظه حل کن و به من کمک کن.
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
هوش مصنوعی: وقتی که بوی وحدت و اتحاد را حس کردم و تو را دیدم، تمام نگرانی‌ها و مشکلاتم از یادم رفت و از رنج و خاری رها شدم.
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
هوش مصنوعی: وقتی از عشق و یگانگی صحبت کردی، همه رازها و معانی را بدون هیچ نشانی برای ما روشن کردی.
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
هوش مصنوعی: وقتی که اخبار وحدت و یکپارچگی را منتشر می‌کنی، به این معنی است که تو در دل هر دو دریا وجود داری و در واقع، دوست و محبوبی هستی که در هر دو طرف این دریاها حاضر هستی.
دم وحدت زدیّ و جان ببردی
به معنی بس بزرگی گرچه خردی
هوش مصنوعی: تو با سخن وحدت، جان مرا به فرمان خود بردی، این معنا آن‌چنان بزرگ و عمیق است که حتی با کلمات ساده هم نمی‌توان به خوبی آن را منتقل کرد.
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
هوش مصنوعی: زمانی که تو از همگرایی و وحدت سخن گفتی و دل مرا به دست آوردی، به خوبی می‌دانم که برای ما همیشه وجود داشته‌ای.
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
هوش مصنوعی: در لحظه‌ای که به وحدت و یکپارچگی رسیدی، من از عقل و تفکر جدا شدم و حس کردم که تو را شناختم و همزمان با تو گفتگو کردم.
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
هوش مصنوعی: لحظه‌ای از اتحاد و یکپارچگی تو برخوردار هستی که خود خداوندی. پس چرا از نگاه ما دوری می‌کنی؟
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
هوش مصنوعی: من در چشم معشوقم جزئی و کلی هستم و از عمق وجودم، نیازی به حضور تو را احساس می‌کنم.
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
هوش مصنوعی: من تو را می‌شناسم و در آن مکان تو را دیدم. در این دریا و در عمق آن دریا، تو را مشاهده کردم.
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
هوش مصنوعی: تو همانند دریا هستی و هر قطره‌ای از توست. تو مانند خورشید هستی و همه موجودات تنها ذره‌ای از تو به شمار می‌آیند.
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
هوش مصنوعی: تو مثل دریا هستی و جانت گرانبهاست. چرا این مروارید گرانبها را از دست داده‌ای؟
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
هوش مصنوعی: تو همچون دریا هستی و وجودت شبیه به کشتی است، اما جایی که باید در آنجا توقف کنی، هرگز در آنجا نبوده‌ای.
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
هوش مصنوعی: تمامی ذرات جهان در وجود تو به تصویر درآمده و جلوه‌گر صفات تو هستند.
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
هوش مصنوعی: تمامی ذرات هستی به دنبال تو هستند و از این میخانه‌ی کهن به عشق تو سرمست شده‌اند.
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
هوش مصنوعی: تمام ذرات عالم به دنبال تو هستند و در وحدت، همه با یک صدای واحد به تو اشاره می‌کنند.
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
هوش مصنوعی: تمام ذرات عالم در حال گفتگو و تبادل نظر هستند و همه آن‌ها به دنبالت می‌گردند.
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
هوش مصنوعی: همه اجزا و ذرات جهان به خوبی آگاهند که موفقیت واقعی از تو به دست آمده است.
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
هوش مصنوعی: تمام ذرات وجود تو را می‌بینند و از جان تو به‌طور کامل ناپدید شده‌اند.
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
هوش مصنوعی: همه موجودات و ذرات به هم پیوسته‌اند و هیچ‌کدام نمی‌دانند که در کجا قرار دارند و از کجا آمده‌اند. تمام آن‌ها به طریقی دچار تغییر و جابجایی شده‌اند.
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
هوش مصنوعی: جایی که تو نباشی، من نمی‌توانم تو را ببینم. همه می‌گویند تو هستی و من فقط صدای تو را می‌شنوم.
