بخش ۴۰ - جواب گفتن منصور سلطان بایزید را قدس سره
جوابش داد شاه آفرینش
که بگشاد این زمانت عین بینش
کنون ای بایزیدا دیده بگشای
که تاواصل شوی از من در اینجای
سؤالم کردی از جان نی ز جانان
بگویم با تو اکنون راز پنهان
حقیقت جان توامروز مائیم
که بود خود در این صورت نمائیم
توئی صورت منم جان تو اینجا
یقین پیدا و پنهان تو اینجا
ز پیدائی درین صورت نظر کن
ز پنهانی تو از جانت خبر کن
خبر کن جان و بنگر در درونت
همی گویم که هستم رهنمونت
قل الرّوحست امر من نهانی
در آتاسرّم اینجاباز دانی
قل الروحست جان نقشی ندارد
ابا ما اندر اینجا پای دارد
قل الروحست جان با تو سخنگوی
ز بهر دیدما در جست و در جوی
قل الروحست جان با تن حقیقت
چنین باشد که اینجا دید دیدت
قل الروحست چون آگاه ماهست
فتاده با تو اندر راه ما هست
قل الروحست از ما از عیانت
مر او را دادهام عین عیانت
قل الروحست از ما بینشانست
نمود او ابا ما جاودانست
قل الروح است از ما بردر تو
حقیقت بایزید از رهبر تو
قل الروح است از رازم خبردار
حجاب صورتت از پیش بردار
تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است
در اینجا دید غیری یک پشیز است
ندارد از صور جانت نشانی
ز من گر بشنود شرح و بیانی
دلت چون خانهٔ راز است ما را
دو چشم جان تو باز است ما را
چنان ای بایزید اینجا گرفتار
نماندستی تو اندر پنج و در چار
تو صورت داری و گویی که معنی
همی بینی تو در پندار دعوی
مبین اینجا چنین ما را حقیقت
همی گویم دمادم از شریعت
بجز من هیچ منگر در درون را
که باشم من ترا مر رهنمون را
تو ای نادیده از من هیچ اسرار
وگرنه همچو من بودی خبردار
تو ای از من ندیده هیچ بوئی
عجایب کردی اینجاگفت و گوئی
ز دریا گرخبر داری در اینجا
توی دریا و من درّی بدریا
وجودت قطره اندر بحر بوده است
درو پیدا عجب درّی نموده است
تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب
ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب
خبردار از عیان بحر و جواهر
که جانت جوهر است او را تو بنگر
که اینجا قدر این قطره بدانی
شود پیدا بتو راز نهانی
همیشه قطره استسقاست او را
که بود او هم از دریاست او را
چو قطره عین دریای حقیقت
که این دریا بود دایم رفیقت
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
مرا تو باز دانستی که چونست
نمود من ترا این رهنمونست
در این آتش که سودای جهانست
یکی لمعه درینجا گه عیان است
منم تو تو منی ای شبلی پاک
اگر بیرون شوی از آب و از خاک
مرا تو باز دانستی که چون است
نمود من ترا این رهنمون است
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
رها کن بایزیدا این چهارت
که تا بیرون شوی با این چه کارت
ازین صورت اگر فانی شوی باز
بیابی در درون ذاتم عیان باز
تو کام خود زجان اینجا نیابی
یقین میدان که جان پیدا نیابی
نیابی جان تو پیدا سوی صورت
که صورت دارد اینجا گه کدورت
نیابی جان تو با صورت در اینجا
همی بشنو زمنصورت در این جا
حقیقت جان ذاتم بیگمانست
یقین خود را در این صورت ندان است
چو جان تو از این صورت جدایست
که در ذات حقیقت جان خدایست
کنون ای بایزید ارازدان تو
ز من این نکته دیگر بازدان تو
که او در دل بود پیوسته پیدا
ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
درون دل منور دار دایم
که دل از جان بود پیوسته قائم
چو دل با تو شود هر دو یکی باز
یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
نموداری کنم در جان نهانت
کنم بیوسته بی نام و نشانت
چوجان اینجا است از دیدار ما گم
شده در نقطهٔ پرگار ما گم
تو تا با جان بوی ما را نیابی
نمود ما کجا پیدا بیابی
تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی
چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
بما پیداست عرش و فرش اینجا
که تا پیدا کنم سر دو عالم
بما پیداست آنجا آنچه بینند
کسانی کاندرین عین الیقیناند
مرادانند جان اینجا برد راه
نموده تا ز ما هستند آگاه
حقیقت صورتت از جانست با قدر
بودجانت مثال ماه یا بدر
مثال بدر آمد جان درین راه
نموده تا زما هستند آگاه
چو جان را بنگری اینش مثال است
که بعد پانزده او را زوالست
چو جان باشد حقیقت بدراین راه
شود بیشک قبول حضرت شاه
قبول حضرت بیچون بیابد
تمامت قبهٔ گردون بیابد
شود سالکُ منازل در منازل
بقدر خود شود در عشق واصل
ز بعد آن گذر آرد به اسرار
شود یک جزء از وی ناپدیدار
چو یک جزء از جمالش محو گردد
بساط عشق دیگر در نوردد
به هر روزی که آید گم شود باز
بآخر تا بآخر گم شود باز
چو دور افتد زجرم آسمانی
شود نزدیک شاه ار می بدانی
چو مه در جرم گردد ناپدیدار
که تواندر خود نظر میکن پدیدار
همه خورشید گردد صورت ماه
نماند نور حقیقت گردد آگاه
چو جان اینجاست ماه رویم اینجا
دو روزی رخ نموده سویم اینجا
نمودی روی با من در صور باز
نخواهد ماند در این رهگذر باز
شوم محو فنا از سرّ بیچون
دگر خورشید گردد بیچه و چون
چو من خورشید جمله عاشقانم
گهی پیداست جان گاهی نهانم
نمانم ازنهان شد راز مطلق
که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
از اول ماه بودم اندرین راه
شدم خورشید اندر هفت خرگاه
بگشتم گرد گردونها سراسر
نمودم جرم خود در هفت اختر
سراسر سیر گردم در وصالم
شده گم عاقبت اندر جلالم
چو با خورشید عزت کل رسیدم
بجز خورشید من چیزی ندیدم
چو ذات ما بنور او فنا شد
حقیقت بود شد عین خدا شد
چنان خورشید اینجا آشکار است
که در آتش بنور اندر نظاره است
همه ذرات ازخورشید پیداست
ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
ز نور ذات او روشن شده کل
ز نور ذات او گلشن شده کل
یقین ای بایزید این را بدان باز
که میگویم ز سر جان جان باز
یقین خورشید منصور است و ذاتست
ترا امروز در عین صفات است
درون من منوّر شد حقیقت
نهاد او مصور شد حقیقت
فرستادم ترا در عین مستی
که چون ماهی شدی و خودپرستی
چنانت رخ نمودستم درین راز
نمییابی مرا اینجایگه باز
مگر ما را بچشم ما ببینی
نهانی و عیان پیدا ببینی
منم خورشید و تو ماهی درین راه
ترا محو آورم آخر در این راه
چنانت محو گردانم به آخر
که خورشیدم به بینی جان بظاهر
چو آخر محو گردانم نهانت
در این پیدا بیابی سر جانت
دم آخر طلب کن سر جانان
که پیداست اینجابی صور جان
حقیقت جان چو محو این جهان شد
