گنجور

بخش ۳۱ - حکایت

بزرگی گفته است این سر مرا باز
بگویم بیشکی اینجا ترا باز
چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پدیدار
حقیقت اصل کل اینجا فنا بود
فنا میدان که کل دید خدا بود
اگر دید خدا خواهی که بینی
فنا میبین اگر صاحب یقینی
حقیقت بود خود دیدم فنا من
فنا دیدم رسیدم در بقا من
بقا چون آخر کار است این راز
مبین این صورت و معنی بینداز
فنا چون کل شیئی هالک آمد
فنا اینجای راه سالک آمد
اگر سالک فنای خود بداند
شود واصل بقای خود بداند
سلوک تو در اینجا گه نمود است
فنا شو زانکه اینت بود بود است
اگر ز اینجا زنی دم در فنایت
شود دم کل بمانی در بقایت
بقای تو فنای آخر اینست
خدا خواهی شدن کل آخر این است
تو خواهی شد فنا در آخر کار
تو خواهی بد خدا در آخر کار
چو این صورت رود کل از میانه
بیابی کل بقای جاودانه
خداگردی چو صورت رفت از بر
زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
تو این دم ماندهٔ اندر صور باز
نمانده بر سر این رهگذر باز
حقیقت بود دنیا رهگذار است
ترا با صورت دنیا چه کار است
یقین صورت ز باد و آب و آتش
درین خاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهی یافت این صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اینجا
کجا جانت خبردار است اینجا
ترا تا آب اینجا گه روانست
ترا ذوقی ز روحت در روانست
تراتا خاک باشد روشنائی
نخواهی یافت درعین خدائی
بکش این آتش طبع و هوایت
مجو از یار در اینجا بقایت
مریز اینجایگه آب رخ دوست
اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
میان هر چهاری باز مانده
توی رازی و اندر راز مانده
چهارت دشمن اینجا در کمین است
حقیقت جان بدیشان پیش بینست
ز جان گر ره بری در سوی جانان
بمانی زنده دل در کوی جانان
ز جان گر ره بری در سوی اول
نمانی تو در اینجا گه معطل
ز جان گر ره بری در حضرت یار
ترا آن جان جان آید خریدار
ز جان گر ره بری در جزو و در کل
برون آئی تو از پندار و از ذل
ولیکن چون کنم تو میندانی
وگر دانی عجب حیران بمانی
ترا این کار گه چون ساختستند
وزین هر چار چون پرداختستند
تو اندر این چهاری مانده سرمست
نمیدانی که این صورت که پیوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اینجا در بن چاه
رهت دور است و تو اینجا اسیری
که خواهد کردت اینجا دستگیری
ز من زادی تو اینجا گه بصورت
نماندستی در اینجا در کدورت
حضورت باید و اسرار دیدن
پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
حضور ار آوری اینجا بکف تو
زنی تیر مرادی بر هدف تو
حضور اینجا طلب در عین طاعت
پس آنگه بین تو از عین عنایت
اگرچه شرح بسیارت بگویم
دوای دردت اینجا گه بجویم
اگرچه درد عشقت بی دوایست
دوایم عاقبت بیشک بقایست
دوائی جوی اینجا در فناتو
که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
تو پیش از مرگ جوی اینجا دوا را
طلب میکن ز دیدار آن بقا را
بقا گر بیشتر داری بدانی
که جاناراضیست این زندگانی
اگر خواهی که بینی رهنمایت
حقیقت آنست اینجا گه بقایت
بقای توست جانت کز فنا نیست
ازین حبس وز زندانش رها نیست
در آخر باز بین و راز بنگر
چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
بسوز ای همچو شمعی در فنا شو
برانداز این صور سر خداشو
چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیز عزیزی
همه باتست این اسرار بیچون
که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
در آخرجای تو در شیب خاکست
دلامیدان که کاری صعبناک است
در آخر اول خود بازدان تو
ز پیش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اینجاست
حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
نمیدانم که این سر با که گویم
ابا که این زمان این راز گویم
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
که میداند که تا خود راز چونست
همی انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اینجا
بسوی خود کند پندار اینجا
دو روزی کاندرین عالم تو باشی
بکن جهدی که با تو تو نباشی
از آن ماندی بدام خود گرفتار
که ماندی در سوی صورت به پندار
ترا تا هستی و پندار باشد
کجاجان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تادر ظلمت تن
گرفتاری تو گوئی ما و یا من
ز ما و من نه بینی هیچ اینجا
مده دستار صورت پیچ اینجا
ببوی عشق جانت زنده گردان
چوخورشیدی دلت تابنده گردان
ترا تا عشق ننماید رخ خویش
حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
حجاب عقل صورت دان تو ای دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
ولیکن جان بود هم یار معنی
که اوست اینجای برخوردار معنی
یقین عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اینجایگه دم
حقیقت عشق را منصور زیبا است
بدو پیدا همه اسرار پیداست
ورا این سر شد اینجا آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