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که در این مکان، وجود واقعی چیزی نیست و کسی نمی‌تواند دلیل آن را درک کند، چرا که در ظاهری که از تو دیده می‌شود، خود را پنهان کرده‌ای.
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
هوش مصنوعی: کجایی که در این زمان به دل و جان ما نفوذ کرده‌ای و در این کشتی، رازهای پنهانی را نشان داده‌ای؟
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
هوش مصنوعی: هرگاه که در کنار من هستی و حضورت را احساس می‌کنم، چرا باید خود را پنهان کنی؟ تو در واقع محبوب من هستی.
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
هوش مصنوعی: چطور شد که در مکالمه با این گوی، بیانی پیدا کردم که برایم بسیار واضح و روشن باشد؟
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
هوش مصنوعی: من سفری طولانی به آن سوی دریا کردم تا تو را ببینم، ای عزیز و روح‌بخش جان‌ها.
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
هوش مصنوعی: من سفری طولانی به سرزمین‌های دور داشتم به خاطر تو، ای خورشید راهنمای من.
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
هوش مصنوعی: من به دور و بر خود نگاه زیاد کردم و فهمیدم که ای کاش این لحظه من را از این形 و ظاهری که دارم آزاد کند.
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
هوش مصنوعی: من مدت زیادی با رهروان این مسیر همراه بوده‌ام تا اینکه قسمتی از محبت و نزدیکی را به خودم جلب کنم.
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
هوش مصنوعی: من زمان‌های زیادی را با سالکان و عارفان سپری کردم، ای جان. در اینجا درکی از عشق را مشاهده کردم، ای جان.
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
هوش مصنوعی: مدت زیادی را در جستجوی تو گذراندم و افرادی را دیدم که به تو تعلق دارند، و به همین خاطر، خود را در برابر راهروانتان خاضع کرده‌ام.
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
هوش مصنوعی: من هنوز در عشق تو غرق شده‌ام و تمام آرزوهایم را در اینجا به اشتراک گذاشته‌ام، اما هنوز به کمال نرسیده‌ام و در حال یادگیری هستم.
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
هوش مصنوعی: من بارها به خاطر دیدن روی تو، در دریا و در بیابان گشت و گذار کرده‌ام.
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
هوش مصنوعی: من بارها با اهل معرفت و درک عمیق، درباره نشانه‌ها و تفسیرهای مختلف سخن گفته‌ام.
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
هوش مصنوعی: من بارها سرم را بر زانوی خود گذاشته‌ام و از پای خود به زانو افکنده‌ام.
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
هوش مصنوعی: من سال‌ها در خانه و کاشانه‌ام چیزهای زیادی آموختم، اما حالا بی‌خانمان و آواره شده‌ام.
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
هوش مصنوعی: من زمان زیادی را با رندی در میخانه‌ات گذرانده‌ام و حالا دیوانه‌ات شده‌ام.
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
هوش مصنوعی: من بارها صحبت کردم و چیزهای زیادی را شنیدم، اما هیچگاه از جستجو و کنکاش دست برنداشتم.
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
هوش مصنوعی: من اینجا به دنبال تو آمده‌ام تا دوباره تو را در این مکان ببینم.
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
هوش مصنوعی: حال که زمان آن فرا رسیده است، اگر تو خود را به ما نشان دهی، تمام جهان برای ما تو هستی و همچنین الهی و قدرتمند.
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
هوش مصنوعی: اکنون سی و سه سال از زمانی که تو را در خواب بیدار دیدم می‌گذرد.
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
هوش مصنوعی: من خود را به این صورت به تو نشان می‌دهم که امروز به تو اطمینان دارم و به واقعیت وجودت یقین دارم.
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
هوش مصنوعی: دیدن زیبایی تو برایم واضح شده است، به طوری که جذابیت چهره‌ات همه چیز را در بر گرفته و مرا به تماشا واداشته است.
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
هوش مصنوعی: در این دریا، نخستین نمای تو کجا است که صفات تو تغییر یافته باشد؟
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
هوش مصنوعی: تو چیزی را داری و آگاهی از آن، و خود می‌گویی که تو شاه هستی و تو سلطان خوبی هستی.