نمانده جان بکلی جان جان شد
منست او و منم ای شیخ جانم
در او گم گشت جان او شد جهانم
چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق
نباشد جز که او پیوسته مطلق
مرا معبود اینجا آشکار است
حقیقت در دل و جانم نظاره است
چو من جزوم در اینجا جمله جزوند
چو من جانم در اینجاجمله عضوند
چو من دیدار بنمایم در اینجا
نظر کردم همه من بودم اینجا
چو دیدار من اینجا باز دیدم
جمالم در جمال او بدیدم
جلالم در تو پیدا شد نه بینی
مرا بشناس اگر صاحب یقینی
یقین پیش آر و بگذر از گمان تو
مرا بین در درون جان جان تو
عیان اینست کاگاهی بدیدم
ترا اینجایگه شاهی بدیدم
عیان اینست کاکنون گردی آگاه
بمعنی و بصورت خود توئی شاه
تو شاهی بایزید از قرب اعلی
حقیقت غرقه در نور تجلا
تو شاهی بایزیدا اصل بنگر
مرا بین در درون و وصل بنگر
تو شاهی بایزید اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
تو شاهی بایزید از سرّ ما باز
نظر کن این زمان انجام و آغاز
چنان دان بایزید اینجا حقیقت
تو شاهی و الهی در حقیقت
چنین دان بایزید اینجا به تحقیق
که بخشیدم ترا اسرار توفیق
ترا توفیق دادم تا بیابی
ترا تحقیق دادم تا بیابی
که من جان توام اینجا یقین دان
چو جانت در درونت بیش بین دان
ترا بخشیدهام جان و جهان من
نمود خود نمودستم نهان من
درون جان ما میبین رخ یار
حقیقت باز میدان پاسخ یار
ترا جانم در این جان و تن و دل
ترا آخر کنم ای شیخ واصل
کنم واصل ترا بیشک حقیقت
نمایم مر ترا اسرار دیدت
ز جان اینجا نظر کن در دل خود
حقیقت عرش بنگر حاصل خود
بجان بنگر که من خورشید هستم
درون سایهات جاوید هستم
نباشد جز رخ من هیچ خورشید
که خواهد بود اینجاگاه جاوید
نباشد جز رخ تو جاودانی
مراد جانم از جان و جوانی
بمانم جاودانی در بر تو
درون جمله باشم رهبر تو
منم راه و منم رهبر در اینجا
حقیقت او دمی رهبر در اینجا
چو ره بردی کنون در جسم و جانت
منم هم آشکارا و نهانت
نهان و آشکاراام همیشه
ترا اینجای بنمائیم همیشه
نهانی بس هویداام درونت
منم در عشق کل صبر و سکونت
درون جان تو جانات مستم
که پیدائی و پنهانیت هستم
سلوک اولت در صورت افتاد
از آن در راه ما معذورت افتاد
سلوک آخرت اینجا وصالست
ترا اکنون بهت شد عید سال است
چو سال آمد مبارک دان تو نوروز
که دیدستی حقیقت عید نوروز
بروز تو کنون تو در رسیدی
بهار وسال نو را باز دیدی
گلت بشکفت و نرگس بار آورد
وصالت در درون این بار آورد
یقین جانان منم امروز پیدا
به بخت و طالع اینجائی هویدا
همه ذرات صورت باز گردان
ز خورشیدت رخم تابنده گردان
حقیقت زنده کن ذرات عالم
نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
تو ذرات عالمی اینجای بشناس
توئی پنهان شده پیدا و بشناس
چو پنهان یافتی پیدا بدانی
چو پیدا یافتی یکتا بدانی
دمی بخشیدمت از خود بیکبار
که تا اینجا شدی از ما پدیدار
دمی بخشیدمت از لامکان من
ز ذات خویشتن اندر جهان من
دمی بخشیدمت تا زنده باشی
ز خورشید رخم تابنده باشی
ترا این دم که داری آن زمان دان
هر آن چیزی که میخواهی بمادان
ترا اینجا چو دادم آشنائی
حقیقت دادمت هم روشنائی
ز نور ذات من خود آشکاره
ترا کردم همی میکن نظاره
نفخت فیه من روحست جانت
نمود مادرین عین عیانت
نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار
تو کلّی ذات مائی دم نگهدار
ز ذات مایکی لمعه رسیده است
ترا یک سلسله از آن رسیده است
از آن یک لمعه در جمله جهان بین
از آن صد شور وآشوب و فغان بین
منم هر کسوتی را من خبردار
نمودارم کنون بنگر بر این دار
همه مائیم چه دارو چه زنجیر
ولی در عشق کردستیم تأخیر
که بنمائیم اینجا راز بیچون
بگویم آنچه هستم بیچه و چون
بگویم آنچه ما را آشکاره است
صفات ما بما اکنون نظاره است
وصال ما کسی یابد که جان دید
مرا اندر عیان جا و جهان دید
وصال او یافت از ما کو فنا شد
ز بود خود کنون آگاه ماشد
وصال او یافت از ما در یقین باز
که ما را دید و از ما شد سرافراز
وصال او یافت از ما در دل ریش
که ما را دید اینجا حاصل خویش
وصالم هر که یابد جان فشاند
بجان و سر ز وصل ما نماند
کنون ای بایزید ار عاشقی تو
فنای عشق ما را لایقی تو
اگر از عاشقانی جان برافشان
تو جان جان طلب می بگذر از آن
وصال اینجاست میبینم دو روزی
همی آورد میسازی و سوزی
وصال ظاهر صورت چو جانست
ترا امروز از او عین عیان است
وصال باطنت مائیم بیشک
دم آخر چو بنمائیم بیشک
بدانی وصل کل در آخر کار
چو بردارم حقیقت پرده یکبار
چو بردارم ز رخ پرده حقیقت
بیابی باز گم کرده حقیقت
چو این پرده حقیقت بردرانم
بدانی این زمان از بی نشانم
در آن ساعت نشانی بی نشانی
بیابی عین لا آن دم بدانی
چو در عین فنا یابی بقایت
یکی باشد ز دید ما لقایت
بقای آخرین مائیم بنگر
حقیقت در همه جائیم بنگر
همه جا جان را پاینده باشد
کسی داند که از جان زنده باشد
ز حال این حقیقت نیست آگاه
کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
من از اول حقیقت بنده بودم
ببوی وصل جانان زنده بودم
شدم از بندگی در قرب شاهی
کنونم این زمان دید الهی
بصیرت لیک معنی جان جهانم
تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم
کنون آنم که جویانند جمله
بدو از عشق گویانند جمله
چو من آنم کنون در وصف ذاتم
کجاگویم که من عین صفاتم
ز وصف ذات خود هم خویش دانم
حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم
منم کون و مکان ار باز بینی
ز من اینجا حقیقت راز بینی
منم اینجا حقیقت چوهر ذات
فکنده عکس خود بر جمله ذرات
منم اینجا نموده نقش آدم
هزاران آدم آرم من دمادم
بما آدم در اینجا گشت پیدا
تو اوئی باز بین او را هویدا
تو و او هر دو نور ذات مائید
حقیقت صفحه و آیات مائید
یکی نورید هر دو در هویدا
حقیقت دان مرا امروز اینجا
حقیقت بر سر دارم تو بنگر
ز بود تو خبر دارم تو بنگر
منم بردار اینجا بر تو بردار
منم آیینه بیشک تو خبردار
بخش ۳۹ - سؤال کردن سلطان بایزید از منصور از جان و جانان: حقیقت با یزید آن پیر عشاقبخش ۴۱ - در نموداری سر توحید به هر نوع: تعالی الله منم منصور حلّاج
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
جوابش داد شاه آفرینش
که بگشاد این زمانت عین بینش
هوش مصنوعی: شاه آفرینش پاسخ داد که این زمان، لحظهای است برای درک و شعور واقعی تو.
