گنجور

(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد

یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو می‌طپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش می‌دید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یَزَک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمی‌گویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش می‌شد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده می‌کرد
نثارش هر زمان ازدیده می‌کرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمی‌دانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را می‌نیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا می‌کرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون می‌گشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون می‌بغلطید
بهر ساعت دگرگون می‌بگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامه‌ست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بی‌حسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاش است
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که می‌بینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
هوش مصنوعی: یک شاهزاده مانند تکه‌ای از ماه بود که عشق و زیبایی او باعث حسادت دیگران می‌شد.
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو می‌طپیدی
مصروع :  مبتلا به صرع
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
هوش مصنوعی: اگر پیشانیش همچون لوحی از نقره باشد، بر روی آن نامی از مشک و میم حک شده است.
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
هوش مصنوعی: وقتی که در راه و مسیر زندگی با سختی‌ها و پیچیدگی‌ها روبرو می‌شوی، در نهایت با تلاش و پشتکار به سرزمین و موفقیت‌های بزرگی خواهی رسید.
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
 حاجب: پرده دار
چو فتنه نرگسش می‌دید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
هوش مصنوعی: وقتی که فتنه و زیبایی چشمان نرگس او را دید، شب به رنگ تاریکی درآمد و تو نیز به دنبال ماجراجویی به میدان آمدی.
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
شبرنگ : سیه فام
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
هوش مصنوعی: لب او هم شیرین مانند عسل و هم خوشمزه مانند شکر بود، به طوری که هر یک از این دو طعم، از دیگری دلپذیرتر بود.
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
هوش مصنوعی: زمانی که زنبور عسل، عسل خود را جمع‌آوری می‌کند، برای آن که شکر (غذای اصلی‌اش) را هم جمع‌آوری کند، زحمت می‌کشد.
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
نِسپَه:  هر چینه و رده از دیوار گلین که روی هم چینند.
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
هوش مصنوعی: از بالاترین نقطه جهان، به ستاره‌ای از آسمان هفتم توجه کردی.
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
هوش مصنوعی: هر کسی را که دیدی و چهره‌اش را پسندیدی، اگر جان و دل داشتی، به نزد او برو و با او باش.
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
هوش مصنوعی: یک افسر بلندپایه عاشق شد و از زیبایی آن ماه، دلش سرگشته و عقلش گمراه گردید.
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
هوش مصنوعی: وقتی که دارویی برای دردش پیدا نشد، دردش شدت پیدا کرد؛ زیرا جان او شایسته و درخور جانانش نبود.
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
هوش مصنوعی: بسیاری در آن درد دچار شدند، ولی هرگز کسی از آن مرد خبر دار نشد.
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
هوش مصنوعی: کسی که همیشه در حال تحمل رنج و سختی است، دیگر حسی از درد و غم ندارد و نمی‌تواند به اندازه‌ای که باید تحت تأثیر قرار گیرد.
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
هوش مصنوعی: آیا جز این است که به خاطر کینه‌ورزی‌ها، یکی از دشمنان از میان شاهان پدیدار شده است؟
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
هوش مصنوعی: پدر، پسر را به سمت دشمن فرستاد، مثل اینکه ماهی را در زره‌ای به آب بفرستد.
پسر شد با بسی لشکر یَزَک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
یَزَک دار: سردار پیشقراولان و رئیس پاسبانان
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمی‌گویم بپای اما بسر شد
هوش مصنوعی: وقتی که آن سرهنگ متوجه ماجرا شد، نمی‌گویم که منتظر ماند، اما کار تمام شد.
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
هوش مصنوعی: او چنان از خبر جنگ خوشحال شد که مرد ناامید از شنیدن صداهای شاد، دلتنگ شد.