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
هوش مصنوعی: پدر تو نمی‌داند که کل ماهیت تو از کجا نشأت گرفته و فقط از خوبی‌ها و نیک‌نامی که از تو دیده، خبر دارد.
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
هوش مصنوعی: ای جان، پدر از رازهای تو بی‌خبر است؛ تو در ظاهر نمایانی اما در باطن پنهانی.
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
هوش مصنوعی: دیدار تو برای من از هر گونه جان و زیبایی بیشتر ارزش دارد.
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
هوش مصنوعی: تو خود مفهوم و حقیقت هستی و دیدن تو، حقیقت وجود من را نشان می‌دهد. سخنان من نیز تنها وقتی معنا می‌یابند که تو آن‌ها را بشنوی.
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
هوش مصنوعی: تو روح و جان منی و دلیل همه چیز در دل این عالم. اگر تو خود را نشان دهی، تمام اسرار دشوار روشن می‌شود.
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
هوش مصنوعی: تو هستی منصور، تا زمانی که درک کنی من چه می‌دانم؛ زیرا جز دیدن تو چیزی دیگری نمی‌دانم.
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
هوش مصنوعی: تو در هر لحظه حضور داری و وجودت نشان‌دهنده‌ی یک حقیقت بزرگ است.
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
هوش مصنوعی: تو هستی منصور که هیچ‌کس جز خودت به اندازه‌ی عظمت و کمالت آگاه نیست.
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
هوش مصنوعی: تو در حقیقت موجودی هستی که در نزدیکی ما هستی، اما به طور معناداری از ما فاصله داری.
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
هوش مصنوعی: تو به مانند منصور هستی و در عین حال در شرایط سخت و دشواری قرار گرفته‌ای، همچنان که در برابر بلاها و مشکلات از خود دفاع می‌کنی.
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
هوش مصنوعی: اینجا برای تو دلایل زیادی وجود دارد که دیدن محبوب بزرگ‌ترین دلیل است.
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
هوش مصنوعی: حقیقت از همه‌چیز، از جسم و مکان فراتر است و بی‌تردید حیات روحانی و باطنی را در خود دارد.
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
هوش مصنوعی: من به‌راستی تو را حقیقتی از حق می‌دانم، زیرا از نظر تو، من شکرگزار و سپاسگزار هستم.
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
هوش مصنوعی: تو به‌وضوح وجود واقعی و حقیقی هستی، تو روشنی جهان و جسم آدمی هستی.
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
هوش مصنوعی: خداوند در دل تو وجود دارد و به راستی تو را به پیروزی و موفقیت رهنمون شده است.
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
هوش مصنوعی: اگر خدا در دل تو باشد، حقیقتی که در باطن تو وجود دارد، تو را در زندگی راهنمایی خواهد کرد.
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
هوش مصنوعی: تو در دنیا نمایان هستی و جان تو همچون روح بهشت آدم است.
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
هوش مصنوعی: تو زیبایی چهره‌ات را به ما نشان دادی و به وسیله‌ی خودت همه‌چیز را در وجود ما به وجود آوردی.
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
هوش مصنوعی: تو روح و زندگی‌ام هستی و تمام دنیا هم در سایه‌ی وجود تو قرار دارد. تو نوری مانند خورشید هستی که سایه‌ات بر همه جا می‌افتد.
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
هوش مصنوعی: تو وجودی، سرشار از زندگی و هدایتگر هستی که از خودت فراتر رفته‌ای و به دیگران نور و راهنمایی می‌دهی.
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
هوش مصنوعی: حال که تو را مشاهده کردم، روی زیبا و دلنشینت را به من نشان بده تا کاملاً تجلی کنی و در وجود من نمایان شوی.
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
هوش مصنوعی: وقتی از این دریا سقوط کردم، به طور قطع تو را دیدم و حالا آگاهی من نسبت به وجود تو به یقین کامل رسیده است.