کنون ای بایزیدا دیده بگشای
که تاواصل شوی از من در اینجای
هوش مصنوعی: حالا ای بایزید، چشمهایت را باز کن تا بتوانی از من اینجا به حقیقت و واقعیت دست یابی.
سؤالم کردی از جان نی ز جانان
بگویم با تو اکنون راز پنهان
هوش مصنوعی: سؤالی از من کردی و به جای اینکه از محبوب بگویم، اکنون میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم.
حقیقت جان توامروز مائیم
که بود خود در این صورت نمائیم
هوش مصنوعی: امروز حقیقت وجود تو، ما هستیم که در این شکل خود را نشان میدهیم.
توئی صورت منم جان تو اینجا
یقین پیدا و پنهان تو اینجا
هوش مصنوعی: تو نمای من هستی و جان تو در اینجا به وضوح دیده میشود و همزمان در باطن پنهان است.
ز پیدائی درین صورت نظر کن
ز پنهانی تو از جانت خبر کن
هوش مصنوعی: از آنچه که در ظاهر دیده میشود، آگاهی پیدا کن و از درون خودت، از روح و وجودت بیشتر آگاه شو.
خبر کن جان و بنگر در درونت
همی گویم که هستم رهنمونت
هوش مصنوعی: آگاه باش و به درون خود نگاه کن، من میگویم که هستم راهنمای تو.
قل الرّوحست امر من نهانی
در آتاسرّم اینجاباز دانی
هوش مصنوعی: بگو که روح، امر پنهانی است که در آتش سرّ من نهفته است و این را خوب میدانی.
قل الروحست جان نقشی ندارد
ابا ما اندر اینجا پای دارد
هوش مصنوعی: بگو که جان هیچ نقشی ندارد، اما با این حال، در اینجا پای دارد.
قل الروحست جان با تو سخنگوی
ز بهر دیدما در جست و در جوی
هوش مصنوعی: بگو که جان من با تو در حال گفتگوست و به خاطر دیدن تو همیشه در جستجو و تلاش است.
قل الروحست جان با تن حقیقت
چنین باشد که اینجا دید دیدت
هوش مصنوعی: بگو که روح واقعی در ارتباط با بدن به همین شکل است که تو اینجا مشاهده میکنی.
قل الروحست چون آگاه ماهست
فتاده با تو اندر راه ما هست
هوش مصنوعی: بگو که روح در حقیقت آگاه است، زیرا که ماه در مسیر ما قرار گرفته و با تو در راه است.
قل الروحست از ما از عیانت
مر او را دادهام عین عیانت
هوش مصنوعی: بگو که روح از ماست و من از دیدن او به وجد آمدهام؛ حقیقتا او را با چشمان دل دیدهام.
قل الروحست از ما بینشانست
نمود او ابا ما جاودانست
هوش مصنوعی: بگویید که روح از میان آنهاست، نشان او در همین است که ابدی است.
قل الروح است از ما بردر تو
حقیقت بایزید از رهبر تو
هوش مصنوعی: روح، حقیقتی است که از ما به سوی تو میآید، همانطور که حقیقت بایزید نیز از رهبری تو نشأت میگیرد.
قل الروح است از رازم خبردار
حجاب صورتت از پیش بردار
هوش مصنوعی: به خود بگو که روح من از رازها و اسرار آگاه است، پردهی ظاهرت را کنار بزن و نشانم بده.
تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است
در اینجا دید غیری یک پشیز است
هوش مصنوعی: تو تنها منبع من هستی و غیر از تو هیچ چیزی در اینجا ارزش ندارد؛ دیدن چیزهای دیگر مانند یک پنجرهی کوچک است که ارزش چندانی ندارد.
ندارد از صور جانت نشانی
ز من گر بشنود شرح و بیانی
هوش مصنوعی: اگر از روح و وجود تو نشانی از من نیست، در صورتی که چندان دربارهام سخن بگویی و توصیف کنی.
دلت چون خانهٔ راز است ما را
دو چشم جان تو باز است ما را
هوش مصنوعی: دل تو مانند خانهای پر از راز است و نگاه تو به ما، چشمانی است که آگاهی و روشنایی را به ما میبخشد.
چنان ای بایزید اینجا گرفتار
نماندستی تو اندر پنج و در چار
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که ای بایزید، تو هرگز در اینجا و در این وضعیت به دام نماندهای و از این معضلات رهایی یافتهای. به عبارت دیگر، اشاره به این دارد که او توانسته است از مشکلات و چالشها عبور کند و در آنها گیر نماند.
تو صورت داری و گویی که معنی
همی بینی تو در پندار دعوی
هوش مصنوعی: تو ظاهری زیبا داری و گویا تنها به ظاهر خود اهمیت میدهی، در حالی که در باطن به حقیقت و معنا توجه نمیکنی و فقط به ادعاهای خود اتکا داری.
مبین اینجا چنین ما را حقیقت
همی گویم دمادم از شریعت
هوش مصنوعی: من به شما حقیقت را به روشنی میگویم و آب و رنگی از شریعت را به طور مداوم بیان میکنم.
بجز من هیچ منگر در درون را
که باشم من ترا مر رهنمون را
هوش مصنوعی: جز من هیچکس به درون خود نگاه نکند، زیرا من راهنمای تو هستم.
تو ای نادیده از من هیچ اسرار
وگرنه همچو من بودی خبردار
هوش مصنوعی: ای تو که مرا نمیبینی، از من هیچ رازی نخواهی دانست وگرنه اگر میدانستی، مثل من از همه چیز باخبر بودی.
تو ای از من ندیده هیچ بوئی
عجایب کردی اینجاگفت و گوئی
هوش مصنوعی: تو که هیچ بویی از من نبردی، اینجا حرفهای عجیب و غریب میزنی.
ز دریا گرخبر داری در اینجا
توی دریا و من درّی بدریا
هوش مصنوعی: اگر از دریا خبر داری، بدان که من در دریا غوطهورم و تو هم در آنجا هستی.
وجودت قطره اندر بحر بوده است
درو پیدا عجب درّی نموده است
هوش مصنوعی: وجود تو مانند قطرهای در دریا است و در آن دریا، شگفتانگیز درّی به وجود آمده است.
تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب
ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب
هوش مصنوعی: تو در اینجا همچون جواهری کوچک از قطرهٔ آب هستی، اما برای درک ارزش خود باید از گنجینهٔ درونت در یک آن بهرهمند شوی.
خبردار از عیان بحر و جواهر
که جانت جوهر است او را تو بنگر
هوش مصنوعی: بدان که آنچه در دریا و جواهرات قابل مشاهده است، نمایانگر ارزشهای درون توست. جان تو خود همان جواهر است، پس به آن توجه کن و ارزشش را درک کن.
که اینجا قدر این قطره بدانی
شود پیدا بتو راز نهانی
هوش مصنوعی: در اینجا ارزش و اهمیت این قطره را درک خواهی کرد و رازهای نهفته به تو آشکار خواهد شد.
