گنجور

بخش ۶۲ - پرسیدن عبدالسلام از حقیقت منصور

بدو گفتم که ای پیر سرافراز
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بدو گفتم که ای پیر سرافراز
نمودی هم از این گوئی سرباز
هوش مصنوعی: به او گفتم که ای پیر باوقار، تو هم از این موضوع بگو و عقب نشینی نکن.
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
هوش مصنوعی: به اندازه خودم، رازهایم را به من نشان داد و دوباره مرا به سمت خود کشاند.
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
هوش مصنوعی: در آن شرایط و در آن مکان، ای پیره‌زن دانای دنیا، در این لحظه به وضوح چیزی را نشان دادم که تنها در یک آن به وقوع پیوست.
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
هوش مصنوعی: تو اصل و ریشه‌ات، شب است و من هیچ ریشه‌ای از آن ندارم، به همین دلیل در اینجا هیچ پیوند و اتصالی با تو ندارم.
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
هوش مصنوعی: من دیگر توان و تاب عشق را ندارم و دلم در حیرت و بلاتکلیفی باقی مانده است.
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
هوش مصنوعی: در این وضعیت شگفتی دائم در حال جستجوی حقیقت هستم، حتی اگر چشمانم را ببندم و در این حال باز هم به جستجوی آن ادامه می‌دهم.
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
هوش مصنوعی: هر لحظه در شگفتی و حیرت به سر می‌برم. همواره می‌بینم که معشوقم حضور دارد، ولی در عین حال احساس می‌کنم که او غایب است.
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
هوش مصنوعی: امشب اوضاع و احوال مشخص است، اما من نمی‌دانم چرا مثل تو، که یقین و روشنی داری، من اینقدر در تاریکی هستم.
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
هوش مصنوعی: تو را شایسته است که نمایان شده‌ای، عجب اینکه در عشق به زیبایی جلوه کرده‌ای.
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
هوش مصنوعی: در این شب، وقتی که جلوه کردی، بگو که آیا در عشق به من پاسخ می‌دهی یا نه؟
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
هوش مصنوعی: در این شب در خلوت ما، تو به آرامی و با عشق به ما نزدیک شده‌ای.
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
هوش مصنوعی: بگو از کجا به اینجا آمده‌ای که در چشمان من ظهورت کرده‌ای، ای عزیز.
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
هوش مصنوعی: امشب تو را می‌بینم و احساس می‌کنم که بخت و آینده‌ام خوش و پر از موفقیت است.
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
هوش مصنوعی: شگفتی‌های داستان امشب بسیار است، به طوری که روح من نیز همانند محبوبم نمایان و زنده است.
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
هوش مصنوعی: ای محبوب من، در اینجا که هستی، از کجا آمده‌ای و به چه دلیلی در اینجا هستی؟
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
هوش مصنوعی: من می‌دانم که حقیقت آشنایی با رازها چه معنایی دارد، پس بگو تا بتوانم نگاهی تازه به دیدگاه تو داشته باشم.
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
هوش مصنوعی: بگو ببینیم منصور سرافراز کیست که گفتی در این زمان اینجا مرا ملاقات می‌کند.
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
هوش مصنوعی: تو در نهایت چه کسی هستی و چه ارتباطی با منصور داری؟ در این چهره‌ی تو، نور در نهایت چیست؟
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
هوش مصنوعی: عزیزم، در اینجا که امشب به عشق آمدی، مرا در خود گم می‌کنی.