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
جوشن : زره . برگُستوان :روپوش و زره مخصوص که در قدیم هنگام جنگ، برتن میکردند یاروی اسب میانداختند
میان لشکر آن شاه زاده
تنش می‌شد سوار و جان پیاده
هوش مصنوعی: در میان سپاهی که آن شاهزاده حضور داشت، او بر اسب سوار می‌شد و جانش راهی بود که در پیاده‌روی قرار داشت.
تماشای رخش دزدیده می‌کرد
نثارش هر زمان ازدیده می‌کرد
هوش مصنوعی: هر بار که چهره‌ی او را می‌نگریستم، به‌طوری مخفیانه بود و این دیدن، همیشه آرزوی من بود.
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
هوش مصنوعی: چه لذت بزرگی است اگر در زندگی، محبوب خود را از دور ببینی.
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند زیبایی و جذابیت چهره یار را در وجود خود احساس کند، می‌تواند به عمق روح او دست یابد و این احساس را در نگاهش ببینید.
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
هوش مصنوعی: خلاصه اینکه، سپاهیان به یک‌باره به هم برخورد کردند و با یک حمله، دو صف را شکافتند.
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
هوش مصنوعی: زمین به خاطر نبرد دو کشور در تاریکی فرو رفته و آسمان هم به خاطر گرد و غبار لشکرها روشنایی خود را از دست داده است.
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
هوش مصنوعی: به طور کلی، زندگی و سرنوشت انسان‌ها گاهی به گونه‌ای می‌شود که شبیه به سرنوشت یک شاهزاده گرفتار است که تحت تأثیر چرخش‌های ناعادلانه‌ی روزگار قرار دارد.
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
هوش مصنوعی: شهزاده که در میدان جنگ بود، از ترس و تحت فشار تعداد زیادی از سربازان ناچار به فرار شد و در این میان، تنها سرهنگ و پسرش باقی ماندند.
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
هوش مصنوعی: کسی آن فرمانده را به ارزیابی نگرفت، اما او خود را در تنگنا و مشکل قرار داد.
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
وثاق: اردوگاه
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
هوش مصنوعی: آن دو نفر را در یکجا به هم بند کردند و حبس کردند.
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
هوش مصنوعی: پسر از سرهنگ پرسید که تو آخرین بار کی به جنگ آمدی؟
نمی‌دانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
هوش مصنوعی: نمی‌دانم تو را چه ویژگی خاصی می‌بخشد، یا اینکه آیا تو در گروه من فقط به عنوان پیوست هستی.
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
هوش مصنوعی: سرهنگ گمراه زبان به سخن گشود و گفت که من هوادار شاه جهان هستم.
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
هوش مصنوعی: آرزویم این بود که از روزگار قدیم، بپذیرم که به خدمت کسی مانند من باید توجه کرد، چون او شایسته‌ی احترام و خدمات من است.
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
هوش مصنوعی: وقتی که این سفر ناگهانی بر پادشاه پیش آمد، من هم تصمیم به رفتن گرفتم.
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
هوش مصنوعی: به دوستم گفتم در سفر جنگی باید با تمام توانم تلاش کنم، مگر این که شانس من در کنار شاه به من کمک کند.
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
هوش مصنوعی: به امید آنکه از تو نان و نامی به دست آورم، در طول عمرم مقام و جایگاهی پیدا کنم.
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
هوش مصنوعی: وقتی شاهزاده این حرف‌ها را از او شنید، غمگینی‌اش از بین رفت و شاد و خوشحال شد.
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
هوش مصنوعی: او با تمام وجودش به دلگرمی بخشیدن به دیگران پرداخته و خود نیز از زمان‌های گذشته احساس گرما و محبت را در دل دارد.
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
هوش مصنوعی: دل سرهنگ از شادی به قدری خوشحال بود که انگار هیچ چیزی در دنیا نمی‌تواند او را خوشحال‌تر کند.
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را می‌نیفکند
هوش مصنوعی: هرچند آن آشفته‌حال در بند خود است، هرگز به خودباختگی تن نمی‌دهد.