همیشه قطره استسقاست او را
که بود او هم از دریاست او را
هوش مصنوعی: هر کسی که از دریا وجود دارد، همیشه در حال طلب آب است؛ زیرا او خود هم بخشی از دریاست.
چو قطره عین دریای حقیقت
که این دریا بود دایم رفیقت
هوش مصنوعی: اگر قطرهای از حقیقت را در نظر بگیریم، همانند آن است که دریا همیشه با تو همراه است و تو هرگز از آن جدا نیستی.
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
هوش مصنوعی: آنچه تو ابتدا گفتی، مانند یک قطره از دریا، اینجا روشن و واضح شده است.
مرا تو باز دانستی که چونست
نمود من ترا این رهنمونست
هوش مصنوعی: تو دوباره من را شناختی و میدانی که حالت چگونه است. این نشاندهندهٔ ارتباطی است که بین ما وجود دارد.
در این آتش که سودای جهانست
یکی لمعه درینجا گه عیان است
هوش مصنوعی: در این آتش که پر از آرزوهای دنیاست، یک روشنایی در اینجا ظاهر میشود.
منم تو تو منی ای شبلی پاک
اگر بیرون شوی از آب و از خاک
هوش مصنوعی: من و تو یکی هستیم، ای شبلی پاک. اگر از آب و خاک جدا شوی، به حقیقت وجودی واقعیات دست مییابی.
مرا تو باز دانستی که چون است
نمود من ترا این رهنمون است
هوش مصنوعی: تو دوباره مرا شناختهای و میدانی که حالت چگونه است. این نشاندهنده آن است که من چقدر به تو وابستهام و چگونه میتوانم به تو امید داشته باشم.
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
هوش مصنوعی: تو ابتدا حرفهایی که زدی را با من در اینجا مطرح کن، به خاطر آنچه گفتی، اینجا مانند یک قطره روشن شده است.
رها کن بایزیدا این چهارت
که تا بیرون شوی با این چه کارت
هوش مصنوعی: بایزید، این افکار و دغدغهها را کنار بگذار تا از این وضعیت خارج شوی و به کارهای مهمتر بپردازی.
ازین صورت اگر فانی شوی باز
بیابی در درون ذاتم عیان باز
هوش مصنوعی: اگر از این شکل و ظاهر دنیوی بگذری و از آن فانی شوی، دوباره در عمق وجود من میتوانی حقیقت را به وضوح ببینی.
تو کام خود زجان اینجا نیابی
یقین میدان که جان پیدا نیابی
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوانی به خواستهات در این دنیا دست یابی، زیرا بدان که جان و وجود حقیقیات را نخواهی یافت.
نیابی جان تو پیدا سوی صورت
که صورت دارد اینجا گه کدورت
هوش مصنوعی: اگر به باطن و عمق وجود خود نگری، جان تو در اینجا حضور دارد و حقیقت را از منظر ظاهری نخواهی یافت؛ زیرا ظاهر تنها کدر و محدود به صورت است.
نیابی جان تو با صورت در اینجا
همی بشنو زمنصورت در این جا
هوش مصنوعی: حضور تو در اینجا تنها با ظاهر و شکل نیست. برای درک عمیقتر، باید به سخنان من توجه کنی.
حقیقت جان ذاتم بیگمانست
یقین خود را در این صورت ندان است
هوش مصنوعی: حقیقت وجود من بدون شک در عمق جانم نهفته است، اما من نمیتوانم آن را به طور کامل در این شکل و ظاهر بشناسم.
چو جان تو از این صورت جدایست
که در ذات حقیقت جان خدایست
هوش مصنوعی: زمانی که روح تو از این جسم جدا شود، در واقع به ذات واقعی خود که همانا روح خداوند است، میپیوندی.
کنون ای بایزید ارازدان تو
ز من این نکته دیگر بازدان تو
هوش مصنوعی: اکنون ای بایزید، از من این نکته را بهتر درک کن.
که او در دل بود پیوسته پیدا
ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
هوش مصنوعی: او همیشه در دل من حضور دارد. از دل خود نگاهی به معشوق بیانداز، چرا که او در اینجا است.
درون دل منور دار دایم
که دل از جان بود پیوسته قائم
هوش مصنوعی: در دل خود همیشه نور و روشنایی داشته باش، زیرا دل از جان انسان همیشه زنده و پایدار است.
چو دل با تو شود هر دو یکی باز
یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
هوش مصنوعی: وقتی دل با تو یکی میشود، باز هم به ذات خود برمیگردد و من از این موضوع مطمئن هستم.
نموداری کنم در جان نهانت
کنم بیوسته بی نام و نشانت
هوش مصنوعی: میخواهم در دل پنهان تو تصویری بسازم که همیشه با تو باشد، بدون اینکه نامی یا نشانی از آن ببینم.
چوجان اینجا است از دیدار ما گم
شده در نقطهٔ پرگار ما گم
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که وجود جان ما در اینجا تحت تأثیر دیدار ما دچار گمراهی شده و به نوعی در دایرهای که ما شکل دادهایم، ناپدید شده است.
تو تا با جان بوی ما را نیابی
نمود ما کجا پیدا بیابی
هوش مصنوعی: تا وقتی که با روح و احساس ما آشنا نشوی، چگونه میتوانی نشانههای ما را درک کنی؟
تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی
چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
هوش مصنوعی: تو با ما چه سخنی داری تا چه چیزی به دست آوری؟ چون الان کلام ما چنین است، تو چه میگویی؟
بما پیداست عرش و فرش اینجا
که تا پیدا کنم سر دو عالم
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در اینجا قصد دارم در دنیای مادی و معنوی، به جستجوی حقیقت و سرّ امور پرداخته و بین این دو جهان پیوندی برقرار کنم.
بما پیداست آنجا آنچه بینند
کسانی کاندرین عین الیقیناند
هوش مصنوعی: به نظر میرسد در آن مکان، افرادی که به حقیقتی محض دست یافتهاند، آنچه را که میبینند و درک میکنند، به وضوح مشاهده میکنند.
مرادانند جان اینجا برد راه
نموده تا ز ما هستند آگاه
هوش مصنوعی: افرادی که به مراد و هدف خود رسیدهاند، در این مکان به آگاهی ما توجه دارند و تلاش کردهاند تا ارتباطی با ما برقرار کنند.
حقیقت صورتت از جانست با قدر
بودجانت مثال ماه یا بدر
هوش مصنوعی: حقیقت چهرهات نشانهای از روح توست و ارزش وجودت مانند ماه یا بدر (ماه کامل) است.
مثال بدر آمد جان درین راه
نموده تا زما هستند آگاه
هوش مصنوعی: در این راه، جان مانند ماه روشن شده و تا زمانی که ما در این مسیر هستیم، آگاهی به دست میآورد.
چو جان را بنگری اینش مثال است
که بعد پانزده او را زوالست
هوش مصنوعی: وقتی به جان و روح انسان نگاه میکنی، میتوان آن را به یک نمونه تشبیه کرد که پس از گذشت مدت زمان مشخصی، دچار زوال و زوال میشود.
چو جان باشد حقیقت بدراین راه
شود بیشک قبول حضرت شاه
هوش مصنوعی: وقتی حقیقت به مانند جان باشد، در این مسیر به یقین مورد پذیرش و قبول درگاه شاه قرار میگیرد.
قبول حضرت بیچون بیابد
تمامت قبهٔ گردون بیابد
هوش مصنوعی: اگر شما به اندازه کافی humble و فداکار باشید و در مقابل عظمت خداوند تسلیم شوید، کل هستی و تمامی نعمتها به شما تعلق میگیرد.
