(۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
مگر محمود با پنجه سواری
به رَه در باز میگشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش مینهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بَرِ او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمیدانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو میفروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سَختَن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب میدادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صُرّه کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر مینستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفتهام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه میپنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو میدادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی میتوانستی ندادی
بیک یک بر کف من مینهادی
شهش گفتا چو میخواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه میستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چو آن دم را گذشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مگر محمود با پنجه سواری
به رَه در باز میگشت از شکاری
هوش مصنوعی: محمود با چنگالهای قویاش به راهی که باز شده بود برمیگشت، گویی از شکار برگشته است.
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش مینهادند
هوش مصنوعی: یک خیمه در مسیر گشوده شد و شکاری را بر روی آتش قرار دادند.
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
هوش مصنوعی: یک بره در حال مشاهده یک پیرمرد شاه بوده که به سختی بار سنگینی از هیزم را به دوش دارد و از ناتوانی او آگاه شده است.
بَرِ او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
هوش مصنوعی: محمود برای او پیش رفت و از روی رحم و محبت به او گفت که این مقدار هیزم را چند قیمت میفروشی؟
نمیدانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
هوش مصنوعی: آن پیر که در حال عبور بود، نمیدانست که فردی که هیزم را میفروشد، محمود نام دارد.
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو میفروشم بی دو جو گیر
هوش مصنوعی: پیرمرد زبان به سخن باز کرد و گفت: ای امیر، من اینجا هستم که برای تو شراب بفروشم، حتی اگر فقط دو جوجه برایش بپردازی.
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
قراضه: ریزه های زر و سیم و جز آن که وقت تراشیدن برافتد
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
هوش مصنوعی: شاه به آن شخص اجازه داد و به نزد پیرمرد رفت. سپس یک تکه کوچک طلا یا نقره را بر کف دست او گذاشت.
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
هوش مصنوعی: به او گفت: این دو جو طلا است، ای پیر. اگر بخواهی، از من بگیر و ببر.
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سَختَن چون بوَد این
سختن: کشیدن و وزن کردن و سنجیدن
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
هوش مصنوعی: او یک تکه فلزی کوچک به او داد و گفت: ببین، آیا این دو جو هنوز باقی مانده است؟
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
هوش مصنوعی: او پاسخ داد که اگر چیز زیادی باشد، میتوان دانست که انسان در برابر عادتهای ناآشنا توانایی کمتری خواهد داشت.
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
هوش مصنوعی: دیگری آمد و گفت: چرا او چنین گفته است که این هم از آن یکی بیشتر است؟
بدین ترتیب میدادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
هوش مصنوعی: به این ترتیب هرکسی به او چیزی میداد، ولی او فهمید که این مبلغ کافی نیست و بیش از آن نیاز دارد.
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
هوش مصنوعی: در نهایت، همه چیز را پرداخت کرد و دلش را از آن گرفت و بر گردن پیرمرد انداخت.
که زر در صُرّه کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
صُرّه: کیسه زر، همیان
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
هوش مصنوعی: دو مقداری که در دست داری را سریعاً به خزانهدار سلطان برسان. باقیمانده آن را هم در زمان مناسب تحویل بده.
مگر آن پیر زر مینستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
هوش مصنوعی: آیا آن روزگار قدیم فراموش شده که پیر دانا و باتجربه از بزرگی میخواست تا رنج و زحماتی که کشیده بود را فراموش کند و با ناز و نعمت به زندگی ادامه دهد؟
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
هوش مصنوعی: وقتی روز دیگری فرا رسید، شاه دوباره بر تخت نشسته و آن پیرمرد نالان و بدبخت به درگاه آمد.
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که شاه را دید، دلش به دام عشق او گرفتار شد و از شدت هیبت او، تنش به لرزه افتاد.
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
دینه: دیروز. روز گذشته
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
هوش مصنوعی: وقتی شاه را دید، گفت به او راه بدهید و یک صندلی جلو صف بگذارید.
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
هوش مصنوعی: نهایت داستان را نقل کن و بگو که ای پیر، چه عملهایی انجام دادهای، همه چیز را برای من توضیح بده.
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفتهام من دوش تا روز
هوش مصنوعی: او به شاه دلفروز میگوید که من دیروقت تا صبح خواب بودم و اکنون گرسنه هستم.
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
هوش مصنوعی: او پرسید چرا، و طرف مقابل پاسخ داد که در آن مسیر هیچ معاملهای با من نکردی.
چو خویشم خواجه میپنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
هوش مصنوعی: چرا فکر میکردی که من خویش تو هستم، در حالی که دیشب مرا گرسنه تنها گذاشتی؟
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
هوش مصنوعی: شهش به تو میگوید که برو و آن زر (طلا) را نگهدار، زیرا آن تنها متعلق به توست و لازم نیست که آن را در یک بار خرج کنی.
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو میدادی بمن آن زر بیک راه
هوش مصنوعی: پیر شروع به صحبت کرد و به شاه گفت: اگر به من آن طلا را میدادی، به روشی دیگر عمل میکردم.
چرا دی میتوانستی ندادی
بیک یک بر کف من مینهادی
هوش مصنوعی: چرا دیوانگیهای آن زمان را در اختیارم نگذاشتی؟ میتوانستی یک لیوان از آن را بر دستم بگذاری.
شهش گفتا چو میخواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
هوش مصنوعی: او به من گفت که وقتی مرا میخواندی، نمیدانستی که من چه مقام و سلطنتی دارم ای پیرمرد.
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
هوش مصنوعی: آرزوهایم به گونهای تغییر کرده که احساس میکنم مانند شاهی در جهان هستم و تو باید این تغییرات را بشناسی.
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
هوش مصنوعی: وقتی از مقام سلطنت من مطلع شدی، برای هر نیازی که داری به مانند یک پادشاه رفتار کن.
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
هوش مصنوعی: ای عزیز، تو در این مسیر همانند پیر هیزم کش هستی و نور حقیقت، چو پادشاهی بزرگ و والا است.
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه میستانی
هوش مصنوعی: تو در زندگی هر لحظه از حق و حقیقت بهرهبرداری میکنی، مثل اینکه هر بار یک تکه کوچک از یک سرمایه را به دست میآوری.
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هوش مصنوعی: وقتی فردا به زندگی ابدی دست یابی، در مقابل تخت قدرت، آن چیز گرانبها را نیز به دست خواهی آورد.
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
هوش مصنوعی: هزاران سال ارزش این عمر گرانبها به اندازه یک لحظه نمیرسد، اگر این را نفهمی، نشان از نادانی توست.
چو آن دم را گذشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
هوش مصنوعی: اگر بخواهی لحظهای را که بر باد رفته است، به جا بیاوری، نسبت به آن زمان بسیار زیاد و طولانی احساس میکنی و در واقع آن لحظه بهاندازه یک تار مو هم ارزش ندارد.
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
هوش مصنوعی: اگر آنجا خسته شوی، یک لحظه این را درک میکنی که شادی و لذت زندگی جاودانی را پیدا خواهی کرد.
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
هوش مصنوعی: اگر در چنگ زمان گرفتار شوی، نباید در جا بمانی و باید به پیش بروی.