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
هوش مصنوعی: در طول روز و شب، مسئولیت آن پسر این بود که هر لحظه به او خدمت کند و در این کار بیشتر تلاش کند.
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
هوش مصنوعی: او شب‌ها با هزار درد و غم به خواب نمی‌رود و روزها نیز با کلامی شیرین و دلنشین صحبت می‌کند.
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
هوش مصنوعی: او به قدری بی‌پروا شده بود که با عطر خوش سمن، آن‌قدر شگفت‌انگیز بود که هیچ‌کس نمی‌توانست توصیفش کند.
دعا می‌کرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
هوش مصنوعی: آن فرد دلشکسته هر روز دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست که این همه ناامیدی و درد را از او دور کند.
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
هوش مصنوعی: افزایش بده تا جدایی‌ای نباشد و از این زندان، ما را آزاد کن.
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
هوش مصنوعی: من این زندان را که برایم به مثابه بهشت است، با تمام زیبایی‌ها و لذتش به کسی می‌فروشم، حتی اگر بهایش یک آجر باشد.
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
هوش مصنوعی: وقتی آن شاه جهان از آگاهی و خبر شهزاده مطلع شد، چهره‌اش به خاطر غم و ناراحتی پژمرده و تیره شد، مانند اینکه بدون دیدن چهره‌ی آن ماه زیبا، دچار افسردگی است.
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
هوش مصنوعی: چقدر پدر می‌تواند صبر کند وقتی که دلبندش در سختی و بند است؟
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
خرسنگ : سنگ بزرگ ناتراشیده و ناهموار
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
هوش مصنوعی: وقتی که عهد و پیمان تمام شد و صلح برقرار گشت، آنچه که قبلاً وجود داشت تغییر کرد و هر چیزی جای خودش را پیدا کرد.
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
هوش مصنوعی: توافق شد که آن پادشاه عاقل، دخترش را به آن شاهزاده‌ای که در بند است، بدهد.
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
هوش مصنوعی: آن پادشاه به سراغ پسر شاه رفت و آن دختر را که مانند ماه جلوه‌گر بود، به او هدیه داد.
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
هوش مصنوعی: او هم به او (سرهنگ) را صدا می‌زند و می‌گوید که ما هیچ کاری با جنگ نداریم.
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
هوش مصنوعی: نیاز نیست که بگوییم هر کدام از ما چقدر خوب عمل کرده‌ایم، چرا که هر یک از ما داستان خود را داریم که می‌توانیم روایت کنیم.
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
هوش مصنوعی: سپس آن دختر به گونه‌ای عمل کرد که ده ثروت و دارایی با او هم‌راه شد.
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
هوش مصنوعی: زمانی که شاهزاده به شهر خود بازگشت، از بند و زندان آزاد شد و همراهانش در کنارش بودند.
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
هوش مصنوعی: در میان جمعیت، آن دانشمند روشنی‌بخش، عروسی برپا کرد و چهل شبانه‌روز را در شادی و خوشی به سر برد.
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
هوش مصنوعی: در آغوش محبوبی بود و در طول آن مدت هیچ‌کس را ندید.
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
هوش مصنوعی: دل سرهنگ همیشه در نگرانی و اضطراب بود، به طوری که حتی با وجود ضعفی که داشت، از خطر همواره هراسان بود.
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون می‌گشت پرخونش کناری
هوش مصنوعی: او نه قدرت صبر کردن داشت و نه آرامشی، و در حالی که پر از خون بود، به دور خود می‌چرخید.
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
هوش مصنوعی: در طول چهل روز و چهل شب، آن شخص در وضعیتی مثل شمع بود؛ یعنی نه می‌توانست بخوابد و نه غذایی بخورد.
ز بس کز رشک در خون می‌بغلطید
بهر ساعت دگرگون می‌بگردید
هوش مصنوعی: به دلیل حسادت زیاد، او به شدت مضطرب و ناآرام بود و در هر لحظه حال و هوا و نگرش او تغییر می‌کرد.