شود سالکُ منازل در منازل
بقدر خود شود در عشق واصل
هوش مصنوعی: هر کس به اندازهی خودش در مسیر عشق پیشرفت میکند و به مراحل بالاتری دست مییابد.
ز بعد آن گذر آرد به اسرار
شود یک جزء از وی ناپدیدار
هوش مصنوعی: پس از آنکه فردی با اسرار آشنا شد، یکی از اجزای وجودش ناپدید میشود.
چو یک جزء از جمالش محو گردد
بساط عشق دیگر در نوردد
هوش مصنوعی: وقتی یکی از زیباییهای او ناپدید شود، عشق به شکلی دیگر به نمایش درمیآید.
به هر روزی که آید گم شود باز
بآخر تا بآخر گم شود باز
هوش مصنوعی: هر روزی که میآید، به سرعت میگذرد و در نهایت همه چیز دوباره به فراموشی سپرده میشود. در پایان نیز، این فراموشی ادامه پیدا میکند.
چو دور افتد زجرم آسمانی
شود نزدیک شاه ار می بدانی
هوش مصنوعی: وقتی دوری و جدایی به سراغم میآید، آسمان برایم نزدیک و همراستا با شاه میشود، اگر که دانستهای در مورد شراب.
چو مه در جرم گردد ناپدیدار
که تواندر خود نظر میکن پدیدار
هوش مصنوعی: وقتی ماه در آسمان پنهان میشود، چطور میتوان در خود نگاه کرد و آن را پیدا کرد؟
همه خورشید گردد صورت ماه
نماند نور حقیقت گردد آگاه
هوش مصنوعی: همه چیز مانند نور خورشید میشود و چهره ماه دیگر نمیتابد. در این حالت، حقیقت روشن میشود و برهان آن نمایان میگردد.
چو جان اینجاست ماه رویم اینجا
دو روزی رخ نموده سویم اینجا
هوش مصنوعی: وقتی که جانم در اینجا است و چهره زیبای من نیز در اینجا است، برای مدت دو روز تنها به خاطر تو در اینجا حضور دارم.
نمودی روی با من در صور باز
نخواهد ماند در این رهگذر باز
هوش مصنوعی: وقتی که چهرهات را به من نشان دادی، این لحظه در این سفر باقی نخواهد ماند.
شوم محو فنا از سرّ بیچون
دگر خورشید گردد بیچه و چون
هوش مصنوعی: آدمی که از راز وجود بیچون و چرای هستی غافل شود، به زودی مانند خورشید، محو و ناپدید خواهد شد.
چو من خورشید جمله عاشقانم
گهی پیداست جان گاهی نهانم
هوش مصنوعی: من مانند خورشید برای تمام عاشقان هستم، گاهی آشکار و گاهی پنهان.
نمانم ازنهان شد راز مطلق
که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
هوش مصنوعی: رازهای نهانی دیگر برایم پنهان نماند، چون حقیقت را آشکارا دیدم و به صراحت اعلام کردم که من همان حق هستم.
از اول ماه بودم اندرین راه
شدم خورشید اندر هفت خرگاه
هوش مصنوعی: از آغاز ماه در این مسیر قرار گرفتم و مانند خورشیدی شدم که در هفت آسمان میدرخشد.
بگشتم گرد گردونها سراسر
نمودم جرم خود در هفت اختر
هوش مصنوعی: من در اطراف آسمانها گشتم و تمام گناهان خود را در برابر هفت ستاره بررسی کردم.
سراسر سیر گردم در وصالم
شده گم عاقبت اندر جلالم
هوش مصنوعی: تمام وجودم در عشق او در حرکت است و در این راه به نوعی گم شدهام؛ در نهایت، به عظمت و زیبایی او پی میبرم.
چو با خورشید عزت کل رسیدم
بجز خورشید من چیزی ندیدم
هوش مصنوعی: وقتی به مقام بلند و والای عزت رسیدم، جز خود نور و عظمت آن چیزی دیگر نتوانستم ببینم.
چو ذات ما بنور او فنا شد
حقیقت بود شد عین خدا شد
هوش مصنوعی: وقتی وجود ما به نور او (خدا) نابود میشود، حقیقت به وجود میآید و ما به حقیقت واقعی و عین خدا تبدیل میشویم.
چنان خورشید اینجا آشکار است
که در آتش بنور اندر نظاره است
هوش مصنوعی: اینقدر خورشید در اینجا روشنایی دارد که حتی در آتش هم نور آن دیده میشود.
همه ذرات ازخورشید پیداست
ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
هوش مصنوعی: تمامی اجزا و عناصر جهان از نور و انرژی خورشید نشات میگیرند و همهی فعالیتها و هیجانها در زندگی به نوعی وابسته به وجود و تأثیر خورشید است.
ز نور ذات او روشن شده کل
ز نور ذات او گلشن شده کل
هوش مصنوعی: همه چیز به خاطر نور وجود خدا روشن و زیبا شده است. هر چه هست، به برکت نور او، به گلستانی پر از زیبایی تبدیل گردیده.
یقین ای بایزید این را بدان باز
که میگویم ز سر جان جان باز
هوش مصنوعی: ای بایزید، بدان که من از عمق جان خود این را به تو میگویم که...
یقین خورشید منصور است و ذاتست
ترا امروز در عین صفات است
هوش مصنوعی: به طور قطع، خورشید حقیقت و موجودیت تو امروز در تمامی ویژگیهایش نمایان است.
درون من منوّر شد حقیقت
نهاد او مصور شد حقیقت
هوش مصنوعی: درون من روشن و واضح شد و حقیقت وجود او به شکل و تصویر درآمد.
فرستادم ترا در عین مستی
که چون ماهی شدی و خودپرستی
هوش مصنوعی: در حینی که مست و شاداب بودم، تو را فرستادم تا ببینم چطور به خودخواهی افتادی و مثل ماهی شدی.
چنانت رخ نمودستم درین راز
نمییابی مرا اینجایگه باز
هوش مصنوعی: چهرهات آنقدر در دلم نقش بسته که در این فضا نمیتوانی مرا دوباره پیدا کنی.
مگر ما را بچشم ما ببینی
نهانی و عیان پیدا ببینی
هوش مصنوعی: آیا تو میتوانی ما را ببینی در حالی که هم در حالت پنهان و هم در حالت آشکار حضور داریم؟
منم خورشید و تو ماهی درین راه
ترا محو آورم آخر در این راه
هوش مصنوعی: من مانند خورشیدی هستم و تو همچون ماهی. در این مسیر، در نهایت تو را تحت تأثیر قرار میدهم و جذب خود میکنم.
چنانت محو گردانم به آخر
که خورشیدم به بینی جان بظاهر
هوش مصنوعی: من به قدری تو را مجذوب و مشغول میکنم که در نهایت، نور و درخشش من را آنقدر خواهد دید که گویی جان و حقیقت را در ظاهرت تجربه میکنی.
چو آخر محو گردانم نهانت
در این پیدا بیابی سر جانت
هوش مصنوعی: زمانی که در پایان تو را در این حالت محو کنم، پنهانیت را در این آشکار به وضوح خواهی یافت و جانت را شناخته خواهی داشت.
دم آخر طلب کن سر جانان
که پیداست اینجابی صور جان
هوش مصنوعی: در آخرین لحظه، از محبوب خود بخواه که خود را نشان دهد؛ زیرا در اینجا تصویر جان و روح زندگی آشکار است.
