بخش ۳۶ - سؤال دیگر شبلی از منصور
محمددان وصال حق در اینجا
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتهست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
بخش ۳۵ - جواب دادن منصور شبلی را: جوابی داد او را آن زمان دوستبخش ۳۷ - جواب دادن منصور شبلی را: جوابش داد آنگه شاه عشاق
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
محمددان وصال حق در اینجا
محمد اوست خلق مطلق اینجا
هوش مصنوعی: محمد، در اینجا به معانی عمیق عشق الهی و ارتباط نزدیک با حقیقت اشاره دارد. او به عنوان نمایندهای از خالق مطلق، در میان مردم وجود دارد و بیانگر اتصال و وصال به حقیقت است. در این فضا، محمد نماد جلوهای از الوهیت و آموزههای عالی انسانی است که در زندگی روزمره تجلی مییابد.
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
هوش مصنوعی: چو شبلی وقتی این حرف را از او شنید، خیلی تعجب کرد و از او گفت که این صحبت خوب و پسندیدهای است.
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
هوش مصنوعی: واقعیت این است که در اینجا هیچکس مانند تو را نمیتواند درها را باز کند.
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
هوش مصنوعی: در واقع، جان تو اینجا با دو چشم جدیدی بیدار شده است.
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
هوش مصنوعی: در اینجا هیچ تردیدی نیست که تمام موجودات از دیدن او مستغرقند و غیر از او چیزی نمیبینند.
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
هوش مصنوعی: این گونه است و البته هیچکس جز تو این راز را نمیداند.
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
هوش مصنوعی: به تو این سربند از آغاز داده شده است، پس نباید این موضوع را با دیگران در میان گذاشت.
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
هوش مصنوعی: نباید به هر کسی بگویی که تو دارای جوهره و حقیقتی هستی، زیرا مردم تنها ظاهر تو را میبینند و به پوست و شکل ظاهریات توجه میکنند.
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
هوش مصنوعی: تو مانند مغز هستی و دیگران همچون پوست، که بدون تو بیفایدهاند. ای دوست، مثل تو وجود ندارد.
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
هوش مصنوعی: تو اصل و بنیاد همه چیز هستی و میدانی چگونه از خود خارج شوی و در هر جا که خواستی حضور یابی.
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
هوش مصنوعی: تو شایستهای که چهرهی پادشاه را دیدهای، زیرا از این رازها تو آگاه هستی.
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
هوش مصنوعی: من دربارهی می و مستی صحبت میکنم و تو در این مسیر سربلند و دارای ارادهای قوی هستی، و من نیز به وضوح خود را در کنار تو میبینم.
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که من چه کسی هستم که دربارهٔ موضوعی با افراد عادی صحبت کنم، در حالی که آنها تنها داراییهای مادی و دنیوی را میشناسند.
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
هوش مصنوعی: آنها نمیدانند که مرا مانند تو، ای حقیقت، به کنارت خواهند آویخت.
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
هوش مصنوعی: این مردم مرا کافر میدانند و این سخن در اینجا مناسب نیست.
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
هوش مصنوعی: هرگاه بخواهم این راز را به کسی بگویم، در یک ساعت به اندازهای دور میشوم که به تکههای مختلف تقسیم میشوم.
ترا گفتهست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
هوش مصنوعی: عزیزم به تو میگوید که من مطمئنم تو خودت هم میدانی.
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانم به تو کمک کنم، باید واقعیت را بگویم و از حقیقتی که خودت بیان میکنی بشنوم.
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
هوش مصنوعی: تو در سراسر جهان مقام و شان بلندی داری و در میان انسانهای بزرگ و اهل حقیقت، مقام ویژهای داری.
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
هوش مصنوعی: شما مالک ثروت و تمامی دنیا هستی و به راستی که اسرار پنهان را درک کردهای.
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
هوش مصنوعی: رازهای نهفته را تا به حال در دنیای تو فاش کردهای و اکنون در این لحظه همه آن را نزد مردم آشکار کردهای.