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
هوش مصنوعی: کسی که به تنهایی عادت کرده باشد، با وجود چنین همراهی دیگر جانش نمی‌سوزد؛ او در چنین شرایطی دچار مشکل نخواهد شد.
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
هوش مصنوعی: پس از گذشت چهل روز، جوانی خوشبخت با شادی و سرور، تاجی را بر سر گذاشت و بر جایگاه سلطنت نشست.
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
هوش مصنوعی: جانداران با افتخار به هم ایستاده‌اند و هر کدام شمشیری در دست دارند.
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
هوش مصنوعی: غلامان مانند مژگان، با صفی به هم پیوسته و دل‌های تاریک و سرکش مانند چشم‌ها ایستاده‌اند.
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
هوش مصنوعی: اگر حال وزیرانش را بپرسی، می‌بینی که همه مانند عرش، قدرت و مقام خود را به زیر آورده‌اند و از جایگاه‌شان پایین آمده‌اند.
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
هوش مصنوعی: دل پادشاهی که جهانیان را روشنایی می‌بخشد، در آن روز به خاطر سرهنگی خاص مشغول و متمرکز بود.
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
هوش مصنوعی: او را به جلو فراخواند و وقتی وارد شد، سلامش کرد و حالتی به او دست داد.
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
هوش مصنوعی: به زمین افتاد و از خود بی‌خبر شد، صدای ناله‌اش از او جدا گشت.
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
هوش مصنوعی: وقتی آن جوان باهوش به فردی که بر زمین افتاده بود رسید، از او سوال کرد.
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
هوش مصنوعی: ای سرهنگ، آخر این وضعیت تو چیست که کار تو صدای ناله به همراه دارد و حال تو هم به ناله می‌ماند؟
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
هوش مصنوعی: تو آنقدر دچار بیماری شده‌ای که گویی بدون من، جگرخواریت به حدی رسیده است.
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
هوش مصنوعی: سرهنگ زبان به سخن گشود و گفت: ای شاه! در این زندان نبودم و از تو خبر نداشتم.
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
هوش مصنوعی: من سی روز دوری تو را تحمل کردم و اکنون بعد از این مدت، امروز تو را ملاقات کردم.
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
هوش مصنوعی: تو را در حال تلاش و فعالیت دیدم، از شرق تا غرب، درگیر و مشغول کار و بارهایت هستی.
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای به دوری تو عادت کرده بودم که حالا دیگر طاقت separatio ندارم.
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
هوش مصنوعی: اگر در این لباس بیایی، می‌توانم چیزی را به وضوح ببینم و دیگران هم برای تو ارزش بیشتری خواهند قائل شد.
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
هوش مصنوعی: اگر در این دنیا بمانی، میان پادشاهی و خوشبختی قرار خواهی گرفت.
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
هوش مصنوعی: کجا چنین روح پویایی تاب می‌آورد که با این قدرت و سلطنت یکی شود؟
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
هوش مصنوعی: او این را گفت و سرنوشتش مشخص شد؛ با صدای ناله و زاری، جان پاکش بالا آمد.
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
هوش مصنوعی: اگر تو اراده و شجاعت داشته باشی، می‌توانی به اوج و بالاترین دستاوردها دست یابی و به تمام دنیا راه یابی.
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
هوش مصنوعی: اگر از ترس و ضعف خود نتوانی به خوبی از عهده امور برآیی، ممکن است به زودی در موقعیتی سخت گرفتار شوی.
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
هوش مصنوعی: اگر تو در مسیر رشد و پیشرفت هستی، به همه چیز با دیدی مثبت و والا نگاه کن، حتی به ساده‌ترین امور که می‌توانند به شکل پادشاهی جلوه کنند.
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
هوش مصنوعی: اگر پادشاه لباس بپوشد، تو هرگز از میان هزاران ناآرام جدا نخواهی شد.