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
هوش مصنوعی: از این دریا، نور و روشنی تو را شناخته‌اند؛ اینجا، مکانی است برای ظهور و بروز منصور.
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
هوش مصنوعی: از این دریا، تمام حقیقت وجود تو نمایان است و همچنین دل تو هم در درون این حقیقت قرار دارد.
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
هوش مصنوعی: از این دریا دلم سرشار از احساساتی عمیق شد و وقتی به دقت به تو گوش دادم، بی‌هوش شدم.
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
هوش مصنوعی: من به یقین دانستم که خواب تو را دیدم، که در کشتی بر روی آب بودی.
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
هوش مصنوعی: تو در این زمان زود به ما هدایت می‌کنی، زیرا دیدار تو برای من مانند دیدار با دیگران است.
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
هوش مصنوعی: مرا به حقیقت و واقعیت نزدیک کن و اینکه ظاهر مرا نادیده بگیری، مثل شمعی که با سوزاندن، نورش را از بین می‌بردی.
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
هوش مصنوعی: مرا به عظمت و مقام بالا برسان، به گونه‌ای که در عمق دریا قرار گیرم و سرم به آسمان‌ها برسد.
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
هوش مصنوعی: مرا به خود وصل کن که تو جانم هستی. در این دریای عمیق، دردم را فریاد می‌زنم و استمداد می‌کنم از تو.
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
هوش مصنوعی: من را به حقیقت نزدیک کن و موانع را کنار بزن، زیرا نور تو در عالم پخش و واضح است.
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
هوش مصنوعی: مرا به ملاقات خودت برسان، زیرا من از تو دانشی پنهان و عمیق دارم.
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
هوش مصنوعی: مرا به اتصال و پیوند برسان و از قید و بندهای جسمی آزادم کن، همه چیز را از ابتدا تا انتها در وجود من بگنجان.
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
هوش مصنوعی: مرا به خود متصل کن و از همه چیز رهایم کن، زیرا می‌بینم که تو، جان و زندگی‌ام هستی.
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
هوش مصنوعی: مرا از وصالت یک نشانه‌ای نشان بده تا برای همیشه از جایی که هستم، حرکت کنم و تغییر مکان دهم.
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
هوش مصنوعی: دل و جانم را با وصال معشوق خوشحال کن و زندگی‌ام را به کلی آباد و شاد بساز.
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
هوش مصنوعی: تو زیبایی جانان را به من نمایاندی و این لحظه باعث شد که کار من آسان شود.
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
هوش مصنوعی: به من اجازه بده از وصالت جدا شوم، زیرا می‌خواهم وجود تو را با تمام وجود مشاهده کنم که نماد جاودانگی است.
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی‌ات را در زیبایی‌ات نشان دادی، مرا از غفلت و خواب آوری.
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
هوش مصنوعی: من به عظمت تو پی بردم و دیگر توان تحمل ندارم؛ پس تو بگو که آیا در این حال می‌توانم ثابت بمانم؟
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
هوش مصنوعی: حالا من ثابت و استوارم، حتی اگر بگویی که من نمی‌دانم، در این لحظه چه چیزی را با من در میان می‌گذاری.
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
هوش مصنوعی: من در این مکان ایستاده‌ام و نشان می‌دهد که راهی را ترک کرده‌ام، و همین‌جا هم سر و صدایی به پا کرده‌ام.
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
هوش مصنوعی: در دل و جان انسان، حقیقتی نمایان شده است که نشان‌دهنده تضاد میان کفر و ایمان است.
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
هوش مصنوعی: از ایمانم خسته شدم و به یکباره از آن دست کشیدم. به من بگو که پرده‌ها را کنار بزن تا حقیقت را ببینم.
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
هوش مصنوعی: از پیوند یک کافر چیزی نمی‌گویم، در این میدان فقط به تو می‌توانم بگویم.
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
هوش مصنوعی: وقتی که عقل و تدبیرم را از دست دادم، احساسات و هیجانات در درونم مانند امواج پرخروش دریا به طغیانی شدید تبدیل شد.