حقیقت جان چو محو این جهان شد
نمانده جان بکلی جان جان شد
هوش مصنوعی: وقتی حقیقت جان از این دنیای فانی محو و ناپدید میشود، دیگر هیچ اثری از جان باقی نمیماند و آن جان اصلی تبدیل به اصل جان میشود.
منست او و منم ای شیخ جانم
در او گم گشت جان او شد جهانم
هوش مصنوعی: ای شیخ، تو او هستی و من هم هستم، در حقیقت، وجود من در وجود او ناپدید شده است و جان او برای من، تمام عالم و زندگی من را تشکیل میدهد.
چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق
نباشد جز که او پیوسته مطلق
هوش مصنوعی: وقتی او در وجود من میزند، حقیقتی جز او نیست و همیشه وجود او کامل و بینقص است.
مرا معبود اینجا آشکار است
حقیقت در دل و جانم نظاره است
هوش مصنوعی: من اینجا معبودی دارم که به وضوح دیده میشود و حقیقت به طور عمیق در دل و جان من وجود دارد.
چو من جزوم در اینجا جمله جزوند
چو من جانم در اینجاجمله عضوند
هوش مصنوعی: من به مانند رشتهای هستم که در اینجا به همه پیوند خوردهام؛ مانند اینکه جان من در اینجا به تمام اعضا وابسته است.
چو من دیدار بنمایم در اینجا
نظر کردم همه من بودم اینجا
هوش مصنوعی: وقتی من به اینجا نگاه میکنم و به دیدن میپردازم، متوجه میشوم که همه چیز در اینجا خود من هستم.
چو دیدار من اینجا باز دیدم
جمالم در جمال او بدیدم
هوش مصنوعی: وقتی دیدار تو را اینجا باز کردم، زیباییام را در زیبایی او مشاهده کردم.
جلالم در تو پیدا شد نه بینی
مرا بشناس اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: هنر و عظمت من در وجود تو نمایان شده است، اگر نمیتوانی مرا ببینی، پس با شناخت و درک درست از خودم، به حقیقت من پی ببر.
یقین پیش آر و بگذر از گمان تو
مرا بین در درون جان جان تو
هوش مصنوعی: اعتماد و یقین را در نظر بگذار و از تردید و گمان چشم بپوش. من را در عمق وجودت، در جان و روح تو مشاهده کن.
عیان اینست کاگاهی بدیدم
ترا اینجایگه شاهی بدیدم
هوش مصنوعی: من اینجا تو را دیدم، ای مسلط و حکمرانی که در این مکان حضور داری و خود را به وضوح نمایان کردهای.
عیان اینست کاکنون گردی آگاه
بمعنی و بصورت خود توئی شاه
هوش مصنوعی: حقیقت این است که هماکنون تو با خودت آشنا هستی و خود را به عنوان یک پادشاه میشناسی.
تو شاهی بایزید از قرب اعلی
حقیقت غرقه در نور تجلا
هوش مصنوعی: تو مانند بایزید، پادشاهی که از نزدیکی به حقیقت و اوج معنویت در دریای نور تجلی غرق شدهای.
تو شاهی بایزیدا اصل بنگر
مرا بین در درون و وصل بنگر
هوش مصنوعی: ای بایزید، تو شاه هستی، اما به اصل و ریشه خود توجه کن. به درون خود نگاهی بینداز و وصل و ارتباط عمیقتری را بررسی کن.
تو شاهی بایزید اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
هوش مصنوعی: تو در اینجا مانند بایزید بزرگ هستی و حقیقت را در اختیار داری؛ به راستی که تو در مسیر درست و به حق قرار گرفتهای.
تو شاهی بایزید از سرّ ما باز
نظر کن این زمان انجام و آغاز
هوش مصنوعی: ای شاه بایزید، لطفاً اکنون به رازهای ما نگاهی دوباره بینداز و به شرایط امروز و آغاز زندگیام توجه کن.
چنان دان بایزید اینجا حقیقت
تو شاهی و الهی در حقیقت
هوش مصنوعی: بدان که بایزید به ما نشان میدهد که در این مکان، حقیقت تو شناخته شده است. تو در اصل، شاه و خدایی هستی که به حقیقت در درون خود داری.
چنین دان بایزید اینجا به تحقیق
که بخشیدم ترا اسرار توفیق
هوش مصنوعی: بدان که بایزید در اینجا به حقیقت میگوید که من رازهای موفقیت را به تو بخشیدهام.
ترا توفیق دادم تا بیابی
ترا تحقیق دادم تا بیابی
هوش مصنوعی: من به تو فرصت دادم تا خودت را بشناسی و به تو توانایی دادم تا به حقیقت خود دست یابی.
که من جان توام اینجا یقین دان
چو جانت در درونت بیش بین دان
هوش مصنوعی: من اینجا فقط بخشی از وجود تو هستم، بنابراین به خوبی بدان که وجودت در درونت خیلی بیشتر است.
ترا بخشیدهام جان و جهان من
نمود خود نمودستم نهان من
هوش مصنوعی: من جان و جهان خود را به تو بخشیدهام و تمام وجودم که در پس پرده پنهان است، به تو نشان دادهام.
درون جان ما میبین رخ یار
حقیقت باز میدان پاسخ یار
هوش مصنوعی: در دل ما، چهره واقعی عشق را میبینیم که به ما پاسخ میدهد.
ترا جانم در این جان و تن و دل
ترا آخر کنم ای شیخ واصل
هوش مصنوعی: ای شیخ واصل، در این جان و بدن و دل من، به تو جانم را فدای تو میکنم و با تو آغازی جدید میسازم.
کنم واصل ترا بیشک حقیقت
نمایم مر ترا اسرار دیدت
هوش مصنوعی: من به تو وصل میشوم و به طور حتم واقعیت تو را برایت آشکار میسازم و رازهای دیدگانت را نشان میدهم.
ز جان اینجا نظر کن در دل خود
حقیقت عرش بنگر حاصل خود
هوش مصنوعی: در اینجا به عمق وجود خود نگاه کن و حقیقت بلندمرتبهای که در دل خود نهفته است را مشاهده کن.
بجان بنگر که من خورشید هستم
درون سایهات جاوید هستم
هوش مصنوعی: به عمق وجودت نگاه کن، من مانند خورشیدی هستم که در سایههای تو همیشه و برای همیشه حضور دارم.
نباشد جز رخ من هیچ خورشید
که خواهد بود اینجاگاه جاوید
هوش مصنوعی: هیچ خورشیدی جز چهره من در این مکان جاودانه نخواهد بود.
نباشد جز رخ تو جاودانی
مراد جانم از جان و جوانی
هوش مصنوعی: تنها چهره توست که برای من در زمان جاودانه است و خواستهی قلبیام از زندگی و جوانی، تو هستی.
بمانم جاودانی در بر تو
درون جمله باشم رهبر تو
هوش مصنوعی: من همیشه در کنار تو بمانم و در دل همه وجودم، رهبری تو را بپذیرم.
منم راه و منم رهبر در اینجا
حقیقت او دمی رهبر در اینجا
هوش مصنوعی: من هم راه هستم و هم هدایتکننده، در این مکان حقیقت او حتی برای یک لحظه رهبری میکند.