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
هوش مصنوعی: همه مردم در حال صحبت هستند و تمام سالکان در پی هدف و مقصد خود میگردند.
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
هوش مصنوعی: برخی از مردم درباره تو و گفتارت خیالهایی میکنند، ولی این راز درون تو پنهان است.
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
هوش مصنوعی: سرانجام گمان آنها به یقین تبدیل شد و در نتیجه، وصال و دیدارشان برایشان به واقعیت تبدیل شد.
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
هوش مصنوعی: روی تو مانند خورشید درخشان و آشکار است و همه ذرات امید به تو وابستهاند.
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
هوش مصنوعی: ای شاه بزرگ، باور کن که وقتی مردم تو را در اینجا ببینند، قطعاً به وجودت ایمان خواهند آورد.
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
هوش مصنوعی: در این بازار عشق، گفتگوی مردم به وضوح آشکار شده است.
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
هوش مصنوعی: امید همه مردم تنها به توست و نزد توست که سالکان به نزدیکی و وصال میرسند.
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
هوش مصنوعی: اگر نگاهی عمیق به درون انسانها بیندازید، بدونشک به روشنی و افتخار خواهید رسید.
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
هوش مصنوعی: همه منتظر بودند که به معشوق برسند و همه در تلاش بودند تا حقیقت را درک کنند.
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
هوش مصنوعی: امروز روز عجیبی است که شخصی با جاذبه و شکوه خود، نظرها را به خود جلب کرده و در کانون توجه قرار گرفته است.
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
هوش مصنوعی: به تو اهمیت میدهم، اما در اینجا در آغاز راه باخت، هیچ تلاشی برای بازگشت نکردم.
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
هوش مصنوعی: تو از همهی دیگران برجستهتری، زیرا که وجود تو مانند قطرهای است در دریای بیپایان.
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
هوش مصنوعی: تو مانند دریا هستی و آنها تنها قطرههایی از تو هستند؛ تو همانند خورشید هستی و آنها فقط ذراتی از نور تو به شمار میروند.
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
هوش مصنوعی: تو مانند دریا جواهری هستی و آنان مانند صدفهایی هستند که به دور تو جمع شدهاند. تو خود جوهر یقین و حقیقت در تمام رازها و اسرار هستی.
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
هوش مصنوعی: فقط تو هستی که میدانی چه ویژگی خاصی داری و هیچ کس دیگری از این حقیقت آگاه نیست. تو جوهر وجودت را در درون خودت میدانی و هیچ چیز دیگری جز آن وجود ندارد.
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
هوش مصنوعی: فهمیدم که از همان ابتدا، وجود پاک تو را شناختم و حالا در پایان میدانم که از چه چیز باید نگران باشم.
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
هوش مصنوعی: امروز که اینطور رفتار کردی، من هم در این موضوع اندکی موفقیت کسب کردم.
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
هوش مصنوعی: من همه چیز را از تو میخواهم، به ویژه دیدار و وصالی که باعث شود مرا به وضوح ببینی و درک کنی.
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
هوش مصنوعی: امروز به تو رسیدم و از تمام وجودم برای نزدیکی به تو تلاش کردم.
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
هوش مصنوعی: امروز برای من فرصتی است تا به تو برسم و مطمئن هستم که امروز روزی است که به وصال و نزدیکی با تو میرسیم.
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
هوش مصنوعی: مدتی است که ارتباط من با عشق به وضوح نمایان شده و به خاطر آن در بند و زنجیر عشق گرفتار شدهام.
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
هوش مصنوعی: من در عشق تو گرفتارم، ای ماه زیبایی که جانم در انتظار وصالت است، اینجا کسی هست که خواهان توست.
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
هوش مصنوعی: اگر تو خود را به من نزدیک کنی، من جانم را فدای تو میکنم و با تمام وجودت را میستایم.
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
هوش مصنوعی: من در زمانی که به عشق تو مشغول هستم، خود را به تو نزدیک و متصل خواهم کرد.