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
هوش مصنوعی: این عبارت به معنای این است که به جای شک و تردید، باید با اطمینان و یقین به حقیقت‌ها نگاه کرد. همان‌طور که مردان مقتدر و شجاع در برابر ناملایمات ایستادگی می‌کنند، باید درک کنیم که حقیقت و واقعیت همیشه موجود و پایدار هستند. همچنین به نوعی اشاره دارد که قابل اعتماد بودن و ثبات شهرت یا مقام یک فرد، نیاز به تکرار و پذیرش آن از سوی دیگران دارد.
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
هوش مصنوعی: اگر دنیا پر از زیبایی‌ها و زشتی‌ها باشد، به‌راستی که همه این‌ها در واقع نشانی از لباس پادشاهی است.
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
کاحولی = که احولی : دوبینی
بسی جامه‌ست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
هوش مصنوعی: در خزانه شاه، لباس‌های زیادی وجود دارد، اما به جای آنکه فقط به آن‌ها نگاه کنی، ببین که خود شاه چگونه است و او را به صورت یگانه و منحصر به فرد بپذیر.
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
هوش مصنوعی: هر کسی که ظاهری دارد، نشان‌دهنده‌ی باطن او نیست و در واقع کسی که فقط به ظاهر توجه کند، از عمق واقعی وجودش دور مانده است و چنین فردی به واقعیت جاودانه‌ی خود نرسیده است.
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
هوش مصنوعی: کسانی که دل‌هایشان به نور خدا زنده و روشن است، می‌توانند با چشم بصیرت به عالم آخرت بنگرند.
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
هوش مصنوعی: اگر چشمی به مانند این داشته باشی، در روز قیامت همه چیز را به وضوح خواهی دید.
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
هوش مصنوعی: چشمان ظاهرت از طرح و نقش بدحجابان جدا نشود، حتی به اندازه یک تار مو از هنرمند.
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
هوش مصنوعی: نقّاش به گونه‌ای کار می‌کند که همیشه آثار خود را به گونه‌ای پنهان کند و از آن‌ها دوری کند.
چو رویش را جمال بی‌حسابست
جمالش را فروغ او حجابست
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی و چهره او را می‌بینی که بی‌نهایت زیباست، می‌فهمی که درخشش او باعث شده که زیبایی‌اش کمی مخفی بماند.
که گرچه خوبی خورشید فاش است
ولی هم نور رویش دور باشست
فاش: واضح، هویدا و جلوه گر
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
هوش مصنوعی: اگر جهانی وجود داشته باشد که در آن تیزی و قدرت به دست سلطان باشد، افرادی که بینا هستند آن را شایسته می‌دانند و به سوی او می‌روند.
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
بردابرد : آوازی که شاطران پیشاپیش مرکب سلطان کردندی ، دور شدن عامه را
همه چیزی که می‌بینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
هوش مصنوعی: هر چیزی که می‌بینی، باید به خاطر آن از خود و گذشته‌ات عبور کنی.
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
هوش مصنوعی: هنگامی که تصویر یا نقشی از تو به وجود آید، هنرمند بزرگ و بی‌نظیر به تو نزدیک می‌شود و به تو توجه می‌کند.

حاشیه ها

1388/03/30 10:05
رسته

بیت 5
غلط: حاجی
درست: حاحبی
بیت: 41
غلط: بنشیند
درست: بشنید
بیت:41
غلط: آزد
درست: آزاد
بیت: 52
غلط: دلند
درست: دلبند
بیت:75
غلط: پرید
درست: پرسید

---
پاسخ: مورد اول به صورت «حاجبی» تصحیح شد، چون تصور کردم نظر شما همین بوده و اشتباه تایپی رخ داده، باقی موارد مطابق فرموده تصحیح شد.

1388/12/12 20:03
حامد

وگر تر دامنی تو همچو سرهنگ
تر دامنی -> تردامنی
کنایه از فاسق و فاجر و بدگمان و عاصی و مجرم و گناهکار و آلوده ٔ معصیت و ملوث باشد .
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.