بدید آنکه درینجا گه نهان بود
همه پنهان بُدند و او عیان بود
نظر کردند اینجا صاحب راز
همه درخود بدید اسرارها باز
چو در خود دید اینجا روی دلدار
ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
چو درخود دید اینجا روی جانان
همه دیده ز خود پیدا و پنهان
حقیقت آمدن رادید رفتن
ورا واجب شد اینجا باز گفتن
چو او از آمدن اینجا خبر داشت
یکی را دید و یکی در نظر داشت
یکی را دید او اندر دوئی گم
همه چون قطره بد او عین قلزم
همه منصور دید و او خدا بود
نه از این و نه از آن او جدا بود
همه خود دید و کس اندر میان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود دید و خود دید و خداوند
همه او بود هم ازخویش و پیوند
از اول تا بآخر ذات خود دید
سراسر نفخه آیات خود دید
چنان خود دید او را دوست اینجا
که یکی بوده مغز و پوست اینجا
همه بود خدائی دید وگرنه
بجز او در یکی و پیش و پس نه
همه اندر یکی دیده خدائی
یکی باشد که نبود زو جدائی
همه اندر فنا دید و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نظره راهبر شد
یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت
فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
چو از آغاز و انجام خدائی
یکی را دید در جام خدائی
همه دنیا بر او بود ناچیز
چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
ولیکن شرح این بسیار آمد
ازو دیدار با عطار آمد
چه گویم شرح چون دور و دراز است
در این سرها بسی شیب و فراز است
بسی شرح است درهیلاج بنگر
مرو بیرون زخود حلاج بنگر
تو اندر عشق هیلاج جهانی
تو منصوری و حلاج جهانی
توئی منصور گر ره بردهٔ تو
چرا چندین چنین در پردهٔ تو
توی ای غافل اینجا گاه منصور
ولی از نزد او افتادهٔ دور
چرا دوری تو چون نزدیک یاری
شدی دیوانه و عقلی نداری
از آنت نیست عقل ای مانده غافل
که همچون او نمیگردی تو واصل
از آنت این همه تشویش بیش است
که چندینت غم دیدار خویش است
تو چندین غم چرا اینجا خوری تو
چه میدانی که آخر بگذری تو
ترا خواهد بُدن اینجا گذرگاه
حقیقت هم توئی در خلوت شاه
ترا از بهر آن اینجا خبر کرد
که جز از من همی باید گذر کرد
ترا اینجا بسی کرد او نمودار
مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
تو گر بیدار گردی یک زمان دوست
یکی یابی در اینجا مغز با پوست
ولیکن مغز اینجا کار دارد
که او جان تو در تیمار دارد
بجان دانی تو ره اندر بریار
ولی در حضرت او نیست دیّار
همه غوغا در اینجایند خاموش
شنو این و بکن این جام را نوش
از اول پوست این جا کن نگاهی
که تا پیدا کنی در عشق راهی
نظر چون کرد اینجا گاه در پوست
یقین از جان همی دان کاین همه اوست
ولی چون رفتی اینجا در سوی دل
نظر کن تاکنی مقصود حاصل
ولی چون دل بدانی بار خانت
نظر کن بین بدل راز نهانت
بدل دیدی و جان دیدی در اینجا
دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
چو اندر ذات یابی راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئی در یکی گم
شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
چو تو اندر یکی کردی نظاره
صفات جمله بینی پاره پاره
دوئی پیوستگی مییاب در وی
که پیوند است کل با دانش وی
چو اندر بود خود کردی نگاهت
نظر داری چه در ماهی و ماهت
تمامت آفرینش پیش بینی
که باشی چه پس و چه پیش بینی
همه اندر تو باشد تو نباشی
حقیقت در خدائی خویش باشی
تو باشی لیک این بسیار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گوید هرچه گوید خوب باشد
نماید طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول یاب آخر
یکی بین اولین در سوی آخر
دوئی چون نیست اینجا آخر کار
یکی باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداری که خود اینجا شوی باز
تو اینجا میروی و میروی باز
تو آنجائی و آگاهی نداری
گدائی میکنی شاهی نداری
توئی شهزاده اینجا در گدائی
فتادستی و زرقی مینمائی
توئی شهزاده لیک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خویش کردی
از آن جان و دلت باریش کردی
اگرچه آدم او را یافت اینجا
ولیکن در قفس او ماند تنها
حقیقت مرغ باغ لامکان بود
که معنی و صور هم جانجان بود
حقیقت بود صافی اندرین راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافی شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پیشش نهادند
از آن او را بود اینجاچنین صاف
که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
چو او را جوهر جان وجودش
یکی شد جملگی کرده سجودش
حقیقت جوهر او بود بیچون
که اینجا صورت آمد بی چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن این شورو افغان در جهان خاست
چراغی بود آدم از تجلا
فکنده پرتوی در عین دنیا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل یقین آمد پدیدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
کرا برگویم این سر نهانی
نمیبینم یکی ای دل تو دانی