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
هوش مصنوعی: به خاطر صحبت و گفتگو، من در پیوند با تو به وضوح و شور و هیجان رسیدم.
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
هوش مصنوعی: در این شلوغی، دل من به وصال تو خوشبخت است و در وجود تو، زیبایی و عظمت وجود دارد.
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
هوش مصنوعی: من در عشق تو به یک بازی نمیمانم، زیرا عشق واقعی و احساسات عمیق من در این زمینه فراتر از یک بازی ساده است.
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
هوش مصنوعی: عشق چه ارزشی دارد وقتی که همه چیز از وجود او نشأت میگیرد و او منبع نور و روشنی است؟
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
هوش مصنوعی: تو روشنی همه چیز هستی، ای ماه درخشان؛ حقیقت درونت است و تو محبوبی.
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، مرا از این دنیای مادی و تنگناها آزاد کن و از اسرار عشق آگاه کن.
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
هوش مصنوعی: عشق تو چه چیزی است؟ در این شرایط، من وصف عشق را برایت بازگو میکنم.
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
هوش مصنوعی: من بارها دربارهی عشق پنهانی تو سخن گفتهام، اما ای دل، تو به خوبی از این عشق باخبری.
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
هوش مصنوعی: عشق تو از تمام اصول و باورهای مذهبی فراتر است و آنچنان روشن و واضح است که برای من همچون یک حقیقت مسلم به نظر میرسد.
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
هوش مصنوعی: تو با یقین کامل از کشف اسرار آگاه شدهای و این آگاهی برایت به واسطه نور عشق، روشن و نمایان گشته است.
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
هوش مصنوعی: تو از خود دور شدهای، اما در اینجا هستی. در عشق، تمام درها از اینجا باز میشوند.
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
هوش مصنوعی: این جمله به معنای این است که من باید یک راز پنهان را در اینجا نگه دارم و تو در عشق، کلیدی به این راز هستی.
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
هوش مصنوعی: من باید رازی را که در دلم نهفته است، از دل خود برملا کنم تا زمانی که آن را بیان کنم، در وجودم آشکار شود.
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
هوش مصنوعی: در را برای من باز کن و راهی به درونم نشان بده، زیرا تو هم در را باز میکنی و هم راهنمای من هستی.
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
هوش مصنوعی: در اینجا به کسی اشاره میشود که در دوری و غربت به سر میبرد و از دیگری درخواست میکند که اگر میتواند، او را در این حالت یاری کند. به نوعی احساس تنهایی و نیاز به حمایت از طرف یک دوست یا نزدیک را بیان میکند.
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
هوش مصنوعی: من به تو اعتماد دارم و میخواهم رازهایم را با تو در میان بگذارم تا مانند تو، آزادانه از دلم بگویم.
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
هوش مصنوعی: اینجا تا زمانی که زندهای، میتوانی به رازی پی ببری که میتواند الهی و معنوی باشد.
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
هوش مصنوعی: ای جان، تا وقتی که جان در بدن دارم، راز تو را حفظ میکنم و امروز در راه تو فدای تو میشوم.
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
هوش مصنوعی: مرا از عشق پنهانیات آگاه کن و این راز را که در دل دارم ببخش.
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
هوش مصنوعی: اینجا که مرا ببخشی، دیدار واقعی نیست و من به وضوح احساساتم را با دیگران در میان میگذارم.
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
هوش مصنوعی: حجاب و موانع را کنار بزن و مرا در این مکان همانند خودت قرار بده.
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
هوش مصنوعی: ای دل، امروز به سالکان حقیقی بگو که در این مکان، رازی دشوار وجود دارد.
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
هوش مصنوعی: دل من به خاطر انتظار برای تو به شدت ناراحت و زبانه میکشد و حالا به خاطر تو، در زمین و درختان بیقرار شدم.