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
هوش مصنوعی: عقل و هوش من تحت کنترل من نیست، ای جان، اکنون از تماشای تو مجذوب و گیج شده‌ام، ای جان.
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
هوش مصنوعی: عقل و تفکر از من دور شد و عشق به سراغم آمد، به طوری که تمام وجودم را از من گرفت.
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
هوش مصنوعی: در عشق تو، واقعیت را به وضوح دیدم و به یقین به خودم آگاهی یافتم. در دیدن تو، خودم را نیز شناختیم.
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
هوش مصنوعی: در اینجا عشق به چشم می‌خورد و نور همچون دریایی گسترده است. در عشق، صبر و تحمل جایگاه ویژه‌ای دارد.
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
هوش مصنوعی: ای خدا، من بیشتر از این نمی‌دانم که چگونه ظاهر و باطن را از هم جدا کنم و به درستی بیان کنم.
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
هوش مصنوعی: نمی‌دانم، مگر تو ای خدا، که اگر این مردم مرا تکه‌تکه کنند، چه رخ خواهد داد.
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
هوش مصنوعی: نمی‌دانم غیر از خدا، در وجود من هیچ‌کس دیگری نیست. تویی روح من، تویی قلب من و تویی جسم من.
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
هوش مصنوعی: تو در مرتبه‌ای هستی که به آسمان‌ها و ستاره‌ها شباهت داری و چهره‌ات مثل نمایی از گردش آسمان است.
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
هوش مصنوعی: تو نور و روشنایی جان‌ها هستی و می‌توانی اسرار پنهانی را آشکار کنی.
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
هوش مصنوعی: تو عرش و فرش هستی، و تویی کتاب که جان‌ها را در حالی که در جسم هستند، روح می‌بخشی.
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
هوش مصنوعی: تو مانند قلمی هستی که هر چه بنویسی، جلوه‌گری می‌کنی؛ جسم، از خاک و گل به وجود آمده است.
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
هوش مصنوعی: تو مانند یک رکن و پایه‌ای هستی که همیشه در حال رفت و آمد است و با وجود همه تغییرات و حوادث، ثابت و پایدار باقی می‌مانی.
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
هوش مصنوعی: تو خود بهشت و آتش را تجسم می‌کنی، چرا با ما برای لحظه‌ای هم وقت نمی‌گذرانی؟
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
هوش مصنوعی: تو خود شعله‌ای و در تمام عالم مانند بادی هستی که به خاطر وجود تو، دنیای عشق رونق گرفته است.
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
هوش مصنوعی: تو به مانند آبی هستی که در آن دیدارت نمایان شده، و در زمین، آثار آفرینش تو در عالم پاکی نمایان است.
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
هوش مصنوعی: تو در این دریای بزرگ، همچون جلوه‌ای از درخشش هفت ستاره قرار داری.
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
هوش مصنوعی: تو مانند کوهی هستی که از دل آن جواهرات می‌درخشند و تو به روح انسان‌ها راهنمایی می‌کنی.
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
هوش مصنوعی: تو اصل هستی و ظهور تو در دیدار، تمام رازهای ما را آشکار می‌کند.
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی بیانگر این است که باید حقیقت وجود خود را به نمایش بگذاری، چرا که من به طور قطع می‌گویم موفقیت تو در درون تو نهفته است.
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
هوش مصنوعی: تو به زیبایی‌های بهشت نگاه می‌کنی و از نعمت‌ها لذت می‌بری، اما چرا یک لحظه هم به من که در درد و رنج هستم توجهی نمی‌کنی؟
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
هوش مصنوعی: به من پاسخی بده، چون من از تو سخن می‌گویم. لطفاً چیزی را پنهان نکن، زیرا من نور و روشنایی‌ام را از تو دارم.
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
هوش مصنوعی: به من پاسخ بده، چرا ساکتی؟ من در حالتی از سرخوشی و مستی هستم و تو مثل دریا هستی.
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
هوش مصنوعی: مرا از حقیقت و بنیاد اصلی آگاه کن و این راز پنهان را برایم توضیح بده.