چو ره بردی کنون در جسم و جانت
منم هم آشکارا و نهانت
هوش مصنوعی: زمانی که تو در وجودت راه رفتی، در جسم و روح تو من حضور دارم، هم به وضوح و هم در خفا.
نهان و آشکاراام همیشه
ترا اینجای بنمائیم همیشه
هوش مصنوعی: در هر حال و هر موقعیتی، همیشه تو را در اینجا به نمایش میگذاریم.
نهانی بس هویداام درونت
منم در عشق کل صبر و سکونت
هوش مصنوعی: در دل تو، عشق را با تمام صبر و آرامش نشان میدهم، هرچند که درونی مخفی و پنهان دارم.
درون جان تو جانات مستم
که پیدائی و پنهانیت هستم
هوش مصنوعی: درون وجود تو، جان من به عشق و شوری غرق است؛ چرا که من همیشه در حال یافتن تو هستم، چه زمانی که در دسترس هستی و چه زمانی که پنهان هستی.
سلوک اولت در صورت افتاد
از آن در راه ما معذورت افتاد
هوش مصنوعی: سفر و حرکت اولیه تو در مسیر به خاطر احساس ناامنی و مشکلاتی که با آن مواجه شدی، متوقف شده است و از آنجا که ما در این راه هستیم، میتوانیم تو را ببخشیم.
سلوک آخرت اینجا وصالست
ترا اکنون بهت شد عید سال است
هوش مصنوعی: در این دنیا، مسیر رسیدن به حقیقت و خداوند، همان چیزی است که تو را به وصال میرساند. اکنون که این را درک کردهای، به نظر میرسد که لحظهای شگفتانگیز و فرخنده به تو رسیده است.
چو سال آمد مبارک دان تو نوروز
که دیدستی حقیقت عید نوروز
هوش مصنوعی: زمانی که سال جدید فرا میرسد، تو باید نوروز را جشن بگیری چون واقعاً معنی عید نوروز را فهمیدهای.
بروز تو کنون تو در رسیدی
بهار وسال نو را باز دیدی
هوش مصنوعی: حضور تو در این زمان، نشاندهنده بهار و شروع سال نو است که دوباره به چشم میخورد.
گلت بشکفت و نرگس بار آورد
وصالت در درون این بار آورد
هوش مصنوعی: گل تو شکفته و نرگس به ثمری رسیده است، و درون این میوه، وصالت را به ارمغان آورده است.
یقین جانان منم امروز پیدا
به بخت و طالع اینجائی هویدا
هوش مصنوعی: امروز عشق واقعی من آشکار است و خوشبختی و سرنوشت من در اینجا نمایان شده است.
همه ذرات صورت باز گردان
ز خورشیدت رخم تابنده گردان
هوش مصنوعی: تمام اجزای وجودم را به سوی نور خورشیدت ببر و چهرهام را درخشان کن.
حقیقت زنده کن ذرات عالم
نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
هوش مصنوعی: به حقیقت جان بخش و توجه کن به این که بودن، ماهیت کل جهان است.
تو ذرات عالمی اینجای بشناس
توئی پنهان شده پیدا و بشناس
هوش مصنوعی: تو اجزای این جهان را بشناس و به خوبی درک کن که تو خود نمایان و در عین حال پنهان هستی.
چو پنهان یافتی پیدا بدانی
چو پیدا یافتی یکتا بدانی
هوش مصنوعی: اگر چیزی را که مخفی است، پیدا کنی، به آن آگاه میشوی. اما وقتی چیزی را که آشکار است، به دست میآوری، میتوانی تفاوت آن را درک کنی و به یگانه بودنش پی ببری.
دمی بخشیدمت از خود بیکبار
که تا اینجا شدی از ما پدیدار
هوش مصنوعی: لحظهای به تو از وجود خودم هدیه دادم تا به اینجا رسیدی و در اینجا نمایان شدی.
دمی بخشیدمت از لامکان من
ز ذات خویشتن اندر جهان من
هوش مصنوعی: لحظهای به تو نگاهی کردم که از وجود خودم در دنیا عرضه کردم.
دمی بخشیدمت تا زنده باشی
ز خورشید رخم تابنده باشی
هوش مصنوعی: لحظهای به تو زندگی دادم تا زنده بمانی و از تابش نور من بهرهمند باشی.
ترا این دم که داری آن زمان دان
هر آن چیزی که میخواهی بمادان
هوش مصنوعی: این لحظهای که در آن هستی، زمانی است که میتوانی هر چیزی را که میخواهی به دست آوری.
ترا اینجا چو دادم آشنائی
حقیقت دادمت هم روشنائی
هوش مصنوعی: به تو در این مکان دوستی و آشنایی را بخشیدم و همراه آن، حقیقتی را به تو ارایه دادم که روشنایی برای تو به ارمغان آورده است.
ز نور ذات من خود آشکاره
ترا کردم همی میکن نظاره
هوش مصنوعی: از نور وجود خودم تو را نمایان کردم و همواره به تو مینگرم.
نفخت فیه من روحست جانت
نمود مادرین عین عیانت
هوش مصنوعی: در اینجا سخن از این است که وجود تو، نشانهای از روح و جان الهی دارد و چشمانت، نمایانگر زیبایی و حقیقتی بزرگ هستند.
نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار
تو کلّی ذات مائی دم نگهدار
هوش مصنوعی: نفختم از روح خودم در او، از اسرار تو. من تمام وجودم را در او دمیدم، پس دم را نگهدار.
ز ذات مایکی لمعه رسیده است
ترا یک سلسله از آن رسیده است
هوش مصنوعی: از وجود تو نوری به ما رسیده که همچنان از همان منبع به ما میرسد.
از آن یک لمعه در جمله جهان بین
از آن صد شور وآشوب و فغان بین
هوش مصنوعی: از آن نور و درخششی که در کل جهان وجود دارد، ببین که چقدر شور و هیاهو و ناله باید باشد.
منم هر کسوتی را من خبردار
نمودارم کنون بنگر بر این دار
هوش مصنوعی: من در هر نقشی که باشم، همه چیز را میدانم. اکنون نگاهی به این وضعیت بینداز.
همه مائیم چه دارو چه زنجیر
ولی در عشق کردستیم تأخیر
هوش مصنوعی: همه ما در شرایط و موقعیتهای مختلفی قرار داریم، چه در حال بهبودی و چه در حال محدودیت. اما در عشق، ما هنوز به تأخیر افتادهایم و نتوانستهایم به آن جا که باید برسیم.
که بنمائیم اینجا راز بیچون
بگویم آنچه هستم بیچه و چون
هوش مصنوعی: بیایید در اینجا رازی را آشکار کنیم. من آنچه که هستم را با تمام وجود بیان میکنم، بدون هیچ گونه تردید یا ترسی.
بگویم آنچه ما را آشکاره است
صفات ما بما اکنون نظاره است
هوش مصنوعی: بگذارید بگویم آنچه را که ما را شناسانده است، ویژگیهای ما اکنون در نظر ماست.
وصال ما کسی یابد که جان دید
مرا اندر عیان جا و جهان دید
هوش مصنوعی: کسی به اتحاد و نزدیکی ما میرسد که درک عمیقی از وجود من و حقیقت زندگی داشته باشد و بتواند حقیقت را در دنیای واقعی ببیند.
وصال او یافت از ما کو فنا شد
ز بود خود کنون آگاه ماشد
هوش مصنوعی: پیوند با او برای ما محقق شد، کسی که از وجود خود گذشته و تن به فنا داده است، اکنون به ما آگاهی یافته است.