دلا باتست گفتارم در اینجا
که میدانی تو اسرارم در اینجا
دلا با تست گفتارم سراسر
همی داری یقین از من تو باور
در اینجاچون منم باتو یقین باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم باتو تو با من هم جلیسی
چرا درمانده در نفس خسیسی
نه جای تست ای دل صورت اینجا
اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
همی دارم ولی تا آخر مرگ
چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
حقیقت ترک خود کن گر توانی
که اندر ترک برگ خود بدانی
ترا داد ار ترکست و تو تاجیک
بمانده بر سر این راه باریک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آن مه خوبان عالم
حقیقت رازها گفته دمادم
چرا چندین تواندر بند خویشی
وز آن مجروح و دل افکار خویشی
نه چندین گفتم ای دل در جواهر
تراتا سر معنی گشت ظاهر
ترا چون کردم اینجا واصل یار
تو ماندستی حقیقت واصل یار
اگر غافل بمانی دل درین راه
چو روبه باز مانی در بن چاه
اگر غافل بمانی دل درین درد
کجا آخر بخوانی آیت فرد
اگر غافل بمانی دل درین گل
کجائی آخر اندر سوی منزل
اگر غافل بمانی وای بردل
بسی گرید ز سر تا پای این دل
اگر غافل بمانی باز مانی
چو گنجشکی بچنگ باز مانی
اگر غافل بمانی کافری تو
کجا در منزل خود رهبری تو
ترا مرگی حقیقت گور باشد
از اول گر نه چشمت کور باشد
ترامنزل چو درخاکست ای دل
درون خاک خواهی بود واصل
وصال ای دل ترا در روی خاکست
ترا هم رهگذر در سوی خاک است
وصالت ای دل آخر در فنایست
بشیب خاک ره بیمنتهایست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همین خواهد بدن در عین حالت
درین منزل تو آخر باز دانی
وگرنه سوی صورت با زمانی
فنا شو در دل خاک و عیان بین
پس آنگه شو محیط و جان جان بین
همی جوئی تو این ره اندر اینجا
دریغا نیست کس آگه در اینجا
از این منزل بسی رفتند و کس نیست
چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
در این منزل همه مردان فنایند
اگرچه در فنا اینجا بقایند
در این منزل که آخر خاک و خونست
که میداند که سّر کار چونست
در این منزل نخواهی بود بیدار
در آخر گرد هان از عشق بیدار
اگر هشیاری و گر مست اویی
بآخر خاکی و هم پست اویی
ز هشیاری همی جوئی تو مستی
رها کن این خیال بت پرستی
بت صورت پرستی در میانه
نخواهد ماند این بت جاودانه
چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم
دُر این راز کلی با تو سفتم
بخواهی مرد ای صورت در آخر
طلب کن بیش از آن این سر خانه
که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی
که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
که میداند چنین سر در چنین راز
چگونه آمده است و میرود باز
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
چو اینجا آمد از آنجا حقیقت
فتاد اندر بلای این طبیعت
ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست
گیاهی رسته اینجا برگذاریست
چودنیا دید آدم گشت زاری
که اورا بود بیشک رهگذاری
چو اینجا رهگذار آن جهان دید
از آن خود را حقیقت جان جان دید
اگرچه بود سالک اندر این راه
در اول باز دید اینجا رخ شاه
نفختُ فیه من روحی چو او بود
جمال خویشتن از عشق بنمود
دم آن دم چو آدم یافت اینجا
حقیقت باز آن دم یافت اینجا
دم آدم نفختُ فیه برخوان
اگر ره بسپری در سر جانان
نفختُ فیه من روحی چو خوانی
ز نفخ خود رسی اندر معانی
نفختُ فیه اینجا گه چه باشد
بگو معنی که این معنا چه باشد
همه اینست اگر این راز دانی
بدانی جمله اسرار معانی
همه اینست و اینجا جمله گویند
از این دم دمبدم در گفت و گویند
از این معنی بگویم شمّهٔ باز
مگر ره یابی اندر سوی او باز
ز خود جانان بتو اندر دمیده است
ابا تو راز گفته است و شنیده است
ابا او خود بخود او صورت خویش
نمود عشق را آورد در پیش
نمود عشق خود را کرد اظهار
که تا بنماید اندر پنج و درچار
نمود عشق خود اینجا نهان کرد
عیان برگفت وخود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
حقیقت گفت صورت ساخت اینجا
طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
ز بود خود نمود اینجا دم خود
نهادش نام اینجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه میدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اینجا آمده باز
رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است
مگر دلدار اینجا رخ نموده است
نمیدانی تو ای عطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه میگوئی که هرگز کس نگفته است
در اسرار این معنی که سفته است؟
تو میدانی که میدانی بتحقیق
ترا معشوق اینجاداد توفیق
حقیقت آنچه میگوئی یکی است
ترا این راز اینجا بیشکی است
که هر چیزی که گفتی درحقیقت
همه اسرار جانست و شریعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اینجا سر خود از عشق دانی
حقیقت جان جان در پیش دانی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.