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
هوش مصنوعی: وقتی دلم شبیه تو نیست و نتوانستم چهرهات را ببینم، احساس میکنم که مانند هلال ماهی که از تابش خورشید ناپدید میشود، من هم در غم و اندوه غرق شدم.
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید هستی و من مانند ذرهای کوچک در مسیر تو. من مطیع و بندهای برای تو هستم که بر روح و دل پادشاهی تأثیر میگذارد.
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
هوش مصنوعی: تو در دل و جان، همه چیز را میدانی و باخبر هستی، اما به خاطر آگاهیای که از این موضوع دارم، اینجا به تو میگویم تا متوجه شوی.
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
هوش مصنوعی: میدانم که حقیقت را نمیتوانم از دیدگاه تو بفهمم.
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
هوش مصنوعی: من در حرفهایم به اندازه خودم سخن میگویم، ولی در نهایت، من همچنان مانند گنجشکی آزاد و سربلند هستم.
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
هوش مصنوعی: هرگاه بدانم که تو از راز من باخبری، پس چرا به سمت بالا نروی و مرا از این وضعیت خارج نکنی؟
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
هوش مصنوعی: اکنون از سراشیبی به سمت بالا میروم تا دوباره با تو به گفتگو بپردازم.
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
هوش مصنوعی: تو ای کسی که در اینجا به فنا رسیدهای، در آخر از حقیقت وجودم نمایان میشوم.
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق معشوق در حال حیرت و سردرگمی هستم و این وضعیت باعث شده که از خودم و هویتم دور شوم و بیزار باشم.
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
هوش مصنوعی: بسیار صحبت کردم، اما فایدهای ندارد؛ درد من هیچ بهبودی پیدا نکرده است.
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
هوش مصنوعی: من در اینجا به دنبال توفیق و موفقیت هستم و از تو میخواهم که در این لحظه مرا به حالت پاک و خالصی برسانی.
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
هوش مصنوعی: من از دست مردم به شدت سردرگم هستم، اگر مدتی اینجا بمانی، کمکم کن.
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
هوش مصنوعی: مرا در این شرایط سخت یاری کن، چون من به شدت به حمایت تو نیاز دارم و از پا افتادهام.
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
هوش مصنوعی: لطفاً دستم را بگیر تا من بتوانم ایستاده بمانم و محکم بایستم.
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
هوش مصنوعی: من کجا مثل تو میتوانم پایداری داشته باشم، که این کافی است برای من که جان و دل تو را دارم.
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
هوش مصنوعی: ببخش که در این لحظه، تو از من میخواهی تا رازی که در درونم پنهان است را افشا کنم.
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
هوش مصنوعی: من با تمام وجودم به سخنان تو ایمان دارم و وجودم به خاطر تو در اینجا تجلی پیدا کرده است.
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
هوش مصنوعی: حالا به هدف و مقصود خود رسیدی، پس دوباره باید خود را از این نشانهها و مراحل عبور کنی.
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
هوش مصنوعی: مکانی دشوار و پر از مشکلات برای من وجود دارد و سفر به حقیقت به سوی عدم است.
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
هوش مصنوعی: در پایان، دوباره میگویم که توضیح میدهم این موضوع را، که وقتی بخواهم به درگاه او برگردم.
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
هوش مصنوعی: چطور توانستم در پایان به ذات تو برگردم، در حالی که ابتدا از ویژگیهای تو فاصله گرفته بودم.
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
هوش مصنوعی: در این فکر هستم، ای جان، که تمام وجود من در عشق تو گیج و سردرگم است.
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
هوش مصنوعی: در اینجا تو را دیدم، اما دلم به سوی گذشته و حقیقتی که از آن فراموش کرده بودم، بازگشت.
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
هوش مصنوعی: چطور میشود که این زوال و فنا سبب بقای من شده است؟ بگو که این بقای واقعی از عشق حاصل شده و به خاطر آن وصال و ارتباط عمیق است.
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
هوش مصنوعی: من در نگاه تو چهرهام را میبینم و باید بفهمم که این نیازمندی ضروری است.