وصال او یافت از ما در یقین باز
که ما را دید و از ما شد سرافراز
هوش مصنوعی: دیدن او به یقین ما را به وصل رساند و باعث شد که او از ما شاد و سرزنده شود.
وصال او یافت از ما در دل ریش
که ما را دید اینجا حاصل خویش
هوش مصنوعی: دیدن او باعث شد که ما در دل خود احساس رنج و دلتنگی کنیم، چرا که او ما را در اینجا به ثمر رسانده است.
وصالم هر که یابد جان فشاند
بجان و سر ز وصل ما نماند
هوش مصنوعی: هر کس که به وصال من برسد، جان خود را فدای آن میکند و هیچکس از اتصال به من باقی نخواهد ماند.
کنون ای بایزید ار عاشقی تو
فنای عشق ما را لایقی تو
هوش مصنوعی: اکنون ای بایزید، اگر عاشق هستی، شایستگی آن را داری که در عشق ما فنا شوی.
اگر از عاشقانی جان برافشان
تو جان جان طلب می بگذر از آن
هوش مصنوعی: اگر از عاشقان هستی که جان خود را در عشق فدای محبوب میکنند، برای رسیدن به جان جان (عشق واقعی) از جان خود بگذر.
وصال اینجاست میبینم دو روزی
همی آورد میسازی و سوزی
هوش مصنوعی: در اینجا حضور وصال را مشاهده میکنم که به مدت دو روزی در حال آمدن است و همزمان مشغول ساختن و سوختن است.
وصال ظاهر صورت چو جانست
ترا امروز از او عین عیان است
هوش مصنوعی: امروز ملاقات و پیوند با صورت ظاهری مانند جان برای تو است و این موضوع برای تو به وضوح و به عینه قابل مشاهده است.
وصال باطنت مائیم بیشک
دم آخر چو بنمائیم بیشک
هوش مصنوعی: ما به یقین در پیوند باطنی تو هستیم و در لحظه آخر، وقتی خود را نشان دهیم، این حقیقت آشکار خواهد شد.
بدانی وصل کل در آخر کار
چو بردارم حقیقت پرده یکبار
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که در نهایت و در پایان کار، وقتی حقیقت را آشکار کنم، درک میکنی که ارتباط همه چیز به هم مرتبط است و این یکبار حادث خواهد شد.
چو بردارم ز رخ پرده حقیقت
بیابی باز گم کرده حقیقت
هوش مصنوعی: وقتی که پردههای پوشاننده حقیقت را کنار بزنم، تو دوباره همان چیزی را خواهی یافت که پیشتر گم کرده بودی.
چو این پرده حقیقت بردرانم
بدانی این زمان از بی نشانم
هوش مصنوعی: وقتی که این پرده از حقایق کنار برود، تو میفهمی که من در این لحظه چقدر بینشان و بیوجود هستم.
در آن ساعت نشانی بی نشانی
بیابی عین لا آن دم بدانی
هوش مصنوعی: در آن لحظه، نشانهای از نبودن را خواهی یافت، و در همان لحظه درک خواهی کرد که حقیقت چیست.
چو در عین فنا یابی بقایت
یکی باشد ز دید ما لقایت
هوش مصنوعی: زمانی که در دل فنا و زوال به بقا و جاودانی دست پیدا کنی، در نظر ما ملاقات تو یکی و دائمی خواهد بود.
بقای آخرین مائیم بنگر
حقیقت در همه جائیم بنگر
هوش مصنوعی: ما آخرین کسانی هستیم که باقی ماندهایم، به حقیقت نگاه کن که در همه جا وجود دارد.
همه جا جان را پاینده باشد
کسی داند که از جان زنده باشد
هوش مصنوعی: کسی که زندگیاش به دیگران وابسته است و به عشق و محبت میگذرد، میتواند احساس کند که جاودانه است. اما این امر تنها به دست کسی است که از درون زنده و پرانرژی باشد.
ز حال این حقیقت نیست آگاه
کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
هوش مصنوعی: هیچ کس از وضعیت این حقیقت آگاه نیست، تا مانند ما به یقین برسد و شاه باشد.
من از اول حقیقت بنده بودم
ببوی وصل جانان زنده بودم
هوش مصنوعی: من از ابتدای وجودم همیشه بنده و غلام محبوبم بودهام و به خاطر شوق وصال او زنده و سرزنده بودهام.
شدم از بندگی در قرب شاهی
کنونم این زمان دید الهی
هوش مصنوعی: من از بندگی رهایی یافتم و اکنون در نزدیکی مقام والای الهی قرار دارم.
بصیرت لیک معنی جان جهانم
تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم
هوش مصنوعی: تو میدانی که بصیرت یعنی جان جهان من، و حقیقت را بهتر از هر کسی میشناسی.
کنون آنم که جویانند جمله
بدو از عشق گویانند جمله
هوش مصنوعی: اکنون من به حالتی رسیدهام که همه به دنبال من هستند و از عشق صحبت میکنند.
چو من آنم کنون در وصف ذاتم
کجاگویم که من عین صفاتم
هوش مصنوعی: من اکنون به اندازهای در توصیف خودم غوطهورم که نمیدانم چگونه بگویم من همذات و هممعنی با صفات خودم هستم.
ز وصف ذات خود هم خویش دانم
حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم
هوش مصنوعی: من از ویژگیهای خود آگاه هستم و حقیقتی را که با تو در میان بگذارم، میشناسم.
منم کون و مکان ار باز بینی
ز من اینجا حقیقت راز بینی
هوش مصنوعی: اگر به من دقت کنی، میبینی که وجود و حضور من در اینجا، حقیقتی پنهان و عمیق را نمایان میکند.
منم اینجا حقیقت چوهر ذات
فکنده عکس خود بر جمله ذرات
هوش مصنوعی: من در اینجا حقیقتی هستم که نقش و تصویر خود را بر تمام ذرات عالم افکندهام.
منم اینجا نموده نقش آدم
هزاران آدم آرم من دمادم
هوش مصنوعی: من اینجا هستم و نشانگر انسانیت هستم، و در هر لحظه از وجودم هزاران انسان را به تصویر میکشم.
بما آدم در اینجا گشت پیدا
تو اوئی باز بین او را هویدا
هوش مصنوعی: آدم در اینجا آشکار شد، تو نیز دوباره او را مشاهده کن که چگونه او را میشناسی.
تو و او هر دو نور ذات مائید
حقیقت صفحه و آیات مائید
هوش مصنوعی: تو و او هر دو از نوری هستید که جوهر وجودتان را تشکیل میدهد، حقیقت شما مانند صفحهای است که آیات و نشانههای الهی را در خود دارد.
یکی نورید هر دو در هویدا
حقیقت دان مرا امروز اینجا
هوش مصنوعی: امروز در اینجا، حقیقت را به وضوح بشناس که هر دو با هم در یک جا روشن شدهاند.
حقیقت بر سر دارم تو بنگر
ز بود تو خبر دارم تو بنگر
هوش مصنوعی: من در بند حقیقت هستم، تو به آن نگاه کن و ببین که من از حال تو باخبرم، تو نیز به آن نگاه کن.
منم بردار اینجا بر تو بردار
منم آیینه بیشک تو خبردار
هوش مصنوعی: من در اینجا حضور دارم و میتوانم به تو کمک کنم. من مانند یک آینه هستم که تو را بازتاب میدهد و از آنچه در دل داری خبر دارم.